انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 12 از 16:  « پیشین  1  ...  11  12  13  14  15  16  پسین »

هم سایه من


زن

 
موقعی که رسیدم جلوی در برای یه لحظه برگشتم دیدم شروین تکیه داد به چهار چوب و داره نگام میکنه ... عصبی رو گرفتم و کلید انداختم قفل حفاظ رو باز کنم که هر کاری کردم دیدم باز نمیشه... دوباره و سه باره امتحان کردم که یهو با دیدن مارک قفل دوزاریم افتاد .... قفل عوض شده بود .... برگشتم سمت شروین با دیدن لبخند رو ی لبش و نگاه پلیدش ... خدااااااااا.. چی کار میکردم .... نفس عمیقی کشیدم ... نباید کم میاوردم چشماش منتظر بود ... نمیدونم منتظره چی ... ولی اون موقع هیچ چیز جز انتظارش برای دیدن ضعف من به ذهنم نمیرسید ...با اینکه خسته بودم با اینکه بیش از هرچیزی بهش نیاز داشتم .. ولی ..
رو کردم بهش و گفتم :
- چی گیرت میاد میچزونیم ؟؟!! هان؟؟؟؟!!! عقده ی چی رو خالی میکنی؟؟!! میخوای کثافت کاری های قبل از عروسیت رو لوث کنی ؟؟؟!! خودت که دیدی دیدی پاکم ... میدونی توی این یه هفته فقط یه چیزی توی ذهنم میاد اینکه تو لیاقت من رو نداری .. بعدم با نفرت نگاش کردم و گفتم :
- ازت متنفرم شروین مجد... متتتتتتنفر!!!!
با این حرف از کنارش رد شدم و رفتم توی خونه ... هنوز چند قدم نرفته بودم که یهو بازومو گرفت و با خشمی غیر قابل وصفی گفت :
- ولی من توی احمق رو دوست داشتم ... لااقل تا قبل از این حرفای ابلهانت ... فکر کردم شعورت اونقدر هست که عین آدم لااقل یه معذرت خواهی خطر پنهون کاریت بکنی ولی تو ... تو یه دختر خودخواه بی عاطفه هستی یه نفر که تو دنیا جز خودش به هیچکس فکر نمیکنی .. امثال تو باید تو زندگی تو دهنی بخورن تا آدم شن .. از این موقع میترسیدم .. از ین موقع که بخوام من اونی باشم که بهت تو دهنی میزنم و مثل زن هایی مه قبلا باهاشون بودم باهات رفتار کنم ...
- بعدم بی هیچ حرفی سعی کرد من رو بندازه رو کولش اول تقلا کردم ولی با کشیده ای که توی صورتم خورد منگ شدم اونم بلافاصله من رو انداخت رو کولش و از پله ها بالا رفت ....
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل بیست و نه :
ساعت چند بود نمیدونستم .. فقط میدونستم نمیتونم از جام تکون بخورم .. تمام تنم درد میکرد و بدنم ضعف میرفت ... چشمه ی اشکم از بس گریه کرده بودم خشک شده بود و صدام از بس جیغ زده بودم والتماس کرده بودم در نمیومد.... به اندازه ی مرگ سردم بود ...
بدیش این بود .... با همه ی این تفاسیر هنوز این حیوونی رو که بغلم خوابیده بود و صدای نفس های منظمش میومد دوست داشتم ....
حیوونی که امشب ....
شروین به من به معنای واقعی کلمه بهم تجاوز کرد ...
نمیدونستم چی کار کنم!!! نمیدونستم چی بگم ... فقط جیغ زدم... گریه کردم ... من جلوش گریه کردم ...
با یاد آوری تک تک اون صحنه ها عرق سردی نشست روی صورتم ...ودوباره شروع کردم به هق هق ... هق هق بی صدای بدون اشک ... به سختی از جام بلند شدم .. دستم رو به دیوار گرفتم ... برای یه لحظه گرمی خون رو رو ی پام احساس کردم ... چندشم شد ...
ضعف داشتم ... با خودم فکر کردم ...اگه بگن بهم مرگ رو توصیف کن این لحظه رو براشون تعریف میکنم .. با این فکر یه قدم دیگم برداشتم و خلاصه به سختی رسیدم دم در ... احساس میکردم دیگه خونی تو رگام نیست ... دستامم جون نداشتن ... با قدم بعدی تنها چیزی که یادم میاد جیغ خفه ی توی گلوم بود و بس .............................

با نور آفتابی که خورد توی چشمم ... بیدار شدم .... برا ی یه لحظه همه جا سفید بود .. عین برف .. عین پاکی .. فکر کردم شاید همه چی تموم شده .. ولی کم کم فهمیدم که اشتباه کردم و با قیافه ی خانومی که بهم لبخند میزد با خودم گفتم :
- به دنیا خوش اومدی .... اونم دنیای آدمای بی معرفت !!!!
با صدای زن به خودم اومدم :
- ظهر بخیر خانومی!!!!
چندشم شد .. از لفط خانوم بودن ...
نگاهی بهش انداختم و با صدایی که شبیه قار قار کلاغ بود گفتم :
- من اینجا چیکار میکنم؟؟!!
- بیهوش بودی که شوهرت آوردتت ... بعدم لبخندی زد و ادامه داد :
- بنده خدا رنگ به رو نداشت ...عزیزم باید زمان های عادتت رو دقیق بدونی و از شب قبلش حواست باشه .. تا اینجوری ضعف نکنی ..
عصبی بودم .. سری تکون دادم ...و با خودم گفتم :
آره ... بیچاره ....!!!!!!!!!!!!!!!!!! کثافت .... رنگ به رو نداشته ... اون موقع که ...
با یاد آوری دیشب ... حالم دوباره بد شد و نوک انگشتام یخ بست!!!
چشمامو بستم .. پیش خودم گفتم مثل اینکه چشمش شروین رو گرفته ... چه بنده خدا بنده خدایی را انداخته ... با این افکار نفسمو محکم دادم بیرون ... و اومدم این دنده اون دنده شم که از بدن درد ...جیغم رفت هوا...
وقتی اینوری شدم همزما شروینم از در اتاق اومد و تو و خانوم پرستار با یه لبخند فوق ملیح از در رفت بیرون ...
- چطوری جوجو؟؟؟؟!!
از این همه وقاحت کف کرده بودم ...
بدون اینکه نگاش کنم رومو کردم اونور که اومد نزدیکتر و آروم دست کشید به گونم ....
با اون صدای نخراشیدم و تقریبا با صدای بلند گفتم :
- دستتو بکش وحشی...
لبخندی زد و سرش رو آورد دم گوشم و گفت :
- نیست که توهم بدت اومد ...
بغضم گرفته بود ...
با صدایی که میلرزید گفتم :
- از این کثافت کاریات اونایی خوشون میاد که این کارن نه منی که ...
بعدم رومو کردم اونور... و لحاف رو کشیدم سرم ... دوباره چشمه ی اشکم جاری شد ... چقدر تحقیر شده بودم ...
یکم دیگخ بالا سرم موند و سرمو از روی لحاف نار کرد ولی بعد از چند دقیقه بی صدا رفت از اتاق بیرون و در روبست .. لحاف رو از ری سرم کشیدم کنار .. اشکامو پاک کردم ... و یواش از جام پاشدم ... سوزن سرم رو از دستم کندم و آروم از روی تخت اومدم پایین گلوم خشک بود اول یکم آب خوردم و آبیم به صورتم زدم ... قیافم دیدنی بود تمام گردنم کبود و میدونستم دستامم همینجوریه ... لب پایینم کامل خون مرده بود .. حالم از شروین بیش از پیش بهم خورد چجوری میرفتم دانشگاه ؟؟؟!!
روسریم رو از رو ی چوب لباسی برداشتم و لنگون لنگون رفتم سمت در و تا در رو باز کردم شروین که رو ی صندلیه بغل در نشسته بود خبردار وایساد گفت :
- خانوم موشه کا باید بذاری دکتر بیاد ...
عصبی نگاش کردم و گفتم :
- یا همین الان میبریم خونه یخودم یا اونقدر جیغ میزنم اینجا تا بمیرم!!!!
نمیدونم توی نگام چی دید..ولی سریع برگه ی ترخیصم رو گرفت و بردتم و سوار ماشین کرد...
12 ظهر بود که رسیدیم خونه ...از پله ها بالا رفتیم و من یه راست رفتم سمت در اپارتمان و با عصبانیت گفتم کلید ...
ابروهاش رو داد بالا و گفت :
- از کلید خبری نیست ... بعدم رفت سمت در و بازش کرد و در حالیکه بهم اشاره میکرد برم تو گفت :
- - یا میای توی خونت ... یا هر چقدر خواستی میتونی جیغ بزنی ..
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
جون نداشتم ... واسه ی همین بی هیچ حرفی رفتم تو و یه راست رفتم طبقه ی بالا و در رو بستم و افتادم رو تخت .... ته دلم خالی شده بود ... تهی بودم از هر حسی و نمیدونم اسم اون لحظه و اون احساس رو چی بذارم ... با همون لباسا خزیدم زیر لحاف و چشمم و روی همه ی افکار و خاطره ی بدی که از دیشب توی ذهنم وول میخورد بستم و از ضعف خیلی سریع خوابم برد ...
فکر میکنم ظرفای 3 بود که از خواب پریدم .. با تن خورد و خاکشیر از جام پاشدم ..دل و کمرم به شدت درد میکرد .... دل ضعفه ی بدی داشتم واسه ی همین بعد از درآوردن مانتوم رفتم سمت آشپزخونه ... روی در یخچال یه دست نوشته بود .. خط شروین بود ...
" کیانای عزیز .. کاری پیش اومد رفتم شرکت ... برات ناهار گرفتم توی یخچاله.. گرم کن بخور ...
میبوسمت ..

پ.ن : به چیز دیگه ای لازم داشتی به کمد توی دستشویی اتاقمون سر بزن!!! "
با تمام حرصی که تو وجودم بود کاغذ رو هزار تیکه کردم ... منظورش چی بود؟؟؟!! دوباره رفتم بالا و رفتم توی دستشویی کمدش رو که باز کردم بیشتر از 10 بسته پد بهداشتی بود ...نمیدونم چرا ولی برای یه لحظه تنم داغ شد ... یه دلگرمیه خیلی زود گذر که با یاد آوری دیشب بلافاصله از بین رفت ...

ناهارم رو که خوردم تصمیم گرفتم یه زنگ به مامان نوشین بزنم ... راجع به این قضیه که با کتی دیگه نمیتونستم حرف بزنم .. یعنی روم نمیشد ولی لااقل شاید مامان نوشین کمکم میکرد ... با این فکر تلفن رو برداشتم و بی معطلی شماررو گرفتم ... با زنگ دوم صدای مامان تو گوشم پیچید و بعد از سلام و احوالپرسی و یکم مقدمه چینی گفتم :
- مامان من دیشب ....
- بگو مامان خجالت نکش..
- شروین به من اهمیت نمیده ...
- مطمئنی این از دید تو نیست؟؟!!! شاید اون چیزی که از دید تو اهمیت نیست ازدید اون توجه تمام باشه ...
بغضم گرفته بود ....
- نه مامان شروین ....ماما ن اون عین حیوونه!!!
- یعنی چی؟؟؟!!! عزیزم شاید این ترس توئه که باعث میشه اینجوری فکر کنی...
- ماااا مان؟؟؟!!
دلم گرفت ....و ادامه دادم :
- بهتون میگم بدون رضایت من بود .
- ببین کیانا مامان خوب وقتی تو هیچ رغبتی نشون نمیدی .. وقتی به شوهرت محبتی نمیکنی ..دارم پشیمون میشم از اینکه فکر کردم اونقدر بزرگ شدی کهبفهمی کی یه مرد به زنش محبت میکنه ...
- مامان چرا نمیفهمی میگم ... من گریه کردم ...تمنا کردم ... ازش خواستم اذیتمن نکنه میفهمی چه حالی بودم؟؟؟!!!
از این جبهه گیریه مامان به سطوح اومدم ... با غیظ گفتم :
- شما شریک گرگین یا رفیق قافله ؟؟؟؟؟!!! طرف کی هستین؟؟؟!!! اینکه من یه نامزیم رو پنهان کردم و شروین طلاقم نداده و با شما مهربونه و... یعنی گل روزگاره؟؟؟!! من چی؟؟؟! رضایت من چی مامان؟؟؟!!! آماده کردن روحم چی؟؟!! من جسما یه زنم ولی هنوز روحم یه دختره میدونی چه ضربه ای خوردم .. من بین دوتا دنیای کاملا متفاوت گیر کردم مامان!!!!!
- مادری هم این رو هم اون یکی رو خودت انتخاب کردی ... چیه ؟؟!میخوای از اینم چون از زنش توقع محبت داره جدا شی؟؟؟!!
حرف های مامان رو درک نمیکردم ... یعنی من رو از سرخودشو میخواستن فقط وا کنن؟؟؟!!!! این چه لحنی بود؟؟؟!!
بعدشم آب پاکی رو ریخت رو دستم :
- ببین مادری تو 24 سالته ... میدونمم لجبازی میکنی با اون مرد ... بهم گفته یه کلمه بخاطر پنهون کاریت معذرت نخواستی ... اگه من بهت زنگ نمیزنم ولی همش از سمت شروین جویای احوالتم ... میگه سردی سمتش نمیری میگه کم کم دارم فکرمیکنم کیانا فقط بخاطر اینکه اون نامزدیه نا موفق رو از سرش باز کنه با من عروسی کرده وگرنه علاقه ای بهم نداره ....
- شما میدونید شروین با من چیکار کرده؟؟؟!!!
- کیانا جان این کاریه که پیامد هر ازدواجه!!!
- ولی مامان من آماده نبودم!!!!
چی میگفتم؟؟؟!!! مامان حرفم رو نمیفهمید ...نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- باشه مامان ...مهم نیست .. شاید م سخت میگیرم ...
بعد از ماما ن دو سه دقیقه ی با بابا حرف زدم ... خیلی دلم میخواست سفره ی دلم رو براش باز میکردم ولی روم نشد .. هرچی بود مرد بود ... کتیم نبود ... و قرار شد بعدا بهم زنگ بزنه ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
تلفن رو که قطع کرد با دیدن ساعت 5 رفتم سمت حموم و بعد از یه دوش نسبتا طولانی آب گرم از حموم تازه اومده بودم بیرون که با شنیدن صدای در فهمیدم شروین اومده نمیدونم چرا دلم فرو ریخت در اتاق رو بستم ... ولی کلید نبود قفلش کنم ... نفس عمیقی کشیدم با دیدن خودم توی آینه از این همه ضعف چشمام ترسیدم ... جرا اینجوری شده بودم .... از چی میترسیدم ؟؟؟!!
بخودم نهیب زدم ... تا قبل از عروسیم همیشه شروین تر و تمیز میدیدم این یه نمود قدرت بود الانم نباید میفهمید کارش پریشونم کرده پس بلافاصله یه پیرهن آستین کوتاه سفید کتون تا سر زانو پوشیدم و موهای خیسمم بالای سرم جمع کردم و بعد از یه آرایش کلی کرم پودر به گردنم زدم و یه ماتیک قرمزم مالیدم به لبام ... دل درد داشتم واسه ی همین از توی کشو یه مسکن خوردم .. رنگمم پریده بود که با کمی رژگونه حل شد ..یه کفش رو فرشی سفیدم پام کردم و یه لبخند زدم .. هر چند که میدونستم ذره ای از ته دل نیست و بعد از زدن عطر از پله ها سرازیر شدم ... شروین به خیال اینکه هنوز خوابم داشت بی صدا تلویزیون میدید .. با دیدنم چشماش برقی زد و از جاش بلند شد .. موهاش ریخته بود روی صورتش و کلا یکم تیپش بر خلاف همیشه شلخته بود ...لبخندی زد و گفت :
- اه اه !! سلام خوشگل خانوم!!!
خلی جدی و در عین حال سرد جوابش رو دادم که بی توجه گفت :
- نمیشه اینجوری که ... منم باید برم یه دستی به سر و روم بکشن نگن زن از مرد سره!!!
لحنش شده بود شبیه قبل از عروسیمون!!! ولی ... نفس عمیقی کشیدم و شونم رو انداختم بالا و رفتم سمت آشپزخونه که پشتم اومد و دست انداخت دور کمرم و از پشت خم شد روم و دم گوشم گفت :
- شام میریم بیرون با این حالت راضی نیستم چیزی درست کنی ....
خودم رو از توی بغلش کشیدم بیرون .. لعنتی ...... نمیدونم چرا اینجوری شده بود .. به هرحال تنهام گذاشت و رفت و منم از خدا خواسته با بی خیال شام شدم ... عوضش یکم آشپزخونه رو مرتب کردم و یه چایی دم کردم .. داشتم چایی با بیسکوییت میخوردم که یهو جلوی در طاه شد .. موهاش رو ژل زده بود بر خلاف من سر تا پا مشکی پوشیده بود که خیلی خیلی بهش میومد .. دوباره یه جوری شدم ولی با یاد آوری دیشب نا خدا گاه اخمی کردم که اومد سمتم بعد از ناز کردن گونم دستش رو حائل میز کرد و کمی خم شد و گفت :
- گشنت که نیست ؟؟!! زنگ بزنم غذا بیارن یا بریم یه جای شیک و پیک ؟؟!!
سرمو برگردوندم اوور که آروم با دستش چونم گرفت و ملایم رومو کرد سمت خودش و گفت :
- عروسک با من قهری؟؟؟!!
تو دلم گفتم مرتیکه آلزایمر داره گویا .. دیشب رو یادش نیست ... با این فکر اخمی کردم که با انگشتش شروع کرد باز کردنش و خندید و گفت :
- اینجوری اخم نکن ... کیانای من همیشه باید بخنده ... حیف این چال رو ی گونت نیست ؟؟!!
شوکه شده بودم این چقققدددر پرووو بود!!
کلافه گفتم :
- دقیقا به چیه این زندگی بخندم؟؟؟!! هان؟؟!!! به اینکه درک میشم؟؟!! به اینکه بهم بها میدن ؟؟؟!!! یا به اینکه یکی عین حیوون باهام رفتار میکنه ...
با قی حرفم رو خوردم .. ناخودآگاه تو چشمام اشک جمع شده بود ...
اونم حرفی نزد فقط آروم سرمو گرفت تو سینش .. منم ناخودآگاه مقاومتی نکردم و اشکام جاری شد ...
بعد از اینکه گریه کردم خوب آروم سر از روی سینش برداشتم و رفتم بالا و.. دنبالم نیومد ولی از پایین با صدای گرفته گفت :
- بریم بیرون؟؟!!
با گفتن بریم لباس پوشیدم و حاضر شدم .. موقعی اومدم پایین چشمش افتاد به گردنم ... برای یه لحظه کلافه به صورتم خیره شد و بعد دستش و کشید به گردنم و گفت :
- نمیخواستم کبود بشه
- حالا که شده...
- دیشب ناراحتت کردم؟؟؟!!
چپ چپ نگاش کردم که بی حرف سرش رو انداخت پایین و رفت از در بیرون منم روسریم رو سرم کردم و رفتم ...
توی ماشین هر دو سکوت بودیم ... برای شام بردتم دل و جگری .. با تجب نگاه کردم که گفت :
- چیه ؟؟؟!! نیاز داری به چیزای مقوی ... اونم توی این شرایط ... کاچی که بلد نیستم درست کنم لا اقل ...
پوزخند زدم ... و گفتم :
- بعد از چند روز یادت افتاد ...
نگاهی بهم کرد ...
- تو دیشب تازه قدم به دنیای متاهل ها گذاشتی .. نگو که نفهمیدی!!!
گنگ نگاش کردم ...
مهربون خندید و زیر لب گفت :
- جوجوی بی سواد!!!!
با غیض گفتم :
- آخه من عین شما 70 تا پیرهن پاره نکردم که!!!
خندید بلند .... ازون خنده های قدیمیش .. بعد از این چند وقت این اولین بار بود اینجوری میخندید .. محلش ندادم و از ماشین اومدم پایین ... یادم نیست چند تا سیخ دل و قوه اینا خوردم فقط میدونم اونقدر بود داشتم میترکیدم و شروینم هی میگفت آقا 5 تا دیگه آقا 6 تا دیگه و رفته بود به شدت رو اعصاب .. موقعی که تموم شد از سیخای رو هم تلنبار شده خندم گرفت ولی حس خوبی داشتم انگار واقعا جون گرفته بودم ...
موقعی که اومدم توی ماشین ولو شدم رو ی صندلی که شروین چپ چپی نگم کرد و کفت :
- خلال دندون بدم حاجی؟؟!!
با تعجب نگاش کردم که بلند خندید و گفت :
- آخه دختر خوب این چه وضع نشستنه ... شبیه این حاجی بازاریا بعد از زدن چلوکباب با پیاز و نوشابه .. لم دادی یه آروغم بزن کیفور شیم ...
بعد از این چند وقته نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر خنده و یواشی صاف نشستم دیدم شروین توی چشماش یه چراغونیه ...خندم و قورت دادم تبدیلش کردم به یه لبخند و گذرا و بعدم رومو کردم اونور...
بازم تا خونه سکوت بود و سکوت ... موقعی که رسیدیم رفتم بالا تا لباسام رو عوض کنم که لافاصله پشتم اومد تو ودر رو بست .. ترسیدم .. اونقدر زیاد که چسبیدم به دیوار .. مهربون خنید و اومد سمتم وآروم گونمو ناز کرد و گفت :
- دیشب اوخت کردم؟؟!!!
با ترس نگاش کردم ... میخواستم بگم اگه اون اوخ که چه عرضکنم که حرفم و خوردم و سرمو به نشانه ی مثبت تکون دادم ...
دوباره خندید و آروم گونم رو بوسید و گفت :
- حالا که دیشب اوخت کردم .. امشب بوست کنم خوب شی؟؟؟!!
نا خودآگاه گفتم :
- نه!! خواهش میکنم ...
محکم تر فشارم داد و گفت :
- کیانا دیگه بهت دست نمیزنم تا خودت بخوای ...باشه؟؟!!
برای یه لحظه سرمو آوردم بالا که سرش رو دزدید .. برای اولین بار چونش رو گرفتم و سرش رو برگزدوندم .. توی چشماش اشک بود .. حرفی نزدم .. ولی خوب یکم تسکین بود ... اینکه میدیدم پشیمونه ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
تلفن رو که قطع کرد با دیدن ساعت 5 رفتم سمت حموم و بعد از یه دوش نسبتا طولانی آب گرم از حموم تازه اومده بودم بیرون که با شنیدن صدای در فهمیدم شروین اومده نمیدونم چرا دلم فرو ریخت در اتاق رو بستم ... ولی کلید نبود قفلش کنم ... نفس عمیقی کشیدم با دیدن خودم توی آینه از این همه ضعف چشمام ترسیدم ... جرا اینجوری شده بودم .... از چی میترسیدم ؟؟؟!!
بخودم نهیب زدم ... تا قبل از عروسیم همیشه شروین تر و تمیز میدیدم این یه نمود قدرت بود الانم نباید میفهمید کارش پریشونم کرده پس بلافاصله یه پیرهن آستین کوتاه سفید کتون تا سر زانو پوشیدم و موهای خیسمم بالای سرم جمع کردم و بعد از یه آرایش کلی کرم پودر به گردنم زدم و یه ماتیک قرمزم مالیدم به لبام ... دل درد داشتم واسه ی همین از توی کشو یه مسکن خوردم .. رنگمم پریده بود که با کمی رژگونه حل شد ..یه کفش رو فرشی سفیدم پام کردم و یه لبخند زدم .. هر چند که میدونستم ذره ای از ته دل نیست و بعد از زدن عطر از پله ها سرازیر شدم ... شروین به خیال اینکه هنوز خوابم داشت بی صدا تلویزیون میدید .. با دیدنم چشماش برقی زد و از جاش بلند شد .. موهاش ریخته بود روی صورتش و کلا یکم تیپش بر خلاف همیشه شلخته بود ...لبخندی زد و گفت :
- اه اه !! سلام خوشگل خانوم!!!
خلی جدی و در عین حال سرد جوابش رو دادم که بی توجه گفت :
- نمیشه اینجوری که ... منم باید برم یه دستی به سر و روم بکشن نگن زن از مرد سره!!!
لحنش شده بود شبیه قبل از عروسیمون!!! ولی ... نفس عمیقی کشیدم و شونم رو انداختم بالا و رفتم سمت آشپزخونه که پشتم اومد و دست انداخت دور کمرم و از پشت خم شد روم و دم گوشم گفت :
- شام میریم بیرون با این حالت راضی نیستم چیزی درست کنی ....
خودم رو از توی بغلش کشیدم بیرون .. لعنتی ... تنم گرگرفته بود ... نمیدونم چرا اینجوری شده بود .. به رحال تنهام گذاشت و رفت و منم از خدا خواسته با این دل درد بی خیال شام شدم ... عوضش یکم آشپزخونه رو مرتب کردم و یه چایی دم کردم .. داشتم چایی با بیسکوییت میخوردم که یهو جلوی در طاه شد .. موهاش رو ژل زده بود بر خلاف من سر تا پا مشکی پوشیده بود که خیلی خیلی بهش میومد .. دوباره یه جوری شدم ولی با یاد آوری دیشب نا خدا گاه اخمی کردم که اومد سمتم بعد از ناز کردن گونم دستش رو حائل میز کرد و کمی خم شد و گفت :
- گشنت که نیست ؟؟!! زنگ بزنم غذا بیارن یا بریم یه جای شیک و پیک ؟؟!!
سرمو برگردوندم اوور که آروم با دستش چونم گرفت و ملایم رومو کرد سمت خودش و گفت :
- عروسک با من قهری؟؟؟!!
تو دلم گفتم مرتیکه آلزایمر داره گویا .. دیشب رو یادش نیست ... با این فکر اخمی کردم که با انگشتش شروع کرد باز کردنش و خندید و گفت :
- اینجوری اخم نکن ... کیانای من همیشه باید بخنده ... حیف این چال رو ی گونت نیست ؟؟!!
شوکه شده بودم این چقققدددر پرووو بود!!
کلافه گفتم :
- دقیقا به چیه این زندگی بخندم؟؟؟!! هان؟؟!!! به اینکه درک میشم؟؟!! به اینکه بهم بها میدن ؟؟؟!!! یا به اینکه یکی شب عین حیوون میفته روم و هر چی ..
با قی حرفم رو خوردم .. ناخودآگاه تو چشمام اشک جمع شده بود ...
اونم حرفی نزد فقط آروم سرمو گرفت تو سینش .. منم ناخودآگاه مقاومتی نکردم و اشکام جاری شد ...
بعد از اینکه گریه کردم خوب آروم سر از روی سینش برداشتم و رفتم بالا و.. دنبالم نیومد ولی از پایین با صدای گرفته گفت :
- بریم بیرون؟؟!!
با گفتن بریم لباس پوشیدم و حاضر شدم .. موقعی اومدم پایین چشمش افتاد به گردنم ... برای یه لحظه کلافه به صورتم خیره شد و بعد دستش و کشید به گردنم و گفت :
- نمیخواستم کبود بشه
- حالا که شده...
- دیشب اذیت شدی؟؟؟!!
چپ چپ نگاش کردم که بی حرف سرش رو انداخت پایین و رفت از در بیرون منم روسریم رو سرم کردم و رفتم ...
توی ماشین هر دو سکوت بودیم ... برای شام بردتم دل و جگری .. با تجب نگاه کردم که گفت :
- چیه ؟؟؟!! نیاز داری به چیزای مقوی ... اونم توی این شرایط ... کاچی که بلد نیستم درست کنم لا اقل ...
پوزخند زدم ... و گفتم :
- بعد از چند روز یادت افتاد ...
نگاهی بهم کرد ...
- تو دیشب تازه خانوم شدی .. نگو که نفهمیدی!!!
گنگ نگاش کردم ...
مهربون خندید و زیر لب گفت :
- جوجوی بی سواد!!!!
با غیض گفتم :
- آخه من عین شما 70 تا پیرهن پاره نکردم که!!!
خندید بلند .... ازون خنده های قدیمیش .. بعد از این چند وقت این اولین بار بود اینجوری میخندید .. محلش ندادم و از ماشین اومدم پایین ... یادم نیست چند تا سیخ دل و قوه اینا خوردم فقط میدونم اونقدر بود داشتم میترکیدم و شروینم هی میگفت آقا 5 تا دیگه آقا 6 تا دیگه و رفته بود به شدت رو اعصاب .. موقعی که تموم شد از سیخای رو هم تلنبار شده خندم گرفت ولی حس خوبی داشتم انگار واقعا جون گرفته بودم ...
موقعی که اومدم توی ماشین ولو شدم رو ی صندلی که شروین چپ چپی نگم کرد و کفت :
- خلال دندون بدم حاجی؟؟!!
با تعجب نگاش کردم که بلند خندید و گفت :
- آخه دختر خوب این چه وضع نشستنه ... شبیه این حاجی بازاریا بعد از زدن چلوکباب با پیاز و نوشابه .. لم دادی یه آروغم بزن کیفور شیم ...
بعد از این چند وقته نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر خنده و یواشی صاف نشستم دیدم شروین توی چشماش یه چراغونیه ...خندم و قورت دادم تبدیلش کردم به یه لبخند و گذرا و بعدم رومو کردم اونور...
بازم تا خونه سکوت بود و سکوت ... موقعی که رسیدیم رفتم بالا تا لباسام رو عوض کنم که لافاصله پشتم اومد تو ودر رو بست .. ترسیدم .. اونقدر زیاد که چسبیدم به دیوار .. مهربون خنید و اومد سمتم وآروم گونمو ناز کرد و گفت :
- دیشب اوخت کردم؟؟!!!
با ترس نگاش کردم ... میخواستم بگم اگه اون اوخ که چه عرضکنم که حرفم و خوردم و سرمو به نشانه ی مثبت تکون دادم ...
دوباره خندید و آروم گونم رو بوسید و گفت :
- حالا که دیشب اوخت کردم .. امشب بوست کنم خوب شی؟؟؟!!
نا خودآگاه گفتم :
- نه!! خواهش میکنم ...
محکم تر فشارم داد و گفت :
- کیانا دیگه بهت دست نمیزنم تا خودت بخوای ...باشه؟؟!!
برای یه لحظه سرمو آوردم بالا که سرش رو دزدید .. برای اولین بار چونش رو گرفتم و سرش رو برگزدوندم .. توی چشماش اشک بود .. حرفی نزدم .. ولی خوب یکم تسکین بود ... اینکه میدیدم پشیمونه ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل سی :

با اینکه شروین ازم خواست برگردم شرکت ولی به هیچ صراطی مستقیم نشدم و قبول نکردم ...تقریبا یه هفته ای از صلح ما میگذشت و توی این مدت توی دو تا اتاق جدا میخوابیدیم کامل میفهمم شروین هر شب منتظر بود تا برگردم سر جام ... ولی خوب ... هنوز کششی بهش نداشتم ... چه روحی چه عاطفی چه هر چی ...
اونروز یکشنبه اولین روز کاریم توی فرافرم بود ... توی هفته ی گذشته با تماس منشیشون خانم دادگر مطلع شدم بصورت پاره وقت قبولم کردن ... اونم نه به این صورت که هرروز تا نیمه ی وقت اداری بلکه روزهای فرد ( یعنی دقیقا روزهایی ک دانشگاه نداشتم!!!) بصورت تمام وقت .. البته میشد حدس زد که این پیشنهاد رو کی داده .... شروین سفارشم رو کرده بود و با اینکه دوست نداشتم اون مداخله ای کنه ولی چون میدونستم هیچ شرکتی حاضر به همکاری با من با شرایط اشتغال به تحصیل نیست و از طرفیم نمیخواستم برم اتیه و حوصله ی خونرم نداشتم پس قبول کردم ... حقوق چندانی نمیدادن البته در برایز اون حقوقی که من اون موقع از شروین میگرفتم .. وگرنه در برابر حقوق سایر شرکت ها خیلی خوب بود و باید کلامو مینداختم هوا!!!
بگذریم صبح ساعت 6 پاشدم و بعد ازیه دوش آب گرم ... لباسام رو که از شب قبل آماده کرده بودم رو تنم کردم .. نمیدونم چه حکمتی بود که هر وقت میخواستم یه جای جدید و یه محیط تازرو تجربه کنم بد جور استرس میگرفتتم اونروز یه مانتوی سرمه ای پوشیدم با یه جین سرمه ای و یه کتونی سفید . یه کیف و شال سفید برای روز اول دلم میخواست مرتب باشم واسه ی همین یه آرایش ملیحم کردم و از پله ها سرازیر شدم ...
توی آشپزخونه شروین با یه شلوار کوتاه و بدون بالا تنه نشسته بود و داشت چایی میخورد ... نمیدونم چرا ولی نا خودآگاه عصبی گفتم :
- این چه طرز گشتن توی خونست ؟؟!!
سرش آورد و بالا وبعد از اینکه بر اندازم کردم یه تای ابروش رو داد بالا و گفت :
- جان؟؟؟!!!
- همین که شنیدی یعنی که چی اینجوری میردی تو خونه؟؟؟!!
چپ چپی نگام کرد و گفت :
- ببخشید نمیدونستم جلو شما باید چادر سر کنم!!! بعدم اخمی کرد با اشاره به من گفت :
- کسیم بخواد حرفی بزنه ...اون منم که هفت قلم بزک کردی بری شرکت اجنبی...
خندم گرفته بود واسه ی اینکه حرصش بدم گفتم :
- چیه خوشگل شدم ؟؟؟!!!!
لبخندی زد سری تکون داد و گفت :
- اون که بودی اگه نبودی که ..
سرمو به نشانه ی تاسف تکون دادم و گفتم :
- ای ظاهر بین بد بخت ...
خنده ی بلندی کرد و اومد چیزی بگه که پشیمون شد ... و سرش رو انداخت پایین و مشغول شد .. منم چایی ریختم بعد از دو سه لقمه خوردن با دیدن ساعت 7 سریع از جام پاشدم و گفتم :
- من برم دیگه کاری نداری؟؟؟!!1
بدون اینکه نگام کنه گفت :
- بشین تموم کن صبحانت رو میرسونمت!!!
- نه مزاحمت نمیشم ...
یه تک خنده کرد و گفت :
- مراحمی ... آدم زنش که مزاحمش نیست .. بعدم میخوای ماشین روزای فرد دست تو باشه روزهای زوج دست من ؟؟؟!!
با پررویی گفتم :
- باشه فکر خوبیه بعدم سوئیچ رو برداشتم تا برم ...
- که رو کرد با خنده گفت :
- لااقل یه بوسی یه چیزی یه تشکری!!!!
نمیدونم چرا ولی دلم برای چشمای شیطونش سوخت ... و از پشت سر خم کردم و گونش رو بوسیدم ... و رفتم ..
توی راه صداش میومد که میگفت :
- این قبول نیست .... !!! ا؟؟؟!! خیلی بدی...
در رو بستم و دیگه نشنیدم چی گفت ... سوار ماشین که شدم یه آهنگ شاد گذاشتم و با خوشحالی گاز دادم ... چقدر اونروز بنظرم خوب بود ... موقعی که رسیدم شرکت تقریبا ساعت نزدیکای 8 بود ماشین رو توی پارکینگ مخصوص کارکنان پارک کردم و وارد شدم ... خانوم دادگر با دیدنم لبخندی زد و راهنماییم کرد سمت اتاق کارم ... یه اتاق کوچیک آبی رنگ با دوتا میز کار و یه میز نقشه کشی و یه پنجره رو به حیاط داشت رو به خانوم دادگر کردم و گفتم :
- ببخشید میشه یه توضیح از کارم ه من بدید
لبخند با محبتی زد و گفت :
- من که در جریان نیستم الان جناب ارفع خودشون میان خدمتتون!!
تشکری کردم اونم مجدد لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون... ذوق داشتم ... درسته شرکت شروین بزرگ شیک بود ولی اینجا به خاطر منطقه ی خوش آب و هوا و ساختمون بزرگ و حیاط دارش و طرح سنتی معماری داخلیش یه صفای دیگه داشت ... جلوی پنجره ایستاده بودم که تقه ای به در خورد و ارفع وارد شد ...
بر خلاف تصورم که ارفع بزرگ وارد میشه شایان ارفع اومد تو با لبخند گفت :
- سلام خانوم مشفق ..
- سلام ...خوبین شما؟!
- ممنون ...روز اول کاریتون رو تبریک میگم!!
لبخندی زدم .. اونم با لبخند جوابم رو داد و گفت :
- راستش بر خلاف تصورم شروین خیلی از شما تعریف کرد و گفت از کارمندای نمونه اش بودین و خیلیم سعی کرده ازتون عذر خواهی کنه اما شما .... قبول نکردید برگردید آتیه ... به هر حال من با توجه به حرف های شروین و تصمیمی گرفتم شمارو به همون صورتی که خانوم دادگر براتون توضیح داد استخدام کنم و بخاطر کمبود فضای شرکت ... اتاقم رو هم با شما قسمت کردم .....
باورم نمیشد این اتاق اتاق کار یه مرد باشه با این رنگ آی و این شعر های اب شده به دیوار ... لبخندی زدم و گفتم :
- ممنون!!! نمیخواستم باعث زحمت بشم ....
لبخندی زد و بعد از شرح وظایفم و دادن یه زح کوچیک برای دست گرمی برای شرکت در جلسه اتاف رو ترک کرد.. نمیدونم جرا ولی یه حس غریبی بهم میگفت شروین از ازدواج من باخودش حرفی نزده و میدونستمم اونقدر صمیمی نیستن که کسیم به گوشش رسونده باشه یا اگرم بدونه نمیدونه زن شروین کیه ... حس خوبی نداشتم ... ناخودآگاه بعد از این افکار گشی رو برداشتم و شرکت رو گرفتم ... شمس با رو خوش جوابم رو داد و بعدم بلافاصله وصل کرد به شروین ..
- جانم
بی مقدمه گفتم :
- تو به ارفع گفتی من زنتم؟؟!!
سکوت کرد و بعد از چند دقیقه گفت :
- نه چطور؟؟؟!!
- همینجوری!!!
- حرفی زده؟؟!!
- نه ...
- راضی هستی از اونجا؟؟!
- هنوز که آشنا نشدم ولی فضاش خیلی قشنگه سنتیه !!! خوشم میاد!!
- از اینجا قشنگ تره ؟؟!!
- اونجا مدرنه اینجا سنتی .. نمیشه باهم قیاس کرد ...
- بله خانوم مهندس متوجه ام ...
توی همین حین یهو تقه ای به در اتاقش خورد که شروین گفت بفرمایید همون موقع صدای ریز زنونه ای اومد که گفت :
- شروین یه نگاه به این نقشه ها میندازی؟؟!!
نمیدونم چرا ولی نفسم توی سینم حبس شد ... یهو تنم مور مور شد و با صدایی که برام عجیب بود لحنش پرسیدم :


- شروین ؟؟! این کی بود اومد؟؟!!
خیلی جدی یهو گفت :
- من کار دارم بعدا باهات تماس میگیرم...
بیشتر از یه ربع گوشی به دست مات بودم .... یه حس بدی سراسر وجودم رو پر کرده بود ... صدا آشنا نبود ... پس تنها کسی که احتمال میدادم ...ملیحه مقدم بود ... نمیدونم چرا ولی دست بر قضا اسمش از اونروز خوب توی ذهنم مونده بود ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
تقریبا از اون ساعت به بعد نفهمیدم چیکار دارم میکنم ... تمرکزی نداشتم مدام ذهنم میرفت روی اینکه نکنه بخاطر رفتار من شروین ... بعدم به خودم نهیب میزدم به تو چه !!!!!!!!!!!!!! اون خودش اینکارست !!! هزار و یه نقشه هزار یه فکر داغون بودم از طرفیم میدونستم طرح زیر دستم مهمه و جنبه ی حیاتی داری برای حسابی که توی شرکت روم باز کنن ... واسه ی همین بعد از یه ساعت خودخوری بالاخره حواسم رو تا اونجا که میشد دادم به کار و شکر خدا ارفع با دیدن کارم سری به نشانه ی رضایت تکون داد و اونروز بخیر گذشت ...
ساعت طرفای 6 بود اومدم خونه ....دستم به کار نمیرفت ولی ... بالاخره با خودم کنار اومدم لباس مرتبی پوشیدم و مشغول شام درست کردن شدم ...
با صدای در قلبم ریخت ... تنم یخ کرده بود و میترسیدم از اینکه با شروین روبرو شم میدونستم اینجور حرفا توی دلم نمیمونه بی توجه به کارم مشغول شدم که صدای شاد شروین اومد :
- به به !! چه بوی خوبی میاد!!!!! خانوم خوشگل ما چه کرده و همزمان با این حرف دستاش دور کمرم حلقه شد و گونم رو بوسید ...
- خودم رو آروم از توی حصار دستاش بیرون کشیدم وزیر لب سلام دادم که یهو نگام کرد و گفت :
- کیانا؟!! تو خوبی؟؟؟!!
- آره !! چرا بد باشم؟؟؟!!
شونه هاش رو انداخت بالا و گفت :
- از سر کار جدیدت راضی ای؟؟؟! نمیخوام مجبورت کنم ولی نمیدونی چقدر دلم میخواد پیش خودم بودی ....یادته با هم ...
- آره یادمه ... ولی اون مال قبل از این بود که تو ...
حرفی نزد ولی نگاش گویای همه چی بود ...
بعد از اون نگاه با صدای آروم گفت :
- من برم لباسام رو عوض کنم ...
سری تکون دادم که رفت ... نمیدونم چرا ولی .. دلم براش تنگ بود .. شاید اشتباه میکردم ... شاید ...میگن زن ها مردشون خیانت میکنه میفهمن ... ولی من فقط اون چیزی که شنیده بودم شک تو وجوودم انداخته بود ....
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم افمار بد رو بندازم دور ...دو سه بار زیر لب گفتم آروم گفتم ...
شروین ...
شروین ...
شروین...
توی دلم هربار فرو میریخت ... تازه داشت یه حس گنگ از گذشته ی نه چندان دوری که به نظر من یه قرن ازش میگذشت توی وجودم جوونه میزد ...
لبخندی زدم که همزمان شد با ورود شروین ...اونم خندید .. به چی ؟؟ نمیدونم ...
غذارو کشیدم و سالاد اینارم گذاشتم ... برای اولین بار بشقاب شروین رو من پر کردم و گذاشتم جلوش .. نگاههاش یه جوری بود ... سر شام بهش زل زده بودم .... با تمام گذسته ی بد نامش ولی بازم معصومیتش گاهی وقتا مثل بچه های ده دوازده ساله بود ...
خیره بودم بهش که یهو سر بلند کرد و با خنده گفت :

- جوری نگام میکنی که انگار تاحالا ندیدیم!!!
خندیدم ...
- چرا دیدمت .. ولی تا حالا شوهر خودم رو ندیده بودم ...
به پهنای صورت خندید .. قلبم یه جوری شد ... نفس عمیقی کشیدم بع از مدت ها با اشتها غذا خوردم ... وسط غذا رو کردم و گفتم :
- امروز ارفع از کارم خوشش اومد!!
- باریکلا .. حاج ارفع خیلی سخت گیره ...
- راستش پسرش کارمو دید...
یه تای ابروشو داد بالا و گفت :
- شایان مگه بود؟؟!!
- آره!! راستش اتاق کارمون یکیه ...
سرش رو انداخت پایین یه نمه اخم داشت نفس عمیقی کشید و گفت :
- یعنی توی شرکت به اون در اندشتی اتاق دیگه نبود...
شونه هام رو انداختم بالا که گفت :
- حلقت دستت بود ؟؟!!
- نه!!
- دستت کن!!!
- چشم!!!
لبخندی زد ... بی حرف دوباره مشغول شد ... یهو بی مقدمه گفتم :
- امروز چرا یهو قطع کردی؟؟!!
یهو ابروشو داد بالا و گفت :
- مطمئنی چیز دیگه نمیخواستی بپرسی؟؟؟!!
از این همه تیزیش شوکه شدم ... ابروهامو در هم کشیدم و گفتم ..
- نه چطور...
مهربون نگام کرد ....
- میخوام مقدم رو اخراج کنم ولی دلم میسوزه ... میترسم اگه این کار رو بکنم وضعش از اینی که هست بدتر بشه ...
- مگه وضعش چطوریه؟؟!
- جالب نیست ... به من و چند تا از کارمندا نخ داده!!!
با تعجب نگاش کردم و گفتم :
- یعنی اینکه ..
خندید .. با مهربونی گفت :
- آره یعنی همون!!!
یهو گفتم :
- پس واسه ی همین امروز تورو به اسم صدا کرد ؟؟!
مهربون خندید و گفت :
- منم واسه ی این قطع کردم که یه بار قضیه رو فیصله بدم و خلاص!!
- شروین .. دروغ که نمیگی؟؟!!
- من اگه میخواستم دروغ بگم ... یا پنهون کاری کنم اون پرونده ی سنگینم رو از تو مخفی میکردم جوجو!!!
لبخند زدم...
یهو ازم پرسید :
- کیانا نامزدت کی بود؟؟؟!!چیکاره بود ....
قلبم ریخت ....
نمیدونم ولی ترسیدم ..
انگار فهمد چون سریع اومد و آروم بغلم کرد و سرم رو گرفت به سینش ..بعدم با خنده گفت :
- ول کن!!!! ببخش ... نترس ... بخدا دست خودم نبود ...
نمیدونم چرا صدای تپش قلبش آرامش عجیبی بهم داد ... نا خودآگاه گفتم :
- امشب میذاری بیام سر جام؟؟!!
یهو ازسینش جدام کرد و مهربون خندید و گفت :
- چرا نذارم ؟؟؟!! اگه به خودم بود نمیذاشتم یه ثانیه از اینجایی که هستی جدا شی...
اونشب شروین همه ی ظرفارو شست و از ذوقش از ساعت 9 هی الکی خمیازه میکشید دلم براش سوخت .. واسه ی همین تلویزیون خاموش کردم و گفتم :
- بریم بخوابیم؟؟؟!!
عین فنر از جاش پاشد خندم گرفت خودشم خندید و گفت :
- نگاه کن توروخدا ببین یه الف بچه شروین مجد رو چجوری رام خودش کرده ...
خندیدم ... از ته دل ...
اونشب عین یه بابا مهربون من رو کنار خودش خوابوند موهام رو نازکرد و راجع به گذشتهاش بچه گیاش و خانوادش حرف زد بر خلاف انتظارم توقعی نکرد فقط نوازشم کرد و توی آغوش هم خواب رفتیم ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل سی و یکم :

میگن فراز و نشیب زندگیه که هیجانش رو زیاد میکنه و یه جورایی بهش زیبایی میده ... ولی من توی این مدت اونقدر خسته بودم که دیگه توانی برای تحمل نشیب ها نداشتم ...
تقریبا سه هفته از اون شب گذشت ...توی اون سه هفته من و شروین رابطمون عین گذشته شده بود البته هنوز روال عادی زندگی زن و شوهری رو پیدا نکرده بود از لحاظ عاطفی یه پای من بد جوور میلنگید ولی شروینم هیچ اصراری نداشت و به نوعی من رو به خوبی درک میکرد ... هنوزم اصرارش برای برگشتن به شرکت رو بی جواب گذاشته بودم ولی در عوض توی شرکت جدید با دست کردن حلقه ی عروسیم , و گفتن اینکه همسرم شروین مجده حال ارفع رو بد جور کرده بودم تو قوطی ... هرچند هنوز مطمئن نبودم اصلا از من خوشش اومده بود یا اینکه صرفا توهم بود ....
یادمه اون هفته سه شنبه و چهارشنبه اش تعطیل بود و به همین خاطر پنج شنبه رو هم تعطیل کرده بودن ... مامان اصرار داشت که بریم شیراز برای پاگشا ولی شروین پاش رو کرده بود تو یه کفش که بریم شمال ..خودمم با شمال بیشتر موافق بودم .. برای همین تصمیم بر این شد که مامان اینام برای عوض کردن آب و هوا بیان شمال ... از طرفی ازونجا که ویلای شروین اینا با بهزاد دوستش توی یه شهرک بود ... با پیشنهاد شروین اونام قبول کردن بیان و این وسط کتی از اومدنشون از همه خوشحال تر شد که خوب میشد یه حدسایی زد دلیلش رو !! قرار بر این شد که ما دوشنبه عصر حرکت کنیم و مامان اینام یه جوری بیان که سه شنبه، طرفای ظهر برسن ...
اونروز بعد از کلاس دانشگاه شروین رفت شرکت ومنم ماشینش رو گرفتم و رفتم خرید واسه ی مسافرت .. خوشم میومد ازش بهم نمیگفت چقدر پول میخوای و از این حرفا بلکه بی هیچ حرفی کارت بانکش رو میداد دستم و میگفت هر چی لازمه بخر... تقریبا یه عالمه چیز خریدم و این وسط خودمم با یه مانتو ی نخی خنک و یه دامن از همون جنس برای شمال خجالت دادم ...طرفای 6 کوفته رسیدم خونه و بلافاصله لباسام رو جمع کردم شزوینم تقریبا سه ربع بعد از من اومد و اونم بعد از بستن ساکش ,توی بستن سایر وسایل کمکم کرد و نزدیکای 9 شب بود راه افتادیم سمت شمال....
اوایل کرج بودیم که شروین رو کرد بهم و گفت :
- این یه نیمچه ماه عسله ولی قول میدم واسه ی اواسط مرداد تا شهریور یه ماه عسل درست حسابی ببرمت...
بخندی زدم و خمیازه کشیدم که نگاهی بهم کرد و گفت :
- اگه دوست داری بخواب واسه ی شام بیدارت میکنم .
لبامو جمع کردم و با غصه گفتم :
- نمیشد صبح راه بیفتم لطف شمال رفتن به دیدن جادشه ... توی تاریکی شب چیزی معلوم نیست واسه ی همین خوابم گرفته از الان...
دستم و گرفت توی دستش و گفت :
- به جون کیانا نمیشد کلاس امروز رو بپیچونم !! همین الانم کلی عقبین!!!!
سری تکون دادم و همینجوری که دستم توی دستش بود کم کم خواب رفتم ...
ساعت نمیدونم چند بود که با نوازش های شروین بیدار شدم ... خواب آلو نگاش کردم و گفتم :
- وقته شامه؟؟؟!!
- نه!! دلم نیومد بیدارت کنم یه نفس روندم .. رسیدیم!!!
ابرومو دادم بالا و با تعجب گفتم :
- ساعت چنده؟؟!!
- 12.5 !!
با اخم نگاش کردم و گفتم :
- چجوری روند مگه ؟؟؟!!!
خندید با شرمندگی گفت :


- خواب بودی از فرصت سو استفاده کردم!!!
چپ چپ نگاش کردم پریدم از ماشین پایین ...تازه یادم افتاد رسیدیم به ویلا واسه ی همین نگاهی به اطراف انداختم جای قشنکی بود البته تو شب خیلی معلوم نبود ولی خود ویلا که چراغاش روشن بود نمای چوب و سنگ زیبایی داشت .. داخل که شدم بسیار چشمگیر تر بود به نظر میومد دیزاین خودشه تا برگشتم ازش بپرسم انگار که ذهنم رو خونده باشه گفت :
- کار خودمه!! اولین طرحی که پیاده کردمه!!! خوبه؟؟؟!!
ابرومو دادم بالا و خیلی جدی گفتم :
- داشتیم میرفتیم نظر میدم!!!!
بلند خندید و گفت :
- بله !!! حتما خانوم مهندس!!!
لبخندی زدم و گفتم :
- خوب!! شام چی داریم ؟؟ من گشنمه !!!
اومد حرف بزنه که گفتم :
- ببین !!! من الان یه ماهه دارم کار خونه میکنم!! مسافرت مال استراحت زنه!!!
دستش رو گذاشت رو چشمش و گفت :
- بله !!! به روی چشم!!!!

صبح روز بعد با صداس خنده های کتی عین فنر از جام پاشدم بدون حتی یه نگاه به آینه شیرجه رفتم از پله ها پایین ..
کتی با دیدنم جیغی کشید و هردو همدیگر رو بغل کردیم ... همین جور که تو بغلش بودم زیر گوشم گفت :
- بیچاره شروین صبحا چه لعبتی رو بغلش میبینه!!!
نمیدونم شروین چجوری شنید که زد زیر خنده و رو کرد به کتی و گفت :
- نه بابا همیشم اینجور نیست ...
چپ چپ نگاشون کردم که مامان از در اومد تو و با ذوق اونم بغل کردم و بوسیدم و توی همین حین خودمم توی آینه یه دید زدم.. وای کتی راست میگفت .. موهام توهم پیچیده بود و چشمام پف بدی داشت ... رو کردم به کتی و گفتم :
- شما که قرار بود ظهر بیاین؟؟!!
- میخوای بریم .. ظهر بیام؟؟!1 خوب زود رسیدیم دیگه .. بابا دلش برای بچه ی ارشدش تنگ شده بود .. عین جت یه کله از شیراز تا اینجا روند ... الانم فکر کنم بیهوش شده دم در ...
با این حرف کتی همه زدیم زیر خنده و همون موقع بابا از در اومد تو و انگار حرف های کتی رو شنیده بود گفت :
- معلومه دلم برای کیانا خانوم یه ذره شده بیا بابا ببینم!!!
محکم بغلش کردم و بوسیدمش .. چقدر دلم برای عطر تنش تنگ بود ... بعد از چند دقیقه با صدای کتی که میگفت :
- ا ؟؟! کیانا بسه!!! بابام رو تموم کردی !! تو برو شوهرت رو اینجوری بغل کن!!
با خنده از بغل بابا در اومدم و رو کردم سمت همگی و گفتم :
- چون بنده خیلی زشتم .. یه نیم ساعتی این حقیر رو عفو بفرمایید یه دوشی بگیرم تمیز برسم خدمتتون!!!
کتی دستی به آسمون برد و گفت :


- برو فدات شم خدارو شکر خودت بالاخره متوجه شدی...
با این حرکتش همه خندیدن و منم یه چپ چپ نگاشون کردم از پله ها با خنده اومدم بالا .. وسط پله ها دولا شدم رو به شروین گفتم :
- خانه داریت رو نشون بده تا من بیام!!!
شروین چشمکی زد و با سری تکون داد ... منم برای جبران بوسی فرستادم واسش که رو هوا گرفت و چسبوند به لبش .. نمیدونم جرا ولی از این کارش خیلی خوشم اومد و آوازخون رفتم توی حموم ... تقریبا 20 دقیقه بعد با یه دامن آبی کمرنگ و یه بوز سفید آستین حلقه ای و موهایی که حکم پشت سرم جمع کرده بودم تا توی هوای شمال وز نکنه از پله ها اومدم پایین .. بابا رفته بود بخوابه و مامان و کیانا داشتن توی آشپزخونه وسایل جابجا میکردن .... وارد شدم و دوباره جفتشون رو بوسیدم و پرسیدم :
- شروین کجاست ؟؟!!
کتی با لبخند گفت :
- بهزاد دوستش با برادرش اومدن !!!!
شیطنتم گل کرد و گفت :
- بهروز؟؟!!
گونه هاش سرخ شد و گفت :
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
- آره!!!
شیطون نگاش کردم که لب به دندون گرفت و اشاره به مامان کرد منم دیگه حرفی نزدم که مامان رو کرد بهم و گفت :
- راستی خاله ات اینام میان ...
یهو من و کتی باهم گفتیم :
- چییییییییییی؟؟؟!!!
کتی عصبانی شد و گفت :
- این قوم الظالمین کجا دارن راه میفتن که بیان؟؟؟؟؟!!! مامان شما هنوزم براتون عبرت نشده رفتارشون ...
دست کتی رو گرفتم و زیر لب گفتم :
- آروم ... بعد رو کردم به مامان و ادامه دادم :
- چی شد که اونام خواستن بیان؟؟؟!!
مامان نفس عمیقی کشید و گفت :
- دیروز زنگ زد و گفت کیانا برای تعطیلات میاد اگه میاد میخوام پاگشاش کنم و این حرفا منم برای اینکه از سر بازش کنم گفتم نه ... نمیان دارن با شروین میرن شمال و ماهم داریم میریم اونجا ببینیمشون که یهو نه گذاشت و نه برداشت گفت :
- فریبا و شوهرشم میخوان برن شمال پس منم باهاشون میام و اونجا کیانا رو دعوت میکنم!! منم دیگه نتونستم چیزی بگم!!!
کتی زیر لب غرید و گفت :
- آره اونجا دعوتش میکنم تا بچزووونمش!!!!
بناخودآگاه استرس گرفته بودتم وای برای اینکه مامان و کتی رو آروم کنم شونه بالا انداختم و با لحت آرومی گفتم :
- بی خیال کتی مهم نیست!!! شروین که دیگه حرفی راجع به اون قضیه نزده و به نوعی انگار کنار اومده الحمدا... باهمم خوشبختیم!! در ضمن اون ذات خالرم خوب شناخته من مطمئنم!!!
نمیدونم چرا ولی اون لحظه احساس کردم مامان رفت تو فکر کتم که انگار با حرفای من تا حدودی قانع شده بود از اون تب و تاب افتاد ...
من که تا اون لحظه با دیدن مامان اینا به کل یادم رفته بود اومدیم شمال برای عوض کردن حال و هوای خودم و خودشون رو کردم و گفتم :
- ببینم مثل اینکه اومدیم شمال ... بریم یه چرخی بزنیم؟؟؟!!
کتیم مثل من انگار که تازه یادش افتاده بود دستی بهم کوبید و گفت راست میگیا .. بعدم بدو با گفتن من میرم حاضر شم از آشپرخونه زد بیرون .. مامانم و رو کرد بهم و گفت :
- من صبر میکنم محسن بیدار شه با اون برم بیرون ... شما برین مادری... داشتم میرفتم سمت در که صدایم کرد :
- کیانا ؟؟!
- جان مامان؟؟؟!
- با شروین دیگه مشکل نداری؟؟!
- نه مامان .. راستش انگار همه چی یادش رفته ... خیلی خوب شده ...
- توی روابطتون چی؟؟!!
- نه ... یعنی .. ازش فرصت خواستم ... تا بتونم کنار بیام!!
سرش رو تکون داد و زیر لب گفت :
- نذار زندگیت سرد بشه !!! سعی کن زود تر نیازهای شوهرت رو قبول کنی...!!!
لبخندی زدم و با گفتن باشه رفتم سمت اتاق .. از بین لباسام یه مانتوی سفید کوتاه نخی بیرون آوردم و پوشیدم و با یه صندل و شال آبی کمی آرایش تیپم رو تکمیل کردم رفتم دم در ..یکم بعد از من کتیم با یه جین برمودا و یه مانوتی نخ آبی سرمه ای و یه شال سفید و آرایش ملایم اومد و با هم راه افتادیم ...
تازه فهمیدم دیشب هیچی ندیده بودم .. ویلای قشنگی بود از خود ساختمون فضای سبز اطرافش قشنگ بود و از اونجا که خرداد یکی از زیباترین فصل های شمال عطر گل مستمون کرده بود ... داشتیم توی راهی که به دریا ختم میشد میرفتیم که با صدای شروین برگشتیم عقب ..... شروین خندون اومد سمتمون و گفت :
- به به!! تنها تنها؟؟؟!!
بعدم به دیت من که دور بازوی کتی حلقه شده بود با حسادت نگاه کرد و رو به کتی گفت :
- خوب زن مارو از چنگمون درآوردی ...
کتی همون موقع با حرکت با نمکی من رو یکم هول داد و گفت :
- بیا بیا !! نمیری از حسادت ارزونیه خودت!!! بخیل!!!
هر سه زدیم زیر خنده که کتی یهو با دیدن بهروز که از ان دور میومد سمت ما خندش رو خورد و لپاش گلی شد ... شروین که هفت خط عالم بود نگاهی به عقب کرد و بعدم نگاه معنی داری به من انداخت که باعث شد بخندم و شونه هامو بالا بندازیم .. بعد از اینکه بهروز اومد جلو با همه سلام علیک کرد رو کرد به کتی و گفت :
- داشتین میرفتین لب آب ..
کتی شیطون بل بل زبون با لحن مودبانه و غیر قابل باوری گفت :
- بله ..
بهروز خندید و کفت :
- ایرادی نداره منم بیام؟؟؟!
کتی ملیح خندید و گقت :
- خواهش میکنم!!
توی همین حین شروین رو کرد به کتی و بعدم بهروز و گفت :
- شما برین من و کیانا منتظر بهزادیم ... اومد پشتتون میایم!!
بهروز نگاه تشکر آمیزی به شروین کرد و کتیم نگاه پرسشگری به من .. سرمو به نشانه موافقت تکونی دادم و اونام با گفتن با اجازه دور شدن ...
با رفتنشون رو کردم به شروین و گفتم :
- تو کی فهمیدی اینا از هم خوششون امده!!!
- همون شب مهمونی!!! داد میزد!!
- توام زیادی تیزیا!!!!
خندید و انگشتش رو به نشانه ی تهدید تکون داد و گفت :
- پس حواست باشه ..
بعدم یهو جدی شد و با لحن عصبی گفت :
- اون یه بارم همتون دست به دست هم دادین!! تو .. مامانم ... وگرنه ...
نمیدونم چرا ولی از لحنش رنجیدم!! پس هنوز تمومش نکرده بود ... نااحتیم رو فهمید واسه ی همین اینبار آروم تر از قبل گفت :
- بهم حق بده دیگه!!! خیلی گرون تموم شد برام کارتون!!
اومدم حرفی بزنم که با دیدن بهزاد از دور پشیمون شدم...
بعد از سلام علیک مام راه افتادیم سمت دریا ... تمام ذوقم کور شده بود و تمام مدت ذهنم حول و هوش این میچرخید که اگه خاله توی این چند روز حرفی بزنه و داغ دل شروین رو تازه کنه ..چی میشه .. هر چی بود شروین هنوز خیلی چیزا رو نمیدونست و از این داستان فقط و فقط یه تصویر کلی داشت و جزئیات علی الخصوص اسم نامزد سابق من براش روشن نبود ...واسه ی همین با خودم عهد بستم در اولین فرصت ... تا قبل از دیدن خاله همه چی رو تا اونجا که بشه براش توضیح بدم و نذارم دیگه چیزی از دهن کسی بشنوه ... چون توی این مدت تقریبا با دلم به طور کامل کنار اومده و آماده بودم برای اعتراف به عشقی ک توی این 9 ماه خورد خورد ذره ذره ی وجودم رو تسخیر کرده بود ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
موقعی که رسیدیم بهروز و کتی روی شن ها با فاصله نشسته بودن و داشتن حرف میزدن ...
اونجور که از ظواهر امر و خنده ی ملیح رو ی صورت کتی پیدا بود .... بد جور همدیگرو پسندیده بودن .. بهروزم خیلی موقر حرف میزد و اونجور که شنیدم داشت راجع به شغلش توضیح میداد ...
توی همین حین بهزاد و شروین با هو دست به یکی کردن رو به بهروز که اصلا متوجه حضور ما نشده بود یورش بردن و بلندش کردن و یکم جلوتر انداختنش تو آب ... من و کتی ریسه رفته بودیم از خنده و بیشتز کار اون دوتا به خط نشون های بهروز میحندیدیم ... همون موقع شروین رو کرد به ما و گفت :
- نخندین چون اگه خودتون با پای خودتون نیاین آب تنی من بهزاد .....
- بعدم با ابرو اشاره به بهروز معلق در آب کرد ...
کتی با ذوق پاچه های شلوارش رو زد بالا و رفت لب آب و پاش رو کرد تو آب... ولی من .. نمیدونم ... شاید بدم نمیومد شروین بغم کنه و ببرتم ...
همون موقع شروین بالا تنش رو درآورد و با یه نگاه به من رفت توی آب و اونقدر شنا کرد و کرد .. تا یه نقطه شد ...
دلم برای آغوشش تنگ شده بود اونقدر که نفهمیدم چجوری زدم به آب و شنا کنون رفتم دنباش ... اواسط راه بودم چشم انداختم ببینم کجاست که یهو یه چیزی از زیر آب منو کشید پایین ... زیر آب موقعی که به خودم اومدم صورت شروین رو روبروم دیدم .. که آروم سرش رو آورد نردیک و لبام رو بوسید ... و بلافاصله بعدش هردو نفس زنون سرامون رو از آب آوردیم بیرون ...
- تو مگه نرفتی ... اون دور..
- چرا ولی دیدم زدی به آب اومدم سمتت ... نگران شدم .. این دریا کلا خطرناکه ... نمیدونستم شنات در چه حده ...
خندیدم و موهای خیس که توی صورتم بود رو زدم کنار و گفتم :
- حالا در چه حد بود ؟؟؟!!
بی هیچ حرفی فقط نگام کرد و آروم دستش رو دور کمرم حقه کرد و من رو کشید سمت خودش...
از اینکه تو آغوش عضله ایش زندونی شدم یه حس خوبی بهم دست داد .. واسه ی همین آروم سرم رو گذاشتم رو شونش .... اونم با گفتن آماده دوباره بردتمون زیر آب و دوباره لبم رو بوسید ....
اینبار بیشتر از دفعه ی پیش نگهم داشته بود ... نفسم تموم شده بود ولی دلم نمیومد لبم رو از لبش جدا کنم ... ناخودآگاه بعد از چند ثانیه از آب اومدیم بیرون و هر کدوم در حالیکه نفس نفس میزدیم و گه گاه سرفه میکردیم به اون یکی خیره شدیم ...
ناخود آگاه بریده بریده گفتم :


- شر ... وین .... م ...ن .... دو .... ست ..... دا ......... رم ...
- چ... یییییی؟؟!!
آب دهنم رو قورت دادم یه نفس عمیق کشیدم ...
شنا کرد سمت و دوباره بغلم کرد و گفت :
- بگو .... چییی گفتی؟؟؟!!
بازم نگاش کردم .. اونم دیگه حرفی نزد... فقط بعد از چند ثانیه رو کرد بهم و گفت :
میخوای بیای رو کولم تا ساحل ؟؟؟!!
با ذوق از پشت آویزونش شدم و تمام مدت راه به عضله هاش که از حمل یه بار اضافه برجسته تر شده بود نگاه میکردم ...
موقعی که به ساحل رسیدیم بدون حرف اضافه رفتم و روی شن ها نشستم و زانوم رو بغل کردم ... اونم اومد با یکم فاصله روی شن ها سمت آفتاب دراز کشید ....
بهزاد و کتی و بهروزم تقریبا نقطه شده بودن و بهزاد یه سمت بود و کتی و بهروز نزدیکای هم شنا میکردن .... توی سکوت ساحل برای چند لحظه احساس کردم شروین خوابیده آؤوم موهاش رو از روی صورتش زدم کنار و سرمو دولا کردم تا پیشونیش رو ببوسم که یهو صورتش رو آورد بالا و دوباره لبام رو بوسید ..
گونه هام سرخ شد و آروم گفتم :
- نکن یکی مارو میبینه ...
همونجور که چشماش بسته بود زیر لب گفت :
- کسی نیست !!! بعدشم .. خلاف شرع نکردم زنمی!!!!
- ولی آخه ...
یهو از جاش نیم خیز شد و رو به من گفت :
- زنمی .... بفهم ... زنمی... بعد از خدا نزدیکترینمی ... ولی... دوری نکن ازم کیانا ... من مردم مغرورم ... نمیخوام بروم بیارم .. ولی داغونم ... داغونم ازین دوریه نزدیک!!!!
توی ذهنم بهترین فرصت دیدم تا حرف دلم رو بزنم واسه ی همی گفتم :
- شروین ... خاله اینا اومدن شمال ..
کلافه دستی کشید به موهاش و پفیییییی کرد و دوباره پخش رو زمین گفت :
- منوّر کردن مجلسو ... خوب؟؟!!
- میخوام بگم ... من ...
توی همین حین یهو صدای بهزاد اومد :
- به به مادام موسیو ..... چه خلوت کردین ...
حرفم رو خوردم با خنده ی زورکی ای سرم رو چرخوندم ... شروینم از جاش پاشد و بدون نگاه به من .. رو کرد به بهزاد و گفت :
- اون دوتا مرغ عشق بعد از اینم صدا کن بریم ناهار ... بد گرسنمه ...
با اشاره ی بهزاد کتی و بهروزم اومدن سمت ساحل و هر 5 تا عین موش آب کشیده راهی ویلا شدیم .. تمام مدت به شانس گندم فحش میدادم که این بهزاد عین خروس بی محل چی میگفت این وسط ..
وقتی رسیدیم قرار بر این شد بعد از دوش گرفتن دوتا برادرام بیان ویلای ما و نهار رو دور هم بخوریم ...
سر میز نهار مامان رو کرد به من و گفت :
- کیانا جون خالتون واسه ی شام دعوت کرده ...
یهو ناخودآگاه قاشق از دستم افتاد توی ظرف و صدای بدی داد که باعث شد بابا بگه :
- کیانا بابا اگه نمیخوای بریم نمیریم...
سرمو تکون دادم با نگاه به شروین که لبخند محوی رو لبش بود و انگار یه جورایی بهم میگغت آروم باش .. رو کردم به بابا و گفتم :
- نه مسئله ای نیست میریم تازه آقا بهزاد و بهروزم با ما میان ...
این بار کتی به سرفه افتاد که با چشمک من دوزاریش افتاد .. بدم نبود دیدن بهزاد و بهروز میتونست چشمای خالرو از کاسه در بیاره علی الخصوص بهروز که کتملا از نگاهاش میشد فهمید از کتی خوشش میاد!!!
فقط میموند اون چیزی که من قرار بود به شروین بگم ... که گذاشتم واسه ی استراحت بین روز .... ساعت نزدیکی 2 بود که همه توی پذیرایی نشسته بودیم بهروز و شروین داشتن تخته بازی میکردن و مامان و بابام داشتن آماده میشدن تا برن قدم بزنن و من و کتی و بهزادم داشتیم با هم صحبت میکردیم که کتی خمیازه ای کشید و رو به من بهزاد گفت :
- وای بچه ها من خیلی خوابم میاد ... دیشب تو ماشین اصلا نتونستم بخوابم ...
با این حرف کتی بهروز یهو پاشد وایساد و رو به بهزاد گفت :
- بهزاد بریم بچه ها میخوتن استراحت کنن ...
وای خدا ... یهو همه زدیم زیر خنده ... شروینم ازون قهقهه بدجنساشو میزد ... بهزادم میخندید و دست بهروز گرفته بود و کشون کشون با خودش کیبرد و میگفت :
- بهروز آبروی هرچی مرده رو بردی تو!!!!
بعد از اینکه دوتا برادر رفتن کتیم رفت بخوابه من موندم و شروین .. بهترین فرصت بود که بهش همه چی رو بگم ... دفتم کنارش نشستم که یهو ابروهاش رو داد بالا و گفت :
- کیانا ... تو خوابت نمیاد؟؟!!
سرمو به نشانه ی نفی تکون دادم که لبخند موذی ای زد و گفت :
- ولی من خوابم میاد ...
نگاهی بهش کردم ... کم کم داشت نگاش رنگ و بوی نا امیدی میگرفت که یهو لبام رو گذاشتم روی لباش .. و تصمیم گرفتم از همون ساعت زندگی زناشوییم رو به روال عادیه همه ی زن و شوهر ها بر گردونم ...
قفط میموند یه چیز و اونم تصمیمی که گرفته بودم و بیشتر از چند ساعت فرصت نداشتم .. چند ساعتی که در آغوش شروین اونقدر زود گذشت و شیرین که به کل حرفایی که باید زده میشد رو فراموش کردم ... پس چاره ای نبود جز توکل به خدا و امید اینکه خالم حرف نا مربوطی نزنه ....
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 12 از 16:  « پیشین  1  ...  11  12  13  14  15  16  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

هم سایه من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA