ارسالها: 1626
#41
Posted: 3 Jun 2012 03:28
فصل سیزدهم :
دو سه روز ی از مهمونی گذشت و توی این چند روز سعی کردم هچ برخورد مستقیمی با مجد نداشته باشم البته احساس میکنم اونم همین نیت رو داشت چون یه روز توی شرکت تا از در اتاقم اومدم بیرون ..توی راهرو عقب گرد کرد و رفت به هر حال اونروز از دانشگاه یه راست رفته بودم شرکت و ساعت نزدیکای هفت بود که خیس از بارون رسیدم خونه بعد از اینکه یه دوش گرفتم رفتم سمت یخچال تا آبی بخورم که با دیدن تقویم روش یه فکری به ذهنم رسید هفته ی بعد یک شنبه یکی از اعیاد بود و تعطیل بود امروزم از بچه های شرکت شنیده بودم که شنبه رو هم دولت تعطیل کرده بود بدم نمیومد یه سر برم شیراز یعنی حقیقتش دلم برای مامان و بابا و کتی یه ذره شده بود با این فکر بلافاصله تلفن رو برداشتم و شماره ی خونرو گرفتم با دومین زنگ کتی تلفن رو برداشت و با خنده گفت :
- کیانا عجب حلال زاده ای هستی میخواستم همین الان بهت زنگ بزنم..
- اوی!!اول سلام!!!
- با صدای پر انرژی گفت :
- سلام به روی ماهت به چشمون سیاهت ..چطوری خره؟؟
- خر خودتی دیوونه .. تو چطوری؟ مامان اینا چطورن؟
- همه خوبن شکر! یه خبر دست اول واست دارم.. حدس بزن ؟
یکم فکر کردم و گفتم :
- کتی جون من بگو حدسم نمیاد!!!
- فریبا دختر خاله نیره داره عروسی میکنه ... همین پنج شنبه!!!
با خوشحالی گفتم :
- آخی به سلامتی ...منم یه خبر دست اول دارم
خنده ی شیطونی کرد و گفت :
- نکنه توام تو تهرون بببببببععععللله!!!
خنده ای کردم و گفتم :
- کتی کوفت نگیری توام که ذهنت فقط رو یه چیزی میچرخه ..نه بابا میخوام پس فردا چهارشنبه ت...ا یکشبه بیام خونه!!!
یهو بر خلاف انتظارم که کتی خوشحال میشه پشت تلفن سکوت شد !!! جوری که فکر کردم قطع شده ..
- الو کتی؟
- جانم ...
- چی شدی ؟!!
- با لحن متعجبی گفت :
- هیچی .. یعنی میخوای عروسی فریبام بیای؟
- خوب آره مگه چیه ؟؟؟
با ناراحتی گفت :
- آخه چیزه ؟؟؟!
- عصبانی شدم و با لحن رنجیده ای گفتم :
- چیه کتی ؟.. خوب بگو دیگه ..یعنی اینقدر از اومدنم ناراحت میشی؟؟؟
- کتی که تازه انگار دوزاریش افتاده گفت :
- نه بابا دیووونه اونکه از خدامه بیای راستش حرفم سر قضیه ی عروسیه .. آخه راستش داماد .. چجوری بگم .. گویا تو نامزدیه تو .... آخه .....داماد نوه خاله ی محمده!!!
تازه فهمیدم کتی چرا به تته پته افتاده بود ... با بی خیالی گفتم:
- خوب باشه ..به من چه ؟؟؟!! مهم اینه همدیگرو دیدن و پسندیدن!! ایشاا.. خوشبخت بشن..
کتی با لحن پر از ابهامی گفت :
- یعنی تو ناراحت نمیشی اگه محمد رو ببینی؟؟؟!!
فکر اینجاشو نکرده بودم!!! از طرفیم برام جالب بود که خالم اینا که اینقدر با مذهبی بودن خانواده ی محمد مخالف بودم و میگفتن به سبک خانوادگی ما نمیخورن چجوری حاضر شدن دختر بدن بهشون .. بعدشم مگه محمد منو نذاشته بود کنار بخاطر دل من بد بختم شده بود نمیتونستن کاری دیگه ای کنن؟؟؟...
توی همین افکار بودم که با صدای کتی به خودم اومدم..
- کیانا میدونم به چی فکر میکنی ...منو مامانم به همین فکر کردیم ولی دیدیم اگه حرفی بزنیم میذارن پای حسادت .. میدونی جالبش چیه اینه که اینا از بعد از نامزدی تو با هم دوست بودن و اون موقع که بابا در به در دنبال محمد میگشته اینا با نوه خالش مراوده داشتن البته فریبا میگفت امیررضام نمیدونسته محمد چرا اینکارو کرده به هر حال دروغ یا راستش پای خودشون .. توام بیا قدم سر چشم .. ولی اگه دیدی نمیتونی بری عروسی منم نمیرن باهم میشینیم غیبت میکنیم ...
بعدم خندید تا مثلا من روحیم عوض شه ...
منم خندیدم .. نمیدونم فهمید مصنوعیه یا نه ..بعدم گفتم :
- نه اتفاقا میام عروسی .. دلیلی نداره من خودمو قایم کنم .. اگه اینکارو کنم فقط به شایعه ها دامن زدم ... دیگه خودم که میدونم من مشکلی نداشتم...
کتیم حرفمو تایید کرد و قرار شد به مامان بابا نگه که دارم میام تا سورپریزی باشه واسشون و بعد از اینکه یکم دیگه از این در اون در حرف زدیم با یه امید دیدار گفتن گوشی رو گذاشتم...این وسط میموند شرکت و مجد که چهارشنبه پنج شنبرو بهم مرخصی میده یا نه .. با خودم فکر کردم ..کارمند از من پرروتر نیست هنوز یه ماه نشده رسمی شدم نصفشو مرخصی گرفتم .. با این فکر با ودم ری ریز خندیدم و بعدم فکرم رفت سمت عروسی و محمد ... احساس خاصی نداشتم از دیدنش .. نمیگم هیچی ولی بیشتر حس کنجکاوی بود و اینکه شاید با دیدنش دلیل کارشو بهم بگه .. ولی خوب ناخودآگاه استرسم داشتم .. استرس نگاه های مردم و حرفاشون ... باید توکل به خدا میکردم .. از صدقه سر مجد و مهمونیه جذابش کلی نماز قضا رو دستم مونده بود تصمیم گرفتم اوشب یکم با خدای خودم خلوت کنم ... که ابته خیلی موثر بود چون واقعا بهم آرامش عجیبی داد...
صبح روز سه شنبه از شکت به یه آژانس مسافرتی زنگ زدم و یه بلیط رفت و برگشت واسه ی شیراز گرفتم و پولشم به صورت اینترنتی پرداخت کردم و فرار بود پیک ساعت 12 بلیطارو به آدرس شرکت بیاره...
قدم بعدی دادن برگه درخواست مرخصی بود و امضای مجد .. بعد از اینکه یه برگه در خواست از کارگزینی گرفتم و پر کردم رفتم پیش شمس تا برگه درخواستمو دید یه دونه ازون لبخندای نایابشو زد و گفت :
- مشفق واقعا فکر میکنی بعد از اون یه هفته مرخصی مجد بهت مرخصی بده ؟؟؟
- وا.. چمیدونم
بعدم خندیدم و ادامه دادم :
- توکل به خدا!!!
- شمسم خندید نمیدونم از اعتماد به نفس من خوشش اومد یا اینکه به خیال باطلم خندید!!!
- خلاصه یه نفس عمیق کشیدم و تقه ای به در اتاق مجد زدم .. با صدای گیراش که گفت :
- - بفرمایید .. داخل شدم بر خلاف دفعه های پیش برام بلند نشد و نگاه گذرایی بهم کرد و بعدم سرشو انداخت رو پرونده ی زیر دستش ..
به آرومی سلام کردم و رفتم سمتش و کاغذ در خواست مرخصی رو گذاشتم روی میز...
کاغذ رو برداشت و نگاهی انداخت با اخم رو کرد سمتم و گفت :
- واقعا بازم مرخصی میخواین ؟؟؟
نمیدونم چرا از اینکه لحنش دیگه مثل قدیم صمیمی نبود دلم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و با جدیت گفتم :
- بله .. باید برم شیراز!!
ابروهاشو داد بالا و یه لحظه نگاهش نگران شد و گفت :
- اتفاقی افتاده ؟
شیطنتم گل کرد واسه ی همین یه لبخند با چاشنی خجالت زدم و گفتم :
- نه امر خیره ایشاا...
ابرو هاشو داد بالا و گفت :
- ا؟ به سلامتی حتما برای خواهرتون؟؟؟!!
خیلی پلید بود .. با اخم گفتم :
- نه ... چرا اینجوری فکر میکنید ؟؟
تک خنده ی مردونه ای کرد و گفت :
- آخه این روزا پوست سفید و چشم روشن تو بورسه
دلم میخواست سرشو بکوبم به تیزی دیوار ..حرفش یعنی که یعنی !!!! لبخندی زدم و با آرامش ساختگی گفتم :
- اتفاقا نشنیدین میگن سفید سفید 100 تومن سفید و سرخ سیصد تومن .. حالا که رسید به سبزه هرچی بگن میارزه ؟؟؟!!
نگاه شیطونی کرد و گفت :
- بله شنیدم ... ولی اون سبزست... نه سیاه سوخته ...
یعنی گیوتینم کمش بود!!!!!! با عصبانیتی که سعی میکردم کنترلش کنم گفتم :
- حالا بهم مرخصی میدین ؟؟
در حالیکه از پیروزیش غرق لذت بود و لبخند موذییم رو لبش بود برگه رو امضا کرد و رو کرد بهم و گفت :
- اگه به همه ی کارمندا اینجوری مرخصی میدادم شرکت تا الان ورشکسته بود .. ایندفعه رم بخاطر دینی که هنوز احساس میکینم به گردنمه دادم ولی دیگه مرخصی خبری نیست!! روشنه ؟؟؟!!!
سری تکون دادم و بدون تشکر رفتم سمت در که با لحنی که توش شیطنت موج میزد ...گفت :
- حسابم باهات صافه دفعه ی بعدی تشکر یادت نره!!!!!!
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#42
Posted: 3 Jun 2012 03:28
چپ چپ نگاش کردم و زدم بیرون .. در رو که بستم صدای قهقهشم اومد این بشر کلا از رو نمیره خدای اعتماد به نفسه .. داشتم زیر لب غر غر میکردم که شمس رو کرد بهم و گفت :
- نداد؟؟؟!
- چرا ولی با کلی غر غر ...
متعجب نگام کرد و بعدم شونشو انداخت بالا و گفت :
- چه خوش شانس!!
منم دیگه حرفی نزدم ..
ساعت 12.5 بود و وقت ناهار طبق قول آژانس هواپیمایی تا ساعت 12 بایستی پیک میومد واسه ی همین قبل از اینکه برم آشپزخونه یه سر رفتم پیش شمس ..
- ببین برای من پیک چیزی نیاورد ؟؟!!
یه ابروشو داد بالا و گفت :
- وا.. یه پیک اومد .. مجدم اینجا بود اون پولشو حساب کرد و بسته رو گرفت منم دیگه دخالت نکردم!!!
نفسمو با عصبانیت دادم بیرون و گفتم :
- این مرتیکه مگه رئیس شرکت نیست؟؟؟؟؟چرا همش ول میچرخه پس؟؟؟!؟! بره بشینه پشت میزش دیگه ....
- دیدم شمس یهو رنگش عین گچ دیوار شد و سرشو اندا خت پایین!!!!!
برگشتم دیدم مجد در حالی که اخم عمیقی روی صورتشه ... نگاه بدی به من انداخت و رفت سمت راهرو ...
راستش بدمم نیومد ... پیش خودم گفتم اینم تلافی اون دری وری که گفتی!!!! سیاه سوخته هفت جدته!!! بعدم نگاهی به شمس که عین شیر شده بود کردم و گفتم :
- خوب حالا توام ... من گفتم ..اخمشم به من کرد تو چرا رنگت رفت ...
پشت چشمی ناز کرد و گفت :
- مشفق برو ...!!!! داشتی سکتم میدادی!!!
ایشششی گفتم و خندیدم .. بعدم رفتم سمت آشپزخونه ..
تا آخر وقت اداری در گیر این موضوع بودم که چجوری بلیطارو از چنگ مجد درآرم نمیدونم چه کرمی داشت !! اه ... آخر سر تصمیم گرفتم بی خیال شم و همون رفتم خونه برم ازش بگیرم ... اونجا لااقل بحث رئیس و مرئوسی نبود!!!
ساعت 5 بود که بعد از خداحافظی حسابی و آرزوی تعطیلات خوب واسه ی بچه ها ازشون جدا شدم و برای خرید سوغاتی و چند تا از سفارش های کتی رفتم سمت تجریش !!!!
موقعی که رسیدم طرفای 9 بود ولی از ماشین مجد خبری نبود ... رفتم توی خونه گوش به زنگ اینکه کی میاد .. فردا ساعت 7 صبح پروازم بود واسه ی همین ساکمو بستم و لباسی که مجد برام خریده بود رو هم گذاشتم برای عروسی که بپوشم واسه ی پاتختیم یه لباس قرمز کوتاه دکلته با یه ژاکت همرنگش و کیف و کفش ست برداشتم ... ساعت نزدیکای دوازده بود که دلم شور افتاد نه فقط برای بلیطا برای خودش... بی خیال ژست و قیافه شدم و شماره همراهش رو گرفتم ... اما خاموش بود!!! قلبم داشت میومد توی دهنم .. جز شماره ی همراهش .. از هیچکسی که بشناسدش شماره ای نداشتم .. بدون اینکه دست خودم باشه یه ژاکت پوشیدم و رفتم توی پله ها روبروی در ورودی نشستم و تلفنم گذاشتم بغلم و گه گاه به امید اینکه همراهش روشن شده باشه زنگ زدم ... نمیدونم کی و چه ساعتی بود که همونجور که سرمو چسبونده بودم به دیوار خواب رفتم ...
با احساس معلق بودن از خواب بیدار شدم .. اول فکر کردم خواب میبینم وبعد ا حساس کردم .. رو ی یه سطح نرم دراز کشیدم .. چشمامو باز کردم ..
اول تشخیص نمیدادم کجام که صدای مجد منو به خودش آورد ..
- نترس کیانا تو خونه ی منی..
- نگاه خواب آلودم رو انداختم بهش... گیج گیج بودم و تنم یخ بسته بود .. پتویی پیچید دورمو نشست کنارم رو کاناپه و ادامه داد :
- توی راهرو چی کار میکردی ؟؟؟ خوابت برده بود صدات کردم بیدار نشدی دیدم تنت یخ کرده مجبور شدم بغلت کنم بیارمت تو ..
کم کم هوشیار شدم و یادم افتاد مجد چقدر نگرانم کرده بود یهو اخمام رفت توهم که گفت :
- واسه ی من نگران شده بودی یا بلیطا؟؟؟
عصبی نگاش کردم و گفتم :
- شما که کلا اومدن و نیومدنتون دست خداست .. .. واسه ی بلیطام ...
یهو از جا پریدم و گفتم :
- ساعت چنده ؟
لبخند خسته ای زد و گفت :
- 4.5 نگران نشو 6 راه میفتیم !!
- با تعجب گفتم :
- راه میفتیم ؟؟؟!
- آره دیگه پس میذارم این وقت صبح تنها بری!!!
چیزی نگفتم .. لااقل بهتر از آژانس بود ..نگاهی بهش انداختم قیافش خیلی درب و داغون بود ... نمیدونم کجا بود نخواستمم بپرسم که خودش گفت :
- حال شوهر خاله زینت بد شده بود برده بودمش بیمارستان الحمدا.. بخیر گذشت .. گوشیمم باطریش تموم شده بود ..
در حالی که حس فضولیم ارضا شده بود گفتم :
- خدارو شکر بخیر گذشت .. بعدم مگه من از شما توضیح خواستم ..
نگاه شیطونی کرد و گفت :
- خودتم نپرسی چشمات پر از سوال میشه ..
- بعدم پاشد و گفت :
- - کیانا من یه ساعت چشم بذارم رو هم 5.5 بیدارم کن بریم!!!
با گفتن این حرف از پله ها رفت بالا منم یکم دیگه دراز کشیدم .. ساعت پنج بود که از جام پاشدم میز صبحانه رو چیدم و رفتم سمت خودم و حاضر شدم یه شلوار ورزشی مشکی با یه کفش ورزشی مشکی پام کردم و یه پلیور سرخابی با یه بارونی مشکی یه روسری سرخابی مشکیم سرم کردم .. بدون آرایش!!... بعد از اینکه خونرو چک کردم .. در رو قفل کردم و با ساکام رفتم اون سمت .. ساعت نزدیکای 5.5 شده بود که رفتم بالا و دیدم مجد بیهوشه از خواب .. نمیدونستم چجوری بیدارش کنم چند بار صداش زدم بیدار نشد .. آخر سر با ریشه های شالم اونقدر دماغشو قلقلک دادم که با یه عطسه از خواب پرید.. و بلافاصله سر جاش نشست و گفت :
- ساعت چنده ؟
- 5.5 نترس دیر نشده ...
- باشه پس من یه دوش بگیرم لباس بپوشم میام پایین ..
سرمو تکون دادم و از در اتاقش رفتم سمت آشپزخونه .. تقریبا ده دقیقه بعد در حالیکه یه پلیور قهوه ای یقه گرد با یه شلوار مخمل قهوه ای پوشیده بود و موها ی خیسش برق میزد اومد توی آشپزخونه .. با دیدن میز چشماش خندید و رو کرد بهم و گفت :
- مرسی کیانا .. نمیدونی چقدر گشنم بود .. بعدم نشستیم و باهم صبحانه خوردیم ..
وقتی صبحانه تموم شد اومدم میز رو جمع کنم که دستمو گرفت و گفت:
- دیرت میشه اومدم خودم راست وریسش میکنم .. وسایلت رو آوردی ؟؟..
سرمو تکون دادم و گفتم :
- آره دم دره ..
- پس بریم !!!
تمام وسایلمو خودش برداشت .. منم در رو قفل کردم و رفتیم سمت ماشین .. توی راه رو کرد بهم و گفت :
- چیزی کم و کسر نداری سوغاتی اینا خریدی ؟؟؟!!!
- آره دیروز بعد از شرکت رفتم یه سر تجریش..
- خوبه .. کی بر میگردی؟؟!!
- خندم گرفت .. ابرومو دادم بالا و با لحن پرروی گفتم :
- وا... فکر کنم شما بهتر بدونی؟؟!!!
- خنده ای کرد و گفت :
- درست فکر کردی .. بعدم جدی شد و ادامه داد :
- ساعت 8 یکشنبه پروازته ... تا برسی تهران 9.15 با تاخیر 9.5 میشه من 9.5 میام فرودگاه باشه ؟؟
اخمی کردم و گفتم :
- نیازی نیست .. خودم میام!!!
با لحن آمرانه ای گفت :
- احمق نشو کیانا!!!! اون وقت شب از مهر آباد میخوای رو چه حسابی تک و تنها بیای !! خودم میام!!!
کل کل باهاش فایده نداشت تقریبا هم رسیده بودیم واسه ی همین سری به نشانه ی توافق تکون دادم و از ماشین پیاده شدیم .. تمام مدت عین بابا ها مواظب بود تمام کارا از حمل تا تحویل بار رو خودش انجام داد ..و بلیطارو بهم داد ومنم گذاشتم توی کیف دستیم موقعی که داشتم میرفتم سمت سالن ترانزیت رو کردم بهش و گفتم :
- مرسی بابت اینکه منو رسوندین ..
مهربون خندید گفت :
- هر چند تو از من بدت میاد ولی من بهت عادت کردم .. زود بیا!!! خونه بی تو صفا نداره .. بعدم بدون توجه به همه ی آدمای توی فرودگاه منو کشید تو بغلش و سرمو بوسید ..از تو بغلش در ومدم چپ چپی نگاش کردم که خندید و گفت :
- اونجوری نگام کن دم رفتنی .. بعدشم این یکی کاملا برادرانه بود .. قسم میخورم ...
خندم گرفت ...اونم خندید و مطمئن بودم با نگاش تا موقعی که برم توی سالن دنبالم میکنه ... واسه ی همین با همه ی حرصی که از دستش خورده بودم توی آخرین لحظه ی ورودم برگشتم و واسش دست تکون دادم که باعث شد لبخند مردونه و زیبایی به پهنای صورت برام بزنه ... لبخندی که کل مسیر تا شیراز توی خاطرم بود...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#43
Posted: 3 Jun 2012 03:29
فصل چهاردهم :
باورم نمیشد اینقدر دلم برای شیراز تنگ شده باشه ساعت نزدیکای 9 بود که بالاخره بارامو تحویل گرفتم و سوار تاکسی دربست شدم و با دادن آدرس سرمو چسبوندم به شیشه ... با اینکه خیلی دلتنگ شهرم بودم ولی یه حس عجیبی داشتم ... توی فکر مجد بودم که گوشیم زنگ خورد و با زدن دکمه ی اتصال صداش پیچید تو گوشم :
- رسیدی؟؟!!
خندم گرفت از حلال زادگیشو با خودم گفتم طبق معمول بدون سلام!!!
- سلام!!!! بله !!
- خوبه .. مواظب خودت باش... در ضمن دیگه مرخصی نداریا ..
- خوب؟ که چی؟؟
صداش شیطون شد و گفت :
- گفتم یه وقت به سرت نرنه بیشتر بمونی!!!
- نه نمیمونم!! دوشنبه دانشگاه دارم!!
خندید و گفت :
- پس تا یکشنبه شب!!
تماس رو که قطع کردم برای چند لحظه با خنده به گوشیم نگاه کردم و بعدش گذاشتمش توی کیفم ..
حدود نیم ساعت بعد رسیدم دم خونه , کتی از قبل گفته بود چهارشنبه صبح دانشگاه کلاس داره و ساعت 11 میاد .. بابام که به احتمال زیاد سر کار بود ... از ذوق دیدن مامان توی دلم یه نسیم خنکی پیچید .. زنگ رو فشار دادم که صدای قشنگش اومد :
- بله ؟
صدامو عوض کردم و با یکم لهجه گفتم :
- خانووم جان یه کمکی بکن ....
میدونستم مامان دست رد به سینه ی هیچ متکدی ای نمیزنه ...خندم گرفته بود در که باز شد مامان دستشو از لای در بیرون کرد و گفت :
- بیا خانوم جان یکم پول و چند دست لباسه ...
خنده ی مستانه ای کردم و کلمو از لای در کردم تو ...
- سلام مامان خوشگلم..
مامان کیسه از دستش افتاد گفت :
- کیانا ... فدات شه مادر ...
بعد کشیدتم تو بغلش و گفت :
- دورت بگردم خانومم .. قربونت برم دختر گلم .. عزیز دل مادر !!!
تازه فهمیدم چقدر دلم برای مامان تنگ شده بود ..بغضم گرفت و بوش کردم ...
اونم با بغض ادامه داد :
- چرا بی خبر اومدی؟؟!!!
در حالیکه اشک گوشه ی چشممو پاک میکردم از بغلش اومدم بیرون و با خنده گفتم :
- تقصیر کتی شد اون میدونست گفت نگو سورپریز شه ..
مامانم خندید و گفت :
- بیا بریم تو .. بیا تعریف کن ببینم ... خانوم مهندسه من !!!
تا ظهر که کتی و بابا بیان با مامان از هر دری حرف زدیم از شرکت تا مشکلات زندگی مجردی و دانشگاه و سختی های فوق ... البته راجع به مجد هیچی نگفتم ... یعنی میخواستمم روم نمیشد.. به هر حال با اومدن بابا و کتیم یه دور دیگه بازار قربون صدقه ماچ و بوسه داغ شد ..و یه دورم تمام حرفایی که برای مامان گفته بودم برای بابا تکرار کردم و بعد از خوردن ناهار ساکمو آوردم و سوغاتی های مامان و بابا و سفارش های کتی رو بهشون دادم .. با خودم فکر کردم ... چقدر بودن در کنار خانواده لذت بخشه و خانواده ی خوب چه دلگرمیه ایه .. بعد از اینکه حرفامون تموم شد بابا برگشت سر کار و مامان برای استراحت بعد از ظهر رفت تا یه چرتی بزنه من و کتیم رفتیم توی اتاق من ... تا وارد شدیم کتی رو کرد بهم و گفت :
- خووووب حالا تعریف کن ببینم ..
خندیدم و گفتم :
- همچین میگی خوب انگار تا الان تعریف نمیکردم!!!
یه ابروشو داد بالا و گفت :
- آآآرررره جون عمت!!!! زود بگو از مهمونی از اون همسایه ی خوشتیپت ...
خندیدم ... رفتم تو فکر واقعا نیاز داشتم با یکی حرف بزنم و کی بهتر از خواهرم که نزدیکترین دوستمم بود واسه ی همین از روز اول شروع کردم ..
تقریبا دو ساعتی بی وقفه حرف زدم تا بالاخره حرفام تموم شد .. کتی رفته بود تو فکر و لبخند مرموزی رو لبش بود ...بعدم رو کرد بهم و گفت :
- ولی کیانا خوش بحالت ها!!!
چپ چپ نگاش کردم که بلند خندید و گفت :
- جون آبجی راست میگم کیانا .. خاک تو سرت این مجد رو تور کن دیگه من اگه تا الان بودم سه تا بچم داشتم ازش ...
- خندم گرفته بود ولی در حالیکه سعی میکردم جدی باشم گفتم :
- کتی خجالت بکش ...بعدشم اون یه سر داره هزار سودا!!!
- وا چرا ؟؟؟؟ جوون به این خوشتیپی...وا... ثوابم داشت .. از این منجلاب فساد میکشیدمش بیرون!!!!...
خندیدم و گفتم :
- حالا گیرم منم ازش خوشم بیاد از کجا معلوم اون از من خوشش بیاد؟؟!!
- وآآآآآ... من که هر چی از این بد بخت شنیدم توجه بود!!! مگر اینکه توهم زده باشی منم با توهماتت سر کار رفته باشم
- گمشو کتی .. توهم کدومه همون چیزایی رو گفتم که اتفاق افتاده مگه روانیم!!!
خندید و گفت :
- روانی که ... ای یی ..یی!!! بگی نگی !!! اگه نبودی تا الان توام عین من از مجد سه تا بچه داشتی !!!!
بعد از اینکه به اندازه ی کافی به نظریه پردازی های کتی راجع به مجد گوش دادم بحث رو سوق دادم به سمت عروسی ... کتیم که انگار یه موضوع جدید دادن دستش .. شروع کرد با آب و تاب از خبر های دست اول گفتن ..
- راستش کیانا گویا خاله خیلی رضا نبوده تو بیای دیروز شنیدم مامان به بابا میگفت " مردم خواهر دارن ما هم خواهر داریم پرو پرو برگشته به زبون بی زبونی میگه بهتر کیانا نباشه حالا من که به کیانا چیزی نگفتم تا بچم ناراحت نشه ولی به اونم نگفتم که کیانا میاد یا نه بگو تو خاله ای ؟ به جای اینکه طرف دختر خواهرت باشی وایسادی روبروش!!! " خلاصه اینکه کیانا با این حرفا اونجور که بوش میاد اومدن تو مساوی با پس افتادن خاله نیره و فریبا!! راستی لباس اینا آوردی؟؟
- آره واسه ی عروسی همون لباسی که مجد خرید رو آوردم واسه ی پاتختیم اون دکلته قرمزه که تازه خودم خریده بودم...
- ای ول مجد!! برو بیار لباسشو ببینم ..
- نه دیگه بذار همون فردا ...
کتی به مسخره روشو به حالت قهر کرد اونورگفت :
- اییییش... تحفه!!
هردو زدیم زیر خنده ..اونروز علاو بر اون چند ساعت شبشم تا نزدیکای ساعت 3 با کتی از هر دری حرف زدیم .. تقسیم حضور و وجود مجد با یکی باعث شده بود کلی آرومتر شم .و البته ناگفته نمونه میدونستم دهن کتیم قرصه و ازین بابت خیلی خوشحال بودم !!!!
فردای اونروز که روز عروسیم محسوب میشد ساعت نزدیکای ده بود که با تکونای کتی از خواب پریدم :
- هوووی؟؟ چه خبرته چرا اینجوری بیدارم میکنی؟؟؟!
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#44
Posted: 3 Jun 2012 03:29
خندید و گفت :
- بدو دیر شد ساعت 11 وقت آرایشگاه گرفتم !!!
خمیازه ای کشیدم و گفتم :
- آرایشگاه واسه چی .. حالا مگه چه خبره ..
- واسه تو شاید پررو!! خودش یه مجد داره چشم نداره ببینه ما میخوایم یکم به خودمون برسیم بلکه یه نیمچه مجدیم در این خونرو بزنه !!!!
خندم گرفت میدونستم کتی از اون سبک دخترا نیست و صرفا بخاطر مرتب بودن میخواد بره آرایشگاه خودمم بدم نمیومد ابروهامو تمیز کنم و موهامو یه دستی بکشم واسه ی همین سریع بعد از خوردن صبحانه با هم راهی شدیم!!
با یه ربع تاخیر رسیدیم آرایشگاه... کتی بر خلاف من که موی لخت رو ترجیح میدادم عاشق موی حالت دار بود واسه ی همین به آرایشگر گفت موهاشو بپیچه .. منم یکم زیر موهامو مرتب کردم و گفتم لخت برام سشوار کنه از طرفیم گفتم یه رج از زیر ابروم برداره که خیلی پر و کلفت شده بود .. با اینکار صورتم و پشت چشمم هم بازترمی شد... بعد از اینکه کار موهای کتی تموم شد نوبت به آرایش صورتش رسید اونقدر آرایشگر خوب درستش کرد که منم هوس کردم صورتمو بسپرم دستش فقط قبلش تاکید کردم آرایش ملیح کنه و از خظ چشم و سایه های اجق وجقم استفاده نکنه ..موقعی که کار آرایشگر تموم شد کتی با دیدنم سوتی زد و گقت:
- وای کیانا محشر شدی ...
خودمو که توی آینه دیدم حرف کتی به نظرم بیراهم نیومد واقعا عوض شده بودم آرایش صورتم در عین سادگی و ملاحت خیلی چهرمو تغییر داده بود و در کل هردومون از آرایشگاه راضی اومدیم بیرون ...
ساعت نزدیکای سه بود که رسیدیم خونه , گویا جشن عقد ساعت 5 بود واسه ی همین بلافاصله رفتیم تو اتاق تا حاضر شیم ...موقعی که لباسمو پوشیدم و اومدم از اتاق بیرون کتی سوتی زد و مامان گفت :
- ماشاا... هزار ماشاا... چقدر ناز شدی مادر .. بعدم بدو رفت توی اشپزخونه اسفند دود کنه ...
کتی خودش در حالیکه یه پیرهن طلایی حریر ماکسی که واقعا برازنده ی قد و هیکلش بود به تن کرده بود با خنده رو کرد به بابا و گفت :
- اوووه چه جوگیر ... البته خوب تیکه ای شدی ولی نه در حد و اندازه های اسفند بهر حال دست خریدار لباس درد نکنه ...
چشم غره ای بهش رفتم ... که با چشمکی جوابمو داد .. البته از حق نگذریم لباس بهم میومد ولی مامان نوشینم چاشنیشو زیاد کرده بود ...
به هر تر تیبی بود ساعت 4.5 از در راه افتادیم توی راه مامان نوشین تمام مدت توصیه های لازم رو به من میکرد تا اگه کسی حرف و زخم زبونی زد ناراحت نشم .. اونقدرم گفت و گفت تا کم کم دلشوره افتاد به جونم .. انگار تازه یادم افتاده بود که قراره محمد رو ببینم... با این افکار بالاخره رسیدیم ... عقد توی خونه ی خود خاله نیره اینا بود و واسه ی عروسی گویا باید میرفتیم یه باغ حوالی شهر که طبق گفته ی بابا راهی نبود و تقریبا بیست دقیقه ای میرسیدیم ...تمام مدت اینکه آسانسور برسه بالا یه استرسی داشتم که گویا کتی هم فهمید چون دستمو آروم گرفت و فشار داد و یه دونه ازون خنده های با محبتشو به روم زد.. نمیدونم چند نفر از آدما طعم داشتن خواهر واقعی رو چشیدن ولی من میتونم بگم باحضور کتی این حس تو وجودم 1 00 %ارضا شده بود و همیشه به داشتنش افتخار میکردم ..
بالاخره رسیدیم .. مامان و بابا و بعدم کتی و آخر از همه من وارد شدم ... خاله که تا اونموقع منو ندیده بود و داشت قربون صدقه ی کتی میرفت با دیدن من رنگ از صورتش به وضوح پرید و به یه سلام و علیک بدون روبوسی و خوش آمد گویی سرد بسنده کرد .... نمیدونم چرا ولی همون نرسیده برخورد خاله کل اعتماد به نفسمو گرفت .. انگار کتیم فهمید چون آروم زیر گوشم گفت :
- نبینم خودتو ببازیا!!! به مجد فکر کن .. بعدم ریز ریز خندید!!!
نمیدونم این حرف رو برای چی زد ولی تاثیر چشم گیری داشت .. که ناخودآگاه خنده به لبم آورد و باعث شد از سد بقیه اقوام که بعضیاشون به گرمی ولی با نگاه های ترحم انگیز و بعضیاشونم با تعجب باهام سلام علیک کردن به راختی بگذرم...با کتی یه گوشه ی سالن رو انتخاب کردیم و نشستیم ...نمیدونم چرا ولی هر لحظه منتظر ورود محمد و زنش یا حداقل مادر و خواهرش بودم ...انتظارم خیلی به طول نیانجامید که مادرش بعدشم خواهرشو دختر عموش وارد شدن خوشبتانه خودش گویا نیومده بود ولی مطمئنا برای عروسی میومد ...
بر خلاف انتظار مادر و خواهرش بلافاصله بعد از دیدن من اومدن سمتم و سلام علیک گرمی باهام کردن به وضوح میشد تعجب توی تک تک نگاه های اطرافیان دید ..و این حالت موقعی به اوج خودش رسید که مامان محمد منو کشید تو بغلش و بوسید و آروم جوری که فقط خودم بشنوم گفت :
- کیانا جون منو حلال کن ...
لبخندی بهش زدم و گفتم :
- این حرفا چیه ...
بعدم رو کردم به خواهرش و زن محمد و گفتم :
- بفرمایید بشینید .. خیلی خوش آمدید ...
خواهرش لبخند مهربونی زد ولی الهام زن محمد پشت چشمی نازک کرد و به یه سلام سرد اکتفا کرد بعدم دنبال مادر شوهر و خواهر شوهرش رفت و همگی نشستن توی یه قسمت سالن که توی زاویه ی دید من نبود...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#45
Posted: 3 Jun 2012 03:29
نزدیکای ساعت 5 بود که عروس و داماد وارد شدن .. از دم در شروع به سلام و احوالپرسی کردن تا رسیدن به ما ... فریبا هم مثل مادرش با لحن سردی با من سلام علیک کرد و لی خوشبختانه بر خلاف قبل اصلا خودومو نباختم… و عادی برخورد کردم ... بالا خره عاقد اومد و همه ی خانوما رفتن به سمت اتاق عقد به تبعیت از بقیه منو کتیم این کار رو کردیم اما تا اومدم وارد شم خالم که جلوی در وایساده بود با لحن بدی رو کرد بهم و با صدای تقریبا بلندی گفت :
- کیانا جون ... ببخشیدا خاله جون ولی مامانت نگفته بهت دختره مطلقه شگون نداره پای سفره ی عقد باشه ؟؟
نمیدونم چرا یه بغض بدی چنگ انداخت به گلوم ... یعنی من مطلقه محسوب میشدم ؟؟!من که حتی اسم محمدم توی شناسنامم نرفته بود ... نگاهی به خاله انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم برگشتم سر جام ... مامان و کتیم که حرف خالرو شنیده بودن اومدن کنارم ... کتی رو کرد بهم و گفت :
- کیانا ؟ میخوای برگردیم خونه ؟؟!!
با صدایی که از بغض میلرزید جواب دادم :
- نه چرا ؟؟!!!! برگردم؟؟ اونوقت یه چیزدیگه میگن ... میگن چشم نداشت خوشبختی دختر خالشو ببینه ؟؟!!! میدونی کتی خندم میگیره یادته همین خاله سر خواستگاری من و اینکه خانواده ی محمد مذهبین و از لحاظ پوشش به ما نمیخورن چه قشقرقی راه انداخت و چقدر بالای منبر رفت ؟؟!! اونوقت الان خودش داره با همون خانواده وصلت میکنه ...
کتی کاملا درک میکرد چی میگم ..سرشو تکونی داد و نفس عمیقی کشید .. همزمان با این کارش صدای بله ی فریبا اومد و دست و سوت و هلهله ...رو کردم به مامان که تا اون لحظه اخماش تو هم بود چشماش پر از غم و گفتم :
- مامان گلم نمیخواد ناراحت شی .. ولشون کن .. واگذار همه ی آدما دست اونیکه اون بالاست ... شما برو تو اتاق عقد بالاخره خالشی.. اونا بدن شما بد نباش ..
مامان لبخندی زد و آروم گونمو بوسید و رفت تا هم کادو هارو بده همم تبریک بگه ... ساعت نزدیکای 7 بود که مراسم عقد کنون و کادو دادن ها تموم شد و قرار شد همگی بریم سمت باغ البته عروس میموند تا تعویض لباس کنه و بعد بیاد .. موقع رفتن به خاطر ازدیاد جمعیت مامان و کتی سوار آسانسور شدن و بابام که از قبل رفته بود پایین واسه ی همین مونده بودم من و چند تن از اقوام از اونجایی حوصله ی نگاه های کنجکاو و سوال های بی سر و تهشون رو نداشتم ترجیح دادم با پله ها برم ... توی پاگرد دوم بودم که سینه به سینه ی یه آقایی شدم .. سرمو بلند کردم که عذر خواهی کنم که نگام با نگاه متعجب محمد تلاقی پیدا کرد ...
برای چند صدم ثانیه شوکه نگاش کردم ولی بلافاصله به خودم اومدم و با اخمی سرمو انداختم پایین تا برم ...که گویا پامو بد گذاشتم و لیز خوردم ... اما دستا ی قوی محمد مانع از زمین خوردنم شد ... بعد از اینکه تعادلم رو تونستم حفظ کنم با اخم عمیقی به دستم که هنوز توی دستش بود نگاه کردم و بعد به محمد یهو با همون نگاه پاک آشناش پیشونیش خیس عرق شد و سرشو انداخت پایین و سریع دستشو کشید و ببخشید آهسته ای زیر لب گفت ...
بلافاصله عقب گرد کردم و از پله ها رفتم پایین ... تمام مدت قلبم تند تند میزد و یه حس بدی داشتم ... باورم نمیشد با دیدنش اینقدر بهم بریزم نمیدونم دلتنگش بودم ..ازش دلگیر بودم.. چه حالی بودم .. فقط میدونم بغض داشتم به اندازه ی تمام دنیا بغض داشتم .. ازینکه میدیدم هنوز نگاهش پاکه ازینکه هنوز تو چشماش همون برق قدیمه ..یه لحظه از ذهنم گذشت که محمد اونقدر خوب بود که اگه منم جای اقوام بودم .. شاید دلیل رفتنش رو طرف مقابلش میدیدم!!!!! هر چند خود منم تنها دلگیریم از محمد ضربتی عمل کردنش بود ... پیش خودم خدا خدا کردم که اگه دلیلی داشته اینکارش اونقدر منطقی بوده باشه که منو از این برزخی توش دارم دست و پا میزنم نجات بده ...
موقعی که رسیدم پایین با دیدن قیافه ی گرفته ی مامان و کتی فهمیدم اونام محمد رو دیدن!!!
وقتی سوار ماشین شدیم کتی آهسته زیر گوشم گفت :
- دیدیش؟!!
- آره !!!
- باهات حرفم زد؟
- نه مهلت ندادم!!!
- خوب کاری کردی .. پسره ی... ا..اکبر!!!
چیزی نگفتم ولی رفتم توی فکر... از همین الان میدونستم اگه محمد بخواد توضیحی بده این فرصت رو بهش میدم.. نه بخاطر اون بخاطر خودم ... فقط به خاطر شخص خودم.. توی این مدت هر وقت جلوی آینه وایمستادم دنبال هزارتا ایراد تو وجودم میگشتم و این شده بود کابوسم ..خسته بودم از سناریو بافی از حدس از گمان .. باید تمومش میکردم ..
توی این افکار بودم که بالاخره رسیدیم .. عروسی بر خلاف نامزدی من مختلط بود ...و همون اقوام محمد اینا که سر مختلط بودن نامزدی من آَشوب راه انداخته بودن که وای دوره ی آخر الزمون شه و این حرفا حالا دختراشون راست راست با لباسای صد برابر بد تر از من و کتی داشتن جلو مردا راه میرفتن ... چقدر آدما زود رنگ عوض میکردن ...
دل و دماغ آنچنانی نداشتم بعد از سلام و احوالپرسی با یه عده از فامیلا که توی عقد کنون نبودن یه جای دنج رو توی جمع جوونترها پیدا کردیم و با کتی نشستیم مامان و بابا م به جمع بزرگتر ها پیوستند و رفتن یه سمت دیگه توی افکار خودم بودم که یه لحظه سنگینی نگا هی رو احساس کردم ... رومو که چرخوندم با دیدن محمد که کنار خواهرش و الهام وایساده بود نگاش به من بود اخمی کردم و رومو برگردندم!!!! باخودم آهسته گفتم :
- احمق... انگار نه انگار که زن داره !!!! کتی که گویا حرفمو شنیده بود خنده ای کرد و گفت :
- تازه دیدی؟؟؟ از وقتی نشستی عین تلسکوپ هابل روته .... الهامم هی بهش چشم غره میره... نمیدونم کیانا ولی رفتار محمد با الهام اصلا شبیه اون رفتاری که با تو داشت نیست ...
شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
- نمیدونم والا!!!! فعلا که من..
- بعدم ادامه ی حرفمو خوردم ..کتی واسه ی اینکه حال و هومو عوض نه گفت :
- حالا کدومشون بهترن ؟؟؟
- کدوم چی بهتره ؟!!!
- بابا منظورم بین مجد و محمده کدوم بهترن ؟؟!!!
واقعا خودمم نمیدونستم ... واسه ی همین گفتم :
- از چه لحاظ؟؟!!!
- نمیدونم قیافه ؟!!
- اون بهتره !!
- تیپ!!
- مجد!!
- اخلاق !!
- اه چه میدونم کتی .. توام دیوونم کردی!!!
- بلند خندید و گفت :
- اووه چته ؟؟!!
واقعا چم بود ؟؟؟!! بغضمو با یه جرعه آّب فرو دادم و واسه ی اینکه از دل کتیم در بیارم رو کردم سمتشو گفتم :
- بریم برقصیم؟؟؟!!
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#46
Posted: 3 Jun 2012 03:30
خندید و گفت :
- واست حرف در میارنا!؟؟!
- عیبی ندار من بشینم.. پاشم... برم ...بیام... همش حرفه ..
با این حرفم دستمو گرفت و رفتیم وسط ...
نمیدونستم الان محمد به چی فکر میکنه یادمه دوست نداشت تو جمع برقصم و اونقدر تو گوشم خونده بود تصمیم داشتم بعد از عروسیمون محجبه شم ...البته انقدر خودش بهم محبت میکرد که واسم دیگه این چیزای کوچیک مهم نبود ...به هر حال یه دور که رقصیم برگشتم سمتش تا ببینم قیافش چه شکلی شده .. چشماش قرمز بود و دستاشو مشت کرده بود تا نگاه من رو دید روشو کرد اونور رو به الهام و بهش لبخند زورکی زد ...
نفس عمیقی کشیدم ... پیش خودم گفتم پس هنوزم براش مهمه ...
بعد از اون یه دور رقص تا موقع شام یه گوشه نشستم.. موقع شام از اونجا که میل چندانی نداشتم .. تصمیم گرفتم از ساختمون برم بیرون و توی باغ قدمی بزنم با وجود هوای سرد فقط یه ژاکت تنم کردمو از در اومدم بیرون .. اونقدر تنم تب دار بود که هوای به این سردیم اثری روش نداشت .. همین جور که داشتم میرفتم سمت ته باغ و با خودم هزار و یک جور فکر میکردم احساس کردم صدای خش خش برگ از پشت سرم میاد ... بلافاصله رومو کردم اونور دیدیم محمد یکم عقب تر از منه موقعی که دید وایسادم چند قدم دیگه اومد سمتم و با فاصله روبروم قرار گرفت و به آرومی سلام کرد ...
در جوابش اخمی کردم که گفت :
- حرف دارم ... خیلی حرف دارم کیانا!!!! اونقدر توی این دلم غمه که موندم تا الان چجوری نترکیده!!!
نفس عمیقی کشیدم و رومو کردم اونور و گفتم :
- حتما پشیمونی ازینکه چرا از اول منو انتخاب کردی ...
عصبی دستی کشید لای موهاشو گفت :
- هر کی... هر کی ندونه.. تو میدونی 4 سال دنبالت بودم!!! 4سال شب وروزم تو بودی .. تمام این مدت به این امید بودم که تو که منو میشناسی .. بالاخره یه خبری ازم میگیره ...
بابات بعد از داستان عکسایی که با ایمیل برات فرستادن .. دیگه نمیذاشت پامو تو شعاع 10 کیلومتری خونتونم بذارم چندین بار اومدم چندین بار تلفن زدم ...ولی هر دفعه یکی بهم جواب سر بالا داد یا مادرت یا پدرت ..آخرشم که ازم دورت کردن؟!!!
پوزخندی زدم و گفتم :
- چرا اومدی؟؟؟ مگه زن نداشتی؟؟ چرا قبلش نیومدی؟؟!!! توجیه چی رو داری میکنی؟؟؟! تو میدونی به من چی گذشت؟؟!!! آره؟؟؟ میدونی؟؟؟
نگاه عمیقی بهم کرد ...و بعد ادامه داد :
- خرف برای گفتن زیاد دارم .. امشب وقت مناسبی نیست .. ولی فردا پس فردا هرروز که تو راحت بودی بگو .. میخوام ببینمت کیانا ... من رو زندگیم قمار کردم .. باید حرفامو بشنوی .. نمیخوام برگردم نمیخوام برگردی یا حتی منو ببخشی میخوام دلیلمو بدونی.. شاید بهم حق دادی .. شاید دیگه نفرینم نکردی .. کیانا من نابود شدم که باهم نابود نشیم ..کیانا من از بین بد و بدتر بد رو انتخاب کردم ....
تو چشماش پر از غصه بود پر از غم .. تازه تازه انگار داشت یادم میفتاد محمد کی بود ... چی بود ....میدونستم دروغ نمیگه تو مرامش نبود... بغض داشتم .. دلم برای اون موقع ها که بغضم میگرفت و عین یه داداش مهربون سرمو میگرفت به سینش تا گریه کنم تنگ بود ... یادمه هر دق دلی داشتم سرش خالی میکردم آخرش میخندید و میگفت آروم شدی؟؟ صبور بود ... خیلی صبور بود و این غم تو چشماش خیلی خیلی بزرگ وگرنه آدمی نبود که ناراحتیشو نشون بده ....
تسلیم شدم ... رو کردم بهش و گفتم :
- خدا شاهده نفرینت نکردم ... خدا شاهده ... میدونستم یه دلیلی داری ... دلیلت رو نشنیدم ولی میدونم حتما واسه ی خودت اونقدر محکم بوده که بخوای چنین کاری کنی ... ولی آقای محترم این رسمش نبود!!!! میدونی به من چی گذشت ؟؟؟!!
سرشو تکون داد انداخت پایین :
- پیش اون چیزی که به من گذشته هیچه ...
با صدای پا رومو کردم سمتش و گفتم :
- شمارم تغییر نکرده من تا یکشنبه هستم ... اگه میخواستی دلیلتو بکی بهم sms بزن یه جا قرار میذاریم ببینمت .. به زنتم بگو .. بگو تا مدیونش نباشم!!! اگه مخالف بودم... بهش بگو این حقه کیاناست که بدونه !!!
بعدم بدون اینکه دیگه نگاش کنم از کنارش رد شدم و به دو رفتم سمت ساختمون .. دم در ورودی با الهام سینه به سینه شدم .. نگاه با غضبی بهم کرد و با لحن عصبی گفت :
- محمد رو ندیدی؟!!!
واسه ی اینکه پیش خودش راجع بهم فکر بد نکنه رو کردم بهش و گفتم :
- چرا اومده بودم قدم بزنم .. اونم تو حیاط بود ...
انگار که تعجب کرده بود من اینقدر راحت بهش گفتم ... اومد حرفی بزنه که محمد پشت سر من از پله ها اومد بالا و روکرد به الهام و گفت :
- دنبال من میگردی ؟!!!
الهام سری تکون داد و گفت :
- زن عمو خستست میگه بریم کم کم..
دیگه وایسادنو جایز ندیدم واسه ی همین اومدم تو وبا چشم دنبال کتی گشتم بالاخره گوشه ی سالن پیداش کردم داشت با یه پسر جوونی حرف میزد .. بر خلاف شیطنت همیشگیش اینبار خیلی با متانت در حالیکه سرشو انداخته بود پایین به صحبت های پسر گوش میداد ..خندم گرفت و پیش خودم گفتم ای کتی شیطون بالاخره توام ...نگاهی به پسره کردم .. قد بلندی داشت و چهارشونه بود و بر خلاف هیکلش صورت ظریف و قشنگی داشت و پوست سبزه و چشم و ابروی مشکی و در کل جوون برازنده ای بود از لحاظ ظاهر ...کنجکاویمو کنترل کردم تا به وقتش از خود کتی بپرسم و با فکری مشغول از بحثی که با محمد داشتم رفتم و پیش مامان اینا نشستم ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#47
Posted: 3 Jun 2012 03:30
ساعت نزدیکای دوازده بود که کم کم مهمونا عزم رفتن کردن و ماهم به تبعیت جمع بلند شدیم و بر خلاف باقی فامیلای نزدیک که میخواستن دنبال عروس برن نه ما مایل به رفتن بودیم و صد البته نه خاله و فریبا مایل به حضور ما ... واسه ی همین به پیشنهاد مامان و بابا یه راست اومدیم خونه ...
علاوه بر خستگی جسم اونقدر از لحاظ روحی بهم فشار اومده بود که حتی نای سین جیم از کتی راجع به اون پسری که داشت باهاش حرف میزد رو هم نداشتم واسه ی هیمن بلافاصله بعد از اینکه رسیدیم خونه لباس راحتی پوشیدم و با همون آرایش صورتم تقریبا بیهوش شدم..
روز بعد با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم و اونقدر خوابالو بودم که بدون اینکه نگاه کنم کیه دکمه ی اتصال رو زدم و با صدای دورگه از خواب گفتم :
- بله ؟؟؟!!
- سلام. شناختی ؟!
صدا صدای محمد بود ... عین فنر از جام پاشدم و نگاهی به ساعت انداختم تقریبا یه ربع به ظهر مونده بود صدامو صاف کردم و گفتم :
- سلام , آره..
با لحنی که منو یاد قدیما میانداخت گفت :
- خواب بودین خانوم؟! مزاحمت نباشم؟!
- آره ... نه دیگه باید پا میشدم..
- خلاصه ببخشید فکر نمیکردم این ساعت ...
- میدونم ... مسئله ای نیست!!!
چند ثانیه ای سکوت کرد و بعدم گفت :
- با الهام حرف زدم گفتم میخوام باهات حرف بزنم ... راستش بر خلاف انتظارم که قشقرق به پا میکنه حرفی نزد ... نمیدونم شاید اونم یه جورایی خودشو به تو مدیون میدونه ...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد...
- خواستم بپرسم برای شما کی راحته که با هم حرف بزنیم؟؟!!!
نمیدنم چرا ولی دوست نداشتم کسی حتی مامان اینام ازین موضوع با خبر شه البته کتی سوای همه بود ... با خودم کمی فکر کردم و گفتم :
- فکر کنم فردا برام راحت تر باشه ... فردا طرفای عصر...
- باشه .. فقط میشه بریم .. همون پارک دم دانشگاه ؟؟!
همون جایی رو گفت که اولین بار ازم خواستگاری کرده بود ... نمیدونم ... برا م خیلی فرقی نمیکرد .. ولی پیش خودم گفتم شاید اونجا راحت تر بتونه حرف بزنه ... یه حالی بودم ... یه حس سرمای بدی داشتم .. سرمایی که رو لحنمم اثر گذاشت :
- واسه ی من جاش فرق نمیکنه ...
صداش عوض شد و با یه غمی گفت :
- یادته میگفتم لحنت که سرد میشه قلبم از حرکت وایمیسه ؟؟؟!!
یادم بود..
با لحن جدی ای گفتم :
- یادمه خیلی حرفا میزدید!!!! ولی خوب ... کو عمل..
نفس عمیقی کشید :
- من رو بیشتر ازین شرمندم نکن ... از روزی که بهم جواب بله دادی شرمندت بودم ...تازه میخواستم با خوشبخت کردنت اونو جبران کنم که ....
وسط حرفش پریدم و گفتم :
- حرفا باشه برای فردا ... ساعتشو تا قبل از ظهرش برام sms کن..
- با شه خانوم ...
- خداحافظ..
- منتظر نشدم جواب بده و گوشی رو گذاشتم با حرفاش تمام اون صحنه ها تک تک از جلوی چشمام گذشت ... محبتاش .... کیانا خانوم گفتناش .. یادمه هیچوقت بدون خانوم صدام نمیکرد ... آه بلندی کشیدم و از تخت اومدم پایین ...
موقعی که از در اتاق اومدم بیرون با صدای سر حال کتی از تو فکر اومدم بیرون :
- به به کیانا خانوم!!! ... ساعت خواب آبجی خانوم ..تعارف نمیکردی .. میرفتی تا شب..
خندم گرفته بود واسه ی اینکه کم نیارم گفتم :
- چیه خیلی سرحالی؟؟!!! نکنه شاهزاده ی سوار بر اسبتو دیشب پیدا کردی؟؟!!
خندید و گفت :
- نه بابا کو؟؟؟!! کجاست ...؟؟؟!!
زیر بازوشو گرفتم و دم گوشش گفتم :
- همون آقاهه که داشتی باهاش حرف میزدی !!!!! فکر نکن ندیدمتا !!!!!!
بر خلاف انتظارم خنده ی بلندی کرد و بعدم آروم زیر گوشم گفت :
- به کاهدون زدی .. طرف داشت راجع به خواهرم سوال جواب میکرد ...
اول دوزاریم نیفتاد ولی بعد یهو گفتم :
- چییییی؟؟؟!!!
- بله خانوم!! راجع به سرکار .. البته اول رفت با مامان حرف زد مامان دل و ماغشو نداشت بعد اومد با من حرف بزنه که مثلا کد خدارو ببینه ده رو بچاپه!!!
خندم گرفت از لحنش و گفتم :
- تو چی گفتی؟؟!!
با لحن شیطونی گفت :
- وا... گفتم این جنس بنجل رو ما از خدامون هر چه زود تر ردش کنیم بره!!!
نیشگونی از بازوش گرفتم و گفتم :
- کووفت .. آدم یه خواهر مثل تو داشته باشه دشمن نمیخواد ...
بعدم با قهر از پله ها رفتم پایین که دنبالم اومد و با خنده گفت :
- نه بی شوخی بهش گفتم خواهرم فعلا تهران داره ارشد میخونه و به دلایلی قصد ازدواح نداه اونم گفت تازمانی که درسشون تموم شه صبر میکنم ... حالا نظرت چیه قرار امروز توی پاتختی جوابتو به مادرش بدیم..
عصبی شدم :
- فکرشم نکن.. جواب رده ...
کتی که اصولا تیز بود گفت :
- بگو دلم جایی گیره ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#48
Posted: 3 Jun 2012 03:30
چپ چپ نگاش کردم که دیگه حرفی نزد منم پی اش رو نگرفتم میدونستم خود کتی به مامان میگه که دست به سرشون کنن..
بعد از خوردن ناهار طرفای ساعت 2.5 بود که با کتی اومدیم که حاضر شیم ..... پاتختی گویا از ساعت 5 تا 8 بود هر چند دل دماغ رفتن نداشتم و میدونستم صاحب مجلسم علاقه ی چندانی نداره به حضورم ولی به خاطر مامان و حرف مردم تصمیم گرفتم برم .. رفتم حموم ... بعد از اینکه موهامو پشت سرم گوجه ای جمع کردم ...زدم به سیم آخر و پیرهن دکلته ی قرمزمو پوشیدم و یه ماتیک غلیظ قرمز زدم و روش برق لب و داخل و بیرون چشمم یه مداد مشکی کشیدم و یکمم سایه ی تیره زدم پشت پلکم , با ریملم مژه هامو حالت دادم و یه رژگونه کمرنگ گلبهیم آراشمو تکمیل کرد... خوشم اومده بود از خودم تاحالا ازین آرایشا نکرده بودم ... کتی که دیدتم خندید و گفت :
- وای کیانا چه با حال شدی.. بعدم خندید و ادامه داد :
- تهران روت تاثیر گذاشته ها!!!!
خندیدم و سری تکون دادم خودشم خوشگل شده بوده .. یه کت شلوار بنفش کمرنگ پوشیده بود وموهاشو پشت سرش ساده جمع کرده بود و با یه آرایش ملیح زیباییش کامل شده بود ..
ساعت 4.5 بود از خونه راه افتادیم چون بابا نمیومد با 405 رفتیم و تا اونجام کتی روند الحقم توی این 2-3 ماهی که من نبودم رانندگیش خیلی بهتر شده بود .. پا تختی خونه ی مادر داماد بود واسه ی همین با کمی پرس و جو ی آدرس بالاخره با اینکه مسیر دوری نبود نزدیکای 5 رسیدیم ...
تقریبا اکثریت اومده بودن ... مطابق دیروز خاله با دیدنم یه جوری شدو به یه سلام و احوال پرسی بدون روبوسی بسنده کرد ولی بر خلاف استقبال سرد خاله مادر داماد خیلی گرم برخورد کرد و با مهربونی گونمو بوسید بهم خوش آمد گفت ...
پیش خودم گفتم قربون هفت پشت غریبه که صفاشون بیشتره ... بعد از اینکه مامان کادوش رو که یه سکه تمام بود با یه کتری برقی داد دست خواهر داماد رفتیم یه گوشه ی سالن نشستیم .. خونه ی بزرگ و دلبازی داشتن و خوشبختانه بخاطر برخورد خوب صاحبخونه ناخودآگاه احساس آرامش کردم ...
مدتی از نشستنمون نگذشته بود که الهامم اومد البته بدون مادر و خواهر محمد ... بعدم شنیدم که گویا مادر محمد مریض احوال بوده خواهرشم بخاطر اون نیومده .. بعد از تحویل دادن کادوها که از طرف خودش و اونا بود نگاهی انداخت اطراف سالن و با دیدن من اومد کنارمو سلام و احوالپرسی کرد و بعدم نشست کنارم .. خوب یکم عجیب بود ولی حرفی نزدم و به خوبی باهاش برخورد کردم .. البته نگاه ها و پچ پچ های در گوشی اطرافیان ازین کار به اوج خودش رسید .. یکم که گذشت الهام رو کرد به من و گفت :
- محمد گفت فردا ساعت 5 بیاین همون جایی که تلفنی گفت ..
تشکری کردم و ادامه دادم :
- امیدوارم درکم کنی..
سری تکون داد و گفت :
- من محمد رو خیلی دوست دارم .. درسته اون منو .. بعدم بغض کرد و بعد از چند ثانیه آرومتر ادامه داد :
- توروخدا ازم نگیرینش!!!
خندم گرفته بود!!! با خدم فکر کردم ..من اونو از تو نگیرم؟؟!!! .نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- محمد برای من تموم شده ..حتی دلیلشم منطقی باشه باعث نمیشه که من اونو از تو بگیرم... اون با ازدواجش تمام راه های بازگشت رو بسته .. خیالت راحت باشه ...
نگاه قدر شناسانه ای بهم کرد و با یه تشکر ازجاش بلند شد و رفت سمت دیگه ی سالن پیش سایر اقوامشون ..
باقی مراسم با شادی و خنده ی اطرافیان و فکر مشغول من گذشت ... هرچند منم توی چند آهنگ کتی رو همراهی کردم و خودمو شاد و بی خیال نشون دادم ولی استرس فردا داشت دیوونم میکرد .. امیدوار بودم دلیل محمد ربطی به من نداشته باشه شاید این باعث میشد اعتماد به نفسه از دست رفته به من برگرده ...از همه مهمتر دوست داشتم محمد برای دیگران و اونایی که هزار جور عیب و ایراد رو من گذاشتن دلیلشو بگه .. بالاخره طرفای ساعت 8 بود که کم کم همه عزم رفتن کردن و مام به تبعیت از بقیه با همه خداحافظی کردیم و رفتیم سمت خونه ...
بعد از اینکه رسیدیم خونه و شام خوردیم از زور استرس ساعت 10 -10.5 جمع رو ترک کردم و به بهانه ی خواب اومدم اتاقم ... نمیدونم چقدر گذشته بود که در اتاق باز شد و کتی آروم کنارم نشست و گفت :
- کیانا بیداری؟؟!!
سرمو از زیر لحاف آورم بیرون و گفتم :
- آره ..
- فردا قراره با محمد حرف بزنی ؟؟؟!!
- تو از کجا فهمیدی؟!!
- نا خواسته حرفاتو با الهام شنیدم ... ببخشید ..
- نه بابا میخواستم بهت بگم .. ولی نمیخوام مامان اینا بفهمن .. گویا قبل از رفتنمم میخواسته باهام حرف بزنه اونا اجازه ندادن...
سرشو تکون داد و گفت :
- نه خیالت راحت باشه ... این حقته که بخوای داستانو بدونی ...
بعدم یکم فکر کرد و گفت :
- فردا به بهانه ی خرید میریم بیرون ..بگو میخوای برای همکارات سوغاتی بخری..
خندم گرفت و گفتم :
- شیطون نکنه مامانو با همین نقشه های پلید دودره میکنی !!!؟
خندید و گفت :
- جون به جونت کنن خواهر بزرگه ای ها!!!!!!
چیزی نگفتم و آروم دسشتو ناز کردم اونم گونمو رو بوسید از اتاق رفت بیرون ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#49
Posted: 3 Jun 2012 03:30
روز بعد ساعت نزدیکای 4 بود که رو کردم به مامان و گفتم :
- مامان منو کتی میخوایم بریم خرید راستش به همکارا قول دادم براشون از شیراز سوغات بخرم .. شمام میاین ؟؟!!
خدا خدا میکردم که جوابش نه باشه که خوشبختانه رو کرد بهم و گفت :
- نه مادری خودتون برین ولی زود بیاین که واسه ی شام دور هم باشیم ...
گونشو بوسیدم و اشاره زدم به کتی و با هم رفتیم حاضر شدیم ....ساعت طرفای 4.5 بود که از خونه زدیم بیرون دستام از زور استرس یخ بسته بود .. نمیدونم چرا ...در صورتی که لزومی نداشت اینقدر مضطرب باشم ولی متاسفانه از درون داغون بودم...
بالاخره راس ساعت رسیدیم و موقعی که پیاده شدم بر خلاف انتظارم کتی رو کرد بهم و گفت :
- کیانا من میرم یکی از پاساژ های همین اطراف کارت تموم شد به من زنگ بزن بیام دنبالت !!
- مگه تو نمیای ؟!!!
لبخندی زد و گفت :
- فکر نکنم حضور من درست باشه ..
حق با کتی بود سری تکون دادم و وارد پارک شدم ... نمیدونم چرا ولی ناخودآگاه رفتم سمت همون نیمکتی که اولین بار کنار هم نشستیم ... حدسم درست بود .. اونجا نشسته بود و سرشو بیم دستاش گرفته بود .. جلوتر رفتم و سلام کردم که با صدام بلافاصله از جاش بلند شد و سلام کرد و ادامه داد:
- ببخش مزاحمت شدم ... مرسی اومدی .. بفرما بشین ...
- بعد از نشستنم .. با فاصله اونم نشست و رو کرد سمت من و گفت :
- خوبی؟؟!!!
- مرسی ممنون...شما چطوری؟
- زندم!!! شکر!
- خوب میشنوم ..
نگاهی بهم کرد ... ازون نگاههای غمگینی که تا عمق وجود آدم نفوذ میکنه.... نفس عمیقی کشید و شروع کرد :
- 5سال پیش وقتی اومدم دانشگاه هیچوقت فکر نمیکردم که دانشگاه جایی باشه عشق رو تجربه کنم ..درست یادمه روز سومی بود که میومدم دانشگاه دم در سینه به سینه ی دختری شدم که تا سرش رو بلند کرد نگاهم که به نگاهش افتاد حالی شدم که غیر قابل وصفه ... اول یه کلافگی بود دوست داشتم هر روز بیام دانشگاه فقط به امید یه نیم نگاهش ولی رفته رفته این کلافگی تبدیل به دل تنگی شد و این دلتنگی تبدیل به غیرت یادمه به همه ی پسرا سر بسته گفته بودم حق جزوه گرفتن از اونو ندارن حق حرف زدن باهاشو ندارن ...یادمه تا فرصتی پیش میومد کل مسیر ی رو که میرفت تعقیبش میکردم متانت و کردارش جوری بود که هر روز بیش از پیش شیفتش میشدم و توی دلم بهش احترام میذاشتم .... موقعیتشو نداشتم وگرنه همون وقت میرفتم سراغش اما محکوم به صبر بودم ... یادمه اونقدر این دختر پاک بود که به خودم اجازه نمیدادم باهاش یه کلمه حرف بزنم .. حتی توی خلوت ذهنمم اجازه نمیداد پام از یه حدی فراتر بره .. من اونو میخواستم با ذره ی ذره ی وجودم ... اونقدر این عشق ادامه پیدا کرد تا فرای همه چیز رفت ... خود خواهی هامو کنار گذاشت من باید خوشبختش میکردم پس در درجه ی اول درسم بود یادم بعد از دو ترم مشروطی که به خیالش گذشت.. یا علی گفتم بعد از چند ترم بالاخره شدم شاگرد اول و با نمره های عالی تمام در سارو پاس کردم .. حالا نوبت این بود خیالمو از بابت اینکه مال منه راحت کنم .. با مادرم در میون گذاشتم و از اونجای که منو میشناخت قبول کرد ... یادم نمیره بعد از 4 سال انتظار بالاخره تمام جراتمو جمع کردم و اومدم سر وقتت ... ازت خواستم بیای توی این پارک تا برات بد نشه ... توام با اینکه اول شوکه شده بودی ولی قبول کردی ......موقعی که برای اولین بار تو چشمات نگاه کردم بغض راه گلومو بست کیانا دلم میخواست تا ابد تو چشمات خیره شم ... نمیدونستم چی بگم یادمم نیست چی گفتم فقط یادمه سعی کردم تمام علاقم بهتو هر چند که کار سختی بود تو کلمه بگنجونم توام نگات یه رنگ دیگه گرفت رنگ آشنا ولی نه خندیدی نه حرفی زدی... فقط گفتی با پدرت صحبت میکنی و نتیجه رو بهم میگی ... روزی که گفتی پدرت بهم اجازه داده برای خواستگاری دل تو دلم نبود ما خانواده ی متوسطی بودیم و شما وضع مالی خوبی داشتین من علاوه بر خودم دو تا دادا ش و یه خواهر کوچکترم داشتم و تو فقط یه خواهر داشتی پدر و مادر من دیپلمه بودن و پدر تو تحصیل کرده و از همه مهمتر شما بی حجاب بودین و خانواده ی من مذهبی ... تازه تازه بود که داشتم تفاوت هارو میدیدم و میترسیدم به خاطر همین تفاوت ها ...پدرت قبولم نکنه ... که جلسه ی اول خواستگاری همینم شد... اما من کوتاه نیومدم چندین دفعه با پدرت حرف زدم ... نمیدونم شاید اونقدر حرفام صادقانه بود که بالاخره پدرت راضی شد ... وقتی سر بسته از علاقم بهت گفتم وقتی از پاکیه عشقم بهت گفتم پدرت بالاخره کوتاه اومد پدرت مرد بود میدونست من چطوری میتونم از لحاظ احساسی تا ته دنیا حمایتت کنم ... انگار خدا جواب تمام راز و نیاز های نصفه شبمو داد وبالاخره خانواده ها راضی شدن نامزد شیم و بخاطر احترام به خانواده ی من محرمیت خوندیم ... یادم نمیره موقعی که بهم بله دادی کیانا ..اون نگاهت اون خندت ... از همون جا بود که من شرمندت شدم ..شرمنده ی محبتات ... باورم نمیشد این خنده ها دیگه مال منه این نگاه روشنت ... میدونی اوایل فکر نمیکردم یه روزی اینجور دیووونه وار عاشق یه جفت چشم مشکی روشن بشم ...کیانا.. محمد خیلی وقته پیش به وصالت رسید از همون موقعی توی پارک با شنیدن حرفام رنگ نگاهت عوض شد ... از همون موقعی که پا به پام اومدی و پدرت رو راضی کردی از همون روزی که به عشقم بله دادی از اولین بار زیر بارون موندنمون که باعث شد آروم بخزی تو بغلم ... از اولین دعوات که قهرت 5 دقیقم طول نکشیدو سرتو گذاشتی رو سینم و گریه کردی و گفتی دلت درد میکرد عصبی بودی و من فهمیدم خانومم مشکلش چیه ...و برای اولین بار احساس مرد بودن کردم ... از همون وقتی که برای اولین بار دستتو بوسیدم و وقتی سرمو بلند کردم از گونه هات خون میچکید و نگات رنگ دیگه گرفته بود ... از اولین باری که بهم گفتی محمد جان ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#50
Posted: 3 Jun 2012 03:31
بغضم گرفته بود ... محمدم ... صداش میلرزید ... برای چند ثانیه سکوت کرد و بعد ادامه داد ...
- اون موقع هیچوقت باورم نمیشد کسی یا چیزی بتونه منو ار تو جدا کنه با خوشحالی کار میکردم و قرار بود پدرمم کمک کنه تا با گرفتن یه خونه ی نقلی بریم سر زنذگیمون .. ولی انگار خدا میخواست به من بهشت رو نشون بده و قتی با همه ی وجود حسش کردم منو از بهشت برونه ... سه روز قبل از اینکه یهو برم و پیدام نشه یه شب بابا اومد ... رنگ به روش نبود ... هر چی ازش پرسیدیم چی شده .. جوابی نداد تا اینکه صبحش مامان صدام کرد تو اتاق و تا رفتم بغضش ترکید از میون حرفاش فهمیدم که گویا بابا یه مقداری پول ازعموم میخواسته که عموم گفته بود فقط در ازای یه چک سفید امضا به بابام حاضر میشه همچین پولی رو قرض بده و بابامم قبول کرده بود ... ولی متاسفانه موقعی که موعد چک میشه عموم خیلی راحت پا رو همه چیز میذاره و میگه تو حق برادری رو ادا نکردی و رفتی واسه ی پسرت خواستگاری یه از ما بهترون یکی که حتی حجاب درست و حسابیم نداره تک دختر من 6 ساله عاشق پسرت و وصیت بابام چیزی نبوه جر اینکه پیوندهای خانوادگی رو محکم کنیم و خلاصه ... اگه نامزدی رو بهم نزنی منم دودمانتو به باد میدم ... بیچاره بابا هر چقدرخدشو به آب و آتیش میزنه و میگه خدارو خوش نمیاد این دوتا جوون دوست دارن همدیگرو و از همه مهمتر با این کار نفرین دختره همیشه پشتمون عموم راضی نمیشه .. بابامم میگه به یه شرط قبول میکنه که من راضی شم ... یادمه اونروز تمام حرف مادرم این بود که به فکر خواهر و برادرای کوچیکترم باشم و به تمام چیزایی که معتقد بودم غصمم داد..... من که تا اون لجظه تو شوک بودم شروع کردم داد هوار کردن فکر اینکه کسی بخواد یک ثانیه تورو از من جدا کنه داشت دیوونم میکرد همون موقع بلافاصله لباس پوشیدم و رفتم در مغازه ی عموم ولی ای کاش قلم پام میشکست و میمردم ... وقتی حکم جلب پدرمو و حکم حراج تنها داراییمون یعنی خونمون رو دیدم آه از نهادم بلند شد ..نمیدونم چجوری توی اون مدت کم تونسته بود اینکارو کنه لحنش اونقدر جدی بود که مطمئن بودم اونقدر کینه تو دلشه که حتی اگه محلشم نذاریم روی حرف برادری کوتاه نمیاد و نمیذاره تا آخر عمر آب خوش از گلوی نه تنها من و تو بلکه خواهرمو و داداشام پایین بره ...مونده بودم چیکار کنم یادمه اونروز عصرش یه سر اومدم دیدنت .. با دیدنت نه تنها آروم نشدم داغ دلمم تازه شد ... نمیخواستم خودخواهی کنم ... نمیخواستم با روی حرفم موندن هم توررو همم برادر خواهرامو بد بخت کنم کیانا خودتو بذار جای من ..نمیخواستم به قیمت اینکه زنم باشی تا آخر عمر دستم جلوی هر کس و ناکس دراز باشه ...من حتی از همون روزم میرفتم سر کار نمیتونستم زندگی ای درست کنم که لایقه تو باشه .. بعدم تو به کنار تا آخر عمر شرمنده ی برادر و خواهرم میشدم ... نمیدونم اونروز یادته یا نه وقتی بغلت کردم گفتی چرا اینقدر نفس نفس میزنی ... ومن فقط لبخند زدم و گفتم نمیدونم خانوم ...ولی میدونستم از تصور اینکه آخرین باره که عطر موهات تو مشامم میپیچه و آخرین باره گرمیه تنتو و این خنده ی نازتو میبینم داشتم دیوونه میشدم... وقتی رفتم از خونتون بیرون یه راست رفتم جایی که هیچکس نباشه .. اونقدر داد زدم تا بالاخره بغضم ترکید ... من همون شب با تصمیمی که گرفتم نابود شدم کیانا ...محمد همون شب مرد .. برای همیشه روحشو کشت .. تصمیم گرفتم همه چیز یهو تموم شه اگه خورد خورد میشد نمیتونستم ... جونشو نداشتم برای توام سخت تر بود و میخواستی ته وتوی قضیه رو درآری... شایدم دنبال راه حل بگردی ولی گیرم پدر تو زیر پرو بال منو میگرفت زیر پر و بال خانوادم مادرم .. پدرمم میتونست بگیره ؟؟؟؟!!! شاید بگی از کجا معلوم عموت نمیخواست بترسونه و وقتی می دید شما کاری از پیش نبردین و تن به خواستش ندادین بی خیال ماحرا نمیشد ... من یه مردم ونگاههای یه مرد و میشناسم .. عموم با شیطون هم داستان شده بود .... فرداش خونمون رو حراج کرد و ما با بغض ونفرین اسباب و اثاثیمون رو بستیم و از اون محل نقل مکان کردیم ... وقتی که این اتفاق افتاد فهمیدم هیچ راهی نیست .... همون روز بابام از ناراحتی کارش به بیمارستان کشد منم برای اینکه این داستان رو تموم کنم رفتم پیش عموم و گفتم قبوله ...ولی واگذارت تا ابد به دست اونیکه اون بالاست اون خودش میدونه چجوری انتقام منو بگیره ..... کیانا اینکه اونشب با چه حالی sms زدم بماند هر پیامی که میفرستادم انگار یه تیکه از وجودمو میکندم و زیر پا لهش میکردم ...تا حالا یادم نمیاد اینقدر اشک ریخته باشم ...بخصوص وقتی که روز بعد دیدم به خاطر بدهی پدرم عموم سیم کارتمم که به نام بابا بود از شبکه خارج کرده ...دنیا رو سرم خراب شد ...تو بهت این بودم که همه چی تموم شده ... کیانا.. از اونشب من یه مرده ی متحرکم ...
بغضش ترکیده بود و اشک میریخت و با حرص حرف میزد ..
- کیانا من 5 ساله با یادت زندگی کردم کیانا .. مرد نیستی بفهمی از عشقت گذشتن یعنی چی کیانا مردا عاشق نمیشن ولی وقتی بشن تمومه ...دیگه هیچکس جاشو نمیگیره ...
هق هق میکرد ....منم از هق هقش بغضم ترکید ...
بریده بریده ادامه داد :
-بعد از اون عین یه آدم مسخ شده دنبال کارای بابام بودم بابام حالش وخیم بود ولی وقتی بهوش اومد وگفتم که قبول کردم .. دست کشید سرم و گفت ...میدونم چه حالی بابا ... منو حلال کن ... درست دوروز بعد بابا از بیمارستان مرخص شد ... اومدم دم خونتون و با ...تعقیب کتی فهمیدم که بیمارستانی خدا میدونه پرستار بخش تو نگام چی دیدی که اجازه میداد شبا بیام بالا سرت .. وقتیم یه شب اومدم و فهمیدم صبحش مرخص شدی تصمیم گرفتم تا آخر عمر دورادور مواظبت باشم ...
یکم آرومتر شد اشکاشو پاک کرد و ادامه داد :
- با بهتر شدن حال بابا عمو هم زمزمه های خواستگاری از دختر ش رو پیش کشید و اونا اومدن خونمون .. عمو شرط گذاشته بود که به محض ازدواج با الهام تمام اموالمون و بر میگردونه و حتی بدهی بابارم به خودش میبخشه ... برای من و الهامم یه خونه به نام من خرید و یه شغلم برام جور کرد و به فاصله ی یه ماه مارو نشوند سر سفره ی عقد و بعدشم واسه ی اینکه هم خیال خودش رو راحت کنه و هم آب پاکی رو رودست منو وتو بریزه عکساشو با email من که پسوردشو ازم گرفته بود برات فرستاد ..بعد از اینکه آب ها از آسیاب افتاد چندین دفه رفتم پیش بابات تا واسشون توضیح بدم زنگ زدم خونتون ولی متاسفانه .... اوناحق داشتن نخوان دیگه منو ببینن یا جوابمو بدن ...منم دیگه پی گیر نشدم گفتم خدا خودش حافظت باشه ... هرچند تا قبل از تهران رفتنت گه گاه از دور میومدم و نگات میکردم .... با رفتنت این دلخوشیم از گرفته شد و من موندم و تنهاییم ... کیانا من هنوز نتونستم به الهام دست بزنم ... کیانا ... از من بگذر اگه لایقه نفرینم, نفرینم کن زود تر بمیرم... دلم برای الهامم میسوزه زندگی با مردی که روح نداره خیلی سخته ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!