انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Parichehr | پریچهر


زن

 
آهی کشیدم و گفتم:
گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه
به آب زمزم و کوثر سفد نتوان کرد
اگه شوهر اولم رو می دیدی پس چی می گفتی؟! حالا یه روز همه رو برات تعریف می کنم. فعلا گوش کن ببین چی می گم. من خیال دار تو این خونه دار قالی به پا کنم. اینجا دور تا دور اتاقه. حساب کردم اگه اتاقهای خودمون رو جدا کنیم می مونه دوازده تا اتاق. می تونیم دوازده تا دار قالی بزنیم. تو باید قالی بافی یاد بگیری. یه هنره بدردت می خوره. حالا گوش کن این زنهای همسایه از صبح که غذاشون رو بار می ذارن بیکارن تا شب نشستن دم در به چرت و پرت گفتن اگه بتونیم اونارو راضی کنیم که وقتی صبح شوهراشون سرکار رفتند بیان اینجا و مشغول بافتن قالی بشن همه چیز جور می شه.اینطور که فهمیدم همه شون هم دست به دهنن! وضع هیچدوم خوب نیست. اگه ما روزانه بهشون حقوق بدیم فکر کنم از خدا می خوان که کار کنن. باید یه ساعت دو ساعت دیگه بریم باهاشون حرف بزنیم و راضیشون کنیم. عزت پرید منو ماچ کرد و گفت انگار خدا ترو برای ما فرستاده! قربون قدرت خدا برم. یکی هوو گیرش میاد که سایه اش رو با تیر می زنه! یکی هوو گیرش میاد که به بچه هاش سواد یاد می ده و با کارش وضع خونه رو درست می کنه!
گفتم پاشو فکر ناهار باش که بعد بریم ببینیم چه کار می تونیم بکنیم. عزت شاد و خندون دنبال تهیه ناهار رفت و یک ساعت یک ساعت و نیم بعد کارش تموم شد. داشتم با گلاب بازی می کردم که اومد و گفت من حاضرم. چادر سرمون کردیم و رفتیم دم در. چند تا از همسایه ها اومده بودند. هر کدوم یه مشت تخمه تو دامنشون ریخته بودند و چلیک چلیک می شکوندن. تا من و عزت رو دیدند شروع کردند.
- به به عروس خانم! بفرمایید. صفا آوردین. عزت چی شد؟! اون شیون ها! خوب با هم جی جی با جی شدین!
- خوبه حالا چشمشون بزن!
- ... شب درازه! بذار چند وقت بگذره و پیازش کونه کنه. بعد.
- شب چکار می کنین؟ سر امراله دعواتون نمی شه؟!
- تو یکی خفه شو شنیدم جعفر آقا هفته ای یه شب پیش توئه! شش شب دیگه اش پیش هووته!
- اگه یه بار دیگه زرزر کنی می زنم تو سرت ها!
کم کم بقیه همسایه ها از سر و صدای اینای دیگه اومدن دم در و دور ما جمع شدن. من و عزت هیچی نمی گفتیم یعنی بهش سپرده بودم چیزی نگه و بذاره خودم حرف بزنم.
- شهناز خانم می شه جلو اون بچه بزمجه تو بگیری؟! آخه تو حوض خونه که جای.....نیست. آب رو نجس کرد! بهش یاد بده خبرش بره تو موال کارش رو بکنه.
- لچر خانم! یه خورده نعره بزن همه بشنفن! حالا ننه مرده یه بار اومده تو پاشوره....ترشح شد تو حوض!
- یه دقیقه اومدیم بیرون دلمون واز شه ها! همش حرف.....و این چیزها رو می زنن!
- اا اکرم اومدی؟ بیا این هم عروس خانم که حرفش رو می زدی! اینام چند وقت بیشتر نتونستن تو خونه دووم بیارن زدن بیرون!
- وا من کی پشت سرشون حرف می زدم؟ ددری خانم باز حرف مفت زدی؟
- اوا تو کور شده نبودی می گفتی پریچهر به...... می گه دنبالم نیا بو می دی ؟! حالا بزن زیرش!
- به به عزت خانم مبارکه! پیرهن نو مبارک. چی شده دزد اومده خونتون؟
- مگه تا حالا تنش ندیده بودی؟ چند وقته خریده. هووش واسه اش خریده!
- خدا شانس بده! طالع، طالع...هم به طالع!
- امراله خوب تیکه ای رو سوا کرده ها! چه چشمهایی داره! نگفتین پریچهر خانم چی شده امروز دیدن فقیر فقرا اومدین؟
نگاهی بهشون کردم و گفتم هیچی! اومده بودیم که یه نونی تو دامن شماها بذاریم ولی پشیمون شدیم! انگار شما عادت کردین جای چهار تا کلوم حرف حساب دری وری تحویل آدم بدین! بریم عزت خانم. بریم محل ما همسایه های در خونه پدریم آرزوشونه من دستشون رو بگیرم و کمکشون کنم!
- از کی تا حالا شما نون رسون شدی؟
- هر کی میگه نون و پنیر تو سرت رو بذار بمیر اکرم خانم! اگه گذاشتی ببینم چی می گن!!
- راست می گه بذار بفهمیم جریان چیه
آروم رفتم روی یه پله نشستم و جا دادم که عزت هم نشست و گلاب رو بغلم گرفتم و به صورت همسایه ها نگاه کردم. وقتی همه رو مشتاق دیدم شروع کردم.
شما اکرم خانم شوهرت روزی چقدر مزد می گیره؟
- شوهر من؟ آقامون روز می شه بیست تومن می آره خونه!
- قمپز در نکن اکرم! از سر و وضعت معلومه!
همه زدند زیر خنده.
- من می دونم پریچهر خانم شوهر اکرم روزی دو تومن مزدشه.
- غلط کردی! سوزمونی خانم بعضی روزها شیش تومن هم می گیره!
خیلی خوب اکرم خانم شش تومن من که نمی خوام بهت جایزه بدم که مزدش رو بالا می بری! مزد شوهر همه تون تقریبا همین قدره! حالا یه خورده بالا یه خورده پایین! شماها هیچکدوم از خودتون عایدی دارید؟ نه! در صورتی که می تونین داشته باشید!
از صبح می آیین دم در به چرت و پرت گفتن! یا پشت سر هم غیبت می کنید یا می پرین به همدیگه! اینکه کار نشد زن باید یه ممر درآمد داشته باشه. باید یه قرون دوزار گوشه چارقدش داشته باشه که بتونه یه جفت جوراب واسه خودش بخره!
صبر کردم تا حرفهام اثرش رو بذاره که گذاشت.
- خوب خواهر تو می گی چکار کنیم؟ نه هنری داریم نه صنعتی بلدیم. دم در هم نیاییم دلمون تو خونه می پوسه!
کمی صبر کردم بعد گفتم. این کار راه داره من حاضرم بهتون یه خدمت بکنم که همیشه دعام کنید!! خونه پدری که بودم این کاررو کردم الان همه شون برای خودشون کاسبن!
- دلمون آب شد پریچهر جون بگو دیگه!
می خوام تو خونمون دار قالی به پا کنم البته چند نفر رو الان بیشتر احتیاج نداریم هر کی زودتر بیاد کار مال اونه! هم بهتون قالی بافی یاد می دم که چند سال برای خودتون استاد بشین و توی خونه خودتون کار کنید هم روزی پنجهزار بهتون حقوق می دم! چند سال که کار کنین و فوت و فن کار رو یاد بگیرید می تونید یه دار قالی تو خونه تون به پا کنید. حالا خودتون می دونید. البته یک دو تا از شما که قبلا عزت خانم باهاشون صحبت کرده قبول کردن و از چند روز دیگه مشغول میشن! خواستم بهتون بگم بعدا گله گی نکنید! امشب با شوهرتون حرف بزنید و خبرش رو به من بدین.
بلند شدم و دست گلاب رو گرفتم و با عزت به خونه برگشتم. تا رسیدیم عزت گفت ذلیل نمرده من با کی صحبت کردم؟ داشتی بازار گرمی می کردی؟ خندیدم و گفتم آره. حالا پیش خودشون فکر می کنند که اگه دیر بیان جلو یکی از اونا زرنگ تر کار رو می قاپه! عزت زد زیر خنده و گفت راست می گن ادم باسواد عقلش بیشتره ها!
خلاصه تا عصر که امراله بیاد یکی یکی اتاقها رو وارسی کردیم و نقشه کشیدیم. عصری بود که امراله دست از پا درازتر به خونه برگشت. اون روز اصلا کاسبی نکرده بود. فقط از پول من کرایه خونه رو داده بود و کمی گوشت گرفته بود. مثل عنق منکسره اومد و رفت لب حوض شروع کرد آب رو سرش ریختن.
کارش که تموم شد صداش کردم و بهش گفتم می ری خونه بابام و به بهجت خانم پیغام می دی پریچهر گفته اگه آب دستته بذار زمین و بیا! پرسید چیکارش داری؟ گفتم تو برو بعد با خودت هم کار دارم. زود برگرد.
امراله با تردید رفت و یک ساعت و نیم بعد با بهجت خانم برگشت و تا رسید گفت بابا این پیرزن که پا نداره! مجبور شدم با درشکه بیارمش. حالا پول درشکه رو ندارم بدم! که بهجت خانم وارد شد گفت لازم نیست خودم حساب کردم. پریدم بغلش کردم و بوسیدمش. نشست رو تخت و مات به عزت و بچه ها نگاه کرد و گفت: اینا کی ان پریچهر؟
خندیدم و گفت این عزته! هووی من اینم بچه هاشن!
زد تو صورتش و گفت خدا مرگم بده! امراله زن و بچه داشته؟ چرا تا حالا نگفتی دختر؟
نگاهی بهش کردم و گفتم گیرم می گفتم! چی می شد حالا که شده.
بهجت خانم نگاهی به امراله کرد و گفت لال بودی که قبلا بگی؟ با پدر سوختگی اومدی زن گرفتی هان؟ حقشه دستش رو بگیرم ببرم خونه باباش!
امراله سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمی گفت که من گفتم بهجت خانم حالا گذشته! عزت مثل خواهر خودمه و بچه هاش هم مثل بچه های خودم. عزت پرید و رفت چای آورد و تعارف کرد گفتم دستت درد نکنه که اومدی بهجت خانم کارت داشتم می خوام تو تمام این اتاقها دار قالی بزنم. شما باید بیاین بشید استاد کار اینجا. هم پیش من هستید و با هم زندگی می کنیم هم از هنرتون اسفاده کیند. پرسید این همه قالی رو کی می بافه؟ گفتم همسایه ها. و براش همه جریان رو تعریف کردم. خندید و گفت بارک الله به عقلت! امما اینا که می گی هیچکدوم وارد نیستن. تا حالا کار نکردن. خیلی سخته تا راه بیفتن. پدرمون در می آد! گفتم بهجت خانم منم یه روزی بلد نبودم اما یاد گرفتم. گفت تو با استعداد بودی ولی خب اینم کاریه. راستش رو بخوای من هم از آشپزی خسته شدم بدم نمیاد دست به یه کار دیگه بزنم! ولی چطوری از خونه بابات بیرون بیام؟ گفتم به سهراب خان بگو. بگو پریچهر خواسته حتما جورش می کنه.
شور و شوق عجیبی داشت. بلند شد و سراغ اتاقها رفت و گفت بد نیست. خوبه. باید دار کوچک بزنیم واسه قالیچه. مشتریش بیشتره. امراله یه گوشه نشسته بود و مات به ما نگاه می کرد. هاج و واج مونده بود.
نیم ساعت بعد بهجت خانم وقتی دستورات لازم رو برای دار قالی داد بلند شد امراله رو فرستادم که بره درشکه بگیره و بیاره. چند دقیقه بعد برشگت و بهش پول دادم و سوار شدن و رفتند. وقتی برشگت گل از گلش شکفته بود! گویا توی راه بهجت خانم براش از کار من تعریف کرده بود. تا رسید گفت پریچهر تو جواهری بخدا! گفتم جواهر این عزت و بچه هاتن! بعد رفتم و از توی صندوق خونه پول آوردم و بهش دادم و گفتم از فردا نرو سرکار این پارچه ها رو هم بذار واسه این بچه ها. باید بی کارگر قالی بیاری. برو بازار فرش فروش ها. زود باید چند تا دار قالی به پا کنیم. بعدا بهت می گم چه چیزهایی باید بخری.
اون شب تو خونه همه خوشحال بودیم. امید وقتی باشه دلها به هم مهربون می شه!فردا صبح زود اماله بیدار شد و بعد از خوردن صبحانه بیرون رفت. و دو ساعت بعد با چند کارگر برگشت زبر وزرنگ شده بود امید کار خودش رو کرده بود!
کارگرها شروع کردند یه هفته نشده دارها به پا شد و مشغول چله کشی شدند. بهجت خانم هم دو روز بعد با دو تا چمدون به خونه ما اومد. براش یه اتاق خالی کرد بودم. باز هم سهراب خان به کمک اومده بود و اجازه بهجت خانم رو به سختی از پدرم گرفته بود. امراله شد وردست بهجت خانم! اون دستور می داد این یکی با کارگرها سر و کله می زد. اون آدم که تا چند ور ز پیش دل و دماغ هیچ کاری رو نداشت چنان به جوش و خروش افتاده بود که نگو! از صبح یه پاش بازار بود یه پاش تو خونه. به این اتاق سرک می کشید به اون اتاق سرک می کشید برو بیایی راه افتاده بود!
بهت خانم هم انگار ده سال جوون شده بود و همه جا رو زیر نظر داشت. من و عزت هم خوشحال بودیم هر چند هنوز نه پولی دشت کرده بودیم نه چیزی ولی احساس موفقیت می کردیم!
ادامه دارد
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت دوازدهم

امراله شده بود عین آتیش! مثل کارخونه دارها شده بود. با این که از صبح تا شب یه لنگه پا کار می کرد اما شب همه دور هم می گفتیم و می خندیدیم. روزها همسایه ها به خونه ما می اومدند و با تعجب و احترام کار رو می دیدند که چطوری پیش می ره. دیگه واسه همه شده بودم پریچهر خانم! پریچهر خانم از دهنشون نمی افتاد! هر کدوم می خواستند خودشون رو تو دلم جا کنند. کار دو هفته طول کشید تا حاضر شد. دوازده تا دار قالی تو اتاقها بود و دو تا هم توی ایوان. دار قالی خودم رو هم بهجت خانم برام آورده بود که گوشه اتاق خودم گذاشتم. با حصیر تمام اتاقها رو فرش کردیم. حساب کارگرها رو کردم و راهیشون کردم. در این دو هفته چند تا نقش خودم کشیده بودم و آماده بود. قالیچه ها رو جفت می خواستیم ببافیم. فردای اون روز امراله و بهجت خانم برای خرید پشم و ابریشم و بقیه چیزها به بازار رفتند از پولهایی که سهراب خان از فروش قالیچه هام بهم داده بود چیز زیادی باقی نمونده بود این بود که طلاهام رو هم به امراله دادم که بفروشه. زیاد بود و می تونستیم تا تموم شدن قالیچه ها کار رو بگذرونیم. همسایه ها بی طاقت شده بودند که کار رو شروع کنند. ظهر بود که امراله و بهجت خانم برگشتند و همه چیز خریده بودند. عصری به همسایه ها خبر دادیم که فردا بیان سرکار. شب رو با دلهره گذروندیم و صبح با نام خدا شروع به کار کردیم.

عزت و عصمت سر یه دار نشستند و هر دو نفر از زن های همسایه تو یه اتاق سر یه قالی. یه جا خودم و یه جا بهجت خانم شروع کردیم سر و کله زدن باهاشون. بعضی هاشون زود یاد می گرفتن بعضی هاشون دیرتر. دوازده تا قالیچه شروع شد.
اما بهجت خانم راست می گفت کار سختی بود تا زنها راه بیفتند ولی عجیب به شوق آمده بودیم. خودم به عزت و عصمت یاد می دادم. عشرت که اصلا جلو نیومد!
زنها که رج اول و دوم رو زدند اونقدر خوشحال شده بودند که نگو! دیگه از حرف مفت زدن و چرت و پرت خبری نبود حالا دیگه احساس می کردند که می تونن مفید باشن همه حواسشون به کارشون بود و ما هم بالاسرون مواظب بودیم که خراب نکنن امراله هم با اینکه چیزی بلد نبود اما تو ایوون نشسته بود و دستور می داد. صدا که از یه اتاق در میومد داد می زد پریچهر ، بهجت خانم بیاین این اتاق کار گیر کرده! همه خونه شده بود تلاش! تنها کسی که کار نمی کرد عشرت بود!
روزهای اول کار زیاد خوب پیش نمی رفت زنها کند کار می کردند تا گرم کار می شدند یکی مجبور بود بره به غذاش سر بزنه یکی باید می رفت بچه شو سر پا بگیره، یکی بچه اش تو خیابون دعوا می کرد! خلاصه بساطی بود!
اما بعد از یک هفته ده روز کارها رو غلطک افتاد. زنها جا افتادند و دستشون کمی روون شد. هنوز یه ماه نشده بود که با سعی و کوشش من و بهجت خانم قالی بافها راه افتادند. البته حیف و میلی تو کارشون بود ولی خوب چاره نبود. خبر این کارگاه قالی بافی به کوچه های دور و بر هم رسیده بود. هر روز یکی دو نفر به اونجا سر می زدند که کار کنند . دو تا دار دیگه رو هم راه انداختیم. زنهای همسایه وقتی می دیدند که از کوچه های اطراف برای کار می آن سفت و محکم به کارشون چسبیده بودند امراله هم مواظب بود تا چند تا از زن ها حرف می زدند امراله می گفت:
آبجی حرف نزن کارت رو بکن. آخر وقت حقوق نمی خوای!
- واه واه خدا به دور! این امراله خان چقدر بد خلقه! عزت خانم و پریچهر خانم چطور با این مرد سر می کنین؟!
- امراله خان روزها اینطوره شبها خوش اخلاق می شه!
همه می خندیدند و خستگی شون در می رفت و کار می کردند. من و بهجت خانم با مهربونی باهاشون تا می کردیم. اینطوری کار بهتر پیش می رفت. همون تشر امراله براشون کافی بود! به امراله سپرده بودم که حرف بدی بهشون نزنه اما اگر پرچونگی کردن بهشون تشر بره! عزت و عصمت هم خوب کار می کردند. خودم بهشون فوت و فن کار رو یاد می دادم. قالیچه ها مرتب بالا می اومد. مخصوصا نقش ساده انتخاب کرده بودم که کار اول براشون سخت نباشه. وقتی آخر برج اولین حقوق رو گرفتند از خوشحالی بال در آورده بودند!
شوخی نبود! هم یه هنر یاد می گرفتند و هم روزی پنج زار پول!
اون موقع ها پول ارزش داشت. مثل حالا بی برکت نبود یه قاب چلوکباب سلطانی پنج زار بود! از فردای اون روز حسابی دل به کار داده بودند. پول زیر دندونشون مزه کرده بود!
امراله اوایل با اینکه قرص و محکم به کار چسبیده بود ولی ته دلش شک داشت بعد از ماه اول که قالیچه ها کمی بالا اومد اونم دلش به کار گرم شد. از ماه دوم که زنها کمی به کارشون وارد شدند خودم قالیچه ابریشمی رو شوع کردم. هم می بافتم و هم به اونها سر می زدم. دوباره فکر و ذکرم رفته بود توی کار! امراله که قالیچه منو می دید و سرعت دستهامو تند تند قربون صدقه من می رفت. بهش سفارش کردم که جلوی عزت از این کارها نکنه! ممکنه دلش بشکنه! با اینکه همه کاره خونه دیگه من بودم و تمام کارها زیر نظر من اداره می شد اما عزت خانم ، عزت خانم از دهنم نمی افتاد! بقدری بهش احرتام می گذاشتم که زنهای همسایه و امراله هم دیگه اونو عزت خانم صدا می کردند!
حق شناسی رو در چشمان عزت می دیدم. یه روز که تازه دست از کار کشیده بودیم و زن ها تازه رفته بودند عزت منو صدا کرد تو یه اتاق و تا رفتم تو پرید و چند تا ماچ منو کرد و گفت: دختر من از تو به خانمی رسیدم! خدا خیرت بده!
برنامه درس بچه هام قطع نمی شد. طرفهای غروب قبل از شام نیم ساعتی با عصمت و شوکت کار می کردم. خودم هم غرق کار شده بودم و شبها هم کار می کردم بطوری که بهجت خانم و عزت گاهی از شبها به زور من رو از پای دار بلند می کردند.
سرت رو درد نیارم.پنج ماهی گذشت که اولین قالیچه ها تموم شد و از دار پایین اومد. قالیچه ای که دست خودم بود هم تموم شد. حساب همه زنها رو داده بودم البته امراله می گفت که پولشون رو آخر کار که قالیچه ها تموم شد بدم که قبول نکردم. باید دلشون گرم می شد وقتی آخر برج حقوقشون رو می گرفتند باور می کردند که خودشون پول در اوردن!
خلاصه چهارده تا قالیچه که همه جفت بود همراه با قالیچه ابریشمی خودم حاضر شد و امراله با بهجت خانم برای فروش به بازار بردند. تا ساعت دو بعدازظهر برنگشتن. کم کم دلم شوره افتاد که در باز شد و دو تایی خسته و هلاک برگشتند. خسته اما شاد!
تا امراله منو دید گفت دستت درد نکنه پریچهر همه قالیچه ها یه طرف مال تو یه طرف! اونو به قیمت تموم قالیچه ها فروختیم!
تمام قالیچه ها به قیمت خوب فروش رفته بودن. استفاده خیلی خوبی کرده بودیم. امراله اصلا روی پا بند نبود. کم مونده بود که برقصه! پولها را آورد و ریخت جلوی منو و گفت بردار پریچهر همش مال توست!
من هم اول پول رو گرفتم جلوی بهجت خانم که بیچاره با اصرار روزی سه تومن برای خودش حساب کرد و برداشت. بقیه رو بردم و گذاشتم جلوی عزت و گفتم بگیر خواهر خانم خونه شمایید!
عزت نگاهی از حق شناسی به من کرد که یه کتاب معنی داشت! در برکت رو به ما باز شده بود. قالیچه پشت قالیچه! دست زنها تند شده بود و مثل برق می بافتند و قالیچه بود که می رفت بازار.
یه روز دستم بند بود عشرت رو صدا کردم که کاری بکنه که اصلا بهم محل نذاشت. ولش کردم. همونطوری واسه خودش تو خونه بیکار و بیعار می گشت تا اینکه یه شب که عزت خسته و مرده روی تخت نشسته بود به عشرت گفت که کمی آب بهش بده عشرت یه ایشی گفت و رفت! فرداش جمعه بود. عزت به من گفت دلم از بابت این دختر نگرونه اگه یه کاری کنی که بیاد سر قالی بافی و کا کنه خیلی خوبه! بهش گفتم بچه ها رو وردار و برو بیرون. امراله هم نبود. عشرت رو صدا کردم با اکراه اومد جلو. تا رسید معطلش نکردم چنان زدم تو صورتش که برق از چشاش پرید! محکم خورد زمین. تا چند دقیقه گیج بود. گیس هاشو گرفتم و بلند کردم با جیغ از زمین بلند شد مات منو نگاه می کرد بهش گفتم قاطرهای از تو چموش ترو رام کردم تو که قدت به شکم اونام نمی رسه! گوش کن اگه از فردا رفتی جای مادرت نشستی و کار کردی که هیچ اگه نه گیس هاتو می چینم و سر برهنه از خونه بیرونت می کنم! حسابی جا خورده بود و ترسید از فردا اونم شروع به کار کرد اما نفرتش از من بیشتر شد. اوضاع خوب پیش می رفت . کم کم توی قالیچه ها ابریشم هم کار ی کردیم که قیمتشون رو دو برابر می کرد. نقش ها رو هم سنگین تر می کشیدم و بازار خوبی پیدا کرده بود.
یک سال بعد همون خونه رو امراله خرید. کا رو گسترش دادیم و تو هر اتاق یه دار دیگه هم گذاشتیم و دیگه پول بود که از در و دیوار برامون می بارید! بعد از سه سال اگر عزت رو می دیدی نمی شناختی! تا آرنج طلا دستش بود. خودم هم همینطور!
زن های همسایه هم وضعشون خوب شده بود. از کوچه های دیگه زن ها دنبال کار دم در خونه صف می کشیدند!
سر چهار سال امراله یه حجره بزرگ فرش فروشی تو بازار خرید! سال بعدش هم یه باغ میوه همین جاها که الان ساختمون کردند خرید و بعدش رفت مکه و حاجی شد.
پنج سال گذشت. مثل برق و باد!
یه روز صبح بود. یه ساعتی بود که امراله سرکار رفته بود. در زدند. عزت در رو باز کرد. سهراب خان بود. خیلی گرفته و ناراحت!
اومد تو و به من و بهجت خانم اشاره کرد که جلو بیاییم. رفتیم جلو و سلام کردیم. سری تکون داد و گفت بریم یه جای خلوت باهاتون کار دارم!
رفتیم به اتاق بهجت خانم. نشست. خواستم برم براش چایی بیارم که نذاشت. کمی دست دست کرد تا بالاخره گفت پریچهر می دونم که پدرت برای تو پدری نکرد اما حلالش کن! متوجه منظورش نشدم. مات نگاهش کردم. وقتی دید که چیزی دستگیرم نشده آروم گفت پدرت رو دیشب تیربارون کردند!
هاج و واج مونده بودم نمی تونستم باور کنم. فقط به دهن سهراب خان نگاه می کردم. وقتی دید نگاهش می کنم دوباره گفت:
یه هفته پیش ریختند تو خونه . خواب بود. همونطوری کت بند بردنش نظمیه. دیروز خبر دادند که باید خونه رو تحویل بدیم. اجازه دادند به ملاقاتش برم. دیشب هم تیربارون شد!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شد. از پدرم دل خوشی نداشتم. این سال آخر که حتی یکبار هم ندیده بودمش از وقتی هم که فهمیده بودم کارش چیه مخصوصا با آشنایی با کوکب ازش دیگه خوشم نمی اومد ولی خوب هر چی بود پدرم بود. از سهراب خان پرسیدم: آخه چرا؟ مگه چکار کرده بود؟
گفت یه آدم کله گنده سر یه ملک بزرگ باهاش در افتاد. چند سال پیش پدرت به اعتبار چند تا وکیل و وزیر که می شناخت طرف رو خراب کرد اونم بالاخرا زهرش رو بهش ریخت بهش وصله چسبوندن که با روسها سر و سر داره. چشمشون به املاک پدرت بود. هر تیکه اش رو یه کدوم برداشتند. این آخری ها پدرت خیلی مال دار شده بود. هوای سیاست به سرش زد. با کلک کشونده بودنش تو کار! بعدش هم زیر آبش رو زدن! اصل کاری همون بود که باهاش چپ افتاده بود. مال و اموال پدرت هم خیلی تو چشم بود. دو تا ده شیش دونگ خریده بود. کل دکان های .... مال بابات بود. ده تا باغ تو شمرون داشت. چند تا حجره تو بازار. حساب گوسفندهاش رو نمی شد کرد. تمامش ور بردند! بیشن خودشون تقسیم کردند. چون پدرت مهاجر روس بود راحت تونستند بهش انگ جاسوسی بزنن!
بعد دست کرد از جیبش یه نامه بیرون آورد و به من داد و گفت: روزی که رفتم دیدنش تو زندان یواشکی این نامه رو به من داد گفت بدم به تو. حالا گوش کن پریچهر طرف خونه پدرت پیدات نشه. اونجا رو هم مهر و موم کردند. صداشو جلوی شوهرت در نیار. بهش بگو رفته مسافرت. بگو برگشته روسیه! نذار بفهمن چی شده و کار پدرت چی بوده. می فهمی چی می گم؟
بعد یه دستمال پیچ گذاشت جلوی من و گفت:
بیا اینا مال توست. مواظبش باش من باید یه چند وقتی از اینجا برم. یه سری هم به خواهرت پریوش می زنم. باید جریان رو برای اون هم بگم و بهش پول بدم. حواستو جمع کن. دیگه تنهایی. یادته چند سال پیش بهت چی گفتم؟! خوبه حالا سر و سامون گرفتی وگرنه الان باید آواره کوچه و خیابون می شدی! حالا هم بچسب به خونه و زندگیت. گریه زاری هم نکن که از قضیه بو ببرن! دنبال قبر بابات هم نگرد! معلوم نیس کجا خاکش کردند.
بلند شد و یک نگاه پر معنی به من کرد و گفت .بهجت خانم مواظبش باش!
بعد رو به من کرد و گفت. سختی هات تموم شده! گذشته رو فراموش کن! بعد خداحافظی کرد و رفت. من و بهجت خانم فقط رفتنش رو نگاه کردیم یه دفعه بهجت خانم بلند شد دنبالش رفت و چند دقیقه دم در باهاش صحبت کرد و بعد سهراب خان برای همیشه رفت. وقتی که رفتنش رو دیدم تازه متوجه شدم که در تمام این مدت شاید در ذهنم اونو پدر خودم می دونستم! اگه کاری داشتم به اون می گفتم. اگر مشکلی داشتم اون برام حل می کرد. در موقع گرفتاری امیدم به اون بود و همیشه بجای پدرم اونو می دیدم و عوض اینکه پدرم به من کمک کنه سهراب خان بود که به دادم می رسید!
شروع به گریه کردم. کمی برای پدرم و بیشتر به خاطر سهراب خان که فکر نمی کردم دیگه بتونم ببینمش! نامه پدرم رو قایم کردم. آمادگی نداشتم که بخونمش. بهجت خانم برگشت به اتاق و وقتی دید که گریه می کنم بغلم کرد و منو تسلی داد و گفت که گریه نکنم. گفت نباید کسی از این جریان باخبر بشه. پولهای توی دستمال رو در اورد و شمرد. پول زیادی بود باهاش می شد دو تا خونه مثل خونه ما خرید. چندشم می شد که دست به اون پولها بزنم!
دلم خیلی گرفته بود حوصله اینکه با کسی حرف بزنم یا اینکه کسی رو ببینم نداشتم. بهجت خانم به عزت که کنجکاو شده بود گفت که این پیشکار پدر پریچهره. پدرش مجبور شده از ایران به روسیه بره اینه که پریچهر کمی ناراحته. به اتاق خودم رفتم و شروع به بافتن کردم. بهترین کاری بود که می تونستم تو اون موقع بکنم! ظهر به اصرار بهجت خانم و عزت ناهار خوردم و دوباره به اتاق خودم برگشتم. عزت و بهجت خانم مواظب قالی بافها بودند. سر و صداشون یه لحظه قطع نمی شد. داشتم سرسام می گرفتم. دیدم حال و حوصله کار کردن ندارم این بود که گرفتم خوابیدم. دو ساعتی خواب بودم. خواب پدرم رو دیدم. خواب دیدم که گریه کنون از من خداحافظی می کنه. با گریه از خواب پریدم. رفتم سراغ نامه بازش کردم و شروع به خواندن کردم. نوشته بود:
پریچهر دخترم خیال ندارم که در این مکتوب عذر گذشته ها رو بخوام. وقتی هم نیست طومار بنویسم. می دونم که آفتاب فردا رو نمی بینم. بد کردم حلالم کن.
و این تمام حرفهای پدرم با من بود که سالها آرزو داتم از زبون خودش بشنوم! سه سالی گذشت. خاطرات کمرنگ می شن اما فراموش نه! دوباره به زندگی عادی برگشته بودم. همه چیز مثل قبل شده بود. زنها قالی می بافتند و پول رو پول ما می اومد! یه روز صبح که از خواب بیدار شدم احساس سرگیجه کردم. حال تهوع داشتم. فکر کردم مریض شدم این بود که خوابیدم. ظهر هوس یه چیز شیرین کرده بودم. وقتی به بهجت خانم گفتم خندید و هلهله کشید. باور نمی کردم. بعد از این همه سال! از خودم قطع امید کرده بودم. در این چند سال هر چند که مدیریت و فکر اقتصادی من باعث پولدار شدن امراله و زندگی راحت عزت و بچه ها و تغییر وضع مالی زنهای همسایه شده بود مانع از اون بود که کسی اجاق کوری منو به روم بیاره اما هر وقت دو تا زن با هم پچ پچ می کردند به خودم می گفتم حتما در مورد بچه دار نشدن من حرف می زنند! بارها و بارها از خدا خواسته بودم که شادی منو کامل کنه و بهم یه بچه بده! هر وقت که بچه های عزت رو می دیدم در دلم آرزو می کردم که ای کاش خدا به من هم یه بچه بده و حالا انگار آرزوم برآورده شده بود!
این دفعه برخلاف دفعه پیش که هیچ کس رو نداشتم ئور و برم پر بود از کسانی که دوستم داشتند و مواظبم بودند. از فردای اون روز دیگه ویارونه بود که عزت و همسایه ها برام درست می کردند. همش مواظب بودند که سبک سنگین نکنم. امراله مثل پروانه دوربرم می گشت عزت تا تکون می خوردم باهام دعوا می کرد خلاصه عزیز بودم عزیزتر شدم. هر چی روزها می گذشت و شکمم بالاتر می اومد رسیدگی به من هم بیشتر می شد. دار قالی رو به زور از اتاقم برده بودند که پشتش نشینم. تا اینکه بعد از نه ماه یه شب زد و دردم گرفت. نعره های امراله رو می شنیدم که تو حیاط به این و اون می پرید که دنبال ماما برن. یه دقیقه سر این و اون داد می زد یه دقیقه بعد می رفت بالای پشت بوم اذان می گفت تمام زنهای همسایه ریخته بودند خونه ما. هر کدوم یه کاری می کردند و اونهایی هم که کاری نداشتن بکنند پشت در اتاق نشسته بودند و دعا می خوندند. امراله خونه رو گذاشته بود رو سرش! عزت بالای سرم نشسته بود و دستم رو تو دستش گرفته بود و گریه می کرد. سرش رو به اسمون بلند می کرد هی می گفت خدایا این زن و بچه اش رو سالم نگه دار. خدایا تو آگاهی که از چشمم بد دیدم از این زن ندیدم1 خدایا دردش رو بجون من بنداز! خدایا این زن دل منو نشکوند تو هم دلش رو نشکون! بهجت خانم هم یه طرف دیگه نشسته بود و دعا می خوند و به من فوت می کرد. صدای صلوات بود که از پشت در اتاق بلند می شد. شوهر زن ها تو حیاط جمع شده بودند و نگران با همدیگه حرف می زدند. امراله دقیقه به دقیقه داد می زد که ماما اومد؟ و هی حرص می خورد و غر می زد. صحبت که به اینجا رسید پریچهر خانم شروع به گریه تلخی کرد. گریه ای که تا اون موقع ندیده بودم. شاهد گریه کردن یه پیرزن بودن واقها مشکله!
بلند شدم و مقداری پول یواشکی زیر چادرش گذاشتم و زیر لب خداحافظی کردم. از خودم بدم اومده بودم که چرا باعث می شدم که این پیرزن با گفتن این خاطراتش به یاد گذشته زجر بکشه! سوار ماشین آرام به طرف خونه حرکت کردم. در راه به سرنوشت پریچهر خانم فکر می کردم. نیم ساعتی که رانندگی کردم بالای شهر مقابل پارکی ایستادم و پیاده شدم. به داخل پارک رفتم و سیگاری روشن کردم. شروع به قدم زدن کرده بودم که تلفن همراهم زنگ زد . فرگل بود.
فرگل- سلام کجایی فرهاد؟
- زیر سایه شما!شما کجایی؟
فرگل- لوس نشو! کجایی؟
من- تو یه پارک نزدیک خونه.
فرگل- پارک؟! اونجا چکار می کنی؟ تنهایی؟
من- نه. پریچهر خانم و بهجت خانم و عزت و عشرت و عصمت و شوکت و گلاب و امراله و زن های همسایه هم با من هستند!
مدتی سکوت کرد بعد گفت:
حالت خوبه؟ نکنه رفته بودی پیش پریچهر خانم؟
من- درسته رفته بودم به دنیای پریچهر خانم!
فرگل- چرا به من نگفتی؟ دلم می خواست من هم بیام
من- اولا که تنها با من می اومدی؟ دوما بیای دوباره میگرنت عود کنه؟ راستی فرگل بیا بریم یه دکتر خودتو نشون بده تا کهنه نشده معالجه اش کنه. می آی فردا بریم؟
- فردا کارهای دیگه داریم! باید بریم آزمایش خون
من- آزمایش خون برای چی؟
فرگل- نکنه یادت رفته؟ قراره با هم ازدواج کینم!
من- دوتایی با هم تنها می ریم؟
فرگل با خنده- آره پدرم می گه زودتر بریم که جواب بدن و زودتر مراسم رو برگزار کنیم.
خندیدم.
فرگل- خوشحالی؟
من- خیلی! دلم می خواد این چند روز هر چه زودتر تموم بشه و تو زن من بشی.
فرگل- اگه من زنت بشم منو با چی می زنی؟
من- من اصلا اهل زدن و دعوا مرافعه نیستم. اگه مشکلی هم پیش اومد با صحبت اونو برطرف می کنیم. حوصله بازی آقا موشه و خاله سوسکه رو هم ندارم!
فرگل- هنوز هیچی نشده تا احساس کردی که زنت می شم طبع رومانتیکت از بین رفت؟
من- نه به خدا ولی همون روز که شده بودم آقا موشه هر کی از رد شد و شنید بهمون خندید!
فرگل- چه عیبی داره؟بذار بخندند. خنده که چیز بدی نیست.
من- حالا نمیشه یه حرف دیگه بزنیم؟ من اصلا از موش خوشم نمی آد!
فرگل- چرا . حرف دیگه این که امشب شما اینجا دعوت داری شام. خودم برات یه غذای خوب درست کردم. می خوام دستپختم رو بهت نشون بدم.
من- دستپخت شمارو که من بارها خوردم. عالی بوده.
فرگل- فرهاد داری چکار می کنی؟ صدای کیه می اد؟
من- قدم می زنم چند تا دختر خانم هم پشت سرم بودند و انگار شنیدند یه روز آقا موشه شده بودم! خندیدند.
فرگل- آقا پسر شما دیگه متاهل هستی. خوب نیست تنهایی تو پارک ها قدم بزنی. زود برگرد خونه
من—چشم دارم به طرف ماشین می رم. امر دیگه ای نیست؟
فرگل با خنده- خیر. امر دیگه ای نیست. شب زود بیا. دلم برات تنگ شده!
من- راست می گی؟! الو فرگل!
قطع کرده بود با شنیدن این حرف یه دنیا شادی در قلبم سرازیر شد.
شب به خونه فرگل رفتم خیلی خوش گذشت. فرگل زیباتر از همیشه به استقبالم اومد. وقتی در رو روم باز کرد دلم می خواست که یه دوربین داشتم و ازش عکس می گرفتم! خیلی قشنگ شده بود. یه احساس مالکیت قوی نسبت به او داشتم!
فردا صبح برای آزمایش خون رفتیم و دو ساعتی کارمون طول کشید. موقع برگشتن بازهم دچار سر درد شد. بزور و بر خلاف میلش اونو به بیمارستان نزدیک خونه مون بردم. یکی از پزشکان اونجا ا دوستان پدرم بود. بعد از معاینه دستور سی تی اسکن داد که با اینکه فرگل مخالف بود ولی باز هم بزور ازش سی تی اسکن کردیم و قرار شد دو روز دیگه جوابش حاضر شه. دکتر گفت که می تونه میگرن فرگل رو معالجه کنه خیلی خوشحال شدم هربار که سردرد می گرفت و اون حالت می شد انگار می خواستن جون منو بگیرن! البته اون دفعه حالش خیلی بد شده بود. این دفعه فقط یه سردرد ملایم گرفته بود.
فردای اون روز با هم برای سفارش لباس عروسی همراه خانم حکمت رفتیم و بعدهم سه تایی ناها رو بیرون خوردیم. دیگه خودمون رو زن وش هر حساب می کردیم. بقدری خوشحال بودم که دلم می خواست زمان از حرکت بایسته. با هر لبخند فرگل بهار می شه!
وقتی با من حرف می زد صدای قشنگش مثل موسیقی زیبایی به گوشم می رسید. وقتی با اون چشمهای قشنگش نگاهم می کرد دست و پامو گم می کردم و کاملا در مقابلش خلع سلاح می شدم!
روز بعد دوست پدرم از بیمارستان زنگ زد و گفت که سی تی اسکن خراب شده و باید دوباره برای عکسبرداری به بیمارستان بریم. قرار پس فردارو گذاشتیم.
خیل کار بود که باید انجام می دادیم. خرید، سفارش کیک، سفارش غذای شب عروسی، خرید حلقه و انگشتر،سفارش گل و خیلی چیزهای دیگه که روحم ازش خبر نداشت ولی همه اونا شیرین بود. دو تایی با هم بیرون می رفتیم، حرف می زدیم.برای آیندمون نقشه می کشیدیم. فرگل خیلی کم توقع بود. از هر چیز ساده ترینش رو انتخاب می کرد. موقع خرید حلقه و انگشتر ساده ترینش رو برداشت. هر چی اصرار کردم قبول نکرد که چیز گران قیمت انتخاب کنه ساده ترین لباس عروسی رو خرید که با این حال با پوشیدن اون مثل فرشته ها می شد.
دو روز بعد هومنم و لیلا هم از مسافرت برگشتند. سرحال وو شاد و خوشحال.
پدر هومن یه آپارتمان بزرگ براشون خریده بود که با برگشتن اونها همگی با کمک هم جهیزیه لیلا رو به اونجا بردیم و قرار شد فردا شب همه برای شام به خونه جدید اونا بریم. شب بهش از خونه زنگ زدم و بعد از سلام و علیک گفت:
هومن- پسر تو هنوز مجردی؟
من- بله جناب آقای زن و بچه دار!
هومن- معذرت می خوام فرهاد جون. خانمم بهم گفته با مردهای عزب اوقلی حرف نزنم!
هر وقت زن گرفتی یه زنگ به من بزن. لیلا جون می گه اخلاقت رو خراب می کنن!
من- لوس نشو می خواستم ببینم برای فردا شب کاری نداری برات بکنم؟ خریدی، چیزی؟
هومن- تو برام خرید کنی؟
من- خوب آره. مگه چیه؟
هومن رو به لیلا- ترو به خدا ببین کار ما به کجا کشیده! این می خواد برای من خرید بکنه!
من- تقصیر منه که به فکر توام. هومن خان تا زن گرفتی من رو یادت رفته ، هان؟!
هومن- گفتم که لیلا جون گفته با مردای عزب حرف نزنم.
لیلا گوشی رو از هومن گرفت.
- الو فرهاد سلام
من- سلام این همه آدمه باهاش ازدواج کردی؟
لیلا- داره اذیتت می کنه. راستی فرهاد فردا شب دیر نیاین ها
من- باشه کاری چیزی نداری؟
لیلا- نه ممنون. مامانم چطوره؟ خوبه؟
من- آره کاریش داری؟
لیلا- نه سلام به همه برسون خداحافظ
من- خداحافظ. از اون شوهر دیوونه ات هم خداحافظی کن.
گوشی رو قطع کردم و رفتم پایین. پدر و مادرم برای قم زدن به باغ رفته بودند. فرخنده خانم تنها توی سالن نشسته بود تا منو دید بلند شد و گفت:
فرهاد جون بیا باهات کار دارم. بشین اول یه چایی برات بیارم بعد
من- شما زحمت نکشید خودم می ارم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فرخنده خانم- نه بشین اومدم. می خوام برای خودم هم بیارم.
به آشپزخوه رفت و چند دقیقه بعد با دوتا چایی برگشت. وقتی نشست گفت:
از بچه ها خبری نداری؟
- چرا همین الان با لیلا و هومن صحبت کردم. سلام رسوندن
- خدارو صد هزار مرتبه شکر. دامادم خوب پسریه! روز اول دیدمش جا خورده بودم. یعنی هزار ماشالا اونقدر شیطونه که آدم دفعه اول که می بیندش خیال می کنه از اون پدر سوخته های روزگاره!
- راست می گی فرخده خانم ولی بعدش که بهتر می شناسیدش آدم می فهمه که از این پدر سوخته های روزگاره!
فرخنده خانم- نگو تروخدا!خیلی مهربونه! خیلی با محبته. چند روزه که به من بند کرده که برم خونه اونا و باهاشون زندگی می کنم. می گه شما پیش لیلا باشید خیال من راحته! ولی از تو چه پنهون راضی نیستم.
- چرا فرخنده خانم؟
- آخه اونجا مزاحم اونها هستم این یکی، یکی دیگه ام اینکه دل کندن از اینجا برام سخته یه عمره که با ستاره خانم انس گرفتم. مثل خواهرم می مونه.
- فرخنده خانم اگه اینجا هم ناراحتین می تونم به پدرم بگم که یه آپارتمان کوچک براتون همین دور و برها بگیره که راحت باشین.
- نه پسرم. من اینجا راحتم.خیلی! یادمه روزی که اینجا اومدم لیلا سه چهار سالش بود. از اون وقت تا حالا حتی یکبار هم تو این خونه من رو به چشم کارگر نگاه نکردن!
روزی که اومدم اینجا تو هم کوچک بودی ده یازده سالت بیشتر نبود. خیالم راحت بود که بچه ای و با لیلا بزرگ می شی و لیلا مثل خواهرت می مونه. راستش رو بخوای تنها موقعی که تو این خونه احساس ناراحتی کردم موقعی بود که قرار بود تو از خارج برگردی!
من با تعجب به فرخنده خانم نگاه کردم و گفتم: چطور فرخنده خانم؟! نمی فهمم!
- ناراحت نشو مادر ! یعنی می ترسیدم. می ترسیدم شماها تو خارج اخلاقتون عوض شده باشه و یه وقت خدای ناکرده با چشم بد به لیلا نگاه کنین! مثل بعضی از این فیلمها که تلویزیون نشون می داد! خوب لیلا دیگه بزرگ شده بود و وقت شوهرش بود. نمی خواستم دختری رو که با بدبختی و بی پدری بزرگ کردم انگشت نمای خاص و عام شه!
مخصوصا که می دونستم وقتی تو برگردی مثل قدیمها حتما هومن هم بیست و چهار ساعته اینجاست!
من- پس اون روزهای اول بخاطر همین بود که لیلا چادر سرش می کرد!؟
خندید و گفت- آره مادر. خود لیلا می گفت که نجابت به این چیزها نیست ولی من اصرار داشتم که چادر سرش کنه! فکر می کردم شماها مثل دو تا گرگ از خارج برمی گردین! چه می دونستم که بره اید!
- دست شما درد نکنه فرخنده خانم! حالا من و هومن شدیم جزء حیوانات! یا گرگیم یا بره؟
- اوا دور از جون از شما. یعنی هر دوتاتون بچه های خوبی هستید.
من- یه چیزی ازتون بپرسم جواب می دید فرخنده خانم؟
- بپرس مادر.
- پدر لیلا چی شده فوت کرده؟جوون بوده؟
- ای مادر1 حالا دیگه چه فرقی می کنه؟ حالا که دیگه بیست سال گذشته؟
- منظورم این نبود که ناراحتتون کنم کنجکاو شدم که بدونم چطور شد که فوت کرد.
مدتی به من نگاه کرد و بعد گفت:
چایی تو بخور سرد می شه.
شروع کردیم به خوردن چایی. چند دقیقه بعد گفت:
تو جای پسرم هستی . بهت اعتماد دارم. برات تعریف می کنم ولی به هیچ کس نگو! حتی هومن! یعنی مخصوصا به هومن و لیلا. لیلا فکر می کنه که پدرش تصادف کرده و مرده.
برام جالب شده بود یه سرگذشت دیگه1
- می دونی فرهاد جون من و بابای لیلا هردومون یکی از ده های ورامین بودیم پدر اون و من هر کدوم یکی یه تیکه زمین داشتند و می کاشتند و ای یه لقمه نون بخور و نمیر در می آوردند. پدر لیلا خدابیامرز از اون جوونی هاش هم سر پر شوری داشت.
نه زمین بود نه زمان! تو ده یه قاطر ، یه گاو ، یه گوسفند، یه غاز ، یه مرغ ، یه خروس از دستش امان نداشت! این جریان مال وقتی که سیزده چهارده سالش بود.هیچکس ازش دلخوشی نداشت همه می گفتند این پسر سر زنده به گور نمی بره!
هر چی بزرگتر می شد بدتر می شد جوری که تو سن هجده ، نوزده سالگی ده دوازده تا گوسفند رو دسته کرد و برد بیرون ده، تو شهر فروخت!
وقتی اهالی ده فهمیدن می خواستند از ده بیرونش کنن. کارهای عجیب غریب می کرد.
یه بار یه گربه رو با طناب دار زد! پای سگهای ده رو به هم می بست!مار می گرفت و می انداخت تو خونه همسایه ها! تازه یه کارهایی می کرد با حیونهای بیچاره که خوبیت نداره بگم! خلاصه هیچکس از اون خوشش نمی اومد جز دخترهای ده! تا دلت بخواد بین دخترها خاطرخواه داشت. خوش قیافه بود و لباسهای شهرری می پوشید. اصلا مثل دهاتی ها نبود! همه دخترها آرزو داشتند که یه همچین شوهری داشته باشن! زد و بین همه دخترها خاطرخواه من شد. اون موقع من هم بر و رویی داشتم. یه روز با پدر و ماردش اومدند خواستگاری من تا پدرم اونارو تو خونمون دید با عصبانیت بیرونشون کرد. بیچاره حق داشت هیچ کس حاضر نبود که یه همچین آدمی دامادش بشه! ولی خب من جوون بودم و جاهل.عاشق شدم.
چند روزی این ور و اون ور جلوم رو می گرفتمی رفتم سر زمین جلوم سبز می شد. می رفتم سر قنات آب بیارم سر راهم می گرفت. گوسفندهامونو بیرون می بردم دنبالم می اومد همش زیر گوشم حرفای قشنگ می زد . برام از شهر می گفت. می گفت باهاش فرار کنم و بریم شهر . پولدار می شیم و ماشین می خریم و خونه زندگی درست می کنیم مثل شهر ها راحت زندگی می کنیم. راستش از دهاتی بودن خسته شده بودم. یعنی ما توی ده هیچی نداشتیم. نه تفریحی، نه سرگرمی . هیچی! فقط کار بود و بدبختی. خیلی دلم می خواست که شهر رو ببینم اونقدر در گوشم خوند تا گول خوردم و اون کاری که نباید بشه ، شد! دوتایی با هم فرار کردیم. تو شهر یه جایی یه نفر یه پولی گرفت و ما دو تا رو برای هم عقد کرد. البته تهران مثل حالا ولنگ واز نبود. پایین شهر تو یه خونه بزرگ که دور تا دورش اتاق بود و هر اتاق رو یه عده اجاره کرده بودند ما هم اتاقی گرفتیم. اوایل خیلی خوب بود. رت سرکار و هر شب با یه نون و یه پاکت میوه برمی گشت خونه. سر به راه شده بود.

راضی بودم. خدارو شکر می کردم که اگه تموم پل هارو پشت سرم خراب کردم حداقل شوهرم خوب و سر به راهه. دو سالی گذشت ولی خدا به ما بچه نداد. کم کم اخلاقش عوض شد. کارو ول کرد. دیگه صبح ها سرکار نمی رفت جاش شب که می شد شال و کلاه می کرد و می زد بیرون! شه چهار سالی این برنامه اش بود. تا اینکه زد و خدا لیلا رو به ما داد . یه روز نشستم و باهاش صحبت کردم. بهش گفتم دست از کثافتکاری برداره و بره سر یه کار حسابی. هر چی بهش گفتم انگار نه انگار! مرغ یه پا داشت! می گفت می خوام پولدار شم. می گفت آدم از کارگری به هیچ جا نمی رسه. بعدها فهمیدم که دزدی می کنه! ضبط ماشین می دزده ها و از این جور کارها!
هر چی بهش گفتم فایده نداشت فقط کارمون به دعوا و کتک کاری می کشید. تا اینکه خودش فهمید دزدی به دردش نمی خوره. یعنی دیگه شب ها بیرون نمی رفت. خدارو شکر کردم که دست از این کار کشیده. دیگه صبحها بلند می شد و سرکار می رفت. می گفت می ره بازار. می گفت راه پول درآوردن رو یاد گرفته! وضعش هم خوب شده بود هر شب با دست پر بر می گشت خونه! داشت وضعمون خوب می شد که یه روز یکی از زنهای همسایه شیون کنون اومد در اتاق ما و محکم زد و در رو باز کرد و پرید تو!
فحش رو کشید به من. اصلا نمی فهمیدم که چی می گه! وقتی حسابی سر و تن من رو شست تازه فهمیدم که شغل آقا چیه! هروئین فروش شده بود. پسر پانزده شانزده ساله همسایه رو گردی کرده بود. شب که برگشت خونه مردهای همسایه ریختند سرش و حسابی کتکش زدند و از خونه بیرونش کردند.البته من و لیلا که دو سالش بود اونجا موندیم ولی دیگه نمی ذاشتند که اون پاشو تو خونه بذاره. هر چی بهش می گفتم مرد یه جای دیگه ای رو پیدا کن که اسباب کشی کنیم تو هم دست از این کار بردار به خرجش نمی رفت.می گفت جا پیدا کردم. می گفت تو همین جا باش پولدار که شدم می آم با خودم می برمت. بهش می گفتم بابا من پول نمی خوام با یه لقمه نونم می سازم این کاررو ول کن بالاخره آه این پدر مادرها پاگیرت می شه گوش نمی کرد تا اینکه یه دفعه هفت هشت ماهی غیبش زد. مجبور شدم با کلفتی شکممون رو سیر کنم و کرایه اتاق رو جور کنم. بعد از هشت ماه یه شب اومد خونه. یعنی اومد پشت در منو صدا کرد.وقتی دیمش اونقدر گریه کردم که نگ ولی تازه تو زندان یادگرفته بود چکار کنه! آخه این چند وقته زندان بود. با جنس گرفته بودنش.
یه سالی آزاد بود دو شبی یه بار می اومد و به ما سر می زد و پول می داد و می رفت تا اینکه دوباره غیبش زد. دو هفته بعد از کلانتری اومدن دنبال من. دوباره گرفته بودنش ایندفعه با ذو کیلو هروئین!
وقتی رفتم ملاقاتش نشناختمش . تو این چند وقته پیر شده بود. حکم اعدامش رو داده بودند. یه ساعتی پیشش بودم همش گریه کردیم. لیلا رو بغل گرفته بود و هی بو می کرد. فقط گفت وقتی بزرگ شد بهش نگو باباش چکاره بود. پس فردا صبحش که می خواستند اعدامش کنن وقتی نمی دونم رئیس دادگاه بود ، رئیس زندان بود چی بود! اومد خودم رو انداختم رو پاش. گریه و التماس کردم که به من و این بچه رحم کنه خلاصه دستور داد ماهارو از اونجا بردند. بعد از اینکه اعدام تموم شد یه مقدار پول به من دادند و راهیم کردن. حالم رو برات نمی گم که چطور بود! برگشتم خونه دیگه نمی دونستم چکار باید بکنم. دو روز بعد همون رئیس زندان با یه مرد دیگه اومد خونمون. اون مرد پدرت بود. دست من و لیلا رو گرفت آورد به این خونه. خدا از بزرگی کمش نکنه برای من برادر شد و برای لیلا پدر!
این جریان رو فقط من می دونم و پدرت و تو. حتی مادرت هم خبر نداره. حالام که برای تو گفتم پشیمونم! اما دلم می خواست برای یه نفر درد دل کنم و بگم تا این دختر به عرصه رسید چقدر بدبختی کشیدم! اما ترو به جون همون پدرت قسم می دم تاگه به کسی بگی!
مدتی به چهره خسته فرخنده خانم نگاه کردم و بعد گفتم:
خیالتون راحت باشه فرخنده خانم این راز همیشه تو دل من می مونه.
نگاهی به من کرد و آروم دستش رو روی زانوهاش گذاشت و بلند شد و استکانهای چایی رو برداشت و به آشپزخونه رفت. از پشت سر قامت تکیده شو انگار برای اولین بار بود که می دیدم!
*****************
صبح فرگل زنگ زد
- الو فرهاد سلام
- سلام همسر عزیزم! حالت چطوره؟ چی می شد که هر روز تو من رو بیدار می کردی؟
فرگل- مگه خواب بودی؟
من- نه بیدار بودم باید برم کارخونه. کاری داشتی؟
فرگل- می خواستم بگم عصری اگه کمی زودتر بیای دنبالم بریم با هم یه کادویی ، چیزی برای لیلا و هومن بخریم.
من- حیف کوفت که برای هومن بخریم!
فرگل- چی گفتی؟
من- هیچی، باشه عصری زودتر می آم دنبالت. راستی فرگل جان باید می رفتیم برای سی تی اسکن. دکتر زرتاش دوست پدرم منتظر عکس توئه
فرگل- حالا چه عجله ایه؟ بذار پس فردا شنبه می ریم. نمی خوای من باهات بیام کارخونه؟
من- خواستن که از خدا می خوام. ولی نه دوست ندارم با همسرم یکجا کار کنم.
فرگل- ای شیطون! می خوای من اونجا مواظبت نباشم؟!
من- از کجا فهمیدی؟
فرگل- برو تا بعدا خدمتت برسم. خداحافظ
من- خداحافظ
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بلند شدم و بعد از حمام و صبحانه به کارخونه رفتم و ساعت دو که پدرم اومد به خونه برگشتم ناهار خوردم و کمی خوابیدم ساعت چهار و نیم بود که فرگل زنگ زد و قرار شد دنبالش برم. لباس پوشیدم و پیش مادرم رفتم ازش پرسیدم چیزی نمی خواهید برای لیلا بخرید که گفت قبلا خریدیم. خداحافظی کردم و به خونه آقای حکمت رفتم. در زدم. آقای حکمت در رو باز کرد و بعد از سلام و احوالپرسی و تعارف فرگل رو صدا کرد. دو تایی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
فرگل- فرهاد تو همیشه اینقدر می خوابی؟
من- من کی خوابیدم؟ کلا در بیست چهار ساعت اگه شش ساعت بخوابم خوبه!
فرگل- من که هر دفعه تلفن کردم خواب بودی.
من- فرگل خانم هنوز هیچی نشده شروع کردب به ایراد گرفتن از من؟
فرگل- باهات شوخی کردم.
من- خواب می خوای هومن! اونقدر خوش خوابه که نگو. می دونی بین خواب و بیداری حالتی یه که هومن نداره! یعنی یا خوابه یا بیدار! داره باهات حرف می زنه ابته تو رختخواب که دراز کشیدهیه دفعه سرش می افته و خروپفش هوا می ره.
آدم برای اولین بار که می بینه فکر می کنه شوخیه. نمی شه باور کرد.
فرگل- خوش بحالتون! مردها خیلی راحت هستن. دوتایی با هم بلند شدین رفتین خارج. اونجا با هم بودین. می گشتین.درس می خوندیدن! هر وقت شب دلتون بخواد بیرون می رین، هر وقت می خواین برمی گردین. خلاصه خیلی راحت و آزادید. حالا ما زن ها تا دختر تو خونه ایم حق نداریم بدون اجازه پدر و مادر از تو خونه تکون بخوریم. یه شب نمی تونیم با دوستمون با هم یکجا بخوابیم و تا نصف شب درد دل کنیم یا اینکه مثلا دنبال همدیگه بریم و تو خیابونها قدم بزنیم. شوهر هم که می کنیم باید مطیع شوهرمون باشیم. راستی چرا اینطوریه؟
من- والله چی بگم، خوب اینطوریه دیگه
فرگل- تو خارج هم همینطوره؟
من- خب نه. دخترها و زن ها اونجا آزادی زیادی دارن تقریبا مثل مردها.
فرگل- تو و هومن با هم یه اتاق داشتید؟
من- یه آپارتمان دوخوابه داشتیم. اجاره ای بود.
فرگل- غذا کی درست می کرد؟
من- هوم. البته اونحا خورد و خوراک به پول خودشون خیلی ارزونه بیشتر غذاهای اماده می گرفتیم و درست می کردیم. گاهی هم هومن غذای ایرانی درست می کرد.
فرگل- حتما بهتون خیلی خوش می گذشت؟
من- خیلی! می دونی اونجا همه چیز روی حسابه! قانون حرف اول رو می زنه. اونجا برای انسان ارزش قائلند.
فرگل- خیلی دلم می خواد برای یکبار هم که شده یکی از کشورهای خارجی رو ببینم
من- بذار عروسی کنیم با هم می ریم. من هر موقع دلم بخواد یه هفته ای بهم ویزا میدن.
فرگل- فرهاد چرا برگشتی؟
من- شاید بخاطر خوابم!خواب هام رو که برات تعریف کردم
فرگل- نه جدی می گم
من- بخاطر خاکم! بخاطر کشورم. می دونی فرگل برای یه مدت خوبه ادم ونجا زندگی کنه ولی برای همیشه نه! ما ایرانی هستیم و حساس. بعد از یه مدت دلمون هوای وطن رو می کنه.
فرگل- چه چیزی اونجا برات بیشتر از همه جالب بود؟
من- احترام به قانون.آزادی. می دونی اونجا تا زمانی که عمل خلافی مرتکب نشدی کسی کاری بهت نداره. هیچوقت پلیس مزاحمت نمی شه.
فرگل- فرهاد همین جا جلوی اون مغازه نگه دار.
نگه داشتم و پیاده شدیم.
فرگل- فرهاد باید دو تا کادو بخرم. یکی از طرف بابا مامان یکی از طرف خودمون.
من- خودمون؟!
فرگل- خوب آره دیگه من و تو. دیگه تقریبا ما خودمون یه خانواده ایم!
خندیدم و گفتم : باشه ولی خرجمون زیاد می شه ها!
فرگل- فرهاد؟
من- گوشم باشماست بفرمایید.
فرگل- دلت می خواست دختر بودی؟!
نگاهی با تعجب بهش کردم و گفتم: شوخیت گرفته؟
- نه جدی م گم دلت می خواست دختر بدنیا می اومدی؟
من- اگه مثل تو خوشگل می شدم آره!
فرگل- جدی می گی؟
من- نه . راستش رو بخوای اصلا دلم نمی خواست دختر می شدم. حالا چرا این سوال رو کردی؟
فرگل- همینطوری می خواستم بدونم
من- حالا غصه نخور. شانسآوردی که خوشگلی! اگه زشت بودی که دیگه وامصیبتا!
فرگل- فرهاد بریم اون آباژور رو بخریم از طرف بابا اینا
من- از طرف خودمون هم یک لامپ 100 وات براشون بخریم که به آباژور وصل کنن. چطوره؟
فرگل – بیا تو خسیس خان!
وارد مغازه شدیم و یک آبازور و یک لوستر خیلی شیک براشون خریدیم و بعد سوار ماشین شدیم و به خونه هومن اینا رفتیم. به محض اینکه در زدیم و وارد شدیم تا هومن من رو دید پرید و بغلم کرد.
من- باز محبتت به من قلنبه شد؟!
هومن- نه دیوونه دلم برات تنگ شده بود!
من- مگه تو هم دل داری؟
هومن- پس چی؟ دل دارم، قلوه دارم، یگر تازه دارم سیخی 100 تومن!
لیلا و فرگل روبوسی کردن و توی سالن نشستیم چند دقیقه بعد اون ها به آشپزخونه رفتن. وقتی تنها شدیم از هومن پرسیدم:
من- هومن راضی هستی؟
هومن- اره فرهاد ازدواج خیلی خوبه به شرطی که جفتت رو درست انتخاب کنی!
من- لیلا چطوره؟ اخلاقش چه جوریه؟
هومن- عالی درکش خیلی خوبه. ان شاالله تو هم زودتر با فرگل عروسی کنی.
در همین موقع لیلا و فرگل با یه سینی چایی اومدند.
لیلا- خیلی خوش اومدی داداشی !
من- آبجی این شوورت که اذیتت نمی کنه؟
لیلا- نه داداشی. فقط خرجی نمی ده.
من- اون عیب نداره. مرد باید اخلاقش خوب باشه
لیلا- داداشی گاهی هم شبها دیر می آد خونه.
من- عیبی نداره مرد باید اخلاقش خوب باشه
لیلا- داداشی گاهی هم منو کتک می زنه
من- عیبی نداره مرد باید اخلاقش خوب باشه
لیلا- داداشی می خواد بره یه زن دیگه ام بگیره
من- عیبی نداره اون ماله عقلشه! پاره سنگ ورمی داره!
همه خندیدند.
هومن- به پریچهر خانم سر نزدی؟
من- چرا جمعه پیش رفتم اونجا. فردا هم شاید برم
هومن- رفاقت اینه؟ صبر می کردی با هم می رفتیم
من- مهم نیست برات تعریف می کنم چی گفت
هومن- خوب فرگل خانم خیلی خوش اومدید. به امید خدا تو عروسیتون خدمت کنم.
فرگل- خیلی ممنون. حالا از لیلا راضی هستید؟
هومن- دست به دلم نذار که خونه خواهر! دختری که ازش خواستگاری کنیم بزنه سر آدمو بشکنه حساب کن وقتی زن آدم بشه چکار می کنه؟!
من- خدا از ته دلت بشنفه!
لیلا- هومن!
هومن- غلط کردم تروخدا دعوام نکن مادر ندارم غصه می خورم.
لیلا- چرا خجالت دادین؟ دستتون درد نکنه
من- آبازور رو ما از طرف جناب حکمت و خانم حکمت خریدیم.
هومن- دستشون درد نکنه. گفتم درد یاد سردردم افتادم! لیلا جون یه قرص سردرد با یه لیوان آب بده من
لیلا- گفتی سردرد من هم یاد سردرد فرگل افتادم. چطوری راستی؟ باز هم سردرد داری؟
من- گفتن سردرد یاد دکتر فرگل افتادم. باید فرگل خانم بریم سی تی اسکن یادت نره!
هومن- مگه چی شده؟
من- چند روز پیش دوباره سر فرگل درد گرفت رفتیم پیش دکتر زرتاش.سی تی اسکن داد گفت میگرن رو می شه معالجه کرد. بشرطی که کهنه نشده باشه. متاسفانه عکس خراب شده باید دوباره بریم سی تی اسکن کنیم.
لیلا- اینا همه عصبیه!
هومن- عین سردرد من! استرس ازدواجه!
لیلا- هومن خان!
هومن- خانم ها و آقایون معرفی می کنم، خانم لیلا پینوشه!همسر من دیکتاتور بزرگ! باور کنین صدام رو تو گلو خفه کرده!
من- حالا شام چی دارین؟
هومن- مهمونی با صرف عصرونه اس! نون و پنیر و چایی شیرین! اول زندگیمونه! باید خودمون رو جمع و جور کنیم. چیه خراب شدین رو ما!فردا بابام بیرونم کنه باید مدرک مهندسیم رو وردارم ببرم سر کوچه یه دکه کفاشی باز کنم و بزنم بالا سرم!
من- ناله نکن. برو جوجه کباب بگیر من پولشو رو می دم گدا!
هومن- ترو هم اگه بابات بیرون کنه باید بیای بشی شاگرد من!
در همین موقع زنگ زدند . سوسن خانم و هاله بودند. سلام و احوالپرسی شروع شد. نیم ساعت بعد هم بقیه اومدند و مهمونی به صورت رسمی شروع شد و تا ساعت دوازده ادامه داشت. خیلی خوش گذشت. یعنی هومن سر به سر پدرش و فرخنده خانم و پدرم می ذاشت و همه می خندیدم با رسیدن نیمه شب همه به خونه های خودمون برگشتیم. شب درست نتونستم بخوابم. در تمام طول شب کابوس می دیدم. ساعت 9 صبح بود چشمم تازه گرم می شد که یه دفعه دیدم یکی اومد زیر پتو ، توی تختخواب من! برگشتم دیدم هومن!
من- ا گم شو هومن تو اینجا چکار می کنی؟!
- خودتو بکش اون ورتر. دلم برای روزگار مجردی تنگ شده!
- نکنه لیلا از خونه بیرونت کرده؟
هومن- لیلا از این کارها بلد نیست. اومدیم بریم سراغ پریچهر خانم. دیدم خوابی یاد دوران قدیم افتادم که دوتایی پیش هم می خوابیدیم. نمی دونم چرا یه دفعه دلم گرفت!
من- نکنه هنوز می ترسی؟
هومن- پاشو نوبت تو هم می رسه. انوقت می فهمی چی می گم.
ادامه دارد
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت سیزدهم

بلند شدم و کارهامو کردم و صبحانه خوردم و با هومن حرکت کردیم.
هومن- لیلا هم دلش می خواست بیاد.
من- فرگل هم همینطور. وقتی فهمید هفته پیش تنها رفتم خیلی ناراحت شد می ترسم ببرمش دوباره حالش بد شه.
هومن- فهمیدی فرهاد؟ آذر فرداش رفته بود چک رو نقد کرده بود!
من- خب چه انتظاری داشتی؟ اومده بود پول بگیره که گرفت.
هومن- دلم شکست. کاشکی دلش برام تنگ شده بود! کاش عذاب وجدان باعث شده بود بیاد سراغم! وقتی سر پول باهام چونه زد حالم داشت بهم می خورد! یه عمر با پدرم بد بودم به خاطر کی؟
همیشه یه تصویر قشنگ از مادرم تو ذهنم داشتم. همش خراب شد. حداقل نکرده بود برای چند ساعت اون مرتیکه رو از خونه بیرون بفرسته!
من- بهتر اینطوری مچش باز شد. تو هم روشن شدی. اگه اینطوری نمی شد همیشسه تو دلت شک بود!



هومن- توی ناراحتی از کارهای اون روز تو خنده ام گرفته بود. شده بودی مثل خانم مارپل! اصلا فکر نمی کردم از این کارها بلد باشی !
من- خودم هم فکر نمی کردم بتونم از این کارها بکنم.
هومن- در هر صورت خیلی ممنون فرهاد جون. زحمت کشیدی
من- هومن دیگه همه چیز رو فراموش کن شکر خدا زندگی خوبی داری. دیگه به زندگیت برس.
هومن- سر عقدم با اون حرفهایی که زدی مجلس عقد خیلی طبیعی حالت شاعرانه و قشنگی پیدا کرد یه چیز جدید بود تو فیلم عالی شده بود.
من- دست خودم نبود. یه دفعه نمی دونم چطور اون جمله ها رو گفتم.
هومن- می دونی فرهاد تا حالا چند بار به فرخنده خانم گفتم که بیاد با ما زندگی کنه البته قبول نکرده نظر تو چیه؟
من- خونه ما خونه اونم هست. فرخنده خانم مثل مادر دوم من می مونه کم زحمت برای من نکشیده. برای تو هم همینطور. خودت بهتر می دونی که ما به چشم تقریبا یه خاله به اون نگاه می کنیم.
هومن- راست می گی ولی می خواستم حالا که با لیلا ازدواج کردم اونم بیاد پیش ما راحت زندگی کنه.
من- مگه پیش ما ناراحته؟
هومن- نه. می دونم . اصلا ولش کن!
من- بهتره اجازه بدی هرجور راحته زندگی کنه. بذار خودش تصمیم بگیره.
هومن کنار یه قنادی نگه داشت.
من- چرا ایستادی؟
هومن- می خوام شیرینی عروسی بخرم! حالا که ازدواج کردم نمی خوام دست خالی برم پیش پریچهر خانم.
من- پس شیرینی خشک بگیر که بتونه چند روزی نگهش داره.
هومن پیاده شد و یک جعبه شیرینی خرید و دوباره حرکت کردیم و نیم ساعت بعد به شهرری رسیدیم. پیاده شدیم و به طرف محل بساط پریچهر خانم حرکت کردیم.
هومن- خبر داری؟
من- از چی؟
هومن- شهره دختر خالت رفت خارج
من- جدی؟ تو از کجا فهمیدی؟
هومن- مادرت به لیلا گفته. اون دختره منیژه که هروئین به شهره داده بود یادته؟
من- خب
هومن- عملی شده خوابوندنش ترکش دادن
من- معلوم بود. بالاخره کسی که تو این راه می افته آخرش این چیزهارو هم داره.
هومن- حالا خبر داری خالت چی گفته؟
من- والله انگار تمام اخبار فامیل ما اول روی آنتنه خبرگزاری شماست!
هومن- خالت گفته که شهره گفته اولین سیگار حشیش رو فرهاد جون دست شهره داده!
من- خاله ام گفته؟ عجب! چه بی شرم هایی هستند. حالا خوبه نگفته بسته هروئین رو هم من بهش دادم.
هومن- اینارو گفته که اگه این جریان تو فامیل درز کرد همه رو بندازه بگردن تو.
من- برن گم شن هر کاری می خوان بکنن بذار بکنن
هومن- فرهاد بذار این دفعه من میوه و گوشت و مرغ برای پریچهر خانم بگیرم باشه؟
تا رفتیم گوشت و مرغ و این چیزها رو بخریم خلاصه خاطرات پریچهر خانم رو که هفته پیش برام تعریف کرده بود برای هومن گفتم. خریدمون که تموم شد سراغ پریچهر خانم رفتیم. مثل همیشه همونجا نشسته بود و داشت با تسبیح ذکر می گفت. وقتی مارو دید برق شادی تو چشمهاش درخشید. سلام کردیم و نشستیم.
پریچهر خانم- دیگه عادت کردم که هر روز جمعه شماهارو ببینم دیر که می کنید دل نگرون می شم حالا یه کدوم بلند شید و یه پاکت سیگار برام بخرید. و دست کرد که بهومن پول بده هومن از توی کیسه سیگارها رو در آورد. پریچهر خانم نگاهی به ما کرد و لبخندی قدرشناس زد و آروم پول رو گذاشت زیر تشکچه ای که روش می نشست. هومن یه بسته سیگار رو باز کرد و سه تا از توش در آورد و روشن کرد و نفری یکی به ما داد.پریچهر خانم سیگار رو گرفت و پکی محکم زد.
پریچهر خانم- وامونده بدترین چیزه! اگه شماها بتونید ترکش کنید خیلی خوبه.
بعد رو به هومن کرد و گفت:
خب مبارکه ان شاالله. براتون دعا کردم که خوشبخت بشین. دعا کردم که هیچوقت بدبختی در خونه تونو نزنه
هومن جعبه شیرینی رو در آورد و گذاشت جلوی پریچهر خانم.
پریچهر خانم- فقط یادت باشه هومن جون با زنت رفیق باش ، دوست باش. ما زنها اگه بهمون ارزش بدن خیلی کارها ازمون بر می آد! یکی از علت ها که این مملکت عقب افتاده اینه که فقط توش مردها کار می کنن! مردها تصمیم می گیرن! یعنی نصف جمعیت این قلک واسه رونقش زحمت می کشن! تازه اگه همشون کار بکنن! نمونه اش زندگی خودم. پدرم چکار می کرد؟!
اما به واسطه بهجت خانم خدابیامرز ! من کار یاد گرفتم و تونستن چهل پنجاه نفر رو هم سرکار بذارم و کار هم یادشون بدم. اگه اون روز سهراب خان اجازه نداده بود که قالی بافی رو شروع کنیم و وسایلش رو برامون تهیه نکرده بود هیچ کدوم از اون زنها که می دونم الان هر کدوم واسه خودشون یه پا نون درآرن هیچی نمی شدن و کارشون همون تخمه شکستن و وراجی بود!
قدیمی ها می گفتن: کوکو از روغن گل می کنه و زن از مرد!
اگه قرار بشه که تو سر زن بزنی و همیشه خفه اش کنی خیانت کردی!
بعد دست کرد و یه شیرینی برداشت و خندید و گفت مبارکه!
منو هومن هم یکی یه دونه برداشتیم. همونطور که پریچهر خانم مشغول خوردن شد نگاهش از پیش ما رفت! رفت و رفت تا رسید به شبی که داشت وضع حمل می کرد! هومن رو نمی دونم ولی من خودم رو تو حیاط خونه اونها بین بقیه می دیدم. همه جا شلوغ بود. زنها در رفت و آمد بودند. مردها قدم می زدند و دعا می خوندند.
پریچهر خانم- چه شبی بود اون شب! عزت اشک می ریخت به پهنای صورتش! صدای صلوات و دعا یه لحظه قطع نمی شد. بوی اسفند و کندر همه جا پخش بود. صدای اذان گفتن امراله از پشت بوم می اومد. از درد داشتم می مردم. زجر می کشیدم اما خوشحال بودم زیر لب فقط اسم خداوند رو زمزمه می کردم نمی دونم کی بود که داشت آروم به عزت می گفت که دو تا مرد رو بذارین پشت در آل نیاد! چهره ماما رو با دستهای کثیف پیش خودم مجسم کردم. با زحمت عزت و بهجت خانم رو صدا کردم و بهشون سفارش کردم که وقتی ماما اومد تا دستهاشو با صابون تمیز نشسته نذارید دست به من بزنه!
خلاصه با هر نعره من تو حیاط یه صلوات فرستاده می شد رو کردم به عزت و گفتم خواهر اگر زنده موندم که هیچی اگر مردم و بچه ام زنده موند اونو اول به خدا بعد به تو می سپرم. باید قول بدی که مثل بچه خودت مواظبش باشی. باید قول بدی که چه دختر بود چه پسر حتما براش معلم بگیری یا بذاریش درس بخونه باید همونطور که برای من خواهری کردی برای اون مادری کنی. دیگه درد امونم نداد. از بیرون هم صدای ماما اومد! ماما اومد! رو شنیدم فقط به بهجت خانم تونستم بگم دستهاش!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بعد از هوش رفتم یه موقع دیدم که سیلی یه که به صورتم می خوره چنان خوابی منو گرفته بود که نگو! انگار روی ابرها راه می رفتم! انگار داشتم پرواز می کردم. چشمهامو که باز کردم دیدم عزت گریه کنون داره تند تند تو صورتم می زنه و صدام می کنه. اخرین درد گرفت. مثل مرگ بود! احساس کردم که دارم می میرم.
شنیدم ماما یه چیزی گفت که یه دفعه عزت محکم زد تو صورتم و گریه کنون فریاد زد : زور بزن پدر سگ بچه خفه شد! که دیگه اخرین نیرومو جمع کردم و تا اونجا که جون تو تنم بود زور زدم و فریادی کشیدم و گفتم ای خدا که تموم خونه لرزید!
اونقدر خودم رو نگه داشتم که شنیدم همه سکوت کردند و لحظه ای بعد صدای شیون بچه بلند شد! بعد دیگه نفهمیدم. تو رویا دیدم که یه پیرمرد نوراانی اومده و بهم می گه نمی آی بریم؟ منم با عصبانیت بهش می گم کجا بیام؟ بچه موچکار کنم؟ پیش کی بذارمش ؟ می گفت اگه می آی الان وقتشه! بهش گفتم نمی ام گفت پشیمون می شی ها! داد زدم و گفتم نمی آم. اینو که گفتم خندید و رفت.
در همین موقع سیگار دیگه ای روشن کرد و گفت: کاش اون آقا حالا بیاد دنبالم که خیلی پشیمونم!
من و هومن هم سیگاری روشن کردیم. چند دقیقه بعد دوباره شروع کرد.
خلاصه یه ساعت بعد به هوش اومدم تا چشمهامو باز کردم سراغ بچمو گرفتم. همه از شادی هلهله کشیدند عزت بچه مو بغل کرده بود یه حوله دورش پیچیده بود بچه رو اروم گذاشت تو بغل من و گفت پسره!
برام زیاد فرقی نداشت اوایل اگر پسر می خواستم واسه این بود که دختر جماعت تو این مملکت بدبخت بود ولی وقتی خودم رو می دیدم که تونستم از پس خیلی کارها بر بیام دیگه برام پسر یا دختر بودن بچه ام فرقی نمی کرد. خودم طوری تربینش می کردم تا مثل یه مرد بتونه از عهده کارها بر بیاد کاری می کردم که بتونه خوب فکر کنه. می دونید بزرگترین نعمتی که خدا می تونه به یه نفر بده به نظر من اینه که یه فکر خوب به آدم بده خلاصه دروغ نگفته باشم از اینکه بچه ام سالم بود و پسر بیشتر خوشحال شدم. شاید هم اینکه ما ایرانی ها پسر رو بیشتر از دختر دوست داریم رسم عرب های جاهل بوده که بعد از گرفتن ایران هنوز توی ذهن اونها بوده و کم کم به ما سرایت کرده! خدا می دونه.
داشتم می گفتم همین که پسرم رو بغل کردم احساسی رو که سالهای سال در انتظارش بودم بهم دست داد. عقده سالها مادر نشدن واشد. زدم زیر گریه. نمی دونم اشک شادی بود.اشک سالها غم بود! نمی دونم. هر چی بود که دست خودم نبود اما هر چی بیشتر گریه می کردم سبکتر می شدم. پسرم رو مثل یه چیز که از چینی و بلور درست شده باشه تو بغلم گرفته بودم. می ترسیدم تکونش بدم بشکنه!
دو ساعتی تو بغلم بود تا ترسم ریخت. بهش شیر دادم بوسیدمش نازش کردم. شماها مرد هستین نمی فهمید یه مادر ، یه زن اونم بعد از سالها که آرزوی بچه دار شدن به دلش مونده بوده وقتی برای اولین بار بچه اش رو بغل می گیره چه حالی پیدا می کنه! بعد از اینکه خوب بچه مو وارسی کردم که عیب و ایرادی توی تن و بدنش نداشته باشه عزت رو صداش کردم و بچه رو دادم دستش. مخصوصا اون کار رو کردم که مهر پسرم تو دل اون هم بیفته که افتاد! وقتی جلوی همسایه ها اینکاررو کردم نشون دادم که چقدر به هووم اعتماد دارم اونقدر عزت خوشحال شد که نگو. بچه رو گرفت و برد تو اون اتاق که عوضش کنه. دل تو دلم نبود اما خودم رو نگه داشتم. همش یکی تو دلم می گفت نکنه یه سوزن بکنه تو ملاجش ! نکنه چیز خورش کنه! نکنه یه دفعه از دستش بیفته!
زود این فکرها رو از سرم بیرون کردم و پسرم رو به خدا سپردم. بهجت خانم برام کاچی درست کرده بود. چقدر بهم مزه داد. مزه اش هنوز زیر دندونمه! امراله سه شب به همه شام داد. سه شب جشن گرفته بود. دیگه بقیه اش بماند که تو خونه ما چه خبر بود! سه چهار روز بعد از جام بلند شدم حالم دیگه خوب شده بود و جون گرفته بودم. تا چند وقت پشت دار قالی نمی نشستم. کارم فقط مواظبت از بچه بود. روزها می اومد و می رفت و پسرم بزرگ می شد اسمش رو گذاشته بودیم سعید. همه چیز روبراه بود باورم نمی شد که خوشبخت شده باشم!
یکسالی گذشت یک روز امراله اومد پیش من و گفت که پریچهر نمی خوای دوباره قالی بافی رو شروع کنی؟ راستش تعجب کردم وقتی تعجبم رو دید گفت آخه قالیچه هایی که تو می بافتی هر کدوم برابر بود با تمام قالیچه ها یی که اینا می بافن. می گفت هرکدوم رو به قیمت خیلی خیلی زیاد می فروخته. می دونی طرحهایی رو که من کار می کردم همه نقشهای تک بود مثلا یکی از اونها نقش یه پیرمرد بود که داشت تریاک می کشید کنار منقل و قوری و این چیزها. یکیش یه پیرزن بود که کنار بازار داشت گدایی می کرد. یکی دیگه یه زن قالیباف بود که داشت هی قالیچه می بافت شکل قالیچه شو هم توی دار همون نقش خودش بافته بودم! مثل اینکه جلو اینه نشسته بود این قالیچه رو که می بافتم روی دار بود که امراله یه روز با دو سه نفر که یکیشون هم خارجی بود اومدند و دیدند و همونجا معامله کردند. دردسرتون ندم خودم هم بدم نمی اومد که دوباره مشغول کار بشم. این بود که دوباره شروع کردم. موقع بیکاری که سعید خواب بود کار می کردم.
امراله رو وادار کرده بودم که این خونه رو بنام عزت کنه. اولش قبول نمی کرد. ولی با پافشاری من چند وقت بعد یه روز عزت رو برد محضر و خونه رو بنامش کرد.وقتی عزت فهمید که من باعث این کار شدم نمی دونید برام چکار کرد! خلاصه خیلی خوشحال شد.چند وقتی بود که برق اومده بود ما هم داده بودیم خونه رو برق کشی کرده بودند. شبی که واسه اولین بار تو خونه ما چراغ روشن شد یادم نمی ره. همه همسایه ها شب جمع شده بودند تا چراغ روشن شد همه صلوات فرستادند. خونه ما پایین شهر بود چند وقتی بود که زیر گوش امراله می خوندم که باید از این جا بریم. نمی خواستم سعید تو یه همچو محیطی بزرگش شه. اون موقع ها جنوب شهر مثل حالا نبود یه جنوب شهر می گفتن یه جنوب شهر می شنیدن! سلام علیک پسر بچه هاش فحش خواهر مادر بود! می گفت پول ندارم من هم که سرم تو حساب کتاب نبود این بود که ولش کردم تا بعد. سعید هم هنوز خیلی کوچک بود وقت داشتیم.
مدتی بود که تو کوک عشرت بودم. سرو گوشش می جنبید! چند وقتی بود که زیاد بیرون می رفت به هر هوایی که شده بود روزی یه بار رو بیرون می رفت! زاغش رو چوب زدم. انگار کاسه ای زیر نیم کاسه بود. یه روز مخصوصا خودم فرستادمش بیرون که بره نون بگیره تا رفت خودم هم سایه به سایه دنبالش رفتم جوری می رفتم که نفهمه. سرکوچه جای اینکه طرف نانوایی بره کج کرد طرف دیگه تو محل ما اون موقع ها یه جوونی بود که خیلی شر و شور بود. چند تا رفیق بالای شهری واسه خودش جور کرده بود و عصرها گویا می رفت بالای شهر و تو کافه ها و این جور جاهای بالای شهر. از این شلوارهای تنگ و چسبون می پوشید و موهاش رو بلند می کرد. می گفتن قمار بازه، دزدی هم می کنه! یکی دیگه از عیبهاشم این بود که چشمش تو محل دنبال دخترهای سر به هوا مثل عشرت بود. اسمش جواد بود ولی به همه گفته بود صداش کنن بهرام! خلاصه دنبال عشرت رفتم تا بالاخره فهمیدم که خانم با اقای جواد سر وسری داره! ناراحت برگشتم خونه. نمی دونستم چکار کنم. نیم ساعت بعد عشرت برگشت. صداش کردم بردمش تو اتاق خودم. بهش گفتم چرا دیر کردی؟گفت نونوایی شلوغ بود. گفتم نونوایی شلوغ بود یا سر آقا جواد؟! چشماش از تعجب گشاد شد.فقط نگاهم کرد بهش گفتم که دختر جون این پسره به درد تو نمی خوره اون یه لات هفت خط روزگاره! فقط می خواد از تو سوء استفاده کنه. چند وقت که باهات بود اون وقت ازت سیر می شه و ولت می کنه.تو الان بابای پولداری داری. بشین تو خونه یه خواستگار خوب که اومد شوهر کن برو. خیلی نصیحتش کردم اخرش با نفرت گفت: حسودیت می شه؟!
نمی دونستم چه جوابی باید به این دختر بدقلق بدم! این بود که فقط بهش گفتم دیگه حق نداری از خونه پاتو بذاری بیرون به همه هم سپردم که نذارن عشرت از خونه بیرون بره. البته نگفتم چرا فقط گفتم تو کوچه این پسر و چند تا از لات و لوت ها می گردند. صلاح نیست دختر دم بخت از خونه بیرون بره! خودم از این کارم ناراحت بودم ولی چاره ای نبود. چند روز بعد تو اتاق مشغول بافتن بودم که سر و صدا شنیدم اومدم بیرون دیدم که عشرت با عزت مشغول دعوا و بگو مگو هستند. گویا عشرت می خواسته بیرون بره که عزت جلوشو گرفته. تا اونا رو دیدم داد کشیدم که سر صدا چیه؟ چه خبره؟ عشرت که منو دید رو کرد به عزت و گفت: اربابت اومد! ببین چه فرمون و دستور دیگه ای داره! بعد راهشو کشید که بره تو اتاق. از پله ها پایین اومدم و از طرف دیگه حوض جلوش در اومدم تا خواست راهشو عوض کنه از پشت گیس هاشو گرفتم و کشیدم اونم برگشت و محکم زد تو سینه من! بزرگ شده بود و زورش زیاد! اما من بیدی نبودم که از این بادها بلرزم. پریدم جلو مثل پلنگ! خوب نبود جلوی همسایه ها ذلیل این یه الف بچه بشم1 اون موقع دیگه واسم تره هم خرد نمی کردند. با یه دست خرخره شو گرفتم و با دست دیگه موهاشو. کشیدمش طرف حوض و سرش رو کردم زیر آب! نزدیک یه دقیقه نگه داشتم! دست و پا می زد همه همسایه ها ریخته بودن که نجاتش بدن اما حریف من نمی شدند! بعد خودم ولش کردم. وقتی چند تا نفس کشید بهش گفتم دیگه نبینم با مادرت اینطوری صحبت کنی! لال شده بود فقط نگاهم می کرد. بهش گفتم حالا گم شو تو اتاقت. ساکت بلند شد و رفت.عزت یه گوشه ایستاده بود و گریه می کرد صداش کردم و رفتیم تو اتاق بهش گفتم عزت جون از دست من ناراحت نشو صلاحشو می خوام. بعد جریان جواد رو براش تعریف کردم. از عصبانیت بلند شد بره سراغ عشرت که نذاشتم بهش گفتم تو اصلا به روت نیار که از جریان باخبری فقط حواست باشه که عشرت از خونه بیرون نره.
گذشت. پسره، جواد چند وقتی دور و بر خونه می پلکید وقتی دید از عشرت خبری نیست اونم رفت پی کارش. اما این پدر سوخته عشرت یه کینه دیگه هم از من بدل گرفت. بعد از اون چند تا خواستگار براش اومدن همه رو جواب کرد!
بگذریم. اینا رو گفتم که بدونین. بعد از یکسالی وقتی دیم عشرت شوهر نمی کنه چون برای عصمت خواستگار پا به جفتی پیدا شده بود که سرش به تنش می ارزید! عصمت رو شوهرش دادیم. امراله سر هیزیه گدا بازی در می اورد وادارش کردم که یه جهیزیه حسابی به عصمت بده. خودم هم سر عقد یه جفت قالیچه البته نه از قالیچه های بافت خودم از همون قالیچه های بافت زن های همسایه بهش دادم و با آبرو روانه خونه بختش کردیم. عزت خیلی خوشحال بود وقتی می دید سر جهیزیه با امراله بگو مگو می کردم قدر می دونست! قدر شناسی رو تو چشماش می دیدم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
دردسرتون ندم اگه بخوام همه اتفاقات رو براتون بگم مثنوی هفتادمن می شه!
چند وقتی گذشته بود یه روز دست سعید رو گرفتم که ببرم براش لباس بخرم. رفتیم بازار همین جور که تو بازار راه می رفتیم و مغازه ها رو نگاه می کردیم یه گداهه دست سعید رو گرفت و شروع به التماس کرد که من کمکی بهش بکنم. دست بچه مو از دستش در اوردم و خواستم بهش پول بدم به نظرم آشنا اومد. خوب که نگاهش کردم دیدم می شناسمش . کی باشه خوب بود!؟ فرج اله بود! پیر و داغون و رو به مرگ!
مدتی نگاهش کردم بعد بهش گفتم اسمت چیه پیرمرد؟!
سرش رو بلند کرد و گفت: نوکر شما فرج اله.
گفتم: منو می شناسی؟
دوباره نگاهم کرد و گفت : حاج خانم چشام سو نداره.
گفتم خوب نگاه کن حتما می شناسی.
مدتی به من خیره شد بعد چهره اش باز شد و گفت: پریچهر! خودتی ؟!
گفتم: آره خودمم. پریچهر. اونقدرهام چشات کور نشده.
گفت: تو کجاف اینجا کجا؟
گفتم اومدم برای پسرم لباس بخرم. تو چی؟ به گدایی افتادی !
سرش رو پایین انداخت. دلم نیومد که تو سر افتاده بزنم! بهش گفتم:
یادته مرد چقدر به من ظلم کردی؟ یادته چقدر منو زجر دادی؟
گفت: دلم رو ریش نکن. بد کردم چوبش رو هم خوردم.
گفتم عفت و مادرت چطون؟
گفت ننه ام که مرد چند وقت بعد هم عفت مرض گرفت اونم راهی شد.
طلاهارو تو دستم دید و گفت تو انگار وضعت خوبه!
گفتم اگه فکر کردی که یه شوهر پولدار گیرم اومده یا ارث پدری بهم رسیده اشتباه کردی همش دست رنج خودمه! اما امثال تو این چیزها رو نمی فهمن! تو اگه عقل داشتی جای اینکه از جسم من برای کاسبی استفاده کنی از عقلم اسفاده می کردی! اگه یه خورده وجدان و شرف داشتی الان پولت از پارو بالا می رفت.
اینا رو گفتم و دست کردم یکی از النگوهامو درآوردم و انداختم جلوش! بعد دست سعید رو گرفتم و رفتم . بیست قدمی که دور شدم برگشتم و دیدم هنوز النگو تو دستشه و با دهن باز داره منو نگاه می کنه! اون روز در تمامی مدت که داشتم خرید می کردم تو عالم اون موقع بودم که این مرد چه بلایی سر من آورد و چی از دستش کشیدم! اینم از آخر عاقبت بدی کردن!
اما نه!چرا عاقبت خوبی هم مثل بدیه!؟ اگه به این چیزها بود چرا سرنوشت من اینطوری شد؟! من که تو زندگی به هیچ کس بد نکردم!
دوباره سیگاری روشن کرد و کشید و یه دقیقه بعد گفت:
جامی ست که عقل آفرین می زندش
صد بوسه ز مهر بر جبین می زندش
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف
می سازد و باز بر زمین می زندش
چراشو نمی دونم. نه من ، هیچ کسی نمی دونه!
برگشتم خونه. اون روز تا شب حالم خوب نبود یاد اینکه این بی شرف چه کارها که با من کرده تموم بدنم رو می لرزونه! شرمم می شد تو آینه خودم رو نگاه کنم!
گذشت. چند سالی گذشت. سعید شش سالش شد. مثل گل شده بود با ترتبیت، با ادب، باهوش!
ادامه دارد
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت چهاردهـــــــــم


از پنج سالگی خودم باهاش درس و مشق کار کردم که مدرسه می ره آماده باشه. هر چی می گفتم تا از دهنم در می اومد یاد می گفت. یه زبون داشت مثل قند شیرین.
جونم بود و اون. مامان، مامانی می گفت!
نقاشی می کشید مثل ماه! با اون سن کمش بقدری چیز می فهمید! دنیارو اگر از من می گرفتی برام مهم نبود فقط سعید رو داشته باشم کافی بود اگرم کار می کردم واسه این بود که اینده بچه مو تامین کنم. می خواستم واسه خودش کسی بشه. می خواستم درس بخونه و درسش رو ادامه بده. دلم نمی خواس انگل باشه! نه اینکه لوسش کرده باشم برعکس طوری تربیتش کرده بودم که روی پای خودش باشه. تو همون سن خیلی کارها می کرد که بچه های سه چهار سال بزرگتر بلد نبودند. مهم این بود که هر کاری رو با فکر انجام می داد. چراغ خونه بود بچه ام! صبح همسایه ها تا سعید رو نمی دیدند آروم نداشتند. یکی یکی می رفت سراغشون و سلام می کرد.خسته نباشید می گفت.

بچه ام راه می افتاد با یه تنگ آب خنک هر کی تشنه بود بهش آب می داد. برای ماهی های تو حوض نون می ریخت. تو حیاط واسه پرنده ها دونه می ریخت باور نمی کنید گنجشک ها ازش نمی ترسیدند! خودم دیدم که تو یه بعدازظهر چند تا گنجشک از دستش دونه می خوردند!
یه روز یه ماهی برده بود ورش داشت و توی باغچه خاکش کرد. بعد اونقدر گریه کرد که نگو! دستهامو تو دستاش می گرفت و می پرسید مامان چرا دستهای شما اینطوریه بهش می گفتم از کاره پسرم. می گفت چرا کار می کنی مگه بابام نیست که کار کنه و شما راحت باشید؟
نگاهش می کردم و می خندیدم. بعد دستهامو ماچ می کرد و می اومد تو بغلم!
در این موقع پریچهر خانم زد زیر گریه! گریه ای تلخ!با همون گریه بقیه داستان زندگیش رو گفت:
یه روز داشتم با بافنده ها صحبت می کردم و یکی یکی بهشون سر می زدم و ایراد کارهاشونو می گرفتم. سرم بکار گرم بود.
سرشو بلند کرد رو به آسمون و با گریه گفت:
خدا چرا گلم رو گرفتی خدا!!
آروم با دستهای استخوانی و نحیف خودش تو سرش می زد.
- خدا! اگه می خواستی از من بگیریش چرا دادیش؟!
با چنگهاش صورتش رو خراشید!و سرش رو محکم زد به دیوار و لحظه ای بعد همونطور که گریه می کرد ادامه داد:
همونطور که داشتم تو اتاقها به قالیچه ها سر می زدم صدای جیغ سعید رو شنیدم. نفهمیدم چطوری به طرف اتاق خودم دویدم تو راه خوردم زمین و بلند شدم و باز دویدم. در اتاق رو که باز کردم سعید رو دیدم." دوباره زد تو سر خودش و سرش رو به آسمون بلند کرد و گفت:
خدا گله دارم! گله دارم! گله دارم!
دوباره با همون حال شروع کرد.
بچه ام سعید افتاده بود یه گوشه. صورتش کبود شده بود. بچه ام رفت!
بچه ام رفت! ماه من رفت.خورشیدم رفت. زندگیم رفت!
اشک بود که از چشم این پیرزن بیرون می ریخت. می خواستم که جلوی حرف زدنش رو بگیریم شاید آروم شه ولی خودش ادامه می داد. هر چی می گفتیم پریچهر خانم اروم باش حالت بد می شه.حالا دیگه گذشته! ولی انگار این جریان همین دیروز براش اتفاق افتاده!
- دیگه نفهمیدم. زبونم بند اومد و مثل توپ خوردم زمین.
هومن پرید و یه لیوان اب از کبابی بغل گرفت و اومد. آروم چند جرعه بهش دادیم. صاحب کبابی بیرون اومد و وقتی پریچهر خانم رو به اون حال دید با چهره ای غمگین سری تکون داد و دوباره به داخل مغازه رفت. سیگاری روشن کردیم و به پریچهر خانم که کمی آروم شده بود دادیم. بغض گلوی خودم رو گرفته بود طوری که نمی تونستم حرف بزنم. لیوان آب رو برداشتم و خوردم.
من و هومن هم سیگاری روشن کردیم. یک ربعی گذشت. خواستیم بلند شیم بریم که پریچهر خانم نذاشت. گفت می خوام بازم حرف بزنم. هومن گفت مادر من حرف بزنی بازم ناراحت می شی. بذار دفعه بعد. گفت زورم که به دنیا نمی رسه! به چشم خودم که می رسه! دوباره زد زیر گریه و چنددقیقه دیگه هم گریه کرد و سیگاری روشن کرد و ادامه داد:
بچه مو برق خشک کرده بود. یه سیم لخت روی زمین افتاده بود. یکی مخصوصا این کار رو کرده بود! من اونجا سیم برق نداشتم! خونه شده بود صحرای محشر! ناله از در و دیوار بلند بود. ماهی ها گریه می کردند. پرنده ها نوحه می خوندند! همسایه ها خودشون رو می زدند. من فقط نگاه می کردم. بهت زده سعیدم رو نگاه می کردم. عزت گیس های من رو گرفت و کند! هوار می زد پدر سگ سیم برق رو چرا اونجا گذاشتی! بچه مو کشتی! خاک بر سرم کردی!
زن ها گرفتنش. من فقط نگاه می کردم. همه چیز می فهمیدم ولی حرف زدن رو یادم رفته بود! چشمهام فقط به سعیدم بود. بلند شدم و بچه مو بغل کردم و بخودم فشردم. بوئیدمش. بوسیدمش. نازش کردم. با زبون دلم باهاشحرف زدم. دعواش کردم که چرا تنهایی رفته!چرا بی مامان بیرون رفته! دیدم بچه ام بهم خندید!
به امراله خبر دادند.اومد.اونقدر خودش رو زد که خونین و مالین شد. نعش بچه مو بلند کردند. تمام اهل محل گریه کنون دنبالش بودن.
" دوباره گریه رو شروع کرد ولی این دفعه آروم. بعد از چند دقیقه گفت:
آوردنش همین جا. تو قبرستون اینجا خاکش کردند. منم باهاش خاک شدم! ازش دل نمی کندم به زور بردنم خونه. لال لال شده بودم . زبونم حرکت نمی کرد. تموم خونه رو سیاهپوش کرده بودند. وقتی برگشتیم خونه چشمم گوشه حیاط به عشرت افتاد!!
یه هفته گذشت. نه حرف می زدم نه چیزی. منتظر بودم!
وقتی که هفت تموم شد یه شب که همه خواب بودند آرومم بلند شدم از توی مطبخ پیت نفت رو برداشتم و با کبریت رفتم بالای سر عشرت! می خواستم آتشش بزنم! بالای سرش ایستاده بودم و نگاهش می کردم. با خودم فکر می کردم. یه دلم می گفت کار خودشه یه دلم می گفت نکنه اشتباه کنی! نمی دونم چند وقت اونجا واستاده بودم و فکر می کردم. چشمم به صورت عزت افتاد. از روش شرم کردم اومدم تو حیاط. نفت رو ریختم روی خودم وکبریت کشیدم. آتش زبونه کشید! یه جیغ هم نکشیدم. اصلا درد و سوزشی رو نمی فهمیدم من یک هفته بود که مرده بودم!
یه موقع دیدم امراله با یه پتو پرید روی من و بدنم رو پیچید تو پتو. آتش خاموش شد. فقط پوست تنم و موهام سوخت. دم خونه محشر کبری بود. همه همسایه ها اومده بودند. یکی می گفت جنی شده! یکی می گفت زده به سرش از غصه! یکی می گفت بریم براش دعا بگیریم! عزت گریه کنون گفت بابا اینا مال غم سعیده! دعا و سر کتاب چیه؟! برسونیمش بیمارستان. و زد تو سر خودش.
زنها همه گریه می کردند خلاصه بلندم کردند و روی دست رسوندن بیمارستان. ده روز بیمارستان خوابیدم. اونجام نه با کسی حرف می زدم نه جواب کسی رو می دادم. روزی که می خواستن منو مرخص کنن امراله با چند تا از فک و فامیل هاش اومده بودند داشتند با دکتر حرف می زدند و من می شنیدم. امراله می گفت آقای دکتر زن من زده به کله اش! اگه ببریمش خونه و ایندفعه همه جاهارو به آتیش بکشه چی؟ تو خونه من بیست تا دار قالی سر پاس!ورشکست می شم!بیچاره می شم!
رفتم تو فکر. کاری رو که خودم براش جور کرده بودم. ثروتی رو که از صدقه سر من پیدا کرده بود. همه، حالا براش بیشتر از من ارزش داشت می خواست منو بندازه دور! تا حالا که عقلم سر جاش بود و براش سود داشتم عاشقم بود!
تف به این روزگار. چند دقیقه دیگه ام با دکتر حرف زد و رفت. جمله آخرش این بود: دکتر ما که نمی تونیم تو خونه ازش نگهداری کنیم.شما خودتون صاحب کمال هستین. آدمی که عقلش تکون خورده جاش کجاست؟!
دلم می خواست بلند شم و یه تف بندازم تو صورتش ولی دیگه برام فرقی نمی کرد. فرداش دو نفر اومدن و منو با خودشون بردن امین آباد. دیوونه خونه امین آباد!
انداختنم تو یه اتاق.کثافت بود!
نشستم یه گوشه و سرم رو گرفتم تو زانوهام و شروع کردم گریه کردن. از اون روز که سعیدم رفت تا اون موقع گریه نکرده بودم. مرثیه می خوندم و گریه می کردم خودم رو ول کرده بودم دیگه پریچهر خانم نبودم. دیگه مادر سعید نبودم. شده بودم یه دیوونه! یه سربار!
سعیدم،برگ بیدم، سر و گردن سفیدم!
دوباره شروع به گریه کرد و تو سر خودش زد. دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم بی اختیار از گوشه چشمم سرازیر شد. هومن سیگاری روشن کرد و داد به من.
سعید، سعیدم کجایی که بهت الف ب یاد بدم! کجایی که بهت مشق بگم! کجایی که دستامو تو دستای کوچولو و قشنگت بگیری و ماچ کنی! دیگه کی به پرنده ها دونه می ده؟! دیگه کی برای ماهی ها نون میریزه تو حوض؟!
کیه که دیگه قوت قلبم بشه؟! برای کی دیگه شبا قصه بگم؟! موهای مثل ابریشمت کجاست که نازش کنم؟! خدا دیگه کدوم گناه نکردمو باید کفاره پس بدم؟! قربون سر قشنگت برم پسر گلم! پاشو می خوام لباستو بشورم. سرتو شونه کنم. لباس تنت کنم بفرستمت مدرسه! می خوام دامادیتو ببینم! دست کدوم جلاد شاخه عمرتو برید؟ کدوم باد خزون گلم رو پر پر کرد ؟
دوباره سرش رو زد به دیوار هر سه نفر گریه می کردیم.
براش کیف و کفش مدرسه شو خریده بودم. اون سال باید می رفت کلاس اول. از روزی که براش کیف مدرسه خریده بودم همش ذوق و شوق داشت که زودتر بره مدرسه. همش ازم سوال می کرد که مامان مدرسه چطوریه؟ می گفت مامان من که برم مدرسه دلم برات تنگ میشه اما قول میدم درس هامو خوب بخونم که شما غصه نخوری!
بچه ام آرزو به دل مرد.
کجایی مادر که منو ببینی؟! کجایی که مادرت رو ببینی که چه روزگاری پیدا کرد! یادمه می گفتی بزرگ بشم نمی ذارم شما دیگه کارکنی! یادته؟!
ای روزگار اگه زورم بهت می رسید زیر و روت می کردم! هر جا رفتم چنگ انداختی پیدام کردی و تو سرم زدی! زورت رو به یه زن ضعیف و یه بچه معصوم رسوندی! برو که از یه .... کمتری که اونا معرفت دارن و تو نداشتی!
سرش رو به دیوار گذاشت و چشمهاشو بست. به صورتش دقیق شدم. هر کدوم از چین های این صورت یادگار زخمی از دشنه روزگار بود! بعد از دو سه دقیقه چشمهاشو باز کرد و به من و هومن نگاه کرد و گفت:
گریه می کنید؟دلتون برام سوخت؟ دلتون برای سعیدم سوخت؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
دوباره گریه کرد. بعد از گذشت این همه سال عجیب بود که همه چیز براش تازه بود.
- یه هفته بعد عزت پیدام کرد و اومد سراغم. نشست پیشم. گریه کرد . گریه کرد. فکر می کرد که چیزی نمی فهمم. همونطور که گریه می کرد گفت کجایی پریچهر که ببینی؟!
کجایی که بی تو و سعید بهجت خانم دق کرد و مرد! کجا بودی که براش عزاداری کنی! فهمیدم که بهجت خانم هم مرد. پیرزن بیچاره نتونست طاقت بیاره. من مثل دخترش بودم و سعید مثل نوه اش. این درد هم به دردهام اضافه شد. از اون به بعد ده روزی، دو هفته ای یکبار عزت اونجا بهم سر می زد. بازم وفای این زن! تا یک سال اینطوری می اومد بعد وقتی که امیدش از خوب شدن من قطع شد ماهی یه بار می اومد پیشم. تا اینکه یه روز اومد ملاقاتم. یک سال و نیمی بود که تو دیوونه خونه بودم. ده دقیقه ای کنارم نشست و نگاهم کرد و بعد گفت: نمی دونم حرفهامو می فهمی یا نه. ما داریم از اون خونه می ریم. اون قالیچه رو که دوست داشتی با هر زحمتی بود با طلاهات اوردم دادم رئیس اینجا. دنیا رو چه دیدی؟ شاید یه روز خوب شدی. بعد یه دفعه بغلم کرد و زد زیر گریه و گفت: قدرت رو ندونستم خانمم! قدرت رو ندونستم تاج سرم! جات بخدا خالیه! کجایی که خانمی رو بهم برگردونی؟!
بعد گفت که امراله یه زن جوون گرفته و اونم همه چیز رو از چنگ اینا درآورده و کرده به نام خودش.
چند روزی گذشت یه روز تو حیاط بیمارستان زیر یک درخت نشسته بودم که دکتر از دور منو دید و به طرفم اومد. وقتی رسید مدتی منو نگاه کرد و در حالی که سرش رو با حسرت تکون می داد گفت اون قالیچه کار تو بوده؟افسوس! واسه خودت کمال الملکی بودی! این گفت و داشت می رفت که بی اختیار گفتم کمال الملک هم اسیر بود! برگشت به من نگاه کرد و بعد گفت: اسیر چی بود؟
- اسیر یه مشت دیوونه تو دربار! مثل من که اسیر نفرین روزگارم!
دکتر گفت از کجا کمال الملک رو می شناسی؟ گفتم وقتی تونستی هنر رو بشناسی اونها رو هم می شناسی. گفت برام خیلی عجیه که متوجه حالت شما نشدم! گفتم تو این مدت که اینجام دفعه سوم یا چهارمه که شما رو دیدم! اگه درست وظیفه تونو انجام می دادی متوجه خیلی چیزهای دیگه ام می شدید! جوابی نداشت بده پرسید بازم می تونی مثل اون قالیچه رو ببافی؟ گفتماگه روحم نمرده بود شاید! ولی روحم رو کشتند! هنرمند روحشه که هنر رو خلق می کنه نه جسمش!گفت چی شد که سر از اینجا در اوردی؟ حتما این مدت بین این دیوونه ها خیلی سختی کشیدی؟ گفتم در تمام عمرم اونقدر که بین این دیوونه ها راحت بودم با عاقل ها نبودم!
گرفت نشست پیشم و گفت چرا تا حالا حرف نمی زدی؟ گفتم یه عمر حرف زدم کی جوابم رو داد؟ گفت اگه ازادت کنم کجا می ری؟ گفتم آزادم کنی؟! آزاد کننده خداست! یه بار خودم سعی کردم که آزاد بشم سر از اینجا در آوردم! گفت اگه مرخصت کنم کجا می ری؟ گفتم سر قبر بچه ام! گفت چرا تا حالا نخواستی بری؟ گفتم دلش رو نداشتم گلم رو زیر خاک ببینم! گفت زندگی بهت خیلی سخت گرفته؟گفتم:
ای چرخ و فلک خرابی از کینه تست!
گفت اینطوری که حرف می زنی یعنی کاملا عاقلی! نگاهی بهش کردم و گفتم عقل رو اون زمان داشتم که حرف نمی زدم! گفت چرا این مدت حرف نمی زدی؟ گفتم از همه بریده بودم. گفت حالا دیگه می خوای با مردم باشی؟ گفتم نه دلم هوای خاک پسر رو کرده! می خوام برم سر خاکش. گفت شنیدم سیم برق رو تو اتاقت ول کرده بودی رو زمین! بعدش هم خودتو آتش زدی! اینا علائم چیه؟ گفتم اون سیم رو یه قاتل رو زمین انداخته بود ! آتش رو هم باید کسی دیگه توش می سوخت. اما چون از قضاوت غلط ترس داشتم خودم را اتش زدم.گفت می دونستی قاتل کیه؟ گفتم می دونستم اما مطمئن نبودم. گفت چرا به پلیس معرفیش نکردی؟گفتم چه فایده داشت چیزی عوض نمی شد. برای من که پسرم زنده نمی شد! گفت حالا نمی خواهی برگردی پیش شوهرت؟ گفتم شوهری که از هنر من به همه جا رسید و با اولین مشکل من رو از خودش پس زد و یکبار هم دیدنم نیومد ارزش یاد کردن هم نداره. گفت می خواهی اینجا هنرت رو ادامه بدی؟ گفتم یه بار پرسیدی جوابت رو دادم. گفت حیفه، واقعا حیفه! گفتم حیف پسرم بود که رفت. زندگیم بود که رفت. گفت یه سوالی ازت دارم اگه قرار بود دوباره بدنیا بیای چکار می کردی؟ گفتم سوالت معقول نیست! به دنیا اومدن ما زورکیه دست خودمون نیست ولی اگه دست خودمون بود اصلا دلم نمی خواست به دنیا بیام! اینو گفتم و بلند شدم رفتم.
سه روز بعد دوباره دکتر سراغم اومد کمی از این در و اون در صحبت کرد و بعد گفت می خوام مرخصت کنم اما می ترسم یه بلایی سر خودت بیاری! گفتم اولا شما وکیل وصی مردم نیستی! دوما اگه می خواستم دوباره بلایی سر خودم بیارم اینجا نمی تونستم؟ نه نگهبان درست حسابی دارید نه پرستار زیاد! سوما خودتون رو معذب نکنید من اگه دیگه می خوام برم بخاطر پسرمه! می خوام برم سر خاکش. دلم از اینجا کنده شده. هوای عشق بچه ام به سرمه!
یه هفته بعد مرخص شدم. موقعی که خواستم برم دکتر اومد قالیچه و طلاهام رو به من داد و گفت مواظب این قالیچه باش خیلی گرون قیمته! گفتم آره اما نه گرون قیمت تر از آرزوهام! گفت اگه یه روز احتیاج به کمک داشتی بیا اینجا. ازش خداحافظی کردم و راه افتادم. یکراست اومدم اینجا. بعد از یک و سال و نیم دوری از پسرم اومدم سر خاکش. برای قبرش سنگ انداخته بودند. روی سنگ اسمش و تاریخ و تولد و مردنش رو حک کرده بودند و زیرش نوشته بود من و مادرت همیشه به یادت هستیم سعید جان!
حدس زدم که کار عزت باشه.دوباره همه خاطرات جلو چشمم زنده شد سعید رو دیدم که دستهاشو باز کرده و به طرفم می آد. به من که رسید محو شد! چشمم به سنگ قبرش افتاد. نتونستم که روی پا بایستم. نشستم . تنها نبودم. تمام غم و غصه های زندگیم با من بودند! یه طرفم غم دوران بچگی هام بود یه طرف غم بی مادری و بی پدری و بی کسی، یه طرف بدبختی و زجرهایی که خونه فرج اله کشیدم و روبروم غصه رفتن سعیدم نشسته بود!
خاک و گل روی قبرش نشسته بود. با چادرم سنگ قبرش رو تمیز کردم. سرم رو که بلند کردم سعیدم رو دیدم که جلوم نشسته! نگاهش کردم با دستهای کوچکش دستهامو تو دستهاش گرفت و گفت مامان اومدی؟! گفتم اومدم پسرم. گفت چرا این قدر دیر کردی؟ گفتم کار داشتم عزیزم. گفت اینجا پیشم می مونی؟ گفتم می مونم. گفت تا هر وقت که من بخوام؟ گفتم آره خوشگلم تا هر وقت که تو بخوای!
دوباره شروع به گریه کرد با دستهای بی جون و بی رمقش موهاشو از زیر چادر می کند. دلم ریش شد طاقت دیدن این صحنه رو نداشتم.
- سر بچه مو ماچ کردم گفت مامان خیلی تنهایی؟ گفتم خیلی پسرم گفت مامان خوابم می آد! سرش رو گذاشتم رو زانوهام و همونطور که نازش می کردم براش لالایی خوندم چشمهاشو بست و برای همیشه خوابید.
آروم با گریه شروع به خوندن لالایی کرد:
لالایی گویم و خوابت کنم من!
همراه اشک سرش رو تکون می داد. مثل اینکه واقعا داشت برای پسرش که روی پاهاش خوابیده بود لالایی می گفت. چشمهاشو بسته بود و گریه می کرد و لالایی می خوند!
عزیز جونم که صد سالت کنم من
لالایی کن گل خوشرنگ پونه- که مامانت تو این دنیا به زندونه
لالایی کن گل خوشرنگ پسته- که مامانت از این دنیا شده خسته
سرش رو گذاشت به دیوار و های های گریه کرد. رهگذرها که رد می شدند نگاهی بی تفاوت به این صحنه می کردند و می رفتند.
- اگه پسرم زنده بود الان هم سن و سال شما بود دست مادرش رو می گرفت و با خودش می برد. نمی ذاشت اینجا مثل گداها بشینه و غصه بخوره! اگه بچه ام زنده بود بدش می اومد که مادرش اینجا بشینه تا هر کی یک تومن، دو تومن بندازه جلوش. اگه پسرم زنده بود دلش نمی خواست دیگه مادرش کار کنه.
از زور گریه به هق هق افتاده بود..نفس در نمی اومد.
- پاشو پسرم ببین تنهات نذاشتم! بیست و چند ساله که اینجا نشستم. گاهی اینجا گاهی سر خاک توام که تنها نباشی. همونطور که خواسته بودی پیشت موندم! از اینجا هیچ جا نمی رم تا خدا منو ببره! بخدا به هیچ کس بد نکردم که بد دیدم!
دلم می خواست مثل پسرش بغلش کنم و دوتایی گریه کنیم. دلم می خواست بهش بگم مادر من هم پسر توام! پاشو با هم بریم دیگه نمی ذارم کار کنی دیگه نمی ذارم غصه بخوری!
چند دقیقه دیگه هم گریه کرد و بعد دستش رو به طرف من دراز کرد کمکش کردم تا بلند شد و سه تایی به طرف قبرستون رفتیم. سر یه قبر ایستاد یه قبر بود که سنگش مثل گل تمیز بود! برق می زد با وجود کهنگی تمیز تمیز بود! آروم به قبر اشاره کرد و گفت:
این خاکی که منو اینجا زمین گیر کرده! گل من اینجا خوابیده. حالا دیگه ازش فقط چند تا استخوان باقیمونده اما این استخوانها که این زیره یه موقع وقتی می خندید بهار می شد! وقتی می خندید تموم خوشی های دنیا تو خونه ما جمع می شد! حالا ازش چی مونده؟! از من چی مونده؟!
برگشتیم. دستش رو گرفته بودم که زمین نخوره. قدرت راه رفتن براش نمونده بود رسیدیم سر بساطش اما نایستاد و به طرف یه کوچه کمی پایین تر رفت. پیچیدیم تو کوچه انتهای کوچه جلوی یه در کهنه قدیمی که فقط چند تا تکه چوب بود ایستاد و گفت: اینجام قبر منه!
در هل داد و باز کرد. برگشت و نگاهی به ما کرد و گفت:
این زندگی من بود که تا حالا تو دلم تو دلم نگه داشته بودم حالا برید به خدا سپردمتون.
هومن گفت پریچهر خانم بساطتون چی میشه؟! دزد می بره
برگشت نگاهی به هومن کرد و زهرخندی زد و در رو پشت سرش بست!
نگاهی به هومن کردم و آهی کشیدم و دو تایی به طرف ماشین حرکت کردیم.
من- من دلم می خواد اونقدر گریه کنم تا خون از چشام بیاد!
هومن- منم دست کمی از تو ندارم.
دیگه تا خونه هیچ حرفی با هم نزدیم. به خونه رفتم و از ناراحتی بدون اینکه ناهر بخورم رفتم گرفتم خوابیدم. دو ساعتی خواب بودم که تلفن زنگ زد. هراسون از خواب بیدار شدم و تلفن رو برداشتم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 5 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Parichehr | پریچهر


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA