ارسالها: 1626
#121
Posted: 6 Jun 2012 14:17
ساعت نزدیک 7 بعد از ظهر بود که با تقه ای که به در خورد اول من و بعد هم شروین از خواب پریدیم و از جامون نیم خیز شدیم نمیدونم چرا بی خودی ترسیدم و از کسی که پشت در خجالت .. انگار شورین حالم رو درک کرد چون با صدای رسایی گفت :
- بله ؟؟!!
- کیانا ... پا نمیشین؟؟؟!! 8 قراره بریم ویلای خاله ایناها ...
صدای کتی بود نا خود آگاه خجالت کشیدم و با صدای آرومی گفتم 8 پایینم!!!
کتی نشنید واسه ی همین شروین لبخندی به من زد و گفت :
- 8 پایینیم کتی .. مرسی...
کتی خنده ای کرد و از صدای پاش فهمیدم که رفت پایین ... با بغض رو کردم به شروین و گفتم :
- خیلی بد شد ...
آروم من رو بین بازوهاش گرفت و گفت :
- هیچم بد نشد .. وا .. کتی از تو بیشتر میدونه چون احساس میکنم اگه بر عکسش بود تو عین چی یهو در رو باز میکردی...
با این حرفش و لحن کلامش زدم زیر خنده و باخجالت در حالیکه پتو دورم بود دوییدم سمت حموم .. شروینم خیلی ریلکس به پهلو خوابیده بود و دستش رو حائل سرش کرده بود و داشت رفتنم رو نگاه میکرد ... موقعی که در حموم رو بستم صداش از پشت در اومد :
- نری اون تو سه ساعت عین پیرزن ها کیسه بکشیا زود بیا منم باید یه دوش بگیرم ...
باشه ای گفتم و اول خودم رو توی آینه نگاه کردم .. اینبار نه کبود شده بودم نه چنگی .. عین یه گل بهم دست میزد .. ذوق کردم با یه لبخند و یه آهنگ که زیر لب زمزمه میکردم رفتم زیر دوش ... تقریبا یه ربع بعد از حموم اومدم و بلافاصله بعد از من شروین رفت تو .. موقعی که از بغلم گذشت زیر گوشم گفت :
- این آخرین دفعست که تنها میری حموم .. امروز وقت تنگ بود ...
چپ چپی نگاش کردم که ابروش رو داد بالا و خنده ی مودیانه ای کرد و رفت توی حمو ..
زیر لب گفتم :
- بچه پررو!!!!
تقریبا نیم ساعت بعد من و شروین حاضر و آماده داشتیم خودمون رو توی آینه بر انداز میکردیم براش ادکلن زدم و اونم گردنبندم رو بست بعدم پیشونیم و بوسید و با هم از اتاق اومدیم بیرون ...
موقع از پله ها پایین اومدن کتی نگاه معنا داری به من انداخت که اخمی کردم و اونم خندید مامان و بابام که خودشون ازدواج کرده بودن ....هر کدوم به کاری مشغول بودن و با دیدن ما بابا لبخندی زد و گفت :
- بریم بچه ها؟؟؟!
سری تکون دادم و بعد از اینکه بهروز و بهزادم به ما پیوستن قرار بر این شد ما همه با ماشین شروین بریم و اونام پشتمون با ماشین خودشون ...
توی راه هر لحظه که به ویلا ی اجاره ای خاله اینا که تقریبا بیست دقیقه فاصله ی زمانی با ما داشت نزدیک میشدیم ضربان قلبم تند تر میشد نمیدونستم چرا ولی دست خودم نبود ... انگار شروین حالم رو فهمید چون بلافاصله دست یخم رو توی دستش گرفت و با لبخند گرمی یکم آرومم کرد ...
موقعی که رسیدیم ... خاله و شوهر خالم و فریبا و شوهرش اومدن دم در استقبالمون و منم برای اینکه پی به درونیاتم نبرن لبخندی زدم و خیلی عادی باهاشون خوش و بش کردم خاله بیییش از حد شروین رو تحویل گرفت که خوشبختانه ازون جا شروین آدم شناسیش خوب بود .. خیلی معمولی و تا حدودی سرد جواب چرب زبونیاشون رو داد ... با ورودمون به ویلا برای یه لحظه دم در خشکم زد و احساس کردم خونی تو رگهام نیست .... محمد اینجا چیکار میکرد !!!!... از دفعه ی پیشی که دیده بودمش خیلی تپل تر شده بود و نگاهش آروم بود ... توی همین حین زنشم با شکم برامده از آشپزخونه بیرون اومد و سلامی داد ... شروین با گفتن کیانا دم گوشم من رو به خودم آورد و سعی کردم با تسلط به خودم جلو برم و خیلی عادی و تا حدود زیادی رسمی باهاشون سلام علیک کنم .. برعکس من شروین خیلی گرم با محمد دست داد و به خانومش تبریک گفت و با لبخند کنار محمد نشست .. منم کنار کتی تقریبا وا رفتم البته ناگفته نماند مامان و بابا و کتیم حالی بهتر از من نداشتن .. توی این گیر و دار برای چند لحظه نگام توی نگاه خاله گره خورد که داشت با رذالت نگام میکرد ... منم پوزخندی زدم و ناخود اگاه با صدای فریبا روم به سمتش چرخید ... طرف صحبتش شروین بود که گفت :
- مثل اینکه محد آقارو میشناسین شروین خان ...
شروین لبخندی زد و گفت :
- یه پروژه ی مشترک باهاشون داشتم توی اصفهان ...
فریبا قری به سر و گردنش داد و گفت :
- پس لابد میدونستید فامیل شوهر منه ؟؟؟!!
شروین پوزخندی زد و گفت :
- بله ...و اقعا چه افتخاری ...
محمد که معنی حرف شروین رو درک کرد خنده ای سر داد که باعث شد فریبا تا حدودی اخماش تو هم بره ...تو ی همون موقع الهام از توی آشپزخونه با یه سینی چایی اومد توی هال که سریع محمد پاشد و گفت :
- تو چرا بشین من تعارف میکنم .. بعدم لبخند مهربونی بهش زد ... تعجب کرده بودم نه از محبت محمد چون ذاتا با محبت بود از اینکه اگه اون چیزی که راجع به زنش گفته بود واقعیت بود چجوری پس ..با صدای خاله افکارم پاره شد ... نگاه گنگی بهش کردم که دوباره گفت :
بردار خاله محمد آقا خسته شد ...
نا حود آگاه نگاهی به محمد انداختم .. لبخندی زد و گفت :
- کیانا خانوم بردار کمرم شکست .. شروین جای من دست دراز کرد و دوتا لیوان برداشت و از محمد تشکر کرد ... بعدم بازوش رو دور من حلقه کرد و یکم کشیدتم سمت خودش و نگاهی بهش کردم توی چشماش هیچی نبود .. نفس عمیقی کشیدم .. تا اینجا که به خیر گذشته بود ...
تا شام که قرار بود آقایون کباب درست کنن فقط حرف های عادی زده شد.. و منم تا حدودی آرومتر شدم و رفتم توی جمع کتی و الهام و فریبا ... ولی نا خودآگاه زیر چشمی گاهی محمد و گاهیم شروین رو زیر نظر داشتم .. توی همین دید زدن ها یه بار شروین موقعی که خیره بودم به محمد مچم رو گرفت و با اخم روشو ازم برگردوند .. ولی باقی دفعه ها فکر کنم کسی متوجه شده بود .. بی خیال حضور محمد که میشدیم داستان الهام بدجوری عین خوره افتاده بود به جونم و یه جورایی داشتم از فضولی میمردم ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#122
Posted: 6 Jun 2012 14:17
بعد از شام به پیشنهاد بهروز قرار بر این شد جوونا بریم لب آب منم از خدا خواسته برای فرار از دست خاله سریع موافقت کردم و بعد از منم همه خوشحال از پیشنهاد شال و کلاه کردن و را افتادن ... فقط زن محمد بخاطر بارداریش مون و بقیه را افتادیم سمت دریا... موقعی که رسیدیم همه ی مردا جز محمد بلوزاشون رو درآوردن و زدن به آب کتی و فریبام پاچه ها ی شلوارشون رو زدن بالا و شروع کردن توی آب قدم زدن و با هم حرف زدن ... ابرام عجیب بود که کتی چه حرفی با فریبا داره چون ازون موقعی که اومده بودیم یه نفس داشتن با هم حرف میزدن ...تنها کنار ساحل روی شن ها نشسته بودم که با صدای محمد سرمو گرفتم بالا ... لبخندی زد و گفت :
- اجازه هست ؟؟؟!!
خوشحال ازینکه موقعیتی پیش اومده تا حس فضولیم رو ارضا کنم گفتم :
- آره بشین ...
موقعی که نشست رو کرد بهم و گفت :
- تبریک میگم ...
لبخندی زدم و گفتم :
- مرسی ...
با دیدن قیافم ... سری تکون داد و گفت :
- معلومه راضی ای!!!
- شروین چی؟؟!!
- اون؟؟!! خیلی دوستت داره !!!
- از کجا فهمیدی ...
لبخندی زد و به دریا خیره شد و گفت :
- فکر کنم منم یه زمانی . همونقدر ....
سرفه ای کردم که گفت :
- ببخشید ...
بعد یهو انگار که چیزی یادش افتاده باشه گفت :
- تا یه ماه و نیم دیگه بابا میشم .. باورت میشه ؟؟؟!!
توی چشماش نگاه کردم ... توی تاریکیه شبم از برقی که میزد میشد فهمید چقدر خوشحاله ...یهو از دهنم پرید :
- پس داستان اینکه تو بچه دار نمیشدی چی؟؟!!
لبخندی زد و گفت :
- به خاطر قضاوت زودم ... هم به الهام تهمت زدم هم خودم رو عذاب دادم ... الهام از سر تقصیرم گذشت امیدوارم خدام بگذره ...
بعدم برام توضیح داد که دکتر یادش رفته بوده بگه حداقل تا 6 ماه قدرت باروری داره با اون عمل و بعدش از بین میره و بیچاره الهام رو برده بوده واسه ی تست دی ان ای و خلاصه ...
خنده ی از ته دلی کردم و گفتم :
- خدارو شکر ... خیلی خوشحال شدم ....ان باعث میشه دیگه هیچوقت زود قضاوت نکنی ...
توی همین حین با دیدن شروین که داشت از توی آب میومد سمت ما یهو دست پاچه شدم و نا خودآگاه از جام بلند شدم و اینقدر تند این کار رو کردم که پام پیچ خورد و اگه محمد نگرفته بودتم سرم خورده بود به تیکه سنگی که توی ساحل بود ... شروینم با دیدن این صحنه بدو اومد سمتم چند ثانیه ای که توی بدن محمد بودم تمام وجودم از ترس و خجالت گر گرفت شروینم موقعی که رسید با اخم از محمد تشکر کرد و من رو کشید تو بغلش و گفت :
- اووووه چقدر هولی .... درست راه برو نزدیک بود مغزت متلاشی شه !!!
از محمد تشکر زیر لبی کردم و اونم با گفتن خواهش میکنم پاشد رفت ... رو کردم به شروین و گفتم :
- ببخشید ...
لبخندی زد و گفت :
- چی رو ببخشم ؟؟؟ ترسیدم ...مواظب باش دیگه ...
کلافه گقتم :
- نارحت شدی محمد من رو ...
- هیییییییییییییسسس ... غیرتی شدم ولی ناراحت نه ...ازشم ممنونم ..وگرنه نمیدونم چه بلایی سر خانوم موشه میومد ...
نفس عمیقی کشیدم .....
خدارو شکر بخیر گذشته بود ....پیش خودم گفتم این شروینم اونقدرام که نشون میده گیر نیستا و به وقتش گیره !!!! با این حرفم یه لبخند محوی رو لبم نشست!!!
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#123
Posted: 6 Jun 2012 14:18
تقریبا نیم ساعت بعد همه به قصد ویلا ساحل رو ترک کردیم ... من و کتی و فریبا سلانه سلانه عقب راه میرفتیم و بغیر از بهروز و محمد که پشت ما میومدن باقی آقایون تند تند جلو میرفتن ... و تقریبا به فاصله ی پنج دقیقه از هم رسیدیم .. درست یادمه از پیچ آخر مسیر ویلا تا ساحل که گذشتیم شروین رو دم در دیدم که خاله داره باهاش حرف میزنه و اونم سرش رو تکون میده .. میدونم چرا ولی یهو قلبم ریخت .. چند ثانیه ای نگذشته بود که شروین متوجه حضورم شد ... گاه بی تفاوتی بهم انداخت و بعدم نگاش رو به پشت دوخت رد نگاش رو گرفتم دیدم داره به محمد گاه میکنه ... دلم بدجور گواه بد میداد ... به دم در که رسیدیم ..خاله لبخندی بهم زد و گفت :
- خاله جون داشتم به آقا شروین میگفتم تو چقدر حساسی هواتو بیشتر داشته باشه .. بالاخره ...
میدونستم ادامش و چی میخواد بگه واسه ی همین وسط حرفش پریدم و گفتم :
- لطف دارید ... واقعا ایشاا... یکی مثل خودتون پیدا شه که به دامادتون این حرفارو بزنه ...
از اونجا که گربه دزده چوبو که برداری حساب کار دستش میاد .. خاله لبخندی زورکی زد و در حالیکه کنف شده بود به همه تعارف کرد بریم تو ...
آخر از بقیه داشتم میرفتم تو که شروین که تا اون لحظه سرش پایین بود و به دیوار کنار در تکیه داده بود بازومو و گرفت و با لحن سردی گفت :
- یه جوری که مامانت اینا ناراحت نشن بهشون بگو بلند شیم بریم من خستم ...
سرمو تکون دادم و برای چند ثانیه به موهای خیسش که روی صورتش ریخته بود خیره شدم و بعد در حالیکه دلم مثل سیر و سرکه میجوشید رفتم تو ..راستش رو بخوای روم نشد به مامان بابا بگم ولی زیر گوش کتی تقریبا داستان رو تعریف کردم ... اولش کتی عصبانی شد و خواست به خاله بتوپه ... ولی بعد که گفتم مسئله ای نیست و نمیخوام فکر کنه نقطه ضعفم اینه آروم شد و بعد از جند دقیقه با عشوه ی دخترونه رفت و زیر گوش بابا و گفت که خستست و میشهبرن یا نه ... بابام به مامان و گفت مامانک رو کرد به من و گفت :
- کیانا جون کتی خستست از دید و تو آقا شروین ایرادی نداره بریم خونه ..
همون موقع شروین از در اومد تو و گفت :
- نه مامان چه ایرادی .. ساعت 12 است مزاحم خاله جون اینام شدیم ...
خاله که از لحم خاله جون سر یف اومده بود گفت :
- قربون تو برم خاله مراحمی .. بعدم رو کرد به مامان و گفت :
- - حالا بود ی نوشین تازه سر شب لاتاست .. و خودش از حرف خودش ریسه رفت..مامان که تقریبا به جای خنده زهر خندی رو لبش بود در جواب گفت :
- نه نیره جون بریم کتی بچم ز دیشب نخوابیده خیلی خستس ...
خالم که کلا نمیدونم چه هیزمی تری ما دو تا دختر بهش فروخته بودیم با نیم نگاهی به بهروز رو کرد به مامان و گفت :
- وای نوشین ..بس که این دختر شیطونه ... ماشااو. یادش رفته 20 سالشه ...
کتی رو میگی کارد میزدی خونش در نمیومد .. مامانم با گفتن جوونن دیگه پر انرژی ... نگاهی به فریبا که اصولا دختر ساکتی بود انداخت و ادامه داد :
- اتفاقا میگن از آن نترس که های هوی دارد و ...
بعدم بلند شد با پوشیدن لباسش خالم رو بوسید و با خداحافظی از بقیه و زود تر از همه از در خارج شد ... بعدشم بهزاد و بهروز و بابام و کتی رفتن و آخر سرم من و شروین بعد از روبوسی زورکی با خالم از شوهرش تشکر کردیم و با خداحافظی از بقیه از در اومدیم بیرون ... یادمه اونقدر توی دلم دلهره داشتم که محمد رو از قلم انداختم و باهاش خداحافظی نکردم از ترس شروین .. البته انم از اونجایی که آدمی بود که رعایت کنه چیزی نگفت و صرفا با شروین دست داد...
اونشب بعد از رسیدن به ویلا اصلا لم نمیخواست با شروین تنها باشم وسه ی همین با حرف کتی که به شروین گفت بال در آوردم ... یادمه تازه از در اومده بودیم تو که کتی یهو رو کرد به سمت شروین و با یه لحنه بانمکی گفت :
- دکتر شروین ؟؟؟!!! میذاری امشب خانومتو قرض بگیرم ..
شروینم خنده ی خیلی محوی کرد فقط سر تکون داد ... بعدم با یه شب بخیر رسا رفتبالا ...حتی نگاهمم نکرد ...اونشب پیش خودم گفتم :
- شاید فرصت میخواد شاید میخواد با خودش کنار بیاد و هزارتا ذهنیت مثبتی دیگه .. فقط و فقط واسه ی اینکه یکم از این دلشوره ای که داشتم کم بشه ....
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#124
Posted: 6 Jun 2012 14:18
فصل سی دو :
داشتم خونرو جمع جور میکردم یه ساعتی میشد مامان اینا راه افتاده بودن سمت شیراز و شروینم تقریبا نیم ساعت بعد از اینکه اونا رفتن بدون اینکه بگه کجا میره از خونه زده بود بیرون ... تمام مدت تو فکر دو سه روزی اخیر بودم دو سه روزی که میتونست یکی از به یاد موندنی ترین سفرایی باشه که تا بحال داشتم .. ولی به لطف و محبت خاله ی عزیزم .... تا 5 شنبه که شمال بودیم شروین خیلی سرد بود البته جلوی دیگران برخورداش خوب بود و چه بسا تا حدود زیادی مهربون ولی خوب چشماش زیادی بی تفاوت بود و فهمیدن این موضوع برای من که همسرش بودم کار سختی نبود ... این وس خدارو شکر کردم که برای اولین بار مامان من رو درک کرد و به پیشنهاد خاله که گفته بود جمعه همگی با هم راه بیفتیم سمت تهران جواب رد داده بود .. تصمیم بر این بود پنج شنبه بیایم سمت تهران و یه شبم مامان اینا خونه ی ما باشن و عصر جمعه بخاطر کتی که کلاس داشت برگردن شیراز ...
بعد از جمع آوری خونه یه دوش گرفتم و یه چایی دم کردم و رفتم سر درس ... فردا قرار بود شروین میان ترم بگیره و خدا خدا میکردم لااقل یکم راهنماییم کنه ولی با این قیافه ای که این چند روزه گرفته بود بعید میدونستم ... هر چند تصمیم داشتم به محض اینکه برگشت قدم پیش بذارم و یکم باهاش صحبت کنم ...ولی وقتی با اون چشمای مغرورش بهم زل میزد دلم میخواست خفش کنم ...
تقریبا ساعت 10 بود با چرخش کلید توی قفل در از جام پریدم داشتم فکر میکردم که برم استقبالش یا نه که اومد تو هال ... لبخندی زدم و بهش سلام کردم ... سری تکون داد و پله ها رو دوتا یکی کرد و رفت بالا ... از پایین صدش کردم و گفتم :
- شروین شام خوردی؟؟؟!!!
- میل ندارم!!!
- چایی میخوری؟؟؟؟!!
- نه!!
شونه هام رو بالا اندخم و دوباره لم دادم رو کاناپه و جزوم رو گرفتم دستم ... بعد از یه ربع با لباس راحتی از پله ها اومد پایین لبخندی بهش زدم و گفتم :
- نمیخوای یه پارتی بازیه کوچولو کنی و بگی از کدوم بخش ها بیشتر سوال میاد؟؟!!
ابروشو داد بالا و بی تفاوت در حالیکه لم میداد رو مبل و تلویزیون رو روشن میکرد :
- نه !!!
خودم و لوس کردم و رفتم سمتش و دستامو حائل دسته های مبل کردم سرمو مقابل صورتش گرفتم و گفتم :
- حتی یه کوچولو ؟؟؟!! بعدم خندیدم ...
کلافه دستی تو موهاش کشید و بی حوصله گفت برو جزوت رو بیار ... با ذوق دستامو زدم به هم و جزومو گرفتم سمتش .. یه چند صفحه ایش رو علامت زد و گفت :
- اینا جاهای مهم ترشن ... ولی تو همرو بخون ...
دلم براش تنگ بود نا خود اگاه دولا شدم گونش رو بوسیدم ... نگاهی بی تفاوتی بهم کرد و سرش رو تکون داد و مشغول تلویزیون دیدن شد ...
یک ساعتی به همین منوال گذشت طرفای ساعت 11.5 بود که رو کرد سمتم و گفت :
- تو نمیخوابی؟؟؟!!
لبخندی زدم بهش و گفتم :
- یه دور دوره کنم چرا ... آخه استادمون خیلی سخت گیره ...
بازم بدون لبخند .. نگاهی بهم کرد و گفت :
- پس بهتره خواستی بخوابی بری اون یکی اتاق نمیخوام بد خواب شم ...
وارفتم ... نگاهی بهش کردم با اون غرور مسخرش چند ثانیه ای بهم خیره شد و با گفتن شب خوش زیر لب از پله ها رفت بالا .. دلم میخواست با جزوه هام بزنم تو سرش ... با خودم گفتم اصلا خوب کردم نامزد داشتم اصلا خوب کردم نگفتم محمد بوده ... یه موی گندیده ی اخلاق اون بیچاره شرف داره به تو .... اه !!!! بعدم ناخودآگاه با گفتنه خوش به حال الهام بغض کردم ...
سریع اشکام و پاک کردم و سعی کردم با تمرکز رو جزوه هام به هیچی فکر نکنم ... حتی به اون خرسی که اون بالا خوابیده .... با اینفکر از تصور قیافه ی شروین موقعی که بفهمه خرس خطابش کردم خندم گرفت .. خنده ای که فقط گردی از لبخند بود ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#125
Posted: 6 Jun 2012 14:21
صبح با تکون های شروین هوشیار شدم نور آفتاب چشممو زد و واسه ی اینکه اذیتم نکنه دستم رو حائل صورتم کردم و گفتم :
- ساعت چنده ؟؟؟!
- 7:15 ...چرا اینجا خوابیدی ؟؟!!
یاد دیشب افتادم ... با لحن دلخوری گفتم :
- تا اونجا که شنیدم گفتین نمیخواین بد خواب شین ...
برای چند ثانیه بهم خیره شد .. نمیدونم چرا دلم برای این نگاه مغرورش ضعف میرفت .. من چم شده بود اول صبحی ...؟؟!!!
تاب نیاوردم و چشمم رو دزدیم و پاشدم رفتم سمت دستشویی بعد از اینکه صورتمو شستم بدو لباسام رو پوشیدم واز پله ها اومدم پایین دم در منتظرم وایساده بود دلم داشت قار و قورمیکرد ولی بروم نیاوردم و بدون اینکه چیزی بخور از در زدم بیرون ... توی ماشین مدام سرم رو جزوه هام بود که یهو شروین جزوه ها رو از زیر دستم کشید و پرت کردش پشت ...
- بسه تا الان هر چی خوندی...
- بابا ..
- وسط حرفم پرید و گفت :
- حوصله ی بحث ندارم ...
حرفش یه چیزی تو مایه های خفه شو بود واسه ی همین با دلخوری رومو برگردوندم ... یکم بعد ماشین رو نگه داشت و پیاده شد و رفت توی یه بقالی و بعد از چند دقیقه برگشت .. موقعی که سوار شد یه کیسه که وش یه شیر کاکائو و یه کیک بود گرفت سمتم و بدون نیم نگاهی گفت :
- بخور ... رنگت پریده ...
باورم نمیشد اینقدر دقیق باشه که بدونه من بدون صبحونه فشارم میفته ... لبخندی زدم و کیسرو ازش گرفت هر چن که اون نگاش جلو بود یکم که گذشت با تغیر گفت :
- بخور دیگه .. پس چرا منتظری ..
بی هیچ حرف اضافه ای شیرمو با نصف کیک خوردم و باقیش رو گذاشتم تو کیفم واسه ی سر جلسه ...
امتحان راس ساعت 8 شروع شد و مدتش یک ساعت و نیم موند ... همه ی سوال ها از همون بخش هایی بود که برام علامت زده بود و تقریبا همرو نوشته بودم جز یکیش رو که هر چی فکر میکردم انگار ذهنم از همه چی پاک شده بود .... 5 دقیقه موندم بود و بغیر از من و یکی دیگه از بچه ها کسی نمونده بود ... داشتم با خودکارم آروم میزدم رو میز و فکر میکردم که سایه ی یکی افتاد روی برگم ... سر بلند کردم دیدیم داره با دقت به بورقه ی امتحانیم نگاه میکنه .... نگاه یه نمه ملتمس بهش کردم و آروم زمزمه کردم:
- هرچی فکر میکنم یادم نمیاد ...
اخمی کرد و بی هیچ حرفی از بغلم گذشت و جواب اون یک نفر دیگرو که باقی مونده بود رو داد ... وقت امتحان که تموم شد با دلخوری برگم رو دادم .. آخرم نتونسته بودم چیزی بنویسم و با حساب کتابی که کردم تقریبا 3 نمره از دست میدادم ...
کسل از در دانشگاه اومدم بیرون ... میدونستم شروین بعد از امتحان میره جلسه ی اساتید و بعدم شرکت واسه ی همین خودم مجبور بودم برم خونه ولی قبلش سر راه باید میرفتم یکم خرید بعد از مسافرت تقریبا دیگه هیچی تو یخچال نداشتیم و اون دخیره های مرغ و گوشتیم که مامان برای عروسیم توی فریز گذاشته بود تقریبا به انتها رسیده بود ...
تقریبا نزدیکای دو بود که با دستی پر از مایحتاج زندگی!!!! رسیدم خونه ... هلاک بودم از گرما به محض رسیدن مقنعم رو کندم و رفتم جلوی کولر ووایسادم ... یه حس خوبی بهم دست و داد و بعد از تعویض لباس مشغول شدم اول به املت قارچ واسه ی خودم درست کردم و بعدم شروع کردم مرغ و گوشتارو پاک کردن ... و بعد ار بسته بندیشون میوه ها رو شستم و خلاصه وقتی کارم تموم شد با دیدن ساعت 6.5 شاخام در اومد ... واسه ی همین بلافاصله دست به کار شدم و واسه ی شام زرشک پلو با مرغ درست کردم که ساده بود و به نسبتم سریع آماده میشد .. طرفای 8 بود که شروین اومد با اخلاق خوش جدیدش سلام زیر لبی کرد و کلید وموبایل و یه پوشه رو گذاشت رو میز و رفت بالا ... فضولیم گل کرد و رفتم لای پوشه رو باز کردم با دیدن سوال های امتحانی یه لبخند موذیانه ای نشست روی لبم بدم نمیومد سوالی رو که خالی گذاشتم رو دوباره بنویسم .. واسه ی همین .. بدو بدو دنبال برگه هام گشتم که با صدای جدی شروین از پشت سر میخکوب شدم :
- زحمت نکش جزوت پیش منه پیداشم کنی چیزی نمیتونی بنویسی...
ای تف به ذاتت ... حالا خندمم گرفته بود .. بی خیال غرور شدم غش غش زدم زیر خنده و رو کردم بهش و گفتم :
- توهم ذاتت بد خرابه ها!!!
خیلی جدی نگاهی بهم کرد و گفت :
- اون که صد البته ...منکرش نیستم... ولی بهتر از اینه که یکی ذات پر خورده شیش رو ...بعدم پفی نفسش رو داد بیرون و روشو کرد اونور ...
راستش از دیدم بهترین فرصت که بحث نامزدی رو تمومش کنم واسه ی همین رو کردم و گفتم :
- ببین شروین من یه نامزد داشتم حالا چه فرقی میکنه کی بوده .. محمد یا ...
با اوردن اسم محمد نگاهی بهم کرد که قلبم داشت از جا کنده میشد ... احساس میکردم یک کلمه دیگ بگم دهنم رو پر خون میکنه ... واسه ی همین سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#126
Posted: 6 Jun 2012 14:21
بی صدا میز شام رو چیدم اشتهام کور شده بود واسه ی همین یه بشقاب گذاشتم و خودمم وا سه ی اینکه شروین بیش از این باهام بد نشه نشستم کنارش ... داشت واسه ی خودش غذا میکشید که بی تفاوت نگاهی انداخت و گفت :
- تو نمیخوری؟؟!!
- نه میل ندارم ...
جوابی نداد و مشغول شد ...تمام اون مدت به ظرف سالاد خیره شده بودم ...داشتم سبک سنگین میکردم ... حوصلم سر اومده بود .... هر چند ته دلم دلیلی برای توضیح بیشتر نمیدیدم یهو بی مقدمه گفتم :
- محمد از هم کلاسی های دانشگام بود .... گه گاه با هم سلام علیک داشتیم و جزوه ای رد و بدل میکردیم ... تا اینکه ترم آخر بودیم ازم خواست باهام حرف بزنه و منم قبول کردم همون دفعه از علاقش بهم گفت و حرفی که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند .... محمد اولین پسری بود که بهم ابراز علاقه میکرد منم ناخودآگاه دلم لرزید .. بعدشم که خواستگاری و کشمکش دو خانواده و بالاخره نامزدی .. من و محمد بهم محرم بودیم ولی حریمی که محمد رعایت میکرد ... از قبل از ازدواج ما خیلیی سفت و سخت تر بود ...
با صدای دورگه ی عصبانی ای همین جور که سرش پایین بود گفت :
- نمیخوام دیگه بشنوم ...
عصبی شدم و تقریبا با بغض و داد گفتم :
- نه ...باید بشنوی ...میفهمی بایدیه ...خستم از بس اینارو توی دلم نگه داشتم .. خستم ..حتی به مادر پدرمم حرف نزدم ...پدری که حالا میفهمم برای فرار بار مسئولیتی که بعد از بهم خوردن نامزدیم داشت من رو دک کرد تهران مادری که حتی حاضر نشد پای درد و دلم بشینه حتی حاضر نشده یه دفعه تو دهنه اونایی بزنه که پشت من حرف میزنن میفهمی؟؟؟؟!!! من تنها بودم ... موقعی که اومدم اینجا یه مدت که گذشت دوبار حمایتاتو دیدم فکر کردم میتونم بهت تکیه کنم ... ولی تو چیکار کردی؟؟؟!!! پس سنگ صبور من باید کی باشه ؟؟؟!!! هان؟؟؟!!! نقش من توی زندگی با تو چیه ؟؟؟؟!!!! اینکه نیازاتو بر طرف کنم؟؟؟!! من آدمم از قبل از عروسیمون نذاشتی حرف بزنم نذاشتی اونی که تو دلمرو بریزم بیرون ..ترسوندیم هی گفتی من برای تو اولینم .... من چی ؟؟!! مگه من برای تو اولین بودم؟؟؟!!
- فکر میکنی چون مرده و غیرت زن باید بی رگه بی رگ باشه ؟؟؟!! چطور اونروزی که تو از کثافت کاریای قبل از ازدواجت حرف زدی ... من چیزی نگفتم چطور چیزایی که دیده بودم رو ندید کردم ... اونوقت منی که تو اوج پاکی به هر دلیلی نامزدیم بهم خورده نباید حرف بزنم ... از همون اول تو نداشتی ... تو باعث شدی بهت نگم ... مادرت خوووب میشناختت واسه ی همین اونم تایید کرد که بهت نگم ...
بغض راه گلومو بسته بود انگار بالاخره این دمل چرین داشت سر باز میکرد شروین زل زده بود بهم ... اشک از گونم سرازیر شد و گفتم :
- توی اون مدتی ک فهمیدی نامزد دارم یه کلمه توضیح خواستی ؟؟؟!!!.. فقط زور مردونگیت رو به رخم کشیدی و به بدترین نحو من از دنیای دخترونه ی خودم بیرون آوردی بعدشم تو کثیف ترین کار رو کر دی ....فکر کردی نفهمیدم اول میخواستی با اون کار کثیفن نطق بکشی و بد که دیدی جواب نمیده از در مهربونی وارد شدی... کاری که اول باید میکردی رو اخر کردی شروین خان ... موقعی که دیگه دست ودلم به حرف نمیرفت میفهمی ؟؟؟!!!...
- آقای مجد 32 ساله تو روحم رو زخمی کردی ... الانم میگم ... آره من محمد رو زمان خودش دوست داشتم ... ولی دوست داشتنم از شدت محبتی بود که اون به پام میریخت سر منشا دوست داشته شدن بود ... ولی تو ... تویه .... من با تو طعم ...
- به هق هق افتاده بودم ....
مرتب سیل اشکامو با دست پاک میکردم ... صدامو یکم آروم تر کردم و ادامه دادم :
- آره با تویه از خود راضی خوخواه طعم عاشق شدن رو چشیذم .. اینکه هر دو در امتداد هم از هم خوشمون بیاد نه یکی در ادامه ی اون یکی ... میفهمی اینارو یا تموم زندگیتو توی تخت میبینی؟؟؟!!
تختی که همیشه یه نقطه ی تاریک توی ذهنم میمونه ... ....میدونی ... از بعد از دیدن محمد تو شمال یه کلمه میاد تو ذهنم اونم حسرته !!! آره من حسرت میخورم چرا قسمتم محمد نبود ... محمدی که تجربیات سرکار رو نداشت ولی اونقدر روحانی فکر میکرد که در درجه ی اول محبت و عشق رو مبنا قرار میداد نه اینکه ....
برای یه لحظه برق از چشمام پرید و نصف صورت از گریه خیسم ... به شدت سوخت .. با صدای در به خودم اومدم ... شروین بهم سیلی زده بود و از خونه رفته بود ... خندیدم ... یه خنده ی خیلی تلخ ...
دلم برای خودم میسوخت .... حق من از زندگی چی بود ؟؟؟!!
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#127
Posted: 6 Jun 2012 14:22
اونشب بعد از رفتن شروین ... تا یه ربع سر جام نشسته بودم ... انگار تمام وجودم خالی از انرژی شده بود .... نمیتونستم تکون بخورم .. بالاخره با خودم کنار اومدم ... ذهنم خالیه خالی بود بی اراده از جام پاشدم ظرفارو جمع کردم آشپزخونرو مرتب کردم ... سرم درد میکرد ... واسه ی همین رفتم سر کمد داروهای شروین مسکن نداشت واسه ی همین جاش یه قرص خواب برداشتم ..و از عطش زیاذ با دوتا لیوان آب خوردم ... سردم بود .. کولر رو خاموش کردم و رفتم بالا خودم لباس زمستونیام توی چمدون بود و هنوز آویزونشون نکرده بودم واسه ی همین رفتم سر کمد شروین و یه پلیور برداشتم پوشیدم .. و خزیدم زیر لحاف ...
کنار پاتختی آلبوم عروسیمون بود مامان از شیراز اورده بود و هنوز وقت نکرده بودم ببینمش ... دستم رو دراز کردم و برش داشتم هر صفحه ایش رو که ورق میزدم ...هق هقم شدت میگرفت .... و اونقدر گریه کردم تا کم کم قرص خواب اثر کرد و بیهوش شدم .....
هوا گرگ و میش بود از خواب پاشدم ... بدنم خشک شده بود کش و قوسی به خودم دادم آلبوم عکس رو کنار گذاشتم ... جای شروین دست نخورده بود ... خیس عرق بودم پلیورش رو از تنم در اوردم و بعد از سرکشی به اتاقای بالا نا امید از پله ها رفتم پایین که دیدم رو کاناپه خوابیده ...
با همه ی غصه ای که داشتم دلم میخواست میرفتم توی بغلش ...یکم نگاش کردم .. که با تکونی که خورد سریع به خودم اومدم و رفتم توی آشپزخونه ...چایی رو که دم کردم ساعت نزدیکای 6 بود وضو گرفتم و بعد از خوندن نماز صبحم که بعد از مدت ها قضا نشده بود ... رفتم و دو سه لقمه به زور چایی صبحانه خوردم و حاضر شدم برم شرکت نمیخواستم شروین بلند شه و باهاش رودر رو بشم ساعت 6:40 دقیقه از خونه اومدم بیرون و پیاده راه افتادم سمت خیابون اصلی ... و تقریبا نیمی از راه رو پیاده رفتم هوای صبح نسبتا خنک بود و پیاده روی میچسبید ... نسبت به دیشب آرامش بیشتری داشتم .. بالاخره همه چی گفته شده بود ... دیگه از هیچی نمیترسیدم .. الان میموند شروین و وجدانش و تصمیمی که میخواد بگیره ... بی خیال شونه هام رو انداختم بالا ... دیگه جون نداشتم ...با گفتم یه توکل به افکارم پایان دادم ...
ساعت طرفای 7 بود که رسیدم دم در شکرت کار عقب افتاده زیاد داشتم واسه ی همین به محض رسیدن مشغول شدم توی اون مدت با ارفع بیشتر آشنا شده بودم پسر نجیبی بود و اهل دوز و کلک و هیز بازیم نبود و توی همین مدت کم راحت باهاش حرف میزدم و اونروز موقع استراحت طرفای ده نمیدونم چرا ولی ناخوداگاه برای اولین بار توی این چند وقت رو کردم سمتش و گفتم :
- آقای مهندس شما چند وقته شروین رو میشناسین؟؟!
رو کرد سمتم و با لبخند گفت :
- هم دوره ای دانشگاه بودیم البته من توی اکیپ اونا نبودم ولی خوب از تقریبا 4 سال دانشگاه و 10 سالم دورادور ازش خبر داشتم ....
سرم و تکون دادم که ادامه داد :
- شروین توی دانشگاه خیلی محبوب بود جوری که تقریبا چه پسر و چه دختر احترام خاصی براش قائل بودن البته نه صرفا به خاطر ظاهرش ...
پیش خودم گفتم معلومه ...خوب چون ظاهر توام دست کمی از شروین نداره ...
- به قول ما تهرانیا شروین از اون جوونای لوطی روزگار بود و ازونجا که پدر من پدرش رو دورادور میشناخت ... با توجه به تعریف هایی که جسته گریخته از پدرش میشنوم احساس میکنم شخصیتش خیلی نزدیک به پدرش بود ...
بعدم لبخندی زد و گفت :
- مطمئنا شما که همسرشین اینارو بهتر از من میدونید ولی دوست داشتم منم نظرو رو راجع بهش بگم ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#128
Posted: 6 Jun 2012 14:22
- ممنونم از لطفتون ولی برای منم جالبه بدونم شوهرم زمان دانشجویی چه تیپی بوده ...
نمیدونم لحن کلامم چجوری بود .... ولی یهو ابروشو داد بالا و با خنده گفت :
- اه اه .... نکنه میخواین از زیر زبون من بکشید ببینید دوران دانشجویی با دختری ... امان از دست شما خانوما ...
من که ناراحت شده بودم از اینکه اشتباه منظورم رو فهمیده با ناراحتی گفتم :
- نه بخدا!!!! نه !!! اشتباه متوجه شدید ..
بعدم پیش خودم فکر کردم بد بخت کجای کاری بنده بصورت زنده دیدم خانوما میرفتن و میومدن خطرش به چند منه؟؟!!!!
نمیدونم شاید لحن کلامم صادقانه بود که گفت :
- پس اگه اینجوری باشه شمارو میتونیم سوای خانومای دیگه بدونیم ... بعدم همینطور که تو فکر بود گفت :
- من مردم ... ولی شروین یه مرده به تمام معنا بود ... از بچه های دانشگاه کسی نبود که مشکلی رو باهاش مطرح کنه و اون روشو زمین بندازه یعنی تا اونجا که میشد .. کمکش میکرد ... البته این راجع به پسرا بود ولی رک میگم به دخترا رو نمیداد و یه جورایی زیادی مغرور بود و برام جالبه بعد از اتمام درسمون یه خبرایی ازش میشنیدم که مخم سوت میکشید میگفتم شروین ... شروین مجد و دختر بازی ...؟؟؟!!
وسط حرفش نگاهی بهم کرد انگار ناخواسته این تیکه ی آخر از دهنش پریده بود وقتی دید من خیلی ریلکس دستم زیر چونمه و دارم گوش میدم صداش رو صاف کرد و گفت :
- البته این تیکه که گفتم همش در حد شایعه بود و من خودم چیزی ازش ندیدم.... همه فکر میکنن این زنا هستن اهل غیبت و یک کلاغ چهل کلاغن ولی توی مردام ازین چیزا هست علی الخصوص اگه یکی از لحاظ و موقعیت اجتماعی از دیگران بالاتر باشه باعث میشه پشتش حرف درارن ... و فقط نحوه ی این حرف درآوردنا فرق داره و دیگه اون شکل زنونه رو نداره !!!!
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم ... ناخودآگاه پرسیدم :
- شما چی ؟؟! به موقعیت شروین...
نذاشت ادامه بدم .. و گفت :
- ما مردا بیشتر از حسادت حسرت میخوریم که چرا جای اون طرف نبودیم .. من جایگاه اجتماعیم رو در حال حاضر دوست دارم ولی خوب میدونید دوست داشتم جای شروین بودم صرفا بخاطر اینکه الان زیر دست پدرمم اگرم به جایی برسم و از خودم ایده بدم و هرچی نمیگین کار خودشه میگن کار پدرشه یا پدرش بوده این شده وگرنه .... خوب این باعث میشه منم گاهی حسرت موقعیت شروین رو بخورم!!!! و رک میگم خانوم مجد من اگه جای شما بودم به جای اینجا الان کنار همسرم میبودم ... چون چیزی که اون میتونه توی زمینه ی شغلی بهتون یاد بده .... نه من نه هیچکس دیگه نمیتونه ....
بد فکریم کرده بود ... لجم میگرفت همه یه جورایی فقط و فقط شروین مجد رو ستایش میکردند ... حتی با وجود اون خصیصه ی بعد اونقدر جنبه های مثبت وجودیش رو زیاد میدن .. که از از اونم چشم پوشی میکردند چیزی که من در مقام یه همسر چشم پوشی ازش برام خیلی دشوار بود!!!!!
ولی خوب یه خوبی ای که داشت حرف های خانوم فرخی بهم ثابت کرده بود شروین مجد ازون آدماییه که بر خلاف شخصیت اجتماعیه بسیار موفق توی زندگیه شخصیش میلنگه و یکی از دلایی که با وجود موقعیت های صد برابر بهتر از من تن به ازدواج نداده بوده ...همین نکته بوده ...
یه چیز دیگه ایم که اون لحظه به ذهم رسید این بود که دلیل انتخاب من منهای علاقه این بوده که در کنار هم بودیم و بعد علاقه مند شده .. و برای همین این باعث شد با احساس اعتماد به نفس بیشتری با من برخورد کنه ...
خندم گرفته بود انگار با کنار رفتن ابرهای تیره ی ذهنم و دور ریختن دغدغه هایی که دیشب به زبونشون آوردم ... میتونستم خیلی بهتر فکر کنم ...و امیدوار بودم بتونم دل شروین یه دنده رو باز به دست بیرم .. هر چند خود منم توی لجبازی دست کمی از جناب مجد نداشتم ...
هییی .. جناب شروین مجد ... چقدر اسمش دور تر از اسم یه همسر بود ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#129
Posted: 6 Jun 2012 14:23
فصل سی وسوم
اونروز مجبوری اضافه کاری وایسادم و آخرم بخاطر تموم نشدن کارم مجبوری با یه بغل نقشه ی لوله شده راه افتادم سمت خونه ... نمیدونم چرا ولی تو دلم مدام شروین رو بد و بیراه میدادم اول به خاطر اینکه توی دوران دانشجویش اینقدر محبوب بود دوم به خاطر اینکه اینقدر موفق بود سوم به خاطر اینکه یه ماشین واسه ی من نمیخرید ... خودم به فکرام میخندیدم و خلاصه یه جورایی سر کیف بودم ... بار سنگینی رو گذاشته بودم زمین و این احساس سبکی خیلی حس خوبی بود ... یا احتساب ترافیک طرفای 8 بود رسیدم خونه .... ناهار درست حسابیم نخورده بودم و داشتم ضعف میکردم ... همینطور که نقشه ها زیر یه بغلم و کیفمم روی اون دوشم بود داشتم کلید رو بزور میکردم توی قفل که با صدای سرفه سر برگردوندم شروین بود ... بدون اینکه نگام کنه با تنش هولم داد کنار و بعد در رو باز کرد و جلوتر از من رفت تو ... زیر لب گفتم :
- بی فرهنگ!!! Ladies first!!! حالا اونا بخوره تو سرت کمکی چیزی!!
انگار شنید یه لحظه بر گشت و با تمسخر نگام کرد بعدم از پله ها رفت بالا ... از لجم وارد شدم و درو با نهایت قدرت با پام بستم و سلانه سلا نه از پله ها رفتم بالا در خونه باز بود وارد شدم و با حرص این درم با پام محکم بهم کوبیدم که صدای شروین امد :
- بلانسبته خر!!!!!
شیطنتم گل کرد و گفتم :
- بلانسبت شما ....
صدای قدم های تندش اومد قلبم داشت از جا کنده میشد .. کاغذ ها رو ریختم زمین و رفتم توی دستشویی بغل در و درش رو قفل کردم .. هیجان داشت ... خندممم گرفته بود ...
اومد پشت در و تقه ای به در زد و با صدای آروم ولی محکمی گفت :
- میای بیرون دیگه ....
غش غش بی صدا خندیدم و بعد از اینکه رفت آروم سرم رو از لایه در دراوردم .. نبودش .. نگاهی به چایین در انداختم ... کاغذامم نبود ... ترسیدم و بدو رفتم سمت هال ... نبود به آشپزخونه سرکی کشیدم نبود رفتم توی اتاق خواب نبود با دیدن چراغ روشن اتاق کارش یواشی رفتم اونجا و از لایه در یواشکی نگاهی انداختم .. نقشه ها رو باز کرده بود جلوشو داشت نگاشون میکرد ناخودآگاه لبخندی زدم اومدم برم که گفت :
- بیا تو !!!
سر جام وایسادم دو دل بودم برم ... یا نه ...ولی خوب .. شروین ... شوهرم بود!!!
خزیدم تو اتاق ...
- بیا جلو ...
رفتم کنارش ...
- ببین این نقشه ای کشیدی برای یه خونه 21 * 8 و دو واحدی که تو طرح زدی رو شهرداری ایراد میگیره اینجاشو ببین ..
راست میگفت ... اونقدر سریع باید کار رو تحویل میدادم که یه بی دقتیه خیلی برزگ کرده بودم ...
چند دقیقه ای خیره شدم به نقشه .. که زیر لب گفت :
- از تو بعید بود این اشتباهات ... خوب شد از شرکت رفتی ...
ابرو هامو دادم بالا و با عصبانیت مخلوط با تعجب نگاش کردم که زیر پوستی یه لبخند موذیانه زد و گفت :
- اگه فکر میکنی از پسش بر نمیای میخوای من ...
- نخیر لازم نکرده ...
بلند یه تک خنده ای کرد و از اتاق رفت بیرون ... یکم دیگه به نقشه نگاه کردم .. چشمام از زور خستگی و گرسنگی سیاهی میرفت واسه ی همین لولش کردم و گذاشتمش کنار و رفتم پایین ... موقعی که وارد آشپزخونه شدم دیدم شروین نشسته و داره دو لپی شاندویچ میخوره نگاهی به میز انداختم ببینم ساندویچم من کجاست که انگار فهمید و گفت :
- نگرد یه دونست ...!!!
با نفرت نگاش کردم ... از بوی ساندویچ دلم داشت ضعف میرفت ... بروم نیاوردم و رفتم سمت یخچال تا یه تخم مرغ نیمرو کنم که دیدم ای دل غافل از تخم مرغم خبری نیست ...
دلم میخواست کلشو بکنم .... با عصبانیت گفتم :
- 4 تا تخم مرغ داشتیم چیکارشون کردی ...؟؟؟
- گذاشتم زیرم جوجه شن.... خوب خوردم دیگه ..
- کی؟؟؟!!!
چپ چپ نگام کرد و گفت :
- صبح!!!!
نمیدونم ناخودآگاه گفتم :
- صبح ؟؟؟!! 4 تا تخم مرغ رو با هم خوردی؟؟؟!!!! کارد بخوری خوب!!!!
یه تای ابروش و داد بالا و خشن نگام کرد و با عصبانیت رو صندلی نیم خیز شد که من جیغی کشیدم و از توی آشپزخونه زدم بیرون ... موقعی که دیدم دنبالم نیومد ... با آرامش رفتم بالا ودوباره لباس پوشیدم و از روی دراور سوئیچ ماشین رو برداشتم .. تصمیم داشتم برای اینکه بسوزونمش برم یه رستوران خوب .... مخصوصا یکمم آرایش کردم ... تا بیشتر حرص بخوره و خلاصه آماده و کیف به دست از پله ها اومدم پایین و واسه ی اینکه قشنگ بفهمه دارم میرم بیرون سرمو کردم توی آشپزخونه و گفتم :
- چی شد نیومدی دنبالم؟؟!!
نیشخندی زد و گفت :
- جوجرو چه بزنی چه بترسونی یکیه ...
- آهآآآن !!!!
بعدم سوئیج رو رو هوا تکون دادم و با گفتن با اجازه رفتم سمت در ... توی راهرو بودم که بازومو گرفت آروم در حالیکه بین انگشتاش فشار میداد گفت :
- این وقت شب کجا میری؟؟؟!!
بی تفاوت نگاش کردم و گفتم :
- میرم یه چیزی کوفت کنم!!!!
بازومو ول کرد و گفت :
- پس وایسا باهم بریم ....
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#130
Posted: 6 Jun 2012 14:23
بدون اینکه وایسم از در زدم بیرون .. داشتم ماشین رو از توی پارکینگ در میاوردم که دیدیم یه تیشرت و شلوار ورزشی سفید تنش کرده و داره از پله ها میاد پایین ... تیپ زده بود به افتخار ما آیا ؟؟؟!! هرچی بود بهش میومد ... دلم میخواست سر به سرش بذارم ...
تا اومد سوار شه یکم گاز دادم رفتم جلو ... دوباره اومد جلو که سوار شه یکم گاز دادم رفتم جلو ... احساس کردم خندش گرفته ... ولی به روش نیاورد و دست به سینه اینبار رفت و درست روبروم وایساد ... آروم آروم رفتم جلو و ماشین رو مماس با پاش نگه داشتم ... توی نگاش رنجش بود .. سرد بود ... کلافه .. چند ثانیه ای خیره نگام کرد و اینبار خیلی راحت سوار شد ... گاز دادم و یکم مخصوصا تند میروندم و یه سری سبقت های احمقاته میگرفتم ... بی خیال بدون اینکه نگام کنه گفت :
- میخوای بکشیمون؟؟!!!
- آره دیدم کفن پوشیدی گفتم دیگه آماده ای ...
اشارم به لباس سفید سر تا پاش بود .. پوزخندی زد و روشو کرد اونور ...نفسمو با صدا دادم بیرون تو دلم گفتم کیانا لال از دنیا بری... ببند اون حلقتو ...
سرعتم رو یواش کردم چند دقیقه ای گذشت که به سی دی برداشت و یکم باهاش ور رفت و روی یه آهنگ تنظیمش کرد ...
مراقبه تو بودم
غصه تورو نبینه ..
اما تو بی تفاوت
فرق من و تو اینه ...
چند وقتی میشه دیگه
تو چشمات سادگی نیست ...
این زندگی کنارت
شبیه زندگی نیست ...
من عاشق شدم با تو ...
کنار تو آرامش رو تجربه کردم
تو میری دنبال زندگی تو
این منم که تنها با دردم ....
فکر تو دور از اینجاست ...
تو دیگه نیستی پیشم
من چجوری بتونم ...
باز عاشق کسی شم ...
دنیامو عاشقونه به پای تو گذاشتم ..
من از تو انتظار این سردی رو نداشتم!!!
من عاشق شدم با تو ...
کنار تو آرامش رو تجربه کردم
تو میری دنبال زندگی تو
این منم که تنها با دردم ....
یعنی واقعا روی این آهنگ با من بود ؟؟!!!! نمیدونم تو دلم قیلی ویلی رفت ... ولی یکم پررو و خودخواه نبود ..؟؟!!!
پیش خودم گفتم چه همه ی حقارم داد به خودش و نسخه ی مارو پیچید و ماشدیم شخصیت منفی داستان .. دلم میخواست یه آهنگ بذارم که حالش رو بکنم تو قوطی ولی سی دی های آهنگه توی ماشین رو خیلی نمیشناختم .. واسه ی همین بی خیال شدیم تقریبا رسیده بودیم به رستورانی که مد نظرم بود .. پارک کردم و سریع پریدم پایین و یه همبرگر و مخلفات گرفتم و برگشتم .. شروین به ماشین سمت در راننده تکیه داده بود و اخم عمیقیم رو ی صورتش بود تا رسیدم رو کرد و گفت :
- چرا عین یابو سرت رو میندازی پایین من میرفتم واست میخریدم کوفت میکردی دیگه ... میری آرایشتو به 4 تا گردن کلفت نشون بدی ...
صداش هر لحظه بلندتر میشد ... اخمی کردم و گفتم :
- آروم مردم میشنون ..
داد زد و گفت :
- بشنون .. به درک ... بعدم رو به دوتا خانوم و آقا که داشتن با تعجب نگامون میکردن داد زد .و گفت :
- چیرو نگاه میکنید بی کاره ها زنمه ...
بعدم سوار شد و با سر اشاره زد سوار شم .. خیلی عصبی بود از تنها بودن باهاش میترسیدم با طمانینه سوار ماشین شدم کههنوز در رو نبسته گازشو گرفت و رفت ... داشتم سکته میکردم ... با سرعت نور میرفت و هی میچسبوند پشت ماشینا و خلاصه ... طاقت ناوردم و داد زدم ...:
- دیوونه داری چه غلطی میکنی؟؟؟!!
پوزخند زد و گفت :
- کفن مگه نپوشیده بودم میخوام بمیرم .. ولی شک نکن تورم با خودم میبرم .. نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره ...
سرعتش هر لحظه بیشتر میشد ... بغضم گرفته بود ترسو نبودم ولی واقعا شروین حال عادی نبود نا خودآگاه اشکم سرازیر شد تورو خدا یواش برو من میترسم ..
خنده ی بلندی کرد و گفت :
- تو از چیزیم میترسی ما خبر نداریم ؟؟؟...
با دیدن عقربه ی کیلومتر شمار که روی 180 بود دیگه کم کم داشتم قالب تهی میکردم .. قلبم عین چی میزد ... بلند میون هق هق جیغ زدم :
- یواشششششششششششش بروووو لعنتی دیوووونه .....
توی همین موقع یهو وسط اتوبان زد رو ترمز و من پرت شدم جلو و دیگه یادم نیست ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!