انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

مهناز زنی 16 ساله



 
ادامه ی 41:

-اخه برای چی

-میدی یا باز میخوای اون روی قشنگمو نشونت بدم

-نه بیا چشم منو نبخشیدی؟؟؟؟؟؟؟؟

-گم شو برو بخواب

بیرون رفت در رو بست و از پشت قفل کرد و من را با اندوه تنها گذاشت کارم از گریه گذشته بود۱۱ شد ۱۲ شد ۱ شد ۲ شد نیومد ترسیدم.....به کجا زنگمیزدمچجوری میرفتم بیرون...................

۲ و نیم کلید توی در چرخید تازه چای ریخته بودم و رو کاناپه لم داده بودم میخواستم بهش بتوپم اما..................رضا مست بود هم مست و هم حش......ی چشماش قرمز بود به سختی حرف میزد وضعش مجال حرف زدن رو برای مدتی ازم گرفت میدونستم جایی بوده که نباید میبوده

-معلوم هست کجایی

-هیچی نگو مهناز هیچی برو رو تخت برو لباساتو درار برو تا خودم تو تنت جرشون ندادم

من یه تاپ نخی جلو باز تنم بود که روش دکمه های تزیینی داشت و یه دامن بدتر عصبانی شدم

-ای خاک برسرت رضا خاک بر سرت

وچایی داغ رو به سمت سینش پاشیدم تنش سوخت قاتی کر جلو اومد صداش رو بالا برد

-میری تو اتاق یا همین جا............د برو دیگه

شیدا پرید شروع کرد به گریه کردن خواستم به سمت اتاقش برم که دوتا بازوهامو از پشت چسبید و من وبه سمت اتاق خواب هل داد و کشون کشون برد گریه میکردم بازوم دردگرفته بود

-بذار برم بچرو بخوابنم دیوانه

-لازم نکرده خودش میکپه

پرتم کرد رو تخت گریه شیدا بند اومد

-بجنب درش بیار پدر سگ بدو خوب نیست حالم

-در نمیارم درررررررررررررررر نمیارم تا نگی کدوم گوری بودی در نمیارم

به سمت تخت یورش اوردمن روی تخت ولو بودم دستشو انداخت زیر کمرم درد داشتم نمیتونستم تحمل کنم احساس کردم ستون فقراتم داره نصف میشه سرم رو کمی با لا اوردشروع کرد گردنم رو بوسیدن دستشو از زیر کمررم بیرون کشیدروی بدنم سوار شد دوتا پاش رو بغل دوتا پهلو های من گذاشت اون قدر حول بود که نفهمید دکمه تام مصنوئیه خواست بازشون کنه نتونست تاپ رو تو تنم جررررررررررررررر داد

-چی کار میکنی دیوانه

گریه میکردم اما میدونستم اروم نمیشه

درد بیچارم کرده بود لب هاشو از روی لبم برداشت داد زدم نکن دیوانه من بچه شیر میدم

-پس بذار این بچتم شیر بخوره

از درد به خودم میپیچیدم داد زدم دستشو رو دهنم گذاشت

-خفه شو خفه

دستشو برداشت گریه میکردم

-رضا رضا جان نه تو پسر زن ندیده ای نه من دختر...... چرا همچین میکنی

-خفه شو

وول میخوردم تو تخت برا این که اروم شم نیشگون قایمی از کنار رون پام گرفت طوری که ریسه رفتم و از وول خوردن افتادم-اول میتونستم دردو تحمل کنم پس فقط لبامو گاز میگرفتم یهو زورش به اوج رسید

-اااااااااااااااخ اخ اخ اخ اخ رضا ول کن ول کن تمام بدنم ضعف میرفت و اون در جواب تمام جون کندنای من میگفت تازه دارم حال میکنم

ججججججججججججججووووووووووووووون نگفته بودی تا این حد خوب حال میدی

-رضا رضا ول کن دارم لمس میشم تورو خدا

هر چی تقلا میکردم بدتر به کارش ادامه می داد تا اون جایی که من ضعف کردم و از ضعف پلکام رو هم افتاد

رضا مجبور بود برای این که حالت لمسی رو از من بگیره و منو بیدار کنه از بدنم نیشگون بگیره تا چشمام رو باز کنم پاک خل شده بود برای یه لحظه اون موقعی که دلم از کاراش قنج میرفت احساس کردم ازش بدم اومده...نیشگوناش بدنم رو کبود کرده بود پهلوهام.رونهام.........گاهی هم چند تا سیلی به صورتم میزد بالاخره وقتی یه دفعه چشمام باز شد دیدم کننار تخته و داره شلوارش رو در میاره دیگه توانش رو نداشتم برای همین با نیمی ازز قدرتم کبوندم وسط پاش رضا از درد پخش زمین شد و من هم پلکام روی هم افتاد و به خواب رفتم

صبح روز بعد ساعت ۱۰ صبح بود که صدای گریه شیدا بیدارم کرد داشتم خواب بد میدیدم از خواب پریدم اون قدر تو خواب گریه کرده بودم که دیگه پلکام باز نمیشد رضا از روی زمین روی تخت اومده بود و خوابیده بود رفتم لباس پوشیدم و به داد شیدا رسیدم سعی کردم شیدا رو ساکت کنم که قبل از این که رضا از خواب بیدار شه لباسامو پوشیدم که از خونه بزنم بیرون جایی و کسی رو بجز برادرم نداشتم تو دلم گفتم این شوهرم برات شوهر نشد مهناز خانوووووووووووووووووووووووم این مست همون مردیه که به خاطرش زندگی تو با ارمین بهم زدی؟به خاطر کی به خاطر این خیانت کار پست که به بچشم رحم نمیکنه؟

گریه کنان به سمت در رفتم.درو باز کردم و بیرون زدم اما ته دلم میخواست که یه فرست دیگه بهش بدم............با اینکه دیگه چشمم اب نمیخورد بتونم بچه شیر بدم...........از درد به خودم میپیچیدم اما............اما وسط خیابون چیکار باید میکردم فقط تو دلم فحش ددادم به هر چی زنه.......ارزو کردم کاش مرد بودم ای کاش.......

پایان فصل41
     
  

 
فصل 42:

به خونه رسیدم خونه خوم خونه بچگی هام خونه ارزو های که برباد رفته بود.خونه نبود زنگ زدم به گوشیش چند بار پرسید چی شده بالاخره راهی شد........

۴۰ دقیقه دم در خونه ول بودم منو دید طفلک داداشم جا خورد ترسید قیافم ترسناک شده بود دم در نپرسید چت شده شیدا رو از بغلم گرفت

-بیا بیا تو عزیزم چی کار کرده باهات چرا این قدر گریه کردی

گیج بودم.................شیدا خوابیده بود میلاد برد رو تخت خودش منو رو صندلی نشوند و رفت که چایی بذاره

-بیا بیا بشین داداشی تو رو هم از کار انداختم دانشگاه بودی یا سر کار

-پاک خل شدی ها من که پیام نوری هستم

-راست میگی

نشست کنارم و دستشو انداخت دور گردنم

-الهی بمیرم نمیخوای بگی چت شده چی کار کرده اون بیشعور باهات

سکوت

-نگفتی چیکار کرده

-میذاری چند روز همین جا بمونم

-خونه خودته یادت رفته نصفش ماله تو تا هر وقت بخوای میتونی بمونی حالا بگو چی شده

سکوت

-یه دعوای ساده نبوده.......ببینم نکنه روت دست بلند کرده مرتیکه الدنگ

-نه نه به خدا دیشب....................

-دیشب چی؟

براش گفتم که دیروز چی شده و شب با چه حالی اومده خونه اما بقیه ماجرا و درد هایی رو که کشیده بودم حیام اجازه نمیداد تعریف کنم

اشک از روی گونش سر خورد حال کردم وقتی دیدم هنوز یه مرد پشتمه با اشک و در حالی که دستشو تو موهاش رد میکرد پرسید

-کتکت چی؟نزدت؟

نه.....................................

خواستم خودمو سرگرم کنم و به رو خودم نیارم چی شده واسه همین بااجازش به اشپزخانه رفتم تا میوه بیارم اون از من بیشتر گریه میکرد بشقابش رو جلوش گذاشتم چاغو افتاد دلا شدم چاقو رو بردارم که یهو عین جنی ها از جاش پرید

-چیه داداش چیزیت شد

-بیا جلو

جلو رفتم گوشه لباسم رو کمی بالا زد و به کبودی رو کمرم اشاره کرد و پرسید

-کی میگی نزدتت

-نه نه این جای چیزه..................ببین

-حرف نزن میدونم این جای چیه جای نیشگونه خودم تو این موضوع هنرمندم یادته بچه بودم اذیت میکردم بابا از کنار پام نیشگون میگرفت

ادامه دارد
     
  

 
ادامه ی فصل42:

با یاد اوری دوران کودکی لبخند سردی زدم و بعد انگار که هیچی نشنیده باشم یا هیچ اتفاقی نیفتاده باشه به سمت اشپزخانه برگشتم

-ناهار چیمیخوری میلاد

-استاد پیچوندنی به خدا جواب منو ندادی

-مگه سوالی هم پرسیدی؟خودت بریدی خودت دوختی..................

-دکمه های این لباس رو شما باید بدوزی...نمیخوای حرف بزنی مهناز؟چرا بهم دروغ گفتی؟این دیوانه بجز نیشگون مشت و لگدی چیزی هم بهت زده یا نه؟

سکوت

-پس زده

- نه نزده اینم شوخی بوده

-میگی باور کنم؟

-اونش به خودت بستگی داره من راستشو گفتم

-وایسا به من دروغ نگو.................تو سیگار میکشی مهناز؟

-کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟من دستت درد نکنه داداش

-رضا چی؟

-نه خیر اونم معتاد نیست

-این مرتیکه تو رو کتک میزنه یا شکنجت میده جااااای اون سیگار پشت دستت چیه؟کار اونه نه؟؟؟؟؟؟؟؟/

-چی سیگار کدوم سیگار

به پشت دستم تنگاه کردم راست میگفت پشت دستم جای یه سیگار بود خودم هم نمی دونستم چیه و از کجا اومده حتی اون قدر درگیر بودم که سوزشش رو هم احساس نکرده بودم

-به خدا من خودمم نمیدونم.

-چرند نگو بگو به روح بابا

-به روح بابا نمیدونم چیه

-گفتی مست اومده بود خونه؟

سرمو انداختم پایین و بالحنی اروم گفتم

-اره داداش

-خوندم تا اخرشو جواب همه ی سوالامو گرفتم..................

سرمو انداختم پایین میلاد بچه زرنگی بود فهمیدم که فهمیده داشتم از خجالت اب میشدم........سرمو انداختم پایین و گریه کردم اومد جلو و پیشونیمو بوسید..................بعد بدون حرفی رفت تو اتاق

بار دیگه پرسیدم ناهار چی درست کنم

-ول کن خواهر من یه چیزی میخوریم دیگه

رفتم تو اشپزخانه و خودمو سرگرم کردم شیدا بیدار شد میلاد از بس باهاش ور رفت و قربون صدقه اش رفت شیدا کلمه دایی را کمی یاد گرفت

-دای دای

-الهی دایی قربون دایی گفتنت بره عسل من جیگرتو بخورم

-میلاد داداش بیا ناهار

-چششششششششششششششششششم

میلاد نشست سر میز و شروع به خوردن کرد

-مرسی خیلی وقت بود دست پخت یه خانم رو نخورده بودم خوش پز شدی دست پختت عالی ششده

-مرسی هم کلاس رفتم هم مامان رضا یادم داد

-ای بابا اسم اونو نیار دیگه

-اتفاقا بابا مامانش طرف منن چند بار به خاطر من با رضا دعوا کردند و زدنش

-واقعا

-اره تو بخور من میرم به شیدا شیر بدم بچه گشنشه

-باشه

شیدا رو بغل کردم شالم انداختم رو سینم و سینمو گذاشتم دهنش میک اول به دوم نرسیده از عرق خیس شدم درد عین خوره افتاد بجونم از طرفی کاری هم نمیتونستم بکنم.....تحمل کردم.......تحمل کردم...........یهو زنگ به صدا دراومد شیدا خوابش برد من یه نفس عمیق کشیدم...........رضا پشت در بود میلاد رید و بر خلاف اون چه که من فکر میکردم در رو باز کرد

-برو تو اتا من و درو قفل کن

-میلاد جون ابجی کتک کاری راه نندازی

-برو تو دختر خیالت تخت

پایان فصل 42
     
  

 
فصل 43:

دویدم توی اتاق اشک هام سرازیر شده بود بی ون که خودم بخوام شک کرده بودم بی اون که خودم بخوام.ترسیده بودم بی اون که خودم بخوام میلاد بلند حرف میزد که صداشو بشنوم

رضا-سلام مهناز مهناز اینجاست؟

-سلام پسر خوب کی ؟مهناز؟مگه خونه نیست؟؟؟؟؟چی شده؟؟؟دعوایی چیزی کردین؟؟؟؟بیا تو بیا تو ببینم چی میگی؟؟؟؟بشین عزیزم بشین

-نه بابا دعوا چیه صبح من دیر از خواب پاشدم دیدم نیست............نمیدونم چرا دلم شور افتاده.....بچرم با خودش برده

-به مامانت اینازنگ زدی

-اونا از صبح ۱۰ دفعه تماس گرفت سراغ مهی رو از من گرفتن پیچوندم دلم اشوبه میلاد نکنه نکنه یه بلایی به سرش اومده باشه

-زبونتو گاز بگیر ااااا نیگاه کن مرد گنده داره گریه میکنه نترس پیداش میشه دعوا که نکردین مرض نداشته بذاره بره که

-چی؟نه دعوا نکردیم ولی به خاطر دیر اومدنای من یکم دلگیر بود.......من من تا شب باید پیداش کنم تو رو خدا کمکم کن..........................

--بهبه خواهر منو تنها تو خونه میذاری بابا خیلی بچست نمیگی میترسه من ۲۴ ساله که مردهم هستم گاهی از شب و تنهایی میترسم چه برسه به اون که یه زنه و ۲۰ سالش هم بیشتر نیست

-خیلی مطمئن حرف میزنی نگرانی رو تو صدات نمیبینم

-من هم نگرانم اما با گریه کاری درست نمیشه ببین شاید قهر کرده ...........

از بدشانسی شیدا بیدار شد و زد زیر گریه

میلاد-بشین کجا

-اینجاست نه............

مهناز مهناز بیا بیرون چت شده دختر بیا بیرون

صدای گریمو بالا بردم

-چته چرا گریه میکنی؟؟؟؟؟؟؟میشه بپرسم چرا به من دروغ گفتی میلاد

مشت هاشو محکم تر به در کوبید

میلاد-۰ دست به در نزن میاد بیرون.........میاد و برمیگرده خونه نیاد با کتک میفرستمش ولی قبلش چند تا سوال ازت دارم باید مرد و مردونه باهم حرف بزنیم

-باشه برای بعد الان باید برم خونه

-پس الان برو خونه مهناز بعد از این که با من حرف زدی از در این اتاق میاد بیرون

-چه قدر لجبازی پسر بیا من نشستم بفرمائید

-خواهر من خیلی تو داره.خیلی وقتی دلا شد از زمین چیزی برداره....روی کمرش چند تا کبودی دیدم.هر چی ازش پرسیدم حرفی نزد..........

-کبودی؟کدوم کبودی؟فکر میکنی من میزنمش؟

-که میپرسی کدوم کبودی؟اره؟

مهناز ابجی درو باز کن.

-نه باز نمیکنم

-بیا بیرون خواهش میکنم

شیدا رو گذاشتم رو تخت و اومد بیرون باسر پایین و اشک های سرریزان

از جا پرید

-سلام معلومه کجایی دختر چرا اشک میریزی؟

میلاد دستمو کشید و جلو اورد بلوزمو کمی بالا زد و در حالی که عرق میکرد صداشو بالا برد.......

-این جای چیه رضا؟؟؟؟؟؟؟جای نیشگونه ..........فکر نکنم ادم برا شوخی این جوری نیشگون بگیره........

به من من افتاد

-چ چچ چرا شوخی کردیم مهناز جون یادت نیست خب بگو بهش

پوز خند زدم

-چرا چرا راست میگه داداش شوخی بوده...............

-که شوخی بوده

دستمو کشید و جلو صورت رضا اورد..................

-خواهر من سیگاری شده؟

-کی زن من؟گه خورده........سیگار کدومه نه من نه اون

-که این طور جای این سوختگی هم مال سیگار نیست..........کبودی های رو صورتش چی؟

-قش کرده بود مجبور شدم با سیلی حالشو جا بیارم بچه شیر میده ضعیف شده دیگه

-اهن که اینطور پس دست زنتو بگیر ببرش اومده بود به من سر بزنه اینارو دیدم نگهش داشتم برش دار ببرش زود

مهناز-داداش!!!!!!

-داداش و کوفت برو خونت........فقط برا این که دیر میاد خونه قهر کردی؟خب دیگه نمیاد برو خونت

پایان فصل 43
     
  

 
فصل 44:

به چشمای میلاد نگاه کردم انگار کلی حرف داشت برا گفتن میلاد پسر زرنگی بود

میدونست چیکار کرده درواقع تیکشو به رضا انداخت و کرمش رو ریخت حالا وقت اون

بود که مارو با هم تنها بذاره

-مهناز ابجی برو لباستو بپوش بدو

رفتم تو اتاق پشت سرم دوید تو

-کار درستی کردم اگه اذیتت کرد مهناز فقط بهم بگو اونوقت دیگه خونش حلاله

خوشحال بودم یکی پشتمه اما از رضا.....از رضا بدم اومده بود دستای لطیفش برام

زمخت شده بود شیدا رو برداشتم دم در میلاد یه بار دیگه من و شیدا رو باسید و با

رضا دست دادو درو بست.....سوار ماشین شدیم اشکهام بی اختیار از روی گونه هام

سر میخورد و من نمیتونستم جلوشونو بگیرم فقط سکوت کرده بودم...

رضا-نگفتی من بیتو میمیرم بی مرام میری نباید خبر بدی دیوانه شدم مهناز

سکوت

-نمیخوای نیگام کنی دلم برا چشمات تنگ شده ها دارم دیوانه میشم

-دیوانه بودی اقا رضا اگرم این زبون رو نداشتی تا حالا موش کور خورده بودتنه نمیخوام

نگات کنم دیگه نمیخوام نگات کنم این چشما چشمای رضای من نیست این دستا

هم همین طور یه ادم دیگه شدی فکر کردی چون شیدا رو اوردم تا اخر دنیا باهات

میام و پیشت میمونم بعد تو میتونی بری هر گهی که دلت میخواد بخوری اره؟فکر

کردی من بچم؟نه اقا خر خودتی........سنم کمه عقلم از تو بیشتره...بدبخت

-فحش نمیدادی قبلنا

-چیه خرت دم پل گیر کرده اره؟اگه گیر نکرده بود که الان بامشت کوبیده بودی تو دهنم....خالی نبند فهمیدم دوستم نداری.....میدونم پا یکی دیگه وسطه منو بچم میریم جا اون یکی رو باز میکنیم.......

-نه حرفای جدید میشنوم میلاد پرت کرده اره؟؟؟؟

-بدبخت اون اگه منو پرکرده بود نمیذاشت با تو برگردم همون جا خونتو میریخت و خلاص

-جالبه معلومه من دیگه برات مهم نیستم که اینقدر راحت درباره مردنم حرف میزنی

-این یه بار درست حدس زدی حالا کی هست این عروس خوشبخت.....

-مهناز من یه تار موی گندیده ی تو رو به صد دنیا نمیدم....

-حهحه باور کردم........گوشای من درازه؟؟؟نه اقا زبون تو زیادی درازه

-مهناز من مردم سعی کن غرورمو خرد نکنی

-حهحه مررررررررررررررررررررد معنی مرد و مردونگی رو هم فهمیدم مردونگی یعنی

بری با چند تا زن بکنی بعد زنتو تو خونه حبس کنی بعد مست بیای خونه بیفتی به

جون زنت بندازیش به ضعف تنشو کبود کنی بهوش هم نیومد سیگار بچسبونی پشت

دستش....مردونگی یعنی تنها بری عشق و حال با یکی دیگه و مشروب خوری و چپق کشی

-کی گفته من بایکی دیگه بودم هان؟کی گفته؟

-رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون من این چیزا حالیم نیست بهتره بری وقت

-برم وقت داداگاه معلوم کنم؟به همین خیال باش.......اره من دیشب مهمونی بودم ولی به خدا با دوستام حتی حتی یه...........لا اله..........مهناز من توی خانواده محروم بودم به خدا دفعه اخره قول میدم مردونه مردونه

-قوووووووووول اونم مردونه باور کردم

-به خدا دارم راست میگم الهی بمیرم تو حال خودم نبودم بجز کمرت بازم کبودی داری؟

-نه اصلا فقط سر سینه هام و رون هامو و صورتم و بازوهامو ساعدم و پشت دستم همین..........

ماشینو نگه داشت و سرشو بین دستاش پنهون کرد.ببخش مهناز ببخش هر چند که میدون معذرت خواهی فایده نداره...................

-خوبه که میدونی فایده نداره من طلاق میخوام اقای سپهری طلاق نمیتونی ندی چون برم پزشکی قانونی همه چی حله هم بچرو بهم میدن هم من از شرت راحت میشم

ادامه ی فصل44
     
  

 
فصل 45:

-حرف اخرته...........

-اره.....پس فردا بچه بزرگ میشه لابد یه کار اشتباه که بکنه ترکه بر میداری فلکش میکنی

-مهناز بفهم من مست بودم مست...........

-بودی که بودی گه خوردی بودی...........

سوار ماشین شد پاشو گذاشت رو پدال گاز

-هووووووووووووووی چیکار میکنی

-میخوام هر سه تامون رو با هم خلاص کنم یا همه با هم یا هیچ کس

-نکن دیوانه ببین اگه داری این کارارو میکنی من رضایت بدم کور خوندی

-پس با زندگی بای بای کن.....

-رضا رضا جون بچت.......................

اینو که گفتم پاشو از رو پدای گاز برداشت و گذاشت رو ترمز ..........

-نه........وای خدای من مهناز سفت بچرو بچسب بچسبش ترمز بریده

-یا امام زمان یا خدا کمکم کن

-واینمیسته..................واینمیسته.................ای خدا گه خوردم خدایا خودت کمکم کن

-رضا رضا بیخیال من ببین شیدا شیدا باید زنده بمونه میپرم پایین

-خر نشو وایمیسته بالاخره وسط اتوبان از کجا معلوم شیدا زنده بمونه

-میمونه اگه سفت بچسبمش میمونه

-نه مهناز رضا رضا داری میخوری به این ماشین وای وای رضا

شیدا رو سفت چسبیدم و پریدم باپیین

یه جمله من گفتم یه جمله رضا

-رضا-ممههههههههههههنازززززززززززززززززززززززززز نه

من-خدایا ببخش منو بچمو نگه دار

بعد دیگه هیچی نفهمیدم هیچ هیچ هیچ هیچ

چشم که باز کردم دور و برم پر دستگاه بود و من روی تخت خونه یه دختره سا ساله کنارم بود...........................
پایان فصل45
     
  

 
فصل 46:

رضا شروع کرد به گریه کردن و جیغ زدن

-وای وای مامان مامان مامان دیدی دیدی برگشت مامان مهناز برگشت بعد از دو سال توی شب عید مامان برگشت ای خدا خدا دوست دارم خدا جون دوست دارم

مامان-وای خدایا شکرت خدایا صدهزار مرتبه شکرت..وای خدایا مگه ممکنه مگه ممکنه بعد از دوسال بعد از دوسال............وای

-رضا -مهناز مهنازم خانمم خوبی؟میتونی نفس بکشی

-تو تو کی هستی من کجام

-منو یادت نمیاد؟من رضام...شوهرت اینو ببین این بچه دخترته شیدا سه سالشه الان تو تو ۲ سال تو کما بودی.....

من دوباره از حال رفتم هیچی یادم نمیومد ۱ روز بعد دوباره چشم باز کردم این بار هیچ

دستگاهی دور و برم نبود.........من توی یه بخش بستری بودم و یه سرم بهم وصل

بود..................خدایا این زندگی بود یا فیلم هندی................مگه ممکنه..................هنوزم باورم نمیشه

رضا-عزیزم منو یادت میاد..........بیدار شدی ؟خوبی؟

-کی هستی تو

-ببین مهناز من شوهرتم..........ما دوسال پیش تو ماشین به خاطر خریت

من ......ببین یادت نیست تو دخترت رو بغل کردی و پریدی پایین.........واسه این که

اون زنده بمونه.............اون زنده موند....ولی تو تو رفتی تو کما بعد از یک ماه همه

ناامید شدن اما بابای من بساط راحتی تو رو تو خونه فراهم کرد و ما اوردیمت تو خونه

حالا بعد از دوسال خدا دوباره تو رو به ما هدیه کرد....................یادت نیست مهناز

-نه من چیزی یادم نمیادددددددددد هیچی

-باید یادت بیاد تو شیدا رو بغل کردی و گفتی........خدایا منو ببخش...دخترمو زنده نگه دار یادت نمیاد

یهو مثل برق از جام پریدم...............

-شیدا؟!!!شیدا دختر من کجاست رضا کجاست................

وای خدای من که چقدر همه چی عوض شده بود یک ساعت بعد از این که من حالم

سر جاش اومد سال تحویل بود اون سال سال تحویل رو تو بیمارستان

بودم.........زندگی من پر از معجزه بود و پر از.........حتی خودمم باورم

نمیشه.........داستان بهوش اومدن من حتی به مجله های خبری هم کشید البته

رضا نخواست اسمی پخش شه...........همه چی عوض شده بود..........پدر رضا

فوت کرده بود و میلاد ۱ ماهی بود که برای گرفتن مدرک فوق لیسانس به نیویرک

رفته بود تصمیمی داشت سال اخر فوقش رو اونجا بخونه که باشنیدن سلامتی من

پشت پا زد به همه چی و از اونجا برگشت اینجا بود که یکی از رازهای زندگی من

فاش شد و مادر رضا فهمید که من با برادرم در ارتباط بودم........البته ما به یه قهر

ساده موضوع رو منحرف کردیم.................روزهام به خوشی میگذشت .......پدر رضا

سرطان کبد گرفته بود و برای هرکس تو یه پاکت وصیتی کرده بود......پاکت من هم

جدا بود و هنوز باز نشده باقی مونده بود روی پاکت نوشته شده بود امید وارم برگردی

و شب تولد ۲۳ سالگیت در این پاکت رو باز کنی.....................................

من برای با کردن اون پاکت باید تا بهمن صبر میکردم تا ۲۰ بهمن......زندگیم از سر گرفته شده

بود اما اما رضا.................رضا مشکوک میزد(داستان رو خلاصه میکنم) گاهی

میرفت بیرون و به اسم مسافرت کاری چند روز خونه نمیومد............شک کرده بودم

و بهش حق میدادم که در زمانی که من داخل کما بوددم یه زن دیگه گرفته

باشه..........اما نمیخواستم باور کنم بالاخره باخودم عهد کردم که اگه این کارو کرده

باشه بی هیچ منتی پامو از زندگیش بکشم بیرون لااقل برای اسایشش و تنها چیزی

که منو زجر میداد دل کندن یا نکندن از شیدا بود ........................

پایان فصل46
     
  

 
فصل 47:

همه ی کارا که تموم شد ااولای مهر بود........اخرین دیدار من با مرد ارزوهام تو یه روز بارانی وقتی توی دفتر کار و محضر داشت خون رو به نامم میزد هم دویگرو دیدیم.....یه بار دیگه به خاطر همه چی ازش تشکر کردم وقتی که میخواستم برم اشکهام نا خود اگاه سرازیر شده بود کیفم رو چسبید و گفت

-مهناز من من اصلا مهسا رو به اندازه تو دوست نداشتم و ندارم من من فقط کمکش کردم همین...فکر نمیکردم برگردی.............فکر نمیکردم...منو میبخشی..........

-من همون موقع که فهمیدم دو سال از من نگه داری کردی همه ی کارهایی که کرده و نکرده بودی بخشیدم ..........خداحافظ

............................................................................و من همه ی ارزو هایم را با ارزو هایش تنها گذاشتم..........انروز از مرور خاطراتمان به گریه افتاده بودم...................با خود میگفتم رضا کاش کاش بخشیده بودمت و لج نمیکردم تا تو لج نکنی و هیچ وقت من به کما نروم و تو هیچ وقت با مهسا ..........ازدواج نکنی اما خوب میدانستم این حرف ها بهانه ای بیش نیست و باید دوباره روی دو پا ی خودم بایستم و زندگی را دوباره شروع کنم چه بد چه خوب...........تقدیر بازی خود را میکرد و خدا ان چرا که میخواست عملی میکرد خیلی ناامید نبودم چرا که میلاد بار دگر معجزه های زندگی را برایم یاد اوری کرد معجزه هایی که ناامیدی ها و سختی هایم را پنهان میکرد...........نجات یافتنم از دو بار خودکشی..........یافتن رضا در انتهای ناامیدی..................شفا یا فتن و بچه دار شدنم............به کما رفتن و این که ان بچه در اغوشم سالم ماند و بالاخره برگشتنم به زندگی در زمانی که...................

چه میشد کرد بازی روزگار بود و بس تقدیر همان کاری را میکرد که میخواست من کاملا ازموده شده بودم.........دو عشق مختلف را دیده بودم........عشق در عین خشونت و عشق در عین مهربانی........رضا و ارمین دو انسان کاملا متفاوت.......و البته فراموش نشدنی.................

میلاد خیلی به من کمک کرد و یاری ام داد و چون کوه پشت سرم بود مردی که مطمئن بودم هیچ دختری هیچ دختری از تکیه کردن به او نا امید نمیشود....پسری رنج دیده که با تمام زیایی ها و مردانگی و خوش تیپی و شرایطی که داشت خود را وقف دختر بازی و سوء استفاده کردن از ناموس مردم نکرده بود................به پیشنهاد میلاد خانه ای را که رضا به من داده بود برای فروش گذاشتیم و به قیمت خوبی فروختیم ........وضعمان خوب شده بود و همه چیز به خوبی میگذشت نزدیک ۵۰ ملیون را به میلاد دادم و با ان در شرکتی که کار میکرد سرمایه گذاری نمود و الحق که وضعش هم رو به بهبود میرفت رضا و مهسا نیز هر ۵ شنبه به دنبال شیدا میامدند و جمعه شب برش میگرداندند.شیدا زیباو خانوم شده بود و به میلاد و من شباهت زیادی داشت مادر رضا نیز همواره به من سر میزد و من هم البت جویای حال او میشدم....بهمن شد و تولدم فرا رسی ان شب ۵ شنبه بود و زنگ در به صدا در امد تا رضا شیدا را ببرد من هیچ گاه دم در نمیرفتم و میلاد بچه را به دست او میسپرد...ان شب دلم کنده شد دلم میخواست شب تولدم را در کنار دخترم باشم اما به ناچار وی را بوسیدم و به دست میلاد دادم اما لحضه ای بعد دوباره ر دو با یک جعبه برگشتند

-مهناز رضا گفت بهتره امشب شیدا پیش خودت باشه و بهت تبریک گفت این جعبه و این پاکت رو هم داد که بدم بهت

رضا برایم هدیه ای خریده بود و توی یه جعبه خیلی بزرگ گذاشته بود.........اما تا جعبرو دیدم به گوشه ای پرتش کردم و پاکت رو از دست میلاد کشیدم

شیدا-مامانیییییییییی توشو نمیبینی؟

-چرا مامان ولی الان نه...............

ادامه دارد
     
  

 
ادامه ی فصل47:

ش-چرا؟

-چی چرا مامان

-چرا بازش نمیچنی؟

-میلاد مراقب بچه باش میخوام یکم تو اتاقم تنها باشم این جعبه رو هم فردا که اومد دنبال شیدا بده بهش

-اخه این خیلی زشته

-زشت اون مرتیکس و اون زنش..............

و با پاکت به اتاق رفتم....بادیدن پاکت دوباره یاد خاطرهام افتاده بودم و گریه میکردم..................................روی پاکت نوشته شده بود

شب تولد ۲۳ سالگیت این پاکت رو باز کن پرستش بعد کنارش نوشته بود برای مهناز با خودم گفتم اخی پیرمرد مث که روزای اخر حال خوبی نداشته

روی پاکت نوشته شده بود

-میدونم که به دنیا برمیگردی و من تقصیر کارو زیر دین نمیذاری

دیگه نمیتونستم تحمل کنم در پاکتو باز کردم

سلام.......میدونم که تو این مدت از اول ۱۵ سالگیت که بی پدر شدی تا حالا زجر های زیادی کشیدی...........میدونم سختی دیدی و عین طلای جلا داداه شده ای........خوب میدونم اون وقتی که پدرت فوت کرد چه زجری کشیدی اون موقعی که مادرت پر کشید چه مصیبت ها که ندیدی............میدونم برادرت واسه یه لقمه نون چه بلاهایی که نکشیده اما حالا وقتشه که دیگه راز ها رو بشه اگه برای باز کردن این پاکت شب تولد ۲۳ سالگیت انتخاب شده علتش یه تافال کوچیکه حافظ این سالو انتخاب کرد نه من نه پدرت و نه هیچ کس دیگه............................اول باید یه حلالیت ازت بطلبم جون هر کی که دوست داری منو ببخش و نذار که اون دنیا زجر بکشم............حرفایی که میخوام بگم شاید سخت تر از هر مصیبتی باشه که تاحالا دیدی اما میتونه خیلی راحت همه چیز رو جبران کنه...........ولی زمان نیاز داره

اون مغازه.........اون مغازه ای که پدرت اجاره کرده بود و توش کار میکرد.مال من بود و من به پدرت اجاره دادم اما نامردی کردم و بعد از فوت پدرت جنسای مغازرو جای طلبم برداشتم...........این کار نامردی تمام بود و خودم میدونم هر چجی نماز خوندم و سر به سجده گذاشتم به نفرین یا دعا ی تو بستگی داره اما بدون این زخم یه ذره کهنه تر از این حرفاستتتتتتتت میخوام برات یه داستن بگم.............

من یه دوست صمیمی داشتم که وضع مالی خیلی خوب و باور نکردنی داشت و ما با هم شریک بودیم...........زندگیش اروم و بدون هیچ دغدغه ای بود و با حامله شدن خانمش و این که خبر دادن داره دختر میاره زندگیشون شیرین تر هم شد........همه ی ارزو ها ی خوب رو برا زن و بچش میخواست عاشق همسرش بود و صمیمانه و وفادار بهش عشق میورزید تا بالاخره اون دختر به دنیا اومد و اسمشو به خاطر چهره و زیباییش پرستش گذاشت.......پرستش ۱ سال و خورده ای داشت که توی یه اتفاق خونشون اتش گرفت و مادرش که اسمش شیرین بود به رحمت خدا رفت.........دوست من حسین هم دیوانه شد..........دیگه نمیتونست به حالت عادی برگرده شیرین رفته بود و دل اونم باخودش کنده بود و برده بود....چهره پرستش برای حسین مجنون کلافه کننده بود شباهت زیاد پرستش به مادرش حسنو دیوانه میکرد دیگه حسین توانایی نگه داری از بچشو نداشت پاک خل شده بود اقوامش هم به خاطر وضع مالی خوبش بهش حسد میورزیدن و بجز یه دوست صمیمی کسی کاری نمیتونست براش بکنه........رفتم پیشش که ارومش کنم که بگم تا یه مدت دخترشو پیش خودم نگه میدارم اما دیگه بی فایده بود.حسین رفته بود و منو تنها گذاشته بود و فقط تونستم بفههمم که دخترشو با خودش نبرده...اون دخترو گذاشته بود پرورشگاه..........................دنبال دخترش نگشتم.........میدونستم که باید دوستیمو این جوری ثابت کنم اما..............دنبال اون دختر نگشتم........تا این که اون مغازرو ۶ ماه بعد اجاره دادم به یه مرد خوب و با ایمان و دوست داشتنی.......گاهی میرفتم و برای گرفتن کرایه بهش سر میزدم که تقریبا همون ماهای اول پرستشو تو بغلش دیدممممممممم.............اونا یه پسر داشتن به اسم میلاد که اون موقع چهار سالش بود اما تو شناسنامه ای که برای پرستش گرفتن اختلاف سنی اون و میلاد رو ۴ سال رد کردند نه ۲ سال چون حسین شناسنامه پرستش رو برده بود........و این جوری پرستش شد مهنازززززززززززز........فهمیدم که پرستش افتاده یه جای خوب و جاش راحته راحته....................مادر جدیدت از این خوانم هایی بود که به خیریه و بچه های بی سرپرست و کمک میکرد و تو اون زمان به تو علاقه مند شده بود..........امشب درواقع تولد ۲۵ سالگیته دختر خوب.............برادرت همه چیز رو میدونست و میدونسته و اصلا در جریان همه چی بوده اماا طبق نامه ای که پدرت گذاشته بود هیچ کس قرار نبود لام تا کام چیزی برای تو بگه...............حتی اون..............تو این مدت خیلی مردی و جوون مردی به خرج داد.....





<

<

<

...... جواب همه سوالامو گرفتم این که بابای رضا چجوری به این ازدواج تن داد این که تاریخ تولدم چرا تو شناسنامم این جوری شده بود و حتی این که......................

وای خدای من...............چی کار کردی....................

زیراون کاغذ یه ادرس بود که گفته بود یه سری بهش بزنم................

دیگه نتونستم دووم بیارم.لنگون لنگون به سمت میلاد اومدم و با یه لحن پر اشک بهش گفتم

-توداداش تنی من نیستی؟تو به من محرم نیستی و به خاطرم این قدر زجر کشیدی؟

و از پا افتادم

پایان فصل47
     
  

 
فصل 48:

-بالاخره فهمیدی.......................

ضرب سیلی های میلاد دوباره منو به حال اورد

-مهناز مهنازی باز کن چشماتو باز کن عسلم.........

-شیدا شیدا کو

-طفلک ترسید رفت خوابید خوبی خانم خانما

-باید خوب باشم؟چرا من این قدر بدبختم میلاد چرا؟چرا نگفتی بهم

زدم زیر گریه اشک نبود سیل بودمیلاد اروم من رو بلند کرد و رو مبل نشست عینه منگا بودم دید من نمیشینم منو نشست رو زانوش و سرمو چسبوند به سینش و با اون یکی دستش اروم بازومو ماساژ دادبه چیز دیگه ای فکر میکردم اما وقتی برای یه لحظه به این فکر کردم که رضا به من محرم نیست دلم لرزید و لذت جنسی و خاطرات مالیذن های رضا و نوازش هاش منو پر کرد دلم لرزید اروم گونشو بوسیدمقرمز شده بود سرخ سرخ انگار اونم ترسید دعا کردم که کاش غرق لذت بشه و منو بیشتر به خودش بچسبونه وکارهایی رو بکنه که من میخوام اما با این که یه مرد بود و حشری شده بود منو پس زد و به اشپزخونه رفت........................رفت برام یه چیزی بیاره بخورم...............

با هم به اون ادرس رفتیم پدر اصلی من ۳ سالی بود که فوت کرده بود یه کارخونه داشت یه خونه تو دبی یه ویلا تو شمال یکی از دوستاش کارخونرو میچرخوند نمیدونم چه قدر طول کشید تا کارهای ثبت و به نام زدن و این جور چیزا انجام شه اما یادمه وقتی نصفه سهام کارخونرو دادم به میلاد و تو خونه جدید مستقر شدیم شیدا۴ سال و نیم داشت خدا منو غرق پول کرده بود اما چه فایده

۴ شنبه بود رضا اومد پیشم و به زور خواستار ملاقات با من شد زیر بار نرفتم اما بالاخره قبول کردم گفت که داره با مهسا جون میره سفر میخواد شیدا رو هم ببره مهسا اجاقش کور بود و عجیب شیدا رو دوست داشت و منم حالم ازش بهم میخورد راضی نشدم هر چی میلاد اصرار کرد و رضا جز زد و شیدا گریه کرد و مهسا التماس راضی نشدم رضا عصبی شد درو کوبید و رفت دو روز بعد فهمیدم که رضا تصادف کرده و مهسا....................متاسفانه مهسا فوت کرده بود نمیدونم چه حسی بود اما یه لحضه دیدم از من بدبخت تر بود دختره بی چاره خیلی بدبختی کشیده بود اخرشم رفت .............ازش کینه به دل داشتم اما بخشیدمش و شاد بودم که شیدا باهاشون نبوده چه خبر بود مراسمه ختمش رضا گریه نمیکرد سر قبر نشسته بود و عین بهت زده ها خاکو لمس میکرد اخی چقدر پوست سفیدش تو لباس مشکی قشنگ شده بود ولی قدش قدش انگار اب رفته بودخم شده بود و کمرش شکسته بود........دلم برای مهسا خیلی میسوخت احساس کردم اوج خوشبختی این دختر جوون همون یکی دوسالی بوده که در کنار رضا بوده و بس طفلک تازه اون موقع هم لابد به خاطر بچه دار نشدن سرزنش میشده و کتک میخورده...........چندتا از دوستای رضا بازوهاشو گرفتن که بلندش کنن عینکم رو به چشمم زدم اما وقتی بلند شد منو دید پوزخندی زد و جلو و اومد و گفت........شانس نداشتم و ندارم و نخواهم داشت ......دلم سوخت براش اما .........من هیچ وقت حس نکردم رضا نامردی کرده که مهسا رو گرفته چون اون موقع منو نیست میدیده و مهسا رو از ته دل نمیخواسته به این مطمئن بودم.......بامیلاد برگشتیم خونه یه خونه خوب تو شمال شهر و دوطبقه طبقه اول واسه من و طبقه دومش برا میلاد...........میلاد کارخونه سنگ تراشی رو خوب میچرخوند و من هم خیالم راحت بود........وضع مالیمون روز به روز بهتر میشد یه کارگر گرفتم که یه روز درمیون میومد کارهای خونه رو انجام میداد اتاق شیدا رو به بهترین شکل و با بهترین وسیله ها چیده بودم دلم نمیخواست مثه بچگی های خودم حسرت داشته باشه البته میدونستم که حسرت داشتن یه پدر رو داره پدری که همیشه اونو در کنار خودش ببینه یه هفته از مرگ مهسا گذشت و رضا به دیدن شیدا نیومد و به دنبالش نیومد ۲ هفته گذشت و حتی یه زنگ هم به بچش نزد شد سه هفته شد یه ماه یه مه و یه هفته دو ماه و شیدا کاملا بی قرار شده بود

ادامه دارد
     
  
صفحه  صفحه 8 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

مهناز زنی 16 ساله


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA