انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 10 از 16:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  15  16  پسین »

هم سایه من


زن

 
اونقدر تو فکر بودم که متوجه نشده ام شروین خیلی وقته صدام میکنه .. با نگاه گنگ خیره شدم بهش :
- کیانا خوبی؟؟؟1 میدونی چند بار صدات کردم!!!!؟؟؟!
سرمو بی ربط تکون دادم که یهو چشماشو ریز کرد و گفت :
- کیانا؟؟؟!! خانوم؟؟؟؟! چیزی شده؟؟؟!!
سرمو کج کردم و با دقت نگاش کردم :
- شروین من تورو نمیشناسم!!! یعنی من هیچی از تو از گذشتت از خانوادت نمیدونم!! شروین .. ...
- جانم؟؟؟!1
- خیلی زود نیست؟؟؟!
مهربون نگام کرد ... آروم دستم رو گرفت توی دستش و گفت :
- این مدت نشناختیم؟؟؟!!
با ترس گفتم :
- نه!!! نشناختمت!!!! باورکن ...
انگشت گذاشت رو لبم و گفت :
- هیییس!!1 ناراحت نباش الان میریم خونه باهم حرف میزنیم ...
تمام راه یه بغض بدی داشتم ... به محض اینکه رسیدیم .. آروم تا دم درخونش همراهیم کرد و گفت :
- اینجا راحت تری یا بریم سمت تو!!!
برام فرقی نمیکرد سکوت کردم .. که در رو باز کرد و بعد از اینکه لباسام رو در آوردم .. روی کاناپه نشستیم من رو گرفت تو بغلش... نمیدونم چه حسی داشتم ولی به محض اینکه بغلم کرد گرمی اشک رو رو گونه هام حس کردم ... اونم چیزی نگغت فقط آروم دست کشید به سرمو و یواشی زیر گوشم گفت :
- نمیدونم از کجا شروع کنم ...ولی از جایی شروع میکنم که به تو مربوط میشه .. چون شاید شروع دوباره ی زندگیم باشی ..تمیدونم کیانا توی این دنیا چی میتونه یاعث بشه من تورو حتی برای یه لحظه دوست نداشته باشم .. همه ی روح و جسم و وجودم رو فدات نکنم ... من اونقدر ... تجربه دارم که میدونم این علاقه ی من به تو حتی توی این چند ماه دلیلی جز وجود ناز خودت نداره ... من خیلی دنیا دیده تر از اونیم که فکر میکنی.. کیانا من مهر و عشق توی وجودت رو دیدم .. شاید منظورمو نفهمی .. تو به من نشون ندادی ولی این جزئی از وجودته و فقط منتظره به پای مردی که عاشقانه دوستش داری ریخته شه ..و من امیدوارم بتونم اون مرد باشم ... برای من نه قیافه ملاک بود نه مهم بود تو سی سانت از من کوتاه تری ... یا اونقدرا که خودت فکر میکنی زیبا نیستی زیبایی تو اینجا تو قلبته .. .. و من همه رو از توی چشمات دیدم . خیلی وقته آدما چشماشون غبار گرفته و درونیاتشون رو مخفی میکنن .. ولی تو .. تو با اون چشمای روشن مشکیت ... با اون نگاهت .. منو دیووونه کردی ... میدونی کی؟؟؟!! همون شبی که اومدم توی اتاقت همون شبی که دستا ی ظریفتو حائل تنم کردی ... همون شب چشمات.... صدات وقتی که صدام کردی ... کیانا !!!... تازه فهمیدم این اون نگاهیه که میتونه من رو تا ابد اسیر خودش کنه ...این همون صدایی که تا آخر عمر میتونه آروم جونم باشه ...بعد از اون تا مدت ها با خودم میجنگیدم ... نمیخواستم عاشق شم اهلش نبودم ... مادرم عاشق پدرم بود ... وقتی بابا رفت انگار روح اونم با خودش برد... میترسیدم دل به کسی ببندم و اون بره ... طاقت نداشتم ... طاقتش رو ندارم کیانا!!!!!
اشکام شدت گرفته بود ... دلم میخواست همون موقع سفره ی دلم رو باز کنم ... اومدم حرف بزنم که آروم دستش رو گذاشت رو لبم و با صدای خفه ای گفت :
- اولین باری که با یه دختر رابطه برقرار کردم22 سالم بود ... درست یه سال بعد از فوت بابا بود و رفتن شاهین .. درسم تموم شده بود و خیلی تنها و غمگین بودم ..خیلی ...اونقدر که همه ی اطرافیان نگرانم بودم ... به پیشنهاد یکی از دوستام بود و یه جورایی با اکراه ... یه مدت یه دختر از خودم یه سال بزرگتر رو که از شوهرش جدا شده بود صیغه کردم ... اوایل فکر میکردم دوستش دارم ولی وقتی فهمیدم که این شغلش و شوهرشم بخاطر خیانت طلاقش داده حالم از خودم و خودش بهم خورد ... مادرم وقتی از کارم مطلع شد یه جورایی بایکوتم کرد و قصد کرد زنم بده ... ولی من واقعا هیچ حس عاطفی ای به هیچ دختری نداشتم از اینکه هر دختری رو پیشنهاد میداد اول به چشم و ابرو جاذبه های زنونش نگاه میکردم حالم از خودم بهم میخورد رک میگم میدونستم اگه باهاشم ازدواج کنم بعداز یه مدت برام خسته کننده میشه عین یه عروسک خودخواهی بود دختری که میتونست بهترین زندگی رو داشته باشه بدبخت کنم!!! توی همون موقع ها بود که فهمیدم نصف بیشتر دخترام بخاطر تیپ و قیافم از من خوششون میاد و از اون جالب تر این بود که بعد از اون زن دیگه این من نبودم که درخواست دوستی میدادم بلکه بهم درخواست میدادن و اونقدر میرفتن و میومدن تا بالاخره .. من مرد بودم... جوون بودم ... این کار یه جورایی شده بود تفریح هرچند اصولا خیلی تفریح نمیکردم ...ب... بعد از اونم که برای فوق و دکترا رفتم فرانسه و انجام یه جورایی از اینجا بدتر ... و خلاصه شدم اونی که اول دیدی و میدونم حرفهای زیادی پشتم شنیدی ولی دروغ نگفتم دله نبودم ... من هیچکدومشون رو دوست نداشتم وباور کن یه کدومشون رو بی آّبرو نکردم ... همشون از قبل ... حتی به یه دونشون قولی ندادم ...این من نبودم که میخواستم وقتی خودشون ...بگذریم .. بعد از اینکه از پاریس برگشتم ... دوباره داستان زن گرفتن ادامه پیدا کرد ... وقتی مامان دید اهلش نیستم ... اولش من رو از خونه بیرون کرد و گفت هر غلطیم میخوای بکنی برو توی سوئیت ولی بعد از یه مدت از کارش پشیمون شد و بهم اخطار آخر رو برای ازدواج داد و وقتی گفتم که من خواستگاری برو نیستم اگرم کسی رو بخوام باید خودم پیداش میکنم اونم لج کرد و گفت تازمانی که زن خوب و در شان خانواده که مورد تایید من باشه نگرفتی من مادرت نیستم و بعدشم که توی مدتی که من رفتم سفر خونرو فروخت و رفت فرانسه!!! البته شاهین به من گفته بود که میاد ولی نگفته بودن سوئیتم رو فروخته ... اونم به یه دختر .. .. وقتی اولین بار توی راهرو تورو با اون سر و وضع دیدم اول فکر کردم که میدونی من اینجام و مخصوصا .... ولی وقتی بهت طعنه لباست رو زدم و تو اونجوری سرتو انداختی پایین و در رفتی شک کردم ... چون مامان با من حرف نمیزد زنگ زدم به شهاب و اون ازش پرسید و فهمیدم تو کی هستی و با توجه به تعریفایی که سخاوت ازت کرده بود .. مطمئن شدم تو اونشب صرف ترسیدن اونجوری اومدی وگرنه روحتم خبر نداشته که من کی از سفر میام .. ولی با این حال اونقدر اونشب چشمات مصمم و گشتاخ بود که بدم نمیومد یکم سر به سرت بذارم برای منی که همیشه مورد توجه اکثریت دخترا بودم و هر کدوم به نوعی سعی میکردن دلبری کنن سخت بود ببینم یه دختر اونجوری جلوم وایساده و سرم داد کشیده ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
گریه ام آروم شده بود ... ولی ذهنم درگیر بود .. یه جورایی به خودم حق دادم ... راستش احساس میکردم که اگه بهش حرفیم نزنم هیچ اتفاق خاصی نمیافته ... نمیدونم .. دستی به صورتم کشید و گفت :
- کجایی؟؟؟!!! نمیخوای بقیه اش رو بشنوی؟؟؟!!!
لبخند زدم و گفتم :
- مگه بقیه هم داره از اونجا به بعد که من خودم بودم!!!
خندید و گفت :
- تو هیچیت به دخترا ی دیگه نمیره!!!! میدونم اونقدری که من تورو دوست دارم برای جفتمون بسه!!!! ولی توام خوب یکم بیشتر من رو دوست داشته باش دیگه !!! دلم میگیره ها!!!
از قیافش خندم گرفت ... ناخودآگاه دست انداختم دور گردنش و اولین بوسه رو رو گونش نشوندم ... چشماش چراغونی شد ... محکم کشید منو بغلش و فشارم داد و گفت :
- نمیدونی کیانا چه لذتی داره که بدونی اولین مردی هستی که یه دختر میبوسدش!!!!!
با این حرفش راه تنفسیم بسته شد !!!! من گونه ی محمد رو هم بوسیده بود ... کم!!!ولی بوسیده بودم ... درسته ازین فراتر نرفته بودیم ..ولی ... نمیدونم چم شده بود .. از بغلش اومدم بیرون ... و زود مچم جلوی نگاه تیزش باز شد و گفت :
- چی شد ؟؟؟!! ناراحت شدی کیانا؟؟!!!
با من من گفتم :
- شروین ؟؟؟!!! چرا من رو انتخاب کردی!!! توی حرفات از همه چی گفتی جز اینکه چرا من؟؟!
لبخندی زد و دوباره کشیدتم تو بغلش و ادامه داد :
- اول از همه اینکه دوست داشتن دلیل نمیخواد!!!! دوم اینکه بر میگرده به همون اولین دیدارمون ... رک میگم اونشب تا صبحش یه جورایی بهت فکر کردم توی نگاه اول ازت خوشم اومده بود!!! از تیپت قیافت ... با نمک بودی .. ظرافتتم که جا خودش رو داره ... واسه ی همین در درجه ی اول تصمیم گرفتم برای اولین بار محک یه دختر رو بزنم و ببینم اهلش هست یا نه ... میدونم ممکنه از حرفم ناراحت بشی ولی این طبیعت پسراست دوست دارن دختری رو که ذهنشون رو مشغول کرده در درجه ی اول محک بزنن که پا میده یا نه ... و جالبیش اینه اگه پا بده ... نمیدونم یه جورایی تمام این کشش یهو فروکش میکنه!! اما امان از اونروزی که پا نده این کشش اونقدر ادامه پیدا میکنه تا طعم شیرینه عشق رو حس میکنن!!!! همه جوره امتحانت کردم و وقتی عکس العملات رو میدیدم ... لذ ت بخش بود ... تو اهلش نبودی .. حتی چند دفعه سعی کردم با تحریک حس حسادت تورو سمت خودم بکشم!!!! حتی اومدم توی خونت و رفتارت رو دیدم ... تو خانوم بودی .. در عین آزادی نجیب بودی...دوست داشتم این رو ... اینم برام جالب بود که تو در کنار اینکه دختر خوبی بودی شیطنت های خوشگلی داشتی ... و من عاشق همین شیطنتات شدم. .... توی این چند ماه همه جوره تحت نظرت داشتم شاید اینو نباید بگم ولی اکثر روزا تا شرکت دنبالت میکردم .... حتی چند شب بهت گفتم نمیام و تا صبح دم در کشیک دادم ...به دانشگاهتم سر زدم ... تو اهلش نبودی ... داستان رادم ... همون موقعه ی رقص... چشمات از اون دور همه چی رو لو داد ... من این لو دادن گاه و بی گاه چشمات رو میپرستیدم ... فقط مونده بود توی یه جمع صمیمیم رفتارت رو بسنجم واسه ی همین شمشک رو بهترین موقعیت دیدم ... راستش اونروز دیدم سر خوردی و سروش گرفتت ولی برای اینکه اطمینانم 100 درصد باشه اونجوری رفتار کردم .... بعدشم تصمیم رو همون موقعی که توی خونت گونت رو بوسیدم گرفتم .. با تمام وجود روح و جسمت رو میخواستم ... میخواستم بشی عروسک ناز خودم!!!! میفهمی؟؟؟!! فقط توی اصفهان محمد یکم ذهنم رو مشغول کرد که اونم برای اولین بار غرورم رو زیر پا گذاشتم و باهاش حرف زدم و وقتی گفت که یه زمانی هم کلاسیت بوده و بعدشم باهم دورادور فامیل شدین ... خیالم راحت شد .. و وقتی از این صمیمت پرسیدم .. گفت که یه بیماری داره و توام بخاطر همدردی این چند روز همراهیش کردی .. راستش بهت حق دادم و از اینکه بیخودی مشکوک شده بودم به وجود نازنینت خجالت کشیدم ...
اتاق دور سرم میچرخید ... دلم میخواست محمد اینجا بود و تمام حرص دنیرو رو سرش خالی میکردم .. ر چند میدونم اون این حرف رو از روی محبت زده و چه بسا فکر میکرد درست ترین کار رو انجام داده !!!
از توی بغل شروین در اومدم لبخند زورکی زدم و برای اینکه مسیر حرف رو عوض کنم گفتم :
- تو گشنه ات نیست ؟؟؟!!
بلند خندید و گفت :
- ای شیکموو بریم بیرون؟؟!!
- نه چی دوست داری واست بپزم؟؟؟!!!
- محکم کشیدتم بغلش و و قلقلکم داد و با خنده گفت :
- من دلم میاد زنم دست به سیاه و سفید بزنه؟؟؟!!
- سیاه وسفید با آشپزی فرق داره !!!
- چه فرقی داره ... زن من فقط باید خانومی کنه و به شوهرش برسه و اگه واسه ی شوهرش کم بذاره هیزی میکنه ها!!!!
اخم کردم که خندید و رو دستش منو بغل کرد و از جا بلند شد و بردم سمت پله ها .. نمیدونم چرا ولی یهو ترسیدم ...
- شروین ؟؟ جیکار میکنی؟؟؟!!1
شیطون شد و گفت :
- میخوام یکم باهم عشق بازی کنم!!!
گنگ نگاش کردم :
- عشق بازی چیه ؟؟؟!!! شروین من رو بذار زمین ...
بدون توجه به حرفام رو دست بردم بالا و هر چی تقلا کردم نتونستم ازش جدا شم قلبم عین گنجشک میزد و یهو هق هق گریم گرفت ...
آروم منو سمت اتاقش برد و بعد از اینکه رو تخت گذاشتم بلافاصله بغلم کرد و اشکام رو پاک کرد و گفت :
- چرا گریه میکنی؟؟؟؟!!
- میخوای چیکار کنی ..
مهربون خندید و گفت :
- به من اعتماد نداری؟؟؟!!!
نگاش کردم ... چیزی که توی چشماش بود باعث میشد که حس کنم تنها تکیه گاهم توی دنیا بعد از بابا محسن .. اونه ...
سرمو آروم به نشانه ی مثبت تکون دادم ...
مهربون گونم رو ناز کرد و گفت :
- الان ساعت 5 اگه بخوایم بریم ناهار همه جا جز این فست فودها بستن .. پس اگه دوساعت صبر کنی واسه شام میبرمت یه رستوران خیلی شیک .. بعدم من دیشب تا 3 رانندگی کردم صبحم 7 پاشدم رفتم شرکت دارم بیهوش میشم .. افتخار میدی توی بغلم یکم بخوابی؟؟!!!
نگاش کردم ...نمیدونم توی نگام چی دید .. آروم از جاش بند شد و پلیورش رو در آورد و با بالا تنه ی لخت دراز کشید اون سمت تخت ...
میدونستم آسیبی بهم نمیزنه ... دلمم براش تنگ بود ... آروم خزیدم رو تخت .. چشماش بسته بود ... برای اولین بار اینجور میدیدمش..سینه اش یواش بالا پایین میرفت نمیدونم چم شده بود تمام تنم داغ بود .. برای یه لحظه تصمیم گرفتم .. با طمانینه کنارش دراز کشیدم و خم شدم و سرمو گذاشتم رو سینه اش... بعد از چند لحظه دستش آروم دورم حلقه شد و من نمیدونم چقدر طول کشید ولی با صدای ضربان قلبش بیهوش شدم ...
شاید اونروز عصر شیرین ترین خواب زندگیم رو کردم ... شروین بلد بود ... ذره ذره پیش میرفت و این .. خیلی لذت بخش بود ... اینکه کم کم ترست بریزه .. اینکه یواش یواش به وجود یکی عادت کنی ... و همین باعث میشد این عادت عمیق و عمیق تر بشه ... از همه بهتر این بود که مرد بود .... نه نگاهش نه رفتارش حتی اون موقع ها با تمام شوخی هاش کثیف نبود ... با اینکه میدونستم با دخترا ی زیادی بوده ولی واسه ی من پاک پاک بود و این رو از ته قلب دوست داشتم!!!
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
نمیدونم ساعت چند بود که با ناز و نواشهای شروین از خواب پریدم ... به پهلو دراز کشیده بود و آروم داشت گونه ام رو ناز میکرد و موهاش پریشون ریخته بود توی صورتش .. آروم دستم رو بردم سمت موهاش و بیشتر بهم ریختمش و خواب آلو گفتم :
- موهای اینجوری بهت میاد ...
مهربون خندید و اونم موهام رو بهم ریخت و گفت :
- منم موهای شلخته ات رو بیشتر دوست دارم ...
خندیدم ... که باعث شد سرش رو خم کنه و آروم چال روی لپمو ببوسه ... تنم گر گرفت .. و بلافاصله از جام پا شدم که محکم کمرمو گرفت و من رو کشید توی بغلش ... بعدم با اخم شیرینی گفت :
- کجا؟؟؟!! در نرو!!! بد تره!!!! من عین یه شیر گرسنم که هرچی آهو تند تر میدوئه بیشتر دوست دارم به چنگش بیارم ... بعدم خدید و گوشم رو گاز گرفت ...
بدم نمیومد رک میگم ... منم آدم بودم ... ولی .. درست نمیدیدم ...و بد جور خجالت میکشیدم واسه ی همین رو کردم سمتش و گفتم :
- شروین من.... میشه همه چی باشه به وقتش...
مهربون خندید موهامو از صورتم زد کنار و بعدم وبازوم رو ول کرد و گفت :
- پس تا سه میشمرم برو وگرنه هیچ تضمینی نمیکنم!!!!
سریع در حالیکه میشمرد از در رفتم بیرون که باعث شد صدای خندش تا راه پله ها بیاد .. بعدم از همون بالا داد زد :


- برو خونه تا نیم ساعت دیگه حاضر شو بریم شام !!! باشه جوجو؟؟؟!!
با گفتن باشه رفتم سمت خودم و بعد از اینکه دست و روم رو شست لباس مناسبی پوشیدم و نیم ساعت بعد با صدای زنگ در درو باز کردم ...
موهاش رو شلوغ ژل زده بود و یکمم ریخته بودشون توی صورتش... به پلیور آسمانیه با یه شلورا جین سرمه ای سیر تنش بود با خنده نگاش کردم و بعد از 5 ماه حرف دلم رو زدم :
- تو چقدددرر لباس داری!؟؟! اینارو کی میخری؟؟؟!!
خندید و گفت :
- نیست که تو نداری... اکثرشو شهاب پست میکنه!!! میدونه سلیقمو اون میفرسته فقط کت و شلوار اینارو خودم میخرم!! بعدم با شیطنت اضافه کرد :
- چیه ؟؟؟!! خوشتیپم ؟؟؟!!
- نه!! لباسات قشنگن!!!!وگرنه خودت ....
خندید و محکم دستم رو کشید و برد سمت ماشین و توی راه گفت :
- وایسا به وقتش دستم بهت برسه تمام اینارو تلافی میکنم !!!
- حالا کو تا وقتش ...
یهو وایساد و رو کرد سمتم و گفت :
- ببین کیانا نذار زنم با بچش با هم بیان خونه ی بخت ها!!!!!!! هی رو مخ من نرو باشه؟؟؟!!
- خندیدم و گفتم :
- یه بار گفتم ..مال این حرفا نیستی داداش ...
نگاه شیطونی کرد و گفت :
- مثل اینکه توهم بدت نمیاد هی کشش میدی ...
لبامو جمع کردم ودلم میخواست تا میخوره بزنمش که با دیدن قیافم بیشتر خندید و با عصبانیت گفتم :
- خدا .. کی دانشگاه شروع میشه من از شر تو راحت بشم یه دو ساعت وگرنه خونه و ..شرکت ...همش تو!!!
غش غش خندید و بعد از اینکه از در پارکینگ اومد بیرون و گاز داد رو کرد سمتم و گفت :
- ایشاا.. همونجوریه که تومیگی و توی دانشگام از شر من خلاص میشی بعدم ابروهاشو انداخت بالا و به یه لبخند زیر پوستی به راهش ادامه داد ...
انگار یه چیزی رو داشت از من قایم میکرد .... بد جور مشکوک بود واسه ی همین با دقت شروع کردم موشکافامه صورتش رو برانداز کردن ...که باعث شد با خنده برگرده سمتم و بگه :
- زور نزن!! سی سالم اینجوری بهم خیره شی نمیفهمی توی کلم چیه .. همه که مثل من ازین هنرا ندارن!!!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم :
- مگه به این یه هنرت بنازی!!!!
خندید و گفت :
- نترس هنرای دیگم دارم منتها به وقتش!!!!
چپ چپ نگاش کردم و با گفتن بی تربیت خندش شدت گرفت و گفت :
- تو ذهنت منحرفه ... منظورم هنر خانه داری و بشور بساب و اینا بود بابا!!! تازه قلاب بافیم بلدم!!!
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم زدم زیر خنده که با نده ی من مهربون نگام کرد و گفت :
- آهان حالا شد همیشه بخند ..جانم!!!
شام رو توی یه رستوران خیلی شیک و در عین حال یکم شلوغ خوردیم راستش من خودم به شخصه از رستوران های خلوت خوشم نمیومد و شروینم با من موافق بود و میگفت اینجوری آدم اشتهاش بیشتر باز میشه ... تمام مدت غذا خوردن نگاه های پر حسرت بعضی دخترای جوون رو روی شروین و خودم احساس میکردم ..شروین ظاهرش حرف نداشت و از ظاهر گذشته فوق العاده رفتار و صدای گیرایی داشت و از این لحاظ بهش میبالیدم .. متاسفانه هر چی محبتاش به من بیشتر میشد ترس از دست دادن ونبودنشهم افزایش پیدامیکرد و باعث میشد توی قایم کردن رابطه ی قبلیم مصمم تر باشم... من نمیخواستم ریسک کنم .. پیش خودم گفتم اگه یه روزیم بفهمه حداقل تا اون روز از حضورش لذت بردم .. چه الان چه 3 سال دیگه اگه به خاطر این موضوع میذاشتم کنار من دق میکردم .... مزیت سه سال دیگه به این بود سه سال بیشتر از حضورش لذت میبردم .. شروین مردی نبود که به آسونی بشه ازش گذشت .. اونقدر خوب بود که کارنامه ی بدشم ذهن من رو درگیر نکنه ... هر چند مشوق خوبی برای نگفتن تنها راز زندگیم بهش بود ...

به هر حال اون شبم به یه برگ از خاطره های خوب زندگیم تبدیل شد .. غافل از اینکه در همیشه در روی یک پاشنه نمیچرخه و زندگی پر از فراز و فرودهایی که زیباییش رو صد برابر میکنه و تحمل سختی ها رو ساده ....
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل بیست و سوم :

یک هفته ی دیگه هم گذشت یه هفته ای که با وجود کارهای زیاد شرکت و گرفتاری شروین مثل همیشه شیرین بود .. توی اون یه هفته فهمیدم شروین علاوه بر خصا ئص دیگش .. بین کار رو زندگیش یه حریمی قائل میشه و توی اوج خستگیم بازم هوای من رو داره ...
اونشب موقعی داشتیم از شرکت بر میگشتیم شروین رو کرد بهم وگفت :
- فردا کلاست شروع میشه ؟؟؟!!!
- وای آره!!! شنیدم این ترم خیلی سخته و کارش زیاد تازه سمینارم دارم ...
- سمینارت رو با کی برداشتی؟؟؟!!
- دکتر مقطعی ... فکر کنم پروژمم با اون بردارم!!!
- خوب کاری کردی منم پروژه ی لیسانسم رو با اون برداشتم!!
بعدم ادامه داد :
- دیگه چیا داری؟؟؟!!
- مدیریت مصالح و مواد!!!
ابروهاش رو داد بالا و گفت :
- با کی؟؟!!
- نمیدونم قرار بود دکتر اصغری ارئه بده!!! ولی توی پرینتم اسم کسی رو ننوشته!!!
هرچند فردا دارم معلوم میشه استادش کیه ...
سری تکون دادو گفت :
- فردا مواظب خودت باشیا ... با پسرام حرف نزن!!!!
خندم گرفت ...
- حالا حرفم بزنم هم کلاسیامن دیگه!!!
اخمی کرد و گفت :
- اونوقت منم میرم با رامش همش حرف های خوب خوب میزنما!!!
غش غش خندیدم . بازوشو نیشگون گرفت ... اونقدر عضله داشت که گوشتش نمیومد توی دست و با حرص آخر یه مشت زد م.. توی پارکینگ بودیم که گفت :
- روی شوهرت دست بلند میکنی ضعیفه .. بعدم ماشین رو خاموش کرد و دویید دنبالم توی راه پله قلبم تند تند میزد و با تمام توان دوییدم ولی سر پیچ آخر کمرمو رو گرفته و بلندم کرد انداختتم روی دوشش از اونجا که تا حدودی ترس از ارتفاع داشتم جیغ خفیفی کشیدم با مشتام یواش ک.بیدم پشتش و گفتم بذارتم روی زمین ولی گوشش به این حرفا بدهکار نبود و بعد از اینک از توی کیفم کلیدامو در آورد و در رو باز کرد یه راست رفتسمت کاناپه و من رو انداخت روش و خودش خیمه زد روی تنم .. با دستام در حالی که سعی میکردم فاصله رو حفظ کنم .. جیغ میزدم و میخندیدم .. اونم سرش رو بازور فور میکد توی صورتم و گونه هامو میبوسد بعدشم با خنده گفت :
- که با پسرای دانشگاتون صحبت میکنی!! زبونت رو بچینم!؟؟؟!!بعدم پرو پرو دست روم بلن میکنی!!!
دستامو که حائل بود توی یه حرکت ... محکم گرفت و لباش رو آورد نزدیک لبم ...و برای چند ثانیه بهم خیره شد و.. مطمئن بودم دوبه شکه که ببوسدم یا نه .. من تجربه ی بوس لب رو نداشتم و توی اون چند ثانیه تنها فرمانی که مغزم بهم داد اینکه شیطون بخندم و آروم لبامو بذارم روی لبش...
برای چند ثانیه انگار برق به تنم وصل کردن ...قلبم تند زد و حس شیرینی توی وجودم پیچید ... جشمام پر از اشک شد .. جدا که شدم .. آروم نگاش کردم .. توی چشماش چلچراغ روشن بود ...نمیدونم چرا سرمو انداختم پایین و چند قطره اشک از چشمم چکید ... میدونستم غمگین نیستم ولی نمیدونستم چرا بغض کرده بودم .. میدونستم از همیشه شاد ترم ... آروم دور تا دورم رو گرفت و محکم بغلم کرد و زیر گوشم گفت :
- دوست دارم خانوم من!!!
آروم اشکم رو پاک کردم و نمیتونستم نگاش کنم .. اونم فهمید واسه ی همین حرفی دیگه ای نزد هونجوری موهام رو نوازش کرد و زیر لب قربون صدقم رفت ...خودم بیشتر توی بغلش جا دادم .. میدونم منتظر بود ..منم بگم چقدر دوستش دارم .. خودمم توی گلوم گیر کرده بود این حرف ولی به سختی قورتش دادم و گذاشتم به وقتش!!!!
یکم که گذشت مهربو زیر گوشم گفت :
- شنیده بودم دخترا وقتی برای اولین بار لباشون رو میبوسن اینجوری اشک میریزن علی الخصوص اگه طرف شون رو ... خیلی عزیزی خانوم!!! خیلی ..
برگشتم و محکم دستام رو دورش گردنش اندختم و سفت بغلش کردم ... آروم گونش رو بوسیدم و بعدم دوییسدم سمت آَشپزخونه ...
اونشب یه شام ساده کنار هم خوردیم .. شامی که بیشتر تی سکوت لبها و پرحرفیه چشم ها گذشت ... قلبم هر روز لبریز تز از عشقش میشد و میفهمیدم خدا گر زحکمت ببندد دری زرحمت گشاید در دیگری... شاید قسمت این بود من عشق رو خودم تجربه کنم و نه صرفا به خاطر دوست داشته شدن علاقه مند بشم!!!

بگذریم فردا صبح ساعت نزدیکای 6 بود از خواب پاشدم با وجود اینکه شروین گفته بود بیدارش کنم تا من رو برسونه ولی دلم نیومد و برای اینکه بیشتر استراحت کنه بیدارش نکردم بعد از خوردن صبحانه حاضر شدم و راه افتادم سمت دانشگاه نزدیکای 7:15 بود رسیدم کلاسم ساعت 7:30 تا 12:30 بود و بخاطر 6 واحدی بودنش زمان طولانی ای داشت!!!بعد از اینکه شماره کلاس رو از روی برد دیدم رفتم سمت کلاس!! ریحانه هم گویا این کلاس رو برداشته بود چون درست پشت من وارد شد و بعد از سلام و احوالپرسی یهو با یه ذوقی گفت :
- واییییییییی کیانا نمیدونی چیا شنیدم گویا استاد این درس جیگریه که دومی نداره ..
ابروهامو دادم بالا و با خنده گفتم :
- خوب اصلا تو بگو دل و قلوه چه دخلی به من و تو داره !!1
- خره زن نداره !! یه کیس مناسبه!!!
- حالا فامیلیش چی هست ؟؟!
- نمیدونم دکتر امجد ... دکتر ماجد یه همچین چیزایی!!!!
خندیدم و گفتم :
- خوبه پس برنامه ی این ترمت امجده!!!! اون ترم که ازون پسر سال دومیه خیری ندیدی!!!
اخماش رفت توهم و گفت :
- اه اه! من رو یاد اون مرتیکه از خود راضی ننداز فعلا امجد رو بچسب ...
نزدیکای ساعت 8 بود که تقریبا همه اومده بودن ولی از استاد بقول ریحانه جیگر خبری نیست ..داشتیم دیگه کم کم نا امید میشدیم ه ن رو به جمع دخترا کردم و گفتم :
- بهتر نیست یکی بره پایین بپرسه ببینیم اصلا میاد یا نه ؟؟؟!!
ریحانه رو کرد بهم و گفت :
- قربون دستت خودت برو دیگه!!!
یکی از پسرام رو کرد سمت من و گفت :
- خاونم کمالی راست میگن اگه مقدور شما تشریف ببرید ..
- شونه هام رو بالا انداختم و رفتم سمت دفتر آموزش و بعد از اینکه وارد شدم از کی از خانوم ها پرسیدم استاد درس مدیریت مصالح نیومدن ...
- چرا اتفاقا چند لحظه پیش بود رفتن سمت کلاس ...
من کسی رو تو راه ندیده بودم سرم رو تکون دادم و بع از تشکر از دفتر اومدم بیرون نگاهی به دور و بر انئاختم و بدو رفتم بالا موقعی که رسیدم دم کلاس .. از در بسته و سکوت میشد فهمید استاد سر کلاسه ...واسه ی همین نفسی تازه کردم و آروم در زدم که با صدای بفرمایید وارد شدم .....سر که بلند کردم با دیدن شروین سلام توی دهنم ماسید......
بر خلاف من اون اصلا شوکه نشد هیچ با یه اخم رو کرد به من و گفت :
- خانوم محترم دیرکه میایید ... سلامم که بلد نیستید ... چرا خشکتون زده .. بفرمایید سر جاتون ...
به خودم اومدم و با اخم غلیظی گفتم :
- من دیر نیومدم بچه ها میدونن رفتم بپرسم شما که دیر کردید کی تشریف میارید ...
سرشو تکون داد و گفت :
- هرچی وقت کلاس رو نگیرید
بعدشم بی توجه به من شروع کرد ادامه صحت کردن ... نمیدونم چرا بد جورییی حرصم گرفته بود پرررو!! با خوم فکر کردم انگار نه انگار من نامزدشم .. حالا اون بخوره توسرش نمیتوست بهتر صحبت کنه ؟؟؟!!!! با صدای ریحانه به خودم اومدم که گفت :
- دیدی چه تیکه ای .. توام دم در شوکه شدی دیدیش!!! راستی اسمشم مجد بود نه امجد!!!
هییییس غلیظی و گفتم و کلافه به حرفای استاد گرامی گوش جان سپردم .. الحقم صداش اونقدر گیرا بودو اونقدر خوب مطلب رو ادا میکرد که دلخوریم رو گذاشتم کنار و تمام حواسم رو دادم به درس ...اونروز شروین به جز ده دقیقه آنتراکت یه سره تا ساعت 12:30 د رس داد و جالبش اینجا بود هیچ کسم اعتراضی نکرد و یه جورایی همه مشتاق ادامه ی کلاسام بودن ... وقتی که کلاس تموم شد شروین نیم نگاهی بهم انداخت و از در کلاس رفت بیرون وسیل عظیم بجه هام دختر و پسر پشت سرش!!!!
توی همین حین ریحانه رو کرد به من و گفت :
- دیدی طرف چه جنسیه!!!!!!؟؟؟؟!!
حرصی بودم واسه ی همین گفتم :
- Fake ( تقلبی!) بابا!!! ازین چینی بنجلاست ..
ریحانه اخم الکیه با نمکی کرد و گفت :
- به عشخه!!! من تووهین نکن کلامون میره توهم!!!
خنده ای کردم و گفتم :
- پاشو پاشو که این عشق و عاشقیا واسه ی حاجی تنبون نمیشه ترم پیش رو هم بکن آویزه ی گوشت ..
شکلکی در آورد و با هم راهی شدیم سمت در خروجیه دانشگاه و دم در به خاطر مختلف بودن مسیر ها از هم جدا شدیم...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
اصلا حوصله ی شرکت رو نداشتم واسه ی همین پیاده رفتم سمت تاکسی خطیا تا برم خونه ... میخواستم از خیابون رد شم که با بوق ممتد ه ماشین برگشتم و با دیدن شروین خندون پشت رول ... اخمی کردم و در تلافیه حرکت صبحش بی توجه از خیابون رد شدم تازه رفته بودم اونور و داشتم از رو پل رد میشدم که برم توی پیاده رو که شروین بازومو و گرفت و تقریبا با عصبیانیت گفت :
- چرا عین بز سرتو میندازی پایین میری؟؟؟؟!! این حرکت یعنی چی!!؟؟
با عصبیانیت بازومو از دستش کشیدم بیرون و گفتم :


- نه با اون توهین های سر کلاست عین طاووس دیدمت ...پلک پلک بزنم؟؟؟!!!
یهو بلند خندید و گفت :
- آآآآآهاااان ..... خدایی داشتی جذبه رو تو کلاس..!!!
- هر هر هر !!!!!
- اون رفتارم مال این بود که ... مگه من بهت نگفتم بیدارم کن؟؟!! گفتی باشه!!! منم دیگه ساعت نذاشتم روز اولی نیم ساعن دیر اومدم!!!!
چپ چپ نگاش کردم و گفتم :
- اولن شما اونقدر موذی تشریف داری که به من نگفته بودی واسه ی چی بیدارت کنم منم فکر کردم میخوای برسونیم گفتم مزاحم خوابت نشم ... حالا از قردا صبح میدونم چجوری بیدارت کنم!!!
باز خندید و در حالیکه دستم و به نرمی توی دستش گرفت و داشت از خیابون رد میکرد گفت :
- خواستم جوجو رو سورپریز کنم!!!!
- بله!! شوکه شدیم!!!
موقعی که سوار ماشینش شدیم .. رو کردم بهش و گفتم :
- حالا چی شد اومدی درس برداشتی دانشگاه؟؟؟؟!!!
خندید و گفت :
- به پیشنهاد استادم ...اونروزم که تو من رو توی آموزش دیدی اومده بودم بگم کارم زیاده قبول نکنم ولی وقتی دیدم تو اون درس رو برداشتی ..
بعدم شیطون خندید ....
چقدر وقتی اینجوری میخندید دوستش داشتم ... مهربون شد نگام و آروم خم شدم سمتش و گونش رو بوسیدم ...
دستم و گرفت تو دستش و برد نزدیک لبش و بوسید ...بعدم بدون حرف خودش رفت سمت خونه موقعی که داشتم پیاده میشدم .. رو کردم سمتش و گفتم :
- شروین؟؟؟!!
- جانم؟؟؟!!
- چه غذایی دوست داری؟؟؟!!!
لبخند مهربونی زد و گفت :
- تو خودت یه چیزی درست کن!!! من همه چی دوست دارم!! هر چند که راضی به زحمتت نیستم !!!
مهربون خندیدم و گفتم :
- من از ته دل گفتم!!!!
- میدونم خوشگلم!!! مواظب خودت باش درسم بخون که استادتون سخت گیره!!!
خندیدم و دست تکون دادم و رفتم توی خونه!!!وشب شروین طرفای 8 بود که اومد و خونه ویه راست اومد آپارتمان من .. نمیدونم چرا ولی بد جور گرفته بود .. با دیدنش لبخندی زدم و گفتم :
- چیه استاد کشتیات غرق شده؟؟؟!!
لبخند محوی زد و گفت :
- هیچی خانوم .. خستم!!! بعدشم رفت سمت دستشویی ...
توی همین حین اومدم کتش رو آویزون کنم که موبایلش لرزید و از توی جیبش درآوردم با دیدن اسم رامش روی صفحه یهو تمام تنم یخ بست و ضربان قلبم شدت گرفت ... به خودم مسلط شدم خزیدم توی آشپزخونه و دکمه ی اتصال رو زدم که صدای جیغ رامش توی گوشم پیچید ....:
- سواستفادهات رو از من کردی و حالا زنگ میزنم سر بالا جوابم رو میدی زن نیستم اگه اون شرکت رو رو سرت خراب نکنم!!معلوم نیست سرت با کدوم آکله گرفته ای گرمه که دیگه محل من نمیذاری.. ولی مهندس مجد .. از مادر زاده نشده کسی رامش رو بذاره سر کار ...
نمیدونم چرا ولی یه بغض بدی چنگ انداخته بود توی گلوم به گوشی خیره بدم که یهو شروین از پشت بغلم کرد و آروم گوشی رو از دست گرفت و گذاشت رو میز اومدم از بغلش بیام بیرون که محکم تر من رو چسبوند به خودشو سرمو گذاشت رو سینش...
نفس نفس میزدم و کم کم اشکم سرازیر شد ... آروم توی گوشم نجوا میکرد :
- گریه کن قربونت برم بذار آروم بشی... میخواستم بهت بگم گفتم شام بخوریم بعد ...
شروین مال توئه ها!!! نبینم اشکاتو!!!!! با هق هق گفتم :
- شروین من رو بیشتر ... نذاشت حرفم ادامه پیدا کنه و با خشونت چونمو گرفت تو دستشو سرمو گرفت جلو صورتش ... با عصبانیت گفت :
- - ببین دختر کوچولو هر مردی توی زندگیش یه بار اینجوری عاشق میشه .. میفهمی؟؟؟!! من واسه ی اونایی که قبل تو بودن ترم خورد نمیکنم!!!!!!! کیانا بفهم .. من 32 سالمه ... وقتی بهت گفتم دوست دارم یعنی تا آخرش هستم .. هرچی پیش بیاد!!! میفهمی؟؟؟!!! اینو تو مغزت فرو کن!!! هر اتفاقی بیفته من از جونم دست میکشم ولی از تو نه...
بعد از این حرفاش محکم لباشو گذاشت رو لبم ... فقط اینو میدونم انگار یه آرامش بخش قوی بهم تزریق شد ... رک میگم از محبتای ناگهانیش غرق لذت میشدم ....و دلم میخواست زمان وایسه ....!!!!!!!!!!
اونشب دیگه نه من حرفی از رامش زدم نه اون صحبتی کرد ... شب بعد از اینکه رفتش توی تخت دراز کشیدم به تنها چیزی که فکر میکردم حرفها و بوسه ی آخرش بود ... نمیدونم خیلی لذت بخش بود یه نفر اعتماد رو مثل یه بذر تو دلت بکاره و بعدش شروع کنه به آیبیاریش و کم کم این اعتماد یه نهال زیبا بشه توسینت و میوه اش یه عشق ناب باشه ... من همه جوره شروین رو دوست داشتم و خندش اخمش .. همش برام دوست داشتنی بود و از همه مهمتر تجربش بود نه تنها ناراحت نبودم بلکه خوشحال بودم که با یه مرد پخته طرفم که تمام حرکات و رفتارش به جاست!!!!!
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل بیست و چهار :



بهار در راه بود و خیابون ها توی هفته های اول اسفند جای سوزن انداختن نبود ... قرار بر این بود طرفای 20 اسفند خانوم فرخی از پاریس بیاد واسه ی تعطیلات بریم شیراز و همه چی رسمی بشه ... بابا محسن به خاطر شرایط خوب شروین معتقد بود عقد و عروسی باهم باشه و من یه جورایی احساس میکردم به خاطر تجربه ی تلخ دوران نامزدیه قبلی دوست داره که هر چه زود تر ما بریم سر خونه زندگیمون هرچند اینا هیچ کدوم دلیلی بر دوام زندگی نبود ولی خوب خیالش اینجوری راحت تر بود!!! جالبیش اینجا بود توی این مدت روزی نبود که یکی از اعضا خانوادم چه مادر چه کتی و چه خود بابا بهم گفتن داستان محمد به شروین رو گوشزد نکنن ولی من انگار با خودمم سر لج افتاده بودم ... یه جورایی توی سرم فقط این جمله میپیچید!!! هر چه بادا باد ....
تقریبا ده روز به اومدن خانوم فرخی مونده بود و کلی کار داشتیم شروین میخواست یه دست حسابی به سر و گوش خونه بکشه و بقول معروف برای اومدن مادرش آمادش کنه!!! منم آمادگیه خودم رو اعلام کردم چون میدونستم آخر سال و کارای شرکت و حساب کتابا به شدت زیاده دلم نیومد درگیره اینجام بشه کلاسای دانشگاهم که فقط دو جلسه قبل از عید تشکیل شده بود رو هم با بهانه ی سفر موکول کرده بود به بعد از عید ....
خوبیش این بود توی اون مدت شروین ماشین رو در اختیارم گذاشته بود و منم مدام یا توی خرید اجناس جدید برای خونه بودم یا داشتم پا به پای زینت خانوم چه توی آپارتمان خودم چه توی آپارتمان شروین کار میکردم!!!! البته جسته گیخته سری به شرکت میزدم .. این وسط بچه ها یعنی آتوسا و فاطمه و سحر بیش از همه از غیبت های گاه و بی گاه من شاکی بودن و میگفتن معلوم نیست تو پیش مجد چه پارتی ای داری که اینقدر لی لی به لالات میذاره..و منم با بهانه ی کلاسای دانشگام و اینکه قرار بر این شده هرروز میام حقوق بگیرم قضیرو ماست مالی میکردم و اونام اونقدر خودشون درگیره روزمرگی بودن که به پروپام نپیچن!!!
از طرفی بعد از اون تماس رامش نمیدونم شروین بهش چی گفت و چی گذشت بینشون دیگه توی شرکت آفتابی نشد و نقشه های پارت سوم پرژه ام با موفقیت تحویل داده شد و عملا قرار داد ما با ایران پایا به پایان رسید و باعث شد شروین یه نفس فوق راحتی بکشه ..
بالاخره چشم بهم گذاشتیم بیستم اسفند شد شبش قرار بود خانوم فرخی از فرانسه برگرده .. استرس بدی داشتم هرچند پای تلفن که باهاش حرف زده بودم ترسم تا حدودی ریخته بود ولی خاطره ی روز اول توی آژانس املاک آقای سخاوت همش جلو چشمم بود .. شروینم انگار یه استرسی داشت ولی سعی میکرد به خاطر من نشون نده ... واز صبحش وقت آرایشگه داشتم و علاوه بر تمیز کردن ابروهام اون یکم لایت روش رو دوباره تجدید کردم و این بار یکم پرتر ...علاوه بر رسیدیگی به خودم تقریبا همه چی برای پذیرایی هم مهیا بود و پرده های اون سمت رو عوض کرده بودم و همچنین تمام ملحفه ها و کوسن هارو... هرچند سعی کرده بودم تم رنگ ها همون بشه ولی کلی به خونه روح داده بود و جالبیش اینجا بود که شروین خیلی راضی بنظر میرسید و مدام راه میرفت و لپم رو ناز میکرد و گاهی وقتا میکشید و میگفت :
- قربون سلیقت برم کیانایی!!!!
ساعت نزدیکای هشت بود که شروین از سمت خودش زنگ زد و گفت تا نیم ساعت دیگه حاضر باشم که تا 10 فرودگاه باشیم ...
ترجیح دادم لباس رسمی بپوشم واسه ی همین یه شلوار پارچه ای خوش دوخت قهوه ای و یه پانچوی کرم تنم کردم و یه روسری صورتی کرم سرم و با یه کیف و کفش قهوه ای سوخته تیپم رو تکمیل کردم ... آرایش میح صورتی کرمم کردم و در کل بد نشدم!! حلقه ای که شروین خریده بود رو انداختم دستم رفتم پایین ... شروین که خیلی وقت بود کلید آپارتمانم رو داشت روی مبل نشسته بود و سرشو تکیه داده بود به پشتیش و چشماش رو بسته بود ..... یه جین مشکی پوشیده بود با پلیور سبز ... بامزه شده بود .. توی خواب عین پسربچه ها میشد.. بد جور هوس کردم ببوسمش ... واسه ی همین آروم لبام رو گذاشتم روی پیشونیش و اومدم برم کنا که مچ دستم رو گرفت و گفت :
- کجا؟؟؟؟!!!
- هیچی به خدا .. میخواستم بیدارت کنم ...
- نمیخوای جوابش رو بدم؟؟؟!!!
لبخند زدم که از جاش بلند شد و پیشونیم رو بوسید و با خنده گفت :
- تا یه ماه دیگه جواب این بوسه ها خیلی شدید تر ازین حرفاست ... امشب آوانتاژ دادم!!!
نفس عمیقی کشیدم و برای عوض کردن حرف گفتم :


- دیر میشه ... بریم ..
آروم سرش رو تکون داد پشت من از در امد بیرون .. توی راه تمام مدت به سکوت گذشت ... و موقعی که رسیدیم .. نمیدونم توی نگام چی دید که آروم دستم رو توی دستش گرفت و گفت :
- نترس کیانا مامان زن خوبین ... درسته با من قهر بوده ولی ... مطمئنم رفتارش با تو خوبه!!!
لبخندی زدم و سرم رو تکون داد ... تقریبا نزدیکای ساعت 11 بود که از دور خانوم فرخی رو دیدم به شروین نشونش دادم ... چشماش برق زد معلوم بود خیلی دلتنگه مادرش بوده و به روش نمیاورده .. با رسیدن خانوم فرخی هر دو باهم سلام کردیم ... خانوم فرخی لبخند دلگرم کننده ای به من زد و نگاه طولانی به شروین کرد ... و بعد از چند ثانیه مادر و پسر همدیگرو به آغوش کشیدن ..شروین حرفی نمیزد ولی چشماش رو بسته بود و میتونستم احساس کنم داره عطر تن مادرش رو با تمام وجود بو میکشه... بعد از تقریبا یک دقیقه خانوم فرخی در حالیکه داشت اشکاش رو پاک میکرد ... به شروین گفت :
- ولم کن بچه !!! خفم کردی بذار کیانارم ببینم ...
شروین خنده ی بلندی کرد و مامانش اومد سمت من و با مهربونی من رو بغل کرد و بوسید ..
- خوش آمدید خانوم فرخی ...
لبخندی زد و گفت :
- توام به جمع مجد ها خوش اومدی!!!!
هر سه زدیم زیز خنده چقدر با اون زن توی آژانس فرق داشت و سرزنده بود... نمیدونم ولی احساس میکنم از اینکه پسرش داره سر وسامان میگیره خیلی خوشحال بود...
شروینم خیلی شاد بود و تمام مدت راه با مادرش شوخی کرد و مارو میخندوند ... تقریبا ظرفای 1 بود که رسیدیم و خانوم فرخی به دلیل خستگی راه و سن زیاد زود رفت تا بخوابه و باقی صحبت ها رو موکول کرد به فردا ..
با خوابیدین مادر شروین منم قصد رفتن کردم که شروین جلومو گرفت و گفت :
- مامان اینجاست ... امشب رو همین جا بمون ..من رو ی کاناپه میخوابم توام برو توی اتاق من ...
- آخه ...
انگشت رو گذاشت روی لبم ... نگاش پر از خواهش بود ...
فبول کردم ... تا ساعت 2-2.5 باهم حرف زدیم حتی نگذاشت برم لباس راحتی بپوشم واسه ی همین یکی از تی شرت هاش رو داد تبه من و خودش از اتاقش رفت بیرون ... منم با لذت لباسش رو که برام تقریبا عین پیراهن بود رو تن کردم و رفتم توی تختی که بوی شروینم رو میداد ... برام جالب بود حرکت امشب نشون میداد که چقدر از تنها بودن توی این چند وقت ناراحت بوده که دوست داشته امشب دور هم باشیم و چشماش اونجوری اصرار میکرد ...توی همین فکرا بودم که از خستگیه اونروز نفهمیدم چجوری بهواب رفتم ...
صبح با نوازش های که رو گونم میشد از خواب بیدار شدم و شروین رو مثل همیشه مرتب و منظم کنار تختم دیدم ...
لبخند به لب تا دید چشمام رو باز کردم گفت :
- راستش اگه ساعت 1 نبود و من و مامان گرسنمون نشده بود محال بود بیدارت کنم با این حرف بدون توچه به لباسی که تنم بود از جام پریدم و گفتم :
- آبروم رفت کتش زودتر بیدارم میکردی ..
یه لحظه با نگاه شروین که به پاهام خیره شده بود به خودم اومدم جیغ زدم و دوییدم توی دستشویی ... صدای خنده ها شروین پشت در میومد که میگفت :
- حالا در چرا میری؟؟؟؟!!! یه ماه دیگه میدونی اگه در بری چی میشه ...؟؟؟!!
سرمو از لای در بیرون کردم و خیلی جدی گفتم :
- خواهش میکنم برو بیرون شروین!!
لبخن مهربونی زد و با یه ببخشید از در رفت بیرون ...
نیم ساعت بعد نمیز و مرتب رفتم پایین خانوم فرخی با روی باز پذیرام شدو رو کرد به شروین و گفت :
- تو برو غذا بگیر دیگه شاید من و عروسم بخوایم یکم از خودمون حرف بزنیم ..
شروین چشماش رو ریز کرد و گفت :
- وای به حالتون اگه پشت من صفحه بذارین و بدم با خنده کتش رو برداشت و رفت ..
بعد از رفتن شروین خانوم فرخی رو کرد به من و گفت :
- کیانا جون خیلی خوشحالم که شروین یه زن خانوم و با لیاقتی مثل تورو پیدا کرده رک میگم چند ماه پیش که دیدمت میترسیدم توام مثل دخترای دیگه باشی و سریع با دوتا شوخی و خنده ی شروین ... ولی وقتی بهم زنک زد و گفت یکی رو دوست داره و میخواد باهاش ازدواج کنه فهمیدم نجابتت ستودنیه ... شروین مرد زیرکیه و فوق العاده شبیه پدرشه ...
لخند زدم و گفتم :
- شما لطف دارید ...
خانوم فرخی دستم رو توی دستش گرفت و بی مقدمه گفت :
- کیانا راجع به نامزد قبلیت هنوز به شروین نگفتی؟؟؟؟!!
متعجب نگاش کردم که با محبت لبخندی زد گفت :
- من همه چی رو میدونم یعنی علاوه بر این که پدرت زنگ زد ... سخاوتم بهم گفته بود ...اینکه ام شروین نمیدونه به خاطر اینه که من به سخاوت سپردم رفی نزنه وگرنه اون دوماه پیش سخاوت رو برای تحقیق به شیراز فرستاده بود ...
خون توی رگهام حرکتش تند تر از هر وقت دیگه ای بود ... خانوم فرخی دستم رو توی دستش گرفت وگفت :
- کیانا غصه نخور ... من به شروین حرفی نمیزنم و این نگفتن توروهم درک میکنم!!! شروین پسر من پاره ی تن منه و بخاطر شباهتش با مجد یه حس متفاوت با پسرهای دیگم بهش دارم!!! ولی من بهت حف بدم که نخوای بگی ... و ازت میخام تا زمانی که خودش نفهمیده تو حرفی نزنی...
تو نجیبی ... من این رو میدونم ... ولی شروینم مثل پدرش کمال طلبه .. اگه الان بفهمه همه چی رو بهم میزنه ...ولی بعد از ازدواج اگه بفهمه .. بعید بدونم جز یه مدت قهر کار دیگه ای بکنه ...
بغض کردم و گفتم :
- از کجا اینقدر مطمئنید؟؟؟؟؟؟!!!
لبخندی زد و گفت :
- از اونجا که با یه نمونش زندگی کردم ...مجد و شروین علاوه بر چهرشون اخلاقای مشابهی هم دارن ... مجدم قبل از ازدواج با من شیطنت ها زیادی داشت .. و همه میدونستن ... ولی موقعی که من رو توی راه دبیرستان میبینه عاشقم میشه و با خودش عهد میبنه اگه من بهش جواب مثبت بدم توبه کنه ... من نامزد نداشتم ولی عاشق پسر عموم بودم و بخاطر اختلاف و عمو و چدرم همه با این وصلت به شدت مخالف بودن علی الخصوص زن عموم که چشم دیدنم رو نداشت ...بهر حال متاسفانه یا خوشبختانه ازدواج سر نگرفت و پسر عموم به زور عموم یه زن از فامیل های مادریش رو گزفت بعد از اون داستان من مدت ها افسرده و مغموم بودم و با خودم عهد بستم که اولین خواستگاری که اومد بهش بله بدم و اون شخص کسی نبود جز مجد ...پدرم اول بخاطر سابقه ی بدش با مجدم مخالف بود ولی وقتی بیماری و ضعف من رو دید کوتاه اومد من و مجد عقد کردیم ... کم کم محبتای وقت بی وقتش به حدی در من اثر کرد که عشق قدیمیم رو به کلی به خاک سپردم و معبودم شد خودش ... ولی توی شب عروسی نمیدونم از کی و از کجا فهمید که من پسر عموم رو دوست داشتم و به خاطر فرار از دست پدرم زنش شدم هزار و یک حرف دیگ که تهمت های ناروایی بیش نبود ... اولش برخوردش با من تند و بد بود ولی کم کم وقتی بهش ثابت کردم چقدر دوستش دار اونم شد همو آدم با محبت زمان قبر محبتی که هیچ وقت توی دوران زندگیم ذره ای کمرنگ نشد ...
خانوم فرخی بغض کرده و بود میدونستم شدید دلتنگ همسرش واسه ی همین سکوت کرم تا خودش دوباره شروع کنه و توی این مدت با سبک سنگین کردن حرفاش به این نتیجه رسیدم خودم درست ترین راه رو پیش گرفتم و باخودم عهد بستم تا زمانی که خود شروین متوجه نشده حرفی نزنم ...
اونروز تا زمانی که شروین بیاد خنوم فرخی از شروین و خاطره های زمانن کودکیش گفت با اومدن شروین و بیان دوباره ی بعضیاشون از زبون خودش بازار خنده به راه بود و بعدشم نوبت به سوغاتی هایی بود که خانوم فرخی برامون آورده بود و الحقم برای من یکی سنگ تموم گذاشته بود و یک چمدون پر از انواع کفش و کیف و لباس از بهترین مارک ها آورد بود و جالبیش اینجا بود همه فیت تنم بودن و کسی جز شروین نمیتونست ایقدر دقیق سایز بده ... حالا اون از کجا با این همه دقت سایز من رو میدونسته ... دیگه الاه و اعلم!!!!! و خوش نکته ای بود!!!!
همچنین اونشب قرار بر این شد تا سه روز دیگه شروین کارای شرکت رو جمع و جور کنه روز 24 اسفند راهی شیراز بشیم ...



توی اون چند روز در نبود شروین با خانوم فرخی بیش از پیش آشنا شدم برخلاف تصور اولیه به معنای واقعی کلمه با محبت و خانوم بود و فوق العاده با شعور و دنیا دیده ... از طرفی احساسم بهم میگفت که ایشون هم من رو پسندیده و یه جورایی محبتاش بهم من رو یاد محبتای مامان نوشین به خودم میانداخت ....
سه روز دیگم عین برق گذشت و بالاخره رفتیم شیراز و روز خواستگاری رسمی من فرا رسید همه بالاخص شروین و بابا محسن بی نهایت خوشحال بودن و خودمم که دیگه هیچی ... رو ابرا ... طبق صحبت های دو خانواده قرا بر این شد که عقد و عروسی روز پنج شنبه اول اردیبهشت توی شیراز برگزار بشه تا توی این فرصت یک ماهه شروین و خانوم فرخیم بتونن ترتیب کارهارو بدن .. از طرفیم طبق در خواست شروین نیازی به جهیزیه نبود و قرار شد توی خونه ی فعلی شروین که از هر حیث مجهز و کامل بود زندگی کنیم .. مهریه ی من هم طبق خواسته ی خودم 14 سکه ی بهار آزادی به نیت چهارده معصوم شد که نگاه های پر حترام با محبتی چه از سوی شروین و مادرش و چه از سوی خانواده ی خودم رو به همراه داشت ... بابام برای اینکه جبران جهیزیه رو بکنه قرار بر این شد مبلغی معادل با اون رو به حساب مشترک من و شروین برای آیندمون واریز کنه هر چند که شروین با درامدی که داشت واقعا نیازی به این پول نبود ...ولی نخواست که روی بابا رو هم زمین بندازه .....
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل بیست و پنجم :


جلوی آینه ی آرایشگاه وایساده بودم و داشتم به خودم نگاه میکردم ... باورم نمیشد یک ماه به همین زودی بگذره ... یه ماهی که اونقدر توش بدو بدو بود که بیشتر ازجشن عروسی به یه خواب طولانی نیاز داشتم .. هرچند بیشتر کارها با تمام مشغله ی کاری که شروین داشت با اون بود ولی خوب بالاخره توی خرید ها منم همراهش بودم ...نظر من توی تمام این مدت به یه عروسی جمع و جور بود ولی شروین با اینکه کل اقوامش به برادرها و مادرش و دوستانش خلاصه میشد ولی اصرار داشت عروسی مفصل برگزار شه .. البته به خاطر شیراز بودن عروسی خیلی ها مثل فاطمه و سحر و ... چند تا از دوستای شروین همون اول معذوریت خودشون رو ابراز کردند و نیومدند ...

بگذریم ...از صبح یه دلشوره ی بدی توی وجودم بود هر چند میدونستم برای چیه و چرا .... توی همون لحظه کتی از پشت بغلم کرد و گفت :
- چیه آبجی خانوم خوشگل شدی خودت رو گرفتی ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- نه بابا دیوونه ... خستم!!!! دلم میخواست لباسامو میکندم میخوابیدم!!
کتی رو کرد بهم و گفت :
- دلشوره داری ؟؟؟!!
سرمو تکون دادم که با ملایمت گفت :
- کیانا به خدا هیچ وقت برای بیان حقیقت دیر نیست .. اینکه داری با دست خودت خودت رو دار میزنی بده میدونم که میدونی دیر یا زود این قوم الظالمون توی عروسی از روی حسادتم شده ماجرای محمد رو لومیدن!!!!
از اولم میدونستم به احتمال زیاد شب عروسی یکی از دهنش حرفی بپره ولی بازیه بدی رو شروع و رو ی اون چند درصد خلاف تصورم قمار بزرگی کرده بودم...

بالاخره به زور لبخندی توی آینه به خودم زدم و با صدای آرایشگر که ورود شروین رو اعلام میکرد به خودم اومدم ...
شاید عجیب باشه ... ولی با تمام اینکه من و شروین قبل از امروز همه جوره همیدیگر رو دیده بودیم ولی وقتی توی اون کت شلوار طوسی سیر با موها ی مرتب شونه زده دیدمش یه لحظه چشمام از ذوق پر از اشک شد ... حس میکنم اونم دست کمی از من نداشت .. اینو از برق چشماش و خنده ای که از روی لبش محو نمیشد .. میشد فهمید .... موقع سوار شدن ماشین به خاطر شاسی بلند بودنش یکم سخت بود و توی یه لحظه شروین دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و من رو عین بچه ها نشوند روی صندلی و بعدم لباسم رو مرتب کرد ... برای چند ثانیه نگامون توی هم گره خورد ...توی نگاش اونقدر خوشحالی و آرامش بود که برای یه لحظه ... از کارم پشیمون شدم ...کاش بهش میگفتم .... نمیدونم با کی لج کرده بودم انگار دلیل اینکارم توی یه قسمت تاریک از مغزم محو شده بود و خودمم نمیدونستم کجاست ... و هر چی دنبالش میگشتم نمیتونستم پیداش کنم!!!!
توی ماشین رو کرد بهم و گفت :
- کیانا باورت نمیشه اگه بگم دوست دارم از همین جا سر ماشین رو کج کنم ببرمت تهران خونمون و بی خیال مجلس و آدمای توش بشم ... ببرمت یه جا که خودم باشم و خودت ...
لبخندی زدم و گفتم :
- من حرفی ندارم!!!
مهربون دستم و گرفت :
- 6 ماه صبر کردم یه شبم روش!!!!
نمیدونم ولی ترس همه ی وجودم رو گرفت .. نه از تنهایی با شروین از اینکه همه چی اونجوری که میخواد پیش نره این ترس توی تک تک عکسامون از چشمام معلومه .. هر چند که احساس میکردم فقط خودم میفهمم ... ولی خوب بعدا بهم ثابت شد احساسم غلط بوده و شروینم این ترس رو به خوبی میفهمیده و به روم نمیاورده ....
از ادامه ی اونشب و صدای آهنگ های شاد و صورت هایی خندونی که بعضیاش از ته دل بود و بعضیام به ظاهر ...چیز خاصی یادم نمیاد و شاید فقط بتونم لحظه لحظه ی چهره ی شروین رو و محبت ها و مهربونیاش رو بازگو کنم ... تا اون زمانی که همه چی یهو عوض شد ...
ظرفای ساعت 1 شب بود و داشتم از خستگی میمردم و خوشحال بودم از اینکه تا الان همه چی بخیر گذشته.... کم کم مهمون ها قصد رفتن داشتن البته بجز اونهایی که میخواستن دنبال ماشین عروس یه دوری توی خیابون بزنن ... قرار بر این بود ما امشب خونه پدریم باشیم و فردا صبح شیراز رو به مقصد تهران ترک کنیم ... خانم مجدم تصمیم داشت یک هفته ای شیراز بمونه و بعد از یه هفته برگرده و سه روز بعدشم تهران رو به مقصد پاریس ترک کنه .. در واقع یه جورایی میخواست مزاحم تازه عروس داماد نباشه وگرنه میدونستیم شیراز بودنش توی اون یه هفته دلیل خاصی نداره!!!
بگذریم همین طوری که داشتیم با مهمون ها خداحافظی میکردیم با دیدن خالم و چهره ی عبوسش که از دور داشت میامد نمیدونم چرا ولی یهو بند دلم پاره شد و دستام یخ کرد ... موقعی که نزدیم شد بدون روبوسی رو کرد به من و گفت :
- خوشبخت شب خاله بعدم نیم نگاهی به شروین کرد و با بغض ساختگی گفت :
- آقای مهندس دختر گلمون رو سپردیم دست شما .... ایشاا... جبران شکست قبلیش رو بکنید و بر خلاف اون مرتیکه ی نامرد شما در حقش مردونگی کنید ....
یه لحظه با این حرف خاله مامان و بابا و کتی و خانوم مجد که یکم اونور تر وایساده بودن ساکت شدن و با چشمایاز حدقه در اومده به خالم خیره شدن ... من که تحمل نگاه کردنم نداشتم بدون حرف فقط سرمو انداختم پایین ... عکس العمل شروین رو نفهمیدم ولی بعد از کمتر از چند ثانیه به خالم رو کرد و گفت :
- ممنون از الطفاتتون کیانا اونقدر عزیزه برام که نمیذارم آب توی دلش تکون بده ..
با این حرفش یهم خون توی تنم دوید و با خوشحالی سیته ستبر کردم و زل زدم به خالم که عین چتر جمع شده بود توی چشماش عقده و حرص موج میزد و برای اولین بار لبخن پیروزی بهش زدم که باعث شد زود دمش رو بذاره رو کولش و با دخترش لز در بره بیرون ...
توی اون لحظه به هوای اینکه شروین میدونسته و به روم نمیاورده نگاهی بهش انداختم که با دیدن آتیش چشماش .. دهنم بسته شد و وقتی دستم رو آروم توی دستش فشار خیلی محکمی داد فهمیدم که فقط به خاطر حفظ ظاهر بوده که اون حرف رو زده و دوباره تمام تنم یخ کرد ...
اونشب تا پایان خداحافظی ها شروین نیم نگاهی هم بهم نکرد و بعدشم که سوار ماشین شدیم فلاشر ها رو روشن کرد و رو به من با صدای دورگه از عصبانیت گفت :
- بهتره بخندی و دست تکون بدی چون برای آخرین باره که روی لبت خنده میبینن!!!
با این حرفش برای یه لحظه برق سه فاز بهم وصل شد ... منظورش چی بود ..؟؟؟!!!
بغض بدی توی گلوم بود و خندم نمیومد ولی با دادی که سرم کشید :
- بهت میگم بخخخخخخخخخخخخخخند!!!!
لبخند زورکی زدم و خودم رو شاد نشون دادم!!!!
باورم نمیشد این لحن بیان مال همن شروینی باشه که .... بعد از یکم گشتزدن توی خیابون ها که قد یه عمر گذشت ... با سرعت سر سام آوری مسیر مون منحرف شد سمت جاده با ترس نگاهی بهش انداختم و گفتم :
- کجا میریم!!!
برا یه لحظه نگاهی بهم اندخت که چسبیدم به شیشه و دیگه حرفی نزدم ..
بعد از تقریبا ده دقیقه همراه شروین زنگ خورد ..
- بله ؟؟!
- .........................
- بله .. راستش اینجوری بهتره ..
- ...............................
- باشه ممنون حتما رسیدیم خبر میدیم..
- .........................
- میدونم ...ولی ...
- ..........................................
- ممنون!!!
- ............................
- شب بخیر...
بعدم گوشی بدون هیچ نگاهی گرفت سمت من ....
با بغض گفتم :
- بله؟؟؟!!
- کیانا مادری؟؟؟!!1
دلم میخواست گریه کنم ... آرزوی هر دختری بود پدر مادرش دستش رو بذارن توی دست شوهرش .. خودم رو کنترل کردم و گفتم :
- جانم مامان...
- غصه نخوری مامان ها ... یادته چقدر بهت گفتیم ...
بغض مامان ترکید ... داشتم خفه میشدم .. ولی گریم نمیومد!!!
اینبار بابا گوشی رو گرفت و محک گفت :
- بابا به شوهرت حق بده ... برو به سلامت ... من مطمئنم تو از پس همه چی بر میای!!!!
ما همه این موقعیت رو پیش بینی میکردیم ... خودت این تصمیم رو گرفتی و میدونم توانایی درست کردن شرایط رو داری ...
نمیدونم این کارا برای چی بود ... مگه قرار بود چی بشه ؟؟!! مگه من چیکار کرده بودم .. مگه شروین توی زندگیش این همه خلاف نرفته بود؟؟؟!! مگه من حرفی زدم .. مگه من اونقدر دوستش نداشتم که از همشون گذشتم .... ؟؟؟!!!
تازه انگار داشت اون قسمت تاریک مغزم روشن میشد ... ارتباط خیلی وقت بود قطع شده بود و من بدون اینکه باقی حرف های بابا رو بشنوم مات به رو برو خیره شده بودم .. برای یه لحظه به خودم اومدم و موبایل رو گذاشتم کنار و با دست به شروین که با اخم به روبرو خیره شده بود و بی هیچ حرفی با سرعت نور می روند اشاره کردم که وایسه ... به محض پیاده شدن تمام محتویات دلم که چیز خاصیم نبود گوشه ی جاده خالی کردم و تمام اون مدت به این فکر میکردم اینم مجازات شروینه به خاطر تمام بدیاش به خاطر تمام دختر بازیاش ... حیف بود دختری نصیب شروین بشه که دست احدی بهش نخورده باشه حیف بود ... اونوقت عدالت خدا زیر سوال میرفت ....من به مجد هیچ حقی نمیدادم ... جالبش این بود دوباره شده بود مجد ... همون مجدی که اوایل اذیت میکرد ... تا زه فهمیدم من هنوز بازی رو تموم نکردم ... من باید بازی رو تموم میکردم... با این فکر یه قطره اشکی که از چشم پایین چکیده بود رو پاک کردم و بی توجه به مجد که کنار ماشین وایساده بود و داشت تماشام میکرد .. رفتم در عقب رو باز کردم و بی هیچ حرفی .. ولو شدم عقب ماشین ... اونقدر ذهنم در هم و برهم وخسته بود که نفهمیدم چجوری بخواب رفتم ....
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
نمیدونم ساعت چند بود ولی با آفتابی که توی چشمم خورد از خواب پریدم ...برای یه لحظه مکان و زمان رو فراموش کردم ... تنم یخ بسته بود و استخوونام خورد و خمیر بود ... سرمو خم کردم با دیدن لباس سفید عروسیم تازه همه چی از دیشب تا حالا عین فیلم از جلوی چشمم گذشت ... به شدت تشنم بود به خاطر حاله بهم خورده ی دیشبم معدم میسوخت ولی دلم نمیخواست کلمه ای حرف بزنم ... از طرفیم بی نهایت سردم بود ... نامرد نکرده بود بخاری رو بزنه .. حتی کتشم در آورده بود انداخته بود اونور ولی حاضر نشده بود بندازه رو من!!!!
دلم بیش از پیش گرفت ... از جام بلند شدم .. بدون اینکه نیم نگاهی بندازه یا چشمش رو از روی جاده برداره .. به راهش ادامه میداد برای یه لحظه از این همه نامردی خشم تمام وجودم رو گرفته و از توی آینه نگاه پر نفرتی بهش انداختم که با نگاه سردتر از نگاه خودم مواجه شدم ... نمیدونم چرا ولی قلبم سوخت .. بدون اینکه به روم بیارم .. چشم ازش برداشتم و سرمو تکیه دادم به پنجره ... نزدیکای ساعت 8صبح بود که تقریبا رسیدیم نزدیکای تهران و جاده شلوغ شد .. برا ییه لحظه صدای کتش رو گرفت پشت و با صدای عصبی و درعین حال خسته ای گفت :
- کت و بپوش خیابون ها شلوغه ... تورتم بکش سرت!!! کله ی سحر حوصله ی نگاه های مردم رو ندارم ...!!!
کت رو پس زدم و بدون حرف دراز کشیدم ... اینجوری کلا دیده نمیشد ... عصبانی کت رو پرت کرد رو صندلی کناریش و با سرعت نورروند سمت خونه ... به خاطر سرعت و حالتی که دراز کشیده بودم دوباره معدم بهم و خورد به محض اینکه دم خونه نگه داشت از ماشین پریدم بیرون و صفرا بالا آوردم ... فشارم بشدت افتاده بود پایین و تنم مثل یخچال بود!!!
از ماشین پیاده شد و با کلید در رو باز کرد ... با حال زار رفتم اومدم برم تو که کلید رو گرفت طرفم و بعد از اینکه گرفتمش بی هیچ حرفی سوار ماشین شد و رفت ...
با رفتنش خزید تو و روی پله ی اول نشستم و با جون نداشتم بغض از دیشب تا حالا رو خالی کردم ... زار میزدم و تنم از زور ضعف میلرزید ...
بعد از اینکه یکم گریه کردم احساس کردم اگه الان نرم بالا دیگه جونی نمیمونه واسه ی همین با بد بختی پله هارو رفتم بالا و رفتم سمت آپارتمانم ... اومدم در رو باز کنم که دیدم کلیدای سمت من توی دسته کلید نیست .. با بغض چندتا کوبوندم به در و هر چی فحش بلد بودم نثار مجد کردم .... تا اونجا که یادم بود توی دست کلیدش کلیدای سمت منم بود و مطمئتن بود یه جورایی از قصد اونارو برداشته ... دیگه نمیتونستم رو یپاهام وایسم واسه ی همین سریع رفت اون سمت و با باز کردن در ... ولو شدم رو زمین ... فشارم به شدت پایین بود ... همین جوریش صبحانه نمیخوردم فشارم پاین بود وای به حال اینکه از دیشب تا حالا نه تنها چیزی نخوردم بلکه حاللم بهم خورده بود... به سختی خورم رو به آشپزخونه رسوندم بعد از خوردن یکم آّ ... یه تیکه بیسکوییت از توی کابینت برداشتم و خهمونجا روی زمین نشستم و خوردمش ... یه ربع بعد سرگیجم قطع و کم کم تنم داغ شد!!!1 نگاهی به لباسم که خاکی شده بود انداختم ... پوزخندی زدم و دست رو زانوهام گذاشتم و با بسم ا... از جام پاشدم ... ولی نمیدونم چی شد که سرم گیج رفت .. با سر خوردم زمین ... ... داغی خون رو روی صورتم احساس کردم ... ولی جالبیش این بود ذره ای دردم نیومد ... اینبار آؤوم تر از جام بلند شدم ... روی لباس عروسم بغیر از گرد و خاک خونم نشسته بود .. خندیدم ... ازون خنده های تلخی ک آخرش توی هق هق گم میشه ... آروم آروم با کمک دیوار خودم رو رسوندم دم یکی از اتاق خواب های بالا که میدونستم مال مهمون و یه سرویس جدا هم داره !!! تصمیم گرفتم تا زمانی که تکلیف خودم و دلم مشخص بشه توی همین اتاق بمونم چون اونجور که معلوم بود .. در خونه ی خودم فعلا به روم بسته بودم وباید مجد رو عین سوهان روح تحمل میکردم!!!
آروم آروم لباسم رو ... لباسی رو که هر دختر تازه عروسی دوست داره همسرش با یه دنیا عشق و محبت از تنش در بیاره در آوردم و پرتش کردم اونور خودم رفتم توی حموم ... همه جا به لطف زینت خانوم برق میزد واسه ی همین با خیال را حت بعد از اینکه پیشونیم که به نظرم شکسته بود رو ضد عفونی کردم .. وان رو از آّ داغپر کردم و توش لم دادم ... یه لحظه آروم آروم سرمو کردم زیر آّب ... دلم میخواست خودم رو خفه کنم ... دلم میخواست همه رو راحت کنم ... نمیدونم از همه ناراحت بودم حتی از پدرم!!!!! پدری که اول از همه فرار رو یادم داد .. فررای که 6 ماهه نمیدونم برای چیه!!!!.. تقصیر من چی بود!!!!!!؟؟؟!! بغضم زیر آّب ترکید .. توی تموم این مدت به بد بختی یه دختر ایرانی فکر میکردم .. و با خودم این جمله رو تکرار ...
پسر پسر قند عسل .... دختر دختر کپه خاکستر ....
زار میزدم و تموم مدت این فکر توی ذهنم بود که اگه من کارایی که مجد میکردم رو کرده بودم و اون جای من بود ... حاضر بود عاشق دختری بشه که تا حالا با چند تا پسر رابطه داشته؟؟؟؟؟!!!
نمیدونم چرا لغت هرزه به زن بد کاره گفته میشد ... یعنی مرد بدکاره نداشتیم؟؟؟؟!!!!!
با این فکر ها عصبی از زیر آّب اومد بیرون با خودم زمزمه کردم ... نه ... نباید از خودم ضعف نشون بدم .. نباید کوتاه میومد ..
بعد از اون سریع خودم رو شستم و اومدم بیرون تازه یادم افتاد حولم ندارم واسه ی همین همونجوری خیس رفتم سمت اتاقی که قرار بود اتاق خوابمون باشه و از توی کمد حوله ی نویی که خریده بودم رو برداشتم و با پوزخند روبان دورش رو باز کردم و تنم کردم ... بعدم تصمیم گرفتم سر فرصت لباسامو از توی کمد این اتاق منتقل کنم توی اتاق خودم ...ولی واسه ی اون لحظه فقط لباس گرمی برداشتم و برگشتم تو اتاق خودم ... بعد از اینکه خودم رو خشک کردم لباسارو پوشیدم و دوباره زخمم رو شستم و چسب روشو عوض کردم .. در اتاق رو قفل کردم و خزیدم زیر لحاف و تقریبا بیهوش شدم!!!

ساعت نزدیکای 4 بعد از ظهر بود که با سر درد بدی از خواب پاشدم .. خودمم مونده بودم چرا اینقدر خوابیدم ... از اتاق اومدم بیرون و از پله ها سرازیر شدم .. بنظر میومد هنوز مجد نیومده خونه ... بی خیال شونه انداختم بالا و بعد از پاک کردن خون کف آشپزخونه یه چایی دم کردم و با بیسکوییت خوردم و بعد از اینکه یکم جون گرفتم و سردردم بهتر شدن سرکی به یخچال زدم که خدارو شکر برای نو عروس پرش کرده بودن .. پوزخندی زدم ... اصلا حوصله ی آشپزی نداشتم واسه ی همین یه بسته سوسیس و چندتا تخم مرغ از توی یخچال برداشتم ویکمم نون از توی فریزر و بی خیال مشغول خرد کردن سوسیس ها شدم ... تقریبا نیم ساعت بعد داشتم سوسیس های خرد شدرو سرخ میکردم که با صدای در یه لحظه ضربان قلبم شدت گرفت و نوک انگشتام یخ بست .. زیر لب بسم ا.. گفتم ... با یه نفس عمیق کمی خودم رو آروم کردم و بی خیال به کارم ادامه دادم ....
بعد از چند ثانیه مجد وارد آشپزخونه شد و بدون نگاه به من لیوانی برداشت و از آّخوریه یخچال توش آب پر کرد و مشغول خوردن شد ..
توی همی حین منم برگشتم به سمت میز تا تخم مرغ ها رو بردارم که برای چند ثانیه نگاش روی چسب زخم گوشه ی پیشونیم خشک شد ولی خیلی زود بی تفاوت نگاه ازم گرفت و لیوان رو کوبید رو میز و از آشپزخونه رفت بیرون!!!
باید کنار میومدم !!!! واسه ی همین منم رویه ی بی خیالی رو پیش گرفتم و بعد از اینکه تقریبا یه 6 تا سوسیس با سه تا تخم مرغ رو خوردم ..سر حال ظرف هارو شستم و از در آشپزخونه اومدم بیرون ... برای اینکه روی مجد رو نبینم ... راه افتادم سمت پله ها تا برم بالا توی اتاق ..
توی هال نشسته بود و داشت تلویزیون میدید مجبوری از جلوش گذشتم و اومدم برم سمت پله که با صداش برای یه لحظه سر جا میخکوب شدم !!
- بشین کارت دارم!!!
با خودم گفتم ... اه اه!!! پررو چه دستوریم میده واسه ی همین بدون توجه به راهم ادامه دادم که دفعه ی بعد همزمان با اینکه گفت بشیییییییییین ... بازومم گرفت و محکم فشار داد... مطمئن بودم که جای انگشتاش فردا روی دستم میمونه و در حالیکه برای یه لحظه از درد لبمو به دندون گرفتم بی حرف رومو کردم اونور...که با لحن عصبی تر و صدای دورگه ای گفت :
- ببین بچه من با هیچکس شوخی ندارم ... بهت کفته بودم از اینکه دورم بزنن متنفرم و از اینکه بهم دروغ بگن بیزار ولی تو ... تو به بدترین نحو این کار رو کردی .. الانم رک حرفم رو میزنم ... چون تو با این کارت .. با این دروغت همه ی حرمت هارو شکستی ... تا واسم از پزشکی قانونی نامه نیاری ....من نمیتونم به عنوان زنم قبولت کنم ...
داشتم آتیش میگرفتم ... توهین تا چقدر ..ولی نباید ضعف نشون میدادم واسه ی همین خیلی آروم دستامو جمع کردم توی سینم و با نگاه پر از نفرتی گفتم ...
- ا؟؟؟!!! پس نامه ی شما چی.....؟؟!!!
پوزخندی زدم و ادامه دادم :
- این یکی رو تو خواب ببینی آقای مجد!!!!! مجبور نیستی زندگی کنی ... میتونی طلاقم بدی .. من از همه ی حق و حقوقمم میگذرم ...
با این حرفم یهو بهم حمله کرد و بلوزم رو گرفت و محکم چسبوندتم به دیوار و با عصبانیت داد زد و گفت :
- هه!!! طلاقت بدم که بری هر گه دیگه ای که دلت میخواد بخوری .. من تا این سن زن نگرفته بودم که طلاقش ندم .... میفهمی ...
بعدم مشت محکمی به دیوار بغل گوشم زد و اینبار نعره زد :
- این پنبرم از تو گوشت بکش بیرون یا کاری رو که گفتم میکنی ... یا اینکه توی همون اتاقی که نیومده واسه ی خودت درست کردی میپوسی و تا آخر عمر شاهد عشق بازیای من توی اتاق بغلی میشی...خوبیش اینه که مادر پدرتم معلوم نیست چقدر از دست هرزگریات کشیدن که تورو تمام و کمال دست من سپردن و....
نذاشتم حرفش تموم شه ... با تمام توانی که توی خودم سراغ داشتم محکم خوابوندم توی صورتش ... نفس نفس میزدم ... میدونم از چشمام آتیش میبارید ... بدون هیچ حرفی هولش دادم عقب و از زیر دست اومدم بیرون دوییدم سمتراه پله روی پله ی سوم چهارم بود که برای یه لحظه برگشتم و رو بهش گفتم :
- تو از مردی جز بغل خوابی چیزی یاد نگرفتی ... برات متاسفم آقای مجد ....
بعدم بدون حرف اضافه ای مجد رو با نگاه پر از کینه و چشمای از فرط عصبیانیت از حدقه در اومده تنها گذاشتم ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
تمام مدت اونشب توی رختخواب فقط این دنده اون دنده میشدم و به اتفاقات اخیر و حرکت آخر مجد فکر میکردم ... احساس میکردم با این حرفش تمام پل های پشتش رو خراب کرده .. بخصوص با حرف آخرش و توهینی که بهم کرده بود ... از همه مهمتر اینکه حتی حاضرنشد از خودم یا کس دیگه ای داستان رو بپرسه .. اونقدر خودخواه و مغرور بود که یه طرفه قضاوت کرد و بعدم حکم رو صادر.... ولی کور خونده بود ... توی این چند وقت شده بودم فولاد آب دیده و جلوی هرکیم که نمیتونستم وایسام ناخودآگاه جلوی این بشر یه اعتماد به نفس خاصی پیدا میکردم!!!
اونشب یاد کلاسمم که هفته ای دو جلسه ی5 ساعت داشتمم افتادم .. اول به این فکر افتادم حذقش کنم و دیگه سر کلاس نرم .. ولی توجه به اینکه 6 واحد بود و من کلا اون ترم نه واحد بیشتر نداشتم از خیرش گذشتم ...
بخاطر بی خوابی دیشب صبح نزدیکای هشت بود که از خواب پریدم و با دیدن ساعت گوله از جام پاشدم ... بدو آبی به سر و صورتم زدم و روی کبودیه پیشونیم یکم کرم پورد ... لباسام رو پوشیدم و بعد از یه لقمه نونی که گذاشتم توی دهنم بدو از خونه رفتم بیرون که تا در رو بستم آه از نهاد بلند شد .. کلیدای خونرو جا گذاشته بودم .. با عصبانیت لگدی به در زدم و کلافه دوییدم سمت خیابون اصلی واسه ی اولین تاکسی دست بلند کردم .. که یهو یادم افتاد ..ممکنه پول نداشته باشم با عجله در کیفم رو باز کردم و خوشبختانه اون ته مهای کیفم به پنج هزار تومنی بود .. نمیشد با دربست رفت پس تا کسی رو رد کردم و از خیر ساعت اول گذشتم و با تاکسی و اتوبوس رفتم سمت دانشگاه ساعت طرفای 9:15 بود رسیدم میدونستم معمولا ساعت 9:30 استراحت میده ... واسه ی همین رفتم و دم در کلاس منتظر بودم ... خوشحال بودم از اینکه به بچه های دانشگاه حرفی از ازدواجم نزده بودم ... توی همین فکرا بودم که در باز شدو مجد بدون اینکه من رو ببینه رفت سمت پله ها ... با رفتنش خزیدم توی کلاس ریحانه با دیدنم از جاش بلند شد و گفت :
- کجایی تو دختر هفته ی پیشم که نبودی...
لبخند محوی زدم و گفتم :
- سلامت کو دختر؟؟؟؟!!!
مهربون خندید و گفت :
- سلام به روی ما هت .... میدونی جقدر نگرانت شدم؟؟!1 دو دفعم پیام دادم جواب ندادی...
سری تکون دادم و واسه ی اینکه بیش از پیش سوال پیچم نکنه گفتم :
- آره ... پدرم مریض بودن ... مجبور شدم برم شیراز پیغامت رو دیدم ولی اونقدر درگیر بودم یادم رفت جواب بدم ..
بیچاره کلی ناراحت شد و یکم از حال پدرم پرسید و بعدم رو کرد بهم و گفت :
- راستی کیانا استاد گفت که بخاطر غیبتات بری باهاش حرف بزنی گویا میخواد حذفت کنه ... بهتره تا نیومده سر کلاس یه سر بری پیشش...
مخم داشت سوووت میکشی .. پررروووو!!!! ولی نباید کم میاوردم واسه ی همین .. از جام بلند شدم و رو کردم سمت ریحانه و گفتم :
- باشه بذار برم ببینم چیه حرف حسابش و بعدم راه افتادم سمت دفتر اساتید ...
موقعی که رسیدم دم در اول سرمو کردم تو .. مجد داشت با یکی از اساتید خانوم حرف میزد و لبخند ژکوندیم رو لبش بود ... آشغال!!! اخمی کردم و نفس عمیقی کشیدم .... چاره ای نبود ... واسه ی همین ... با تقه ای به در وارد شدم .. با ورودم سر همه ی اساتید از جمله مجد برگشت سمتم و... با دیدنم اخمی کرد .. رو کردم سمش و گفتم :
- ببخشید آقای مجد ( مخصوصا بدون بکار بردن دکتر – مهندس یا استاد صداش کردم ...)
انگار به مذاقش اصلا خوش نیومد .. چون اخمش پررنگ تر شد و رو کرد سمت من ...
- بیرون خانوم منتظر باشید مزاحم اساتید دیگه نشید ... بعدم روشو کرد سمت همون استاد زن و با لبخند یه جوری که من بشنوم گفت :
- میفرمودید خانوم دکترباهری ...
استاد زنم که تا اون لحظه چپ چپ به من که پابرهنه پریده بودم وسط نطقش نگاه میکرد لبخنده ملیحی زد و با صدای ریزش .. شروع کرد به ادامه دادن حرفش ..
از در رفتم بیرون و تکیه دادم به دیوار بغلش ... زنیکه ازو استادا بود که به پسرا بیست میداد دخترارو مینداخت .. ترشیده ... عصبی بودم تمام بد و بیراه زندگیمو سر دکتر باهری خالی کردم .... البته مجدم از فحش های کش دار و بیکشم در امان نبود ... توی همین عوالم بدم که یهو جلوم سبز شد و با نگاه تحقیر آمیزی گفت :
- فرمایش؟؟؟!!
بدون اینکه نگاش کنم گفتم :
- مثل اینکه میخواین حذفم کنین ....
لبخندی موذیانه ولی در عین حال عصبی زد و گفت :
- اومدی التماس کنی ؟؟؟!!!
خونسرد نگاش کردم و گفتم :
- شنیده بودم آدمای عقده ای از التماس دیگران خوششون میاد ولی نه تا این حد ...
اومدم برم که سرفه ای کرد و گفت :
- یه فرصت دیگه بهت میدم یه غیبت دیگه یا حتی تاخیر .. حذفه .. میدونی شوخی نمیکنم!!!!!!
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
محلش ندادم و بدو از پله ها رفتم بالا .. بلافاصله بعد از من وارد کلاس شد و یه نفس تا 12 درس داد .. خداییم اونقدر مسلط بود و سوادش بالا که نا خودآگاه آدم گوش میکرد ...واسه ی همین زمان سریع میگذشت ... کلاس که تموم شد از در رفت بیرون تازه یادم افتاد که بهش نگفتم کلیدم رو جا گذاشتم ... پووووفی کردم و بی خیال شدم ... میتونستم یه سر برم شرکت ... ولی حوصله ی سین جیمای بچه ها رو راجع به شب شیرین!!! عروسیم نداشتم ... واسه ی همین راه افتادم سمت خونه و سر راه برای اینکه معدم قار و قووورش بخوابه یه بسته چیپس گرفتم مشغول شدم ... نمیدونم چقدر عرض و طول کوچرو طی کرده بودم ولی تقریبا داشت پاهام از خستگی قطع میشد ...ساعت نزدیکای 4 بود که با دیدن پاجروی مشکی مجد که پیچید توی خیابون ذوق کردم و دوییدم سمت خونه ... نزدیکای خونه نفسی تازه کردم و بی خیال بعد از اینکه در پارکینگ رو باز کرد بره تو .... کیفم رو رو دوشم جابجا کردم و وارد شدم ..موقعی که از پله ه میرفتم بالا ... نگاه سنگینشو روی خودم احساس کردم ولی به روی خودم نیاوردم تا اینکه اومد بالا و با دیدن من که کنار در وایساده بودم برای چند صدم ثانیه متعجب نگام کرد و بعد بی خیال در رو باز کرد و رفت تو ..منم پشتش وارد شدم و بی صدا بعد از اینکه کقشام رو در آوردم ... رفتم سمت اتاقم ...
اردیبهشت بود و هوا تقریبا گرم ... منم که اصولا عادت به تاپ و شلوارک پوشیدن داشتم و این چند وقتم بخاطر حضور وفت و بی وقت مجد نا خودآگاه پوشیده میپوشیدم ... دوباره تصمیم گرفتم مطابق عادت رفتار کنم واسه ی همین سرکی کشیدم توی اتاق خواب مجد و رفتم سر کشو یه شلوار برمودای طوسی سیر با یه تاپ مشکی و چند دست لباس دیگه برداشتم و برگشتم توی اتاقم ... یه دوش گرفتم و موهامو خیس بالای سرم جمع کردم و تاپ و شلوارم رو پوشیدم و یه آرایش ملیحم کردم و بعد از زدن عطر از پله ها اومدم پایین ... مجد بی خیال با لباس راحتی پوشیده بود و لم داده بود روی کاناپه و داشت هی این کانال اون کانال میکرد .. با اومدن من برای یه لحظه نگاه گذرایی بهم کرد و بعد دوباره رو کرد سمت تلویزیون ...
رفتم توی آشپزخونه .. راستش اولش نمیخواستم غذا درست کنم ولی یکم که فکر کردم دیدم از آت و آشغال خوردن خیلی بهتره ...واسه ی همین مشغول شدم گشنم بود واسه ی همین تصمیم گرفتم کتلت که سریع حاضر میشه درست کنم .. با پلیدی تمام مایع کتلت رو درست نکردم چهار تا دونه انداختم توی تابه و سرخ کردم روی باقی مایع سلفون کشیدم و گذاشتم توی یخچال و با خودم زمزمه کردم هرکی میخواد خودش درست کنه و ریز خدیدم در یخچال رو که بستم ... سینه به سینه ی مجد شدم که با پوزخند نگام میکرد ..و دستش بشقاب های کتلت من بود .. لبخندم و خوردم و اخمی کردم و گفتم ...
- بدشون به من .. مال منن!!!
دستش و برد بالا تا نتونم بگیرمش و با عصبانیت گفت :
- ببین .. مفت خوردن و مفت گشتن خبری نیست ... زنمی .. باید غذا درست کنی ... فهمیدی؟؟؟!!
اخمم عمیق تر شد و گفتم :
- ا؟؟؟ یادمه که میگفتی ...
غش غش خندید .. هرچند خندش عصبی بود رو کرد بهم و گفت :
- اون مال وقتی بود که نفهمیده بودم میخوای خودت رو قالب کنی...
اشتهام کور شد ... دلم میخواست ...نفس عمیقی کشیدم و بدون ایکه نگاش کنم از زیر دستش اومدم اینور و از آشپزخونه زدم بیرون توی راه صداش رو شنیدم که گقت :
- فکرم نکن ازون مردام که با یه تاپ و یه خط چشم دلم میره ....
عصبی رفتم توی اتاقم و زیر لب گفتم :
- آره میدونم کلی قبل من حوریه بهشتی دورت بوده... ولی مطمئن باش همینجوری به زانو در میارمت!!! ...
دراز کشیدم روی تخت .....نمیدونم چقدر گذشته بود ... که بی هوا در اتاق باز شد و تکیه داد به در و گفت :
- بیا شامتو بخور ...
بدون اینکه حرکتی کنم با لحن سردی گفتم :
- برو از اتاقم بیرون!!
تک خنده ی عصبی ای کرد و گفت :
- اتاقتتت؟؟؟!!! ببین اینجا توی خونه من هیچ حد و مرزی نیست .. پس سعی نکن ..
- باشه!!!
صدای تقی اومد و بعدم احساس کردم رفت سر برگردوندم دیدم نیست از جام بلند شدم در رو ببندم و قفل کنم که دیدم کلید نیست ... یه لحظه اونقدر عصبی شدم که بدو بدو رفتم سمت پله ها و رفتم پایین ... توی آشپزخونه نشسته بود و داشت کتلت هارو با ولع میخورد که نه میلمبوند!!! هوس کردم بد جور گشنم بود ... ولی بیخیال شدم تقریبا با صدای بلندی گفتم :
- واسه ی چی کلید رو برداشتی ... بدش به من ... زوود ...
ابروهاش رو داد بالا و با دهن پر گفت :
- جووون؟؟؟؟!!!!! زوووود؟؟؟؟!!!!! برو برو .. تا اون روی سگم بالا نیومده ...
با نفرت نگاش کردم و گفتم :
- بهتر تو کلیدارو بدی تا اون روی سگ من رو ندیدی...
خنده ی بلندی کردی و گفت :
- اه اه !! کی میگه مرده نمیگووزه!!!! چه غلطا!!!
اونقدر عصبی شدم که لیوان روی کابینت رو برداشتم و پرت کردم سمتش ... واقعا اگه جاخالی نداده بود صاف میخورد تو سرش ...
برای یه لحظه با بهت نگام کرد و بعد با چشمایی که از توش آتیش میبارید خیره شد به من که با چشمای گشاد شده نگاش میکردم ... یهو از جاش بلند شد و اومد سمتم ترسیدم و بلافاصله دوییدم سمت پله ها ... اونم دنبالم دویید و درست روی پله چهارم پنجم بود که پامو گرفت و با سر خوردم زمین و دوباره همون جا که اوندفعه خورده بود روی سنگفرش آَشپزخونه خورد به لبه ی پله ... گرمیه خون رو روی پیشونیم حس کردم و از درد لبمو گزیدم یه آخ آروم گفتم شروین هینجور که من رو میکشوند سمت خودش ... با داد میگفت :
- چه غلطی کردی احمق؟؟؟!! هااان؟؟؟؟ افسار پاره کردی ...
پشت بهش بودم و سر گیجه ی بدی داشتم .. محکم منو برگردوند که یهمو چشماش گرد شد و با هول و ولا گفت :
- کیانا ؟؟؟!! کیانا چی شد!!! دختره ی ...
کم کم صدا ها گنگ و گنگ تر مشد و مجد تیره وتیره تر .. و دیگه چیزی نفهمیدم ....
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 10 از 16:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  15  16  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

هم سایه من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA