انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Parichehr | پریچهر


زن

 
- الو فرهاد
من- سلام
فرگل- کجا بودی؟چرا موبایلت جواب نمی داد
من- خاموشش کرده بودم
فرگل- رفته بودیم پیش پریچهر خانم؟
من- آره با هومن رفتیم
فرگل- حالش چطور بود؟
من- خراب
فرگل- چرا؟ مریض شده؟
من- نه داشت آخر داستان زندگیشو برامون تعریف می کرد
فرگل- تو چت شده؟چرا صدات اینطوریه؟
من- باور نمی کنی ولی دارم گریه می کنم.
فرگل- چرا؟!
من- نمی دونم دست خودم نیست. بی اختیار داره اشک از چشام میاد.
فرگل- پاشو بیا تعریف کن ببینم چی شده. گریه نکن فرهاد!
من- حالا برو یکی دو ساعت دیگه می آم دنبالت شام بریم بیرون فعلا خداحافظ
تلفن رو قطع کردم و سرم رو میون دستهام گرفتم و گریه کردم. برای تنهایی پریچهر خانم گریه کردم. برای سعید گریه کردم برای تمام آدمهای اسیر غم این دنیا گریه کردم! عصری رفتم دنبال فرگل. سوار ماشین شد.
- حالت بهتر شده؟ مگه چی شده بود؟
من- چیزی نشده بود پریچهر خانم داستان زندگیش رو تموم کرد.از ناراحتی هایی که کشیده بود ناراحت شدم.
فرگل- مطمئن باشم چیز دیگه ای نیست؟!
من- مثلا چه چیز دیگه ایی؟
فرگل- مثلا در مورد ازدواج خودمون!
من- تو هم چه فکر ها می کنی! راستی فردا می ام دنبالت بریم سی تی اسکن. آماده باش.
فرگل- ولش کن فرهاد.من به این سردرد عادت کردم. امروز هم بعد از تلفن تو دوباره گرفت چند تا قرص خوردم خوب شد. میگرن عصبیه.
من- وقتی می شه معالجش کرد چرا آدم درد بکشه؟
فرگل- خوب حالا تا فردا. الان کجا بریم آقا موشه؟!
نگاهی بهش کردم و خندیدم. وقتی به چهره قشنگش نگاه می کردم تمام غصه هام یادم می رفت.
من- ترو خدا فرگل اگه این کلمه اقا موشه به گوش هومن برسه دیگه منو ول نمی کنه!
فرگل- می دونی بعضی از زن و شوهرها برای هم اسم می ذارن! مثلا شوهره به زنش می گه عسل خانم! زن هم به شوهرش می گه مثلا آقا خروسه!
من- این دیگه چه مدلشه؟
فرگل- حالا تو دوست داری من بهت چی بگم؟آقا ببره؟ آقا شیره؟ آقا پلنگه؟
من- ترجیح می دم اسم خودم رو صدا کنی.
فرگل- نمی شه ! من دلم می خواد بگم آقا موشه
من- عجب بدبختی دارم با این اسم! آخه چه وجه تشابهی بین من و موش می بینی؟ همه می گن موش موذیه! من کجام موذیه؟
فرگل- من اون آقا موشه رو می گم که تو قصه خاله سوسکس!
من- نمی شه حالا یه اسم دیگه روم بذاری ؟ مثلا آقا اژدها! آقا عقابه!
فرگل- نه نمی شه آقا موشه تو اون داستان خیلی رومانتیک و ملایم و آرومه مثل تو! کجای ازدها و عقاب ملایم و آرومن!
من- چه دختر لجبازی هستی تو! دفعه اول که دیدمت اصلا فکر نمی کردم اینطوری باشی!
فرگل- گریه می کنم ها!
من- نه تروخدا! تو اصلا لجباز نیستی
فرگل- خوب حالا می خوای منو کجا ببری؟
من- متاسفانه نمی دونم.می خوای بریم سینما؟
فرگل- بدم نمیاد. کدوم فیلم؟
من- نمی دونم
فرگل- بریم فیلم پارک خلوت
من- کدوم سینما نشون میده؟
فرگل- بریم بهت نشون می دم. برو دست راست.
من- فرگل می خوام یه چیزی بهت بگم
فرگل- چی ؟ بگو.
من- وقتی به امید خدا ازدواج کردیم می آی تو خونه ما با مادر و پدرم زندگی کنی؟ راستش نمی دونم پدرم برام جایی رو می خره یا نه! روی پرسیدنش رو هم ندارم خودم هم که به اون صورت پولی ندارم که جایی رو بخرم.
فرگل- من اصلا ناراحت نمی شم که با پدر و مادرت زندگی کنم. خونه شما هم اونقدر بزرگه که اگه ده نفر هم توش زندگی کنن سالی یه بار هم همدیگه رو نمی بینن! اصلا خودت رو برای این مسایل ناراحت نکن فرهاد.
من- ممنون که وضع منو درک می کنی می دونی فرگل من فعلا فقط یه مدرک دستمه! همین. تا بعد خدا چی بخواد نمی دونم.
فرگل- من تو رو واسه خودت انتخاب کردم و دوست دارم.
من- منم خیلی دوست دارم فرگل. از همه دنیا بیشتر!
فرگل- برو سمت چپ جلوی اون پارک نگه دار
من- اینجا که سینما نیست!
فرگل- پارک خلوت که هست!
جلوی پارک ایستادم و پیاده شدیم و رفتیم تو پارک
فرگل- آقا موشه ببین چه جای قشنگیه!
من- فرگل حداقل تو خیابون آقا موشه صدام نکن! یکی می شنوه زشته!
فرگل با صدای آروم گفت:
ببین چه پارک قشنگیه آقا موشه!
خندم گرفت.
- عجب آدم لجبازی هستی توها!
فرگل- بیا بشین اینجا و برام اون حرفهای آقا موشه رو بزن
من- جدی می گی؟! من رو اوردی اینجا که برات قصه بگم؟!
فرگل- خوب آره مگه چیه؟
من- خوب باشه.ولی این دفعه نوبت خودته یعنی خاله سوسکه باید قصه بگه.
فرگل- باشه خیلی هم خوبه. پس بیا قدم بزنیم.
دوتایی مشغول قدم زدن شدیم. کمی که راه رفتیم گفت:
- یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود یه خاله سوسکه ای بود که با پدر و مادرش تو یه خونه نسبتا کوچک البته در مقایسه با بقیه خونه ها در یک منطقه اعیان نشین زندگی می کردن. یه روز این خاله سوسکه ما با درش رفت خونه دوست پدرش. اونجا آقا موشه رو دید! آقا موشه یه پسر خیلی آقا با صورت معصوم بود. اون روز آقا موشه خاله سوسکه رو سوار دوچرخه کرد زد زمین. خاله سوسکه هر چی منتظر شد که آقا موشه بیاد جلو کمی خاله سوسکه رو ناز و نوازشش کنه نکرد. خاله سوسکه هم زد زیر گریه. بعد از اون روز دیگه آقا موشه ، خاله سوسکه رو ندید اما خاله سوسکه آقا موشه رو فراموش نکرد.
اینجای داستان که رسید فرگل مدتی سکوت کرد و بعد دوباره ادامه داد.
- همونجور که خاله سوسکه بزرگ می شد خاطره آقا موشه خوش قیافه رو با اون چهره معصوم از یاد نبرد. می شه گفت که با اون خاطره بزرگ شد. چند سال بعد گاهی با پدرش می اومد خونه آقا موشه اما دم در می موند و تو خونه نمی اومد. چرا، نمی دونم. شاید بخاطر اینکه اختلاف طبقاتی زیادی بین اون و آقا موشه بود اما همیشه آرزو داشت که آقا موشه رو که حالا بزرگ شده ببینه! تا اینکه یه بار که با پدرش اومده بود آقا موشه رو دید و این موقعی بود که آقا موشه می خواست برای ادامه تحصیل بره خارج از کشور. خاله سوسکه خیلی غصه می خورد آرزو می کرد که پدرش پولدار بود مثل پدر آقا موشه!
نه به خاطر اینکه پول و ثروت دوست داشته باشه! به این دلیل که شاید بتونه نظر آقا موشه رو جلب کنه! خلاصه آقا موشه که تازه از سربازی برگشته بود رفت خارج. چند سال بعد یه روز پدر آقا موشه عکس آقا موشه رو آورد خونه خاله سوسکه. وقتی خاله سوسکه عکس رو دید تازه فهمید از همون روز که سوار دوچرخه آقا موشه شده یه دل نه صد دل عاشق آقا موشه بوده!
در اینجا فرگل از داستان خارج شد و به واقعیت پیوست و گفت:
- فرهاد از همون روز که تو منو سوار دوچرخه ات کردی تصویرت، مهرت ، عشقت تو یه گوشه از ذهنم جا گرفت! دختر خیلی حساسه! در تمام این مدت تو رو دوست داشتم نمی دونم چرا احساس می کردم یه روز زن تو می شم! همیشه یه حسی به من می گفت وقتی تو برگردی می آی سراغ من!همیشه هم بعد از این فکر به خودم می خندیدم می گفتم اصلا ممکنه که تو اونجا ازدواج کنی و ایران نیای. اصلا تو منو یادت نیست اما دفعه بعد که به تو فکر می کردم باز یه حسی به من می گفت که تو منو برای ازدواج انتخاب می کنی! اون موقع ها اصلا نمی دونستم که پدرت منو برای تو در نظر گرفته. فرهاد تونمی دونی چقدر انتظار سخته! تازه انتظاری که آدم ندونه بعدش چی می شه در هر مرحله از سنم ترو یه جور دوست داشتم. می دونی در زندگی انسان یه لحظه می تونه سرنوشت ساز باشه! برای من هم لحظه دیدن تو شروع یک رویا بود که به واقعیت رسید. باور کن فرهاد اگر دخترها هم می تونستند به خواستگاری پسرها برن من به خواستگاریت می اومدم. راستی چرا فقط مرد می تونه به خواستگاری یه دختر یا زن بیاد؟
چرا یه دختر اگر عاشق یه پسر مثلا پسر همسایه شد نمی تونه بره خواستگاریش؟! اما اگه یه پسر از دختر همسایه خوشش اومد می تونه بره جلو و با خانواده دختر صحبت کنه؟
در هر صورت صبر کردم و امیدوار بودم همیشه از خدا می خواستم که تو اونجا ازدواج نکنی. دعا می کردم که برگردی ایران و اونجا نمونی. آرزو می کردم که وقتی برگشتی یه طوری من رو ببینی و از من خوشت بیاد و بیای خواستگاری من!
گاهی از اینکه اینقدر ما دخترها اسیر هستیم احساس نفرت می کردم می دونی وقتی یه دختر در این حالت قرار بگیره واقعا تحقیر میشه. هیچ چاره ای نداره جز اینکه یه جوری خودش رو به اون پسر نشون بده حالا شانس داشته باشه که خوشگل باشه و پسره ازش خوشش بیاد!
برای یک مرد اینطوری نیست تو خیابون یه دختر رو می بینه و دنبالش راه می افته و خونه شو یاد می گیره و بعدش می آد خواستگاری. حالا یا بهش جواب مثبت می دن یا منفی. حداقل اینه که این امتیاز رو داره که اولین انتخاب رو بکنه!
فرهاد واقعا اگه پدرت منو برای تو در نظر نگرفته بود و تو منو توی کارخونه نمی دیدی من باید عضق تو رو در قلبم می کشتم و زن یکی دیگه می شدم یا باید خودم شال و کلاه می کردم و توی خیابون جلوی تو رو می گرفتم و احساس خودم رو بهت می گفتم و یا اصلا ازدواج نمی کردم در حالت اول که درست نیست که یه دختر با داشتن یه عشق زن کس دیگه ای بشه. کشتن عضق هم که درست نیست. در حالت دوم هم که اگه خودم جلوی ترو می گرفتم حتما تو دلت می گفتی که این دیگه چه دختر بد و بی اصالتی یه! حالت سوم هم که برای یه دختر مقدور نیست. خوب حالا می فهمی که یه دختر با چه مشکلاتی رو به روئه!
من- تا حالا اینطوری به این موضوع فکر نکرده بودم.
فرگل- یادمه موقعی که فهمیدم شهره با اون ثروت پدرش با اون ماشین گرون قیمتش خیال ازدواج با ترو داره وقتی لیلا می گفت که مادرت تمام دخترهای فامیل رو دعوت کرده که تو یه کدوم رو انتخاب کنی داشتم دیوانه می شدم! هیچ کاری از دستم بر نمی اومد. نه به مادرم می تونستم در این مورد حرفی بزنم نه به پدرم. فقط به لیلا درد دل میکردیم.
من- پس لیلا از همه جیز خبر داشت؟!
فرگل- آره. اما ازش خواسته بودم که هیچی به تو نگه. نمی خواستم تحقیر بشم تو باید خودت من رو انتخاب می کردی. باور کن فرهاد اون روزها بقدری سردرد می گرفتم که فکر می کردم هر لحظه ممکنه مغزم متلاشی بشه!
من- حالا دیگه خودت رو ناراحت نکن. حالا که همه چیز همونطور که تو می خواستی شده. به امید خدا تا چند روز دیگه من و تو زن و شوهر می شیم و من هم که اندازه جونم ترو دوست دارم.
ادامه دارد
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت پانزدهــــــــــــم


فرگل مدتی منو نگاه کرد و بعد گفت:
فرهاد باید قول بدی که منو تنها نذاری باید قول بدی از اینکه صادقانه احساساتم رو برات گفتم ازش سو استفاده نکنی و باید به من قول بدی که همیشه دوستم داشته باشی.
من- نه تنها سو استفاده نمی کنم بلکه برعکس با ای چیزها که برام تعریف کردی وقتی فهمیدم واقعا دوستم داری یه احساس امنیت خاطر در من ایجاد شد! فرگل قول می دم هیچ قت تنهات نذارم. فرگل تو اون قدر قشنگی که فکر این که یه روز دوست نداشته باشم برام خنده داره!
چشمهای تو مثل شبه!پر رازه! وقتی تو چشمات نگاه می کنم احساس می کنم در شب تاریک تاریک توی کویر گم شدم! به هر طرف که نگاه می کنم سیاهی چشم ترو می بینم! تو این شب هیچ جا نمی تونم برم. توی شب چشمات اسیرم، کجا برم؟! توی این شب تاریک گم شدم فقط تویی که راه رو بلدی!

نگاهم کرد و گفت – فرهاد پاییز شده من دلم از پاییز می گیره!
من- برای ما که بهاره!
فرگل- هر دفعه که برگهای درختها زرد می شن و میریزن همش می ترسم نکنه دیگه برگها در نیان! نکنه دیگه بهار نشه!
من- همیشه بهار می شه. بهار همیشه می اد نمی شه جلوشو گرفت.
فرگل- فرهاد من از صدای کلاغ ها می ترسم! صداشون طوریه که ادم فکر می کنه همه چیز تموم شده!
من- کلاغ هم یه موجود خداست. چرا باید ازشون بترسی؟
فرگل- نمی دونم.از بچگی از صداشون وحشت داشتم.
برگشتم و چند تا کلاغ رو که روی یک درخت نشسته بودند نگاه کردم وقتی به فرگل نگاه کردم دیدم که اونم متوجه کلاغهاست!
فرگل- فرهاد می گن این پرنده خیلی چیزها رو حس می کنه می گن اگه یکی از اونها رو اذیت کنی همشون با هم میریزن سرت!
من- این که چیز بدی نیست ! با هم اتحاد دارن.
بلند شد و به طرف درختی که کلاغها روش نشسته بودند رفت. یه دفعه صدای کلاغها قطع شد. دیگه هیچکدوم صدا نمی کردند.
فرگل- فرها ببین! دارن به من نگاه می کنن!
من- خب به خاطر اینه که تو به طرفشون رفتی
فرگل- می گن کلاغ ها شومن!
من- شنیده بودم که جغد شومه! البته اینا همه خرافاته
فرگل به طرف من برگشت و پرسید:
- فرهاد تو مطمئنی همه چیز درسته؟ یعنی هیچ مشکلی در کار نیست؟
من- تو عصبی هستی. این دلشوره تو این مواقع طبیعیه. تو باید الان فقط به فکر کارها و برنامه های عروسی باشی نه این فکرها.
در این موقع کلاغ ها با صدای عجیبی شروع به قار قار کردند. فرگل به طرف من امد و گفت:
فرگل- فرهاد بیا بریم من می ترسم!
بهش خندیدم و گفتم: نترس چند تا کلاغ نمی تونن عروسی ما رو بهم بزنن!
با هم به طرف ماشین رفتیم. وقتی خواستیم سوار شیم فرگل گفت: فرهاد ببین دنبال ما اومدن!
راست می گفت من هم مواظب کلاغ ها بودم از اون طرف پارک دنبال ما به این طرف اومدن!
من- سوار شو خاله سوسکه خرافاتی!
سوار شدیم و حرکت کردیم. کمی که از پارک دور شدیم فرگل گفت: می گن این پرنده حس ششم قوی ای داره! خیلی چیزها رو پیش بینی می کنه!
من- اکثر حیوانات این حالت رو دارن
فرگل- نه نمی تونم منظورم رو بهت بگم.اصلا ولش کن.
من- من هم که همین رو گفتم
فرگل- فرهاد من دلم نمی خواد یه جشن عروسی بزرگ بگیریم
من- بالاخره باید چهار تا فک و فامیل رو دعوت کنیم دیگه.
فرگل- آره اما نه خیلی زیاد . معمولی
من- باشه هر چی تو بخوای بشرطی که این فکرها رو از کله ات بیرون کنی
برگشت نگاهم کرد و خندید.
من- حیف نیست که این چشمهای قشنگ غمگین باشه؟! راستی فرگل چرا تا حالا سراغ تو نیومدن برای هنر پیشگی!
فرگل- آقا موشه دیگه اینقدر چاخان نکن! لونقدر که تو می گی من خوشگل نیستم مگه اینکه لیلی رو از چشم مجنون نگاه کنی!
من- ترو با هر چشمی که نگاه کردم قشنگ بودی !
فرگل- راست بگو! اینا رو تا حالا به چند نفر گفتی؟
من- حرف دل چیزی نیست که آدم به چند نفر بگه ! طرف دل فقط یکیه!
فرگل- کدوم دل؟
من- همون دل که غزق خون!
فرگل- کدوم خون؟
من- همون خون که از چشم اومد
فرگل- کدوم چشم؟
من- همون چشم که مست خوابه!
فرگل- کدوم خواب؟
- همون خواب که از چشام رفت!
- کجا رفت؟
- تو رویا!
- رویا کجاست؟
- بر آبه!
- کدوم آب؟
- همون آب که از چشام ریخت!
- کجا رفت؟
- توشبها!
- کدوم شب؟
- همون شب که تو چشاته!
- کدوم چشم؟
- همون چشم که اگر درست باز نکنم ممکنه تصادف کنم و بزنم به یه نفر!
فرگل- دیدی بالاخره آقا موشه برام این شعر رو خوندی!
من- با اون طلسم چشمات بزور من رو وادار به هر کاری می کنی!
فرگل در حای که سرش رو پایین انداخته بود گفت:
این طلسم بعد از اینکه ازدواج کردیم خودش رو نشون می ده!
******
بعد از شام فرگل رو به خونه رسوندم و خودم برگشتم خونه. وقتی ماشین رو توی باغ پارک کردم و وارد خونه شدم دیدم هومن خونه ماست بعد از سلام و احوالپرسی پرسیدم:
چی شده مهندس مجنون؟! لیلی بیرونت کرده؟! لبخندی زد و گفت:
- نه هوای یار کهنه به سرم افتاده!
من- چیز کهنه به درد نمی خوره فکرتازه ها باش.
هومن- اگه عتیقه شناس باشی دنبال کهنه ها می گردی!
من- حالا چطور این طرفها؟
پدرم- فرهاد یه مشکلی پیش اومده!
من- چه مشکلی؟
متوجه هومن شدم که اشک تو چشماش حلقه زد و روش رو از من برگردوند!
دوباره پرسیدم: چی شده؟ برای لیلا اتفاقی افتاده؟
پدرم- متاسفانه آره! حالا بیا بشین فکرهامونو روی هم بذاریم تا ببینیم چی می شه.
من- هومن دعواتون شده؟
پدرم- دعوا که نه. بیا بشین بهت می گم.
رفتیم اخر سالن و نشستیم.
من- مادر کجاست؟
پدر- پیش فرخنده خانمه. سرش رو گرم کرده که اینجا نیاد و ما بتونیم با هم حرف بزنیم.
من- در مورد لیلا؟ نکنه طوریش شده؟پدر خواهش می کنم زودتر بگید.
پدر- چطوری بگم؟لیلا مریضه!
من مدتی به پدرم و هومن که اشک چشمهاشو پاک می کرد نگاه کردم.
من- یعنی چه مریضه؟ چش شده؟ بیماریش چیه؟
در همین موقع پدر هومن هم از در وارد شد. بلندشدیم و سلام کردم. چشمهای پدر هومن هم سرخ بود. گویا گریه کرده بود. مات به اونها نگاه می کردم. احساس کردم که مسئله جدیه!
پدر هومن- خوبی فرهاد جان؟ داشتم تو باغ قدم می زدم دیدم اومدی.
من- من نمی فهمم. چی شده؟ لیلا کجاست؟
هومن- لیلا خونه اس.
پدرم- بشین فرهاد باید خودمون رو کنترل کنیم تا بتونیم یه تصمیم درست بگیریم همه نشستیم و دوباره پرسیدم:
بیماری لیلا چیه؟
پدرم- آروم صحبت کن فرهاد.خودتو کنترل کن.نباید فرخنده خانم چیزی بفهمه.
من- چشم پدر ولی اینطور که شما صحبت می کنین هزار تا فکر تو سر آدم می اد!
پدرم- لیلا تو سرش مشکل داره!
من- تو سرش مشکل داره؟! چه مشکلی؟
متوجه شدم که بغض گلوی پدرم رو گرفته. خودم هم همین حال رو داشتم.
پدر هومن- فرهاد جون انگار لیلا تو سرش یه تومور داره.
من- تومور؟! شما از کجا می دونید؟ کی گفته؟چطوری فهمیدید؟
هومن- چند روز پیش سرش درد گرفت بردمش دکتر سی تی اسکن کردن معلوم شد یه تومور خوش خیم تو مغزشه البته می شه عمل کد خطرناک نیست.
مدتی به هومن نگاه کردم و گفتم: شما مطمئن هستید؟ شاید سی تی اسکن اشتباه باشه!
پدرم- قراره دوباره فردا ببریمش بیمارستان از سرش عکسبرداری کنیم.
من- خودش که خبر نداره؟
هومن- فعلا نه ولی اگه بهش بگم فردا دوباره باید برای سی تی اسکن بریم احتمالا شک می کنه.
من- ناراحت نباش هومن جون. به امید خدا که اشتباه شده تازه خودت می گی که خطرناک نیست. اگر هم خدای نکرده حرفشون درست باشه با هم می بریمش خارج تو بهترین بیمارستانها عملش می کنیم. خداوند بزرگ و مهربونه. قول بهت می دم که خوب می شه. من تا آخرش باهات هستم. فعلا عروسی خودمون و عقب می اندازیم. لیلا که به سلامتی خوب شد بعد عروسی می کنیم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
هومن سرش رو انداخت پایین و گریه کرد بغلش کردم و خودم هم شروع به گریه کردم.
من- رفیق مرد که نباید با اولین سختی جا بزنه! گریه کن سبک می شی اما باید به فکر چاره بود بخدا من دلم روشنه! لیلا هیچ چیزش نیست خوب می شه.
دیگه گریه نذاشت بقیه حرفامو بزنم سرم رو پایین انداختم و مثل هومن حسابی مشغول گریه کردن شدم.
با خودم فکر می کردم که چرا باید این دو نفر حالا که سختی ها رو پشت سر گذاشتن دچار این مشکل بشن. به لیلا فکر کردم. دلم سوخت. این دختر طفل معصوم چرا باید این بیماری رو داشته باشه! مگه تو زندگی کم بدبختی کشیده؟!
نگاهم به هومن افتاد. دلم خیلی گرفت. هر چی می خواستم آروم باشم و هومن رو تسلی بدم نمی تونستم. چهره لیلا جلوی چشمم بود. حرفاش، کارهاش، ازدواج سادش،غصه هاش!
یاد روزهایی افتادم که بچه بودیم و با هم بازی می کردیم سر یه چیز کوچک دعوامون می شد و با هم قهر می کردیم . نیم ساعت بعد آشتی می کردیم و دوباره بازی شروع می شد. تو دلم دعا می کردم که این یکی هم مثل قهر و دعوای بازیهای کودکی باشه و زود برطرف شه و دوباره بازی تازه ای رو با هم شروع کنیم. داشتم خودم رو آماده می کردم که هومن رو آروم کنم که چشمم به در آشپزخونه افتاد میون چهارچوب در لیلا رو دیدم که با مادرم ایستاده دارن ماها رو نگاه می کنن و گریه می کنن. یه لحظه اومدم به هومن بگم که مواظب باشه لیلا اینجاست! که انگار آب یخ رو رو سرم ریختند. لخت و شل روی مبل افتادم. سیتی اسکن رو از سر فرگل کرده بودیم!!
یاد کلاغ های شوم افتادم. انگار تمام کلاغهای شوم دنیا تو سرم قار قار می کردند!
به پدرم نگاه کردم و پرسیدم:
- پدر، فرگل؟!
پدرم در حالی که اشکهاشو مخفی نمی کرد سرش رو تکون داد! سرم رو میون دستهام گرفتم و اهی کشیدم!
بلند شدم و به باغ رفتم تا صدای ناله هام به گوش کسی نرسه خودم رو بین درختها گم کردم. همونجایی که با فرگل صحبت کرده بودم. خمونجایی که ازش خواستگاری کردم!
ای غم ریشه ات بخشکه که ریشه مو خشک کردی! دستت بشکنه روزگار که جز بذر بدبختی نمی کاری! کور بشه چشمت که نتونستی خوشبختی مارو ببینی!
ته باغ که رسیدم با صدای بلند گریه کردم. به کی شکایتت رو بکنم ای بخت سیاه. سر کی خالی کنم عقده دل رو! چه کسی رو مقصر بدونم؟! مشت هامو گره کردم و به دیوار کوبیدم! کوبیدم! اونقدر کوبیدم که خون از دستهام راه افتاد!
هومن از پشت دستهامو گرفت و گریه کنون گفت:
منو بزن فرهاد پدر دستهاتو در اوردی!
سرم رو روی شونه های هومن گذاشتم و های های مثل یه زن گریه کردم!
- چرا هومن؟ چرا؟ چرا فرگل؟ این دختر آزارش به مورچه هم نرسیده.
- آروم باش فرهاد خودم هم نمی دونم چی بگم.
من- این طفل معصوم همیشه می ترسید. انگار بهش الهام شده بود. همش نگران بود که نکنه یه مشکلی پیش بیاد! همش دلش شور می زد. همش فکر می کرد که ممکنه همه چیز خراب بشه! لعنت به عشق! لعنت به دوست داشتن! لعنت به من!
از همه چیز بدم می آد. از خودم، از زندگی ، از این خونه ، از این دنیا! مرده شور این دل منو ببرن. مرده شور این آرزوهامو! مرده شور این دنیا رو ببرن که یه چیز به آدم می ده و ده تا می گیره! داشتیم واسه خودمون یه لونه درست می کردیم آتیش افتاد تو آشیونه مون.
پدر سگ چی ازت کم می شد که ما هم یه گوشه ات راحت زندگی می کردیم؟! جای کی رو تنگ کرده بود که به ریشه اش زدی؟! ای خدا کاش این درد رو به من می دادی.این دختر که هنوز هیچی از زندگی نفهمیده!
دیگه نمی تونستم بایستم. روی زمین ولو شدم و تنم رو به خاک سرد سپردم و گریه کردم.از سر ناامیدی گریه کردم. از پشت سر صدای لیلا اومد.
- خودت رو باختی فرهاد!هنوز که چیزی معلوم نیست. حالا که چیزی نشده. چیه مرثیه می خونی؟! مگه سر خاک فرگل اومدی که اینطور شیون می کنی؟!
برگشتم نگاهش کردم و گفت: چه کنم؟ زورم به این روزگار پست نمی رسه
- دست و پا بسته و تسلیم هم که نباید به مسلخ رفت!
- چکنم؟ بگی چکار می تونم بکنم
- پول که داری! خدام که هست . پناه بهش ببر و تکونی بخور! شاید بشه کاری کرد. حداقل اینکه سعی خودت رو کردی. اینجا شد، اینجا. نشد ببرش خارج. نباید وقت رو از دست داد. الان بعد از خدا تویی که می تونی کاری بکنی! گریه کردی! خودت رو زدی! درست. حق داری. حالا که آروم تر شدی بلند شو. ناسلامتی تو مردی!
بلند شدم. شکسته. اما محکم بلند شدم. لیلا راست می گفت. اشکهامو پاک کردم. به طرف خونه رفتم. وارد که شدم رو به پدرم کردم و گفتم:
پدر من فردا فرگل رو به بیمارستان می برم تا دوباره سی تی اسکن شه. شما لطفا یه جوری جریان رو به پدرش بگید مواظب باشید وضع قلبش زیاد خوب نیست.
گرفتم رو مبل نشستم. پدرم سیگاری روشن کرد بدستم داد. اولین بار بود که پیش پدرم سیگار می کشیدم. همه نشستند. مدتی به سکوت گذشت. بعد از دقایقی مادرم در حالی که اشکهاشو پاک می کرد گفت:
فرهاد خودت می خوای چکار کنی؟ تصمیمت چیه؟ یعنی اینکه حالا با پیش اومدن این مسئله باز هم خیال ازدواج داری؟
من- برای من هیچ چیز فرق نکرده! فقط وقت کمه. اگه شما و پدر اجازه بدید ظرف همین چند روز می خوام با فرگل ازدواج کنم. فقط خیلی مختصر و ساده باید باشه. فرگل نباید چیزی بفهمه. پدر شما از کجا فهمیدید؟
پدرم- دکتر زرتاش وقتی دید شما نرفتید اونجا به من زنگ زد توی سی تی اسکن تومور رو دیده. می خواسته مطمئن بشه. بلند شدم و بیرون رفتم. پیاده به طرف خونه فرگل حرکت کردم. گریه می کردم و راه می رفتم. یاد اون روزی افتادم که برای اولین بار به خونه ما اومده بود. یاد اون افتادم که با دوچرخه زدمش زمین. یاد گریه فرگل افتادم. یاد روز یکه تو کارخونه دیدمش. یاد چشمهای قشنگش.یاد معصومیت چهره اش. یاد حرفهایی که به من زد. دلم داشت می ترکید.
یاد این افتادم که چندین سال منتظر من بود. از خودم بدم اومد. هر چی گریه می کردم دلم آروم نمی شد. یه موقع دیدم جلوی خونه فرگل ایستادم. تکیه به درختی دادم و سیگاری روشن کردم. چه روزهایی رو باید می گذروندم! چه روزهای سختی در انتظارم بود! چطور تا حالا پدر مادر فرگل به فکر نیفتاده بودن در پی علت این سردردها باشن! چرا باید اینقدر بی توجه باشن!؟ شاید اگر یکی دو سال پیش کمی کنجکاوی کرده بودند امروز این دختر معصوم کارش به این جا نمی کشید.
نکنه فرگل از دستم بره! نکنه همه چیز به آخرش رسیده باشه! اگه اینطوری باشه من چکار کنم؟ بدون فرگل مگه خورشید باز هم طلوع می کنه؟! مگه بازم بهار می شه؟! برام تجسم نبودن فرگل غیر ممکن بود.
سیگار دیگه ای روشن کردم.
اگه خودش بفهمه چکار کنم؟ اگه بخوام ببرمش خارج از کشور چطوری باید عمل کنم که از موضوع بویی نبره؟! چقدر وقت داریم؟ اصلا می شه با جراحی کاری کرد؟ از کجا معلوم شاید سی تی اسکن اشتباه شده باشه!
یعنی یه روزی می شه که من بیام اینجا و فرگلی وجود نداشته باشه؟!
از این فکر دوباره گریه ام گرفت. تازه فهمیدم که ما آدمها چقدر ضعیفیم. الان فرگل داره چکار میکنه؟ تو چه فکریه؟ شاید خواب باشه. شاید داره خواب زندگی آیندمون رو می بینه! جلو رفتم و دیوار خونشون رو با دست لمس کردم! سرم رو به دیوار گذاشتم و گریه کردم. قتی به خودم اومدم که هومن دستش رو روشونه ام گذاشته بود.
هومن- بریم فرهاد . خوب نیست این موقع شب اینجا باشی. یکی می بینه زشته!
من- مگه دیگه فرقی هم می کنه؟
هومن- خیلی فرق می کنه. تو که نمی خوای برای فرگل حرف در بیاد؟! تازه ممکنه یه دفعه فرگل یا پدر و مادرش ترو اینجا با این وضع ببینند. بریم.هنوز خون رو دستهاته! ببین دستهاتو به چه روزی انداختی!( راست می گفت دستهام از خون خشک شده روش قرمز قرمز بود اگه کسی مارو می دید فکر می کردم کسی رو کشتم!) حرکت کردیم.
من- خوشحالم هومن که لیلا سلامته!ای کاش فرگل من هم سالم بود. کاش این درد به جون من می افتاد. کاش اصلا این مرض وامونده وجود نداشت.
هومن- فرهاد حالا که هنوز هیچی معلوم نیست. شاید یه چیز ساده باشه.
من- دکتر زرتاش دقیقا چی گفته؟
هومن- وقتی دفعه اول رفتین سی تی اسکن وقتی دکتر عکس رو می بینه یه چیز مشکوکی رو تشخیص میده برای همین هم به پدرت می گه که عکس خراب شده و دوباره باید سی تی اسکن انجام بشه. نمی خواسته بیخودی شماهارو نگران کنه. وقتی می بینه که شماها به بیمارستان نرفتید با پدرت تماس می گیره وقتی پدرت پرس و جو می کنه دکتر می گه احتمال این که یه تومور تو سر فرگل باشه هست. ما هم برای اینکه تو کم کم برای فهمیدن موضوع اماده بشی گفتیم که لیلا مریضه و تومور داره تا تو آروم جریان رو بفهمی ولی در هر صورت هنوز چیزی معلوم نیس. شاید به امید خدا همه چیز اشتباه بوده باشه.
من- بهتر به فرگل بگم که تو سرش یه غده چربی پیدا شده اینطوری کمتر شک می کنه.
هومن- فعلا چیزی نگو. فقط بگو که عکس خراب شده و باید دوباره عکسبرداری بشه.
من- هومن چه آرزوها که نداشتم. چه نقشه ها که نکشیده بودم. نابود شدم.
کنار پیاده رو نشستم و با عجز گریه کردم. هومن هم در حالی که گریه می کرد گفت:
فرهاد جون گریه هاتو بکن فردا که دنبال فرگل رفتی باید مثل کوه محکم باشی وگرنه فرگل همه چیز رو می فهمه. تو که اینو نمی خوای؟!
بلند شدم و به خونه برگشتم.همه اونجا بودند هر کسی یه گوشه ای در افکار خودش غوطه ور بود تا رسیدیم فرخنده خانم جلو اومد همونطور که گریه می کرد گفت:
فرهاد جون ختم " امن یجیب " نذر کردم و سفره مرتضی علی مطمئن باش ردخور نداره! حتما فرگل جون خوب می شه تو هم نذر کن که اگه خوب شد یه سفر ببری پابوس امام هشتم.
نگاهش کردم این زن از عمق دل پاکش حرف می زد ای کاش همین طور بود که فرخنده خانم می گفت.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
با هومن به یه گوشه باغ رفتیم و روی نیمکت نشستیم.لیلا برامون چایی آورد و خودش هم کنار من نشست.چشاش سرخ سرخ بود.
من- از این همه ثروت داشتن چه فایده؟ چه فایده که هنوز عاجزیم؟
لیلا- ناشکری نکن خیلی ها همین الان تو این مملکت هستن که از عهده یه عکسبرداری ساده بر نمی آن! اولا که هنوز چیزی معلوم نیست. در ثانی تو از الان خودت رو آماده کردی که فرگل رو ببری خارج از کشور! دلت رو بذار جای اونهایی که پول ندارن نسخه بچه شون رو از دارخونه بگیرن!
من- من کاری به کسی ندارم! من فرگل خودم رو می خوام . من فرگلم رو سلامت می خوام . من نمی خوام فرگلم طوریش بشه. برام چیز دیگه یا کس دیگه مهم نیست!
هومن- داری دروغ می گی فرهاد جون. یادت رفت برای پریچهر خانم داشتی چکار می کردی؟!
سرم رو پایین انداختم و گریه کردم و گفتم:
من اصلا دلم نمی خواد هیچ کس مریض باشه. فرگلم رو هم از خدا سالم می خوام.
لیلا- حالا خوب شد. امیدت به خدا باشه.
هومن- فرهاد بسه دیگه. گریه نکن. پدرت داره می اد اینجا. یه کاری نکن که این پیرمرد یه دفعه خدای نکرده سکته کنه.
سرم رو بلند کردم. پدرم آروم به طرف ما می اومد.اشکهامو پاک کردم و بلند شدم.
پدر – آروم شدی پسرم؟
من- شما چطورید پدر؟ آروم شدید؟
پدر- من واقعا متاسفم. هیچ چیزی نمی تونه در این مواقع انسان رو آروم کنه! فرگل رو من مثل دختر خودم دوست دارم. همیشه آرزو داشتم که اون یه روزی عروسم بشه. پس درد من هم دست کمی از درد تو نداره. ولی در سختی جز صبر چاره ای نیست.
من در حالی که دوباره گریه ام شروع شده بود گفتم:
پدر من خیلی غمگینم. شما هیچوقت این چهره زندگی رو به من نشون نداده بودید. من نمی دونم چطور باید رفتار کنم شما دوست داشتن رو ه من یاد دادید. شما عشق رو به من شناسوندین. اما نگفتید که یه چهره دیگه ای هم از عشق وجود داره!
بی احتیار پدرم رو در آغوش گرفتم و مثل دوران کودکی به اغوش امن پدر پناه بردم. پدرم در حالی که مرا به خودش فشار می داد و محکم بغل کرده بود گفت:
این شکل عشق رو باید خودت تجربه کنی، مثل یک مرد!
***********
تا صبح نخوابیدم و سیگار کشیدم و گریه کردم. حال و روز همه همین طور بود. هومن دستهامو پانسمان کرد. تا ساعت 9 صبح هرطوری بود صبر کردم و بعد دنبال فرگل رفتم.
آقای حکمت- خیره پسرم! چطور این موقع؟! دستت چس شده؟
من- چیزی نیست با آب رادیاتور سوخته!
تقصیر این فرگل خانمه که نیومده بریم دکتر دیدم بهترین موقع حالاست این بود که این وقت مزاحم شدم.
فرگل با لباس خونه اومد و سلام کرد. ساده و قشنگ و مهربون. داشتم چایی می خورد تا نگاهم بهش افتاد بغضم ترکید. وانمود کردم چایی به گلوم پریده و سرفه کردم و خودم رو به دستشویی رسوندم و در رو از پشت بستم. در حالی که به دروغ سرفه می کردم گریه کردم.
فرگل- فرهاد در رو باز کن. چی شد؟ بذار بزنم پشتت. در رو باز کن فرهاد!
شیر دستشویی رو باز کردم و گفتم چیزی نیست تموم شد. از دستشویی بعد از شستن صورتم بیرون اومدم.
فرگل- دستت چی شده، چرا بستی شون؟
من- سوخته . چیزی نیست. با آب رادیاتور سوخته.
فرگل- چرا مواظب نبودی. باز کن ببینم چی شده. حواست کجا بود؟!
من- گفتم که چیزی نیست. خیلی کم سوخته
فرگل- چت شد یه دفعه؟ چرا سرفه ات گرفت؟ امروز چته؟!
من- تو رو دیدم که حتی با لباس ساده تو خونه چقدر قشنگی، چایی جست گلوم!
مادر فرگل با شنیدن حرف من با لبخند رضایت آمیزی مارو نگاه کرد.
فرگل- ای ناقلا! خوب بلدی صبح اول وقت چطوری خودت رو تو دل مادر زن جا کنی! ولی فرهاد خان من امروز هزار تا کار دارم. عکس باشه یه وقت دیگه. دیر نمی شه. چند روز دیگه هم سردرد داشته باشم زیاد مهم نیست.
دلم سوخت. طفل معصوم بی خبر از همه جا چقدر نسبت به بیماریش خوش بین بود. باز هم گریه ام گرفت. چند تا سرفه محکم کردم و به طرف میز رفتم و یه دستمال کاغذی برداشتم و چشمهامو پاک کردم.
فرگل- انگار یه سوغاتی خوب گیرت می اد فرهاد!
من- فرگل جان نیم ساعت بیشتر طول نمی کشه خواهش می کنم برو کارهاتو بکن بریم و برگردیم.
فرگل- آخه....
من- خواهش کردم. بدو برو حاضر شو.
فرگل ناچار به اتاق خودش رفت و من و پدر فرگل تنها موندیم. به طرف آقای حکمت رفتم و آروم بهش گفتم:
جناب حکمت من و فرگل که رفتیم پدرم با شما کار داره. بیرون منتظره. ولی حالا کاری نکنید. اجازه بدید من و فرگل بریم بعد.
آقای حکمت- چی شده فرهاد جان؟ اتفاقی افتاده؟
من- خواهش می کنم آروم صحبت کنید. چیز مهمی نیست. پدرم بهتون می گن! شما سعی کنید خانم حکمت متوجه نشن. بعد از اینکه ما رفتیم به بهانه یه چیزی برید تو خیابون. پدرم سر کوچه تو ماشین نشسته. منتظر شماست.
بیچاره چهره غمگین من باعث شد به فکر عمیقی فرو بره. سرش رو پایین انداخته بود و فکر می کرد گاهی به صورت من نگاه می کرد که سخت گرفته بود و بیشتر باعث ترسیدنش می شد. چاره ای نبود باید کم کم آماده می شد که این حقیقت تلخ رو بفهمه!
فرگل حاضر شد و با هم رفتیم. لحظه اخر موقع خداحافظی نگاهی به پدر فرگل کردم. تا چند دقیقه دیگه چیزی رو می شنید که قلبش پاره پاره می شد. با فرگل به بیمارستان رفتیم. در راه سعی می کردم که نگاهم به صورتش نیفته .می ترسیدم نتونم خودم رو کنترل کنم. در بیمارستان دکتر قبلا ترتیب کارها رو داده بود بلافاصله به اتاق مخصوص رفتیم و نیم ساعت بعد تمام شد. دکتر گفت که فردا برای گرفتن جواب به دفترش بریم. سر درد رو بهانه کردم و فرگل رو به خونه رسوندم و خودم به خونه خودمون برگشتم. وارد که شدم پدر فرگل رو یعنی چیزی که از پدر فرگل باقی مونده بود دیدم. تا چشمش به من افتاد گفت:
فرهاد، فرهاد ! اینا که می گن راسته؟ حقیقت داره؟
نتونستم خودم رو نگه دارم. یه گوشه نشستم و با تلخی گریستم. هومن جلو اومد و گفت: فرهاد خودتو کنترل کن!
اشکهامو پاک کردم و گفتم: دکتر یواشکی به من گفت که یکساعت دیگه پیشش بریم.
پدر فرگل- اگه حقیقت داشته باشه من چه خاکی تو سرم کنم؟
و مثل یه بچه گریه می کرد و با دست به پیشونیش می زد. چه لحظه های گندی!
هر طوری بود یکساعت گذشت و همگی به بیمارستان رفتیم چهره دکتر گویای همه چیزهای زشت این دنیا بود. وقتی در دفترش نشستیم بعد از مدتی سکوت گفت: متاسفم!
من- دکتر یعنی همه چیز تموم شدش؟
دکتر- پسرم هیچ وقت نمی شه این حرف رو زد. خدایی هم هست.
گریه کردم. آروم گریه کردم. دکتر بلند شد و پیش من اومد و دستش رو روی شونه هایم گذاشت و گفت:
امیدت بخدا باشه خیلی مثل این موارد بوده که شفا پیدا کردن
هومن- ببخشید اقای دکتر الان تومور در چه وضعیه؟
دکتر – در حال رشد! اگر عمل نشه بسرعت تمام مغز رو می گیره و احتمال کما وجود داره. عملش هم کمی خطرناکه.
هومن- یعنی گذشته از خطر عمل جراحی ممکنه که این تومور رو خارج کنن و فرگل خوب بشه؟مثل اینکه اصلا یه همچین چیزی نبوده؟
دکتر مدتی مکث کرد و گفت: پیش خدا هیچ چیزی غیر ممکن نیست.
نگاهم به پدر فرگل افتاد. قلبش رو گرفته بود و چهره اش در هم رفته بود. بلند شدم و به طرفش رفتم که دکتر زنگ زد و پرستار رو خواست و فورا چند تا آمپول و قرص و این چیزها بهش دادن که بهتر شد. بعد از نیم ساعت، یک ساعت که خواستیم به خونه برگردیم دکتر گفت:
بهتره بگید که در سرش یه غده چربیه! اینطوری بهتره فقط هر کاری می کنید زودتر زیاد وقت ندارید!
هومن- اتفاقا خودمون هم تصمیم داشتیم یه همچین چیزی بهش بگیم.
من- آقای دکتر چقدر وقت داریم؟
دکتر نگاهی به من کرد و بعد از لحظه ای گفت: این نوع تومورها دیر خودشون رو نشون می دن ولی بعد از اینکه به این حالت رسیدند خیلی سریع رشد می کنند.
لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:
حدود دوماه! حالا کمی دیرتر یا زودتر!
*************************
تو خونه ما نشسته بودیم. سینی چایی دست نخورده روی میز بود. از نگاه کردن به چشمان پدر فرگل اجتناب می کردم. دلش رو نداشتم که به چشمان پدری نگاه کنم که ثمره وجودش، نهال نورسش ، یه دونه دخترش تا دو ماه دیگه جلوش پرپر می زنه!
گریه هاشو در راه بیمارستان تا خونه کرده بود. حالا نوبت مات شدن و برگشتنبه خاطراتش بود!خاطاتی که حالا مثل عقزب ادم رو نیش می زنن!
سیگاری روشن کردم که پدر فرگل گفت:
فرهاد تو هم واقعا دوستش داشتی؟
نگاهی بهش کردم و لحظه ای بعد گفتم:
جناب حکمت چون شما پدر فرگل هستید فکر می کنید که بیشتر از من دوستش دارید؟
نتونستم خودم رو نگه دارم همونطور که اشک بی صدا از چشمهام سرازیر بود ادامه دادم:
فرگل یه رفیق برای منه. یه دوست. یه تصویر از عشق من!
فرگل خوابی که سالیان سال هر شب با من بوده ! همسفر من به رویا! فرگل گذشته من و آینده منه!
