ارسالها: 1626
#51
Posted: 3 Jun 2012 03:31
چشمام از زور گریه میسوخت ... نگاهی بهش کردم و با بغض گفتم :
- باور کن من نفرینت نکردم ... تمام این مدت یه حس درونی بهم میگفت محمد حتما دلیلی محکمی داشته .. ولی میدونی حرف مردم ... حرف اقوام ...
عصبی شد و گفت :
- مگه چی میگفتن ؟؟؟!!
- خالم که نزدیکترین کسم بود میگفت حتما اشکال از کیانا بوده یا چیزی از من دیدید نا نجیبی کردم بد برخورد کردم ...چمیدونم ... فکر کن این حرف خالم باشه ببین بقیه چیا که نگفتن ...
عصبی پاشد وایساد و گفت :
- پس همه گیره !!!
اشکامو پاک کردم و با تعجب گفتم :
- چی همه گیره ؟؟!!
سرشو تکون داد و گفت :
- بی معرفتی آدما ... همون موقع که مادرت و پدرت جوابمو ندادن و حاضر نشدن حرفامو بشنون به مهرداد توضیح دادم تا بگوش فریبا برسونه آخه از بعد از نامزدیمون با هم دوست بودن ... اونا از همه چی از همون اول خبر داشتن ..من فکر میکردم مادر پدرت بهت نگفتن ... نگو....کلا خالت حرفی نزده ...
باورم نمیشد خاله انقدر پست باشه که به تمام شایعه ها نه تنها پایان نده بلکه دامنم بزنه ...اینبار بغضم گرفت .. نه از حرفای محمد از بدی روزگار... روزگاری که باعث میشد فامیلا بهم پشت کنن و بیشترین ضربرو بزنن ... نگاه پر از غمی به محمد که اونم دست کمی از من نداشت کردم و گفتم :
- من ازت کینه ای به دل ندارم ... حتی همون موقعم نداشتم رک میگم ..من فقط از فکر اینکه من بد بودم .. اشکال از من بوده .. ناراحت بودم میفهمی..فکر میکردم چه مشکلی داشتم که تویی که این همه دوستم داشتی ...
مهربون خندید و گفت :
- تو فرشته ای کیانا ... تو ...این فکرا رو نکن ... اگه میدونستم این فکرارو میکنی .... هر جور شده بود میومدم باهات حرف میزدم ..کیانا ... ازت نمیخوام اجازه بدی باهات باشم یا برگردم پیشت ..ولی میخوام مثل یه برادر تا آخر عمر بتونی روم حساب کنی ... نمیگم با هم رفت و آمد داشته باشیم ولی اگه تا آخر عمر اگه ازم کمکی بخوای روتو زمین نمیندازم تا اونجا که در توانمه سعی میکنم بهت کمک کنم ..خواهش میکنم کیانا این یه دلخوشی رو ازم نگیر ...
توی نگاهش چی بود بماند ... با خودم گفتم این دیگه کیه ...کوه صبره ....حرفاش مثل آب رو آتیش بود ... یه حس آرامش خاصی بهم دست داده بود و با تمام وجود بهش حق میدادم .. منم اگه جای اون بودم و چنین مشکلی برای پدرم پیش میومد قطعا همین کار رو میکردم بخصوص وقتی باد نگاه های کتی میافتادم فکر اینکه یه روز بهش بد بگذره و تو چشماش غم بشینه ...ممکن اشتباهش فقط این بود که با خودم حرف نزد .. یا مستقیم بهم نگفت ... ولی ... از خود گذشتگیش ستودنی بود ...
ساعت نزدیکای 7 بود که بالاخره از محمد جدا شدم .. هر چند که اون دل نمیکند موقع خداحافظی برای چند ثانیه خیره شد تو صورتم و گفت دلم میخواد هیچوقت این نگاه و این صورت از ذهنم پاک نشه ... بعدم خنده ی تلخی کرد و گفت ..من به یادتم خوشم ... همیشه آرزومه هر جا هستی فقط خنده بشینه رو لبات ... لبخندی زدم و ازش تشکر کردم و هر کدوم راه افتادیم به سمتی...اما نمیدونستم خیلی زود دست تقدیر دوباره مارو سر راه هم قرار میده ....
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#52
Posted: 3 Jun 2012 03:31
فصل پانزدهم :
بالاخره یکشنبه شب شد و وقت رفتن ... بعد از یه خداحافظی تقریبا طولانی از مامان و بابا کتی منو رسوند فرودگاه .. و با یه دنیا دلتنگی ازش جدا شدم ....نیم ساعتی میشد که هواپیما از زمین بلند شده بود تمام فکرم حول و حوش اتفاقای دیروز بود ...بعد از اینکه با محمد خداحافظی کردم تا ساعت 10 با کتی بیرون بودیم تا اولا برای بچه ها سوغاتی بخریم و در ثانی ورم چشم من بخوابه تا مامان اینا متوجه نشن ... خوبیش این بود که کتی حتی سوالم نکرد تا ببینه قضیه چی بوده و خوشحال بودم خواهر فهمیده ای دارم .. نزدیکای 10 بود که داغون از بیرون برگشتیم و بعد از خوردن شام دور همی طرفای 11 بود که اومدم تو اتاقم و روی تخت ولو شدم و داشتم به حرفای محمد فکر میکردم که صدای آلارم sms گوشیم منو به خودم آورد ... با تعجب دیدم که پیام از مجده :
" کیانا فردا شب یادت نره ... منتظرم !" بازم بدون سلام و بدون اینکه حالی بپرسه ...
دوباره که sms رو خوندم یهو عین فنر از جام پریدم ... آه از نهادم بلند شد . یادم افتاد برای همه سوغاتی خریدم غیر از مجد .. اما چند ثانیه نگذشته بود که پیش خودم گفتم ... چه دلیلی داره براش سوغاتی بخرم این شد که با این ذهن پلید خزیدم زیر لحاف و خواب رفتم ...
با یاد آوری دیشب ناخود آگاه خنده ی مرموزی رو لبم نشست و با صدای مهماندار که رسیدن به مقصد رو اعلام میکرد کمربندم رو بستم و آماده شدم برای فرود ...
بارهامو که از قسمت بار گرفتم بلافاصله حرکت کردم به سمت قسمت خروجی که بین راه با صدای گوشیم ایستادم و با دیدن شماره ی مجد ناخودآگاه لبخندی رو لبم نشست و دکمه ی اتصال رو زدم :
- بله ؟
- رسیدی؟؟!!
- بله ..
- بیا من دم درم .. ماشین بد جاست بدو ..
بعدم قطع کرد .. پیش خودم گفتم وا ؟! جای خوش آمد گویی این چه لحنی بود بعدم حرکت کردم و با خودم گفتم همون لیاقت نداشتی واست سوغاتی بخرم.. بعدم به فکر خودم خندیدم ..
با اینکه دلم برای شیراز تنگ شده بود ولی باید اعتراف کنم یه ذوقی از برگشتن به تهران داشتم ... رک میگم دلم برای گربه ای که باهاش سر ناسازکاری داشتم تنگ شده بود بخصوص اینکه با حرفای محمد اعتماد به نفسم خیلی خیلی بیشتر شده بود ... توی این افکار بودم که با دیدن مجد کنار در خروجی یهو ضربان قلبم شدن گرفت ... یه شلوار جین روشن پوشیده بود با پلیور سفید و برای اولین بار یه شالگردن سرمه ای پیچیده بود دور گردنش.. با دیدن من اومد سمتم و یه لبخند مردونه زد و گفت :
- به !!! کیانا خانوم!!!!
به تبعیت خودش بی خیال سلام شدم و با یکی ازون لبخندای ملیحم گفتم :
- مرسی افتادین تو زحمتااا..
یه ابروشو داد بالا و گفت :
- تا باشه ازین زحمتا ...
زیر پوستی خندیدم و گفتم :
- لطف میکنید ساکم بیارین ؟؟؟! سنگینه ..!!!
خنده ی بلندی کردو در حالی که ساکامو برداشت رو کرد بهم و گفت :
- کیانا نکن اینکاراروو...
اخم مصنوعی کردم و گفتم :
- وا؟؟! کدوم کارارو آقای مجد؟؟!!!
نگاه مهربونی کرد و نفسشو محکم داد بیرون و گفت :
- برو بچه ..نمیدونم شیراز چی شده اینقدر شر شدی!!!!!
تک خنده ای کردم و گفتم :
- من شر بودم آقای گربه !!! فقط میدونید تجدید قوا کردم!!!!
نگاه عجیبی بهم کرد و گفت :
- ا؟؟!!! پس هنوز قبول نداری حریفت قوی تر ازین حرفاس؟؟؟!!!
جدی شدم و گفتم :
- همچین حریفایی در حد دست گرمین!!!!!
در حالی که در ماشیت رو باز میکرد و بارام رو میذاشت روی صندلی عقب نیم نگاهی بهم انداخت و گفت :
- مثل اینکه تو شیراز اعتماد به نفس کاذب بهت دادن!!!!!
خیلی ریلکس نشستم تو ماشین و رو کردم بهش و گفتم :
- شما میتونید با این افکار به خودتون دلخوشی بدین!!!
نگاهی بهم کرد و بعد از چند لحظه مسیر صحبت رو عوض کرد و در حالی که داشت راه میفتاد گفت :
- بهت خوش گذشت؟؟!! میخواستی حسابی خداحافظی کنی که تاعید دیگه مرخصی خبری نیست ...
- جای شما خالی دلم خیلی تنگ شده بود ... بله ..سعیمو میکنم دیگه در خواست مرخصی ندم!!!
- خندید و گفت :
- البته بدیم .. خوب امضا نمیشه ..
- بعدم شیطون نگام کرد و ادامه داد :
- خواهرت چطور بود؟؟؟!!!
چپ چپ نگاش کردم ..
در حالی که میخندید گفت :
- وای عالیه قیافت وقتی این شکلی میشی ...
بعد یهو نیم نگاهی بهم انداخت و در حالیکه زل زده بود به خیابون و یه اخمی کوچیکی به پیشونیش انداخت و گفت :
- کیانا جات خالی بود خیلی...داشتم از تنهایی و بی هم صحبتی دق میکردم ...
از اعترافش یه لذت غیر قابل وصفی بهم دست و داد با شیطنت گفتم :
- آخی آقای مجد ... پس رامش جون کجا بودن ...
یه ابروشو داد بالا و با لحنی که معلوم بود میخواست حرصم بده گفت :
- تو بغل من ...!!!!مثل اینکه توام دوست داری چون همش خودتو با رامش مقایسه میکنی..!!!
عصبی نگاش کردم ... پررو .. باز شروع کرده بود!!! تا اومدم جواب بدم ..نو حرفم پرید و گفت :
- تو عین عروسک رو طاقچه ای آدم دوست نداره بهت دست بزنه ...ولی ساعت ها دوست داره بشین باهات حرف بزنه ...
متعجب نیگاش کردم که خندید و گفت :
- چیه به من نمیاد بخوام با یکی حرف بزنم؟؟؟!!!
ناخودآگاه گفتم :
- اصلا!!!
خندید و گفت :
- فکر کنم تو کل زندگیم اونقدری که با توی همسایه حرف زدم با هیچکدوم از امثال رامش ها حرف نزدم .. بعدم سرشو تکون داد و دیگه تا رسیدن به خونه چیزی نگفت و منم حرفی نزدم ...
موقعی که رسیدیم بارهامو تا دم در و آورد و رو کرد بهم وگفت :
- اگه ناراحت نمیشی بیام تو خونت میخوای اگه سنگینن تا بالا بیارم واست ؟؟!!!
راست میگن کرم از خود درخته ... نگاهی بهش کردم و سرمو عین بچه شرا تکون دادم و گفتم :
- آره!! میشه؟؟!!
خندید و گفت :
- پس باز کن درو..
درو که باز کردم اومد تو و بلافاصله رفت سمت بالا و اسبابام رو گذاشت و اومد پایین بعدم رو کرد بهم و گفت :
- راستی شام خورده بودی..؟؟؟!!
- آره ..تو هواپیما!!!
ابروشو داد بالا و گفت :
- اونکه جایی آدمو نمیگیره!!!
خندیدم و با اشاره ی به قدش گفتم :
- شما بله !!!! ولی ما ...
مهربون خندید و گفت :
- پس تا فردا خاله ریزه!!!
بدون اینکه جوابی بدم به یه لبخند بسنده کردم و در رو بستم و بلافاصله بعد از تعویض لباس ساعت رو گذاشتم رو 5.5 و خوشحال ازینکه دوباره مجد رو دیدم خواب رفتم..
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#53
Posted: 3 Jun 2012 03:32
روز بعدش ساعت 3.5 از دانشگاه رسیدم شرکت و برا ی اینکه بد قول نباشم از صبحش سوغاتی ها ی بچه هارو گذاشته بودم توی کیفم تا بهشون بدم وقتی وارد شرکت شدم بعد یه سلام و حوالپرسی گرم با شمس رفتم تو اتاق با ورودم سحر و آتوسا و فاطمه ریخت رو سرم و بعد یه چاق سلامتی حسابی و دادن سوغاتی ها مشغول صحبت راجع به تعطیلات و اتفاقایی که در دوروز نبودم تو شزکت افتاده بود شدیم اونجور که آتوسا میگفت پنج شنبه طی جلسه ای اعلام شده بود که مجدد تیم مهندسی ایران پایا برای شروع پارت دوم از سه شنبه وارد شرکت ما میشن و گویا همه ی کارکنان از فاصله ی زمانی کمی که بین دوتا قسمت پروژه بوده کلی اظهار نارضایتی کردن همچنین گویا قرار بود طبق نظر رئیس شرکت , مجد یه جابجایی نیرو بین قسمت های مختلف بدلیل نارضایتی از برخی از مهندسین ناظر اتفاق بیفته و این خبر باعث ناراحتی مهندسین ناظر و خوشحالی مهندسین سایر بخش ها شده ...منم با شنیدن این خبر احساس کردم بدم نمیاد برم قسمت مهندسی و از شر این محاسبات و اعداد ارقام تکراری راحت شم ...ولی با خودم گفتم زهی خیال باطل توی این شرکت همه به چشم یه جوجه مهندسم به من نگاه نمیکنن چه برسه مهندس ناظر!!! به هر حال اونروز تا پایان وفت اداری فقط به همین صحبت ها گذشت و با تموم شدن ساعت کاری بچه ها خداحافظی کردن و رفتن ..منم از فرصت استفاده کردم و رفتم پیش شمس تا سوغاتیشو که در بدو ورود فراموش کرده بودم , بهش بدم .. با دیدنش که در حال آماده شدن برای رفتن بود دوباره سلامی کردم و بسته ی کادویی رو گرفتم سمتش و گفتم :
- خانوم شمس بفرمایید اینم سوغاتی شما!!!!
اول با تعجب نگاهی بهم انداخت و بعد با خنده رو کرد بهم و گفت :
- وای .. مال منه ؟؟؟!! ممنونم از لطفت ..
و برخلاف انتظار دست انداخت گردنمو من رو بوسید !!! توی همین حین با صدای مجد از بغل هم بیرون اومدیم :
- خانوم شمس اینجا چه خبره؟؟!
- شمس که هنوز از گرفتن سوغاتی خوشحال بود رو کرد به مجد و گفت :
- خانوم مشفق زحمت کشیدن و برای من از شهرشون سوغات آوردن!!!
- مجد سرشو تکون داد و نگاهی به من کرد و با بالا دادن ابروش گفت :
- ا؟!! دستشون درد نکنه ...!!!!
شمس که جلوی مجد معذب بود دوباره رو کرد به من و با یه لبخند مجدد تشکر کرد و کیفشو انداخت رو دوشش و خداحافظی کرد و رفت ...
منم خواستم برگردم سمت اتاق کارم که مجد رو کرد بهم و گفت :
- دیگه واسه ی کیا سوغاتی آوردی؟!!!
منظورش رو فهمیدم ولی بدون اینکه به روم بیارم ... گفتم :
- بجز خانوم شمس برای خانوم امیری و محمدی و فرهمند!!!
خندید و گفت :
- حالا چرا خانوم شمس؟؟؟!! نکنه فکر کردی میتونی از طریق منشیم ...
وسط حرفش اومم و گفتم :
- فدرت تخیلتون ستودنیه!!!!
تک خنده ای کرد و گفت :
- تا اونجا که میدونم آدم اول از همه برای رئیسش سوغاتی میخره!!!؟!!!
در حالی که سعی میکردم نخدم گفتم :
- من اصولا از خودشیرینی بدم میاد!!!!!
بلند خندید و گفت :
- منم اصولا معتقدم تو خیلی پررویی ...
- بله !!!!!
محلش نذاشتم و با اخم رفتم سمت اتاقم بعد از اینکه کیفم رو برداشتم توی راهرو سینه به سینش در اومدم رو کرد بهم و گفت :
- نمیای بریم خونه ؟؟!!!
- نه!! خودم میرم!!
- لوس نشو بیا بریم .. داشتم میومدم اینو بهت بگم!!!
نگاهی بهش کردم .. نمیدونم چرا ولی گاهی تو نگاش یه چیز آشنایی بود تعریفی ازش نداشتم ولی .قتایی که نگاش اینجوری میشد دوست داشتم تا ابد خیره شم تو چشماش .. با صداش به خودم اومدم :
- کیانا خانوم اگه اسکن چشم من تموم شد بریم
- چی ؟!! آهان ببخشید .. بریم!
سوار ماشین که شدیم رو کرد بهم و گفت :
- خبر داری قراره جابجایی نیرو کنم؟!!
- آره از بچه ها شنیدم... بیچاره اونایی که از مهندسی منتقل میشن و خوش بحال اونایی که میرن مهندسی!!!!
لبخندی زد و گفت :
- توام دوست داشتی بری مهندسی؟!!
- خوب کیه که بدش بیاد؟؟!! هر چند من که تاره واردم .. حق آنچنانی ندارم!!!
مهربون نگام کرد و گفت :
- یه چیزی میگم به کسی نگو ... دوستت خانوم فرهمند رو میخوام بفرستم مهندسی!!!
ناخودآگاه با خوشجالی دستامو بهم کوبیدم و گفتم :
- آخ جوووون خیلی عالیه ... مرسی شرو... آقای مجد!!!
یهو زد رو ترمز و روشو کرد سمت منو گفت :
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#54
Posted: 3 Jun 2012 03:32
- مرسی چی؟؟!! یه چیز دیگه گفتی .. یالا بگو مرسی چی؟؟!!
در حالی که خودمم از سوتی که داده بودم شاکی بودم گفتم :
- چیزی نگفتم .. گفتم مرسی آقای مجد ...
موشکافانه نگام کرد و گفت :
- نه اولش یه چیز دیگه گفتی!!!
در کمال خونسردی گفتم :
- لابد شما اشتباه شنیدی!!!
بعدم رومو کردم سمت پنجره !!!اونم نفسشو داد بیرون و حرکت کرد و گفت :
- بالاخره که یه روز دوباره میگی!!!!!
لبخندی موذیانه ای زدم و زیر لب گفتم :
- عمرا!!!!
مجدم در حالیکه لبخند پلیدی رو لبش بود گفت :
- فعلا که یه دفعه گفتی!!!
با حرص نگاش کردم که بی توجه به من با چشمایی که توش شیطنت موج میزد به جلو خیره شد ...
تا خونه دیگه حرفی نزدم موقعی که رسیدیم بر خلاف انتظارم دم در نگه داشت و رو کرد بهم و گفت:
- من باید برم شرکت یکی از دوستام جلسه ... شاید شب دیر بیام واسه ی همین دزدگیر رو نزن خودم میزنم..
- با تعجب نگاش کردم و گفتم :
- شما که نمیخواستید بیاین سمت خونه چرا ..
یهو انگشتشو گذاشت رو لبم و گفت :
- هییییس!!!! درسته تو واسه ی رئیست سوغاتی نمیاری .. ولی من دلم نمیاد همکارم توی این سرما با تاکسی و اتوبوس که هزار جور آدم ناجور توشونن بره و بیاد..!!!
طبق معمول معذب بدون اینکه حرفی بزنم از ماشین پیاده شدم که صدام زد :
- کیانا ؟؟!!!
- بله؟!
بعدم کلافه دست کرد تو موهاش و گفت :
- هیچی !!! مواظب خودت باش..
با یه تک بوق گازشو گرفت و رفت ...
بازم رفته بودم تو فکر!!!! این چرا اینجوری بود ..نمیدونم چرا احساس میکردم جلسه ای در کار نیست و رفته پی دوست دختراش .. یه حس بدی داشتم ... خیلی بهش رو داده بودم .. حالا که دیگه میدونستم من مشکلی نداشتم و محمد از روی اجبار رفته بود پس چرا بازم اجازه میدادم؟؟؟ ... احساس و عقلم بد جوری با هم دیگه در گیر شده بودن و من مونده بودم این وسط به حرف کدومشون برم!!!! 24 سالم بود و تو اوج نیاز روحی بودم و از طرفیم عقلم مدام این جملرو بهم گوشزد میکرد که :
" این ره که تو میروی به ترکستان است!!!!"
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#55
Posted: 3 Jun 2012 03:32
اونشب ساعت نزدیکای 12 بود که مجد و اومد ومنم از اونجایی که ذهنم در گیر بود و بی خوابیه عجیبیم زده بود به سرم نزدیکای 3-4 بود خواب رفتم ... صبح روز بعد با نور بی جون آفتاب پاییزی که از لای پرده افتاده بود تو چشمم ازخواب بیدار شدم برای یه لحظه زمان و مکان رو فراموش کردم با یه لبخند کش و قوسی به بدنم داد که یهو با یاد آوری شرکت عین فنر ازجام پریدم و وقتی که چشمم افتاد به ساعت که نزدیکای 9 رو نشون میداد آه از نهادم بلند شد ..همچنین با دیدن گوشیم روی میز وسط هال یادم افتاد نه تنها ساعتش رو کوک نکردم بلکه اصلا با خودم طبقه ی بالام نیاورده بودمش ... خلاصه بعد از اینکه تند تند لباسامو پوشیدم و حاضر شدم زنگ زدم آژانس و سریع از در خارج شدم ... منتظر ماشین بودم که گوشیم زنگ خورد فاطمه بود :
- بله ؟!!
- سلام کیانا کجایی تو دختر؟؟!
- سلام .. چطوری ؟ خواب موندم بابا !! الان دارم راه میفتم ..
- بدو بیا .. یک ساعت دیگه جلسه توجیهی با ایران پایاست قراره مجد آخر جلسه جابجایی هارم اعلام کنه نمیدونی چه ولوله ای تو شرکت راه افتاده ..
خیلی دلم میخواست حرفی رو که مجد دیروز زده بود رو بهش میگفتم تا خوشحال شه ولی سوتی میشد واسه ی همین گفتم :
- فاطمه باورت نمیشه ولی بدجور به دلم افتاده تو میری تو بخش مهندسی...
خنده ی ریزی کرد و گفت :
- آی قربون اون دلت برم ... ولی کیانا بعید بدونم مجد تا حالا زن جماعت توی این بخش راه نداده نه اینکه فکر کنی زنارو بی سواد میبینه ها اتفاقا اصلا اینجوری نیست ... ولی خوب دیگه نیست که بخش مهندسی حساسه و خودشم همش اون قسمته بیشتر ...نمیخواد حواسش پرت شه ...
منظورشو کامل فهمیدم ... واسه ی همین در جوابش گفتم :
- همینه میگم به دلم افتاده تویی تو تنها زن متاهل با سابقه ای ..
ذوق زده گفت :
- وای کیانا ... بدو بدو بیا یکم امیدواری بده بهم ...
توی همون حین ماشینم اومد و در حالی که داشتم سوار میشدم گفتم :
- باشه برو تا نهایت نیم ساعت دیگه اونجام ...
- باشه پس میبینمیت
- فعلا!
خدارو شکر از اونجا که ساعت پیک ترافیک گذشته بود تقریبا بیست دقیقه بعد یعنی طرفای 10 رسیدم شرکت ..
موقعی که از در رفتم تو با اشاره های شمس فهمیدم که برام کارتمو زده ...واسش بوسی فرستادم و تقریبا به حالت دو وارد راهرو شدم اما متاسفانه توی پیچ اول با یه برخورد فوق محکم پخش زمین شدم هنوز تو شوک زمین خوردن بودم که با دیدن مجد تقریبا زبونم بند اومد و اونم در حالی که میخندید زیر بازومو گرفت و بلافاصله منو کشید سمت خودشو زیر گوشم گفت :
- دیدی گفتم تو یه دلیلی داری که دم شمس رو با سوغاتی میبینی .. بعدم در حالیکه یه خنده ی آروم مردونه کرد ادامه داد :
- فکر نکن نفهمیدم دیر اومدی وروجکا...
داشتم از استرس میمردم .. میترسیدم یکی از کارمندا سر برسه مارو توی این وضعیت ببینه واسه ی همین جوابی ندادم و فقط نگاش کردم..
گویا از نگام فهمید حرف دلمو چون بلافاصله رهام کرد و عقب وایساد بعدم با تعجب سر تا پامو یه نگاه انداخت و با خنده ای که سعی میکرد کنترل کنه گفت :
- مثل که خیلی عجله ای هم حاضر شدی ..
بعدم دستاشو آروم تو هوا بصورت افقی تکون داد و ادامه داد :
- آروم تر.. آرومتر و در حالی که لبخند مرموزی رو لبش بود با قدم های محکم از من دور شد..
شونه هامو انداختم بالا و با گفتن یه" روان پریش!!! "زیر لب رفتم سمت اتاق .. بعد از سلام علیک منم مثل بقیه رفتم پشت میزم و تا موقعی که زمان جلسه برسه در رابطه با نفرات احتمالی بحث کردیم ساعت 11 بود که شمس با تقه ای .. سرشو کرد تو اتاق و گفت که تا یه ربع دیگه بریم سالن کنفرانس موقعی که از پشت می پاشدم فاطمه با تعجب به منو بعد به سرتاپام نگاهی کرد و گفت :
- کیانا ؟؟! این شلوار راحتی نیست پات؟؟!!
نگاهی به لباسام انداختم و با دیدن شلوار خوابه سرمه ایم که پایینش دوبل سفید با گل های ریز سرمه ای داشت بعد از چند ثانیه شوکه شدن یهو بلند زدم زیر خنده بچه هام که انگار تا اونموقع مرامی خودشون رو کنترل کرده بودن همراه من شدن و چه بسا بیشتر از من ریسه رفته بودن .. در حالیکه داشتم اشک چشممو که ناشی از خندیدن بود پاک میکردم بریده بریده گفت :
- حالا چه خاکی تو سرم کنم ...
سحر که از زور خنده گونش گل افتاده رو کرد بهم و گفت :
- خوب ببینیم کسی شلوار نداره بده کیانا!!!
آتوسا در حالی که دوباره ریسه رفت از خنده رو کرد سحر و گفت :
- مگه دستمال کاغذیه .. مردم شلوار اضافه که نمیچپونن تو کیفشون ... شما فسفر نسوزون ...
فاطمه که قیافه ی خیلی متفکریبه خودش گرفته بود رو کرد بهم و گفت :
- به نطرم بهترین کار باز کردن دوبله لااقل میشه سرمه ای ساده!!! حالا اون خمره ای بودنشم میگیم طرف بد لباسه...
بلافاصله آتوسا یه قیچی از رو میزش برداشت و نشست پایین پام و بعد از چند ثانیه سرشو آورد بالا و در حالیکه بی صدا میخندید بریده بریده گفت :
- ممددل دووبله... چسبیه!!!!
با این حرف هر چهارتا دوباره زدیم زیر خنده و به پیشنهاد فاطمه قرار شد یه جوری بریم تا سالن که بچه ها دورمو بگیرن تا این شلوار مجلسی من کمتر تو چشم بیاد خلاصه با پج دقیقه تاخیر ما هم وارد سالن کنفرانس شرکت شدیم با وارد شدنمون مجد نیم نگاهی اول به من و بعد به پاهای من کرد و لبخند مرموذی رو لبش نشست تازه دوزاریم افتاد که توی راهروا چرا گفت عجله ای حاضر شدم .. تو دلم دوتا ازون فحشای مفهومیمو نثارش کردم و دوتام فحش به اون چشمای هیزش دادم که همه چی رو رو هوا میزنه !!!!!
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#56
Posted: 3 Jun 2012 03:33
بعد از اینکه همه سر جاهاشون نشستن .. مجد از حجت خواست که شروع به توضیح کنه و خودشم رفت نشست کنار رامش ... نگاهی به رامش انداختم یه شلوار جین خوش ترکیب سرمه ای تنش بود با یه چکمه ی قهوه ای ساق بلند که روی شلوار اومده بود و یه پانچوی همرنگ چکمش ... بعدم یه نگاه به تیپ خودم انداختم یه مانتوی نیمه چروک البته آبرومند با اون شلوار که بهتر بود بهش فکر نکنم و یه کفش ورزشی... خندم گرفته بود!!!
چقدر واقعا تیپم با رامش قابل قیاس بودم علی الخصوص الان .. برخلاف دفعه ی پیش که رامش تمام مدت دم گوش مجد وز وز میکرد این بار همون دفعه ی اول که چیزی زیر گوش مجد گفت مجد جوابی بهش داد که یه لحظه اخماش رفت توهم و دیگه تا آخر سخنان گوهر بار ابوی گرامیشون لب از لب نگشودند .. توی همین بررسی ها بودم که فاطمه زد بهم و گفت :
- چیه زوم کردی رو رامش؟؟؟!!! مجد داره نگات میکنه ... با این حرف فاطمه نگاهی انداختم به مجد که با یه اخم رئیس مآبانه داشت منو می پایید!!! منم در جواب این اخمش یه چپ چپی نگاش کردم که باعث شد یه لبخند محوی بزنه ... با تموم شدن توضیحات حجت که تقریبا هیچیشو به لطف رامش و مجد و پیژامه ی پام نفهمیدم نوبت به معرفیه همکارای ایران پایایی که مجدد قرار بود تا پایان پارت دوم کنار ما باشند رسید نمیدونم چرا ولی ناخودآگاه یه نگاه انداختم ببینم راد هست که پیداش نکردم واسه همین بی خیال شدم ... مجد در حالی که اسم اعضای ایران پایا رو می خوند نگاشو انداخت سمت من و با لحنی که لااقل من از توش پلیدی رو میفهمیدم گفت :
- متاسفانه مهندس راد با صلاحدید جناب حجت به دفتر اصفهان شرکت ایران پایا رفتن و ازین پس با ما کار نمیکنند و به جاش آقای موسی خانی به جمع ما پیوستن ...
با دنبال کردن مسیر دست مجد که موسی خانی رو نشون میداد چشمم به یه مرد چهل و هفت هشت ساله کوتاه قد با سر تقریبا کچل و ریش پرفسوری افتاد ... دقیقا از نگاه مجد میشد رذالت رو کامل فهمید ... دلم میخواست خرخرشو میجوییدم نه به خاطر اینکه راد رو از من جدا کرده چون توی این مدت بهم ثابت شده بود تا اطلاع ثانوی به هیچکس جز مجد نمیتونم فکر کنم ولی حرصم گرفت ... با راد خوب میشد مجد رو چزوند ... ترجیح دادم دیگه بهش فکر نکنم باید دنبال راه جدیدی میگشتم ... با ضزبه ی آرنج فاطمه به پهلوم به خودم اومدم و در حالی که پهلومو میمالیدم گفتم :
- هووی ؟؟؟! چته؟؟؟!
- چی چته میخواد اسمارو بخونه !!؟!
نگاهمو انداختم به تریبون مجد در حالیکه جدی شده بود رو کرد به جمع و گفت :
- نوبتیم باشه نوبت اعلام لیست جدید بخش های محاسبات و بازبینی و مهندسی توی بخش های طراحی داخلی و بایگانی و کارگزینی و مالی تغییری نداشتیم ولی توی سه تا بخش اول تقریبا تغییرات جزئی رو شاهدیم.. اینم اعلام کنم این تغییرات دلیل بر این نیست که من از کار کسی ناراضی بودم بلکه در واقع میخوام به مهندسین خوب سایر قسمت هام این فرصت داده بشه که تا توی اجرای این پروژه ی عظیم سهمی داشته باشن ...
اول از همه اعضای بخش بازبینی خونده شد که بغیر از مهندس مصفا بقیه تغییری نکرده بودن البته فاطمه گفت گویا یکی از مهندسین ناظر جاشو گرفته ولی خوب ازونجای که من فقط مصفارو توی اون بخش میشناختم واسه ی همین فقط متوجه عدم حضور اون شدم ...
بعد از بازبینی نوبت به بخش ما رسید فاطمه محکم دست من روگرفته بود اسم سحر و آتوسا خونده شد و اسم مصفا و یکی دیگه از مهندسین ناطرم توی این بخش خونده شد!!! من موندم و فاطمه ... با تعجب فاطمه رو که از خوشی روی پاش بند نبود نگاه کردم ... و منتظر شدم تا ببینم اسمم تو بخش مهندسی هس یا اینکه کلا اخراج شدم .. با خوندن اسم اون بخش و نبودم اسم من تقریبا راه تنفسیم بسته شد هزارتا فکر و خیال به ذهنم رسید واسه ی اینکه خودمو از شر همه ی این افکار خلاص کنم بلافاصله پاشدم رو کردم به مجد و گفتم :
- ببخشید ... اسم من چی؟؟؟؟!!!
مجد درحالی که کتش رو مرتب میکرد کاغذها رو گذاشت روی میز و رو کرد بهم و گفت :
- اسم شما چی؟؟!!
- اسم من رو نخوندین ؟؟؟!!!
لبخند شیطنت آمیز کرد و در حالیکه نگاهش برای چند صدم ثانیه رفت به پاهام گفت :
- شما همیشه عجله دارید گویا ...بعدم رو کرد به جمع و گفت :
- خانوم مشفق توی پارت اول پروژه یک ایراد خیلی ریز رو که هیچکدوم از مهندسین ندیده بودن از نقشه ای که من کشیدم گرفتن برای همین ... از این به بعد کلیه ی نقشه هایی که مهندسین اعم از من و سایر دوستان طراحی میکنن اول از زیر دست ایشون رد میشه و بعد به بخش محاسبات میره ...میزتونم توی بخش مهندسیه!!
آه از نهادم بلند شد!!!! نه تنها بهم لطف نکرده بود بلکه کارمو 4 برابر کرده بود یعنی اگه تا اونروز قرار بود یک چهارم نقشه هارو بررسی میکردم الان شده بود کلش!!!!عصبی شده بودم انگار فاطمه هم فهمیده بود چون دستمو گرفت و گفت :
- ناراحت نباش منم هستم ..
- نگاهی بهش انداختم و گفتم :
- نمیدونم با من چه پدر کشتگی ای داره؟؟!!!
آتوسا که حرفای ما رو شنیده بود رو کرد بهم و گفت
- دیدی بهت گفتم این مجد دوست نداره کسی از کارش ایراد بگیره ایراده توام درست بوده که چیزی نگفته الان اینجوری تلافی کرده ...
عصبی نگاهی به اونور سالن انداختم دلم میخواست میرفتم جلو هرچی از دهنم در میومد بهش میگفتم ولی با یادآوری شلوارم دیگه حرفی نزدم...با اسکورت بچه ها برگشتیم به اتاقمون .. قرار بود فردا سر قسمت ها یجدیدمون مستقر شیم سحر آتوسا ناراحت بودن ازینکه جمع چهارنفریمون بهم میخوره .. ولی در عوض فاطمه رو پاش بند نبود از خوشحالی ...منم که غم عالم ریخته بود تو دلم ..
اونروز تا آخر وقت کارایی که نا تمام بود رو تمام کردیم و بعدشم من و فاطمه وسایل میزامون رو توی جعبه گذاشتیم تا ببریم بخش مهندسی ... نزدیکای 6 بود که کار فاطمه تموم شد و ازونجایی که شوهرش خیلی وقت بود منتظرش بود بلافاصله خداحافظی کرد منم آخرین کشومو وسایلشو ریختم تو جعبه بردم توی اتاق جدیدم .. موقعی که از اتاق میومدم بیرون مجدم از انتهای راهرو داشت میومد سمتم بدون اینکه محلش بذارم رفتم توی اتاق محاسبات و بعد از برداشتن گیفم اومدم از کنارش رد شم که گفت :
- میری خونه ؟؟!!
بدون اینکه وایسم یا نگاش کنم سرمو به نشانه ی مثبت تکون دادم که دنبالم اومدو سر پیچ راهرو راهمو سد کرد و گفت :
- از ارتقا شغلیت راضی هستی ؟؟
عصبی نگاش کردم وزدم به سیم آخر :
- آآآآرررررررررررررره !!!... خیلیییییییییییی!!! ببین جناب اینجور در حق من محبت نکن ... میترسم محبتات تموم شه ..
ابروشو داد بالا و گفت :
- من فکر کردم خوشحال میشی بیای مهندسی!؟؟!
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#57
Posted: 3 Jun 2012 03:33
- بله!!! خوشحال میشدم در صورتیکه کارم طراحی بود نه اینکه بشینم همون کاری که تو بخش قبلیم میکردم رو با حجم چهار برابر بکنم!!!!
- چی میگی؟؟؟! مگه قراره محاسبات کنی؟؟؟!!
- پس چی؟؟!
خنده کرد و با انگشتش دوتا زد رو دماغم که دستشو با خشونت پس زدم و گفتم :
- رئیسمین که رئیسمین ولی کوووفت .. چرا اینجوری میخندین بد بختی آدما خنده داره؟؟!!!؟ بعدم دستتو بکش!!
خندشو قورت داد و گفت :
- میدونی من با دخترایی که مثل تو گستاخ باشن در این حد چیکار میکنم؟؟؟!! موندم چرا راجع به تو اینقدر کوتاه اومدم!!
کلافه و عصبی نگاش کردم و اومدم برم که جلومو گرفت و گفت :
- باشه باشه تسلیم .. ولی کار تو کار قبلیت نیست !!!! میخوای بریم سمت خونه من تو راه برات توضیح بدم؟؟؟!!
- نخیر نه توضیح میخوام نه حاضرم با تو تا بهشت بیام!!!
اومدم برم که ازپشت سر گفت :
- من عاشق اعتماد به نفست با اون پیژامه ی گل گلیت!!! حتما میخوای تیپت رو تو اتوبوس به رخ جمع بکشی!!!
هم خندم گرفته بود همم ... ا...اکبر!!! تف به مرامت بیاد مجد!!!
تا دید وایسادم از فرصت استفاده کرد و اومد و گفت :
- تو برو دم ماشین من کیفمو بردارم اومدم .. قبول!!!
چشمامو یکم ریز کردم و گفتم :
- حیف که دخترم ... وگرنه ...
- وگرنه چی؟؟؟!!!
- کلا دکوراسیونتو بهم میریختم!!!
غش غش خندید و بدون دادن جواب رفت سمت اتاقش...
موقعی که اومد و سوار ماشین شدیم رو کرد بهم و گفت :
- خوب خانوم اجازه ی توضیح میفرمایید؟؟!!
سرمو تکون دادم که خندید و گفت :
- ببین کیانا تو کار الانت دیگه محاسبه نیست بلکه کاریه که قبلا من خودم انجام میدادم ... در واقع تو طرح هارو میبینی و اگه به نظرت جاییش مشکل داره یا طرح به دلت نمیشینه اون قسمت رو عوض میکنی و بعد که طرح ها اومد پیش من از بین این دو یکی ر و انتخاب میکنم یا بازم ممکنه به اونی که انتخاب کردم اصلاحیه بزنم .. خوب نظرت چیه ؟؟!!! این مثل کار قبلیته؟؟!!
من که تقریبا شوکه شده بودم ... با ذوق گفتم :
- یعنی من یه جورایی ..
وسط حرفم پرید و گفت :
- حسام از دیروز تا پایان پروژه نماینده ی ما توی اصفهانه واسه ی همین یه جورایی تو داری کاری رو که حسام قبلا میکرد رو میکنی!!!! و در واقع صورت غیر رسمی معاون منی!!!!
ذوق مرگ شده بودم و اسه ی همین با لحن آروم و مهربونی گفتم :
- چجوری به من اعتماد میکنی؟؟ من که تجربه ای ندارم!!!
مهربون خندید و گفت :
- بحث تجربه نیست ... مهم خلاقیته !!! و دید خوب... تو با کاری که دفعه ی پیش به من کردی نشون دادی هم فوق العاده خلاقی همم دیدت به طرح ها عالیه!!! امیدوارم از پسش بر بیای!!!!
نمیدونم .. یه حس خوبی بهم دست داد باورم نمیشد مجد تا این حد از دید کاری بهم احترام بذاره و واسم ارزش قائل بشه .. و .اسه ی همین گفتم :
- مطمئن باشم پارتی بازی نکردین؟؟؟! مثلا چون همسایتونم .. یا ..
نگاهی بهم کرد که برای یه لحظه نفسم بند اومد و بعدم گفت :
- کیانا ... من آدم جاه طلبیم و توی تو توانایی اینکه برای شرکتم موفقیت کسب کنی رو دیدم وگرنه مادرمم بود الکی اینکارو نمیکردم .. بعدم فکر نمیکنی تو واسه ی من بیش از یه همسایه ای؟؟؟!!!
این اولین باری بود که مستقیم ازین حرفا میزد ... واسه ی همین اخمام رفت تو هم وگفتم :
- منظورتون چیه ؟؟!!
نفس عمیقی کشید و شیطون گفت :
- هیچی!! منظورم اینه تو دوست کوچولوی خوب منم هستی!!!! وگرنه منظورم اون چیزی که تو ذهن تو اومد نبود!!!
آخ که دلم میخواست با چرخ های همین ماشین از رون رد شم ... واسه ی اینکه بحث رو عوض کنم گفتم :
- میگم حالا من که از شما ایراد گرفتم اگه یه زمانی نقشه های بهتر از شما بکشم حسودیتون نمیشه؟؟؟!!!
- نه!!! اون زمانی که تو اینکارو کنی.... نصفیش مال خودمه!!!
بعدم یه دونه ازون نگاههای دختر کشش رو انداخت بهم ...
چشمامو ریز کردم و گفتم :
- منظورتون چیه ؟؟؟!!!
تک خنده ای کرد و گفت :
- هیچی!!!!
فکرم با این حرفش مشغول شد واسه ی همین باقی مسیر به سکوت گذشت .. موقع پیاده شدن از ماشین رو کرد بهم و گفت :
- کیانا تو شام داری ؟؟!!
- نه !!! باید برم یه چیزی درست کنم!!
- میخوای بری لباساتو عوض کنی بریم بیرون یه چیزی بخوریم؟؟؟!!
- نه خیلی کار دارم میخوای اگه شما شام ندارین من درست کردم برای شمام بیارم؟؟!!
لبخندی زد و گفت :
- زحمتت نمیشه؟؟!
خندیدم و گفتم :
- نه بابا!!!
اونقدر وایساد تا رفتم تو و بعدش خودش رفت ...
نمیدونم خوشحال بودم ازینکه قراره یه کار مهم اجرایی بکنم ازینکه میتونستم از خودم ایده بدم و همشو به نوعی مدیون مجد بودم ... مجد بر خلاف محمد با کار بیرون زن مخالف نبود ...و زن رو هم ای مرد میدونست و تنها چیزی که اهمیت داشت توانایی بود ولو اینکه این توانایی مال زن باشه یا نه ... روحیه ی خوبم باعث شد یه آهنگ شاد بذارم و بعد از تعویض لباس برم توی آشپزخونه .. پیش خودم گفتم کاش میدونستم غذای مورد علاقش چیه ...با نگاه کردن به ساعت که 7.5 رو نشون میداد دیدم خیلیم وقت ندارم برای درست کردن غذای آنچنانی واسه ی همین ترجیح دادم زرشک پلو با مرغ و خلال پسته و بادام درست کنم!! تقریبا ساعت 9:15 بود برنجم دم کشید و مرغمم آماده شد .. یه دیس برداشتم و برنج رو کشیدم و با زرشک و خلال پسته و بادوم حسابی زعفرونی تزئینش کردم ... و توی یه ظرفه دیگم به میزان لازم مرغ کشیدم و گذاشتم توی سینی و رفتم از در بیرون ...به محض زدن زنگ در باز شد و مجد با خنده ای به پهنای صورتش روبروم ظاهر شد و گفت :
- وای کیانا دستت درد نکنه...
- خواهش میکنم .. سینی رو دادم دستش و خواستم برم که گفت :
- خودت چی؟؟!!
- منم دارم میرم خونه غذامو بخورم دیگه ..
نگاهی بهم کرد و گفت :
- این زیاده بیا تو با هم میخوریم ! تنهایی نمیچسبه به خدا!!!
نمیدونم چرا ولی بازم نگاش شبیه این پسر بچه ها تنها شده بود ... دو به شک بودم که گفت :
- اصرار نمیکنم!! ولی واقعا تنهایی بهم مزه نمیده!!!!
سرمو تکون دادم و گفتم :
- باشه ..
چشماش برق زد و از جلوی در کنار رفت تا من برم تو ..
اونشب کنار مجد شام آرومی رو خوردم و با حر ف ها و خاطره هاش از زمان دانشجوییش توی دانشگاه ما سرگرم شدم جالبش اینجا بود با وجود اینکه ده سالی از فارغ التحصیل شدنش از اون دانشگاه گذشته بود اما اساتید جدید رو هم به خوبی میشناخت و راجع بهشون نظر میداد .. بهر حال ساعت نزدیکای 11 بود که بعد از خوردن یه چایی که خودش زحمت دم کردن و پذیرایشو کشید اومدم خونه ...و با هزار جور رویاهای دخترونه به خواب رفتم ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#58
Posted: 3 Jun 2012 03:33
فصل شانزدهم :
تقریبا اواخر آذر بود و دو هفته ای از حضورم توی بخش جدید میگذشت, توی این مدت اونقدر درگیر کار و تحویلای آخر ترم دانشگاه بودم که وقت سر خاروندن نداشتم مجدم خدارو شکر ازون شبی که براش شام درست کرده بودم انگار یه جورایی نمک گیرم شده بود برای همین خیلی به پروپام نمیپیچید البته مشغله ی کاریشم زیاد بود از گودی پای چشماش میشد فهمید که کمبود خواب داره .. توی این مدت روابطش با رامش کمتر شده و بود دیگه مثل قدیم به رامش اجازه ی دخالت نمیداد و گویا به نحوی اونو تحت کنترلش در آورده بود .. با این کارش باعث شده بود کارمندام از دست این دختره ی از خود راضی نفس راحتی بکشن ...و البته منم با آرامش خاطر بیشتری کارامو انجام بدم ... پارت دوم پروژه بر خلاف پارت اول ریزه کاریهای زیادی داشت .. ولی خوبیش این بود که نقشه ها و پلاناش به راحتی دوتا از تحویلای پایان ترممو پوشش میداد و میتونستم خیالمو از دوتا درس 4 واحدی راحت کنم و میموند یکی از درسام که بیشترش تئوری بود اگه خوب از پسش بر میومدم میتونستم از توی تحقیقاش یه مقاله ی خوبی در بیارم .. همه ی این ها باعث شده بود توی شرکت با انگیزه ی بیشتری کار کنم و بطور غیر مستقیم خودمو مدیون محبت های مجد بدونم ...
اونروزم مثل روزای دیگه 6 صبح ساعتم زنگ زد... از وقتی کارم توی شرکت با درسم مرتبط شده بود با انگیزه ی بیشتری میرفتم سر کار واسه ی همین بعد از خوردن صبحانه و گرفتن یه دوش آب گرم یه آهنگ شاد گذاشتم و موهامو خشک کردم و با یه وسواس عجیبی که توی این دو هفته و بعد از داستان پیژامه افتاده بود به جونم شروع به انتخاب لباس کردم ... تقریبا سه روز پیشش یه پالتوی شیک مشکی خریده بودم که تصمیم گرفتم اونروز به خاطر برفی که شب قبل اومده بود افتتاحش کنم .. یه شلوار مشکی لوله تفنگیم تنم کردم با یه چکمه ی مشکی پاشنه تخت رو ی شلوار و یه شال سبز پشمیم انداختم سرم با دستکشای ستش و بعد از ایکه یه آرایش ملیح کرم صورتی کردم از خونه اومدم بیرون .. توی کوچه داشتم با احتیاط قذم بر میداشتم که با خوردن یه گلوله ی برفی به پشتم .. با عصبانیت برگشتم که ببینم کیه که با نیش تا بناگوش باز شده ی مجد فحش نوک زبونم رو قورت دادم ...
یه شلوار مخمل مشکی با یه پلیور خاکستری و یه پالتوی کوتاه مشکی و شالگردن دو رنگ مشکی خاکستری تنش بود و موهاش که یکم بلند شده بود نامرتب ریخته بود رو پیشونیش .....
لبخندی زد و سرشو به نشانه ی سلام تکونی داد و گفت :
- کبانا !!! جون شروین بیا امروز نریم شرکت ..
یا تعجب نگاش کردم و گفتم :
- سلام!!! خوبین شما؟؟؟!!
دستی کشید تو موهاش و گفت :
- نه خستم!! بیا نریم شرکت ..
جوون مردم مثل اینکه قاطی کرده بود .. یه ابرومو دادم بالا و گفتم :
- شما رئیسی نری کسی کاریت نداره ولی من ...
اخمی کرد و گفت :
- من بهت دستور میدم امروز نری سر کار و با رئیست بیای برف بازی!!!
خندم گرفت ... بدم نمیومد ... ما تو شیراز خیلی کم پیش میومد برفی بیاد یا اگرم میومد محال بود بشینه ....ولی خوب ضایع بود واسه ی همین گفتم :
- آخه ... کارا ... !!
- کیانا .. بگو چشم!!! قول میدم بهت خوش بگذره..!!!
سری تکون دادم ...و گفتم :
- باشه .. من حرفی ندارم ..
لبخند مردونه ای زد و دستاشو کرد تو جیب پالتوشو گفت :
- پس وایسا تا ماشینو بیارم ...
دو سه دقیقه بعد من و مجد سوار ماشین داشتیم میرفتیم سمت شمشک جایی که من تاحالا نرفته بودم ولی خوب خیلی ازش تعریف شنیده بودم ... وسطای راه وایساد و از یه سوپز دوتا کیسه ی بزرگ خوراکی خرید .. وقتی دوباره سوار شدیم گفتم :
- با گوریل انگوری مگه اومدین برف بازی چرا این همه خرید کردین؟؟!!
- خوب مگه فقط منو توییم؟؟؟!!
با تجب گفتم :
- مگه بازم کسی هست ؟؟؟!!!!
- آره بابا !!! مگه برف بازی دونفره مزه میده ؟؟!! با بچه هاییم!!! یه سری از هم دوره ای هام!!! حالا بی خیال اونارو میبینی باهاشون آشنا میشه یه سری شون با زناشون یه سری با زیداشون منم که با همسایمم!!! بعدم بلند خندید!!
از یه طرف ناراحت که نه ولی تعجب کرده بودم چون فکر میکردم خودممو خودش و از طرفیم بدم نمیومد که با سایر هم نشیناش آشنا بشم البته ..توی اون مدت بهم ثابت شده بود تنها بودن باهاشم خیلی تضمینی بر امنیت نیست .. توی این افکار بودم که رو کرد بهم و گفت :
- میخوام یه آهنگ که خیلی دوست دارم و بذارم و بلند کنم!! ناراحت نمیشی؟؟؟!!!
سری تکون دادم که یه سی دی از تو داشبورد برداشت و گذاشت توی ضبط و بلند کرد ...
نباآآآآشی کلّ این دنیا واسم ...
قد یه تابوته ...
نبودت مثل کبریت و دلم ...
انبار باروته ...
*****
نباشی روز تاریکم یه اقیانوس آتیشه ...
تموم غصه ی دنیا ..
تو قلبم ته نشین میشه ...
*****
اینجا یآهنگ که رسید صداش رو بلند کرد و با انگشتاش میزد رو فرمون با یه اخم مردونه به جلو خیره شده بود و حرفی نمیزد .. نمیدونم چرا نفسم تو سینم حبس شده بود ...
دنیااااا رو بی تووو ..
نمیخوام یه لحظه ....
دنیا بی چشماآآآآت ...
یه دروغ محضه ....
******
نباشی هر شب و هرروز ..
همش ویلون و آوارم ...
با فکرت زنده میمونم ..
تا وقتی که نفس دارم ...
تا وقتی که نبود تو ..
یه روز کاری بده دستم ..
بمون تا آخر دنیا ..
بمونی تا تهش هستم ...
*******
دنیااااا رو بی تووو ..
نمیخوام یه لحظه ....
دنیا بی چشماآآآآت ...
یه دروغ محضه ....
....
آهنگ که تموم شد خنده ای کرد و گفت :
- سرت که درد نگرفت از صدای بلند آهنگ
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#59
Posted: 3 Jun 2012 03:34
نمیدونم چم شده بود .. بوی ادکلنش مستم کرده بود و احساس میکردم گونه هام گل انداخته با خودم بد جور درگیر بودم .. یعنی این آهنگ مال کی بود .. از اینکه مال من نبوده باشه یه بغضی تو گلوم بود ... احساس میکردم داره تنم آتیش میگیره واسه ی همین آروم شیشه رو دادم پایین و سرم و کردم بیرون ...
- کیانا ؟؟؟! چی کار میکنی؟؟!!! سر ما میخوری..
نگام تب دار بود میدونستم .. بدون اینکه نگاش کنم .. گفتم :
- خوبه ..گرممه...
- میدونم منم واسه ی همین میگم .. گرما سرما میشه مریض میشی و با تموم شدن حرفش نرم بازومو و گرفت و منو کشید تو و شیشه رو از سمت خودش داد بالا..
بعدم خندیذ و گفت :
- قفل کودک مال همین وقتاستا ...
حرصی شدم و اومدم شیشرو بدم پایین که نیومد ..قهقه ای سر داد و گفت :
- شوخس نکردما .. جدی بود حرفم ...
اخمی کردم و گفتم :
- من اونقدر بزرگ شدم که بدونم چی خوبه چی بد خواهش میکنم شیشرو بدین پایین ...
نگاهی بهم کرد .. ازونا که دلم میریخت ...
- ا؟؟!!! چقدر بزرگ شدی؟؟!!! اونقدر هست که از پس من بر بیای؟؟!!
اخمی کردم و گفتم :
- از پس چیه شما؟؟!!
- کلا از پس من !! مگه من آقا گربه نبودم؟؟؟!!!
نگاهی بهش انداختم که خیلی ریلکس دندرو و عوض کرد و از یه راه فرعی رفت تو و بعدم رو کرد سمت من و گفت :
- کیانا رو چه حسابی با من اومدی؟؟!! نگاه کن ؟؟؟! اینجا هیچکس نیست .. نمیگی من بلایی سرت بیارم!!!! ؟؟؟!!
اخمی کردم .. نمیدونستم چی بگم ... اونقدر نگاش کردم تا ماشین رو نزدیک یه ساختمون پارک کرد و روشو کرد سمت من و گفت :
- چیه ؟؟؟!! یعنی نمیدونی چرا با من اومدی؟؟؟!!!!
- خوب شما ..
- من چی؟؟!؟!!
- مگه نگفتین رئیس دستور میده نری؟؟!!!
لبخند محوی زد و گفت :
- آهان!! چه کارمنده حرف گوش کنی ... مطمئنی دلیل دیگه ای نداشته!!!؟؟؟
خیلی پست بود!!! نگاش...حرفاش .. میخواست اعتراف بگیره!!!! اخم بدی کردم و با لحن غیر دوستانه ای گفتم :
- مطمئن باشید ارزوی اون دلیلی که دنبالش میگردید و به گور میبرید!! آقای مجد!!!!
نگاهی به سر تا پام کرد و رو لبام وایساد بعدم گفت :
- خواهیم دید!!!!
نفس عمیقی کشیدم که گفت :
- بپر پایین بچه ها منتظرن !!!
بعدم خودش پیاده سد و در پست رو باز کرد تا خوراکی ها رو برداره که با دیدن من که هنوز نشسته بودم اومد سمت دیگه ی ماشین در من رو باز کرد و سر خم کرد و گفت :
- بفرمایید مادمازل !!!!!!
بدون حرف پیاده شدم که یهو بازومو گرفت و رومو کرد سمت خودش و گفت :
- جلوی اینا تو دختر دوست خیلی قدیمیه پدرمی که شیراز زندگی میکردی و چون هیچ اقوامی تهران نداشتی اومدی تو سوئیت من!!!! فهمیدی؟؟!!
- اینو میتونستین عادی ترم بگین .. نه عینه ...
لبخند معنا داری زد و گفت :
- انجوری بیشتر میپسندم...!!!!
بعدم برای چند ثانیه نگام کرد وآروم بازومو ول کرد و پالتومو مرتب!!!!
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ویرایش شده توسط: catherine
ارسالها: 1626
#60
Posted: 4 Jun 2012 04:21
بعد ازینکه مجد کیسه ها خوراکی رو برداشت و در ماشین رو قفل کرد به سمت ویلایی که نزدیکش پارک کرده بودیم راه افتاد ... یکم نرفته بود که رو کرد سمت من و گفت :
- کیانا؟؟؟!! کجایی ؟؟! بیا دیگه!!
سری تکون دادم و رفتم سمتش دم در که رسید وایساد تا منم بیام.. با فشار دادن زنگ پسر سبزه ی مو مشکی که قد متوسطی داشت در رو باز کرد و با گفتن :
- به به شروین خان ... آقا مخلصم ... پارسال دوست امسال آشنا بی معرفت ...
مجد رو مردونه بغل کرد و دو تا زد پشتش و بعدم رو کرد به من و گفت :
- سلام خانوم .....
- سلام..
شروین رو کرد بهش و گفت :
- کیانا ...همون دختر دوست بابام که گفتم باهاش میام!!!!
- خوشبختم منم بهزادم .. از رفقای دوران دبیرستان شروین ..
تازه فهمیدم که مجد از قبل گفته بوده که همراه کسی میاد و تمام اون کارای صبح یه نوع بازی بوده ..
موقعی که وارد شدیم یه راهرو روبرومون بود که سمت چپش کمد لباس بود و همون جا بهزاد رو کرد به من و گفت :
- پالتوتونو بدین من تا آویزون کنم و تا اومدم در بیارم مجد گفت :
- بگذار کمکت کنم ..
- و از از پشت پالتومو درآورد و بعدشم شالمو ازم گرفت و آویزون کرد .. خدارو شکر زیر پالتوم یه لبوز لیمویی کمرنگ و یه ژاکت لطیف مشکی که به شلوارمم میومد تنم بود ..و موهامم جمع کرده بودم بالاس سرم و مرتب بود ...
بعد از گذشتن از راهرو از سمت چپ وارد یه حال نسبتا بزرگ شدیم ... و با ورودمون چند نفر خانوم آقا به احتراممون بلند شدن مجد که بلافاصله شروع به سلام علیکی گرم با تک تک افراد کرد و حتی گونه ی یکی تا از خانوم هارم بوسید و ...تقریبا حضور من نا آشنا به اون جمع رو فراموش کرد ...ولی در عوض بهزاد خیلی مودب دونه دونه حاضرین رو به من معرفی کرد اولین نفر برادر کوچکتر یهزاد , بهروز بود .
پسر فوق العاده خوشتیپ سبزه رو با موهای مشکی خیلی براق و هیکل ورزیده! میشد گفت تقریبا هم قد های مجد بود و شایدم یکم چهارشونه تر ...
نفر بعد پژمان دوست بهروز بود که هم قدهای بهزاد بود و پوست روشن و موی قهوه ای داشت و بر خلاف بهروز هیچ گیرایی و جذبه ی مردونه ای نداشت ...
بعد از اون نوبت به پگاه خواهر پژمان رسید, یه دختر ظریف و سفید با موهای فرفریه قهوه حمید هم یکی دیگه از هم کلاسی های مجد بود که یه پسر تقریبا کوتاه و قد ویکم تپل بود به همراه همسرش نسترن... که تقریبا هم قد های حمید بود و موهای مش کوتاه داشت و صورت گرد سفید و در کل شیرین بود..
بعد از اینها حسام بود که با خنده رو کرد به من که یه لحظه از دیدنش شوکه شدم و با خنده گفت :
- نترسید خانوم مشفق من از اول در جریان بودم ...
سری تکون دادم با یه لبخند گفتم :
- به هر حال مجدد از آشناییتون خوشبختم!!!
حسام هم همراه خواهرش حمیرا اومده بود که چشم های ریز مشکی داشت و بر خلاف چهره ی مهربون برادرش قیافش اصلا دوستانه نبود و توی اون سرما یه تاپ زرشکی تنش بود با یه شلوار چرم مشکی و موهای بلندشو دنب اسبی کرده بود بالای سرش و تقریبا بزور به من سلام داد ...
نفر بعد رضا یکی دیگه از دوستای مجد بود که سنش به خاطر موهاش که یه ذره ریخته بود و عینکی که به چشم داشت بیشتر از همه بنظر میومد قد بلند و خیلی متشخص بود و البته خانومش ماهرخم که همونی بود که مجد از در اومد بوسیدش خیلی زن شیک و با وقاری بود ... و مشخص بود سنن از باقیه خانوم های حاضر در جمع بزرگتره ..
آخر از همم یه پسر قد بلند و فوق العاده خوش لباس بود با صورت نه چندان جذاب ولی چشم های فوق العاده گیرا و نگاهی که آدم رو معذب میکرد..
بر خلاف سایرین که بهزاد معرفیشون کرد این آقا دستشو آورد جلو و بعد از اینکه توی رودربایستی بهش دست دادم لبخندی زد و گفت :
- سروش هستم .. خوشحالم این سعادت رو داشتم با شما آشنا بشم..
تو دلم گفت ای زبوون باز ... خر خودتی!!! بعدم بدون اینکه لبخندی بزنم سری تکون دادم و گفتم :
- ممنون!!!
بعد از اتمام معارفه گوشه ی سالن نشستم و به مجد و حمید و رضا که داشتن سر به سر هم میذاشتن و به نوعی با هم خوش و بش میکردن نگاهی کردم که بهزاد با یه لیوان آب میوه اومد بعد از اینکه بهم تعارف کرد لبخندی زد و گفت :
- کیانا خانوم تو جمع ما غریبی نکنید .. ما هممون سالهاست اولین برفی که میزنه قله ی قافم که باشیم خودمون رو میرسونیم اینجا تا باهم باشیم ... البته امسال سروش پسر عموی رضا هم که تازه از آمریکا اومدن با ما هستن!!!
داشتم به حرف های بهزاد گوش میدادم که سایه ی یه نفر افتاد رومون و بعد از اینکه سر بلند کردم دیدم مجده .. رو کرد به بهزاد و در حالیکه دستشو میذاشت رو شونش گفت :
- یعنی فقط کیانا مهمونته دیگه به من نمیخوای آبمیوه بدی؟؟؟!!
بهزاد خندید و گفت :
- دیوونه تو که یه پا صابخونه ای ولی چشم الساعه !!!
حمید که حرفای این دوتا روشنیده بود از اون سر سالن رو کرد به بهزاد و گفت :
- بهزاد دیگه وقتشه ها!!!
بهروز تک خنده ی مردونه ای کرد و گفت :
- خواستگار نداره بابا!! شما اگه سرغ داری بفرست .. ما از خدامونه بدیم بره!!!
توی همین حین که بهزوز حمید با شوخیاشون راجع به بهزاد داشتن جمع رو میخندوندن مجد رو کرد سمت من و آروم گفت :
- راحتی؟؟؟!!
اخمی کردم و گفتم :
- ممنون!!!
- چیه ؟؟؟!! جرا سگرمه هات تو همه؟؟؟!!
- درست نیست آدم مهمونش رو بذاره بره ...
نگاهی بهم کرد و لبخندی زد ...سرشو تکون داد و گفت :
- بهزاد پسر خوبیه!!!
- چه ربطی داره؟؟؟!! مگه من گفتم بدن!! درست نبود ایشون منو به بقیه معرفی کنه!!!
سری تکون داد و گفت :
- باشه ببخشید.. الانم اخماتو واکن زشته ..
رو مو کردم اونور که گفت :
- کیانا؟؟؟!!
بدون اینکه نگاش کنم گفتم :
- بله؟؟؟!
تا اومد حرف بزنه بهزاد اومد و آبمیوه بهش تعارف کرد و با خنده گفت :
- بیا کوفت کن!!! تو باعث شدی اینا به فکر شوهر بیفتن واسه ی من دیگه!!
با این حرفش همه خندیدن و منم لبخند زدم ...
بعدش بهزاد رو کرد به مجد و دوباره گفت :
- ما با بچه ها قرار گذاشتیم یکی دو ساعت بعد از نهار که قشنگ انرژی گرفتیم بریم بیرون برف بازی تا اونموقع همه جوره از خودتون پذیرایی کنین ... ناهارم طرفای 1 میخوریم نسترن و ماهرخ و پگاه خانوم زحمتشو کشیدن ..
با این حرفش نسترن و ماهرخ لبخندی زدن به تشکر من و مجد ولی پگاه گونه هاش سرخ شد و حرفی نزد .. نمیدونم چرا ولی به نظرم دختر خیلی خوب و نجیبی اومد البته نا گفته نماند برادرشم خیلی آقا بود!!!
توی همین فکرا بودم که بهزاد بساط مشروبم آورد ... راستش تا اونموقع احساس راحتی میکردم ولی با دیدن بساط عیش و نوش یه حس بدی بهم دست داد!!! انگار مجدم خیلی راضی نبود چون رو کرد به بهزاد و گفت :
- اووه چه خبره داداشازین قرارا نبودا .. مگه نمیخوای برف بازی کنی..
بجای بهزاد حمیرا در حالی که داشت یه لیوان برای خودش آماده میکرد رو کرد به مجد و گفت :
- شروین ؟؟؟! تو دیگه چرا ؟؟؟! نکنه میترسی آشناتون چغلیتو به مامانت کنه ...
خودش از حرف خودش ریسه رفت ...
مجد پوزخندی زد و گفت :
- حمیرا یادمه قدیما لااقل مشروب نمیخوردی ... اینم به لیست اخلاقای حسنت اضافه شد؟؟؟!!
حمیرا پشت چشمی نازک کرد و گفت :
- حالا تو چی شده اینقدر جا نمار آب میکشی؟؟!!
مجد عصبی نفسشو داد بیرون گفت :
- بحث جانماز آب کشیدن نیست ... هر چیزی جایی داره ...
با این حرف مجد حسام رو کرد به حمیرا و گفت :
- با اینکه خواهرمی ولی باید بگم منم طرف شروینم !!
کارد میزدی خون حمیرا در نمیومد سکوت کرد و بدون اینکه دیگه حرفی بزنه لیوانشو پر کرد و رفت یه گوشه ی سالن نشست!!!
سروشم که انگار آب و هوای آمریکا حسابی روش تاثیر گذاشته بود بلافاصله رفت سمت میز بار و واسه ی خودش یه لیوان ریخت و مشغول شد ...
موقعی که بهزاد اومد لیوانای شربت مارو ببره مجد روکرد بهش و به آرومی گفت :
- این مرتیکه سروش اینجا چیکار میکنه؟؟؟!!
- چمیدونم خود رضام شاکیه ...میگفت چون ژانویه نزدیک بوده از آمریکا اومده ... الان یک هفته ام هست گویا خونشونه اونام نتونسته بودن بپیچوننش!!!
- هرچی خدا از من بدش میاد منم از این تنه لش!!!
بهزاد سری به نشانه ی موافقت نشون داد و با رفتنش مجد رو کرد به من و گفت :
- خیلی با این مرتیکه سروش دهن به دهن نذار!!!
اخمی کردم و گفتم :
- میدونید خیلی امر و نهاتون دور از ادبه ؟؟؟!
- هر چی که هست به نفعته گوش کنی!!!
با این حرفش چشمامو ریز کردم و گفتم :
- من خودم نفعمو میدونم در چیه!!!
- ا؟؟! در چیه؟؟؟!
- در این بود که اصلا با شما نمیومدم!!!!!!
لبخدی زد و گفت :
- یعنی از کنار من بودن پشیمونی!!!!
خیلی ریلکس گفتم :
- موقعی آدم پشیمون میشه که قبلش اشتیاقی باشه!! نه وقتی که هیچ اشتیاقی نبوده باشه و به زور رئیست جایی باشی!!!!!!!
با این حرفم عصبی نگام کرد و دستی به موهاش کشید و بلند شد رفت سمت رضا و حمید ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!