ارسالها: 1626
#11
Posted: 2 Jun 2012 15:43
مجد راه افتاد سمت اون قسمتی که دیروز توی زاویه دیدم نبود و از بعد از پایین رفتن از دو تا پله وارد یه راهرو شدیم که به ترتیب روی در ها نوشته شده بود آشپرخانه ,نمازخانه , کارگزینی بعد, از راهروی اول به سمت چپ پیچیدیم وارد یه راهروی دیگه شدیم که اونجام به ترتیب کارگاه کامپیوتر و کارگاه ماکت سازی و اتاق مهندسین قرار داشت منتهی الیه این راهروی یه سالن بزرگ دایره مانند بود که وسطش با یه ماکت بزرگ تزیین شده بود. بعدها از بچه ها شنیدم که ماکت اولین پروژه ی بزرگی که شرکت در اون همکاری کرده و یه جورایی باعث رونق گرفتن شرکت هم شده . دور تا دور سالن 4 در قرار دشت و به ترتیب روی تابلوهای کنارشون وشته شده بود بازبینی, محاسبه ی خطا , طراحی داخلی و سرویس بهداشتی ..
مجدبا سرفه ای من رو که محو اطراف و ماکت وسط سالن بودم رو متوجه خودش کرد و در حالی که هنوز لحنش عصبی و بی حوصله بود گفت:
- کار شما تو قسمت محاسبه ی خطاست در واقع وظیفه ی اصلیتون اینجا اینه که طرحها و پلان های دستی و کامپیوتری مهندسین رو از همه جهت بررسی کنید و در صورت داشتن مشکل به اطلاعشون برسونید در غیر اینصورت به بخش بازبینی نهایی بفرستید.
بعدم با یه تقه وارد اتاق شد و منم پشت سرش.. با ورود ما سه تا خانوم سریع از جاهاشون بلند شدن و سلام کردند.. مجد جدی و رئیس مابانه جوابشون رو داد و بلافاصله رو کرد به یکی از اون خانوما که از بقیه کوتاه تر و فربه تر بود و صورت بانمکی داشت و به نظر از من کمی بزرگتر میومد و گفت :
- خانوم فرهمند ایشون خانوم مشفق هستند و از این به بعد به جای خانوم کرامت با ما همکاری میکنند. راهنمایی ها لازم رو در ارتباط با کارشون در اختیارشون بگذارید لطفا .
و بدون حرف اضافه اتاق رو ترک کرد .
نگاهی به اطراف انداختم اتاق کار جدیدم اتاق بزرگ ودلبازی بود که از چهارتا میز کار و یک میز بزرگ نقشه کشی تشکیل شده بود و روی هر میزم یه سیستم کامل کامپیوتری و پشت هر میز یک تخته ی whiteboard قرار داشت!!
بعد از رفتن مجد خانوم فرهمند لبخندی بهم زد و گفت :
- به آتیه خوش اومدی عزیزم من فاطمه فرهمند هستم مسئول این قسمت البته اینجا تیمی کار میکنیم ولی خوب دستور آقا ی مجد اینه که هر تیم یه مسئولم داشته باشه .
نمیدونم توی نگاهش چی بود که منو یاد نگاههای کتی اداخت شاید یه جور محبت خالصانه و این باعث شد منم در جوابش با لبخند بگم :
- خوش وقتم منم کیانا مشفقم و خوشحالم توی تیم شما هستم و
فرهمند رو کرد به دوتا خانوم دیگه و گفت بچه ها نمیخواین خودتونو معرفی کنید ؟
اولی یه دختر قد بلند با چشم و ابروی قهوه ای موهایی به همین رنگ و پوست گندمی که تقریبا هم سن و سال خودمم نشون میداد سلامی کرد و با یه خنده ی ملیح گفت :
- من آتوسا محمدی هستم , روز اول کارتون رو بهتون تبریک میگم .
لبخندی زدم و باهاش دست دادم و گفتم :
- خوشبختم , ممنون از لطفت.
نفر بعد یه دختر تقریبا هم هیکل خودم و کم سن و سال تر با موهای روشن چشم سبز روشن بود که به نظر کمی هم خجالتی میومد , آهسته سلام کرد و گفت :
- منم سحر امیری هستم .
با اونم دست دادم و گفتم :
- از آشنایی باهاتون خوشوقتم خانوم امیری
با این حرفم خانوم فرهمند گفت :
- کیانا حون خانوم امیری چیه هر کی ندونه فکر میکنه با مادر بزرگه دوستت داری حال و احوال میکنی ... ما توی این اتاق ادت داریم خودمون رو به اسم کوچیک صدا میزنیم پس راحت باش .
بعدم منو به سمت میزم راهنمایی کرد ووقتی همه سر جاهامون نشستیم آتوسا گفت :
- کیانا جون امروز شانست خوب بوده امروز تا طرفای ظهر بیکاریم و تا ساعت 1 قراره از اتاق مهندسین یه نقشه بیاد که بررسی گروهیش کنیم فرصت داریم یکم باهم بیشتر آشنا بشیم. اولم از خودت شروع میکنیم .
خندیدم و گفتم :
- چی بگم آخه ؟
فاطمه گفت :
- از خودت تحصیلاتت خانوادت اینکه چی شد اومدی اینجا بگو تا از فضولی نمردیم . با حرف فاطمه هر 4 تامون زدیم زیر خنده سری تکون دادم و شروع کردم :
- کیانا , 24 سالمه و شیرازیم و در واقع 1 ماهه که اومدم تهران برای ادمه ی تحصیل توی مقطع فوق معماری دانشگاه ... و واسه ی اینکه خرج زندگیم رو خودم درآرم بقولی روی پای خودم وایسم به پیشنهاد دوست پدرم که از آشنایان آقای مجد بودم اومدم اینجا.
آتوسا گفت : باریک ا.. پس ارشدی اونم چه دانشگاهی فکر کنم خود مجدم لیسانسشو از همین دانشگاه گرفته البته فوق و دکتراش رو میدونم از سوربن فرانسه گرفته!!
فاطمه حرف آتوسا رو تایید کرد و گفت : آره لیسانسشو از دانشگاه تو گرفته .
بعدم رو کرد به آتوسا گفت :
- خوب نوبت تو
آتوسا لبخندی زد و گفت :
- منم همسن توام و لیسانس معماری از دانشگاه آزاد دارم و یک سال ونیم که اینجا مشغول به کارم.
فاطمه گفت :
- نمی خوای بگی کی معرفیت کرده ؟ بعدم با یه خنده ی ریزی ادامه داد نامزد عاشق و شیداش ..
آتوسا گونه هاش گل انداخت با یه خنده ی ملیحی در ادامه ی حرف فاطمه گفت :
- 2 سال عقد پسر داییمم و الان منتظریم سر بازیش تموم شه تا عروسی کنیم و از طریق پسر داییم که هم دوره ای لیسانس آقای مجد بود اینجا مشغول شدم البته خود کاوه ام تا سه ماه دیگه که خدمتش تموم بشه بر میگرده سر کارش توی همین شرکت!
با ذوف گفتم : به سلامتی ایشا.. خوشبخت بشین.
بعد فاطمه رو کرد به منو گفت حالا نوبت منه :
- منم 27 سالمه و عین آتوسا لیسانس معمایم و 4 ساله با یکی از بچه های حسابداری دانشگاهمون ازدواج کردم ولی هنوز بچه مچه خبری نیست که خودمون بچه ایم دو سالی میشه اینجا کار میکنم و از طریق شوهرم که حسابدار همین شرکت و توی بخش مالیه به آقای مجد معرفی شدم.
گفتم :
- چقدر خوب که کنار همین .
فاطمه خنده ای کرد و گفت :
- واسه ی من خوبه ولی واسه ی اون نه چون دست از پا خطا کنه
بعد انگشتشو کشید روی گلوش ..که باعث شد هممون بزنیم زیر خنده ..
رو کرد م به سحر و گفتم:
- نوبتی ام باشه نوبت شماست ..
سحر با خجالت لبخندی زد و گفت :
- منم 20 سالمه و تقریبا 4 ماهی میشه که اینجا کار میکنم فوق دیپلمه معماریم و از طریق پدر بزرگم به این شرکت معرفی شدم.
آتوسا گفت :
- پدر بزرگش جز مردای گل روزگار و خودشونم اینجا کار میکنن..
یهو بی هوا گفتم :
- نکنه مش رحیم رو میگین ؟
هر سه با تعجب تایید کردن حرف من رو منم داستان دیروز اینکه مش رحیم با یه نگاه چه جوری به دل من نشسته بود رو تعریف کردم و توی همین حین احساس کردم که سحر میخواد حرفی بزنه ولی روش نمیشه رو کردم بهش و گفتم :
- سحر جون چیزی میخوای بگی ؟
- کیانا جون میشه لطف کنی و به کسی نگی مش رحیم پدر بزرگمه .. آخه اینجا جوش یه جوریه که..
سری به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم :
- خیالت راحت هر چند که من اگه یه همچین آدمی پدر بزرگم بود همه جا جار میزدم ..
احساس کردم دیگه نمیخواد بحث و ادامه بده واسه ی همین منم پی گیر نشدم اونروز تا نزدیکای ظهر با بچه ها از هر دری حرف زدیم منم راجع به خودم بیشتر براشون گفتم البته داستان محمد و همسایه بودن با مجد رو از همه ی حرفام فاکتور گرفتم نمیدونم چرا ولی دلم میخواست به هر نحوی شده محمد و اون برهه از زمان رو به طور کلی از زندگیم پاک کنم!
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#12
Posted: 2 Jun 2012 15:43
توی اون چند ساعت تنها چیزی که روم نشد از بچه ها بپرسم و یه جورایی از کنجکاوی داشتم میمردم داستان کرامت و دلیل اخراجش بود از طرفی دوست نداشتم از سحر و آتوسا بپرسم چون نامزد آتوسا دوست صمیمی مجد بود و پدر بزرگ سحرم مش رحیم ,امین اون.
طرفای ساعت 12 بود که که فاطمه گفت :
- بچه ها بهتره بریم ناهار الانه که سر و کله ی آقای فراست پیدا بشه و نقشه رو بیاره برای بررسی.
سحر و آتوسا حرف فاطمه رو تایید کردن و هرسه قابلمه های کوچکی رو از کیفاشون بیرون آوردن و به من نگاه کردن من که غذایی نداشتم گفتم :
- بچه ها من غذا نیاوردم دیگه وایمیسم یه بارکی رفتم خونه میخورم .
فاطمه گفت :
- وا دختر مگه میشه تا عصر ضعف میکنی اونم بعد از سرو کله زدن با پلان جدید بیا نا هر کدوم یه سهمم از غذامون بهت بدیم یه پرس کامل میشه تعارف معارفم بگذارکنار چون ما اهل این حرفا نیستیم.
دیدم بیراه نمیگه قبول کردم و همگی راه افتادیم سمت آشپرخونه موقعی که رفتیم تو از تعجب شاخام داشت در میمود صرفنظر از تمیز ومرتب بودن اونجا سه تا مایکروویو و یخچال ساید بای ساید و 2تا گازرو میزی برقی و سماور و کتری ویه میز بزرگ 12 نفره .. خلاصه همه چی پیدا میشد اونم چند تا چند تا پیش خودم فکر کردم بیخود نیست شرکت موفقی داره چقدر به کارمنداش میرسه .
بچه ها ظرفاشون رو تو مایکروویوا گذاشتن و بعد از گرم شدن از توی یکی کابینت ها بشقاب درآوردن و هر کدوم یه سهم از غذا شون رو بهم داد و مشغول شدیم . موقع خوردن از هر دری حرف زدیم بعد از مدت ها تنهایی غذا خوردن اونروز توی جمع غذا خیلی بهم چسبید از طرفیم دلم برایخونوادم یه ذره شد و تصمیم گرفتم توی اولن تعطیلی رسمی حتما یه سر بهشون بزنم.
بعد از اینکه ناهارمون تموم شد بچه ها ظرفارو توی سینک دست شویی گذاشتن با ناراحتی به ظرف ها نگاهی انداختم که فاطمه آروم زیر گوشم گفت :
- مش رحیم دوست نداره ببینه کسی ظرف میشوره میگه ما به اندازه ی کافی خودمون کار داریم .
- ولی آخه .
وسط حرفم پرید و گفت :
- مش رحیمه دیگه
بعدم اشاره کرد به سحرو انگشتشو به علامت سکوت جلوی بینیش گرفت .
موقعی که از آشپز خونه اومدیم بیرون با دیدن تابلوی نمازخونه یاد نمازم افتادم نگاهی به ساعت انداختم ساعت 12:30 بود هنوز نیم ساعتی تا بررسی پلان وقت داشتم و بعیدم میدونستن با این ترافیک تهران عصری میرسیدم تا برم خونه بخونم .
