ارسالها: 6216
#31
Posted: 19 Jun 2012 19:58
هومن- چرا خودت نمی گی؟
من- خجالت می کشم. تو پررویی! تو بگو.
پدرم که متوجه شده بود گفت: هومن فرهاد چی می گه؟
هومن- می گه اگه اجازه بدید یه سیب پوست بکنه بخوره! غریبی می کنه!
دوباره همه خندیدند. با پا محکم به ساق پاش زدم.
هومن- می گه بابا اگه اجازه می دید فرگل خانم رو ور داره ببره خونه خودشون!
من- خجالت بکش هومن! من اینو گفتم؟
هومن- خب خودت زبون داری بگو دیگه. مترجم می خوای؟
همه گفتن خوب خودت بگو. لیلا گفت حرف بزن ببینن زبون داری!
با خجالت و من من کردن گفتم: والله چه جوری بگم؟ البته ببخشید منظورم اینه که باید قبلا صحبت بشه! من هنوز حرف نزدم! دلم می خواست بتونم حرف بزنم بیرون!
این چند کلمه رو با جون کندن گفتم. همه ساکت شده بودند و به همدیگر نگاه می کردن. چشمم به فرگل افتاد که با نگاه متعجب منو نگاه می کرد. عرق کرده بودم. اونقدر هول شده بودم که دلم می خواست از اونجا فرار کنم. خوشبختانه هومن بدادم رسید.
هومن- خانمها آقایون! به ترجمه سخنرانی شیوا و بلیغ جناب مهندس فرهاد رادپور توجه بفرمایید! ترجمه متن:
اگه اجازه بدید گاهی بتونم با فرگل خانم شام یا ناهار یا صبحانه برم بیرون!
البته قسمتهایی از سخنرانی به علت بی معنی بودن حذف شد!
دوباره همه شروع به خندیدن کردند. به فرگل نگاه کردم با مهربونی به من لبخند می زد.
لیلا- هومن خان یاد بگیرید! اونقدر فرهاد با حجب و حیاست که حرف نمی تونه بزنه!
هومن- ببخشید بفرمایید فارسی بلد نیست حرف بزنه! اگه بنده نبودم که از حرفهای آقا فرهاد همه چیز دیگه ای استنباط می کردند. فکر می کردند آقا هنوز تصمیم نگرفته و شرط و شروط داره! نزیک بود خواستگاری بهم بخوره که!
من- من خیلی وقته تصمیم گرفتم نتونستم منظورم رو بگم!
هومن- فرهاد جون تو ناراحت نشو! زبون ترو من می فهمم بقیه رو گفتم! وگرنه من که با این زبون لال پتی تو سالهاست که آشنام!
آقای حکمت که می خندید اشکهاشو پاک کرد و گفت:
هیچ اشکالی نداره از نظر من شما دو نفر شدید و به همدیگه محرم. فقط اگه اجازه بدید اول چند روز یه عقد بکنیم عروسی باشه برای بعد از امتحانات.
فرهاد خان من مثل چشمهام به شما اعتماد دارم به دخترم هم همینطور. چهل ساله که با پدرت رفیقم. این مجلس هم که می بینی به حالت رعایت سنته! وگرنه ماها حرفامونو قبلا زدیم! شما هر وقت خواستی بیا دنبال همسرت ببرش بیرون.
هومن- اگه اعتماد هم نداشتین مهم نبود از این فرهاد آبی گرم نمی شه! طفلک بی خطره!
همه دوباره خندیدن و بعدش من تشکر کردم و آروم به هومن گفتم:
فردا جمعه اس. با لیلا و فرگل و هاله بریم شاه عبدالعظیم. دیدن پریچهر خانم ناهار هم می ریم بیرون.
هومن- خانم ها آقایون ترجمه لاتین متن فرانسه!
فرهاد خان بسیار تشکر می کنن ابراز خوشحالی. با اجازه شما فردا صبح زود ساعت 5 صبح آقا می خواهند ما رو به صرف کله پاچه در شهرری مفتخر فرمایند! تشریف فرمایی برای عموم آزاد است! از پذیرایی اطفال معذوریم!
پدر- می خواهین فردا برین شاه عبدالعظیم؟ ساعت 5 صبح؟
من- نخیر پدر این هومن اذیت می کنه. گفتم اگه اجازه بدید فردا با هومن و لیلا و هاله و فرگل خانم بریم. بعد ناهار هم بریم بیرون. ساعت حدود 9-10 حرکت کنیم. البته اگه کس دیگه ای هم خواستند تشریف بیارن واقعا خوشحال میشیم.
پدر به شوخی گفت: پس ما هم همگی فردا با شما می آییم که شماها خوشحال بشید!
هومن- کار بسیار خوبی می کنید. حالا که اینطوره شما خودتون تشریف ببرید ما هم خودمون می ریم. این ماشین هایی که برای ماها خریدید چهر نفر بیشتر جا نمی گیره بخواهیم همه با هم بریم اتوبوس لازم داریم!
من- هومن این حرفها چیه؟ ببخشید خواهش می کنم همه تشریف بیارید
آقای حکمت خندید و گفت:
پسرم آقای ادپور شوخی کردند. شما جوونها با هم برید. ماها هم یه روز دیگه دسته جمعی با هم می ریم. اما حالا چطور شد که هوس شاه عبدالعظیم رو کردی؟
فرگل- پدر همون خانمی که فرهاد باهاشون اشنا شدن! بهتون قبلا گفته بودم.
آقای حکمت- اره آره یادم اومد. عجب سرنوشت عجیبی دارن این خانوم!
پدرم- اتفاقا می خواستم در همین مورد چیزی به شما بگم جناب حکمت. یعنی در دوران کودکی ما هم در همسایگی یه خانم پیری با همین سرنوشت حالا با کمی تفاوت وجود داشت. ولی اول یه موضوع دیگه ای هست که باید گفته بشه اگر اجازه بدید بگم.
آقای حکمت- اختیار دارید امر بفرمایید.
پدر- والله این لیلای ما هنوز جواب به این هومن خان نداده الان هم بهترین فرصته چون هومن باید با پدرش صحبت کنه حالا لیلا خانم بفرمایید که بالاخره در مورد هومن خان تصمیم گرفتی یا نه؟
لیلا سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
هومن- خدا از بزرگی کمتون نکنه جناب رادپور ولی خیل ممنون من دیگه منصرف شدم!
لیلا بلافاصله به هومن چپ چپ نگاه کرد.
هومن- غلط کردم! منظورم اینه که از بس شما جواب منو ندادید پیر شدم دیگه باید جواب رو به پسر من بدید !
مادرم- خب راست می گه! باید همین الان جواب بدی لیلا. می خواهیم ترتیب عقد و عروسی رو بدیم خیلی کار داره.!
لیلا سرش رو پایین انداخت و باز هم چیزی نگفت
پدر- خب دخترم بگو موافقی؟
لیلا- هر جور شما بزرگترها صلاح بدونید من حرفی ندارم.
همه دوباره دست زدیم و مبارک باد خوندیم.
پدرم و اقای حکمت بعد از اون مشغول صحبت با هم شدند و مادرم و فرخنده خانم و خانم حکمت هم همینطور. فرگل کنار من نشسته بود ولی لیلا طرف دیگه سالن بود که هومن آروم با دست بهش اشاره می کرد که پیش ما بیاد. لحظه ای بعد لیلا هم به ما پیوست من شروع کرده بودم به تعریف خلاصه داستان پریچهر خان برای فرگل. ده دقیقه ای طول کشید تا تقریبا فرگل رو در جریان گذاشتم.
فرگل- واقعا داستان عجیبیه! خیلی دلم می خواد ایشون رو ببینم.
من- فردا حاضر باش می ام دنبالت. با هم می ریم پیش پریچهر خانم.
هومن- ببخشید فرهاد خان! انگار قراره ما هم بیایم ها!
من- هومن بقدر کافی از دستت عصبانی هستم. بلند شو برو روی اون یکی مبل بشین
هومن- مگه چکار کردم؟
من- خجالت نکشیدی اون حرفهارو زدی؟ خوبه حالا همه تورو می شناسن وگرنه اگه باور می کردن چی؟ فرگل پاشو بریم اون طرف کارت دارم.
هومن- حالا دیگه من غریبه شدم؟
بلند شدیم و چند متر اون طرف تر نشستیم.
من- فرگل چرا امروز گفتی می ترسم؟
فرگل – با تو که هستم نمی ترسم. دلم می خواد فرهاد تو علاوه بر شوهر دوستم باشی.
من- مطمئن باش فرگل. من وقتی خارج از کشور بودم انواع و اقسام دخترها رو با ملیته های مختلف و چهره های مختلف دیدم. هیچ کدوم نتونستند نظرم رو جلب کنند. اما همون روز که تو رو دیدم دیگه نتونستم فراموشت کنم. فرگل بهت قول میدم که هیچ وقت تنهات نذارم حالا دلم می خواد که بدونم تو هم واقعا منو دوست داری؟
فرگل لحظه ای سکوت کرد و گفت: من هم واقعا فرهاد ترو دوست دارم. عکس ترو تقریبا سه سال پیش پدرت به من نشون داد. موقعی که عکست ور دیدم احساس عجیبی تو من ایجاد شد. ناخودآگاه به عکست خیره شده بودم پدرت داشت با من صحبت می کرد ولی من اصلا متوجه نبودم. بعد از چند لحظه پدرت صدام کرد تازه بخودم اومدم ازش عذرخواهی کردم. خیلی خجالت کشیدم. پدرت خندید و گفت عروس خودمی.
از همون روز به تمام خواستگارهام جواب منفی دادم. منتظرت بودم. فرهاد عاشقت شده بودم با دیدن عکست! باور کن من دختر سبکسری نبودم هیچ موقع! ولی اعتراف می کنم که با دیدن اون عکس تو رو شوهر خودم دیدم.
می ترسیدم! وقتی نبودی دائم منتظر بودم که درس تو تموم بشه و برگردی ایران. ولی وقتی اومدی می ترسیدم که از من خوشت نیاد! اون موقع رویایی که سه سال برای خودم درست کرده بودم خراب می شد. وقتی که اومدنت نزدیک شده بود خبردار شدم که همه فامیل برات نقشه کشیدن! مخصوصا شهره! خب دختر خاله ات بود و خوشگل و پولدار! تازه از حمایت ماردت هم برخوردار بود. از نظر مادی و اینکه شهره دختر خاله ات بود من امتیازی نداشتم. احتمال می دادم که برد با شهره باشه البته اگه حمل بر خودستایی نباشه می دونستم که من هم زیبا هستم. یعنی خواستگارهایی که داشتم تایید حرفمه. فرهاد تو وقتی به خواستگاری من اومدی وجود رقیب رو حس نکردی اما من چرا! شهره رقیب سر سختی بود! اون روز که زنگ زد کارخونه برای مهمونی یادته؟
داشتم دیوونه می شدم بعد از اینکه به خونه رسیدم از سردرد داشتم می مردم. کارم به دکتر کشید! اخه میگرن دارم بهت گفته باشم! شبی هم که تو با هومن به مهمونی رفتی احساس کردم که ترو از دست دادم! اما باز هم پدرت با آوردن دسته گلها بدادم رسید. آخه می دونی؟ یعنی باید بهت بگم! کار کردن من در کارخونه نظر پدرت بود!
البته وقتی این پیشنهاد رو به من کرد به ظاهر قبول نکردم ولی در باطن از خدا می خواستم! دلم نمی خواست که تو این بازی از شهره شکست بخورم!
اینها چیزهایی بود که تو باید می دونستی.
نگاهش کردم.
من- فرگل می دونستی چشمهات مثل نقاشی های مینیاتوره؟!
خندید و گفت:
چشمهام هر شکلی هست از سه سال پیش تا حالا و شاید از روزی که با دوچرخه من رو زمین زدی همینطور ایستادی و نگاهم کردی فقط ترو دیده!
وبلند شد و به طرف آشپزخونه رفت چیزی که گفت غرورم رو ، احساسم رو و قلبم رو ارضا کرد. در حالیکه می خندیدم چشمم به هومن افتاد
هومن- نیشت رو ببند! چی گفتی که دختره فرار کرده؟
من در حالی که می خندیدم گفتم- فضول حواست به کار خودت باشه!
از آشپزخونه کم کم وسایل شام رو به داخل سالن آوردند و روی میز چیدند. پدرم و آقای حکمت در حیاط بودندو بقیه تو آشپزخونه. بلند شدم و کنار در آشپزخونه ایستادم تا فرگل ظرفی چیزی می اورد از دستش می گرفتم و روی میز می گذاشتم و فرگل به من می خندید و من غرق لذت می شدم. خلاصه شام خورده شد و یکساعتی بعد به خونه برگشتیم. اصلا دلم نمی خواست که از فرگل جدا شم. زود به رختخواب رفتم که بخوابم تا فردا دنبالش برم. دلم می خواست تمام شب یکساعت بشه ویکساعت یک دقیقه و زود بگذره!
صبح ساعت 6 بود که از خواب بیدار شدم. دوش گرفتم و اصلاح کردم و لباس پوشیدم. تازه ساعت حدود 7 شده بود. پایین رفتم کسی بیدار نشده وبد پس از خونه خارج شدم و به باغ رفتم . سیگاری روشن کردم و مشغول قدم زدن و فکر کردن شدم.به حرفهای فرگل فکر می کردم از لحظه ای که فهمیده بودم چقدر من رو دوست داره احساسم بهش چند برابر شده بود. فرگل رو مال خودم می دونستم. احساس مالکیت!
ادامه دارد
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#32
Posted: 21 Jun 2012 08:33
قسمــــــت نهــــــم
به هر ترتیب بود یکساعت دیگه ام گذشت. تلفن رو از جیبم در اوردم و با ترس و لرز شماره خونه فرگل رو گرفتم. یک زنگ زد خودش برداشت.
- سلام فرگل منتظرم بودی؟
- سلام از ساعت 7 منتظرت بودم.
من- کاش زنگ می زدم! فکر کردم خوابی. صبحانه خوردی؟
فرگل- هنوز نه تو خوردی؟
من- منم نه. برو صبحانه بخور بعد می آم دنبالت باشه؟
فرگل0- باشه تو هم بخور منظرتم فرهاد دیر نکن.
من- من از خدا می خوام الان بیام ولی چکنم باید منتظر هومن و لیلا بشم. الان به هومن زنگ می زنم و لیلا رو هم بیدار می کنم. خداحافظ.
فرگل- خداحافظ
نیم ساعت بعد هاله و هومن اومدند و ساعت تقریبا 9 در خونه فرگل بودیم. زنگ زدم. آقای حکمت در رو باز کرد. سلام و علیک کردیم. دعوت کرد بریم تو خونه که عذر خواهی و تشکر کردیم. از پشت سر آقای حکمت فرگل با چادر مشکی ظاهر شد . چقدر چادر مشکی بهش می اومد! صورتش رو کادر کرده بود و چشمانش از فاصله دور هم زیبایی خودش رو نشون می داد. بلند قد و زیبا!
سلام کرد. ازش پرسیدم از کجا می دونستی که باید چادر سرت کنی؟
فرگل- دفعه اولم که نیست می رم اونجا!
خداحافظی کردیم و سوار شدیم. هومن تو راه اونقدر جوک و لطیفه تعریف کرد که راه به نظرمون نیومد.
رسیدیم . ماشین رو پارک کردم. وارد بازار شدیم. کمی که جلو رفتیم پریچهر خانم رو دیدم. نشسته بود و به طرف دهانه بازار نگاه می کرد. به محض اینکه چشمش به من افتاد خندید. همینطور که جلو رفتیم احساس کردیم که لیلا و هاله رو هم شناخت اما تا چشمش به فرگل افتاد آروم آروم از جاش بلند شد!
بهش رسیده بودیم. همگی سلام کردیم. متوجه نشد فقط به فرگل نگاه می کرد ما هم همونطور ایستاده بودیم که با صدای آروم ولی پرسوز و محکم گفت:
فلک سیاره بخت من اندر آسمان گم شد
همایونی، سهیلی داشتم اندر خزان گم شد
کشیدم تیر آهی از جگر، اما نشان گم شد
ز اندوه غمت در سینه راه فغان گم شد
ز بیداد لبت حرف و شکایت از میان گم شد.
من به چشمهای پریچهر خانم نگاه کردم. اصلا در این زمان نبود! دوباره گفت:
ظالم این چشمها رو کی به تو داده؟ بهت گفتن باهاشون فقط باید آدمها رو بکشی یا باهاشون نگاه هم می کنی؟
فرگل آروم جلو رفت و پریچهر خانم رو بغل کرد و بوسید.
پریچهر خانم- چرا می لرزی؟ این صورت و چشمهایی که خدا بتو داده که دیگه نباید ترسی از چیزی داشته باشی !
و دوباره فرگل رو بغل کرد و بوسید.
من- پریچهر خانم معرفی می کنم. فرگل اگه خدا بخواد تا چند وقت دیگه با هم ازدواج می کنیم.
پریچهر خانم- اسمت هم مثل خودت قشنگه! فرهاد مواظبش باش. خیلی! صاحب این چشمهای قشنگ دور از جون چشم زخم نخوره خوبه! خیلی تو چشمه!
بعد بلافاصله دنبال تخته گشت به در چوبی مغازه ای چند قدم اون طرفتر زد و برگشت و گفت: چشم من شور نیست ولی بعدا اسفند دود کن!
و دست فرگل رو گرفت و کنار خودش نشوند.
پریچهر خانم- بچه ها ببخشید سلام. سلام به روی ماه همتون. ولی تا این دختر رو دیدم یه حالی شدم! نمی تونم بگم چه حالی!
لیلا- پریچهر خانم چشمهای فرگل خیلی ها رو زخمی کرده! از فرهاد بپرسید بهتون می گه!
پریچهر خانم- دختر نمی دونم می فهمی یا نه؟ سالهاست که می شناسمت! سالهاست که با منی! هیچکدوم از ما از این حرفها سر در نمی آوردیم. همگی دور پریچهر خانم نشستیم.
پریچهر خانم- از یکساعت پیش منتظرتون بودم. چشمم به در بازار خشک شد! بعد رو به من کرد و گفت:
فرهاد خیلی خسته شدم! دلم خیلی گرفته! نمی دونم کی مجازاتم تموم می شه!
آروم در گوشش گفتم که اگه از بودن خانمها ناراحت می شه بریم که گفت نه.
هومن- پریچهر خانم از صبح اینجا هستید تا شب؟
پریچهر خانم- آره مادر این هم برای من شده یه محکومیت! باید صبر کنم تا ببینم کی سر می آد!
از صبح می نشینم اینجا مردم رو نگاه می کنم. می آن و می رن. بعضی ها که اصلا نگاهم نمی کنن. برای بعضی هاشون مثل یک جز لازم اینجا به نظر می آم. بعضی ها که از کنار من رد نمی شن راهشون رو عوض می کنند و از اون طرف دیگه می رن! زندگیم شده عین اخرت یزید!
یه بار یه دختر بچه پنج ساله اومد جلوم ایستاد و به من نگاه کرد. مادرش تا دید کشیدش کنار بردش اونطرف چنان کتکی بهش زد که دلم براش کباب شد. یاد خودم افتادم که وقتی بچه بودم مادرم می گفت دم در نری ها! این درویش ها که تو کوچه می گردند می دزدنت و می برن از تنت روغن می گیرن! من هم هنوز که هنوزه از دراویش می ترسم. حالا خودم شدم مثل اونها! تف به این روزگار!
یه روز ده تا کلفت و نوکر خدمت آدمو رو می کنن یه روز برای یه لقمه نون باید خدمت هر کسی رو کرد! دلم با این روزگار صاف نیست خیلی از دستش کوکم! وامونده یه روز به دل من نگشت تا بود بدبختی و بیچارگی کشیدم و یه آب خوش از گلوم پایین نرفت. حالا هم که شدم عین جذامی ها!
ولی خب خدا کریمه. تا دید دارم از بی کسی دق می کنم این فرهاد رو فرستاد تا من براش درد دل کنم می دونید گاهی وقتها خیلی دلم می خواست یه نفر بفهمه که من آدمم اینجا نشستم! دلم می خواد داد بزنم از این چرخ بپرسم چه دشمنی با من داره؟!
نفسی تازه کرد و گفت:
جوونی هام نتونستم غلطی بکنم حالا که دیگه نای راه رفتن ندارم به فکر سوال و جواب افتادم!
چرا باید یکی از بچگی تو ناز و نعمت باشه یکی تو ذلت؟
سرم رو پایین انداختم. سوال جالبی بود!
سیگاری روشن کرد و بعد گفت: شماها نمی دونید که بی کسی چه درد بی درمونیه! گاهی یه دفعه گریه ام می گیره دو تا قطره اشک که از چشام میاد اشکم خشک می شه. آخه آدم که پیر شد کیسه اشکش هم پیر میشه! دو قطره اشک پیر زن مثل یه سیله! بقیه اش هق هق خالیه!
یه روز یادمه شش سالم بود مادرم منو تو دامنش نشوند و همونطور که خرمن موهام رو که همه فر خالی بود با زحمت شونه می کرد وقتی با هر شونه گریه ام در می اومد و اشکها گوله گوله از چشام سرازیر می شد بهم می گفت: گریه نکن دخترم این مرواریدهارو هدر نده.
چند سال دیگه همین موهای قشنگ که الان باعث گریه ات شده همین چشمهای قشنگ که مثل ابر بهار گریه می کنن باعث می شن که از مشرق و مغرب برات شاهزاده ها صف بکشن! می شی خانم این خونه و عمارت و باغ!
ای بی صفت روزگار که خانم فلان خونه ام نشدم! از اون همه شاهزاده یه فرج اله بی غیرت تریاکی برام پیدا شد!
برگشتم فرگل رو نگاه کردم اشک مثل سیل از چشمهاش سرازیر بود. پریچهر خانم که متوجه فرگل شده بود گفت:
گیس گلابتون برای من گریه می کنی؟
و با دستهای چروکیده و لرزان اشکهای فرگل رو پاک کرد.
همگی متاثر شده بودیم.حرفی برای گفتن نبود. مدتی به سکوت گذشت پریچهر خانم سیگار دیگه ای روشن کرد من و هومن هم همین کار رو کردیم پکی زد و دودش رو تو هوا ول کرد و گفت:
زندگی من مثل همین دوده! همش پیچ و خم ! کج و معوج!
هیچ وقت نخواستم بد باشم. اما پدر و مادر و شوهر و روزگار دست به دست هم دادند و از من یه بدبخت بیچاره ساختن!
گفتم بعد از اینکه فرج ال و خواهر و مادرش ادب شدند سهراب خان من رو همراه خودش به خونه مون برد وقتی پامو تو خونه مون گذاشتم از خوشحالی نزدیک بود بال در بیارم. دیگه از دست اون مرتیکه دبنگ خلاص شده بودم دلم نمی خواست به این چند سال فکر کنم. همین که از زندان آزاد شده بودم جای شکر داشت.
یکی دو تا از کارگرهامون عوض شده بودند ولی بقیه همون قدیمی ها بودند. قدم زنان ته باغ رفتم و خودم رو به خونه درختی رسوندم. از نردباشن بالا رفتم و توی اتاقک نشستم به روزگاری فکر می کردم که با طاهر اینجا می نشستیم و سیگار می کشیدیم. به یاد اون روزها یه سیگار پیچیدم و روشن کردم. هر پکی که می زدم چشام سنگین تر می شد سیگار که تموم شد چرتم گرفت. دو سه ساعتی اونجا خوابیدم وقتی بیدار شدم که هوا گرگ و میش شده بود و یکی از خدمتکارها صدایم می کرد از درخت پایین اومدم تا به عمارت برسیم صد بار خمیازه کشیدم. آب از دماغم راه افتاده بود هر شب این موقع پای بساط تریاک می نشستم. خمار بودم. گور به گور بشی فرج اله!
اگه شماها بدونید چه حالی داشتم! تمام تنم درد می کرد حوصله هیچی رو نداشتم. می دونستم که پدرم این وقت ها از خونه بیرون می ره. دیگه نمی تونستم خودم رو نگه دارم. به طرف دیگه عمارت که برای من ممنوع بود حرکت کردم.
فکر کردم شاید اونجا بتونم کمی تریاک پیدا کنم. هنوز داخل عمارت نشده بودم که یه نفر صدام زد.
- آی دختر خانم اینجا چکار می کنی؟
من- ترو سنن مفتشی؟
- نه فتانه ام تو هم حتما پریچهری ؟
و بلند بلند خندید.
من- تو من رو از کجا می شناسی؟ اصلا کی هستی؟
فتانه – اول بگو اینجا چکار داری؟ مگه یادت رفته که نباید اون طرفی ها این طرف بیان؟
برو برو تا کسی ندیدت برو. بابات بفهمه هلاکت می کنه.
نگاهش کردم دختری هجده نوزده ساله بود. راست می گفت. اگر پدرم خبردار می شد تکه بزرگم گوشم بود برگشتم ولی هنوز چند قدم نرفته بودم که بدنم تیر کشید. خیلی خمار بودم داشتم از حال می رفتم دوباره برگشتم و ملتمسانه نگاهش کردم. وقتی نگاهم رو دید به طرفم اومد و پرسید: چته ؟ چکار داری؟ به من بگو.
نمی دونستم که چطوری بگم. خجالت می کشیدم. پس گفتم.
گوشم درد می کنه می خواستم اندازه یه نخود تریاک از بساط پدرم بردارم بمالم پشت گوشم آروم شه!!
قاه قاه خندید و گفت:
منو رنگ می کنی؟ من خودم قاپ قمار خونه ام! عملی ات کردن؟
سرم رو پایین انداختم که گفت: صبر کن.
رفت تو اتاق و دو دقیقه بعد بیرون اومد و یه خورده تریاک کف دستم گذاشت.
- بگیر آب از چک و چونه ات راه افتاده! با یه استکان چایی بخورش! بدون هیچ حرف و سخنی به طرف دیگه عمارت رفتم. یه چایی برای خودم ریختم و تریاک رو توش حل کردم و یه نفس خوردم. ده دقیقه بعد حالم جا اومد. کیفور شدم!
از اتاق که بیرون رفتم فتانه رو دیدم که بیست سی قدم اون طرفتر ایستاده. تا منو دید جلو اومد و گفت: خودتو ساختی؟
من- آره ممنون. حالم خیلی بد بود.
فتانه- تو دیگه چطوری تو این راه افتادی؟ تو که وضعت خوبه! تو دیگه چرا؟
دو تایی یه گوشه تاریک نشستیم که کسی متوجه ما نشه و بعد داستان زندگیم رو براش تعریف کردم. وقتی حرفام تموم شد گفت: چوب خدا صدا نداره! بالاخره خدا که انگشت نمی اندازه چشم کسی رو در بیاره! یه بلا اینطوری سر عزیزش می آره!
من- اگه منظورت از عزیز منم باید بگم که پدرم چندین ساله که قدغن کرده جلو چشماش پیدام نشه! دوم از اون گناه رو یکی دیگه کرده تقاصش رو یکی دیگه باید پس بده؟!
فتانه- راست می گی ها! من عقلم به این چیزها نمی رسه ولی تو می خوای چکار کنی؟ اگه بخوای هر شب یه ذره تریاک بخوری وضعیت از این که هست خراب تر می شه! حالا به دود تریاک معتادی چند وقت دیگه پاک عملی می شی
من- خب تو می گی چیکار کنم؟ چاره ام چیه؟
فتانه- یه شیشه بردار یه لول تریاک توش حل کن با آب! شب به شب یه قاشق ازش بخور جاش یه قاشق آب بریز یه ماهه ترکش می کنی.
یعنی یه ماه دیگه شیشه می شه آب خالی تو هم از سرت افتاده! تریاکش رو خودم برات جور می کنم
من- تو چرا پات اینجاها وا شده؟ کجایی هستی؟
آه بلندی کشید و گفت: پدر بی پولی بسوزه! اگه بابام اونقدر بیچاره و فقیر نبود الان من اینجا نبودم. از بدبختی بابام منو فروخت! به چند؟ به پنج تا کیسه گندم. اهل وراینم. بابام رعیته. تا چشم باز کردم تو خاک و خل جون کندم. با این که همه اهل خونه کار می کردیم آخرش یه شکم سیر نون خالی نداشتیم بخوریم هر چی ما کار می کردیم گردن ارباب کلفت تر می شد. آخرش چند سال پیش یه روز همین سهراب خان اومد به ده ما. با بابام صحبت کرد منو به اسم کلفتی خرید و آورد اینجا.
کلفتی نمی کنم اما کاشکی می کردم! کاش تو همون ورامین می موندم و سر گرسنه زمین می گذاشتم و گذرم اینجا نمی افتاد! اینجا بیچاره شدم. خدا از این بابات نگذره. بدبختم کرد کارد به این شیکم بخوره که آواره ام کرد.
در دلم از داشتن چنین پدری ننگ داشتم. از فتانه خجالت کشیدم که دختر این پدر هستم.
من- چرا فرار نمی کنی؟ چرا برنمی گردی ده تون؟
فتانه- تو نون این کار رو هنوز نخوردی! غیرت و همت رو از آدم می گیره! بعدش اگر برگردم ده می آن دنبالم. فقط کافیه به بابام بگن تو اینجا چکار می کنم. آنی سرم رو می بره!
شروع کرد به گریه کردن. من هم همراهش گریه کردم وقتی هر دو آروم شدیم گفت:
وقتی من اینجا اومدم تو یکی دوسال بود که رفته بودی خونه شوهر. راستش رو بخوای اسم من کوکبه! همین طوری بهم می گن فتانه!
من- ناراحت نباش همون بلایی که پدرم سر تو آورد یکی دیگه هم همون وقتها سر من آورد!
در این چند سال شوهر داری خیر ندیدم. یه روز خوش نداشتم. حالا من چی صدات کنم؟ کوکب یا فتانه؟
- تو به من کوکب بگو. منو یاد روزهای خوش تو ده می اندازه!
و اینطوری بود که منو کوکب با هم آشنا شدیم. ک.کب با راهی که به من یاد داد من رو از اعتیاد نجات داد. یکسالی از اومدنم به خونه خودمون گذشت. مونس من این کوکب شده بود. غیر از شبهایی که سر کار می رفت بقیه شبها پیش هم بودیم. خیلی بهش انس گرفته بودم. چند وقتی بود که توی گوشم می خوند که با هم فرار کنیم من اون موقع تقریبا هجده سالم بود . موی بلند، قد بلند از همه مهمتر چشمهای قشنگ!
یه شب از توی یه کیسه که تو سینه اش پنهان کرده بود یه چنگه اسکناس نشونم داد و گفت:
اینا انعام هایی که مشتری ها به خودم دادن! مال خودمه بابات هم خبر نداره وگرنه ازم می گیره!
حالم از هر چی پول بود بهم خورد. از دیدن اون اسکناسها چندشم شد.
می گفت سربازهای خارجی بهش دادن! آخه اون وقت ها زمان جنگ جهانی بود و ایران رو اشغال کرده بودند . این سربازهای آمریکایی وانگلیسی و روسی تو خیابون راه می افتادند و به هر زنی یا دختری که می رسیدند بی بی ، بی بی می گفتند و پول نشون می دادند. چقدر زن و دختر رو اونا بدبخت کرده باشند خدا می دونه!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#33
Posted: 21 Jun 2012 08:34
سربازهای امریکایی از همه بی بند و بارتر بودند. خیلی هاشون هم تریاکی شدن! توی اردوگاه و سرباز خونه هاشون تریاک راه پیدا کرده بود . خیل هم پول می دادند! می دونید ایران اون زمان اینطوری نبود که زن و دختر تو خیابونها پر باشه! تک و توک زنی رو می دیدید که توی خیابون قدم بزنه. خانواده ها به دخترها و زن هاشون سپرده بودن که از خونه بیرون نیان. سربازها خیلی حریص و پدر سوخته بودند. قانونی هم نبود که از مردم دفاع کنه. چند مرتبه هم پیش اومده بود که دخترها یا زنها رو به زور انداخته بودند توی ماشین و برده بودند. هر بلایی که دلشون می خواست سرشون آورده بعد کشته بودنشون! چه روزهایی بود! من و کوکب روزها همدیگه رو نمی دیدیم. پدرم خونه بود اگه می فهمید با شلاق سیاه و کبودمون می کرد. یه شب که توی تاریکی گوشه حیاط منتظر کوکب بودم تو زندگی من تاثیر زیادی گذاشت. نشسته بودم تا کوکب بیاد. دیر کرده بود. برام عجیب بود هیچوقت دیر نمی کرد. نیم ساعتی صبر کردم وقتی دیگه از اومدنش ناامید شده بودم و می خواستم به اتاقم برگردم سهراب خان و پدرم رو دیدم.از ترس نزدیک بود خودم رو خیس کنم! سابقه نداشت این وقت شب پدرم خونه باشه البته داشتند با هم همونطور که حرف می زدند بیرون می رفتند. نفسم رو تو سینه حبس کردم و به حرفاشون گوش دادم. خوشبختانه جایی که من نشسته بودم دید نداشت. پدرم داشت به سهراب خان می گفت که فلانی یه خانم خواسته می خواد جوون باشه! این کوکب رو باید بزک دوزک کرد و فروختش! فقط باید کمی قر و اطوار یادش داد که نره اونجا گند بزنه! تازگی هام داره پر رو می شه
بقیه حرفهاشون رو نشنیدم. دیگه از من دور شده بودند. فهمیدم چرا کوکب دیر کرده.
ده دقیقه بعد اومد تا رسید پرسید که پدرت داشت می اومد اینجا ترو که ندید؟ که ماجرا رو براش تعریف کردم. تا اسم طرف رو بردم شناختش گفت تو دربار شاه پست مهمی داره و حدود شصت ساله اشه! البته گفتم که پدرم برای دربار و شازده ها کار می کرد ولی این یکی خیال خریدن کوکب رو داشت. وقتی فهمید خیلی ناراحت شد. دو سه تا فحش به پدرم و اون درباریه داد بعد یکدفعه زد زیر گریه. کمی که آروم شد برام تعریف کرد که چند وقت پیش با یه پیرمرد آشنا شده که سرایدار یه خونه اس. آدم خوبیه. تعریف کرد که کارگر خونه اون پیرمرد ازش خوشش اومده و گفته اگه بتونی فرار کنی و پیش من بیای آب توبه سرت می ریزیم و عقدت می کنم!
طرف نوکر پسر یکی از همین کله گنده ها بوده که تازه از فرنگ برگشته بهش گفتم نکنه بهت دروغ گفته باشه و بلا ملا سرت بیاره که گفت مگه چی میشه؟ از این که هست بدتر نمیشه. حالا یه شب در میون با یه نفر می رم اگه فرار کنم آخرش اینه که همین کا رو بازم بکنم منتها با کسی که ازش خوشم می اد!
کوکب هر شب که از کار بر می گشت تعریف می کرد که با کی بوده و چه کارها کرده! اگه براتون اسم اون ادمها رو بگم باور نمی کنید! چه پدر سوخته هایی بودن! چقدر سختی کشیده بود این طفلک! دلم براش کباب می شه. بماند این سینه صندوقچه اسراره! فقط این رو بدونید که بعضی از بزرگون اون وقت ها ذاتا بیمار بودند و جنون داشتند.
بگذریم خلاصه کوکب یه دل نه صد دل عاشق این پسره شده بود. از این موضوع یکی دو روزی گذشت. یه شب که مثل همیشه من و کوکب مشغول صحبت با هم بودیم از پشت درخت صدایی شنیدیم. کوکب پرید پشت درخت و دست یکی از کلفت هامون رو گرفت و بیرون کشید. یه زن چهل و چهل و پنج ساله بود که تازه به خونه ما اومده بود. وقتی سرش داد زدیم که اونجا چیکار می کنه خیلی ترسید و به ما گفت که جریان قرارهای من و کوکب رو به پدرم می گه. کوکب یه سیلی تو گوشش زد و پرتش کرد زمین. اون هم بلند شد و فرار کرد. وقتی اون رفت کوکب به من گفت پریچهر چیکار می خوای بکنی؟ اگه این پدر سوخته به بابات بگه هم پدر تو در می اد هم من. من که خال ندارم زیر شلاق بابات کشته بشم همین الان بساطمو جمع می کنم و می رم. به تو هم می گم اگه دلت بخواد می تونی با من بیای. راستش خیلی ترسیده بودم شماها الان نمی فهمید که در اون زمان من چه حالی داشتم! الان دیگه اوضاع عوض شده پدر مادرهای این زمونه اسیر دست بچه هاشونن!
اگه پدرم می فهمید که با کوکب رابطه دارم کمترین کاری که می کرد این بود که گیس هامو می چید و با شلاق تکه تکه ام می کرد! خیلی وحشت کرده بودم با تمام اینها راضی نبودم که با کوکب فرار کنم. بهش گفتم کوکب هم اصرار نکرد فقط ادرس پسری رو که قرار بود پیشش بره به من داد و گفت اگه خواستی بیا اونجا. بعد خودش به اون طرف عمارت رفت و یه بقچه لباس و خرت و پرت پیچید و پیش من برگشت.
به من گفت که پریچهر من توی زندگی خیر ندیدم تا بود که تو خونه پدری از کله سحر تا شب عرق ریختم و روی زمین کار کردم و با یک لقمه نون هم راضی بودم اما روزگار نذاشت. چشم دیدن اون رو هم نداشت! بعدش هم که چند سال اینجا خودفروشی کردم که پولش رو هم یکی دیگه گرفت! حالا هم دارم میرم دنبال سرنوشت خودم شاید خدا بخواد و نجات پیدا کنم. خدا کنه این پسره غیرت داشته باشه و عقدم کنه و سر و سامون بگیریم. اگه دیدیم همدیگه رو که هیچی اگر هم ندیدیم که حلالم کن.
با گریه و زاری همدیگه رو بغل کردیم و خداحافظی . کوکب هم با چشم گریون از خونه ما رفت.مدتی اونجا نشستم بحال خودم و کوکب گریه کردم. بعد تازه عقلم سرجاش اومد!
بلند شدم و رفتم سراغ خدمتکاره. صداش کردم از اتاقش اومد بیرون. بردمش یه گوشه و بهش گفتم پتیاره! گوش کن ببین چی می گم اگه یک کلمه به پدرم حرف زدی نزدی ها!
وگرنه به همه می گم مچت رو موقع دزدی گرفتم! هیچکس هم حرف ترو باور نمی کنه. نوکر و کلفتها هم طرف من رو ول نمی کننتا طرف ترو بگیرن! حالا به پدرم هر چی می خوای بگی بگو اما یادت باشه چی بهت گفتم.
بدبخت زد زیر گریه به التماس افتاد و گفت غلط کردم خانم وقتی دیدم تهدیدم اثر کرده یه گل سینه داشتم بدل بود دادم بهش که کلی ذوق کرد و رفت. جریان به خیر و خوشی تموم شد اما باعث شد که کوکب از خونه فرار کنه و بره دنبال سرنوشت خودش ! اون شب رو هیچ وقت یادم نمی ره که پدرم در مورد فروختن کوکب چه چیزهایی به سهراب خان گفت. ازش نفرت پیدا کردم. تا حالا از این و اون شنیده بودم که شغل پدرم چیه ولی اون شب از زبون خودش شنیدم. خدا نصیب نکنه! خیلی در د آوره که دختری چهره زشت زندگی رو در چهره پدرش ببینه!
اون شب شبی بود! تا صبح گریه کردم. به کوکب عادت کرده بودم. حالا دیگه برای چه کسی می تونستم درد دل کنم. دیگه صبح شده بود و افتاب وسط حیاط پهن! اما اصلا حوصله نداشتم که از جام بلد شم. همونطور تو رختخواب دراز کشیده بودم و فکر می کردم. نمی دونم چند ساعت همونطور در همون حالت بودم که در اتاق باز شد و بهجت خانم آشپزمون اومد تو. به احترامش بلند شدم. کنارم نشست و گفت : مریض شدی؟
هر چی منتظرت شدم برای ناشتایی بیای نیومدی. فکر کردم مریضی!
نمی دونم چرا یه دفعه چهره مادرم رو در چهره بهجت خانم دیدم . بغلش کردم و زار زار گریه کردم. خدا بیامرزش حالا مرده! ولی خیلی خانم بود. شروع کرد به ناز و نوازشم کردن و گفت: بمیرم برات یکی مثل ما فقیر فقرا بدبخته! یکی مثل تو که با داشتن پدر به این پولداری بیچاره اس!
سر درد و دلم باز شده بود. بهش گفتم بهجت خانم قربون این خدا برم انگار من رو یادش رفته! شما از بچگی منو می شناسید تا حالا آزارم به یه مورچه هم نرسیده. اما نمی دونم چرا هر چی سنگه واسه پای لنگه! نه از پدر شانس اوردم نه از مادر نه از خواهر و نه از شوهر! به چی دلم رو خوش کنم؟
جوونی و خوشگلیم داره مفت مفت تو این خونه هدر میشه یه بی شرفی هم پیدا نمیشه دست منو بگیره و عقدم کنه ببره سر یه خونه زندگی که یه لقمه نون بخورم خدارو شکر کنم! دوباره زدم زیر گریه. بهجت خانم نشست کنارم و گفت: قسمت رو نمیشه عوض کرد باید باهاش ساخت. سرنوشت تو هم اینطوریه! قرار نیست همه خوشبخت بشن!
باز هم برو خدا رو شکر کن که وضعت خوبه بعضی ها که تو این شهر همین الان سر بی شام زمین می ذارن! بلند شو ناشکری نکن. تو از بیکاری بهونه می گیری. زن باید هنر داشته باشه. تو چه هنری داری؟ جز اینکه خدا بهت خوشگلی داده. باید یه کاری یاد بگیری اومدیم و پس فردا بابات نبود که به تو نون بده! اون وقت چکار می کنی؟
درست می گفت من هیچ کار درستی بلد نبودم همون آشپزی که بهجت خانم یادم داده بود تو خونه فرج اله باعث شده بود که کارهای سخت گردن من نیفته!
این بود که پرسیدم:
چکار باید بکنم بهجت خانم؟ شما بگید.
گفت باید یه جوری پدرت رو راضی کنی که برات اینجا یه دار قالی بر پا کنه. ابریشم و پشم و این چیزها رو بخره. من خودم بهت قالی بافی رو یاد می دم. هم سرت گرم می شه هم یه هنری یاد می گیری. حالا پاشو سر و صورتت رو بشور و توکل به خدا کن. خدا چاره سازه!
توی دلم یه جرقه امید زده شده بود. از همون روز کشیک کشیدم تا کی سهراب خان رو ببینم. با پدرم نمی تونستم حرف بزنم. اجازه پدرم برای برپا کردن یک دار قالی تو خونه حرفی و کاری بعید بود! یکبار یادم می اومد که مادرم اجازه این کا رو خواسته بود که با مخالفت شدید پدرم روبرو شده بود. پدرم ننگ داشت که زن و بچه اش قالی بافی کنن! عجب حکایتی بود. کار خودش ننگ نداشت انوقت یاد گرفتن یک هنر در نظرش خفت و خواری بود!
تمام امیدم رو به سهراب خان بسته بودم از سر اون قضیه که بهش خبر دادم که عالم تاج خانم توی غذای پدرم سم ریخته با من مهربون تر شده بود هر چند که از او هم به خاطر دست داشتن در شغل پدرم بدم اومده بود.
خلاصه پس فردای اون روز سهراب خان رو دیدم. سر راه ایستادم و بهش نگاه کردم تا من رو دید فهمید که کاری دارم. جلو اومد.
سهراب خان مردی قد بلند و چهار شونه با سبیل از بناگوش در رفته ای بود. چهره ای خشن و ترسناک داشت! بسیار کم حرف بود. خدمتکارها جرات نمی کردند پیش روش سر بلند کنند. من دختری بلند قد بودم اما با این حال سرم ب زحمت تا شونش می رسید. به چشمهاش نمی شد نگاه کرد! هر کدوم از دستهاش چهار تای دست من بود!
حالا حساب کنید وقتی جلوی من رسید چه حالی داشتم! زبونم بند اومده بود. پشیمون شده بودم سرم رو پایین انداختم و جرات حرف زدن نداشتم. همین طوری هم که نمی شد واستم و حرفی نزنم! دلم رو به دریا زدم و فقط گفتم یه دار قالی!
بهجت خانم می تونه بهم یاد بده! دیگه چیزی نگفتم. سهراب خان بدون اینکه حرفی بزنه رفت. تازه پشیمون شدم که چرا اسم اون پیرزن رو گفتم. اگه می رفت و اون زن نازنین رو اذیت می کرد خودم رو نمی بخشیدم. با سرعت به طرف آشپزخونه رفتم . اون موقع به آشپزخونه مطبخ می گفتند. بهجت خانم تو مطبخ مشغول کار بود. دو تا هم وردست داشت. تا من رو دید به طرفم اومد و ازم پرسید چی شده؟ جریان رو براش تعریف کردم و زدم زیر گریه. من گریه می کردم او می خندید. قوت قلبی گرفتم گفت دخترم روزی رو خدا می ده! داده خدا رو هیچ کس نمی تونه بگیره. نترس نون پدرت چیزی به این پوست و استخوان من اضافه نکرده که چهار تا شلاقش ازم کم کنه! من رو نشوند روی سکو و مشغول آشپزی شد. با خودم گفتم تا یکی دو روز تنهاش نمی ذارم که اگر پدرم یا سهراب خان خواستند با شلاق بهجت خانم رو بزنن خودم رو سپر بلاش کنم.
تا ظهر که غذا رو پخت خبری نشد. بعد هم که به اتاقش رفت. دنبالش رفتم. اتاقهای خدمتکارها در طرف دیگه باغ بود. خدمتکارهای جوون هر دو نفر یک اتاق داشتند اما بهجت خانم که قدیمی بود به تنهایی یه اتاق داشت.
وقتی بهجت خانم دید که تنهاش نمی ذارم خندید و صورتم رو بوسید. شماها متوجه نیستید که من چی می گم. برای اینکه بفهمید پدرم در مورد تقصیر خدمتکارها چطوری بود یه جریان رو تعریف می کنم.
پدر من در شهر تقریبا پادشاهی می کرد. به واسطه شغلی که داشت همه دم کلفت هارو می شناخت و اونها هم هواشو داشتند! عادت داشت که همه جا تمیز و مرتب باشه یه روزکه داشت توی حیاط قدم می زد هفت هشت تا برگ توی استخر افتاده بود صدا کرد و باغبون اومد. ازش پرسید کی باید استخر رو تمیز می کرده؟ باغبون اسم یکی از نوکرها رو می گه طرف با ترس و لرز میاد جلو. پدرم وادارش کرد تمام برگها رو خورد! بیچاره شب دل درد گرفت.
اینو گفتم که بفهمید پدرم چقدر ترسناک بود!
انوقت حساب کنید که این آدم از هنر چه چیزی سرش می شد! قالی بافی رو کار زنهای کارگر و فقیر می دونست..
بگذریم تا شب خبری نشد. هر چی بهجت خانم اصرار کرد از اتاقش بیرون نرفتم. این خودش گناهی بزرگ برای من بود. اگر پدرم می فهمید که تو اتاق خدمتکارها پامو گذاشتم تنبیه می شدم!
در این لحظه پریچهر خانم سیگاری روشن کرد. پیرزن بدبخت با برگشتن به خاطراتش دوباره یاد زجر و شکنجه هاش می افتاد و درد می کشید! دقیقه ای خستگی در کرد و بعد شروع کرد:
جونم واسه تون بگه که شب شد. باز هم بهجت خانم رو ول نکردم. شب رو هم تو اتاقش خوابیدم. دلم نمی خواست که یه مو از سر این پیرزن کم بشه.
صبح بود که از سر و صدای توی باغ از خواب پریدم. خواب مونده بودم. بهجت خانم توی اتاق نبود. وحشت تمام جونم رو گرفته بود. دیر شده بود! صدای بهجت خانم رو شنیدم که داد می زد! تصمیم خودم رو گرفتم. مثل ببر زخمی از اتاق بیرون پریدم. می خواستم به هر کسی که بهجت خانم رو می زنه حمله کنم. چه پدرم چه سهراب خان!
خون جلوی چشمهامو گرفته بود. دیگه برام هیچی فرق نداشت. فقط اینو می دونستم که باعث شده بودم که این یرزن بیچاره که یکبار من رو از دست عالم تاج خانم نجات داده بود و با یاد دادن آشپزی به من کارم رو تو خونه فرج اله آسون کرده بود و حالا هم می خواست هنر دیگه ای بهم یادبده زیر شلاق پدرم کشته بشه!
این اولین بار بود که در خودم این قدرت رو حس می کردم.
به محض اینکه از اتاق بیرون امدم انگار روی سرم اب یخ ریختند! چند نفر مشغول سوار کردن یک دار قالی بودند و بهجت خانم هم داشت سرشون داد می زد و دستور می داد که چکار بکنند! سهراب خان هم گوشه ای ایستاده بود و مثل همیشه بدون حرف و با چهره ای بی تفاوت نگاه می کرد. خوشحالی تمام وجودم رو گرفت. به طرفش رفتم و سلام کردم. سری تکون داد. ازش تشکر کردم راضی کردن پدرم به این زودی کار بزرگی بود. انگار منتظر بود تا شادی رو تو چهره من ببینه! با اومدن من رفت دم در لحظه ای که داشت از خونه از خارج می شد برگشت و منو نگاه کرد. لبخندی محو گوشه لبش داشت.
چند روزی کار سوار کردن و زه کشی دار طول کشید. تمام مدت در کنار دار قالی به دقت همه چیز رو نگاه می کردم و به خاطر می سپردم. با شوق و حرص حرکات کارگران رو دنبال می کردم و یاد می گرفتم. همه چیز اماده بود.
چند روز بعد آموزش من شروع شد. این پیرزن مهربون که تو قالی بافی هم مثل آشپزی استاد بود تمام ریزه کاری هارو به من یاد داد. اولین گره ای رو که به قالی زدم رو هرگز فراموش نمی کنم. پنجه ای استادانه و استعدادی عجیب! خود بهجت خانم دهانش از تعجب باز مانده بود. کلامی که او می گفت عینا روی زه های قالی توسط دست من انجام می شد . طوری که بعد از دو ساعت به من گفت دختر تو قالی باف از مادر زاییده شدهی!
تمام عشقم شده بود این قالی ! از طلوع صبح تا غروب شب یه کله پای دار بودم. خستگی نمی فهمیدم! به زور برای ناهار منو از کنار دار جدا می کردند. اولین نقشه ای که برای بافت داشتم ساده بود. سه ماه نکشید که قالیچه تموم شد. هر کسی نگاه می کرد باورش نمی شد که اولین کار من باشد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#34
Posted: 21 Jun 2012 08:35
دومی رو با ابریشم کار کردم گویا پدرم قالی اولی رو که بافته بودم دیده بود. اونم متعجب از کارم بود. یه روز که مشغول کار بودم ناگهان احساس کردم کسی داره منو نگاه می کنه.
پدرم بود! اصلا متوجه حضورش نشده بودم. بلند شدم و سلام کردم. جوابی نداد.فقط به قالی نگاه می کرد. لحظه ای بعد رفت. وقتی مشغول بافتن بودم دنیای اطراف برام بی ارزش بود.
یکسالی گذشت. برای خودم استادی شده بودم. اولین نقشه رو بعد از یکسال تمرین خودم کشیدم. چند شب روی اون کار کرده بودم تا نیمه های شب نقش می زدم. وقتی بهجت خانم نقشه رو دید باور نمی کرد.
از اون به بعد نقشه قالی رو هم خودم می کشیدم. نقش می زدما!! نقش ترنج شکارگاه، مینیاتور خیام، نقش دل! نقش بی کسی!
تمام غم و غصه هام رو تو نقش تو رنگ و گره های قالی می بافتم و محکم گره می زدم!
حالا تو خونه چند دار سر پا بود. نقش سنتی قالیچه هارو شکسته بودم. نقش ها ور به دلخواه خودم می زدم. برای قالیچه هام اسم می گذاشتم. همه ابریشم خالص، همه دیوار کوب!
جمعشون که می کردی تو جیب جا می شد.
براشون اسم هایی مثل غم، تنهایی ، عشق و از این جور چیزها انتخاب می کردم. اسم یکی شون رو هم کوکب گذاشتم. قالیچه هام شروع نشده فروش می رفت! بیشترشون هم افسرهای خارجی می خریدند و به کشور خودشون می بردند. نقش هاشون همه تازه بود و تک!
قالیچه ها رو سهراب خان می برد و می فروخت. البته پولی به من نمی داد فقط همیشه مواد و لوازم قالی بافی آماده بود و کم و کسری نداشتم. برای پول کار نمی کردم. برام زندگی بود!
می بافتم که زنده باشم! زنده بودم که ببافم!
قالیچه ها که تموم می شد روحیه من هم قوی تر می شد. دیگه برام مهم نبود تو خونه چی می گذره. کی می آد کی می ره. مهم این بود که کسی مزاحم من نشه.
یه روز که پشت دار خسته شده بودم وقتی برای قدم زدن به باغ رفتم متوجه شدم که یک بزاز دوره گرد تو حیاط مشغول نشون دادن پارچه های خودش به خدمتکارهاست. بی اختیار محو تماشای این صحنه شدم بودم. در ذهنم این تصویر رو روی قالیچه ای رسم می کردم. بزاز که کردی حدودا سی و پنج ساله بود وقتی متوجه شد که بهش نگاه می کنم جلو اومد و پارچه های خودش رو به من نشون داد. بدون حرف پشتم رو بهش کردم و به اتاق رفتم. قالیچه ای که تو دست داشتم هنوز تموم نشده بود. از روزی که شروع به یاد گرفتن قالی بافی کرده بودم حدود پنج سال می گذشت. حالا زنی بیست و پنج ساله شده بودم در تمام طول زندگی فقط این پنج سال برام ارزش داشت. بقیه عمرم به پوچی گذشته بود. ولی حالا احساس می کردم که می تونم روی پای خودم بایستم.
شب که دست از کار کشیدم به اتاق خودم رفتم و سعی کردم که چهره مرد بزاز رو به تصویر بکشم.
تا اون موقع چنین نقشی نکشیده بودم ولی عجیب اینکه قلم تو دستم سبک و راحت حرکت کرد و روی صفحه کاغذ صحنه عرضه پارچه رو توسط بزاز رسم کرد. خودم باورم نمی شد! البته کار چند شب نبود ولی همون قدر هم خیلی برام اهمیت داشت. روزها همونطور که مشغول بافتن بودم حواسم هم به در خونه بود تا کی مرد بزاز دوباره برای فروش جنس های خودش به خونه مون می اد. یک هفته ده روزی گذشت تا سر و کله اش پیدا شد. همونطور که مشغول نمایش پارچه هاش به خدمتکارها بود نگاهش می کردم. می خواستم تمام تصویر رو تو ذهنم ثبت و ضبط کنم تا بتونم نقش خودم رو بهتر بکشم.
از حرکاتش خنده ام گرفته بود. نگاه کردن من به او باعث شده بود که خیالاتی رو تو سرش بپرورونه!
گاهی وقتها بازی های این چرخ و فلک خیلی عجیبه! شما ببینید باید یک بزاز به خونه ما بیاد و من اونو ببینم و فکر بافت یک قالی در من ایجاد بشهف اون در اثر نگاههای من دچار اشتباه بشه و سرنوشت بازی جدیدی رو برام شروع کنه!
دردسرتون ندم. آقا بزازه هفته ای ، ده روزی یکبار به خونه ما سر می زد و به هوای فروش پارچه منو نگاه می کرد! من هم نقشش رو در حال فروش پارچه می کشیدم. دوماهی گذشت. نقش جدید تموم شد. بافت قالیچه قدیم هم تموم شد.
قالیچه جدید رو شروع کردم. با دقت می بافتم. دفعه اول بود که از تصویر ادم تو نقش استفاده می کردم.هر چه قالیچه بالاتر می اومد امیدوارتر می شدم. بزاز بیچاهر هم همینطور!
با اینکه تو این خونه کسی ازش چیزی نمی خرید باز هم خونه ما رو ول نمی کرد! ناراحت بودم که چرا باعث این سو تفاهم در او شده بودم ولی دست خودم نبود به محض دیدنش جرقه ای در ذهنم برای قالیچه بعدیم زده شده بود. اعتنایی به او نمی کردم اگر هم گاهی منتظر اومدنش بودم فقط به خاطر تصویر صورتش بود که دلم می خواست دقیق رو قالیچه ام کشیده بشه. رفت و امد او ادامه داشت و قالیچه هم مرتب بالا می اومد غافل از اینکه تمام این جریانات رو سهراب خان دورادور زیر نظر داشت!
شش ماهی گذشته بود که قالیچه تموم شد و صبر بزاز بیچاره هم همینطور! روزهای آخر بود که یکروز سهراب خان رو پشت سر خودم مشغول تماشای قالیچه دیدم.
بلند شدم و سلام کردم. سری تکون داد و مشغول تماشا شد. بعد لبخندی زد و رفت.
کار قالیچه تموم شده بود اما دلم نمی اومد که اونو از دار جدا کنم. می ترسیدم که سهراب خان به محض پایین اومدنش از دار به فکر فروش اون باشه. عاشق این قالیچه بودم البته من در اون فقط هنر خودم رو می دیدم. تعریف از خود نباشه کارم عالی بود.
تصویر مردی بزاز بود که چند طاقه پارچه رو روی دستش انداخته بود و داشت به چند زن نشون می داد و بقدری زنده بود که آدم خیال می کرد هر لحظه ممکنه دستش خسته بشه و پایین بیاد! دلم می خواست این یکی رو برای خودم نگه دارم.
همون شب وقتی که دنبال نقش دیگه ای می گشتم بهجت خانم پیشم اومد و خسته نباشید گفت. مدتی به قالیچه روی دار نگاه کرد و گفت: الحق که استاد شدی! من که بیست سال تموم این کاره بودم و خیلی از قالی بافهای کار کشته رو دیدم ناخن کوچیکه تو هم نمی شن!
ازش خیلی تشکر کردم و گفتم که همه اینها رو از شما دارم. بعد از مدتی گفت پریچهر می خوام چیزی بهت بگم خوب گوش کن. می دونی که من بد تورو نمی خوام. تو مثل دختر خودمی . همیشه دلم خواسته که تو خوشبخت بشی. این چند وقته این امراله خان بزاز پاشنه در این خونه رو از جا برداشته! خاطرتومی خواد. تو که بی میل نیستی! اگه راضی هستی بگو که بیاد جلو. پسر بدی نیس. کاسبه. یه لقمه نون حلال در می آره با هم می خورید. البته هنر تو هم هست. مثل طلا می مونه! هر جا بری خریدار داره. من صلاح می دونم که قبول کنی بری سر خونه و زندگیت!
وقتی بهجت خانم این حرفهار رو زد خندیدم.
براش قضیه رو تعریف کردم اول باور نکرد که گفتم بهجت خانم من از هر چی مرده بدم می آد دارم اینجا راحت زندگی می کنم. تازه چند وقته که یه چیکه آب خوش داره از گلوم پایین می ره! بیکارم که خودم رو دستی دستی تو هچل بندازم؟!
هنوز بلاهایی که اون مرتیکه فرج اله سرم آورده بود یادم نرفته!
بعدش هم اونقدر نقشه تو سرم هست که بکشم و ببافم که تا صد سالگی وقت سر خاروندن هم ندارم. اگه هوسه، یه دفعه بسه!
بهجت خانم گفت گیرم راست می گی ولی زن بدون مرد تو این ملک نمی تونه زندگی کنه! رو آدم ننگ می بندن! همیشه هم که بابات نیست. از من بشنو! اوضاع و احوال پدرت زیاد خوب نیست! گویا مغضوب کله گنده ها شده! فکر خودت باش! باز هم فکر کن!
اینو گفت و رفت. نفهمیدم منظورش چیه. اونقدرم هم تو کارم غرق بودم که حرفهاش فکر نکردم. فرداش نزدیک ظهر بود سهراب خان پیشم اومد ترس برم داشت سلام کردم. یه گوشه نشست و به من هم اشاره کرد بنشینم. بعد از دقیقه ای گفت دختر تو خیلی سختی کشیدی. بچه بودی که بزرگت کردم. جای پدرت هستم. بد تورو هم نمی خوام. تا اونجایی هم که از دستم بر می اومده برات کردم فقط یه چیزی بهت می گم که باید پیش خودت بمونه! روزی که مادرت فرار کرد پدرت می خواست ترو بذاره یتیتم خونه! با زحمت جلشو گرفتم! اینو گفتم که بدونی همیشه به فکرت بودم. نمی دونم که از کار پدرت خبر داری یا نه؟ کاری هم به این کارها ندارم. خودم هم کارم همینه! اما تو نباید دیگه چوب ماهارو بخوری! زیر پای پدرت رو دارن خالی می کنن! امروز یا فردا نمی دونم. صلاحت در اینه که شوهر کنی و بری. با سنی که تو داری و یکبار هم شوهر کردی پسر چهارده ساله خواستگاریت نمی اد. شنیدم که به بهجت چی گفتی! اما اون ممه رو لولو برده!
معلوم نیست تا چند وقت دیگه چه بلایی سر پدرت و من و این دم و دستگاه بیاد! از وقتی که وضع پدرت خیلی خوب شده چشم چند تا از گنده ترها دنبال مال اونه خودشم می دونه ولی جای اینکه به فکر راه چاره باشه لجبازی می کنه ! بگذریم. یه دفعه می بینی همه چی دود شد و رفت هوا!
حواستو جمع کن. فکرهاتو بکن! به بهجت بگو خبرم کنه. این خونه شومه! از اینجا برو!
دیگه از این به بعد ممکنه کاری برات از دست من برنیاد چون پای خودم هم این میون گیره!
اینا رو گفت و رفت. فهمیده بودم که موضوع جدیه! انگار اه اون دخترها و زنهایی که بدبخت کرده بودن دامن گیرشون شده بود. بلند شدم و پیش بهجت خانم رفتم. می خواست کم کم غذا رو بکشه وقتی من رو دید گفت هان، فکرهاتو کردی! بهش حرفهای سهراب خان رو گفتم. اومد پیشم نشست و گفت دلت می خواد این دم آخری بابات یا بفروشتت یا مثل اون دفعه بده به یه تریاکی؟ پسر هم سن و سالش خوبه هم قیافه اش. معطل چی هستی؟
دیگه نمی دونستم چی بگم و چی کار کنم. راستش رو بخواهید از بس چهره امر اله رو روی قالیچه دیده بودم بهش عادت کرده بودم و در ضمن چون خودم این تصویر رو کشیده و بافته بودم یه احساس دیگه ای هم بهش داشتم. مثل احساس آدمی که یه درخت با دستهای خودش می کاره و آبش میده تا بزرگ شه اونوقت این درخت تو باغ کس دیگه ای باشه! عشق نبوده، زحمت کشیدن پای یه درخت بود!
از سر بند فرج اله از هر چی مرد بود بیزار شده بودم ولی خوب روزگار کار خودش رو کرده بود. راست می گفتند انگار بوهایی برده بودند یعنی تا حالا سابقه نداشت که سهراب خان با من حرف بزنه! حتما کار خیلی خراب شده بود. اگر اتفاقی برای پدر می افتاد یه زن تنها تو این خونه که نه سر داشت و نه ته چه کاری از دستش بر می اومد؟ حالا گیریم پدرم بد بود. حداقل اینکه همه ازش حساب می بردند و تو این خونه من هم یه گوشه زندگی می کردم. دیدم چاره ای ندارم. رفت و اومد امر اله هم قطع نمی شد. تا اون موقع یه کلمه هم باهاش حرف نزده بودم! قدیم که اینطوری نبود! دختر و پسر تا لحظه عقد سر سفره همدیگه رو نمی دیدند! حالا خوب بود که من امراله رو دیده بودم! قیافه اش بد نبود. حداقل اینکه می تونستم بریم سر خونه زندگیمون و یک زندگی آرومی شروع کنیم.این بود که به ناچار قبول کردم. مراسم عقد و عروسی خیلی زود و بی سرو صدا برگزار شد.
تو خونه خودمون آقا اومد و ما دو نفر رو برای هم عقد کرد. پدرم اصلا جلو نیومد. جهیزیه ای هم نداد. رسم نبود که زنی رو که برای دفعه دوم ازدواج می کرد با جهیزیه به خونه شوهر بفرستن. فقط سهراب خان پول قالیچه هایی رو که فروخته بود و نسبتا زیاد هم بود به من داد. همون شب امراله منو به خونه خودش برد. سهراب خان و بهجت خانم و بقیه کارگرها تا خونه امر اله منو بردند و اونجا همه شون بجز بهجت خانم برگشتند. وقتی تنها شدیم امراله پیش من اومد و روبنده منو بالا زد.
صبح فردا برام زندگی جدیدی شروع شده بود. امراله تا یک هفته سرکار نمی رفت. حدود ده سال از من بزرگتر بود. مرد بدی نبود. حداقل اینکه معتاد و تریاکی نبود. اختلاف سنی زیادی هم نداشتیم. برام تعریفمی کرد برای اولین بار که منو دیده اسیر چشمهام شده و دیگه نتونسته در خونه مارو ول کنه. حسابی دوستم داشت بعد از یک هفته هم حاضر نبود از من جدا بشه و سرکار بره! خود من هم از او بدم نمی آمد. بعد از اولین شب عروسی تازه متوجه شدم که شوهر یعنی چه!
حدود ده روز تو خونه ماند تا به اصرار من سرکار رفت. احساس می کردم خوشبختم!
تو یه خونه اجاره ای اما خیلی بزرگ زندگی می کردیم.. حیاطی بزرگ داشت و دور تا دور اون اتاق بود. حوضی در وسط حیاط بود و کف حیاط با آجرهای نظامی فرش شده بود. تمام اتاقها جز چند تا خالی بود. زندگی فقیرانه ای داشت اما من راضی بودم! پولی را که خانه می اورد اگر چه کم بود اما به ثروت پدر من شرف داشت!پول کار کرده بود!
صبح ها بعد از اینکه صبحانه اش را می دادم و اون رو راهی کار می کردم بلند می شدم و حیاط را اب و جارو می کردم. اتاقها رو مرتب می کردم و سراغ غذا می رفتم و مشغول پختن غذا می شدم. دیگه تو این دنیا چیزی نمی خواستم. امراله مرد خوبی بود. اروم بود و عاشق من! از راه که می رسید قربون صدقه من می رفت تا اخر شب. راضی بودم و خوشحال از این ازدواج! داشتم تند تند تلافی گذشته تلخ و بد خودم رو در می اوردم!
اما کجا این روزگار چشم داره خوشی منو ببینه!
سه هفته نگذشته بود که یه روز وقتی که امراله سرکار رفته بود در باز شد و یک زن و چهار تا دختر قد و نیم قد وارد خونه شدند. جلو رفتم و ازشون پرسیدم که چی می خوان که زن تو سینه من براق شد و گفت خودت اینجا چی می خوای؟ گفتم من خانم این خونه هستم، زن امراله خان!
لحظه ای هاج و واج نگاهم کرد و بعد گفت، تو...خوردی که زن امراله خانی! و به طرف من حمله کرد. خوشبختانه جارو خاک انداز دستم بود. البته خاک اندازها اون موقع اهنی بود. از خودم دفاع کردم. تو این بیست و چند ساله یاد گرفته بودم که چطوری باید زنده بود1 با خاک انداز محکم زدم تو سر عزت! آخه بعدا فهمیدم اسمش عزته! دو تا از دخترهاش که خیلی کوچیک بودند و دوتای دیگه نسبتا بزرگ! بزرگه هم به هوای مادرش به طرف من هجوم آورد که با یه خاک انداز دیگه اون هم افتاد بغل مادرش!
باید از حق خودم دفاع می کردم. یک عمر تو سری خورده بودم. یک عمر سکوت کرده بودم. دیگه دلم نمی خواست اجازه بدم کسی بهم زور بگه!
از پنج سال پیش که بافت اولین قالیچه رو شروع کرده بودم هر گرهی که می زدم استخونم رو محکم می کردم!حالا بعد از این همه سال مثل پلنگ شده بودم!
وقتی داستان پریچهر خانم به اینجا رسید دست کرد از جیبش یه وان یکاد در اورد و به فرگل داد.
پریچهر خانم- بیا دخترم اینو بگیر برای من که کاری نکرد شاید به درد تو بخوره! زندگی من طوری نبود که با این چیزها از بلاها مصون بمونه!اگه یه باد بلند می شد خاک رو به چشم من می کرد! اگه یه موج راه می افتاد زیر پای منو می شست! اگه یه تگرگر از اسمون می افتاد تو سر من می خورد! اگه یه جرقه زده می شد زندگی من آتیش می گرفت!
بعد صورت فرگل رو بوسید و بلند شد. بساطش رو ول کرد و به طرف در حرم رفت. همه بلند شدیم و راه افتادیم. وقتی بچه ها کمی جلو رفتند برگشتم و چند هزار تومانی در بقچه پریچهر خانم گذاشتم.
سوار ماشین که شدیم صدا از کسی در نمی اومد. همه در افکار خودشون غرق شده بودند. تو اینه ماشین فرگل رو می دیدم که چشمهاشو بسته بود و سرش رو به در تکیه داده بود. پشیمون شده بودم که چرا با خودم به دیدن پریچهر خانم آورده بودمش.
خیلی غمگین بود. یه نیم ساعتی بدون حرف رانندگی کردم و مرتب از تو آینه مواظب فرگل بودم. همه بچه ها متوجه شده بودند. تقریبا بالای شهر رسیده بودیم. ماشین رو کناری پارک کردم و فرگل رو صدا زدم.
من- فرگل . خوبی؟
تا صدای من رو شنید چشمهاشو باز کرد و به من لبخند زد و گفت:
آره کمی سرم درد می کنه. انگار میگرنم عود کرده.
دوباره خندید و گفت: فرهاد نگی بهت نگفتم ها! من میگرن دارم اگه پشیمون هستی می تونی معامله رو بهم بزنی! تازه خسارت هم می تونی از پدرم بگیری!
من- می خوای برگردیم خونه؟ اگه خیلی اذیتت می کنه بریم خونه یه روز دیگه ناهار می ریم بیرون.
بچه ها هم همه همین رو گفتند که گفت:
نه چیزی نیست. یه جا که رسیدیم چند تا قرص می خورم خوب می شم.
دوباره حرکت کردیم و به طرف درکه رفتیم. یک ربع نگذشته بود که یه دفعه تو آینه فرگل رو دیدم که با دستهاش سرش رو محکم گرفته بود.
من- فرگل ، فرگل! چی شد؟ چته؟
یه دفعه از حال رفت و سرش افتاد رو صندلی.
هومن- فرهاد برو دست راست. دور بزن یه بیمارستان همین جا بود رد کردیم. (بلافاصله دور زدم و چند دقیقه بعد جلوی بیمارستان توقف کردم.)
همگی با کمک هم فرگل رو داخل بیمارستان بردیم و مستقیم به قسمت اورژانس رفتیم. خیلی سریع یک پزشک و دو تا پرستار دور فرگل جمع شدن. خیلی هول شده بودم انگار یکی چنگ می انداخت و قلبم رو فشار می داد. اصلا کنترلی روی اعصابم نداشتم. هومن به دکتر گفت که فرگل سابقه میگرن داره.
دکتر- اول به این اقا برسید. وضع ایشون به مراتب بدتره.
لیلا رفت و یک لیوان اب برای من آورد . وقتی خوردم کمی اروم شدم.دوباره رفتم سراغ دکتر.
هومن- فرهاد تو برو بیرون من اینجا هستم.
من- آقای دکتر خواهش می کنم بگید چی شده؟
دکتر- دوست من ناراحت نباش چیز مهمی نیست. یه حمله میگرن. تا یک ساعت دیگه خوب خوب می شه.
لیلا و هاله به زور منو از بیمارستان بیرون بردند. وقتی به خیابون رسیدم سیگاری روشن کردم. دستم می لرزید. احساس می کردم که نمی تونم رو پاهام بایستم. روی لبه دیوار کنار نرده ها نشستم. قلبم به شدت می زد گویا رنگم هم پریده بود.
من- لیلا برو ببین چطوره! نکنه خدای نکرده طوری بشه!
لیلا رفت تو بیمارستان با چشم تعقیبش کردم. دلم می خواست خودم هم برم.اما پاهام جون نداشت!
هاله- فرهاد خان آروم باش چیزی نشده! میگرن اینطوریه! نیم ساعت دیگه خوب میشه. شما خودتون هر لحظه ممکنه خدای ناکرده سکته کنید!
راست می گفت احساس می کردم که تنفس برام مشکل شده! تنم یخ کرده بود!
چند دقیقه بعد که برام اندازه یک هفته طول کشید لیلا برگشت و گفت دکترها دارن بهش می رسن!
نتونستم صبر کنم. سریع رفتم قسمت اورژانس. بدنم روی پاهام سنگینی می کرد! وقتی بالای سر فرگل رسیدم و دیدم بهش اکسیژن وصل کردن و به دستهاش سرم یه دفعه سرم گیج رفت. اگه هومن منو نگرفته بود زمین می خوردم. بلافاصله دکتر اشاره کرد و هومن منو روی تخت بغلی فرگل خوابوند. دکتر فشار خونم رو گرفت و زود دستور یه تزریق داد.
به محض اینکه پرستار دارویی رو به من تزریق کرد فقط برگشتم و به فرگل که چشمهاش بسته بود نگاه کردم بعدش دیگه چیزی نفهمیدم.
یادمه خواب می دیدم فرگل داره از لب پرتگاه می افته! من خودم افتادم زمین ولی دست فرگل رو گرفتم اما اون می خنده و سعی می کنه دستش رو از تو دست من در بیاره! من گریه می کنم و مرتب می گم نه فرگل ! نه!
این کابوس رو بقدری به صورت کند و اروم می دیدم که انگار اون چند لحظه یکسال طول کشید! چشمهامو که باز کردم هومن رو دیدم که بالای سرم ایستاده تا دیدمش گفتم: فرگل!
بهم خندید و گفت: از اون دنیا چه خبر؟
و بعد چنگ تو موهام زد و دولا شد و منو بوسید!
من دوباره گفتم: فرگل!
و خواستم بلند شم که محکم منو گرفت و کنار رفت تا من بتونم تخت کنارم رو ببینم. فرگل هنوز روی تخت بغلی خوابیده بود. دیگه ماسک اکسیژن به صورتش نبود. سرش رو به طرف من برگردونده بود و من رو نگاه می کرد. اشک از چشماش آروم می غلطید و پایین می اومد و روی بالش می ریخت. رنگش پریده بود. تا دیدمش خندیدم. دوباره خواستم بلند شم ولی هومن نذاشت.
هومن- بخواب رستم دستان! باید دکتر اجازه بده که بلند شی! صبر کن من برم یه جواز دفن از دکترا برات بگیرم و بعد بلند شو.
و خودش دنبال دکتر رفت.
دوباره به فرگل نگاه کردم. باز هم داشت گریه می کرد.
من- چرا گریه می کنی؟
فرگل- مگه می خوای هر جا که من می رم با من بیای؟
باز هم بهش خندیدم. دکتر اومد فشار خونم رو اندازه گرفت و گفت:
مجنون این دفعه جستی! معلومه خیلی دوستش داری!(و اشاره به فرگل کرد)
خندیدم و پرسیدم: حالش خوبه دکتر؟ چی شده بود؟
دکتر و هومن هر دو خندیدند و دکتر گفت اون چیزیش نبود تو نزدیک بود پس بیفتی!
بعد رو به هومن کرد و گفت- نیم ساعت دیگه ام اینجا باشن بعد می تونن برن خونه.
هومن- ممنون دکتر من برم به بقیه خبر بدم دو تا پرستار با خنده اومدن بالا سر من و فرگل. یکیشون به فرگل گفت:
خوش بحالت! قبل از ازدواج شوهرت ر آزمایش کردی! تو کنکور وفاداری قبول شد! اونم با رتبه اول!
یه پرستار دیگه ام جلو اومد و گفت:
مبارکتون باشه امیدوارم خوشبخت بشین. آدم اگه یه شوهر اینطوری داشته باشه احتیاج به خواهر و برادر و مادر نداره!
فرگل خندید و تشکر کرد. همین وقت هومن برگشت و گفت:
جناب آقای مهندس رستم! اماده باش لشکر سلم و تور! بیرون صف کشیدن! که پشت سر هومن پدرم رنگ پریده وارد اورژانس شد. وقتی من و فرگل رو دید خندید. سلام کردم. جلو اومد و دستی به سرم کشید. اشک توی چشماش حلقه زده بود. روش رو برگردوند که من نبینم و رفت.
هومن- همه بیرون جمعند فقط اجازه نمی دن کسی بیاد. فرهاد خان نمیشه از شما خواهش کنیم که دیگه ابتکار به خرج ندید و از این گردش های علمی تدارک نبینید؟! همه واسه نامزدشون لطیفه و جوک تعریف می کنن که بخنده اونوقت تو نامزدت رو می بری سرگذشت پریچهر خانم بدبخت رو گوش کنه.
نزدیک بود دو تا جنازه رو دستمون بذاری! اگه بموقع به بیمارستان نرسیده بودیم الان باید برمی گشتیم طرف شاه عبدالعظیم و بهشت زهرا!
نیم ساعت بعد در حالی که هفت هشت نفر از پرسنل بیمارستان با شادی ماهارو بدرقه می کردند و ازدواج آینده مون رو تبریک می گفتند از بیمارستان خارج شدیم. در سالن انتظار پدر و مادرم و فرخنده خانم و سوسن خانم و پدر هومن و پدر و مادر فرگل همه منتظر بودن!
در این دو سه ساعت که در اورژانس بودیم حتی کارمندهای بیمارستان هم فهمیده بودند که من و فرگل قراره چند وقت دیگه ازدواج کنیم و از اینکه من در اثر اتفاقی که برای فرگل پیش اومده بود نزدیک بود سکته کنم! تعجب کرده بودند.
همه با نگاهی مهربون مارو بدرقه می کردند. محبت، محبت می آره! شاید در اون لحظه دل همه اونایی که جریان رو فهمیده بودند از کینه های زندگی خالی شد! حتی برای چند دقیقه! تا پدر فرگل منو دید جلو اومد منو بوسید و گفت:
خوشحالم که تو دامادم می شی!آرزو داشتم که برای فرگل شوهری پیدا بشه که اینطور دوستش داشته باشه!
هومن- چه فایده داره جناب حکمت؟1 یکی رو باید پیدا کنیم که مواظب اینا باشه اگر خدای ناکرده میگرن این یکی عود کرد اون یکی رو برسونه بیمارستان!
همه خندیدند و به طرف ماشین ها رفتیم و سوار شدیم و به طرف خونه ما حرکت کردیم. هومن پشت ماشین من نشست و من و فرگل و مادر فرگل و لیلا هم سوار شدیم.
هومن- نمی دونستم این قدر فرگل خانم رو دوست داری وگرنه زودتر می رفتم برات خواستگاری!
لیلا- بعضی ها یاد بگیرن! عشق یعنی این!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#35
Posted: 21 Jun 2012 08:37
قسمت ده
هومن- ببخشید لیلا خانم شما میگرنی طپش قلبی ، فشار خونی چیزی ندارید تا من عشقم رو ثابت کنم؟!
فرگل- لیلا جن هومن یه دوسته صادقه! دیدم بالای سر فرهاد گریه کرد! حتما در عشق تو هم ثابت قدمه!
هومن- چقدر این فرگل خانم دختر فهمیده ایه!
من که فهمیدم هومن بالای سرم گریه کرده دستم رو روی شونه هاش گذاشتم و گفتم:
دفعه اولش نیست! وفارو اون به من یاد داد!
هومن نگاهم کرد و خندید و یکدفعه گاز داد و مثل برق از ماشین پدرم و پدرش و آقای حکمت سبقت گرفت و دور شد!
چند دقیقه بعد به خونه رسیدیم. همه پیاده شدند. هیچکس ناهار نخورده بود. قرار شد هومن بره و غذا بگیره و بیاره. وقتی وارد خونه شدیم من روی یه نیمکت نشستم.
هومن- چرا نشستی ؟ پاشو برو تو دراز بکش.
من- نه چند دقیقه دلم می خواد اینجا بشینم. بعد می رم تو!
هومن- پس اگه طوریت شد آژیر بکش!
همه خندیدند و رفتند داخل ساختمان. فرگل و من رو تنها گذاشتند. امد کنارم نشست
فرگل- حالت چطوره فرهاد ؟ بهتری؟
من- خوبم. خودت چطوری؟ خیلی منو ترسوند! دیگه نمی برمت پیش پریچهر خانم! این بار هم خیلی پشیمون شدم!
فرگل- تو هم منو ترسوندی! اونجا خوابیده بودم و کاری از دستم بر نمی اومد!
بعد از لحظه ای گفت:
فرهاد ممنون که اینقدر دوستم داری! خیلی خوشحالم! بهت افتخار می کنم!
من- روز اولی که خواستیم با هم بیرون بریم چی شد! خاطره شد!
فرگل- نمی دونم چرا اینقدر پریچهر خانم روی من اثر کرد. باورم نمی شه که یه ادم این همه زجر و بدبختی کشیده باشه! فرهاد نمی تونی براش کاری بکنی؟
من- چند بار تا حالا ازش پرسیدم ولی فقط گفته دعا کن که بمیرم!
فرگل- آخه زندگیش رو چطوری می گذرونه؟ من فکر نکنم کسی ازش حتی یه لیف یا سنگ پا بخره! کاش حداقل بهش پولی چیزی می دادی!
من- دادم تو خیالت راحت باشه. حالا پاشو بریم تو خونه منتظرن!
فردای اون روز پدرم اجازه نداد که به کارخونه برم. تو خونه موندم و استراحت کردم. فرگل هم همینطور. بهش تلفن کردم حالش خوب بود. ازش پرسیدم که دفعه چندم بود که به این حالت حمله دچار می شه که گفت هر موقع که زیاد ناراحت می شم این حالت سراغ می آد.
من- باید بریم دکتر. شاید بشه کاریش کرد. با این پیشرفت علم میگرن که چیزی نیست!
خلاصه یکساعتی با هم صحبت کردیم. وقتی باهام حرف می زد وقتی صداشو می شنیدم احساس ارامشی لذت بخش می کردم!
بهش گفتم که شب می ام دنبالش که شام بریم بیرون.
فرگل- تنها می آی؟
من- چطور؟ تنها نیام؟
فرگل- آخه ما که هنوز عقد نکردیم! اگه لیلا هم بیاد بهتره! می دونی فرهاد جلو همسایه ها خوب نیست! خواهش می کنم ناراحت نشو. چیزی نمونده! کمی دیگه صبر کن. بعدش تا دلت بخواد می تونیم دوتایی با هم باشیم!
من- ناراحت نمی شم. خوشحالم هستم که مراعات این مسائل رو می کنی!
فرگل- ممنون. پس از قبل از اینکه بیای زنگ بزن.
من- باشه زنگ می زنم.
خداحافظی کردیم. رفتم حمام و بعد دراز کشیدم. ظهر مادرم برای ناهار صدام کرد. اشتها نداشتم ولی به خاطر اینکه مادرم ناراحت نشه پایین رفتم. چند قاشق غذا بیشتر نتونستم بخورم و دوباره به اتاقم رفتم. ساعت حدود یک بعدازظهر بود. تلفن رو برداشتم و دوباره به فرگل تلفن زدم. خودش برداشت. سلام کردم.
فرگل- دلت برام تنگ شده؟ به این زودی؟
من- تو دلت برای من تنگ نشده؟
فرگل- اصلا! دوساعت پیش با هم صحبت کردیم.!
من- دلم رو شکوندی! راست می گن هر چی زن قشنگتر می شه سنگدل تره! باشه برو کاری نداری؟
فرگل- قهر کردی؟ نی نی کوچولو! باهات شوخی کردم!
من- پس بگو دلت برام تنگ شده؟
فرگل- خوب معلومه! چه سوالی می کنی؟! صدای چیه می آد؟ از خونه شماست؟
من- آره چیزی نیست. زنگ موبایله یه دقیقه فرگل جان گوشی رو نگه دار!
موبایل رور روشن کردم. هومن بود خیلی صداش گرفته بود.
من- چی شده هومن؟
هومن- حاضر باش الان می آم دنبالت! چیزی نشده اومدم بهت می گم.
من- کجایی؟
هومن- کارخونه پدرم الان تلفن کرد اینجا گویا مادرم پیداش شده!
من- چی می گی مادرت؟! حالا؟!
هومن- آماده باش الان می آم.
من- هومن آروم باش. خونسرد.. بذار من می آم دنبالت! پشت فرمون نشین! یا صبر کن من بیام یا با آژانس بیا. رانندگی نکن.
هومن- خداحافظ!
من- هومن، هومن!
تلفن رو قطع کرد. یه لحظه مات موندم.
فرگل- الو فرهاد ! چی شده؟ کی بود؟هومن؟
من- چیزی نشده یعنی اینطور فکر می کنم! هومن بود گویا مادرش اومده سراغش
فرگل- مادرش؟ بعد از این همه سال!
من- اره هومن داره می آد دنبالم. خیلی ناراحت بود. تو فعلا برو فرگل جان خودم بعدا بهت تلفن می کنم.
فرگل- دلم شور می زنه! زود زنگ بزن! باشه؟ مواظب خودت باش فرهاد! می خوای من هم بیام؟
خندیدم و گفتم: نه خیلی ممنون. خداحافظ.
فرگل- تلفن یادت نره!
لباس پوشیدم و به مادرم جریان رو گفتم که بهم گفت: فرهاد تو دخالت نکنی ها! گفتم باشه و رفتم دم در منتظر هومن ایستادم. بیست دقیقه بعد رسید خیلی تو هم بود.
من- دیوونه با چه سرعتی اومدی؟! خوبه بهت سفارش کردم!
هومن- سوار شو!
سوار شدم و گفتم: حالا تعریف کن ببینم چی شده؟
هومن- هیچی پدرم همون موقع که به تو تلفن زدم ده دقیقه قبلش زنگ زد و گفت زود بیا خونه منتظر من نباش! وقتی از ش پرسیدم چی شده جریان رو گفت. بعدش گفت برو دنبال فرهاد با هم بیایید اینجا!
حرکت کرد و دنده عقب جلوی خونه شون پارک کرد و پیاده شدیم. به محض اینکه هومن در رو باز کرد سوسن خانم و هاله که پشت در نشسته بودند جلو اومدند.
سوسن خانم- هومن مادر آروم باش! چرا اینقدر تند اومدی؟!خدای نکرده یه دفعه تصادف می کنی؟!
هومن و من هر دو سلام کردیم و هومن گفت:
نه به اونکه اصلا مادر نداشتم نه ب اینکه حالا دو تا دارم! چی شده مادر! این از کجا پیداش شده؟ چی می خواد؟
سوسن خانم- مادر خودتو نگه دار! آروم باش. پدرت به من هم چیزی نگفته. هر چی ازش پرسیدم چیزی نگفت! اما تو خیالت راحت باشه پسرم! هر چی که می خواد بشه، بشه! من و خواهرت پشت تو ایم! مطمئن باش پسرم!
هومن- مطمئن هستم مادر!ااا دختر تو چرا گریه می کنی؟
هاله - برای تو! چی کارت داره اون خانم؟
من- هاله جان بیخودی نگرانی! لولول خرخره که نیست! بذارید اول بفهمیم چی شده! چی می خواد بعد می شه تصمیم گرفت.
سوسن خانم- فرهاد خان راست می گه. برید تو منتظرتونه!
من و هومن وارد خونه شدیم و سلام کردیم.
پدر هومن ایستاده بود و سیگار می کشید! تعجب کردیم چون پدرش سیگاری نبود!
حتما خیلی ناراحت بود.
پدر هومن- سلام بنشینید. خوبی فرهاد جان؟
من- ممنون قربان. خوبم.
بعد از پاکت سیگارش به من و هومن تعارف کرد که ما بر نداشتیم یعنی به او احترام گذاشتیم.
پدر هومن- بردارید خودتون رو لوس نکنید! می دونم هر دوتون می کشید بازم خوبه تو خارج فقط سیگاری شدید!
بعد خودش دو تا سیگار روشن کرد و دست ما داد که گرفتیم. بعد گفت:
چیزهایی که می خوام براتون تعریف کنم هم زیاده هم عجیب! حتما وسطش هوس سیگار می کنید! پس بهتره الان خودم بهتون بدم بکشید!
من- اگه اجازه بدید من بیرون باشم
پدر هومن- تو که غریبه نیستی! تو هم برای من مثل هومنی! چه فرق می کنه؟!
حالا خوب گوش کنید اینایی رو که می گم نمی خوام سوسن و هاله بدونن. خوب نیست! خب هومن پسرم حالا وقتش رسیده که بعد از این همه سال من برای تو یه چیزهایی رو تعریف کنم چیزهایی رو که شاید خودت سالهاست دلت می خواسته بدونی!
چیزهایی که سالها رنجم داده! چیزهایی که اگر تو نبودی شاید من هم الان اینجا نبودم!
پکی به سیگار زد که به سرفه افتاد و بعد گفت:
شماها چه لذتی از کشیدن این وامونده می برید؟!
و بعد سیگاش رو خاموش کرد و گفت:
سالها پیش وقتی که از نظر مادی وضعم خوب شد و تونستم این خونه رو بخرم و ماشینی و زندگی نصمیم گرفتم ازدواج کنم. پدر فرهاد تو جریان همه این برنامه ها بوده و هست!
خلاصه مادرم و خانواده و فامیل هر کسی یه دختری رو معرفی می کرد تا اینکه یکی از اقوام همسایه شون رو معرفی کرد. پدرم که فوت کرده بود. با مادر خدا بیامرزم برای دین اون دختر رفتیم. آذر! اسمش بود، مادر تو!
مدتی سکوت کرد و در افکار خودش غرق شد بعد دوباره گفت:
دختر قشنگی بود پسندیدمش. خانواده ای معمولی بودند. خلاصه بعد از اینکه همدیگه رو دیدیم یه نیم ساعتی نشستیم و بلند شدیم برگشتیم خونه.
فرداش مادرم تلفن کرد خونه شون.فهمیدیم که اذر هم از من خوشش اومده. قرار شد پس فرداش رسما بریم خواستگاری. شیک و پیک کردم و یه سبد گل گرفتم و با مادرم رفتیم خونه شون. آذر هم یه لباس قرمز خیلی قشنگ پوشیده بود و موهای بلند سیاهشو همونطوری دورش ول کرده بود فقط یک طرفشو با یک گل رز پشت گوشش زده بود. خیلی خوشگل شده بود.
در همین موقع بغض گلوش رو گرفت و بلند شد به طرف شومینه رفت.
- پسرم هومن با اینکه یادآوری این خاطرات برام خیلی سخته اما برای اینکه روشن بشی و با احساساتت بازی نشه برات می گم.
خلاصه اون روز بعد از پذیرایی اجازه خواستم که با آذر تنهایی صحبت کنم. وقتی دوتایی به اتاق دیگه ای رفتیم اولین چیزی که ازش پرسیدم این بود که نامزدی یا کسی رو که دوست داشته باشه تو زندگیش هست یا نه. دلم نمی خواست با دختری ازدواج کنم که دلش پیش کس دیگه ای باشه!
اون روز آذر محکم و قاطع جواب منفی داد. خیالم راحت شد چون مسئله دیگه ای باقی نمی موند. وقتی به سالن برگشتیم در مورد مهر و عروسی و این حرفها صحبت شد که ما همه رو بدون حرف قبول کردیم. نظرم این بود که نباید در مورد مهریه زن چونه زد! نمی خواستم به شخصیت آذر توهین بشه!
خلاصه همه چیز به خوبی برگزار شد و قرار شد دو هفته بعد عقد و عروسی رو با هم بگیریم. عروسی مفصلی براش گرفتم. سر عقد یه سرویس طلای گرون قیمت بهش هدیه دادم. برای ماه عسل بردمش اروپا. یک ماه سه تا کشور رو رفتیم و دیدیم. وقتی برگشتیم اقوام هر دوتامون به دیدن ما اومدند. عموی آذر که در زمان عروسی ما ایران نبود هم برای دیدن ما اومده بود. تا مادر رو دید گفت: پس آذر خانم قسمت شهاب پسر خاله اش نشد.
من گوشم تیز شد! هیچی به رویم نیاوردم. یعنی حساب کردم که خب دختر خاله ، پسر خاله بودند و شاید در کودکی این دو تا رو برای هم در نظر گرفتند و از این چیزها که در خانواده ها مرسوم بوده و هست. بعدش هم تموم شده رفته پی کارش!
نمی خواستم گذشته آذر رو زیر و رو کنم. اهمیتی هم نداشت. حالا اون زن من بود و من بهش خیلی علاقه مند شده بودم. یکسال بعدش حامله شد و تو به دنیا اومدی دیگه از خدا چیزی نمی خواستم. همه چیز داشتم. از کارخونه به عشق تو و آذر می اومدم خونه!
تمام زندگیم شما دو تا شده بودید. ترو بغل می کردم و تا موقعی که می خواستم بخوابم باهات بازی می کردم. یه روز که خونه می اومدم و تو خواب بودی با اینکه آذر می گفت بیدارت نکنم مخصوصا کاری می کردم تا بیدار شی و بغلت کنم!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#36
Posted: 21 Jun 2012 08:40
یه چهار سالی واقعا خوشبخت بودم. همه چیز عالی بود تا اینکه قرار شد برای آوردن یه سری دستگاه و دیدن دوره اش به اروپا برم. خودم اصلا راضی نبودم ولی چاره ای نبود. یه شش ماهی امروز فردا کردم دلم نمی اومد شماها رو تنها بذارم. البته یک ماه یک ماه و نیم بیشتر طول نمی کشید. اون موقع تو حدود چهار سالت بود.
بالاخره اجبارا روز رفتن رسید. به اذر گفتم اگه تنهایی ناراحت بگم مادرم بیاد پیشش یا اون با تو برین خونه مادرم که قبول نکرد. خلاصه من رفتم. اون یک ماه و نیم مثل صد سال برای من گذشت. خیلی ناراحت بودم. هر شب تلفن می کردم ایران. روزشماری می کردم تا برگردم. دلم برای دیدن هردوتون لک زده بود. وقت برگشتن که نزدیک شد شروع کردم به خرید سوغات. چندین دست لباس برای آذر و تو خریدم. هفت هشت تا عطر خوشبو و گرون قیمت برای آذر!
هر چیز زنانه ای در فروشگاه ها می دیدم دلم می خواست برای آذر بخرم و می خریدم. چقدر برای تو اسباب بازی خریدم! یه روز مشغول خرید ادوکلن برای خودم بودم به یه ادکلن برخوردم که اسمش یعنی ترجمه اسمش برای همسرم بود بوی زیاد خوبی هم نداشت اما بخاطر اسمش اون رو هم خریدم. یادمه ده یازده تا ادوکلن برای خودم خریدم. هشت تا کراوات و دوازده تا پیراهن. وقت برگشتن دیگه داشتم دق می کردم. تا رسیدم فرودگاه پریدم تو یه تاکسی و به خونه اومدم.در رو که باز کردم و آذر رو دیدم گریه ام گرفت. دلم خیلی براتون تنگ شده بود. تورو که داشتم می خوردم. خلاصه سوغات اذر رو بهش دادم و اسباب بازی های تورو هم بهت دادم. البته زیاد حالیت نبود باهاشون بازی می کردی. مخصوصا از یه ماشین که راه می رفت و آژیر می کشید خیلی خوشت اومده بود. خلاصه خیلی خوشحال بودم که اومدم خونه. یه ماهی گذشت. یه روز رفتم سراغ ادوکلن ها. یاد ادوکلن برای همسرم افتادم. می خواستم به اذر نشونش بدم و بگم که به یاد تو اون رو خریدم. اما هر چی گشتم پیداش نکردم. زیاد اهمیت ندادم. گذشت. یه هفته بعد وقتی سر کراروات هایی که خریده بودم رفتم دیدم یکی از اونها نیست! گشتم همه جا رو گشتم! هفت تا بیشتر نبود اینجا بود که یه فکر زشت و پلید تو سرم پیدا شد! یادم بود که دوازده تا پیرهن برای خودم آورده بودم که هنوز هیچکدوم رو باز نکرده بودم. رفتم سراغشون یازده تا بیشتر نبود!
داشتم دیوونه می شدم. دلم می خواست اشتباه کرده باشم!
با خودم گفتم اینا که دلیل چیزی نمیشه خیلی با خودم کلنجار رفتم تا تونستم این شک رو که مثل خوره به جونم افتاده بود از خودم دور کنم. بالاخره موفق شدم یعنی با خودم گفتم حتما اونها رو آذر به پدرش کادو داده و نخواسته به من بگه از این فکر خوشحال شدم. دلم می خواست فقط دلیلش رو همین بدونم! گذشت، بازهم گذشت! یکسالی از این جریان گذشت. پولهایی رو که برای خرج خونه می آوردم تو یه کشو می ذاشتم. حساب و کتاب نداشت. تمام خرید خونه با خودم بود آذر چیزی نمی خرید البته گاهی برای خودش چیزهایی می خرید اما نه برای خونه. یه روز که پول ماهیانه خونه رو می آوردم که تو کشو بذارم مقداری پول اضافه هم که از کارخونه آورده بودم قاطی اون پولها تو کشو گذاشتم تا فردا دوباره به کارخونه ببرم. مقدارش و نوع اسکناسش مشخص بود. فردا که سر کشو رفتم تا پولهای کارخونه رو بردارم متوجه شدم که مقداریش کمه!
دوباره شمردم کم بود. باز هم شک به دلم افتاد اما بلافاصله با این فکر که آذر به خانواده اش کمک مالی می کنه آروم شدم. چند روز بعد قبض تلفن برامون اومد. اشتباه شده بود پرداخت نکردیم تا سر فرصت برم و درستش کنم. بعدا یادم رفت و پانزده روز بعد تلفن رو قطع کردند. مجبور شدم که به مخابرات برم. در اونجا موضوع اشتباه در مبلغ قبض تلفن رو گفتم که مامور رسیدگی به امور مشترکین گفت باید ریز مکالمات رو از یه قسمت دیگه بگیری. رفتم و درخواست دادم. قرار شد فردا برم. فرداش که رفتم ریز مکالمات حاضر بود. نگاهی به شماره تلفن ها کردم. تلفن کارخونه بود . شماره تلفن خونه پدر آذر بود. شماره خونه مادرم بود و اینجا بود که در لیست چشمم به یه شماره تلفن نا آشنا افتاد. نمی دونم چرا کنجکاوی ولم نمی کرد. هی به خودم گفتم که حتما شماره یکی از اقوام یا دوستان آذر یا یکی از همسایه ها! ولی ناخود آگاه از مسئول اون قسمت نام صاحب اون شماره رو که تقریبا هر روز از خونه ما به اونجا تلفن شده بود گرفتم. انگار دنیا رو تو سرم زدند. نمی خواستم باور کنم. برام غیر قابل قبول بود! شماره خونه خاله آذر بود که شهاب پسر خاله اش هم با اونها زندگی می کرد. مجرد بود.
از چند سال پیش بعد از اینکه من و اذر با هم ازدواج کرده بودیم خاله آذر قهر کرده بود. رابطه اش با آذر و پدر و مادرش قطع شده بود. پس چه دلیلی داشت که از خونه ما تقریبا هر روز به خونه اونها تلفن زده شده باشه؟!
دیگه حواسم جمع شده بود. دیگه نمی تونستم با خوش خیالی از هر چیزی بگذرم. خدا نصیب کسی نکنه! شماها نمی دونید که برای یک مرد چقدر وحشتناکه که در مورد خیانت زنش تحقیق بکنه!
در تمام مدت دلم می خواست یه سو تفاهم ساده باشه! ولی متاسفانه هر چی جلوتر می رفتم واقعیت تلخ بیشتر خودش رو بهم نشون می داد! کار کارخونه رو که نمی شد ول کرد باید مواظب آذر هم بودم! خیلی مشکل بود!
به هر کسی هم که نمی تونستم چیزی بگم! ولی خوب اخرش مجبور شدم به رادپور پدر فرهاد همه چیز رو بگم. وقتی شنید با من دعوا کرد که تو کج خیالی و شکاکی و این حرفها! و منو نصیحت کرد اما چند وقتی بود که اخلاقم عوض شده بود اخلاق آذر هم خیلی وقت بود که عوض شده بود.
دوباره به مخابرات رفتم و با خواهش و تمنا تا اونجا که می شد ریز مکالمات رو پیدا کردم. جریان تلفن ها از دو سال قبل شروع شده بود. به رادپور جریان رو گفتم. قرار شد که من همه چیز رو دست رادپور بسپرم و رادپور دورادور مواظب آذر باشه.
در یکی از همون شبها که به خونه برگشتم آذر موضوع خونه رو پیش کشید. می گفت باید این خونه رو به نامش کنم. البته اگر این جریان پیش نیومده بود هیچ مشکلی نبود. نهایتا به نامش می کردم و یک وکالت بلاعزل هم ازش می گرفتم که اگر مسئله ای پیش می اومد بتونم دوباره به نام خودم برگردونم اگر هم که نه با مردن من خونه به اون می رسید همون کاری که با سوسن کردم. نمی دونم یادته یا نه؟ دیگه هر شب توی خونه ما جنگ و دعوا شروع شده بود از کارخونه نیومده یکی اون می گفت یکی من! می پریدیم به سر و کله همدیگه. در این وسط فقط دلم برای تو می سوخت اما چاره ای نداشتم. اون که اصلا فکر تو نبود با خودم عهد کرده بودم که اگر نتیجه تحقیقاتم گواه پاکی و معصومیت آذر باشه حتی نصف کارخونه رو هم بنامش کنم. یک ماهی گذشت. یه روز رادپور اومد سراغم. خیلی گرفته بود گفت که متاسفانه دیگه کار از کار گذشته!
گویا رادپور یه نفر رو گذاشته بود که به محض اینکه من از خونه بیرون می ام مواظب خونه ما باشه با یک موتور و یک دوربین!
گویا دو روز بعدش آذر از خونه بیرون می ره اول ترو می ذاره خونه مادرش و به هوای خرید می ره سر قرارش با شهاب! یارو هم عکس می گیره! از هردوتاشون!
در این موقع پدر هومن دچار حالت عصبی شد و گلدونی رو که روی میز بود بلند کرد و به طرف دیوار پرت کرد ! و مدتی سرش رو در میون دستهاش گرفت و ساکت شد. چشمم به هومن افتاد در حالی که تمام عضلات صورتش کش اومده بود قطره اشکی نیز از چشمانش روی گونه اش لغزید و پایین اومد! بلند شدم و کنارش نشستم و بغلش کردم. چند دقیقه بعد پدر هومن دوباره شروع کرد و گفت:
- بچه ها ببخشید دست خودم نبود. یاد اون خاطرات هم منو زجر میده!
بعد به طرف هومن اومد و خم شد و سر هومن رو بوسید! بعد گفت:
اون روزهام می خواست ترو از من بگیره! حالا هم اومده بوسیله تو تهدیدم کنه! داشتم می گفتم گویا رادپور می ره با آذر صحبت می کنه البته نمی گه که ازشون عکس گرفته فقط می گه یه روز با یه نفر در خیابون اونو دیده و شروع می کنه به نصیحت کردن. اما همه چیز رو انکار می کنه. رادپور هم خیلی نصیحتش می کنه ولی چند روز بعد دوباره سراغ شهاب می ره!
دیگه لزومی نداره که وارد مسائل دیگه بشم و بقیه تحقیقات رو براتون تعریف کنم! اینها رو هم سالهاست در دلم نگه داشتم. نمی خواستم روحیه ترو خراب کنم پسرم. ولی فکر کردم بهتره دیگه بدونی علت جدایی من و مادرت چی بوده. در تمام عمرت شاید من رو مقصر می دونستی ! با خودم فکر می کردم اینطوری بهتره. حداقل اینکه تصویر زشتی از مادرت نداری! ولی حالا پیداش شده و می خواد از احساسات تو سوء استفاده کنه! می خواد با تو زندگی کنه! می خواد همونطوری که یکبار زندگی مارو از هم پاشوند حالا زندگی تورو خراب کنه!
پدر هومن خیلی عصبانی شده بود. چند دقیقه بعد دوباره گقت:
یک شب که آخرین شب زندگی مشترکمون بود دعوای سختی کردیم. کار به کتک کاری کشید بعدش هم طلاق!
یادمه روز دادگاه وکیل گرفته بود که مثلا حق و حقوقش از بین نره! اگر کمی عقل داشت می فهمید که روزی حق و حقوقش رو از دست داد که به من خیانت کرد! اگر با نجابت زندگی می کرد تمام این خونه و زندگی و کارخونه و خلاصه همه چیز مال اون بود! از همه مهمتر بزرگترین سرمایه زندگیش یعنی پسرش رو از دست نمی داد!
دادگاه می خواست وارد قضیه بشه که من قبول کردم تمام حق و حقوقش رو بهش بدم. مهریه اش پنجاه سکه بود که بهش دادم. نمی خواستم جریان کش پیدا کنه و خیلی از مسائل روشن بشه! درددادگاه گفت که هومن رو می خواد. کشیدمش کنار و پرسیدم هومن رو برای چی می خوای؟گفت بچه مه، پسرمه! گفتم تو اگه به پسرت علاقه داشتی دنبال کثافتکاری نمی رفتی! بهش گفتم اگه صحبت هومن رو بکنی رادپور رو برای شهادت به دادگاه می ارم! دیگه صداش در نیومد فقط از من خواست که ده سکه دیگه بهش اضافه بدم. برام عجیب بود که مادری پسرش رو با ده تا سکه عوض کنه!
دوباره یه سیگار روشن کرد که باز به سرفه افتاد بعد گفت:
بعد از جدایی و گذشت چند ماه شهاب پسر خاله اش وقتی فهمید که آذر پولی نداره با یه دختر دیگه ازدواج کرد. شهاب دنبال این بود که خونه آذر رو به چنگ بیاره! یعنی من این خونه رو به نام آذر کنم و بعد آذر طلاق بگیره و با شهاب ازدواج کنه و اینطوری شهاب صاحب یه خونه به این بزرگی بشه!
حدود دو سالی هم که از پولهای من بهش می داده!
بعد چند تا عکس دو نفری در خیابان از شهاب و مادر هومن از داخل یه پوشه بیرون آورد و به هومن داد و گفت:
آذر از بودن این عکسها خبر نداره. بیا نگاهش کن!
هومن عکسهارو گرفت و با نفرت بهشون نگاه کرد. پدر هومن صحبتش رو ادامه داد.
- آذر چند وقت بعدش زن یه مردی شد که بیست بیست و پنج سال از خودش بزرگتر بود و یکسال بعد هم طلاق گرفت. دیگه ازش خبر نداشتم تا امروز که سر و کله اش پیدا شد
بعد از جیبش یک چک بیون اورد و گفت:
- با پسرم بگیر این یه چک سفید امضاست! با خودت ببر ببین چی می خواد حتما دنبال پوله! مبلغ بزن بهش بده که شرش رو کم کنه!
هومن- یعنی به خاطر پول برگشته؟
پدر هومن- ببین پسرم تو دیگه بچه نیستی. بزرگ شدی برو آذر رو ببین. هر تصمیمی که گرفتی من قبول دارم. اگر دلت خواست که با اون زندگی کنی من حرفی ندارم هیچ تغییری هم در رابطه من وتو بوجود نمی اد. تو پسر من می مونی!
انا اگه فهمیدی که برای پول دنبال تو اومده از یه قرون تا صد میلیون تومن از طرف من اجازه داری که بهش بدی تا تو رو ول کنه! همونطور که خیلی سال پیش کرد.
من گدایی محبت نمی کنم! اگه بد بودم تو می دونی! اگر هم پدر خوبی بودم باز هم تو باید تصمیمی بگیری. حالا پاشو برو. این ادرسشه. فکر می کنم خونه خواهرشه.
پدر هومن اینها رو گفت و از سالن بیرون رفت هومن همونطور نشسته بود و به عکسها نگاه می کرد. چند دقیقه ای گذشت بعد عکسها رو بدست من داد که نگاه نکردم یعنی فقط یه نگاه به یکیشون کردم و روی میز گذاشتم. هومن مدتی سرش رو بین دستهاش گرفت و در همون حالت گفت:
یه عمر به خاطر جدایی و طلاق از پدرم نفرت داشتم حالا این چیزها رو می فهمم! تمام این مدت مادرم رو زنی بدبخت و معصوم می دیدم که در زندگی زناشویی مثلا اشتباه کرده! حالا بهم می گن که مادرم یه زن هرزه بوده! چه زندگی ای!
سکوت کردم. حرفی نداشتم بزنم. چند دقیقه بعد هومن بلند شد و گفت: بریم فرهاد.
آدرس رو برداشتیم و حرکت کردیم. توی ماشین بهش گفتم:
- هومن می خوای چیکار کنی؟
هومن- می خوام ببینم برای چی برگشته. هر چی باشه مادرمه!
من- اینطوری که نمی شه! باید درست جلو رفت! به نظر من خودت رو یه بچه ساده نشون بده. نقش بازی کن! از زیر زبونش بکش برای چی ئنبال تو اومده! تو یک بار باختی این دفعه نباید مفت ببازی!
اگه واقعا پشیمون بود که بالاخره یه فکری می کنبم. اگه کلکی تو کارش بود نباید ازش رو دست بخوری. من این طور که فهمیدم مادرت اگه دوست داشت که ولت نمی کرد! این پدر بدبختت بوده که پات نشسته! حواستو جمع کن تا حالا هر فکری یا احساسی بدی نسبت به پدرت داشتی اشتباه بوده. بعد از گذشت بیست سال بیست و دو سال احساس کردم که هنوز پدرت دوستش داره! فکر می کنم که این مادرت بوده که نخواسته زندگی کنه. زرنگ باش حالا باید عقلتو بکار بندازی!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#37
Posted: 21 Jun 2012 08:42
دیگه حرفی نزدیم تا به ادرس مادر هومنرسیدیم. وقتی پیاده شدیم هومن گفت:
فرهاد باید یه جوری سر از کار این خونه در بیار! چراشو بعدا می فهمی در ادرس طبقه سوم ذکر شده بود که هومن زنگ اول رو زد.
من- اشتباه زنگ رو زدی طبقه سومه!
هومن- می خوام ببینم اینجا خونه کیه!
یه خانمی آیفون رو برداشت که هومن خواهش کرد که یه لحظه بیاد دم در. چند لحظه بعد یه خانم مسن در رو باز کرد. هومن سلام کرد و گفت:
ببخشید خانم از آژانس مزاحمتون شدم! می خواستم ببینم کدوم یک از این طبقات خالیه و می خوان اجاره بدن؟ طبقه شماست؟
خانم پیر- نه پسرم خونه مال خودمه. سی ساله اینجا زندگی می کنم. طبقه بالا هم دخترم می شینه شاید طبقه سوم باشه! یه مرد یالقوز صاحبشه! مرتب هم این و اون رو می آره خونه! اصلا مراعات همسایگی رو نمی کنه! خدا کنه اون باشه اجازه بده بره راحت شیم!
تشکر کردیم و وقتی اون خانم رفت زنگ طبقه سوم رو زدیم. زنی آیفون رو برداشت و پرسید کیه؟
هومن- هومن هستم. با آذر خانم کار داشتم.
آذر- فدات شم خوشگلم ! بیا بالا.
در رو باز کرد و من و هومن وارد شدیم. خونه ای نسبتا قدیمی بود با راهرویی که همه جاش زخمی و بعضی قسمتهای سقفش هم ریخته بود تمام پله ها کثیف بود. به طبقه سوم رسیدیم . زنی در رو باز کرد . من اتفاقی جلوتر رفتم و هومن پشت من بود. به محض دیدن من به طرفم اومد که منو بغل کنه که خودم رو با اخم عقب کشیدم.
متوجه شد و ایستاد و گفت:
- دورت بگردم پسرم بیاین تو. ایشون کی هستند دوستت؟
من رو اشتباه گرفته بود. زنی تقریبا پنجاه ساله بود با آرایشی غلیظ و موهای بور رنگ کرده!
- آره دیگه عزیزم ! حق داری نشناسی! تف به این روزگار که باعث جدایی ما شده! حیف که زن بودم و زورم به اون پدر نامردت نرسید! وگرنه هر طوری بود ترو به چنگ و دندون می کشیدم و بزرگ می کردم! حالا چرا ایستادین بیرون؟ بیاین تو غریبی نکنید.
دو تایی وارد شدیم یه آپارتمان صد و بیست سی متری بود . ریخته و پاشیده! مشخص بود که صاحبش یا یه زن شلخته اس یا یک مرد مجرد! روی مبل نشستیم و آذر رفت برامون چایی بیاره. هومن آروم به من گفت که به این نقش ادامه بدم. وقتی با یه سینی چایی برگشت گفت:
- دل تو دلم نبود که کی میایی، همش گوشم به زنگ بود. خواهرم تا ده دقیقه پیش اینجا بود اونم دلش می خواست ترو ببینه. اینجا تنها زندگی می کنه.
من- از کجا فهمیدید که من هومن هستم؟
- اوا خاک بسرم! خوب من مادرتم! خون می کشه! بوی تو رو می شناسم! شیرت دادم! زائیدمت! حالا نشناسمت؟! با بچگی هات زیاد فرق نکردی فقط بزرگ شدی . بی وفا یاد مادرت هم می کردی یا نه؟
من- همیشه! هر روز! هر ساعت! چطور می شه یاد مادری رو که از شش سالگی ولم کرده و رفته نکنم؟!
آذر- داری به من می زنی؟ چرا به پدرت نمی گی که به من بهتون ناحق زد؟
به همه گفت که من با پسر خاله ام رابطه داشتم! در صورتی که من به این برکت اصلا روحم خبر نداشت! نشست همه جا گفت که اون مرتیکه بی همه چیز رادپور منو با یه نفر تو خیابونها دیده! می گفت شهاب پسر خاله مه! در صورتی که من در عمرم حتی یکبار هم با شهاب بیرون نرفتم! کورشم اگه دروغ بگم! شهاب یه روزی خواستگار من بود. من ازش خوشم نمی اومد ردش کردم اون بیچاره ام رفت زن گرفت! بابات زیر سرش بلند شده بود! تنبونش دو تا شده بود! اینا بهانه بود.
من- خوب وقتی جدا شدید چرا سراغم نمی اومدید؟ اینهمه مدت کجا بودید؟
آذر- مگه از ترس بابات می تونستم کاری کنم؟! تهدیدم کرده بود اگه سراغت بیام تحویل کلانتریم بده! منم یه زن بی کس و تنها چه کاری از دستم بر می اومد!
من- برای همین چند وقت بعدش ازدواج کردید؟
آذر کمی من من کرد بعد گفت:
اینارو بابات بهت گفته؟ پرت کرده؟
من- نه. من نسبت به شما کینه ندارم.هیچی. فقط دلم می خواد بدونم چطور شده حالا بعد از این همه سال یاد من کردید؟ حالا دیگه از کلانتری و پدرم نمی ترسید؟
- خوب حالا تو دیگه واسه خودت مردی شدی. خودت می تونی برای زندگیت تصمیم بگیری. دیگه صغیر نیستی!
در ذهنم یه حدسی زده بودم بهش بلوف زدم.
من- در هر صورت اگه اومدید با هم زندگی کنیم باید بگم که نمی شه! چون قراره دوباره برگردم اروپا! این مدت که اینجا بودم دیدم نمی تونم اینجا زندگی کنم! می خوام برگردم اروپا.
برق خوشحالی رو تو چشماش دیدم. در حالیکه سعی می کرد خوشحالیش رو پنهان کنه گفت:
چه بهتر پسرم! اونجام تنهایی با هم می ریم. دلم می خواد این آخر عمریه با تو باشم. جبران گذشته ها رو بکنم. اگه بدونی چقدر بدبختی کشیدم؟! درسته که روزگار با ما نساخت و من و تو رو از هم جدا کرد ولی من هر چی باشه مادرتم!
چشمم به پشت مبل به یه لنگه جوراب مردونه خورد .
من- ببخشید خانم من که باور نمی کنم! بلند شدم و به طرف لنگه جوراب رفتم و از پشت مبل درش آوردم و نشون آذر دادم و پرسیدم: خاله جون جوراب مردونه پاش می کنه؟!
هومن خنده اش گرفت. آذر به تته پته افتاد و گفت:
پادرد داره رو جوراب خودش می پوشه! روماتیسم داره!
من- در هر صورت بهتره این چیزها رو به پسرتون بگید! هومن اونه! من دوستش هستم. انگار ایندفعه سیستم ژنتیکی کمک نکرد! خون اشتباه کشید!
آذر مدتی منو با خشم نگاه کرد. من خونسرد اطراف رو نگاه می کردم و دنبال یه مدرک دیگه بودم که گفت:
تو حیوون مخصوصا گذاشتی تو اشتباه بمونم و به من نگفتی هومن نیستی!
من- شما نپرسیدی! من نگفتم که هومن هستم!
آذر – تو کی هستی؟
من- پسر همون که بهش فحش می دادی ! فرهاد رادپور.
آذر- مثل بابات دو بهم زنی! حروم لقمه!
من- هر چه می خواهد دل تنگت بگو! بعد از این همه سال لک و لک بلند شدی اومدی سراغ هومن که چی بشه؟ فکر کردی فیلم فارسیه زمان شاهه! مادره بعد از 20 سال پیداش میشه و پسره هم می بخشدش و می رن سر خونه زندگیشون!
آذر- گم شو بیرون! بابات اون موقع زندگیم رو بهم زد حالا نوبت پسرشه؟؟!
من- زندگیت رو خودت بهم زدی! راستی این خونه مال کیه؟ خاله هومن؟ شرط می بندم که اگه یکی از اون کشوها رو باز کنم شورت و زیر شلواریه مردون توش باشه!
بعد سریع به طرف یه کمد رفتم و تا آذر خواست چیزی بگه یا بلند شه دو تا از کشوها رو بیرون کشیدم. حدسم درست بود! توش فقط لباس مردونه بود.
آذر- بچه پررو من صد تا مثل تورو می رقصونم و تو می خوای منو خراب کنی؟ آروم به طرف تلفن رفتم و شماره 118 رو گرفتم و تا جواب داد گفتم خسته نباشید شماره منکرات رو می خواستم! لحظه ای بعد یه شماره رو یادداشت کردم تا خواستم بگیرم آذر گفت: می خوای چیکار کنی؟
خیلی خونسرد جواب دادم:
می خوام ببینم این خونه کیه و شما اینجا چکار دارید؟ با کی زندگی می کنید؟
آذر- قطع کن (بعد با فریاد) قطع کن ولد زنا!!
تلفن رو قطع کردم و گفتم:
من- بیا قطع کردم. حالا بگو برای چی برگشتی؟ با این بچه چکار داری؟
آذر در حالی که کاملا کلافه شده بود با حالتی عصبی گفت:
پسرمه! می خوام ببینمش ، جرمه ؟ گناهه؟
من- داری دروغ می گی! مثل جریان شهاب که دروغ گفتی!
به طرف هومن رفتم و یکی از عکسها رو ازش گرفتم.
آذر- هومن داره به مادرت بی احترامی می کنه! هیچی بهش نمی گی؟
من- اول این عکس رو نگاه کن! ببخشید که بدون خبر گرفته شده! قشنگیش به همینه! خیلی طبیعیه!
و عکس رو جلوش روی میز انداختم. تا چشمش به عکس افتاد وا داد! خشکش زد! فقط به عکس نگاه می کرد. معطلش نکردم و گفتم: چیه ؟ دیگه شعار نمی دی؟ فکر نمی کردی بابای هومن اینقدر زرنگ باشه هان؟!
گذاشتم زمان کار خودش رو بکنه. چند دقیقه به حال خودش رهاش کردم نمی دونستم این چیزها رو چه جوری می گم! اصلا اهل این حرفها نبودم! فقط به هومن فکر می کردم. به این همه سال که برام مثل یه برادر بود.
بعد از چند دقیقه چکی رو که پدر هومن داده بود از هومن گرفتم و از دور به آذر نشونش دادم و گفتم:
ببین آذر خانم دیگه نمی تونی با احساسات این پسر بازی کنی. این امضاء رو می شناسی؟ امضاء پدر هومنه! چک سفید امضاست! اگه راستش ور گفتی که یه مبلغی تو این چک هومن می نویسه و بهت می دیم و می ریم پی کارمون اما اگه سر ناسازگاری داشتی تلفن منکرات رو هنوز دارم!
در همین موقع صدای افتادن یه چیزی اومد. رنگ آذر پرید! سریع به طرف دستشویی رفتم کسی نبود. برگشتم و در حمام رو باز کردم. خوشبختانه مدرک جرم زنده با رنگی پریده داخل حمام بود! یه مرد حدود پنجاه و خورده ای سال!
من- آقا سلام عرض کردم! اینجا که زشته تشریف بیارید بیرون در خدمت باشیم!
مرد- برادر منو قاطی این جریان نکن! من آبرو دارم!
من- تو برادر من نیستی! بی آبرو اگه آبرو داشتی که این بازی توی خونه تو نمی شد! چی بود افتاد زمین صدا کرد؟ تشت بود؟ ای تشت بی تربیت! اسم منکرات که اومد تشت از ترسش افتاد زمین!
مردک نزدیک بود که سکته کنه!
من- خوب حالا آذر خانم بفرمایید که چرا خاله جون سبیل در آورده؟
اجازه بده من بگم با خودت حساب کردی سنگ مفت، گنجشک مفت! گفتی یه سعی می کنی شاید هومن بیچاره گولت رو خورد و یه پایگاه برای دوران پیری برات درست شد! نشد هم چیزی از دست ندادی درسته؟
تو اصلا چیزی که نداشتی و نداری احساس مادریه! اگه مادر بودی که الان سر خونه زندگیت بودی! نه اینجا خونه این خاله جون سبیلو!
رو به هومن کردم و گفتم:
هومن جون فکر می کنم دیگه همه چیز برات روشن شده باشه حالا خودت می دونی
هومن مدتی فکر کر و بعد چک رو از من گرفت و سه میلیون تومن توش نوشت.
من- هومن به اسم بنویس ! حامل رو خط بزن
هومن اسم و فامیل آذر رو نوشت و انداخت روی میز. آذر با سرعت چک رو برداشت وقتی مبلغ سه میلیون تومن رو دید گفت:
پسرم یه خورده بیشترش کن! گوشه قلمتو کمی بچرخون سه رو پنج کن!
هومن چک رو برداشت و مبلغش رو عوض کرد و گفت:
خط خوردگی پیدا کرد فقط باید بخوابونید به یه حساب.
و به طزف در حرکت کرد. لحظه آخر برگشت و گفت: دیگه نمی خوام ببینمت!
ادامه دارد
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#38
Posted: 23 Jun 2012 03:36
قسمت یازده
و رفت. موقعی که داشتم دنبالش می رفتم قبل از خارج شدن به آذر گفتم:
اگه یه بار دیگه سراغ هومن اومدی کاری می کنم که از زندگی پشیمون بشی! یادت نره مادر نمونه!
سوار ماشین شدیم. هومن هیچ حرفی نزد.
نیم ساعت بعد به خونه رسیدیم. ساعت حدود 6 بعدازظهر بود.
هومن- پدرت الان خونه اس؟
من- فکر کنم. چطور مگه؟
هومن- بریم می فهمی.
به خونه ما رفتیم و از در حیاط وارد اتاق من شدیم. دنبال پدرم به طبقه پایین رفتم و با هم به اتاق من برگشتیم. چند دقیقه بعد پدرم اومد. بلند شدیم و سلام کردیم. پدر رو به هومن کرد و گفت:
پدر- سلام پسرم. خوبی؟ امروز بهت خیلی سخت گذشت نه؟
هومن- خیلی جناب رادپور، خیلی! ازتون یه سوال داشتم چیزهایی که در مورد مادرم و شهاب پسرخاله اش پدرم بهم گفت حقیقت داره؟
پدرم مدتی به هومن نگاه کرد و بعد گفت:
متاسفانه باید بگم آره پسرم حقیقت داره! اذر خیلی به پدرت بد کرد . پدرت خیلی آذر رو دوست داشت. وقتی جریان رو فهمید نابود شد! اگر هم دیدی دو سال بعد ازدواج کرد بخاطر تو بود. می خواست کسی باشه که از تو نگهداری کنه. شرط ازدواجش هم با سوسن خانم این بود که فقط ظاهری زن و شوهر باشند!
البته سوسن زن بدی نبود. تا چندین سال پدرت واقعا با سوسن کاری نداشت! برای همین هم هاله حدود هشت سال از تو کوچکتره! پسرم تو باید امروز رو فراموش کنی. از توی تقویم زندگیت خطش بزن! تازه داره زندگیت شروع می شه لیلا امیدش رو به تو بسته!
هومن مدتی به پدرم نگاه کرد و بعد تشکر و خداحافظی کرد. من هم دنبالش راه افتادم.چند دقیقه بعد به خونه هومن رسیدیم. پدرش نگران و کلافه تو سالن قدم می زد. تا مارو دید جلو اومد و ناگهان هومن رو بغل کرد. بعد خودش متوجه شد که زیادی احساساتی شده!
جریان رو براش تعریف کردم. همه رو ! لبخند تلخی زد.
هومن- پدر با اجازه تون پنج میلیون بهش دادم. یعنی تو چک نوشتم. می خواستم باهاش حسابی نداشته باشیم!
پدر هومن- خوب کردی پسرم. حالا همه چیز رو فراموش کن. تموم شد!
این دفعه هومن جلو رفت و پدرش رو در آغوش گرفت و بعد گفت:
هومن- پدر با اجازه تون می خوام یه دو روزی برم شمال.
پدر هومن- برو پسرم برات لازمه.
وقتی خداحافظی کردیم و خواستیم بیرون بیاییم پدر هومن گفت : شنیدم که از لیلا خوشت اومده!
دو تایی لحظه ای همدیگه رو نگاه کردیم.
پدر هومن- بیاین تا دم در با هم بریم.
قدم زنان حرکت کردیم.
پدر هومن- لیلا دختر خوب و نجیبیه.خوشگل هم هست اگه دوستش داری من حرفی ندارم! خوشبخت بشید.
هومن- پدر شما راضی هستید؟!
پدر هومن خندید و گفت: چرا راضی نباشم. من زنی گرفتم که دوستم نداشت. تباه شدم! امیدوارم که لیلا ترو دوست داشته باشه. هر چند می دونم که دوستت داره! ولش نکن. دختری که ارزشش رو داره سختی کشیده اس! مثل خودت!
اشک تو چشماش جمع شد و برگشت. بیرون از خونه هومن سیگاری روشن کرد و گفت:
می آی بریم شمال؟ می تونی دو روز از فرگل دل بکنی؟
من- کی می خوای بریم؟
هومن- الان!
من- میرم یه ساک بردارم. برمی گردم همین جا.
به خونه رفتم و از پدرم اجازه گرفتم که دو سه روز کارخونه نرم و با هومن برم شمال. بعد یه تلفن به فرگل زدم. خودش برداشت.
- فرهاد کجایی؟ چرا اینقدر طول دادی؟ خیلی ترسیدم.
من- سلام . چطوری؟ دلت برام تنگ شده؟
فرگل- فرهاد!
من- خوب تا رفتیم و مادرش رو دیدیم طول کشید. نمی تونستم باهات تماس بگیرم.
فرگل- چی شد؟ هومن کجاست؟
من- چیزی نشد. یه مقدار کمک مالی می خواست. هومن یعنی پدرش بخاطر هومن بهش پول داد اونم رفت.
فرگل- فقط برای همین اومده بود؟ عشقی، احساس مادری، محبتی؟!
من- نه متاسفانه! راستی فرگل جان اگه اشکالی نداره چون هومن خیلی ناراحته ازم خواسته باهاش دو روز برم شمال. نمی تونم تنهاش بذارم.
فرگل- برو عیبی نداره. فقط تو جاده آروم برید. به محض اینکه رسیدید هم به من تلفن کن هر موقع که شد! فهمیدی؟
من- دلم برات خیلی تنگ شده فرگل! دلم نمی خواد از تو جدا شم.
فرگل- برو فرهاد اما زود برگرد باشه؟ منتظرتم.
وقتی خواستم به خونه هومن برم تا در رو باز کردم هومن رو دیدم که با یه ساک دستی پشت در ایستاده.
هومن- آماده ای؟
من- اره داشتم می اومدم دنبالت.
هومن- لیلا رو دیدی؟
من- اره همین دو روبره! خیلی دلش می خواد بدونه چی شده. من مخصوصا طرفش نرفتم که ازم سوالی نکنه. گفتم شاید بخوای خودت براش تعریف کنی!
هومن- بریم ازش خداحافظی کنم. کجاست؟
من- اونجا کنار استخر.
با هم به طرف لیلا رفتیم. لیلا با اینکه سعی می کرد خوددار باشه ولی از چهره اش نگرانی و دلشوره کاملا پیدا بود.
هومن- سلام لیلا. می خواستم ازت خداحافظی کنم. چند روز می ریم شمال. بعد که برگشتم باهات صحبت می کنم.
لیلا- فرار می کنی؟ چی شده؟ ناراحتت کردن؟ چرا دیگه شوخی نمی کنی؟ روزگار بهت سیلی زده؟ دردت اومده؟ آره بچه پولدار نازک نارنجی! فرار کن!
امثال من هستند که با تمام چک و لگدهایی که از دنیا می خوریم باید بمونیم! یعنی جایی برای پناه بردن نداریم! شما برو آقا پسر! اما من یه شوهر مرد می خوام! شوهر من نباید فرار کنه!
تو که از حالا ناراحتی هاتو با من تقسیم نمی کنی چطور توقع داری که باور کنم بعد از ازدواج خوشی ها تو با من قسمت کنی؟
و بعد از گفتن این حرفها رفت.
هومن- لیلا، لیلا.
لیلا ایستاد و هومن پیشش رفت و با هم به طرف دیگه باغ شروع به قدم زدن کردن.
من- هومن منتظرم زود باش.
هومن- باز خواستی من رو از زن و بچه و خانواده ام جدا کنی ببری شمال؟ مگه تو خودت زن و بچه نداری؟ برو دنبال کارت دیگه!
لیلا برگشت و به هومن خندید و با هم شروع به حرف زدن کردند و رفتند. من هم موبایلم رو در آوردم و شماره فرگل رو گرفتم.
*****************
قرار شده بود که تا چند روز دیگه هومن و لیلا در یک مراسم ساده با هم ازدواج کنند.
وجود لیلا باعث شد که هومن داشتان مادرش رو تقریبا فراموش کنه. هومن اونقدر لیلا رو دوشت داشت که برای خوشحالی او شروع به شوخی کردن کرد. وانمود کرد که خوشحاله. فردای اون روز پدر هومن رسما به خواستگاری لیلا اومد و در یک محیط گرم خواستگاری انجام شد. پدر هومن فوق العاده لیلا رو پسندیده بود. مرتب بهش عر.سم، عروسم می گفت. فرخنده خانم شدیدا خوشحال بود. بعدا فهمیدیم که جریان هومن و لیلارو پدرم از همون جلسه اول صحبت به پدر هومن گفته. پدر و مادرم با اینکه جهیزیه لیلا رو فراهم کرده بودند سنگ تموم گذاشتند و از شیر مرغ تا جون آدمیزاد براش خریدند.
همه منتظر مراسم عقد و عروسی بودیم که قرار بود تو خونه هومن برگزار شه. روز جشن رو پنجشنبه انتخاب کردند که فرداش هم تعطیل باشه. هومن خیلی خوشحال بود. من هم خوشحال بودم. وقتی با فرگل صحبت می کردیم همه اش حرف عروسی هومن و لیلا بود و ازدواج من و خودش.
ازدواج من و فرگل موکول شده بود به بعد از ازدواج هومن و لیلا. شب قبل از عروسی هومن پیش من اومد. ساعت حدود ده شب بود. از در حیاط وارد اتاق من شد و بعد از چند دقیقه که به صحبت های متفرقه گذشت گفت: فرهاد تو نمی ترسی؟
من – از چی؟
هومن- از ازدواج! از اینکه دیگه مجرد نباشی و مسئولیت داشته باشی!
من- نکنه پشیمون شدی؟
هومن- اصلا. فقط کمی می ترسم. یعنی دلهره دارم.
من- آخه دفعه اول که می خوای ازدواج کنی! دفعه دیگه عادت می کنی.
هومن- توی مراسم تو باید در تمام مدت کنار من باشی! یه دفعه ول نکنی بری!
من- نترس پهلوون! جرات داشته باش. تو که مردی و اینقدر ترسیده باشی وای بحال لیلای بیچاره!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#39
Posted: 23 Jun 2012 03:38
هومن- می ترسم نتونم خوشبختش کنم!
من- لیلااز همین حالا خوشبخته! خیلی دوستت داره. تو هم خوشبختی که یه زن مثل لیلا گیرت اومده! سعی کنید با هم دوست باشید. اگه خدا بخواد تا چند وقت دیگه من هم به تو ملحق می شم! یعنی ما هم به شما ملحق می شیم!
فردا صبح کلی کار داشتیم. خریدها رو کرده بودیم. تعداد مهمونها زیاد نبود. یعنی به خاطر لیلا و به درخواست او یه جشن ساده برگزار شد. عصرش خودم دنبال فرگل و پدر و مادرش رفتم. فرگل بقدری قشنگ شده بود که آرزو می کردم که عروسی ما دو نفر هم امشب بود! وقتی وارد خونه هومن اینا شدیم یه لحظه بقدری محو تماشای فرگل شده بودم که وقتی پدرش از من سوال کرد متوجه نشدم.
فرگل- فرهاد پدرم با شماست!
من- بله؟ معذرت می خوام حواسم نبود!
پدر فرگل در حالیکه می خندید گفت:
ان شاالله تا چند روز دیگه عروسی شماهارو جشن می گیریم.
من- خیلی ممنون زیر سایه شما. انشااله همه چیز درست می شه.
پدر فرگل- فرهاد خان هنوز هم دیر نشده اگه پشیمونی بگو!
من- پشیمون که هستم جناب حکمت!
فرگل- جدی می گی فرهاد خان؟!
من با خنده- البته! پشیمون از اینکه چرا امشب عروسی ما نیست! ولی خوب عروسی لیلا و هومن هم برای من خیلی لذت بخشه.
آقای حکمت- حالا داماد کجاست؟
من- حتما یه جایی داره سر به سر یه نفر می ذاره! هومن رو نمی شناسید؟
در همین موقع هومن دور مارو دید و خندان به طرف ما اومد.
- سلام . خیلی خوش اومدید. لطف کردید.
حکمت- خب تبریک می گم هومن خان. انشااله خوشبخت بشید.
هومن- فعلا که از ترس دارم پس می افتم.
آقای حکمت خندید و گفت:
یادمه سر ازدواج خودم درست سر عقد کمی احساس ترس کردم. نزدیک بود که پشیمون بشم!
خانم حکمت- کاش اینطور بود! عوضش من الان راحت بودم.
و با خنده و شوخی همراه هومن به داخل سالن رفتند که پدر هومن برای استقبال جلو اومد. من و فرگل یه گوشه رفتیم و نشستیم. هنوز مشغول تماشا کردن او بودم.
فرگل- ازم سیر می شی اینقدر نگاهم می کنی ها!
من- اینهمه روزها که نگاهت کردم هنوز نتونستم بفهمم راز این نگاه چیه؟!
فرگل- از کجا می دونی که رازی در کار هست؟
من- حتما هست. مثل رازی که تو شعرهای خیامه! کاش فرگل ترو زودتر دیده بودم!
فرگل- اگه زودتر دیده بودی چی می شد؟ چه فرقی با حالا داشت؟
من- خیلی فرق داشت. انگیزه! اگه زودتر دیده بودمت انگیزه داشتم! فرگل من در مدتی که خارج از کشور بودم هیچ انگیزه ای نداشتم. اگه درس می خوندم بخاطر این بود که یه مدرک بگیرم! اگر حتی یه بار عکس ترو می دیدم این سالها برام طور دیگه ای می گذشت! عشق خیلی مهمه! اگه عشق به لیلا نبود هومن ضربه سختی می خورد اما وجود لیلا نذاشت! عشق لیلا بهش امید داد.
یادمه سال آخر درس احساس خالی بودن می کرد! یه دفعه کتاب رو پرت می کردم یه طرف و کلافه از خونه می زدم بیرون. تو خیابون دختر و پسرهارو می دیدم که شاد و خوشحال دارن با هم قدم می زنن. محیط زنده بود! همه می خندیدند. یکی رو پیدا نمی کردی که اخم کرده باشه! انگار تنها کسی که غمگین بود خودم بودم. چندین بار تصمیم گرفتم که همونجا با یه دختری ازدواج کنم. تو دانشکده دخترهای قشنگ زیاد بودند اما همیشه توی خوابهام یه دختری رو می دیدم شکل تو! با موهای بلند فر و مشکی ! با چشم و ابروی کلاسیک اصیل ایرانی! همیشه اول جلو می اومد و به من می خندید و بعد از من دور می شد و می رفت!
هر شب که خواب این دختر رو می دیدم صبحش حوصله هیچکس رو نداشتم! جواب سلام دخترهای کلاس رو به زور می دادم در مقابل زیبایی دختر رویاهام چهره تمام دخترها رنگ می باخت! اون موقع ها فکر می کردم که این خواب و رویا و تصویر اون دختر به خاطر دیدن یه تابلوست که در نمایشگاهی دیده بودم.
یه پسر هنرمند ایرانی بر اسا داستان بوف کور صادق هدایت یه تابلو کشیده بود که خیلی قشنگ بود. تصویر یه دختر و نشون می داد که یه طرف نهری ایستاده بود و داشت یه یک پیرمرد نگاه می کرد. چهره اون دختر همون بود که تو خواب می دیدم! شکل تو بود فرگل! اونم تو نگاهش یه غم پنهان بود.
موهایی سیاه و بلند و تاب دار با چهرای مثل نقاشی های مینیاتوری ایران!
روزی که ترو تو دفتر کارخونه دیدم یه لحظه فکر کردم که دختر توی خوابم واقعا به سراغم اومده!
سیگاری روشن کردم و به مهمونها نگاه کردم.
فرگل- از کجا معلوم؟ شاید خودم بودم! بهت گفتم که وقتی چند سال پیش پدرت عکس ترو به من نشون داد دیگه به خواستگارهام جواب رد دادم!
برگشتم و فرگل رو نگاه کردم. حالت شوخی در چهره اش نبود!
من- خوشحالم که به خوابم اومدی! همون خوابها بود که منو دوباره به ایران برگردوند! اومدم که تو این خاک خوابم تعبیر بشه!
فرگل دلم می خواد دوتایی با هم جایی بریم که هیچکس نباشه. فقط من و تو باشیم!
هر وقت که با تو هستم غصه جدا شدن از تو رو می خورم! تا فکر می کنم که باید یکی دو ساعت دیگه از تو جدا شم غم دنیا تو دلم می ریزه!
فرگل با نگاه قشنگ و مهربونش نگاهم کرد.
- چیزی نمونده فرهاد چند روز دیگه!
بعدش دلم می خواد بشینم و تو برام حرف بزنی.
من- برات تکراری نمی شه؟
فرگل- آهنگ عشق هیچوقت تکراری نیست!
در همین موقع هومن با خنده جلو اومد و گفت:
مرغ های عشق پاشین بیاین! آقای محضردار اومده! کمتر در گوش هم جیک جیک کنین، سرمون رفت!
میهمانها همه آمده بودند. یعنی خانواده حکمت و ما و هومن و خانواده خواهر سوسن خانم و یکی دو تا از دوستان هاله و دو سه تا از دوستان دانشگاهی لیلا و فرخنده خانم و خود لیلا، مدعوین رو تشکیل می دادند. این البته خواسته لیلا بود. چون خودش کسی رو نداشت پس جشن عروسی رو مختصر گرفته بودند تا تناسب برقرار باشه و در ضمن حرف مفت زن هم تو جشن نباشه!
محضردار مردی شصت ساله بود. خوش صحبت و اهل دل!
وقتی همه نشستند و سکوت برقرار شد با نام خداوند یکتا شروع به صحبت کرد.
محضردار- ما همه اینجا جمع شدیم تا گواه یه پیوند باشیم. همه اومدیم تا شروع یه زندگی تازه رو شاهد باشیم. امشب می خندیم و شادیم و حرفهای قشنگ می زنیم و دلهامون پر از آرزوی خوشبختی برای این دو نفره. فتنه از این جمع دور باد! همه با هم گفتیم دور باد!
هومن و لیلای عزیز! سلام به یگانگی شما! سلام به دوستی شما! سلام به پیوند شما!
شهادت امشب ما در پیشگاه یزدان پاک گواه یکی شدن روح شماست! بیائیم همگی تموم اونهایی که این دو نفر رو دوست دارند براشون دعا کنیم.
لحظه ای سکوت برقرار شد. بی اختیار اول به حالت زمزمه و بعد با صدای بلند گفتم:
من شهادت می دهم که هومن برادرم با عشق و محبت زیاد با لیلا ازدواج کرد. دعا می کنم که آتش این عشق همیشه شعله ور باشه و پاکی اون دلهاشون رو پر کنه! آرزو می کنم که غم به خونه شون راه نداشته باشه!
همه با تعجب به من نگاه می کردند و آقای محضردار می خندید. دوربین فیلمبرداری در حال ضبط بود. خودم از این جسارت متعجب بودم که فرگل شروع کرد .
- من هم شهادت می دم که لیلا خواهرم با عشق به دعوت هومن جواب داد. عشقی که از دوران کودکی شروع شده بود. دعا می کنم که اتش این عشق حاودانه باشه. از خدا می خوام که سردی به دلهاشون پا نذاره!
پدرم- حالا که این زندگی با شعله های پاک عشق شروع شده آرزو می کنم که شراره های این عشق تا ابد پایدار باشه. هومن جون، لیلا دخترم رو به قلب پر عشق تو می سپرم!
پدر هومن- من هم آرزو می کنم که یاس و ناامیدی و بدبینی در دلهاتون نشینه! آرزو می کنم که همیشه چشمهاتون از اشک شادی و محبت تر باشه. لیلا جون ، هومن پسرم رو به قلب پر عشق تو می سپرم!
مادرم در حالی که دست فرخنده خانم رو در دست داشت و هر دو از شادی گریه می کردند گفت:
خوشبخت باشید بچه ها! ما دعا می کنیم چراغ عشق و دوستی تو خونه تون خاموش نشه!
بقدری محیط حالت زیبایی پیدا کرده بود که همه تحت تاثیر مجلس گریه می کردند. آقای محضردار در حالی که اشک رو از گوشه چشمش پاک می کرد شروع به خوندن خطبه عقد کرد. هومن و لیلا با نگاهی مهربون من و فرگل رو نگاه می کردند!
موقعی که از هومن برای ازدواج بله می گرفت بعد از اون که هومن جواب داد من هم آروم بله گفتم و موقعی که بعد از سه بار از لیلا جواب گرفت فرگل هم آروم بله گفت.
***********
قرار شد که فردا صبح لیلا و هومن به شمال برن. صبح بلند شدیم و بعد از خوردن صبحانه اونها رو راهی کردیم. بعد از رفتن هومن احساس غریبی شدیدی کردم. سالها با هم بودیم. تقزیبا هر روز همدیگر رو می دیدم. شاید از دو تا برادر به هم نزدیکتر بودیم. به خونه برگشتم و یه تلفن به فرگل زدم. نیم ساعتی باهاش صحبت کردم. کمی بعد احساس آرامش کردم. بعد از اینکه خداحافظی کردم به سرم زد که سراغ پریچهر خانم برم.
بلند شدم و حرکت کردم. یک ساعت بعد رسیدم. پریچهر خانم طبق معمول چادرش رو روی صورتش کشیده بود و خوابیده بود. کنارش نشستم و سیگاری روشن کردم. دلم نیومد بیدارش کنم. یه ربعی همونجا نشسته بودم که بیدار شد.
- سلام پریچهر خانم
- سلام. تنهایی؟!
من- هومن و لیلا ازدواج کردند و امروز رفتند مسافرت
پریچهر خانم مدتی منو نگاه کرد و بعد گفت:
به امید خدا که خوشبخت بشن. نوبت تو کی میشه؟ زودتر با فرگل ازدواج کن. نکنه از دست بدیش!
- اسمش هنوز یادتونه؟
اسمش که یادمه هیچی از روزی که دیدمش نتونستم فراموشش کنم.
- اگه خدا بخواد چند وقت دیگه
- به امید خدا. ادم وقتی جفتش رو پیدا کرد نباید معطل کنه
- پریچهر خانم خیلی دلم گرفته بود. گفتم بیام پیش شما. کمی صحبت کنیم دلم باز شه.
- برای اینکار بد جایی رو انتخاب کردی!
هر دو سیگاری روشن کردیم.
من- مادربزرگ نمی خواهید بقیه خاطراتتون رو برام تعریف کنید؟
پریچهر خانم بعد از اینکه پکی به سیگار زد گفت:
چرا چرا! هر دفعه که داستان زندگیم رو برای شماها تعریف می کنم برام مثل این می مونه که کاب عمرم ورق می خوره و به آخرش نزدیک می شه!
من- انشاالله سالهای سال زنده باشید!
- نفرین می کنی؟! زنده باشم که این وضعم باشه؟!
ساکت شدم. انگار حرف بدی زده بودم ولی چه چیز دیگه ای می تونستم بگم.
پریچهر خانم- داشتم می گفتم به اونجا رسیده بودم که عزت با چهار تا دختر اومد سراغ من.
بعد از اینکه با خاک انداز آخنی خودش رو با دخترش زدم نشست رو زمین و شروع کرد به گریه کردن و موهای خودش رو کندن! جیغ ها می کشید که تموم همسایه ها ریختند خونه ما!
من یه گوشه ایستاده بودم و به این منظره نگاه می کردم. وقتی چند تایی از همسایه ها جمع شدن شروع کرد به بازار گرمی کردن و شور انداختن!
عزت- آی همسایه ها قربونتون بدادم برسید این .... خانم کشت منو! شوهرمو ضفط کرده خودم رو هم می خواست بکشه! ای امراله خیر ندیده خدا به زمین گرمت بزنه ننه ات داغت رو ببینه که خونه خرابم کردی. بعد از چهار تا شکم سرم هوو اورده. به کی برم بگم؟ جوونیم رو تو خونه این مرد...گذاشتم این هم دست مزدم! دو روز رفت چهار قرون فروش کرد و تنبونش دو تا شد. هوو سرم آورد حالا باید تو خونه خودم کتک بخورم. ای امراله گدا زاده اگه ببینمت خشتکت رو جر می دم!
هر کدوم از زنهای همسایه چیزی می گفت. یکی از من دفاع می کرد یکی از عزت. البته تو اون زمان زن دوم گرفتن چیز عجیبی نیود ولی خب هر زنی وقتی با یه همچین وضعی روبرو می شه حالت جنون بهش دست می ده. احساس پیری می کنه، احساس شکست!
حال خود من از عزت بدتر بود. روی پله نشسته بودم و این صحنه رو نگاه می کردم. گریه ام گرفته بود اگه پدر و مادر حسابی داشتم حداقل اینکه یه تحقیق می کردند می فهمیدند که امراله زن و چهار تا بچه داره.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#40
Posted: 23 Jun 2012 03:40
عزت هم مرتب شیون می کرد و اهی هم یکی تو سر بچه هاش می زد. دختر کوچیکش سه چهار ساله بود. طفلک به طرف عزت رفت که بغلش کنه عزت هم بلندش کرد و ولش داد وسط حیاط خورد زمین و شروع به گریه کرد. دلم براش سوخت. رفتم و بغلش کردم و شروع به نوازشش کردم که یه دفعه عزت مثل گرگ پرید طرف من و بچه رو محکم از بغل من گرفت و گفت:
آکله گرفته شوهرم رو ضفط کردی حالا نوبت بچه هامه؟!
بلند شدم و به اتاق خودم رفتم. در رو از تو چفت کردم و یه گوشه نشستم و های های به روزگار نحس خودم گریه کردم. راست می گن که دونفر گاهی بدون اختیار نسبت به هم کشش دارند؟ دختر کوچیکه اسمش گلاب بود موقعی که مشغول گریه بودم از پشت شیشه منو نگاه می کرد. دستش رو گذاشته بود دو طرف صورتش و چسبیده بود به شیشه. چون قدش نمی رسید روی نوک پا بلند شده بود و منو نگاه می کرد تا نگاهم بهش افتاد به من خندید. ته دلم یه شعله کوچیک روشن شد! برای چی باید وا می دادم؟ حالا که کار از کار گذشته بود و من و عزت هر دو زن امراله بودیم و چه می خواستیم و چه نمی خواستیم باید قبئل می کردیم. تا عصری توی اتاق نشسته بودم و فکر می کردم. نباید تسلیم ناامیدی می شدم. از خونه فرج اله که بدتر نبود!
گاه گاهی هم گلاب با اینکه عزت دعواش می کرد باز هم پشت شیشه می اومد و به من می خندید. با خنده های این بچه جون گرفتم. تو دل پاک اون دختر کوچولو کینه ای از رقیب نبود. معصومیت اون بچه به من امید داد. عصر بود که صدای در بلند شد و امراله به خونه اومد. هنوز نرسیده صدای شون عزت که یکی دو ساعتی قطع شده بود بلند شد. امراله جا خورده بود فکر نمی کرد که زن و بچه هاش به این زودی از ده برگردند. بخاطر ازدواجش با من اونها رو به ده فرستاده بود. عزت شروع کرده بود به جیغ و داد و بد و بیراه گفتن که یکدفعه صدای نعره امراله بلند شد و فریاد عزت تو گلو خفه شد. بلند شدم از پشت شیشه نگاه کردم امراله با ذرع اهنی( متر آهنی که پارچه رو متر می کنن) افتاده بود به جون عزت! دختر بزرگ عزت هم که برای دفاع از مادرش اومده بود بی نصیب نموند. خشم تمام وجودم رو گرفته بود. این چه عدلی یه که یه زن بعد از سالها زندگی اخه بشه!
زنی که جوونیش رو تو خونه یه مرد گذاشته و حالا سنی ازش گذشته با اومدن حریف تازه نفس باید از میدون در بره! دیگه نتونستم طاقت بیارم در اتاق رو باز کردم و پریدم بیرون و به طرف امراله رسیدم و تا رسیدم گفتم:
اگه دستت رو به اینا یه بار دیگه بلند کردی ، نکردی ها امراله!!
دست امراله تو هوا خشک شد. برگشت به من نگاه کرد که معطلش نکردم و ذرع را از دستش گرفتم و با تحکم گفتم بی شرم سرش هوو آوردی کتکش هم می زنی؟!
امراله وقتی دید سنبه پرزوره! دست پایین گرفت و لا اله الا الله گویان به اتاق رفت. نمی دونم تا حالا براتون پیش اومده یا نه که از ظلم دوست به دشمن پناه ببرید؟!
به طرف عزت رفتم تا منو دید بغضش دوباره ترکید. شکسته و پوچ روی زمین افتاده بود و گریه می کرد.گریه ای آروم و دلمرده! نه با شیون! بالا سرش نشستم و خاک چادرش رو تکوندم و آروم روی سرش انداختم. لخت و ل بلند شد یه دفعه دستش رو دور گردن من انداخت و های های گریه کرد.
بهش گفتم پاشو خواهر که اگر می دونستم این مرتیکه زن و بچه داره تف تو صورتش نمی انداختم چه برسه اینکه زنش بشم! پاشو بچه هات غصه می خورن! پاشو خدا بزرگه.
عزت در حالیکه اشکهاشو پاک می کرد زمزمه کرد:
خواهر تازه چند صباحی که تونسته شکم مارو سیر کنه! رخت تنم رو ببین! این پیرهن چیت رو سه ساله که می پوشم! رخت تن بچه هامو ببین! از کهنگی داره از تنشون وا می ده! تازه این از خدا بی خبر چند وقت بود که تونست شکممون رو سیر کنه که سر بی شام زمین نذاریم! آرزوی یه جفت جوراب به دلم مونده! دلم خوش بود که سربراهه!! که اونم تو زرد در اومد!
در همین وقت گلاب به طرف من اومد و بغلم کرد و اشک از چشماش مثل مروارید پایین ریخت. تو دلم رو انگار یکی چنگ انداخت. نمی دونم این بچه چطور محبت رو از ته دل من بیرون کشیده بود. اشکهاشو پاک کردم و گفتم:
پاشو خواهر حیف این بچه های مثل دسته گل نیست؟!
عزت- ترو به سی جزء کلام الله می دونستی که امراله زن داره یا نه؟
بهش گفتم به همون خدایی که می پرستم و می پرستی اگه می دونستم نگاش نمی کردم! این مرتیکه دم خونه ما پارچه واسه فروش می آورد و منو دید و دیگه ول کن نبود. چه می دونستم خبرم! خودش رو به موش مردگی زد! اونقدر اومد و رفت تا خام شدم. حالا پاشو بچه ها گرسنه ان. بریم یه لقمه نون بخوریم تا بعد.
بلند شد از اینکه فهمیده بود از جریان زن و بچه امراله خبر نداشتم کمی آروم شد. گلاب رو بغل کردم و به اتاق رفتیم. سفره رو انداختم و کمی نون و پنیر و هندونه گذاشتم وسط سفره. بچه ها که گرسنه بودن افتادن به جون غذا. خودم لقمه می گرفتم و به گلاب می دادم که با خنده می خورد. عزت دستش تو سفره نمی رفت. بهش گفتم چرا نمی خوری؟
دوباره زد زیر گریه و گفت: دیگه نمی خوام نون این مرد رو بخورم! بیچاره از حق طبیعی خوشد خبر نداشت!
گفتم بخور خواهر دیگه یه لقمه نون و پنیر بعد از این همه سال بدبختی کشیدن و چهار تا بچه زاییدن که منت نداره! بخور!
لبخند زد و گفت به ابوالفضل کمتر از این هم راضی بودم! همش فکر می کردم همین که مثل بقیه مردها سرم هوو نیاورده راضی بودم! منتش رو هم داشتم!
در اون لحظه دلم برای تمام زنهای این ملک سوخت که چقدر راضی و کم توقعند!
دلم برای عزت سوخت که باهاش مثل یک حیوون رفتار شده بود! دلم برای خودم سوخت که آرزوی یه زندگی آدمیزادی به دلم موند! عزت بعد از اینکه چندتا لقمه خورد گفت که فقط از این می ترسیدم که بخاطر نداشتن پسر امراله هوس زن گرفتن به سرش بزنه که همینطور هم شد! می گفت که چقدر پیش این فالگیرها و رمال ها دوا درمون کرده که شاید یه پسر بزاد و چهار میخ بشه!
در همین موقع صدای امراله از بیرون اومد: کجایید ضعیفه ها! شوم چی داریم؟
عزت بلافاصله بر حسب عادت از جا پرید که محکم دستش رو گرفتم و کشیدم و گفتم بشین زن! مگه تو برده یا کنیز زر خریدی ؟! خوبه این زندگیته! اگه برات دو تا پیرهن و یه جفت جوراب خریده بود براش چیکار می کردی!
عزت- می گی چه کنم؟ بذارم یه لقد تو ...بزنه بفرسته خونه بابام؟
بزور نشوندمش و سطل نون رو برداشتم و با یه لحاف از در گذاشتم بیرون توی ایوون و گفتم این شامت اینم رختخوابت! برو تو یکی از اتاقها بخواب این طرفها پیدات نشه! خودمون هم چراغها رو خاموش کردیم و خوابیدیم. صدای هق هق عزت از زیر پتو اومد که تا نصفه های دل شب از خدا گله می کرد!
پریچهر خانم سیگاری روشن کرد. ازش پرسیدم:
واقعا پریچهر خانم به همین راحتی بود که یه مرد بعد از سالها زندگی دست یه زن دیگه رو بگیره و بیاره خونه؟
پریچهر خانم- از این هم راحت تر بود! بازم گلی به گوشه جمال امراله که زیر چک و لگد و کمربند سیاه و کبودمون نکرد! یعنی از بس که خاطر منو می خواست مراعات حالم رو می کرد! تازه مگه حالا تو همین روز و روزگار بعضی از مردها این کاررو نمی کنن؟!
راست می گفت خودم تو فامیلمون یکی رو می شناختم که تا وضع مادیش خوب نبود سربراه بود اما بعد از چند سال که با پدر سوختگی وضعش خوب شد بلافاصله یه دختر رو گرفت که هجده سال از خودش کوچکتر بود! زن بیچاره اش هم نتونست از طریق قانون کاری بکنه! بگذریم،پریچهر خانم بعد از اینکه نفسی تازه کرد ادامه داد:
فرداش صبح زود از خواب بلند شدم و بساط چایی و صبحانه رو براه کردم و نشستم با خودم فکر کردن. به صورت عزت و بچه ها نگاه کردم. چهره عزت حتی در خواب هم گرفته بود! اسم دختر بزرگش عشرت بود و کوچکتره عصمت و بعدیش شوکت و آخری هم که گلاب بود. سه تا دخترها با من بد نبودند یعنی دیشب با هم حرف می زدیم اما عشرت حتی یکبار هم تو روی من نگاه کرد! چشمم که به گلاب افتاد دیدم که در خواب هم می خنده. دولا شدم ببوسمش که عزت از خواب پرید و وقتی که دید روی گلاب خم شدم ترسید. بچه رو کشید طرف خودش! گلاب هم هراسون بیدار شد. آروم از توی بغلش گلاب رو گرفتم و گفتم خواهر ترسیدی بخوام بلایی چیزی سر بچه ات بیارم؟
گلاب بهم خندید و منم چسبوندمش به خودم.عجیب محبتش تو دلم افتاده بود. صدای سرفه امراله هم تو حیاط می اومد که یعنی می خواد بره سرکار و صبحونه می خواد. بازم بهش اعتنا نکردم و عزت رو هم نذاشتم بره بیرون. چند دقیقه بعد امراله غر غر کنون از خونه بیرون رفت. با رفتن امراله بلند شدیم و سفره رو انداختیم و صبحانه خوردیم. یه ساعتی که گذشت به عزت گفتم که پاشه آماده شه! پرسید برای چی که گفتم تو بلند شو و بچه هارو حاضر کن تا بهت بگم. ده دقیقه بعد همه حاضر شدند جز عشرت! هیچ جوری دلش با من راه نبود! من و عزت و سه تا دخترها راه افتادیم. دست گلاب تو دستم بود و پا به پاش آروم می رفتم. عزت با شک و تردید راه می اومد که گفتم دلت قرص باشه عزت جون! داریم می ریم بازار باید یه خرده خرت و پرت بخریم! دردسرت ندم وقتی به بازار رسیدیم و چشم اونها به مغازه ها و اجناس افتاد انگار وارد بهشت شده بودند! عزت پرسید از امراله پول گرفتی! بهش خندیدم و گفتم امراله گور نداره که کفن داشته باشه! پول خودمه خیالت راحت
برای بچه ها پیرهن خریدم و برای عزت هم یه پیرهن و جوراب. یکی یه جفت کفش هم براشون خریدم. برای عشرت هم همشنطور. وقتی شادی رو توی چشمای اونا دیدم انگار دنیارو بهم دادند. احساس می کردم که به من اعتماد پیدا کردند. به خونه برگشتیم. سر راه هم کمی میوه خریدم. وقتی به خونه رسیدیم عشرت دست به سیاه و سفید نزده بود . عزت لباسش رو با کفش بهش داد که تا فهمید پولش رو من دادم پرت کرد یه طرف! عزت خواست دعواش کنه که نذاشتم.
به عزت گفتم تو برو سراغ ناهار و خودم با بچه ها شروع به نظافت کردیم. حیاط و اتاقها و همه جارو . خونه شد عین دشته گل! آب حوض رو هم عوض کردیم. سطل سطل از آب انبار آب کشیدیم و ریختیم تو حوض. گوشه حیاط یه دریچه بود که زیرش یک آب انبار بزرگ بود و هفته ای یکبار میراب محل آب توش می انداخت. بماند که چه جونورهایی توش بود! اونقدر گود و سیاه و پر لجن بود که درش رو که برمی داشتیم خوف می کردیم! عزت هم یه دم پختک گذاشت و یک از ظهر گذشته سر سفره دور هم نشستیم و با خنده و شوخی خوردیم. با هم جور شده بودیم! یعنی چاره ای نداشتیم. باید هر طوری بود با هم زندگی می کردیم. عزت کینه ای نبود سه تا دخترهام که با خریدن لباس و کفش رام من شده بودند مونده بود عشرت! نفرت از چشاش می بارید. بعد از اینکه سفره جمع شد بچه هارو فرستاد که بخوابن. عشرت هم سراغ کار خودش رفت. موندیم من و عزت.
بهش گفتم ببین خواهر اتفاقی که افتاده! چیز تازه ای هم نیست. همونطور که تو کلاه سرت رفته منم کلاه سرم رفته. اگه تو رو دست خوردی منم رو دست خوردم! با مرد هم که نمیشه جنگ کرد. باید ساخت. قسمت ماهام این بوده. اگر هم من و تو بزنیم تو سر و کله هم و تو برای من سوسه بیای و من واسه تو سوسه بیام این خونه برامون میشه جهنم! باید با هم کنار بیایم.
نه تو آدم بدی هستی نه من. می تونیم مثل دو تا خواهر با هم زندگی کنیم جای اینکه دشمن همدیگه باشیم می تونیم دوست هم باشیم. این همه زنها که سرشون هوو اومده همش افتادن به جون هم آخرش چی شده؟ جز اینکه پدر همدیگه رو در اوردن کار دیگه ای کردن؟
تو اگه به حرفهای من گوش کنی بازم می تونی خانم این خونه باشی من هم میشم خواهر کوچکتر تو. امراله هم آش دهن سوزی نیست که براش بیفتیم به جون هم! دخترهای تو عین دخترهای خودم می شن و خودت مثل خواهرم. کار خونه رو هم تقسیم می کنیم. امراله هر دو شب بیاد پیش تو یک شب بیاد پیش من راضیم.
میدونم که تو حق آب و گل داری! شوهرت رو ازت نمی گیرم اما به شرطی که با من چپ نباشی! نباید بذاری که امراله بین من و تو یکی رو انتخاب کنه. حالا یا من یا تو!
من هیچ کینه ای از تو ندارم دلم می خواد تو هم دلت رو با من صاف کنی. حالا اگه حاضری بسم الله! بیا با هم قسم بخوریم که به هم نارو نزنیم!
اینارو که گفتم عزت زد زیر گریه و گفت پریچهر جون فکر نکن که من کورم یا نفهمم! منم آدمم! دیدم که دیروز چطوری مثل شیر از من و بچه هام دفاع کردی! بخدا از روت شرمندم. از اون حرفا که بهت زدم خجالت زده ام. ولی دست خودم نبود. می دونم که تو هم سرت کلاه رفته بخدا محبتت تو دلم نشسته.
وقتی گلاب رو بغل کردی مهربونی رو تو چشات دیدم. حالام اگه می خوای قسم بخوریم حاضرم به دو دست بریده حضرت عباس که از این به بعد ترو به چشم خواهرم نگاه می کنم و هیچوقت بدت رو نمی گم و نمی خوام .اما تو هم بدم رو نخواه!
ترو به اون نون و نمکی که با هم خوردیم قسم می دم که بچه هامو بی مادر نکن! من تو این سن پشت و پناهی ندارم. اگه به من بد کنی واگذارت به خدا می کنم اگر هم من به تو بد کردم حواله ام با صدیقه کبری.
همدیگه رو بغل کردیم و کلی گریه! هردو به دردهای خودمون گریه کردیم. بعدش بلند شدیم و بساط شام امراله رو جور کردیم. شکست رو پذیرفته بودیم. تسلیم قدرت مرد! از زبونی و عجز زن بدبخت ایرانی یه بغض تو گلوم نشست.
عصری بود که عصمت و شوکت رو صدا کردم. گلاب بغلم بود. ازشون پرسیدم شماها درس خوندین؟ که عزت خندید و گفت خدا پدرت رو بیامرزه! تا همین چند وقت پیش اگه امراله می تونست روزی یه نون سنگک و یه سیر پنیر بیاره خونه کلاهمون رو می انداختیم بالا! چند وقته که کارش رو عوض کرده و تو این خونه نون پیدا شده! رفتم و از تو صندوق خونه کاغذ و قلم آوردم و گفتم نمیشه! باید این بچه ها با سواد بشن! از امروز روزی یه ساعت باهاشون کار می کنم به امید خدا سر یه سال باسواد می شن.
عزت- مگه تو سواد داری؟ درس خوندی؟
بهش گفتم ای یه کوره سوادی دارم تو چشماش احترام و اعتقادی رو دیدم که برق زد. عشرت رو هم صدا کردم که نیومد. شروع کردم به بچه ها سرمشق دادن. اون شب امراله دیرتر از همیشه اومد خونه و بعد از شستن دست و روش یه راست طرف اتاق من اومد. پشت در رو با چند تا لحاف و تشک بسته بودم که نتونه به زور در رو باز کنه. دو تا از اتاق های اون طرف حیاط رو برای عزت و بچه ها درست کرده بودیم. از پشت در شروع به قربون صدقه رفتن من کرد که بهش گفتم برو سراغ عزت! از دلش در بیار وگرنه پریچهر بی پریچهر!
وقتی دید اصرار فایده نداره با اکراه سراغ عزت رفت و من هم یکساعت بعد چراغ رو خاموش کردم و خوابیدم. نصف شب بود که صدای در اومد از جا پریدم و دیدم امراله می خواد بیاد تو اتاق! بهش گفتم امشب و فردا شب پیش عزتی ! دو شب اونجا یه شب اینجا! برو دنبال کارت!
یه دو سه دقیقه ای موس موس کرد و وقتی دید فایده نداره پیش عزت رفت. نگو عزت بیداره و مواظب!
فرا صبح آرامش برقرا بود. دو هم صبحونه خوردیم و کمی هم شوخی و خنده با بچه ها باعث شد گرمی به خونه بیاد وقتی امراله رفت عزت پرید و منو ماچ کرد و گفت خدا از خواهری کمت نکنه! دیشب بیدار بودم و همه چیز رو فهمیدم. بهش خندیدم و گفتم من سر قولم هستم. از اون روز به بعد رابط خوبی بین من و عزت و بچه ها برقرار شد غیر از عشرت که ناسازگاری داشت. هر روز صبح بعد از رفتن امراله شروع به نظافت و غذا درست کردن می کردیم و عصر هم بساط درس بچه ها به راه بود. ما خیلی کم از خونه بیرون می رفتیم ولی همسایه ها بعد از اینکه ابگوشت رو بار می ذاشتند دم در جمع می شدند و شروع می کردند به چرت و پرت گفتن و پشت سر هم حرف زدن! گناهی هم نداشتند نه تفریحی بود نه سرگرمی. ظهر که می شد برای خوردن ناهار می رفتند و عصر دوباره برنامه صبح تکرار می شد. ما با اونها قاتی نمی شدیم ولی عشرت از این کار بدش نمی اومد!
زندگی می گذشت. دست و بال امراله تنگ بود و همین که شب به شب می تونست نون و پنیری برای خونه جور کنه خیلی بود. این که میگم نون و پنیر فکر نکنین منظورم چیز دیگه ای مثل کمی گوشت و مرغ و این حرفهاست! نه واقعا همون نون و پنیر و سبزی، گاهی گوجه یا سیب زمینی، گاهی تخم مرغ، سالی ماهی هم دو سیر گوشت!
من از پول خودم گاهی یک کیلو دو کیلو میوه می خریدم که این بچه ها بخورند. پول ه چیز دیگه ای نمی رسید. چند ماهی صبر کردم دیدم اینطوری نمیشه یه روز صاحب خونه اومد دم در داد و فریاد که چی؟ چهار ماه بود که اجاره اش عقب افتاده بود. شب که امراله اومد بهش گفتیم. هیچی نگفت. بعد از اینکه شام خوردیم مثل برج زهرمار رفت لب حوض نشست. یکساعتی اونجا بود. به عزت اشاره کردم که بچه ها رو بفرسته بخوابند نیم ساعتی که گذشت امراله رو صدا کردم و ازش پرسیدم که چی شده؟ نگاهی کرد و گفت:
بخدا خسته شدم پریچهر! این کار هم واسه ما کار نمی شه! تا حالا ده تا کار عوض کردم هیچکدوم نگرفته!
این چند وقته از جیب خوردیم! این پارچه ها تموم بشه پول خرید پارچه ندارم دیگه نمی دونم چکار کنم؟ دنیا از من رو برگردونده بخدا خجالت شماهارو می کشم اگه تو برای اینا لباس و کفش نمی خریدی نمی دونستم چکار کنم. بحق پنج تن هیچ مردی خجالت زن و بچشو نکشه!
مدتی فکر کردم و بعد بلند شدم و از توی صندوق خونه کمی پول آوردم و به امراله دادم و گفتم فعلا برو حساب صاحب خونه رو بکن که دیگه نیاد در خونه و آبروریزی کنه! بعدش هم کمی گوشت و مرغ بگیر بیار . این بچه ها مردن از بس نون و پنیر خوردن!
با خجالت پول رو برداشت و سرش رو پایین انداخت و به حیاط رفت. کمرش زیر بار زندگی خم شده بود.
عزت گفت پریچهر بالاخره چی؟ پول تو هم کم کم تموم میشه اونوقت چیکار کینیم؟ باید این مرد یه فکری بکنه!
بهشگفتم من یه فکرهایی تو سرم هست اما باید تو به من کمک کنی باید خیلی حواست رو جمع کنی اگه فکرم درست از اب در بیاد و خدا بخواد کارها جور می شه. فعلا پاشو بریم بخوابیم تا فردا بهت بگم باید چکار کنیم.
فردا صح وقتی که امراله سر کار رفت عزت منو کشید کنار و گفت از دیشب تا حالا فکری شدم که چه نقشه ای داری! حالا بگو که دلم ترکید! بهش گفتم می دونی عزت من قبلاز اینکه زن امراله بشم قالی بافی می کردم راستش رو بخوای یه روز امراله اومد خونه ما واسه فروش پارچه. وقتی داشت پارچه ها رو به کارگرهامون نشون می داد به فکر افتادم که این نقش رو روی قالیچه پیاده کنم. مجبور بودم که خوب تماشاش کنم تا بتونم صورتش رو درست در بیارم این بود که امراله فکر کرد ازش خوشم اومده و چند وقت بعدش اومد خواستگاری!
عزت رو بردم و قالیچه ای رو که تصویر امراله بود بهش نشون دادم وقتی قالیچه رو دید انگشت به دهن مونده بود باور نمی کرد بعد از مدتی که چشم به قالیچه ابریشمی دوخته بود گفت دختر می دونی قیمت این چنده؟ باهاش می شه نصف این خونه رو خرید!
خندیدم و گفتم نصف این خونه که نه ولی آره قیمیتیه! گفت راستی پریچهر تو با اون وضع پدرت و کلفت و نوکر چطور زن این امراله شدی؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....