ارسالها: 1626
#11
Posted: 3 Jun 2012 11:19
قسمت نهم
ساعت از چهار بعد از ظهر هم گذشته بود اما هنوز از اتاقش بیرون نیومده بود. حتی وقتی برای نهار صداش کردم جوابمو هم نداد. منم به خیال این که قهره دیگه سعی نکردم ببینم در چه حاله. یه نگاه به ساعت انداختم. هر لحظه ممکن بود همسایه مون که من حتی فراموش کردم اسمشون رو بپرسم، سر برسن، اما هنوز از پریا خبری نبود.
رفتم جلوی در اتاقش. یکم مکث کردم و بعد چند تقه به در زدم. بلند گفتن اسمش یه جورایی سخت بود. یه خورده با خودم کلنجار رفتم تا بتونم صداش کنم.
"خانم صالح..."
بی اراده تو دهنم چرخید. دوباره سعی کردم. اول آروم گفتم اما بعد که گفتنش راحت شد دوباره بلند صداش کردم.
"پریا.....پریا....پریا چرا جواب نمی دی؟"
یه دفعه ای در باز شد. با غضب با اون چشمای درشت آبی-سبز رنگش تو چشمام زُل زد.
"کیشمیش دُم داره."
با خونسردی یه لبخند کج گفتم:
"تو هم دُم درآووردی؟"
بعد وانمود کردم که دارم پشتش رو نگاه می کنم تا دنبال دُمش بگردم. در همون حال هم گفتم:
"قیافه ات دیدنی شده."
با اخم گفت:
"چشم چرونم که هستی!"
با این حرفش لبخند رو لبام خشکید ابرو هام رفت تو هم. لبخند زد و صورتش رو آوورد جلو.
"حالا قیافه تو دیدنی تر شده."
بعد با یه خنده ریز از کنارم گذشت. دنبالش به راه افتادم خواستم حرفی بزنم که زنگ در مانعم شد. با نگرانی برگشت سمتم.
"چایی درست کردی؟"
سرمو تکون دادم. دوباره گفت:
"میوه داریم؟"
"آره بابا. اون موقع که شما پادشاه چهلم رو خواب می دیدید بنده رفتم خریدم. شیرینی هم گرفتم."
یه لبخند رو لبش بود که می دونستم از روی قدر شناسیه.
"آفرین پسر کاری!...بیا در رو باز کنیم."
از اونجایی که باید در رو باز می کردیم نتونستم جوابی بهش بدم فقط زیر لب گفتم:
"یکی طلبت!"
آروم گفت:
"یک، یک مساوی. چون تقصیر تو بود که پام له شد."
دیگه نمی تونستم جوابش رو بدم چون دستگیره در رو فشار دادم و در باز شده بود.
**********
وقتی حرص می خورد خوشم میومد. مخصوصاً الان که دیگه نمی تونست جواب منو بده. وقتی در باز شد اشاره کردم که لبخند بزنه. اول خانم و بعد آقایی که یه دختر بچه که شاید دَه ماهش بود، جلوی در ظاهر شدند. همگی به هم سلام، و هم دیگه رو به هم معرفی کردیم. اسمشون ملیحه و رضا عبدی بود. من محمد کسری رو و او من رو به اونا معرفی کرد. که اونا از این کار ما خوششون اومده بود.
تعارفشون کردیم قسمت پذیرایی که با پله ای از هال جدا می شد. متوجه شدم که من اصلاً اون قسمت خونه رو تمیز نکرده بودم و این کار محمد کسری بود که حالا همه چیز برق می زد. یه نگاه از روی تشکر بهش انداختم اما حواسش به آقا رضا بود. عذرخواهی کردم تا برای پذیرایی ازشون جدا شم.
رفتم آشپزخونه. دیدم همه چیز حاضر و آماده از پیش دستی ها و ظرف میوه و شیرینی تا سینی فنجون ها، برای چایی که روی کتری بود، آماده است. خواستم پیش دستی ها رو ببرم که چشمم به لیستی که با چسب به در یخچال زده شده بود، خورد. دست بردم زیرش و اونو از در یخچال جدا کردم. در همون لحظه هم محمد کسری با یه لبخند وارد آشپزخونه شد. برگه رو رو هوا تکون دادم. آشپزخونه به پذیرایی دید نداشت و این خیلی خوب بود.
"این چیه؟"
دستش رو برد سمت پیش دستی ها.
"خودت گفتی پولشو می دی، این لیست خرید هاست و همینطور کارایی که کردم. جمع کلش رو نوشتم باید نصفش رو بدی...ظرف میوه رو بردار بیا."
و قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم از آشپزخونه رفت بیرون. نگاه به لیست انداختم. هر قلم جنسی که خریده بود، با قیمتاشون رو نوشته بود. انتهای لیست از همه حرص دَربیارتر بود. هزینه جارو کردن پذیرایی، هزینه گردگیری پذیرایی، هزینه ششستن میوه ها، هزینه چیدن میوه و شیرینی. دوباره وارد آشپزخونه شد. ظرف میوه رو با خنده برداشت.
"هنوز از شوک بیرون نیومدی؟"
"حداقل مهربونی به خرج دادی هزینه چیدن میوه و شیرینی رو با هم حساب کردی."
فقط خندید و از آشپزخونه بیرون رفت. برگه رو با حرص کوبوندم روی میز و ظرف شیرینی رو برداشتم. سعی کردم لبخند بزنم. وقتی رسیدم به پذیرایی محمد کسری داشت می نشست روی مبل رو به روی خانواده عبدی. ظرف شیرینی رو گرفتم جلوش.
"اینم تعارف کن محمد."
از دستم گرفت و با حیرت تماشام کرد. در حالی که با شادی لبخند می زدم کنار ملیحه خانم نشستم. می دونم باهات چیکار کنم آقا محمد کسری خان!!
"خیلی خوش اومدین. دوست دارم باهم بیشتر در ارتباط باشیم."
با لبخندی گفت:
"خیلی مهربونی پریا جون...خوشحالم که همسایه خوبی مثل شما نصیب ما شد."
محمد کسری با اکراه ظرف شیرینی رو جلوی من هم گرفت. اشاره کردم که میل ندارم در همون لحظه آقا رضا خطاب به محمد کسری گفت:
"ببخشید زحمتتون دادیم."
محمد کسری راست ایستاد و خواست جواب بده که من پیش دستی کردم و گفتم:
"این حرفا چیه؟خیلی خوب کاری کردید...اتفاقاً محمد کسری هم یکم کاری شد."
با حرفم آقا رضا خنده ای کرد و سری تکون داد.
"نفرمایید خانم!"
محمد کسری برای خودش شیرینی برداشت و درون پیش دستی گذاشت و کنار آقا را نشست.
"ای آقا رضا این دوره زمونه هرچی برای خانوم ها کار کنی بازم می گن کمه."
منتظر همین حرف بودم. با لبخن حرفش رو تأیید کردم.
"درسته آقا رضا. محمد خیلی زحمت می کشه. این پذیرایی رو می بینید؟ من حتی فرصت نکردم اینجا رو تمیز و مرتب کنم، اما وقتی اومدم اینجا رو دیدم حیرت کردم. با خودم فکر کردم، وقتی یه نفر هست که تمام کارای منو می کنه چه احتیاجی به کارگر؟!"
محمد که معلوم بود حسابی حرصش دراومده گفت:
"اصلاً خوبی به شما نیومده."
لبخند زدم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#12
Posted: 3 Jun 2012 11:20
"پس خوبی نکن...مجبور نیستی."
بعد صورتمو چرخوندم سمت ملیحه که داشت با لبخند منو تماشا می کرد. سرشو آروم آوورد جلو. محمد کسری و رضا هم با هم مشغول صحبت شدند.
"چند وقته ازدواج کردید که انقدر با هم دشمنید؟"
لبخند زدم من که نمی خواستم پیش اینا بده بشم. البته دلم می خواست جواب اصلی رو بگم که "انقدر دشمنیم که دلمون می خواد سر به تن طرفمون نباشه!" اما به جاش جواب دادم.
"نه عزیزم اینا دشمنی نیست، شوخیه، هر دومون هم این موضوع رو می دونیم."
یه دفعه ای پرسید:
"از عروسیتون عکس ندارید؟"
پیش خودم گفتم وای این چقدر فوضوله. اون از اون که خودش خودش رو دعوت کرد اینم از این که حالا از من عکس عروسی می خواد. حالا تو این هیری ویری عکس عروسی از کجا بیارم؟ لبخند نیمه ای زدم. چشمم که به محمد کسری افتاد که داشت ما رو نگاه می کرد و مثلاً به حرفای رضا گوش می داد. گفتم:
"عکس؟...خب...عکسامون شهرستانه...با خودمون نیاوردیم."
با تعجب بچهرو که تو بغلش بود جا به جا کرد.
"إ؟ مگه میشه؟ آخه چرا؟ حداقل باید یه دونه از عکستون که می بود!"
برای فرار از جواب دادن بچه رو بهونه کردم. دست بردم جلو و بچه رو از بغلش کشیدم بیرون. در حالی که اون رو تکون تکون می دادم و سرمو برای بچه تکون میدادم گفتم:
"اسم این خانم خشگله چیه؟...وای خدا لُپاشو! چند وقتشه؟"
و بوسه ای کوچولو روی صورتش گذاشتم. ملیحه که بحث رو فراموش کرده بود گفت:
"کوچیکه شماست، اسمش دیناست. ماه دیگه یک سالش میشه"
از این که سنش رو تقریباً نزدیک حدس زده بودم خوش اومد. دینا رو تو آغوشم طوری جا به جا کردم که روش به سمت آقایون بود. گفتم"
"زنده باشه. محمد دینا رو دیدی؟"
نمی دونم چرا اما نتونستم جلوی خودم رو بگیرم که این حرف رو نزنم. من تقریباً نیمی از عمرم رو کنار بچه هایی به این سن بودم اما هنوز اشتیاقی که برای در آغوش کشیدنشون داشتم سیری ناپذیر بود و دوست داشتم در اون لحظه یه نفر در این حس با من شریک باشه. اما نمی دونم چرا محمد کسری رو انتخاب کردم. شاید به خاطر اینکه نقشمون رو جلوی مهمونامون خوب ایفا کنیم.
***********
در حال صحبت با آقا را بودم، و بعد از اینکه دیدم پریا چطور قضیه عکس رو پیچوند دیگه حواسم ازش پرت شده بود که یه دفعه ای با یه صدای مشتاق که ازش بعید بود، خطاب به من گفت:
"محمد دینا رو دیدی؟"
با تعجب برگشتم سمتش اما بعد سعی کردم خودمو جمع و جور کنم.
"دینا خانم جا سوئیچی نبود که ندیده باشمش! قبل از شما با این شخصیت بسیار مهم هم آشنا شدم.(به سر شونه ام که دینا کوچولو تگرگی زده بود،که البته تمیز شده و فقط نَم داشت، اشاره کردم) تازه به بنده امضا هم دادن."
از حرفم آقا رضا و ملیحه خانم خندیدن. پریا یه نگاه به لباسم انداخت بعد درحالی که دینا رو بر می گردوند تا ببوسش گفت:
"خوشم اومد دینا خانم خوب می دونی چه کاری رو باید کجا انجام بدی."
این همون پریایی بود که من می شناختم، نه اون کسی که با یه حالت غیر عادی از من خواست که دینا رو ببینم. منم به حرفش لبخندی زدم اما بقیه خندیدن. آقا رضا گفت:
"شرمنده ها! لباس ست شده شما با خانمتون رو خراب کرد."
لبخند زدم.
"فدای سرش مسئله ای نیست!"
بعد شروع کردیم به صحبت های متفرقه که معمولاً آقایون انجام می دن. یعنی اقتصاد و سیاست و از این جور چیزا و از اونجایی که رشته من مدیریت بازرگانی بود، اطلاعاتی هم در مورد وضعیت اقتصادی داشتم تا جلوی آقای رضا عبدی کارشناس مسائل اقتصاد کم نیارم! در حین حرفامون هم حواس به پریا و ملیحه خانم هم بود. ملیحه خانم سوالایی می پرسید و بعضی هاش رو جواب می گرفت و بعضی ها رو نه. چرا که پریا اونو می پیچوند.
دینا هنوز در بغل پریا بود و بر خلاف زمانی که من بغلش کردم و اربده از خودش دَر داد، آروم در آغوش پریا جا خوش کرده بود یا دستش رو تا مُچ می کرد تو دهنش یا به میوه های درسته ای که پریا می گرف جلوش چنگ می انداخت و با دو تا دندون کوچولوش سعی داشت اونا رو گاز بزنه.
تقریباً دو ساعتی نشستند و در این مدت نه من نه پریا سعی نکردیم زیاد سر به سر هم بذاریم. انگار هر دو دوست داشتم پیش مهمونامون به بهترین نحو با هم برخورد کنیم. واقعاً از مصاحبت با خانواده عبدی لذت بردیم. من اینو تو گاه پریا زمانی که در حال بدرقه اونا بودیم دیدم.
بعد از رفتن اونا پریا در حالی که ظروف رو جمع آوری می کرد گفت:
"آقا محمد کسری بنده هم الان دارم این ظرفا رو جمع و جور می کنم. حتی هال رو هم من تمیز و مرتب کرده بودم. پس بیام یه لیست بنویسم که هزینه این دو تا توش باشه؟"
بدون نگاه کردن بهش ظرف سنگین میوه ای که دستش بود رو گرفتم.
"اون فقط محظ خنده بود. نه چیز دیگه."
و روم رو برگردوندم. داشتم می رفتم که یه چیزی محکم خورد وسط کمرم.
برگشتم دیدم یه سیب از کنار پام قِل خورد. با تعجب به پریا که لبخندی رو لباش بود نگاه کردم.
"این فقط محظ خنده بود. نه چیز دیگه."
و در حالی که با ظروف پیش دستی از کنار من می گذشت گفت:
"اونجا فقط تو خندیدی، اینجا فقط من خندیدم. پس یِر به یِر شدیم."
شیطونه می گه همچین این ظرف میوه رو تو سرش بکوبم نتونه از جاش بلند بشه! گفتم:
"اگر حرفی نمی زنم فکر نکن که بی زبونم."
رفتم تو آشپزخونه. داشت ظرفا رو می شست.
"تو از اینجا تا سر کوچه زبون داری، من به خودم همچین اجازه ای نمی دم که فکر کنم تو زبون نداری. اون موقعی که من همچین فکری بکنم بدون آخر دنیاست."
ای خدا آخر عاقبت منو با این عجوبه حاضر جواب بخیر کن.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#13
Posted: 3 Jun 2012 11:20
قسمت دهم
داشتم کتاب های درسیم رو تو دستم جا به جا می کردم و همونطور هم با عجله می رفتم سمت در دانشگاه. صبح از پریا خبری نبود. منم بی سر صدا از خونه زدم بیرون که اگر خواب بود متوجه خروج من نشد. وارد دانشگاه که شدم با یکی دو تا از بچه ها سلام و احوالپرسی کردم و بعد به سمت جای همیشگیمون رفتم. کناره ساختمان دانشگاه فقط کیارش و مسعود بودند. کیارش از دور که منو دید برام دست تکون داد. مسعود هم که پشتش به من بود با کار کیارش برگشت منو نگاه کرد و لبخند زد. رسیدم بهشون.
"آقا کسری باز زیر آبی رفتی که!"
کنار مسعود ایستادم و کتابا رو ریختم تو بغلش گفتم.
"بیا اینم اون چیزایی که می خواستی. تا اونجایی که علامت زدم بنویس تا فردا برام بیار لازم دارم شدید."
مسعود با یه صدای از حال رفته گفت:
"محمد فقط تویی که به حال من می رسی هرچی به اون قباد گفتم برام بیاره گفت کتاب ها سنگینه نمی تونم بکشم با خودم بیارم."
سری تکون دادم و لبخند زدم. برگشتم سمت کیارش.
"چی داشتی مینالیدی؟"
کیارش ابرو بالا انداخت به پشت سرم اشاره کرد. نیم چرخی زدم و دوباره برگشتم سمتش و شونه هام رو بالا انداختم.
"اونا می خوان به من آمار بدن تو چرا انقدر خوشحالی؟"
قیافه شو مظلوم کرد.
"آخه باحالن!"
بعد پَقی زد زیر خنده. مسعود با لبخند سری تکون داد و من هم پوزخندی زدم.
"بشین تا بیام."
برگشتم سمت دوتا از دخترای هم رشته ایمون که رو به روی ما روی نیمکت نشسته بودن و هی قر و قمیش میومدن که با دیدن من خنده هاشون ریز شد. رسیدم بهشون.
"سلام خانم ها!"
یکیشون گفت:
"سلام آقای ستوده."
اون یکی فقط نگاه می کرد. گفتم:
"می خواین شماره هاتون رو بگیرم؟"
اونی که جواب سلامم رو داده بود گفت:
"فکر خوبیه!"
شماره اش رو روی تکه کاغذی نوشت داد دستم. دیدم اون یکی فقط می خنده و نگاه می کنه بهش گفتم.
"شما چی؟"
با پرویی گفت:
"هر وقت خواستم خودم میام شماره تو می گیرم."
لبخند زدم.
"کار خوبی می کنی."
تو دلم گفتم"آررره منم دادم." برگشتم سمت بچه ها. سر اه، جلوی چشم دخترا شماره رو مچاله کردم انداختم تو سطل زباله. برگشتم با یه پوزخند به صاحب شماره نگاه کردم که حسابی کنف شده بود. با ناراحتی از روی نیمکت بلند شدن و راهشون رو به جلوی ساختمان در پیش گرفتن. به پسرا که رسیدم کیارش بلند شد زد روی شونه ام.
"خیلی خری! نمی خواستی شماره رو می دادی به من خب."
نشستم رو به روی مسعود روی زمین.
"هنوز دیر نشده برو کله تو بکن تو سطل زباله شماره رو بردار."
کیارش با حرص با پاش زد به کمرم.
"گمشو بابا زیادی حرف نزن...(مکث کرد.) بلند شید بریم پژمان از جلوی ساختمون اشاره می کنه."
سرک کشیدم دیدم پژمان و قباد کنار هم دارن برای ما دست تکون می دن. کیارش زود تر از ما کوله اش رو انداخت روی دوشش وراه افتاد. بلندشدم و به مسعود کمک کردم تا وسایلش و کتابایی که براش آورده بودم جمع کنه. گفتم:
"بعد از کلاس بمون با هم بریم. وسایلت زیاده تا خونه می رسونمت."
لبخندی زد.
"مزاحمت نمی شم با تاکسی می رم."
راه افتادیم.
"حالت چطوره؟"
کلاهش رو روی موهای کوتاهش مرتب کرد.
"خیلی بهترم. اما خب بالاخره اثراتی هم داره دیگه."
خندیدم.
"آره اثراتش رو دیدم. ماشالله هزار ماشالله چقدرم خانومه!"
لبخند زد سرشو انداخت پایین.
"اون که آره حرف نداره به خدا....اما از بچه ها فقط تو از مهناز خبر داری، نمی خوام...."
دستی زدم به شونه اش.
"نترس تا رابطه تون علنی نشه هیچکس خبر دار نمیشه.
داشتیم حرف می زدیم که دیدم پریا با دو سه تا از دوستاش که اون روز تو حمله آدامس چسبونی دست داشتن روی پله های ورودی ایستادن. در یه لحظه هر دومون همو دیدیم اما همزمان رومون رو به یه سمت دیگه برگردوندیم. نزدیک قباد و پژمان که رسیدیم، قباد بی مقدمه گفت:
"کسری خونه تو کی عوض کردی؟"
خشکم زد. با غضب یه نگاه به پژمان انداختم که با بی خبری شونه اشو بالا انداخت. کیارش با خنده گفت:
"إ؟...خونه رو عوض کردی آقا محمد؟....(خندید.) امشب به مناسبت خونه جدید میریم سر وقتش...کی پایه است؟"
اخم کردم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#14
Posted: 3 Jun 2012 11:20
"پژمان می گفت کیارش چتر باز حرفه ایه من باور نمی کردم. پسر جان امشب شام نداری بخوری چترت رو یه جای دیگه باز کن."
اونم فقط خندید. رو کردم به قباد.
"تو هم اول سلام کن بعد آمار ما رو بده...راستی تو از کجا فهمیدی؟"
قباد گفت:
اومدم جزوه بگیرم آقای هاشمی بد عنق گفت از اونجا رفتی."
سرمو تکون دادم.
"آهان."
یه نگاه به ساعتم انداختم.
"بریم دیگه الان کلاس شروع میشه..."
بقیه به راه افتادن. قباد که انگار دچار عذاب وجدان شده بود، کتاب ها رو کمک مسعود گرفت. کیارشم داشت براشون حرف می زد و همونطور هم از پله ها بالا می رفتن. پژمان و من هم راه افتادیم. گفت:
"چه خبر از خانم صالح."
حال و حوصله توضیح نداشتم.
"خبری نیست. همه چی در امن و امانه."
دیگه حرفی نزد که دیدم پریا با همون دختری که شماره اشو داد داره حرف می زنه. بعد پریا با یه حالت تأسف بار منو نگاه کرد و سرشو تکون داد. ای بخشکی شانس. حالا اگر شانس منه دختره می گه شماره رو با خوبی و خوشی گرفتم. دیگه نمی گه که انداختم دور چون خودش ضایع می شه. اصلاً بگه به اون چه ربطی داره که من چی کار می کنم. وبا عصبانیت تمام، کف پام رو کوبوندم به پله ها و وارد ساختمان شدم.
بعد از کلاس با بچه ها رفتیم تریا دانشگاه. امروز نوبت من بود خرج کنم. پنج تا لیوان چایی با بیسکوییت سفارش دادم. منتظر بودم که دیدم پریا و دوستاش هم اومدن دقیقاً یه میز جلو تر از ما نشستن. یعنی من وقتی می خواستم برم باید از کنارشون رد می شدم.
***********
با نغمه و الهه و شیدا، بعد از کلاس رفتیم تریا. فرزانه و مهوش هم رفتن کتابخونه قرار بود بعداً به ما بپیوندن! وقتی روی صندلیامون پشت میز تریا نشستیم تازه محمد کسری رو دیدم که یه پایی جلوی پیشخون ایستاده و انگار منتظر سفارششه. ازش حرص داشتم چون بازم یکی از دخترا رو چزونده بود. و از اونجایی هم که هر کسی باهاش دچار مشکل می شد میومد و به من می گفت تا من یه حال اساسی از محمد کسری بگیرم.
دیدم سینی چایی رو گرفت و با یه حالتی که انگار منو ندیده از کنار میز ما گذشت. می خواستم اول براش جفت پا بگیرم کله پا بشه بعد دیدم چایی ها ممکنه بریزه روی خودمون. رفت نشست پیش بقیه ارازل. طوری نشسته بود که نیم رخش به سمت ما و البته سر راه بود. الهه که بلند شد برای سفارش بره دستش رو کشیدم.
"بشین. من می رم."
و بدون این که منتظر جوابش باشم راه افتادم. چهار تا آب میوه سفارش دادم. طوری وانمود کردم که اصلاً حواسم به تو نیست که داری زیر چشمی منو می پایی. دارم برات محمد کسری. تا تو باشی دخترا رو اذیت نکنی.
سینی سفارشم رو که گرفتم، گذاشتمش روی پیشخون و در همه لیوانها رو برداشتم و فقط نی هاشون رو توی لیوان برگردوندم. سینی رو بلند کردم و خوشحال و شاد به میزمون نزدیک شدم. ططوری رفتم که محمد کسری در تیر رس من باشه. نزدیک که رسیدم.....
************
با کیارش در مورد پروژه ای که قرار بود با هم تحویل بدیم حرف می زدیم که یک دفعه ای صدای جیغ اومد. برگشتم که ببینم چی شده، دیدم چهار تا لیوان آب میوه است که داره میاد روی سرم. فقط وقت کردم چشمام رو ببندم....آب میوه پرتقالی و اناری بود که از سر و صورت و لباسام می چکید. چشمام رو باز کردم. نکته جالبش اینجا بود که فقط روی من ریخته شده بود. دیدم پریا، مثلاً با یه قیافه ای که پشیمونه اما سعی داره خودش رو از خنده کنترل کنه جلوی روم ایستاده.
وقتی با اون دختره دیدمش باید حدس می زدم که ممکنه هر بلایی سرم بیاد و باید بیشتر مراقب می بودم و از پریا دوری می کردم. دیگه شورش رو درآوورده بود.
************
داشتم زیر زیرکی می خندیدم که محمد کسری یواش از جاش بلند شد. قدش شاید پانزده، بیست سانتی از من بلند تر بود. برای یه لحظه خودمو در برابرش جوجه دیدم! یه نگاه به اطراف که همه توی تریا داشتن نگاش می کردن، انداخت. رفت سمت یکی از میزها و آب میوه ای که روی میز جلوی یکی از دانشجوهای پسر بود رو برداشت. درپوش لیوان به همراه نی اش رو باز کرد و گذاشت روی میز. فهمیدم چه نقشه ای داره. تلافی!
یه قدم رفتم عقب. اون یه قدم اومد جلو. دوباره یه قدم رفتم عقب. اون یه قدم اومد جلو. طاقت نیووردم.
"حق نداری این کار رو بکنی!"
و هم زمان یه قدم رفتم عقب. دستشو آوورد بالا. هر لحظه منتظر بودم از آب میوه خیس بشم که......
***********
دستمو که بالا آووردم قیافه اش رفت توی هم. خنده ام گرفت. پوزخند صدا داری زدم و آب میوه رو سر کشیدم. لیوان خالی رو گذاشتم روی میز کناریم. با لبخندی پیروز مندانه گفتم:
"بچه رو چه بزنی، چه بترسونی! جفتش یه کار رو انجام میده."
برگشتم سمت بقیه که داشتن با خنده، تشویق، حیرت منو تماشا می کردن. بهشون اشاره کردم که بریم. وقتی درحال خرج بودیم برگشت به قیافه عصبانی پریا نگاه کردم. اینبار واقعاً قیافه ی دیدنی داشت.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#15
Posted: 3 Jun 2012 11:21
قسمت دوازدهم
ساعت از یک هم گذشته بود که تازه رسیدم خونه. برای اینکه بچه ها گیر ندن که بیان خونه جدیده من مجبور شدم برای دادن مثلاً سور ببرمشون رشتوران که حسابی هم خرج گذاشتن روی دستم. خلاصه به خونه تاریک نگاه کردم به خیال اینکه پریا توی اتاقش خوابه پاورچین پاورچین رفتم تو آشپزخونه تا کمی آب بخورم و بعد برم برای خواب. وقتی چراغ هالوژن اُپن رو روشن کردم نزدیک بود سکته بزنم. پریا با یه لیوان شیر پشت میز آشپزخونه، در حالی که دست چپش زیر چونه اش بود به من نگاه می کرد. در حالی که می رفتم سمت یخچال گفتم:
"چرا اینجوری تو تاریکی نشستی؟...قلبم واستاد!"
لیوان شیر رو برداشت و سر کشید.
"بهتر!"
پارچ آب رو برداشتم.
"ممنون از اینکه انقدر به من لطف دارید!"
پارچ آب رو سر کشیدم و دوباره گذاشتمش توی یخچال. در یخچال رو هم بستم و قصد رفتن کردم. می دونم که همه دخترا و خانمها به این یه مورد حساسیت دارن. منم از قصد این کار رو کردم تا مطمئن بشم که اونم با بقیه فرقی نداره.
وقتی شروع کرد به حرف زدن، من جلوی در آشپزخونه ایستاده بودم و با با خوشحالی لبام رو جمع کردم و چشمام رو هم بستم. اما حرف دیگه ای زد و نا امیدم کرد.
"بیا بشین باید با هم حرف بزنیم."
با دمقی برگشتم سمتش.
"چه حرفی؟"
و رو به روش پشت میز نشستم. چشماش از خواب سنگین شده و یه جورایی بامزه اش کرده بود. بدون توجه به کار من گفت:
"ببین باید چند تا قانون برای خودمون بذاریم، اینطوری هم تو راحت تری هم من."
سرمو تکون دادم. اون با بی میلی ادامه داد:
"اول اینکه باید هر دومون برنامه کاری که در طول هفته داریم بنویسیم."
سرمو به علامت تأیید تکون دادم. گفت:
"من دوست دارم توی خونه راحت باشم منظورم بدون روسری و لباس های گرم و آستین بلنده! پس بهتره چشمات رو درویش کنی!"
دوباره سرمو تکون دادم. واقعا برام مهم نبود که می خواد چطوری توی خونه بگرده. با عصبانیت گفت:
"زبونتو اونجا که رفته بودی جا گذاشتی؟...حاضری کله سه من و نیمی رو تکون بدی اما زبون دو مثقالی رو نه؟"
سرمو تکیه دادم به دستم و وانمود کردم که نشنیدم چی گفت:
"داشتی می گفتی؟"
یه خورده چپ چپ نگام کرد دوباره شروع کرد به حرف زدن.
"فعلاً همین، بقیه اش باشه تا هر وقت که برنامه کاری تو دیدم بهت می گم."
از جاش بلند شد بره که با تعجب گفتم:
"یک ساعته منو اینجا علاف کردی آخرش می گی بقیه اش بعداً؟"
داشت می رفت سمت در آشپزخونه.
"فکر کردم دیدم اگر الان بخوام بگم می ری برنامه تو عوض می کنی."
بعد برگشت سمتم.
"درضمن اون پارچ آب خودته، هر جور دوست داری می تونی باهاش بخوری."
و منو که داشتم هنوز به جای خالیش نگاه می کردم تنها گذاشت. منو مسخره می کنی پریا خانم؟ دارم برات. فقط صبر کن و ببین.
**********
ساعت از هشت گذشته بود که از اتاق اومدم بیرون. چون امروز کلاس نداشتم به خودم اجازه دادم که بیشتر بخوابم. داشتم از راهرو می گذشتم که دیدم در اتاق محمد کسری بازه. نگاهی گذرا کردم و رد شدم اما بعد دوباره برگشتم و با تعجب به اتاقش نگاه کردم که ای کاش این کار رو نمی کردم. تمام کتاب ها و جزواتش یه گوشه پخش و پلا بود. لباسها از روی زمین گرفته تا روی تخت و در کمد ولو بود. پاکتهای خالی تنقلاتی که خورده بود یا روی زمین کنار لباساش یا روی میز کنار لپتاپ روشن، که روی اسکرین سیور بود، ریخته بود. به خودم که اومدم دیدم وسط اتاق ایتادم و دارم با تعجب به اطراف نگاه می کنم. رفتم سمت لپتاپ و اون رو بستم. برگشتم که از اتاق بیام بیرون دیدم با یه حوله که به دور نیم تنه پایینش بود با بدن خیس از قطرات آب ایستاده و داره با یه لبخنده ژوکند منو نگاه می کنه. اگر می خواستم الان به عضلات تیکه ای بدنش خیره بشم و ضعف از خودم نشون بدم بعدش دیگه حسابم با کرام الکاتبین بود. با عصبانیت و حرص رفتم طرفش با صدای بلند گفتم:
"معلوم هست اینجا چه خبره؟ این چه وضعشه؟ انضباط نداری؟ فقط بلدی بیرون از خونه به ریخت و قیافه ات برسی که همه بگن "وای عجب پسری"؟ خبر ندارن چه آدم آلوده ای هستی؟....(یه نگاه با انزجار به سر تا پاش کردم.)مثل اینکه دوست داری خودت رو برای دیگران به نمایش بذاری! در خونه از اون سمته، می تونی بهتر این کار رو انجام بدی!"
نفس نفس می زدم و با خشم به قیافه ی بهت زده محمد کسری خیره بودم. به خودش حرکت داد تا حرف بزنه که دوباره گفتم:
"لازم نکرده حرف بزنی...برو اون ور می خوام رد شم."
و از روی عمد با دست کنارش زدم و رد شدم. عصبانی بودم. از دست خودم و از دست محمد کسری. خودم، چون با اجازه خودم رفتم توی اتاقش و اون مُچ منو گرفته بود. محمد کسری، چون هنوز نمی دونست تو خونه ای که یه دختر هم باهاش زندگی می کنه چطور باید رفتار کنه. درسته که گفتم می خوام تو خونه راحت باشم اما این دلیل نمیشه که اون نیمه لخت توی خونه بگرده! خواستم در یخچال رو باز کنم که دیدم یه برنامه به هم ریخته به در یخچال زده شده. اون رو جدا کردم و به نا مرتبیش نگاه کردم. برنامه از کلاس ها در طول هفته گرفته تا رفتن به کتابخونه و رستوران با دوستاش و خرید برای خودش توی اون نوشته شده بود. بعضی جاها نوشته ها رو خط خطی کرده بود و دوباره نوشته بود.
با حرص دوباره برگشتم توی اتاقش. در اتاق بسته بود. در زدم. چند دقیقه ای طول کشید که باعث شد دوباره در بزنم. که همزمان در باز شد و سر محمد کسری با موهای خیسش از لای در معلوم شد.
"چی یادت رفت بارم کنی که حالا دوباره برگشتی می خوای بهم بگی؟"
برگه ای رو که تو دستم بود آوردم بالا.
"این چیه؟"
با دیدن برگه خنده اش گرفت و سعی کرد خنده اش رو به سرفه ای بدل کنه. فهمیدم که این کارش فقط برای مسخره کردن من بوده. در اتاق رو نیمه باز گذاشت و برگشت تو اتاق.
"خودت گفتی برنامه کار هفتگیمو بهت بدم."
صداش هنوز ته خنده ای داشت. با تشر گفتم:
"محمد مسخره بازیتو کم کن که اصلاً حوصله ندارم."
انگار که سرشو داخل کمد کرده باشه صداش بم شد.
"مسخره بازی نیست، تمام کاری که من در طول هفته انجام میدم هموناست که نوشتم."
در رو بار کردم و رفتم توی اتاق داشت دکمه پیراهن آبی لاجوردیش که تنش بود می بست.
"فقط روزایی که کلاس داری و ساعتاش یا وقتی که ممکنه بری سر کار رو منظورم بود. نه این که...(به برگه نگاه کردم.) نه اینکه از ده شب تا یک یا دو ممکنه با دوستام برم مهمونی یا رستوران!!(برگه رو در هوا تکون دادم.) این چیزا چرته."
و بعد برگه رو پرت کردم سمتش که داشت لپتاپش رو داخل کیفش می ذاشت. برگه رو از روی زمین برداشت و با بی تفاوتی اون رو تا کرد و داخل کیفش گذاشت. کیف رو برداشت و اومد سمتم.
"برو بیرون باید برم می خوام در اتاقم رو قفل کنم تا دوباره کسی بی اجازه وارد نشه."
چشمام رو ریز کردم.
"مطمئن باش برای بار دوم پام رو تو این..."
با لبخند و بی تحملی سرشو تکون داد.
"محظ اطلاع باید بگم که الان تو برای بار دوم اومدی توی اتاق من."
با حرص نگاش کردم و نفسم رو از بینیم دادم بیرون. بدون حرف دیگه ای برگشتم و از اتاق رفتم بیرون.
***********
پریا مستقیم از اتاق به سمت آشپزخونه رفت. منم رفتم سمت در خونه. پوزخندی زدم و گفتم:
"تُپُلی من برای ظهر نمیام منتظر من نباشی!"
و از خونه زدم بیرون و صدای جیغش که از عصبانیت با دهن بسته کشید شنیدم. با خنده از پله ها و به سمت پارکینگ سرازیر شدم. درسته که بهش می گفتم تُپُل اما اون قدر ها هم چاق و زشت نبود، فقط یکم تو پُر بود که به نظرم یکم .... فکر نمی کردم یه روز همچین حرفی در مورد پریا صالح بزنم اما به نظرم اندامش سکسی هم بود. سرمو تکون دادم و سعی کردم به این چیزا فکر نکنم.به هر حال در همون حال داشتم به خودم آفرین می گفتم و بشکن می زدم. از همون موقعی که پارچ آب خودش رو مثلاً از روی مرتبی، یا شاید هم از روی حرص،نمی دونم، جدا کرده بود، فهمیدم که روی مرتبی حساسه. فکر نمی کردم نقشه ام اینطور باحال بگیره. اما از اینکه به من توجه نکرد حالم گرفته شد که البته زیاد مهم هم نبود.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#16
Posted: 3 Jun 2012 11:21
قسمت سیزدهم
امروز جمعه است. یک ماه از وقتی که اومدیم به این خونه می گذره. تمام جنگ و دعوا هامون رو گذاشتیم کنار، دیگه کاری به کار هم نداریم. وقتی هم همو می بینیم در حد سلام و خداحافظ با هم برخورد داریم. اوایل فکر می کردم با این کار می تونم هر روز باهاش دعوا کنم و تا یکم از عقده هام خالی بشه اما بعد کم کم به این نتیجه رسیدم که فقط خودم و اون رو خسته می کنم. امروز صبح زود از خونه رفت بیرون فکر کنم با دوستاش رفتن کوه. نزدیک ظهر هم که نغمه تماس گرفت و دوباره لب به پند من باز کرد. تنها کاری که من انجام دادم گوش کردن بود.
"پریا دیوونه شدی، عقل از سرت پریده...داری خودت رو خریت می زنی که آخرش چی بشه؟ بدبخت بشی؟ تمام آینده ات رو تباه کنی؟ می دونی اگر کسی فقط توی دانشگاه بفهمه تو اون با هم همخونه شدید چه فکرا که نمی کنن؟ هیچ کس نمی گه تقصیره پسره است، همه می گن مقصر دختره که خودش رو ساده انداخت توی هچل...."
همین جور به حرفاش ادامه می داد و منم بی خیال در حال درست کردن الویه برای نهارم بودم به این فکر می کردم که شاید باید به نغمه بگم که واقعاً دلیلم چی بود که این کار رو کردم. اما بعد پشیمون می شدم. حرفاش که تموم شد بهشر گفتم:
"ظهر میای اینجا؟"
یکم مکث کرد در حالی که نفس عمیقی می کشید گفت:
"به حرفام گوش نمی دادی نه؟"
گفتم:
"چرا گوش می دادم... "
به تندی گفت:
"نه نمی دادی، نمی فهمی داری با این کار زندگیت رو خراب می کنی. منم نمی تونم ظهر بیام. مهمون داریم."
با بی حوصلگی یکم حرف زدم و بعد خداحافظی کردم. الویه رو داخل یخچال گذاشتم تا خنک بشه خودمم رفتم تا یه دوش بگیرم. واقعا خودمم هم نمی دونستم این بازی که شروع کردم کجا می خوام تموم کنم. اوایل به خودم قبولونده بودم که من فقط برای پس انداز پول بیشتر دارم این کار رو می کنم. اما بعد احساس کردم نیاز به انتقام دارم. اما حالا فکر می کنم به تنها چیزی که نیاز دارم آرامشه. چه فکری چه جسمی. وقتی رفتم زیر قطرات آب یاد خاطراتم افتادم. با کلافگی سعی کردم اونها رو عقب بزنم و به چیزی فکر نکنم به اینکه من....صدای ضربه های پی در پی به در خونه رو احساس کردم. شیر آب رو بستم تا بهتر بشنوم. اول فکر کردم خیالاتی شدم اما بعد دوباره صدای در و زنگ با هم اومد. سریع حوله تنیم رو پوشیدم و کلاهش رو انداختم سرم. اگر محمد کسری بود که خودش کلید داشت. از چشمی در نگاه کردم. دیدم ملیحه است. در رو نیمه باز کردم. خیلی پریشون بود.
"خدا رو شکر خونه اید! پریا جان میشه تا غروب دینا رو نگه دارید."
از حالتش حدس زدم اتفاقی افتاده.
"چیزی شده چرا انقدر نگرانی؟"
بچه رو تو بغلش جا به جا کرد. یه دفعه ای بغضش ترکید.
"آقا رضا تصادف کرده از بیمارستان زنگ زدن. نمی تونم برم خونه مادرمینا تا دینا رو بذارم پیششون آخه راهم دور میشه."
بچه رو از بغلش گرفتم.
"بدش به من...برو خیالت از بابت دینا هم راحت باشه...محمد خونه نیست تا شب هم نمیاد وگرنه می گفتم باهات بیاد."
کیف وسایل دینا رو گذاشت توی خونه یه نگاه به من کرد.
"دستت درد نکنه ببخشید اذیتت کردم انگار حمام بودی."
پریدم وسط حرفش.
"مهم نیست...برو دیگه."
رفت سمت پله ها با حول گفت:
"اگر خواست بخوابه توی اتاق خواب نبرش وقتی بیدار بشه می ترسه."
از پله ها رفت پایین. صداش کردم.
"پول داری؟"
سرشو تکون داد و بدون حرف دیگه ای از پله ها سرازیر شد. در خونه رو بستم به دینا که توی آغوشم با دندونیش که تو دستش بود بازی می کرد و اون رو گاز می گرفت نگاه کردم. با دیدن من خنده ای کرد که دو تا دندون کوچولوش اومد بیرون. لبخندی زدم.
"کاش همیشه آدم بچه می موند."
سری تکون دادم که با حرکتم موهای خیسم حرکت کرد و آروم خورد توی صورت دینا. اونم انگار خوشش اومده بود دندونیش رو ول کرد و چنگ انداخت به موهای من.
"آی آی آی....چی کار می کنی شیطون؟"
شروع کرد خندیدن و دستاش خیسش رو به هم زدن. با هم رفتیم توی اتاق خوابوندمش روی تخت تا خودم لباس هام رو بپوشم. با شکلک و ادا اصول هایی که از خودم در آووردم تا بالاخره لباس پوشیدم و موهام رو خشک کردم و ریختم دورم تا خشک بشه. یه لباس آستین سه ربع یقه گرد به رنگ لیمویی که هفته پیش خریده بودم با یه شلوار دامنی سفید تنم کردم. دینا هم مدام دست می زد یا پاهاش رو می گرفت تا بکنه تو دهنش. یه خورده باهاش روی تخت بازی کردم. وقتی حسابی خندید و خسته شد اومدیم بیرون. معلوم بود گرسنه اش شده. همونجور که تو بغلم بود رفتم توی آشپزخونه و شروع کردم براش فرنی درست کردن. خوشحال بودم که توی همچین روزی که داشتم از غصه دق می کردم این بچه شیرین در کنارم بود تا تمام فکر و خیالات از سرم دور بمونه. مدام براش حرف می زدم و می گفتم بَه بَه، که اونم پشت سر من مدام تکرار می کرد و به فرنی درون ظرف چشم دوخته بود. حاظر که شد داخل بشقاب ریختم تا خنک بشه. آروم آروم شروع کردم به قاشق چایخوری بهش فرنی دادن. یک ثانیه که دیر می شد با صدای بلند می گفت بَه بَه منم با خنده وقتی قاشق رو می ذاشتم دهنش ساکت می شد. وقتی غذاش رو خورد شروع کرد خمیازه کشیدن. تقریباً از ظهر گذشته بود ساعت نزدیک دو بود و من فکر نمی کردم با وجود دینا انقدر زود بگذره. داشتم ظرفا رو جمع می کردم تا برم دینا رو بخوابونم که صدای چرخیدن کلید توی قفل اومد. برگشتم که در باز شد و محمد کسری اومد توی خونه. با دیدنم سلامی کرد. جوابش رو دادم و دینا رو توی بغلم گرفتم. داشت می رفت که ایستاد و برگشت.
"این چیه دیگه؟"
از آشپزخونه اومدم بیرون.
"تا حالا بچه ندیدی؟"
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#17
Posted: 3 Jun 2012 11:22
دینا رو طوری توی بغلم خوابوندم که راحت بتونه بخوابه. محمد کسری خندید.
"می دونم بچه چیه منظورم اینه که اون اینجا چیکار می کنه؟"
با بی حوصلگی گفتم:
"آهان پس فهمیدم که معنیه این چیه؟ میشه اون اینجا چیکار می کنه!..."
خواست حرفی بزنه که پریدم وسط حرفش.
"آقا رضا تصادف کرده ملیحه خانم هم ازم خواست دینا رو نگه دارم تا برگرده."
دلا شدم تا کیف وسایل دینا رو از جلوی در بردارم. اومد جلو خواست کیف رو از دستم بگیره که دستش رو گذاشت روی دستم انگار جریان برق بهم وصل کردن.
"بذار من بیارم...."
چند ثانیه ای از این برخورد هر دو مون ساکت شدیم و بهم دیگه خیره نگاه کردیم. نگاهش آروم اومد روی لبام اما بعد سرشو تکون داد و گفت:
"ببرم توی اتاقت؟"
و جلو تر از من راه افتاد. من که هنوز توی شُک بودم به خودم تکونی دادم و تو دلم گفتم"نه پریاً تو حق اینو نداری که بخوای به اون فکر کنی. .. نه." گلوم رو صاف کردم و گفتم:
"آره اما نمی خوام اونجا بخوابونمش...ملیحه خانم گفت یه جای باز بخوابونمش."
اون فقط سرشو تکون داد و بدون نگاه کردن به عقب کیف رو برد داخل اتاقم. گفتم:
"میشه یکی از بالش ها و پتوی خودش رو بیاری؟"
یکم مکث داشت. وقتی اومد پتو و بالش رو گذاشت روی کاناپه گفت:
"من میرم توی اتاق اگر کار داشتی صدام کن."
سرمو تکون دادم و اون یه نگاه دیگه به من کرد و رفت توی اتاقش اما در اتاق رو نبست. دینا توی آغوشم داشت چشماش رو می مالید. بعد خمیازه ای کشید. چشماش رو بست. شروع کردم تکون دادنش. با این کار دوباره خاطرات زمانی که در پرورشگاه بودم برام تداعی شد بی اختیار شروع کردم به خوندن لالایی، که اون زمان از یکی از مربی های پرورشگاه یاد گرفته بودم، کردم. صدام آروم بود و باعث شد چشمای دینا که مدام باز و بسته می شد بسته بشه و به خواب بره.
***********
وارد اتاق شدم. در رو نبستم که اگر یه وقتی کار داشت و صدام کرد صداش به خوبی برسه. داشتم به لحظه ای که دستامون با هم برخورد داشت و دیدن اون چشما از نزدیک و لبای خوشفرمش فکر می کردم، به این که چقدر رنگ روشن لباسش به رنگ طلایی موهاش میومد، و همزمان هم نشستم روی تخت. من هیچ وقت به هیچ دختری اینطوری نگاه نکرده بودم. شاید مثلاً برای تفریح اونم تو سال اول دانشگاه با یکی دو تا دوست شدم اما خدا وکیلی به هیچ کدومشون اینطور نگاه نکرده بودم. تو حال و هوای چشمای آبی پریا بودم که صدای آروم لالایی که انگار داشت برای دینا می خوند به گوشم رسید. بی اختیار از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت در. به چار چوب در تکیه دادم و به لالایی که می خوند گوش دادم. رفتم توی راهرو تا صدا بهتر بیاد. دیدم همونطور که دینا در آغوششه آروم تکونش می ده و با یه حالتی سرش رو روی دینا خم کرده بود که موهاش، که انگار نم داشت، از یه طرف روی شونه اش ریخته بود. مدام هم دور اتاق آروم می چرخید.
سوزنم شعاع خورشید و*
نَخَم رشته ی بارون
از حریر صبح روشن
می دوزم پیرهن الوون
واسه تو بچه ی شیطون
لالالالا لالالالا
پیشونیت آینه ی روشن
دوتا چشمات،دو تا شمعدون
مثه مهتاب توی ایوون
دیگه چشمات و بخوابون
لالالالا لالالالا
وقتی تموم شد آروم سرشو بلند کرد و به من که با سردر گمی نگاش می کردم نگاه کرد. یه چیزی توی چشماش می درخشید. سرشو برگردوند تا نتونم قطره اشکی که توی چشماش حلقه زده بود رو ببینم. نمی دونم چرا در اون لحظه احساس کردم که هر کاری می تونم بکنم که دوباره اون چشما اشک آلود نشن. اما بعد با به یاد آوردن رابطه قاراش میشمون سرمو تکون دادم و برگشتم توی اتاقم. سعی کردم فکر پریا رو از سرم بیرون کنم اما انگار یه جورایی داشت خودش رو توی سرم جا می داد.
(قدمعلی سرامی شاعر معاصر)
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#18
Posted: 3 Jun 2012 11:22
قسمت چهاردهم
کنار دینا که روی زمین خوابید، نشسته بودم و به کاناپه تکیه داده بودم. با دیدن اون چشمای بسته و دستای کوچولوی مشت شده، باز به یاد بچه های پرورشگاه افتادم. خاطراتی که هم برای شیرین بود هم تلخ. برای اینکه حواسم رو از اون دوران پرت کنم به دنبال محمد کسری گشتم. از اونجایی که توی هال نشسته بودم و به آشپزخونه دید داشتم، دیدم پشت میز آشپزخونه نشسته و ظرف الویه ای که من درست کرده بودم کنار دستشه. چون قبلاً دیده بودم چیزی زعایت نمی کنه، بلند شدم رفتم تو آشپزخونه تا ببینم که یک وقت قاشقش رو دوباره داخل ظرف نبره. از پشت سر دیدم برای خودش داخل بشقاب ریخته و یه قاشق سوایی هم گذاشته توی ظرف الویه. لبخندی از رضایت زدم و رفتم جلو.
"اجازه می گرفتی بد نبود ها!"
از شیر آب یه لیوان آب برداشتم و یکم خوردم. دیدم حرفی نزد. برای خودم ظرف برداشتم و رو به روش پشت میز نشستم.
"حداقل صدام می کردی با هم می خوردیم."
و شورع کردم برای خودم ریختن. بهم نگاه کرد. لقمه اش رو بلعید.
"دو ساعت دیگه غروبه، فکر کردم نهار خوردی!"
تکه نونی از سبد نون برداشتم.
"نه نخوردم. اونقدری که سرم به دینا گرم شد که فراموش کردم."
و لقمه رو توی دهنم جا دادم. فقط گفت"آهان!" و بعد هر دومون بدون حرف دیگه ای غذامون رو خوردیم. اون زود تر از من از جاش بلند شد و ظرف خودش رو توی سینک گذاشت می خواست بشوره که گفتم:
"بذار باشه با بقیه ظرفا می ذارمش توی ماشین ظرف شویی."
لبخند زد.
"بی خود نیست دخترای این دوره زمونه تنبلن!"
توی اون موقعیت اصلاً انتظار همچین حرفی رو نداشتم و فکر می کردم داره رابطه مون بهتر میشه. اما با حرفش لقمه توی گلوم گیر کرد. نگاش کردم.
**********
یه جوری نگام کرد که از حرف خودم پشیمون شدم. برای اینکه حرفم رو جبران کرده باشم گفتم:
"الویه ات خوشمزه شده بود. خیلی وقت بود که نخورده بودم."
اون با ناراحتی سرشو تکون داد. یکم این پا اون پا کردم که حرف دیگه ای بزنم اما بعد پشیمون شدم و از آشپزخونه خارج شدم. رفتم توی اتاقم و لپتاپم رو روشن کردم . الکی شروع کردم بهش ور رفتن. چند دقیقه بعد صدای جمع کردن وسایل و گذاشتنشون توی ماشین ظرف شویی اومد. ده دقیقه ای صبر کردم و بعد درحالی که لپتاپ رو می بستم از جام بلند شدم و به طرف هال به راه افتادم. دیدم دوباره نشسته بالا سر دینا و تکیه داده به کاناپه و داره نگاش می کنه. یه غمی توی چشماش بود که آدمو می گرفت. رفتم سمت آشپزخونه و در همون حال پرسیدم:
"چایی می خوری بریزم برات؟"
*********
از صدای محمد کسری از جا پریدم. برگشتم دیدم داره می ره تو آشپزخونه. روم رو برگردوندم سمت دینا. با صدای آرومی گفتم:
"نه، فقط برای خودت بریز، میل ندارم."
چند دقیقه بعد که گذشت. اومد آروم نشست روی کاناپه بالا سر من. برگشتم نگاش کردم که با یه لیوان چایی توی دستش به دینا نگاه می کرد. روم رو باز برگردوندم. فکر نمی کردم بیاد بشینه اینجا. یکم هم خوشحال شدم. زانوهام رو جمع کردم توی شکمم و دستام رو دور پام حلقه کردم. چونه ام رو گذاشتم روی زانو هام و به دینا، که جا به جا شد و بینیش رو کمی مالش داد و دوباره خوابید، چشم دوختم.
*********
از حالتی که نشسته بود دلم ضعف رفت. طوری شده بود که دلم می خواست دست بندازم دورش و از پشت بغلش کنم. اما خب نمی شد این کار رو کرد. خودم رو کنترل کردم. خواستم سوالی بپرسم که حداقل با حرف زدن این فکرای فانتزی از سرم بره بیرون. به خاطر همین پرسیدم:
"این بچه داری رو از کجا یاد گرفتی؟...طوری با دینا رفتار می کنی که انگار با دو، سه تا بچه سر و کار داشتی."
اولش ساکت بود. سرشو بلند کرد و نفس عمیقی کشید. چندبری دهنش رو باز و بسته کرد تا حرف بزنه اما انگار پشیمون می شد.
*********
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#19
Posted: 3 Jun 2012 11:23
با خودم در جدل بودم که بهش بگم یا نه؟ داشتم فکر می کردم که حداقل بخشی از حقیقت رو می گم تا جایی که قابل شنیدن باشه. اینطوری به خودم قبولوندم که حرف بزنم. اگر می خواستم وسطاش بی خیال نشم باید بدون وقفه حرف می زدم. پس شروع کردم.
"نمی دونم چرا می خوام که اینا رو بهت بگم. چیزایی که فقط نغمه و خانواده اش می دونن..."
نگاش کردم.
"قول بده کسی از این موضوع چیزی نفهمه."
اون که گیج شده بود سرشو تکون داد.
"قول می دم."
دوباره به دینا نگا کردم و ادامه دادم.
"وقتی چهار ساله بودم منو به پرورشگاه سپردن....(دوباره نگاش کردم که بهت زده به من خیره شده بود. لبخنده تلخی زدم.) فکر نکن چقدر خانواده بدبختی، یا چقدر پدر و مادر سنگدلی داشتم! نه اینطور نیست. هم پدر و مادر مهربون و دلسوزی داشتم، چون یه موقع هایی یه چیزای خوبی ازشون به یادم میاد اما اونقدرا هم واضح نیست، هم فامیلای پولدار و البته پول دوستی داشتم. شاید این خصلت دوست داشتن پول من هم به اونا رفته، خلاصه از وقتی یادم میاد با بچه های پرورشگاهی بزرگ شدم از اون شیرخوارش گرفته تا اون بچه ای که از من بزرگ تر بود. بعضی روزا ما بچه ها رو می بردن قسمت شیرخوارگاه و یکی یه بچه می ذاشتن توی بغلمون که ازش مراقبت کنیم..."
دینا تکون خورد و چشماش نیمه باز شد. بلند شدم و اون رو درآغوشم خوابوندم و آروم شروع به تکون دادنش کردم. ادامه دادم.
"البته اون موقع دیگه من بزرگ شده بودم و خوب و بد رو می تونستم تشخیص بدم. تا دوازده سالگی کارم درس خوندن و مراقبت از بچه ها بود. بزرگتر و عقلرس تر که شدم رفتم دنبال اطلاعاتی که شاید بدرد بخور باشه و بتونه منو به خانواده ام برسونه. تا اون زمان نمی دونستم که فامیلایی هم دارم...."
نفس عمیقی کشیدم.
"خلاصه اش می کنم. اونا رو پیدا کردم. یعنی تنها عمویی که داشتم رو پیدا کردم. توی تهران زندگی می کردن. رفتم شرکتش. فکر می کردم از دیدنم خوشحال میشه. فکر می کردم اونا منو گم کردن....فکر می کردم....هنوز پدر و مادرم زنده هستن....اما....شخصی که مثلاً عموم بود با بی رحمی تمام بهم گفت که چرا دنبالشون گشتم؟ چرا به شرکت رفتم؟ گفت پدرم با مادرم مردند و من دیگه هیچ حقی نسبت به هیچ یک از اموالشون ندارم....اما من دنبال پول نبودم. دنبال یه خانواده گرم و مهربون بودم. دنبال دستی که به سرم کشیده بشه. اما اون گفت که دلش نمی خواد حتی حضور منو تحمل کنه و در آخر با شرارت تمام گفت که اگر می خواست من توی زندگی خودش و خانواده اش باشم هیچ وقت منو به پرورشگاه نمی سپرد....این حرفش خط بطلانی بود روی افکار من نسبت به عمویی که می تونست جای پدرم باشه...با خودم همیشه درگیر بودم که چرا این کارو با من کرد و فقط به یه نتیجه رسیدم اونم پول و مقام و جاه طلبی و این که نمی خواست کسی جز خودش به اونا برسه...."
به محمد کسری نگاه کردم با مهربونی نگام می کرد گفت:
"بعدش چیکار کردی؟"
دینا رو جا به جا کردم و جلوی محمد کسری شروع به راه رفتن و تکون دادن آروم دینا کردم. با صدای آرومی جواب دادم:
"بعد از اون حتی از اینکه فامیلیم هم، همنام اون و خانواده اش باشه متنفر شدم. با هزار بدبختی افتادم دنبال عوض کردن فامیلیم. همزمان هم توی همین دانشگاه هم قبول شدم. خیلی رفتم دنبال کارام توی اداره ها از این دفتر به اون دفتر شدم تا جور شد. که توی همون گیر و دار هم با نغمه آشنا شدم. اون شد بهترین دوستم و راز دار من. وقتی حرفا و داستان زندگیم رو بهش گفتم اون هم به خانواده اش گفت. سال اولی که می خواستم از پرورشگاه بیام بیرون برم خوابگاه اونا با مهربونی که من همیشه دنبالش بودم ازم خواستن که پیششون زندگی کنم....من هم با کمال میل پذیرفتم...پدر نغمه با کمک یکی از دوستاش که دکتر بود تو مطب یه خانم دکتر برام کار درست کرد و دستم رفت توی جیبم...اما بعد از همه اون کارا برای فراموشی فامیل هام نمی دونستم که ممکنه ....."
ساکت شدم و دیگه ادامه ندادم. زیر چشمی به محمد کسری نگاه کردم. اون هنوز منتظرم بود اما من دیگه نمی تونستم حرفم رو ادامه بدم. گفت:
"خب؟"
دینا رو خوابوندم توی جاش و پتو رو کشیدم روش.
"داستان من همینجا تموم میشه آقای ستوده!"
و بهش نگاه کردم. اون که انگار گیج شده بود سرشو به علامت تأید تکون داد. دستمو گذاشتم روی زانوم و بلند شدم.
"خب حالا نوبت توإ رازت رو بر ملا کنی."
لبخند زد.
"همچین قراری نذاشتیم!"
با فاصله کنارش روی کاناپه نشستم. شونه هام رو انداختم بالا و پام رو روی پام گذاشتم.
"هر جور راحتی، نگو."
سرشو به عقب تکیه داد.
"چقدر زود ناراحت میشی!"
ابروم رو انداختم بالا و حرفی نزدم.
***********
چی رو می خواستم از کسی که تمام زندگیش رو برام گفته بود پنهان کنم. کسی که من فکر می کردم با من دشمنه بزرگترین راز زندگیشو به من گفت! حالا من بیام از چند تا دعوای خانوادگیم که باعث شد قهر کنم و تنها زندگی کنم حرفی نزنم؟ رفتم جلو و آرنجمو به زانوهام تکیه دادم.
"خلاصه می گم...تک فرزند یه مرد پولدار و خودخواهم که می خواست به زور برای درس خوندن منو بفرسته خارج اما با مخالفت من رو به روشد. خیلی دعوا و قهر و آشتی داشتیم اما در آخر نه اون کوتاه اومد نه من. اون هم منو از خونه پرت کرد بیرون و گفت همینطوری برو درس بخون. دیگه خبر نداشت مادری دارم که می تونه از هر لحاظ ساپورتم کنه. آخه تازه یک سالی بود که از هم جدا شده بودن مادرمم با یه مرد پولدار تر از بابا ازدواج کرده بود. از مادرم کمک خواستم اونم گفت که شوهرش هر جور بخوام کمکم می کنه به دو شرط،یک، خونه شون نمی تونم زندگی کنم، که خب خودمم زیاد تمایلی به این کار نداشتم و موافقت کردم، دو، بعد از فارغ التحصیلیم باید به مدت پنج سال براش توی شرکتش، توی یه پست بالا براش کار کنم، چرا؟ چون می دونست که می تونم. می گفت کسی که بتونه توی روی همچون پدری بایسته بهترین فرد برای بیزینسه! خب منم که اون زمان جوون بودم و محتاج حمایت. بدم نمیومد بعد از درسم هم کاری داشته باشم....می دونی که این روزا کار خوب کم شده....!"
با لبخند سرمو چرخوندم عقب سمت پریا.
"نظرت چیه!"
دست به سینه نشسته بود.
"زندگی تو صد برابر بهتر از مال من بود!"
تکیه دادم.
"فکر می کنی...من خیلی چیزا رو سانسور کردم."
نگاش کردم. توی فکر بود. سر جام صاف نشسته ام.
"موافق یه فیلم ترسناک هستی؟"
با تعجب برگشت سمتم.
"چی گفتی؟"
با حرارت گفتم:
"فیلم ترسناک. نه درام، نه رمانتیک و نه کمدی!...ترسناک."
از روی تعجب لبخندی زد و سرشو با دو دلی تکون داد.
"باشه اما دینا چی تا چند دقیقه دیگه فکر کنم بیدار میشه."
بلند شدم در حالی که می خواستم برم اتاقم تا حاضر بشم و برم بیرون تا فیلم ترسناک بخرم گفتم:
"شاید تا شب ملیحه خانم بیاد دنبالش...راستی خبری ازشون نشد؟"
سرشو به علامت نفی تکون داد. گفتم:
"انشالله که چیزی نشده باشه و زود بیان."
و با این حرف داخل اتاقم شدم و چند دقیقه بعد از جلوی در خروجی خونه برای پریا و دینا که از خواب بیدار شده بود دست تکون دادم و بیرون رفتم. فیلم ترسناک بهونه ای بود تا از خونه بیرون بیام تا بتونم یکم فکر کنم. وقتی ماشین رو از پارکینگ خارج می کردم فقط به این فکر می کردم که این دختر چه سختی هایی که نکشیده و بی خود نیست که احساس انتقامجویانه ای از پسرها و مردها داره. و البته درون این احساس خشن یه قلبی به بزرگی آسمون داره که سفت و سخت چسبیده بهش و نمی خواد دوباره کسی اونو بشکنه. اما من بعد از شنیدن گذشته اش بیشتر از پیش دلم می خواست اون قلب رو تصاحب کنم و می دونستم دارم تو راه سختی قدم می ذارم چون با شناخت کمی که از پریا داشتم می دونستم به این آسونی ها نمی شه کاری کرد.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#20
Posted: 3 Jun 2012 11:23
قسمت پانزدهم
داشتم از پله ها بالا می رفتم که با دیدن یک جفت کفش زنونه جلوی در آپارتمان آقا رضا لبخندی زدم و حدس زدم که ملیحه خانم برگشته و مطمئناً دینا رو هم برده پیش خودش. فیلم هایی که دستم بود رو چند بار با خوشحالی کف دستم زدم و باقی پله ها رو دوتا یکی رفتم بالا. نمی دونم چرا عقشم کشید در بزنم تا پریا در رو برام باز کنه. زنگ در رو فشردم و چند لحظه بعد صدای پریا شنیده شد.
"کیه؟"
"منم، باز کن."
مکث کرد.
"مگه کلید نداری؟"
"چرا دارم، باز کن دیگه."
صداش ته خنده ای داشت.
"کلید داری دیگه خودت در رو باز کن."
کنف شدم. با حرص کلید رو درآووردم و در رو باز کردم.
***********
با قیافه ای پکر اومد توی خونه.یه نگاه بهم انداخت روش رو برگردوند. از کاراش که مثل بچه ها رفتار می کرد خنده ام گرفته بود. اومد سمت میز عسلی که کنار کاناپه بود و کلید و چند تا فیلمی که دستش بود رو گذاشت روی میز. کتش رو درآورد و بی حواس کتش رو انداخت سمت من! افتاد روی سرم. با هول کت رو برداشت طوری که موهای مرتبم ریخت به هم . نگاش خنده داشت.
"إ ! تو اینجا نشسته بودی؟!...ندیدمت!"
موهام رو مرتب کردم و با خونسردی گفتم:
"اشکال نداره من خودم می دونم تو عینک لازمی!"
چیزی نگفت فقط سرش رو تکون داد بعد دست برد سمت فیلمها و اونا رو برداشت. گفتم:
"بده ببینم چی گرفتی؟"
دوتایی که دیده بود رو داد دستم و کنارم با فاصله نشست. فیلمهایی که می دید می ذاشت روی میز رو به روش. یکم جا به جا شدم و تا دستم به فیلمها برسه و البته یکم هم بهش نزدیک شدم، اما خب واقعاً بدون قرض بود.
"ای بگم چی نشی محمد کسری!...اینا که همش ترسناکه!"
نیشخند زد.
"چیه می ترسی؟"
فیلمهایی که دستم بود ریختم روی میز رفتم عقب و تکیه دادم.
"پَ نه پَ نگاه می کنم، می خندم، شب هم راحت می خوابم!"
پوزخند زنان نگم کرد.
"آخیه، شب خوابت نمی بره کوشولو؟"
با تشر گفتم:
"محمد کسری جفت پا میام توی سرتا!"
سرشو تکون داد و از جاش بلند شد که بره سمت آشپزخونه.
"عصبانی می شی خشن تر میشی!"
روم رو برگردوندم.
"خودتو مسخره کن."
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!