فرگل تولدی که خودم انتخاب کردم و با خواست خودم بود! به من نگید که عشق پدری یه چیز دیگه اس! چشمهای فرگل من رو از اون طرف دنیا اینجا آورد تا به خاک سیاه بشونه! رفیق نیمه راه من که می خواد تنهام بذاره! می خواد بهار رو ببره و منو تو پاییز تنها بذاره! فرگل اگه تنها دختر شماست نیمه دیگه من هم هست. نیمه ای که خیلی وقته دنبالش می گردم اگه احساس شما به فرگل محبت پدریه احساس من به اون عشقه! اگه شما اونو با دنیا عوض نمی کنید من هم فرگل رو با دنیا عوض نمی کنم من فقط فرگل رو می خوام.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
ای وای که خوشبختی تو دستهام بود و گم شد!
دیگه از شدت گریه نتونستم ادامه بدم. هومن کنارم نشست و دستم رو گرفت. مدتی که به سکوت گذشت پدر فرگل در حالی که حتی نفس کشیدن براش مشکل بود گفت
پس تو این بدبختی نیستم! فرهاد، فرگل هم ترو از جونش بیشتر دوست داره. جونی که دو ماه دیگه بیشتر تو تنش نیست! آرزوی فرگل ازدواج با تو بود.
نذاشتم حرفش رو ادامه بده.
- چیزی فرق نکرده از خدا می خوام هر چه زودتر با فرگل ازدواج کنم.
سرش رو به طرف بالا گرفت و گفت:
خدایا ترو به عشق این دو تا جوون قسم می دم.کمکمون کن!
کسی حرفی نداشت که بزنه.
من- می خوام فرگل رو ببرم خارج. می خوام اونجا هم معاینه اش کنن.
باز هم کسی چیزی نگفت. مدتی به سکوت گذشت بعد پدر فرگل گفت:
فرهاد جان باید فرگل رو ببری بیرون از خونه. باید به مادرش جریان رو بگم باید بگم که گلش داره پر پر می شه!
و با این حرف درمانده گریست! مدتی بعد دوباره گفت:
چند بار که بردیمش دکتر همش به ما می گفتن که سردردهاش عصبیه!
پدرم- هیچ آزمایشی، عکسی چیزی ندادن؟
پدر فرگل- هیچی! دلم از این می سوزه که تا می گفت دکتر سرم درد می گیره می گفتن عصبیه! میگرنه.
پدرم- فرهاد برو اون بچه رو به یه بهانه از خونه ببر بیرون.
بلندش دم و صورتم رو شستم. راه افتادم. وقتی به خونه فرگل رسیدم و زنگ زدم خانم حکمت در رو باز کرد . فرگل خونه نبود برای خرید بیرون رفته بود. تلفنی با خونه خودمون صحبت کردم و به پدرم گفتم که فرگل نیست. قرار شد صبر کنیم تا فرگل برگرده و من ببرمش بیرون. تا خانم حکمت برام چای ریخت و من خوردم فرگل برگشت و وقتی منو دید گفت:
- سلام! تو که سرت درد می کرد چطور شد اومدی اینجا آقا موشه؟!
- حوصلم تو خونه سر رفت گفتم بیام دنبالت ناهار با هم بریم بیرون. (فرگل لحظه ای منو نگاه کرد و بعد گفت):
- بریم . من حاضرم.
وقتی تو ماشین نشستیم یه تلفن به خونه زدم به پدرم گفتم که من و فرگل ناهار داریم می ریم بیرون. دلتون شور نزنه! (منظورم این بود که بفهمن فرگل خونه نیست)
من- خوب کجا بریم؟
فرگل- من فعلا اشتها ندارم بریم پارک خلوت!
من- پارک خلوت؟ همونجا که کلاغ داره؟ دیگه از کلاغها نمی ترسی؟
فرگل- برو فرهاد جان. دیگه از کلاغ ها نمی ترسم. برو
حرکت کردم. یک ربع بعد رسیدیم. پیاده شدیم و وارد پارک شدیم. پارک خلوت بود خلوت تر از همیشه. روی یه نیمکت نشستیم.
فرگل- فرهاد دیگه از کلاغها خبری نیست!
من- آره. فکر می کنم رفتن ناهار بخورن!
فرگل- حرفهاشونو زدن! دیگه کاری با من ندارن!
من- هنوز تو فکر دیروزی؟
فرگل- فرهاد پاییز اومد! دیگه هم نمی ره!
من- چند ماه دیگه زمستون میشه بعدش هم بهار
فرگل- خوشحالم که بهار برای تو دوباره می آد!
نگاهش کردم.
فرگل- دستهات چی شده فرهاد؟
من- گفتم که آب جوش رادیاتور ریخت رو دستهام سوخت.
نگاهم کرد و خندید.
فرگل- چه مرد خوبیه این دکتر زرتاش!
من- آره مرد خوبیه. حالا چطور یاد اون افتادی؟
فرگل- رفته بودم پیشش. یکساعت پیش! گفت شماها قبلش اونجا بودید!
مات به فرگل نگاه کردم. سعی کردم خودم رو نبازم.
من- رفته بودی چکار؟
فرگل- شماها رفته بودید چکار؟ من هم برای همون رفتم.
مونده بودم چی بگم.
من- دکتر گفت ما اونجا بودیم؟!
فرگل- یه عمر به یادت بودم. همه جور تصویرت رو در ذهنم مجسم کردم. همیشه فکرم پیش تو بوده.! این چند سال آخر همیشه خودم رو همسر تو می دونستم! دیگه نمی تونی چیزی رو که تو فکرته از من پنهون کنی! تو فکر کردی متوجه نشدم که صبح چه حالی داشتی؟ فکر کردی نفهمیدم گریه کردی؟ فکر کردی که نفهمیدم سی تی اسکن اگر خراب بشه همونجا به آدم می گن و دوباره عکس می گیرن؟!
من- دکتر بهت چی گفته فرگل؟
فرگل- جریان یه تومور کوچولو رو گفت.
فقط نگاهش کردم. شاید داشت به من بلوف می زد!
من- اون فقط یه غده چربیه که هیچ چیز مهمی نیست.
نگاهم کرد و گفت:
آقا موشه دل نازکم! بازی تمومه! دکتر هم اولش همین رو می گفت بعد که باهاش صحبت کردم حقیقت رو بهم گفت در ضمن گفت که تو با این حال و روزت ممکنه سکته کنی! فرهاد برای من پاییز شد! دیگه بهاری وجود نداره!
دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم. حرفی نه برای تسلی نه برای هیچ چیز دیگه وجود نداشت این بود که جلوی خودم رو ول کردم!
فرگل- فرهاد عزیزم این حق من بود که بدونم اینا رو باید تو به من می گفتی!
من- فرگل. فرگلم بخدا این بی انصافیه!
فرگل- نه عزیزم چه بی انصافی؟ من در تمام این مدت خوب زندگی کردم. تنها آرزوم داشتن تو بود. دلم می خواست که تو من رو بین همه انتخاب کنی که کردی.
من- من نمی دونم چی بگم!فقط! فرگل چرا اینطوری شد!
سرم رو در دستهام گرفته بودم و گریه می کردم. در مقابل فرگل خیلی آروم همه چیز رو قبول کرده بود.
فرگل- عزیزم تو نباید این کارهارو بکنی اگه دوستم داری باید آروم باشی!
من- فرگل می ریم خارج. اونجا عملت می کنن. حتما خوب می شی.
فرگل- من دلم نمی خواد خارج برم.پولش رو هم نداریم.
من- مگه من مردم؟ پس من چکارم؟
فرگل- می خوام چیزی ازت بخوام. فقط نباید حرفم رو زمین بندازی. باشه؟
من- هر چی تو بگی. هر چی تو بخوای.
فرگل- اول اینکه گریه نکن
من- دست خودم نیست. من جز تو کسی رو ندارم فرگل.
فرگل- چرا عزیزم تو زندگی رو داری! آینده رو داری!
من- من آینده رو نمی خوام.من تو رو می خوام.
فرگل- تو باید بری!
من- کجا برم؟ بگو برم.
فرگل- آفرین پسر خوب! باید بری دنبال زندگیت.
لحظه ای نگاهش کردم و دوباره در حالیکه با شدت زار می زدم گفتم:
فرگل ، فرگل ! این حرف چیه که می زنی!
فرگل- کار من تمومه فرهاد. دیگه راه ما از هم جداست. اینو جدی می گم تو باید بری! بعد از مدتی همه چیز رو فراموش می کنی.
فریاد زدم:
- فرگل!
فرگل- فرهاد پدر و مادرم نباید بدونن که من جریان رو فهمیدم. نمی خوام ناراحت بشن. همین قدر که درد دارن براشون کافیه! تو هم برو! دیگه نیا دنبالم.حرفام جدیه فرهاد. دیگه تو زندگی برام چیزی تو این دنیا ارزش نداره!می فهمی چی می گم؟! دیگه کاری به من نداشته باش!برو! تو منو یاد مدت کوتاه زندگیم می اندازی و همین منو ناراحت می کنه! اگه تو ور نبینم راحت ترم! حالا من می رم فرهاد دیگه سراغم نیا!
با این حرف در بهت من بلند شد و رفت. درک می کردم چرا این حرفها رو می زنه آروم دنبالش راه افتادم و گریه کنون گفتم:
فرگل عزیزم دیگه هر چقدر بخوای برات از اون شعرها می خونم. دیگه از کسی خجالت نمی کشم! تو رو به خدا نرو. من جز تو کسی رو ندارم. تنهام نذار.
فرگل- برو فرهاد.این چند روز رو می خوام تنها باشم. گریه های تو منو یاد مردن می اندازه. نمی خوام به مرگ فکر کنم. برو!
من- دیگه گریه نمی کنم. قول می دم. دیگه می خندم. من بدون تو هیچی نیستم فرگل!
برگشت و نگاهم کرد.
فرگل- در این شرایط من تو فقط باعث زجر و ناراحتی منی !
وبعد رفت.
دیگه چیزی درونم باقی نمونده بود که به این دنیا وصلم کنه. از این دنیا بریدم!
به طرف خیابون رفتم یه ماشین از دور با سرعت اومد. پریدم!
صدای ترمز ماشین و جیغ فرگل رو شنیدم!
طنین اسم خودم بود که فرگل در گوشم می گفت!
***********************
چشمهامو که باز کردم روی تخت خوابیده بودم. یه کلینیک بود. فرگل بالای سرم نشسته بود و گریه می کرد. دو تا پسر جوون یه گوشه اتاق ایستاده بودند. دکتر هم بالای سرم بود.
دکتر- حالت خوبه پسرم؟
گریه کردم.
پرستار- دکتر انگار شوکه شده!
یکی از جوونها گفت: آقای دکتر بخدا خودش پرید جلو ماشین! ازش بپرسید تا بهوشه!
من- من خودم پریدم جلوی ماشین اونا! بذارید برن.
دکتر- چرا اینکارو کردی! پسرم؟چرا گریه می کنی؟
من- می خواستم برم! ولی انگار نشد!
دوباره اشک از چشمام سرازیر شد.سرم رو برگردوندم.
دکتر- شانس آوردی! خدا بهت رحم کرد!
من- شانس نیاوردم! خداوند لطفش رو از من دریغ کرد!
دکتر- در هر صورت من نمی دونم مشکلت چیه ولی خوشبختانه عکس از سرت چیزی نشون نداده ولی باید بیست و چهار ساعت تحت نظر باشی. فکر نکنم جاییت هم شکسته باشه. خدا خیلی بهت لطف داشته!
با لبخندی تلخ نگاهش کردم که رویش رو برگردوند.
دکتر- خانم به یکی از اقوام زنگ بزنید بیان دنبالتون.
بلند شدم. سرم منگ بود.
دکتر- شما نباید بلند شید! بخوابید
من- آقای دکتر خیلی ممنون از زحمات شما ولی این زندگی خودمه!
دکتر- من نمی تونم اجازه بدم شما از اینجا برید. مسئولیت داره.
من- مسئولیتش با خودم. کجا رو باید امضا کنم؟
بلندشدم و از تخت پایین اومدم و به فرگل نگاه کردم. داشت آروم گریه می کرد.
من- بازم سعی خودم رو می کنم فرگل! ایندفعه شاید زودتر از تو برم!
دکتر مات به من نگاه می کرد. رو به جوونها کردم و گفتم:
شما برید بچه ها. ازتون معذرت می خوام.
پای چپم درد می کرد. فرگل جلو اومد و گفت:
تا آخرش با من بودی فرهادم! ببخش. تو در عشق پاکبازی! کاش زودتر اومده بودی!
من- ازدواج می کنیم فرگل.خدا بزرگه باشه.
نگاهی به من کرد و خندید و گفت: باشه.
**************************
بعد از اینکه فرگل رو به خونه رسوندم به خونه خودمون برگشتم. دل دیدن پدر و مادرش رو نداشتم. کار خدارو ببین ! یکی که نمی خواد بمیره داره می میره! اون موقع یکی می پره جلوی ماشین با اون سرعت حتی سرش هم نمی شکنه!
دوش گرفتم و خوابیدم. دیگه مغزم کار نمی کرد. به محض اینکه روی تختخواب افتادم از حال رفتم. اگر خداوند خواب را به ما ارزانی نکرده بود چه مصیبتی بود!
ساعت حدود هشت و نیم صبح بود که پدرم هراسون منو از خواب بیدار کرد. در عالم خواب و بیداری حرفهاشو درست متوجه نمی شدم. داشت می گفت که دکتر زرتاش تماس گرفته و گفته که متخصص مغز و اعصاب گفته اگه سریعا فرگل رو عمل کنیم به احتمال هفتاد درصد خوب می شه. از شادی پدرم رو چندین بار بوسیدم و لباس پوشیدم و به طرف خونه فرگل رفتم. پدرش در رو باز کرد پریدم و بوسیدمش.
پدر فرگل- چی شده خوش خبر باشی بحق خدا!
آروم جریان رو بهش گفتم. همونجا به زمین نشست و سجده کرد! گفتم جلوی فرگل به روی خودتون نیارید. فرگل خواب بود . بیدارش کردند. از اتاق بیرون اومد و سلام کرد.
من- فرگل جان لباس بپوش بریم خرید.
فرگل- اول بگو سالمی؟ طوریت نشده
من- چطور مگه؟
فرگل- دیروز! یادت رفته؟
من- آهان! نه خوبم. بدو برو حاضر شو.
فرگل- کجا؟
من- بریم بهت می گم.
تا فرگل رفت که لباس بپوشه به پدرش گفتم:
- جناب حکمت باید هر چه زودتر من و فرگل ازدواج کنیم. باید برای جراحی به خارج بریم. من احتمالا می تونم فرگل رو خیلی سریع با خودم ببرم. فقط باید خیلی سریع باشه.
مادر فرگل فقط من رو نگاه کرد. جرات نگاه کردن به چشماشو نداشتم.
من- باید هر چه زودتر برنامه عروسی رو جور کنیم.
حکمت- من آگهی فروش خونه رو می دم روزنامه
من- فروش خونه؟ برای چی؟
حکمت- برای مخارج فرگل! عملش، سفرش به خارج.
من- اگه فرگل قراره همسر من باشه اجازه بدید که مخارجش رو خودم بدم.
در همین موقع فرگل از اتاق بیرون اومد. دوتایی خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم.تا سوار ماشین شدیم گفتم:
فرگل مژده! انگار خداوند فراموشمون نکرده! دکتر زرتاش زنگ زد گفته اگه سریع عمل بشه به امید خدا هفتاد درصد احتمال خوب شدنش هست!
فرگل خندید و گفت اینارو برای دل خوشی من می گی.
من- به خدا! به جون خودت نه! اومدم ببرمت خود دکتر بهت بگه. من خودم هم با دکتر صحبت نکردم. بخدا دروغ نمی گم!
فرگل مدتی من رو نگاه کرد و بعد گفت:
دکتر دقیقا چی گفته؟
حرکت کردم و همونطور که سریع به طرف بیمارستان می رفتم گفتم:
خواب بودم. یکدفعه پدرم با هیجان اومد بالا سرم و بیدارم کرد و گفت دکتر زرتاش تماس گرفته. رفته با متخصص مغز و اعصاب مشورت کرده اونا گفتن این تومور هنوز متاستاز نکرده یعنی ریشه ندونده. میشه عملش کرد.
فرگل- چطور قبلا با متخصص مشورت نکرده؟
من- نمی دونم. صبر کن تا از خودش بپرسیم.
ادامه دارد
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت شانزدهــــــــم


خوشحال بودم. دلم نمی خواست این سوالها تو ذهنم بیاد. فقط دلم می خواست که حرف دکتر درست باشه و فرگل معالجه بشه. چند دقیقه بعد بیمارستان بودیم و یکراست به دفتر دکتر رفتیم. توی مطب مریض بود. صبر کردیم تا بیرون بیاد بعد دوتایی وارد دفتر دکتر شدیم تا مارو دید خوشحال بلند شد و به طرف ما اومد.
دکتر- خوش اومدید! خوشحالم. خیلی خوشحالم. پدرت بهتون گفت؟
من- بله دکتر فقط می خواستیم از زبون خودتون بشنویم.
دکتر- بشینید. می دونید سی تی اسکن اولی واضح نبود یه جلسه مشاوره تشکیل دادیم خوشبختانه نظر همه پزشکان مثبت بود. اگر سریع تحت عمل جراحی قرار بگیره من فکر می کنم به امید خدا مسئله حل بشه! فعلا این نسخه رو باید بگیری ومصرف کنی . قبلا دکتر صالح برات نوشته. فقط هرکاری که می کنید. هر جا که مایلید جراحی انجام بشه خیلی سریع.
فرگل- دکتر آخه حرفهای قبلی شما!

دکتر- دخترم من هم یه انسانم. با سوادی کم. احتمال اشتباه زیاد در کارم هست در ضمن تخصص من چیز دیگه اییه تو هم امیدوار باش حقیقت رو بهت گفتم.
فرگل خندید. خنده ای که امید باعثش بود. در اون لحظه دکتر زرتاش رو به بشکل فرشته ها می دیدم. جلو رفتم و دکتر رو بوسیدم.
دکتر- دخترم فرهاد خیلی دوست داره. قدرش رو بدون. خوشبخت بشید. مطمن باش دانشگاه رفتن فرزندتون رو هم می بینید! بهتون قول میدم. حرفامو باور کنید. فقط سریع!
با دل شاد از بیمارستان بیرون اومدیم و به طرف خونه حرکت کردیم
فرگل- فرهاد
نگاهش کردم.
فرگل- خیلی دوست دارم!
خندیدم وبا سرعت رانندگی کردم. جلوی خونه خودمون که رسیدم هومن و لیلا رسیدن. تا پیاده شدم هومن که تلفنی از جریان باخبر شده بود بغلم کرد و دوتایی گریه کردیم. لیلا و فرگل هم همین حال رو داشتند.
تازه بعد از یکی دو دقیقه هومن متوجه شد که اون و لیلا جلوی فرگل نتونستن خودشون رو نگه دارند که بهشون گفتم فرگل از همه چیز باخبره!
هومن رو فرستادم دنبال پدر و مادر فرگل و ما سه نفر وارد خونه شدیم.وقتی پدر و مادرم رو دیدیم اونها جلوی فرگل عکس العملی حاکی از خوشحالی نشون ندادند. به پدرم جریان رو گفتم. وقتی فهمید که فرگل از همه چیز خبر داره پدرم هم گریه کرد. مادرم فرگل رو بغل کرده بود و اشک می ریخت.
پدر- خدارو شکر، خداروشکر. به امید خداوند که این غم به شادی بدل می شه.
مادر- فرهاد برو دنبال آقا و خانم حکمت
لیلا- هومن رفته
پدر- فقط دخترم باید خیلی سریع کارهارو روبراه کنیم.
فرخنده خانم با گریه سینی چای رو آورد و بعد از اینکه اون رو روی میز گذاشت فرگل رو بغل کرد و هی بوسید و بعد رو به من کرد و گفت:
فرهاد جون نذرها یادت نره! دیدی خدا مرادمون رو داد
همه خوشحال بودند. امیدی پس از ناامیدی!
چند دقیقه بعد پدر و مادر فرگل هم آمدند. غوغایی بود! لحظه ای گریه و لحظه ای خنده! بعد از اینکه مدتی بدین صورت گذشت و التهاب اولیه تموم شد همه نشستند و شروع به برنامه ریزی کردیم. جواب آزمایش خون و بقیه چیزها آماده شده بود قرار بر این شد که پس فردا در محضر فعلا بصورت ساده عقد برگزار بشه تا ما بتونیم برای معالجه فرگل به خارج از کشور بریم. با پرونده فرگل و پاسپورت او همراه خودش به سفارت کشوری که در اون تحصیل کردم مراجعه کردیم. به خاطر مدت هشت سالی که در اونجا اقامت داشتم و تحصیل می کردم بسیار همراهی کردند و ویزای فرگل درست شد. از همونجا با بیمارستانی در شهری که خودم اقامت داشتم تماس گرفتیم ترتیب بستری شدن فرگل رو دادیم. البته هزینه بسیار زیادی در بر داشت. چون پدر و مادر فرگل هم خواستند همراه ما باشند حتی با همراهی سفارت ممکن نشد. ناچار من و فرگل دوتایی برای دو روز بعد بلیط رزرو کردیم. پس فردای اون روز من و پدر و مادر و و فرگل و آقا و خانم حکمت همراه هومن و پدرش به محضر رفتیم. همه چیز سریع اتفاق افتاد. زمان سرعت گرفته بود و ما نباید از اون عقب می افتادیم وقتی صیغه عقد جاری شد و ما قباله رو امضا کردیم مادرم آروم گفت:
چه آرزوها که برای عروسی شما داشتم.
من- مادر! خواهش می کنم. حالا وقت این حرفها نیست.
پدرم- ستاره آروم! می شنوند. به امید خدا که فرگل صحیح و سالم برگشت جشن عروسی مفصلی می گیریم. من و فرگل با ماشین من برگشتیم و بقیه هم دنبال ما بودند.
من- باورم نمی شه که من و تو زن و شوهر شدیم.
فرگل- خوشحالم فرهاد ولی اینطوری نمی خواستم.
من- چه فرقی می کنه؟ مهم این بود که من و تو بهم برسیم.
فرگل- درسته ولی هر دختری آرزو داره که لباس عروسی رو به تن کنه.
من- تو که لباس عروسیت حاضره برمی گردیم می پوشی. تو جشن عروسی مون.
فرگل- اگه برگردم!
من- فرگل! قرار نشد که ناامید باشی. حرفهای دکتر زرتاش یادت رفت؟
فرگل- تو می گی برمی گردیم؟ با هم؟
من- بهت قول میدم که با هم برگردیم. من دلم خیلی خیلی روشنه.
فرگل- یعنی من و تو می تونیم با هم زندگی کنیم؟
من- من و تو سالهای سال با هم زندگی می کنیم. مطمئن باش. دیگه هم به این چیزها فکر نکن. به فردا فکر کن که با هم بطرف خارج پرواز می کنیم. مگه دلت نمی خواست بری خارج از کشور؟
فرگل- چرا اما باز هم نه اینطوری!
من- اونطوریش رو هم می بینی. وقتی به امید خدا جراحی شدی و حالت خوب شد همه جارو بهت نشون می دم. زود بر نمی گردیم. یه مدت اونجا دوتایی با هم می مونیم.
فرگل- من فکر می کنم گرون قیمت ترین عروس بو.دم!چقد رخرج رفتن و عمل و بیمارستان می شه فرهاد؟
من- به قیمت یه خنده ات!
فرگل- اگه زنده موندم قول میدم همسر خوبی برات باشم! قول می دم که بعد از خدا، خدای من تو باشی! قول می دم فرهاد. تو هر بار عشق و دوستی و وفاداری رو به من یاد دادی! وقتی با تو هستم از مردن هم نمی ترسم!
من- تو نمی میری. تو خوب می شی باور کن فرگل و تموم اینها برامون یه خاطره می شه. برای بچه مون تعریف می کنیم!
به خونه رسیده بودیم. وقتی وارد شدیم سالن پر از گل بود. صدای آهنگ مبارکباد رو از همه جا می شنیدیم. لیلا همه جارو گل بارون کرده بود. سوسن خانم و هاله با کمک فرخنده خانم تمام باغ رو آبپاشی کرده بودند. همه خوشحال بودیم. ناهار رو دور هم بودیم. هومن با اینکه دل و دماغ شوخی نداشت مجلس رو با شوخی هاش شاد و زیبا کرد. شام هم همگی به یک رستوران شیک رفتیم. جشن عروسی ما به این صورت برگزار شد! چیزی که اصلا فکرش رو نمی کردم. بعد از شام پدر و مادر فرگل به خونه خودشون رفتند و ما هم به خونه خودمون برگشتیم.
دم در موقعی که از هومن خداحافظی می کردیم هومن گفت:
فرهاد همه چیز درست می شه.
من- هومن می ترسم.
هومن- توکل به خدا کن.هر چی اون بخواد همون می شه.حالا برو فردا باید بریم فرودگاه.
بعد از خداحافظی به خونه برگشتم و پس از اینکه با پدر و مادر و فرخنده خانم چایی خوردیم من و فرگل به اتاق من رفتیم. فرگل مدتی روی مبل نشست و من هم کنارش نشستم و نگاهش کردم.فرگل با خنده گفت:
سالها آرزوی یه همچین روزی رو داشتم و حالا ازت خجالت می کشم!
من- از من؟ برای چی؟
فرگل- خودم هم نمی دونم.
من- نکنه پشیمون شدی
فرگل- من برای پشیمونی وقتی ندارم از اون گذشته وقتی کنار تو هستم احساس شجاعت می کنم.فرهاد ازت معذرت می خوام که به خاطر من باید همچین عروسی ای داشته باشی ولی خوب چه می شه کرد بدشانسی آوردی!
من- اولا که این حرفهارو نزن من با عشق با تو ازدواج کردم و خوشحالم. خوشحالیم زمانی کامل می شه که تو خوب بشی. حالا یه سوالی ازت دارم فرگل:
اون حرفهایی که اون روز توی پارک به من زدی راست بود؟
خندید و گفت:
نه می خواستم که تو دنبال زندگیت بری و خوشبخت بشی. لحظه ای که پریدی جلوی ماشین تمام درد اون تصادف رو من کشیدم. فرهاد دوست دارم. برای همیشه دوست دارم.
من- من هم دوست دارم. دلم می خواست زمان متوقف میشد. دلم می خواست دیگه صبح نمی شد.
فرگل- (بیا با هم تا ابد برویم) (پیش از اینکه صبح بدمد برویم) ( دست تا بدست هم داریم) ( پیش از آنکه غم رسد برویم)
من- تا همه جا باهات می آم فرگل
فرگل- دلم می خواد فقط تا اونجایی بیای که من میگم!
من- هرجا که تو بگی.
فرگل- فرهاد گوشه آسمون سفیدی می زنه انگار شب از دست رفت!
من- هنوز نه!بیا با هم تا به شب برویم!
****************************
ساعت یازده صبح همه فرودگاه بودیم. پدرم منو کنار کشیدو گفت:
فرهاد از هیچ چیز کوتاهی نکن.پول که به اندازه کافی داری. صورت حساب بیمارستان رو هم من اینجا پرداخت می کنم. محکم باش و قوی. تو باید به فرگل روحیه بدی. بخودت مسلط باش برو به امید خدا.
من- برامون دعا کنید پدر. خداحافظ
پدر- خدا به همراهتون پسرم.به خدا سپردمتون.
پدر فرگل جلو اومد و گفت:
فرهاد، فرگل رو اول به خدا بعد به تو می سپرمش. می دونم چقدر دوستش داری.مواظبش باش. براش هم شوهر باش هم پدر! اونجا کلری کن که تنها نباشه. بخدا سپردمتون.
تو دلم از خدا خواستم که رو سفید بشم و فرگل رو سالم و خوب به ایران برگردونم.
هومن جلو اومد و گفت:
فرهاد رسیدی تماس بگیر.حتما. منتظرم. یادت نره. مطمئن باش که همه چیز درست می شه. هر موقع دلت گرفت به این فکر کن که اینجا چندین دل نگران شماست. چندین دست به طرف آسمون دراز شده و براتون دعا می کنه.از چیزی نترس خدا یا عاشقاست.
بوسیدمش و خداحافظی کردم. دست فرگل رو گرفتم و به داخل سالن ترانزیت رفتیم.چیزی به زمان پرواز نمونده بود. سوار هواپیما شدیم و روی صندلی های خودمون نشستیم و کمربندهامون رو بستیم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فرگل دستم رو گرفت و گفت:
فرهاد وقتی می گن روح آدم از جسمش پرواز می کنه مثل همین پروازه؟
دستش رو فشار دادم و گفتم:

نه این پرواز مثل اون پروازی که من و تو باهاش به ایران برمی گردیم!
فرگل- کاش فرهاد پیش دکتر زرتاش نرفته بودم! کاش دکتر به من در مورد این تومور چیزی نمی گفت! کاش اصلا از هیچ چیز خبر نداشتم!


من- تو هیچ طوریت نمی شه. ما خیلی زود با هم برمی گردیم ایران و زندگیمون رو شروع می کنیم. بهت قول می دم.
فرگل- فرهاد من تا حالا از پدر و مادرم دور نشده بودم. این اولین باره می ترسم!
من- از هیچی نترس عزیزم ببین همه خوشحالن! همه دارن می خندن تو هم بخند. ترس سراغ کسانی که می خندن نمی آد. آدم تا وقتی می خنده ترس ازش فرار می کنه.


فرگل- برام یه چیزی تعریف کن فرهاد. قصه بگو! یادمه وقتی کوچک بودم شبها که می ترسیدم پدرم برام قصه می گفت تا خوابم ببره انوقت دیگه نمی ترسیدم.

در همین موقع هواپیما حرکت کرد. کم کم سرعتش زیاد شد و از زمین کنده شد. مرتب اوج می گرفت و بالا می رفت فرگل دست من رو محکم تر فشار می داد.


من- یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. روزی بود و روزگاری بود. پسری بود که همیشه دعا می کرد خدا دلش رو از غم و غصه نجات بده. از خدا می خواست که دلش رو با یه عشق پر کنه. شب و روز توی همین فکر بود. همیشه دعاش به درگاه خدا این بود که خدا یه دختر خوشگل سر راهش قرار بده و مهر اونو به دل اون دختر بندازه تا روحشون با هم یکی بشه و پسر قصه ما از تنهایی دربیاد اما سالیان سال بود که دعاهاش اثری نداشت و به آرزوش نمی رسید. خیلی احساس پوچی می کرد. دیگه براش همه چیز بی رنگ و عادی شده بود. دیگه همه چیز دلش رو زده بود. از هیچ چیز خوشحال نمی شد. همه روزها براش مثل هم شده بود تا اینکه زد و یه شب توی خواب یه دختر خوشگل و قشنگ رو دید که بهش می خندید. به دختر گفت چی می شد اگه تو مال من می شدی؟!

دختره بهش باز خندید.پسر تنهای قصه که کمی دل و جرات پیدا کرده بود دوباره گفت: می آی دلهامونو با هم یکی کنیم؟ دختر تو رویا گفت: برای اینکه دلها یکی بشه باید عاشق بود.


پسر قصه گفت چی می شد اگه تو عاشق من بودی؟ من می تونم با عشق یه خونه بسازم به بزرگی آسمون ها! یه باغ براش درست کنم اندازه تموم جنگلهای دنیا! وسط باغش یه حوض می سازم اندازه تمام دریاها! اون وقت تو این حوض از عشق خودم می ریزم تا پر از ماهی های قشنگ بشه و همشون اسم ترو صدا کنن! دختر تو رویا خندید و گفت مگه می شه که تو با عشق اینکارهارو بکنی؟عشق هیچوقت تنها نمی آد. همیشه غم و عشق با همن! وقتی هم که غم بیاد نمی ذاره تو اون خونه باغ و حوض بسازی. پسر قصه ما گفت من سر غم رو با سنگ های همون خونه می شکونم. دختر رویا گفت اون وقت تموم سنگ های خونه رنگ خون می شن. پسر قصه گفت من با شاخه های درخت های باغ غم رو می زنم تا بره. دختر رویا گفت اون موقع از غم تمام برگهای باغ زرد می شن و می ریزن. پسر غصه گفت من غم رو توی حوض خفه می کنم تا دیگه مارو اذیت نکنه. دختر رویا گفت اون وقت آب حوض بوی غم می گیره و همه ماهی ها می میرن و دیگه نمی تونن اسم من رو صدا کنن!


می دونی پسر قصه چی گفت؟
برگشتم و فرگل رو نگاه کردم. خواب بود. چهره اش آروم شده بود. دیگه از ترس چند دقیقه قبل اثری در صورتش نبود.مونده بودم که پسر قصه چطوری غم رو از بین ببره!
***********************
تقریبا پرواز سه ساعت و نیم طول کشید تا رسیدیم. تموم این مدت رو فرگل خوابیده بود و تموم این مدت رو من به این فکر می کردم که چطور می شه! با این که سعی می کردم این فکر رو از خودم دور کنم نمی شد. ترس تمام وجودم رو گرفته بود.


اگر فرگل طوری بشه من چه کنم؟! با غم فرگل چه کنم؟! با نبودن فرگل چه کنم؟!
به صورتش نگاه کردم. معصوم و ساده خوابیده بود. بغض گلوم رو گرفت چیزی نمونده بود که گریه کنم اما سر خودم فریاد زدم که باید محکم باشم. نباید به این چیزها فکر کنم. در اثر تکون هواپیما موقع فرود فرگل وحشتزده بیدار شد.
- فرهاد! چی شده؟ رسیدیم؟
من- آره عزیزم رسیدیم.
فرگل- من تموم این مدت خواب بودم؟ چقدر گذشته؟
من- حدود چهار ساعت.
فرگل- چطور خوابم برد؟بمیرم برات!تو حوصله ات سر رفت. چرا بیدارم نکردی؟
من- من همین که تو کنارم بودی حوصلم سر نرفت.

فرگل- فرهاد همه چیز درسته؟ویزامون درسته؟
من- خیالت راحت باشه. همه چیز مرتبه.
چند دقیقه بعد هواپیما ایستاد و درها باز شد و پیاده شدیم. مراحل گمرکی خیلی زود انجام شد و بلافاصله با تاکسی به طرف بیمارستان حرکت کردیم.
فرگل- فرهاد خدارو شکر که تو زبونت خوبه وگرنه چیکار می کردیم؟اینجا اگه آدم زبان بلد نباشه مثل لال ها می شه! تو حالا مطئن هستی که گم نمی شیم؟

بهش خندیدم و گفتم:
دختر من و هومن حدود هشت سال اینجا زندگی کردیم. تمام کوچه های اینجا رو مثل کف دستم می شناسم. صدتا آشنا اینجا دارم. بازم می ترسی؟

فرگل در حالی که دستم رو فشار می داد گفت:
می ترسم تنهام بذاری!
من- عزیزم من همیشه پیش تو می مونم. نترس
فرگل- نمیشه اول بریم یه هتلی، جایی بعد بریم بیمارستان؟
من- نه. اول بریم بیمارستان.بعد یه تلفن به ایران بزنیم.
فرگل- اگه منو بیمارستان نگه داشتن تو کجا می ری؟
من- من جایی نمی رم.پیش تو می مونم. خیالت راحت باشه.


