ارسالها: 1626
#141
Posted: 6 Jun 2012 14:27
فصل سی و شش :
اواسط تابستون بود و یک ماهی ازون شبی که بالاخره با همه ی وجودم به سمت شروین کشیده شدم میگذشت ...تقریبا دوروز بعد از اونشب توی شرکت مجدد مشغول به کار شدم این باعث شد اون حس تنهایی و بی کسی ای که قبلش داشتم از بین بره با اینکه زندگی ماهم مثل خیلی از زوج های جوون دیگه بدور از روزمرگی نبود ولی من این آ رامش و ثبات رو دوست داشتم و حتی گاهی که یه زن باردار میدیدم برای آینده ی این زندگی و نجات ازین سکون...ایده های جالبی به ذهنم میرسید .... هرچند از به زبون آوردن این ایده ها جلوی شروین هنوز خجالت میکشیدم و سکوت رو ترجیح میدادم ..
توی اون چند وقت فقط به نظرم یه مشکلی بود اونم اینکه به نظر نمیرسید شروین به اندازه ی من از این یکنواختی که تو زندگیمون به وجود آمده بود خیلی راضی باشه... درست مثل خیلی از تازه عروس و دامادایی که بعد از چند وقت حسرت دوران مجردیشون رو میخورن و به همه میگن اون دوران چیزه دیگه ای ..... و شاید این دیدگاهشون صرفا به خاطر فراز و نشیبایی باشه که بخصوص قبل از ازدواج یه جوون و شروع تجربه ی عشق بوجود میاد ... و بعد از ازدواج یهو همه چی آروم میشه ...و این آرامش سبب به وجود آمدن یه حس خلا!!!
بگذریم درست یادمه 5 مرداد بود و حدود سه روز بعدش تولد شروین و قصدم این بود براش بدون اینکه خودش بفهمه تول بگیرم .. از سه روز قبلم همه رو دعوت کرده بودم و با حسامم هماهنگ شده بود که روز مهمنی سر شروین و یه جا گرم کنه و به وقتش یارتش خونه .... احساس میکردم با این تول میتونم یه ذره لااقل از این تکرار هرروزه ی زندگیمون رو جبان کنم و البته امیدوار بودم .. از طرفیم تقریبا از یک هفته قبل تمام زندگی رو زیر و رو کرده بودم تا ببینم شروین چی نداره که براش به عنوان هدیه ی تولد بخرم که از یک طرف خوشحالش کنه از طرف دیگه به عنوان اولین کادوی همسرش آبرومند باشه ... جالبیش این بود از شانس بده من شروین منبع انواع لباس و کفش و کیف و کراوات بود و از اونجا که کلا به تکنولوژی ارادت خاصی داشت از لپ تاپ و تبلت و گوشی موبایلم غنی و مخلص کلام اینکه آپدیت آپدیت بود!! ... منم جز اینا چیز دیگه ای لااقل برای یه مرد به ذهنم نمیرسید .. ولی خوب با توجه به وقت سه روزم و کارای مهمونی ... باید حداقل تا فردا یا پس فردا یه چیزی براش میخریدم ...هرچند که کتی برای مهمونی اومده بودو الحمدا.. تنها نبودم ...
توی همین فکرا بودم که فاطمه سرش رو از روی پلانی که روش کار میکرد آورد و بالا رو به من گفت :
- وای کیانا کشتی منو!!! هنوز تو فکر کادویی؟؟؟!!
- با تکون دادن سرم به نشانه ی مثبت ادامه داد :
- خری دیگه .. بابا تولد بای مردا مفهومی نداره .. ما زناییم که روز تولدمون چشممون به دست مردست ببینیم اون تک برلیانه که شش ماه پیش از جلوی مغازش رد شدیم و با برق نگاهمون ازش خوشمون اومده رو خریده یا نه.. بعدم خودش خندید و گفت :
- - حالا بنده خدا کافیه اون برق متصاعد شدرو ندیده باشه و جاش یه دستبند ظریف طلا خریده باشه ... قشقرقی به پا میشه که نگووو.
با حرفای فاطمه خندیدم و گفتم :
- حالا خوبه خودت این تیپی نیستی ... داری این همه خزعبل میبافی..
- از کجا میدونی ... اتفاقا شوهرم از دستم بیچارست و با خنده چشمکی بهم زد و دوباره سرش رو کرد تو پلان ...
نفس عمیقی کشیدم و دوباره رفتم تو فکر که این بار صداش در حالیکه داشت کارشم انجام میداد اومد که میگفت :
- ببین ... نشین اینجا هی فکر کن برو چهارتا پاساژ رو ببین شاید یه چیزی خوشت اومد ...
با این حرفش یکم چشمامو ریز کردم و رفتم تو فکر و بعد از چند دقیقه یهو از جام پاشدم و کیفم رو برداشتم ...
فاطمه با خنده رو کرد بهم و گفت :
- جنی شدی؟؟؟!!
- دارم میرم پاساژ دیگه ...
ریز ریز خندید و گفت :
- حالا نگفتم الساعه که ...بمون بعد از وقت اداری باهم میریم ...
- نه !! تمرکزم میره تو باشی !!!
- کوفت و تمرکزت میره!! اییش!! برو اصلا به درک ...
از لحنش خندم گرفت و بعد از اینکه گونش رو بوسیدم رفتم سمت اتاق شروین واسه ی گرفتن مرخصی .. هرچند فرمالیته بود ولی دوست داشتم هم ببینمش همم بدونه دارم میرم بیرون ...
تقه ای به در زدم با شنیدن بله ی بلند و جدیش سرمو کردم از لای در تو با خنده گفتم :
- اجازه شرفیابی میفرمایید؟؟؟!!
لبخندی زد و گفت :
- بیا تو شیطون ...
- احوالات شما مهندس مجد ؟؟؟!!!
- اگه این زنا واسه ی ما حالیم بذارن مهندس مجد ...
آروم به بازوش مشتی زدم و گفتم :
- دلتم بخواد مگه چیکارت میکنم؟؟!!
ابروشو داد بالا و گفت :
- هیچی ... کتکم میزنی ... بعدم تو مهندسی ... من دکترم !!! یادت نره .. این تیترها خیلی مهمن!!!!
خندم گرفته بود از لحنش .. آروم گونش رو بوسیدم و گفتم :
- بگذریم ... شروینی؟؟؟ میذاری برم بیرون ؟؟؟!میخوام برم خرید...
لبخندی زد و گفت :
- اجازه ی منم دست شماست کوچولو.. بعدم من که میدونم بخوای بری میری و اومدی اینجا دل من رو ببری با این اجازه گرفتنت ... آره عروسک برو!!! فقط زود بیا شب ...
با ذوق دستامو بهم کوبیدم و باطم بوسش کردم و گفتم :
- مرسی خوشتیپ!!!
لبخند محوی زد ... داشتم از در میرفتم بیرون که یهو انگار که چیزی یادش رفته باشه اومدسمتم و گفت :
- وایسا کیانا ... بعدم دست کرد تو جیبش و اول سوئیچ ماشین و بعدم کارت بانکش رو گرفت سمتم و گفت :
- بیا خانوم لازمت میشه ...
- نه بابا پول دارم ...
- بگیر !!!!
- تشکری کردم و اومدم برم که یهو بازومو گرفت و دوباره کشیدتم سمت خودش و گفت :
- بوس نداده ؟؟؟!!! تو نمیدونی من یه گوله آتیشم ؟؟؟!
- بعدم خیره شد به لبام ... با این رفتاراش توی این چند وقت عادت کرده بودم واسه ی همین رو پنجه بلند شدم و بعد از یه بوسه ی طولانی لبخندی زدم و از در اومدم بیرون ....
به محض اینکه سوار ماشین شدم یاد کتی افتادم که خونه تنهاست هرچند دلم میخواست خودم برم ولی دلم نیومد و باهاش تماس گرفتم .. فرار بر این شد نیم ساعته دیگه حاضر باشه تا برم دنبالش و با هم به چند تا از پاساژهای معروف سری بزنیم...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#142
Posted: 6 Jun 2012 14:27
با بوق دوم کتی از خونه پرید بیرون و با سلام شدن با صدای شادی گفت :
- به آبجی خانوم وای کیانا کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودم ... داشتم کپک میزدم توی خونه ...
لبخندی زدم و بلافاصله گاز دادم و رفتم سمت یکی از پاساژ های خوبی که فاطمه بهم معرفی کرده بود ...
نمیدونم چقدر گذشته بود ولی میدونم از بس از این مغازه به اون مغازه رفته بودیم نایی واسم نمونده بود .. بر خلاف من کتی هنوزم با انرژی هر چه تمام تر من رو دنبال خودش میکشید البته نا گفته نماند که توی این گیر و دار واسه ی خودش زیر تا رو خرید تابستانه کرده بود و خلاصه حسابی خودش رو خجالت داده بود ...
من که تا اون لحظه هیچی چشمم رو نگرفته بود با خلق گرفته روی یه صندلی نشستم و در حالی که زانوم رو میمالیدم رو کردم به کتی و گفتم :
- خودت برو کفشارو ببین من دیگه نمیکشم ...
- لوس نشو دیگه بیا ...
- کتی میزنماتا ... پام تاول زد از بس من و اینور اونور بردی ...
- وا؟؟؟! خوبه بخاطر شوهر تو اینجاییما ...
اشاره ای به کیسه ها کردم و گفتم :
- کاملا مشخصه ...
قری به گردنش داد و با خنده گفت :
- باشه بابا پس تو بشین اینجا من کفشارم ببینم اگه طول کشید بدون دارم میخرم یکیشو ...
سری به نشانه ی مثبت تکون دادم و لم دادم به پشتیه صندلی ... همین جور که داشتم با خودم فکر میکردم که آخر چی واسه ی شروین بگیرم چشمم به یه مغازه ی لوازم کامپویتر فروشی افتاد که پشت شیشه ی مغازش یه کاغذ چسبونده بود ایکس باکس 2 موجود است ....
نمیدونم چرا ولی یهو با ذوق رفتم سمت مغازه و احساس کردم این همون چیزیه که میتونه شروین رو خوشحال کنه هر چی باشه مرد بود و اقلب مردا از بازیای کامپوتری و پلی استیشن خوششون میومد ...
خریدم بیشتر از 4 دقیقه طول نکشید و با خوشحالی از مغازه اومدم بیرون ....خیالم راحت شده بود و از اونجایی که میدونستم کتیم حالا حالا ها نمیاد به سمت یه قسمت رفتم که کاغذ کادوهای خوشگلی داشت و خیلی با سلیقه کادو ها رو میپیچید ..
تقریبا یه ربع بعد ... با فراغ خاطر و ایکس باکس کادو پیچ شده برگشتم سر جام و لم دادم رو ی نیمکت و منتظر کتی شدم ....
ساعت از نه گذشته بود که رسیدیم خونه ... یواشکی کادوم رو بین کیسه های خرید کتی که لااقل به یه درد خورد این وسط قایم کردم و و ارد شدیم ...شروین جلوی تلویزیون نشسته بود و با شنیدن صدای در و ورود ما رو کرد بهمون و گفت :
- کجا بودین ؟؟! دیگه داشتم نگران میشدم .. میز شام چیدست برید بخورید ....
کتی خنده ای کرد و با گفتن :
- خدا بده شانس به این میگن مرد خونه از پله ها رفت بالا و منم از فرصت استفاده کردم از پشت مبل دولا شدم و شروین رو یه ماچ آبدار کردم و رفتم دنبال کتی ....
بالاخره روز تولد رسید... اونروز یادمه از صبح فاطمه و پگاه برای کمک اومده بودن و من خوشحال از اینکه بعد از مدت ها توی یه جمع دوستانه ی زنونه ام با ذوق هم به کارها میرسیدم و هم کلی با بچه ها حرف میزدم و میخندیدیم ...
یه جورایی بعد ار مدت ها احساس میکردم هنوز دوران مجردیمه و یاد اولین مهمونی ای که خونه ی شروین برگزار شده بود افتادم ....و این تجدید خاطره یه حس شیرینی رو تو وجودم زنده کرده بود ..
طرفای ساعت دو بود که همه ی کارها تموم شد و بعد از یه چرته یه ساعته نوبتی حموم رفتیم و شروع کردیم به حاضر شدن و هر کی راجع به مدل آرایش و لباس اون یکی نظری میداد و خلاصه بساطی شده بود ...
برای اونشب یکی از لباسایی که خانوم فرخی برام سوغات آورده بود رو انتخاب کردم یه پیرهن حریر دکلته ی زرشکی رنگ که تا کمر چسبون بود و از کمر تا سر زانو یکم کلوش میشد .. موهامم ساده سشوار کشیدم و با یکم ریمل و خط چشم و یه ماتیک همرنگ لباسم تیپم رو تکمیل کردم و تقریبا بین بچه ها اولین نفری بودم که حاضر شد...
بعد از من پگاه و کتی حاضر شدن و از اونجایی که مجردای جمعم محسوب میشدن و هر کردومم میخواستن به نوعی دل یکی از آقایون مجرد یعنی بهزاد و بهروز رو ببرن با وسواس خاصی به خودشون رسیده بودن .. پگاه یه دامن تنگ تا سر زانوی مشکی با یه بلوز ساتن سفید تنش کرده بود و کتیم یه پیرهن دخترونه ی تابستونی با زمینه ی سفید و گلهای ریز بنفش ... و الحقم جفتشون خیلی ناز شده بودن .. فاطمم یه پیرهن مشکی ماکسی تنش کرده بود و مثل همیشه ساده و شیک به چشم میومد ...
ساعت نزدیکای هفت بود که اولین گروه مهمونا از راه رسیدن و طبق برنامه همه باید تا ساعت 8 که شروین همراه حسام میومد خودشون رو میرسوندن ...اولین نفراتی که اومدن حمیدو نسترن بودن و من خوشحال از دوباره دیدنشون ... با نسترن روبوسی و با حمید دست دادم و به کمک فاطمه شروع به پذیرایی کردیم .. بعد از اونها شوهر فاطمه و بهزاد و بهروز و پژمان وبه فاصله ی پنج دقیقه آتوسا و سحر و شوهر آتوسا از راه رسیدن و بعد از معرفیه دو گروه به هم حسابی همه مشغول صحبت شدن .. تقریبا نزدیکای هشت بود که رضا و ماهرخ به همراه سروش که برای تعطیلات تابستون به مدت دو هفته برگشته بود ایران از راه رسیدن و بر خلاف انتظارم توی لحظه ی اولی که سروش رو دیدم , سروش خیلی موقر و متین باهام احوالپرسی کرد و بهم تبریک گفته یه بسته ی کادوییم به عنوان کادوی عروسی بهم داد .. که باعث شد کلی شرمنده بشم ....
توی این جمع فقط حمیرا نیومده بود و البته بود و نبودشم خیلی لاقل برای من یکی فرق نمیکرد ... بگذریم با اومدن تمام مهمونا همه تقریبا لحظه شماری میکردن برای رسیدن شروین و هرکی به نوعی با شوخی قیافه ی شروین رو در لحظه ی اول ورود توصیف میکرد ... نزدیکای 8:15 بود که حسام که از قبل قرار بود ورودشون رو با یه تک زنگ به خونه اعلام کنه ... زنگ زد ... همه توی هال جمع شدن و چراغارو خاموش کردیم و کتی مسئول این شد با ورود شروین چراغ ها رو روشن کنه و خلاصه براش تولد مبارک بخونیم ..
استرس گرفته بودم توی این زمینه ها شروین رو اونقدر نمیشناختم و میترسیدم از کارم ناراحت بشه... بالاخره انتظار به پایان رسید و با چرخش کلید توی در نفسم برای یه لحظه تو سینم حبس شد و ناخودآگاه چشمام رو بستم ...
با صدای دست سوت به خودم اومدم و با بسم ا.. چشمام رو باز کردم از همون فاصلم برق شادی تو چشمای شروین معلوم بود و من ازین خوشحالی بی نهایت خوشحال ....
بعد از اینکه شروین با همه احوالپرسی و خوش و بش کرد امد سمت من و با یه لبخند ازونا که دلم براش ضعف میرفت همینطور که گونم رو میبوسید زیز گوشم گفت :
- خوشگل خانومه شیطون شب تلافیش رو در میارمآآآ... بعدم گونه ی دیگم رو بوسید و اینبار زیر گوشم گفت :
- مرسی کیانا ...
ته دلم نسیم خنکی رد شده بود و احساس رضایت از اینکه شروین رو خوشحال کردم یه حس شیرینی رو تو سلول سلول وجودم جاری کرده بود جوری که باعث شده بود یه لحظه خنده از رو لبم پاک نشه .. اما نمیدونستم اونشب قراره اتفاقی بیفته که ....
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#143
Posted: 6 Jun 2012 14:28
فصل سی و هفت :
نزدیکای ساعت 9 بود که با صدای زنگ در کتی با تعجب به من نگاه کرد و آروم گفت :
- دیگه کی مونده ؟؟؟
همون موقع حسام رو کرد به بقیه و گفت فکر میکنم حمیراست و به سمت آیفون رفت و در رو باز کرد رو به جمع گفت :
- نگفتم!! کلا مدله دیره ... بعدم با خنده گفت :
- آخه کلاس داره ...
همه ی دوستای شروین که انگار به نوعی از حمیرا خوششون نمیومد با این حرفه حسام که گویا حرف دلشونم بود خندیدن ...
برای استقبال از حمیرا شروین که اصلا حرکتی نکرد و ناچارا خودم رفتم سمت در که با صدای پچ پچ حسام و حمیرا لحظه ای از حرکت وایسادم ..
- حمیرا اینو چرا برداشتی آوردی؟؟؟!
- چی کارش کنم خونمون بود نمیتونستم که بگم نمیشه بیای...
- لعنت بهت میدونی اگه شروین ...
حسام جمله ی آخرش رو با صدای سلام ظریف و زنونه ای نا تمام گذاشت و منم که تقریبا از حرفاشون چیزی سر در نیاورده بودم شونه هام رو با لا انداختم و از پیچ راهرو پیچیدم و با دیدن حمیرا لبخندی زدم بعد از احوالپرسی رو کردم بعد رو کردم به سمت کسی که همراهش بود و برای یه لحظه محوش شدم یه دختر حدودا 25 یا 26 ساله با قد تقریبا متوسط و چشمای درشت و مغروره آبی که توی قاب سفید صورتش جا گرفته بود و لبای قلوه ای برجسته و آرایش فوق العاده غلیظ که بر خلاف تصور نه تنها زشتش نکرده بود بلکه به خاطر مهارت توی آرایش کردن بی نهایت زیبا به نظر میومد ...
با سلام دختر به خودم اومدم و لبخندی زدم و سلا می کردم که دستش رو آورد و جلو و گفت :
- پرناز هستم دختر عمه ی حمیرا .... شما باید کیانا باشید زن شروین ...
با سر تایید کردم در حالی که با دستم مسیر رو نشون میدادم گفتم بفرمایید .. پرناز لبخندی زد و با گفتن :
- مرسی راه رو بلدم جلوتر از بقیه راه افتاد و بعد از اون حمیرا و بعدم حسام .. نمیدونم چرا برای یه لحظه با این جمله ی پرناز سر جام میخکوب شدم و نوک انگشتام یخ بست و با خودم گفتم :
- یعنی چی بلده ؟؟؟!!!! یعنی تاحالا اینجا اومده ؟؟؟!
دستی به صورتم کشیدم و با بیرون دادن نفس حبس شدم ... وارد سالن شدم .... برای یه لحظه از سکوت حاکم بر سالن تعجب کردم ناخودآگاه چشمام رفت سمت شروین که با تعجب همراه با عصبانیت به پرناز که حالا داشت با دونه دونه افراد حاضر درجمع احوالپرسی میکرد نگاه میکرد ... نمیدونم چرا ولی دلم بدجور شور میزد ... به جز اکیپ دوستای شروین که خیلی سرد باهاش سلام علیک کردن الباقی خیلی عادی برخورد کردن و یه جورایی مطمئن شدم دوستای شروین این دختر رو خوب میشناسن توی همین حین نگاه نگران ماهرخ به من... شکم رو بیشتر به یقین تبدیل و کرد....
با رفتن پرناز به سمت شروین ..برای یه لحظه نفسم توی سینم حبس شد و همه ی وجودم چشم .. شروین خیلی به ظاهر سرد ولی با نگاه عصبی سلامی کرد و برای چند ثانیه به دست دختر که جلوش دراز بود خیره شد و خیلی کوتاه بهش دست داد ... پرناز با اشاره به من رو به شروین گفت :
- تبریک میگم ... دختره سبزه ی با نمکی رو انتخاب کردی ...
- نمیدونم چرا ولی احساس کردم لغت سبزه ی بانمک یه نوع تحقیر بود بیشتر تا تعریف خلاصه بعد از چند دقیقه بالاخره جمع به حال و هوای اولش برگشت و هرکسی سرگرم صحبت با یکی شد و منم برای پذیرایی از مهمون های جدید رفتم توی آشپزخونه ..متاسفانه کتی و پگاه با دیدن بهزاد و بهروز سرشون گرم شده بود و دیگه برای کمک نیومدن توی آشپزخونه فاطمم که از صبح به اندازه ی کافی زحمت کشیده بود ... همینطوری که داشتم شربت میریختم تو لیوانا .. با حس بوی عطر زنونه ای برگشتم به عقب که با دیدن پرناز توی آشپزخونه جا خوردم :
- اینجا هیچ تغییری نکرده ... یعنی شما جهیزیه ای نیاوردین؟؟؟!!
از حرفش تعجب کردم .... اگه مهمونمون نبود مسلما جواب دندان شکنی میدادم .. ولی سعی کردم در کمال آرامش لبخندی بزنم بگم :
- نه راستش همه چی اینجا مهیا بود و به جاش با پول جهیزیه برای خودم و شروین یه حساب مشترک باز کردیم ...
خنده ای کرد و گفت :
- وا ؟؟؟! شروین و حساب مشترک ؟؟؟!! اون به سایشم اعتماد نداره ....
لبخندی زدم و گفتم :
- خوب بحث همسر فرق داره ....
پوزخندی زد گفت :
- آهان ... راستی از زندگیت راضی ای؟!!
محو خندیدم و گفتم :
- آره .. معلومه ...
اونم لبخندی زد و گفت :
- شروین عالیه ...
بعدم با چشمک گفت :
- تو همه چی!!!!!
همزمان با حمله آخرش شروینم توی چهارچوب در ظاهر شد و با اخم به پرناز نگاهی کرد و بعد رو به من گفت :
- نمیای کیانا پیش مهمونا ؟؟؟!!
- من که هنوز داشتم جمله آخر پرناز رو توی ذهنم مرور میکردم برای یه لحظه مات به شروین نگاه کردم و بعد از چند ثانیه سری تکون دادم و سینی رو برداشتم ... پرناز جلوتر از من از در رفت بیرون موقع خروج نمیدونم سهوا یا عمدا به شروین تنه زد و بعد با خنده ی ریزی ببخشید گفت و رفت ... از کنار شروین که رد شدم .. شروین ملایم بازوم رو گرفت و گفت :
- کیانا ... این دختره چی میگفت ؟؟؟؟!!!
- هیچی از تو تعریف میکرد میگفت خوبی تو همه چی ...
نمیدونم احساس کردم زیر لب گفت کثافت واسه ی همین گفتم :
- چی گفتی ؟؟!!
- هیچی ... برو پیش مهمونا ...
با ورود به پذیرایی با اینکه همه مشغول صحبت بودن ولی احساس میکردم هنوز جو یکم سنگینه .. بعد از تعارف کردن شربت بهروز بلند شد و گفت :
- ببینم امشب کسی نمیخواد برقصه و بلافاصله رفت سمت ضبط و با گذاشتن یه آهنگ شاد دونه دونه همرو بلند کرد ....
اون وسط .. تنها کسی که بی دعوت پاشد برای رقص پرناز بود و الحقم قشنگ و با ناز میرقصید نمیدونم چرا ولی یه لحظه دلم خواست ببینم شروین رقصیدنش رو میبینه یا نه برای همین رومو چرخوندم سمتش ....
دلم ریخت .. شروین با یه اخمی تکیه داده بود به دیوار و داشت پرناز رو نگاه میکرد توی یه لحظه چشم ازش برداشت و دستی توی موهاش کشید و رفت سمت هال ...
نمیدونم چرا ولی دلم گرفت شاید انتظار داشتم با شروع آهنگ شروین به من خیره شه یا بیاد سمت من ... زنگ های حطر انگار یکی یکی تو گوشم به صدا در میومد و حس زنانم ... فکرای نا خوشایندی رو بهم القا میکرد ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#144
Posted: 6 Jun 2012 14:28
تمام تنم سنگین شده بود و قدم برداشتنم برام سخت بود چه برسه پذیرایی... نمیدونم چرا احساس میکردم نگاه شروین به پرناز با نگاهی که به سایر دوست دخترای سابقش میکرد یکم .. متفاوته .... برای اینکه از ظاهرم کسی به درونیاتم پی نبره پناه بردم توی آشپزخونه ... سینم تحمل وزن سنگین قلبم رو نداشت یه لیوان آب ریختم و یه نفس خوردم و برای چند لحظه روی صندلی نشستم ...
کیانا ... به خودت بیا .... این زن هرکیم بوده .... شروین الان مال توئه ... با این فکر و یادآوری اسمش که توی شناسنامه ی من .. فقط من بود ... انرژی گرفتم و بعد از رفتن بالا و تجدید آرایشم ... با احساس جذاب تر شدن برگشتم پایین ... درست دم آخرین پله با سروش روبرو شدم .. لبخند موقری زد و گفت :
- شما زیبایید و با یه کم رنگ و لعاب دادن زیبا ترم میشید ... شروین باید همسری مثل شمارو رو چشمش بذاره ...
نمیدونم چرا بر خلاف شروین و بقیه من از سروش بدم نمیومد و به نظرم آدم دنیا دیده ای بود ... جواب لبخندش رو دادم و گفتم :
- محبت شماست ...
نگاهی به من و بعد به سالن انداخت و گفت :
- محبت نیست واقعیت .. شما آدم توانایی هستید ..
نفهمیدم منظورش چیه .. چشمام رو ریز کردم و بعدم برای بجا آوردن ادب سری تکون دادم و رفتم سمت پذیرایی ..
پام رو که روی اولین پله گذاشتم ناخودآگاه نگام رفت سمت شروین ...باورم نمیشد داشت لیوان پرناز رو پر میکرد و پرناز با خنده میگفت :
- بیشتر بریز خسیس .. نترس طوریم نمیشه....
هر چند حالت خوشایندی نبود ولی لبخندی زدم و با قدم های استوار رفتم سمت شروین و گفتم :
- شروین جان چیزی کم و کسر نیست ؟؟؟! من توی آشپزخونه ام هستم ممکنه حواسم نباشه ...
آروم دستش رو انداخت دور کمرم و با نگاه پر آبی گفت :
- نه خوشگلم ....اگه بود بهت میگم ...
لبخندی زدم و نیم نگاهی به پرناز که داشت با حرص من و بعدم شروین رو نگاه میکرد انداختم ...
بعدم موهام رو با عشوه زدم کنار و گفتم :
- ممنونت میشم .. و با محبت ساختگی رو کردم به پرناز و گفتم :
- پرناز جون از خودتون پذیرایی کنید ...
لبخند عصبی زد و گفت :
- من با شروین تعرف ندارم ..
منم در جوابش رو کردم به شروین که حالا یکم عصبی بنظر میومد گفتم :
- پس شروین جون هوای مهمونمونرو داشته باش ...
شروین با پوزخندی گفت :
- نترش ایشون .. باقیه حرفش رو با دست کردن توی موهاش خورد و روشو کرد سمت و رضا و رفت اونور ... منم لبخند دیگه زدم و رفتم توی آَشپزخونه ...
- داشتم بساط شام رو آماده میکردم که کتیم که از رقصیدن زیاد خیس عرق شده بود وارد شد و گفت :
- - کمک نمیخوای ...
نمیدونم ولی ناراحتیم رو ناخوداگاه سر اون خالی کردم و با لحن بدی گفتم :
- نه شما برو برقص!!!
بر خلاف من لبخندی زد و گفت :
- ببخش کیانایی ... تقصیر بهروزه ...
یه ابرومو دادم بالا و گفتم :
- چه صمیمیتی ... لااقل فکر میکردم تو یکم ...
حرف رو خوردم و فقط سرمو تکون دادم اونم بی حرف مشغول کمک شد و بالاخره ماهرخو پگاه و نسترنم اومدن و با کمک هم میز رو بهترین شکل ممکن چیدیم و جالبیش اینجا بود که تمام مدت غیبت من از سالن یکی دوباری که سرکی کشیدم دیدم پرناز مخ شروین رو به کار گرفته ... برام عجیب بود اون چرا به حرفاش گوش میده و نمیره پیش رضا و حمید وحسام ...
با تموم شدن شامی که تقریبا هیچی ازش نخورده بودم ..و جمع کردن ظرف ها .. بالاخره یکم وقتم آزاد شد که خودمم برم توی جمع.. واسه ی همین به محض ورودم رفتم و زیر گوش بهروز گفتم یه آهنگ شاد بذاره تا یکم شب تولد شوهرم باهاش برقصم ...
با شروع آهنگ با شادی رفتم سمتش و دستش و گرفتم و با صدای سوت و کف بچه ها رفتیم وسط سالن ... اولش یکم دوتایی رقصیدیم و بعدم کم کم باقی زوج ها اومدن وسط ... نگام به پرناز بود که داشت با سروش میرقصید .. که شروین زیر گوشم گفت :
- میدونی امشب باهام چیکار کردی عروسک ...
سرم رو بالا گرفتم ... قلبم از نگاهی که داشت بهم میکرد ...کوبش گرفت و لبحند پر از خجالتی زدم و گفتم :
- کاری نکردم که ....
- آروم با دستش چونم رو گرفت بالا و گفت :
- اینجوری نگووو ... میخورمتا ...
خندم پررنگ تر شد اومدم حرفی بزنم که یهو بهروز آهنگ رو فطع کرد و گفت :
- ببینم اینفدر که شما دارین عاشقونه میرقصین همتون... فکر کنم یه آهنگ آروم بذارم سنگین تر باشیم .. همه زوج ها خندیدن و تایید کردن و با گذاشتن یه آهنگ آروم همه رفتن تو بغل هم ....
دودل بودم که یهو شروین دستش رو انداخت دور کمرم و من رو کشید سمت خودش .. منم ناخوداگاه سرم رو گذاشتم رو سینش و آروم باهم رقصیدیم ...
یکم حالم بهتر بود واسه ی همین چشمام رو بستم و برای چند دقیقه .. آرامش رو با همه ی وجودم بلعیدم ....
با تموم شدن آهنگ سر از روی سینش برداشتم و برای یه لحظه نگاش کردم و با دیدن اخم و نگاه رکش.... رد نگاهش رو گرفتم با دیدن پرناز توی بغل سروش و خنده ی بی مهاباش ... دوباره دلم مچاله شد ...
چه دلیلی داشت که شروین از این حالت اون دوتا ناراحت بشه .. چز غیرتی که ممکن بود رو پرناز داشته باشه ؟؟؟؟.. با این فکر عصبی از بغل شروین اومدم بیرون و بی توجه به اینکه آروم صدام زد رفتم سمت آشپزخونه .... نفسم به شماره افتاده بود .... داشتم خودم رو میباختم .. شروع کردم لیوان هارو توی سینی چیدن و چایی ریختن ... اونقدر عصبی بودم که دوبار چایی داغ رو ریختم رو سینی و دستم ... همزمان با سوختن دستم ماهرخ با چهره ی آروم ونگاهی که ازش نگرانی کاملا مشخص بود اومد توی آشپزخونه و رو کرد بهم و گفت :
- کیانا جون چیزی شد؟؟! دیدم یهو اومدی تو آشپزخونه ؟؟!!
بدون اینکه نگاش کنم گفتم :
- نه ترسیدم چایی بجوشه مزش عوض شه ...
آروم دستش رو گذاشت رو دستم و گفت :
- تو برو تو سالن پیش شوهرت من چایی میریزم ... کم کمم کیک رو بیاریم ...
نمیدونم چرا ولی ناخودآگاه گفتم :
- پرناز کیه ماهرخ ؟؟؟؟!!
رنگش پرید و گفت :
- از اقوام حمیرا عزیزم .. چطور ؟؟؟!!
- اون رو که میدونم ... چرا این خونرو بلده ؟؟!!چرا یه جوری رفتار میکنه ....اه ... چرا شروین کلافه نگاش میکنه ؟؟؟!
ماهرخ نگاهش رو دزدید گفت :
- خیالاتی شدی کیانا جون ...
عصبی گفتم :
- خوب میدونی خیالاتی نشدم !!
نگاهی بهم کرد ...و بعد از چند ثانیه سکوت گفت :
- لازم باشه شروین همه چی رو میگه بهت ...
انگار دوست داشتم با خنده خیالم رو راحت کنه و بازمتاکیید کنه رو خیالاتی بودنم ....ولی با شنیدن این جرف قلبم گرفت و نا خوداگاه رو صندلی ولو شدم ... توی همون حین ... کتی وارد شد و انگار میخواست حرفی بزنه که با دیدن ماهرخ خوردش .. ماهرخم که انگار متوجه شد سینی چای رو برداشت و رفت بیرون ... با رفتنش کتی روشو رو ازدر گرفت رو به من گفت :
- کیانا این دختر معلوم الحاله داره با شروین میرقصه ... چقدرم صمیمی!!!
با این حرف کتی اون یه ذره جونیم که تو پاهام بود رفت ... نمیدونستم چی کار کنم ولی واسه ی اینکه لااقل جلوی کتی که از همه جا بی خبر بود آبروم نره ... لبخند زورکی ای زدم و گفتم :
- از بچه های قدیمشونه ... خوب برقصن .. مسئله ای نیست ...
کتی که خیالش تا حدودی راحت شده بود .. لبخندی زد و گفت :
- بابا دموکرات!!!! بهر حال پاشو بیا بریم تو سالن امشب شب تو و شوهرته ... بدو ...
- باشه برو الان میام .. با رفتن کتی .. اول رفتم سمت دستشویی .. رنگم پریده بود واسه ی هیمن نیشگونی از گونه هام گرفتم و یکم لبخند زدن رو با خودم تمرین کردم و برگشتم تو پذیرایی ... با دیدن صحنه ی جلوم برای یه لحظه نزدیک بود خودم رو ببازم برم بزنم تو گوش پرناز ولی به خودم مسلط شدم شروین وایساده بود و داشت بشگن میزد و فرنازم جلوش میرقصید و بهتر بگم عین مار به خودش میپیچید باقیم مشغول رقص بودن و خیلی کسی به این دوتا توجه نداشت ... توی این بین فقط سنگینی نگاه یکی اونم سروش رو روخودم احساس کردم که باعث شد ناخودآگاه برگردم سمتش ...
با قدم های آهسته از بین جمع راه باز کرد و اومد سمتم آروم نزدیک گوشم گفت :
- افتخار یه دور رقص رو میدین ؟؟؟!!
دوباره نگام به شروین افتاد و اون نگاه ماتش به پرناز ... نفس عمیقی کشیدم این بار با یه آرامشی که انگار یهو تو وجودم جریان گرفته بود پیشنهاد سروش رو قبول کردم و با رعایت فاصله .. روبروی هم تقریبا دست و بشکن زدیم ... بعد از چند لحظه ناخودآگاه نگاهم رفت سمت شروین اما تو یه زاویه ای بودم که به خاطر قد کوتاهم نمیتونستم ببینمش .. انگار که سروش فهمید رو کرد بهم و گفت :
- بیاین جامون رو عوض کینیم تا راحت باشین ..
خجالت زده نگاهی بهش انداختم که گفت :
- من درکتون میکنم!! ولی اینو بدونید شما از همه لحاظ از پرناز سرین ... حتی بر خلاف تصور.. در ظاهرم ...
حرفاش اعتماد به نفس خاصی بهم داد ... و باعث شد نگاهم رنگ همون غروری رو که امشب کمرنگ شده بود رو به خودش بگیره و بعد بره سمت شروینی که داشت با عصبانیت و ابرو های گره کرده به من و سروش نگاه میکرد .....
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#145
Posted: 6 Jun 2012 14:28
یعنی دلم میخواست زور داشتم با کله میرفتم تو صورتش که اونجوری اخم کرده بود و به من و سروش زل زده بود .... توی دلم گفتم حیف آقا شروین شوهرمی ... حیف دوستت دارم .... حیف اهلش نیستم ... وگرنه همین جا یه ماچ آرتیستیم سروش رو میکردم تا چشمات کلا بزنه از حدقه بیرون ...
عصبی بودم ولی نمیدونم چرا باز اون حس سرکش لجبازی تو وجودم داشت زبونه میکشید... مدام با خودم میگفتم ... کیانا ... شروین شوهرته .. ولی فایده نداشت ...سروشم انگار متوجه درگیری منبا خودم و شروین شده بود و نگاه مستقیمم به شروین که الان پرناز و عشوه هاش رو با دست زده بود کنار و داشت به سمت من میومد ....رد نگاهم رو گرفت با دیدن شروین خیلی خونسرد رو کرد سمتش و گفت :
- ببخشید شروین جان .. خانومت اومد باهات برقصه دید ...شما ....خلاصه منم گفتم تنها نمونن...
از حرف سروش خوشم اومد ... ته مفهموش این بود یعنی بابا خوش غیرت!!!!!!
منم خیلی عادی رو کردم سمت سروش گفتم :
- خیلی خوشحال شدم .. با اجازتون من برم آشپزخونه ... شروین با کینه به سروش نگاهی کرد و با صدای دورگه ای به من گفت :
- - وایسا منم بیام کمکت ...
تو دلم خندم گرفته بود...حت حرف زدنش بیشتر به این جمله میخورد که بگه وایسا بیام کلتو بکنم ... ولی خوب دیگه مردم داری بود واسه ی خودش این شروین خان!!!!
با قدم های محکم رفتم سمت آشپزخونه و جالبیش اینجا بود توی اون شلوغی و صدای آهنگ قدم های شروین پشت سرم به وضوح شنیده میشد ....
با ورودم به آشپزخونه صدای بسته شدن درش پشتم و اومد و به محض برگشتن سینه به سینه ی شروین شدم ... خیلی ریلکی گفتم :
- جان.. عزیزم کاری داشتی؟؟؟!!
چشماشو ریز کرد و گفت :
- مگه من نگفتم ا این مرتیکه خوشم نمیاد ...
- از کی؟؟!!
- خودتو به خریت نزن از سروش!!!!!!!!!!
- خوب که چی؟؟؟!!
عصبی زد رو کابینت و گفت :
- واسه چی باهاش میرقصیدی ؟؟!!
نفسم رو دادم بیرون و تو دلم چند بار تکرار کردم .. کیانا آروم ... بعد نگاهم رو بهش انداختم و گفتم :
- از یه گوشه وایسادن و نظاره کردن شوهرم که محو رقصیدن یه دختره دیگست که بهتر بود!!!
برای یه لحظه خیره نگام کرد و گفت :
- من رسم مهمون نوازی رو داشتم به جا میاوردم؟؟؟!!
دلم میخواست زور داشتم اونقدر میزدمش تا صدای سگ ازش در بیاد ولی خودم رو کنترل کردم و گفتم :
- آهان.. پس میتونی تصور کنی منم همون کار رو میکردم!!!!
عصبی دستی تو موهاش کشید و گفت :
- حالیت میکنم؟؟!!
پوزخندی زدم و گفتم :
- از شما زیاد به مارسیده ... بعدم به دوتا بخیه ی روی یشونیم دستی کشیدم ...
به پیشونیم لحظه ای خیره شد و بعدم کلافه از آشپزخونه رفت بیرون ...
نفس عمیقی کشیدم ... تند رفته بودم بازم .... خودم میدونستم .. ولی دست من نبود ... مگه چقدر میتونستم تحمل کنم ... دوباره بین یه حس پشیمونی و یه حس علاقه گیر کرده بودم ...و این بیش از همه آزارم میداد ... با هر زحمتی بود از جام پاشدم و رفتم بالا و آرایشم رو خیلی سریع تجدیدی کردم و اومدم پایین کیک رو از یخچال در آوردم و شمع ها رو روش چیدم و بعد از ریختن دوتا سینی چایی پگاه و کتی رو صدا کردم تا چایی ها و ببرن و چراغ های سالنم خاموش کننن و خودمم بعد از آتیش زدن شمعها کیک رو گرفتم دستم ...
با آهنگ تولد مبارک وارد شدم ... شروین نشسته بود رو مبل و حمیرا و پرنازم دوطرفش ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#146
Posted: 6 Jun 2012 14:28
نمیدونم چرا ولی با دیدن این صحنه دوست داشتم با همه ی وجود کیک رو بکوبونم تو صورت شروین ..
هنوز انگار ازم دلگیر بود چون بر خلاف لباش که میخندید چشماش خیلی جدی بود ... ولی من برعکس ته هنرپیشه شدم بودم .. با شادی کیک رو گذاشتم رو میز و بعدم در کمال پررویی رفتم بین پرناز و شروین نشستم و عملا با باسنم زدمش کنار .. کتیم با اون زبون چرب و نرمش حمیرارو بلند کرد و خودش جاش نشست ..
همه دست میزدن و یک صدا به شروین میگفتن که آرزو کنه وشمع رو فوت کنه ...توی همین حین پرناز با زیرکی هرچه تمام تر از جاش بلند شد و رفت درست روبروی شروین نشست و پاهاش رو انداخت رو پاش و با یه لبخند مرموزی من رو بعدم شروین رو نگاه کرد ... یه استرسی داشتم میترسیدم شروین لحظه ی فوت کردن شمع ها نگاش به پرناز بیفته و .... افکار بد رو دور کردم و نا خودآگاه دستم رو دور بازوش حلقه کردم نمیدونم چه حسی کرد که برگشت سمتم و یه دونه ازون نگاهای عاشقونش که دلم ضعف میرفت بهم کرد و کیک رو از جاش بلند کرد و گرفت بینمون با خنده رو به جمع گفت :
- من و کیانا آرزومون مشترک پس با هم فوت میکنیم .. با این حرفش نگاه پیروزمندانم رو انداختم به پرنازی که حالا با حرص داشت گوشه ی لبش رو میجوید...
شروین نگاه عاشفونه ای بهم کرد و لبخند شیطونی زد و زیر گوشم گفت :
- فهمیدی چیه آرزوم؟؟؟!!
سرمو تکون دادم و گفتم :
- نه!! چیه ؟؟؟!!
آروم گونم رو بوسید و گفت :
- دیدن یه بچه که از بطن تو به وجود بیاد و نیمیش مال من باشه ...
نمیدونم چرا توی اون لحظه گونه هام داغ شد و همه چی رو یادم رفت ... به شروین نگاه کردم که نور شمع ها افتاده بود تو صورتش و میخندید .. برای یه لحظه هردو چشمامون رو بستیم و شمع هارو فوت کردیم ....
حس خیلی خوبی بود ... خیلی شیرین .. با بریدن کیک کتی و پگاه شروع به تقسیمش کردن و من و ماهرخم کادوهارو آوردیم و گذاشتیم کنار .. تو چشمای شروین عین بچه ها ذوق بود به کادوها نگاه میکرد دوباره با اقتدار رفتم کنارش نشستم برای کادو باز کردن ... توی اون فرصت نیم نگاهیم به پرناز انداختم که کیک رو با نگاه غضبناکی پس زد و به کتی گفت :
- نمیخورم ... رژیمم!!!
خندم رو خوردم و اولین کادو رو بالا گرفتم و گفتم این مال کیه ؟؟!!
****
تقریبا همه ی کادو ها باز شده بود جز سه تا دونه که میدونستم یکیش مال کتیه و یکیش مال من و سومیم با توجه به حاضرین مال پرناز ....
دست بردم تا مال پرناز رو بدم شروین باز کنه که با عشوه رو به شروین گفت :
- چیز قابل داری نیست اگه میشه باشه بعدا ...
شروین خیلی جدی گفت :
- بعدا نداریم مجلس بی ریاست !!!
پرناز که یکم عصبی شده بود گفت :
- باشه عزیزم پس بذار آخر سر!!!
شروین با نارضایتی کادو رو گذاشت کنار و کادوی کتی که یه دونه ادکلن از همون مارکی که زده بودم شکسته بودمش بود رو باز کرد و با لبخند رو به کتی گفت :
- به این میگن نون زیر کباب .... بعدم کتی رو کشوند سمت خودش و سرش رو یه بوس پدرانه کرد که باعث شد کتی لپاش گل بیفته و لبخند بانمکی بزنه ....
بعد از کادوی کتی نوبت به کادوی من رسید ... از اون دور بهزاد داد زد بازش نکن بذار حدس بزنیم ... خلاصه هرکی یه حدسی زد یکی میگفت بمب دست ساز یکی میگفت سر کاریه و... بعد از چند دقیقه نظر دادن شروین رو به جمع گفت :
- ولش کن بابا ... بذار باز کنم دلم آب شد و مشغول شد ... با دیدن جعبه ی ایکس باکس پرناز زد زیر خنده و رو به من گفت :
- - عزیزم واسه ی بچتون کادو خریدی یا بابای بچه ...؟؟
شروینم شوکه شده بود و داشت به من نگاه میکرد و لبخند بیجونی روی لبش بود ... برای یه لحظه همه سکوت کردن ... ضربان قلبم 50 برابر شده بود ....با صدای دست زدن رضا سکوت شکسته شد و همه رو کردن سمتش ... با قیافه ی خندونی گفت :
- خدایی دمت گرم کیانا خانوووم ... عالی بود کادوت ... من هیچوقت فکر نمیکردم یه زن اونقدر همسرش براش عزیز باشع که به جای عطر کراوات برای شوهرش یه کادویی بخره که فقط برای تفریحش باشه و وجودش حتی باعث بشه زنشم فراموش کنه این یعنی اینکه شما خیلی شوهرت رو دوست داری و واست مهمه که صرفا بهت توجه نکنه و گاهیم تفریح کنه ...
بهزاد و بهروزم تایید کردن وبا صدای شوهر فاطمه که گفت یه کف مرتب همه دوباره شروع کردن به دست زدن ولی نمیدونم چرا نگاه شروین گرفته بود و از کادوش ناراضی ...
فقط سرم رو بوسید و ازم تشکر بی جونی کرد و بلافاصله رفت سراغ کادوی پرناز ....
با باز شدن کادوی پرناز که یه دیوان مولانا با جلد زرین بود شروین چشماش برقی زد و ناخودآگاه گفت :
- از کجا میدونستی ؟؟؟!!
پرناز با عشوه خندید و گفت :
- یادم بود!!
با این حرفش شروین سرفه ای کرد بعد دوباره رسمی تشکر کرد هم از پرناز و هم از بقیه.... و دوباره صدای اهنگ توی خونه پیچید ....
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#147
Posted: 6 Jun 2012 14:29
فصل سی و هشتم :
به کابینت آشپزخونه تکیه داده بودم و به ظرفای تلنبار شده خیره شده بودم و داشتم به اتفاقات امشب و دو ساعت اخیر فکر میکردم ...به نگاه های گاه و بی گاه شروین به پرناز بعد از گرفتن کادو....به تو فکر رفتناش ...به خیره شدناش ... خسته بودم ... از این همه تنش بعد از ازدواج خسته بودم ... ناخودآگاه صورت محمد میومد جلوی چشمم ... نمیدونم چرا ولی یه حسرتی تو وجودم بود ... حسرت از اینکه چرا بعد از محمد دنبال یکی مثل خودش نگشته بودم و اومده بودم درست با یکی نقطه ی مقابلش وصلت کرده بودم ....سرم به شدت درد میکرد ...و تنم کوفته بود ...
کتی اونقدر رقصیده بود که با رفتن مهمونا اونم شب بخیر گفت و رفت بالا شروینم که یه ربعی موقع رفتن پرناز به هوای بدرقشون دم در طولش داده بود .. آدم فضولی نبودم ذاتی ولی خیلی دلم میخواست آیفون رو بر میداشتم و به حرفاشون گوش میدادم ... ولی اینکار رو نکردم ..برام جالب بود شروین حتی نیومد توی آشپزخونه ازم تشکر کنه .... چه برسه بعد از رفتن مهمونا بغلم کنه یا ببوسدم و عین مردهای تو فیلم ها از اینکه غافلگیرش کردم با یه عشق بازی غافلگیرم کنه ...دلم گرفته بود .... از اینکه پرناز آخر مهمونی به شروین گفت که براش پیانو بزنه شروین کلافه به موهاش دستی کشیده بود و گفته بود باشه به وقتش ... یعنی وقتش کی بود؟؟؟!!
هنوز نمیدونستم پرناز کیه ... ماهرخ جوابم رو نداده بود ... شاید بهزاد میداد.. اون آدم صادقی بود ... پسر خوبی بود ... با این فکر بی خیال ظرف ها شدم و عین لشگر شکست خورده از پله ها رفتم بالا ... دوست نداشتم کنار شروین بخوابم .... ولی ... نمیشد میدون رو خالی کرد..
با باز کردن در چشمای شروین که باز بود و به سقف خیره سریع بسته شد شایدم من اینجور احساس کردم .. توی همون نور کم آباژور لباشم رو عوض کردم و لباس راحتی پوشیدم و بعد از شستن دست و صورتم و مسواک زدن خزیدم زیر لحاف ... خوابم نمیومد ...
نا خوداگاه بلند گفتم :
- از کادوم خوشت نیومد؟؟!
بدون اینکه چشماش رو باز کنه یا به سمتم بیاد جواب داد :
- چرا .. ایده ی جالبی بود!!!
نفس عمیقی کشیدم و آرومخزیدم طرفش و گونش رو بوسیدم
روشو کرد سمتم با لحن خاصی گفت :
- امشب نه !!!
- چی نه؟؟؟!!
- امشب نمیتونم باشه بعد ...
چشمام گرد شده بود ... من مگه .. فکر کرده بود ازش ...پوزخندی زدم و خزیدم منتهی الیه تخت و سرم رو کردم زیر لحاف ....
حتی چشمه ی اشکمم خشک شده بود ... فقط یه بغض بدی به گلوم چنگ انداخته بود .... داشتم خفه میشدم ... برای اینکه مجبور نباشم بیش از این خورد شم از جام پاشدم و رفتم سمت در ...
- کجا میری؟؟!
با صدای گرفته ای که شنیدنش برای خودمم عجیب بود گفتم :
- خوابم نمیبره میرم ظرفارو بشورم ...
- باشه ... من خیلی خستم میخوابم !!
- باشه!!
از در اومدم بیرون رفتم سراغ ظرفا ساعت یه ربع به دو بود .. شروع کردم به شستنشون ... دق دلیم رو با محکم اسکاچ کشیدن ظرفا خالی میکردم ... یه نفس شستمشون تا اینکه بالاخره با آب شیدن آخرین تیکه و بستن شیر بغضم ترکید .... سرم رو رو میز گذاشتم و اونقدر گریه کردم که تمام صورتم و میز خیس شد ....تقریبا نزدیکای 4.5 بود که با تن خسته و در هم شکسته رفتم سمت یکی از اتاق خوابا که مال مادر شروین بودو بعد از اینکه یه کاغذ با این مضمون " خیلی دیر خوابیدم بیدارم نکنید" چسبوندم روی درش رفتم تو و در رو قفل کردم ....
اینبار دیگه اونقدر خسته بودم که سرم به بالشت نرسیده خوابیدم ...
نمیدونم صبح ساعت چند از خواب پاشدم همه جا سکوت بود از آفتابی که توی اتاق بود میشد فهمید که نزدیکای ظهره .. صورتم رو چرخوندم و با دیدن ساعت رو میزی که 2:20 دقیقه رو نشون میداد کش و قوسی به بدنم دادم و از جام پاشدم ...خسته بودم .... از اتاق اومدم بیرون کسی بالا نبود واسه ی همین رفتم سمت اتاق خوابم با دیدن صورت پف کردم ... تازه یاد دیشب افتادم ... یه غم بزرگ توی دلم نشست ولی من بیدی نبودم که با این بادا بلرزم ... واسه ی همین بعد از یه دوش با حال بهتری یه لباس خیلی باز صورتی تنم کردم و موهامم ژل زدم و فر مانند ریختم دورم یه آرایش ملیح صورتیم کردم و از پله ها رفتم پایین از توی آشپزخونه صدای کتی و شروین میومد معلوم بود دارن ناهار میخورن ... لبخند زنون وارد شدم و بدون اینکه شروین رو نگاه کنم به هردو سلامی دادم و نشستم پشت میز ....
کتی لبخندی زد و گفت :
- از خواب پاشدم دیدم ظرفا شستس شوکه شدم .. ت چه جونی داری دختر ...
خندیدم و گفتم :
- دیگه ما اینیم دیگه !!!!
بعدم توی بشقابم از غذای دیشب که کتی گرم کرده بود کشیدم و مشغول شدم ...
سنگینیه نگاه شروین رو حس میکردم ولی به روم نیاوردم ...
همون موقع کتی رو کرد بهم و گفت :
- راستی کیانا پگاه زنگ زد واسه ی شهر بازی .. قرار بذاره تو میای؟؟؟!!
- نه !!! کار دارم !!!
شروین گفت :
- بیا همه هستن!!!
- کار دارم ... خستم !!!
اونقدر قاطع گفتم که هردو ساکت شدن و تا آخر غذا حرفی نزدن....
بعد از ناهار میز رو به کتی واگذار کردم و رفتم بالا و در اتاق رو بستم و بلافاصله شماره ی بهزاد رو از گوشیه شروین پیدا کردم و با خط خودم بهش زنگ زدم ...
- بله ؟؟؟!
- سلام آقا بهزاد کیانام
- سلام کیانا خانوم با زحمت های ما میخواستم زنگ بزنم تشکر کنم که خودتون تماس گرفتین ...
- خواهش میکنم کاری نکردم ..
- نفرمایید من آدم پر جنب و جوشی نیستم واسه ی همین خیلی به اطراف توجه میکنم واقعا دیشب سنگ تموم گذاشتید ...
پیش خودم گفتم بازم تو ... خوش به حال زنت ...بعدم ادامه دادم :
- غرض از مزاحمت .. میخواستم امروز که بچه ها میرن شهر بازی ببینمتون ...
- مشکلی پیش اومده ؟؟!
- نه !!! کارتون دارم !!! فقط نمیخوام کسی مخصوصا شروین بفهمه ...
مکثی کرد .. فهمیدم دو دله ... واسه ی همین گفتم:
- من شمارو عین برادرم میدونم آقا بهزاد مطمئن باشید خیلی مهمه که بهتون زنگ زدم ...
- باشه کیانا خانوم فقط کجا ...
احساس کردم معذبه بیاد خونمون واسه ی همین سریع گفتم :
- پارک .... نزدیکه همین جاست ...
- باشه ... ساعتش ..
- ساعت 7 چون قراره بچه ها 6 برن ...
- باشه ..
- پس میبنمتون ...
- حتما ...
- خداحافظ ...
گوشی رو گذاشتم ... قلبم تند تند میزد .... امیدوار بودم نگرانی صورتم لوم نده ... ولی خوب ...تقصیر خودش بود ... نفس عمیقی کشیدم و از پله ها سرازیر شدم ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#148
Posted: 6 Jun 2012 14:29
ساعت راس شش بود که کتی و شروین حاضر شدن تا برن ... روی تخت نشسته بودم و به لباس پوشیدن شروین خیره شده بودم .... بلوزش رو تنش کرد و رو به من گفت :
- مطمئنی نمیای؟؟!
- آره ... خیلی خستم ...
- آخه ...
- آخه بی آخه ... برو ..
- دلم نمیاد تنهات بذارم ....
- دلت بیاد ...
- چرا اینجوری ای ؟؟!!
سرد نگاش کردم ...
- چجوری؟؟!!
اومد سمتم و پایین پام زانو زد و گفت :
- بابت دیشب ناراحتی؟؟؟!!
- کدوم قسمتش؟؟؟! چون ..
- چون چی؟؟!!
- هیچی؟؟!
- کیانا نگام کن؟؟؟!!
بدون اینکه نگاش کنم از جام بلند شدم رفتم سمت در اتاق ... یه لحظه وایسادم و بعد رو کردم بهش و گفتم :
- راستی ... او ایکس باکسم خواستی ببر به اون آدرسی که تو کارته توی جعبشه تا سه روز عوضش میکنه ...
بعدم پوزخندی زدم و از در رفتم بیرون ... دنبالم از پله ها اومد و دستم رو گرفت ...
با گرفتن دستم اخمش به تعجب تبدیل شد و نگاهی بهم کرد و گفت :
- چرا اینقدر سردی؟؟؟!!
- چیزیم نیست ...
انگار دوباره یاد حرفش افتاد اخمی کرد و گفت :
- واقعا تو فکر کردی کادویی که تو برام خریدی رو پس میدم؟؟؟!!
بازم پوزخند زدم ....
چشماش و ریز کرد و گفت :
- چته کیانا حرف بزن !!!
- چیزیم نیست !!!
همون موقع کتی با یه تیپ اسپرت از پله ها سرازیر شد رو کرد به شروین :
- آقا شروین من حاضرم بریم؟؟؟ کیانا نمیای؟؟!!
- نه برین خوش بگذره ..
شروینم نگاهش رو از من گرفت و رو به کتی گفت :
- تو برو تو پارکینگ من اومدم ..
کتیم که کلا آدم تیزی بود زود بی حرف خداحافظی کرد و رفت ...
با رفتن کتی دوباره شروین تکونم داد و گفت :
- به من بگو چته ... حرف بزن ...
- حرفی ندارم ... بعدم برای خاتمه دادن بحث گونش رو خیلی سریع بوسیدم و رومو کردم سمت دیگه و گفتم :
- خوش بگذره ...
چند ثانیه وایساد کنارم و بعدش با گفتن لجباز زیر لب از خونه رفت بیرون ....
خندم گرفته بود یه چیزیم طلبکار بود ... به ساعت نگاه کردم 6.5 بود واسه ی همین سریع یه جین پام کردم با یه مانتوی ساده و یه سالم انداختم رو ی سرم و از خونه زدم بیرون راس هفت رسیدم دم در پارک بهزاد منتظرم بود سریع رفتم سمتش و گفتم :
- سلام ببخشید خیلی وقته اینجایید؟؟!
- سلام .. نه منم تازه رسیدم ...
لبخندی زدم که گفت :
- موافقین بریم کافی شاپ پارک اینجوری من معذبم ..
حرفش رو تایید کردم و راه افتادیم سمت کافی شاپ...
موقعی که نشستیم و سفارش دادیم .. رو کرد سمتم و گفت :
- خوب کیانا خانوم بفرمایید .. امرتون با من چی بود ...
بی مقدمه نگاهی بهش انداختم و گفت :
- پرناز کیه؟؟؟!!
جا خورد!!! انگار انتظار هر سوالی رو داشت جز این ... خیلی جدی رو کردم بهش و گفتم :
- دیشب از ماهرخم پرسیدم جواب نداد ولی انتظار دارم شما جواب بدین ...
نفسش رو داد بیرون و صاف روی صندلی نشست و گفت :
- فکر نمیکنید بهتر باشه خود شروین بهتون بگه ؟؟!؟
عصبی نگاش کردم و گفتم :
- اگه میخواست بگه تا الان میگفت نه ؟؟؟!1
- زمان زیادی نگذشته ا ...
- من تحمل ندارم ... میفهمید؟؟!!
لبخندی زد و دستاش رو برد بالا و گفت :
- تسلیم ...
بعدم به لیوان چاییش که توی همون مدت گارسون آورده بود روی میزا آورده بود خیره شد وبعد از چند ثانیه که برای من قرن گذشت گفت :
- پرناز زن صیغه ای شروین بود .... خوب یادمه بعد از فوت پدرش یه جورایی داغون بود ... یه جورایی که نه خیلی ... تا اینکه حسام به حساب محبت برادرانه بهش پرناز رو پیشکش کرد .. اونموقع شش ماهی میشد از شوهر اولش جدا شده بود .. توی یه مهمونی خونه ی حسام اینا همدیگر رو دیدن حسام به خیال خودش که مشکل شروین فقط فوت باباش نیست و نیازهای دیگم هست که باعث شده اینجوری بشه .. اینکار رو کرد .. شروین بچه ی خوبی بود و هست و فقط به شرطی حاضر شد این کار رو بکنه که پرناز زنش شه ... اوایل حرف از عقد میزد که با برخورد شدید مادرش روبرو شد و بعدم یواشکی صیغش کرد .... کاری که کاش هیچوقت نمیکرد .. پرناز زن جالبی نیست ... سابقه ی خوبیم نداره ... به شروین گفته بود شوهرش بهش خیانت کرده و هزار جور دروغ دیگه و شروین خرم باور کرده بود ...و خلاصه یه جورایی مسخش شده بود .. ما همه مرد بوددیم و خارج گود .. میدیدم پرناز از شروین فقط سو استفاده میکنه ولی خوب زیبایی و لوندیش بد جور چشماش رو کور کرده بود .. رک میگم کیانا خانوم تقریبا با همه ی ما از رضا گرفته تا من و حمید و سروش تیک میزد و این وسط فقط سروش پیشقدم شد تا به شروین حالی کنه پرناز دختر جالبی نیست ... اونم نه بخاطر شروین بخاطر ماهرخ که داشت رابطه ی دوستیش با رضا .. آخه اون موقع هنوز ازدواج نکرده بودن .. بهم میخورد ...
بگذریم .. سروش به پرناز چراغ سبز نشون داد .....و قرار شد یه روز که سروش پرنازم با هم میرن کافی شاپ منم شروین رو ببرم تا با هم ببینتشون ...
خلاصه نقشمون گرفت و دیدن همانا و با سروش دشمن خونی شدن شروین همانا و پرنازم که از زندگیش بیرون کرد ... صیغه رو فسخ کرد و دیگم طرفش نرفت .. البته خیلی ضربه خورد ولی پای حرفش وایساد بعدنا برای محکم کاری حتی چندتا عکس که پرناز داشت سروش رو میبوسید یا تو بغلش داشت میخندید رو هم بهش نشون دادیم ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#149
Posted: 6 Jun 2012 14:29
دستام میلرزید ... همیشه اولین تجربه موندگاره ....شاید اگه پرناز اولین تجربه ی شروین نبود .... این حس کمتر بود ولی حالا ... ناخودآگاه با چشمایی که میدونستم پر از استرسه به بهزاد نگاه کردم و گفتم :
- شروین ... هنوزم ...
- نه !! فکرشم نکنید .. من با شناختی که از شروین دارم ....
- ولی دیشب این رو نشون نمیداد..
- اشتباه نکنید کیانا خانوم !!! من اگه جای شما بودم این سوال هارو به جای اینکه از من بپرسید از خود شروین میپرسیدم ... ما مردا علی الخصوص شروین که زیادی غیرتیه ... چجور بگم...
- میفهمم !!!
یکم سکوت کرد و بعد یهو گفت :
- بریم شهر بازی؟؟؟!!! آخه ... چجور بگم ...پرنازم هست !!!
با چشم های گرد شده نگاش کردم و گفتم :
- نه!!! نمیام!!!
- بهتره بیاین ... اینو برادرانه میگم!!!
- آخه به شروین چی بگیم ؟؟؟!
- میگم گوشیت در دسترس نبود زنگ زدم خونه کیانا خانوم گفت رفتی بعدم منم تصمیم گرفتم بیام و به ایشون اصرار کردم و قرار شد برم دنبالش و این حرفا .. فقط زود بریم شک نکنن...
ذل تو ذلم نبود ... تمام طول راه سرم رو کیه داده بودم به پنجره و مرتب با فکرایی که میکردم توی دلم خالی میشد ... یه بغض بدی چنگ انداخته بود به گلو و نوک انگشتام یخ بسته بود .... موقعی که رسیدیم بهزاد شماره ی بهروز رو گرفت و ازشون پرسید که کجا هستن و ما هم بلافاصله بعد از پارک کردن ماشین به سمت همون محلی که بهروز گفته بود حرکت کردیم البته من بلد نبودم و پشت بهزاد میرفتم .... از دور با دیدن بچه ها اول از همه دنبال شروین گشتم که دیدم نیست و بلافاصله دنبال پرناز ... اونم نبود ... ناخودآگاه قلبم ریخت و رنگم عین گچ سفید شد ... قدمام رو تند تر کردم که همزمان ماهرخ انگار متوجه حالم شد دویید سمتم ..
- کیانا خوبی ؟؟!
- آره عزیزم .. سلام!
- سلام .. اخه رنگت .
- مال کم خوابیه خوبم ...
بعدم رو به بقیه سلام دست جمعی کردم و توی یه فرصت مناسب کتی رو کشیدم کنار و گفتم :
- شروین کو؟؟!!
- رفته دستشویی !!
- پرناز ؟؟!!
- سوار یکی از بازی ها شدیم کنار شروین نشست نمیدونم اون بالا چی گفتن که تا پیاده شد به حمیرا گفت برن و رفتن ... البته بهترم شد ... زنیکه کم مونده واسه سوپورم عشوه خرکی بیاد چه برسه شروین!!!!
خیالم راحت شده بود و احساس کردم گرمیه خون توی رگ هام رو دوباره احساس میکنم نفسم رو دادم بیرون و ناخودآگاه لبخندی رو لبم نشست ....
همون موقع شروینم از دور نمایان شد ... از همین فاصله ام میشد تعجب رو توی چشماش دید ... به محض اینکه رسید با بهزاد دست داد واومد نزدیک من و زیر گوشم گفت :
- تو چجوری اومدی؟؟؟!!
- با بهزاد!
اخمی کرد و به بهزاد نگاه کرد .. بعدم رو کرد بهم و گفت :
- خوب بقیش ؟؟؟!!
- یعنی چی بقیش ؟؟!!
- تو زنگ زدی به بهزاد؟؟!
- نه! گوشیت در دسترس نبود زنگ زد خونه و گفتم اینجایین گفت شما نرفتین ... خلاصه اصرار کرد منم غروب جمعه ای دلم گرفته بود اومدم!! میخوای جزئیاتشم کتبا بنویسم بدم خدمتتون!!!!!!!!
بدون اینکه اخمش باز شه سری تکون داد ....
لجم گرفته بود از این همه .... رووووووووو!!!
موقع برگشت سرم رو به شیشه چسبوندم.... شب خوبی بود بخصوص که هیجان بازی ها و جیغ هایی که کشیده بودم به نوعی باعث شده بود یکم تخلیه ی روحی شم و یه آرامش خاصی تو وجودم جاری شه ... از خدا کلی بخاطر نبودن پرناز تشکر کردم .. هرچند میدونستم این زن کنه تر از این حرفاست و یه حس زنانه ای بهم میگفت ... که ازدواج شروین باعث شده بود فیلش یاد هندستون کنه وتوی این مدتم مطمئنا بهتر از شروین پیدا نکرده بود . واسه ی همین با عزم راسخ میخواست دوباره روابطشون رو حسنه کنه .....
با صدای شروین به خودم اومدم ..
- نمیخوای پیاده شی؟؟!!
لبخندی زدم و از ماشین پریدم پایین ...
داشتم لباسم رو عوض میکردم که شروین اومد تو ... نیم نگاهی به بالا تنه ی لختم انداخت ویهو لبخند محوی زد و گفت :
- یادم رفته بود رنگ پوست تنت اینقدر خوشرنگه ...
خجالت کشیدم و سریع بلوزم رو تنم کرد م که اومد سمتم و گفت :
- چی کار داری میکنی؟؟!! مگه من غریبم!!؟
دلم میخواست میرفتم توبغلش ... کشش بدی داشتم و با لبخند دومش وا دادم ...
درد ما شروین بود درمان نیز هم!!!!!
خندم گرفته بود ... این موجود واسه ی خودش ا عجوبه ای بود .. تازه داشتم طعم آغوش گرمش رو حس میکردم که موبایلش زنگ خورد ... سرم رو بوسید و با معذرت خواهی گوشیش رو جواب داد ...
- ........
- چی شده ؟؟؟!!
- ........
- حمیرا برو من رو رنگ نکن !!!!
- ........
- ببین من نشناسمش باید برم بمیرم !!!!!
- .........
- لعنت بهش ... اومدم!!!
توی بهت و ناباوری شروین سوئیچش رو برداشت و با یه نگاهی که معنیش رو نفهمیدم از اتاق رفت بیرون .... اونقدر حالم بد شد که ناخوداگاه یکی از عطرامو محکم کوبوندم به شیشه ی میز توالتم .... کتی بیچاره سراسیمه اومد و با دیدن حال خرابم من رو بغل کرد ... اونقدر اعصابم خورد بود که تو بغل کتی اشکم عین سیل سرازیر شد ....
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#150
Posted: 6 Jun 2012 14:30
تا صبح بیدار بودیم هم من هم کتی .. خیلی باهاش حرف زدم و تقریبا یکم آروم شده بودم .. بنده خدا ساعت 9 پروازش بود برای شیراز مدام میگفت نرم .. بمونم پیشت ولی نمیشد .. با وجود کتی نمیتونستم خوب تصمیم بگیرم برای همین ساعت 7 با زور من آژانس گرفت و رفت ... توان نداشتم دنبالش برم به شروینم زنگ زده بودم که گوشیش خاموش بود .. اونم تماسی نگرفته بود .. با رفتن کتی همه ی غم های عالم ریخت تو دلم .. اونقدر حالم خراب بود که دوتا قرص خوردم و بلافاصله رفتم تو تخت .. به هیچی نمیخواستم فکر کنم .. بخصوص به شروین که دیشب کجا رفته و چرا یعنی اونقدر از دیشب با کتی روش بحث کرده بودیم که دیگه فکری نمونده بود ....
با تکون های شدید از خواب پریدم و چشمام رو باز کردم .. شروین با قیافه ی پریشون روبروم بود ...
- چته؟؟؟!! جرا اینجوری بیدارم میکنی؟؟!!
- نگران شدم یه ربع دارم صدات میکنم!!!؟؟!
- خوب بکنی دیشب تا صبح بیدار بودم ....
بدون اینکه بپرسه چرا گفت :
- کتی کجاست ؟؟!!
- تو لباساش برگشت شیراز دیگه 9 پرواز داشت ....
دستش رو زد به پیشونیش و گفت :
- وای اصلا یادم نبود ... دیشبم شارژ گ.شیم تموم شد ..
نگاهی بهش کردم ... دلم نمیخواست ازش بپرسم کدوم گوری بوده ... میخواستم خودش بگه .....ولی اونم حرفی نزد ...
پتو رو زدم کنار و از جام پاشدم ...
اونم رفت سمت حموم ... نمیدوم ولی تو اون لحظه هزار و یکی فکر منفی به ذهنم رسید و بعضیاش اونقدر چندش آور بود که تنم مور مور شد...
نمیدونم این چه صبری بود که خدا بهم داده بود ... ولی سکوت کردم ... حتی بعد از اینکه شروین از حموم اومد سکوت کردم و حرفی نزدم ...البته اونم حرفی نزد حتی نپرسید چرا آینه ی میز شکسته ... منم نباید نسنجیده چیزی میگفتم ... ناهار رو ساعت 2 در سکوت خوردیم و بعدش شروین رفت شرکت و منم اونقدر له بودم که شرکت و کارای خونرو بی خیال شدم و دوباره خوابیدم ....
هوا تاریک بود که از خواب پاشدم با صدای تلویزیون فهمیدم شروین برگشته ...بعد از اینکه دست وروم رو شستم .. با همون لباس خواب رفتم پایین .. بعد از سلام سرکی به اطراف کشیدم ظرفای ناهار شسته شده و خونه به طرز غیز فابل باوری تمیز بود .... ولی ... احساس کردم تشکری لازم نیست ... پیش خودم گفتم مگه اونموقه که من برات تولد گرفتم تو تشکر کردی ...
با این فکر توی آشپزخونه مشغول گرم کردن شام شدم .. شکر خدا از پریشب اونقدر غذا مونده بود که تا فردا ناهارم جواب بده ... فکرایی زیادی داشتم .. منتها باید چند روزی صبر میکردم .. شاید شروین خودش به حرف میومد .. در غیر اینصورت برای آخر هفته باید برنامه میریختم .. اولین جایی هم که برای رفتن به ذهنم میرسید مشهد بود باید میرفتم اونجا و یکم باخودم خلوت میکردم ...
اونقدر توی برنامه ریزی و فکر و خیال بودم که متوجه اومدن شروین نشدم تا زمانی که دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و شروع کرد زیر گلوم رو بوسیدن .... عصبی شدم ولی نخواستم عکس العمل نشون بدم ... صدام و صاف کردم و گفتم :
- شام میخوری؟؟!!
- آره خانوم مگه میشه دست پخت شمارو نخورد؟؟!!
- زبون نریز کمک کن میز و بچینم ...
- نمیخواد بیا توی یه بشقاب بخوریم ...
نمیدونم چرا ولی کوتاه اومدم و سری تکون دادم ... بعد از ریختن غذا توی یه بشقاب هردو شوع کردیم خوردن .. شروین به اصرار قاشق قاشق غذا میذاشت تو دهنم و بعدش آروم دست میکشید رو گونم منم گرسنم بود و با ولع میخوردم ... اونم هی قربون صدقم میرفت ...
شب خوبی بود به شرطی که اتفاقای این دوروز رو از یاد میبردم ... ولی مگه میشد؟؟؟؟!!
با این حال فیلم بازی کردم و منم خندیدم .. خنده هایی که شروینم احساس کرده بود از ته دل نیست ولی به روش نمیاورد ...و از طرفیم حاضر نبود حرفی بزنه یا توضیحی بده ....
اونشب مثل یه زنه نمونه در اختیار شوهرم بودم اونم فقط به یه امید .... به امید اینکه بتونم تصمیمی بگیرم که شروین این غرور لعنتیش رو کنار بذاره و بجای اینکه منتظر باشه من ازش سوال کنم به حرف بیاد ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!