انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 16:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  13  14  15  16  پسین »

هم سایه من


زن

 
فردا صبحش کسل و بیحال از خواب پاشدم و به زور حاضر شدم رفتم سر کار ...انگار مجد نبود منم حال و حوصله نداشتم ... وقتی رسیدم طبق معمول فقط فاطمه اومده بود بعد از اینکه بهش سلام کردم و با خنده گفتم :
- تو از چند میای که همیشه اولی ؟
خندید و گفت :
- تقصیر محسنه کلا آدم سحر خیزیه منم بد عادت کرده .. ما 7.5 تقریبا میرسیم..
یکم میزمو مرتب کردم تا کارمو شروع کنم توی همین حین نگاهی به ساعت انداختم دیدم 8:30 شده رو کردم به فاطمه و گفتم :
- آتوسا و سحر دیر نکردن ؟
- نه مگه نمیدونی؟ با سه تا از مهندسا رفتن اصفهان دیشب ..
پیش خودم گفتم خوش بحالشون ..مجد سحر رو گفته بیاد ولی من رو.. توی این فکرا بودم که فاطمه گفت :
- البته گویا مجد به معاونش گفته به آتوسا و تو بگه ولی بعد بی خیال تو شده و گفته سحر .. من فکر میکنم چون رسمی نیستی هنوز ...
بازم جای امیدواری بود اول اسمی از من برده ولی واسم عجیب بود چرا تغییر عقیده داده...توی این عوالم بودم که یه لحظه به ذهنم خطور کرد حالا که سحر و آتوسا نیستن بهترین موقعیت که از زیر زبون فاطمه داستان اون کرامت گریان رو بپرسم... رو کردم به فاطمه و گفتم :
- راستی فاطمه اونی که قبل از من اینجا بود چی شد یهو رفت ؟
فاطمه خندید و گفت :
- وای بالاخره پرسیدی ... من کم کم داشتم فکر میکردم تو چیپ فضولی مغزت خرابه یا سوخته .. من اگه بودم روز اول آمار یارورو در میاوردم ..
بعدم شکلک بانمکی در آورد و انگار که یه سوژه ی ناب دادم دستش اومد یه صندلی کشید دم میز منو روبروم نشست و شروع کرد :
- وا.. توی این دوسالی که من آدمای مختلفی پشت میز تو و سحر نشستن ..میدونی داستان دخترای مجرد این شرکت چیه اینکه همشون عاشق یه نفرن اونم مجده ...رک بهت میگم یه جورایی حق دارن یعنی منم شاید اگه مجرد بودم جذبش میشد م...
خندم گرفت باید یه پروژه تحت عنوان علل بیماری مجد گرایی و دلایل شیوع آن رو برای خودم تعریف میکردم تا بتونم بهتر از پس این مجد بر بیام..
فاطمه ادامه داد :


- میدونی از دید خیلیا مجد انحراف اخلاقی داره ولی از دید من یه مرد جوونه که اونقدر دورش رو دختر حسابی و نا حسابی گرفته که ناخودآگاه گه گاه به این خوان نعمتی که جلوش بازه یه ناخونکی میزنه..وگرنه کسی که منحرفه نسبت به همه منحرفه ولی باورت نمیشه مجد به من یا آتوسا که شوهر نامزد داریم حتی موقع حرف زدن نگاهم نمیکنه .. من به شخصه خیلی واسش احترام قائلم ..اما راجع به کرامت بگم که اونم مثل خیلیای دیگه به مجد نخ داد و مجد نگرفت ولی اونقدر تکرار کرد تا بالاخره تقریبا خودش رفت نخ رو داد دست مجد ..
فاطمه که از تشبیه خودش ریسه رفته بود از خنده بعد از اینکه خندش تموم شد ادمه داد :
- کرامت مجد رو شام دعوت کرد بیرون و اونجور که با وقاحت برای ما تعریف کرد شبم رفته بودن خونه ی کرامت و با هم قهوه خورده بودن کرامت اونقدر ابله بود که فکر میکرد چون مجد بهش روی خوش نشون داده تمومه و اون عاشقش شده واسه ی همین گویا ادعا کرده بوده که مجد باهاش رابطه داشته و به جسمش صدمه زده و بهتر دیگه همه چی رو زسمی کنه ولی مجدم ازون زبل تر شکایت کرده و کار به پزشک قانونی این صحبتا کشیده و مشخص شده نه بابا خانوم چندین دفعه جراحی کرده ... به هر حال تموم این قضایا منجر بیرونش کنه ..اونروزیم که تو اومدی , کرامت اومده بود واسه ی تسویه حساب و این حرفا..
من که دهنم باز مونده بود ... فقط یه سوال تو ذهنم میچرخید اونم اینکه این داستان از کجا درز پیدا کرده ؟ که فاطمه در جوابم گفت :
- یه دختره بود لنگه ی کرامت به اسم خانوم درمنش تمام جیک و پوک کرامت و این یکی بود مثلا صمیمی بودن ولی تا کرامت رفت همه ی داستان رو واسه ی همه تعریف کرد البته خودشم بعد از دو هفته اخراج شد چون اونم داشت به مجد طناب میداد .. مجدم که دیده بود وضع شرکتش داره متشنج میشه بلافاصله درمنش رو هم اخراج کرد!
فاطمه در ادامه ی حرفش گفت :
- توی این مدت تنها کسی که دیدم به مجد توجهی نداره تو بودی هر چند که من حس میکنم بر خلاف تو اون بهت توجه داره ...
از اینکه میدیدم حالت درونی علاقه به مجد نمود بیرونی پیدا نکرده خوشحال شدم وگفتم :
- نه بابا من احساس میکنم یه جورایی میخواد ضایعمم کنه!!
فاطمه خندید و گفت :
- نه احساس میکنم یه جورایی نسبت بهت یه نوع احساس مسئولیت پدرانه داره .. میدونی اونروز که رو میز خوابت برده بود من اومدم بیدارت کنم پیش خودم گفتم توبیخت حتمیه ولی دیدم داره با یه لبخندی نگات میکنه و بعدم رو به ما کرد و مرخصمون کرد ..
برای اینکه سوتی مجد روجمعش کنم به دروغ گفتم :
- توبیخم نکرد ولی یه جوری فامیلیمو صدا کرد که ده متر پریدم از جام ..

فاطمه گفت :
- بهر حال ببین کی بهت گفتم بعدم انگار که چیزی یادش افتاده باشه گفت :
- -بهتره جلوی سحر راجع به مجد حرف نزنی .. سحرم یه جورایی گرفتار عشق مجده البته یه مدت بود به هر بهانه ای میرفت توی اتاقش ولی ازون جا که نوه ی مش رحیمه مجد بهش رک گفته بوده که دوست نداره از دختر خوبی مثل سحر رفتارای سبک ببینه .. واسه ی همینه از مجد خوشم میاد اگه آدم کثیفی بود میتونست به راحتی از سحرم سوءاستفاده کنه ..ولی اینکارو نکرد البته خوب این با توجه به شناختیه که من در حد محیط کار ازش دارم ..

