ارسالها: 1626
#61
Posted: 4 Jun 2012 04:21
با این حرفم عصبی نگام کرد و دستی به موهاش کشید و بلند شد رفت سمت رضا و حمید ...
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که پگاه اومد کنارم نشست و گفت :
- خیلی خوشحال شدم یه خانوم مجرد اومد تو جمع ...
لبخندی زدم و گفتم :
- حمیرا خانومم که مجردن!!
یه اخمی کرد و گفت :
- ولی اون سبکش یه من نمیخوره
منظورش رو فهمیدم و چشمکی زدم اونم خندید و ادامه داد :
- شما چند سالتونه ؟
- 24 و شما؟
- 21
- تقریبا هم سن خواهر منید ...
- ا؟ یه خواهر دارید؟!!
- آره فقط یه خواهر دارم!!
لبخندی زد و گفت :
- منم فط تو دنیا پژمان رو دارم ..
با تعجب من توضیح داد که وقتی سه سالش بوده مادرش طی یه سانحه ی رانندگی از دنیا میره و پدرش 2 سال بعد از فوت مادرش با یه زن بیوه ازدواج میکنه .. متاسفانه زن پدرش آدم جالبی نبوده و موقعی که پگاه 15 ساله بوده و برادرش 20 سال که پدرش رو وادار میکنه از ایران مهاجرت کنن و شرطم میذاره بچه ها نباید بیان .. از اون موقع به بعد پگاه با برادرش تنها زندگی میکنند و پدرشم سالی یه بار عید ها 2 هفته ای میاد بهشون سر میزنه....
برای اینکه از حال و هوای پدرش و غصه ای که داشت در بیارمش و از طرفیم حس کنجکاویمو ارضا کنم رو کردم سمتش و گفتم این جمع داستانش چیه ؟
رو کرد بهم و گفت :
- از وقتی یادمه آقا بهزاد با دوستاش هرسال برای اسکی و برف بازی آخر هفته ها جمع میشدن اینجا ماهم چون پژمان دوست صمیمی بهروز برادر آقا بهزاده گه گاه باهاشون میومدیم!! تا اینکه بعد از تموم شدن دوره ی لیسانس دوستاشون هر کدوم برای ادامه ی تحصیل رفتن یه سمتی آقا شروین که همونطور که میدونی رفت پاریس و حمید خان هم رفت ایتالیا و آقا رضام رفت اصفهان و هر کی به نوعی پخش و پلا شد ولی گویا قرار گذاشتن هر سال دوهفته مونده به ژانویه همه جمع بشن اینجا .. تا کسایی هم که ایران نیستن بتونن بخاطر تعطیلات کریسمس بیان.. البته این برنامه توی تابستونم اتفاق میفته منتها توی ویلای شمال آقا شروین اینا!!!
حرف های پگاه برام خیلی جالب بود .. چه اکیپ خوبی بودن... رو کردم به پگاه و گفتم :
- همیشه همه هستن؟؟؟!!
سرشو تکون داد و گفت :
- آره !!! یه دفعه آقا بهزاد میگفت بچه ها سرشون بره قولشون نمیره... واقعا هم هر سال محال هیچ غایبی باشه!!1
خوشم اومده بود ... بخصوص اینکه من همچین دوستایی هیچ وقت نداشتم و شاید بهترین دوستم فقط کتی بود ...و بقیه بعد از دوران دبیرستان و لیسانس به نوعی دیگری رو فراموش کرده و بودند و هرکی درگیر روزمرگی خودش شده بود ...
کم کم جمع زنونه تر شد بجز حمیرا که کنار مردا بود ... نسترن و ماهرخم اومدن کنار من و پگاه نشستن و سر صحبت رو باز کردن و از خودشون گفتن ... نسترن فوق لیسانس مترجمی زبان بود علاوه بر کار توی یه دارالترجمه , معلم زبان دبیرستانم بود و تقریبا دوسالی میشد که با حمید ازدواج کرده بود... ماهرخم دکتر دندانپزشک بود و یه مطب توی خیابون ظفر داشت و پنج سال بود که با رضا ازدواج کرده بود ولی به دلیل مشغله هایی که هر دو داشتن فعلا بچه ای در کار نبود ... پگاهم که سال سوم نقاشی از یکی از دانشگاههای خوب بود و الحقم رشتش به طرز برخورد و روحیه مهربونش میومد ...تقریبا ساعت نزدیکای یک بود و برفم دوباره شروع به باریدن گرفته بود که بهزاد رو کرد سمت ما و گفت :
- اگه زحمتی نیست خانوما بساط ناهارو راه میندازین ؟؟؟!!
نسترن خندید و گفت :
- بله آقا بهزاد چرا که نه ...
ماهرخ ادامه داد :
- بهزاد؟؟!! مگه قرار نبود زنیتتو توی این محفل به رخ بکشی؟؟؟!!
بهروز در ادامه گفت :
- آره بهزاد قرار بود برات شوهر پیدا کننا!!!
بهزاد خندید و گفت :
- باشه بابا تسلیم!! من غلط کردم!! همه ی کارا با خودم!!!
بعدم رفت توی آشپزخونه ... نسترن رو کرد به ماهرخ و گفت :
- گناه داره بابا بریم کمکش..
ماهرخ خندید و گفت :
- آره.. بیچاره بس که این پسر گله حرف رو حرف منم نه نیاورد بعدم رو کرد به ما و گفت :
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#62
Posted: 4 Jun 2012 04:21
- شمام میاین؟!!
با موافقت ما چهار تایی رفتیم توی آشپزخونه که درست سمت چپ راهروی ورودی قرار داشت .. بهزاد که مارو دید تشکری و کرد برگشت پیش سایر آقایون با کمک همدیگه غذاهارو توی ظرف ها کشیدیم و بردیم سر میز بعد ازایکه همه چی آماده شد نسترن رو کرد به جمع آقایون که اونور سالن بودن با یه بفرمایید دعوتشون کرد برای صرف نهار بر حسب اتفاق سر میز غذا من درست رو بروی سروش قرار گرفتم و زیر نگاه نافذش که در اثر خوردن مشروب یکمم تب دار شده بود تقریبا غذا از گلوم پایین نرفت البته این نکته از دیدش غافل نموند و رو کرد سمتم و گفت :
- کیانا خانوم؟!! براتون کتلت بذازم انگار سالاد الویه دوست ندارین ...
نگاهی بهش انداختم و گفتم :
- نه دوست دارم .. ممنونم..
لبخندی زد و گفت :
- آخه فقط با غذاتون بازی میکنید ..
مجد که روبروی من و به فاصله ی دونفر از سروش کنار بهزاد نشسته بود رو کرد سمت سروش و گفت :
- کیانا کلا کم غذاست ... کاری به کارش نداشته باش...
با این حرف مجد نگاخی بهش انداختم که از فک منقبض شده و جشم هایی که یکم به سرخی میزد احساس کردم از اینکه من با سروش هم صحبت شدم راضی نیست ..
سروش بر عکس در کما لذ خونسردی رو کرد سمت مجد و گفت :
- شروین این خانوم برای اولین بار که تو جمع ما هستن فکر میکنم یکم باید رسم مهمون نوازی رو به جا بیاری!!!
نمیدونم چرا ولی دلم مبخواست دهن سروش رو جواهر بگیرم با این حرفش .. بر خلاف اینکه فکر میکردم مجد با حرف سروش یکم به خودش میاد ولی با لحنی که توش تمسخر بود رو کرد به سروش و گفت :
- کیانا زود جوشه .. نیازی به این کارا نداره .. لازم باشه اینکارو میکنم ... تو نیازی نیست به من یادآوری کنی.!!!
به خودم گفتم این دیگه چقدر پررو ئه و منتظر بودم سروش جواب دندون شکنی بده بهش که بر عکس .. لبخند موقری به من زد و سری تکون داد و دوباره مشغول خوردن شد .. این لبخند از دید مجد دور نموند چون موقعی که سرمو بلند کردم دیدم با اخم اول سروش و بعدم من رو نگاه کرد حرصشو سر چنگال توی دستش در آورد ...
بعد از تموم شدن غذا من و نسترن شروع به جمع آوری کردیم و ماهرخ و پگاهم ظرف ها رو شستن و خوش کردن تقریبا نیم ساعت بعد همه ی کارای تو آشپزخونه تموم شد و به پیشنهاد بهروز برای اینکه چرت بعد از نهارمون بپره قرار شد بریم برف بازی و بعد از اون بیایم و یه نوشیدنی گرم بخوریم .. بعد از اینکه همه لباس پوشیدیم به سمت تپه های پشت ویلا حرکت کردیم ... توی راه تمام مدت حمید و بهزاد و بهروز و مجد بهم گوله برفی پرت میکردند و رضا و ماهرخم که عقب تر ازونا راه میرفتن هرکدوم یکی رو تشویق میکردن .. من و نسترن و پگاهم با چند قدم فاصله با ماهرخ و رضا راه میرفتیم و از هر دری حرف میزدیم پژمانم کنار پگاه به حرفامون گوش میکرد و حمیرام و حسام و سروشم با فاصله ی نسبتا زیادی از ما داشتن میومدن!! گویا حمیرا به خاطر مشروب زیاد حال خوبی نداشت و آروم راه میومد!!!
بعد از رسیدن به محلی که قرار بود بازی کنیم .. منتظر شدیم تا بقیه ام برسن و قرار برین شد سه دسته ی چهارتایی بشیم و ازونجاییم که حال حمیرا خوب نبود بشینه یه جا و مارو نگاه کنه ... سر گروهها شدن مجد و حمید و بهزاد ... طبق قرعه کشی ای که کردیم من و پگاه و سروش توی گروه بهزاد و نسترن و حسام و بهروز توی گروه حمید و ماهرخ و رضا و پژمانم توی گروه مجد افتادن.. با انجام قرعه کشی بهزاد رو کرد به بقیه و با خنده گفت :
- ا قبول نیست .. ما گروهمون ضعیفه ...
مجد که انگار منتظر فرصت بود گفت :
- میخوای رضا یا پژمان بیاد با شما کیانارو بفرست با ما ...
سروش لبخندی زد و رو کرد به مجد و گفت :
- شما نگران تیم ضعیف بهزادی یا کیانا خانوم ؟؟؟... بعدم رو کرد به من و گفت :
- من مطمئنم گروه ما از همه قوی تره !!! و کیانا خانوم خوب از پس بازی بر میاد مگه نه کیانا خانوم؟؟!!
از حرفش خوشم اومد و ذوق کردم یه جورایی بهم اعتماد به نفس داد و ازینکه جلوی مجدم وایساد بدم نیومد!!ولی بر خلاف من مجد عصبی دستی به موش کشید رو کرد به من و گفت :
- کیانا نظر خودت چیه میای اینجا ؟؟؟!!
یکم فکر کردم و بعد خیلی عادی گفت :
- نه به نظرم حق با آقا سروشه مگه ما زنا چیمون کمتر ه..
پگاه لبخندی زد و گفت :
- بله .. بهتره گروهها همون جوری بمونه ..
سروش رو کرد به مجد و گفت :
- نگفتم شروین .. خانومای گروه ما شیرزنن!!
مجد لبخند عصبی زد و گفت :
- حالا مشخص میشه .. کیانا .. مواظب خودت باش من خشن بازی میکنما... بهتر بود میومدی اینجا .. تا از گلوله هام در امان باشی .. خلاصه بعدن نگی نگفتی ... بعدم نگاهی به سروش کرد و ادامه داد :
- و تو آقا سروش ... میترسم آخرش از حرفات پشیمون شی!!!
سروش خندید و گفت :
- خواهیم دید!!!
با این حرفشون بازی شروع شد و هر گروهی یه جا سنگر گرفت و شروع کرد به گوله برفی درست کردن و نشونه رفتن موقعی که ما پشت سنگرمون رفتیم سروش رو کرد به من و پگاه و گفت :
- شما گوله برفی درست کنین نشونه گیری با من و بهزاد .. بهزادم که انگار چندان از حضور سروش توی تیمش راضی نبود شونه ای انداخت بالا و گفت :
- فکر بدی نیست ..
بر خلاف انتظار همه سروش اونقدر تو نشونه گیری خوب بود که همه یه دفعه ای طعم ضربه های محکمش رو چشیده بودن البته مجدم تلاششو میکرد .. توی همین گیر و دار منم هوس کردم تلافی صبح رو سر مجد دربیارم واسه ی همین با یه گوله برفی بزرگ از سنگرم اومدم بیرون تا بیام چشم بندازم مجد رو پیدا کنم یه گوله برفی به چه بزرگی خورد توی سرم و با صورت پخش زمین شدم .. سروش که انگار حواسش به من بود رو کرد به کسی که اینکارو کرده و در حالی که میومد سمت من گفت :
- قرار نبود بزنیم تو سر و صورتا ...
سروش که بهم رسید آروم بازومو گرفت و بلندم کرد و با چشمای تب دارش نگاهی بهم کرد و گفت :
- خوبی خانوم؟؟!!
صدای مجد که به وضوح عصبانیت توش احساس میشد از پشت اومد و گفت :
- بازی اشکنک داره دیگه!!!!
ناراحت شدم .. باورم نمیشد کار مجد باشه ...
توی همون موقع همه ی بچه ها دورمو گرفتن و یهو نسترن گفت :
- وای کیانا از بینیت خون داره میاد ..
دستمو کشیدم رو بینیم و با دیدن خون چندشم شد و سرم بیشتر گیج رفت همزمان با حرف نسترن همه شروع کردن تو جیباشون دنبال دستمال که زودتر از همه مجد رو زانو نشست و یه دستمال گرفت سمتم و در حالیکه اخم کرده بود گفت :
- معذرت میخوام ولی خوب بازیه دیگه ...
نگاهی بهش انداختم و دستمال رو پس زدم و از جام پاشدم که سروش گفت :
- من دستمال ندارم ولی شال گردنم هست ...
برای اینکه حرص مجد رو در بیارم شال گردن سروش رو گرفتم و فشار دادم رو بینیم بوی ادکلن تلخش توی مشامم پیچید ...
با اینکارم مجد نفس عمیقی کشید و سریع از جاش پاشد رو کرد به بچه ها و گفت :
- بسه دیگه بهتر بریم!!!!!!
همه با مجد موافقت کردن و راه افتادن ...
توی همین حین پگاه و نسترن اومدن سمتم و پگاه گفت :
- کیانا خوبی؟؟؟! میخوای اگه سر گیجه داری به من تکیه کنی؟؟!!!حالا باز خوبه خداروشکر سرت به سنگی چیزی نخورد از شروین خان بعید بود!!هیچ وقت توی سر و صورت نمیزد!!!
لبخند تلخی زدم و گفتم :
- حتما با من پدر کشتگی داره!!!
همراشون راه افتادیم دنبال بقیه مجد که جلوتر از همه بود یه لحظه بر گشت و نگاهی بهم انداخت ... توی نگاهش پشیمونی بود ولی انقدر خودخواه بود که نمیخواست نشون بده واسه ی همین با نارحتی رومو کردم اونور و تصمیم گرفتم دیگه باهاش حرف نزنم ..
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#63
Posted: 4 Jun 2012 04:21
توی راه سروش که از ما کمی جلوتر بود چند لحظه ای وایساد تا ما که کند راه میومدیم بهش برسیم و رو کرد بهم و گفت :
- بهتری؟!!
سری تکون دادم و گفتم :
- بله مرسی .. توروخدا ببخشید شالگردنتونم کثیف شد ..
لبخندی زد و گفت :
- افتخاری بود ...
بعدم نگاهی انداخت بهم که تا مغز استخونم سوت کشید ...
نمیدونم چرا ولی نگاش یه جوری بود .. خیلی آدم معذب میشد ... نگاش شبیه نگاههای مجد بود گستاخ بودولی برخلاف نگاههای اون کثیف!!!
باقیه راه سعی کردم کمتر حرف بزنم و بیشتر شنونده باشم ..سروش آدم حرافی بود و داستانایی که به نظر معمولی بودن اونقدر با آب و تاب تعریف میکرد که آدم مشتاق شنیدن ادامش بود .. تا ویلا سرگرم شنیدن حرفهابیسروش بودیم و نزدیکای ویلا بود که با یه حرفش من و پگاه و نسترن زدیم زیر خنده در حالی که .. داشتم ریسه میرفتم چشمم افتاد به مجد که با غضب دم در ویلا منتظرمون وایساده بود ... برای اینکه حرصش رو بیشتر در بیارم به خندیدن ادامه دادم و درست موقعی که رسیدیم نزدیکش و مطمئن بودم صدامو میشنوه رو کردم سمت سروش و گفتم :
- واقعا مصاحبت باهاتون باعث شد این مسافت حس نشه .. ممنونم ...
سروش لبخندی زد و سری خم کرد و گفت :
- همچنین برای من ...
سری تکون دادم و از کنار مجد رد و شدم و بعد از نسترن و پگاه داخل شدم ...
نمیدونم شاید توهم زده بودم.. ولی موقعی از کنار مجد میگذشتم احساس کردم نفسشو با عصبانیت داد بیرون...
وقتی وارد سالن شدیم همه دور شومینه جمع شده بودن و داشتن خودشون رو گرم میکردن واقعا هم هوا خیلی سرد بود و برف با شدت هرچه تمام تر میبارید منم بعد از اینکه پالتومو در اوردم دوییدم سمت شومینه و کنار پگاه وایسادم .. پگاه رو کرد بهم و گفت:
- بهتر شدی؟؟
- آره بابا خوبم ..
- کارآقا شروین درست نبود ولی خوب بازی بود دیگه ... ازش ناراحت نباش!
- میدونم از قصد بود ...مرض داره ..
خندید و گفت :
- اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی... شاید از تو خوشش میاد!!!
- نه عزیزم ... اون ظرف لیلی بود نه کله اش!!!!
با این حرف هر دو زدیم زیر خنده که با خنده ی ما همه رو کردن سمتمون و بهروز گفت :
- خانوما بگین مام بخندیم دلمون باز شه!!!!
من در حالیکه میخندیدم رو کردم بهش و گفتم :
- این خصوصی بود ولی چشم حتما بعدی رو اگه عمومی بود فراخوان میدیم !!!
همه خندیدن جز مجد که یه لیوان مشروب دستش بود و داشت میخورد با جرف من نگاهی بهم انداخت و لیوان رو تو دستش فشار داد..
تقریبا ساعت 5 بود که بهزاد با چایی و کیک از همه پذیرایی کرد و بعد از اون نسترن و حمید بخاطر کارای عقب افتاده ی حمید زود تر از بقیه عزم رفتن کردن ... با رفتن اونا مجلس ساکت شد و بخاطر این موضوع بهروز پیشنهاد داد که بازی کنیم ...و قرار شد هرکی یه نظرشو راجع به اینکه چه بازی کنیم بگه ...
آخرم با اکثریت آرا قرار شد دو گروه بشیم و گل یا پوچ بازی کنیم !!!!
همه بجز مجدبرای بازی اعلام آمادگی کردن و تقسیم به دوتا گروه پنج نفره شدیم .. من و پگاه و ماهرخ و حمیرا و پژمان در مقابل سروش و رضا و بهزاد و بهروز و حسام ...در واقع به نوعی قرار شد تیم خانوما منهای پژمان در مقابل تیم آقایون بازی کنه دور اول ... با برنده شدن ما تموم شد و تونستیم بفهمیم گل دست حسامه... و نوبت به ما رسید .. موقع تقسیم گل تو آخرین لحظه ماهرخ که کنار من نشسته بود از پشت گل رو انداخت توی دست من و بازی شروع شد ..اول از همه حسام با خنده رو کرد به حمیرا و گفت :
- تو که کلا پوچی!!!! دست بزن!!!
حمیرا پشت چشمی نازک کرد و دست زد و از بازی رفت بیرون ...
- بهزاد چشماشو ریز کرد و گفت :
پژمان جون شما یه دونه ازون کف قشنگارو بزن!!!
پژمان لبخندی زد و گفت :
- تیز شدی بهزاد!!!!
بهزاد خنده ای کرد و گفت :
- خره تیزی نمیخواد آخه این همه زن همدیگرو ول میکنن گل رو میدن به تو آخه ؟؟؟!!
با این حرفش تیمش زدن زیر خنده .... من مونده بودم و پگاه و ماهرخ ...
رضا رو کرد به ماهرخ و گفت :
- بچه ها قیافه ی این موذی میزنه ... من زنمو خوب میشناسم گل دست خودشه ...
بهروز خندید و گفت :
- منم با رضا موافقم ... ولی به پگاهم شک دارم .. این مظلومیتم مشکوکه ..
با این حرف بهروز پگاه لبخندی زد و گفت :
- بدویین .. داره زمانتون تموم میشه ندیدین ما چه زود گفتیم ..
توی همین حین سروش یهو زل زد به من و گفت :
- ماهرخ و پگاه دست بزنین!!!
بهزاد با اعتراض گفت :
- اااا... سروش بابا یه مشورتی ..
سروش رو کرد بهش و گفت :
- اگه اینا پوچ نبودن با من ..
بهزاد سری از روی نارضایتی تکون داد و ماهرخ گفت :
- بالاخره چی کار کنیم ؟
بهروز و رضا همزمان گفتن :
- بگذار ببینیم این سروش خان حدسش درسته یا نه ... دست بزنین!!!
با پوچ شدن پگاه و ماهرخ اون گروه حورایی گفتن و دستی به سر و پشت سروش زدن و بهزاد رو کرد به سروش و گفت :
- بابا دمت گرم!!!! گل کاشتی ..
توی همین گیر و دار که میخواستن بگن گل توی کدوم دسته منه مجدم با لیوانی که دوباره پر کرده بود .. اومد بالای سرمون و کمی خم شد و رو کرد به سروش و گفت :
- من میگم دست چپ!!
سروش نگاهی به من و بعد به مجد کرد و گفت :
- ولی من میگم راسته !!!
نگاهی بهشون انداختم و همون موقع پگاه گفت :
- یه شرط بندی کنین ... باحال میشه ها...
مجد رو کرد سمت منو و گفت :
- کیانا سر چی شرط ببندیم؟؟؟!!!
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#64
Posted: 4 Jun 2012 04:22
چشممو ریز کردم و رومو کردم اونور که بهزاد گفت :
- راست میگه شروین ...شما بگین سر چی شرط ببندن؟؟؟!!
نیم نگاهی به مجد انداختم و گفتم :
- هرکی باخت باید از جلوی در تا دم ماشین آقای مجد رو پارو کنه ...
بچه ها زدن زیر خنده و بهزاد رو کرد به من و گفت :
- عالییییی!!!! بود!!! بهتر ازین نمیشه ..
همه شروع کردن تشویق کردن سروش یا مجد و هرکی به نوعی با حدس یکی موافق بود منم که خوب میدونستم کی بازندست لبخند بد جنسی رو لبم نشست و تماشاشون کردم تا اینکه بالاخره ماهرخ رو کرد به من و گفت :
- کیانا جون نشون بده گل رو دیگه ...
برای اینکه هیجانشو بیشتر کنم دست چپم رو بردم بالا .. بهزاد زد پشت مجد و گفت :
- فکر کنم تو بردی داداش...!!!
پوزخندی زدم به مجد و دست چپمو در حالیکه خالی بود باز کردم ...
سروش بر خلاف تصورم که خوشحال میشه .. فقط به یه لبخند مردونه اکتفا کرد و از جاش پاشد و رفت یه لیوان برای خودش مشروب ریخت و وایساد کنار شومینه ...
مجدم که عصبانیت تو چهرش کاملا مشهود نفس عمیقی کشید و رفت اونور نشست با این کارم از همه بیشتر بهروز خندید و رو کرد به مجد و گفت :
- خوشم اومد کیانا خانوم تلافیه اون گوله برفی رو خیلی قشنگ درآورد!!
با این حرف بهروز همه خندیدند و بهزاد در حالیکه با یه پاروی بزرگ از توی آشپزخونه می اومد بیرون ..رو کرد به مجد و گفت :
- شروین جون دستتو میبوسه ...
همه دست زدن و خندیدن.. مجد رو کرد به من و در حالیکه با از چشماش خون میبارید گفت :
- پیرزن رو از تاکسی خالی میترسونی بهزاد جون ...
بهزاد قهقه ای زد و گفت :
- برو .. برو بلکه پرید ..
در همین حین زنگ در خونه زده شد و بهروز رفت در رو باز کنه مجدم کتش رو از روی مبل برداشت و داشت میپوشید که بهروز با نسترن و حمید وارد شدن همه با تعجب نگاشون کردن که حمید کلافه بعد از سلام علیک رو کرد به جمع و گفت :
- راهها بسته شده مام یک ساعت و خورده ای توی ترافیک بودیم تا اینکه گفتن کوه ریزش کرده و حداقل تا فردا ظهر راهها بستست!!!
نسترنم لبخندی زد و اومد سمت ما و رو کرد به ماهرخ و گفت :
- بیچاره کارشم مونده بود!!!
با شنیدن این حرف مجد رو کرد به حمید و گفت :
- مظمئنی؟؟!! سمت چالوس هم بستست لااقل ازون ور بریم دور بزنیم طول میکشه ولی بهتره که از کارو زندگی بیفتم؟؟!!
حمید سری به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت :
- آره بابا از دوطرف بستست.. خیلی بد برفیه با مادر خانومم حرف زدیم گفت تهرانم نزدیک 40 سانت نشسته ... اینجا که دیگه جای خود داره!!!
مجد دستی به موهاش کشید و گفت :
- ای بابا من و باش میخواستم ده برم تا دوازده تهران باشم !!!
بعدم بی خیال شونه انداخت بالا و گفت :
- عیبی نداره آخرش اینه زنگ میزنم شرکت با مهندسا هماهنگ میکنم ..چه میشه کرد!!
من که تمام این لحظه فکرم روی این موضوع بود که فردا هر سه نفر من و حسام و مجد نیستیم و این ممکن شک بر انگیز باشه واسه ی همین رو کردم به حمید و گفتم :
- یعنی آقا حمید هیچ راهی نیست ؟؟؟! من فردا باید میرفتم شرکت ..
با این حرف من حسام خندید و گفت :
- عیبی نداره کیاناخانوم نامه ی درخواستتون رو بنویسین و در حایکه بادست به مجد اشاره میکرد بدین رئیس امضا کنه!!!
با حرفش همه از خنده ریسه رفتن و بر خلاف سایرین مجد نه خندید و نه حتی لبخندی زد ....
بعد از این حرفا دوباره هرکسی سر جاش نشست و مشغول حرف زدن با دیگری شد که بهزاد به مجد که رفته بود کنار حمید نشسته بود رو کرد و گفت :
- ببین شروین هنوز شرط رو یادمون نرفته ها ..
- حمید گفت :
- کدوم شرط؟!؟!
بلافاصله ماهرخ براش داستان رو تعریف کرد و حالا حمید و رضا و بهزاد هر سه به مجد متلک میانداختن که زود تر بره و مشغول شه توی همین حین سروش رو کرد به بهزاد و گفت :
- ول کنید بابا بد بخت رو بذارین شام که خوردیم بعد از شام بره تا صبح سرگرم باشه..
تقریباهمه موافقت خودشون رو اعلام کردن... ومجد زیر چشمی نگاه غضبناکی به من و بعدم پوزخندی به سروش زد و دیگه تا بعد از شام موقع خواب بحثی راجع به این قضیه نشد ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#65
Posted: 4 Jun 2012 04:22
ساعت نزدیکای 11 بود که تقریبا خمیازه ها شروع شد حمیرا که به خاطر حال بدش زودتر از بقیه رفته بود برای استراحت .. وقتی بهزاد دید همه خوابشون میاد رو کرد بهمون و گفت :
- اینجا دو خوا ب بیشتر نیست واسه ی اینکه خانوما راحت باشن بهتره برین توی اتاق خوابهای بالا ما مردام همین جا توی پذیرایی میخوابیم .. ماهرخ تشکری و کرد و به عنوان اولین نفر پیش قدم شد و من و پگاه و نسترنم پشت سرش..
من و پگاه توی یه اتاق رفتیم و نسترن و ماهرخم رفتن توی اتاقی که حمیرا خوابیده بود و بزرگتر بود ...
نمیدوم چند ساعت گذشته بود فقط میدونم باز جای خوابم عوض شده بود و فقط داشتم از این دنده به اون دنده میشدم و به شدتم تشنم بود .. واسه ی همین دل رو به دریا زدم و رفتم یواشی از پله ها پایین ... همه خواب خواب بودن و توی تاریکی تونستم رضا و سروش و بهروز رو تشخیص بدم .. اونورم دونفر یگه بودن که با توجه به هیکلشون مطمئنا بهزاد و پژمان بودن چون مجد خیلی درشت تر ازونا بود .. با صدای خرو پف حمید که درست پشت من یود و من ندیده بودمش.. یه لحظه از جام پریدم و بدو رفتم توی آشپزخونه ذهنم درگیر این بود که مجد کجاست که با صدای خش خش پشت سرم قلبم یهو ریخت و سریع برگشتم...اما چیزی نبود ... یکم دیگه که آب خوردم دوباره صدای خش خش اومد .. گوشمو تیز کردم دیدم صدا از بیرونه و با فکر اینکه شاید دزد باشه رفتم دم در و آروم در رو باز کردم و نگاهی انداختم ...کسی نبود نفس راحتی کشیدم ... و نگاهی به آُسمون انداختم... یه برف تند و خوشگلی میومد .. منم که برف ندیده ذاتا!!! واسه ی همین آروم پالتومو برداشتم و زدم از در بیرون .. هوا خیلی سرد بود ... ولی بی نهایت زیبا !! آُسمون سرخ سرخ بود و علاوه بر برف یه باد تندیم میوزید ... داشتم بهاطراف که تا چشم کار میکرد برف بود و سفیدی.. نگاه میکردم که با صدای پای پشت سرم زودی برگشتم و با دیدن مجد که یه پارو دستش بود اخمی کردم و اومدم برم سمت خونه که راهمو سد کرد و گفت :
- به به!!! کیانا خانوم!!!! نمیگی این وقت شب .. اومدی بیرون گرگ بخوردت؟؟؟!!!
نگاه گذارایی بهش کردم و بی تفاوت راهمو کج کردم که از اونورش برم که دوباره جلومو گرفت و گفت :
- جوابمو ندادی؟؟؟؟!!
چشماش سرخ سرخ بود!!!
رو کردم بهش و گفتم :
- اون همه مشروبی که شما امشب خوردی فیل رو از پا میندازه ..موندم شما ... بعدم.. الان شما حالت خوب نیست پس بهتره بری کنار...
نگاهی بهم کرد ... نگاهش هوشیار تر از هر آدمی بود که تا حالا دیدم .. آرو م سرشو خم کرد سمت صورتومو گفت :
- بهت گفته بودم من حدم رو میدونم!!!! نگفتم؟؟؟؟!!! امشبم اگه تو نمیرفتی رو مخم لب نمیزدم!!!
عصبانی شدم و گفتم :
- من؟؟؟!! من به شما چیکار دارم .. شما عین وحشیا ...
- بقیه حرفمو نگفتم و با عصبانیت حولش دادم و خواستم رد شم که بازومو گرفت و گفت :
- بهت گفتم ببخشید!!!!
با حرص.. تقلا کردم بازومو از تو دستش در بیارم که محکمتر گرفتتم .. رو کردم بهش و گفتم :
- ببخشید مال زمانی که کاری سهوا انجام بشه نه عمدا ...کار شمام عمدی بود!!! اگرم اینقدر از من بدتون میاد که عقده های زندگیتون رو سر من خالی میکنید .. بهتره دیگه با هم حرفی نزنیم!!!
عصبی همزمان با ول کردن بازوم محکم هولم داد ... در اثر شدت حرکتش .. پخش شدم رو برفها ...برای یه لحظه احساس حقارت کردم که یه نفر اینجوری به خودش اجازه میدم با هام رفتار کنه ...بغضم گرفت ... دستشو سمتم دراز کرد تا بلندم کنه با عصبانیت پسش زدم و خواستم بلند شم اما اینبار لیز خوردم دوباره افتاذم . خنده ای کرد ازون مهربونا .. ازونا که از صبح تا حالا یه دونم نزده بود بعدم توی یه حرکت بازوهامو گرفت و بلندم کرد ... نمیدونم چرا ولی ناخودآگاه اشک اومد به چشمام و اومدم برم که حصار دورمو تنگر تر کرد و گفت :
- از سروش خوشت اومده ؟؟؟!!
یغضم بیشتر شد و چند قطره اشک چکید رو صورتم که چونمو با دستش گرفت و صورتمو گرفت سمت خودش و گفت :
- یعنی اینقدر دوستش داری که به خاطرش گریه میکنی ...
یهو عصبی نگاش کردم که غش غش خندید و گفت :
- وای کیانا اینجوری نگام نکنا...!!!!!! شب برفی و هوای سرد و یه دختره خوشگل وحشی و ... کار دستم میدیا!!! آروم دساشو از خودم جدا کردم و بی هیچ حرفی رفتم سمت خونه ... اونم تلاشی نکرد تا بیاد دنبالم فقط موقعی که رسیدم دم در با لحنی که دلم توی سینه فروریخت گفت :
- کیانا؟؟؟!!
وای خدا !!! این چرا اینجوری صدام میکنه ..
نفسمو دادم بیرون و سعی کردم که بیتفاوت جوابشو بدم :
- بله؟؟!!!
- میشه بگی تا کجا باید پارو کنم!!!
خندم گرفت ...
- یه دایره بزرگ از محوطه ی جلوی ویلا رو نشون دادم که خندید گفت :
- چشم!!! امیدوارم جبران اون ضربه ی برفی بشه!!!
اخمی کردم .. اخمی که خودمم میدونم چندان به اخم شباهت نداشت و از در اومدم تو و جالبیش این بود باقی شب به راحتی خوابیدم
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#66
Posted: 4 Jun 2012 04:23
فصل هفدهم :
فردا صبح ساعت تقریبا نزدیکای 11 بود که از خواب پریدم ... خیلی از خودم خجالت کشیدم که تا اون ساعت خواب بودم و بعد از اینکه دست و صورتم رو شستم و لباسم رو مرتب کردم رفتم پایین ... توی سالن کسی نبود .. یعنی کجا رفته بودن؟؟؟!!!
شونه هامو بالا انداختم و بخاطر دل ضعفه ای که داشتم رفتم سمت آشپزخونه و بعد از ریختن یه چایی یه تیکه بیسکوییت از رو میز برداشتم و مشغول خوردن شدم .. تقریبا بیست دقیقه ای گذشت نگران شدم حتی یه نامه ام ننوشته بودن که مثلا داریم میریم فلان جا بلافاصله گوشیمو برداشتم و با گرفتن شماره ی مجد منتظر برقراری تماس شدم ... ولی خوب چون منطقه کوهستانی و برفی بود آنتن نداد شماره ی کس دیگه ام نداشتم واسه ی همین نشسم توی هال منتظر .. تقریبا یه ربع دیگه به همین وضع گذشت دیگه داشتم کلافه میشدم که صدای زنگ در اومد و بدو رفتم در رو باز کردم ... با دیدن سروش پشت در وارفتم و سلام آرومی دادم ..
رو کرد بهم و گفت :
- بقیه نیستن؟؟؟!!
- نه من بیدار شدم کسی نبود!! شما نمیدونین کجان؟؟!
- نه من رفته بودم بدوام یکم!!!
خندم گرفت توی برف ؟! خوب شد کله ملق نشد!!! نگاهی بهش انداختم هیکل ورزیده ای داشت و بر خلاف مجد که فابریک بود این نشون میداد که برای هیکلش ز حمت کشیده یه پلیور و کاپشن مشکی تنش بود با شلوار ورزشی مشکی .. با صدای سرفش به خودم اومدم و گفتم :
- بله؟؟؟!!
لبخندی زد و گفت :
- نمیخوای از جلوی در بری کنار ..
با خجالت گفتم :
- آهان .. ببخشید
و از جلوی در رفتم کنار ..
موقعی که وارد هال شدم ... سروش کاپشنش و کلاهش رو در آورد و گرفت سمت من و گفت :
- لطف میکنی اینارو بذاری توی جالباسی...
نگاهی بهش کردم بدم نمیومد بگم مگه چلاغی ولی خوب دیگه تو رو موندم و ازش گرفتم و آویزون کردم .. دوباره اومدم توی هال که رو کردبهم و گفت :
- چایی داریم خانوم؟؟؟!!
- بله هستش..
- لطف میکنی یه دونه بریزی؟؟؟!!
این بار ابرومو دادم بالا و با خودم گفتم بچه پررو!!!!!! و رو کردم به سروش و گفتم ...
- توی آشپزخونست خودتون زحمتشو بکشین!!!
بر خلاف تصورم دیدم لبخندی زد و سری خم کرد و رفت سمت آشپزخونه و از توی آشپزخونه با لحن آقا منشانه ای گفت :
- کیانا خانوم شمام میخورین ؟؟!!
- نه مرسی ..
نمیدونم چرا معذب بودم باهاش بر خلاف مجد که راحت میومد تو خونم...شایدم موقع حضورش آرامش بیشتری داشتم با این فکر پاشدم تا برم ببینم بقیه کجا رفتن و یه گشتی اطراف بزنم که توی راهرو و دم آپزخونه سینه به سینه ی سروش در آمدم ... لبخندی زد و گفت :
- کجا دارین میرین ؟!!
- هیچی دارم میرم یه چرخی اطراف بزنم!!!
اخمی کرد وگفت :
- اینجا خطر ناکه تنهایی ..بفرمایید چاییتون رو بخورین بعد با هم میریم ...
نگاهی بهش انداختم و گفتم :
- نه مزاحم شما نمیشم مواظبم .. اومدم برم که گفت :
- پس وایسا منم میام ...
بلافاصله لباسش رو پوشید و همراه با من از در خونه اومد بیرون .. نمیدونم چرا ولی حس گناه داشتم تمام مدت توی ذهنم این بود اگه مجد منو تنها با این ببینه چی فکر میکنه ولی خوب از یه طرف دیگم هر دختری دوست داره ببینه مردی رو که بهش علاقه منده بخاطرش غیرتی میشه توی همین افکار بودم که سروش رو کرد بهم و گفت :
- خوب کیانا خانوم شما چه رشته ای میخونید ؟؟؟!1
- معماری..
- آ؟ پس هم رشته ی شروینین .. سال چندمین ؟
- سال اول ارشد ..
یه تای ابروش رو داد بالا و گفت :
- اصلا بهتون نمیاد من فکر کردم هم سن های پگاهین ..
- مرسی لطف دارین توی همین حین از سمت جاده پاجروی مجد نمایان شد و من از خوشحالی یکم سرعتم رو زیاد کردم .. ولی از شانس بدم یه قسمت زمین یخ بسته بود و منم دقیق پام رو گذاشتم اونجا که اگه سروش نبود با مغز خورده بودم زمین .. تو بغل سروش میون زمین و هوا معلق بودم ... از طرفیم ماشین مجد هر لحظه نزدیکتر میشد واسترس اینکه من رو توی این حالت ببینه داشت دیوونم میکرد .. سروش محکم بلافاصله منو کشید سمت خودشو توی دستای قویش مثل پر کاه جابجا شدم و تقریبا هولو پی افتادم توی بغلش...تمام اینا شاید بیشتر از 3 ثانیه طول نکشید ولی متاسفانه مجد به جز صحنه ی لیز خوردن من که همزمان با پیچیدنشون بود سایر صحنه هارو به وضوح دید و این از صداش موقعی که با عصبانیت گفت :
- اینجا چه خبره ؟؟؟؟!!!!
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#67
Posted: 4 Jun 2012 04:23
به راحتی مشخص بود ..
من که از بغل سروش اومده بودم بیرون و به شدت معذب بودم سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم .. در عوض سروش خیلی ریلکس رو کرد به مجد و بهزاد که با مجد بود و گفت :
- بابا شما ها کجایین بنده خدا کیانا از ساعت 11 توی خونه تنهاست الانم گفتیم شاید رفته باشید تپه ی بالا برف بازی...
مجد جوابی نداد و احساس کردم اونقدر عصبانیه که حرفش نمیاد ولی بهزاد رو کرد به سروش وگفت :
- من و شروین ساعت 9 با نسترن و حمید رفتیم ببینیم جاده کی باز میشه .. تقریبا نیم ساعت پیشم باز شد نسترن و حمید گفتن از بقیه خداحافظی کنیم و عجله ای چون کار داشتن رفتن ... ماهم برگشتیم به بقیه خبر بدیم .. اونام لابد رفتن یه دوری بزنن ...
نمیدونم ولی انگار بهزاد حال مجد رو فهمید چون رو کرد به سروش و گفت :
- میخوای من و تو بریم دنبال بچه ها شروینم کیانا رو ببره ویلا ..
سروش به نشانه ی موافقت سری تکون داد و رو کرد به من و گفت :
- کیانا موردی نداره من برم؟؟؟!!
دلم میخواست کلشو بکنم ... آخه یکی نبود بگه بد بخت توکه از اول سریش شدی ..
بدون اینکه نگاش کنم گفتم :
- نه چه ایرادی .. بعدم منتظر شدم تا بهزاد و سروش راه بیفتن ... با دور شدن اونا منم که روم نمیشد سوار ماشین شم اومدم پیاده برم که با صدای دورگه ی مجد میخکوب شدم :
- کجا؟؟؟؟!!!! سوار شو !!!
رو مو کردم سمتش و بدون اینکه به چشماش نگاه کنم لبخندی زدم و گفتم :
- نه خودم میرم مزاحم نمیشم!!!
این بار لحنش آمرانه بود شمرده شمرده گفت :
- بهت.... میگم...... سوار شو ..!!!!!!!!!!!!!!
موقعی که سوار شدم آروم گاز داد ورو کرد بهم و با اخم عمیقی گفت :
- خوووب ؟؟؟!! تعریف کن !!!
نمیدونم چرا ولی یه لحظه اون حس سرکشم بیدار شد پیش خودم گفتم اتفاق بوده افتاده چه دلیلی ذاره برای این توضیح بدم؟؟!! چیکاره ی منه!! بعدشم چه دلیلی داشت خودمو از تک و تا بندازم!!! واسه ی همین با لحن آروم و ریلکسی گفتم :
- چیو تعریف کنم ...؟؟؟
عصبی یه دونه زد رو فرمون و تقریبا داد زد :
- قصه ی حسین کرد رو ..
توی همین لحظه رسیدیم دم ویلا و تقریبا ماشین رو نگه داشت واسه ی همین معطل نکردم و پیاده شدم و تند تند رفتم سمت ویلا که وسطای راه مجد مچمو محکم گرفت و ر حالی که فشار میداد برم گردوند سمت خودش .. تقلا کردم که دستمو از دستش در بیارم که داد زد سرمو گفت :
- یه سوال ازت کردم ..اون جواب من نبود ... یه بار دیگه ازت میپرسم ... تعریف کن تو بغل اون آشغال چه غلطی میکردی ..
عصبانی شد و داد زدم :
- بیست بار دیگم بپرسی هیچ تعریفی ندارم که بکنم.. ولم کن تا اون روم بالا نیومده ...
یه ابروشو داد بالا و در حالیکه از زور عصبانیت نفس نفس میزد گفت :
- ااا؟؟؟ اون رو ی تو بالا نیومده .. ؟؟؟؟ مثلا بیاد چه غلطی میکنی؟؟؟؟؟
بعدم در حالیکه من رو کشون کشون میبرد سمت ویلا رو کرد بهم و گفت :
- دارم واست خانوم مشفق ...
- رسیدیم دم ویلا کلید انداخت و در رو باز کرد و تقریبا هولم دادتو عصبی جیغ زدم و گفتم :
- ببین آقا ی مجد تا الان احترامتو نگه داشتم هر غلطی کردی هیچی نگفتم .. بهتره ازین جا به بعد پاتو از گلیمت درازتر نذاری ...
با یه لبخند عصبی نگام کرد و گفت :
- ا؟ گلیم؟؟؟!!! پس کارته یه شب با من دل میدی قلوه میگیری یه روز با سروش یه روز با پوریا و خلاصه هرکی که دم دستته رو داری نه ...
شوکه نگاش کردم ... خدایا این چی میگفت ... یعنی واقعا راجع بهم اینجوری فکر میکرد .. بغضم گرفته بود ولی الان وقتش نبود واسه ی همین در حالی که سعی میکردم عادی باشم گفتم :
- برام مهم نیست شما چه فکری میکنید ... اصلا حق با شما!!!! شما راست میگی!!!.. چیکاره ی منید؟؟؟! بابامین ؟ برادرمین ؟؟!!!
بعدم عصبی تر و با لحن بلندتر گفتم :
- فردین مرد آقای مجد... به زور منو آوردین اینجا که هر ساعتش یه بامبولی در آرین درست شما توی این مدت لطف زیاد در حق من کردین گربه کوره نیستم ولی این دلیل نمیشه شما اینجور من رو متهم به کثافت کاری کنید ...
عصبی اومد سمتمو دستی به موهاش کشید و محکم مشت زد به دیوار بغل منو در حالیکه دستا شو حائل کرده بود دو طرفم با لحنی که سعی میکرد خشونت و فریادش رو کنترل کنه گفت :
- اگه کثافت کاری نبود پس چیه لعنتی .. خودم دیدم توی بغلشی تا ماشین رو دیدی خودتو کشیدی بیرون .. خوب میموندی دیگه ... بد که نمیگذشت ...
از این همه وقاحت و از این همه توهین خسته شدم ... بغض گلومو گرفته بود ... واسه ی همین ناخوآگاه سیلی محکمی زدم تو گوشش و رو کردم و گفتم :
- کافر همه را به کیش خود پندارد ... شمایید که از هم آغوشی های مختلف لذت میبرید نه من ... منم نه از شما نه از هیچ احدی جز خدا نمیترسم بله .. من توی آغوش سروش خان بودم ولی نه به اون دلیلی که ذهن کثیف شما ساخته و پرداخته میکنه!!! فقط پام لیز و خورد و اگه ایشون نبود الان کمه کم یه جام شکسته بود!!!
بعدم بدون اینکه دیگه حرفی بزنم یا منتظر بمونم اون چیزی بگه از پله ها رفتم بالا وارد اتاق که شدم .. بغضم ترکید ... پیش خودم گفتم .. کیانا ببین به چه روزی افتادی که هرکسی به خودش اجازه میده هر حرفی که دوست داره بهت بزنه ... با یاد آوری حرف های مجد بغضم شدت گرفت و بعد از اینکه یه دل سیر گریه کردم با صدای بچه ها که امده بودن دست رومو شستم و یکم وایسادم تا سرخی چشمام از بین بره و رفتم پایین..
___________________
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#68
Posted: 4 Jun 2012 04:23
به راحتی مشخص بود ..
من که از بغل سروش اومده بودم بیرون و به شدت معذب بودم سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم .. در عوض سروش خیلی ریلکس رو کرد به مجد و بهزاد که با مجد بود و گفت :
- بابا شما ها کجایین بنده خدا کیانا از ساعت 11 توی خونه تنهاست الانم گفتیم شاید رفته باشید تپه ی بالا برف بازی...
مجد جوابی نداد و احساس کردم اونقدر عصبانیه که حرفش نمیاد ولی بهزاد رو کرد به سروش وگفت :
- من و شروین ساعت 9 با نسترن و حمید رفتیم ببینیم جاده کی باز میشه .. تقریبا نیم ساعت پیشم باز شد نسترن و حمید گفتن از بقیه خداحافظی کنیم و عجله ای چون کار داشتن رفتن ... ماهم برگشتیم به بقیه خبر بدیم .. اونام لابد رفتن یه دوری بزنن ...
نمیدونم ولی انگار بهزاد حال مجد رو فهمید چون رو کرد به سروش و گفت :
- میخوای من و تو بریم دنبال بچه ها شروینم کیانا رو ببره ویلا ..
سروش به نشانه ی موافقت سری تکون داد و رو کرد به من و گفت :
- کیانا موردی نداره من برم؟؟؟!!
دلم میخواست کلشو بکنم ... آخه یکی نبود بگه بد بخت توکه از اول سریش شدی ..
بدون اینکه نگاش کنم گفتم :
- نه چه ایرادی .. بعدم منتظر شدم تا بهزاد و سروش راه بیفتن ... با دور شدن اونا منم که روم نمیشد سوار ماشین شم اومدم پیاده برم که با صدای دورگه ی مجد میخکوب شدم :
- کجا؟؟؟؟!!!! سوار شو !!!
رو مو کردم سمتش و بدون اینکه به چشماش نگاه کنم لبخندی زدم و گفتم :
- نه خودم میرم مزاحم نمیشم!!!
این بار لحنش آمرانه بود شمرده شمرده گفت :
- بهت.... میگم...... سوار شو ..!!!!!!!!!!!!!!
موقعی که سوار شدم آروم گاز داد ورو کرد بهم و با اخم عمیقی گفت :
- خوووب ؟؟؟!! تعریف کن !!!
نمیدونم چرا ولی یه لحظه اون حس سرکشم بیدار شد پیش خودم گفتم اتفاق بوده افتاده چه دلیلی ذاره برای این توضیح بدم؟؟!! چیکاره ی منه!! بعدشم چه دلیلی داشت خودمو از تک و تا بندازم!!! واسه ی همین با لحن آروم و ریلکسی گفتم :
- چیو تعریف کنم ...؟؟؟
عصبی یه دونه زد رو فرمون و تقریبا داد زد :
- قصه ی حسین کرد رو ..
توی همین لحظه رسیدیم دم ویلا و تقریبا ماشین رو نگه داشت واسه ی همین معطل نکردم و پیاده شدم و تند تند رفتم سمت ویلا که وسطای راه مجد مچمو محکم گرفت و ر حالی که فشار میداد برم گردوند سمت خودش .. تقلا کردم که دستمو از دستش در بیارم که داد زد سرمو گفت :
- یه سوال ازت کردم ..اون جواب من نبود ... یه بار دیگه ازت میپرسم ... تعریف کن تو بغل اون آشغال چه غلطی میکردی ..
عصبانی شد و داد زدم :
- بیست بار دیگم بپرسی هیچ تعریفی ندارم که بکنم.. ولم کن تا اون روم بالا نیومده ...
یه ابروشو داد بالا و در حالیکه از زور عصبانیت نفس نفس میزد گفت :
- ااا؟؟؟ اون رو ی تو بالا نیومده .. ؟؟؟؟ مثلا بیاد چه غلطی میکنی؟؟؟؟؟
بعدم در حالیکه من رو کشون کشون میبرد سمت ویلا رو کرد بهم و گفت :
- دارم واست خانوم مشفق ...
- رسیدیم دم ویلا کلید انداخت و در رو باز کرد و تقریبا هولم دادتو عصبی جیغ زدم و گفتم :
- ببین آقا ی مجد تا الان احترامتو نگه داشتم هر غلطی کردی هیچی نگفتم .. بهتره ازین جا به بعد پاتو از گلیمت درازتر نذاری ...
با یه لبخند عصبی نگام کرد و گفت :
- ا؟ گلیم؟؟؟!!! پس کارته یه شب با من دل میدی قلوه میگیری یه روز با سروش یه روز با پوریا و خلاصه هرکی که دم دستته رو داری نه ...
شوکه نگاش کردم ... خدایا این چی میگفت ... یعنی واقعا راجع بهم اینجوری فکر میکرد .. بغضم گرفته بود ولی الان وقتش نبود واسه ی همین در حالی که سعی میکردم عادی باشم گفتم :
- برام مهم نیست شما چه فکری میکنید ... اصلا حق با شما!!!! شما راست میگی!!!.. چیکاره ی منید؟؟؟! بابامین ؟ برادرمین ؟؟!!!
بعدم عصبی تر و با لحن بلندتر گفتم :
- فردین مرد آقای مجد... به زور منو آوردین اینجا که هر ساعتش یه بامبولی در آرین درست شما توی این مدت لطف زیاد در حق من کردین گربه کوره نیستم ولی این دلیل نمیشه شما اینجور من رو متهم به کثافت کاری کنید ...
عصبی اومد سمتمو دستی به موهاش کشید و محکم مشت زد به دیوار بغل منو در حالیکه دستا شو حائل کرده بود دو طرفم با لحنی که سعی میکرد خشونت و فریادش رو کنترل کنه گفت :
- اگه کثافت کاری نبود پس چیه لعنتی .. خودم دیدم توی بغلشی تا ماشین رو دیدی خودتو کشیدی بیرون .. خوب میموندی دیگه ... بد که نمیگذشت ...
از این همه وقاحت و از این همه توهین خسته شدم ... بغض گلومو گرفته بود ... واسه ی همین ناخوآگاه سیلی محکمی زدم تو گوشش و رو کردم و گفتم :
- کافر همه را به کیش خود پندارد ... شمایید که از هم آغوشی های مختلف لذت میبرید نه من ... منم نه از شما نه از هیچ احدی جز خدا نمیترسم بله .. من توی آغوش سروش خان بودم ولی نه به اون دلیلی که ذهن کثیف شما ساخته و پرداخته میکنه!!! فقط پام لیز و خورد و اگه ایشون نبود الان کمه کم یه جام شکسته بود!!!
بعدم بدون اینکه دیگه حرفی بزنم یا منتظر بمونم اون چیزی بگه از پله ها رفتم بالا وارد اتاق که شدم .. بغضم ترکید ... پیش خودم گفتم .. کیانا ببین به چه روزی افتادی که هرکسی به خودش اجازه میده هر حرفی که دوست داره بهت بزنه ... با یاد آوری حرف های مجد بغضم شدت گرفت و بعد از اینکه یه دل سیر گریه کردم با صدای بچه ها که امده بودن دست رومو شستم و یکم وایسادم تا سرخی چشمام از بین بره و رفتم پایین..
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#69
Posted: 4 Jun 2012 04:24
پگاه با دیدنم اومد سمتم و گفت :
- ای تنبل تا الان خواب بودی ...
- نه بابا ..
- برو چشمات پف داره ...
برای اینکه گریه کردنم معلوم نشه لبخندی زدم و گفتم :
- حالا تو آبرومو نبر ... شما کجا بودید ؟؟؟!!!
- هیچی بابا این بهروز کشت مارو هی گفت بریم برف بازی من میخواستم اول بیام بیدارت کنم ولی دیدیم خوابی دلم نیومد شروین خانم گفت پاشدی ببینی کسی نیست حتما به به همراه اون زنگ میزنی اونم میگه بهت ما کجایی تا اگه خواستی بیای پیشمون همین نزدیکا بودیم ... دو سه تا اکیپ دیگم اومده بودن برای برف بازی و خلاصه حسابی جات خالی بود دیگه ...
لبخندی زدم و گفتم :
- دوستان به جای ما ...
قرار شد ساعت 1 همه راه بیفتیم سمت تهران و ناهارم سر راه توی یه رستوران شناس که پاتوق قدیم بچه ها بود بخوریم ...
خلاصه تا ساعت 1 همه حاضر شدن و قرار بر این شد هرکی با ماشین خودش بره و اگرم همدیگرو گم کردیم دم همون رستوران قرارمون باشه ... زود تر از بقیه لباسامو پوشدم رفتم بیرون ... منتظر شدم تا بقیم لباس بپوشن و بیان ... سروش اولین نفر بود که به من ملحق شد در حالیکه یه کوله ی مشکی رو دوشش بود و لباس ورزشیای صبحش تنش بود اومد سمتم و یکه به صورتم خیره شد و گفت :
- کیانا خانوم؟؟؟! گریه کردین؟؟؟!!
اخمی کردم و سرمو به نشانه ی نه تکون دادم که گفت :
- ممکنه بقیه بذارن به حساب خواب ولی من که دیدمتون راحت میفهمم گریه کردین ...
حرفی نزدم و رومو کردم اونور ... اونم دیگه چیزی نگفت ...
2-3 دقیقه بعد همه جمع شدن و پگاه رو کرد به من و گفت :
- کیانا تو با ما بیا لااقل تا دم رستوران ..
نیم نگاهی به مجد انداختم ... قیافش اصلا راضی نبود از پیشنهادی که پگاه داده واسه ی همین گفتم :
- شما با کی هستید؟؟؟!!
- من و پژمان و بهروز و بهزاد!!! بیا دیگه!!!
- مزاحم نیستم؟؟!
بهروز خندید و گفت :
- این حرفا چیه کیانا .. مراحمی...
پیش خودم گفتم این کی صمیمی شد .. کلا مجد و دوستاشون توشون صمیمیت مکزیکی میرفت!!!!
توی همین حین ... حمیرا رو کرد به حسام و گفت :
- ما که اومدن با حمید اینا اومدیم , الان ماشین شروین خالیه با شروین بریم دیگه ؟؟؟
- حسام نگاهی به مجد انداخت و گفت :
- ایرادی نداره شروین ؟؟؟!!
مجد در حالیکه توی صداش یه حرصی بود رو کرد به حمیرا و گفت :
- ایراد چیه .. خیلیم عالیه !!!
ماشین بهروز یه سانتافه ی سفید بود و من و پگاه و بهزاد عقب نشستیم و پزمان جلو ... موقعی که از کنار ماشین مجد رد شدیم دیدم حسام عقب نشسته و حمیرا جلو ... پوزخندی زدم و ترجیح دادم فکرمو به یه سمت دیگه منحرف کنم ... تا رستوران به خاطر بر فی بودن مسیر 2 ساعتی طول کشید و واقعا با بهروز و شوخیهاش .. موجه گذر زمان نشدیم و تمام مدت داشتیم میخندیدیم ... توی راه احساس کردم پگاه به بهزاد تعلق خاطر داره چون بر خلاف صمیمیتی که با بهروز داشت بهزاد که حرف میزد گونه هاش گل مینداخت .. خودم از کشفم ذوق زده شدم و گذاشتم توی یه زمان مناسب از زیر زبونش بکشم ..
دن یه رستوران نسبتا بزرگ ولی قدیمی نگه داشتیم و همه پیاده شدی .. موقعی که حمیرا از ماشین پیاده شد رو کرد به مجد و گفت :
- شروین سردمه ...
- مجد نگاهی بهش انداخت و گفت :
- کاپشنتو میخوای بدم از ماشین ؟؟!
عشوه ای اوند و گفت :
- اون گرم نیست ...
مجد نفسشو بیرون داد و کتشو در آورد و داد دست حمیرا ... حمیرا نگاهی انداخت و گفت :
- میندازی رو دوشم ؟؟؟!!
- توی کف این همه پرروویی مونده بودم اگار مجدم دست کمی از من نداشت چون با چشمای یکم درشت کت رو انداخت رو دوشش و اومد که بره دست حمیرا حلقه شد دورا بازوش ..
توی همین لحظه سرشو بلند کرد و نگاهش با نگاه من تلاقی پیدا کرد واسه ی اینکه حرصش بدم پوزخندی زدم و رومو کردم اونور و رفتم!!
اول رفتم دستشویی بعد از اینکه دستمو شستم رفتم سر میز .. از شانس بده من یه جا خالی بود و اونم درست چسبیده به سروش.. هر چند بدم نبود وقتی حمیرا کم مونده بود رو پای مجد بشینه منم میشینم همین جا تا چشمش در بیاد ... خلاصه اومدم بشینم که سروش متوجهم شد و بلند شد و صندلیمو داد عقب و منم تشکر یواشی کردم و نشستم .. یکم نگذشته بود که گارسون منو ها رو آورد و هر کی مشغول انتخاب غذا شد من که از بچگی عاشق چنجه بودم تصمیم گرفتم همونو سفارش بدم که سروش یهو دم گوشم گفت :
- حدس بزن من چی سفارش دادم ...
- بازیه؟؟!!
- آره ..
- همممم.... برگ!؟؟!!
لبخندی زد گفت :
- نه !! سوختی ... باقالی پلو با گوشت!!!
- آ؟ خوب شما بگو من چی سفارش دادم ..
یکم فکر کرد و گفت :
- چنجه !!!
خدایی فکم وا مونده بود خندیدم و گفتم :
- از کجا فهمیدین ...
شونشو انداخت بالا و گفت :
- فن استاده !! لو نمیدن که ...
با این حرفش خندیدم و توی خنده چشمم افتاد به چشمای مجد و منوی تو دستش که داشت فشره میشد ... بدون اینکه عکس العملی نشون بدم رومو کردم اون سمت و پیش خودم گفتم حقته!!!!!
بعد از اینکه سفارش دادیم یهو بهزاد رو کرد به من و گفت :
- کیانا خانوم بی زحمت جاتون رو با من عوض میکنید من با سروش کار دارم ...
- باشه مسئله ای نیست ... از جام که بلند شدم تازه فهمیدم بهزاد درست کنار مجد نشسته و وقتی به مجد نگاه کردم دیدم با خیال آسود ه روشوکرد اونور .. فهمیدم هرچی هست بهزاد الکی و صرفا به دستور مجد جاشو با من عوض کرد ه...
از این همه پلیدی بدم اومد ... واسه ی همین رو کردم به پژمان و گفتم :
- پس آقا پژمان زحمتتون نمیشه بیاین اینجا بشینین من برم پیش پگاه ..؟؟!
پژمان سری خم کرد و بلافاصله رفت کنار مجد .. اینبار من لبخند زیر پوستی زئم به چشمای خشن مجد که قشنگ نشون میداد یه جاییش سوخته !!! موقعی که کنار پگاه نشستم تازه فهمیدم درست روبروی سروشم و یه جورایی ازینکه مجد بیشتر حرص میخورد ذوق زائد الوصفی توی قلب نشست ... سروش آدم دنیا دیده ای بود ممکن بود نگاش پاک نبود وی کلا معلوم بود خیلی توی خط نه من هیچکدوم از خانومای حاضر توی جمع مثل پگاه و حمیرا نیست ولی خوب ... مجد گویا تصور دیگه ای میکرد ... شایدم اون مرد بود هم نوعاشو میشتاخت به هر حال بعد از خوردن ناهار که مجد همه رو مهمون کرد را ه افتادیم سمت ماشین ها ... از تصور اینکه قرار بود با مجد تنها باشم .. یه حالی بودم ولی خوب نباید از خودم ضعف نشون میدادم بعد از خداحافظی طولانی با بچه ها و رد و بدل کردن شماره با ماهرخ و پگاه قرار بر این شد ازین به بعد هر برنامه ای بود به منم خبر بدن تا بیشتر باهم آشنا بشیم و دور هم باشیم .. منم بدم نمیومد دخترای خوبی بودن و از همه مهم تر میدونستن من توی ساختمون مجدم و چیزی برای پنهان کردن نداشتم ... واسه ی همین باهاشون راحت بودم .. با غر غر های حمیرا قرار بر این شد که حسام و اونم با ما بیان و من بر خلاف همیشه از حضورش خوشحالم شدم چون دیگه لازم نبود با مجد تنها باشم و از استرسم کلی کم شد... ولی درست بر عکس من اخمای مجد بد جوری تو هم بود ... موقع سوار شدن حمیرا زودی پرید جلو و من و حسام مجبور شدیم عقب بشینیم ... من که ناهار خیلی بهم مزه کرده بود و سرما باعثکرختیم شده بود نیم ساعت نگذشته بود که نفهمیدم چی شد و همین طور که سرمو چسبونده بودم به شیشه ی ماشین خواب رفتم ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#70
Posted: 4 Jun 2012 04:25
نمیدونم چقدر خوابیده بودم که توی یه دست انداز سرم گرومپی خورد به شیشه و از خواب پریدم ... یکم که هوشیار شدم با دیدن جای خالی حسام و حمیرا و هوای تاریک حدس زدم که تقریبا رسیدیم و خوشحال ازینکه مجبور نشدم تا اون لحظه مجد رو تنها تحمل کنم , برای اینکه ازین به بعدم این اتفاق نیفته سریع خودمو زدم بخواب دوباره .. ولی به محض اینکار.. صداش اومد که میگفت :
- دوباره نخواب دیگه رسیدیم!!!
پیش خودم گفتم این دیگه کیه .. پشتشم چشم داره . بدون اینکه بهش محل بذارم دوباره چشمامو که ناخودآگاه با حرفش باز شده بود بستم ... چند دقیقه نگذشته بود که ماشین متوقف شد و از صدای در فهمیدم که رسیدیم بلافاصله چشمامو باز کردم و از ماشین پیاده شدم ... اومدم که از پله ها بالا برم .. مجد از پشت سر گفت :
- کارت دارم کیانا!!!
محلش ندادم و بدو رفتم بالا داشتم قفل حفاظ رو باز میکردم که بهم رسید .. بدون توجه بهش کلید انداختم و در رو باز کردم و رفتم تو تا اومدم در رو ببندم دستشو حائل کرد و با یه زور هم در رو باز کرد همم خیلی راحت اومد تو!!!
اخمی کرم و گفتم :
- برین بیرون!!!
یه نفس عمیق کشید و گفت :
- کاریت ندارم!!! میخوام باهات حرف بزنم!!!
- من با شما حرفی ندارم ... همه ی حرفاتون رو زدین ....!!!!1
نگاش غمگین شد و گفت :
- کیانا دست خودم نبود!!!! درست !!! من نه برادرتم نه پدرت ... ولی قبول کن 8-9 سال اختلاف سن ... باعث میشه .. چطور بگم .. من مردم .. دنیا دیده ترم ...
عصبانی نگاش کردم و گفت :
- چون مردین و دنیا دیده به خودتون اجازه میدین هر قضاوتی بکنید ؟؟؟؟!! به خودتون اجازه میدین به من توهین کنید؟؟؟؟!!!! من هربار تو بغل یه مردم؟؟؟!!!!! پشیمونم آقای مجد پشیمونم بعد از اون تعرضی که به حریم خصوصیم کردین بازم بهتون اعتماد کردم .. ازتون گذشتم!!!!!
یهو لبخند زد یه لبخند محو ... رو کرد سمتم و گفت :
- چرا باز اعتماد کردی؟؟؟؟!!! دلیلت چی بود؟؟؟!!
بعدم عین کسی که منتظر شنیدن جوابیه که مد نظرشه زل زد به صورتم ...اخمی کردم و گفتم :
- چون... چون رئیسم بودین!!!
یهو جدی نگام کرد وگفت :
- یعنی تو هرکس دیگه ای جای من رئیست بود اینکارو میکرد اکی بود واست ؟؟؟؟!! آره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- نه!!!
- پس چی؟؟؟!!
- هیچی!!!
- هیچی جوابم نیست کیانا .. جوابمو بده!!!!!
- چرا ... چرا !! هیچی جوابتونه ...نمیدونم... جوابتونه فهمیدین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سرشو یکم خم کرد و زل زد بهم ....
نمیدونم چم شده بود .. مچم بد جوری باز بود .. چی میگفتم ؟؟؟؟ میگفتم دوست داشتم؟؟!! یا میگفتم .. دختر بدیم و میخواستم ...!!!! هر جوابی جز این دو بی معنی بود واسه ی همین فقط نگا ش کردم کلافه دستی به موهاش کشید و یه قدم اومد جلو و درست روبروم قرار گرفت و گفت :
- جز اینکه از من خوشت میاد ؟؟!! کیانا بگو ... از من خوشت میاد؟؟... بگو کیانا ...حرف بزن لعنتی....
بغضم گرفت ...تنم میلرزید تمام این مدت عین یه فیلم از جلوی چشمم گذشت .. من نمیتونستم ... یعنی نمیخواستم قبول کنم عشق مجد ذره ذره توی تک تک سلولام جاری شده و برای اولین بار واقعیته عریان .. روبرو شدم .. بر خلاف محمد که اومد از عشقش گفت و حتی نپرسید منم میتونم دوستش داشته باشم اینبار یکی روبروم وایساده بود که میخواست ازم اعتراف بگیره ...کسی که مدت ها بود صبح ها که چشم باز میکردم اسم اون میومد توذهنم و شبا با رویای اون میخوابیدم ... با این فکرا ناخود آگاه یه قطره اشک از چشمم چکید ... مجد آروم دستمو گرفت توی دستش و با یه دست دیگش قطره اشکم. پاک کرد و با لبخند گفت :
- چرا یخ کردی ؟؟؟!! اینقدر ترسناکم ؟؟؟؟!! اینقدر بدم که گریت میگیره از حضورم؟؟؟
دلم میخواست داد میزدم و خودمو خلاص میکردم ... ولی چیزی نگفتم و واسه ی اینکه بیشتر ازین دستم رو نشه رومو کردم اونور .. ولی صورتمو برگردوند سمت خودش و گفت :
- خانوم موشه حرف بزن!!!! حرف بزن .. من داغونم... یه چیزی بگو...
برای یه لحظه چشم انداختم توی چشمش ... چشاش تب دار شده بود و برق اشک رو به وضوح میشد دید ... نگاش .. نگاش مهربون بود و منتظر... نفسام به شماره افتاده بود و به زور بغض تو گلوم رو فرو دادم ... و توی یه لحظه باپایین اومدن سرش و قرار گرفتن لبش روی گونم ... زمان وایستاد...
*****
با صدای در به خودم اومدم ... مجد رفته بود ولی عطرش همه جا پیچیده بود ... مجد رفته بود ولی روی گونم جز جز میسوخت ... مجد رفته بود و من .... داغوووون شده بودم ... برای یه لحظه نفسم بالا اومد و سیل اشک دویید تو چشمام و دیگه پاهام وزنمو تحمل نکرد و روی زمین زانو زدم و هق هق شروع کردم گریه کردن ... خدایا این چه آتیشی بود به جونم انداختی ... من چم شده بود ... اینجام قیاس دست از سرم بر نداشت .. محمدم گونمو چند بار بوسیده بود ولی این کجا و اون کجا .. خدایا چرا قلبم اینجوری میزد ... باورم نمیشد .. یعنی مجد ... برای یه لحظه عصبانی شدم ... چطور بهش اجازه دادم ولی بعد از درون یکی بهم نهیب میزد مطمئنی عصبانی هستی ؟؟؟ ....گریم شدت گرفت چرا من دوست داشتم این بوسرو .. چرا دوست داشتم تکرار میشد ..
اینکه اونشب چه بر من گذشت بماند ... اینکه میتونستم بازم با مجد روبروشم یا نه رو نمیدونستم فقط این رو میدونستم من بین دوتا احساس گیر کرده بودم ... تمام مدت به این فکر میکردم که نجابتم لکه دار شده ولی ته تهش میدونستم خدا از ته دل من و اینکه این بوسه برام یه خاطره ی خوبه خبر داره ... اونشب با خودم به این نتیجه رسیدم مجد اونقدر برام عزیز هست که تا ته دنیا با همین یه مهری که رو گونم گذاشت به پاش بشینم ... ولی اینکه واقعا مجد لیاقتشو داشت ؟؟؟؟ یا نه .. این چیزی بود که باید میسپردم به زمان ... وامیدوار بودم خدا خودش هوامو داشته باشه...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!