روم نشد به بچه ها بگم میرم نماز گفتم پیش خودشون میگن چه ریاکاره رو کردم بهشون و گفتم :
-شما برید من یه دستشویی برم وبیام.
با رفتنشون منم وارد دستشویی شدم بعد از وضو گرفتن رفتم سمت نماز خونه همزمان با ورود من یه پسر جوون با قد متوسط موهای قهوه ای روشن و پوست مهتابی داشت میومد از اونجا بیرون نا خودآگاه چشم تو چشم هم شدیم لبخندی زد و سلام کرد بعد از اینکه جوابشو دادم ازم پرسید :
- شما همکار جدیدمون هستید ؟
- بله
- من مصفا هستم از مهندسای واحد بازبینی نهایی .
- مشفق هستم . بخش محاسبه
- خوشوقتم از آشناییتون,التماس دعا.
و با گفتن با اجازتون در و بست ورفت .
بعد از نماز نگاهی به ساعت انداختم یه ربع به یک بود با خیال راحت مانتوم رو مرتب کردمو و کفشم و پوشیدم رفتم سمت اتاق کارم دم در اتاق با مجد سینه به سینه شدم نمیدونم چرا ولی امروز صبح از بعد از داستان کرامت چشماش یه خون نشسته بود
نیم نگاه عصبی بهم انداخت و گفت :
- ممکنه بپرسم کجایید؟ آقای فراست و خانومای دیگه 10 دقیقه ای هست منتظرتونن..
نمیدونم چرا زبونم نمیچرخید بگم نمازخونه توی دودوتا چهارتای این بودم که بگم یا نه که عصبانی تر در حالی که سعی میکرد تن صداشو بلند نکنه زیر لب غرید :
- روز اول و بی نظمی خدا آخرش بخیر کنه می ترسم راجع به توام اشتباه کرده باشم!! توی همین حین مصفا از اتاق بازبینی بیرون اومد و با لبخند به مجد و من رو کرد بهم وگفت :
- قبول باشه خانم مشفق .
وبعدم راهشو کشید ورفت ..مجد منتظر موند تا مصفا از پیچ راهرو بپیچه بلافاصله صورتشو رو به من کرد و گفت :
- چی قبول باشه ؟؟ چه زود با همه ام آشنا شدین ...
از این حالتش خوشم اومد یه حرصی تو چشماش بود!!! واسه ی اینکه از حرص بترکونمش خیلی خونسرد گفتم :
- اتفاقا میخواستم بهتون تبریکم بگم کارمندای شایسته ای دارین .. در ضمن یکم فکر کنید میفهمین در مقابل چه کارهایی قبول باشه میگن!!!
بعدم بی توجه به خودش و چشماش که با زبونی بی زبونی میگفت گردنتو میشکنم با یه لبخندی رفتم تو اتاق ..
موقعی که وارد شدم فاطمه با دستپاچگی گفت :
- آقای مجد رو ندیدی اومد دید نیستی خیلی عصبانی شد .
- چرا دیدمش
- خوب؟
- چیزی نگفتن فقط پرسیدن کجا بودی گفتم دستشویی همین.
بعد خودش وبقیه نفس راحتی کشیدن که آتوسا گفت :
- اخه اونجوری که اون قاطی کرد از نبودنت گفتیم توبیخت حتمیه .
بعدم فاطمه با گفتن بخیر گذشت من رو به آقای فراست معرفی کرد فراستم بد از خوش آمد گویی توضیحی روی پلان ها داد و رفت .
با رفتن فراست فاطمه پلان ها رو به چهار قسمت تقسیم کردیم و هر قسمت رو به یکی از ماها داد آتوسا و سحر رفتن پشت میزشونو مشغول کار شدن و خودشم توضیحات لازم رو راجع به روند محاسبات گفت و قرار شد اگه مشکلی داشتم از خودش بپیرسم .
اونقدر محو کار شده بودم که با صدای آتوسا که گفت :
- کیانا جون ساعت 5 نمیای بریم ؟
به خودم اومد و کش و قوسی به تنم دادم و گفتم :
- یکم دیگه مونده شماها تموم کردین ؟
فاطمه در جوابم گفت :
- آره عزیزم اولشه یکم دستت کنده بعدا سریع تر میشی.
گفتم :
- خسته نباشید . خوش بحالتون ,منم میمونم وقتی تموم شد میرم .
هر سه لبخندی زدن و با گفتن مواظب خودت باش خداحافظی کردن و رفتن.
منم مشغول کار شدم تا بالاخره تموم شد . چشمام میسوخت هوام تاریک شده بود تقریبا, به ساعنت نگاهی انداخنم و با دیدن 7:30 شب تقریبا از جام پریدم و بعد از مرتب کردن میز چراغارو خاموش کردم و از اتاق زدم بیرون ..
هیچ کس توی شرکت نبود سریع رفتم سمت دستگیره ی در که با صدای مجد سر جام میخکوب شدم ...
- کلا انگار قسمته منو و شما باهم تنها بمونیم ..
بی تفاوت نگاش کردم و گفتم :
- من متوجه گذر زمان نشدم وگرنه این افتخار نصیبتون نمیشد .
خندید .. ولی برخلاف دفعه ها ی قبل خندش عصبی بود ,اومد سمت در و گفت :
- مسیرمون یکیه هوام تاریک شده با من میای؟
- نه مرسی
- باشه این آخرین دفعه ای بود که گفتم!!
خواستم برم که دیدم درباز نمیشه یکم تقلا کردم که با لحن ریلکسی گفت :
- درو نشکن قفله ...
من همش یه هفته بود میشناختمش و یه هفته برای اعتماد به آدما خیلی کم بود تمام تنم عرق یخ کرد بر گشتم سمتش و دیدم دست یه سینه وایساده و با لبخند موذیانه ای داره منو نگاه میکنه ... انگار که از ترسیدن من لذت میبرد شایدم یه جورایی میخواست بهم بفهمونه اون قوی تره ..با اینکه داشتم از ترس سکته میکردم وشاید حتی رنگمم پریده بود تکیه دادم به در و خیره شدم به چشماش چند ثانیه ای به همین منوال گذشت یهو اومد سمتم ناخود آگاه جیغ زدم که با جیغ من شروع کرد بلند خندیدن اینبار خندش عصبی نبود و از ته دل بود رو کرد بهم و گفت :
- بهت گفتم من با جوجه خونگیا کاری ندارم .. اینم تلافیه زبون درازی امروزت بود .. در ضمن من فکر میکردم همه رفتن که در رو قفل کرده بودم .
با غضب نگاش کردم ... بی توجه به من کلید انداخت و قفل در رو باز کرد بعدم دستگیره ی در رو گرفت و خود درو باز کرد و سر خم کرد و گفت :
- بفرمایید ...
بغض چنگ انداخته بود تو گلوم اونقدر با عجله از در رفتم بیرون که بهش که کنار در وایساده بود تنه زدم ..
توی راهرو صدای خندشو شنیدم ....
اول از همه حالم از ضعف ناتوانیه خودم بهم میخورد و بدم از اون , عقده ی امروز رو خالی کرده بود اونم به بدترین نحو ..
باید نشونش میدادم ...
هزار تا نقشه ی مختلف تو ذهنم میچرخید اونقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدم دم در خونه ... یه لحظه از تصور همسایه بودنمون موهای تنم سیخ شد .. ولی بدش به خودم نهیب زدم کیانا قوی باش...
کلید انداختم وارد شدم اول از همه به پارکینگ نگاه انداختم ماشینش نبود نمیدونم چرل ولی نفس راحتی کشیدم و رفتم بالا ..
ساعت 9:30 دقیقه شب رو نشون میداد که وارد خونه شدم دررو بستم و قفل کردم .. اونقدر اعصابم داغون بودو فکر انتقام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود که حتی حوصله ی اینکه به خونه هم زنگ بزنم نداشتم ... اولین روز کاریم رو به گند کشیده بود.. شام نون و پنیر خوردم و غذایی که دیشب درست کرده بودم رو گذاشتم برای فردا سر کار ...با تنی خسته و ذهنی درگیر رفتم تو تخت و نفهمیدم درست کی خوابم برد.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#13
Posted: 2 Jun 2012 15:43
دو سه روز بعد از اون ماجرا انقدر درگیر کارای شرکت و assignment های دانشگام بودم که نه مجد و دیدم نه فرصت کردم با مامان اینا تماس بگیرم تا اینکه یکشنبه عصر به محض اینکه وارد خونه شدم تلفن زنگ زد اول با سابقه ی ذهنی که داشتم خیال کردم مجده ولی بعد یادم افتاد از در که اومدم , ماشینش توی پارکینگ نبود واسه ی همین بدو رفتم سمت تلفن. به محض اینکه گوشی رو برداشتم صدای جیغ کتی پیچید تو گوشم :
- هیچ معلوم هست کجایی بی وفا؟؟؟ دیگه رفتی سر کار خودتو گرفتی دریغ از یه زنگ !! نمیگی این خواهر تنهاست ؟؟ تو رفتی عشق و صفا دیگه منو یادت رفت ..
خندم گرفته بود راست میگفت خیلی وقت بود با خونه تماس نگرفته بودم واسه ی همین گفتم :
- باشه باشه تسلیم ... حالام نمیخوای به بزرگترت سلام کنی ؟
- خیلی پرویی کیانا .. خیلی... بعدم خندید گفت :
- -سلامی به گرمیه آفتاب شیراز , شهر عشاق ...
وسط حرفش پریدم و با خنده گفتم :
- اووووه بسه توام , حالت چطوره ؟ کتی بخدا نمیدونی چقدر دلم هواتو کرده, اینکه بشینیم با هم ساعت ها حرف بزنیم .
- آره خواهر بشینیم ساعت ها به کله پاچه ی مردم که تو دیگ غل غل میخوره نگاه کنیم ..
- کوفت !! ما کجا غیبت میکنیم ؟
- آره اصلا فقط بیان واقعیته عزیزم!!!
- عاشقتم ! یعنی لودگی نکنی اموراتت نمیگذره ها ! مامان بابا چطورن ؟
- همه سر و مرو گندهن و دارن منو چپ چپ نگاه میکنن .
بعدم خندید و گفت :
- بیا اول با خانوم والده و ابوی صحبت کن بعد من باهات حرف میزنم فعلا!
مامان در حالی که داشت به کیانا غر غر میکرد گوشی رو گرفت و تا صدای منو شنید گفت :
- سلام مادری , قربون چشمای قشنگت برم . خوبی ؟
حرف ها و صدای مامان بعد از مدت ها یه آرامش عجیبی بهم داد اونقدر که برای بار هزارم ازینکه سایشون بالای سرمه تو دلم خدارو شکر کردم و در جواب مامان گفتم :
- سلام مامان گلم .. خوبم الحمدا.. .. فقط دوری از شما و باباست که اذیتم میکنه.
- بخدا منم همش تو فکرتم .. مادر نشدی بفهمی وقتی بچه ی آدم ازش جدا میشه چه حالی پیدا میکنه .
تقریبا ده دقیقه ای با مامان حرف زدم و کلی نصیحت کرد که مواظب خورد و خوراکم باشم الان که اواسط مهر و هوا سرد گرم میشه مواظب باشم سرما نخورم و....بعدم به سختی راضی شد گوشیرو به بابا بده ..
وقتی صدای بابا توی گوشم پیچید اون آرامش صد برابر شد نمیدونم چرا ولی از همون بچه گیم بابایی بودم نه اینکه از مامان نوشین بیشتر دوستش داشته باشم نه فقط باهاش راحت تر بودم درست عکس کتی ..
بابا گفت :
- سلام بابا جان احوالت چطوره این مامانت مهلت نمیده آدم صدای قشنگه دخترشو بشنوه..کجایی بابا پیدات نیست؟
- سلام بابا محسنم خوبین شما ؟؟؟ بخدا بابا نمیدونی چقدر درگیرم از شرکت که نمیتونم زنگ بزنم خونم که میام تا غذایی درست کنم و یه سری کارای دانشگامو انجام بدم شده 11 دیگه جونی واسم نمونده.
- خسته نکن خودتو بابایی, تو که به این پول نیازی نداری منم اگه پیشنهادشو دادم واسه خاطر خودت بود هروقت احساس کردی از پسش بر نمیای بگو..
- نه بابا خوبه فقط یکم هنوز دستم نیومده چجوری برنامه ریزی کنم راستی بابا ؟ شما میدونستید رئیس شرکتی که من میرم پسر خانومیه که این خونرو ازش خریدیم ؟
- آره بابا سخاوت بهم گفته بود مگه به تو نگفته بود ؟
- نه من نمیدونستم
- حالا چطور مگه ؟
- هیچی بابا همینجوری ...
باورم نمیشدبابا میدونسته و هیچی بهم نگفته البته پیش خودش فکر کرده بود که سخاوت میگه ... ولی اون چرا نگفته ؟؟؟...با صدای بابا به خودم اومد که میگفت :
- بهر حال بابا زیاد به خودت فشار نیار و در آرامش کامل به کارات برس. اینم بدون من و مامانت همیشه بهت افتخار میکنیم دوست داریم ... اگه کاری نداری گوشیو بدم کتی ..
- نه بابا مرسی به خاطر همه ی محببتاتون ... مواظب خودتون باشید ..
بعدم خداحافظی کردیم و با کتی نزدیک یک ساعت از هر دری حرف زدیم از فامیل و شرکت گرفته تا دانشگاه اونو دانشگاه خودم فقط نمیدونم چرا زبونم نچر خید راجع به مجد حرفی بزنم قرار شد اولین تعطیلی پشت هم یا کتی بیاد تهران یا من برم شیراز و ترجیح دادم وقتی دیدمش همه چی رو براش تعریف کنم.
روز بعد نمیدونم چرا ساعت موبایلم زنگ نزد و شاید زنگ زده بود و من نشنیده بودم طرفای 7:15 بود از خواب پریدم داشتم سکته میکردم با جتم میرفتم 8 نمیرسیدم واسه ی همین بلافاصله زنگ زدم به فاطمه و بهش گفتم خواب موندم اونم گفت:
- ایرادی نداره اگه تونستم برات کارت میزنم.
- آخه شمس رو چیکار میکنی؟
- به ظاهرش نگاه نکن , آدم بدی نیست فقط توام گوله بیایا !
بعد از حرف زدن با فاطمه یکم خیالم را حت شدم بدو بدو حاضر شدم و یه لقمه نون گذاشتم دهنمو بزور آب فرو دادم تا فشارم نیافته و ساعت 7:45 از خونه زدم بیرون .
از شانس بدم مجد توی پارکینگ بود و داشت سوار ماشینش میشد منم بدون اینکه نیم گاهی بهش کنم بدو از در رفتم بیرون ...
به محض اینکه سر خیابون رسیدم مجدم از کنارم رد شد و رفت خدا خدا میکردم نره شرکت آخه بعضی روزا صبح ها میرفت شهرداری .. دوباره بی خیال مال دنیا شدم اولین تاکسی که از جلوم رد شد دربست گرفتم....به محض اینکه راننده پیچید توی اتوبان نزدیک بود گریم بگیره ...اتوبان قفل شده بود از ترافیک ..خودمو کلی فحش دادم که چرا با همون اتوبوس نرفتم حداقل تا یه مسیری خط ویژه بود و سریع تر میرفت ..خلاصه با هر بد بختی بود ساعت 9 رسیدم شرکت راه پله هارو که داشتم میرفتم یه sms به فاطمه که توی راه کچلم کرده بود با زنگ وsms, زدم که من رسیدم ! و تا رفتم تو , شمس آروم بهم گفت بدو تو اتاقت مجد شک کرده به کارتی که فرهمند جات زده . بعدم روشو کرد انور و بی خیال مشغول کارش شد . پیش خودم گفتم : اگه شک کرده پس به احتمال زیاد الان یا تو اتاقمه یا داره میره اونجا . با هزار ترس و استرس راهروی اول رو پیچیدم و یواشکی سرک کشیدم که دیدم بله.. داره میره سمت در قسمت محاسبه به محض اینکه رفتش تو گوله رفتم سمت دستشویی و کیفم گذاشتم توی قسمت زنونه و دستمو خیس کردم و رفتم سمت اتاقم.
با وارد شدن من فاطمه و آتوسا وسحر سه تایی گفتن :
- ایناهاشن خانوم مشفق.
منم بدون اینکه خودم رو ببازم رو کردم بهش و گفتم:
- با بنده امری داشتین ؟
در عین حالی که عصبی بود با شک پرسید :
- شما امروز کی تشریف آوردین شرکت ؟ الان کجا بودید؟
با خونسردی گفتم :
- مثل همیشه ساعت 8 , الانم شرمنده رفته بودم دستشویی , چطور مگه ؟ مشکلی پیش اومده؟
در حالی که ابروهاشو به نشانه ی تعجب داد بالا رو کرد به فاطمه و با لحن تندی گفت :
- پس چرا وقتی از شما میپرسم خانوم مشفق کجان مِن مِن میکنید ؟
فاطمم که دیگه خیالش از بابت من راحت شده بود با آرامش گفت :
- چون نمیدونستم!! آخه معمولا کسی میخواد بره دستشویی اعلام نمیکنه جناب مجد !!
کارد میزدی خونش در نمیومد ولی خودشو کنترل کرد و با لحن عادی گفت :
- آهان .. حق با شماست
بعدم رو کرد به من و با طعنه گفت :
- راستش شما چون به طور موقت اینجا مشغولید.. خواستم بگم توی این یک ماه من تمرکز زیادی روی عملکردتون دارم پس حواستون جمع تک تک کاراتون باشه .
پوزخندی زدم که از چشمش دور نموند ومثل خودش با طعنه گفتم :
- صد البته این نشانه ی درایت شما در امر ریاسته الانم اگه با بنده کاری ندارید برم پشت میزم که کارم نیمه تموم مونده.
با گفتن بفرمایید ..از اتاق بیرون رفت و به محض بسته شدن در هر چهار نفرمون از خنده ولو شدیم روی صندلیامون در حالی که سعی میکردم بی صدا بخندم رو کردم به فاطمه و گفتم :
- دستت طلا دختر کارت عالی بود!!!
- فاطمم در حالی که ریسه رفته بود از خنده گفت :
- خدا نکشدت , وقتی شمس زنگ زد گفت مجد داره میاد اونجا نزدیک بود شلوارمو خیس کنم واسه ی همین بهش گفتم اگه تو اومدی بگه بهت مجد شک کرده که تو همون لحظه sms زدی .. ولی بازم شک داشتم بتونی کاری کنی که نفهمه ... نمیدونستم اینقدر فیلمی ...
آتوسا و سحرم حرفای فاطمه رو تایید کردن و کردن بعد از کلی خندیدن و شکر گزاری بابت اینکه لو نرفتیم مشغول کارمون شدیم ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#14
Posted: 2 Jun 2012 15:43
اونروز ساعت حدودای دو بود که آقای فراست با یه سری پلان اومد و بعد از توضیح دادنشون رو کرد به فاطمه و گفت :
- مهندس فرهمند اینا باید امروز برگردناتاق مهندسین .
فاطمه متعجب گفت :
- چی؟ یعنی ما باید تا آخر وقت محاسبات رو انجام بدیم ؟ غیر ممکنه آقای مهندس مگه اینکه اضافه وایسیم..
فراست با گفتن من نمیدونم دستور جناب دکتره در رو بست و رفت.
من که سر در نیاورده بودم از سحر پرسیدم :
- دکتر کیه ؟
- مجدو میگه دیگه, دکترا داره مگه روز اول آتوسا نگفت .
- اه اه چه غلطا نه دقت نکردم .
بعدم ریز ریز خندیدم که فاطمه رو کرد بهمون و گفت :
- بفرما مجد کینه ی صبح رو به دل گرفت
گفتم :
- چطور؟
- نمیبینی؟ میدونی اینا چقدر طول میکشه من باید 6 خونه ی مادر شوهرم باشم ..
گونشو بوسیدم گفتم:
- مسئله ای نیست که مال تورم من انجام میدم تو همون 5 برو!
ذوق کرد و گفت :
- جون فاطمه؟ زحمتت نمیشه ..
- نه بابا چه زحمتی مگه تو صبح لطف به این بزرگی نکردی در حقم .. اینکه چیزی نیست .
پرید بغلمو ماچم کرد آتوسا که ازین حرکت ما خندش گرفته بود گفت :
- خدا شانس بده
هر چهارتا خندیدم و رفتیم سرکارامون ساعت 5 بود که فاطمه کارای باقیماندشو آوردو با هزار شرمندگی و اینکه جبران میکنه و از این حرفا داد به من و رفت کار خودم تا ساعت حول حوش 6 طول کشید ,تموم که شد رفتم سمت آب سرد کن داشتم آب میخورم که کار سحر و آتوسام تموم شد .. آتوسا رو کرد به من و گفت :
- میخوای کارای فاطمه رو تقسیم کنیم ؟
سحرم حرفش رو تایید کرد که گفتم :
- نه لازم نیست بیشترشو خودش انجام داده شما برین
- باشه هر جور خودت میدونی , پس این کارای ما آخرش تموم شد همرو ببر بذار اتاق مهندسین .
- باشه عزیزم ... مواظب خودتون باشید.
بعد ازاینکه بچه ها خداحافظی کردن , رفتم سر کارای فاطمه ولی اونقدر خسته بودم که سرعت قبل رو نداشتم بالاخره ساعت 8:15 بود که تموم شد برگه ها و پلان هارو دسته کردم و رفتم سمت اتاق مهندسین توی این فکر بودم که چجوری با این دستای پر در رو باز کنم که یهو صدای مجد اومد که می گفت :
- خانوم مهندس کمک نمیخواین ؟
بی توجه به حرفش سعی کردم در رو باز کنم که یهو همه ی پلانا و کاغذ ها از دستم ریخت ..
عصبانی نگاش کردم ... و بی تفاوت شونه بالا انداخت یعنی چشمت کور!!! میخواستی بگذاری کمکت کنم بعدم از رو کاغذها پرید و رفت اونقدر با نگاهم دنبالش کردم و تو دلم بهش بد و بیراه گفتن تا تو پیچ راهرو گم شد ..
کاغذهارو خورد خورد جمع کردم و گذاشتم رو میز وسط اتاق و اومدم بیرون. خواستم برم سمت در که یادم افتاد کیفم رو از صبح توی دستشویی بانوان جا گذاشتم .. رفتم سمت دستشویی اما هرچی گشتم نبود .. کلافه شده بودم همه ی زندگیم اون تو بود از موبایل و کارت ملی و کارت دانشجویی و از همه مهمتر کیف پولم و کارت بانکام ..پیش خودم گفتم شاید بچه ها رفتن دستشویی , دیدنش و آوردنش توی اتاق .. داشتم تمام اتاق رو زیر و رو میکردم که سنگینی نگاهی رو احساس کردم , برگشتم و مجد رو دم دردیدم با یه لبخند موذیانه ی آشنا.... توی دلم گفتم رو آب بخندی باز چه خوابی دیدی؟؟!!! نگاه منو که دید گفت:
- فکر م کردم رفتین !!!؟!
- نخیر
- دنبال چیزی میگردید خانومه مشفق!!!
- نخیر!!!!
- اینجوری به نظر نمیاد ...آخه ..
دلم میخواست دونه دونه گل و گیسشو بکّنم ....
نمیدونم توی نگاهم چی دید که سکوت کرد ...
منم دیگه جایز ندیدم بیشتر از این اتاق رو جلوش زیر و رو کنم از طرفیم امیدمو واسه ی پیدا کردن کیف از دست داده بودم .. فقط مونده بودم چجوری باید تا خونه برم...
رفتم سمت در که برم بیرون دیدم خیال نداره از جلوی در بره کنار .. با لحن عصبی گفتم :
- لطف میکنید بریند کنار میخوام برم ..
به آرومی رفت کنار ...
به راهرو رسیده بودم که گفت :
- معمولا خانوما همیشه یه کیف گنده رو شونشونه .....
اول خواستم محلش نذارم ولی باشنیدن کلمه ی کیف یهو ضربان قلبم شدت گرفت ... بدون اینکه بر گردم وایسادم و دستامو مشت کردم اونم با وقاحت ادامه داد :
- توی این کیف انواع اقلام آرایشی و البته گاها بهداشتی پیدا میشه ...
روی بهداشتی تاکید بیشتری کرد ... منظورشو فهمیدم ...احساس میکردم یه نفر چقدررر میتونه پررو باشه .. که همچین چیزی رو به روی یه زن بیاره .. برگشتم که دیدم درست پشت سرمه ...
نگاهش عصبی بود!!!
تا اومدم حرف بزنم داد زد گفت :
- واقعا فکر میکنی من خرم ؟؟؟؟؟؟ آره ؟؟ گنده تر از توهاشم ....
بقیه ی حرفشو خورد و یکم آرومتر ادامه داد:
- تو صبح با من از در خونه زدی بیرون و ساعت 8 رسیدی اینجا !!! هه!!... واسم مهم نیست دیر اومدی... آدمیزاده ... ولی از اینکه احمق فرض شم متنفرم!!!! میفهمی؟؟؟؟؟ اگرم جلوی اون سه تا دختر احمق تر از تو حرفی نزدم نمیخواستم بفهمن که تو همسایه ی منی ...
بعدم با پوزخند گفت :
البته یه بار گفتم بازم میگم اگرم بفهمن واسه ی من بد نمیشه!!!!
با صدا یی که از ته چاه در میومد گفتم :
- میشه کیفمو بدید ..
- رو میز شمسه ! توی دستشویی پیداش کرده بود گذاشته بود رو میزش که مال هرکی هست موقع رفتن برداره ... منم چون صبح دیده بودم تو دستت شناختمش!!!
بعدم یه ابروشو داد بالا و گفت :
- نمیخوای به دقت و نکته سنجیم آفرین بگی؟؟؟؟!!!
برگشتم برم که ادامه داد :
- صبح خوب فیلمی بازی کردی... ولی بدون برای من زود همه چی رو میشه!!!!
علی الخصوص نقشه های زنانه!!! چون توی این یکی ...
نذاشتم حرفشو ادامه بده و برگشتم سمتش و گفتم :
- شما حق ندارید سر من عربده بکشید ... فکر میکنید کی هستید؟؟!!!! اوندفعه چیزی بهتون نگفتم دووور برداشتین ... کار صبحم به تلافیه اون !!!!اونقدرام که تصور میکنید جوجه نیستم!!!!! ازین به بعدم هرکاری کنید وبیخودی بخواین منو برنجونید یا بترسونید یا هرچی.. منتظر عکس العملش باشید!!!!
- اُه اُه ؟؟؟ پس موش و گربه بازیه ؟؟؟!! نمیترسی همچین حریف قدری داری؟
نگامو انداختم تو نگاش ..
- آخرش مشخص میشه قدر کیه ...
خنده ی مستانه ای کرد وبعد خیلی جدی چشماشو توی چشمام انداخت و سرش و نزدیک صورتم آوردجوریکه هرم نفساش بوی ادکلنش و بوضوح حس میکردم و گفت :
- میشه بپرسم آخرش یعنی کی؟
جوابی ندادم ... در عوض با پررویی تمام نگاش کردم .. بالاخره طاقت نیاورد و دستی به موهاش کشید و سرش رو کشید عقب..
زیر لب جوری که بشنوه گفتم :
- آخرش یعنی این ...
بعدم بدون حرف اضافه رومو برگردوندم و رفتم سمت میز شمس و کیفمو برداشتم .. داشتم به در نگاه میکردم که از پشت سرم با حرص گفت :
- نترس خانوم موشه قفل نیست!!
بعدم با لحن نه چندان دلپسندی ادامه داد :
- من معمولا به موشا آزادی عمل میدم تا خودشون بیان سمتم!!!
سرمو تکون دادم و با زهر خندی گفتم :
- البته به موشای کور دیگه مثل خانوم کرامت !!!!!!! ولی این یکی دو تا چشم داره چهار تا دیگم قرض کرده!!! خیلی وقتم هست که میدونه بد زمونه ای شده!!!!!
توی چشماش طوفانی به پا شده بود از عصبانیت رگ گردنش به وضوح نبض میزد!!! و سینه ی ستبرش تند تند بالا پایین میرفت ... پیش خودم گفتم چقدر عصبانی میشه جذاب تر میشه... لبخندی نثارش کردم ازونا که چال گونم رو قشنگ نشون میده .. بعدم به آرومی گفتم :
- شب خوش ...
منتظر نموندم تا حرف دیگه ای بزنه و سریع از در زدم بیرون... با اینکه از داستان خانوم کرامت چیزی نمیدونستم ولی گویا درست زده بودم وسط خال!! با گریه اشو شروین جان گفتنش هر آدم تعطیلیم میتونست تا حدودی داستان رو بفهمه .دلم خنک شده بود و احساس میکردم امشب برخلاف چند شب پیش این منم که با خیال راحت میخوابم!!!
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#15
Posted: 2 Jun 2012 15:44
دیرتر از همیشه رسیدم خونه,میل چندانی به غذا نداشتم واسه ی همین بی خیال شام شدم هوا کم کم داشت سرد میشد واسه ی همین یه گرمکن طوسی با یه بلوز آستین بلند زرشکی تنم کردم و نشستم روبروی تلویزیون ولی روشن نکردمش تمام ذهنم روی اتفاقای چند ساعت پیش بود ..نمیدونم چرا دوست داشتم سر به سر مجد بگذارم .. خوذمو گول میزدم اگه میگفتم ازش خوشم نمیاد ... با اینکه میدونستم آدم جالبی نیست ..البته این طبیعت همه ی آدماست که دوست دارن نظر کسایی که همه ی نظرا دنبال اوناست رو به خودشون جلب کنن و منم از این قاعده مستثنی نبودم ....البته چاشنی غرورم از بقیه تا حدود زیادی بیشتر بود...توی همین افکار بودم که صدای ماشین مجد اومد سوییت من همه ی پنجره هاش سمت حیاط بود وبنابراین به در بیرون دید نداشت احساس کردم مجد داره با یکی حرف میزنه واسه ی همین رفتم سمت در آپارتمان از توی چشمی نگاه کردم صدای کفشای مجد با صدای یه کفشه پاشنه بلند مخلوط شده بود و همون موقع مجد با یه دختر قد بلند که توی تاریکی راهرو درست قیافش دیده نمیشد رفت سمت در آپارتمانش.. خنده ی دختر توی راهرو پیچیده بود و مجدم در حالی که میخندید دائم با عزیزم و جانم کفتن انو دعوت به سکوت میکرد .. موقعی در رو واسه ی دختره باز کرد و احساس کردم برای چند ثانیه نگاشو به در آپارتمان من انداخت و بعد رفت تو ودر رو بست!!!
شونهامو انداختم بالا و اومدم روی کاناپه ولو شدم ....نه قلبم تند میزد نه مثل روزی که عکسای عروسی محمد رو دیدم به قلبم وزنه ی سنگینی آویزون شده بود .. شنیده بودم عشق آدم رو حسود میکنه .. پس عاشق مجد نبودم ...
زیر لب چند بار زمزمه کردم ...محمد ... محمد.. یهو یه بغض بدی چنگ انداخت توی گلوم .. اون کجا و مجد کجا...دلم برای نگاههای عسلیه مهربونش تنگ شده بود تو کل 4 سالی که میشناختمش و 3 ماهی که نامزد بودیم کوچکترین بدی در حقم نکرده بود و مطمئن بودم برای اینکارشم دلیل منطقی ای داشت ..محمد از یه خانواده ی مذهبی بود ...قدش تقریبا هم قدای مجد بود و بر خلاف مجد که چشم و ابرو مشکی بود وبو ی ادکلنش همه جا رو بر میداشت محمد چشمای عسلی و موهای قهوه ای روشن داشت و همیشه فقط بوی تمیزی میداد ...تا قبل از اینکه ازم خواستگاری کنه هیچ وقت تو چشمام نگاه نمیکرد ولی روز خواستگاری زل زد تو چشمام و گفت که از ته دل دوسم داره ... چه حالی شدم بماند ... روز نامزدیمون سلول سلولم خوشحال بود .. محمد حتی دوران نامزدیمونم برای خودش حد و مرزهایی رو تعریف کرده بود .. خیلی که دلش برام تنگ میشد فقط دستمو میگرفت و مهربون میبوسید و میگفت منو تو محرمیتمون الان عین دو تا خواهر و برادره ...بعدم مهربون میخندید و میگفت پس بهم بگو داداش .. اینجوری پذیرشمم برات راحت تر میشه..
اما نمیدونم چی شد که یهو همه چی طوفانی شد ... با این افکار ناخودآگاه تلفن رو برداشتم و شماره ی موبایل محمد رو که میدونستم از شبکه خارج شده رو گرفتم ولی به محض اینکه تماس برقرار شد بوق خورد .. سه متر از جام پریدم و با هزار بدبختی تلفن رو قطع کردم ... قلبم داشت از سینه میزد بیرون .. دستم میلرزید .. میدونستم محمد از این تیپا نیست که شماره رو بگیره تا ببینه کی بوده ولی بازم تلفن رو گداشتم رو میز و خودم در حالیکه پاهامو تو سینم جمع کرده بودم نشستم رو کاناپه و خیره شدم به تلفن ..با خودم فکر میکردم اگه الان زنگ زد چی بگم ؟ بردارم ؟ که یهو تلفن زنگ زد و دوباره شش متر پریدم هوا زنگ چهارم با هر جون کندنی بود دکمه ی on رو زدم و با صدایی که لرزش به وضوح توش حس میشد گفتم :
- بله ؟
- سلام خواب که نبودی؟
با صدای مجد در عینه حالی که نفسم رو با خیال راحت دادم بیرون نا خود آگاه اخمام رفت تو هم گفتم :
- بر خر مگس معرکه لعنت !!! فرمایش!!!!
- اه اه چه لات شدی.. داداش .
احساس کردم جور ی پشت تلفن حرف میزنه که شخصی که بغلشه فکرکنه مخاطبش مرده نه زن!!!
- کاری داشتین ؟
نا خود آگاه نگام سمت ساعت رفت نزدیک 12 بود و اضا فه کردم :
- نصفه شبی!!!!
- پوزش!!! میخواستم بگم من مهمون عزیزی دارم که نمیتونم تنهاش بگذارم .. صدای خنده ی پر عشوه ای اومد .و ادامه داد :
- دزدگیر با تو .. مرسی ..
بعدم بدون اینکه منتظر جواب من بشه گفت فعلا و قطع کرد ..
تو دلم هرچی بد و بیراه بود نثار خودشو هفت جد و آبادش کردم که همچین انگلی رو پس انداختن !! البته انگل اجتماع نبود چون واقعا تو کارش آدم موفق و جدی بود ولی بقول کتی : "انگل دم ذستی" که بود... با این فکر خنده ای کردم و ازکمد یه ژاکت برداشتم و شالمم انداختم رو سرم و رفتم سمت پارکینگ ....
بعد از اینکه رمز دزدگیر رو زدم اومدم که از پله ها برم بالا یهو صدای داد و هوار نامفهومی اومد و که با باز شدن در آپارتمان واضح شد .. مجد در حالی که عصبانی بود داد زد :
- از خونه ی من گمشو بیرون ... آدم به کثافتی تو و بابات ندیدم برو گمشو مار خوش خط و خال .. گفتم از دوران دانشجویی فرق کردی ولی دیدم همون آشغالی که بودی هستی
دخترم در حالی که سعی میکرد مجد و به آرامش دعوت کنه با صدای زیر زنونه ای گفت :
- شروین جان باور کن اونجوری که تو فکر میکنی نبود من داشتم فقط...
مجد وسط حرفش پریده و گفت :
- میری یا پرتت کنم بیرون منو گاگول گیر آوردین ..فقط داشتی نقشه های پروژه ی خلیج رو می دیدی؟؟؟!!!پس این فلش لعنتی چیه هان؟؟؟؟!!!توش فایل طرح های مناقصه چی کار میکنه برو به اون بابا ی بی غیرتت بگو دخترتو به چند میلیون پول میفروشی بد بخت؟؟؟!!!
دختره اینبار عصبانی در حالی که تن صداش دیگه اون ملاحت سابق رو نداشت گفت :
- حرف دهنتو بفهم آشغال نذار یه کاری کنم بابام دودمانتو به باد بده!!!
- هر غلطی میخواین بکنین !! مال این حرفا نیستین!!
من که از این همه عربده کشی شوکه شده بودم با صدای کفشای پاشنه بلند دختر رفتم زیر پاگرد پله ها قایم شدم ...
همینکه دختره رسید دم در برگشت و من تازه تونستم قیافشو ببینم صورت بدی نداشت شبیه باربی بود البته به لطف جراحی بینی و پروتز گونه!! با صدای جیغ مانندش گفت :
- تو لیاقت منو نداری ..بدم فکر نکن با اون نقشه های مزخرفت میتونی مناقصه رو ببری!!
اینبار مجد از پله ها سرازیر شد و دخترم که دید هوا پسه جیغ زد و در رفت!
موقعی که دیدم دختر ه رفت به خیال اینکه مجد رفته بالا سنگرمو رها کردم نمیدونم چرا ولی یه حس خوبی داشتم ... دلم خنک شده بود با این افکار از پله ها رفتم بالا توی پاگرد اول نشسته و سرشو توی دستاش گرفته.. احساس عذاب وجدان گرفتم از اینکه دلم خنک شده بود!!! و یه لحظه دلم به حالش سوخت که تا منو دید خندید و گفت :
- تو اینجا چی کار میکنی ؟
نخیر! این بشر اصلا انگار نه انگار ..
- داشتم خرده فرمایشای شمارو انجام میدادم داداش!
مخصوصا داداش رو با لحن پای تلفن خودش گفتم . یهو بلند زد زیر خنده و گفت :
- آخه سوئیت روبرو رو میخواست گفتم اجاره ی یکی از دوستامه از شهرستان اومده!!
- آهان .. از اون لحاظ!!!
یک نگاه به سر تاپام انداخت و گفت :
- از کی اینجور رو گرفتی؟؟!!!حالا نه به اون روز اولت نه به امروز!!
خندم گرفت کلا ذاتش خراب بود ...سکوتم رو که دید پروتر شد و گفت :
- ولی خودمونیم تو درو همسایگی اخلاقت بهتره ها!!!
سعی خودمو کردم نخندم به جاش یه اخم کردم و گفتم :
- شمام کلا فرهنگ آپارتمان نشینی نداری هروزم دارین یه شمّشو نشون میدین الانم بلند شین میخوام رد شم صبح 7 کلاس دارم!!!
در حالی که میخندید گفت :
- بله بفرمایید!!!!
- بلند شد و من جلو راه فتادم اونم از پشت .. دم در آپارتمانامون که رسیدیم جدی گفت :
- - فردا که میای 3 به بعد ؟
سری به نشانه ی تایید تکون دادم .. و اومدم تو داشتم درو میبستم که آروم گفت :
- شب بخیر همسایه!!
منم با لحن جدی گقتم :
- شب خوش!!!
واسم جالب بود آدم تو داری بود با اینکه شاهد کل جرو بحث بودم ولی هیچ توضیحی نداد که چی شده و چرا ...منم اونقدر خسته بودم که پیشو نگرفتم سرم به بالشت نرسیده بیهوش شدم!!
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#16
Posted: 2 Jun 2012 15:44
فصل هفتم :
توی همون هفته شرکت قرار بود توی یه مناقصه ی بزرگ شرکت کنه , البته پدر همه ی کارکنا در اومده بود, روزای قبل از مناقصه مجد اونقدر عصبی بود که هیچ کس نمیتونست بره سمتش و تقریبا صابون اخلاق خوشش به تن همه ی کارمندا به جز عده ی محدودی که الحمدا.. منم جزوشون بودم خورده بود روزی که قرار بود مناقصه صورت بگیره تقریبا همه ی کارمندا با یه استرسی کار میکردند و گوش به زنگ نشسته بودن تا مجد از جلسه برگرده...
تقریبا ساعت 12:30 بود که شمس پرید تو اتاق و گفت :
- مجد اومد.. نمیشه از قیافش چیزی خوند .. گفته همه جمع شن اتاق کنفرانس ..
ما چهارتا نگاهی بهم انداختیم که فاطمه گفت :
- خیره ایشاا...
آتوسا در حالی که نگرانی از صورتش پیدا بود گفت :
- وایی من که دیگه حوصله ی عربده هاشو ندارم!!! یادتونه با مصفا سر اینکه یه قسمت ماکت ..بجای 5 سانت ارتفاع , 4.75 سانته چه کرد ؟؟؟
سحر گفت :
- بریم ببینیم چی شده ...
فقط این وسط من ساکت بودم واسم فرقی نمیکرد یعنی بنظرم خیلی فرقی نمیکرد برنده شیم یا نه همه تا اونجا که تونسته بودند زحمت کشیده بودند و نا مردی بود اگه شرکت برندم نمیشد از کارکنا قدر دانی نشه!!
وقتی وارد سالن کنفرانس شدیم یه لحظه چشمم بهش افتاد برای اولین بار تو کت و شلوار رسمی میدیدمش... مطمئنم اگه کتی اینجا بود یدونه از اون جوووونای معروفشو نثارش میکرد ... واقعا هم تیکه ای شده بود نمیدونم سنگینی نگاهمو احساس کرد یا اتفاقی ... روشو کرد سمت من و نگاشو انداخت تو چشمام .. . تو چشماش یه برقی بود ... و در حالی که یه لبخند کمرنگ رو لبش بود سرشو به نشونه ی سلام یه کوچولو خم کرد...احساس کردم گونه هام آتیش گرفت یهو ...بدون اینکه جواب سلامشو بدم رومو برگردوندم سمت فاطمه ... فاطمه که تازه متوجه مجد شده بود زیر گوشم گفت :
- حیفه با این تیپی که زده مناقصه رو نبرده باشه ..
سحر آروم گفت :
- اینجوری که این سینشو داده جلو ...یعنی یه موفقیتی کسب کرده!!!
آتوسا با این حرف سحر ریسه رفت و گفت :
- توام ترشی نخوری یه چیزی میشیا... تحلیلای مارپلی میکنی...
با این حرف هر 4 تامون زدیم زیر خنده داشتم میخندیدم که دیدم مجد یه ابروشو داده بالا و دوباره خیره شده به من .. فاطمه که متوجه این نگاه شد آروم رو کرد به اون دوتای دیگه و گفت :
- هیس الان صاحابش میاد بیرونمون میکنه ..
این حرفش خنده ی منو بیشتر کرد که با صدای عصبی مجد به خودمون اومدیم که گفت :
- اگه خانومای ته سالن اجازه بدن من شروع کنم!!
بالاخره هر جور بود خندمون رو قورت دادیم و مجدم شروع کرد ..
بعد از یه ذره مقدمه چینی گفت :
- با تشکر از زحمات تک تکتون توی این چند وقته... میدونم هممون به نوعی زیر استرس شدید کار کردیم به هر حال زمان کم بود و کار زیاد اما متاسفانه این وسط برای من بد شد ...
فاطمه زیز گوشم گفت :
- به جون خودم نبردیم!!
- چون باید یک پاداش به خاطر زحمتتانون و یه مهمونی بزرگم برای برنده شدن شرکت توی مناقصه ترتیب بدم ..
چند ثانیه ای همه تو بهت بودن که یهو انگار که تازه حرف های مجد براشون جا افتاده شروع کردن به دست و سوت زدن ..فاطمه که از خوشحالی هی بازوی من بد بخت رو چنگ می انداخت ..
یکی از مهندسا دستشو برد بالا و با اشاره ی مجد گفت :
- ما همه خوشحالیم ازین پیروزی ولی خوشحال تریم بابت پاداش میشه بگید پاداش چیه ؟
مجد خنده ی مغروری کرد و گفت :
- برای کسایی که استخدام رسمین یک ماه حقوق ثابت و برای قرار دادیها 15 روز..
نمیدونم چرا اون وسط شیطنتم گل کرد و دستمو بردم بالا ... همه ی حاضرین علی الخصوص کارمندای زن با یه تعجبی بهم نگاه کردن ..
خود مجد در حالیکه یه خنده ی متعجب و موذی رو لبش بود با اشاره سر اجازه داد که گفتم :
- خوب این وسط تکلیف کارمندای رسمی مشخص شد .. قراردادیارم که در ادامه پاداششون رو گفتین ... میمونم من!!! که نه قرار دادیم نه رسمی و یه جورایی آزمایشیم .. پاداش من چیه..
مجد در حالیکه سعی میکرد خندشو کنترل کنه گفت :
- شما همینکه توی این شادی سهیمی خودش پاداشتونه ..
همه علی الخصوص آقایون زدن زیر خنده .. احساس بدی بهم دست داد بیشعور جلوی همه ضایعم کرده بود ... اومدم بهش جواب دندون شکنی بدم که پیش دستی کرد و گفت :
- ولی چشم حتما بررسی میکنم و بهتون تا آخر ساعت کاری اعلام میکنم ..
بدون اینکه تشکر کنم نشستم سر جام ..
کم کم جمعیت متفرق شدن و هرکی رفت سر کارش ما 4 نفرم برگشتیم تو اتاقمون تمام مدت تا پایان وقت اداری سحر و آتوسا و فاطمه راجع به پاداش و اینکه باهاش چیکار کنن بحث کردن و منم ازونجایی که بیکار بودم سرمو گذاشتم رو میز و نفهمیدم کی خواب رفتم ...
احساس کردم یکی داره گونمو ناز میکنه .. که خوابالو گفتم :
- نکن فاطمه ...الان پا میشم ..
صدایی نیومد و باز احساس کردم گونم ناز شد ...
این دفعه آروم سرمو از روی میز برداشتم و در حالیکه چشمام نیمه باز بود به جلو نگاه کردم ..
مجد رو دیدم که از اونور نشسته رو میز ..
فکر کردم خوابم .. چشمامو مالیدم و وقتی باز کردم دیدم داره با خنده نگام میکنه بعدم با صدای که توش به وضوح خنده موج میزد گفت :
- خواب نمیبینی خودمم..
نیم متر پریدم هوا ..و بی هوا گفتم :
- مگه ساعت چنده ؟
گفت :
- نترس یه ربع به پنجه..
- پس بچه ها کوشن ..
- نیم ساعت پیش اومدم تا بگم بیای تو اتاقم راجع به پاداشت حرف بزنیم .. دیدم خوابی دوستات حول کرد بودن .. خواستن بیدارت کنن که اجازه ندادم یعنی دلم نیومد ... و مرخصشون کردم .. کل شرکتو..
عصبانی شدم اخم کردم گفتم :
- یعنی چی .. اینکارا یعنی چی .. ؟
خنده ی بلندی کرد و گفت :
- من مرده ی اون عذاب وجدانیم که الان داری بخاطر اینکه رییست موقع خواب در وقت اداری مچتو گرفته احساس میکنی!!!!!!
- نفهمیدم کی خوابیدم قتل که نکردم!!
- وقتی خوابی معصومی فقط ...ولی پامیشی..
حرفشو قطع کردم در حالی که از جام بلند میشدم گفتم :
- به چه حقی وقتی خواب بودم گونه ی منو ناز کردین؟
یه لحظه متعجب شد ولی سریع بی تفاوت شونه انداخت بالا و با پوزخند گفت :
- من ؟؟؟؟ خواب دیدی ... بعدم یه ابروشو داد بالا و گفت :
- من فقط در یه صورت گونه ی یه دختر رو ناز میکنم ..
از حرف خودش قهقه ای سر داد و ادامه داد :
- مثل اینکه خیلی دوست داری طعم ناز و نوازشای منو بچشی..
عصبی و کلافه شده بودم .. دلم میخواس خر خرشو بجوام ... انگار اونم متوجه شد چون بلافاصله زهر خندی زد و گفت :
- حالا خونتو نمیخواد کثیف کنی ..بلاخره یه نفر..
نذاشتم حرفشو ادامه بده و گفتم :
- مرسی بابت پاداشتون .. عالی بود ..
کیفمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون ...
نمیدونم چرا عقده ی ریاست داشت عقده ی اینکه بچزوندم .. مگه چیکارش کرده بودم ... آدمم اینقدر کینه ای ؟؟؟؟
از ساختمون شرکت زدم بیرون نم نم بارون میومد ولی تصمیم گرفتم پیاده برم سمت ایستگاه اتوبوس هنوز چند قدم نرفته بودم که بارون تند تر شد و یهو رگبار گرفت ...بی خیال پیاده روی شدم و رفتم اون سمت خیابون تا تاکسی سوار شم .. توی همین حین ماشینش از جلوم رد شد و چند متر جلوتر نگه داشت .. بعدم دنده عقب گرفت و شیشه رو داد پایین و گفت :
- بارونیه سوار شو .. سرما میخوری..
با نفرت نگاش کردم ...
- مگه نگفتید بالاخره یکی پیدا میشه .. شاید از برکت بارون ... یه خوبشم پیدا شه !!!!!!!!
زیر لب غرید :
- لجباز
بعدم بی هیچ حرفی شیشرو داد بالا و تمام حرصشو روی پدال خالی کرد و با سرعت رفت ..
تقریبا 2 ساعتی توی راه بودم خیابونا به خاطر بارندگی کیپ شده بود از ترافیک.. سر کوچه در حالی که لباسای خیس به تنم چسبیده بود از ماشین پیاده شدم و سلانه سلانه رفتم سمت خونه دم در یه لحظه سرمو بالا کردم و دیدم پشت پنجره وایساده با دیدن من سری به نشانه ی تاسف تکون داد و رفت .. منم کلید انداختم و وارد شدم .. از پله ها که رفتم بالا دیدم جلوی در آپارتمانش تکیه داده به چارچوب ...نگاهی بهش انداختم که اومد جلو تر و گفت :
- میدونی سرما بخوری خودم میکشمت ؟؟؟!!!
سکوت کردم که ادامه داد :
- باشه قبول امروز بد حرف زدم .. ولی احمق کوچولو .... تام و جریم مواقع بحران باهم دوست میشن!!!
از حرفش خندم گرفت طبق معمول تا خندمو دید پررو شد و گفت :
- بیا پیش من چایی تازه دم دارم بخور تنت گرم شه!!!!
جوری چپ چپ نگاش کردم که دستاشو به حالت تسیم برد بالا بعدم با خنده گفت :
- زبونتو موشه خورده همسایه؟؟؟؟
- نه همسایه آقا گربهه نطقمو کور کرده!!!
خندید گفت :
- آخیش متلک خونم افتاده بود پایین ..
بدم گفت:
- برو تو دیگه یخ زدی ..
- اگه شما اجازه بدی .. ماشا.. نفست زیاده ..
خندید و گفت :
- بله زحمت رو کم میکنم... عصر عالی بخیر..
طبق معمول یه پشت چشمی نازک کزدمو سری تکون دادم و کلید انداختم رفتم تو!!!
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#17
Posted: 2 Jun 2012 15:45
از ترس اینکه سرما بخورم تا در رو بستم شروع کردم تند تند لباسامو در آوردن بعدم رفتم بالا و ریختمشون توی سبد رخت چرکها و بلافاصله رفتم زیر دوش آب گرم...
از حموم که اومدم بیرون احساس بهتری داشتم مو هامو خشک کردم و یه لباس گرم پوشیدم ولی محض اطمینان و واسه ی اینکه یه وقت سرما نخورم و گزگ بدم دست مجد تا اذیتم کنه یه لیوان بزرگ آب پرتقال واسه ی خودم گرفتم و با یه قرص سرما خوردگی خوردم... طرفای 9 ام اونقدر که تنم خسته بود رفتم تقریبا سرم به بالشت نرسیده بیهوش شدم..
صبح روز بعد موقعی که از خواب پاشدم اول دو دقیقه تو رختخوابم نشستم آب دهنمو قورت دادم و کش و قوسی اومدم تا ببینم سرما خوردم یا نه وقتی دیدم حالم خوبه خوبه با فکر اینکه مجد ضایع میشه سر وحال قبراق بعد از خوردن صبحانه حاضر شدم و زدم بیرون .. داشتم در رو قفل میکردم که در اونور باز شد و مجد با موهای بهم ریخته و یه دست گرم کن کاپشن مشکی اومد بیرون و تکیه داد به چهار چوب در.. نگاهی بهش انداختم و اومدم برم که با صدایی که بد جور گرفته بود گفت :
- کجا؟
در حالی که خندم گرفته بود و به سختی سعی میکردم کنترلش کنم گفتم :
- خوب شرکت دیگه ..
خیلی جدی گفت :
- امروز شرکت مرکت تعطیله!!! باید بمونی خونه به رئیس شرکت برسی ...
- چی شده ؟ پشه لگدتون زده ؟؟؟!!!!
سرفه ای کرد و کلافه نگام کرد :
- بمون!!! حالم خیلی بده ...
- خوب برین دکتر ... مگه من دکترم ؟
- حرف دکترم نزن من تاحالا تو عمرم جز دندون پزشکی هیچ دکتری نرفتم!!
مونده بودم چیکار کنم برم یا بمونم از طرفی یه کرمی افتاده بود تو وجودم برم از طرفیم دلم سوخت واسش .. توی همین فکرا بودم که موشکافانه نگام کرد و گفت :
- چیه؟ داری فکر میکنی بری و حالمو بگیری؟؟؟ خوب برو هر چند که زنگ میزنم میگم رات ندن تو ساختمون شرکت!!!
- بعدم با لحن شیطونی ادامه داد :
- افتخار بزرگی نصیبت شده ... با یه زنگم ده نفر اینجا بودن .... ولی خوب ...
- حالا من نخوام افتخار نصیبم بشه باید کیو ببینم ؟؟؟
با بد جنسی گفت :
- بازم منو!!!!
خندم گرفته بود ...یکم سبک سنگین کردم و دیدم بدم نیست کلی کار عقب افتاده برای دانشگاه داشتم که میتونستم امروز که تو خونم انجام بدم..
واسه ی همین گفتم :
- باشه ... قبول...
بدون اینکه ابراز خوشحالی کنه سری تکون داد و از جلوی در رفت کنار ... دیدم نمیره تو گفتم :
- خوب برین تو دیگه کاری داشتین زنگ بزنین ..
جوری که انگار احمق دیده نگام کرد و گفت :
- حیفه موش!!! تو با این آی کیو چجوری مهندس شدی؟ من اگه میخواستم مریضم تو خونه تنها بمونم که میگفتم برو شرکت حالم بد بود زنگ میزنم!!! بیا اینجا یه سوپی برام درست کن یه آب میوه ای بده دستم ...نترس لو لو خور خوره نیستم!!!!ا من میرم بالا تو اتاقم میخوابم توام پایین بشین کاری داری بکن ولی تو خونه باش!!!
بعدم بدون حرف اضافه در رو باز گذاشت و رفت ..
معلوم بود حالش بده تمام مدت تکیه داده بود به دیوار حرف میزد دلم سوخت.. رفتم تو خونه و کیف و کتابای دانشگامو برداشتم و با همون مانتو روسری رفتم ..
وارد خونه که شدم اول از بودن کلید روی در مطمئن شدم و نا خودآگاه کلید رو برداشتم و گذاشتم تو جیب مانتوم بعدم توجه ام رو به اطراف دوختم ورودی خونه یه کریدور نیم دایره بود که توش کمد وجاکفشی و یک در که احتمال دادم سرویس بهداشتی باشه و یه در نیمه باز سفید از چوب وشیشه قرار داشت از اون در رفتم تو وارد یه راهرو شدم که سمت راستش نرد ه های چوبی بود با دوتا پله به سمت پایین وارد یه سالن بزگ که قشنگ دو تا ست کامل مبل رو تو خودش جا داده بود.. و یه گوششم یه پیانو ی بزرگ سفید قرار داشت میشد و طرف دیگش به سمت آشپزخونه میرفت از در سمت راست آشپزخونه با یه اختلاف سطح خیلی قشنگ وارد یه فضا میشد که یه میز ناهار خوری 12 نفره قرار داشت و از در چپش وارد یه حال نسبتا بزرگ میشدی که کنارش پله های چوبی خراطی شده به سمت بالا میرفت توی حال یه عکس خانوادگی از مجد توش به دیوار زده شده بود توی عکس مجد بیست سالشم نبود ولی از الانشم بهتر بود!!! خانوم فرخیم جوون و لاغرتر بود دوتا برادراشم خوب بودن منتهی به نظر من مجد چهره ی گیرا تری داشت و بیشترم شبیه پدرش بود.
در کل خونه ی قشنگی بود و همه ی خونه با ترکیب رنگ های آبی خیلی کمرنگ وشیری تزئین شده بود بعد از اینکه خوب اطراف رو دید زدم وارد آشپز خونه شدم و در یخچال رو باز کردم .. خدارو شکر فراوونی بود چند تا پرتقال برداشتم و آبشو گرفتم ویکم نون و کره و پنیر گذاشتم تو ی سبنی و از پله ها بالا رفتم .. داشتم فکر میکرم .. کدوم در اتاقشه که دیدم فقط یه دره که شبیه درای دیگه نیست .. نمیدونم چرا ولی یاد در اتاقش توی شرکت افتادم که با سایر درها متفاوت بود واسه ی همین اول توی اون اتاق سرک کشیدم, حدسم درست بود به سینه روی تخت دراز کشیده بودخس خسه نفسش شنیده میشد .. خوابه خواب بود ...بعد از اینکه سینی رو گذاشتم روی پاتختی .. نگاهی به اطراف انداختم .. اتاق سرمه ای سفید بود با یه میز کار سمت راست اتاق و یه تخت دونفره سمت چپ ...و یه در که باز حدس زدم سرویس بهداشتی باشه اتاق ساده ای بود روی دیوار چندتا عکس از خودش و دوستاش که همه پسر بودن و معلوم بود مال دوران دانشجوییشه به چشم میخورد .. با صدای سرفش برگشتم سمتش . خواب بود هنوز.. احساس کردم تب داره گونه هاش گل انداخته بود .. آروم دستمو گذاشتم رو پیشونیش که حدسم درست و بود داشت تو تب میسوخت , نگران شدم .. آروم لحاف رو زدم کنار و سعی کردم بیدارش کنم .. ولی هر چی تکونش دادم فقط هذیون میگفت و دوباره خواب میرفت .. با این هیکل مردنی سعی کردم طاق بازش کنم وکاپشن گرمکنشو از تنش در آرم با هر بد بختی بود اینکارو کردم و سریع رفتم سمت آشپزخونه یکم یخ از تو فریزر برداشتم و دنبال لگن همه ی سوراخ سنبه های خونرو گشتم و آخر توی یه اتاقک کنار دستشویی دم حال که توش فقط ماشین لباسشویی بود و حدس زدم رختشور خونست پیدا کردم و بدو رفتم بالا .. لگن رو توی دست شویی خودش پر کردم و چند تا تیکه یخ انداختم توش و آوردم لب تخت .. پاهاشو از تخت انداختم پایین و کردم توی لگن ..بعد از اینکار یهو شروع کرد لرزیدن رفتم تنشو گرفت تو بغلم که نلرزه... و آروم اروم پیشونیش که خیس عرق بود رو ناز کردم و زیر لب گفتم :
- هییس آروم.. تبت بالاست با اینکار زود زود خوب میشی ..آروم.. آفرین پسر خوب..بعدم یکم از یخ هارو لای دستمالی که از پایین آورده بودم پیچیدم و گذاشتم روی پیشونیش.
کم کم لرزشش آروم شد و حرارت بدنش کم شد .. ترسیدم چشماش باز شه و ببینه اینجوری بغلش کردم از رو تخت اومدم پایین و پاهاشو از لگن درآوردم و خشک کردم , دوباره درازشون کردم رو تخت ..لگن رو بردم گذاشتم توی دستشویی .. و برگشتم ..دیدم هنوز خوابه .. آروم دستمو گذاشتم روی پیشونیش .. تبش خیلی پایین اومده بود تا دستمو اومدم بردارم یهو مچمو گرفت و منم از تر س جیغ زدم که با یه لبخند کمرنگی گفت :
- هیییس بابا .. مگه مرده زنده شده؟؟؟
سعی کردم مچمو از دستش در آرم که سفت تر گرفت و گفت :
- بشین لب تخت ... من با این حالم نمیتونم لقمه بگیرم .. واسم لقمه بگیر..
کلا آدم پرویی بود!!! و یه نگاه به سینی انداختم کره آب شده بود واسه ی همین با این بهانه گفتم :
- ول کن دستمو کره آب شده برم عوضش کنم ..
- یه دفعه گقتم دوست ندارم خر فرض شم ...من کره نمیخوام همون نون پنیر ..
با دستیم که آزاد بود سینی رو گذاشتم رو پاهام اونم خودشو کشید بالا ونشست بالشت رو گداشت پشتشو تکیه داد بهش ..منیدونم چرا ولی قلبم تند تند میزد ..زیر نگاهش با هر جون کندنی بود و با یه دست لقمه می گرفتم براش و اونم با دستش که آزاد بود و دست منو نگرفته بود میذاشت دهنش و روش یه قلپ آب پرتقال میخورد ...
یه دفعه نمیدونم چی شد دستمو ول کرد .. اروم دستش رفت سمت کاپشن گرم کنش و در حالی که ابروشو داده بود بالا و از چشماش شیطنت میبارید گفت :
- تو اینو در آوردی؟؟؟؟
سر تکون دادم و گقتم :
- آره ..چطور ..
یهو چشماشو ریز کرد و یه نگاه به سر تاپام انداخت و گفت :
- خوب شد پاشدم وگرنه معلوم نبود دیگه کدوم لباسامو در آری...
اخم کردم و گفتم :
- تب داشتین میخواستم تبتونو بیارم پایین این چه حرفاییه..
بلند با اون صدای گرفتش خندید و گفت :
- من خودم آدم لخت کنم ... تو دیگه میخوای سر منو شیره بمالی ..
مخم سوت کشید ا این همه وقاحت و پررویی .. اومدم پاشم که سریع باز دستمو گرفت و گفت :
- من هنوز گشنمه ...
عصبی نفسمو دادم بیرون میدونستم حتی با اینکه مریضه زورم بهش نمیچربه مشغول لقمه گرفتن شدم و اونم ساکت نگام میکرد و لقمه هاشو میخورد .. یکم که گذشت احساس کردم مچ دستم داغتر شد واسه ی همین گفتم :
- فکر کنم تبتون رفت بالا باز فقط ته آب پرتقال رو بخورین .. نمیخواد پنیرارو بخورین ..
دیدم چیزی نگفت نگاش کردم که دیدم یه جوری داره نگام میکنه ... قلبم عینه جوجه شروع کرد زدن ..انگار فهمید چون گفت :
- مال تبِ مریضی نیست ...
- با یه لحنی که خودمم از ضعفی که توش بود حالم بهم خورد گفتم :
- میشه دستمو ول کنین؟؟؟
دستمو با عصبانیت ول کرد و گفت :
- تلفن رو بردار این شماررو بگیر 912…....... ..بزن رو آیفن
شماررو گرفتم دو تا بوق خورد که صدای ظریف یه دختر پیچید و گفت :
- وای شروین عزیزم تویی.
- سارا سلام
- سلام عزیزم صدات چرا اینجوریه
- سرما خوردم سوپ بلدی درست کنی واسم بیاری؟؟
- معلومه عشقم تا 1 ساعت دیگه اونجام!!تازه یه لباسم ازونا که دوست داری خریدم ببینی تو تنم خودت خوب میشی!!!!
- نه بذار اونو برای بعد حالم بده بدو !
- زود اومدم بوووس!!!!
اشاره کرد قطع کنم ...
نگاش کردم ...
یه چیزی رو قلبم سنگینی میکرد ..
بدون حرف سینی رو برداشتم که برم که با صدای عصبی گفت :
- این میاد , اینورا و تو راهرو آفتابی نشو...
جوش آوردم سینی رو کوبیدم رو پاتختی و گفتم :
- آخه من داشتم سینه چاک میدادم به خلوت همایونی شما راه پیدا کنم یا همش اینجا ولو بودم .....
بعدم درو زدم بهم و رفتم بیرون .. گربه صفت .. جای تشکرش بود ... لیاقت نداره!!!! کیفمو برداشتم و کلیداشو گذاشتم سر جاشو زدم بیرون .. دلم نمیخواست برم خونه .. ولی ترسیدم برم جایی موقع برگشتن با دختره روبرو شم و فکر کنه واسم مهم بوده نشون بدم یه دختر توی این خونست واسه ی همین بی خیال شدم برگشتم تو سوئیتم ...ولی نمیدونم چرا همش گوشم به در بود که کی دختره میاد...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#18
Posted: 2 Jun 2012 15:45
تقریبا سه ربع بعد صدای کفش پاشنه بلندی توی راهرو پیچید منم واسه ی اینکه صحنه ای رو از دست ندم عین کنه آویزون در شدم ..
دختر که میدونستم اسمش ساراست قد متوسط رو به بلند با صورت سفید و چشمهای درشت سبز و موهای شرابی فر که از پشت شال تا کمرش بود داشت لباشو یه رژ لب زرشکی همرنگ موهاش زده بود و یه تاپ و شلوار سفید با یه پانچوی سر مه ای که جلوش رو باز گذاشته بود پوشیده بود ب یه قابلمه ی کوچیک م دستش بود مجد با همون تیپ صبح اومد دم در و سارا تا دیدتش با عشوه گفت :
- الهی بمیرم شروینی نبینم مریض باشی..
موقعی که رسید بهش مجد دستشو دور کمرش انداخت و گونشو رو بوسید موقع این کار نمیدونم چرا ولی احساس کردم مخصوصا در آپارتمان منو نگاه کرد و رو کرد به سارا و گفت :
- مرسی اومدی آتیش پاره ..
دخترم خندید و رفتن تو...
قلبم یه جوری شده بود ... تند و سنگین میزد . رفتم پهن کاناپه شدم.. و چشمامو یه لحظه بستم .. پیش خودم فکر کردم .. چرا ؟؟ چرا به مجد دارم احساس پیدا میکنم ... دختر دبیرستانی نبودم که کورکورانه عاشق شم ..میدیدم مجد آدم اصلا جالبی نبود .. اونم واسه منی که محمد رو دیده بودم ...کسی که از دید من ربع النوع نجابت بود...با خودم فکر کردم کاش محمدی نبود!!! کسی که هی ناخودآگاه همرو باهاش مقایسه کنم .. بغضم گرفت .. اینکه بکارت روحم با محبت محمد از بین رفته بود برام ضربه ی بدی بود اونم واسه منی که مثل خیلی از دخترای هم وطنم معتقد بودم فقط یه مرد باید تو زندگیم باشه ..درسته این ذهنیت یه جورایی از جامعه به افکار ما زن ها تزریق میشد ولی متاسفانه بیشترمون پذیرفته بودیمش ... توی اونروزها بیشتر ازینکه فکر رفتن ناگهانی محمد آزارم بده اینکه چطور به نفر بعدی که قرار آیندمو باهاش بسازم توضیح بدم من یه زمانی با یکی بدون اینکه اتفاقی بیفته فقط نامزد بودم زجر آوربود احساس میکردم اگه طرف مقابل عکس العمل بدی نشون بده ته مونده ی غرور منه که لگد مال میشه !!! اونم مردای ایرانی ... کم دور و برمون ازین داستانا نشنیده بوذیم ...به هر حال از تمام این حرفا گذشته ... نباید خودمو گول میزدم من داشتم درگیر عاطفی میشدم اون خوشتیپ بود فوق العاده جذاب و موفق بود و بقولی تمام صفاتی رو که در وهله ی اول یه زن رو جذب میکنه داشت ...ولی اینا ملاک درستی نبود .... نباید میذاشتم این اتفاق بیفته ..درست بودکه من نامزد کرده بودم و بهم خورده بود ولی خودم و جسممو هنوز پاک میدیدم و شک نداشتم که مجد و امثالش لیاقت منو ندارن ولو اینکه از لحاظ ظاهر و موقعیت از اونا پایین تر باشم ...
اونشب بعد از کلی کلنجار عقلم با اقتدار از احساسم پیشی گرفت ...ولی میدونستم همیشه همه چیز عقلانی پیش نمیره ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#19
Posted: 2 Jun 2012 15:45
فصل هشتم :
تفریبا یک هفته ای بود که همه چی در آرامش بود هم مجد به پرو پام نمیپیچید همم اینکه من سعی میکردم خیلی جلوش آفتابی نشم اواسط آبان بود و هوا کم کم داشت سرد میشد و خونه تقریبا عین یخچال شده بود... یکی از همین روزاکه یادمه اولین روز عادت ماهیانه امم بود , با اینکه اونقدر سردم بود که دوتا پلیور و دوتا شلورا گرمکن رو رو ی هم پوشیده بودم یه کلاهه پشمی کشیده بودم سرم ولی بازم نمیدونم چرا پام پیش نمیرفت برم به مجد بگم که شوفاژ هارو روشن کنه.. نشسته بودم داشتم درسهای دانشگامو مرور میکردم که زنگ آپارتمانم زده شد از توی چشمی که نگاه کردم دیدم خودشه .... از بعد از اون سرما خوردگیه یه هوا لاغر تر شده بود ولی بهش میومد ..بالاخره دل از چشمی کندم و درو باز کردم .. طبق عادتش بدون اینکه سلام کنه گفت :
- فکر کردم خونت هزار متر زیر بناست چرا اینقدر لفتش میدی تا درو باز کنی ؟
جوابشو ندادم ..کلا دوست داشت نیشرو بزنه!!! .. بی تفاوت گفتم :
- خوب حالا امرتون ؟؟؟
- اومدم بگم من دارم فردا صبح یه هفته میرم اصفهان واسه ی همون مناقصه ای که بردیم .. البته قبل رفتنم یه سر میام شرکت و سفارشای لازم رو میکنم ولی خواستم قبلش به تو بگم .. توی این چند وقتی که نیستم علاوه بر دزد گیر در پارکینگ و در اصلیم قفل کن .. اگرم بری خونه ی یکی از قوم و خویشات تا تنها نمونی که خیلی خیلی بهتره و خیال منم راحت تره!!!
نگاهی بهش انداختم و گفتم :
- خوب دیگه؟
- یعنی نمیری خونه ی اقوامت ؟
- نه .. دلیلی نمیبینم .. شما خیلی شبا نیستید!!! ... بعدشم مگه تا الان تنها نبودم؟؟!! ..
موشکافانه نگام کرد بعدم یه خنده ی محو رو لبش نشست و گفت :
- چه شجاع!!! ببینم آمار رفت و آمد منم داری؟؟؟
پیش خودم گفتم باز آتو دادم دستش ...داشتم فکر میکردم چی بگم که دیدم داره سر تاپام رو بر انداز میکن واسه همین گفتم :
- شاخ دارم یادم؟؟؟ چرا اینجوری نگام میکنین؟
با شک گفت :
- سردته؟
- چطور
- آخه این همه لباس و کلاه تنته .. اول فکر کردم چاق شدی بعد دیدم یه شلواره دیگه ازون زیر زده بیرون بعدم اشاره کرد به پاچه ی شلوارم ..
پیش خودم گفتم نمیری کیانا با این تیپ پسر کشت!!!!!
در ادامه گفت :
- یعنی با اینکه شوفاژا روشنه بازم سردته ؟ نکنه مریض داری میشی..
با تعجب نگاش کردم و تقریبا داد زدم :
- مگه روشنن؟؟؟؟؟؟؟!!!!!
تعجب کرد گفت :
- نزدیک یه هفتست ... هوا سرد شده دیگه !!
دلم میخواست هونجا قربونیش میکردم!!!!! با عصبانیت گفتم :
- یعنی شما شوفاژارو روشن میکنی نباید به من بگی؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!
انگار تازه دوزاریش افتاده باشه گفت :
- آخه فکر میکردم ..
- شما اینجور فسفر نسوزون ...
- ببخشید .. حالا میخوای واست شوفاژارو روشن کنم!!!! شیراش قلق داره!!
- لازم نکرده چلاع که نیستم ..
یه نگاه موزماری بهم کرد و شونه هاشو انداخت بالا وگفت :
- خودت میدونی پس.. فعلا!!!
تا در و بستم بدو رفتم سمت شوفاژها.. اولی رو هر چی زور زدم باز نشد .. دومی سومی.. خلاصه .. هیجکدوم رو نتونستم باز کنم .. مونده بودم برم بهش بگم یا نه .. اگه نمیرفتم باید یکیو میووردم شیرارو باز کنه .. منم تنها , به هرکسی نمیشد امتحان کرد ..تو دو به شک بودم که بی خیال شدم و رفتم سمت در تا درو باز کردم دیدم به دیوار کنار در تکیه داده و با یه لبخند موذیانه نگام میکنه!!!!! بعدم گفت :
- چی شد؟؟؟!! نتونستی نه ..!!!؟؟
از جلو در بی هیچ حرفی رفتم کنار ..
اومد تو اول به دور و بر یه نگاه کرد .. بعدم روشو کرد به من و گفت :
- چه با سلیقه ...
- مرسی!
- بی هیچ حرف دیگه رفت سمت شوفاژ اول و با یه حرکت بازش کرد .. بعدم با یه دونه ازون خنده مهربوناش که منو یاد بابام مینداخت نگام کرد و گفت :
- آخه تو با این دستای ظریف از پس اینا بر میای دختره ی لجباز ...
قلبم دوباره شروع کرد به تند زدن .. پیش خودم گفتم کیانا اون به درد تو نمیخوره اینقدر بی جنبه نباش باز به روت خندید..بعدم ناخودآگاه بهش اخم کردم!!!!!
انگار که به حال درونیم پی برد بی هیچ حرفی رفت سراغ بقیه ی شوفاژا ..وقتی 3 تا شوفاژ پایین رو روشن کرد رو کرد بهم و گفت :
- اجازه هست مال بالارم روشن کنم ؟ این سه تا کفاف کل خونرو نمیده!
چه مودب شده بود .. نگاش کردم گفتم :
- همرو روشن کنید .. ممنون میشم!!
- پس مشکلی نداره برم تو اتاق خوابت ؟
- نه برین ...
نشستم رو کاناپه .. وقتی از بالا اومد .. نگاش مهربون تر شده بود!! با خودم گفتم یا خدا!!! این چرا اینجوری میکنه امشب؟؟؟!!!!
برای اینکه از کارشم تشکر کنم تعارف زدم گفتم :
- مرسی تو زحمت افتادین یه چایی میخورین ؟
میگن تعارف اومد نیومد داره ... گفت :
- آخ گفتی آره اگه زحمتی نیست ..
تو دلم کلی بد و بیراه بار خودم کردم..شما حرف نزنی کسی نمیگه لالی.. خلاصه رفتم تو آشپزخونه و کتری رو گذاشتم نمیدونم با اینکه دوست نداشتم توی خونم باشه ولی دوست داشتم حالا که هست نشون بدم خانه داری بلدم واسه ی همین یه سبد میوه و دو تازیر دستی بردم تا کتری جوش بیاد..موقعی که وارد حال شدم دیدم قاب عکش خانوادگیمون دستشه و داره نگاه میکنم تا منو دید قاب و گذاشت سر جاش و اومد سبد رو از دستم گرفت و گذاشت رو میز بعد مهربون خندید و گفت :
- چرا زحمت کشیدی با این حالت خانوم موشه ..
پیش خودم فکر کردم کدوم حالت که دوباره گفت :
- خواهر خوشگلی داری..
نمیدونم چرا خیلی خوشم نیومد با اینکه کتی رو خیلی دوست داشتم ولی ته دلم یه جوری شد .. با این حال گفتم :
- لطف دارید ..
چند ثانیه به صورتم خیره شد و گفت :
- ولی تو بانمک تری ...
یه نسیم خنکی از دلم رد شد.. با صدای سوت کتری به خودم اومدم و گفتم :
- برم چایی رو دم کنم کتری جوش اومد..
بعد از اینکه چای دم کشید توی استکان ریختم و با خرما و قند گذاشتم تا اومدم بردارم یهو زیر دلم تیر کشید و دستم رو گرفتم زیر دلم ویه ناله ی آروم جوری که نشنوه کردم ..
توی همین حین سنگینی نگاهی رو احساس کردم برگشتم دیدم .. تکیه داده به در زبونم بند اومده بود ...با لبخند اومد تو و روبروم وایساد و گفت :
- مامانم هر وقت ازین دردا داشت چای دارچین میخورد ... هم درد و تسکین میداد همم ..
قلبم داشت از سینم میزد بیرون و نوک انگشتام یخ کرده بود .. یه جورایی دوست داشتم آب میشدم میرفتم تو زمین یه جورایی ام دوست داشتم میکشتمش..
انگار که فهمیده باشه ادامه داد :
- از چیزایی که رو تختت بود فهمیدم .. الانم که دیدمت مطمئن شدم.. میخوای تو بشینی من واست چای دارچین دم کنم خانوم موشه مریض؟
با صدایی که از ته چاه میومد گفتم :
- میشه برید ؟؟؟ من دوست ندارم یه مرد غریبه تو خونم باشه ... اونم از اون مردایی که به خودشون اجازه میدن به حریم خصوصی افراد سرک بکشن ..
نگاهی بهم کرد و با لحن یکم عصبی گفت :
- دوباره شدی همون موشه که باید دمشو چید !!!!! یه هفته که نیستم خوب جولوناتو بده چون بعد از اینکه بیام میخوام تصمیم بگیرم لیاقت اینکه توی شرکتم باشی رو داری یا نه!!!
با اخم نگاش کردم و رومو کردم اونور..
عصبی غرید و گفت :
- هر وقت باهات حرف میزنم روتو بکن سمت من..
مخصوصا رومو همون ور نگه داشتم ..که یهو با دستش چونمو گرفت چرخوند سمت خودش و گفت :
- اگه میبینی گاهی لی لی به لالات میذارم مال این که پدرت به سخاوت گفته که به من بگه هواتو داشته باشم!!وگرنه من عادت دارم نازمو بکشن نه اینکه ناز کسیو بکشم!!!
نگاش عین گوله ی آتیش شده بود تنم یخ کرده بود و به وضوح فشارم پایین بود ..
مطمئنم فهمیده بود چه حالیم چون آروم چونمو ول کرد و بدون حرف اضافی از آشپزخونه رفت بیرون چند لحظه بدم صدای در خونه اومد...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#20
Posted: 2 Jun 2012 15:46
همونجا روی صندلی آشپزخونه ولو شدم .. سرمو گذاشتم رو میز و اجازه دادم اشکام جاری شه.. موقع های ماهانم خیلی نازک نارنجی میشدم گریه یکم بهم تسکین میداد .. همین طور که اشکام میومد به این فکر کردم چرا ؟؟؟ چرا باید اجازه بدم هر جوور دوست داره باهام رفتار کنه!!!! چرا کوتاه میام خیلی جاها ..من که اینجوری نبودم .. یهو فکری به ذهنم رسید.... آروم اشکامو پاک کردم و یه لبخند موذی زدم .. احساس میکردم این یه هفته فرصت خوبیه تا حریف رو از میدون به در کنم!! اون کاملا داشت رو قاعده ی بازی پیش میرفت اون یه گربه بود که قشنگ داشت با طعمه بازی میکرد... پس نوبت من بود ... با این فکر جون دوباره ای گرفتم ..برای برد از حریف اول باید خوبه خوب میشناختمش... . این هفته یه فرصت طلایی بود!!
اونشب با هزاران نقشه ی تو ذهنم خوابیدم اولین قدم این بود فردا با روحیه برم شرکت تا فکر نکنه بهم ضربه ای زده!!! صبح ساعت شش سر حال از خواب پاشدم بعد از خوردن صبحانه رفتم سر کمد لباسام یه بارونیه شیک سرمه ای داشتم واسه ی مهمونی که هر وقت میپوشیدم کتی میگفت : دوزار افتاد روت!!!!! تصمیم گرفتم اونو بپوشم با یه شلوار جین سرمه ای راسته و یه کیف و بوت پاشنه بلند قهوه ای سوخته . یه شال سفیدم انداختم سرم و یه آرایش حسابیم کردم وقتی جلوی آینه وایسادم کلی فرق کرده بودم یه لبخند پسر کشم نشوندم رو لبام و با بسم ا.. از در اومدم بیرون...
وقتی رفتم پایین از ماشین توی پارکینگ فهمیدم نرفته ... گفتم معطل کنم شاید بیاد .. واسه ی همین رفتم دزدگیر رو قطع کردم و یه کمم طولش دادم .. نا امید داشتم از پارکینگ می رفتم سمت در که دیدم داره از پله ها میاد پایین یه نگاه انداختم که دیدم ابروهاشو داد بالا و گفت :
- داری میری شرکت ؟؟؟
- بله....
- چه تیپی زدی..
- آخه بعد از شرکت قراره برم بیرون !
چپ چپ نگا کرد و گفت :
- به سلامتی کجا ؟؟؟
بی تفاوت گقتم :
- خونه ی آقا شجاع .
بعدم یه دونه ازون خنده های پسر کش که چال گونم قشنگ به چشم میومد رو بهش انداختم و تو بهت گذاشتمش و رفتم ...
وسطای کوچه بودم که ماشین با قیژی جلوی پام نگه داشته شدو مجد ازش پیاده شد اومد سمتم .. یه لحظه ترسیدم تو چشماش یه طوفانی بود .. ولی خودمو نباختم و سینمو دادم جلو و بی تفاوت نگاش کردم اومد سمتم و با یه حرکت گلمو گرفت چسبوندتم به شیشه ی ماشین ..
و عصبانی گفت :
- خوش ندارم عین فا حشه ها کسی بیاد شرکتم!!!
باورم نمیشد من که لباس بدی نپوشیده بودم .. اخم کردم و در حالی که سعی میکردم دستش رو از دور گردنم باز کنم گفتم :
- چته رم کردی ؟؟؟؟ ولم کن لعنتی....جلوی مردم..
دستشو محکم تر فشار داد دور گلوم ...و گفت:
- پس سوار شو..
بی هیچ حرفی در رو باز کرد و هلم داد تو ماشین ...
خودشم سوار شد .. اومدم درو باز کنم بپرم پایین که دیدم قفل کودک رو زده عصبی گفتم :
- این مسخره بازیا چیه ؟
- تو این مسخره بازیا چیه ؟؟ این کفشا چیه ؟؟؟ مگه عروسی دعوتی ؟؟؟ با کی داری لج میکنی... با خودت ؟ بعدم دستمال گرفت جلومو گفت :
- زود اون ماتیک سرخ رو از رو لبت پاک کن ... شبیه زنای هرجایی شدی..
مخم داشت سوت می کشید .. دستمال رو گرفتم و پرت کردم اونور و با عصبانیت گفتم :
- نگه دار وگرنه من میدونم و تو ..هرجایی تویی و اون زنایی که هرشب با یکیشونی
پوزخندی زد انگار نه انگار ...و گفت :
- اونا که اگه هرجایی نبودن که هرشب نمیومدن پیش من!!!
با عصبانیت داد زد :
- لعنتی تو مگه کیه منی به تو چه آخه...
- -کسیت نیستم ولی میدونم یه مرد بی ناموس اینجوری ببیندت پیش خودش چی فکر میکنه ..
- کافر همه را به کیش خود پندارد!!!!
زد رو ترمز و بزگشت سمتم و با صدایی از عصبانیت دورگه شده بود گفت :
- من هر گهی که هستم ناموس دزد نیستم!!! اینو یادت باشه ..
ترسیده بودم ولی با پررویی گفتم :
- پس اون دخترایی که میان پیشت بی ننه بابان ؟؟؟ آدم نیستن که بی حیثیتشون میکنی؟
- اونا خودشون میخوان در ضمن من تا حالا با دختری نبودم که ... استغفرا... کیانا یه کاری نکن اون روی سگ من بالا بیادا ... اون رژ کثافتو عین بچه ی آدم پاک کن وگرنه خودم پاکش میکنم..
نمیدونم چرا دوست داشتم با خودم و خودش دوئل کنم واسه ی همین دوباره دستمال رو پرت کردم تو صورتشو گفتم :
- فکرشم نکن این رژ از رو لبم پاک شه !!!
نمبدونم از تجربه ی زیاد با دخترا بودن بود یا کلا آی کیوش بالا بود چون یه نگاه مشکوکی بهم کرد و گفت :
- مثل اینکه بدت نمیاد من پاکش کنم ... قند تو دلت آب شد؟؟؟
مخم سوووت کشید ..دلم میخواست ناخناشو دونه دونه بکشم!!!!!!!!!!!!!!!
دستمال رو با آرامش برداشت تا اومد بیارتش سمت من گفتم :
- هوووی!!! چیکار میکنی ؟؟ بدش خودم!!!
با عصبانیت چند دفعه کشیدم به لبم که با لحن شیطونی گفت :
- اووووه بسه حالا توام!!! لبتو که نگفتم بکنی اون لب حالا حالا باید سالم بمونه ...
دلم میخواست سرمو بزنم به شیشه!!!!! برای اینکه حرصش بدم گفتم :
- خوبه یه هفته در نبودتون نفس میکشم!!!!! اونوقت میخوام ببینم کیه به رژم گیر بده ...
بدم یه پوزخند زدم بهش...
عین سیب زمینی نگام کرد و در کمال اعتماد به نفس گفت :
- خدا ازون ته دلت بشنوه!!!!!!!!
بعدم در کمال خونسردی عینکشو رد و راه افتاد ...رک بگم ازون آدمای هفت خط بود گاهی وقتا که به چشمام نگاه میکرد احساس میکردم تا ضمیر نا خودآگاهمم داره میخونه... نمیدونم شاید من به عنوان یه زن از مردی که نگام کنه بفهمه چمه برای زندگی خوشم بیاد ولی قبول اینکه به چه قیمتی این تجربه رو بدست آورده باشه برام مهم بود ...بگذریم اولین بار بود تو ماشینش نشسته بودم خدا وکیلی دست فرمونش عالی بود....ولی یکم تند میرفت البته من از سرعت بدم نمیومد ولی از لایی کشیدن میترسیدم ... اونم نمیدونم مخصوصا میخواست دست فرمونش رو به رخم بکشه یا عادتش بود خیلی تند میرفت گاه گداری از بین دو سه تا ماشین لایی میکشید ..
بالاخره با هزار بدبختی بود رسیدیم نزدیکای شرکت که یهو زد رو ترمز و گفت :
- اینجا پیادت میکنم دوست ندارم کسی ببینتمون .. نمیخوام واست بد شه...
بدون حرف پیاده شدم که شیشه رو داد پایین و گفت :
- با اون کفشاتم خیلی تو شرکت راه نرو امروز...
چپ چپ نگاش کردم که گفت :
- فعلا بابات تورو دست من سپرده!!!!!
عصبانی گفتم :
- یکی باید پیدا کنیم شمارو دستش بسپریم ..
خندید و گفت :
- شیطون!!!!!!!!
اخمی کردم ..و رومو ازش برگردوندم ...
اونم گاز داد و رفت...
وفتی رسیدم شرکت دیدم بغل میز شمس وایساده و داره به دو سه تا از بچه های شرکت امر و نهی میکنه .. منو که دید طبق معمول سرشو یه هوا تکون داد بعدم نگاش رفت سمت کفشام .. و یه اخم ریز کرد ... و ادامه ی حرفشو گرفت..رفتم توی اتاقم .. فقط فاطمه اومده بود تا منو دید سوتی کشید و بعد از سلام و احوالپرسی گفت : اااوووووه چه تیپی زدی .... چه ناز شدی .. پیش خودم گفتم خبر نداری این تیپ باعث خلق چه صحنه های اکشنی شده... ازش تشکر کردم کم کم سر و کله ی سحر وآتوسام پیدا شد هر کدوم یه نظری راجع به تیپ ما دادن ... یه ساعتی گذشت و مشغول کارام بودم که یه sms اومد از شماره ی ناشناس ..
" آقا گربه داره میره ... برو تو ریکاوری تا من بیام!!!!هیچ از موشای ضعیف خوشم نمیاد!!! چون مجبور میشم بخورمشون!!! "
کار مجد بود ... تو دلم گفتم : بری دیگه بر نگردی .. ولی بعدش زبونمو گاز گرفتم دیگه راضی به مرگش که نبودم!!!!
نمیدونم چرا بر خلاف صبح که خوشحال بودم از رفتنش .. ولی الان کسل شده بودم اونروز تا عصری بی حوصله و دمغ بودم و وقتیم رفتم خونه و به جای خالی ماشینش نگاه کردم بغضم گرفت ...
وقتی رسیدم خونه ناخوآگاه شماره ی مامان اینارو گرفتم دو سه ساعتی خودمو با مامان و بابا و علی الخصوص کتی سرگرم کردم .. وقتی که صحبتم تموم شد و قطع کردم تازه فهمیدم چقدر دلتنگشون بودم ...بدم برای خواب آماده شدم..
شب موقع خواب به تنها چیزی که فکر میکرئم این بود که مجد الان کجاست یا چیکار میکنه و انقدر حالت های مختلف در نظر گرفتم تا بالاخره خواب رفتم ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!