قبول کردم به سحر چیزی نگم .. حرفای فاطمه که تموم شد هردو برگشتیم سر کار ولی من حواسم هنوزم پیش دیدگاه فاطمه به مجد بود راستش یه جورِ بی طرفی راجع بهش قضاوت کرده بود و همین باعث میشد صحت دیدگاهش تاحدودی غیر قابل انکار باشه...
سه چهار روز دیگم گذشت و من هرروز دلتنگ تر میشدم دلم برای سر به سر گذاشتنامون تنگ شده بود علی الخصوص توی خونه با اینکه همسایم بود ولی در نبودش خونه بد جور سوت و کور شده بود شاید تمام اینا به خاطر این بود که من خیلی تنها بود با بچه های دانشگاه چون بیشترشون پسر بون و دختراشم هم تیپ من نبودن اصلا جور نشده بودم و توی شرکتم به جز فاطمه و تا حدودیم آتوسا با کسی احساس صمیمیت نمیکردم دوستای خودمم که شیراز بودن و در حد تلفن و Sms گه گاهی ازشون خبری میگرفتم ... خلاصه اونروز از راه دانشگاه اونقدر کسل بودم که شرکت نرفتم مجدم که نبود و انگیزه ی لازم رو به قولی نداشتم واسه ی همین یه راست اومدم خونه ..موقعی که اومدم بالا با دیدن در آپارتمان مجد عصبی شدم رفتم سمت در و چند بار با پا کوبیدم و به در و با خودم گفتم :
- لعنتی لعنتی ... ازت متنفرم که من و تنها گذاشتی و رفتی .. توی همین عوالم بودم که در یهو باز شد و مجد با قیافه ی خوابالو و وحشت زده و موهای بهم ریخته و یه تی شرت سفید چسبون و یه شلوار ورزشی طوسی در رو باز کرد ....
باورم نمیشد داشتم سکته میکردم فکر کردم خواب میبینم که با صدای خوابالو و دورگه ی مجد فهمیدم به خودم اومد :
- چی شده کیانا ؟؟؟ چرا اینجوری درو میکوبی ؟
من که به تته پته افتاد بودم با سر هم کردن اصوات نا مفهومی فقط گفتم :
- ش ش شم ااا م م اااو م م دی ؟؟
یهو یه نگاه به قیافه ی من انداخت و زد زیر خنده و در حالی کخه میخندید گفت :
- آهان فکر کردی نیستم ؟؟؟؟ داشتی دق دلیتو سر در خونم خالی میکردی؟
بعدم ازون نگاههایی که باهاش مچ میگرفت کرد و گفت :
- ازین به بعد هر وقت خواستی دق دلیتو خالی کنی به در کاری نداشته باش من سینم اونقدر قوی هست که توان مقابله با مشت های ظریف تورو داشته باشه ...
بعدم نگاهشو انداخت توی عمق چشام ...تاب نیوردمو نگامو دزدیم .. گفتم :
- کی اومدین ؟؟ چرا ماشین پایین نبود پس؟
- وسط راه خراب شد تعمیرگاست .. بعدم موذیانه گفت :
- دلتنگم شده بودی ؟؟؟
تقریبا از توی شوک در اومده بودم واسه ی همین گفتم :
- تو خواب ببینید من دلتنگتون شم!!! حالام که اومدین از امشب دزدگیر با شما!!!
ابروشو داد بالا و یه لبخندی زد و گفت :
- چه مسئله ی بغرنجی!!!!به روی چشم!!!
بعدم به راحتی گفت :
- ولی من دلتنگت شده بودم .. میدونی اونجا کسی نبود سر به سرش بگذارم ..البته به حسام (معاون شرکت!) زنگ زدم و گفتم با تیم بفرستدت ... بعدم در حالی که اومد روبروم وایساد ادامه داد و گفت :
- ولی دیدم خانوم موشه درس داره .... ببین چه به فکرتم خال قزی خانوم..
در حالیکه تو دلم کله قند آب میشد سعی کردم با لحن بی تفاوتی بگم :
- همین شما موندین که به فکر من باشین .. البته شمام میگفتین من نمیومدم...
خندید و یکم بهم نزدیکتر شد و درست روبروم وایساد و آروم گفت :
- مطمئنی؟؟؟ رو حرف رئیست حرف بزنی گرون تموم میشه واستا ...راستی .. ماتیک قرمزت کو ؟؟؟ مگه قرار نبود من نیستم...
داشتم سنکوپ میکردم ... چقدر دلم واسش تنگ شده بود ... خودمو کنترل کردم و گفتم :
- امروز دانشگاه بودم اونجا که خبری نیست!!! مهم شرکته که کلی مهندسای جوون و خوشتیپ داره!!!! بعدم یه پوزخند زدم و گفتم :
- کاری ندارید؟؟؟؟؟
دندون قروچه ای کرد و گفت :
- داغ ماتیک سرخ رو به دلت میذارم ...همین طور داغ تورو به دل ...
باقی حرفش رو خرد منم خونسرد گفتم :
- بله!!! خواهیم دید جناب وکیل وصی!!!!! روز خوش!!!
زود تر از من بی هیچ حرفی رفت تو خونه و در کوبید بهم ..
نقطه ضعفش دستم اومده بود بر خلاف ظاهرش که آدم راحتی بنظر میومد ولی غیرتی بود و واسش خیلی چیزا اهمیت داشت ...و این حساسیت ش رو من میتونست یه برگه بنده واسه ام باشه تا به موقعش تلافیه همه ی اذیتاشو در آرم!!! البته اون موقع نمیدونستم بازی با غیرت یه مرد یعنی باز با دم شیر....
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل نهم :
صبح روز بعدی که مجد از اصفهان اومد بر خلاف یه هفته ی اخیرش سر حال و قبراق راس 6 از خواب پاشدم و صبحونه رو خوردم رفتم سر وقت کمدم ..
یه بارونیه کرم یکم براق داشتم با یه شلوار کرم تنم کردم و یه شال قهوه ای سیر انداختم سرم تیپمو با یه کفش چرم کرم و قهوه ای و یه کیف کرم تکمیل کردم ...
آرایش ملایمی کردم و به جای رژ فقط یه برق لب زدم و تو آینه یکم ژست گرفتم و سر حال زدم بیرون داشتم در آپارتمان رو قفل میکردم که مجدم اومد بیرون و یه نگاه به سر تاپام انداخت و طبق معمول بی سلام گفت :
- آخه توی سیاه سوخترو چه به کرم پوشیدن!!!
اول صبحی باید کرمرو بریزه .. در جوابش گفتم :
- شما بتون یاد ندادن اول سلام کنین ؟؟؟؟
با لحن شوخ و در عین حال پررو گفت :
- نه!! تازه مثل تو که بهت یاد ندادن به بزرگتر سلام کنی ...
همچین بیراهم نمیگفت مجد حداقل 6-7 سالی از من بزرگتر بود ...من تاحالا بهش سلام نکرده بودم!!!!!
به روم نیووردم که گفت :
- من امروز ماشین ندارم با تو میام!!
اخم کردم و گفتم :
- یعنی چی ؟؟؟ با من میخواین راه بیفتین که چی بشه؟؟؟
- خندید گفت :
- - نیست که توام بدت میاد؟
عصبی گفتم :
- آره بدم میاد!!
انگار از عصبانی شدن من لذت میبرد گفت :
- خدا از ته دلت بشنوه بعدم ... بهتر با رئیس بعد از اینت بهتر صحبت کنی ...
یهو متعجب نگاش کردم که گفت :
- یه ماه امتحانیت تموم شد ..
بعدم ابروهاشو داد بالا و خندید ..
در حالی که خوشحال بودم استخدامم ولی با پررویی گفتم :
- اون که مسلم بود !!!!کی بهتر از من ..
یهو ا منفجز شد از خنده و گفت :
- یعنی کم نیاری یه وقتا ....
بعدم گفت :
- بدو دیرمون شد ..
دوست داشتم باهاش باشم واسه ی همین دیگه حرفی نزدم و راه افتادیم .. اولین باری بود کنارش راه میرفتم ..شونه به شونه .. بوی ادکلنش دیوونم میکرد ..قدم خیلی براش کوتاه بود .. تا وسط بازوش بودم تقریبا .. وقتی رسیدیم دم خیابون ..بودن توجه به من که داشتم میگفتم اتوبوس اونوره به اولین ماشین گفت دربست و در رو واسم باز کرد ..
سوار شدم اونم کنارم نشست ... تاسوار شدیم و ماشین حرت کرد با اعتراض گفتم :
- منو مسخره کردین میگین با هم بریم بعد دربست میگیرین ؟
مهربون نگام کرد و گفت :
- آخه من دلم میاد خانوم موشرو با اتوبوس ببرم ؟؟؟؟
- زیر نگاش تاب نیووردم و رومو کردم اونور...
- اونم دیگه حرف نزد و لی گه گاه سنگینی نگاشو احساس میکردم .. نرسیده به شرکت به راننده گفت که نگه داره و زیر گوشم گفت :
- - شرکت میبینمت کیانا
بعدم پیاده شد و پول رو حساب کرد و به راننده گفت :
- خانو م رو تا مسیری که میرن برسون .
بعدم سرشو به معنی خداحفظی خم کرد و دستاشو کرد تو جیبش ت منتظر شد تا ماشین راه بیفته ...
نمیدونم چه حسی داشتم .. خیلی خوب بلد بود با یه دختر جوون رفتار کنه و توقع هایی که اون از یه مرد داررو برآورده کنه ...
توی همین افکار بودم که رسیدم و توی تمام مدتیم که برسم به اتاقم تو فکر مجد بودم با دیدن و آتوسا و سحر و سوغاتیایی که واسه ی منو فاطمه از اصفهان خریده بودن تا حدودی از فکرش در اومدم بعد از تشکر و روبوسی فاطمه رو کرد به آتوسا و گفت :
- خوب بگو ببینم این پروژه چجوری؟ با کیا همکاری دارین ؟؟
- وا.. از قرار معلوم با شرکت ایران پایا همکاریم یعنی سرمایه گذار اونان اتفاقا رئیس شرکتم بود با دخترش و چند تا از مهندسا شون..
سحر میون حرفش پرید و گفت :
- بساطی داشتیم با این دختره رئیس!!! همش به مجد آویزون بود ..
آتوسا ادامه داد :
- اه اه عینه سریش اصلا من مونده بودم ...تمام مدت تو ماشین مجد بود با اون میرفت و با اون میمومد ...البته عملا خودشو تحمیل کرده بود ...
با شنیدن این حرفا نمیدونم چرا نفسم به شماره افتاد پیش خودم گفتم.. کیانا آروم باش .. کیانا این بچه بازیا چیه اصلا زندگی اون به تو چه ...
سحر با ناراحتی گفت :
- همه چیزش خوب بودا ولی این دختره گند زد به همه چی ... تازه دو شبم رفت تو اتاق مجد ..
آتوسام حرف سحر رو تایید کرد ..
با شنیدن این حرف یه بغضی چنگ زد به گلوم ...این فکر که من فقط یه بازیچه ام برای مجد عینه خوره به جونم افتاده بود ... من احمق چه زود درگیز احساسات شدم ..
با شنیدن صدای فاطمه به خودم اومدم :
- پس سوژه ای بوده !! حالا دختر چه ریختی بود به مجد میومد ؟
آتوسا با اکراه گفت :
- نامردی بگیم زشته ... یه جورایی .. خیلیم خوب بود ... چشمای سبز وحشی ابروهای کمونی قهوه ای روشن و لباو دماغشم که نگو قدشم بلند بود ولی اخلاق نداشت ... واسه ی مجد خودشو لوس میکرد با ما یه جور حرف میزد که انگار ندیمه هاشیم .. اونجور که فهمیدیم دورگم بود مادرش گویا آلمانیه .. البته این بچه بوده از پدرش جدا شده .. پدرم واسه مجد و ما که به عنوان تیمش بودیم سنگ تموم گذاشت در صورتی که سه تا تیم دیگم برای قسمت های دیگه پروژه بودن .....توی تیم ها فقط ما و آقای حجت و رامش دخترش هتل عباسی بودیم بقیه تیم ها هتل های دیگه بودن ...
فاطمه گقت :
- ای شیطونا دیدم آب زیر پوستتون رفته ها !! نگو هتل عباسی بودین ... آتوسا و سحر خندیدن .. فقط این وسط من بودم که ساکت بودم یه جورایی زبونم قفل شده بود .. آتوسا داشت میخندید که نگاش افتاد به من و گفت :
- کیانا جون حالت خوبه ...
- چی؟؟ .. آره آره خوبم .. فکر کنم قندم افتاده ..صبح دیر پاشدم بدو اومدم چیزی نخوردم ..
باورم نمیشد چه راحت دروغ میبافتم .. فاطمه گفت :
- ای بابا بیا بیا یکم ازین گزهای اصفهان بخور حالت جابیاد ..
گز رو از دستش گرفتم واسه ی اینکه ضایع نشه بزور قورتش دادم البته بدم نشد چون باهاش لااقل بغضم رو هم فرو دادم ...
بعد از حرفای آتوسا و سحر همگی به کارشون مشغول شدن البته منم مثلا کار میکردم ولی ... تمام مدت توی ذهنم هزار تا فکر و خیال بود ... ازینکه بازیچه شده بودم خون خونمو میخورد ...ازینکه عین احمقا فکر کرده بودم شاید محبتش از رو علاقست .. از خودم بدم میومد ... پیش خودم گفتم حتما تا الان کلی به ریشمم خندیده ...توی همین عوالم بودم که خط رو میزم زنگ خورد گوشی رو که برداشتم صدای پر انرژی مجد تو گوشم پیچید که گفت :
- کیانا خانوم من به هرکسی خودم زنگ نمیزنما ... ولی شما دیگه حق آب و گل داری میخواستم بگم بیا تو اتاقم کارت دارم.. البته واسه ی حفظ ظاهر الان به شمسم میگم باهات تماس بگیره ..
بعدم بدون اینکه منتظر حرفی از من بشه گوشیو گذاشت ...از درون جوش آورده بودم ... باید بهش نشون میدادم من ازون دخترا نیستم که بتونه دمی رو باهاشون خوش باشه ...
بعد از تماس شمس با اقتدار کامل از جام پاشدم و خیلی جدی رفتم جلو در اتاقش در زدم و با شنیدن بفرمایید رفتم تو به محض ورودم بر خلاف انتظار پاشد واسم وایساد با خنده گفت :
- چطوری ؟ راحت رسیدی ؟
بی تفاوت گفتم :
- ممنون
بازم مهربون خندید و گفت :
- بگم مش رحیم واست چی بیار ه ؟؟؟ چای قهوه ..
وسط حرفش پریدم و بالحن نچدان دوستانه ای گفتم :
- آقای مجد امرتون رو بگید !!!
یه نگاه بهم انداخت و سری تکون داد و جدی گفت :
- تصمیم دارم به عنوان استخدام رسمی اینجا مشغول شی ...اینم برگه ی استخدامت تا عصر پر کن .. مبلغ پیشنهادی حقوقتم نوشتم اگه مبلغی مد نظرت بود ..بنویس..
برگرو از دستش گرفتم و بلند شدم که گفت :
- میشه بپرسم چت شده و این چه رفتاریه ؟؟؟
- نگاهی بهش انداختم ... بعدم گفتم :
- همه ی روسا با کارمنداشون اینقدر صمیمن که فعل مفرد به کار میبرن ؟؟؟؟؟؟؟
- یه لحظه با تعجب نگام کرد و بعد عصبی از جاش بلند شد و اومد سمتم و گفت :
- نه!! فقط من اونم نه با هرکسی فقط با تو!!!!
با لحن ستیزه جویی گفتم :
- من علاقه ای به این صمیمیت ندارم!!!
با آرامشی خاصی بهم نزدیکتر شد و گفت :
- مهم تو نیستی که علاقه داشتی باشی هر چند توام بالاخره علاقه مند میشی..
دیگه بیشتر ازین موندنو جایز ندونستم واسه ی همین یه قدم عقب برداشتم با اخم گفتم :
- زیادی خیالبافین آقای مجد!!! بدون اینکه منتظر جواب باشم از در زدم بیرون ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
یهو از درون تهی شدم ...من مجد رو دوست داشتم .. این غیر قابل انکار بود .. به خودم که نمیتونستم دروغ بگم ..ولی این دوست داشتن نابودم میکرد ... بازم محمد اومده بود جلوی چشمم.. مجد چی داشت که اون نداشت ؟؟؟ چرا جنس دوستاشتنا فرق میکرد ؟؟؟... چرا عکس محمد رو کنار دختر عموش دیدم ناراحت شدم ولی نه ازین جنس...محمد متین بود پاک بود ولی چی نداشت که منو اسیر نکرده بود ...فکرم به جایی قد نمیداد..مجد آرزوی خیلیا بود محمدم همین طور...پس مشکل از من بود ... محمد مرد مطیع زندگی بود که گاهی وقتا از محبتای بی حد و حصرش کلافه میشدم و ازینکه هر چی میگفتم نه نمیورد شرمنده !!!... شاید این روح من بود که طالب آرامش نبود!! شاید مبارزه جو بودم حتی با کسی که عشقم بود .. شاید اینکار جذابیت طرف مقابل رو برام بیشتر میکرد .. نمیدونم ... بگذریم ..
اونروز تا ساعت 4 تقریبا سرم خیلی شلوغ بود و وقت نکردم به برگه ی استخدامم رو نگاهی بندازم ... ساعت نزدیکای 4 بود که کار رو تحویل بخش مهندسی دادم و برگشتم پشت میزم و برگرو گذاشتم جلوم بعد از پر کردن مشخصات نگاهی به قسمت حقوق مزایا انداختم حقوقی که مجد برام در نظر گرفته بود 1.5 برابر حقوق فاطمه اینا بود با عصبانیت خط زدم و حقوق فاطمه رو که میدونستم چقدره نوشتم!! محتاج نبودم اون اجازه نداشت با اینکار منو کوچیک کنه ..
ساعت پنج شد و کم کم بچه ها یکی یکی رفتن .. منتظر شدم تا شرکت خالی شه .. با عزم راسخ رفتم در اتافق مجد رو زدم .. خودش در رو باز کرد و بی هیچ حرفی رفت کنار .. خیلی جدی بود .. وارد که شدم در رو بست و بازم بی هیچ کلامی نشست پشت میزش...
رفتم یکم جلوتر و جلوی میزش وایسادم ...یکم این پا اون پا کردم و برگرو گذاشتم رو میزش وگفتم :
- پرش کردم!!
بازم حرفی نزد و برگه رو برداشت و نگاهی کرد روی مبلغ مکث طولانی ای کرد و یهو سرش رو آورد بالا و گفت :
- این چه کاریه ؟
با اینکه میدونستم منظورش چیه بی تفاوت گفتم :
- کدوم کار؟
از جاش بلند شد و دستاشو حائل میز کرد و گفت :
- یعنی نمیدونین!!!؟؟؟
سری به نشانه ی نفی تکون دادم!!!!
از پشت میز اومد سمتم ... نباید خودمو میباختم سعی کردم بی تفاوت باشم ...اومد روبروم وایساد و گفت :
- من واست یه حقوقی در نظر گرفتم .. واسه ی چی خط زدی کمش کردی ؟!!؟؟ این بچه بازیا چیه ؟؟؟؟!!!
اخمی کردم و گفتم :
- من محتاج پول شما نیستم .. چرا باید حقوق من بیشتر از بقیه همکارام باشه ؟؟؟!! میخواین منو مدیون کنین ؟؟؟چی عایدتون می شه ؟؟؟
- عصبی شد و بازومو محکم گرفت و تو یه حرکت منو کشید سمت خودش و کفت :
- احمق تو به چیه من احتیاج داری ؟؟؟!!!! اونقدر مغزت کوچیکه که نمیفهمی تو فوق لیسانسی اونم بهترین دانشگاه پایه ی حقوقیت با اونا که فوق دیپلم و لیسانسن فرق میکنه!!!وقتی تو خودت واسه ی سوادت ارزش قائل نیستی میخواین بقیه باشن ؟؟؟
طرحایی که تو زده بودی کجاو کارهایی که اونا روز اول به من دادن کجا ... من خرو باش که میخواستم بعنوان پاداشی که بهت قول دادم ,بفرستمت بخش مهندسی ...ولی میبینم لیاقت نداری.. همون حقوقیم که درخواست کردی مبنای حقوقیت میشه ...
بغضم گرفته بود ... ازینکه اینقدر به نمونه کارام دقت کرده بود و براش اهمیت داشت...و من خر...مونده بودم هر وقت میومدم ازش بدم بیاد یه دلیل دیگه به دلایلی که فکر میکردم براش ارزش دارم اضافه میشد ...سرمو انداختم پایین و روبروش وایسادم .. اونم ولم کرد و دستی تو موهاش کشید و با لحن خسته ای گفت :
- برو بیرون ..
بی هیچ حرفی رفتم سمت در که عصبی گفت :
- منتظر باش ... بدجوری پا رو دمم گذاشتی کیانا!!!! بازیمون یادت نره!!! از الان به بعد قواعد عوض میشه !!! تا الان خیلی لی لی به لالات گذاشتم .. خودت خواستی...
بغض تو گلوم داشت خفم میکرد ... به سختی نگاش کردم ...قیافش از همیشه جدی تر بود ... خودمو نباختم ولی با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم :
- پس بچرخ تا بچرخیم!!!!

از در شرکت که زدم بیرون بدون توجه به مسیر شروع کردم پیاده رفتن .. الان که اونم دیگه عملا شمشیر رو از رو بسته بود باید تا آخرش میرفتم ... اشتباه کرده بودم ولی کارای اون بدتر از من بود ...نباید کوتاه میومدم و نباید مثل بقیه میشدم .. شاید اصلا من عاملی بودم که باید توی این دنیا دهن شروین مجد رو میمالید به خاک .. با این افکار جون دوباره گرفتم و با گرفتن دربست راهیه خونه شدم روح و جسمم خسته و بود و مطمئن بودم اینبار همه چی رنگ و بوی ستیزه جویی به خودش میگیره ..
روز بعد صبح دانشگاه داشتم و سه به بعد میرفتم شرکت لباس ساده ای پوشیدم و راهی شدم تمام مدت کلاسا حواسم هول اتفاقای دیروز میچرخید ... انقدر فکرم مشغول بود که ساعت 1 کلافه از در دانشگاه زدم بیرون و تصمیم گرفتم تا شرکت پیاده برم راهی نبود ولی اونقدر سلانه سلانه رقتم که ساعت نزدیکای 2 بود رسیدم دم در شرکت وقتی رفتم تو شمس یه دونه ازون لبخندای بی روحش رو زد و گفت :
- چی شه امروز مگه کلاس نداشتی زود اومدی؟
واسه ی اینکه پاپیچم نشه گفتم :
- تشکیل نشد!
- ا؟ پس برو توی اتاق کنفرانس جلسست شرکت ایران پایا یه جلسه ی توجیحی واسه ی همه گذاشته ... توی همین حین یه دختر قد بلند و با موهای روشن و چشم سبز که آرایش حسابییم داشت اومد سمت میز شمس و با لحن دستوری گفت :
- از روی همه ی اینا به تعداد مهندسین و تیم بازبینی شرکتتون یه کپی بگیر زود بیار.. بعدم نگاهی به من انداخت و رو کرد به شمس و گفت :
- این خانوم کین ؟؟؟
شمس چپ چپی نگاش کرد و گفت :
- ایشون از همکارا هستند ..
دختر نگاه تحقیر آمیزی به من انداخت و گفت :
- پس چرا اینجا وایسادین سریعتر برین اتاق کنفرانس ..بعدم روشو کرد اونور و رفت ..
وقتی رفت, شمس گفت :
- چقدر من ازین دختره بدم میاد دختر رئیس شرکت ایران پایاست .. انگار ما کلفت خانومیم!!!
با سر حرف های شمس و تایید کردم پیش خودم گفتم پس رامش اینه و.... خدا وکیلیم عین تندیس زنای رومی بود ... توی این افکار بودم که شمس گفت :
- برو تا این گوشت تلخ نیومده باز ..
نگاه تشکر آمیزی بهش انداختم و رفتم سمت اتاق کنفرانس اتاق تاریک بود و داشتن اسلایدایی رو از فضایی که قرار بود روش کار شه نشون میدادن یه مرد چاق و نسبتا قد کوتاه که ریش پروفسوری داشت و موهای جلوش ریخته بود داشت روی هر کدم از اسلایدها توضیحات لازم و انتظارایی که از طرح میرفت رو بیان میکرد حدس زدم حجت رئیس شرکت باشه نگاهی به اطراف انداختم هیچکس متوجه حضور من نشده بود همه مشغول نت برداری بودن منم از فرصت استفاده کردم چشم انداختم دنبال مجد گشتم که دیدم کنار دختره حجت نشسته.. دختره زیر گوشش حرف میزد و مجد با لبخندی در جوابش سر تکون میداد .. تو قلبم ولوله ای به پا بود ... زوم کرده بودم روشون که چراغای سالن روشن شد و مجد یهو سرش رو آورد بالا و برای چند ثانیه نگاهمون افتاد تو نگاه هم حس کسیو داشتم که موقع دزدی مچشو گرفتن ضربان قلبم چند برابر شده بود بالاخره به خودم نهیب زدم و با یه اخم سرمو برگردوندم ... و از در رفتم بیرون ...رفتم تو اتاقم که کم کم بچه هام سر وکلشون پیدا شد .. باهاشون سلام علیک کردم فاطمه رو کرد بهم و گفت :
- چه زود اومدی امروز..
- کلاسم تشکیل نشد ..2 اومدم
- آتوسا گقت :
- پس چرا نیومدی تو اتاق کنفرانس؟؟؟
سحر که سعی میکرد آروم باشه گفت :
- آره صحنه های رمانتیک زیادی رو از دست دادی..
فاطمه در ادامه ی حرفش گقت :
- آره رامش جون دل و دین مجد رو برده ...حالمون وبد کرد باید میدیدیش فکر میکنه ..... آسمون باز شده خاونم تالاپی افتاده پایین ..
با این حرف هرسه خندیدن و منم به لبخندی اکتفا کردم ....بعدش از فاطمه خواهش کردم اگه حرف مهمی زدن در رابطه با کار ما برام توضیح بده توضیحها ی فاطمه و حرفاشون راجع به حاشیه های کنفرانس که تموم شد تقریبا ساعت پنج شده بود .. کار خاصی نداشتم ولی طبق قرار داد باید تا 7 میموندم .. بچه هام که میدونستن خداحافظی کردن و رفت ... تمام فکرم حول حرفاشون بود گویا قرار بود یه اتاق توی شرکت ما تا پایان طرح به نماینده های ایران پایا اختصاص داده بشه و البته یکی از این نماینده ها کسی نبود جز رامش به اضافه ی چند تا از مهندساشون...اینکه میتونستم تحمل کنم یا نه نمیدونم ولی باید قبول میکردم.. باید خودمو واسه ی همه چیز آماده میکردم ..بقول بابا محسن من قوی بودم, یه دفعه از پسش بر اومدم مطمئن بودم این دفعم میتونم نباید ضعف نشون میدادم وگرنه مجد میتونست با این نقطه ضعف زنونه نابودم کنه ..ساعت 6 بود دیگه حوصلم سر رفته بود واسه ی همین از جام پاشدم که برم ... توی راهرو صدای خنده ی رامش میومد و صدای بم مجد که داشت چیزی رو توضیح میداد .. خودمو به نشنیدن زدم و تا اومدم از در شرکت برم بیرون یهو رامش گفت :
- شروین همه ی کارمندات اگه مثل این خانوم از زیر کار درو باشن که شرکتت ور شکسته میشه ..
نگاهی به پشتم کردم دیدم دوتایی توی راهرویی بودن که تهش اتاق مجد قرار داشت و داشتن میومدن سمت من کس دیگه ام اونجا نبود ...
در کمال خونسردی گفتم :
- ببخشید با منین؟؟؟
پوزخندی زد و گفت :
- مگه کسی دیگه ایم اینجا هست ؟؟؟!!
منم با همون پوزخند جواب دادم :
- شما بازرس ارزیابی کارکنان هستین ؟؟؟؟
پشت چشمی نازک کرد و رو کرد به مجد و با اعتماد به نفس گفت :
- شروین جان کارمندات خیلی زبون درازنا ..نمیخوای زبونشونو کوتاه کنی؟؟؟
منم عصبی گقتم :
- شما کم آوردی سوت بزن چرا پای آقای مجد رو میکشی وسط...
رو کرد به شروین و گفت :
- نگفتم عزیزم ..اون از منشیت اینم از این خانوم!!!!!
شروین اخمی کرد و رو کرد به من و گفت :
- خانوم مشفق ایشون خانوم حجت دختره رئیس شرکت ایران پایا هستن که تا یه مدت با ما همکاری میکنن..
خونسرد گفتم :
- به سلامتی ایشاا... مزین فرمودن شرکت رو ...
از حرف من خوشش نیومد انگار چون با اخم ادامه داد :
- ایشون تا زمانی که پروژه ی شرکتشون دست ماست مسئولیت قسمت مهندسی دستشونه ...
به بی حس ترین شکل ممکن گفتم :
- باریکلا ... ما که الحمدا.. بازبینییم !! (یعنی که یعنی!!!)
دختره نگاه تحقیر آمیزی به من کرد و گفت :
- گفتم بهتون نمیاد مهندس باشین ...همون...بازبینی هستین ..
لبخند ملیحی تحویلش دادم و گفتم :
- آره عزیزم متاسفانه تو دور زمونه ای که هر کسی تا یه دوره ی معماری و نقشه کشی فنی میبینه توی مجتمع فنی , اسم خودش رو میذاره مهندس معمار ما فوق لیسانس ها معماری ترجیح میدیم بهمون نگن مهندس.....
انگار درست زده بودم وسط هدف چون رنگش تقریبا به سرخی میزد و از حرص داشت رژ لبشو میخورد ... بعدم رو کرد به مجد و گفت :
- بهتره فکری به حال زبون دراز کارکنات بکنی وگرنه من اینجا بمون نیستم بعدم عین فشنگ در حالی که به من تنه زد از در خارج شد و رفت ...
مجد نگاهی به من کرد و با عصبانیت گفت :
- این چه طرزحرف زدنه ؟؟
بی خیال گفتم :
- لیاقتشون بیش از این نبود!!!
نفسشو محکم داد بیرون و گفت :
- هرچی که هست فعلا بزرگترین موفقیت شغلی من وابسته به ایناست دوست ندارم با حرف های خاله زنکی زنونه این موقعیت از بین بره ...
- نترسید کارم که بی خیال بشین مزایای حضور شما براشون بیش از این حرفاس
از اونجایی که توی این چیزا تیز بود ابرو هاشو داد بالا و با یه لبخند گفت :
- نکنه بعضیا حسودیشون میشه ...
شونه هامو انداختم بالا و گفتم :
- آخه بعضیا آش دهن سوزی نیستن که که آدم حسودی کنه .. اتفاقا خدا خوب در و تخته رو باهم جور میکنه!!!!
خنده ی کوتاه و تا حدودی عصبی کرد و گفت :
- نه !! خوشم میاد راه افتادی ... ولی میدونی کیانا من میدون میدم .. تا به وقتش زمین زدن طرف مقابل لذت بخش تر باشه ...
یه دونه ازون خنده هام کردم و گفتم :
- بالاخره آدما باید یه جوری به خودشون دلخوشی بدن ...
آروم اومد سمتم و سینه به سینم وایساد و نگاه خمارشو انداخت تو چشمام ..
- میدونی با یه مرد که بازی رو شروع میکنی باید پیه خیلی چیزارو به تنت بمالی؟؟؟!!!
منظورشو فهمیدم ... میخواست منو بترسونه ...
- آره اونقدر نامردن که وقتی کم میارن... کثیف بازی میکنن!!! امیدوارم شما نامرد نباشید ...
آروم چونمو گرفت و نگاشو دوخت به چشام :
- هیچ فکر کردی اگه باشم چه بلایی سرت میاد ؟؟؟!!!!
نگاش کردم ...قلبم داشت میزد از سینم بیرون آروم لباشو نزدیک صورتم کرد ... نگامو از چشمش بر نداشتم .. نمیخواستم کم بیارم ...هرم نفساش میخورد رو لبم ...یه لحظه دیگه طاقت نیوردم سرمو کشیدم عقب... تمام تنم یخ کرده بود...
نگاش کردم توی نگاش هیچی نبود ...اروم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده گفت :
- دیگه ساعت 6 شرکت رو نپیچون که بری.. وایسا تا 7 با آژانس برو فیششم بذار پایه شرکت!
نمیدونم این حرفش چه ربطی داشت ولی فکر کنم در درجه ی اول واسه ی اینکه فضا رو عوض کنه گفت بعدم رفت سمت تلفن و به یه آژانس زنگ زد .. بعد از گذاشتن گوشی رو کرد سمت منو گفت :
- میدونم خوش نداری با من بیای واسه ی همین واست آزانس گرفتم ...
بعدم کلافه ادامه داد:
- شب قراره رامش و حجت برای یه سری حرف های تکمیلی بیان خونه .. ممنون میشم اگه ..
داشت این پا اون پا میکرد که گفتم :
- بله تو قفسم میمونم بیرون نمیرم جیکم در نمیادو ....!!!!! بعدم عصبی ادامه دادم :
- - کاری ندارید .. سرشو به نشانه ی نه تکونی داد و منم از در رفتم بیرون
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
موقعی که رفتم پایین ماشین منتظرم بود ... وقتی سوار شدم و آدرسو گفتم سرمو تکیه دادم به پنجره ی خنک ... و چشمامو بستم ... خدایا ... من اومدم تهران تا از تمام فشارهای روحی که بهم وارد میشد راحت شم .. چرا از چاله افتادم تو چاه .. چاهی که با پای خودم رفته بودم توش و ته دل دوست ندرارم از توش در بیام!!! از خودم بدم میومد ...موقعی که مجد سرشو آورده بود جلو صورتمو .. نمیدونم چرا بدم نمیومد ببوسمتم... منم آدم بودم .. دختر بودم , احساس داشتم ...خسته بودم از چیزایی که احساسمو به بازی گرفته ...از همه مهمتر کمبود محبت یه جنس مخالف رو خیلی احساس میکردم .. خدایا راجع من چی فکر میکنی ..بغض کردم...چه حالی بودم ... به محض رسیدن به خونه رفتم لباسامو درآوردم و رفتم زیر دوش .. شروع کردم بلند بلند گریه کردن ... مشتامو کوبیدم به دیوار ... من چم شده بود ؟؟؟؟داد میزدم به همه بد وبیراه میگفتم به محمد به مجد به رامش ...... دلم برای آغوش مامان تنگ شده بود برای محبتای بابا .. خنده های کتی ...
یکم که گریه کردم آروم شدم و از حموم اومدم بیرون میلی به شام نداشتم ... خیلی دلم میخواست برگردم خونه ولی به بابا قول داده بودم ... همون شب سر نماز از خدا خواستم یه موقعیتی پیش بیاد واسه ی دوسه روز شده با تلفن خودشون برم شیراز و ازینجا دور شم ....

صبح روز بعدش با تن کوفته و گلو درد شدید از خواب پاشدم ... شب قبلش اونقدر گریه کرده بودم تا همونجا رو مبل با موی خیس و بدون پتو خواب رفته بودم و حتی نفهمیده بودم حجت و دخترش اومده بودن یا نه .. از جام پاشدم و رفتم سمت دستشویی تا حاضر شم .. از قیافه ی خودم تو آینه وحشت کردم رنگم شده بود عین گچ ... خیلی نتونستم رو پا وایسم .. عادت داشتم به محض اینکه مریض میشدم فشار همیشه پایینم پایین تر میومد .. واسه ی همین بلافاصله رفتم رو ی کاناپه نشستم باید به شمس اطلاع میدادم جون شرکت رفتن نداشتم ... ساعت تازه 6.5 بود و کسی هنوز نرفته بود شرکت... واسه ی همین رفتم سمت آشپزخونه و به سختی یه لیوان آب قند واسه ی خودم درست کردم و خوردم. .... تاثیری نداشت چون پایین پتو نداشتم تصمیم گرفتم برم تو اتاقم از فشار پایین پله هارو نشسته رفتم بالا.. وقتی رو تختم دراز کشیدم تمام تنم خیس عرق یخ شده بود .... و از ضعف خواب رفتم ...
موقعی که دوباره پاشدم ساعت نزدیکای 9 بود و گوشیم داشت زنگ میخورد ... فاطمه بود .. تلفن رو برداشتم که گفت :
- کیانا ؟؟؟؟ معلوم هست کجایی؟؟؟ نگرانی مردم ... چرا شرکت نیومدی؟ خواب موندی ؟؟
سعی کردم صدام عادی باشه گفتم :
- نه یکم سرما خوردم ... نمیام امروز ... به شمس میگم مرخصی رد کنه ..
فاطمه یکم آرم تر شد و گفت :
- میخوای بیام پیشت ؟ بریم دکتر ..
- نه خوبم
خلاصه با هزار بدبختی رازیش کردم که خوبم و حتی مجبور شدم به دروغ بگم که دختر عموم تو راه و داره میاد ...
بعد ازینکه تماس رو با فاطمه قطع کردم بلافاصله به شمس زنگ زدم و گفتم مریضم نمیام خوشبختانه اون عادت نداشت پا پی قضیه بشه و گفت که برام مرخصی رد میکنه...
تلفن رو قطع کردم سرم به بالشت نرسیده دوباره خواب رفتم ...نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای زنگ در از خواب پریدم ...توی تب میسوختم و جام خیس شده بود از عرق تا پامو گذاشتم از تخت پایین سرم گیج رفتو محکم خوردم و زمین و تقریبا دیگه چیزی نفهمیدم ...توی اون حال احساس کردم یکی بغلم کرد و چیزی دورم پیچیده شد و بعدم صدای بوق ماشین و خیابون اومد و با سوزش دستم چشمامو باز کردم ....که یه خانوم سفید پوش مسن رو بالای سرم دیدم سزمو بلند کردم و گفتم :
- من کجام ؟
اروم منو دوباره خوابوند رو تخت و گفت :
- آروم گل دختر بیمارستنی خدارو شکر شوهرت به موقع به دادت رسیده وگرنه .. معلوم نبود چه بلایی سرت بیاد ...تبت 40 بود دیر رسونده بودت تشنج کرده بودی ...نمیدونی چه هول ولایی داشت بیمارستان رو گذاشته بود رو سرش....خوش بحالت .. فدرشو بدون ...
با تعجب به زن پرستار خیره شده بودم از حرفاش سر دز نمیوردم دوست داشتم منظورشو از شوهرت بفهمم که یهو مجد از در اتاق اومد تو و بهم نگاه کرد مهربون خندید و گفت :
- بیدار شدی خانوم؟؟؟!!بهتری؟
از تصور مجد در نقش شوهرم .یه حس عجیبی بهم دست داد ... آروم گفتم :
- ممنون ..
با حضور مجد خانوم پرستار با خنده ی معنی داری به من از در رفت بیرون .. مجدم اومد بالای تخت وایساد و آروم شروع کرد موهام از روی پیشونیم کنار زدن و پیشونیمو ناز کرد ...
گاهی بهش کردم . گفتم :
- شما اینجا چی کار میکنید ؟
- امروز از صبح یه استرسی داشتم وقتی ساعت 11 خانوم شمس برگه ی درخواست مرخصی تو رو آورد امضا کنم ازش پرسیدم چی شده که نیومدی کفت که گفتی سرما خوردی و این حرفا ...منم معطل کردم گفتم بیام بهت سر بزنم تو که ماشین نداشتی که بری دکتر ...میدونم اونقدرم لجبازی که به اقوانتونم زنگ نمیزدی وقتی رسیدم کلی زنگ زدم دیدم جواب نمیدی .. مجبور شدم کلید بندازم و اومدم بالا دیدم افتادی کف اتاقت .. موقعی که برت گردونرم دیدم از تنت آتیش بلند میشه بغلت کردم و گذاشتمت تو ماشین و سریع آوردمت اینجا ..بقیشم که خودت در جریانی..
اخمی کردم و با صدای گرفته گفتم :
- - شما کلید خونرو از کجا داشتید ؟
خنده ای کرد و گفت :
- فکر کنم اونجا قبلا مال من بوده ها!! توام که ماشاا... یادت رفته بود توپی در رو عوض کنی ...

آروم دستی کشید رو موهامو گفت :
- اونقدر ظریفی وقتی بغلت کردم انگار یه دختر بچه ی پنج ساله تو بغلمه ..
از چشمای شیطونش معلوم بود که میخواد بروم بیاره این موضوع رو ...
بی تفاوت نگاش کردم وگفتم :
- کی میریم؟
- الان میرم از پرستارت میپرسم ..وقتی که از اتاق رفت نفس راحتی کشیدم .. فقط یادم افتاد دیشب پیرهن خوابم که رکابی و نازک بود تنم بود لحاف رو زم کنار با دیدن یه شلوار گرمکن با یه تی شرت ...آب دهنم خشک شد.. لبا سمم عوض کرده بود سینم تند تند از عصبانیت بالا پایین میرفت ...متاسفانه با پرستار وارد شد و نتونستم حرفی بزنم بعد از جدا کردن سرم از دستم مانتو و روسریمو از روی چوب لباسی در آورد و جلوی پرستار عین بچه ها تنم کرد و روسریمم گره زد و بعدم گفت تو بشین من برم نسختو بگیرم و ماشینم بیارم دم در ..بعد رفت ..یه ربع بعد اومد از جام که چاشدم سرم باز گیج رفت که دستشو انداخت دورم .. اول حودموکشیدم کنار و با اخم نگاش کرد و زیر گوشم گفت :
- - هییییسسسس الان وقت لجبازی نیست تکیه بده به من ..
- مجبور شدم بی خیال شم و بهش تکیه بدم ... سرمو آروم چسبوند به سینش و دستشو حلقه کرد دوره شونم .. با گفتن یواش خانوم آروم .. الان میرسیم ...کل مسیر تا ماشین رو رفتیم من تب داشتم ولی تن اون از منم داغتر بود به هر ترتیبی بود رسیدیم درو باز کرد با یه حرکت منو بلند کرد و نشوند رو ی صندلی ماشینش... گر گرفته بود .. روم نمیشد تو چشماش نگاه کم .. خدایا .. این چه بلایی بود انداختی به جونم ... یاد لباسام که میفتادم که دیگه نگوکل را ساکت بودم اونم حرفی نمیزد ... بر خلاف دفعه ی پیش آروم میروند قبل از اینکه بریم سمت خونه دم یه سوپر و میوه فروشی نگه داشت و همه جور مرکبات و لوازم سوپ و خلاصه از شیر مرغ تا جون آدمیزاد خرید و گذاشت پشت ماشین .. . وقتی سوار شد گفتم :
- - افتادین تو زحمت .. این کارا چیه ؟
خندید و گفت :
- آخه من یه همسایه که بیشتر ندارم ...
بعدم خیلی جدی رو کرد بهم و گفت :
- کیانا ... نمیدونی چقدر ترسیدم اونجوری پخش زمین دیدمت ...
بی حال سرمو تکون دادم و دوباره ازش تشکر کردم همه ی فکرم حول و حوش لباسم بود .. نمیدونم باید چی بهش میگفت ... وقتی رسیدیم اول اومد در سمت من رو باز کرد حالم بهتر بود واسه ی همین گفتم خودم میرم .. اونقدر جدی گفتم که بی هیچ حرفی قبول کرد رفتام بالا یادم افتاد کلید ندارم منتظر شدم تا بیاد در رو با کلید خودش باز کرد و من رفتم تو و اونم قرار شد باقی خریدارو بیاره بالا ...مستقیم رفتم تو اتاقم لباس خوابم روی تخت بود .. عصبی پرتش کردم اونوذ و یه پلیور صورتی روشن از تو کمدم درآوردم و روی تیشرتم تنم کردم و موهام پریشونم رو با یه کش ساده پشت سرم چمع کردم و رفتم پایین دیدم داره تو کابینت ها دنبال چیزی میگرده تا منو دید گفت :
- آب میوه گیریت کجاست ..
بی حال رفتم سمتش و آب میوه گیری رو دادم بهش ...هنوز تب داشتم واسه ی همین نشستم رو صندلیه آشپزخونه .. داشت پرتقالارو میشست که گفتم :
- میخواین جبران کنید ؟ من خوبم شما الان باید شرکت باشین ...
-هییییسسس مریض که اینقدر حرف نمیزنه شرکت رو سپردم دست رامش .. بعدم زیر چشمی نگام کرد تا ببینه عکس العملم چیه ..
حرفی نزدم ولی دلم میخواست با همون کیسه ی پرتقالها بزنم تو سرش ..
بعد ازاینکه آب میورو داد دست من میوه ها رو گذاشت تو یخچال اومد نشست روبروم و گفت :
- بهتری خانوم موشه ؟
در جوابش گفتم :
- شما کار بدی کردید که منو ..
- بغلت کردم ؟
- نه!!! نباید ..
نمیتونستم بگم ... دوزاریش اصلا کج نبود .. بلافاضله گفت :
- نمیتونستم با اون لباس ببرمت بیرون سر بود ..
عصبی با چشم تبدار نگاش مردم ..
- میتونستید پالتومو تنم کنین میتونستین پتو دورم بپیچید ..
- تو پیرهن تنت بود هرچی میکشیدم روت باز پاهات لخت بود ..
بی راه نمیگفت ولی خوب .. اه لعنتی.. انگار فهمید کلافم گفت :
- من اونقدر استرس داشتم ... کیانا باور کن قطدی نداشتم تنها فکری بود که به ذهنم رسید نمیتونستم ریسک کنم باد بخوری حالت بد تر شه ...
بغض کردم ولی رومو کردم اونور و گفتم :
- میشه یادتون بره ؟؟
شیطون خندید و گفت :
- راستشو بگم ....اون همه ظرافت رو ؟ نه نمیشه ازم نخواه!!!
هیچی نگفتم که ادامه داد :
- بهت گفتم تو بازی با یه مرد .. باید پیه همه چیو به تنت بمالی ...
لعنت بهت .. توی مریضیمم منو ول نمیکرد ...از جام پاشدم که گفت :
- کم آوردی ؟
-نه فقط کلمه ای که لایقش باشین رو پیدا نمیکنم ..
خندید و گفت :
- ازین حرفا بگذریم این چند وقت که مریضی بی خیال بازی میشم تا خوب شی بازی با موش مریض مزه ای نداره .. بعدم مهربون نگام کرد و گفت :
- شب طرفای 8-9 باید ببرمت یکی دیگه از آمپولات رو بزنی ...الانم ساعت 4 تا ناهار که چه عرض کنم عصرونه زو آماده کنم برو بالا بخواب..
با شک گفتم :
- شما میمونید همین جا ؟
اخم کرد و گفت :
- ببین کیانا یه بار بهت گفتم دله نیستم!!!! پس راحت برو بخواب...
رفتم بالا و در اتاقمو بستم و دراز کشیدم .. یهو یاد لباس و وقاحت این بشر افتادم پریدم در رو قفل کردم
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
ساعت حول و حوش 6 بود با صدای مجد که از پشت در صدام میکرد از خواب پریدم موهام پریشون دورم ریخته بود گونه هام گل انداخته بود فکر کنم بازم تبم رفته بود بالا, قفل رو بعدم در رو بازکردم ... مجد کلافه نگام کرد و عصبی گفت :
- چرا دررو قفل کردی ؟؟ میدونی چقدر صدات کردم ..
- با چشمای تب دارم نگاش کردم و گفتم :
- دوباره تب دارم ...
- معلومه از گونه هات .. بعدم رفت مانتو روسریمو آورد و داد دستم و گفت :
- بپوش بریم درمونگاه نگرانتم ..
بعدم دوباره شیطون شد و گفت :
- میتونی راه بیای ؟؟ یا دوست داری ...
چپ چپ نگاش کردم که زیر گوشم گفت :
- کیانا .. اینجوری نگام نکن ..دله میشما!!!!
سرمو انداختم پایین و زیر لب گفتم :
- بر مردم آزار لعنت ..
بلند خندید و رفت ماشین رو از پارکینگ درآورد وبعد از اینکه سوار شدیم به سمت درمونگاه راه افتاد توی راه سرمو تکیه دادم به پشتی ماشین و سکوت کردم حال خوبی نداشتم خوشبختانه مجدم عقلش رسید و حرفی نزد موقعی که رسیدیم مهربون دست کشید رو لپم که آروم دستشو کنار زدم بعدم با خنده گفت :
- اگه از آمپول میترسی میخوای منم باهات بیام دستتو بگیرم بهت روحیه بدم؟
یه نگاه بهش انداختم بعدم گفتم :
- مجد؟؟؟؟
- جااانم ؟؟
- ببند!!!!!!
غش غش خندید و گفت :
- بپر پایین شیطون بپر ...
موقع ورود به درمونگاه آروم زیر گوشم گفت :
- خوب جولوناتو بده خوب شی دیگه از این شروین مهربون خبری نیست.. چون من از باخت متنفرم!!!!
حرفی نزدم ولی پیش خودم گفتم میشناسمت چه اعجوبه ای هستی !!!!!!
لعنتی پرستاره چه آمپولی زد...نمیتونستم درست راه برم ولی از ترس اینکه مجد دستک دنبک کنه و دری وری بگه سعی کردم عادی راه برم .. وقتی از اتاق اومدم بیرون اومد سمتم و گفت :
- ادبت کرد خانوم پرستار؟
خیلی جدی گفتم :
- شما حرف نزنی کسی نمیگه لالیا...!!!!
خندید و لی دیگه چیزی نگفت تا رسیدیم خونه ... نزدیکا 7.5 بود ... موقعی که رسیدیم دم در آروم گفت :
- کیانا ؟
- - بله
- بهتری؟
- آره ..
دستشو گذاشت رو پیشونیم ...
- تب نداری جوجو..
سرمو تکون دادم با کلید خودش در رو باز کرد منتظر شدم بیاد تو که گفت :
- واست سوپ پختم .. دستپختم خوب نیست ولی از هیچی بهتره.. بخور کاری داشتیم زنگ بزن من بیدارم ..
پیش خودم گفتم ... خدارو شکر باز شعورش میرسه شبو اینجا اطراق نکنه ..
بعد از تشکر در رو بستم ومانتومو در آوردمو انداختم همونجا رو کاناپه و رفتم آشپزخونه خیلی گرسنه بودم واسه ی همین یه کاسه از سوپش ریختم و وجدانی مزش عالی بود .. وقتی خوردم یکم جون گرفتم و بعد ازینکه ظرفمو شستم رفتم سمت اتاق خواب بهترین کار این بود استراحت کنم .. تا اومدم بخوابم تلفن زنگ خورد برداشتم مجد گفت :
- چطوری؟
- خوبم ..
- ببین توی کیسه ی دواهات آموکسی سیلینه 8 ساعت یه باره اونجوری که خودت ساعتاشو راحتی بخور ... شام خوردی؟ خوب بود؟
- ممنون .. سیر شدم!!!
خندید و گفت :
- یعنی خوب نبود ..
- به پای دستپخت مامانم نمیرسید ..
- اونکه صد البته ..کیانا؟
- بله ؟
- حالت بد شد زنگ بزنیا !! باشه؟
- باشه ممنون ..
- آفرین جوجو .. یه چیز دیگه تا موقعیم که خوب نشدی نیا شرکت...
بد جنس شدم و کفتم :
- میترسین رامش جووون بگیره ازم؟؟؟
بلند خندید و گفت :
- مثل اینکه خوب شدی باز شروع کردی!!!بعدم ادامه داد :
- آره آخه اگه مریض شه نمیتونه خوب به من سرویس بده ...
سکوت منو اینور خط که دید آروم گفت :
- کیانا!!! بذار تا زمانی که خوب نشدی توی صلح باشیم ..
- باشه!!!! بعدم با خنده گفتم:
- پس مراتب ارادت بنده رو به رامش جان برسونید!!!
خندید و گفت :
- بله چشم!!! شب عالی خوش..
- شب بخیر

گوشی رو گذاشتم نمیدونم چه حکمتی بود تا بهم توجه نمیکرد واسش بال بال میزدم و تا توجه میکرد بی تفاوت ... بی جنبه بودما!!!
ساعت 10 قرصمو خوردم تا بشه 10 شب 6 صبح و 2 بعد از ظهر... بعد از خوردن قرص خوابیدم ..
صبح با زنگ گوشیم از خواب پریدم ...فاطمه بود یکم حال و احوال کرد و عین مادرا دستور چند مدل سوپ و آش مخلوط آبمیوه که تقریبا هیچکدومش یادم نموند و داد و بعدم شروع کرد اخبار شرکت و اینکه مهندسا از دست رامش و تیمش چه خون به جگری شدن و چی میکشن تعریف کرد و اینکه دیروز در غیاب مجد رامش نزدیک بوده تو کار بایگانی و کارگزینیم دخالت کنه... این وسط فضولیم گل کرده بود که ببینم مجد علت غیبتش رو تو شرکت چی گفته واسه ی همین از فاطمه پرسیدم که گفت :
- وا.. درست نمیدونم ولی مثل اینکه یکی از بستگان مسنشون مریض شده و بود و چون بچه های طرف همه خارج بودن مجد رفته دنبال کاراش .. البته یه ساعت پیشم رفته بیرون از شرکت , رامشم داشت باز به همه ی سوراخ سنبه ها سرک میکشید .. در همین حین صدای کلید انداختن و در باز شد ن در اومد آروم با فاطمه خداحافظی کردم و سریع رو تخت دراز کشیدم و خودمو زدم بخواب ..
تو دلم گفتم راست میگن کرم از خود درخته و... صدای باز شدن آروم در اومد و بوی ادکلن مجد تو اتاقم پیچید ... آروم نشست کنار تختم و موهامو از روی گونم کنار زد .. و یواش صدام کرد ..
- کیانا جان ؟؟؟.... خانوم ؟؟؟؟ نمیخوای پاشی؟
مخصوصا عکس العملی نشون ندادم ... آروم دستشو گذاشت رو پیشونیم و دید تب ندارم نفس راحتی کشید و از رو ی تخت پاشد با صدای در فکر کردم رفته و تو جام خندیدم و نیم خیز شدم که دیدم رو صندلی میز توالتم نشسته و داره با شیطنت منو نگاه میکنه .. وقتی چشمای گرد شدمو دید بلند زد زیر خنده و گفت :
- واقعا فکر میکنی بعد از 32 سال سن نمیفهمم کی واقعا خوابه کی بیدار چشمات پرت پرت میکرد گلابی!!!
منم برای اولین بار خندیدم و ناخودآگاه گفتم :
- وقتی بچه بودم بابا محسنم هم همیشه میفهمید خواب نیستم ..
با مهربونی گفت :
- یعنی الان میخوای بگی بزرگ شدی؟؟؟!!!
هیچی نگفتم , سکوتمو که دید گفت پاشو دست و روتو بشور منم واست یه آب میوه بگیرم بخور بریم آمپولتو بزنی .. بدو که باید برم شرکت تا رامش بچه هارو فراری نداده ..
غش غش خندیدم .. که گفت :
- مثل اینکه خبر داشتی ..
- آره پیش پای شما با فاطمه حرف میزدم ...
کلافه دست کرد تو موهاش و گفت ..
- اخلاقه کاریش خوب نیست وگرنه...
بقیه ی حرفشو خورد ..تو دلم گفتم وگرنه تو خلوت ... اه!!!! مردشور!!!نخواستم به چیزی فکر کنم مجدم بدون حرف دیگه ای رفت پایین دست رومو شستم مسواک زدو موهامو شونه کردم و جمع کردم بالا سرم و یه کاپشن گرمکن آبی آسمانی تنم کردم و مرتب رفتم پایین !!
موقعی که منو دید خندید و گفت :
- واسه خانوم پرستاره تیپ زدی آمپولتو یواش بزنه؟؟؟
خندیدم و عین بچه ها لبامو و جمع کردم و سر تکون دادم ...
گفت :
- نه مثل اینکه حالت خوبه!!! از فردا میای سر کار من دلم برای بازیمون تنگ شده!!!
اخمی کردم و گفتم :
- ا مروز چهارشنبست فردام نیام دیگه نمیدونی چقدر از درسام عقبم...!!!!
گفت :
- بسوزه پدر این دل با رحم ومروت .. فردام نیا ولی از شنبه سر ساعتی که باید باشی شرکتی!!! کارای بخشتون خیلی زیاده!!!
سری تکون دادم و لیوان آب پرتقال رو ازش گرفتم و خوردم !!
توی راه درمونگاه بودیم که همراهش زنگ خورد گوشیو برداشت
- الو
- ...
- مرسی باز چی شده ...
- ....
- باشه تا یک ساعت دیگه شرکتم ...
- ....
- باشه تو خودتو ناراحت نکن عزیز!!
- ..
- فعلا!!
از حرفاش حدس زدم با رامشه ولی بروم نیاوردم قطع که کرد روشو کرد سمت منو با یه لحن کلافه ای گفت :
- رامش بود!
- بله .. .
- آمپولتو زدی بردمت خونه میرم شرکت .. اگه حالت بد اینا شد به گوشیم زنگ بزن !! شمارشو داری؟
- نه!!
- من که بهت sms زده بودم باهاش!!
- بله ولی پاک کردم!!!
متعجب شده بود بدون پیش خودش فکر کده بود sms که زده با هیکل افتادم رو شماره و چه بسا از حفظم بودمش!!!
گوشیمو از دستم گرفت و شمارشو زد توش وبعدم ذخیرش کرد!!!
موقع برگشتن بر خلاف این چند بار اخیر تند تر میرفت و من تا حدودی چسبیده بودم به صندلی وقتی رسیدیم خواستم پیاده شم .. آروم دستمو گرفت و گفت :
- ببخش تند رفتم نگران شرکتم!!!!
سرمو تکون دادم که گفت :
- کاری داشتی زنگ بزنیا.. بی تعارف ..
- باشه ... از ماشین پیاده شدم وایساد تا برم تو بعد از اینکه در رو بستم صدای کشیده شدن لاستیک ها روی آسفالت .. خبر از رفتن شو میداد..
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل دهم :
تقریبا دو هفته از اون روزی که من مریض شدم گذشت توی اون دو هفته اونقدر همه مشغول بودیم و هر کی به نوعی داشت با خواسته های نا معقول شرکت ایران پایا سر و کله میزد که تقریبا نه من به پرو پای مجد می پیچیدم نه اون در واقع به نوعی اون اگه از پس رامش بر میومد کلاهشو باید می انداخت هوا و دیگه وقتی واسه ی من نمیموند ..
از طرفی منم علاوه بر کارای شرکت کارای دانشگاه میان ترما ی دانشگامم شروع و شده بود اونقدر ذهنم درگیر بود و کار ریخته بود سرم که فرصتی برای رویا بافی و خیال پردازی و نقشه کشی نداشتم ... البته ناگفته نماند چون گاه گداری مجبور میشدم تا 2-3 صبح بیدار باشم از رفت و آمد های رامش به خونه ی مجد که اقلا هفته ای دو سه بار بود بی خبر نبودم ...
یه هفته ای به دادن متمم طرح تکمیلی پارت اول پروژه مونده بود که نقشه هاش برای محاسبه اومد بخش ما... فاطمه استرس داشت و مدام میگفت :
- بچه ها با نهایت دقت کار کنید این با همه ی کارهایی که تا الان داشتیم فرق میکنه ...
مام نهایت دقتمون رو روی کار گذاشتیم اما هنوزم من دستم کند بود البته لازم به توضیح کلا هم وسواس زیادی به خرج میدادم طرفای ساعت 5 بود که کار بچه ها یکی یکی تموم شد فاطمه اومد بالای سرم و گفت :
- وای کیانا تو هنوز کارت مونده ؟؟؟؟
- آره میمونم تا تمومش کنم ..
- کیانا جون تمو کنی بریا ... وگرنه من باید جواب مجد رو بدم .. میدونی که کارام سنگین میشه اخلاقیاتش بهم میریزه ..
سری تکون داد و گفتم :
- نگران نباش شما برین من تمومش میکنم ...
فاطمه با گفتن : موفق باشی با بچه های دیگه راهی شدن و رفتن ..
توی محاسباتم یه قسمت بود که هر چی محاسبه میکردم با عددای دیگه جور در نمیومد یعنی به نظرم به طور کل اشکال از طرح اصلی مهندسی بود که نقشه رو کشیده .. پایین صفحه رو نگاه کردم اما متاسفانه اسم طراح اون قسمت نبود ..
رفتم روبروی تخته سفیدم وایسادم شروع کردم طرح خودمو مطابق با سایر قسمت ها کشیدم و محاسبتشم زیر ش نوشتم ... بنظرم این خیلی بهتر و دقیق تر بود ... منتهی نمیدونستم باید چجوری این طرحمو ارائه بدم تصمیم گرفتم یه سر اتاق مهندسی بزنم .. وقتی رفتم هیچکس توی اتاق نبود مندسین مهمان ایران پایام رفته بودن ... رفتم ببینم اگه مجد باشه با اون لااقل یه مشورتی بکنم در اتاقشو زدم که دیدم صدایی نیومد آروم در رو باز کردم دیدم سرش رو میزه فکر کردم خوابه واسه ی همین اومدم از اتاق برم بیرون کع گفت :
- کاری داشتی؟
- مزاحمتون شدم!
چشماشو از نور ریز کرده وبود وگفت :
- نه مزاحم نبودی بگو کارتو ..
- میشه چند لحظه بیاین اتاقم .. احساس میکنم یکی از نقشه ها یه مشکل غیر قابل اغماض داره ..
اصلا فکر نمیکردم اینقدر تحویلم بگیره خیلی جدی گفت :
- حتما ... بریم فقط بهتر نبود اول با مهندس طرح صحبت کنی ..
- خواستم اما زیر طرح اسمی نبود ..
- ابروشو داد بالا و در رو باز کرد و گفت :
- بفرمایید ..
تمام مدتی که من و واسش ایرادات رو گفتم و طرح پیشنهادی خودمو براش توضیح دادم سکوت کرده بود و به دقت گوش میداد ..
حرفام که تموم شد ... دیدم هنوز ساکته و داشت نقشه ی رو میز رو بررسی میکرد ... یه نگاه به طرح من انداخت و گفت :
- میتونی تا شب پلان کاملشو بکشی؟؟؟؟؟!!! منم میمونم شرکت یکم کارای عقب افتاده دارم ..
تعجب کردم :
- یعنی طرح من مورد تاییده ؟
مهربون نگام کرد و گفت :
- بله خانوم مهندس..
این اولین بار بود با لحن جدی و خوب منو مهندس خطاب میکرد یه حس خوبی بهم دست داد و منم با یه لبخند گفتم :
پس از همین الان شروع میکنم..
سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت
ساعت 6 بود شروع کردم و طرفای ساعت 8 بود که در اتاقم زده شد و مجد با دو تا ظرف غذا اومد تو و گفت :
- در چه حالی؟
- یه نیم ساعت سه ربع دیگه کار داره فکر کنم ...
- پس بیا شامتو بخور مریض نشی..
از اونجایی که خیلی گشنم بود قبول کردم و رفتیم توی آشپزخونه و مشغول شدیم .. تا حالا غذا خوردنشو ندیده بودم و واسم جالب بود خیلی تمیز و آروم میخورد و لقمه های کوچک بر میداشت در حین غذا خوردن ازم پرسید:
- کیانا ایراد دیگه ای پیدا نکردی نقشه ها رو خوب بررسی کن یه هفته بیشتر وقت نیست .. بعدم انگار با خودش حرف میزنه گفت :
- این هفته تموم بشه این نقشه ها تایید شه من یه نفس راحتی می کشم!!!
غذامو که خوردم رو کردم بهش و گفتم :
- -من برم سر کارم راستشو بگم یه ذوقی دارم!!!!
خنده ای کرد و سرشو تکون داد ...
تقریبا سه ربع بعد که کارم تموم شد و با ذوق دستمو زدم بهم خیلی خوب شده بود همون موقع در زد و وارد شد ..گفتم :
- تموم شد!!!!!
بدون حرف اومد بالای سرم دستاشو حائل میز نقشه کشی کرد و شروع کرد با دقت بررسی کردن کارم .. یه 3-4 دقیقه ای بی هیچ حرفی گذشت و سرشو آورد بالا وگفت :
- میخوای بدونی مهندسی که ازش ایراد گرفتی کی بود؟؟؟!!!
با ذوق گفتم :
- آره ...کی بود ..
خنده ی تلخی کرد وگفت :
- توی این شرکت فقط زیر طرح های رئیس شرکت اسمی نوشته نمیشه ..
اول نفهمیدم منظورشو ولی بعد از چند ثانیه دوزاریم افتاد ... آب دهنم رو قورت دادم وگفتم :
- من ...نمی..
انگشتشو گذاشت رو لبم و گفت :
- هیییسس!! خوشحالم تو فهمیدی ... فقط باید یه قول کوچیک بدی ... اونم به کسی نگی..
سرمو به نشونه ی موافقت تکون دادم ولی ته دلم یه ذوقی داشتم که نگو ازینکه ازش ایراد گرفتم ..گویا این ذوق زائد الوصف از صورتم معلوم بود چون گفت :
- حالا از خوشحالی نترکی ...
با این حرفش نتونستم خودمو کنتر کنم زم زیر خنده که اومد سمتم وآروم انگشتشو کشید رو چال گونم ...نمیدونم تو نگاش چی بود که خندمو خوردم ...آروم گفت :
- میدونی تا این وقت شب نباید یه موش پیش یه گربه ی گرسنه بمونه ... اونم موشی که اینقدر موشه!!!
مهربون خندید و ادامه داد :
- کیانا باورم نمیشه تو جوجه مهندس فقط متوجه ایرادم شدی ..میدونی این نقشرو همه ی مهندسا بررسی کرده بودن ؟؟؟
سرمو به نشانه ی نه تکون دادم که گفت :
- خوشحالم از اینکه احساسی استخدامت کردم پشیمون نشدم .. الانم زودی برو تو پارکینگ تا من بیام بریم خونه!! زود تا مجبور نشدم کثیف بازی کنم ..
- حرفش خیلی جدی بود و اسه ی همین سری کیفمو برداشتم از در زدم بیرون ...همین که رسیدم دم در شرکت .. رامش از در اومد تو و با نگاه پر از سوال و غیر دوستانه ای گفت :
- این وقت شب اینجا چی کار میکنی ؟؟؟؟؟!!!
تا اومدم جواب بدم مجد با لحن عصبی گفت :
- من گفتم یکی از بخش محاسبات بمونه هیچکدوم حاضر نشدن جز خانوم مشفق..
رامش با لحن بدی گفت :
- آخه واسه هیچکدومشون قد این خانوم صرف نداشت که بمونن!!!!
عصبی شدم گفتم :
- اون مدل صرفارو که شما خوب بلدی چرتکش رو بندازی!!!!
رامش عصبی اومد سمتم و گفت :
- زبونتو بکن تو حلقت وگرنه میندازمت ازینجا بیرونا ....
با این حرف مجد اومد سمت رامش و گفت :
- چه خبرته عزیزم .. به خانوم مشفق چیکار داری ایشون لطف کردن تا الان موندن!!
رامش در حالیکه تابلو خودش رو لوس میکرد گفت :
- شروین دیدی که این دختره ی عقده ای چشم دیدن منو نداره ...
مجد در حالیکه نگاش به من بود زیر گوش رامش گفت :
- عزیزم همه به تو و معلومات تو حسودیشون میشه یه مدیر خوب که نباید اینجوری سر هیچی از کوره در بره!!!
بغض بدی چنگ انداخت به گلوم .... پوزخندی زدم و گفتم :
- واقعا این تحصیلات آکادمیکتون حسادت برانگیزه!!!!
رامش دوباره عصبی برگشت شمت من اما تا اومد حرفی بزنه مجد عصبی گفت :
- خانوم مشفق زیادی بهتون میدون دادم ... برید بیرون تا توبیخ کتبی نشدید!!!!!
نگاه پر از نفرتی به هردوشون انداختم و زیر لب جوری که مطمئن بودم مجد میشنوه گفتم :
- خلایق هر چه لایق!!!!
ساعت 10 شب بود هوام سوز بدی داشت ..از در ساختمون زدم بیرون شماره ی آژانسم نداشتم بغضم گرفته بود تا میومدم یکم به مجد امیدوارم شم ...اون روی پلیدشو به نمایش میذاشت کثافت تو تخم چشمای من نگاه کرد و گفت ...حسودی... هه!!!
تا آژانس حدود یه ربع پیاده بود .. از سرما نوک انگشتام گز گز میرفت .. از همه بد تر قلبم بود که انگار یکی چن انداخته بود بهش ... توی همین فکرا بودم که با بوق یه ماشین به خودم اومدم .. دیدم مجد پشت فرمون و داره بوق میزنه .. با دیدنش شیشرو داد پایین و گفت :
- کیانا سوار شو دختر یخ زدی ...
- عصبانی نگاش کردم و بی توجه بهش راهمو ادامه دادم پا به پام میومد و میخواست مجابم کنه که سوار شم که یه لحظه برگشتم عقب و دیدم ماشین نیروی انتظامی از پشت داره میاد ..روسریمو یکم کشیدم جلو و مثلا رفتم سمت ماشین مجد ولی به محض اینکه مجد وایساد تا سوار شم واسه ی ماشین پلیس دست تکون دادم و ماشین مجد رو نشونشون دادم اونام بلا فاصله با بلند گو به مجد اخطار دادن که وایسه وقتی افسر ها پلیس پیاده شدن یکیشون رفت سمت مجد و از ماشین پیلدش کرد و اون یکی ازم پرسید چی شده در کمال خونسردی گفتم :
- این آقا الان 5 دقیقست مزاحمه منه ...و پا به پام داره میاد ...
کارد میزدی خون مجد در نمیومد .. از نگاش آتیش میبارید و با چشماش میخواست خفم کنه ..
مامور پلیس ازم پرسید که شما چرا این وقته شب اینجا هستید که گفتم :
- من داشتم میرفتم آژانس سر خیابون ماشین بگیرم چون شمارشو گم کرده بودم که این آقا مزاحمت ایجاد کرد ..
- افسر آروم بدون اینک مجد بشنوه گفت :
- شما شکایتی دارید ..
نگاهی به مجد که داشت با عصبانیت به اون یکی مامور جواب پس میداد انداختم و در حالی که دلم غنج میرفت از خوشحالی گفتم :
- نه شکایتی ندارم ولی بدم نمیاد یه گوشمالی حسابی به این افراد بدین مامور با تکون سر منظورمو فهمید و گفت :
- - شما میتونید برید ...بقیه اش رو بسپرید به من ..
ازشون تشکر کردم با خوشحالی راهی شدم!!!
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
اونشب تا برسم خونه کلی با خودم خندیدم ... انگار خدام جواب دل سوختمو داده بود و اون ماشین پلیس رو سبز کرده بود ...مدام قیافه ی مجد با اون تیپ و کب کبه و دب دبش میومد جلوی صورتم و ناخودآگاه ریز ریز میخندیدم ... فکر کنم راننده آژانسم شک کرد به سلامت عقلم..
ساعت نزدیکای 11 بود رسیدم خونه و یه راست رفتم تو اتاقم داشتم لباس خوابمو که یه بلوز ساتن رکابی آسمانی با یه شلوار همرنگش بود رو میپوشیدم احساس کردم یه صدایی از پایین اومد ..ولی بعد که گوش دادم چیزی نشنیدم ..پیش خودم گفتم لابد باز توهم زدم ...رفتم دستشویی مسواکمو زدم و برگشتم تو اتاق .... جلوی میز توالتم وایستاده بودم تا کرم بزنم به صورتم که توی آینه با دیدن مجد که تکیه داده بود به در اتاقم میخکوب شدم اول فکر کردم خیالاتی شدم برگشتم دیدم نه ... اونجا ایساده و با نگاهی که از توش آتیش میبارید زل زده بود به من ... نفسام به شماره افتاد.... در اتاق رو بست و اومد سمتم و من ناخودآگاه چند تا قدم به عقب برداشتم ...تا اینکه خوردم به میز ...مجد در حالیکه موهاش بهم ریحته بود و داشت دندوناشو بهم فشار میداد از عصبانیت.. آروم آروم نزدیکم شدو گفت :
- این چه کاری بود که کردی ؟؟؟؟؟!!!
سعی کردم خودمو نبازم و گفتم :
- تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟ مگه ...
فریاد زد :
- خفه شو!!! بهت میگم این چه غلطی بود کردی ....؟؟؟
همزمان با فریادش موهامو تو چنگش گرفت و سرمو درست روبروی صورتش قرار داد و گفت :
- قرارمون این بود بازیه کثف نکنیم درسته ؟؟؟؟ زیر قولت زدی کوچولو!!!...پس حالا نوبت منه ..بدون خودت خواستی خانوم موشه بعدم با دست آزادش شروع کرد سر شونه هامو لمس کردم ... از درد موهام که کشیده میشد نفسم بالا نمیومد ... بغض کردم ...تنها صدایی که از گلوم در اومد یه نه نا مفهوم بود ...
- صورتشو به صورتم نزدیک کرد و گفت :
- نه چی؟؟؟ هان ؟؟؟ بگو... بگو تا همینجا یه کاری نکردم که مجبور شی تا آخر عمر دنبالم بیفتی...
بغضم ترکید با صدای لرزون گفتم :
- تورو خدا ولم کن ...
موهامو ول کرد و دستشو به شونم گرفت و هولم داد وچسبوندتم به دیوار و خنده ی عصبی کرد و داد زد :
- حالا مونده خال قزی ...فهمیدی؟؟؟ حالا مونده!!!
و شروع کرد به باز کردن دکمه های بلوزش ..
گریم تبدیل به هق هق شد ...بعد از باز کردن دکمه هاش دستشو حائل دیوار کرد و خیمه زد روم اومد بیاد جلو تا لبامو ببوسه که دست آزادمو حائل کردم به سینشو با هق هق گفتم :
- تورو خدا ... تورو خدا ولم کن ...
- عصبی داد زد :
- ولت کنم که پروتر شی؟؟ اره ..میخواستی آبرومو ببری که چی بشه؟؟؟
تنشو روی دستم که حائل بود فشار داد ... تنش عین کوره بود و قلبش زیر دستم محکم میکوبید به سینش ...
اون یکی دستشو از شونم سر داد و از زیر بلوزم حلقه کرد دور کمرم و منو کشید سمت خودش که طاقت نیاوردم میون هق هق داد زدم :
- شروین توروخدا ..به قرآن من منظوری نداشتم .... توام اذیتم کردی .... شروین بس کن ... شروین به جون مامان نوشینم منظوری نداشتم ...
احساس کردم دستش شل شد ...
یه لحظه چشمم افتاد تو چشماش نگاش دیگه اون کینه و عصبانیت توش نبود ...
چند ثانیه ای بهم زل زد و بعد یهو دستاشو ول کرد و یه قدم رفت عقب ...سینه ی مردونش بالا و پایین میرفت و روی پیشونیش عرق نشسته بود .. .دیگه توان نداشتم ..نشستم رو زمین و شروع کردم زار زار گریه کردن ... تمام تنم میلرزید .. یه لحظه احساس کردم دستی کشید رو موهام ... عصبی دستشو پس زدم و گفتم :
- گمشو بیرون .... زورت از همه ی عالم و آدم فقط به من رسیده آره ؟؟؟ این همه عروسک دورتن ... دست از سرم بردار.. فهمیدی ..
انگشتشو به نشونه ی تهدید تکون داد و گفت :
- اینکارو کردم تا بدونی با کی طرفی .. از فکر عوض کردن قفل درم بیا بیرون چون درو میشکونم و کلا اُپن میشی!!!!!
از اینکه فکرمو خونده بود گریم شدت بیشتری گرفت و در حالی که صدام یارا نداشت ولی با همه ی توانم داد زدم :
- عقده ای ... تو مشکلداری .. تو... تو.... تعادل روحی نداری..
پوزخندی زد و از در اتاق رفت بیرون ....موقعی به خودم اومد که صدای در پایین خونرو لرزوند ..
با بدبختی خودمو کشیدم رو تخت و اونقدر به حال خودم اشک ریختم تا خواب رفتم ....

صبح روز بعد طرفای 10 از خواب پریدم ...یادم افتاد که دانشگاه دارم سریع از جام بلند شدم ... با دیدن خودم تو آینه وحشت کردم چشمام ورم کرده بود و سر شونم کبود شده بود ...نمیدونم چرا با یادآوری شب قبل دوباره بغض کردم ..... باید تلافی میکردم ... حس انتقام تو بند بند وجودم رخنه کرده بود .. نمیدونم تو وجود آدمیزاد چیه که مثل یک اینرسی در مقابل کلمه های دستوری عمل میکنه .... این اینرسی تو وجود من در مقابل مجد به اوج خودش میرسید برای همین یه حسی از درون دستور به سرکشی میداد ...
برای مبارزه باید یه دژ مستحکم واسه خودم میساختم واسه ی همین در نظرم اولین کاری که باید میکردم عوض کردن قفل در بود!!! حداقل تا درو میشکست وقت میشد فرار کنم ..یه جا پناه بگیرم .. کار بعدیم که ضربه ی آخر محسوب میشد این بود که برای در حفاظ آهنی بگذارم ... ولی اون کار یکم وقت گیر بود با این حال میدونستم این روزا مجد زود تر از ساعت 8 نمیاد .. باید زود دست بکار میشدم .. ...حاضر شدم و بعد از اینکه از بانکی که توش حساب داشتم پول برداشتم یه پرس غذا از تهیه ی غذایی که همون نزدیکی بود خریدم ساعت حول و حوش 12 بود که با یه قفل ساز برگشتم خونه مادامی که توپی در داشت عوض میشد راهنمای همشهری که سر راه خریده بودم باز کردم با اولین شماره که از پیش شمارش نشون میداد همین اطرافه و یکی ازین شرکتهایی بود که کارشون نصب حفاظه تماس گرفتم ... برای ساعت 2 قرار گذاشت که کاگراشو بفرسته برای انجام کار ... و اونجوری که گفت حدود 3-4 ساعت طول میکشید... وبا احتساب بد قولی و استراحت و زمان های پرت حدودا تا ساعت 7 کارشون تموم میشد ..
بعد از حساب کردن پول قفل ساز و گرفتن کلید های جدید در رو قفل کردم و نهارمو خوردم .. بی خیال شرکت رفتنم شدم ....ترجیح دادم زنگم نزنم!!!فقط به فاطمه یه sms زدم و گفتم که کلاسم طول میکشه تا 5 و نمیتونم بیام ...
ساعت تقریبا 2:15 بود که نصابا اومدن و مشغول شدن ساعت 4 شمس زنگ زد به موبایلم و گفت که مجد سراغمو گرفته و وقتی دیده نیومدم عصبی شده و گفته پی گیر شه ..منم خیلی عادی در جواب شمس گفتم کلاسم تا 5 طول میکشه و دیگه بعدشم دیره بیام یه جور خودش جواب مجد رو بده!!!
بر خلاف انتظارم کار نصابا طول کشید و ساعت نزدیکاه 8 بود و هنوز یکم دیگه از کارشون مونده بود خدا خدا میکردم مجد دیرتر از همیشه بیاد ولی متاسفانه 8:10 دقیقه بود که صدای ماشینش اومد ..احساس کردم رنگم پرید ولی واسه ی اینکه صحنه ی دیدنی چهرشو وقتی با حفاظ روبو میشه از دست ندم توی راهرو وایسادم ... تا مثلا نشون بدم که دارم به کار عزیزان کارگر شخصا!!! نظارت میکنم ...با صدای پاهاش ضربان قلب منم شدت گرفت .. وقتی از پاگرد پله ها پیچید برای چند ثانیه شوکه به در آپارتمان من خیره شد و بعدم سعی کرد به خودش بیاد بدون توجه به من رفت سمت آپارتمانشو داخل شد!!
بالاخره طرفای 9 کار تموم شد برای حساب کتاب مجبور شدم تا دم در خونه باهاشون برم بعد از کلی چونه قیمت نه چندان معقولی رو بابت حق الزحمه و نصب ازم گرفتن...
وقتی که برگشم بالا .. دیدم مجد به چهارچوب در آپارتمانش تکیه داده و با یه پوزخند داره منو نگاه میکنه بهش توجهی نکردم و رفتم سمت آپارتمانم که بلند گفت :
- من اگه بخوام یه کاری رو بکنم از دیوار چینم شده رد میشم!!!
جواب ندادم .. ولی جلوی چشمش نردرو کشیدم و قفل زدم و در حالی که داشت از عصبانیت چشمامش میزد بیرون درو محکم بستم و قفل کردم!!!
فرردای انروز باحس بهتری از خواب پاشدم… حس امنیت ... حس قدرت .. بعد از صبحانه خوردن یه مانتو شلوار مشکی از تو کمد برداشتم و یه کاپشن قرمز که سر کلاهش خز داشت رو روش پوشیدم و یه شال قرمز و مشکیم سرم و کردم و اون ماتیک قرمزه که میدونم مجد خیلی!! ذوستش داشت رو هم زدم و با ریمل مشکیم حسابی مژه هامو حالت دادم!!! با دیدن خودم تو آینه حسابی کیف کردم ... و با خنده گفتم :
- ایییییییییییییینه!!!!!!
بازم بی خیال مال دنیا شدم و ترجیح دادم تا برای جلوگیری از برخورد مجدد با مجد با آژانس برم واسه ی هیمن بلافاصله تماس گرفتم و بعد از یه ربع ماشین اومد راس 8 بود که رسیدم شرکت شمس با دیدن متعجب نگام کرد و برای اولین بار گفت :
- چه خوشگل شدی مشفق!!!
خنده ی مهربونی بهش کردم و گفتم :
- مرسی لطف داری..
طبق معمول که عینه کش زود به حالت اولیه بر میگشت سری تکون داد ومشغول کارش شد! منم کارتمو زدمو رفتم سمت اتاقم ..توی پیچ اول راهرو .. بی هوا سینه به سینه ی یه آقا شدم که باعث شد تمام کاغذهایی که دستش بود بریزه روی زمین .. معذرت خواهی کردم و دستپاچه نشستم و کمک کردم تا کاغذ ارو جمع کنیم ...
سر کاغذ آخر دوتایی همزمان دستمون رفت به کاغذ که باعث شد برای یه لحظه نگاهم با یه جفت چشم ماشی رنگ تلاقی پیدا کرد .. بلند شدم و درجالیکه کاغذهارو تحویلش میدادم نگاهی بهش انداختم .. و معذرت خواهی کردم یه پسر تقریبا 27-28 ساله بود .. باپوست تیره و چشمای ماشی خوشرنگ و موهای خرمایی و قد نسبتا بلند و هیکل ورزیده و ... یه کت قهوه ای پوشیده بود با یه شلوار جین و پلیور سرمه ای و در کل خوشتیپ بود ..
لبخندی زد و گفت :
- تقصیر منم بود .. راستش منم اصلا حواسم نبود ..
- بهر حال عذر میخوام
میخواستم برم که دوباره پرسید :
- شما مال این شرکتین ؟
- بله ..
- من پوریا راد .. از مهندسای های ایران پایا هستم
- خوشبختم مشفق هستم .. بخش محاسبه
لبخندی زد و گفت :
- خوشحال شدم از آشناییتون خانوم مهندس!
سری تکون دادم و خواستم از کنارش رد شم که خز کاپشنم گیر کرد به دکمه ی کتش تقلا کردم که درآد که خندید و گفت :
- چند لحظه آروم باشید خانوم مشفق الان آزادش میکنم ..
- توی همین حین صدای سرفه و بعدم سلام کردن دستپاچه ی راد باعث شد رومو بکنم اونور که با دیدن چشمای به خون نشسته ی مجد .. سلام آرومی دادم!!!
مجد با صدایی که از عصبانیت دورگه شد بود گفت :
- اینجا چه خبره ؟
تا اومدم حرف بزنم راد گفت :
- خزه کلاهه خانوم مشفق به دکمه ی ... آهان .. آزاد شد ... بعدم اشاره کرد به کتش منم کامل برگشتم سمت مجد و بعد ازینکه با یه پوزخند زیر پوستی به مجد نگاه کردم ..رو کردم سمت راد . مخصوصا با غلظت بیش از حد گفتم :
- خیلی لطف کردید آقای راد!!ممنونم! بعدم با گفتن با اجازه رفتم سمت اتاقم!!!!
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل ده
حس خوبی داشتم ... یه گرمای مطبوعی از دیدن قیافه ی عصبی مجد تو وجودم نشست... در حالیکه هنوز سنگینی نگاهشو احساس میکردم وارد اتاق شدم... بعد از سلام و احوالپرسی با روحیه ی مضاعفی مشغول کار شدم... اونقدر کارا زیاد بود که نمیتونستیم حتی سر بلند کنیم .. تا اینکه یهو با صدای آتوسا همه بخودمون اومدیم ...
- وااااایی؟؟؟؟ کیانا؟؟؟ اسمتو زیر این طرح چی کار میکنه؟؟؟
متعجب نگاش کردم که طرحو رو میزش گذاشت و گفت :
- خوب بیا ببین !!!
از جام پاشدم و رفتم سمت میزش...طرح خودم بود که پریشبش کشیده بودم برای محاسبه ی مجدد اومده بود بخش ما!!! به آتوسا که منتظر جواب بود نگاهی کردم و بعدم داستان رو براشون البته!! با سانسور!!! تعریف کردم .. بعد از اینکه حرفم تموم شد فاطمه نگاهی بهم کرد و گفت :
- عجیبه!! باورم نمیشه مجد چنین کاری کرده باشه!!!
آتوسا و سحرم سرشونو به نشانه ی مثبت تکون داد و آتوسا ادامه داد :
- یه دفعه من از یکی از نقشه های بی نام که در واقع مال خودشه یه ایراد کوچولو گرفتم بچه ها شاهدن باهام چه کرد!!!
تعجب کرده بودم ... یعنی واقعا مجد اینقدر انتقاد ناپذیر بود؟؟؟ پس چرا حرف منو بی هیچ برو برگردی قبول کرد تازه اسمم آورد زیر نقشه؟؟!!!
تمام مدت روز تا زمان ناهار فکرم حول حوش این موضوع میچرخید و آخرم به این نتیجه رسیدم حتما محاسبات طرح جایگزینم منطقی و بدون اشکال بوده..
موقع ناهار مطابق هروز همه قابلمه به دست رفتیم سمت آشپزخونه .. موقعی که رسیدیم راد و دوتا آقای دیگه از شرکت ایران پایام سر میز بودن ..راد با دیدن من ازجاش بلند شد و مجدد سلام و احوال پرسی کرد و بعدم قبل از اینکه ما غذامون رو شروع کنیم خودش و همکاراش از آشپزخونه رفتن بیرون .. تا رفت فاطمه که اصولا آدم تیزی بود با لحن بامزه ای گفت :
- به به !!! این آقا کی باشن ..
- هیچی بابا امروز سر پیچ راهرو با هم متصادف شدیم یه سلام عیکی کردیم!! همین!!
- خوشتیپه ها کیانا!!! مهندسم که هست!!!
- مبارکه مامانش باشه!!
آتوسا خندید وگفت :
- راست میگه فاطمه, از دستش نده!!! بالاخره ما دوتا پیرهن از تو بیشتر پاره کردیم!!!
فاطمه در ادامه ی حرف آتوسا گفت :
- ما با همین یه نگاه بود بل گرفتیم چسبیدیم به شوهرامون عینهو سریش اونام دیگه مجبور شدن ..
بعدم زد زیر خنده که آتوسا گفت :
- وااا!!! فاطمه دلشونم بخواد!!!!!!
همه خندیدیم و مشغول شدیم ... بعد از غذا بلافاصله برگشتیم سر کارامون معمولا هفته هایی که آخرش تحویل داشتیم کارا بقدری زیاد بود که وقت سر خاروندنم نداشتیم !!! ساعت طرفای 4 بود که فاطمه اومد بالای سرم و گفت :
- ببین کیانایی من کارم مونده ولی باید حتما برم وقت دکتر دارم!!! تو میتونی در حقم خواهری کنی؟؟؟
خندیدم و گفتم :
- زبون نریز !!!!! چقدر هست؟؟؟
- به جون کیانا 1 ساعت بیشتر نمیشه!!
نمیدونم چرا اینقدر فاطمه به دلم نشسته بود خندیدم و گفتم :
- پدر مرام بسوزه برو خیالت راحت ...
گونمو بوسید و گفت :
- برام دعا کن کیانا!!!!
نگاش نگران بود!!! نمی دونم چی شده بود!!! سرمو تکوون دادم و گونشو بوسیدم و گفتم :
- هر چی هست توکل به خدا...
دوباره تشکر کرد و رفت . نزدیکای 5 آتوسا و سحرم آماده شدن واسه رفتن و باز من فقط عین این شاگرد تنبلا موندم کارای فاطمه خیلی نبود واسه ی همین 45 دقیقه بیشتر طول نکشید از اونجایی که کلی کار واسه دانشگامم داشتم بعد از تموم شدن کارم سریع طرح ها رو لوله کردم و بعد از اینکه تحویل بازبینی دادم کیفمو انداختم رو دوشمو از شرکت زدم بیرون ... یکم بیشتر از ساختمون شرکت دور نشده بودم که یهو دیدم یکی داره صدام میکنه برگشتم دیدم راده ... رفتم اونور خیابون ببینم چی میگه که از ماشین پیاده شد وگفت :
- خانوم مشفق هوا سر د شده افتخار میدید برسونمتون ..
- نه مرسی لطف دارید ..
- تورو خدا تعارف نکنین لا اقل تا یجا که مسیرتونه ..!!!
توی همین گیر و دار تعارفات یهو چشمم افتاد اونور دیدم ماشین مجد از پارکینگ شرکت پیچید توی خیابون!!! و اومد سمت ما ...نمیدونم چرا ولی یهو ..یه حس پلیدی وادارم کرد که بی مقدمه به راد گفتم :
- باشه میام!!
و بعدم بلافاصله جلو چشم مجد که تازه مارو دیده بود سوار ماشین راد شدم!!!
از طرفی رادم که تعجب کرده بود که چرا تو 1 ثانیه منی که اینقدر سفت و سخت وایساده بودم میگفتم نمیام یهو تغییر عقیده دادم با طمانینه راه افتاد!!!!
راد برای اینکه جو سنگین ماشین رو عوض کنه شروع کرد حرف زدن و از پروژه گفتن اما من تمام مدت حواسم به ماشین مجد بود که پشتمون با فاصله ی یکی دو ماشین داشت میومد و به نوعی تعقیبمون میکرد !! واسه ی همین سوال های راد با یه بله یا نه سر سری جواب میدادم!!!البته گاه گداریم راهنماییش میکردم و آدرس رو بهش میگفتم !!بالاخره حدود نیم ساعت بعد رسیدیم سر کوچمون و من بدون اینکه یه کلمه فهمیده باشم که راد چی گفته و من چی شنیدم ازش تشکر کردم وپیاده شدم!!! وقتی ماشین راد رفت از دور ماشین مجد رو دیدم!! تازه یادم افتاد که فکر این یه تیکه مسیرو نکردم!!!! راستش یکم ترسیدم ولی بعدش گفتم : تو کوچه که دیگه نمیتونه غطی بکنه !!!
با کمی استرس راه افتادم سمت خونه و بر خلاف تصورم ماشین مجد از بغلم گاز داد ورفت ... با رد شدن ماشین از کنارم نفس راحتی کشیدم .... موقعی که رسیدم خونه ...ماشینش تو ی پارکینگ بود از پله ها رفتم بالا که دیدم توی پاگرد نشسته ... خواستم از بغلش رد شم که خیلی آمرانه گفت :
- کیانا بشین!!!!!
بی تو جه بهش از پله ها رفتم بالا که بر خلاف انتظار خیلی ملایم بازومو گرفت و برم گردوند سمت خودش و گفت :
- خواهش میکنم!!
بی هیچ حرفی نشستم پیشش که گفت :
- مگه بهت نگفتم دوست ندارم کسی بفهمه توی یه ساختمونیم خانوم موشه؟؟؟؟
اخم کردم و گفتم :
- من سر کوچه پیاده شدم!!!
مهربون خندید و گفت :
- میدونم سر کوچه پیاده شدی ... ولی ..حرفم اینه!! اصلا چرا سوار شدی؟؟؟

- خوب اصرار کرد منم..

- وسط حرفم پرید و گفت :

- یعنی هر کی اصرار کنه ...

- عصبی نگاش کردم و گفتم :

- -نخیر!!! آقای راد همکارمه!!

آروم عین بابا ها خواست گونمو ناز کنه که سرمو عقب کشیدم نفس عمیقی کشید . گفت :
- دوست ندارم بخاطر لج و لجبازی سوار ماشینه غریبه ها شی!!!!
- بعدم در حالیکه خز کاپشنمو با دستش لمس میکرد گفت :
- - دوست ندارم بخاطر لج و لجبازی کاپشن قرمز بپوشی..
اومدم حرف بزنم که انگشت گذاشت رو لبمو گفت :
- آقای راد همکارته درست!!! ولی چند وقته میشناسیش؟؟؟!! منی که الان رئیسشم!! روزی 10 دفعه میبینمش باهاش طرف صحبت میشم نمیشناسمش!!!
با اینکه حرفاش منطقی بود ولی دلم میخواست کلشو بکنم!!!!!با خودم باید روراست میبودم!! من هر کاری میکردم تجربه ای که مجد داشت رو نداشتم!! ازینکه میدیم تک تک حرکتامو تا حدودی میفهمه حرصی میشدم.. توی همین فکرا بودم که دیدم زیادی داره پدرانه نطق میکنه نا خودآگاه کفتم :
- باشه!! درست .. نمیشناسمش .. ولی لامصب خوب تیکه ایه!!!
یهو برای چند ثانیه با دهن باز نگام کرد و بعد در حالی که سعی میکرد عصبی بودن خندشو قایم کنه گفت :
- به پای هم پیر شید فقط بپا همه مثل من نیستن تا لب چشمه برن ولی محض خاطر چشمه تشنه برگردن!!!
چپ چپ نگاش کردم که دوباره زیر گوشم گفت :
- قیافش بد نیست ... ولی مال این حرفا نیست!!!
با عصبانیت گفتم:
- کدوم حرفا ؟؟

- حالا!!!
اومدم پاشم که مچ دستمو گرفت و پیچوند ...
بعد م زیر گوشم گفت :
- این دفعرو میذارم به حساب بچگیت!!!
دستمو با تقلا از تو دستش درآوردمو گفتم :
- فکر نکنم اینکه توی سن 24 سالگی دوست دارم با یکی آشنا بشم به شما ربطی داشته باشه!!!!
خیلی عادی گفت :
- میترسم برات گرون تموم شه جوجو!!!
عصبی شدم و گفتم :
- تهدیدم میکنین؟؟؟
- نه ... هم جنسای خودمو میشنسم!!!
تقریبا با لحن بدی گفتم :
- جنس شخص شما که از نامردی و کثیفی تکه!!! پس بعید بدونم هم جنس شما وجود داشته باشه که بخواین بشناسین!!!
بعدم نگامو از چشماش که از زور عصبانیت ریز شده بود و رنجش بوضوح توش دیده میشد برداشتم و رفتم سمت آپارتمانم....
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل یازدهم :

بالاخره اون یه هفته ی کذایی تموم شد و متمم طرح های پارت اول مورد قبول ایران پایا و شخص حجت قرار گرفت الحقم نگذریم کار مجد عالی بود !! هم طرح هایی که کشیده بود فوق العاده بود همم نظارتش روی تیم دقیق و حساب شده بود ... این موفقیت واسه شرکت نوپای آتیه اونقدر بزرگ بود که مجدبه مناسبتش یه جشن بزرگ بگیره!!!
اونروز طرفای ساعت 11 بود که شمس اومد تو اتاق به 4 نفرمون کارت دعوت داد!! بعد از رفتن شمس هرکی کارته خودش که اسمشم روش بود رو برداشت .. مهمونی پنج شنبه شب از ساعت 8 شب توی خونه ی خودمون بود!!!همچنین پنج شنبه برای کل کارکنان تعطیل اعلام شده بود!!!
نمیدونم چرا عصبانی شدم یعنی اصلا فکر منو نکرده بود؟؟؟!!!من یا نباید میرفتم مهمونی یا باید اونقدر وایمیستادم تا همه برن ... وای!!!! این یکی رو نبودم....توی همین افکار بودم که تلفنه رو میزم زنگ زد و تا برداشتم صدای مجد پیچید تو گوشم طبق معمول بدون سلام گفت :
- کیانا فوری بیا تو اتاقم!! با شمسم هماهنگه!!!
تا اومدم حرفی بزنم گوشیو قطع کرد ..
فاطمه که حواسش به من بود گفت :
- کی بود کیانا..
حواسمو جمع کردم که سوتی ندم!!!
- شمس بود گفت مجد کارم داره!!
خندید و گفت :
- وا !! پس چرا این ریختی شدی!!
- آخه یهو قطع میکنه!! حتی نذاشت من حرف بزنم!!
- همینه بابا مدلشه ولی به خدا خیلی دختر گلیه!!
سحر که حرفای مارو گوش میکرد خندید گفت :
- آره گل خر زهره!!!
هر چهارتا خنده ای کردیم و منم اومدم بیرون و رفتم سمت اتاف مجد... تقه ای به در زدم که گفت :
- بیا تو!!!
وارد که شدم پاشد.. یه کت شلوار خوش دوخت دودی تنش بود و زیرش یه بلوز سفید که خیلی برازندش بود!!! خیلی مودب تعظیمی کرد و با یه خنده گفت :
- به به کیانا خانوم!!
- سلام..
- سلام به روی ماهت!!! خوبی؟؟؟
- بی تفاوت گفتم :
- مرسی شما بهتری؟!!
خنده سرخوشی کرد و گفت :
- چرا بد باشم.. بذار بعدا طرحهایی که کشیدی اجرا بشن ... هرکدومش واست یه ارزشی پیدا میکنه!!!
اونجوری که راجع به کارش حرف میزد نشون میداد عاشقانه کارشو دوست داره و رک میگم این حالتش حس احترام طرف مقابل رو بر می انگیخت واسه ی همین نا خود آگاه خنده ای اومد رو لبم و گفتم :
- تبریک میگم بهتون!!
یهو پاشد اومد سمتم و مهربون خندید و گفت :
- همش از پا قدم تو بوده .. تازه یادت نره یه قسمته طرحم به نام شماست خانوم!!!
سرمو انداختم پایین و آروم تشکر کردم .. اینجوری که میشد دلم یه جوری میشد دوست داشتم بی خیال همه چی بشم و منم با عشق زل بزنم به چشماش!! ولی خوب دیگه .... مام واسه خودمون غرور داشتم ..
سکوتمو که دید گفت :
- کیانا بشین که دیدمت اصلا یادم رفت میخواستم چی بگم!!
بعدم خودش برگشت پشت میزشو و گفت:
- کارت دعوتت رو شمس داد؟!
تازه یاد مهمونی افتادم و اخمام رفت تو هم !!!
خندید و گفت :
- حدسم درست بود با توپ پر میای!!!
بعدم دستاشو به حالت تسلیم بالا برد و گفت :
- حق داری من شرمندم ولی .. تو رو در بایستی گیر کردم!! راستش اول قرار بود جشن از طرف حجت باشه و خونه ی اونا برگزار کرد ولی رامش گفت چون اونا توی پنت هاوس برجن ممکنه سر و صدا ی مهمونی صدای بقیه ساکنین رو درآره واسه ی همین به حجت پیشنهاد خونه ی من که هم بزرگه و هم کسی جز من!! توش نیست رو داد و حجتم از خدا خواسته واسه دوزار و ده شاهی کمتر خرج کردن با خوشحالی قبول کرد!!!
با اومدن اسم رامش و آشی که اون تائیس ( تائیس زنی است که به تحریک وی اسکندر پرسپولیس را به آتش کشید!!!) واسم پخته بود اخمام رفت تو هم!!! جوابی ندادم .. که پاشد اومد روبروم صندلیم رو چرخوند و تکیه داد به میز و گفت :
- خانوم موشه؟؟؟ چاره ای نداشتم!! بعدم گفتم بیای اینجا من تا حالا مهمونیه به این بزرگی ندادم .. میتونی کمکم کنی؟؟؟!!!
- عصبی نفسمو دادم بیرون و با اخم نگاش کردم و نا خودآگاه گفتم :
- رامش جون مگه مرد ه؟؟؟!!!
- بلند خندید و گفت :
- کیانا ؟؟؟ اخه اون کار بلده؟؟؟
- آهان آخه بنده با 50 سال سابقه ی اداره سور و سات همایونی در خدمتتونم!!!!
بلند زد زیر خنده و گفت :
- کیانا رومو زمین ننداز جبران میکنم!!!
چقدر این بشر رو داشت!!!!! جبرانم میخواست بکنه!!! اصلا چجوری روش شده بود ... داشتم به این چیزا فکر میکردم که یهو چونمو ملایم گرفت صورتمو کرد سمت خودش و با مهربونی گفت :
- کیانا .. باور کن نزدیکترین کسم تویی فعلا!!! واسه ی همین به تو گفتم!!!!
پوزخندی زدم وگفتم :
- شما که با دو تا تماس سارا خانوم و لیلا جونو و الی ماشاا... دست به سینه میرسن خدمتتون؟؟!!
موذیانه نگام کرد و گفت :
- حسودیت میشه ؟؟؟؟!!!!
- چونمو از دستش کشیدم بیرون و با حرص گفتم :
- -نه بابا حسودی کدومه!! دلم میسوزه واسشون!!!! همه که اونجور که من شمارو میشناسم نمیشناسنتون!!!!!
بر خلاف اینکه فکر میکرم عصبی بشه .. خندید و گفت :
- آره خدایی تو بیشتر از بقیه منو شناختی..وگرنه تا الان خودت اومده بودی سراغم!!!!!! میدونی که منظورم چیه!!؟؟!
- شیطون زل زد بهم که در حالی که از حرفش چندشم شده بود و توی چهرمم به وضوح معلوم بود گفتم :
- شما آدم نمیشید!!!!
با صدا بم مردونش با لحن عجیبی گفت :
- آره خیلی وقته سیب حوا دیوونم کرده!!!!
و به لبام خیره شد...
سرفه ای کردم و از جام پاشدم که به خودش اومد و گفت :
- کیانا؟؟؟!!! کمکم میکنی؟؟!!
نمیدونم چرا ولی شیطنتم گل کرد!! بدم نمیومد قبول میکردم و یه ذره ازش کولی میگرفتم و به ارائه ها و کارای عقب افتاده دانشگام میرسیدم!!!
واسه ی همین خیلی عادی گفتم :
- چند تا شرط داره!!!
از ذوقش گفت :
- هر چی باشه قبوله!!
موقع هایی که شبیه پسر بچه ها میشد دیدنی بود قیافش خندیدم و گفتم :
- اول بپرس چیه ..
- خندید و گفت :
- - هرچی بگی قبوله..
سری تکون دادم و با بدجنسی تمام گفتم :
- همم.... اولا که از فردا مرخصی میخوام تا آخر هفته ....
- وسط حرفم پرید و گفت :
- باشه اینکه چیزی نیست ... دستمو به نشانه ی سکوت بالا بردم که خندید و گفت :
- - بفرمایید فعلا دور دور شماست !!
خیلی ریلکس نگاش کردم و گفتم :
- شرط دومم اینه که این یه هفته ..... ماشینت دست من باشه!!!!
بر خلاف اینکه فکر میکردم الان اخماش عین خیلی از مردا که عاشق ماشیناشون میره تو هم ولی در جا دست کرد تو جیبشو سوئیچ رو گرفت سمتم و خندید و گفت :
- گواهینامه که داری؟؟؟!
در حالیکه یه جورایی شوکه بودم سوئیچ رو گرفتم و گفتم :
- آره بابا!!! میخوای اگه ناراحت ماشینتی...
- خندید و گفت :
- نه ناراحت توام آخه میترسم نداشته باشی بزنی یکی رو ناکار کنی قتل عمد شه .. اونوقت من بمونم تو خماریت ..
- بدم یه قدم اومد جلو جوری که مجبور شدم سرمو بالا بگیرم تا صورتشو ببینم .. آروم دستشو گذاشت رو شونم و گفت :
- مرسی قبول کردی.... فکر نمیکردم شرطات اینقدر کوچولو باشن!! بعدم خندید و زیر لب گفت :
- - شرطاتم عین خودته کوچولو و ظریفه!!!!
چپ چپ نگاش کردم و امدم عقب همزمان با این کارم در باز شد و من و مجد برگشتیم سمت در .. رامش چپ چپی به من نگاه کرد و بعدم بدون اینکه منو آدم حساب کنه رفت و گونه ی مجد رو بوسید ... تقریبا قلبم وایساد!!!! ولی نمیدونم چرا ولی مجد یه نگاهی بهم کرد که معنیشو درست نفهمیدم با این حال یکم آرومم کرد !!! در حالیکه معذب بود به رامش گفت :
- نباید در بزنی؟؟؟!!! بعد بیای تو ..
رامش پشت چشمیبه من نازک کرد و با شک رو به مجد گفت :
- - مگه چی کار میکردی ؟؟!! هان؟
- مگه باید کاری میکردم؟!؟! رسم ادبه ...
رامش خودشو لوس کرد و واسه اینکه منو بیشتر حرص بده دستشو انداخت دور بازوی مجد و زیر گوشش چیزی گفت که مجد پررو سرخ و سفید شد و بدون اینکه جوابشو بده رو کرد سمت من و گفت :
- - خانوم مشفق شما تشریف ببرید و اگه مشکل دیگه ای بود من رو در جریان بگذارید ..
- چپ چپی نگاش کردم و سرمو تکون دادم و زدم بیرون ..
- نمیدونم چرا غصم گرفته بود ... سوئیچ ماشینشو تو دستم فشار دادم برای یه لحظه دلم خواست من جای رامش دستمو دور بازوی مردونه ی مجد حلقه میکردم .. با این فکر نفس عمیقی که کشیدم سوئیچ رو گذاشتم تو جیب مانتوم رفتم تو اتاق .. تا طرفای 5 کارامو جمع و جور کردم و با بچه ها رفتیم از شرکت بیرون داشتم طبق معمول پیاده میرفتم سمت ایستگاه که یهو یاد ماشین و سوئیچ افتادم.. خیلی وقت بود نرونده بودم... واسه ی همین با یه ذوقی برگشتم شرکت و رفتم سمت پارکینگ در حالیکه تمام جوانب احتیاط اینکه کسی منو نبینرو رعایت میکردم ماشینشو پیدا کردم و پریدم بالا .. استارت زدم و روشن شد... خودم توی شیراز یه 405 داشتم .. ولی دو سه دفعه پشت رونیز بابامم نشسته بودم .. ولی هیچکدوم اوتمات نبودن!!! با خودم فکر کردم مجد هیچی نداشته باشه دل گنده ای داره که سوئیچ یه ماشین صدوچند میلیونی رو بدون اینکه حتی بدونه رانندگیم در چه حده داده بهم!!! بعدم با فکر اینکه معلوم نیست با اینکار مخ چندتا از دخترارو زده خودمو قانع کردم .... بالاخره دل رو زدم به دریا و دندرو گذاشتم رو Drive و بسم ا.. گفتم گاز دادم ... واااایی عجب نرم بود!!! از پارکینگ که اومدم بیرون ضبط رو روشن کردم که صدای فریدون قروغی تو ماشین پیچید ...
-
- دوتا چشم سیاه داری
- دوتا موی رها داری
- تو اون چشات چیا داری
- بلا داری بلا داری
- دوتاچشم سیاه داری
-
- ***
- توی سینت صفا داری
- توی قلبت وفا داری
- صف عشاق بدبخت
- ازینجا تا کجا داری
-
- ***
-
- به یکدم میکشی مارا
- به یکدم زنده میسازی
- رقابت با خدا داری
- ***
خندم گرفته بود از مجد یه همچین آهنگهایی بعید بود ... پیش خودم گفتم منم چشمام سیاهه ها بعدم در حالیکه با خودم ریز ریز میخندیدم زدم یه آهنگ شاد اومد یکم تو خیابونا ویراژ دادم و بعدم رفتم سمت خونه .. طرفای 8 بود که رسیدم ب...ا دیدن مجد دم در تعجب کردم و ماشین رو جلوی پارکینگ نگه داشتم و پیاده شدم و گفتم :
- سلام ..دم در چیکار میکنین؟؟؟
خسته نگام کرد و گفت :
- کجا بودی؟؟؟ گوشیتو چرا جواب نمیدادی؟
- با تعجب نگاش کردم و گفتم :
- - مگه زنگ زدین ؟؟!
- بعدم از تو کیفم گوشیمو درآورم و دیدم 20 تا تماس داشتم ازش!!!!
- متعجب نگاش کردم .. و گفتم :
- ببخشید ..خندیدم و به ماشین اشاره کردم و ادامه دادم :
- جو گیر شده بودم نشنیدم ... نگران شدین نه ...؟؟
- نفس عمیقی کشیدو گفت :
- نگران ...بعدم بی هوا کشید منو تو بغلش و گفت :
- احمق کوچولو فکر کردم چیزیت شده ...بعدم آروم سرمو بوس کرد ..
من که هاج و واج مونده بودم به خودم اومدم و تقریبا خودمو از بغلش کشیدم بیرون ولی نخواستم ضایعش کنم فقط گفتم :
- خوب حالا بابا شمام منتظر سوژه ای ها!!! حالا چرا دم درین؟؟؟؟!!!
خندید ...و باز نگام کرد ...
یه ابرومو دادم بالا که با خنده گفت :
- ظهری جو گیر شدم سوئیچ رو دادم!!! یادم رفت کلیدای خونم بهشه!!
با خنده ی حرصی گفتم :
- بله!! رامش جون رو دیدین از خود بیخود شدین!!
اخم کرد و گفت :
- حرف اون رو نزن!!! امروز خیلی بدم اومد پرید تو اتاق بعدم باز خودش شد و با نگاه شیطون گفت :
- وگرنه داشتم مخ یه دختر بچه ی جونورو میزدم!!!
باز رو دادم پررو شد!!! چپ چپ نگاش کردم !!!
- از مادر زادا نشده!!!
غش غش خندید و گفت :
- کی!!؟؟
- اونکه مخ منو بزنه؟؟؟!!!
بی هوا دستشو برد و روسریمو بهم ریخت و گفت :
- مطمئنی؟؟!!!
دیدم داره زیاده روی میکنه بی خیال شدم و رفتم درو باز کردم و با یه لحن دستوری گفتم :
- ماشینو گذاشتی تو پارکینگ سوویچشو بیار دم در بهم بده!!
در حالی که سعی میکرد نخنده زیر لب گفت :
- برو تو بچه پررو!!!
خودمو به نشنیدن زدم و گفتم :
- چیزی گفتین؟؟!!!
- سری به نشونه ی نه تکون داد و منم اومدم تو!!! و رفتم بالا ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
داشتم لباسامو عوض میکردم که زنگ آپارتمانمو زد ..بدو یه سوئی شرت رو تاپ و گرمکنم پوشیدم و رفتم پایین در رو که بازکردم سوئیچ رو گرفت جلومو گفت :
- تقدیم به شما مادمازل!!!
سری تکون دادم و گفتم :
- مرسی!! بعدم نگام به سوئیچ افتاد و با تعجب گفتم :
- کلیدای خونه که هنوز بهشه ..
- در رو باز کردم کلید زاپاسا تو خونه بود اینام باشه پیشت توی این هفته لازمت میشه!!!
بعدم مهربون خندید و گفت :
- عجله ای اومدی درو باز کردی؟؟
- آره چطور؟
خندید و گفت:
- هیچی !! راستی کیانا این شماره ی زینت خانومه ... توی کارای خونه به مامانم کمک میکرد ... واسه تمیز کاریو اینا بهش زنگ بزن بیاد .. یه وقت خودت کاری نکنیا!؟؟!!
چپ چپی نیگاش کردم.. کاغذ رو گرفتم و گفتم :
- نخیر!!! بنده ایشونم نمیومد کاری نمیکردم .. همین در حد نظارت !!
خندید و گفت :
- معلومه خانوم!!!
- بعدم سر خم کرد :
- شب عالی بخیر!!!
- موقعی که اومدم تو توی آینه تازه دیدم کاپشنمو اشتباه پوشیدم!!! خندم گرفت فهمیده بود عین گوله اومده بودم در رو باز کردم!!!!
اونشب طرفای ده بود که یه تلفن از خونه داشتم وطبق معمول با مامان و بابا و آخرم تا یکی دو ساعت با کتی حرف زدم و داستان مهمونی شرکت رو شرط و شروطم رو با سانسور بخش های احساسی واسش تعریف کردم البته از اونجایی که کتی تیز بود با شک ازم پرسید :
- کیانا این پسره از تو خوشش میاد ؟؟؟
- نه بابا صد تا دوست دختر داره ..منم دیگه چون رئیسم بود قبول کردم ..
بعدم با کمی مکث گفت :
- آخه پسرایی که دختره نامزدشونه پرایدشون رو نمیدن دختره ...واااای به حال پاجرو!!!!!
من که احساس میکنم بهت نظر داره!! بعدم شیطون گفت :
- من که میگم بچسب بهش ولش نکن بد بخت!! همه چیش اکیه ها!!!
ته دلم یه ذوقی بود سرخوش خندیدم و گفتم :
- چرت نگو بابا همه دوست دختراش عین مانکنان آخه من لی لی پوت رو میخواد چی کار؟؟؟!
کتی خیلی جدی گفت :
- گم شو دلشم بخواد !!! تاززززه کیانا به جون تو مردای درشت و قد بلند عاشق زنایین که تو بغل جاشن!!!
در حالیکه از خنده ریسه رفته بودم گفتم :
- خفه شو کتی... توام منحرفیا!!!!!!!!!!!!!!!!
خودشم خندید وبعد با جدیت گفت :
- حالا نه ببین کی گفتم این بابا ازت خوشش میاد!! در ضمن !! توی مهمونی عین قربتی ها پا نشی بریا قشنگ به خودت برس!!!!
- اوووه باشه بابا!!!
یکم دیگه ازین در اون در حرف زدیم بالاخره از تلفن دل کندم و رفتم سر طرح دانشگام که فردا باید ارائه میدادم!!ولی تمام مدت فکرم پیش حرفای کتی بود!!!یعنی واقعا مجد از من خوشش میومد که حاضر شد ماشینشو بده ؟؟؟؟ شایدم کارش خیلی گیر بود!!! بعدم بدون اینکه نتیجه ای بگیرم کارمو تموم کردم و رفتم خوابیدم!!!!

فرداش ساعت 6 پاشدم!!! راستش دلم نمیومد من با ماشین مجد برم و اون پیاده واسه ی همین تصمیم گرفتم زود حاضر شمو اونو برسونم بعد برم دانشگاه بعد از خوردن صبحانه یه جین سرمه ای و یک مانتو مقنعه ی سرمه ای و کوله و کفش سفید پوشیدم و یه عطر ملایم زدم و رفتم از در بیرون زنگ آپارتمانشو زدم که بعد از چند دقیقه خواب آلود درو باز کرد یه شلوار گرمکن بلند مشکی پاش بود بدون بلوز!!!!!! راستش یه لحظه محو هیکلش شدم!!!! اهل ورزش نبود البته نمیخواستم... فابریک عضله ای بود!!! با سلامش به خودم و اومدم و با لبخند گفتم :
- ا.. سلام .. ببین !! حاضر شو برسونمت بعد برم دانشگاه!!
خمیازه ای کشید و گفت :
- مهمون دارم!!! تو برو!!! اون میرسونتم!!!
نمیدونم چرا یه لحظه راه تنفسیم بسته شد!!!! تنم از تو میلرزید و سر انگشتام یخ کرد!! کلیدارو گرفتم طرفش و با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم :
- مرسی..
- هاج و واج نگام کرد و گفت :
- چرا اینو پس میدی؟؟؟!!
- نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- نمیخوامشون!! بعدم آویزونش کردم به دستگیره ی در و بی توجه بهش که آروم صدام میزد از پله ها بدو اومدم پایین ..دم در ماشین رامش بود ....اونقدر حالم بد بود مخصوصا رفتم یه لگد به ماشینش زدم که صدای دزدگیرش تو کوچه پیچید ... نزدیک بود سکته کنم واسه ی همین دوییدم و در رفتم .. بغضم وسط کوچه ترکید .... نمیدونم چم شده بود!!!!!...
چند دقیقه ای پشت یه درخت وایسادمو اشکامو پاک کردم ..آرومتر شده بودم .. نمیخواستم دیگه بهش فکر کنم!!!!!نباید ضعف نشون میدادم!!!! مگه اون حرفی زده بود؟؟! ... با این فکراخودمو قانع کردم که خودم و بعدم حرفای کتی باعث شده خیالات برم داره و مجد فقط محض راه افتادن کارش سوئیچ ماشینشو داده!!!!!

سر خیابون واسه ی دانشگاه در بست گرفتم .. فقط کلاس اولمو موندم و طرحمو تحویل دادم ..بعد برگشتم خونه ...وارد که شدم ماشین مجد توی پارکینگ بود هنوز ... رفتم بالا که دیدم کلیدا به دستگیره ی درم آویزونه!! عصبی شدم و پرتشون کردم وسط کریدور .... بعدم رفتم تو .....
بعد از تعویض لباس....از زور ناراحتی و فکر مشغول بدون ناهار رو کاناپه خوابم برد!!!!

طرفای 3 بود با صدای تلفن از خواب پریدم ...خوابالو گوشیرو برداشتم که صدای بم مجد تو گوشی پیچید و گفت :
- کیانا ؟؟؟؟ پشت درم !!! درو باز کن..
خوابالو رفتم دم در و باز کردمکه مجد بی تعارف اومد تو .. تازه تازه خواب داشت میپرید و یاد صبح افتادم واسه ی همین اخمام رفت توهم... و گفتم :
- بفرمایید تووو ..... دم در بده ...
- یهو عصبی رو کرد بهم و گفت :
- این مسخره بازیا چیه ..
- بعدم سوئیچ رو گرفت سمتم و گفت :
- مگه با هم قرار نداشتیم؟؟؟ من رو حرفت حساب باز کردم!!!!
بدجور کک افتاده بود به جونم !!!! واسه ی همین بی خیال خمیازه ای کشیدم و گفتم :
- کدوم قرار؟؟؟؟!!!
عصبی دستی کشید تو موهاش و گفت :
- مگه شرط نذاشتی که واسه ی مهمونی کمکم کنی!!!!!؟؟؟؟!
- خوب ؟؟!! شرط گذاشتم ....ولی تعهدی که ندادم!!!!الانم دوست ندارم!!!!!!اصلا کار دارم!!!!!
- کیانا اون روی سگ منو بالا نیارآآآآآآآآآآا...
- عصبی شدم تقریبا داد زدم :
- هووو ... بالا بیاد ببینم !!!!! نه بالا بیاد میخوام ببینم چه غلطی میخوای میکنی؟؟؟؟!! برو بده همون دگوری که این آش و واست پخته خودشم نوش جان کنه ... مگه چلاغه!!! اتفاقا خوبه یاد میگیره!!! واسه ی آیندتونم خوبه !!!!!!!!!
یهو نگاش یه جوری شد .. اومد طرفم که گفتم :
- بخدا دست بهم بزنی من میدونم و تو!!
سر جاش وایساد و گفت :
- از صبح ناراحتی؟؟؟!! بخدا رامش دیشب مست مست از مهمونی اومده بود اینجا..می گفت اونجایی که بوده نزدیک اینجا ست و چون ترسیده مست پشت فرمون تا خونشون برونه ترجیح داده بیاد اینجا که نزدیکتره!!
واسه ی اینکه نشون بدم برای من مهم نیست شونه بالا انداختم و گفتم :
- خوش بحال باباش با این دختر تربیت کردنش!! منو سننه؟؟؟؟!!!
آروم صورتمو کرد سمت خودش...و گفت :
- کارم گیر باباشه!!!!
- خوب...
- کیانا ...با من اینجوری نکن!!!!
- چجوری؟؟؟!!
- نگام کن؟!؟؟!
سرمو کردم اونور که چونمو محکم تر گرفت صورتمو برگردوند ...
- کیانا ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 3 از 16:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  13  14  15  16  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

هم سایه من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA