ارسالها: 1626
#151
Posted: 6 Jun 2012 14:30
فصل سی و نهم :
تقریبا سه روزی از اون شب گذشت و توی اون سه روز اتفاق خاصی نیفتاده بود یه زندگیه معمولی با حرفای معمولی تر !! انگار شروین قصد حرف زدن نداشت البته من نیز هم !!!
تنها کار مفیدم توی اون سه روز این بود که با بیشتر از چهل تا آژانس تماس بگیرم و دنبال بلیط هواپیما بگردم که متاسفانه به خاطر اینکه اواسط تابستون بودیم وآخر هفتم مصادف با یکی از اعیاد بود دریغ از یه نصفه بلیط ..برای همین تصمیم گرفتم قطار رو امتحان کنم ... اون روز فاطمه مرخصی بود و برای یکی دیگه از مهندسام کاری پیش اومده بود واسه ی همین از تنهایی توی اتاق استفاده کردم و با چند تا آژانس دیگه برای خرید بلیط قطار و رزرو هتل تماس گرفتم خوشبختانه وضعیت قطار بهتر بود ولی خوب ساعتاش بد جور بود بخصوص اینکه اکثرا ی اون ها یا شب بود یا صبح خیلی زود ... بالاخره زدم به سیم آخر و یه دونه اش رو که برای ساعت 8.5 صبح روز پنج شنبه بود رزرو کردم و برای اینکه مثل بلیطای شیراز دست شروین نیافته قرار شد ساعت 5 بعد از ظهر همون روز برم از آژانس بلیط رو بگیرم ... ساعت نزدیکای 4 بود برای اینکه شروین رو که این چند روزی به طرز عجیبی به رفت و آمد من علاقه مند شده بود بپیچونم .. از اونجایی که میدونستم با سه تا از مهندسا جلسه داشت و علی رغم اینکه بهم گفته بود وایسم باهم برگردیم زود تر از اون از در شرکت زدم بیرون ....اینجوری بعدا اگه غر میزد میتونستم بگم خسته بودم و نمیدونستم جلست کی میخواد تموم بشه ...با این فکر با بی خیالی تاکسی گرفتم و راس ساعت 5 جلوی آزانس بودم ..
بعد از گرفتن بلیط مثل یه محموله ی عظیم مواد مخدر توی سوراخ هفتم کیفم قایم کردم و با در بست رفتم خونه ... از شانس بد من ترافیک وحشتناکی بود و خلاصه بالاخره نزدیکای 6.5 بود که رسیدم خونه ... با دیدن جای خالی ماشین شروین نفس راحتی کشیدم و رفتم سمت پله ها که با صدای موتور ماشین که از پشت در میومد و روشن شد چراغ ریموت پارکینگ ... ضربان قلبم ناخودآگاه شدت گرفت و بلافاصله پله ها رو دوتا یکی بالا رفتم و سریع در رو باز کردم و رفتم سمت اتاق خواب ها ... اونقدر با سرعت مانتو و شلوارم رو درآوردم که یکی از دکمه های مانتوم کنده شد هم خندم گرفته بود و همم ناخودآگاه قلبم میکوبید با صدای در پایین سریع بدون اینکه شلوار توی خونم رو بپوشم با همون تاپ تنم خزیدم زیر لحاف و خودم رو زدم به خواب ...
چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای پای شروین اومد و فهمیدم داره میاد سمت اتاق خواب ...نمیدونم چم شده بود تنم یخ کرد و چشمام رو رو هم فشردم ...
یکم بعد احساس کردم تخت تکون خورد و بعد نفس های داغ شروین رو روی صورتم حس کردم و بعدم یه پاش رو دورم حلقه و از پشت بغلم کرد ....
این چی میگفت این وسط ... منم که خودم زده بودم به خواب و نمیتونستم عکس العمل نشون بدم ... ده دقیقه ای گذشت و نفس های منظم شروین نشونه ی این بود که خوابیده و از اونجایی که عین تار عنکبوت دورم تنیده بود ... نمیتونستم نفس بکشم ... 1 ساعتی به این منوال گذشت تا اینکه طاقتم تموم شد و به هر بد بختی بود خودم رو از توی بغلش آزاد کردم ... به محض اینکه اومدم از تخت بلند شم مچ دستم رو گرفت .. ناخودآگاه جیغ خفیفی کشیدم که خندید و با صدای خواب آلود و نگاه شیطونی گفت :
- کجا کارت دارم ...
ساعت از دو شب گذشته بود ... شب خوبی رو گذرونده بودم دستم رو حائل سرم کرده بودم و با نگاه به شروین که غرق خواب بود داشتم رفتن یا نرفتنم رو سبک سنگین میکردم ... نمیدونم ولی دلم براش تنگ میشد حتی اگه این دوری فقط یک یا دو هفته میبود ... آروم دست دراز کردم و موهاش رو از روی صورتش کنار زدم ... دوستش داشتم ... ولی ... میترسیدم ... توی این چند روز چند باری شده بود که موبایلش زنگ زده بود و جوری که مثلا من نفهمم رفته بود یه گوشه و جواب داده بود .... نمیدونم چرا ولی بعد از داستان پریناز ناخودآگاه یاد قبل از ازدواج و دخترایی که با هاش بودنم میافتادم و هصبی میشدم ... هر چند میدونستم مال قبله ولی دست خودم نبود ... با این افکار دستم رو کشیدم و پشت بهش لحاف رو کشیدم سرم و مطمئن از رفتن کم کم پلکام رو هم افتاد...
بالاخره شبی که فرداش قرار بود برم رسید یواشکی ساکم رو بسته و توی کمد یکی از اتاق ها قایم کرده بودم .. از طرفیم تصمیم داشتم خاطره ی خوبی از خودم به جا بذارم .. حتی اگه قرار بود دوسه روزه برم ... واسه ی همین یکم به خودم رسیدم و یه شام خوشمزه درست کردم ... بعد از خوردن شام و شستن رفتم توی هال و از زیر دست شروین که لم داده بود روی مبل خزیدم تو بغلش ...
- شروین ؟؟؟!!
- جان؟
- خوابت نمیاد؟!!
برای یه لحظه چشماش گرد شد و بعد بلند خندید و یه تای ابروشو داد بالا و گفت :
- از کدوم خوابا ؟؟؟!!
اخمی کردم و گفتم :
- خواب خوابه دیگه ... وا ...
لبخند شیطونی زد و نگاش رفت سمت ساعت ....
منم ناخوداگاه نگاهی به ساعت انداختم هنوز نه نشده بود ....
توی فکر ساعت بودم که احساس کردم داره نگام میکنه ... مخصوصا رومو کردم اونور که با دستش چونمو چرخوند سمت خودش و گفت :
- میدونی کیانا .. خیلی دوست دارم گاهی زن بیاد و از مرد یه چیزایی بخواد ...
با دقت داشتم به حرفش گوش میدادم که ادامه داد :
- ولی خوب امثال زنایی مثل تو ... .....
یهو خیره شد بهم و گفت :
- چه نقشه ای توی اون سر کوچیکته ؟؟؟!!
برای یه لحظه تعجب کردم ولی خیلی سریع اخم کردم و گفتم :
- واقعا که ...اصلا نخواستیم ...
از جام پاشدم ... هنوز دو قدم نرفته بودم که از پشت دستش رو دور کمرم حلقه کرد ....
با عصبانیت سعی کردم دستش رو از دورم باز کنم و گفتم :
- ولم کن شروین ...
زیر گوشم خندید و گفت :
- نه دیگه جوجو دست به مهره حرکته ....