چند دقیقه بعد به بیمارستان رسیدیم و به قسمت پذیرش رفتیم.ده دقیقه بیشتر طول نکشید.هزینه بیمارستان رو قبلا در ایران به حساب واریز کرده بودیم. در طبقه سوم یه اتاق برای فرگل آماده کردند.از پرستار خواهش کردم که ترتیبی بده که من هم با فرگل باشم که گفت طبق مقررات اکان نداره. می دونستم اگر فرگل بفهمه خیلی می ترسه و توی روحیه اش اثر بدی می ذاره. رفتم با دکتر صحبت کردم.بسیار مرد فهمیده ای بود. قبول کرد. یعه اتاق بزرگتر با دو تخت به ما دادند که با هم باشیم.بلافاصله فرگل بستری شد و شروع به آزمایش و عکسبرداری کردند.در تمام مراحل من پیش فرگل بودم هم به خاطر مسئله زبان و هم بخاطر اینکه بیمار احساس ترس نکنه!
سه ساعت تمام طول کشید.پس از اون دکتر به من گفت که باید جلسه مشاوره ترتیب بده. در زمانی که با من صحبت می کرد خنده از لبش نمی افتاد. از زندگیمون پرسید وقتی فهمید دیروز ازدواج کردیم در چشماش غم رو دیدم! رو به فرگل کرد و مثل یک پدر تبریک گفت که من ترجمه کردم. بعد گفت اینطور که من نتیجه گرفتم چیز زیاد مهمی نیست. ممکنه که در ایران اشتباه تشخیص داده باشن! اول برای
فرگل ترجمه کردم بعد از دکتر پرسیدم که این چیزی رو که گفت حقیقت بوده یا برای تقویت روحیه فرگل می گه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
دکتر دستی به شانه من زد و گفت که همش حقیقت بوده. انگار خدا دنیا رو بهم داد.طوری شاد شدم که فرگل کاملا متوجه شد.
فرگل- فرهاد انگار همه چیز درست می شه! از شادی که تو صورتت نشست فهمیدم!
من- فرگل بخدا انگار تو ایران اشتباه تشخیص دادن!
دکتر گفت البته این نظر منه باید صبر کرد که چند تا پزشک دیگه هم ظر خودشون رو بدن ولی شماها خیالتون راحت باشه. اجازه داد تا جلسه مشورتی انجام نشده از بیمارستان بریم! گفت فعلا برید با هم بگردید و اصلا نگران نباشید چون جای نگرانی نیست!
دلم می خواست که ببوسمش!
دکتر بعد از خداحافظی رفت و چند دقیقه بعد پرستار با چند شاخه گل اومد و اونهارو به فرگل داد و گفت که از طرف دکتره بخاطر ازدواجمون!
در ضمن گفت که هر جا که اتاق می گیریم شماره شو به اطلاع دفتر بیمارستان برسونیم.
از خانم پرستار تشکر کردیم. وموقعی که می خواست بره برگشت و فرگل رو نگاه کرد و گفت: من یک عکس از یک تابلوی نقاشی دارم که توسط یک هنرمند نقاش ایرانی کشیده شده گفت البته این تابلو خیلی قدیمیه. تصویر یک دختر ایرانیه با چشمهای خیلی عجیب! این خانم درست مثل اون نقاشی هستند! موهاشون، چشمهاشون، صورتشون!
برای فرگل ترجمه کردم.
فرگل- ازشون بپرس حالا اون دختر با چشمهای عجیب، زشته عجیبه یا زیبای عجیب؟
ایندفعه برای پرستار ترجمه کردم که گفت:
- نه، نه. زیبای عجیب! درست مثل چشمهای شما! زیبا و پر از راز!
ازش تشکر کردم و وقتی برای فرگل ترجمه کردم او هم تشکر کرد و خانم پرستار رو بوسید.
آخرهای شب بود که از بیمارستان بیرون اومدیم. اول به یک هتل درجه یک رفتیم و اتاقی دو نفره گرفتیم و بعد از گذاشتن چمدانها در اتاق برای خوردن شام بیرون اومدیم.
فرگل- فرهاد بیا پیاده بریم. چه هوای خوبی! چقدر همه جا تمیزه! موقعی که تازه رسیدیم اصلا توجهی به اطراف نداشتم ولی نگاه کن تمام ماشیبن ها تمیز و بدون دود هستن. چطوری اینجوری می شه؟! اصلا قابل مقایسه با تهران نیست.
من- فرگل من خیلی خوشحالم. اونقدر خوشحالم که دلم می خواد فریاد بزنم و بلند بلند بخندم!
فرگل- منم خوشحالم. بیشتر بخاطر اینکه تورو دارم! تویی که اونقدر خوبی! تویی که اونقدر وفاداری و پایبند به عشق!
من- فرگل یه غم مثل سرطان به قلبم چنگ انداخته بود. این چند روز مرگ رو به چشم خودم دید! خداروشکر که همه چیز تموم شد. می دونی برام خیلی عجیب بود. یه عکس بگیرن و بگن تو سر یه نفر تومور وجود داره! کاش یه تلفن به ایران می زدیم و جریان رو می گفتیم.
فرگل- مگه رسیدیم تلفن نکردی؟
من- چرا. خوب باشه فردا می زنم.
فرگل- من این چند روزه اصلا نتونستم غذا بخورم. الان هم حسابی گرسنه ام.
من- اینجا یه رستوران هست که هم خیلی قشنگه هم غذاش عالیه.
فرگل- خوب این هفت هشت ساله اینجا خوش گذروندین ها!
من- بذار فردا کارهای بیمارستان که تموم شد یه ماه اینجا می مونیم و حسابی خستگی این چند روزه رو در می کنیم.
فرگل- فرهاد قصه ای که تو هواپیما گفتی بقیه اش چی شد؟
من- قصه!؟ از خودم در آوردم.
فرگل- راست می گی؟ اما خیلی قشنگ بود. اونقدر خسته بودم که تا چشمهامو بستم خوابم برد. وای فرهاد خیلی خوشحالم! من هم دلم می خواد فریاد بزنم، بدوم، بخندم. انگار دوباره به دنیا اومدم! اونجا چیه؟
من- کلیسا
فرگل- بیا بریم تو! دلم می خواد از خداوند تشکر کنم
من- بریم تو کلیسا؟ دختر ما مسلمونیم!
فرگل- چه فرقی می کنه؟مگه اونجا به عنوان خونه خدا نیست؟
من- خوب چرا ولی من تا حالا کلیسا نرفتم. رسم و رسومش رو بلد نیستم.
فرگل- راز و نیاز کردن با خداوند نه رسم و رسوم می خواد نه زبان مخصوص و نه جای مخصوص! بیا بریم نترس.
من- چه شجاع شدی فرگل!؟ آروم ندو! اینجا رد شدن از خیابون مقررات داره پلیس جریمه مون می کنه ها! اصلا شاید باز نباشه
فرگل- در خونه خدا هیچوقت بسته نیست!
به طرف کلیسا رفتیم. باز بود. وارد شدیم.آروم جلو رفتیم. روبرو قسمت محراب بود. مجسمه حضرت مسیح روبرو قرار داشت. در یک قسمت جعبه ای قرار داشت و در قسمت دیگه شمع.
فرگل آروم گفت:
فرهاد چند تا شمع بردار روشن کنیم. یه مقدار پول هم بنداز تو این جعبه.
چند تا شمع برداشتم و یک اسکناس تو جعبه اعانه انداختم و جل رفتیم و در قسمتی دیگر شمعها رو روشن کردیم.
فرگل- من توی فیلمها دیدم.انگار اینجا باید زانو بزنیم و دعا کنیم.
من- حالا همین طوری هم دعا کنیم قبول می شه!
فرگل- بیا زانو بزن اینجا خونه خداست
دوتایی زانو زدیم و دیگه با هم صحبت نکردیم.جو روحانی ، اخلاص ما، شادی درونی مون باعث شد که از خود آزاد شیم گریه ام گرفت. سرم رو به طرف بالا گرفتم و چشمهامو بستم.
خداوندا ببخش که به کلیسا برای دعا اومدیم. البته هم ایجا مقدسه هم مسجد خودمون ولی چون اینجا مسجد نبوده به کلیسا اومدیم خدای مهربون چیزی نمی تونم بگم فقط به فرمان تو تسلیمم.
برگشتم و فرگل رو نگاه کردم.مثل ابر بهار گریه می کرد و با خداوند راز و نیاز. نور ده ها شمع به چهره اش افتاده بود و اونو زیباتر کرده بود. بقدری حالت روحانی صورتش گرفته بود که جا خوردم! گاهی سرش رو به طرف بالا می گرفت و گاهی روی دستهاش می گذاشت و زیر لب نیایش می کرد.
ده دقیقه ای طول کشید تا از این حالت خارج شد. اشک هاشو پاک کرد و به من نگاه کرد. دستی به صورتم کشید و اشک های روی گونه ام رو پاک کرد و گفت:
بخاطر من گریه کردی فرهاد؟!
من- بخاطر شفای تو گریه کردم. حالا حاضری بریم؟
فرگل- آره سبک شدم. خیلی برام لذت بخش بود.
وقتی هر دو بلند شدیم از پشت یه نفر سلام کرد.برگشتیم. یه کشیش بود. هردو جواب دادیم. جلو اومد و بعد از زانو زدن به طرف محراب و صلیب کشیدن روی سینه به طرف ما برگشت و گفت:
فرزندان من موقعی که وارد شدید ناخودآگاه متوجه شما شدم. آخه این وقت شب کم پیش می آد کسی برای دعا اینجا بیاد مگه اینکه مشکلی داشته باشه. وقتی هم جلو اومدید متوجه شدم که مثل ما به سینه صلیب نکشیدید. البته قصد ندارم باعث ناراحتی شما بشم. دلم می خواد اگه کمکی از دستم بر می اد براتون انجام بدم. احساس می کنم که خارجی هستید می تونید به زبان ما تکلم کنید؟
من- بله پدر! درست حدس زدید.هم خارجی هستیم هم مسیحی نیستیم. در ضمن مشکل هم داشتیم. همسرم مریض بود در کشور خودم به ما گفته بودند که تا دو ماه دیگه بیشتر زنده نیست. امروز بعدازظهر اینجا رسیدیم. یکی از دکترهای خوب اینجا بعد از آزمایش های زیاد به ما گفت که تشخیص اشتباه بوده. حالا برای شکر گزاری از خداوند یکتا به اینجا اومدیم. البته چون در این شهر مسجد نبود اینجا اومدیم.
کشیش- خوشحالم که به اینجا اومدید. دین شما چیه و اهل کدوم کشورید؟
من- مسلمان هستیم و اهل ایران.
کشیش- مسلمان؟! به خانه خدا خوش اومدید! خوشحالم که خداوند رئ در این جا هم دیدید! البته همه جا خونه خداست.
برای فرگل حرفهای کشیش رو ترجمه کردم
فرگل- خونه اصلی خداوند در دل آدمهاست پدر
وقتی جمله فرگل رو برای پدر مقدس ترجمه کردم خندید و گفت:
شما خانم فهمیده ای هستید. خدارو شکر می کنم که تشخیص پزشکان ایران اشتباه بوده. امیدوارم سالیان دراز با خوشی زندگی کنید اما دخترم بدون که مرگ پایان زندگی نیست! اگر قرار باشه کسی رو که چندین سال در یک سلول کوچک زندانی بوده به یک دنیای بزرگ و آزاد ببرند این نمی تونه اسمش تمام شدن یا مردن باشه برعکس تولدی دوباره اس!
در هر صورت ا دیدن شما و سلامتی شما خوشحال شدم. براتون دعا می کنم.
از کشیش مهربون خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم.
فرگل- فرهاد خیی عالی بود! کشیش راست می گفت هیچ چیز نمی تونه پایان باشه!
مردن یه انسان، خشک شدن یه درخت، خوردن یه غذا، تموم شدن یه روز، کشتن یه گوسفند ، هیچکدوم پایان اونها نیست! شروع دیگه ای براشونه!
من- فکر کنم گرسنه هستی فرگل! آدم گرسنه شروع به فلسفه بافی می کنه!
فرگل- نه جدی می گم فرهاد! تو نگاه کن وقتی مثلا یه درخت خشک میشه بعدش چی میشه؟ چه اتفاقی می افته؟
من- هیچی ! مامورهای شهرداری می آن و با اره می برنش و می اندازنش دور!
فرگل- درسته اما بعدش! فقط تغییر ماهیت می ده! آخرش می شه نفت!
من- درسته اما به عمر ما قد نمی ده از این نفت استفاده کنیم.
فرگل- چون عمر ما کوتاهه! برای ما در زمان مثل چند دقیقه اس!
من- فرگل خانم از صبح تا حالا چیزی نخوردم. مرتب فشار روحی هم داشتم. حالا اگه به این بحث علمی فلسفی ادامه بدی باید یک ساعت دیگه این مثال رو روی جنازه من عنوان کنی!
خندید و گفت:
این رستوران که گفتی کجاست؟خیلی مونده برسیم؟
من- نه تو همین خیابون سمت راست.
فرگل- چقدر مردم شاد و سرزنده ان!
من- خوشن دیگه! چه غمی دارن؟!
فرگل- نه بالاخره هر کسی یه غمی داره. اینهام شاید البته بعضی شون غمگین باشن.
من- اگه یه نفر رو با چهره غمگین دیدی و به من نشون دادی شام مهمون من هستی!
فرگل- در هر صورت باید مهمون تو باشم چون خودم اصلا پولی ندارم.
من- ای وای! فراموش کردم بهت پول بدم.
از جیبم مقداری پول بیرون اوردم و به فرگل دادم.
فرگل- نه نمی خوام. تو که هستی هر وقت خواستم ازت می گیرم.
من- تعارف نکن. تو زن من هستی باید از من پول بگیری چرا خجالت می کشی بگیر بذار تو کیفت ممکنه لازمت بشه.
فرگل- دست شما درد نکنه آقا فرهاد! خدا از بزرگی کمت نکنه!
من- بیا تو که رسیدیم ببین چقدر قشنگه!
فرگل- خیلی! حتما باید گرون باشه. بریم یه جایی که غذاهاش ارزون تر باشه.
من- بیا تو از گرسنگی دارم می میرم.
ادامه دارد
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت هفدهــــــــــم


وارد رستوران شدیم و سفارش غذا دادیم و هر دو با اشتها خوردیم وقتی حسابی سیر شدیم گفتم:
خانم شب زنده دار ! می دونی ساعت چنده؟
فرگل- چنده؟
من- دو بعد از نیمه شب!
فرگل- عالیه! باید از هر دقیقه اش لذت ببرم! توقدر لحظه ها رو نمی دونی! من که از سفر مرگ برگشتم می دونم ثانیه ها چقدر قیمت دارن!
من- دیگه منو یاد اون وقتها نینداز. به اندازه کافی بدبختی کشیدیم. حالا پاشو بریم.
بلند شدیم و بعد از پرداخت صورتحساب بیرون اومدیم و با یک تاکسی به هتل برگشتیم وقتی وارد اتاقمون شدیم فرگل گفت:
فرهاد خیلی هتل قشنگیه! همه چیزش نو و تمیزه. چه حمام تمیز و قشنگی داره!
من- تا تو از اتاق و هتل تعریف می کنی من یه دوش بگیرم.
فرگل- برو . بعد من هم می خوام حمام کنم. می خوام تمام غصه هارو از تنم بشورم!
بهش خندیدم و به حمام رفتم.

نیم ساعت بعد هر دو اماده خواب بودیم تو رختخواب نشسته بودیم و صحبت می کردیم.
من- بذار یه تلفن بزنم برامون چایی بیارن
فرگل- خدارو خوش نمی اد این موقع شب مزاحم خدمتکارها بشیم.
من- دختر سرویس اینجا شبانه روزیه!
چند دقیقه بعد پیشخدمت با یه سینی پشت در بود. سینی رو ازش گرفتم و بهش انعام دادم. چشمهاش برق زد. انعام خوبی دادم. رادیو رو روشن کردم. موزیک ملایم و قشنگی پخش می شد. برای هردومون چایی ریختم.
فرگل- فرهاد باورم نمی شه! انگار همه این چیزهارو تو خواب می بینم . دیشب تا صبح بیدار بودم و فکر می کردم!
من- احتمالا امشب تا صبح می خوای بخوابی؟!
نگاهم کرد و خندید.
من- بیا چایی تو بخور
فرگل- بیار تو رختخواب می خوام اینجا بخورم! چراغهارو هم خاموش کن فقط آبازور رو روشن بذار!
من- اوووه!
فرگل-می خوام مثل فیلم های خارجی شاعرانه باشه آقا موشه!
من- بخدا فرگل اگه یه بار دیگه به من بگی آقا موشه ها...|!
فرگل- چیکار می کنی؟
من- هیچی |! می گم هر چقدر دلت می خواد بهم بگو آقا موشه!
فرگل- تو مرد منی! تو شوهر منی! تو شیر منی! تو امتحان خودت رو پس دادی ، عالی!( چراغهارو به جز یه آباژور خاموش کردم و چای رو به دستش دادم)
فرگل- امشب شب ماست! حالا می خواد صبح بشه یا نشه! دیگه فرقی نداره.
خندیدم و گفتم:
امیدوارم همیشه ترو خوشحال ببینم.
فرگل- پس قندت کو عروس خانم؟
من- باید ببخشید اینجا چایی رو با شکر می خورن ( براش شکر ریختم)
فرگل در حالیکه چای رو می خورد گفت:
چه با قند ف چه با شکر! همه چیز عالی و رویایه فرهاد!
هر دو در حالیکه به موسیقی گوش می کردیم چایی مون رو خوردیم.
فرگل- حالا دیگه اون آباژور رو هم خاموش کن!
*************************
صبح با صدای فرگل از خواب بیدار شدم. بالای سرم نشسته بود و بهم می خندید تا چشمم به صورتش افتاد دنیا به من خندید!
فرگل- پاشو تنبل خان از گرسنگی دارم تلف می شم
من- چقدر خوبه که با صدای تو از خواب بیدار بشم و اولین چیزی رو که می بینم صورت تو باشه!
فرگل- نیم ساعته که بالای سرت نشستم و نگاهت می کنم!
من- چرا بیدارم نکردی؟
فرگل- دلم می خواست همونطوری نگاهت کنم!
خندیدم و گفتم:
دلت می خواد صبحانه رو توی اتاق بخوریم یا بریم توی رستوران؟
فرگل- نه توی اتاق بخوریم می خوام با تو تنها باشم.
تلفن زدم و سفارش صبحانه رو دادم تا د.وش گرفتم صبحانه رو آوردند. دوتایی با هم پشت میز نشستیم و صبحانه رو با اشتها خوردیم.
فرگل- فرهاد نمی خوای منو ببری و شهر رو بهم نشون بدی؟
من- چرا نمی خوام؟ کارهاتو بکن بریم.
فرگل- خیلی دلم می خواد جاهای دیدنی اینجارو ببینم.
من- دلت نمی خواد کمی هم خرید کنی؟
فرگل- راستش چرا ولی خجالت کشیدم بگم.
من- عزیزم خجالت نداره. صبحانه ات که تموم شد لباس بپوش بریم.
در همین موقع تلفن زنگ زد. از بیمارستان بود دکتر از ما خواسته بود برای تعدادی آزمایش به بیمارستان بریم.
رنگ فرگل به طور محسوس پرید!
من- خودت رو ناراحت نکن یکی دو ساعت بیشتر طول نمی کشه.
لباس پوشیدیم و به بیمارستان رفتیم. دکتر با رویی گشاده جلو اومد و بعد از سلام گفت:
باید چند تا آزمایش دیگه هم انجام بدیم. متاسفم که برنامه تون رو خراب کردم.
فرگل همراه دو تا پرستار به طبقه بالا رفت وقتی با دکتر تنها شدیم دکتر گفت:
من واقعا متاسفم که مجبورم حقیقت رو به شما بگم.
من- دکتر مشکلی پیش اومده؟
دکتر- همون مشکل سابق! تومور داخل سر همسر شما!
من- ولی شما دیروز گفتید که
دکتر- بله نخواستم که قبل از این تومور ترس و نا امیدی شمارو از بین ببره! یعن همسر شمارو. اون دیروز به قدر ترسیده بود که با مردن فرقی نداشت.
من- دکتر من فکر کردم که همه چیز اشتباه بوده!
دکتر- ای کاش اینطور بود
دیگه نتونستم بایستم.پس همه چیز حقیقت داشت. به فرگل فکر کردم که امروز چه خیال ها برای خودش داشت! که فردا چه برنامه ها برای خودش درست کرده بود! که آینده رو مال خودش می دونست!
دکتر – باید صبور باشید. شما تنها تکیه گاه همسرتون هستید. خودتون رو کنترل کنید. ما و شما با کمک هم باید طوری رفتار کنیم که روحیه همسرتون از بین نره. شما باید به او بگید که توموری که در ایران تشخیص دادن فقط یه کیست چربی بوده که همون باعث سردرد می شده.
من- دکتر این تومور چقدر خطرناکه؟
دکتر- باز هم متاسفانه باید بگم خیلی. وقت زیادی نداریم. شما اجازه جراحی به ما می دید؟
من- ما برای همین کار اینجا آمدیم. مگه خطری داره؟
دکتر- متاسفانه بله.بقدری متاستاز زیاد و سریعه که باعث تعجب ما شده. احتمال داره که بدون هیچ علایمی تا چند روز دیگه بیمار فلج بشه!
من- دکتر آخه چطور امکان داره؟!
دکتر- این یک نوع نادر سرطانه!
من- دکتر خطر جراحی چیه؟
دکتر- خطر جراحی؟ پنجاه درصد خطر داره. باید تارهای نخ مانندی رو از روی مغز برداشت . خیلی مشکله! و خطرناک!
من- دکتر نمی دونم چی باید بگم. باید با پدر و مارد همسرم صحبت کنم.نمی تونم تنهایی تصمیم بگیرم. قدرتش رو ندارم اگر عمل نشه چی میشه دکتر؟
دکتر- اگه منظورتون اینه که چه مدت زنده می مونه باید بگم حدود یک ماه!تقریبا! اما در چند روز آینده معلوم نیست چه اتفاقی می افته!
من- نمی دونم چی بگم! من غافلگیر شدم!
دکتر- شما با هر کس می خواهید مشورت کنید. یکساعت آزمایشهای همسرتون طول می کشه ولی اگر قرار بود من تصمیم بگیرم حداقل این شانس رو به این دختر می دادم که شاید، دقت کنید، گفتم شاید بشه کاری کرد! یعنی سعی خودمون رو بکنیم. نظر من اینه که جراحی بشه. خیلی زود! علیرغم خطرهایی که وجود داره! وقت رو نباید تلف کرد! عجله کنید.
از بیمارستان خارج شدم و با ایران تماس گرفتم. با خونه فرگل آقای حکمت بود.
- آقای حکمت!
حکمت- فرهاد!سلام . خوبی پسرم؟
من- نمی دونم چکار کنم؟ تنهام! نمی تونم تصمیم بگیرم!
حکمت- پسرم خودت رو کنترل کن. چی شده؟ فرگل کجاست؟
من- بیمارستانه. دکتر گفته باید عمل بشه وگرنه تا یک ماه دیگه بیشتر زنده نیست. چه کنم؟
حکمت- فرهاد آروم باش. ما همه این مسئله رو می دونستیم. تو تنها کسی هستی که فرگل اونجا داره اگه تو هم سست باشی همه چیز خراب می شه!
من- دکتر به من گفته باید اجازه عمل رو بدم ولی من می ترسم!
و شروع به گریه کردم.مدتی حکمت چیزی نگفت. بعد از چند دقیقه گفت:
حالا آروم شدی؟ گوش کن فرهاد. این آخرین شانس فرگله! اجازه بده.
من- دکتر گفته ممکنه زیر عمل تموم کنه.می فهمید؟!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
حکمت مدتی سکوت کرد و بعد گفت:
فرهاد ما همه این رو می دونستیم دکتر زرتاش به ما گفته بود که فرگل تنهایی پیشش رفته و از موضوع باخبر شده! این برنامه رو ترتیب دادیم که فرگل امیدواری پیدا کنه! هم تو هم فرگل! حالا آروم باش. فهمیدی چی گفتم؟ ما تموم این چیزها رو می دونستیم!
جوابی نداشتم بدم.
حکمت- فرهاد! گوش می کنی؟
من- متوجه شدم. همه جیز رو!
حکمت- اجازه عمل رو بده. خواهش می کنم. تنها شانسیه که فرگل داره. اگه خدا بخواد شاید معجزه بشه!
من- من باید برم فرگل منتظره.
حکمت- برو پسرم. قوی باش. ما روی تو حساب می کنیم. برو به امید خدا. از طرف ما ببوسش .
ودیگه نتونست خودش رو نگه داره!
تلغن رو قطع کردم و به بیمارستان برگشتم.دکتر منتظر بود.
وتی داشتم ورقه رو امضا می کردم دستم می لرزید.صبر کردم. دکتر که متوجه شده بود گفت:
- این تنها راه ممکنه!
امضا کردم.
به اتاق فرگل برگشتم. باید خودم رو کنترل می کردم اگر فرگل من رو با حالتی عصبی و غمگین می دید حتما همه چیز رو می فهمید.
چند دقیقه بعد فرگل به اتاق برگشت و با دیدن من گفت:
فرهاد اتفاقی افتاده؟
من- نه چطور مگه؟
فرگل- دکتر به تو چیزی نگفته؟
من- اصلا! مگه قراره چیزی بگه؟
فرگل-نمی دونم فقط دلم شور می زنه.
من- بازم که ترسیدی خاله سوسکه! خوبه دکتر دیروز خیالت رو راحت کرد!
فرگل- می ترسم باز همه چیز خراب بشه.
من- ایندفعه دیگه چیزی خراب نمی شه. مطمئن باش.
در این موقع دکتر همراه یکی از همکارانش اومد و بعد از معرفی همکارش شروع به صحبت کرد.
- دخترم مشکل شما تومور نیست.قطعه ای از استخوان جمجمه رشد کرده و باعث می شه به مغز فشار بیاد. خیلی راحت و بسهولت می تونیم اوم قطعه رو بتراشیم. تمام مدت عمل شاید بیشتر از دو ساعت طول نکشه.
برای فرگل ترجمه کردم و در دل آرزو کردم که ای کاش همین طور بود. دکتر نقش خودش رو بقدری طبیعی بازی کرد که برای خودم هم تولید شک کرد.
فرگل- فرهاد بپرس اگر عمل نکنم چی می شه؟ اگر فقط این سردردها ادمه داشته باشه اصلا مهم نیست تحمل می کنم.
ترجمه کردم. دکتر جواب داد:
ممکنه در آینده این زائده رشد بکنه و تولید ضایعاتی روی مغز بکنه. اون موقع ممکنه مشکلاتی پیش بیاره در اون صورت باید جراحی کنید.حالا که چیز مهمی نیست بهتره همین جا این کار رو بکنید.
برای فرگل ترجمه کردم. با اکراه قبول کرد.
دکتر- نهراحت نباشید ظرف یک هفته از بیمارستان مرخص می شید خوب و سالم! بعد از اون دکتر دستور بستری شدن فرگل رو داد. قرار شد فردا صبح زود جراحی انجام بشه.
پرستار فرگل رو با خودش به اتاقی که قبلا برای ما در نظر گرفته بودند، برد. بعد از رفتن فرگل دکتر گفت:
بعد از ناهار برای اینکه آروم باشه دستور تزریق مسکن دادم. شب هم همینطور. شما باید فقط بهش روحیه بدید به خودتون هم همینطور نباید نا امید بود.
چند دقیقه بعد پرستار خبر داد که می تونم به اتاق برم. وقتی وارد اتاق شدم فرگل با یک لباس سفید قشنگ روی تخت خوابیده بود.
فرگل- این هم لباس عروسی!
من-چقدر رنگ سفید بهت می آد فرگل!
فرگل- گردشمون هم خراب شد.
من- یه هفته دیگه! چه فرقی می کنه.
فرگل- با ایران تماس گرفتی؟
من- نه بذار برم به پرستار بگم از همین جا تلفن بزنیم.
از اتاق بیرون اومدم و از بیرون دوباره با ایران تماس گرفتم. چند دقیقه ای طول کشید تا تماس برقرار شد. خود آقای حکمت بود. جریان رو بهش گفتم ازش خواستم وقتی خود فرگل تلفن زد طوری وانمود کنه که هیچی نمی دونه و به فرگل نگه که من قبلا با او صحبت کردم. بعد از خداحافظی با اتاق برگشتم.
من- اجازه گرفتم. هزینه تلفن روی صورت حساب منظور می شه. اگر می خواهی تلفن کن. بهشون خبر بده. حالا دیگه خیالمون راحته! بذار اونهام خیالشون راحت بشه.
فرگل- بهشون چی بگم؟
من- حقیقت رو! هر چی دکتر گفت.
خودم شماره ایران رو گرفتم. بعد از یکی دو بار شماره گیری تماس برقرار شد.
من- الو. جناب حکمت! سلام
حکمت- سلام خودم هستم.
من- حالتون چطوره؟ خبر خوش دارم!
حکمت- سکوت!
من- شکرخدا نتیجه آزمایشها معلوم شد تمام اون چیزها اشتباه بود! اصلا موضوع تومور منتفیه!
حکمت گریه می کرد. من با هیجانی ساختگی صحبت می کردم تا فرگل شک نکنه.
من- بله، بله! خودم هم اول باور نمی کردم! خواهش می کنم شما این خبر رو به پدر و مادرم وهومن و لیلا بدید بگید خیالشون راحت باشه.
دکتر گفته یه زائده استخوانیه! کمی به مغز فشار می آره! می خوان فردا جراحی کنن و اون قسمت رو بتراشن. چیز مهمی نیست. یه جراحی ساده! اصلا خودتون با فرگل صحبت کنید گوشی .
تلفن رو به فرگل دادم و گفتم:
از خوشحالی دارن گریه می کنن بیچاره ها چی کشیدن این چند وقته!
فرگل تلفن رو گرفت و شروع به صحبت کرد.
گوشه ای ایستادم و همونطور که فرگل رو نگاه می کردم آروم گریه کردم دیگه دست خودم نبود. نمی تونستم اشکهامو کنترل کنم. فرگل بعد از آقای حکمت با مادرش صحبت کرد. هم صحبت می کرد ، هم گریه!
بعد از چند دقیقه به مادرش گفت که پول تلفن زیاد می شه بهش اشاره کردم که فکر این چیزها نباشه ولی فرگل خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد. لحظه ای به من نگاه کرد و بعد گفت:
تو چرا گریه می کنی؟
من- داشتم فکر می کردم که اگر واقعا تشخیص دکتر درست بود و تو سرت تومور داشتی من چکار می کردم؟!
فرگل- باید تسلیم خواست خدا می شدی. تو و خانوادت از هیچ چیز کوتاهی نکردید من واقعا مدیون شماها هستم. اگر عمری برام باقی موند حتما جبران می کنم فرهاد.
من- تو به هیچ کس مدیون نیستی ولی به امید خدا وقتی خوب شدی حتما جبران کن!
فرگل- جبران کارهای تو خیلی مشکله ولی سعی خودم رو می کنم.
من- شوخی کردم دختر!
در همین موقع ناهار آوردند و دوتایی مشغول خوردن شدیم. هیچ اشتها نداشتم ولی مجبور بودم برای حفظ ظاهر هم که شده با اشتها تموم غذامو بخورم و تموم کنم! فرگل در چهره من بسیار دقیق می شد. می دونست که اگر مسئله ای باشه من نمی تونم خودم رو کنترل کنم. وقتی غذا تموم شد بشقاب من رو نگاه کرد و گفت:
چه با اشتها خوردی؟
من- هنوز گرسنه ام! تو چرا غذاتو تموم نکردی؟
فرگل- زیاد اشتها ندارم بیا تو بخور!
مجبور شدم بقیه غذای فرگل رو هم به زور بخورم عجیب اینکه همین عمل اعتماد فرگل رو جلب کرد و برای اولین بار بعد از ورود به بیمارستان خندید. نیم ساعت بعد پرستار یه تزریق انجام داد و گفت:
شما باید استراحت کنید. باید برای فردا قوی و سرحال باشید. خواهش می کنم بخوابید.
وقتی رفت فرگل پرسید:
این چی بود به من زد؟
من- مسکن! گفت که باید بخوابی
فرگل- شیطون اگه خوابم برد نری بیرون و یاد دوران مجردیت بیفتی ها!
من- اتفاقا خیال داشتم وقتی تو خوابی یه سری به رفقای قدیمی بزنم. از بیمارستان که مرخص شدی حتما باید با اونها آشنا بشی. چندتاشون همین جا ازدواج کردن. زن خارجی گرفتن! حتما از بعضی هاشون خوشت می آد. بچه های خوبی هستن.
فرگل- شوخی کردم فرهاد. اگه خوابم برد تو برو.اینجا حوصلت سر می ره. برو یکی دو ساعت خستگی در کن. روحیه ات هم عوض می شه.
من- مگه روحیه ام بده؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Parichehr | پریچهر


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA