ارسالها: 6216
#21
Posted: 16 Jun 2012 13:25
من- هومن، فرگل خانم هنوز اخلاق شمارو نمی دونن چیه، مراعات کن!
هومن- خوب ندونن. مگه می خوان با من زندگی کنن؟برنجتون هم که بگی نگی ته گرفته! سبزی ها شسته شدست یا آب مال کردید؟ و با این حرفها تمام پلو خورشت رو و با سبزی خورد و تهش رو پاک پاک کرد.
هومن- الهی شکر، فرگل خانم دستتون درد نکنه. عالی بود. همه چیزش به اندازه و جا افتاده! اگه این حرفارو نمی زدم این فرهاد نمی ذاشت لب به این غذا بزنم.
فرهاد جون تو هم برو خونه غذا بخور وگرنه ستاره خانم می گه بچه مو جادو کردن!
من و فرگل فقط می خندیدم.
هومن- فرگل خانم چرا اینقدر این طفلک فرهاد رو می چزونید؟چرا با این چیزها اذیتش می کنید؟ حدا رو خوش می اد؟
من- هومن! باز شروع کردی؟ اصلا کی به تو گفت امروز بیای اینجا؟
فرگل – من با چه چزها فرهاد خان رو ناراحت کردم؟
هومن- چه می دونم! با این پرونده ها و همین چیزها دیگه! طفلک م گفت پرونده پشت پرونده! نامه پشت نامه!
فرگل همین طور می خندید بعد لحظه ای گفت: من تعجب می کنم که هومن خان با زبونشون چطور تا حالا نتونستن لیلا رو رام کنن؟
هومنم که داشت آب می خورد ناگهان با شنیدن اسم لیلا به سرفه افتاد و گفت: آخ اخ!مدینه گفتی کردی کبابم! فرگل خانم تورو خدا با این لیلا کمی صحبت کنید که این قدر چشم سفیدی نکنه! من از بس که دنبالش تو بیابونها گشتم! لاستیک های ماشین پنچر شد!
من- خوب حرفاتو زدِی؟ برو که الان پدرم می آد!
هومن- خوب حساب ما چقدر شد؟ یه خورشت داشتیم و پلو! با سبزی اضافه، چقدر بدم؟
هومن رفت و چند دقیقه بعد پدرم اومد و بعد از اینکه گزارش کار روزانه رو بهش دادم با فرگل از پدر خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم.
تو ماشین وقتی به طرف خونه در حرکت بودیم به فرگل گفتم:
فرگل خانم اگر هومن حرفی زد که باعث ناراختی شما شده عذر می خوام. عادتشه! شوخی می کنه هر چند که غذای شما آنقدر خوشمزه بود که تمامش رو خورد!
فرگل با خنده گفت: نه چیزی نگفت. پسر خوبیه. امیدوارم که لیلا هم با ازدواج با اون راضی بشه و هر دو خوشبخت بشن. فرهاد خان هومن مادر نداره؟
من- وقتی که خیلی کوچک بوده پدر و مادرش از هم جدا شدند. از این بابت خیلی سختی کشیده.
دیگه تا خونه صحبتی نکردیم.وقتی جلوی خونه شون رسیدم موقع پیاده شدن گفت: فکر نکنم شمارو امشب ببینم گویا قراره با دخترخاله تون به یک مهمونی برید؟
من- خیر تلفن زدم و قرار امشب رو کنسل کردم.
فرگل- چرا؟ حیف بود! اگر می رفتید حتما بهتون خوش می گذشت.
من- راسش رو بخواهید حوصله نداشتم برم دیدم تو خونه بمونم بهتره.
دیگه چیزی نگفت و خداحافظی کرد و رفت. مستقیم به خونه امدم و امروز با اشتها ناهار خوردم و رفتم دو ساعتی خوابیدم. بعد حمام و اصلاح و یک دست لباس خوب پوشیدم و پایین اومدم.
لیلا- چه خبره؟ اووم چه بوی ادکلنی!!!
من- لیلا، فرگل ساعت چند قراره بیاد؟
لیلا- مگه نگفتم بهت؟ زنگ زد عذرخواهی کرد گفت امروز نمی تونه بیاد.
من- اا چرا؟ توروخدا راست می گی؟
خندید و گفت: شوخی کردم غروب می ان دیگه!
یک ربع بعد هومن هم اومد.
هومن- سلام لیلا خانم. حالتون چطوره؟چه خبرها؟
لیلا- سلام هومن خان. ممنون خوبم. اگر منظورتون از خبر امتحاناته منه هنوز تموم نشده.
هومن- خیلی عجیبه! تمام دانشگاهها تعطیل شدن! چه طور شما هنوز امتحان دارید؟ ( لیلا دنبال کارهای خودش رفت و من و هومن داخل باغ مشغول قدم زدن شدیم.)
من- هومن اگر امشب لوس بازی در بیاری من می دونم و تو! خجالت نکشیدی امروز تمام غذاهای منو خوردی؟
هومن- تمام غذاها! همچین می گی تمام غذاها انگا سه پرس غذا بوده! چهار تا قاشق غذا بود که منم خوردم اما دستش درد نکنه خیلی خوشمزه بود! فرهاد فردا تعطیله خیال نداری یه سری به پریچهر خانم بزنیم؟
من- مگه فردا تعطیله؟ ای دل غافل پس کارخونه هم تعطیله! اصلا حواسم نبود.
هومن- چه کارکن شدی! واقعا اگر کشور چند تا ادم کاری مثل تو داشته باشه سر یک سال آباد آباد می شه! حالا تو اگر ناراحتی فردا برو کارخونه.
من- اگه گذاشتم لیلا امشب با تو یک کلمه حرف بزنه. تو باید تنبیه بشی.
راستی هومن اگر لیلا با فرگل رفتند توی اتاق لیلا چکار کنیم؟
هومن- غصه نخور من به هوای یه چیزی می رم تو اتاقشون. دو سه تا سوسک می اندازم اونجا. حتما فرار می کنند و می آن بیرون! اما باید مواظب باش نفهمن من سوسکا رو بردم اونجا وگرنه لیلا باهام سر قوز می افته.
من- آفرین! خیالت راحت باشه من سرشون رو گرم می کنم نمی فهمند.
هر دو خندیدیم . نیم ساعتی با هم صحبت کردیم که در خونه باز شد از این طرف باغ فرگل و اقای حکمت رو دیدیم که وارد شدند.
من- هومن بدو بریم جلو سلام کنیم.
هومن- چته؟ چرا دست و پاتو گم کردی؟هول نشو. خودتو بگیر!همینطوری آروم بریم جلو. کاریت نباشه. وانمود کن که داشتیم از خونه می رفتیم بیرون.
نزدیک پله ها بهشون رسیدیم. هر دو سلام کردیم. با مادر فرگل آشنا شدیم. هومن هم با آقای حکمت اشنا شد.
هومن- قران از آشنایی با شما بسیار خوشوقتم.چه سعادتی ! به به!
آقای حکمت- بنده هم به همچنین. بیرون تشریف می برید؟
هومن- بنده خیر. این فرهاد خان جایی کار داشت می خواست بره من در خدمتتون هستم. بفرمایید خواهش می کنم.
من که غافلگیر شده بودم بلافاصله گفتم: نخیر می خواستم برم ماشین رو بیارم تو!
هومن- فرهاد جان آقای حکمت که غریبه نیستند می رن پیش آقای رادپور. تو برو به کارت برس. خودتو معذب نکن! برو شهره خانم منتظره!
دیگه اصلا نمی دونستم چی بگم.مستاصل به فرگل نگاه کردم. دلم می خواست کله هومن رو بکنم. که فرگل به دادم رسید.
فرگل- پدر این هومن خان خیلی سر به سر فرهاد خان می ذارن. شوخی می کنند.
من- خیلی ممنون فرگل خانم. من امروز مخصوصا قرار مهمونی رو کنسل کردم که در خدمت شما باشم!
هومن اروم گفت- ای هالو بند رو آب دادی؟!
همه شنیدند و زدند زیر خنده.
آقای حکمت که از این برنامه حسابی شنگول شده بود گفت: تا حالا یه همچین استقبال خوب و گرمی از من نشده بود. بریم تو بچه ها.
شکر خدا بخیر گذشت. خانواده حکمت از جلو و من و هومن از پشت سرشون حرکت کردیم که من محکم یک لگد به پای هومن زدم و متعاقب آن صدای آخ هومن بلند شد. در همین موقع صدای پدرم اومد.
- هومن چی شد؟ صدای چی بود؟
هومن- چیزی نبود آقای رادپور.صدای قلب فرهاد بود!
همه دوباره خندیدند. سلام و احوالپرسی و خوش و بش شروع شد. همین طور که داخل سالن می رفتیم آروم به هومن گفتم: مگه قرار نشد شوخی نکنی؟ اگه گذاشتم با لیلا حرف بزنی!
هومن- باز من رو تهدید کردی؟ اون دفعه هم این رو گفتی خدمتت رسیدم. باز هم تهدید کن تا جلوی خانواده حکمت کاری کنم که بهت دختر ندن!
من- باشه هومن جون تروخدا مسخره بازی در نیار. آبرومون می ره ها!
همه روی مبل نشستند. هومن هم رفت تقریبا کنار لیلا نشست. من هم روبروی فرگل نشستم تا مجلس کمی ساکت شد هومن به لیلا گفت: لیلا خانم امتحانات شما تموم نشد؟
لیلا- شما که یک ساعت پیش این سوال رو کردید!
هومن- نه گفتم شاید تموم شده حواستون نیست. فرگل خانم خواهش می کنم در مورد تاریخ پایان امتحانات با لیلا خانم کمی صحبت کنید!
بعد یک سیب برداشت و مشغول پوست کندن شد.
این دفعه خود لیلا هم خنده اش گرفت.
آقای حکمت- پسرم مگه تاریخ پایان امتحانات دست فرگل و لیلاست که با هم صحبت کنند؟
هومن در حالی که سیب رو پوست می کند گفت: جناب حکمت این خانمها اگر بخوان تاریخ کنکور سراسری رو هم تغییر می دن!
پدرم خندید و گفت: جناب حکمت این هومن خان ما مدتی از این لیلا خانم ما خواستگاری کرده لیلا خانم هم جواب رو موکول به پایان امتحانات کرده اینه که هومن مثل اینکه خودش امتحان داره منتظره که کی تمام بشه و لیلا جواب بده!
حکمت- به به مبارکه بسلامتی! هومن خان باید مارو هم دعوت کنید.
هومن- اختیار دارید حتما. کی از شما بهتر؟
خلاصه صحبت گل انداخت.و بعد از مدتی مادر و فرخنده خانم و مادر فرگل سه تایی مشغول صحبت شدند و پدرم و آقای حکمت هم همینطور.
لیلا برای پذیرایی بلند شد و به آشپزخونه رفت. فرگل هم به دنبال لیلا.
هومن- فرهاد پاشو بریم کمک کنیم. بدو برو یه سینی چایی بیار تا من هم ترتیب میوه و شیرینی رو بدم. و با این بهانه هر دو به کمک لیلا و فرگل رفتیم. لیلا چای ریخته بود و توی سینی گذاشته بود که هومن برداشت و به داخل سالن برد و به همه تعارف کرد و من هم ترتیب میوه و شیرینی رو دادم. لیلا و فرگل هم تو آشپزخونه پشت میز نشسته بودند و صحبت می کردند. هومن به من اشاره کرد که به آشپزخونه بریم. به محض ورود به آشپزخونه هومن گفت:ببخشید کاری ندارید دیگه؟
لیلا- نه ممنون کاری دیگه نیست!
هومن- تعارف نکنید تا ننشستم و دستم به کاره بفرمایید.
لیلا- نه خواهش می کنم بفرمایید خیلی ممنون از کمکمتون
هومن در حالی که روی یکی دیگه از صندلی های آشپزخونه کنار لیلا می نشست گفت: آخیش خسته شدم فرهاد جون تو هم همونجا بشین یه خستگی در کنیم!
لیلا با تعجب- اینجا؟؟؟!
هومن- خوب فرهاد حون روی اون یکی صندلی بشین!
که من هم معطل نکردم و نشستم ولی حسابی از خجالت سرخ شده بودم. از پررویی هومن هر دو خنده شون گرفته بود.
هومن- لیلا خانم پاشم ظرفهارو بشورم؟
لیلا- کدوم ظرفها؟ هنوز که ظرفی کثیف نشده!
هومن- واقعا کار این خانمها خیلی مشکله!لیلا خانم بلند شم گردگیری کنم؟
فرگل به خنده- خوش بحال همسرتون هومن خان. حتما توی خونه بهش خیلی کمک می کنید؟
هومن رو به لیلا کرد و گفت: لیلا خانم با شما هستند. می فرمایند خوش بحالتون.
لیلا چپ چپ به هومن نگاه کرد.
هومنم- ما خانوادگی اینطوری هستیم.همه ش به زنهامون تو خونه کمک می کنیم. بابام اونقدر تو کارهای خونه به مادرم کمک کرد که بالاخره مادرم طلاق گرفت و رفت!
لیلا از خنده غش کرد.
هومن- خانمها می دونستند که فرهاد قهوه خیلی عالی درست می کنه؟ فرهاد بپر چند تا قهوه درست کن خانمها ببیند چقدر هنرمندی!
بلند شدم و شروع به تهیه قهوه کردم.
هومن- فرهاد جون سر نره، حواستو بده به کارت! چرا همه اش این ورو نگاه می کنی؟ فتیله اش رو بکش پایین!
من دوباره به هومن چشم غره رفتم.
فرگل- این فرهاد خان خیلی مظلومند! هر چی می گید اصلا جواب نمی دند.
من با این حرف فرگل گل از گلم شکفت. ته دلم قند آب کردند! یه نگاه به فرگل کردم و خندیدم.
هومن- حالا من شدم ظالم این فرهاد شد مظلوم؟ خدا شانس بده! حق داری فرهاد خان بخندی! اگر یه خانم به این خوشگلی هم از من حمایت می کرد من هم می خندیدم ولی چکنم که دست ما کوتاه و خرما بر نخیل است! حالا حواست رو به کارت بده و این قدر هم فرگل خانم رو نگاه نکن
در همین موقع قهوه سررفت و گاز خاموش شد.
هومن- عیبی نداره. هول نشو! آخه می دونید این دفعه اول که برای فرهاد خواستگار می آد! دست و پاشو گم کرده.
در همین موقع فرگل از جا بلند شد و به طرف من اومد و گفت: بدین من درست کنم فرهاد خان.
هومن- کوفتت بشه فرهاد خان! شانس رو ببین! فرهاد بیا با هم یک بلیط بخت آزمایی بخریم!
خلاصه من و فرگل کمک کردیم تا قهوه آماده شد. و بعد چهار تایی دور میز نشستیم.
هومن- دستتون درد نکنه. خیلی ممنون. حالا بنشینیم قهوه بخوریم در مورد عروسی و ازدواج و این حرفها صحبت کنیم!
فرگل و لیلا خندیدند. من از پررویی هومن تعجب می کردم.
فرگل – خوب هومن خان شما از چه تیپ دختری خوشتون میاد؟ یعنی چه جوری دختری رو برای ازدواج در نظر دارید؟
هومن- یه دختر زشت ایکبیری یه بد ترکیب!
لیلا بهش چشم غره رفت
هومن- خانم این حرفها که مراحل اولیه قضیه اس! کار من که از این حرفها گذشته! من انتخابم رو کردم خواستگاری هم کردم و جواب مثبت هم گرفتم و فقط مونده تتمه امتحانات! این سوال هارو بهتر از این فرهاد ننه مرده بکنید!
من- هومن خجالت بکش!
هومن- ببخشید خاله مرده!
دوباره همه خندیدند. خود من هم خندم گرفت. بعد لیلا گفت:
لیلا- شما هومن خان خودتون بریدید و دوختید! زیادی خیال پردازی کردید!
هومن- یعنی می خواهین بفرمایین که زن من نمی شین؟
لیلا- من خیلی فکر کردم. به این نتیجه رسیدم که شما از زندگی منفی من قصد استفاده بر علیه پدرتون رو دارید! یعنی با این کار می خواهید از ایشون انتقام بگیرید.
صحبت جدی شده بود. من و فرگل ساکت شدیم. لیلا این زمان رو برای حرف زدن با هومن انتخاب کرده بود. هومن بعد از لحظه ای سکوت گفت: لیلا خانم زندگی منفی تر از زندگی من سراغ دارید؟ شما پدرتون فوت شده ولی از محبت مادر بهره بردید. می دونید این مادره که بدون خجالت به فرزندش محبت می کنه. یعنی بغلش می کنه، نوازش می کنه، می بوسدش! پدر دورادور یه محبت نیم بندی داره! نه اینکه بی محبت! منظورم اینه که نمی تونه محبت و مهر خودش رو علنی بروز بده.
مخصوصا که از همسرش جدا شده باشه! یعنی خودش یه کسی رو می خواد که خودش رو دلداری بده! تازه شما آقای رادپور رو داشتید که تقریبا جای پدر رو براتون بگیره. این فرهاد هم که تکلیفش معلومه. همه چیز در زندگی داشته. می مونه من! منی که آرزوی یه نوازش مادر به دلم مونده!
لیلا خانم هر دست نوازشی که مادر سر فرزندش می کشه یک میلیون تومن ارزش معنوی داره حالا حساب کنید ببینید که من چقدر ضرر کردم! پول که نمی تونه جای محبت رو بگیره! دنیایی از پول پدرم داشت ولی چه فایده که دل من شکست. دل خودش هم شکست. حالا بعد از سالیان سال یه نفر رو پیدا کردم که می تونم دوستش داشته باشم این دفعه باید ضرر چی رو بدم؟ این دفعه چه گناهی کردم که باید تقاص پس بدم؟
سر جدایی پدر و مادرم از هم بی گناه چندین سال زجر کشیدم. این بار هم به گناه پولداری پدرم من باید تاوان پس بدم؟
بعد از این حرفها هومن که خیلی کلافه شده بود بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت.
همگی تحت تاثیر قرار گرفته بودیم بعد از لحظه ای به لیلا گفتم: هومن تونست تو رو قانع کنه؟ حرفهای قشنگی زد!
اشک در چشمان لیلا حلقه زده بود.
من- لیلا جون تحت تاثیر احساسات کاذب قرار نگیر. یعنی مواظب باش از روی ترحم تصمیم نگیری. اگه دوستش داری باهاش ازدواج کن. اگر هم دوستش نداری راحت بهش بگو.
لیلا- باور نمی کردم اینقدر حساس باشه! اصلا بهش نمی اد!
من- بهت قبلا گفته بودم دل هومن مثل شیشه س! به ظاهرش نیگا نکن.
لیلا- کجا رفت؟ یعنی تو فرهاد صلاح می دونی برم دنبالش؟
من- چون هومن رو می شناسم اگه دوستش داری من صلاح می دونم تا هر کجا رفت دنبالش بری!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#22
Posted: 16 Jun 2012 13:27
لیلا اشکهاشو پاک کرد و خندید و دنبال هومن رفت.
فرگل که خیلی تحت تاثیر این صحنه قرار گرفته بود مدتی منو نگاه کرد. من سرم رو پایین انداختم. خجالت کشیدم.
فرگل – خوب با لیلا صحبت کردید. باعث شدید از تردید راحت بشه.
من- فرگل خانم شما با روپوش و روسری تو کارخونه یه جور دیگه ای هستید!
خندید و گفت: زشت می شم؟
من- نه اصلا. خیلی هم بهتون می آد! در هر دو صورت...
نذاشت جمله ام تموم بشه...
فرگل- حالا نتیجه کار این دو تا چی میشه؟
من- عروسی . به امید خدا.
فرگل- اگر این طور بشه عالیه. من خیلی خوشحال می شم.
من- فرگل خانم می خواستم از اون روز عذرخواهی کنم. اون روز خیلی تند رانندگی کردم یعنی ببخشید اگر تند رفتم و باعث ناراحتی شما شدم.
فرگل- برعکس، شما علاوه بر اینکه تند نمی رید خیلی هم کند حرکت می کنید!
من با تعجب- خانم من اون روز نزدیک به دویست کیلومتر سرعت داشتم.!
فرگل فقط خندید.
لحظه ای بعد متوجه منظور فرگل شدم و گفتم: ای وای! من چقدر ابلهم!
لحظه ای مکث کردم و بعد خودم ا اماده کردم و پرسیدم: فرگل خانم شما نامزد ندارید؟
فرگل- فعلا نه.
من- خیال ازدواج ندارید؟
فرگل-باید دید چی پیش می آد!
من- فرگل خانم امتحانات شما تموم شده؟
فرگل- هنوز نه. چند تا مونده.
در همین وقت مادرم گفت بچه ها نمی آیید پیش ما؟ حوصله مون سر رفت!
چیزی نمونده بود که حرف دلم رو بهش بزنم حیف موقعیت از دست رفت.
فردا صبح ساعت هشت و نیم بود که هومن از در حیاط وارد اتاق من شد و من رو بیدار کرد و بعد از شستن صورت پایین رفتیم. صبحانه خوردم و با ماشین من دوتایی به طرف شهرری حرکت کردیم. تو راه از هومن پرسیدم:
من- دیشب فرصت نشد نه از تو نه از لیلا بپرسم. بگو ببینم چی شد؟ لیلا چی گفت؟
هومن- چیزی نشد. لیلا از من خواست تا آخر امتحاناتش صبر کنم. یعنی بهش وقت بدم.
من- خوب اونم حق داره. صحبت یک عمر زندگیه! باید بهش فرصت بدی.
هومن- توچکار کردی؟ حتما مثل ماست نشستی و فرگل رو نگاه کردی!
من- نه بابا داشتم حرف می زدم که یه دفعه مادرم صدامون کرد
هومن- می خواهی بگم لیلا باهاش صحبت کنه؟
من خندیدم و گفتمک کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی! برادر من تو اگر بیل زنی باغچه خودتو بیل بزن!
هومن- فکر کنم اگر جای من و تو این مش رجب باغبون دست بکار شده بود تا حالا باغچه هردومون رو بیل زده بود! تو که وضعت خوبه من رو بگو که اگر پدرم بفهمه می خوام لیلا رو بگیرم بیرونم می کنه.
من- عیبیی نداره بیرونت کرد بیا خونه ما.بشو داماد سرخونه! دیگه شب و روز پیش هم هستیم.
هومن- اما فرهاد این پدرت هم خیلی زرنگه! این فرگل رو از همون روزی که تو توی خونه تون با دوچرخه زدیش زمین برای تو نشون کرده بود. الحق هم سلیقه خوبی داشته! ماشاالله جای خواهرم باشه به چشم خواهر برادری خیلی دختر خوشگل و قشنگیه! با وقاره! خانمه! اصلا یه حالت بخصوصی داره!
این بدرد تو می خوره نه اون شهره! اولین ایراد شهره این که جلفه، سبکه! بعدش این که لوسه. عقلش درست رشد نکرده.
به امید خدا اگر جور شه با فرگل ازدواج کنی عالی میشه
من- می دونی هومن؟ فرگل سر سفره پدر مادرش نون حلال خورده! ممکنه بگی این حرفها قدیمی و خاله زنکی ! ولی من به این حرفها ایمان دارم.
پدر فرگل یه دبیر بازنشسته س. به زن و بچه اش نون یک کار انسانی و شرافتمندانه داده خوردن! حالا اگر چه این کار درامدش کمه اما شرف داره به صد میلیارد پول پدر شهره که معلوم نیست از چه راهی بدست می آره!
می دونی هومن؟ چند روز پیش یه مسئله ای پیش اومد. یعنی وقتی روز اول رفتم کارخونه وقتی پدرم داشت در مورد اونجا من رو توجیه می کرد و قسمتهای مختلف رو به من نشون می داد توی دفتر به یکی از کشوهای میز که درش قفل بود اشاره کرد و گفت که تو این مدارک مالیات و این چیزهاس که مربوط به کارخونه نیست. درش رو باز نکن که قاطی چیزهای دیگه نشه. فرداشکه من خودم تنها اومدم کارخونه کنجکاو شدم و در اون کشو رو باز کردم. می دونی توش چی بود؟
هومن- حتما یه سر بریده! یا مدارک و اسناد جاسوسی!
من با خنده- گم شو هومن!
من- فهمیدم عکس چند تا از دوست دخترهای آقای رادپور!
من- باز چرت و پرت گفتی؟اصلا برات نمی گم توش چی بود.
هومن- نه تروخدا بگو. شوخی کردم.
من- توش پر قبض و رسید و این چیزها بود مربوط به شاید بیشتر از ده تا موسسه و صندوقهای خیریه و اسایشگاه و پروشگاه و این جور چیزها! همه اونها رو هم که خوندم نام پرداخت کننده پدرم بود. مبالغ همه شون بالا!
اگه بدونی چقدر خوشحال شدم! تا حالا یک کلمه تو خونه از پدرم در مورد این چیزها نشنیده بودم حتی داخل یک پرونده اسم چندتا دانشجو هم بود. البته به رمز!
یکی شون دانشجوی پزشکی بود. یکی شون حقوق، یکی شون متالوزی . خلاصه چندتا بودن! باعث افتخار بود که پدرم این کارها رو کرده! خرج تحصیل شون رو می ده!
توی کارخونه اگر بدونی چقدر کارگرها پدرم رو دوست دارن!
اصلا احتیاجی نیست بالا سرشون بایستی که کار بکنن! طوری فعالیت می کنن که انگار کار مال خودشونه!
هومن- پدر تو دست خیر داره! توی محله خیلی ها ازش تعریف می کنن البته من در مورد پدر خودم به یک همچین اسنادی دست پیدا نکردم ولی تو کارخونه ما هم برنامه همین طوره. روز اول هم پدرم به من گفت که سر به سر کارگرا نذارم! کلی نصیحتم کرد که رفتارم با زیر دست ها خوب باشه! البته بهش اصلا نمی آد از این کارها بکنه!
من هومن نمی خواستم بهت بگم. ولی حالا که این حرف رو زدی گوش کن یک پرونده دیگه تو کشو بود که روش نوشته بود شرکت خودم و سینایی. یعنی پدر تو می دونی شرکت چی بود؟
هومن- شرکت استثمار آدم های هالو با مسئولیت محدود!
من- تو اصلا عادت کردی که مسخره باشی! بنده خدا یه چی می گن، صندوق خیریه اس!
هومن- راست می گی؟
من- به جان تو. این دفعه اومدی بهت نشون می دم. نری حالا یه چیزی به پدرت بگی ها! پدرت ادم خوبیه، پدرهای ما پولدار هستند اما این پول ها با پول احتکار و دزدی و پدر سوختگی فرق می کنه!
هومن- خوشحالم کردی! با این چیزهایی که تو گفتی با نظر تخفیف به پرونده اش نگاه می کنم!
تقریبا رسیده بودیم . ماشین رو پارک کردیم و از در بازار وارد شدیم. پریچهر خانم طبق معمول همونجا نشسته بود اما خواب. تصمیم گرفتی که اول زیارت و این کارها رو بکنیم بعد سراغش بریم. پس به طرف قبور رفتیم. نیم ساعتی طول کشید. برگشتنی چند تا بستنی خریدیم و اومدیم پیش پریچهر خانم. هنوز خواب بود. کنارش نشستیم و سیگارها رو روشن کردیم. نمی دونم از بوی دود سیگار بود یا اینکه احساس کرد کسی پیشش نشسته که یکی دو دقیقه بعد چادرش رو از روی صورتش کنار زد و ماهارو دید. خندید. هردو سلام کردید. جواب داد.
هومن بستنی رو به طرفش گرفت. با خوشحالی قبول کرد و گفت: دستتون درد نکنه تو این هوا خیلی مزه می ده! منتظرتون بودم. چطور تنها اومدید؟
هومن- لیلا که فردا امتحان داشت و هاله هم با مادرم بیرون رفته بود.
شروع به خوردن بستنی کردیم. وقتی تمام شد بهش گفتم کتروخدا مادربزرگ من چه کاری برای شما از دستم ساخته اس؟
چه کاری دارید که ما می تونیم براتون انجام بدیم؟ ما از نظر مادی دست و بالمون بازه!تروخدا به ما بگید.
خندید و گف- یکبار دیگه هم این رو از من پرسیدی بهت گفتم: من تو این دنیا همه کاری کردم. بالاشو دیدم پایینش رو هم دیدم.. این دنیا مثل یه....خوشگله! مدتی با یه نفر می مونه اما بهش وفادار نیست! حالا چه زن چه مرد! (البته کلمه زیاد بدی در این مورد نگفت) حالا فقط دلم می خواد سرنوشتم رو که تا حالا برای کسی تعریف نکردم برای شماها بگم. چراشو نمی دونم! ولی دلم می خواد حرف بزنم.
سیگاری دراورد و من براش روشن کردم. دودش را در هوا رها کرد و مثل دفعات قبل بهش نگاه کرد و گفت: می دونید هر بار که به این دود نگاه می کنم زندگی خودم رو می بینم.
بی اختیار من و هومن هم به دود که یک حلقه رو تو هوا رسم کرده بود نگاه کردیم که با دور بعدی همه چیز بهم ریخت!
پریچهر خانم- اگه یادتون باشه؟آقایی که شما باشید؟ داشتم از شب عروسیم حرف می زدم. حالا که دخترها نیستند براتون می گم. نذاشت دو شب از عروسی بگذره که من بهش کمی عادت کنم. کمی باهاش آشنا بشم! یه مرد پنجاه ساله، یه دختر نه ساله! مثل پدر و دختر! جای پدر من بود! حساب کنید که چقدر چندش آور ه! من تو اون سن و سال خوب بطور غریزی خیلی چیزها رو می فهمیدم ولی این برام یک شوک بود! دردسرتون ندم! یک ساعت بعد که خونریزی من زیاد شد و خودم بیهوش! یه فاطمه بیگم بود که مامایی می کرد اون رو آوردند بالا سر من. تا دست به من زد جیغ کشیدم و به هوش آمدم. آروم منو دلداری داد و باهام حرف زد. نازم کرد. نوازشم کرد. دلم بهش گرم شد. شروع کرد با فرج اله خان بد و بیراه گفتن. اون موقع ها هم این ماماها ارج و قربی داشتند. کسی باهاشون یک و بدو نمی کرد. خیلی بد اخلاق بودن!
اون شب فاطمه بیگم برای من مثل یک فرشته بود! دوباره از هوش رفتم . خلاصه هر جوری بود خونریزی رو بند آورد و برام مرهم و ضماد درست کرد. سفارش کرد که تا یک هفته، ده روز فرج اله خان کاری به من نداشته باشه. بیچاره تا صبح هم بالای سر من موند. خبر دادند به خونه ما و صبح سهراب خان به عیادت من اومد. دیدن چهره اشنا برام قوت قلب بود. مدتی با فرج اله خان صحبت کرد و رفت. دو روزی خوابیده بودم روز سوم به دستور مادر شوهرم از رختخواب بلند شدم. اون زمون ها مادر شوهرها مثل شمر بودند. کی جرات داشت یک کلمه حرف باهاشون بزنه! عروس جلوش مثل موش بود! همون روز اول به من گفت: من کاری ندارم که تو دختر فلانی هستی! اینجا عروسی! ناز و ادا رو بذار کنار! باید کار کنی!
خوشبختانه چون قبل از ازدواج آشپزی رو از آشپزمون یاد گرفته بودم فقط مسئول پخت و پز شدم. اون روز با ضعف و بدبختی ناهار رو درست کردم و به امید اینکه شب راحت بخوابم به رختخواب رفتم. نیم ساعت بعد سر و کله فرج ال خان پیدا شد. ترسیده بودم. یاد چند شب پیش بدنم رو می لرزوند. مثل دفعه قبل به طرفم اومد. از ترسم به گوشه ای از اتاق رفتم و پتو رو به خودم پیچیدم. دست بردار نبود باز با خنده کریهی به طفم اومد. این بار جیغ کشیدم. اون از خدا بی خبر هم کمربند چرمی ا ش رو کشید و مشغول زدن من شد! پدر سگ با قلاب کمربند هم می زد!
هفت هشت تا کمربند که خوردم صدام قطع شد. اون کثافت هم کار خودش رو کرد. اگر زورم می رسید حتما می کشتمش! این کار برام شکنجه شده بود. بگذریم. صبحها اشپز تو اون خونه بودم و شبها...فرج اله خان! عاقبت به خیر شده بودم! هر دفعه که سراغم می اومد تا یک ساعت بعدش گریه می کردم. نه عشقیف نه دوست داشتنی جز نفرت هیچ چیز برای من نداشت. اون زمان ما زنها فقط مثل بلا نسبت آفتابه بودیم. تا با ما کار داشتند عزیز می شدیم کار آقا که تموم می شد دوباره می رفتیم گوشه خلا! این مرد از این ماه تا اون ماه حموم نمی رفت. انواع و اقسام بوها رو می داد! بوی توتون ، تنباکو، تریاک، پهن اسب، عرق بدن!
خلاصه بهترین شبهای من چند روز اول ماه بود که حمام کرده بود و تا دو روزی بو نمی داد. حساب کنید دختری که دو روز سه روز یکبار حموم می کرد و دست به سیاه و سفید نمی زد و تو خونه پدر ده تا نوکر و کلفت داشت چقدر تحمل این مسایل براش مشکل بود. یه شش ماهی گذشت دیگه عادت کرده بودم. انسان به هر نوع زندگی عادت می کنه! زندگی که چه عرض کنم!
پدرم طوری به من جهیزیه داده بود که تمام وسایل خونه فرج اله خان نو شد. از فرش و رختخواب و ظرف و ظروف چینی و بلور و سینی بگیر تا آفتابه و جارو و خاک انداز! تا چند سال لباس دوخته و ندوخته با من همراه کرده بود. انوقت این مرد فقط یه عروسی گرفت و والسلام! چون وضع ما خوب بود پدرم حتی مهریه هم برای من تعیین نکرد! اگر یه مرد جوون بود باز هم می ارزید. اما نه یک مردی که جای پدر منه! مثل این می مونه که شماها برید یه زن هفتاد ساله بگیرید. اصلا رغبت می کنید که توی روش نگاه کنید؟ چه برسه به چیزهای دیگه! گفتم که زن اصلا به حساب نمی اومد.
یه شش ماهی گذشت این فرج اله خان که با مادر و خواهرش زندگی می کرد صبح می رفت غروب برمی گشت. در نبودن او متوجه خیلی چیزها شده بودم. البته عقلم درست نمی رسید. بعضی از روزها یکی دو ساعت بعد از رفتن فرج اله خان مردهایی توی خونه رفت و اومد می کردن. خونه اونها حدودا پانصد متری بود که در سه طرف ان اتاق بود. اتاقها کنار هم ساخته شده بود و اشپزخونه زیر یکی از اتاقها.طرف دیگه دست ما و اتاقهای طرف دوم مهمونخونه بود.و یه طرف هم دست خواهر و مادر فرج اله خان. یه شب که فرج اله خان از بیرون برگشت صدام کرد. تعدادی زغال تو اتش گردان گذاشت و با نفت روشن کرد و به من داد تا بچرخونم. تو خونه خودمون وقتی خدمتکارها این کار رو انجام می دادند لذت می بردم. از این کار خوشم می اومد . بعد به من یاد داد که چگونه زغال خوب برای منقل انتخاب کنم.
فهمیدم که از این به بعد اماده کردن منقل آقا بعهده منه. خلاصه وقتی منقل آماده شد آب جوش خواست که حاضر کردم و منو به یکی از اتاقهای مهمنخونه برد اونجا دور تا دور اتاق پتو برای نشستن پهن کرده بودند و برای هر پتو مخده ای گذاشته بودند. منقل رو کنار یکی از پتوها گذاشت و خودش برای اوردن تریاک و وافور رفت. با برگشتن او مشغول آموختن تریاک دادن به او شدم. به این ترتیب که او می خوابید و من باید بست های تریاک رو روی حقه وافور می چسبوندم و با انبر ذغالی مناسب انتخاب می کردم و لوله وافور رو به دهنش می ذاشتم تا پک بزنه! تقریبا حدود یک هفته ده روز طول کشید تا با وظیفه جدیدم اشنا شدم. تو این مدت هر بار که اشتباهی مرتکب می شدم با انبر داغ به پام می زد که هم درد داشت و هم می سوخت. اون وقت ها نمی دونستم که به کودک ده ساله چه گناهی به درگاه خداوند مرتکب شده که باید به چنین سرنوشتی دچار بشه. این کار برای من وظیفه سنگینی بود. باید همونطور مثل میخ می نشستم تا آقا تریاک کشیش تموم بشه. از سر شب شروع می کرد تا سه ساعت از شب گذشته ادامه داشت. در بین هر بست تریاک که می کشید ده دقیقه ای یک ربع چرت می زد. در این زمان نباید بیدارش می کردم چه در غیر اینصورت یا با لگد منو می زد یا با انبر داغ!
خودش راح به یک بالش بزرگ لم داده و چرت می زد و من همین طور کنارش می نشستم. هر دو بست تریاک که می کشید از قوری های کنار منقل براش تو یه استکان کمر باریک چای می ریختم. بی انصاف بعد از سه چهار ساعت کیفور بلند می شد. خوابش رو کرده بود و دنبال سرگرمی می گشت! من بیچاره که صبح زود بیدار شده بودم و اشپزی هم به عهده من بود بعد از این چند ساعت برنامه تریاک کشی دیگر رمق نداشتم که چشمهامو باز نگه دارم چه رسد به بقیه چیزها!
آشپزی اون زمانها با حالا قابل مقایسه نبود! اون وقتها فقط نیم ساعت طول می کشید تا اجاق رو روشن کنیم. تقریبا تمام وقت صبح گرفته می شد تا یه غذا آماده بشه! بگذریم. تو تمام این شیها دنبال صبح می گشتم! بدنبال صبحی که چشم باز کنم و ببینم رها شده ام. ولی نگفته نذارم که دهن گرمی داشت! از چند روز بعد شروع به گفتن قصه های زیبایی کرد. قصه های طولانی! اون وقت ها مردم سرگرمی نداشتند. نه تلویزیونی نه رادیویی نه چیزی. این قصه گوی پیر برام نعمتی بود مخصوصا زمانی که تو اخر داستان شاهزاده شجاع بر تمام مشکلات غلبه می کرد و شاهزاده خانم رو از چنگال اهریمن نجات می داد. طوری شده بود که هر شب با تمام سختی ای که برام داشت منتظر اومدنش می شدم تا برام بقیه داستان رو تعریف کنه. از زمان شروع داستان بعد از هر بست تریاک باید صبر می کردم تا چرتی بزنه. بعد چشماش رو باز می کرد و بقیه داستان رو تعریف می کرد. گفتم که دهن گرمی داشت! یکسالی از شروع کار جدیدم گذشته بود کاملا به این شغل مسلط شده بودم به قدری ماهرانه به او تریاک می دادم که گل از گلش می شکفت! وقتی می دید مشتاقانه منتظر شنیدن بقیه قصه اش هستم لذت می برد. دیگه کم کم بهش عادت کرده بودم. مثل پدرم براش غذا می پختم. تریاکش رو می دادم. گاه گداری که مریض می شد ازش پرستاری می کردم. خلاصه زندگی می گذشت! اگر شبها کاری به کارم نداشت مشکلی خونه نداشتم. فقط شبها مرگ تدریجی برام بود. البته هر شب که نبود. اوایل براش تازگی داشتم ولی بعد از مدتی هفته ای دو شب باید تحملش می کردم. خنده داره! عملی که باعث تداوم حیات بشر میشه عملی که طبق شرع برای زن و مردی که با هم ازدواج کرده اند باعث سعادت و دوام زندگی میشه. عملی که هر کسی با شوهر یا زنش از اون لذت می بره برای من عذابی دردناک بود!
اصلا معنای لذت رو توش نمی دیدم. این عمل هم برام مثل تریاک دادن یا آشپزی وظیفه ای اجباری بود که مجبور به انجام اون بودم. یه سال دیگه گذشت. دوازده ساله شده بودم. قد و هیکلم به پدرم رفته بود. بلندی قامت و تناسب اندام چهارده پانزده ساله نشانم می داد. اگر تعریف از خودم نکرده باشم دختر یا چه می دونم زن قشنگی شده بودم!
متاسفانه تو این زمان به موضوعی پی بردم که یه غم دیگه تو دلم نشست! یه شب که فرج اله خان دو ساعتی دیر به خونه برگشت از همون سر شب کم کم شروع به خمیازه کشیدن کردم. بدنم مور مور می شد یه خرده بعد اب از دماغم راه افتاد احساس کسلی شدید می کردم. بی حوصله بودم . هر چی سعی می کردم تا خودم رو به کاری سرگرم کنم نمی تونستم. منقل و وافور و چایی اش رو آماده کرده بودم. همش چشم براه اومدنش بودم تا ناگهان فکری به خاطرم رسید که از ترس بخودم لرزیدم! بدبختانه معتاد شده بودم! دود تریاک باعث شده بود که ناخواسته بهش اعتیاد پبدا کنم. گریه ام گرفته بود. بالاخره فرج اله خان پیداش شد و با هم به اتاق رفتیم و پای بساط نشست. با کشیدن اولین بست تریاک و پس دادن دودش کمی حالم جا اومد! چند روز بعد از این قضیه صبح که از خواب بیدار شده بودم و مشغول شستن صورت و شانه کردن موهام لب حوض بودم مادر شوهرم رو دیدم که از اون طرف حیاط مواظب من است وقتی کارم تموم شد جلو اومد و گفت که قد کشیدم و از بچگی در اومدم. البته در اون وقتها اصطلاح استخوان ترکوندی و بکار می بردند. او روز متوجه منظور اون نشدم حتی از پچ های اون و فرج اله خان شک نکردم تا این که چند شب بعد فرج اله خان همراه خودش یک مرد سی پنج چهل ساله رو آورد . بساط آماده بود. اول اون مرد مشغول کشیدن تریاک شد بعد از یکی دو بست فرج اله خان به من گفت که به اون تریاک بدم. تو اون زمان ها آوردن مرد غریبه به خونه راه و رسم خودش رو داشت. چند سرفه و یا الله و اهن و تلپ و این حرفا! با شنیدن این صداها زن ها به اتاق یا اندرونی می رفتند که چشم نامحرم به اونها نیفته. این مردک بی غیرت علاوه بر اینکه سنت رو شکست منو وادار کرد که کنار اون مرد بنشینم و تریاک دهنش بذارم! چاره ای نداشتم و مشغول شدم. بعد از چند دقیقه همونطور که مرتیکه دراز کشیده بود و من جلوی پاش چهار زانو نشسته بودم و طرف دیگه اتاق فرج اله خان مشغول آوردن تریاک از گنجه بود اون مرد آروم خودش رو به من مالید! تمام بدنم لرزید! خیلی ترسیدم. نزدیک بود فریاد بکشم اما خودم را نگه داشتم. می ترسیدم کاری کنم که فرج اله خان متوجه بشه و خون راه بیفته! اون موقع ها مسائل ناموسی شوخی بردار نبود! خودم رو نگه داشتم و چیزی نگفتم. فرج اله خان برای لحظه ای بیرون رفت که اون مرد با دست کثیف خودش هم شروع به دستمالی من کرد. شما جای نوه های من هستید.مجبورم تا حدودی سرگذشت رو تعریف کنم!
خلاصه بعد از اینکه اون مرد با وقاحت تموم می خواست به کارش ادامه بده با انبر داغ محکم به صورتش زدم که فریادش به هوا بلند شد و دستت از من برداشت و تونستم از کنارش فرار کنم. وقتی از اتاق بیرون می اومدم سینه به سینه فرج اله خان برخوردم که پرسید چی شده؟ جواب ندادم و به اتاق خودم رفتم. البته فرج اله خان همه چیز رو فهمید و دیگه کسی رو همراه خودش برای تریاک کشی به خونه نیاورد.
مدتها از این جریان گذشت. خواهر فرج اله خان زنی سی ساله بود که تا اون موقع دو دفعه شوهر کرده بود . دفعه اول طلاق گرفته بود و شوهر دومش مرده بود. بر و رویی نداشت! اما تا دلت بخواد لوند بود. قبلا گفتم که بعضی از روزها رفت و امدهای مشکوکی در نبودن فرج اله خان در خونه می شد. یه روز با خودم گفتم که باید سر از کار این مادر و دختر در بیارم. کشیک شون رو کشیدم یه روز صبح که فرج اله خان تازه از خونه بیرون رفته بود عفت خواهر شوهرم رو دیدم که بزک دوزک کرده و از این اتاق به اون اتاق می ره. زاغش رو چوب زدم که نیم ساعت بعد مادر شوهرم با یه مرد یواشکی وارد خونه شد. مردک تند وارد اتاق عفت شد و مادر شوهرم به اشپزخونه رفت. من هم تندی از اتاق بیرون اومدم و به طرف اتاق بغلی عفت رفتم و گوش واستادم. چه اسمی ! عفت!
بر عکس نهند نام زنگی کافور!
پدر سگ اگه بدونی چه عشوه ای می اومد! بدم نیومده بود دلم می خواست واستم و گوش بدم. مدتی که از لوندی این و قربون صدقه اون یکی گذشت مردک گفت عفت اگر این پریچهر رو راضی کنی یه روز صبح دو ساعت با من از خونه بیرون بیاد یه پول طلا پیش من داری. یه نفر رو می شناسم که بالای این پریچهر حاضر خوب پولی بده! حروم لقمه خیلی خوشگل شده!!! اگه یکی دو سال پیش بود شاید از ترس قبض روح می شدم ولی اون موقع از حرف مردک بدم نیومد! می دونین تو این مدت کمی دردیده شده بودم! خوب محیط آدما رو عوض می کنه اوائل اصلا نمی تونستم حرف بزنم همش خجالت می کشیدم ولی کم کم خیلی چیزها یاد گرفته بودم. داشتم می گفتم از حرف اون مرد بدم نیومد. یه جوری شده بودم! خوب اون طرف دیوار اون برنامه! این طرف هم یه دختر تازه بالغ شده که ازش هم تعریف بکنن. خوب حق بدید که هوایی بشه!
فهمیده بودم که رنگ و رویی پیدا کردم که طرف یه پول طلا حاضره فقط به عفت بده! حالا ببین چقدر خودش گیرش می آد!
از اتاق یواش بیرون اومدم و به اتاق خودم رفتم. اولین کاری که کردم خودم رو تو اینه دیدم. نه! بدک نبودم. همه چیز هیکلم به اندازه و قاعده شده بود.
شماها جای نوه های من هستید ازتون خجالت نمی کشم. دیگه ازم خیلی گذشته که این حرفها بهم بخوره!
از قوطی سیگارش یه سیگار دیگه در آورد و براش روشن کردم. من و هومن هم یکی یه سیگار روشن کردیم. در این وقت یه مرد که فکر می کرد چون ما سر بساط پریچهر خانم نشسته ایم حتما یه چیز با ارزش برای فروش داره جلو اومد و سرک کشید. وقتی فقط لیف و سنگ پا و این چیزهارو دید پرسید مادر فقط لیف و سنگ پا داری؟ که پریچهر خانم گفت : اره پسرم. مرد گفت: برای سنگ پا هم مردم صف می کشن؟ که ماها خندیدیم و او رفت. پریچهر خانم وقتی که سیگارش به نصف رسید دوباره شروع کرد.
ادامه دارد
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#23
Posted: 19 Jun 2012 19:45
قسمت هفتــــــم
آقایی که شماها باشید فهمیدم چقدر تو زندگی باختم! راستش وقتی خودم رو تو آینه تماشا می کردم حیفم اومد که این تن و بدن نصیب این پیر کفتار تریاکی بشه! بلند گفتم کوفتت بشم. خیلی حرص خوردم. راستش در من دوران بلوغ زودتر از معمول شروع شده بود. با دیدن برنامه اون روز به صرافت افتاده بودم!اکر جای این فرج اله خان یه مرد دیگه بود چی می شد؟ حتی اگر ده پونزده سال هم از من بزرگتر بود. چرا من باید این خر پیر رو تحمل می کردم؟!
یه هفت هشت ماه دیگه ام گذشت. یه روز که از خواب بلند شدم نمی دونم چرا حالت تهوع داشتم. سرم گیج می رفت دلم همش آشوب می شد. به کسی چیزی نگفتم فکر کردم که سردیم کرده. کمی نبات خوردم. اون روز وقتی می خواستم از بوی غذا انچنان حالم بد شد که نگو. تا مادر شوهرم منو کنار پاشویه حوض دید فهمید حامله شدم. وقتی شب فرج اله خان به خونه برگشت معطل نکرد و گفت چشمت روشن چند وقت دیگه زنت ترکمون می زنه! این هم از تبریک و این چیزها! گفتم که اون موقع ها به عروس رو نمی دادند. اما خاک براش خبر نبره!فرج اله خان خیلی خوشحال شد. البته نه اینکه از کارم کم بشه. نه! البته تا چند وقت اشپزی نمی کردم جاش کارهای دیگه انجام می دادم. اما بساط تریاک پای خودم بود یعنی دیگه خودم نمی تونستم ولش کنم. البته در مورد عادتم به دود تریاک چیزی به کسی نگفته بودم. القصه تا چند وقتی عزیز شده بودم. زیاد سر به سرم نمی ذاشتند. کم کم شکمم بالا اومد! ویار داشتم. اکا کسی نبود که حتی یک ویارونه ساده درست کنه و بده به من. این وقتها مادره که به دخترش می رسه. اگه مادرم بود شاید خیلی چیزها فرق می کرد!
خدا هیچ کسی رو بی باعث و بانی نکنه. عزیز بودن ما چند وقتی بیشتر طول نکشید و دوباره آشپزی افتاد گردن خودم. با هر بدبختی بود کارم رو می کردم دلم به بچه ام خوش بود! همه اش پیش چشمم مجسم می کردم که بچه ام یه پسر کاکل به سره! بدنیا میاد مونس من میشه بهش میرسم تر و خشکش می کنم. شیره وجودم رو بهش میدم تا بزرگ بشه. دست مادرش رو بگیره و آزادش کنه. اگه خدا می خواست و یه پسر می زاییدم دیگه چهار میخه میشدم و ریشه می دوندوم. اینها بود که دلم رو بهش خوش می کردم و شب رو به روز و روز رو به شب می رسوندم. چند ماهی گذشت. دیگه داشتم کم کم خودم رو برای بدنیا اومدن بچه ام آماده می کردم. از پارچه هایی که جهیزیه ام بود براش لباس می دوختم. شب و روز به درگاه خدا دعا می کردم که به من یه پسر بده. چرا که می ترسیدم اگه دختر باشه به سرنوشت سیاه خودم دچار بشه. این فکر تمام وجودم رو می لرزوند! شکمم حالا دیگه کاملا بزرگ شده بود و با زحمت از جا بلند می شدم ولی هنوز که هنوز بود این درد بی دردمون گرفته فرج اله رو می گم! دست از سر من بر نمی داشت هفته ای یکی دوشب می اومد سراغ من و به هر بهانه ای بود یه کتک بهم می زد ! حالا کاشکی فقط این بود. نمی دونم پدر سگ چه مرضی گرفته بود ریخت تو جون من! می گفتند سل گرفته! خوابید خونه چندین روز! براش حکیم می آورند چند روز بعد هم من به خونریزی افتادم. آتیش به قبرت بگیره مرد!
خون بود که از من می رفت! رفتند دنبال فاطمه بیگم. بیچاره اومد تا دیدمش دامنش رو گرفتم و گفتم فاطمه خانم دستم به دامنت! کمک کن نذار بچه ام از دست بره! تمام دلخوشی این دنیای من این بچه اس. و شروع به گریه کردم. یاد ندارم که توی این زندگی یکبار هم اینطور درمونده گریه کرده باشم!
از زور خونریزی چشمام سیاهی میرفت. دیگه نمی تونستم چیزی رو درست تشخیص بدم. خیلی با خودم جنگ کردم که بیهوش نشم ولی نشد. دیگه چیزی نفهمیدم. وقتی چشمامو باز کردم که دیگه کار از کار گذشته بود بیچاره فاطمه خانم خیلی سعی کرده بود که تونست خودم رو نجات بده! بچه که رفته بود!
وقتی فهمیدم با اون بی حالی شروع به گریه کردم. شماها حال یک زن رو نمیفهمید که وقتی شکمش خالی میشه موقعی می تونه تحمل کنه که یه بچه کوچولورو بغلش بخوابونند. یعنی بچه خودش که از شکمش در می آد بیاد تو بغلش!
بیچاره فاطمه خانم یک شبانه روز بالای سر من با بدبختی و بی خوابی جلوی مردن منو گرفته بود. نمی دونم سر این کوفتی که فرج اله خان گرفته بود یا تریاکی که می کشید! یا هردوش! اینارو فاطمه خانم بعد از اینکه بهوش اومدم برام تعریف کرد که بچه ام ناقص بوده! یه دختر ناقص!
می گفت این جریان واسه این بوده که زودتر از حد معمول بچه از خدا خواستی! بالای سرم هیچکس نود فقط من بودم و فاطمه خانم. در بدیه این بی کسی!خدا رحمتش کنه این زن رو! تا چند روز مرتب به من سر می زد و ساعتی پیش من می نشست و دلداریم می داد. نفهمیدم طفلک بچه مو کجا خاکش کردند تنها چیزی که من رو کمی اروم می کرد این بود که بچه ام دختر بوده! اگر می موند از خود من بدبختتر می شد. در اون زمان دخترها خیلی ذلیل بودند حالا بگیر که یه دختر ناقص چه سرنوشتی پیدا می کرد! چند روزی خوابیدم حالم بهتر شده بود اما دلم نمی خواست از رختخواب بیرون بیام. مادر شوهرم صبحانه و ناهار و شام رو می گذاشت پشت در و می رفت. اما چه صبحانه ای،چه ناهاری، چه شامی. صد رحمت به غذای زندانیها!
یکی دو روز اول که اصلا لب به هیچ چیز نزدم ولی بعدش به اصرار فاطمه خاتم برای اینکه جون بگیرم یه لقمه دو لقمه غذا می خوردم. نور به قبرش بباره. خانم بود! بعد از چند وقت که خوابیده بودم یه روز مادر شوهرم اومد تو اتاق زهر خندی بر لبش بود عفریته خوشحال بود که بچه من افتاده! بهم گفت چند وقت می خوای عین جنازه تو رختخواب بیفتی؟ پاشو...و ... جمع کن!
از این حرفش اونقدر غصه ام گرفت که پتو رو کشیدم روی سرمو و اون زیر زار زار گریه کردم. تا حالا کسی جرات نکرده بود اینطوری با من صحبت کنه.! بلند شدم و لباس پوشیدم نمی خواستم اجازه بدم که از دهنش بیشتر از این....مفت بیرون بیاد. ضعف داشتم ولی نه اونقدر که نتونم کار کنم. دوباره روز از نو و روزی از نو! یکی نبود به اینها بگه که شاید عیب از پسر بی همه چیز خودتون باشه! راه می رفتم سرکوفت بهم می زدند. یکی عفت می گفت یکی مادر شوهرم!
چند روزی گذشت دیگه از دستشون ذله شده بودم یه روز که داشتم کماجدون غذا رو از روی اجاق برمی داشتم چشمام سیاهی رفت و کماجدون از دستم افتاد زمین. خدا رحم کرد که روی خودم نریخت! وگرنه خر بیار و باقالی رو بار کن!
اگه شماها بدونید این سلیطه خانم، مادر شوهرم چه قشقرقی به پا کرد! اون عفت آکله گرفته هم اومد کمک مادرش! یه کدومشون برای یه محله بس بودند! حالا ببین دوتایی چی شدند!
این موقع ها تکیه گاه زن، مردشه. ولی این فرج اله شیره ای کجا مرد بود؟
یک ماهی گشت. دوباره برنامه تریاک دادن به او شروع شده بود. راست می گن اد معتاد غیرت و شرف و ناموسش فقط همون اعتیادشه! اینا رو که میگم شاید باور نکنید یعنی حق هم دارید. شما به خودتون، به دلتون که پاکه نگاه می کنید. زمانه هم خیلی فرق کرده. دادگاهی، قانونی! نمی دونم چی چیه خانواده و آزادی زن و این حرفها. جلوی خیلی از تعدی یه بعضی از این مردهای پست رو گرفت! ولی حالا کجا و اون موقع ها کجا؟
یه شب که این پدر سوخته فرج اله خان برگشت خونه باز با خودش یه غریبه رو آورده بود. دوتایی رفتن تو مهمونخونه. یه خرده که گذشت از اتاق اومد بیرون و منو صدا کرد. رفته بودم تو اتاق و در از پشت بسته بودم اومد و با یه تنه در رو باز کرد و گفت پاشو برو تو مهمونخونه و به این تریاک بده. گفتم نمی رم. گفت پاشو برو وگرنه زیر چک و لگد سیاه و کبودت می کنم! گفتم هرکاری دلت می خواد بکن. من نمی رم. گفت مگه من پول یا مفت و نون مفت دارم بدم تو بخوری؟ گفتم بی شرف من زن توام. غیرتت کجا رفته؟ گفت چاک دهنت رو ببند. بی غیرت هم اون باباته که از بی شرفی روی همه رو سفید کرده! دیگه حال خودم رو نفهمیدم. دست کردم از سر تاقچه یه چراغ گردسوز بود برداشتم و به طرفش پرت کردم که از سرش رو ندزدیده بود پدرش در می اومد. از پدرم دل خوشی نداشتم اما هر چی بود پدرم بود. اجازه نمی دادم که یه تریاکی پشت سرش حرف مفت بزنه. دلم همه اش خوش بود که اگه پدرم بفهمه این پدر سگ رو ریز ریز می کنه. از چند رو زپیش تصمیم خودم رو گرفته بودم.
برای چی باید این مرتیکه عملی رو تحمل می کردم؟!
دیگه زده بودم به سیم آخر. هر چی باداباد!
آخرش این بود که طلاقم می داد و برمی گشتم خونه پدری. گیرم یه کتک هم از پدرم می خورد شرف داشت به این زندگی!
خلاصه چشمتون روز بد نبینه. ولد زناها عفت و مادرش پشت در اتاق گوش وایستاده بودند و منتظر که چه اتفاقی می افته بیان بیفتن به جون من. وقتی کار به اونجا رسید و من چراغ رو به طرف فرج اله پرت کردم اونام اومدند تو ریختند سر من. حالا نزن کی بزن!
من تنها کاری که تونستم بکنم این بود که گیس عفت رو گرفتم و تو چنگ هام کشیدم. خورده بودم زمین اما گیس هاشو ول نمی کردم اون هم هی جیغ می کشید. با تمام قوتم موهاشو می کشیدم. همین طور که زمین افتاده بودم این فرج اله نامرد با کمربند منو می زد و مادر عفریته اش هم با لگد تو شکمم می زد. اما من گیس عفت رو ول نمی کردم که ناگهان درد و سوزشی شدید تو تموم بدنم حس کردم که بی اختیار فریادی از ته دل کشیدم. بی حیا مادر شوهرم پاهامو باز کرد و یک لگد محکم زد زیر شکمم. دیگه از حال رفتم. بی دفاع شده بودم و سه تایی هرکاری دلشون خواست با من کردند. از بس که من رو زدند دیگه درد رو حس نمی کردم. بعد از یه مدت انگار خودشون خسته شده بودن که ولم کردند. بعد سه تایی دست و پاهامو گرفتند و کشون کشون بردنم تو زیر زمین و انداختند اون ته!
موقعی که داشتند می رفتند فرج اله برگشت و گفت:...خانم نمی دونم می شنوی چی می گم یا نه؟ اون بابای فلان فلان شدت، می دونی چیکارس؟
اگه نمی دونی بدون شغل شریف بابات ..... درباره! خانم واسه دربار می بره! واسه این وکیل وزیرها خانم می بره! تو حروم لقمه از نون...بزرگ شدی! این قدر به بابات نناز....که افتخار نداره!
اگرم دیدی تو سلیطه رو به این آسونی به من داد فقط برای این بود که براش تریاک خوب ببرم! بدبخت ببین چقدر براش ارزش داری! فکر کردی اگه برگردی خونه بابات چی کار برات می کنه گوسفند می کشه؟ نه بیچاره زیر شلاق جونت رو می گیره. باباتو نمی شناسی؟
اگر من بی غیرتم اون صد درجه از من بی غیرت تره که تورو واسه یه مثقال جنس خوب مفت مفت به من داد. کار من و بابات مثل همه!
اگه امشب با زبون خوش می رفتی و کارت رو می کردی این بلاها سرت نمی اومد. الانم دارم بهت می گم دیگه واسه من جفتک ننداز. دلت رو بده به کارت. نترس از وجاهت و خانمی ات کسر نمی آد!
نون منو آجر نکن وگرنه آتیشت می زنم.
اینارو گفت و یه نف انداخت به من و رفت.. درد رو اون وقت بود که فهمیدم همه چیز چرخید چرخید خورد تو سر من! بیهوش افتادم.یه خورده بعد به هوش اومدم. همه جا تاریک بود نه تاریک تر از زندگی من! اول نمی خواستم حرفهای فرج اله رو باور کنم ولی وقتی با برنامه پدرم مقایسه می کردم می دیدم پر بیراه نگفته اصلا در این همه مدت نفهمیده بودم که شغل پدرم چیه!
تا ظهر خواب بود و ظهر بلند می شد ناهار و صبحانه رو با هم می خورد. تا حالا ندیدیه بودم که صبح سرکار بره کارش از غروب شروع می شد تا نصفه شب! یاد قسمت ممنوعه خونه اقتادم.یاد زنهای که به خونه می آورد. نخیر انگار درست می گفتند. پس من با نون فلان بزرگ شده بودم! بی خودی نبود که زندگی مون این بود! ولی اگر پدرم این کاره بود گناه ما چی بود؟ تقصیر ما چی بود که باید تقاص کارهای پدرم رو پس بدیم. بخدا انصاف نبود.
یه زن بدبخت که پا تو خونه پدرم گذاشته بود بعد از سه تا شکم زاییدن چرا باید اون سرنوشت رو داشته باشه! مادرم رو می گم حق داشت بذاره و فرار کنه! حتما اون هم این جریان رو فهمیده بود. بازم زرنگی کرد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#24
Posted: 19 Jun 2012 19:46
خواهرم هم زندگیش بد نبود. شانسی که اورده بود شوهرش اهل تهران نبود. شاید هم از چیزی خبر نداشت. خوشبختانه از اینجا دور بودند. طاهر برادر بیچااره ام که اون طوری مرد و راحت شد. مونده بودم من. تقاص کثافتکاری پدرم رو باید من پس می دادم.
بماند! دو روزی توی اون زیر زمین بدون آب و غذا موندم. برام مهم نبود. اونقدر غم و غصه داشتم که این چیزها پیشش هیچی نبود. ولی شما برای اینکه بفهمید دو روز بدون آب و غذا موندن توی یه زیرزمین تاریک یعنی چی، بهتره یه روز از خروس خون سحر تا شغال خون غروب روزه بگیرید ببینید چه حالی پیدا می کنید!
خلاصه بعد از دو روز وقتی دیدند صدای من در نمی اد ترسیدن که مرده باشم این بود که سراغم اومدند. اون فرج اله بی غیرت ازم پرسید که آدم شدی؟ اما من جوابشو ندادم بلندم کرد و برد بیرون. نور چشمامو می زد دو روز تو تاریکی بودم.
دست و صورتم رو سر حوض شستم و با تن و بدن له و لورده به اتاقم رفتم. ته مونده غذایی رو که برام آورده بود خوردم یه چیکه آب روش. یه کله یک شب و یک روز خوابیدم. دو سه روزی گذشت. سر و صورتم که زخمی و کبود شده بود بهتر شد.
بعدها فهمیدم که تو اون دو روز که تو زیرزمین بودم یکبار سهراب خان سراغم اومده که گفتند من حمام رفته ام و اون هم برگشته و رفته.
چیزی که برام عجیب بود این بود که فرج اله دیگه سرد شده بود. این رو هم بعدا از خودش شنیدم که در اثر اون بیماری که نمی دونم سل بود دیفتری بود چی بود حال و روزگارش خراب شده بود و دیگه اون فرج اله سابق نبود!
یه شب که به خونه برگشت دوباره یه مرد دیگرم با خودش آورد. اومد پیش من و گفت بلایی که چند وقت پیش سرت آوردیم که یادت نرفته؟
این یارو آوردم مثل آدم میری بهش تریاک می دی بکشه. وای بحالت اگه ساز مخالف کوک کنی؟ باز هم جوابشو ندادم سرم رو انداختم پایین و رفتم تو اتاق مهمونخونه. حقیقت دیگه جون کتک خوردن و بی آب و غذا در زیرزمین افتادن رو نداشتم. دیگه برام فرقی هم نمی کرد از این جا رونده ا اونجا مونده شده بودم. وقتی پدرم اونطوری بود شوهرم اینطوری. چه عیب داشت که من هم اونجوری بشم!
رفتم تو اتاق و نشستم و با اکراه یه بست چسبوندم رو وافور. واسه ام دیگه هیچی فرق نمی کرد از این زندگی کثافت خسته شده بودم. یارو چند تا بست که کشید کله اش گرم شد و مثل یه حیوون شد! دیگه یادش رفت کجاست و واسه چی اونجا اومده. بی شرف حال خودش رو نمی فهمید و اصلا حالیش نبود که داره چیکار می کنه. نا امید و مایوس بودم. همینطوری ساکت نشسته بودم یعنی چیکار می تونستم بکنم؟ یه دفعه چشمم به فرج اله افتاد که از پشت شیشه داره منو نگاه می کنه. اونقدر ازش متنفر شدم که جای عصبانیت حال تهوع بهم دست داد. اون حیوون هم که ول کن نبود که فرج اومد تو و بهش گفت: اوهه، اوهه! پاشو خلوتش کن ببینم. چندرغاز پول تریاک دادی چه خبرته؟ پاشو کاسه کوزتو جمع کن وقتی از کنارش رد می شدم که برم به اتاقم زیرلبی یه فحشی بهش دادم که شنید اما به روش نیاورد که هیچی بی شرف یه خندم تحویلم داد. از اون شب کارم تریاک دادن به این و اون شده بود. یه مشت ادم حیوون صفت که می اومدن و می رفتن.
گفتنی زیاده و همه چیز رو هم نمی شه گفت. فقط همین رو از من داشته باشین که روزی صدبار ارزوی مرگ خودم رو می کردم. هر بار که یکی از این ادمهای پست می اومد و تریاک می کشید و می رفت بعدش دلم می خواست خودم رو بکشم. حساب کن که یه دختر تو سن چهارده پانزده سالگی که نباید همچین زندگی داشته باشه! همه اش واسه این بود که دولت بدش نمی اومد همه مردم تریاکی و افیونی باشن. مثل الان که نبود. الان یه ادم تریاکی تا یه پلیس رو از دور می بینه سوراخ موش می خره صد هزار تومن! خلاصه دو سه ماهی گذشت. از قبل من کلی کاسب شده بود. همه اش مواظب بود که مریض نشم تا اون از کاسبیش نیفته. یادم یه دفعه یه مشتری اومده بود و داشت تریاک می کشید. حواسم پرت شده و یه بست تریاک اندازه نخود از دستم افتاد تو اتیش و سوخت.
اروم بهم گفت: پریچهر جون مواظب باش جنس حیف و میل نشه منم از حرصم با وافور همچین زدم تو سرش که هم وافور شکست و هم سر اون! تا بلند شد که بیاد طرف منو کتکم بزنه بهش گفتم: بی ابرو اگه دست رو من بلند کنی میرم تو همین زیرزمین می شینم و کار نمی کنم تا به خاک سیاه بشینی!
این حرف من مثل ابی بود که رو اتیش ریخته باشن. یه دفعه اروم شد و خندید و گفت : عیبی نداره. فدای سرت. تو خسته شدی. اینه که این حرفارو می زنی! بلند شد و رفت سر و کله شو بشوره. یارو از من پرسید این کیه توئه؟ وقتی فهمید شوهرمه شروع کرد به فحش دادن و بلند شد و فرار کرد!
دیگه نقطه ضعف فرج اله رو فهمیده بودم. جرات نداشت بهم حرف بزنه! البته تا زمانی که مرتب سرکار بودم و مشتری راه می انداختم! از فردای اون روز دست به سیاه و سفید نزدم گفتم یا کار خونه یا تریاک کشی! دوباره تموم کارهای آشپزی افتاد گردن عفت! زرنگ شده بودم. ادم هر چی تو فساد بیشتر غرق بشه راه و چاه کثافتکاری رو بهتر و بیشتر یاد می گیره!
حالا که یاد اون وقت ها می افتم تنم می لرزه. چه روزای بدی بهم گذشت. چه بدبختی ها کشیدم.
دو سه قطره اشکی رو که از گوشه چشمش چکیده بود با چادرش پاک کرد و سیگاری در آورد. من و هومن هم دست به سیگار شدیم. سرگذشت عجیبی بود نمی شد باور کرد ولی بازیگر این نمایش غم انگیز حی و حاضر جلومون نشسته بود و داشت با زیان خودش داستان رو برامون تعریف می کرد!
هومن همونطور که سیگارش رو روشن می کرد زیر لبی دو سه تا فحش آبدار نثار روح فرج اله خان کرد که شنید و لبخند زد و گفت اگه اون زمان یه کسی مثل شماها رو داشتم شاید زندگیم خیلی خیلی فرق می کرد!
تا حالها یه همچین حرفهایی از زبان هومن نشنیده بودم! طفلک خیلی ناراحت شده بود.
پریچهر خانم ادامه داد:
خلاصه زندگی روی خوشش و از من برگردونده بود فرج اله و مادرش و خواهرش شده بودند بلای جون من. اوضاع همین طوری بود و بود و بود تا اینکه این فرج اله پدر سگ حرص و طمع ورش داشت! یه شب که دیگه کارهام تموم شده بود و خسته و مرده می خواستم کپه مرگم رو بذارم صدام کرد و گفت که می خواد باهام حرف بزنه. تو دلم گفتم ببین دیگه چه خوابی واسه ام دیده! خلاصه رفتیم تو اتاق نشستیم.
یه خورده از این در و اون در باهام حرف زد و بعد رفت سر اصل مطلب. بهم گفت می دونم از من بدت می آد اما من صلاح تورو می خوام! مونده بودم که این مرتیکه چه صلاحی تو این کار دیده؟!
پدر سگ شروع کرد در گوشم وز وز کردن و چرت و پرت گفتن. کمی که گوش کردم متوجه شدم که می خواد بیشتر سو استفاده کنه و منم بیشتر تو گند فرو برم.
گفتم آخه مرد مگه تو شرف و غیرت نداری؟
خندید و گفت من خیلی وقته که این چیزهارو به این منقل و وافور فروختم.
بعد شروع کرد داستان زندگی خودش رو واسم تعریف کردن. اونم زندگی خوبی نداشته.حالا نمی خوام وارد سرگذشت اون بشم. اما همه مون چوب بی سوادی و نادونی مون رو می خوردیم. حالا اون یه جور بدبخت بود و من یه جور دیگه. دلم نمی خواست بیشتر از این که هست تو منجلاب و کثافت فرو برم.
بگذریم. القصه که اون شب تنها شبی بود که من و فرج اله با هم مثل زن و شوهر صحبت کردیم! اون هم آدم بیچاره ای بود. یعنی هیچ انسانی در وهله اول به دنبال بی وجدانی و بی غیرتی نیست. این طور که می گفت پدرش رو اصلا ندیده! این مادرش هم تو جوونی یکی مثل پدر من از راه بدر کرده و گول زده و به فساد کشونده.
چند روزی گذشت صحبت فرج اله رو داشتم فراموش می کردم که یه شب دوباره مسئله رو پیش کشید. این بار با لحن جدی! ازش چند روزی وقت خواستم دلم راضی به این کار نبود با خودم گفتم شاید تو این چند روز فرجی بشه و خدا کمکم کنه.
تو فکرم بود که فرار کنم ولی خونه تحت نظر مادر شوهرم و عفت بود. در خونه هم قفل و کلون بود تازه اگه فرار می کردم کجارو داشتم برم؟
تو یکی از همین روزها بود که سهراب خان به خونه ما اومد. مادر شوهرم و فرج اله از سهراب خان خیلی می ترسیدند. از سهراب خان هم بدم اومده بود. هر چی بود حتما تو کار پدرم شریک بود وقتی اون روز سهراب خان به خونه ما اومد ناگهان تصمیمی گرفتم این تنها کاری بودکه می تونستم انجام بدم.
وقتی همه درها روی آدم بسته می شه به هر چیزی چنگ می زنه. نمی دونستم عکس العملش چیه. موقعی که جلوی من اومد تفی به زمین انداختم و گفتم به پدرم بگو کلاهشو بذاره بالاتر!
دخترش سفید بخت شده. تریاک دهن مشتری ها می ذاره! تا چند وقت دیگه هم کارهای دیگه مشتری ها رو راه می اندازه! این رو گفتم و به اتاق رفتم. اون روز فرج اله خونه نبود سهراب خان بعد از شنیدن حرف من رفت. فکر کردم شاید بعد از شنیدن این حرفها دست منو بگیره و با خودش ببره. بعد از رفتنش اضطراب زیادی رو چه تو خودم چه تو چشمای مادر شوهرم دیدم. تا ظهری خبری نشد. فرج اله هم برگشت خونه. به محض رسیدن اون مادر شوهرم گزارش کار من رو داد. فرج اله هم صداش در نیومد. فکر کنم ته دلش پشیمون بود که درخواست آخری رو از من کرده! اگر پدرم می اومد و من رو می برد تمام کاسبی این چند وقتش خراب می شد.
همه منتظر بودن که چی میشه. اگر از طرف پدرم کاری صورت نمی گرفت من باید فاحشه می شدم! یعنی چاره ای نداشتم.
ظهر که شد و ناهار خوردیم خیال فرج اله راحت شد. چون چند ساعتی از رفتن سهراب خان گذشته بود. با زهر خندی رو به من کرد و گفت : اینم از بابات! حالا از امشب کارتو شروع می کنی؟
اما من می دونستم که پدرم ظهر از خواب بلند می شه و تا یکی دو ساعت هیچ خبری رو بهش نمی دن. شاید هم با این خیال دلم رو خوش می کردم.
دو ساعت دیگه ام گذشت. خبری نبود. فرج اله رفته بود و دراز کشیده بود. خونه ساکت بود که یک مرتبه در خونه با چند ضربه شکسته شد و چند تا از نوکرهامون همراه با سهراب خان وارد شدند و پدرم هم با اسب وارد خونه شد و همونطور به حیاط اومد.
نوکرها با اشاره سهراب خان به داخل اتاقها دویدند و بعد از پیدا کردن فرج اله اونو کشون کشون به حیاط آوردند.
سهراب منو صدا کرد و من هم تمام جریان این مدت رو خلاصه براش گفتم.در تمام مدتی که من حرف می زدم پدرم با خشم سبیلش رو می جوید. وقتی حرفهام تموم شد شلاق رو کشید به تن فرج اله. طوری می زد که نعره اش هفت تا خونه اونورتر می رفت. زیر شلاق و دست و پای اسب له و لورده شده بود.
بعد تازه پدرم به نوکرها اشاره کرد که اونهام چوب و فلک رو آوردند و فرج اله رو فلک کردند. خون از کف پا و ناخن هاش راه افتاد. نوبت فرج اله که تموم شد سهارب خان شلاق پدرم رو گرفت و سراغ مادر شوهرم و عفت رفت و خدمت اونها هم رسید. مادر شوهرم که از درد شلاق ها خودش و تو حوض انداخت. دلم خنک شد. روحم رو آلوده کرده بودند!
پدرم بدون یک کلمه حرف رفت. ترسیدم نکنه قراره باز هم اینجا بمونم!
که سهراب خان یه چنگه اسکناس ریخت جلوی فرج اله که داشت روی زمین از درد دور خودش می پیچید و گفت فردا می آی خونه آقا و طلاقش می دی، فهمیدی؟ بعد دست من رو گرفت و با خودش به خونه خودمون برد.
پریچهر خانم اینجا حرف خودش رو تموم کرد. قطره اشکی رو که گوشه چشمم بود پاک کرد.اشک یک پیرزن!
بلند شدیم و یه مقدار پول گذاشتم کنارش و راه افتادیم.
در برگشت به خونه در مورد سرگذشت پریچهر خانم صحبت می کردیم. در مورد سرگذشت عجیب او! چطور می شد که یک انسان اینقدر بدبخت باشه!
هومن رو سر راه جلو خونشون پیاده کردم و به خونه خودمون رفتم. هنوز وارد خونه نشده بودم که پدرم بیرون دوید و گفت: فرهاد بپر برو خونه حکمت. انگار کمی حالش بد شده. می خوان ببرنش بیمارستان! بدو (دوباره سوار ماشین شدم و به طرف خونه آقای حکمت حرکت کردم) به محض رسیدن اون ها رو دیدم که جلوی در خونه ایستاده اند. کمک کردم تا آقای حکمت سوار شد و با فرگل و مادرش به یکی از بیمارستانهای اون جا رفتم.
حکمت- ممنون پسرم. البته اگه استراحت می کردم خوب می شدم. بچه ها اصرار کردن برم بیمارستان. کمی فشار خونم بالا رفته چزی نیست.
خانم حکمت- همچین می گه چیزی نیست انگار سرما خورده! فشارت رو بیست مرد!
خلاصه با سرعت اون ها رو به بیمارستان رسوندم. تا دکتر آقای حکمت رو معاینه کرد دستور بستری شدنش رو داد. خانم حکمت با آقای حکمت به طبقه بالا بخش قلب رفتند و قرار شد من و فرگل ترتیب تشکیل پرونده رو بدیم. متصدی صندوق دویست هزار تومان ودیعه خواست. فرگل می خواست به خونه برگرده پول تهیه کنه که من نذاشتم و مقداری پول و بقیه رو چک دادم. یکی از پزشکان اون جا آشنای پدرم بود. از همون جا با پدرم تماس گرفتم. یه ساعتی اونجا بودیم. بعد از معاینات کامل دکتر گفت که باید حداقل امشب تو بیمارستان بستری باشه. من خواستم که به عنوان همراه پیش آقای حکمت بمونم. در این لحظه پدرم و لیلا هم به بیمارستان اومدن.
بالاخره قرار بر این شد که خانم حکمت اونجا بمونه و فرگل به خونه ما بیاد. پس از ساعتی به خونه رفتیم. فرگل ناراحت بود. دلش شور می زد. لیلا دلداریش می داد. همگی یکی دو لقمه ناهار خوردیم. سر غذا صحبت می کردیم.
من- چطور شد که فشارشون بالا رفت؟
فرگل- دیروز صبحی حال پدرم خوب بود هیچ مشکلی نداشت! رفت بانک. گویا حقوقش رو به حساب نریخته بودند اونجا کمی عصبانی شدن. خونه که رسیدن خوب بودن. امروز یک دفعه حالشون بد شد.
من- شما خودتون رو ناراحت نکنید. چیز مهمی نیست. یه استرس عصبیه.
پدرم- در سن و سال ماها کوچکترین ناراحتی باعث بالا رفتن فشار خون می شه.
لیلا- به امید خدا فرد آقای حکمت می آن خونه. نگران نباش.
فرگل- آخه باعث زحمت شدم. برای شما، برای فرهاد خان!
پدرم- این حرفها چیه؟! حکمت و من الان سی چهل ساله با هم دوستیم. یعنی یه عمر! تو هم مثل دختر خودم می مونی.
مادرم- پاشو برو تو اتاق کمی استراحت کن. الان اعصاب خودت هم ناراحت شده.
فرگل- از محبت شما واقعا ممنونم ولی اگر اجازه بدید تا عصری هستم بعد شب میرم خونه خودمون.
من- مگه می شه؟! شب یه دختر تنها تو خونه بمونه؟
لیلا و پدرم خندیدن. فرگل سرش رو انداخت پایین. منم صورتم سرخ شد.
پدرم- خب حالا که فرهاد هم برای تو دلواپسه حتما باید شب اینجا بمونی.
فرگل- چشم. پس اجازه بدید برم خونه یه مقدار وستیل برای خودم بیارم.
من- در خدمتتون هستم. می رسونمتون.
پدرم- آره عزیزم . پاشو با فرهاد برو. هر چی لازم داری بیار. فرهاد دم در خونه آقای حکمت واستا تا فرگل خانم برن تو خونه و کارشون رو بکنن و برگردین.
لیلا- خدا رحم کرد که هومن خان اینجا نیستند.وگرنه اینقدر سر به سر فرهاد می ذاشت.
بلند شدیم و با ماشین به طرف خونه فرگل رفتیم. توی راه فرگل گفت:
باعث زحمت شما شدم. واقعا عذر می خوام. به محض بیرون اومدن پدرم از بیمارستان ترتیب پول رو هم می دم فرهاد خان.
من- چه حرفها می زنید فرگل خانم! اصلا چه قابلی داره. همونطور که پدرم گفت من هم مثل این که شمارو خیلی خیلی سال هست که می شناسم. می دونید؟ از روز اولی که شما رو دیدم نمی دونم چطوری بگم؟ احساس کردم که سالیان ساله که شمارو می شناسم.
فرگل- شاید این به خاطر اون روزی که با پدرم خونه شما اومدم و با هم دوچرخه سواری کردیم.
من- نه به این خاطر نیست. بعد از اون روز که شمارو با دوچرخه زمین زدم فراموشتون کرده بودم. پس اون مدت به حساب نمی آد.
رسیده بودیم. جلوی خونه نگه داشتم و فرگل پیاده شد و گفت: بفرمایید تو.
من- نه خیلی ممنون مگه متوجه نشدید پدرم چی گفت؟
خندید و به خونه رفت.من هم از ماشین پیاده شدم و سیگاری روشن کردم تا فرگل برگرده. ده دقیقه بیشتر طول نداد. با یک ساک کوچک بیرون اومد.
فرگل – ببخشید معطل شدید.
من- اصلا اینطور نیست چند دقیقه که معطلی نیست.
سوار شدیم و حرکت کردیم. راه کوتاه بود نمی تونستم حرفامو بزنم.
من- چقدر خوب شد که امشب خونه ما می مونید!
فرگل- بله خیلی خوب شد چون راستش تنهایی تو خونه می ترسیدم.
من- فرگل خانم می خواهید یه سر بریم بیمارستان سری به آقای حکمت بزنید؟
فرگل- ممنون نه. فکر نکنم کسی رو اجازه ملاقات بدن. رفتیم خونه تلفن می کنم.
موبایل رو از جیبم در آوردم و بهش دادم که تلفن کنه. از کیفش شماره بیمارستان رو در آورد و تلفن زد. خانم حکمت گفت شکر خدا هیچ مسئله ای نیست و فقط محض احتیاط گفتند امشب بیمارستان بمونه. خداحافظی کرد و تلفن رو به من داد.
من- خب خداروشکر. حالا خیالتون راحت شد؟
فرگل با خنده- بله خدارو شکر. خیالم راحت شد.
به خونه که رسیدیم همونطور که پیاده شدیم و از توی باغ به طرف ساختمان می رفتیم پرسیدم: فرگل خانم شما که اینهمه خواستگار دارید چرا ازدواج نمی کنید؟ دلیل خاصی داره؟
فرگل- دلیلش فقط اینه که از اونها خوشم نیومده.
من- یعنی شما خیال ازدواج دارید؟
خندید و گفت: هر دختری بالاخره باید ازدواج کنه ولی با مرد مورد علاقه اش.
سر و کله لیلا پیدا شد و ساک رو از دست فرگل گرفت و با هم به اتاق لیلا رفتند. اونقدر از دست لیلا حرصم گرفت! لحظه آخر لیلا برگشت و زبانش رو به طرف من از دهانش در آورد یعنی به من ادا درآورد و خندید و رفت. مثل دوران کودکی.
من هم به اتاق خودم رفتم و یکساعتی دراز کشیدم بعد دوش گرفتم و اصلاح کردم و مشغول مطالعه کتاب شدم. یه ساعتی هم اینطوری گذشت که لیلا در زد: فرهاد نمی آی با فرگل بریم بیمارستان؟
من- حاضرم هر وقت خواستید بریم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#25
Posted: 19 Jun 2012 19:48
سه تایی رفتیم. حال آقای حکمت خوب بود. یکساعتی اونجا بودیم. پدر و مادر فرگل خیلی از من تشکر کردند. با تمام شدن وقت ملاقات به خونه برگشتیم. مش رجب باغبان ما باغ را آب داده بود. فواره ها باز بود. بوی نم و بوی خاک آب خورده همه جا رو پر کرده بود. با لیلا و فرگل روی نیمکتهای آخر باغ نشستیم هنوز دو دقیقه نگذشته بود که در خونه باز شد و هومن داخل شد. متوجه ما نشد و به طرف ساختمون رفت. به مش رجب که رسید گفت: سلام مش رجب. حالت چطوره؟ خسته نباشید. خدا قوت.
مش رجب- زنده باشی جوون. پیرشی انشاالله
هومن- مش رجب چیکار می کنی که این گلها این قدر تر و تازه ان؟
مش رجب- با عشق بهشون می رسم! من آقا رو خیلی دوست دارم به باغش هم با عشق می رسم!
هومن- آی مش رجب مچتو گرفتم! معلومه که دستی تو عشق داری! یا الله تا چهار تا از فوت و فن های عشق رو به من یاد ندی ولت نمی کنم. مش رجب شنیدم تا حالا دو تا زن گرفتی. من با ماشین و پول نتونستم یکیش رو هم بگیرم! راز موفقیت تو چیه؟! یا الله بگو. غذا چی می خوری؟ تاکتیکت در مورد زن ها چیه؟ از چه روشی تو عشق استفاده می کنی؟ زود جواب بده!
مش رجب با خنده- ولم کن هومن خان. سر به سر من پیرمرد نذار.
با شنیدن این حرفها ما از پشت درختها شروع به خندیدن کردیم که هومن متوجه ما شد. مش رجب رو ول کرد و به طرف ما اومد.
- به به سلام شمع و پروانه و گل و بلبل همه جمعند! چشم و دلم روشن! زیر گوش ما چه اتفاقهایی می افته و ما بی خبریم! لیلا خانم شما به من می رسید فقط اامتحان دارید؟ فرهاد خان یه تلفن می زدی به من پولش رو بعدا حساب می کردم.
سه تایی باهاش سلام علیک کردیم و جریان پدر فرگل رو بهش گفتم اول خیلی ناراحت شد بعد که فهمید حال آقای حکمت خوبه خوشحال شد و شروع کرد.
- قربون قدرت خدا برم. کار خدا رو ببین! این فرهاد خان پریروز که فهمید امروز همه جا تعطیله غم عالم ریخت تو دلش. چرا؟ هان که امروز نمی تونه فرگل خانم رو توی کارخونه ببینه! از بس که این بشر خوش شانسه باید بزنه و آقای حکمت فشارش بره بالا ببرنش بیمارستان و دکتر هم بیخودی اونو شب نگه داره و اونوقت این آدم از صبح تا شب بتونه فرگل خانم رو ببینه! خدا جون این همه زرنگی و خوش تیپی و خوشگلی و خوش صحبتی رو از ما بگیر جاش یه خورده از این شانس فرهاد رو بهم بده!
من- هومن چرا آبروریزی می کنی؟ من کی ناراحت بودم که امروز تعطیله؟
هومن- چرا هول شدی؟ خوب دلت برای فرگل خانم تنگ می شد. چه عیبی داره؟
همه خندیدند. لیلا از هم بیشتر می خندید.
هومن- بخند لیلا خانم! به امید خدا روزی که زن من شدی. تلافی همه چیز رو سرت در می آرم اگه بهت خرجی خونه دادم! اگه گردش بردمت!
لیلا همونطور که می خندید بلند شد و گفت- من برم چایی بیارم.
و با خنده دور شد. موندیم من و هومن و فرگل. من و فرگل لحظه ای هومن رو نگاه کردیم که هومن تا نگاه ما دو نفر رو دید گفت: چیه؟ سر خرم؟ خیلی خوب می رم اونورتر!
من- گم شو هومن! این چرت و پرت ها چیه می گی؟
اما در دلم از خدا می خواستم که لحظه ای با فرگل تنها باشم و حرف بزنم که شکر خدا هومن دنبال لیلا رفت. داشتم افکارم رو مرتب می کدم که فرگل گفت: راست می گفت هومن خان که چون امروز کارخونه تعطیل بود و نمی تونستید من رو ببینید ناراحت بودید؟
من- نه. نه بخاطر اون. باور کنید! یعنی خوب شما که جای خود دارید. میدونید کارها مونده. کارگرها گناه دارن...(خلاصه هول شده بودم و تند تند حرف زدم و شلوغش کردم)
فرگل- درسته حق با شماست ولی من یه لحظه تصور دیگه ای پیدا کردم!( لحظه ای دو دل بودم بعد گفتم)
راستش رو بخواهید هومن حقیقت رو گفت دلم برای شما تنگ می شد.
این رو گفتم و سرم رو پایین انداختم که لحظه ای بعد فرگل گفت: ممنون!
هومن و لیلا از دور پیداشون شد برای اینکه وقت رو تلف نکرده باشم پرسیدم:
فرگل خانم می خواستم بدونم اگه مثلا چطوری بگم؟
حرفم رو خوردم ! یعنی روم نشد بگم. این بود که حرف رو عوض کردم و پرسیدم:
منظورم اینه که شما چند سالتونه؟
فرگل با لبخند- انگار چیز دیگه ای می خواستید بپرسید.
من- نه نه همین می خواستم بدونم چند سالتونه؟
خندید و گفت – بیست و یک سالمه.
این جمله آخر فرگل و این هومن خفه شده شنید و تا رسید گفت:
اگه برای ازدواج سن و سال فرگل خانم رو می پرسی باید بهت بگم که این فرگل خانم به درد تو نمی خوره! بیست ویک سال سن و سالی نیست که! تو یه زن جا افتاده می خوای که بتونه جمع و جورت کنه! مثل این شهلا خانم همسایه تون. سی ، سی و سه چهار سالشه. سر شوهرش رو هم خورده! جا افتاده و پر تجربه!
تازه این فرگل خانم که هنوز درس داره، امتحان داره، بعدش تو هم وقت گیر آوردی؟ آقای حکمت بیمارستانه تو داری فکر عقد و عروسی می کنی؟
لیلا و فرگل شروع به خدیدن کردن (شهلا خانم همسایه بیوه ما بود که دو سال پیش شوهرش مرده بود)
من- آقای حکمت که شکر خدا مشکلی ندارند. بعدش من کی به فکر عقد و عروسی بودم هومن؟
هومن- یعنی تو خیال ازدواج با فرگل خانم رو نداری؟ یعنی از فرگل خانم خوشت نمی آد؟!
ای بی وفا! ای مرد خبیث! ( با صدای زنانه) شما مردها همه سر و ته یه کرباسید!
بعد رو به لیلا کرد و گفت: فقط خودم تو دوستی ثابت قدمم!
این دفعه خودم هم خنده ام گرفت. بعد رو به فرگل کرد و گفت:
فرگل خانم یه جواب به این فرهاد بدبخت بده. جدی می گم! بیچاره زبون حرف زدن که نداره! داره پر پر می زنه! خدا رو خوش نمی آد.
فرگل- فرهاد خان تا حالا هر چی از من پرسیدن جوابشون رو دادم. هر چیز دیگه ای هم که بپرسن جوابشون رو حتما می دم!
این رو گفت و بلند شد.به طرف دیگه باغ شروع به قدم زدن کرد.
هومن به من اشاره کرد وگفت: بلند شو بدو برو باهاش حرف بزن. دست و پا چلفتی! لال مونی گرفتی؟ یکی مثل من! یکی مثل این! پاشو دیگه! عین هنرپیشه فیلم دیوانه از قفس پرید مات و مبهوت داره منو نگاه می کنه!
من در حالی که بلند می شدم پرسیدم: چی بگم! روم نمی شه!
هومن در حالی که من رو هل می داد گفت:
ناله دل بزنی پسر که این همه چیز یادت دادم و هنوز خنگی! بدو برو بهش بگو ز ز ن م ز ن ز می ز ی ش ی ز! برو دیگه بی عرضه!
دنبال فرگل راه افتادم وقتی دید دارم دنبالش می رم صبر کرد تا بهش برسم. خودم رو آماده کرده بودم که باهاش حرف بزنم که به محض رسیدنم گفت:
فرهاد خان یادته؟ همونجای باغ منو زمین زدی! اون روزی که اینجا اومدم و زمین خوردم دیگه دلم نخواست اینجا برگردم از دستتون عصبانی بودم چون دختر یکی یه دونه بودم دلم می خواست وقتی خوردن زمین شما ازم عذرخواهی کنی، از جا بلندم کنی ، خاک لباسهامو تمیز کنی! یعنی در واقع ناز و نوارزشم کنی! ولی شما همونطور ایستاده بودی و من رو تماشا می کردی. یادمه گریه می کردم نه از درد بیشتر به خاطر اینکه این کارها رو که گفتم شما نکردید.
وقتی هم که پدرتون شما رو دعوا کرد بیشتر ناراحت شدم. دلم نمی خواست کسی تو این مسئله دخالت کنه!
گفتم که دیگه دلم نخواست اینجا بیام اما همیشه از این خونه و باغش خوشم می اومد. هر بار پدرم می خواست به اینجا بیاد من باهاش نمی اومدم اما به شما فکر می کردم.
یکبار یادمه چهارده پانزده ساله بودم که با پدرم به اینجا اومدم. دم در موندم و پدرم وارد خونه شد. چند دقیقه بعدش شما از خونه بیرون اومدین البته متوجه من نشدید. وقتی پدرم اومد گفت که قراره برای ادامه تحصیلات به خارج از کشور برید. نمی دونم چرا یک دفعه دلم گرفت! شاید به خاطر این بود که شما پولدار بودید. در اون زمان من خیلی دلم می خواست که برای یکبار هم شده حداقل یکی از کشورهای خارج رو ببینم. خب پدر من یک دبیر بود و امکانات محدود. وقتی فهمیدم شما قراره به خارج برید خیلی ناراحت شدم!
همیشه خونه خودمون رو با خونه شما مقایسه می کردم. مثل اتاقک نگهبانی در مقابل یک پارک!
خنده داره! به اون هم حسودی می کردم!
لحظه ای بعد خندید و گفت: نمی دونم چرا حالا این حرفها رو می زنم!
من- هنوز به خاطر اون روز از دستم ناراحت هستید؟
فرگل- بله هنوز ناراحت و عصبانی هستم. می دونید چرا؟ چون با اون موقع هیچ فرقی نکردید!
من- هیچ کس با گذشته هاش قهر نمی کنه! همیشه اونهارو با خودش داره. شما اون روز فقط از این ناراحت بودید که چرا ناز و نوازشتون نکردم؟
فرگل- بله اون ورز توی چشماتون می دیدم که دلتون می خواست از من عذرخواهی کنید ولی فقط نگاه می کردید.
مدتی دوتایی بدون حرف قدم زدیم. هومن حق داشت. کار به جایی رسیده بود که فرگل هم از خجالت و بی زبونی من به صدا در اومده بود!
من- اون روز دلم می خواست باهاتون حرف بزنم. دلم می خواست ناراحتی رو از دلتون در بیارم اما می ترسیدم به حرفهام گوش ندید و گریه کنید.
فرگل- من که گریه کردم چه فرقی داشت؟! حداقل اینکه حرفاتون رو می زدید!
من- حالا هم می ترسم!
فرگل- جالبه! توی کار که اینطوری نیستید. در تحصیلات هم شنیدم بسیار موفق بودید! پس چرا در بعضی از موارد نمی تونید حرفتون رو بزنید؟
من- خودم هم نمی دونم. شاید از این می ترسم که با چند جمله همه چیز خراب بشه و از دست بره؟
خندید و چند لحظه بعد موقعی که داشت یک گل رز رو بو می کرد گفت:
یادم باشه وقتی شمارو برای عروسیم دعوت کردم حتما برای هومن خان هم کارت دعوت بفرستم! نکنه یه وقت شما تنهایی خجالت بکشید تشریف بیارید! حداقل اینکه هومن خان می تونه مواظبتون باشه و جای شما صحبت کنه! (تند به طرف لیلا و هومن برگشت)
من- فرگل خانم صبر کنید. می خوام حرف بزنم.
همونطور که پشتش به من بود ایستاد.
من- شما که گفتید از خواستگارهاتون خوشتون نمیاد ؟
فرگل- درسته ولی حداقل حرفشن رو می زنن!
من- خوب منم می تونم حرفم رو بزنم!
فرگل-خب
من- خواهش می کنم در مورد خواستگارهاتون زود تصمیم نگیرید.
فرگل- خب!
من- یعنی اینکه نباید در این جور کارها عجله کرد!
فرگل لحظه ای با خشم منو نگاه کرد و گفت:
اگر به خاطر این سادگی و صداقتتون نبود تلافی چند سال پیش رو سرتون در می آوردم!
این رو گفت و به طرف لیلا و هومن رفت. نمی دونم چطور شد که دل به دریا زدم و بلند گفتم:
با من ازدواج می کنید؟
ایستاد و خندید و به طرف من برگشت. از اون طرف هومن که این جمله رو شنیده بود بلند جواب داد:
هومن- آره عزیزم. بیست و هفت هشت ساله که منتظرم از من این درخواست رو بکنی! فقط باید قول بدی وقتی زنت شدم بذاری هفته ای یه روز برم دیدن مامانم اینا! بخدا زن خوبی برات می شم!
مش رجب از اون ور باغ شروع کرد بلند بلند خندیدن. از خجالت نزدیک بود آب بشم.
فرگل جلوی من اومد و با خنده گفت- تو چقدر ساده ای فرهاد!
سرم رو پایین انداختم.
فرگل- بیا بریم هوا داره تاریک می شه.
من خیلی آروم پرسیدم: فقط می خواستید این حرف و از من بشنوید؟
فرگل- مطمئنن هستی که دلت می خواد با من ازدواج کنی؟
من- حالا دیگه خیلی! از همون روزی که شمارو برای اولین بار بعد از سالها تو کارخونه دیدم متوجه شدم که دلم می خواد همیشه شما پیش من باشید.
فرگل- با پدر و مادرت صحبت کردی؟می دونی؟ ما پولدار نیستیم؟ اونها راضیند؟
من- اول باید با شما صحبت می کردم. اگر شما موافق باشید با پدر مادرم حرف می زنم.
فرگل- آخه شنیدم که خانم رادپور برای تو شهره دختر خاله ات رو در نظر گرفته.
من- من شهره رو دوست ندارم. می خوام فقط با شما ازدواج کنم.
فرگل- اگر پدر مادرت مخالفت کردند چی؟
من- اگر شما جواب من رو بدید حتما اونهام راضی می شن.
فرگل- باهاشون صحبت کن فرهاد. من یه چیزهایی می دونم! قبل از اینکه با من صحبت کنی باید با اونها صحبت می کردی فرهاد!
من- فرگل خانم من به پدر و مادرم احترام می ذارم ولی ازدواج یک مسئله شخصیه! باید خودم تصمیم بگیرم. من غیر از شما کسی رو نمی خوام.
دوباره من رو نگاه کرد و خندید بعد گفت:
بریم فرهاد. باید شام بخوری و کم کم بخوابی. صبح باید بری کارخونه. فکر نکنم فردا من بتونم بیام.
*******
فردا صبح پدرم به من گفت که برای آوردن آقای حکمت با فرگل به بیمارستان برم و خودش جای من به کارخونه رفت. با فرگل سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
فرگل- فرهاد یه چیزی می خوام بهت بگم. نمی خوام به خاطر من با خانوادت اختلاف پیدا کنی. شاید چیزی که اونها بهت می گن بهتر باشه.
من- فرگل خانم خواهش می کنم اگه چیزی می دونی به من هم بگو بدونم.
فرگل- اولا که اینقدر فرگل خانم فرگل خانم نگو! دوم این که من از لیلا شنیدم که مادرت خیلی اصرار داره تو با شهره ازدواج کنی. گویا خودت اوایل بی میل هم نبودی؟!
نگاهی به فرگل کردم و گفتم:
من- شما از چه کسی شنیدی که من بی میل نبودم با شهره ازدواج کنم؟
فرگل- خوب اوایل چند بار با هم بیرون رفتید و توی خونه هم روابطتون بد نبوده!
من- حتما این گزارشات رو لیلا به عرضتون رسونده ؟ بله؟
فرگل- چه فرقی داره؟ مهم اینه که درست بوده
من- هیچ هم درست نبوده. اگه من با دختر خاله ام با اصرار اون یکی دوبار بیرون رفتم دلیل اینه که می خوام باهاش ازدواج کنم؟ تازه یکبارش که با هومن رفتم و توی خیابون با شهره سر تند رفتن حرغمون شد و پیاده شدیم و با تاکسی برگشتیم.
خانم عزیز اطلاعتتون اشتباهه. تازه شما هنوز جوابی به من ندادید.
فرگل مدتی سکوت کرد و بعد گفت:
بین فرهاد جان دیشب یه چیزهایی بهت گفتم. نمی دونم فهمیدی یا نه؟ بعدش اینکه باید فکر کنم شما خیلی پولدارید!
همیشه همین موضوع باعث شده که فکر تورو از سرم بیرون کنم
من- مگه به من فکر هم می کردید؟
فرگل- گفتم که تو خیلی ساده ای فرهاد! از زمانی که تو از خارج برگشتی چشم تمام دخترهای فامیل و خیلی از دخترهای محل به تو و هومن بوده! لقمه از شماها چرب تر کجا گیر می آد؟
من- پس ثروت پدرم کلی خواستگار داره؟! عجب مشکلی!
حالا این فکر مثل خوره به جونم افتاد. حالا از کجا بفهمم که کدوم از اونها من رو برای خودم می خوان!
فرگل عصبانی شد و خیلی محکم گفت:
فرهاد نگه دار.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#26
Posted: 19 Jun 2012 19:51
توجه نکردم که دوباره و این دفعه با فریاد گفت: گفتم نگه دار!
ایستادم. خدا رحم کرد که توی یک خیابان خلوت فرعی بودیم. به محض ایستادن با لحنی عصبی که توقع اون رو از فرگل نداشتم گفت:
گوش کن فرهاد خان، اگه منظورت به منه باید بهت بگم که فقط یه خواستگارم توی خونه ما یک چک چند میلیون تومنی رو امضاکرد و گذاشت جلوی پدرم! فقط به خاطر اینکه زبون پدر و مادرم رو ببنده! فهمیدی فرهاد خان؟! این تازه یکیشون بود که بهت گفتم. یکیش.ن پسر دکتر... که پدرش یک بیمارستان داره. پولشون از پارو بالا میره! یادت رفت پدرت بهت چی گفت؟ اشاره کنم چند تا از این آدمهای پولدار جلوم تعظیم می کنند! پولت رو به رخ من نکش. اگر من اون حرف رو زدم برای این بود که صداقتم رو نشون بدم. دلم می خواست که تو بدونی خیلی ها حاضرند با تو ازدواج کنن تازه از خدا هم می خوان! ولی تو به من طعنه می زنی! خداحافظ.
این رو گفت و پیاده شد. بلافاصله پیاده شدم و ماشین رو قفل کردم و دنبالش راه افتادم. فقط دنبالش راه می رفتم. اون از جلو و من به دنبالش. از اول متوجه شد که دنبالش هستم. ایستاد . من هم ایستادم. برگشت با عصبانیت من رو نگاه کرد که سرم رو پایین انداختم و از زیر چشمم مواظبش بودم. لحظه ای بعد جلو اومد و گفت: خب!
نمی دونستم چی باید بگم که گفت:
اگر همین الان حرف نزنی مثل همون وقت که من رو زمین زدی گریه می کنم!
و واقعا آماده گریه کردن بود. توی چشماش دیدم! مثل همون روزا! اول من رو نگاه کرد وقتی دید من کاری نکردم گریه کرد! حالا هم درست همون حال شده بود!
من- فرگل شما معنی حرف من رو درست متوجه نشدید. منظورم شما نبودید.
نباید در مورد من اینطور قضاوت کنید. ازتون معذرت می خوام. خواهش می کنم منو ببخشید.
فرگل- اینا که گفتی هنوز کمه! هنوز نبخشیدمت!
لحظه ای صبر کردم بعد گفتم:
فرگل من شمارو خیلی دوست دارم. خواهش می کنم هم به خاطر چند سال پیش هم به خاطر الان من رو ببخشید.
بعد سیگاری روشن کردم که گفت:
باز هم بگو هنوز کمه! (اما اینبار دیگه عصبانی نبود می خندید)
تکیه اش رو به دیوار داد و گفت: کم کم داره گریه ام می گیره. بگو!
من- تورو خدا گریه نکنید. می گم! ولی آخه چی بگم؟
فرگل- آقا موشه به خاله سوسکه چی می گفت؟ همون هارو بگو!
من- آخه زشته! اگه یکی از اینجا رد بشه نمی گه اینا دیوونه شدن؟!
فرگل- می گی یا گریه کنم؟
من- باشه باشه می گم. خاله قزی چادر قرمزی..آخه بابا بده! تازه آقا موشه که حرف می زد خاله سوسکه جوابشو می داد!! دیگه فرگل باور کن داره خودم گریه ام می گیره!
فرگل- بگو همون که داشتی می گفتی بگوخنده ام گرفت. گفتم- پس حداقل بیا بریم طرف ماشین تو راه برات بگم.
فرگل0 باشه ولی اگه نگی برمی گردم ها!!
من- عاشقم، عاشق بی دلم من!
فرگل- کدوم دل؟
- همون دل که پر امید
- امید کجاست؟
- بر آب؟
- همون اب که از چشم اومد
- دلت چی شد؟
- فنا شد. فنای ان چشا شد.
- کدوم چشم؟
من- بابا فرگل تروخدا!! بازیت گرفت؟
فرگل- کدوم چشم؟
من- ای بابا!! همون چشم که خواب آوردش
فرگل- کدوم خواب؟
من- خوابی که ازم فرار کرد
فرگل- کجا رفت؟
من- تو رویا!! بابا بخدا مردم نگاهمون می کنن و می خندن!
فرگل- رویا کجاست؟
من- بر آبه
فرگل – کدوم آب؟
من- همون آب که از چشم اومد. همون چشم که غرق خونه. همون خون که از دلم رفت. همون دل که زخمه زخمه. همون زخم که تو صدامه. صدایی که تو گلومه. گلویی که پر ز بغضه. همون بغض که رو لباته. همون لب که سرخه سرخه. سرخی که چون شرابه. شرابی که تو چشاته. همون چشم که مسته مسته.
به ماشین رسیدیم و وقتی که در رو براش باز می کردم پرسیدم: حالا خاله سوسکه آروم شد؟
فرگل با خنده گفت: آره وقتی آقا موشه اینطوری حرفهای قشنگ بزنه خاله سوسکه هم آروم میشه هم حاضره باهاش ازدواج کنه و زنش بشه!
من- حالا این جواب مال آقا موشه تو داستانه یا مال فرهاد؟
دوباره خندید و گفت: خودت چی فکر می کنی؟
تسویه حساب اقای حکمت تا ظهر طول کشید. تقریبا ساعت یک بود که اونها رو به خونه شون رسوندم. هر چقدر آقای حکمت اصرار کرد پولی ازش نگرفتم گفتم که پدرم سفارش کرده چون خودش با شما حساب کتاب داره من پولی نگیرم. موقعی که خداحافظی کردم فرگل تا دم در همراهم اومد. اونجا ازش پرسیدم:
فرگل فردا می آی کارخونه؟ اگه دلت می خواد می آم دنبالت.
فرگل- فکر کنم بیام. ولی دنبالم نیا. قراره که فقط تو برگشت منو به خونه برسونی !
من- هرطوری که راحتی. ولی یادت باشه هنوز جواب من رو ندادی!
فرگل- خداحافظ آقا موشه! برو کمی فکر کن می فهمی!
به خونه برگشتم و یه تلفن به پدرم زدم و جریان رو بهش گفتم که در مورد پول گفت خوب کاری کردی.
گفتم اگر می خواهید بیام کارخونه شما به خونه بیایید که گفت نه. خداحافظی کردم. دوش گرفتم و ناهار خوردم. موقع ناهار مادرم گفت صبحی شهره تلفن کرده و گفته امشب می آد دنبال تو و هومن.
گویا بهش قول دادی که با هم به مهمونی می رید.
لیلا چپ چپ به من نگاه کرد. اصلا قرار این مهمونی یادم رفته بود. به مادرم گفتم:
شاید هومن گرفتار باشه و نتونه بیاد؟
مادرم- خب خودت برو. زشته قول دادی.
دیگه حرفی نزدم. ناهار که تموم شد تو سالن مشغول خوردن چایی بودم که لیلا اومد کنارم نشست و گفت:
هومن برای چی قراره با تو و شهره بیاد؟
من- چیه؟ حسودیت می شه؟ تو که جواب درستی به هومن ندادی حداقل بذار با خودم ببرمش شاید یه دختر براش پیدا بشه!
لیلا- فرگل خبر داره که تو امشب با شهره خانم قرار ملاقات داری؟
من- هنوز نه. خودم الان فهمیدم.ولی مسئله ای نیست آنتن ماهواره تو این خونه قویه! مطمئنم خیلی زود این خبر میره رو تلکس خبر گذاری! دختر برو به کارت برس! به کار ما مردها چکار داری؟
لیلا- این شهره خانم اگه شما دو نفر رو از راه بدر نکنه خوبه!
من- هیس! اگه مادرم بفهمه در مورد خواهر زاده اش حرف زدیم دودمان مون رو به باد می ده ها!!!
بلند شدم و به هومن تلفن کردم و جریان رو بهش گفتم.
هومن- به به ! ب این مژده گر جان فشانم رواست!
لیلا- چی می گه هومن؟
من- می گه کار دارم نمی تونم بیام!
هومن- دستت درد نکنه چه عجب یه بار برای من کاری کردی؟! لیلا اونجاست؟
من- آره اینجاست.
لیلا- فرهاد بهش بگو بیاد اینجا. الان!
من- هومن خان احضار شدی! همین الان!
ده دقیقه یه ربع بعد زنگ زدند و هومن اومد. نرسیده شروع کرد.
این شهره خانم هم چه خروس بی محل ها! بزور می خواد آدم رو ببره مهمونی ! من که نمی آم! فرهاد جون تو خودت برو. برادر من آدم زن و بچه دارم! منو چه به این جور جاها؟؟؟
من- هیس چه خبرته؟ اگه مادرم بشنوه پدرتو در می آره
لیلا با خنده- سلام
هومن- سلام خانم گل گلاب! خانم خانما! درد و بلای شما خانم خوشگل و نجیب بخوره تو سر این دختر خاله فرهاد!
دختره با یه من آرایش نمیشه تو صورتش نگاه کرد! اون وقت این لیلا خانم! ساده ساده ماشاالله مثل فرشته ها می مونه!
لیلا با خنده- هیس ! ستاره خانم می شنوه!
هومن- خوب بشنوه! اینم خواهر زده اس که ستاره خانم داره؟! (یواشکی به من چشمک زد)
لیلا با خنده- بفرمایید میرم چای براتون بیارم.
وقتی لیلا رفت هومن آروم گفت: خدا خفت کنه فرهاد! ببین به خاطر تو چقدر باید نقش بازی کنم
من- به خاطر من؟!
هومن- پس چی ؟ بذارم تنها بری اونجا بلا ملا سرت بیارن؟
من- اولا که من بچه نیستم. دوما مگه قراره کجا برم؟
هومن- اون شهره که من می شناسم با یک جلسه آقای رادپور رو هم از راه بدر می کنه!
لیلا برگشت و سینی چای رو روی میز گذاشت و نشست.
هومن- به به چایی بخوریم یا خجالت؟! به به این چایی خوردن داره ها! قربون اون قوری برم که این چایی رو ریخته!
لیلا- خوب هومن خان بسلامتی مهمونی دعوت دارید! چطور شده شهره خانم شما رو هم دعوت کرده؟
من- تقصیر منه! موقعی که چند وقت پیش شهره من رو دعوت کرد بهش گفتم که هومن رو هم با خودم می آرم که هومن رو هم دعوت کرد. ولی من حالا دیگه نمی خوام هومن بیاد.
هومن- خب تو هم نرو. مگه نری چی میشه؟ تازه فرگل هم بفهمه ناراحت می شه.
من- قول این مهمونی رو قبل از دیدن فرگل به شهره داده بودم. امیدوارم فرگل این رو درک کنه. این یه مهمونی اجباری که باید برم.
هومن- اگه لیلا مخالفتی نداشته باشه من هم با تو می آم.
*****
شب ساعت هشت بود که شهره دنبال ما اومد.
شهره- سلام حاضرید؟
من- سلام آره حاضریم. اما باید زود برگردیم. فردا باید بریم کارخونه.
شهره- خب سوار شید بریم.
من- ماشین تو پارک کن. من ماشین می آرم
شهره- مبارکه. شنیدم ماشین خریدی.
خلاصه سوار شدیم. شهره عقب نشست و من و هومن جلو. نزدیک بود و زود رسیدیم. مهمونی تو یه خونه سه طبقه شخصی بود. زنگ زدیم و از پله ها بالا رفتیم. در آپارتمان که باز شد دود زد بیرون! بوی سیگار و حشیش و عطر و ادوکلن و خلاصه همه چیز!
هومن- به به دم شما گرم! قهوه خونه قنبره؟ دو تا قند پهلو بده زیر طاق آینه!
من- هومن ساکت.
یه پسری با موهای بلند و عجیب غریب که نمی دونم روی صورتش خالکوبی کرده بود یا با رنگ عکس یه گل کشیده بود جلو اومد. ظاهرا میزبان بود. رو به شهره گفت:
سلام آتیشپاره دیر کردی!
هومن- با من هستید؟
- اختیار دارید بنده جسارت نمی کنم. اسم من رامین. خوشبختم.
با من و هومن دست داد. به شهره که رسید صورت همدیگه رو بوسیدند.
هومن- ااا خورده هاش ریخت زمین حروم شد!
رامین- شهره بوی فرندت چقدر با نمکه!
هومن- فدات! اینجا چقدر تاریکه! حق میون ادما جلوت بده! بیا دست مارو بگیر ببر یه گوشه بشون.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#27
Posted: 19 Jun 2012 19:52
رامین زد زیر خنده و بعد با فریاد همه رو صدا زد و گفت:
- بچه ها سورپرایز امشب اومد. معرفی، هومن.
یکدفعه دختر و پسر همه با هم با فریاد سلام کردند.
هومن- سلام سلام. قربون بند کفش همه تون!
یکی از حاضر جواب ها گفت: کفش من بندی نیست
هومن- فدای سگک کفشت! تو سری خوردتونم! سرگونیه؟
من آروم- هومن این چرت و پرت ها چیه می گی؟
هومن- فرهاد تو همین جاها باش. از جلوی چشم من جایی نری ها!
بعد به طرف دخترها رفت و گفت:
به به اینجا کجاست؟ اینا چی می گن؟ از ما چی می خوان؟
همه براش دست زدند و بردنش وسط خودشون
هومن- دست دست دست دست!
بعد بلند گفت:
فرهاد بپا گولت نزنن.
چه تاریکه اینجا!
من و شهره یه کناری رفتیم و نشستیم. رامین گفت: الان می گم بهتون برسن
شهره- فرهاد اهل این حرفا نیست.
رامین- سخت نگیرین!یه شب اومدیم خوش باشیم.
من- چشم می آم خدمتتون.
به هومن نگاه کردم نشسته بود وسط سالن بقیه هم دورش! انگار صد سال بود که با اونها آشنا بود!
هومن- حالا همه دو انگشتی! دیشب پریشب اشکنه خوردم/ خوردم به ماشین آخ که نمردم.
شهره- عجب گرم و با نمکه این هومن!
من- کجاشو دیدی؟ تمام دانشجوهای خارج عاشقش بودن!
در حالی که همه دست می زدند هومن ادامه داد
- الهی که من هل بشم در خونه تون ول بشم. اا رامین جون بشین دیگه! این چیه رو صورتت کشیدی؟ هیچ بهت نمی آد. دختر باید ساده و سنگین باشه
همه دوباره زدند زیر خنده.
هومن- الیه که غافل بشم یک کمی عاقل بشم.. خیر نبینی دختر! کور شده پامو لگد کردی! اصلا من قهرم!
همه یکدفعه فریاد زدند: آشتی آشتی
هومن- باشه شلوغش نکن. دو انگشتی : یک دو سه، برو دست و رو نشسته، بزن کف دو دستی، چرا بیکار نشستی ( هومن اونقدر مجلس رو شلوغ و گرم کرده بود که تمام کسانی که گوشه و کنار مشغول کارهای خودشون بودند به طرف وسط سالن کشیده شدند.
هومن- فرهاد ، تو و شهره هم بیاین جلو. می خوام گل یا پوچ بازی کنیم.
من و شهره هم به جمع پیوستیم. هومن همه رو به دو دسته تقسیم کرد.
هومن- اوستا منم. همه بشینن. شلوغ کنین بازی نمی کنم ها! ساکت گل رو می فروشم! یک رو می خوای یا گل رو؟ دو رو می خوای یا گل رو؟
- هیچکدوم تورو می خوام!
هومن- منو می خوای باید بیای با بابام صحبت کنی . با نمک! سه رو می خوای یا گل رو؟ خیلی خوب شماها چهار گل دست ما. مشت ها جلو، لو ندید ها! تا من نگفتم باز نکنید
شروع کرد مشت یکی یکی رو پر کردن که یکی از دخترها داد زد : هومن به من گل ندادی!
هومن – اسمت چیه؟
- پروانه
هومن- پروانه جون یه مویزه چهل قلندر! صد تا گل که ندارم یه دونه بهتون بدم!
تو خودت گلی مشتت رو ببند. یه جا بشین آفرین.
- یعنی نگم گل پیش من نیست؟
هومن- ا جونت بالا بیاد پروانه جون! تو که همه رو گفتی! آقا از اول یار ما تازه دوزاریش افتاد
دوباره همه دستهارو پر کرد.
پروانه- هومن جون الان چیکار کنم؟
هومن- چم چاره مرگ! بشین حرف نزن دیگه! آقا اصلا پروانه نخودی
بازی شروع شد. یکی از گروه مقابل که پسری ظاهرا وارد به بازی بود مشغول پیدا کردن گل شد.
هومن- داداش داری گل رو پیدا می کنی یا گز می ری؟
در همین موقع یکی از دخترها که گل دستش بود پرسید:
هومن دستم عرق کرد بدم دست یکی دیگه؟
هومن- گندت بزنن دختر ! تو که لو دادی
خلاصه گروه مقابل گل رو گرفت. دستهاشونو پر کردند و هومن اوستا شد که گل رو پیدا کنه
هومن- شهره خانم دست بزن.
شهره- دست بزنم؟ به چی؟
همه خندیدند.
هومن- دست به چیزی نزن! منظورم اینه که گل نداری. پوچ.
خب شما اسمت چیه؟ چه رنگ و روت پریده؟ وا کن ببینم دستهاتو
دخترک دستهاشو بی اختیار باز کرد که همه سرش داد زدند.
- هوم خان منو گول زد!
هومن- عیبی نداره. برو دادسرا شکایت! خب اسم شما چیه خانم؟
- سهیلا
هومن- آفرین سهیلا خانم اگه راستش رو بگی گل داری یا نه فردا مامانم رو می فرستم خواستگاریت!
- راست می گی هومن جون؟
هومن- به جون یه دونه داداشم که می خوام دنیاش نباشه!
- گل دست پرویزه
همه دوباره ریختن سر سهیلا
هومن- ولش کنید بیچاره رو! شماها از معجزه شوهر خبر ندارید تمام درها رو روی آدم باز می کنه! خب پرویز کدومتونید؟
همه به یه پسر اشاره کردند.
هومن- خب یه خالی بازی کن ببینم
پرویز- نه نمیشه همین طوری بگو
هومن- ناز بشی عزیزم! من از بقالی ماست می خرم اول یه انگشت ازش می خوردم ترش نباشه! بازی کن ببینم.
بیچاره پسره مجبوری بازی کرد که هومن گل رو ازش گرفت.
پرویز- هومن خان شما آدم رو گول می زنید . فریب می دین!
هومن- فریب خورده تو هم برو دادسرا شکایت!
خلاصه یک ساعت دو ساعتی همه رو سرگرم کرده بود.آخرش بازی رو برد. بعدش معلوم شد که سه تا گل جای یه گل دستش بوده! بهش اشاره کردم که یعنی دیگه کافیه بریم.
هومن- خب بچه ها بازی تعطیل. هر چی سرتون رو کلاه گذاشتم کافیه! می خوام برم. ( همه اعتراض کردند که تازه اول شب و زوده و این حرفها)
هومن- جان همگی تون یه مجلس دیگه هم دارم باید بهش برسم!
در همین موقع دو سه تا دختر که دوست شهره بودند به طرف من و شهره اومدند.
شهره- فرهاد معرفی می کنم. منیژه، سهیلا، پانته آ
من- خوشبختم
منیژه- من هم همینطور. این دوست شما بقدری با نمک و شوخه که فرصت نشد زودتر با شما آشنا بشیم.
من- اختیار دارید. حالتون چطوره؟
هومن هم به ما ملحق شد و در حالی که بقیه هم دور ما جمع شده بودند گفت:
بریم بابا تا حالا سه تا مهمونی دعوت شدم! اینام فکر کردن من بیکارم شبها راه بیفتم بیام مهمونیشونو گرم کنم.
شهره- تقصیر خودته هومن خان! اینکارها رو می کنی همه عاشقت می شن!
خلاصه شروع به خداحافظی از همه کردیم من متوجه شدم یواشکی منیژه موقعی که خواست با شهره خداحافظی کنه یه چیزی تو دستهاش گذاشت. بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم. وقتی به خونه ما رسیدیم گفتم:
شهره می شه تو کیفت رو نگاه کنم؟
شهره در حالی که رنگش پریده بود گفت: چطور مگه؟ چیزی می خوای؟
من در حالی که کیف رو بر می داشتم گفتم: آره چیزی می خوام که امیدوارم اشتباه کرده باشم.
دیده بودم چیزی رو که از منیژه گرفت داخل کیفش گذاشت. تمام وسایل داخل کیف رو بیرون ریختم. متاسفانه همون چیزی بود که فکر می کردم.
من- این چیه شهره؟
شهره در حالی که من من می کرد و هول شده بود گفت: فرهاد باور کن من نمی دونم این چیه!
من- خودتی شهره جون! دیدم منیژه این بسته رو به تو داد. فقط بگو تا حالا مصرف کردی؟
هومن بسته رو گرفت و نگاه کرد.
هومن- حالا فهمیدی چرا می خواستم دنبالت بیام فرهاد خان؟!
من- شهره جوابم رو بده. پرسیدم تا حالا مصرف کردی؟
زد زیر گریه!
نه به خدا فرهاد. این رو هم به زور به من داد. عصری پای تلفن با اینکه گفتم نمی خوام اصرار کرد گفت می آرم پیشت باشه شاید بدردت بخوره.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#28
Posted: 19 Jun 2012 19:54
قسمت هشتــــــم
هومن- خب خدارو شکر. دختر شانس آوردی فرهاد به دادت رسید وگرنه یکسال دیگه سر از شور آباد در می آوردی ااا ترو خدا ببین واله اون گنده لات های جنوب شهر هم این کارها که شماها می کنید نمی کنن! بخدا مرام دارن! فرهاد مهمونی رو دیدی؟ صد رحمت به شیره کش خونه! یکی هم که معتاد نباشه از بس دود و دم راه انداخته بودند اونقدر بخوری حال می کنه تا معتاد شه! اونجا تمام تنم به خارش افتاد!
تقصیر اون بابای بی همه چیزته که پول های کار نکرده رو می ریزه تو دست و بال تو که آخرش چی بشی؟ گردی؟ فرهاد به خدا جاشه که با همین بسته برش داریم ببریم کلانتری یا مواد مخدر تحویلش بدیم.
من- فکر کنم این منیژه ساقیه! افتاده بین این جوونها همه رو داره لت و پار می کنه. اونو باید معرفی کرد!
سوییچ ماشینت کجاست شهره؟
سویچ ماشین رو گرفتم دادم به هومن که سوار شد دنبال ما به طرف خونه خاله ام حرکت کردیم.
شهره- می خوای چیکار کنی فرهاد؟
من- کاری رو که اون دفعه باید می کردم.
شهره- خواهش می کنم به پدر و مادرم چیزی نگو.
من- چیزی نگم که چند وقت دیگه تزریقی بشی؟ حرف نزن! نترس سرت رو نمی برن اگه پدرت یک کمی غیرت براش مونده باشه جلوتو می گیره فاسد نشی.
شهره- به خدا فرهاد تا حالا مصرف نکردم. این اولین باره که دارم هروئین رو می بینم.
من- خب چه بهتر. اگه پدرت آدم باشه کاری می کنه که دفعه آخر هم باشه که می بینی!
رسیدم. به هومن گفتم ماشین رو بیاره تو خونه. خودم هم با شهره زنگ زدیم و وارد شدیم.
هومن- فرهاد بسته جنس رو بردار بیار بعدش. یادت نره ها!
من- خالیش می کنم تو دستشویی! به چه درد می خوره؟
هومن- همین که من می گم. تو بیارش کاریت نباشه.
وارد خونهش دیم بعد از سلام و احوالپرسی شوهر خاله ام گفت:
به به خوش اومدی فرهاد خان چه عجب سری به فقیر فقرا زدید! شنیدیم باباجون شما رو هم بردند پیش خودشون؟ فرهاد جون پدرت که با ما راه نیومد! هر چی بهش گفتم که تولید کارخونه رو جای اینکه بده دست تعاونی بده به من ! ده برابر سودشه! نداد. هر چی گفتم نکرد که نکرد. حداقل تو بکن.
خاله- دلخواه ول کن حالا وقت گیر آوردی؟ خوب بچه ها بهتون خوش گذشت؟
چه شما دونفر به هم می آئین! بساط عقد و عروسی رو کی ره بندازیم؟!
من- خاله یه دقیقه بشین باهات کار دارم. آقای دلخواه شما هم همینطور!
هر دو متعجبانه نشستند. دوباره شروع کردم.
نمی دونم چه جوری براتون بگم. امیدوارم حرفهامو درک کنید و با این مسئله خیلی خوب و منطقی برخورد کنید!
حالا دیگه کاملا نگران به نظر می رسیدند. تمام جریان رو براشون تعریف کردم. اولش با حالت پرخاش علیه من جبهه گیری کردند ولی وقتی بسته هروئین رو نشونشون دادم و حرفهام رو شهره هم تایید کرد خاله زد زیر گریه و از این حرفهای پیش پا افتاده زد.
من- خاله شما باید خوب با این مسئله برخورد کنید این که راهش نیست!
پول و ماشین رو انداختید زیر پای یه دختر! هیچ کنترلی هم که رویش ندارید. شما اصلا می دونستید این مهمونی ها که دخترتون می ره چه جور جاییه؟! اصلا دوست های شهره رو می شناسید؟ این منیژه خانم رو که این بسته رو به شهره داده درست می شناسید؟ اصلا وقت این که به دخترتون برسید دارید؟
در هر صورت این مسئله پیش من می مونه. خیالتون راحت باشه به کسی نمی گم. دیگه بعدش رو خودتون می دونید ولی جناب دلخواه پول همه چیز نیست! اگه شهره خدای نکرده معتاد شده بود تمام ثروت دنیا هم ارزشی نداشت!
خداحافظی کردم و بیرون اومدم و با هومن سوار ماشین شدیم. جریان رو براش گفتم.
من- می آی خونه ما یا می ری خونه خودتون؟
هومن- نمی دونم. بیام خونه شما؟
من- آره بیا. احتمالا لیلا منتظرته. اما در مورد جریان شهره چیزی نگو.
حرکت کردیم. توی راه از هومن پرسیدم: هومن این شعر آقا موشه و خاله سوسکه چه چطوریه؟
مات من رو نگاه کرد و گفت:
چیزی خوردی اون جا فرهاد؟
- چطور مگه؟
- زده به کلت؟! خاله سوسکه و آقا موشه چیه؟
- هیچی بابا همین طوری گفتم.
به خونه رسیدیم ماشین رو که توی خونه پارک کردم لیلا جلو اومد.
لیلا- فرهاد خان خوش گذشت؟ فرگل تلفن زد نبودی.
من- تو هم حتما گزارش مهمونی رو دادی!
لیلا- خب چی بگم؟ بگم کجا رفته؟ خودم دلم هزار راه رفت! همش تو فکرم تصادف و این چیزها می اومد.
هومن- لیلا خانم ببخشید رشته شما آسیب شناسی جامعه اس؟
لیلا- شما دیگه چیزی نگو! پرونده ات از اون سیاه تره!
هوم- به من چه مربوطه؟ تازه این وقت هم به زور من از جاش بلند شد! اصلا دل نمی کند از اون جا بیاد بیرون! ساعت مگه چنده؟ تازه یازدهه!
چپ چپ به هومن نگاه کردم.
لیلا- در هر صورت فرگل گفته هر وقت رسیدی بهش زنگ بزم.
من- این موقع؟ زشت نیست؟
لیلا- خودش گفته. ده دقیقه پیش بود که با من صحبت کرد.
موبایل رو در آوردم و شماره خونه فرگل و گرفتم. خودش بلافاصله تلفن رو برداشت.
- الو سلام.
فرگل- سلام برگشتی؟
من- ده دقیقه ای هست رسیدم. طوری شده؟
فرگل- می خواستم باهات حرف بزنم. کاری نداری؟
من- اشکالی نداره که این موقع با من صحبت می کنی؟
فرگل- پدر و مادرم می دونن دارم با تو صحبت می کنم. فرهاد؟ تو از من بطور غیر رسمی خواستگاری کردی یا نه؟
من خوشحال گفتم: می خوای جواب من رو بدی؟
فرگل – آره
من- خب صبح می گفتی!
فرگل- لازم بود که الان بهت بگم خب خواستگاری کردی یا نه؟
من- البته خیلی هم خوشحالم
فرگل- گفتی که منو دوست داری درسته؟
من- کاملا!
فرگل- چرا شما مردها به خودتون اجازه می دید که هر کاری می خواهین انجام بدید ولی ما زنها حق این کار رو نداریم؟ اگه من با پسر خاله ام امشب به یه مهمونی انچنانی رفته بودم و تو می فهمیدی آیا از ازدواج با من منصرف نمی شدی؟
بهتر نبود که قبلا خودت به من می گفتی؟
من- می خواستم فردا بهت بگم وقتی دیدمت و مطمئن باش که حتما خودم می گفتم. من قول رفتن به این مهمونی رو قبل از اینکه تو بیای کارخونه به شهره داده بودم. فردا که دیدمت مفصلا برات توضیح میدم.
فرگل- من فردا کارخونه نمی آم.
من- برای چی؟ چه ربطی به هم داره؟ کار رو که نباید با این مسایل قاطی کرد.
فرگل- در هر صورت شاید بیام ولی جواب تورو حالا میدم. من با تو ازدواج نمی کنم! خداحافظ.
من- فرگل . گوش گن. الو فرگل!
هومن در حالی که می خندید گفت: چشمت کور دندت نرم! پارتی و مهمونی رفتن این چیزهارو هم داره.
من- لیلا خانم تعریف کردی جریان رو بماند. دیگه چرا روغن داغش رو زیاد کردی؟
هومن- به همسر اینده من چه مربوطه؟ تو رفتی دنبال الواطی لیلا مقصره؟
لیلا- خواهش می کنم هومن خان وسط دعوا نرخ تعیین نکن. من هم با شما کاری ندارم. ( این رو گفت و به طرف ساختمون حرکت کرد)
هومن- اینا همه اش توطئه اس! علیه ما دسیسه کردن! من تصمیم شما رو وتو می کنم، صبر کن لیلا به من چه! شهره خانم دختر خاله اینه نه من!
حالا نوبت من بود که بخندم.
هومن-زهر مار با اون دختر خاله عملی ات! بیا راحت شدی؟ آش نخورده و دهن سوخته!
من- آش نخورده؟ ته آش رو هم امشب در آوردی! من بودم وسط دخترها نشسته بودم شعر می خوندم؟ پروانه جون، سهیلا جون می کردم؟
هومن- نری حالا اینا رو بذاری کف دست لیلا!
من- نه نمی گم. نترس. فقط یه فکری بکن.اوضاع خرابه!
هومن- فکر نداره که. الان هر دوتاشون عصبانین. فردا یکی یه کادو می خریم بعدش التماس! گولشون می زنیم خلاص!
زن جماعت رو باید گول زد! یه قیافه معصوم به خودت بگیر و نشون بده که پشیمونی و دیگه از این کارهای بد نیم کنی! می بخشنت و تو هروقت خواستی دوباره برو دنبال الواطی و کثافت کاریت!
از پشت درخت صدای خنده پدرم اومد.
هومن- که اینطور! فرهاد آنتن رو پیدا کردم باباته! گوش واستاده!
من- هومن خجالت بکش.
هومن- آقای رادپور بیاییید بیرون. مچتون رو گرفتم. سک سک!
پدرم کم کم داشت جلو می اومد.
پدر- پدر سوخته چی می گی؟
هومن و من هر دو سلام کردیم.
هومن- ذکر خیرتون بود داشتم از شما پیش فرهاد تعریف می کردم.
پدرم- پدر سوخته اولا تو از این کارها نمی کنی در ثانی لیلا چرا اینقدر عصبانی بود؟
جریان رو برای پدرم گفتم. البته همه چیز رو غیر از فرگل.
پدرم خیلی ناراحت شد. دلش برای شهره سوخت و گفت: بسته هروئین حالا کجاست؟
بسته رو از جیب در آوردم و به پدرم دادم و گفتم:
پدر این منیژه افتاده توی جوونها داره همه رو بدبخت می کنه
پدر- منیژه نشد یکی دیگه! چه فرقی می کنه؟ هر کسی باید خودش مواظب خودش باشه. طفلک شهره! دختر ساده ایه. پدر و مادرش رهاش کردند و اسمش رو گذاشتند آزادی!
من- پدر خواهش می کنم این موضوع رو به کسی نگید. در ضمن مطلب دیگه ای هم بود که می خواستم بهتون بگم.
راستش چطوری بگم! فرگل! دختر آقای حکمت
بلافاصله پدرم خندید و گفت: اونکه احتمالا باهات قهر کرده!
من که واقعا تعجب کرده بودم پرسیدم: پدر شما از کجا می دونید؟
هومن- خب آقای رادپور گوش واستاده بودن! احتمالا جریان مهمونی رو هم ایشون به فرگل گفتند ( و خندید)
من- هومن خجالت بکش.
پدر- پدر سوخته حالا دیگه من گوش وا می ایستم؟
هومن- شوخی کردم قربان
پدر- بگو ببینم فرهاد وقتشه بریم خواستگاری؟
سرم رو پایین انداختم.پدرم خندید.
هومن- فعلا عروس خانم قهر کرده
پدر- خب حق داره! دوتایی بلند شدید با یه دختر دیگه رفتید پارتی! هومن خان وضع شما هم خوب نیست. اون لیلایی که من دیدم کارد می زدی خونش در نمی اومد. برو فکر خودت باش.
من- ببخشید پدر شما از کجا می دونستید؟
پدر – پسر جان این همه مدت که از اینجا دور بودید چطور ازت خبر داشتم؟
با قلبم! یه پدر با چشم قلب پسرش رو می بینه!
من- پدر ، مادر خیلی دلش می خواد من با شهره ازدواج کنم ولی می دونید شهره کارهاش اصلا خوب نیست
پدر- مادرت هم خوشبختی تورو می خواد.خودم باهاش صحبت می کنم تو فعلا برو عروس رو اضی کن.
فردا صبح که به کارخونه رفتم فرگل نیامده بود . سر راه براش دست گل زیبایی گرفته بودم وقتی یکی دو ساعتی گذشت و نیومد گلها رو توی سطل آشغال انداختم. خیلی عصبانی و ناراحت بودم. بخودم لعنت فرستادم که چرا میهمونی رفتم. خواستم بهش تلفن کنم اما نتونستم تا ساعت دوازده و نیم و یک اصلا حال خودم رو نفهمیدم همیشه همین موقع ها با یک ظرف غذا به دفترم می اومد. ساعت دو شد بعد از اومدن پدرم به خونه برگشتم. لیلا خونه بود. بهش گفتم: چه خبر از فرگل؟ امروز کارخونه نیومد.
لیلا- عجب رویی داری فرهاد! انتظار داشتی بیاد؟
من- یه تلفن بهش می زنی باهاش صحبت کنم؟
لیلا- خیالت رو راحت کنم اصلا دلش نمی خواد صداتو بشنوه!
ناهار نخورده به اتاقم رفتم. مادرم اومد و پرسید چرا غذا نمی خورم که گفتم سر درد دارم می خوام بخوابم. روی تخت دراز کشیدم. همش فرگل جلوی چشمم بود.
چشمان قشنگ و مینیاتوریش داشت به من نگاه می کرد. احساس می کردم که هر لحظه آماده گریه کردنه! می خواستم بلند شم برم در خونه شون اما روم نمی شد خجالت می کشیدم. خوابم برد نمی دونم چه مدت خواب بودم که با سر و صدای هومن بلند شدم.
هومن- بلند شو این خوابه آدمه یا دیو؟ به خواب زمستانی فرو رفتی؟
بلند شدم و بهش نگاه کردم.
- چته؟ مگه کشتی هات غرق شدن؟ فرگل نشد یکی دیگه!
بعد سرش رو از لای در اتاق بیرون کرد و بلند گفت: آره فرهاد جون فرگل نشد یکی دیگه، لیلا نشد یکی دیگه!
خندم گرفت.
هومن- آفرین حالا شدی آدم حسابی! پاشو بریم پایین
من- تو برو من یه دوش بگیرم بعد.
صبر کرد تا حمام من تموم شد و با هم پایین رفتیم.
هومن- لیلا خانم جون سلام هزار ماشالا روز به روز قشنگ تر می شین بزنم به تخته!
لیلا اصلا جوابشو نداد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#29
Posted: 19 Jun 2012 19:55
هومن- لیلا خانم تا حالا کسی بهتون گفته چقدر خوش مشرب هستید؟
لیلا- هومن خان شما خونه تون کاری ندارید؟
فرحنده خانم که از توی آشپزخونه صدای هومن و لیلا رو شنیده بود بیرون اومد و گفت: اوا خاک عالم! دختر این حرفا چیه می زنی؟ هومن خان بیا خودم یه چایی برات بریزم بخوری.
هومن- سلام عرض کردم مادر زن عزیزم! روزگا رو می بینید! دلم خونه به خدا!
سرم رو می شکنن فحشم می دن، از خونه بیرونم می کنن! ولی چه کنم که دلم گروس!
حالا خوبه که دیشب توی مهمونی یک کلمه هم با یه دختر حرف نزدم ها! اگه حرف زده بودم چی می شد؟ وا مصیبتا!
مادرم در حالی که می خندید گفت:
ای پدر سوخته حقه باز! لیلا رو اذیت کردی؟
هومن- باور کنید ستاره خانم همه این ها یه سو تفاهم ساده اس.ولی عیبی نداره هر چقدر به من ظلم بشه گوهر وجودم رو بیشتر و بهتر می شناسند. می گه یعنی شاعر می گه:
مرد آن است که در کشاکش دهر سنگ زیرین اسیا باشد
من- اتفاقا در همین مورد یه خواننده گفته : دیشب پریشب اشکنه خوردم( منظورم به شعرهایی بود که دیشب همن توی مهمونی می خوند)
هومن- تو دیگه حرف نزن! دارم چوب رفاقت تورو می خورم!
بریم فرخنده خانم فقط بعضی ها وقتی متوجه کارهای ظالمانه شون می شن که دیگه هومن مرده!
لیلا سرش رو از روی کتاب بلند کرد و چپ چپ به هومن نگاه کرد و هومن بلافاصله گفت: لیلا خان سک سک!
دیگه خود لیلا هم نتونست خودش رو نگه داره و خندید.
تا هومن دید که لیلا می خنده از وسط راه آشپزخونه برگشت و به فرخنده خانم گفت :
خیلی ممنون مادر زن جون خطر دیگه برطرف شد! چایی نمی خورم ( و همونطور که به طرف لیلا می اومد گفت)
بعله لیلا خانم داشتم می گفتم اینا همه شیرینی زندیگه! می دونم خیلی از کرده خودتون پشیمون بودید! خوب دیگه گذشته من می بخشم عیبی نداره
همه مون خندیدیم. از اخلاقش خوشم می اومد هیچ جا لنگ نمی موند.
هومن- خب فرهاد خان بالاخره همه فهمیدند که من بیگناهم و همه آتیش ها از گور تو بلند می شه! حالا برو فکر خودت باش.
راست می گفت. دل بقدری برای فرگل تنگ شده بود که حوصله هیچی رو نداشتم.
فردا صبح وقتی به کارخونه رفتم سر راه یه دسته گل دیگه خریدم ولی فرگل نیومد که نیومد! من هم از حرصم گل رو تو سطل انداختم. تا ساعت دو سرم رو به کار مشغول کردم ولی مگر فکر فرگل می ذاشت راحت باشم. پدرم که اومد گزارش کار روزانه رو دادم و به خونه برگشتم. توی ماشین مرتب به این فکر می کردم که چطوری با فرگل آشتی کنم. به عقلم رسید که با یه دسته گل برم در خونه شون. معطل نکردم از یه فروشگاه دسته گل قشنگ دیگه ای خریدم و به طرف خونه شون حرکت کردم. آرزو می کردم مثلا مشغول آب دادن باغچه دم در خونه شون باشه که مجبور نباشم زنگ بزنم. وقتی رسیدم متاسفانه آرزوم برآورده نشد. هر چقدر که به خودم فشار آوردم نتونستم زنگ بزنم. صدبار دیگه به خودم لعنت فرستادم و دسته گل رو توی باغچه شون روی شمشادها گذاشتم و به خونه برگشتم. مادرم خونه نبود. لیلا سلام کرد که فقط بهش گفتم سلام. خلقم خیلی تنگ بود. داشتم به اتاقم می رفتم که لیلا با خنده گفت:
فرهاد دیگه خیال نداری با شهره خانم به مهمون بری؟
من- باشه لیلا خانم بهم می رسیم!
تا وارد اتاق شدم بعد از عوض کردن لباسهام رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم. عصری بود که هومن دوباره بیدارم کرد. گویا لیلا بهش زنگ زده بود و گفته بود که من خیلی ناراحت هستم.
هومن- پاشو بابا تو هم فقط از عشق و عاشقی غش کردن و از حال رفتنش رو یاد گرفتی؟ یکی میشه مثل اون فرهاد که با تیشه توی کوه مترو درست می کنه! یکی میشه این فرهاد! فرهاد چرتی ندیده بودم! خوبه حالا خونه شیرین دو تا قدم اون ور تره ها! اگه یه رقیب مثل خسرو پرویز داشتی چیکار می کردی؟
من- برو هومن حوصله ندارم. می خوام بخوابم.
هومن- پاشو یه دوش بگیری سرحال می آی. بعدش هم بریم ناهارتو بخور ضعف می کنی ها!
من- کی بتو گفته که من ناهار نخوردم؟ لیلا؟
هومن- چه فرق می کنه؟ ماشالا تو این خونه همه بی سیم ها هواست! تمام خونه رو این آقای رادپور میکروفن و دوربین مخفی کار گذاشته! تو دستشویی انگشت تو دماغمون کنیم تا پتل پورت همه می فهمند! دزد مخفی سرنا پیدا شده!
یه مهمونی کوفتی رفتیم خبرش انعکاس جهانی پیدا کرد! ان دو تا ورپریده از دماغمون در اوردند! پاشو دیگه تو هم. می گه:
دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد گویا به خواب شیرین فرهاد رفته باشد.
یعنی در واقع باید گفت
دیشب صدا و تصویر از خونه تون نیومد گویا ز قهر فرگل فرهاد هالوی ما از حال رفته باشد.
خنده ام گرفت و بلند شدم. حمام کردم و با هومن پایین رفتیم.
هومن- فرهاد می خوای برم با فرگل صحبت کنم؟
من- نه هومن جون درست نیست. خودم باید یه کاری کنم.
لیلا- سلام . چطوری؟(با خنده)
من- سلام . خوبم. عالی! مادر هنوز برنگشته؟
لیلا- رفته خونه خاله توری(دوباره خندید) فکر کنم رفته خواستگاری شهره!
هومن- لیلا جون تو دیگه نمک رو زخم این خاله مرده نپاش! این بدبخت رو که خدا زده! باید دست افتاده رو گرفت نباید تو سرش زد که! بیچاره عاشق شده همین براش کافیه. قیافه اش رو ببین! مثل جوکی های هندی شده!
خندیدم و به هومن گفتم: گم شو هومن حوصله ندارم.
لیلا- برات ناهار بیارم؟
من- اشتها ندارم. نه.
لیلا- دیروز هم که ناهار نخوردی! مریض می شی ها!
من- دیشب شام خوردم الان سیرم.
سیگاری روشن کردم و روی مبل نشستم.
هومن- عشق آخر بدنم را به سر دار کشید! پدرت بسوزه شهره که پدرمون رو در آوردی! پاشو بریم خونه فرگل. من صداش می کنم بگو غلط کردم. چیز خوردم . قال قضیه رو بکن دیگه!
من- کار بدی نکردم که هومن جون! تو خودت اونجا بودی من چه کار بدی کردم؟
گفتم که چون قول داده بودم باید بهش عمل می کردم فقط اشتباهم این بود که قبلا به فرگل نگفتم. گذاشته بودم توی کارخونه وقتی دیدمش بگم. بدشانسی اینه که این فرگل خیلی لجبازه! نذاشت من حرف بزنم.
هومن- راست می گی. خیلی لجبازه. به نظر من بهتره که اصلا ولش کنی. می رم برات همین شهره رو اول ترکش می دم بعد می گیرمش واسه ات! یه هفته ای ترک می کنه!
من- هومن چی می گی ؟
هومن- اخلاقش رو می گم! منظورم اینه که لات بازیهاش رو ترک می کنه! چند روز آموزش ببینه گردش و ددر و ماشین بازی و رفیق بازی از سرش می افته!
لیلا- شما هومن نمی خواد فکر فرهاد باشی خیلی زرنگی کلاه خودت رو بگیر باد نبره!
هومن- چشم غلط کردم!( دستش رو روی دهانش گذاشت)
لیلا در حالی که می خندید گفت:
فرهاد درسته که اشتباه کرده و خودش هم قبول داره اما دلش پاکه کارش درست می شه.
هومن- این فرهاد یه دیو سیرتیه که نگو! مگه مثل منه که از گناه خودش پشیمون بشه و توبه کنه! یه دقیقه پیش می گفت کار بدی نکردم! این خلق و خوی اصغر قاتل رو داره! پای چوبه دار هم که بره اعتراف نمی کنه!
من- خفه شی هومن که یه دقیقه هم نمی تونی خودت رو نگه داری!
نیم ساعتی هومن چرت و پرت می گفت و ماهارو می خندوند که زنگ زدن. لیلا آیفون رو برداشت و بعد از سلام گفت بیا تو و در رو باز کرد.
من- مادره؟
لیلا با خنده- نه همسره! فرگل خانمه!
از هولم همچین بلند شدم که جاسیگاری از رو پاهام افتاد زمین و شکست.
هومن- خبه. چه خبرته؟ هول نشو اولشه! چند وقت که از ازدواجتون گذشت این جاسیگاری رو تو سر همدیگه می شکونید!
لیلا- هومن!
هومن- ببخشید غلط کردم!
زود رفتم جلوی در. چند دقیقه طول کشید تا فرگل به ساختمان رسید تا دیدمش جا خوردم مثل همیشه خوشگل و قشنگ و ناز بود. تعجبم از این بود که سه تا دسته گلی که دیروز و امروز براش خریده بودم و دور انداخته بودم دستش بود. یکیش تقریبا پزمرده بود ولی دوتای دیگه تازه تازه بود. مونده بودم که اینهارو از کجا آورده!
هومن راست می گفت تو این خونه و تو کارخونه انگار تمام حرکات ما زیر نظر این خانم ها بود!
آروم و خونسرد جلوی من اومد و گفت: سلام فرهاد خان.
بعد هر سه تا دسته گل رو به دست من داد و به طرف لیلا رفت و با اونها سلام و علیک کرد من همونطور مات نگاهش می کردم. هومن به طرف من اومد و پرسید: فرهاد چیه؟ گل بارون شدی!
جریان گلهارو بهش گفتم و گفتم که اونهارو دور انداخته بودم ولی نمی دونم چطور دست فرگل رسیده!
هومن- دیدی گفتم تحت نظریم! آخ آخ! جاسوسها محاصرمون کردن! فرهاد از خودت دفاع کن! دامی برای جیمز باند! فرهاد حتی دستشویی نرو که تحت نظریم!
چند دقیقه بعد فرگل به طرف من اومد و گفت:
فرهاد خان اینارو اوردم بهتون پس بدم در ضمن بهتون بگم همه چیز برای من تموم شده! خداحافظ( و رفت. اونقدر محو صورتش و حرف زدنش شده بودم که نفهمیدم چی گفت)
همونطور گل به دست ایستاده بودم و رفتنش رو نگاه می کردم. از بس دلم براش تنگ شده بود چشم ازش ور نمی داشتم!
هومن- اوووو! حواست کجاست پخمه! این گلها بهانه بود! می دونه تو عرضه نداری بری در خونه شون خودش اومده! بدو دیگه! بدو دنبالش بگو غلط کردم! چیز خوردم! حداقل بدو جلو تا واق واق بکن!
بگو شهره خره! بدو دیگه!
دنبالش دویدم و صداش کردم.
- فرگل صبر کن می خوام باهات حرف بزنم.
ایستاد.
من- فرگل یه دقیقه بیا بشین کارت دارم.
فرگل – کار دارم. باید برم.
ناراحت شدم و گفتم:
خوب برو! حالا که دلت نمی خواد با من حرف بزنی برو. اما اگه حتی کمی از احساسی که من نسبت بتو دارم تو به من داشتی راضی نمی شدی که لحظه ای غم رو تو چشمام ببینی!
حالا که تو اینطوری می خوای خوب برو. برو اما بدون که شرط عشق هیچ شدن!
به طرف نیمکت های ته باغ رفتم و روی یکی از اونها نشستم. شمشادها و بوته های رز طوری قرار گرفته بود که نیمکت ها رو محصور کرده بود و دید نداشت. نمی تونستم ببینمش لحظه ای بعد زمانی تونستم او رو ببینم که از در خونه خارج شد.
سیگاری روشن کردم. از ناراحتی انگار تب کرده بودم. احساس کردم که دلم می خواد روی سنگفرش های کف باغ دراز بکشم. بلند شدم و همین کار رو کردم. چشمهامو بستم. خنکی سنگها احساس آرامشی درونم ایجاد کرد. دلم می خواست همین جا بخوابم.
- بلند شو. سرما می خوری! زمین خیسه!
چشمامو باز کردم. فرگل بود. بالای سرم ایستاده بود.
من- چرا برگشتی؟ در عشق دو دلی و تردید نیست! بی تردید باید هیچ شد!
عشق موندنه نه رفتن! باید بومی این شهر باشی تا غربت نگیردت!
باید اهل این دیار بود . یکبار که رفتی دیگه رفتی. برگشتن بی فایده اس!
دوباره چشمهامو بستم.
فرگل- نرفته بودم که برگردم. پدرم دم در منتظرم بود بهش گفتم بره. از روز اول وقتی اومدم موندم! راه رفتن رو بلد نیستم تنهایی نمی تونم برم می ترسم!
بلند شدم و نشستم و گفتم:
وقتی به دروازه این شهر رسیدی نباید بترسی. پشت سرت رو هم نباید نگاه کنی.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#30
Posted: 19 Jun 2012 19:57
نباید پشیمون بشی ممکنه در اطرافت سایه های وحشتناک ببین ولی فقط باید به جلو نگاه کنی . باید از خودت مطمئن باشی . باید از طرفت مطمئن باشی . وقتی گفت بریم باید بری نباید بترسی.
فرگل- دیگه نمی ترسم. هر وقت خواستی بریم من حاضرم.
دوتایی مدتی بدون حرف شروع به قدم زدن کردیم.
فرگل- چرا دو روزه چیزی نخوردی؟صورتت رو هم که اصلاح نکردی! شدی مثل فرهاد واقعی!
من- امروز اومدم در خونه تون اما هر کاری کردم نتونستم زنگ بزنم.
فرگل- از پشت پنجره دیدمت! یعنی می دونستم که حدود اون ساعت به خونه بر می گردی. منتظرت بودم. وقتی اومدی خیلی خوشحال شدم.
فهمیدم که خجالت می کشی زنگ بزنی . دلم می خواست یه جوری کمکت کنم یعنی یا پنجره رو باز کنم یا نمی دونم یه کاری بکنم که تو من ور ببینی ولی همون موقع پدر هم اومد کنارم ایستاد وقتی تو رو دید که اونجایی اون هم فهمید که خجالت می کشی زنگ بزنی به من گفت که صدات کنم. اما جلوی پدرم نتونستم. وقتی تو رفتی گریه ام گرفت. پدرم رفت بیرون و گلی که برام اورده بودی برداشت.
من- اون دوتای دیگه چی؟
خندید و گفتک پدرن! اونها رو هم پدرت موقع برگشتن از کارخونه برام آورد. هر سه تایی شون خیلی قشنگ بودن فرهاد ! ممنون. وقتی بهشون نگاه می کردم دلم گرم می شد.
اومدن امروز هم بهانه بود! لیلا گفت که این دو روزه توی خونه هیچی نخوردی. ترسیدم طوریت بشه! نگاهم کرد و خندید و. بعد گفت برو صورتت رو اصلاح کن
دست به صورتم کشیدم و بهش خندیدم.
من- دلم خیلی برات تنگ شده بود فرگل! حوصله هیچ چیز رو نداشتم. من ، تورو خیلی دوست دارم فرگل! دیگه باهام قهر نکن.
فرگل – تو هم از این به بعد همه چیز رو اول به خودم بگو باشه؟ حالا بیا بریم یه چیزی بخور زندت به درد من می خوره!
من- فرگل تو پریچهر خانم رو می شناسی؟
خندید و گفت لیلا یه چیزهایی برایم تعریف کرده اما دلم می خواست خودت برام بگی! شروع کردم همونطور که به طرف خونه قدم می زدیم خلاصه داستان پریچهر خانم رو تعریف کردن
فرگل- صبر کن گلها رو بردارم، یادگاری اولین قهرمون!
من- یادگاری اولین آشتی مون!
فرگل- آره اولین آشتی ! اما دیگه بدون قهر!
مادرم شب حدود ساعت ده بود که برگشت. من و هومن دو تایی تو باغ با هم صحبت می کردیم. به محض اینکه وارد خونه شد و ما دو نفر رو دید گفت: هر دوتایی تون بیاین تو ساختمون کارتون دارم.
من و هومن سلام کردیم تا حالا مادرم رو اینقدر عصبانی ندیده بودم وقتی به ساختمون وارد شدیم پدرم از دیدن چهره مادرم جا خورد.
پدر- چی شده ستاره؟
مادرم- با توری حرفم شده. چیزی نیست. فرهاد جریان این مهمونی چی بود؟
من- چطور مگه مادر؟ طوری شده؟
هومن- با اجازتون من برم باید چند تا چیز بخرم.
مادرم- این وقت شب؟ چی می خوای بخری؟
هومن- دو تا زیر شلواری! یکی واسه خودم و یکی واسه فرهاد! (پدرم و من خندیدیم. مادرم گفت برو بشین خود رو لوس نکن) بعد رو به من کرد و گفت : فرهاد تعریف کن! جریان اون بسته رو هم بگو!
من- کدوم بسته؟ ( و به پدرم نگاه کردم)
مادر- توری بهم گفت. تعریف کن.
جریان رو براش تعریف کردم. وقتی تموم شد مادرم به هومن نگاه کرد که هومن هم با سر تایید کرد.
مادر- توری می گفت که این خبر رو بهشون خیلی ناگهانی و بد گفتی. بعد از اینکه تو رفتی غش کرده و حالش بد شده!
هومن- ببخشید فرهاد باید این خبر رو چطوری به توری خانم می داد که غش نکنه؟ حتما باید می گفت توری جون ترو خدا ناراحت نشی ها اصلا چیز مهمی نیست! شهره جون افتاده تو یه باند مواد مخدر! همین روزها هم می گیرندش می برن شورآباد! اا ناراحت نشو می گن اون جا آفتاب خوبی داره جون می ده باری برنزه شدن! آب و هواش تقریبا مثل جنوب فرانسه اس!
مادرم خندید . من و پدرم هم خنیدیدیم.
مادر- خب شماها کار خوبی کردید. توری تلافی مشکلش رو می خواد یه جای دیگه خالی کنه!
من- مادر شب مهمونی به محض رسیدن با یه پسره نمی دونم اسمش چی بود شروع کرده به ماچ و بوسه کردن! پارتی هم که دیگه نگو! همه جور کاری توش می کردن! البته شهره کنار من نشسته بود ولی خوب کلا یه دختر خونواده داار که این جاها نمی ره!
هومن به حالت مسخره برگشت و گفت: واقعا آدم حظ می کنه از این سیستم تربیتی! دقیق مثل آخرین متد اروپایی بچه تربیت کردن! توی اصول آموزشی یه واو رو هم جا ننداختن! هم اموزش هم پرورش! هم تربیت هم تفریح! ده دقیقه درس بیست و چهار ساعت تفریح!
حالا یه نفر هم تو این مملکت پیشرفت شگفت انگیزی کرده حسودیت می شه؟
پدرم خندید و گفت- پدر سوخته اگه همه بخواهیم از این پیشرفتها کنیم باید صد تا کارخونه منقل سازی تاسیس بشه!
همه خندیدیم. لیلا چایی اورد و دور هم نشستیم.
هومن- لیلا خانم کاش شما هم کمی پیشرفت می کردی! حداقل یه دونه ماری جوانایی چیزی! این طوری که نمی شه باید ترقی کرد!
فرخنده خانم- خوب لیلا جون تو که داری درس می خونی چه عیبی داره این چیز اسمش چیه؟ مال جوونهاست! اونم بخونی. هومن خان راست می گه باید پیشرفت کرد.
همه زدند زیر خنده. لیلا که از خنده نمی تونست حرف بزنه.
من- هومن خفه نشی. فرخنده خانم مال جوونها نه ماری جوانا! یه جور ماده مخدره مثل حشیش!
فرخنده خانم- وا خدا مرگم بده! واسه پیشرفت ادم باید منقلی بشه؟
هومن بلند شد و دست فرخنده خانم رو یه دفعه بوسید و گفت:
قربون مادرزن ساده ام برم. ماه به خدا!
مادر- خوب فرهاد خان شنیدم گفتی من اصرار دارم با شهره ازدواج کنی؟
سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم.
هومن- نه بابا این فرهاد به شهره نمی خوره! این هنوز فرق یه تخته حشیش با یه بشقاب حلوارو نمی دونه چیه!
مادر- من اصرار داشتم سر و سامون بگیری. هم تو هم هومن.
مرد باید به یه سنی که رسید ازدواج کنه. تو فکر کردی اگر این چیزها رو قبلا می دونستم اصلا اجازه می دادم تو با شهره جایی بری؟ از جون بچه ام سیر شدم؟!
همین هومن هم اگه ازش اطمینان نداشتم نمی ذاشتم طرف لیلا بره. باهاش سلام علیک کنه چه برسه به ازدواج! این فرگل هم خیلی دختر خوب و خانواده داریه. خانمه و نجیب. خوشگل هم هست.
من راضیم به امید خدا اگه قسمت باشه حاضر باش فردا شب قراره بریم صحبت کنیم . شام می ریم خونه اقای حکمت.
هومن و لیلا و فرخنده خانم شروع کردن به دست زدن و مبارکباد رو خوندن. بقدری خوشحال بودم که دلم می خواست بپرم و پدر و مادرم رو ببوسم.
صبح سرحال بیدار شدم و بعد از صبحانه و حمام ب طرف کارخونه حرکت کردم. وارد دفتر که شدم فرگل سلام کرد.
من- سلام چطوری؟ خبر داری؟
فرگل- اگه منظورت شام امشبه. آره خبر دارم.
من- فرگل بیا در مورد زندگیمون صحبت کنیم.
فرگل- حالا وقت کار کارخونه اس! امشب که اومدی با هم صحبت می کنیم.
قبول کردم و به دفتر خودم رفتم. تمام روز رو با خوشحالی کار کردم. نفهیمدم چطوری وقت گذشت. سر ساعت یک موقع ناهار فرگل با یه بشقاب برنج و خورشت قورمه سبزی به دفترم اومد.
من- دستت درد نکنه. تو هم بیا با هم غذا بخوریم.
فرگل- هنوز نه. زوده. وقتی امشب به طور رسمی اومدید خواستگاری دیگه می تونیم راحت با هم رفت و آمد کنیم. ناهار خوردیم و ساعتی بعد پدرم اومد و ما به طرف خونه حرکت کردیم.
من- فرگل خیلی خوشحالم. دلم می خواد زودتر شب بشه!
فرگل- من هم خوشحالم.
من- فرگل من تا حالا نتونستم که یه دل سیر با تو صحبت کنم.
فرگل- باید چند روز دیگه ام صبر کنی دیگه چیزی نمونده
من- حالا شام چی درست کردی؟خودت غذا رو پختی؟
فرگل- یکی از غذاهارو . بقیه اش رو مادرم درست کرده.
من- خوب اون که تو درست کردی چیه؟
فرگل- شب که اومدی بهت می گم.
چند دقیقه بعد رسیدیم. وقتی پیاده می شد پرسید: فرهاد تو کاملا فکرهاتو کردی؟
من- خیلی وقته که فکرهامو کردم. تو چی؟
فرگل- می خواستم بگم که فرهاد من از امشب به بعد تقریبا همسر تو می شم. تمام امیدم بعد از خدا به توست. تو باید مواظب من باشی یعنی تنهام نذاری. من می ترسم!
پیاده شدم و به طرفش رفتم.
- از چی می ترسی فرگل؟ مگه طوری شده؟ نکنه من رو خیلی دوست نداری! یعنی ای از من بدت نمی اد ولی خیلی هم دوستم نداری!
فرگل- خداحافظ فرهاد. شب منتظرتم. از این فکرها هم نکن.
به خونه برگشتم دلشوره عجیبی داشتم.اضطزاب دست از من بر نمی داشت. بهتر دیدم کمی بخوابم. سرم رو روی بالش نگذاشته بودم خوابم برد. خوابی عجیب! وقتی بیدار شدم جز قسمتی از خواب بقیه رو فراموش کرده بودم. در اون قسمت فرگل رو می دیدم که در یک طرف باغ ایستاده بود و من طرف دیگه . داشتیم به طرف هم اومدیم ولی هر چه بیشتر راه می رفتیم از هم دورتر می شدیم.
از خواب پریدم. خیس عرق بودم. خیلی ترسیده بودم چند دقیقه ای که گذشت خنده ام گرفت. خوشحال بودم که فقط یک خواب بود هر چند که کمی دلم رو چرکین کرده بود!
بلند شدم و حمام کردم و به طبقه پایین رفتم. دلم می خواست با یکی حرف بزنم. لیلا حمام بود. زنگ زدم به هومن و بعد از سلام و این حرفها گفتم: پاشو بیا اینجا حوصله ام سر رفته لباسهات رو هم بیار از همین جا با هم بریم.
هومن- از حالا؟ ساعت هنوز شش نشده! طوی شده؟
من- آره نمی دونم چرا دلم شور می زنه!
هومن- باشه. الان می آم. چیزی نیست دفعه اول که می ری خواستگاری . چند بار که رفتی عادت می کنی!
چند دقیقه بعد هومن اومد و با هم نزدیک در روی نیمکت نشستیم. خوابم رو براش تعریف کردم.
هومن- دست بردار! اضطراب داشتی خوابیدی خواب چرت و پرت دیدی! یه ساعت دیگه همه رو فراموش می کنی. به ستاره خام می گم یه تنقیه ات بکنه خوب شی ! رو دل کردی!
خلاصه مرتب با من شوخی کرد تا کم کم آروم شدم. ساعت حدود هفت و نیم بود که پدرم لباس پوشیده پایین اومد و گفت: حاضر نشدید هنوز ؟دیر شد!
نیم ساعت بعد همگی تو سالن خونه اقای حکمت روی مبل ها نشسته بودیم و همه با هم مشغول تعارف کردن بودند. من فقط حواسم به فرگل بود. بقدری قشنگ شده بود که دلم نمی خواست ازش چشم بردارم. بعد از آوردن چای روی مبلی کنار من نشست. دقیقه ای صحبتهای متفرقه بین پدر و مادرم و خانم و آقای حکمت رد و بدل شد که فرخنده خانم گفت:
از هر چه بگذریم سخن دوست خوشتر است!
پدر- زنده باشی فرخنده خانم. پس بریم سر اصل مطلب. جناب حکمت این پسر من و این هم شما.اگه صلاح می دونید به غلامی قبولش کنید اگر هم نه که باز ما دوست و مخلص شماییم!
حکمت- پسر خودمه باور کنید بیشتر از فرگل نباشه کمتر دوستش ندارم!
مادرم- شما لطف دارید ممنون.
آقای حکمت- من فرهاد خان رو قبل از خارج رفتنش خوب می شناختم. بسیار مورد علاقه من بود. در این مدت که خارج از کشور بود کمی دلم شور می زد. همه اش می گفتم وقتی برگرده چقدر فرق کرده! شکر خدا دیدم آقا رفته آقاتر اومده!
تا اقای حکمت این رو گفت هومن محکم زد روی پاش! کسی بروی خودش نیاورد بعد هومن سرش رو به چپ و راست تکون داد این دفعه پدرم که فهمید هومن خیال داره چیزی بگه گفت: هومن خان انگار شما خیال دارید چیزی بگید؟
هومن- بله بله فرهاد واقعا پسر خوبیه! ای کاش تو این هفت هشت ساله درسش رو هم می خوند! خیلی هم بهش گفتم ولی خوب حق هم داشت. گرفتاری زن خارجی و دو تا بچه مهلت نمی داد! کاش فرهاد جون اون جا ازدواج نمی کردی!
من- هومن باز شروع کردی؟ حالام وقت شوخیه؟؟خجالت بکش!
همه زدند زیر خنده.
فرخنده خانم- وا؟ مگه فرهاد خان اونجا زن گرفته؟
هومن- مادر زن جون دو تا هم بچه داره! اسم یکیشون ریچارد اون یکی سوزان!
فرخنده خانم- راست می گی هومن خان؟پس چرا نیاوردشون ایران. گناه دارن تنهایی تو ولایت غربت!
هومن- منتظر بود با فرگل خانم عروسی کنه بعدش بیاردشون که فرگل خانم بزرگشون کنن!
من- هومن بسه دیگه! یه دفعه همه باور می کنن! اصلا کی بتو گفت امروز اینجا بیای؟
این حرفها در حالی زده می شد که من عصبانی بودم ولی همه می خندیدند.
هومن- نترس این چیزهارو هیچ کس از تو باور نمی کنه! تو اگر از این کارها بلد بودی دلم نمی سوخت. فرگل خانم باهات قهر کرده بود گل می خریدی جای اینکه ببری به ایشون بدی می انداختی توی سطل!
من- هومن کافیه دیگه! اون هم برای این بود که خجالت می کشیدم.
فرخنده خانم- هومن خان راست می گی فرهاد خان زن داشته؟
همه از سادگی فرخنده خانم خندیدند.
لیلا- مامان هومن خان شوخی می کنه
فرخنده خانم- ذلیل نشی پسر! ترسیدم گفتم نکنه خود هومن هم زن و بچه داشته باشه!
هومن- نه فرخنده خانم زن ندارم یعنی زن اولم رو طلاق دادم بچه هام هم رفتن خدمت وظیفه یعنی سربازی . کاری به کار من ندارن. ماشاالله دیگه بزرگ شدن از آب و گل در اومدن!
مادرم- طفلک بچه ام تو این چند ساله چی کشیده از دست تو کشیده هومن؟
خنده ها که تموم شد پدرم گفت: خوب جناب حکمت جواب مارو ندادید.
آقای حکمت- فرگل کنیز شماست. اختیار دار شمایید.
مادرم- دخترمه. پس ایشالا به مبارکی و سلامتی.
همه دست زدند و به همدیگه تبریک گفتند. پدرم به من اشاره کرد. بلند شدم که دست آقای حکمت رو ببوسم که اجازه نداد و صورتم رو بوسید. فرگل هم مادرم رو بوسید.
آروم به هومن گفتم:
هومن به پدرم بگو که اجازه بگیرن از آقای حکمت من و فرگل بتونیم بیشتر با هم باشیم. یعنی بعضی از شبها شام بریم بیرون. از این حرفها دیگه!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....