دلم می خواست کلشو بکنم ... ولی خوب خودمم دلم تنگ بود براش .... و ممکن بود برای چند وقتی که نمیدونم چقدر بود طعم محبت مردونش رو نمیچشیدم ... برای همین بعد از یکم تقلا که خودشم فهمید و زیر گوشم گفت :
- این نازا و پس زدنای دخترونت جز اینکه دلتنگ ترم کنه هیچ اثر دیگه ای نداره پس دختر خوبی باش عروسک !!!... تسلیمش شدم ....
صبح ساعت نزدیکای 7 بود که از خواب پاشدم اولین چیزی که یادم افتاد دیشب بود و ناخودآگاه به جای شروین نگاه کردم .... که مرتب بود و یه جعبه ی قرمز روی بالشت و یه کاغذ زیرش ...
با هیجان خودم رو کشیدم اونسمت و جعبرو برداشتم و بازش کردم ....
یه سینه ریز گل مانندطلا سفید با نگین های بنفش کمرنگ و زنجیر طلا بود ... ذوق کرده بودم خواب آلو از جام پاشدم و اولین کاری که کردم امتحانش کردم ... خیلی قشنگ بودو توی گردن تلالوی خاصی داشت ... بعد از اینکه یکم توی آینه به خودم و کادوی شروین نگاه کردم یاد کاغذ زیرش افتادم ...سریع پریدم رو تخت و کاغذ رو باز کردم ....
" قصه ی من قصه ی اون بوته ی تشنه ی خشکه که بارون خنده هات سیرابش میکنه "
"سیرابم کن .... شروین تو!"
نمیدونستم چی کار کنم برای یه لحظه یاد بلیط قطار افتادم . ناخود آگاه دستم به گردنبد رفت و چشمم دوباره افتاد رو کاغذ تو دستم ....
مونده بودم .... نفس عمیقی کشیدم ساعت نزدیک 7:15 بود ... فرصت کمی داشتم برای اینکه رفتن یا موندن رو انتخاب کنم ....از جام بلند شدم و مثل مسخ شده از جام بلند شدم .....
تقریا 5 دقیقه به رفتن قطار مونده بود که رسیدم .. بر عکس قبل که فکر میکردم رفتن میتونه کمک کنه خیلی دو دل بودم ... با هر قدم سینه ریز توی گردنم رو جس میکردم و نا خودآگاه نرفته دلتنگ بودم ... دلتنگ کسی که نمیدونم چرا ولی همیشه توی غافلگیر کرد استاد بود ...
با بی انگیزگی توی قطار دنبال کوپم میگشتم ... تا بالاخره پیداش کردم ... به محض ورود با دیدن مرد ی که روی سرش شمدی انداخته بود و معلوم بود خوابیده تعجب کردم تا اونجایی که میدونستم کوپه ی مشترک به مرد و زن تنها نمیدادن ...با شک اینکه اشتباه اومدم دوباره شماره ی روی در رو دیدم ...
نه درست بود!!!.... با احتمال اینکه مرد اشتباه سوار شده باشه بلیطش که کنار دستش بود رو آروم دولا شدم و بر داشتم ...
نه درست بود ... داشتم فکر میکردم به مسئول قطار چی بگم .. یه خانوم و آقای جوون دیگم وارد کوپه شدن و با لبخند وسایلشون رو گذاشتن روی صندلی ها .. ناخودآگاه رو کردم وبا صدای آرومی گفتم :
- توی کوپه ها مگه زن و مردمجردم میتونن باشن ؟؟؟!!
زن لبخندی زد و گفت :
- آره عزیزم ... قطارهایی که صبح حرکت میکنن قانونشون متفاوته ...
سری تکون دادم و بعد از جا دادن ساکم نشستم روی صندلی کنار مرد غریبه .....
نزدیک سه ساعت از حرکت قطار گذشته بود که زن و شوهری که همسفرم بودن برای خورد ن ناهار از کوپه بیرون رفتن ... مرد غریبه هم کماکان خواب بود انگار خر و پف های این بشرم روی من اثر گذاشت خمیازه ای کشیدم و سرم رو تکیه دادم به گوشه ی صندلی و با هزار تا فکر و خیال چشمام رو بستم ....
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#152
Posted: 6 Jun 2012 14:30
تازه چشما گرم شده بود احساس کردم یه دست داره از یقم میره تو ... یه لحظه راه تنفسیم بسته شد و مغزم از ترس فرمان نمیداد بالاخره به خودم اومدم یه تکون به خودم داد که باعث شد همون دست محکم جلوی دهنم رو بگیره .. ناخودآگاه تقلا تا بتونم فرار کنم پیش خودم مدام میگفتم کیانا تموم شد ... همین جنب و جوش ها باعث شد شالم سر بخوره روی صورتم و جلوی دیدم رو گرفت پیش خودم گفتم لااقل این دم آخری قیافه ی قاتلمون رو ببینیم رفتیم اون دنیا بدونیم روحمونو بفرستیم سر وقت کی ... خلاصه ... شاید همه ی این اتفاقا بیشتر از 20 ثانیه طول نکشید که یه صدا ی آشنا پیچید تو گوشم :
- نترس بابا منم ...
خدایا صدای کیه ؟؟؟!!!
دست از تقلا بر داشتم و با این کارم دستی که دور دهنم بود بر داشته شد و شالم رو از جلوی چشمم زد کنار ...
فکر کنم یه ذره مونده بود تخم چشمم بیفته کف دستم اونقدر که با تعجب داشتم به شروین که حالا خندون با موهای پریشون و چشمای خواب آلود روبروم بود ...
- چیه ؟؟؟!!! شوکه شدی؟؟!!
زبونم بند اومده بود ... این اجل معلق چی میگفت ؟؟!!!
دستش رو چند بار تکون داد و گفت :
- کیانا ؟؟؟!! خوبی ؟؟!!
- تو و و و و این .... جاااا ؟؟؟!!پس اوون بلیط ...
تک خنده ی بلندی کرد و کش و قوسی به بدنش داد و گفت :
- این بلیط ... کف زمین افتاده بود ... نکته ی انحرافیه خوبیه .... بعدشم ... مردی که خبر نداشته باشه زنش چی کار میکنه یا میخواد بکنه مرد نیست ....
بعد صورتش و آورد جلو ی صورتم و با لحن خاصی گفت :
- شما که به مرد بودن من شک نداری؟؟؟!!!
بعدم چشمکی زد و خندید ....
نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم ... هم خندم گرفته بود هم عصبانی بودم ... هم شوکه ... ولی آخر سر اخمی کردم و رومو ازش گرفتم خیلی بی خیال از جاش پاشد و رو کرد بهم و گفت :
- میرم دستشویی در کوپرو قفل کن !
با خشونت نگاش کردم و نفسم و با شدت دادم بیرون که خنده ی بلندی کرد و رفت ...
عجیب بود... من چطوری نفهمیدم این شروینه دوباره بلیط کنارش رو برداشتم ... بلیط بنام یه نفر دیگه و مال سه روز قبل بود...لعنتی ... شیطونم درس میداد...
یه حس مبهمی تو وجودم بود ... نمیدونم چی ولی ازین غافلگیری خیلیم ناراحت نبودم ... یعنی اگه یکم میخواستم رو راست باشم ... خوشحالم بودم ... خنده ای کردم و در کوپرو بستم و قفل کردم .... تقریبا پنج دقیقه بعد تقه ای به در خورد پردورو زدم کنار و صورت سر حال شروین رو دیدم ... اخمی کردم و دوباره پردرو انداختم ... میخواستم تلافی کنم واسه ی همین تصمیم داشتم در رو باز نکنم تا زمانی که اون خانوم و آقا بر گردن ... اونجوری دیگه نمیتونست کار دیگه ای بکنه ...
اونم پی اش رو نگرفت و یه ربع دیگه دوباره تقه ای به در خورد و این بار اون خانوم آقا بودن با لبخند درو باز کردم و پشتشون شروین با حرص وارد شد و منم لبخند پیروز مندی زدم ... باقی سفر به سکوت گذشت ولی ازونجایی که کلا این بشر آدم خوش شانسی بود دو تا ایستگاه بعد یعنی طرفای شاهرود و زن و شوهره از قطار پیاده شدن ..موقعی که خانوم و آقا داشتن ساکاشون رو جمع میکردن ... لبخند موذیه گوشه ی لبش از دیدم پنهن نبود ... با رفتن هم کوپه ای ها و تنها موندنمون از جاش پاشد و اومد سمتم و درست روبروم وایساد و گفت :
- خوب حالا میخوای چی کار کنی ؟؟؟!!!
چپ چپی نگاش کردم و اومدم پاشم برم بیرون که مچه دستم رو گرفت و بازور نشوندتم و دولاشد و سرش رو آورد جلوی صورتم و گفت :
- گفته بودم از اینکه یکی بپیچوندم بدم میاد ... ولی خوب دلم نیومد این همه فسفری که برای فرار از دست من سوزوندی هدر بره ... گفتم بذار یکم دلت خوش باشه .... دیشبم میدونستم اونکارت واسه چی بود ولی خواستم خر شم .. خر توی خر!!!!! میفهمی؟؟؟!!
- بعدم محکم لبش رو گذاشت رو لبم و آروم از گوشه ی لبم یه گاز گرفت و بعدم بی خیال لم داد رو صندلی روبروم ...
قلبم یه جور خاصی میزد ... با عصبانیت نگاهی بهش کردم و گفتم :
- برام مهم نیست از کجا و چجوری فهمیدی من اینجام یا میخوام چی کار کنم ولی ... اینو بدون دلم مبخواد اینجا باشی ... میخوام تنها باشم ...
نگاه بی تفاوتی کرد و گفت :
- میتونستی همینارو به خودم بگی ... خیلی راحت ... ولی خوب چون نگفتی باید ثانیه به ثانیه ی این سفر من رو کنار خودت تحمل کنی ...
- مجبور نیستم!!!
- چرا اتفاقا ... مجبوری ... چون رزروه هتلت رو از طرف آژانس کنسل کردم و ازون جا که یه زن تنهایی همین جوریم بهت اتاق نمیدن ....
عصبی نگاش کردم که گفت :
- میدونستی عاشق این نگاهاتم جوجو ؟؟؟!!!
دستم رو مشت کردم و آروم کوبوندم رو رونم ... خندید و مهربون خم شد سمت و به سینش اشاره کرد و گفت :
- میتونی بکوبی اینجا !!! حیف رون های خوش ترکیبت نیست ؟؟!!
عصبی با صدای بلند گفتم :
- تو چت شده ؟؟؟!!!! این حرکات چیه ؟؟؟!! این حرفا ؟؟؟!!!انگار نه انگار که ما 4-5 ماهه ... 5-4 ماهه ....
چشماش رو ریز کرد و گفت :
- آهان ... از اینکه تکراری نشدی ناراحتی ؟؟!!! از اینکه بعد از بقول تو این 4-5 ماه هنوزم عین روز اولی برام و وقتی این حرکاتت رو میبینم دلم میخواد با همه ی وجود بغلت کنم و ببوسمت ؟؟!!! از این داشتی در میرفتی ؟؟!!! آره ؟؟؟!!
نمیخواستم نرم شم ... اون حق نداشت خلوتم رو بهم بزنه ... ناخودآگاه یاد دیشب افتادم سعی کردم همه ی لذت های با شروین بودن رو از ذهنم پس بزنم و گفتم :
- نیاز دارم تنها باشم ... من تازه به خودم اومدم .. شک دارم از اول میخواستم با تو باشم یا نه ... تازه تازه داره یه چیزایی برام .. یه چیزایی ...
- چه چیزاییی ؟؟؟!! اینکه شوهرت زن باره بوده .... کیانا بیش از این من رو از خودت نا امید ... نکن!!!!!!!! اگه اومدم مال این بود شاید از دیدن شوکه شی و حرفایی رو بزنی که دو هفتست رو دلت مونده و نمیپرسی و بجاش این عکس العمل بچه انرو از ودت نشون میدی ....
سکوت کردم ... تیز بود ... ولی اونکه میدونست چرا خودش چیزی نگفته بود ... نباید میپرسیدم ... نباید غرورمو میشکستم .. نباید ضعف نشون میدادم ....توی همی فکرا بودم که گوشیش زنگ خورد .. نگاهی به شماره کرد و با اخم تلفن رو نگاهی کرد و بعدم خاموشش کرد و دوباره گذاشت تو جیب کتش و.. پوزخندی زدم و رومو کردم سمت پنجره ... سنگینیه نگاهش رو حس میکردم ....
ولی حرفی نزد و باقیه راه که تا زمانی که احساس ضعف کردم و ساندویچی که واسه ی توراهم درست کرده بودم تا بخورم تو سکوت گذشت ...
- چه بویی راه انداختی ؟؟!!
ساندوچ میون هوا زمین معلق موند و نگام رفت سمتش ... داشت با شیطنت نگام میکرد ... با حرص دوباره نگام رو به ساندویچ دوختم و یه گاز محکم و گنده بهش زدم ...
- خفه نشی حالا!!!
بی اهمیت به حرش دوباره یه گاز دیگه زدم که بخاطر پر بودن دهنم .. پرید تو گلوم ... شروین در حالی که میخندید اومد سریع و کنارم نشست و آروم با دست زد به پشتم ...
- گفتم یواش بخور .. بعدشم تا زمانی که یه آدم گرسنه چشمش به این ساندویچه ..
آروم سرش رو آورد جلو و یه گاز از ساندویچم زد ...
همین طور که داشت لقمرو میجوییدلبخند پلیدی زد و گفت :
- دیدی با چه سیاستی از ساندویچت لب گرفتم ؟؟
با لحن عصبی گفتم :
- دقیقا با همون سیاستی که ...
وسط حرفم پرید با خنده گفت :
- که از تو لب گرفتم ؟؟؟!!!!!
- نه !!!! من رو ... مثل خیلی از دخترای دیگه خر کردی...
نمیدونم چرا ولی یهو خیره نگام کرد .... و بعد با حرص گفت :
- گاهی وقتا دوست دارم جوری بزنمت که ...
دستی لای موهاش کرد و رفت از کوپه بیرون ....
نمیدونم چرا ولی اشتهام کور شد ... ساندویچم رو دوباره گذاشتم توی کیسه و تکیه دادم ... یه لحظه با دیدن کتش که اونور افتاده بود وسوسه شدم تا ببینم توی گوشیش چه خبره ... کلا دختر فضولی نبودم ... توی اون مدتم خیلی به این موضوع فکر نکرده بودم که گوشیش رو چک کنم ....ولی خوب بعضی وقت ها .. حس قوی ای به این کار ترغیبم میکرد واسه ی همین بعد از اینکه در کوپه روقفل کردم و پردشو کیپ کتش رو برداشتم و گوشیش رو روشن کردم ...
تنم یخ کرده بود میترسیدم چیزی باشه که....
نفسم رو محکم دادم بیرون و با دستای لرزون جعبه ی پیامش رو باز کردم .. چند تا جوک بد توش بود و چندتا تبلیغ ...
نفسم رو آسوده دام بیرون که با دیدن فولدر پیام های ذخیره شده دوباره تنم یخ کرد و بازش کردم .. چند تا پیام از یه شماره ی ناشناس بود :
اولین پیام رو باز کردم :
" یعنی نمیخوای جواب بدی ؟؟؟"
" فکر نکن به خاطر خودمه ... خواهش میکنم جواب بده !!!"
" شروین !!!!!!!!!!!!!به خاطره پسرت ...."
با دیدن پیام آخر .... گوشی از دستم افتاد ... شوکه بودم ... برای چند دقسقه مغزم قل کرد .... گوشی رو دوباره برداشتم و دوباره و سه باره و چند باره خوندمش ....
واژه یپسرت مدام تو ذهنم میچرخید .... مطمئن بودن شماره مال پرنازه ...ولی با این حال موقعی که صدای ظریفش توی گوشی پیچید تازه فهمیدم ... برای اطمینان شمارش رو گرفتم و با بغض تلفن رو قطع کردم ... اشک آروم آروم رو صورتم جاری شد .. با صدای زنگ تلفن سه متر ازجام پریدم و با دیدن همون شماره گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم سر جاش ... خدا جون .... نفسم گرفته بود ... بغض بدی چنگ انداخته بود به گلوم که با یکی دو قره اشک از بین نمیرفت ... اونقدر حالم بد بود که متجه صدای درنشدم و موقعی که صدای شروین از پشت در اومد که میگفت :
- باز کن کیانا دلواپس شدم به خودم اومدم و قف در رو باز کردم ... توان روبرو شدن باهاش رو نداشتم واسه ی همین چشمم رو دزدیم رفتم دم پنجره نشستم و چشم دوختم به بیرون ....
- کیانا ؟؟؟!! معلوم هست چته ؟؟؟! کم مونده بود بازرسه قطار فکر کنه مزاحمت دارم ایجاد میکنم...
- کیانا ... با توام ...
- کیانا ....
نمیدونم چرا ولی صدای شروین هر لحظه دور و دور تر میشد و کم کم قطع شد ... و همه جارو سکوت و تاریکی گرفت
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#153
Posted: 6 Jun 2012 14:32
فصل چهلم :
نمیدونم چی باعث شد که من بازم برگشتم به این خونه ... نمیدونم دلیلش چی بود که حرفی به شروین نزدم ... نمیدونم چی این زندگی من رو فولاد آب دیده کرده .....
یه ساعتی میشد که بر گشته بودم از مشهد .. مشهدی که هنوز نیومده دلم هوای اون آرامش پر هیاهوی حرمش رو کرده بود ....
یادمه توی این سه روز تموم مدت از امام رضا یه چیز خواسته بودم ... اونم اینکه خودش یه جوری قفلی که به دهنامون زده شده رو باز کنه .... قفلی که دلیلش رو نمیدونستم ... مگه نه این بود که زن و شوهر از همه ی دنیا بهم نزدیک تر بودن ... ...دلم نمیخواست زندگیم بهم بخوره ... با تمام این کشمکشهایی که توی این 5 ماه زندگی با شروین داشتم ولی هنوزم ... لعنت بهم ... چم شده بود ؟؟؟!!... به قدیم که فکر میکردم ... باورم نمیشد.... چقدر عوض شده بودم .... شده بودم عین همه ی زن های ایرانی که هممون قبل از ازدوج مسخرشون میکردیم ...مسخرشون میکردیم و میگفت بابا فلانی چرا حرف دلت رو به شوهرت نمیگی لولو که نیست ... یا فلانی برو رک بهش بگو اینه قضیه .... حالا میفهمیدم وقتی خودت وارد گود میشی ....چققدر فرق داره تا زمانی که از بیرون گود بگی لنگش کن !!!!
خندم میگرفت ... شده بودم عین همونایی که با حرف نزدن با شوهرشون و انتطار درک شدن داشتن واسه ی خودشون یه قصر یخی از یه غرور پوشالی ساخته بودن ....غاقل از اینکه همون شبی که از پوست انداختی به قالب یک زن درومدی ... غرورت رو هم با اون پوستین دور انداختی و به جاش عزت نفس رو جاگزین کردی ....حالا که بیشتر فکر میکردم میدیدم ...خیلی وقت بود که بجز شروین کسی رو داشتم ...کسی که ذره ذره ی وجودم در تصاحبش بود ... پس چرا ازش دوری می کردم ؟؟؟!!
توی این سه روز شروین ساکت و صامت همه جا دنبالم بود ... ترس رو توی چشماش میدیدم ترس اینکه من یه جایی دودرش کنم وبرم ...... شاید همین ترس باعث شد بمونم ... شاید همین ترس دلم رو به رحم آورد ... نمیخواستم تو چشماش ترس باشه ... دلم شروین پارسال رو میخواست ... همون شروینی که باهام از آینده میگفت از اینکه یه روزی یه آرشیتکته بنام میشم ... ولی چی شده بود بعد از ازدواج ... همش تنش ... همش ... یه جوری بودم .... این زندگی بود که ما آرزوش رو داشتیم ..؟؟؟!! میدونستم شروینم به این چیزا فکر میکنه توی این مدت از نگاههای خیرش به چشمای سرخم وقتی که از حرم میومدیم فهمیده بودم ... اینکه اونم کلافست ....دلم میخواست بر میگشتم به همون موقعی که فقط یه همسایه بودیم ....من اونموقع رو با همه ی هیجاناتش بیشتر دوست داشتم ....اون شروین بهتر بود...اون کیانا .. لااقل اونقدر شجاعت داشت که رک حرف دلش رو بزنه ..... وای خدا !!!! داشتم خفه میشدم ... دلم میخواست باهاش درد و دل میکردم ... از خودش به خودش شکایت میکردم ... سرمو روی سینش میذاشتم ... ...
با صدای شروین که صدام کرد به خودم اومد .... خسته از روی تخت بلند شدم و رفتم پایین :
- بله ؟؟!
- کجایی یه ساعته دارم صدات میکنم !!؟
- تو فکر بودم ...
- چه فکری ...
- مهم نیست ...
نگاهی بهم کرد .... بغض داشتم ....
سرش رو انداخت پایین و گفت :
- برم شرکت ؟؟؟
معلوم بود منظورش چیه ... میترسید با رفتنش منم برم ....سکوت کردم ... بدون جرف نگاش رو ازم گرفت و با قدم های سنگین پشت کرد بهم تا بره ....
- شروین ؟؟؟!!
مکثی کرد و بعد آروم بدون اینکه برگرده گفت :
- جانم؟؟؟!
میخواستم حرف بزنم ... میخواستم ... بغض کردم ... نا خودآگاه با بغض گفتم :
- من ...
بر نگشت ....
با لحن پر جذبه ای گفت :
- تو چی کیانا ؟؟؟!!
سکوت کردم .... باز چم شده بود ....
اونم بر نمیگشت ... منتظر من بود .... حرفی نزدم ... بعد از چند دقیقه نفسش رو محکم بیرون داد و با یه خداحافظی آروم از در رفت بیرون .....
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#154
Posted: 6 Jun 2012 14:32
پاهام توان نداشت با بسته شدن در منم روی مبل ولو شدم ومشت محکمی زدم رو رونم ... لعنت بهت ... باز لال مونی گرفتی ؟؟!!!!
یکم که گذشت و آروم شدم برای اینکه به کار احمقانه ی خودم بیش از این فکر نکنم مشغول نظافت خونه شدم و باز کردن ساک و تو ماشین ریختن لباسا .. این وسطم یه زنگ به مامان اینا زدم یه هفته ای میشد باهاشون حرف نزده بودم و جالبیش این بود که اونام سراغی از من نگرفته بودن ..با سومین بوق صدای مامان تو گوشم پیچید ...
- بله ؟؟؟!!
با صدایی که سعی می کردم شاد نشون بدم گفتم :
- سلام مامان گلی یه وقت سراغی از ما نگیریا ...
- سلام مامان جان ... خوبی قربونت برم ... سفر خوش گذشت ... مامانم دعا کردی؟؟!!
یعنی شروین امار لحظه به لحظه میداد ... ولی واسه ی اطمینان پرسیدم ..
- شما ازکجا میدونستید ؟؟؟؟!!
- معلومه پسرم بهم گفت ... تو که دریغ از یه زنگ
حدسم درست بود ...
خنده ی کردم و گفتم :
- بخدا مامان جون خیلی گرفتار بودم شرکت... خونه ... کارای مسافرت ...
- میدونم شروین میگه خیلی زحمت میکشی .... قربونش برم ... کیانا نمیدونی چقدر دوستش دارم ....
توی دلم گفتم شما اینجوری بگی پس ببین من چه حالیم ... دلم براش ضعف رفت یهو .. نمیدونم اثر تعریف های مامان بود یا حسی از درون خودم جوشید ...
بگذریم بعد از تقریبا یه ربع صحبت با مامان و بابا و اخر سرم کتی تلفن رو قطع کردم و رفتم حموم ..
تمام مدتی که داشتم دوش میگرفتم به یه چیز فکر میکردم اینکه من چشمم رو بسته بودم رو خیلی چیزا ... واقعا با چه ذهنیتی میخواستم دور شم ؟؟ به این فکر کرده بودم بدون شروین .... بغضم گرفت ... چقدر دوستش داشتم .... برای یه لحظه تمام نگاه های پر مهرش توی این نزدیک به یه سال توی خاطرم اومد ... من چی کار کرده بودم؟؟؟!!! حتی اگه کارهای بدشم میذاستم توی کفه ی دیگه ی ترازو ... محبتاش اونقدر زیاد بود که کفه ی دیگه ی ترازو اصلا به چشم نمیومد ... ولی خوب خیلی سوال توی ذهنم بود که باید جواب میداد... شایدم خیلی سوال توی ذهن اون بود و من باید جواب میدادم ...
از حموم که اومدم بیرون احساس کردم از پایین صدا میاد ... برای یه لحظه ترسیدم ولی حدس زدم که شروین باشه ... واسه ی همین از بالای راه پله ها داد زدم شروین تویی ...
بدون اینکه جوابی دادشه صدای قدم هایی امد ... ترس برم دشت ولی به محض دیدن شروین توی پیچ راهرو نفس آرومی کشیدم و گفتم :
- بابا یه جواب بده ... داشتم سکته می کردم ...
سری تکون داد و آروم گفت
- ببخشید !
بعدم یه نگاه بهم کرد و گفت
- نمیخوای بری کنار؟؟!!
نمیدونم زده بود به سرم .. با خنده گفتم :
- نچ!!!!!
لبخند محوی زد و آروم موهای خیسم رو عین قدیم ها بهم ریخت و ریختشون تو صورتم بعدم سرمو کشید سمت خودش و گونم رو بوسید ...
وا رفتم ... چقدر دلتنگش بودم ... داشت میرفت سمت اتاق کارش که دوییدم و از پشت بازوش رو گرفتم و گفتم :
- شروین ... وقت داری یکم حرف بزنیم ؟؟؟!!
نگاش پر از غم بود .... این چش شده بود ؟؟!
- باشه برای بعد کیانا ... ذهنم بد جور درگیره ....
یه لحظه ترس برم داشت ... بازوش رو ول نکردم و گفتم :
- خوب تو حرف بزن من گوش میدم ...
نیم نگاهی بهم انداخت .. احسا س کردم سعی کرد پوزخند نزنه ... ولی نشد ... بدون اینکه جوابم رو بده رفت توی اتاق در رو بست ...
عین یه بادکنک که میترکه بادم خوابید و با شونه های افتاده رفتم توی اتاق ....لباسام رو پوشیدم با همون موهای خیس دراز کشیدم رو تخت ... توی افکار خودم بودم که احساس کردم یکی داره موهام رو ناز میکنه با این حس برگشتم و صورت به صورت شروین شدم ....
در حالیکه چشمش به موهام بود گفت :
- با موی خیس زیر کولر؟؟؟!! نمیگی سرما بخوری ... پاشو خشکشون کنم ..
- نه نمیخواد ... خوبه ...
- بلند شو...
یاد قدیم افتادم ... واسه ی همین با یه ذوقی از جام پاشدم و نشستم روی صندلی ... موهام رو که داشت خشک میکرد گه گاهی از آینه نگاهی بهم مینداخت و یه لبخند محوی میزد .... نمیدونم چرا ولی با این کارش یهو گفتم :
- دلم برای دوران همسایگیمون تنگ شده ....
نگاه عمیقی بهم کرد و نفسش رو داد بیرون ...و آروم گفت :
- منم!!!
اون قدر توی نگاش حرف بود که دیگه حرفی نزدم ... اونم ...
بعد از خشک رکدن موهام یه کش از توی سبد کش و گیره هام بر داشت و آروم موهام رو شروع به بافتن کرد و ب تهش رو بست ...و سرم رو بوسید..
از توی آینه لبخندی زد و گفت :
- چطوره ؟؟!
- عالیه عالیه.. بعدم برگشتم و یه بوس محکم از گونش کردم و گفتم :
- - مرسی عشقم ...
چشماش یه برقی زد خودمم فهمیدم .. تاحالا اینجوری باهاش حرف نزده بودم ...
آروم کشیدتم تو بغلش و زیر گوشم گفت :
- شیطون !!!
خندیدم و اومدم از تو بغلش بیام بیرون که محکم تر گرفتتم و گفت :
- یه هفته ای از تولدم گذشته نمیخوای کادوت رو راه اندازی کنی؟؟!!
نمیدونم چرا ولی یهو دلم گرفت و یاد اونشب افتادم .... واسه ی همین با لحن تلخی گفتم :
- تو که کادوی مارو خوشت نیومد .... نمیدونستم شما به دیوان اشعار بیشتر علاقه داری....
چشماش رو ریز کرد و بعد بلند خندید و گفت :
- وای خدا !!!
- چیه چته ؟؟؟!! خنده داره ؟؟!!
- آره !!!! نمیدونی چقدر وقت هایی که حسودی میکنی با نمک میشی...
دیوونه !!! بد بخت قاطی داشت !!!
- بله ...
محکم گونم رو بوسید و گفت :
- خوب من رئیس یه سری ازون جماعت حاضر در مهمونی بودم ... نمیتونستم که پاشم عین بچه ها بپر بپر کنم واسه ی ایکس باکس ... اینکه خوشحال شدم بماند ... ولی خوب نمیخواستم یه همچین کادویی رو جلو اونا بهم بدی ... حتی حسام!!!!
- ا؟؟!! بعد دیوان رو چرا به به و چه چه کردین اون موقع دیگه ... رئییییییس نیستین ؟؟؟!!
یهو اخمی کرد و گفت :
- واقعا ندیدی انداختمش تو سطل ؟؟؟
تعجب کردم ... ندیده بودم ... یعنی داشت راست میگفت ؟؟؟!!
انگار از نگاهم خوند ...
- من کلا مولانا دوست دارم .. ولی بیشتر از اون برام مهم چه چیزی رو از دست کی بگیرم ... عکس العمل اونشبم تو لحظه ی باز کردن کادو غیر ارادی بود ... ولی بعدش ... 10 دقیقه نشد کادورو جلو چشم کادو دهنده انداختم تو سطل ....
باید باور میکردم ؟؟؟! به چشماش خیره بودم خیلی خونسرد بود ...توی این مدت شناخته بودش دروغ نمیگفت ... الانم چشماش خیلی رک بود و بدور از تزویر ... بی حرف سرم رو برگردوندم که چونم رو گرفت و دوباره مقابل صورتش قرار داد و گفت :
- سوال دیگه ی نداری؟؟؟!! از همونا که از بهزاد پرسیدی ؟؟!!
چشمام چهار تا شد ..این از کجا فهمیده بود ...
خیلی جدی گفت :
- میدونی یه مرد متنفره ازینکه زنش بره سوالهایی که فقط و فقط باید از مردش بپرسه رو از یه غریبه بپرسه ....
انکار فایده نداشت واسه ی همین گفتم:
- بهزاد که غریبه نیست ....
چشماش رو ریز کرد و از جاش پاشد و با عصبانیت گفت :
- برای تو هر کسی جز من و تا حدودی پدرت غریبست .. اینو بفهم!!!!
سر در نمیاوردم ... عصبی گفتم :
- برای توام همینجور ولی تو ....
- من چی؟؟
از جام پاشدم که برم ... با عصبیانیت دست گذاشت رو شونم و با لحن آمرانه ای گفت :
- بشین و جواب بده !!!!!
دوباره سرتق شده بودم .... د ستش رو پس زدم و گفتم :
- خودت میدونی ... دلیل نمیبینم حرفی بزنم!!! و دوباره از جام پاشدم تا برم که اینبار توی یه حرکت محکم چسبوندتم به دیوار با چشمای قرمز از عصبانیت گفت :
- - وقتی بهت یه حرف رو میزنم گوش بده ... تا الان خیلی باهات مدارا کردم ....تا الان خیلی سعی کردم بهت بفهمونه این تویی که با روراستیت به من این فرصتی میدی که سفره ی دلم رو پیشت باز کنم این تویی که به عنوان یه زن زمینه رو برای باز کردن قفل دهن شوهرت باید آماده کنی .. نه من ..
فقط نگاش کردم که همین باعث شد عصبی تر بشه و بگه :
- کیانا میدونی زندگی مشترک چیه ؟؟!! میدونی من کیم؟؟؟!!
- آره !!!میدونم!!!
- نه نمیدونی .. اگه میدونستی اینقدر بی فکر جواب نمیدادی .. تا تقی به توقی میخورد رختخوابت رو سوا نمیکرده زورت نمیومدبجای خودخوری و خیال پردازی از شوهرت راجع به بعضی از رفتاراش که باعث آزارت شده دلیل بخوای ....زود میدون رو واسه ی کسی که شاید بخواد زندگیت رو از هم بپاشه خالی نمیکردی و پا نمشدی بار و بندیلت رو ببندی و بری مشهد ... خسته شدم از بس عین جاسوس ها زیر نظرت داشتم که اشتباه نکنی ... میدونی اگه نمیفهمیدم و میرفتی تا ابد اسمت رو هم نمیاوردم ... دلم برای اون کیانا که همسایم بود تنگ شده .. ولی الان چی؟؟! فقط سایه به سایه دارم دنبالت میام .. خستم .. میفهمی ... نمیخوام آقا بالاسرت باشم ...ولی مجبورم میکنی ....مجبورم میکنی با تحکم باهات رفتار کنم .. کم کم دارم پشیمون میشم چرا یه دختر 8 سال از خودم کوچیکتر رو انتخاب کردم .. البته هشت سال اسمی تو عقلا هنوز 18 سالتم نشده ....
دلم گرفت از حرفاش ولی خیلیم بی ربط نمیگفت ... اگه میخواستم عادلانه قضاوت کنم 70 درصد حرفاش رو قبول داشتم .. نمیدونم توی نگام چی دید که یهو کشیدتم توی بغلش و سرم رو گرفت به سینش ..و زیر گوشم گفت :
- من عاشقتم کیانا ... عاشق این نگاههای معصومت که آدم رو یاد دختر بچه های 6-7 ساله میندازه ... ولی خانوم ... باید آماده شی ... تو پس فردا مادر بچه هامون میشی .. باید بزرگتر فکر کنی ... می فهمی منظورمو؟؟؟!! باید این معصومیت نگاهت بمونه واسه موقعی که در این اتاق بسته میشه و من وتو میمونیم .... اونوقت تا ته دنیا ناز این نگاتو میخرم .. ولی بیرون این در باید بشی مهندس مشفق ...... یه زن به تمام معنا ... زنی که شروین هرچی داره ازونه...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#155
Posted: 6 Jun 2012 14:32
حرف های شروین آرامش بخش بود شاید توی شرایط دیگه اگه شوهری این حرفارو به زنش میزد زن دچار تحول بزرگی میشد ... ولی ذهن من اونقدر درگیر سوال های متعدد بود که مجالی برای فکر کردن عمیق روی این حرفا نداشت ... برای همین بلافاصله که حرفاش تموم شد ... سرم رو از روی سینش برداشتم و برای چند لحظه خیره شدم بهش ...
لبخندی زد و گفت :
- چیه ؟؟!؟! بگو ...
ناخودآگاه یه قدم ازش فاصله گرفتم و گفتم :
- پرناز ...
یه قدم بهم نزدیک شد ..
- پرناز چی ؟؟!!
دوباره یه قدم عقب رفتم
- هر چی که این اسم تورو یادش میندازه ...
دستاش رو تو جیبش کرد ...
سرشو انداخت پایین چند لحظه بعد که بالا کرد نگاش عصبی بود ... خیلی عصبی .. خیره بهم نگاه کرد و گفت :
- این اسم برام مساویه با یه سری احساسات ضد و نقیض .... جنبشو داری؟؟؟!!
ابرو دادم بالا و سرمو تکون دادم ...
رفت سمت تخت و نشست ... یکم سرش رو بین دوتا دستاش گرفت و بعد از اینکه سینش رو صاف کرد رو کرد بهم و گفت :
- بهت کلیت داستان رو گفتم ... ولی جزئیاتش .. باید به وقتش میگفتم ... وقتی که تو بپرسی ... چون اگه خودم میمدم و همون شب میگفتم پیش خودت 80 درصد فکر میکردی میخوام خودمو تبرئه کنم .... بگذریم ....10سال پیش درست شب تولدم بود ... حسام مرام گذاشته بود و میخواست من رو از حال و هوایی که توش بودم در بیاره ... برای همین با کمک سایر بچه ها یه تولد پر و پیمون برام گرفتن ... همون شب بود پرناز رو دیدم گویا 6 ماهی بود که از شوهرش جدا شده بود .. دختر خوشگلی بود ... هیچ پسری تو نگاه اول نمیتونست چشم ازش برداره حتی منی که اصلا توی این خطا نبودم ....
نمیدونم چراولی احساس کردم معذبه واسه ی همین رفتم کنارش رو تخت نشستم و با خنده گفتم :
- پس تو اصلا اهل این حرفا نبودی و ...
نگاه شیطونی بهم کرد و یه لحظه از گذشته اومد بیرون و آروم بغلم کرد و لپم رو گاز گرفت و خندید و بعد دوباره نگاش جدی شد و ادامه داد :
خلاصه اونشب یه حس جدیدی رو تجربه کردم ... یه حسی که کلافم میکرد یه حسی که باعث میشد مدام به پرناز نگاه کنم و ناخودآگاه چشمم همه جای مهمونی دنبالش باشه ... از یه طرفم دلم براش میسوخت از تصور اینکه یه دختر توی این سن مهر طلاق توی شناسنامش باشه ... همون شب حسام که از نگاهام فهمیده بود که نسبت به پرناز بی تفاوت نیستم بهم پیشنهاد داد یه مدتی باهاش معاشرت کنم ... حسام پسر راحتی بود مثل باقی دوستام پسرای بدی نبودن ... ولی خوب مرد بودن و برای رفع نیاز ... بگذریم .. نمیخوام ذهنیتت رو نسبت بهشون تغییر بدم ولی خوب توشون فقط من بودم که تا اون سن محل هیچ دختری نداده بودم ... شاید تربیت مامان بود و شایدم اینکه تا اون لحظه هیچ حس نیازی رو تو وجودم نمیدیدم ... بگذریم ... حسام یه ماهی رو مخم اسکی رفت تا بالاخره به پرناز زنگ زدم .. خیلی راحت پیشنهادم رو قبول کرد و با هم رفتیم بیرون ... بلد بود!! خیلی بیشتر از من ... خوب تونست با رفتارش من رو اسیر کنه ..اول میخواستم عقدش کنم که با مخالفت مامان روبرو شد اون موقع دلیل رو نگفت و فقط گفت زوده دهنت بو شیر میده ....ولی خوب من خودسر وبدم واسه ی همین یه ماه بعد صیغش کردم .. نمیتونستم قبول کنم همینجوری با یه زن باشم ... شاید ناراحت شی از حرفام ... ولی میدونم کیانا تا اینارو تمام و کمال بهت نگم ... آروم نمیشی پس .. خواهش میکنم هیچ وقت این حرفارو بر علیه خودم استفاده نکن ...
دلشوره داشتم .. میدونستم چی قراره بشنوم ... دیگم شروین همسایم نبود که بی خیال ازش بگذرم ... دلم یه حالی بود ... ولی خوب ..مرگ یه بار شیونم یه بار ...
- بعد از اولین رابطمون شب و روزم شده بود پرناز ... عطش این بیست و دوسالم بهش اضافه کنی... دیگه هیچی ... تمام مدت همرو میپیچوندم و با پرناز ... میدونی یه جوون اون سنی تو اوج نیازه و پرناز با اون زیبایی یه وسیله بود .... الان که دارم فکر میکنم میبینم من بیش از اینکه پرناز رو دوست داشته باشم خودم رو دوست داشتم .. اونم مثل یه آب شور بود که هر چی بیشتر میخوردم تشنه تر میشدم .. اون موقع چشمم رو روی همه چی بسته بودم ... اونقدر به فکر خودم بودم که حتی نمیدونستم با کی دم خورم ... پرنازم دختری بود که دست رد به سینم نمیزد.. هر چند که هر کدوم از بایی که کنارم بود واسه فردا قول یه چیز جدید رو میگرفت از لباس کفش و کیف و .... کم کم این خواسته ها بزرگ و بزرگ تر شد تا رسید به ازدواج موقعی که دوباره با مامان مطرح کردم قیامتی شد ... ازونجایی که آدم تیزی بود زود فهمیده بود من توی این مدتم از صرافتش نیوفتادم و زودتر از من راجع به پرناز تحقیق کرده بود .. جالبیش این بود که نه با یک سال بزرگتر بودنش مشکل داشت نه با طلاقش ... آدم روشنی بود ... مشکلش با خود پرناز بود ... میگفت آدم درستی نیست .. ولی خوب من اونموقع گوشی برای شنیدن این حرفا نداشتم .. میخواستم عقدش کنم تمام کارا انجام شده بود و درست یه روز قبل از اینکه بریم آزمایشگاه واسه ی مقدماتش توی یه کافی شاپ با سروش دیدمش ... حال بدی داشتم ... رو دست خورده بودم ... بدجوور ..فرداش به جای اینکه بریم آزمایش واسه ی مقدمات عقد ... صیغه رو فسخ کردم ... اوایل فکر میکردم همه ی این ناراحتیا مال اینه که پرناز نیست ... تمام این کلافگیا .....خوب اولین رابطم با اون بود ... چیزی که همیشه تو ذهن چه مرد و چه زن میمونه .......ولی وقتی بعد از سه ماه و برخوردم با یه دختر دیگه که به زیبایی پرناز بود ... تازه فهمیدم نه مشکلم خیلیم ربطی به پرناز نداره .... مشکل من ... تازه چشمام باز شد و و اقعیته پرناز رو دیدم ... دیگه ازون بتی که واسه ی خودم ساخته بودم خبری نبود و جای اون زیبایی صورت زشتی درونش برام آشکار شده بود .... واسه ی همین هر چیزی که یادی از اون رو تو وجودم زنده میکرد گذاشتم کنار .. از کادوهاش لباسایی که باهم خریده بودیم و خلاصه هرچی به ذهنم میرسید ... یکیشم اون پیانویی بود که توی سالن دیدی درست از همن موقع دیگه بهش دست نزدم و با خودم یه قراری گذاشتم ... تا به وقتش ...اونشبم که بعد از این مدت دیدم ... یه لحظه محوش شدم .. ناخودآگاه خیلی چیزا برام یادآوری شد .. نمیخوام ناراحتت کنم ولی من مردم ... دلیل اینکه اونشب پست زدمم همین بود .. نمیخواستم موقعی که با یه موجود عزیز تر از جونم دارم عشق بازی میکنم حتی یه لحطه یاد یه زن دیگه تو فکرم بیاد حتی برای یه ثانیه ...
نفسم در نمیومد ... یه حس بد و خوبی داشتم .. حس خوب واسه ی اینکه شوهرم دوستم داره و حس بد ... نفس عمیقی کشیدم که باعث شد شروین با لبخند نگام کنه و زیر گوشم بگه :
- به کسی حسادت کن که لیاقت داشته باشه ...
نگاش کردم و از تو بغلش اومدم بیرون و گفتم :
- بچه چی؟؟!!
بلند زد زیر خنده و گفت :
- بچه چیه ؟؟!!
- همون پسره که توی گوشیت بود ...
بلند تر خندید و گفت :
- نه مثل اینکه تازه تازه دارم برات مهم میشم ... اونقدر که گوشیمو چک کنی ... حالا کی اینکارو کردی؟؟!!
- تو قطار ...
نگاه شماتت باری بهم کرد و گفت :
- اونوقت الان میپرسی...؟؟؟!!!
- تازه عین تو که موضوعه ...
سکوت کردم .. نمیدونستم پیش کشیدن موضوع نامزدی کار درستیه یا نه ...
خندید ... و نگاهشو دوخت بهم ... انگار داشت تا عمق مغزم پیش میرفت که نگام رو ازش گرفتمو گفتم :
- چرا اینجوری آدم رو نگاه میکنی؟؟؟!!!
- من میدونستم !!!
- چی رو؟؟؟!!
- همونی که تو ذهنته !!
- چی تو ذهنمه ؟؟؟!!
لبخندی زد و دست کشید به موهام ...
- از همون اول میدونستم!!!! ولی خوب دوست داشتم از زبون خودت بشنوم !!!! یه سری چیزا رو حتی اگه بدونی ... شنیدن از زبون دیگران خوردت میکنه ....
شوکه نگاش کردم و توی چند ثانیه با عصبانیت از جام پاشدم و گفتم :
- میدونستی و اونقدر آزارم دادی؟؟؟؟!!! آآآآرررره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#156
Posted: 6 Jun 2012 14:33
شروین در حالیکه بی خیال با یه لبخند کمرنگی نگام میکرد ... از جاش پاسد .. هجوم بردم سمتش و با مشتای گره کرد زدم تو سینش با هر ضربه یاد تک تک اون لحظه هایی که با استرس اشک ریختم میفتادم یاد تک تک کاراش ... اونم هیچی نمیگفت حتی سعی نمیکرد جلوم رو بگیره اونقدر زدم که پیشونیم عرق کرد و به نفس نفس افتادم .. صورتم از اشک خیس خیس بود ... توی یه چشم بهم زدن شروین بغلم کرد و نای تقلا نداشتم آروم گذاشتتم رو تخت و کنارم دراز کشید و در حالیکه اشکم رو پاک میکرد .. با لحن آرومی گفت :
- میدونم اذیت شدی ...میدونم ... همرو میدونم ... چه شبایی توی اون مدت که تا صبح بالا سرت نشستم و نگات نکردم ... من خیلی وقت بود میدونستم ... از همون دفعه ای که رفتی شیراز عروسی ....تعطیلی بود و منم .. دلتنگ بعضیا .. ..
مهربون گونم رو ناز کرد ...و نفس عمیقی کششد و ادامه داد :
- ولی خوب ... وقتی بهم نگفتی یه گوشه ی دلم چرکین شد ... اونقدر صبر کردم و گوش به زنگ یه اشارت شدم تا از زبون خالت شنیدم و بعدشو میدونی اونموقع بود که طاقتم تموم شد و دمل چرکی سر باز کرد ... بازم منتظر شدم ولی حرفی نزدی .. عجیب بود برام ... میدونی این فکرکه با من راحت نباشی یا واسه ی فرار از اینکه نامزدیت بهم خورده و من اولین مردی بودم که بعد از اون ازت خواستگاری کردم زنم شده باشی خیلی آزارم میداد ......میدونم توهین بهت کردم .. با حرفام چزوندمن ولی خوب ....خنده ی تلخی کرد و گفت :
- همش به خاطر همون افکار مالیخولیاییم بود ... دست خودم نبود ... درست مثل تو که با حرف نزدن من .. یه عالمه افکار مالیخولیایی به سرت زد ... ولی دلیل دیگه ی اینکه من حرف نزدم این بود که اگه زود واست توضیح میدادم ازونجایی که تو یه خانوم هستی .. باور نمیکردی و فکر میکردم دارم خودم رو تبرئه میکنم!!! بگذریم ...
حالا میبخشیم؟؟؟!! منم اشتباه کردم ...
نگامو ازش گرفتم ... باید با خودم کنار میومدم ... تو فکر بودم که آروم لحاف رو کشید رومو من رو گرفت تو بغلش و فشارم داد ... نا خودآگاه منم سرم رو فرو کردم تو سینش و تنش رو بو کردم ...
زیر گوشم گفت :
- بیا همین امشب گذشترو بریزیم دور ...
بی اختیار لبخندی رو لبم نشست ... سرم رو بلند کردم و آروم لباش رو بوسیدم ....
خیلی وقت بود که بخشیده بودمش .. قبل از اینکه خودش بفهمه ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#157
Posted: 6 Jun 2012 14:33
توی اتاقم تو شرکت وایسادم رو به پنجره و دارم به رفت و آمد های ماشین ها نگاه میکنم 30 ام شهریور و روزهای پرترافیکیه ...
ذهنم مدام حول این یک ماه اخیر میگرده .. یک ماهی که کم کم تمام نقاط تاریک ذهنم نسبت شوهرم از بین رفته .. حالا دیگه من از جزئی ترین علائق شروین با خبرم و رازی توی زندگی جفتمون وجود نداره ... پرنازی هم که با هزار و یک ترفند خودکشی و بچه و این خزعبلات سعی کرده بود شروین رو مجدد به سمت خودش بکشونه از میدون به در شده و همه ی این ها زندگی آرومی رو برامون رقم زده ...
نفس عمیقی میکشم .. لیوان چایی رو که دستمه و میدونم دیگه سرد شده رو میذارم روی میز و بعد از برداشتن کیفم میرم سمت در ... میدونم امروز شروین نمیاد دنبالم و برای بستن قرار داد رفته شرکتی که قراره پروژه ی بزرگ بعدی رو بهمون محول کنه ... خوشحال از پله ها میام پایین و با ورودم به خیابون نسیم خنک پاییزی میخوره به صورتم ... لبخندی میزنم و برای اولین تاکسی دست تکون میدم و سوار میشم ..
روز ها رفته رفته کوتاه میشن ... تقریبا هوا تاریک شده که میرسم خونه ... به محض ورود با دیدن ماشین شروین و یه ماشین دیگه درست از همون مدل با رنگ سفید ضربان قلبم بالا میره .. نمیدونم چرا ولی ...دست خودم نیست ...
پله ها رو با طمانینه میرم بالا هزار و یک جور فکر میاد تو ذهنم تا میرسم پشت در آپارتمان .. در نیمه بازه ... آروم هولش میدم .. با صدای قیژی باز میشه به محض ورود صدای پیانو میپیچه تو گوشم .... و بعد از چند لحظه صدایی که باورم نمیشه صدای شروین باشه ....
کشف تو سخته خوشگلم
آره این اعترافه
فهمیدن نگاه تو
مثل یه اکتشافه
جادوی چشمای تو
این دل رو خالی میکنه
این دل عاشق منو
حالی به حالی میکنه
دستای گرمتو بده
بانوی عاشق سافر
کوچ تو زوده نازکم
توی این روزهای پر خطر
خندیدن چشمای تو
یه موج انفجاره
میخوام که غرق تو بشم
دوباره باز دوباره
آخر اعترافمه
تو قدیسه زمینی
این نکته یک سواله ...
چرا تو بهترینی ؟؟!!!
آهنگش که تموم میشه نگاه های پر آبمون تو هم گره میخوره ... آروم میاد سمتم و اشک روی گونم رو پاک میکنه و زیر گوشم میگه .. " تولدت مبارک عشقم "
بعدم یه جعبه میگیره سمتم ... میون گریه میخندم ....
- مال منه ؟!!!
لبخند میزنه ... باقی مونده ی اشکام رو خودم پاک میکنم و جعبه رو از دستش میگیرم .. پیشونیمو میچسبونم به سینش و جعبه رو باز میکنم .. با دیدن سوئیچ ماشین .. آروم لبمو از خوشحالی گاز میگیرم ... و سرمو بالا میکنم ... نمیدونم تو چشماش چیه ... ولی هر چی هست زبونم بند میاد و فقط نگاش میکنم آروم پلک میزنه و میگه :
- قول داده بودم یه روز بهترین ماشین رو برات بخرم .. مگه نه ؟؟؟!!
یادمه ... لبخند میزنم .. به پهنای صورت ...
یه جشن دو نفره برام ترتیبب داده و بعد از خوردن یه شام رویایی چراغارو خاموش میکنه و کیک تولدم رو میاره و خودش برام آهنگ تولد میخونه .... موقعی که میخوام شمع ها رو فوت کنم .. زیر گوشم میگه :
- نمیخوام تو آروزوهات فضولی کنم .. ولی بچه نباشه لطفا !!!
با تعجب نگاش میکنم که ریز ریز میخنده ... اخم ریزی میکنم که شونه هاش رو میندازه بالا و میگه :
- به من چه ...خوب خودتو هر چی که مربوط به توئرو دوست دارم!!!!!!
اول متوجه نمیشم ... یکم بهش خیره میشم زیر نور شمع برق چشماش از همیشه بیشتره ...
یهو قلبم میریزه ....
20 روز از موعدش گذشته ...
گونه هام داغ میشن ...
آروم دستش رو میپیچه دور کمرم و سرش رو فرو میکنه تو موهام ....
با قلبی لبریز از عشق ...
شمع های 25 امین سال زندگیم خاموش میشن ....
پایان
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!