ارسالها: 1626
#21
Posted: 3 Jun 2012 11:24
صدای خنده اش اومد. می خندی آقا کسری برات دارم. ببینم اون موقع هم می خندی؟ در کابینتا رو باز و بسته می کرد. صداش بلند شد.
"پریا چیپس ها رو کجا گذاشتی؟"
چشام چهار تا شد و لب رو گزید. با صدای آرومی گفتم:
"خوردم شون."
به اُپن تکیه داد سرش رو آوورد بیرون.
"چی گفتی؟ نشنیدم دوباره بگو."
صاف نشستم.
"می خوای چی کار نمی تونی شام بخوری... درضمن من فیلم تماشا نمی کنم."
چشماش رو ریز کرد.
"اون موقع که می گم تُپُلی حرص می خوری می گی من کجام تُپُله؟... چیپسا رو می خوری همینه دیگه...(سرشو برگردوند.) شانس آوردم پُفکا رو نخوردی."
حوصله حرفاش رو نداشتم.
"خوردم که خوردم، نوش جونم، خوب کاری کردم."
خندید.
"باشه بابا خوب کاری کردی خوردی، نزن منو...دینا کجاست؟ ملیحه خانم اومد بردش؟"
دست به سینه شدم و پا انداختم رو پا.
"چه عجب یاده اون افتادی!... نخیر، مادر ملیحه خانم اومد دنبالش بردش، آقا رضا باید چند روزی بیمارستان بمونه. آدرس بیمارستان رو گرفتم اگر خواستی فردا خودت برو سرش بزن."
با دوتا کاسه ی بزرگ که یکیش پُفک بود یکی دیگه اش پاپکُرن از آشپزخونه اومد بیرون.
"تو مگه نمی خوای بری ملاقاتش؟"
روم رو برگردوندم. یعنی چی این سوالش؟ یعنی بیا با هم بریم؟ به همین خیال باش.
"خودم بلدم راه رو بخوام میرم."
خندید. دُلا شد اونا رو گذاشت روی میز.
"حالا کسی گفت بیا با هم بریم؟"
دیگه داشت حرصم رو در میاورد. حرفی نزدم، فقط پام رو شروع کردم به تکون دادن.
یکی از فیلم ها رو برداشت. فیلم رو که گذاشت حالت تصویر رو سینمایی کرد و صداش رو هم زیاد و از اونجایی که دالبی بود از هر طرف صدا میومد. رفت برقا رو هم خاموش کرد و از اونجایی که دیگه آفتای رفته بود و داشت شب می شد خونه هم تاریک شد. دیگه حسابی با اون صفحه بزرگ تلویزیون فکر می کردی رفتی سینما! گفتم:
"حداقل صداش رو کم کن...ممکنه همسایه ها اذیت بشن."
وقتی به حرفم گوش کرد، تعجب کردم. دوباره نشست کنار من روی کاناپه اما اینبار نزدیک نشست طوری که خرد به من و باعث شد دوباره از جاش بلند بشه و با فاصله تر بشینه. تبلیغات اولیه اش که رفت و تیتراز اولیه فیلم که شروع شد، فقط صدای وحشت انگیز آهنگ باعث شد قلبم بیاد توی دهنم. از اونجایی هم که نمی خواستم آتو دست محمد کسری بدم و چند وقتی خوراک مسخره بازیاش باشم؛ مجبوری نشستم و فیلم رو تماشا کردم. پاهام رو روی کاناپه بالا کشیدم چهارزانو نشستم.
*************
از قیافه اش معلوم بود که دوست نداره فیلم رو ببینه اما از سر لج بازی با من صداش در نمیومد. خدایی فیلم هم خیلی ترسناک بود. من به این گُندگی هم بعضی جاها می ترسیدم و نفس توی سینه ام حبس می شد. وقتی نگاش می کردم تا عکس العملش رو ببینم، یا در چشماش رو می گرفت که من با بی رحمی تمام دستش رو می کشیدم تا فیلم رو ببینه یا چشماش رو محکم روی هم فشار می داد. منم مدام به حرکاتش می خندیدم.
پریای بیچاره که همیشه دهنش می جُنبید از خوردن افتاده بود و فقط جلوی من پُر از خورده های پُفک و پاپکرن بود. تقریباً ساعت دَه بود که من خوابم گرفت و البته سومین فیلم رو هم تازه گذاشتیم. اولاش رو که نگاه کردم ازش معلوم بود که نسبت به اون دوتا قبلی ها زیاد هم ترسناک نیست. پریا هم که انگار بعد از دوتا فیلم ترسش ریخته بود کاسه پاپکرن رو گرفته بود توی بغلش و اینبار با علاقه نگاه می کرد.
سرمو تکیه دادم به پشتی کاناپه داشتم فیلم رو تماشا می کردم که کم کم چشمام گرم شد و متوجه نشدم کی خوابم برد.
*************
دیگه بعد از دوتا فیلم ترسم حسابی ریخته بود. فیلم سوم رو که محمد کسری گذاشت احساس کردم زیاد ترسناک و هول و ولا نداره. کاسه پاپکرن رو گرفتم تو بغلم و همزمان که فیلم رو تماشا می کردم یه ذره یه ذه هم می خوردم. یکم که نشون داد دیدم فیلم کمدی-ترسناکه. اتفاقاً چقدر هم قشنگ بود! حسابی منو جذب خودش کرده بود. نیم ساعتی که از فیلم رفت بود اومدم کاسه رو بذارم روی میز که دیدم محمد کسری خوابه. گفتم این چقدر ساکت شده نگو خوابیده بود. خنده ام گرفت الان بهترین موقع برای تلافی بود. صدام رو صاف کردم و یکم رفتم نزدیک تر. نفس عمیقی کشیدم و یه جیغ الله اکبری کشیدم. مثل اسپند روی آتیش پرید روی هوا. باور کنید نیم متر رفت هوا. گیج شده بود نمی دونست چی کار کنه. یه دفعه ای هجوم آوورد سمت من که داشتم از خنده ولو می شدم. بازو های منو گرفت تکونم داد.
"تو حالت خوبه؟ چیزیت شده؟"
وقتی هنوز دید دارم می خندم و انگار حواسش اومده بود سر جاش تازه دوزاریه کجش افتاد که چه بلایی سرش آووردم. بازوم رو با حرص ول کرد.
"دیوانه ای دیگه کاریت نمی شه کرد..."
هنوز داشتم می خندیدم.
"این به اون در، که وقتی نمی خواستم قسمتای ترسناک رو ببینم مجبورم می کردی که نگاه کنم."
معلوم بود اعصابش داغون شده. اخماش رو کرده بود توی هم. یه دفعه ای از جاش بلند شد رفت سمت اتاقش.
"من خسته ام میرم بخوابم...."
خنده هم کمرنگ شد گفتم:
"نترسی تنها داری می خوابی!"
رفت داخل اتاق و بدون حرفی در رو هم بست. منم یکم دیگه نشستم و بعد بلند شدم که برای خواب برم چون صبح کلاس داشتم. وقتی بعد از خواموش کردن همه چی اومدم توی اتاقم هنوز لبخند می زدم و به این فکر می کردم که هر کاری هم بکنه بازم من ازش یه قدم میزنم جلو! لباسم رو عوض کردم. لباس خوابم رو پوشیدم و خزیدم زیر پتو.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#22
Posted: 3 Jun 2012 11:24
قسمت شانزدهم
از وقتی که ترسوندمش باهام سر سنگین شده. نمی دونم روز جمعه ای چش شده بود اونطور خودمونی برخورد می کرد. ولی الان که یک هفته ای هست که درست و حسابی با هم دیگه حرف نزدیم. البته زیاد هم مهم نبوده چون من که وقتی ندارم، یا درگیر کارم یا درس و دانشگاه، یا با نغمه و بچه ها میریم کتابخونه. راستی گفتم نغمه! چند روزیه که دوباره رفته روی مغزم که این چه کاری بود که کردم. می گفت چند باری پدر و مادرش می خواستن بیان خونه اما با بهونه های مختلف که مثلاً من نیستم یا امتحان داریم و از این حرفا نذاشته که بیان!
خلاصه بعد از این حرفا دوباره شروع کرد پند و اندرز دادن به من که یه وقت سر به سرش نذاری بیاد شبی نصفه شبی بلایی سرت بیاره. منم می خندیدم می گفتم اگر بخواد یه کاری بکنه که روز هم میتونه! نغمه هم جیغ می کشید و می خواست سر منو از تنم جدا کنه. بهش گفتم یه روزی رو مشخص می کنم با مامان و بابا بیا خونه اونم دید چاره ای نداره قبول کرد. ولی مدام گوش زد می کرد که حتما یه بلایی سر محمد کسری بیار که اون روز خونه نیاد. منم خندیدم گفتم می خوای بزنم پاش رو بشکنم؟ اونم انگار جدی گرفته بود می گفت اینطوری بدتر باید بمونه تو خونه، نه نزن! و وقتی خنده های منو میدید بدتر حرص می خورد. تازه از کتابخونه بیرون اومده بودیم و نغمه پیشنهاد داد تا بریم یه چیزی بخوریم.
***************
الان چند روزی می شه که زیاد با هم درگیر لفظی نشدیم. البته خودم اینطوری خواستم. می خواستم ببینم وقتی ازش فاصله می گیرم حرکت خاصی برای برقراری ارتباط با من انجام می ده؟ ک دیدم نه بابا این از اون بید ها نیست که با این باد ها بلرزه! با پژمان و مسعود توی یه کافی شاپ نزدیک دانشگاه نشسته بودیم. فقط این دوتا از موضوع من خبر داشتن.
یه نگاه به مسعود کردم. هفته پیش رفته بودن خواستگاری فرزانه خانم اما هنوز از طرف اونا خبری نشده بود. وقت گرفته بودن تا برای تحقیق و از همین سوسول بازیا. الان هم یکم پکر بود و با حسرت داشت دختر، پسرای دست توی دست رو نگاه می کرد. پژمان هم که طبق معمول داشت خودش رو با آب هویج بستنی که خیلی دوست داشت خفه می کرد.
چند باری اشاره کردم یکم حواس مسعود رو پرت کنیم اما انگار خودش داشت پرت می شد توی آب هویج بستنیش. با حرص از زیر میز یه لگد زدم به پاش که عوضش داد مسعود رفت روی هوا.
"آآآخخخ....بمیرید،کدوم یکی تون بودید؟"
پژمان به من که داشتم با قیافه شرمنده به مسعود نگاه می کردم می خندید. لامصب نه گذاشت نه برداشت منو عین خیار فروخت.
"مسعود اون بود!"
سری دهن باز کردم.
"دهنتو ببند پژمان کثیف...(به مسعود که اخماش توی هم بود و داشت پاش رو می مالید نگاه کردم.) شرمنده، می خواستم بزنم به اون پژمان، خورد به پای تو."
پژمان ظرف رو کنار گذاشت اومد جلو.
"چرا منو می خواستی بزنی؟"
"ای تو روحت....."
منو پژمان به مسعود که همچین حرفی زد نگاه کردیم. اخمام رو کردم توی هم.
"بسه دیگه پسره لوس... از اول که اومدیم مثل عاشق پیشه های پر حسرت چشمات دنبال این دخترا و پسراست که جیک تو جیک نشستن، حالا هم که مثل دخترا ناز میای؟"
پژمان دستشو انداخت گردن مسعود.
"ولش کن عزیزم اینو بیا با من جیک تو جیک شو."
مسعودم نامردی نکرد محکم خوابوند زیر گوش پژمان.
"گمشو اونور مردک بی حیا...من نامزد دارم."
داشتم به قیافه ناراحت پژمان و عصبانی مسعود قهقهه می زدم، که دیدم یه دفعه ای هر دوشون دارن برام چشمو ابرو میان. با خنده گفتم:
"چتونه باز؟"
از اشاره هاشون همونطور که می خندیدم برگشتم عقب. دیدم پریا و دوستش اومدن تو کافی شاپ. ما رو که ندیدن، اگرم دیده بودن که محل ندادن. رفتن دنج ترین قسمت نشستن. داشتن با هم حرف می زدن. برگشتم سمت اون دوتا.
"آهان؟ چیه؟ چرا اینجوری نگام می کنین؟"
مسعود بی مقدمه پرسید:
"شما دو تا چطوری با هم کنار میاین؟"
لیوان نوشابه ام رو کشیدم جلو.
"به سختی!"
پژمان تکیه داد.
"نه، جدی؟"
منم تکیه دادم.
"نمی دونم، یه چند دفعه ای به هم دیگه گیر می دیم، دو تا اون می گه دو تا من بعد می ریم رد کارمون."
مسعود دمغ گفت:
"همین؟"
نگاش کردم.
"پَ نه پَ با هم زد و خورد هم انجام می دیم."
پژمان اومد جلو.
"خره...منظور مسعود چیز دیگه است."
دستام رو کردم تو جیب شلوار جینم.
"مثلاً چه چیز دیگه ای؟"
مسعود به پژمان نگاه کرد.
"ولش کن بابا این خنگه، اینجا هم نمی شه آووردش توی راه."
می دونستم دارن در مورد چی حرف می زنن. اما نمی شد که جلوی اینا از این چرت و پرتا گفت. من که نمی خواستم آبروی پریا چه جلوی اینا چه هر جای دیگه بره.
"می دونم دارین چی می گین. اما نه من تو نخ این کارام نه خانم صالح اجازه همچین کارایی رو به من می ده، منم نمی خوام که این اجازه رو بده!"
پژمان سرشو تکون داد.
"تو یا کوری یا احمق یا هردو!"
با تعجب بهش خیره شدم. فکر نمی کردم بهترین دوستم اینجور آدمی باشه. انگار فهمید چی فکر می کنم.
"و خیلی احمق تری اگر فکر کنی من منظورم این بوده که باهاش باشی و بعد از یه مدت ولش کنی."
با حرص گفتم:
"می شه بفرمایید منظورتون چی بود؟"
اومد جلو چشماش رو ریز کرد.
"تا حالا متوجه نشدی چند تا خاطر خواه داره؟ چند نفرن که چشماشون دنبالشه؟ درسته که با تو خیلی مشکل داره اما با بقیه اینطور برخورد نمی کنه و خب البته به کسی هم رو نداده..."
خودمو زدم به اون راه و به مسخرگی گفتم:
"خب کچی؟ می گی چی کار کنم؟"
مسعود در حالی که داشت عقب رو نگاه می کرد، می خندید و تکیه می داد، گفت:
"کاری نکن، فقط مواظبش باش برای یکی دیگه....فکر کنم این همونی خواستگاره باشه که پژمان گفت."
به سرعت برگشتم عقب طوری که گردنم رگ به رگ شد. دیدم یه پسری تقریباً هم قد من ولی لاغر مردنی، کنار میزشون ایستاده دارن با هم صحبت می کنن. پریا همچین لبخند می زد که انگار شاهزاده سوار بر اسب سفیدش رو دیده. اخمام خود به خود رفت توی هم. نمی دونم چرا نا خودآگاه بلند شدم.
**************
با نغمه رفتیم به یکی از کافی شاپ های نزدیک. همینجور که نغمه از من حرص می خورد و منم به اون می خندیدم، یکی از گوشه ای ترین میز ها رو انتخاب کردیم و نشستیم. بعد از سفارشامون در کافی شاپ باز شد و آقای شاهسون یکی از همکلاسی هامون هم اومد داخل. چون نغمه پشتش به در بود و فقط من به در دید داشتم با دیدن شاهسون به نغمه اطلاع داد.
"نغمه ضایع نکنی ها اما این شاهسونه هم اومده اینجا."
قیافه نغمه رفت توی هم.
"ای بخشکه شانس، این اینجا چیکار می کنه؟ زودتر بخور بریم؟ راستی تو رو هم دید."
ظرف بستنی هفت رنگمو کشیدم جلو.
"آره فکر کنم، چون میز بغلیمون نشست."
نغمه اشاره کرد.
"بخور، بخور زودتر بریم."
یه چند دقیقه ای گذشت. منم دیدم نغمه خیلی اصرار داره با اکراه ظرف بستنیم رو که هنوز توش پَر بود رو ول کردم به امون خدا. خواستیم بلند شیم که یه دفعه ای این شاهسون عین عجل بالا سرمون ظاهر شد.
"سلام خانم رنجبر....سلام خانم صالح."
درسته که نغمه باهاش مشکل داشت اما همیشه جزوه های مرتبش رو به من قرض می داد که خب به هرکسی اون جزوه های کامل رو نمی داد. لبخندی دوستانه زدم.
"سلام آقای شاهسون، حال شما خوبه؟"
سرشو انداخت پایین.
"خیلی ممنون،.."
نغمه هم سلام آرومی کرد. دیدم یه دفعه ای هر سه مون ساکت شدیم با لبخند گله گشادی گفتم:
"متوجه شدید هوا چقدر سرد شده؟"
چی؟ هوا سرد شده؟ پریا خفه شی با این حرف زدنت. کجا هوا سرد شده، تو بستنی خوردی یخ کردی. نگاه کن پسره چطوری نگات می کنه! الان می گه این دیوونه است! نغمه کوله اش رو دستش گرفت.
"خوشحال شدیم دیدیمتون، ما دیگه داشتیم میرفتیم..."
خواست از جاش بلند بشه که شاهسون سریع گفت:
"می شه فقط چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟...قول می دم زیاد طول نکشه!"
و منتظر به نغمه نگاه کرد. نغمه که توی کار انجام شده قرار گرفته بود با درماندگی سرشو تکون داد. منم دیدم که دیگه جام اونجا نیست به خاطر همین از جام بلند شدم، که از کنار دست شاهسون یه دفعه ای محمد کسری رو با یه قیافه عبوس که ما رو نگاه می کرد، دیدم. حسابی غافلگیر شدم. با تعجب داشتم نگاش می کردم. اونم همینجور چشم دوخته بود تو چشمام. خودمو جمع و جور کردم.
"پس من پشت اون یکی میز می شینم تا شما صحبت کنید."
حرکت که کردم شاهسون تشکر کرد منم با تقریباً با حواس پرتی جوابش رو دادم.پشت میز نشستم و دیدم شاهسون هم نشست رو به روی نغمه. نگاه به محمد کسری کردم دیدم با دوتا از دوستاشه. اینبار با لبخندی پیروزمندانه نشست پشت میز. طوری که پشتش به من بود.
***************
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#23
Posted: 3 Jun 2012 11:25
با خودم فکر کردم واقعاً اگر اون پسر با پریا کار داشت می خواستم برم جلو چی بهش بگم؟ اما وقتی دیدم با دوست پریا نشستن پشت میز و شروع کردن به حرف زدن خیالم راحت شد. با خنده نشستم پشت میز. و به قیافه خندون مسعود و پکر پژمان نگاه کردم. مسعود گفت:
"الان اصلاً معلوم نیست که می خواستی چی کار کنی؟"
خنده امو جمع و جور کردم.
"نمی دونم چی می گی؟"
و رو به پژمان گفتم:
"چته؟ چرا یهو دمغ شدی؟"
سرشو تکون داد.
"هیچی....من می خوام برم میاین؟"
با گیجی سرمو تکون دادم. مسعود خندید و با پژمان از روی صندلی بلند شد.
"بریم منم میام."
دستی زد روی شونه ام.
"موفق باشی پسر!"
و با سر به پریا که تنها نشسته بود اشاره کرد و رفت.
لبخند زدم و سرمو تکون دادم. نمی خواستم هول کنم و بپرم سمتش به خاطر همین همچنان نشستم و خودم رو با نوشابه نیمه ام مشغول کردم.
***************
دوستاش که رفتن با خودم فکر کردم که الان میاد اینجا تا یا آمار شاهسون رو بگیره یا تیکه پرونی کنه و بره. اما چند دقیقه که گذشت دیدم نه مثل اینکه قصد نداره بیاد. منم که بیکار همینجور نشسته بودم اون وسط به این ور و اون ور چشم می انداختم. وقتی دیدم نمیاد بی خیال شونه امو انداختم بالا و دستمو زدم زیر چونه ام و منتظر نغمه شدم.
***************
یه ده دقیقه ای که گذشت از جام بلند شدم که مثلاً برم! از کنارش که رد می شدم خودمو زدم به اون راه که:
"إ؟ خانم صالح شمایید؟"
از قصد بلند فامیلیش رو گفتم که اگر کسی اونجا باشه چیزه دیگه ای تعبیر نکنه. با تعجب برگشت سمتم. ابروهای قهوه ایش رو کشید توی هم. توی دلم انگار یه جوری شد. سلام کردم. با غیض جواب داد و روش رو برگردوند.
بدون تعارف نشستم روی صندلی کناریش. آروم گفتم:
"تنها نشستی پریا خانم!"
تکیه داد.
"میبینی که فعلاً یه مزاحم دارم."
می دونستم منظورش منم. سرمو تکون دادم.
"آهان منظورت اون پسره است که بی مقدمه پرید وسط قرارتون نذاشت بستنی هفت رنگتو بخوری؟"
چشماش رو ریز کرد.
"نخیر منظورم تو بودی!"
حالت بلند شدن به خودم گرفتم.
"باشه پس مزاحم نمیشم..."
برگشت سمتم.
"میری خونه؟"
آره! اینه! داره راه میاد و سر به راه میشه. با لبخند دوباره نشستم.
"آره، کاری داشتی؟"
خندید.
"آفرین برو، بچه خوب نیست این موقع ظهر بیرون باشه."
قیافه ام رفت توی هم.
"هر هر هر خندیدم."
از جام بلند شدم.
"شما خوبه بیرون باشی مثل این دختر بچه های لوس بستنی هفرنگ بخوری ذوق کنی! با اجازه."
با پرویی تمام گفت:
"مرخصی، می تونی بری!"
بالای سرش ایستاده بودم و داشتم از اون بالا به مژه های بلند و اون بینی خوش تراشش نگاه می کردم. خواستم حرفی بزنم اما دیدم اگر بخوام چیزی بگم باز دو تا اون می گه دو تا من میگم وسط کافی شاپ دعوامون میشه. بدون حرفی راه خروج رو در پیش گرفتم.
************
نمی دونم چطور شد که بعد از این یک هفته دوری دلش اومد الان بیاد پیشم. به هر حال همون چند دقیقه ای که نشست پیشم چشم بیشتر دخترا روی ما زوم بود. البته بهتره بگم روی اون زوم بود که وقتی کنار من نشست یا با حصرت یا با حرص نگامون می کردن. اما اون.....اون انگار اینجا نبود. هر یکی دو دفعه ای که سرمو چرخونده بودم سمتش، منو نگاه می کرد. یه جورایی.....خوشم اومد و ته دلم قیلی ویلی شد. اما برای اینکه اون حس بیشتر نشه کاری کردم که زود تر بره. بعد از چند دقیقه دیگه آقای شاهسون بالاخره از نغمه دل کند و بعد از خداحافظی از کافی شاپ خارج شدیم و با نغمه به سمت خونه راه افتادیم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#24
Posted: 3 Jun 2012 11:25
قسمت هفدهم
وقتی وارد خونه شدم دیدم همه جا تاریک و ساکته. متعجب شدم. امکان نداشت پریا این موقع شب که تقریباً نزدیک نُه بود، خواب باشه. پس فکر کردم که مطمئناً خونه نیست که خونه اینطوریه. یه لبخند زدم و در حالی که به هوای آب خوردن می رفتم سمت آشپزخونه گوشی همراهم رو از جیبم بیرون آووردم و با پژمان تماس گرفتم. پارچ آب رو برداشتم و سر کشیدم. صداش پیچید توی گوشی.
"بابا تازه از دستت راحت ! چی می خوای باز؟"
آب رو قورت دادم.
"لیاقت نداری."
"چرت نگو...حرف بزن حالا، چرا زنگ زدی؟"
پارچ رو گذاشتم توی یخچال و درش رو با پا بستم.
"امشب چی کاره ای؟"
یکم فکر کرد.
"دارم می رم خونه، می خوام اگر بذاری یکم درس بخونم."
لبام آویزون شد.
"باشه. پس هیچی، فراموشش کن."
"حالا چکار داشتی؟"
رفتم توی هال و برق رو روشن کردم.
"گفتم با بچه ها امشب بزنیم بیرون...آخه خانم تشریف ندارن!"
خندید.
"إ؟ اینطوریاست؟ دیگه همه چی به راست دیگه؟"
خودمو انداختم روی کاناپه.
"خیر باید به راهش کنی."
با شیطنت گفت:
"سنگین باشه یا سبک؟"
سرمو بردم عقب.
"هرچی که باشه....فقط یه حال اساسی بهمون بده."
صدای باد پیچید توی گوشی انگار سوار ماشین بود.
"باشه...پس مکانش هم با من."
و بعد یه خنده شیطانی هم کرد.
"باشه آقا پژمان...پس تا یه ساعت دیگه."
خداحافظی کردیم و من بلند شدم و رفتم توی اتاقم تا لباسام رو عوض کنم. فکر نمی کردم تا چند وقت بخوام لب به آب شنگولی بزنم. با حرف خودم نیشخند زدم. می خواستم چی کار کنم؟ با خودم چی فکر می کردم؟ اگر نقشم نمی گرفت چی؟ اگر واقعاً.....بی خیال فکرای منفی شدم و با عجله از خونه زدم بیرون.
*************
تولد مادر نغمه بود و منم خونه اشون بودم نمی خواستم شب برگردم خونه اما در آخرین لحظات یادم افتاد که یه مقاله هشت صفحه ای در مورد طیف های رنگی دارم که باید برای فردا بعد از ظهر ترجمه کنم و تحویل بدم. به خاطر همین زودتر شمع های کیک فوت شد، کادو ها داده شد، کیک خورده شد و منم با آرزوی بهترین ها برای مادر نغمه ازشون جدا و با تاکسی راهی خونه شدم.
ساعت از ده و نیم هم گذشته بود که رسیدم خونه و با حساب من باید تا صبح می نشستم پای ترجمه. وقتی در خونه رو باز کردم دیدم چراغ هال روشنه. فکر کردم محمد کسری خونه است. در رو بستم و کلید رو به ججا کلیدی کنار در آویزون کردم.
"سلااام! من اومدم."
اما کسی جواب نداد. چه انتظاری داشتم؟ اینکه محمد کسری با خوشحالی بپره و بغلم کنه؟ خشکم زد. بغلت کنه نغمه خانوم؟ دیگه داری می ری توی جاده خاکی نغمه خانم. تو به تنها چیزی که الان احتیاج نداری اینکه عاشق بشی. اونم عاشق کی، پسر همون مردی که تو رو از داشتن یه زندگی خوب و آروم محروم کرد. همون مردی که اگر می تونست تو رو هم می کشت. آره همون کسی که فکر می کردی می تونی عمو صداش کنی....
با اعصابی داغون شده رفتم توی اتاقم. به خودم تلقین کردم که درموردش فکر نکنم و حواسم رو بدم به ترجمه. سریع لباس راحتیم رو پوشیدم. یه لباس خواب هلویی رنگ که بلندیش تا روی زانو هام بود. وسایلی که لازم داشتم رو ریختم روی تخت. مقاله رو از روی میز تحریرم برداشتم و خودم رو پرت کردم روی تخت و سعی کردم دیگه به عموی بدجنس یا اون پسر عموی بدجنس ترم فکر نکنم.
کِش موهام رو کشیدم و موهای طلاییم روی کمرم پخش شد. عاشق موهام بودم چون تنها چیزی که من از مادرم به ارث برده بودم رنگ زیبای موهام بود. این رو می تونستم از عکسهایی که از عموم گرفته بودم ببینم. بغیر از موهام و اندام موزونم، تمام اجزای صورتم و مخصوصاً چشمام به پدرم شبیه.
عینک طبی که دسته های قرمز رنگ داشت به چشم زدم و شروع کردم به ترجمه. مقاله آسونی بود. طوری که در عرض یک ساعت چهار صفحه اش رو ترجمه کرده ام و با این حساب می تونستم تا قبل از خواب تمومش کنم. فردا هم می رفتم سایت دانشگاه و اون رو تایپ می کردم.
همونطور که روی تخت به شکم خوابیده بودم پاهام رو جلو و عقب می بردم و برای اینکه خستگی این یک ساعت رو به در کنم، سرم رو گذاشتم روی دستم و همونطور هم نوشته های ترجمه شده ام رو می خوندم. همونطوری بودم که نفهمیدم کی خوابم بر.
*************
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#25
Posted: 3 Jun 2012 11:25
ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم. هر کاری کردم نتونستم دل خودمو راضی کنم که با مست شدن و از دست دادن این عقل نیمه ام برگردم خونه و یه بلایی سر خودم و پریا بیارم. فقط به یکی دو پیک بسنده کردم. انم به خاطر اینکه بچه ها زیاد مشکوک نشن. الان هم که خونه ام بهونه سر درد رو آوردم که گذاشتن بیام وگرنه باید اونجا می موندم.
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. ریموت رو زدم و راه آپارتمانم رو در پیش گرفتم. دلم می خواست اگر الان خونه است بیدار باشه. حتی دوست داشتم مثل همیشه با چند تا جمله با همدیگه کل کل کنیم و بعد هر کی بره توی اتاقش و بخوابه. به فکرای خودم لبخند زدم و سرمو تکون دادم. پاک دیوانه شدی پسر. عقلت پاره سنگ بار می زنه.
در آپارتمانرو باز کردم و رفتم داخل. با دیدن خونه تاریک متوجه شدم که اومده چون وقتی رفتم فراموش کردم که چراغ حال رو خاموش کنم. همونطور که می رفتم سمت راهروی اتاق ها کت پاییزه ام رو هم درآووردم و انداختم کنار دیوار و همونطور هم راهرو رو سرک کشیدم. دیدم در اتاق نیمه بازه و چراغ اتاق هم روشنه. لبخندی از روی رضایت زدم. یک دفعه ای خوشحال شدم. فکر کردم که تازه اون دو تا پیک منو گرفته! رفتم سمت اتاقش. با لبخند تقه ای به در زدم اما جوابی نیومد. به خاطر همین آروم در رو باز کردم و همزمان گفتم:
"من دارم میای تو.....!!!!!!"
و در اتاق رو باز کردم. از صحنه ای که دیدم خشکم زد. نمی تونستم دیگه تکون بخورم. فک پایینم نیمه بازموند و حیرت زده فقط به اون آدمی که مثل تابلوی نقاشی شده بود خیره شدم. برای لحظه ای نفسم گرفت. پریا روی تخت مثل حوری های بهشتی خوابیده بود. فقط یه لباس خواب ساتنی هلویی رنگ که بلنداش احتمالاً تا روی زانوش بود و الان تا روی رونش بالا اومده بود، به تن داشت. موهای صاف و بلوندش نیمی روی شونه اش بود و نیمی دیگه روی بالش ریخته بود. دوتا دستاش رو از کناره های بالش رو به بالا کشیده بود. قدمی به طرفش برداشتم. رو و پایین تخت برگه های نوشته شده، خودکار، کتاب و اینجور چیزا ولو بود.بی توجه به اونها به پریا چشم دوختم. دلم می خواست دستم رو زیر کمر خوش تراشش ببرم و در همون حال بوسه ای روی.....از افکار خودم خجالت کشیدم. انگار واقعاً اون مشروب کم داشت کار خودش رو می کرد. با تمأنینه از اتاق خارج شدم و در اتاق رو هم به حال خودش رها کردم. به سرعت چرخیدم و رفتم توی اتاق خودم و در رو هم قفل کردم و کلیدش رو درآوردم به طرفی پرتش کردم که نتونم توی شلوغی اتاق پیداش کنم.
آره من به خودمم اطمینان نداشتم. نمی دونستم اگر کلید گم و گور نکرده بودم، می تونستم تمام شب رو با وضعیتی که، پریا رو هر لحظه خواستنی تر می کرد، به سر برسونم یا نه؟! حالم اصلاً سر جاش نبود. نگاهی به خودم توی آئینه انداختم. رنگم پریده بود. باید خودمو سر گرم می کردم تا از فکر صحنه ای که دیدم بیرون میومدم، به خاطر همین شیرجه رفتم سمت کتابها و جزوات پخش شده گوشه اتاق. اما درس خوندم اونم توی این لحظات فایده نداشت. حداقل باید یه کاری می کردم. دوباره فکرم رفت سمت پریا. اصلاً معلوم بود داره چیکار می کنه؟ با خودش نمی گه تو خونه ای که با یه پسر زندگی می کنه نباید اونطوری لباس بپوشه؟ خاک بر سرت محمد کسری تقصیر خودته که رفتی توی اتاقش. تو نباید می رفتی توی اتاق...ای بابا تقصیره پریاست! حداقل باید در اتاقش رو قفل می کرد. اون که نمی تونه اونطوری لباس پوشیدن رو کنار بذاره باید در اتاق رو قفل می کرد. حسابی با خودم در جنگ و جدل بودم. مدام وسط اتاق رژه می رفتم و با کلافگی دستی به سرم می کشیدم. وسط اتاق ایستادم و یه نگاه به اطراف انداختم. بهترین کاری که می تونستم توی اون لحظه انجام بدم این بود که با جمع و جور کردن اتاق سر خودم رو گرم کنم.
وقتی به خودم اومدم دیدم اتاق تمیز و مرتبه و کلید هم توی دستام و دارم در اتاق رو باز می کنم. اومدم بیرون و بی اراده رفتم سمت اتاق پریا. به چهارچوب در که هنوزم باز بود تکیه دادم و به پریا که حالا دست چپش روی شکم و دست راستش کنار شقیقه اش، و یه لایه ملافه نازک هم که حالا روش بود خیره شدم. بدون هیچ حرکتی. رفتم جلو تر که صورتش رو بهتر ببینم. کنار تختش ایستادم. لب پایینش یکم با لب بالاییش فاصله افتاده بود طوری که سر دوتا از دندون بلایی و جلوییش رو دید. بدجوری دلم می خواست اون پوست سبزه اش رو لمس کنم. دست ببرم توی اون موهای ابریشمی به رنگ خورشیدش. دلم می خواست چشماش رو باز کنه تا توی اون آبی دریایش که حتی بعضی وقتا مثل جنگل سبز وحشی می شد خودم رو ببینم. الان طوری شدم که در آرزوی بوسه ای روی لبای خوش فورمش می سوزم. دلم می خواست روی اون قفسه سینه اش که در اثر نفس کشیدنش بالا و پایین می رفت بوسه می زدم. واقعاً نمی دونستم دارم چی کار می کنم. واقعاً حتی نمی دونستم و نمی خواستم حالا به این موضوع فکر کنم که ممکنه آینده چی ممکنه بشه.
روی صورت کوچیکش خم شدم. دستم رو روی بازوی راستش گذاشتم و کشیدم پایین اون تکون آهسته ای خورد اما بیدار نشد. به لباش خیره بودم. رفتم سمتش اما در آخرین لحظه نظرم عوض شد. اگر قرار بود اتفاقی بین ما بیوفته دوست داشتم اون هم توی اولین بوسه مون با من شریک باشه و به همون مقداری که ممکنه من لذت ببرم اون هم لذت ببره.
مسیرم رو با حسرت از لباش عوض کردم و بوسه ای آروم روی پیشونیش زدم. خودم رو عقب کشیدم. یکم دیگه نگاهش کردم. برگه های روی تخت و اونایی که پایین رخته بود رو برداشتم، مرتبشون کردم و گذاشتم روی میز تحریرش. ملافه ای که تا نیمه روش بود رو بالاتر کشیدم عقب عقب همونطور که نگاهش می کردم به سمت اتاق در اتاق رفتم. وقتی رسیدم برگشتم. دلم طاقت نیوورد دوباره سرمو چرخوندم و از روی شونه نگاه آخر رو به پریا انداختم و در حالی از اتاق بیرون رفتم، که چراغ رو خاموش و در اتاق رو به آرومی بسته بودم.
***********
وقتی اون رو توی اتاق خوابم حس کردم زمانی بود که دستش روی بازوم حرکت کرد و من سریع هوشیار شدم، که اگر کاری کرد از اسپری فلفلی که هرشب قبل از خواب زیر بالشتم می ذاشتم استفاده کنم، حس می کردم که می خواد منو ببوسه اما بعد به آرومی پیشونیم رو بوسید و از اتاق ارج شد. من اون شب وقتی بیدار شدم دیگه حتی یه ثانیه خواب به چشم من بر نگشت و من تا خوده صبح به محمد کسری و کاراش فکر می کردم.
حالا واقعاً نمی دونستم به حرفای نغمه گوش کنم و از اون خونه بیرون بیام یا نه، صبر کنم تا ببینم این به قول نغمه، بازی که شروع کردم به کجا میرسه.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#26
Posted: 3 Jun 2012 11:25
قسمت هجدهم
کلاسور توی دست و کوله هم روی شونه ام. با ابرو های گره کرده و سری پایین و در حالی که قدم زنان توی حیاط دانشگاه راه می رفتیم، داشتم به سخنرانی نغمه گوش می دادم.
"پریا چرا تمومش نمی کنی؟...بابا هم به من و خانواده ام هم به خودت و بقیه ثابت شد که می تونی تنهایی از پس خودت بر بیای...بسه دیگه! چرا متوجه نیستی تو خودت رو توی بد موقعیتی قرار دادی... می ترسم دوباره برگردی سر خونه اولت...دقت کردی آقای ستوده کیه؟ این همونیه که تو اولین باری که دیدیش فکر می کردی دوستش داری......
با عصبانیت ایستادم و پریدم وسط حرفش.
"نغمه درست حرف بزن بگو منظور اصلیت چیه؟"
ساکت نگاهم کرد. گفتم:
"راستش رو بگو تو به من اعتماد نداری یا به اون ستوده؟"
نغمه نفسش رو بیرون داد.
"پریا من نگران توأم!"
راه افتادم به سمت پشت ساختمان دانشگاه. جای دنج و ساکتی بود. معمولاً محمد کسری و دوستاش اونجا بودند. اما امروز خبری ازشون نبود.
"نگران چی؟....نگران اینکه من خودم رو به اون ببازم؟"
نغمه بازوم رو کشید.
"نه احمق جون، من تو رو می شناسم، نمی ذاری حتی توی نگاهت بفهمه که یه روزی دوستش داشتی."
بی تفاوت نگاهش کردم.
"خودت می گی یه روزی..."
نغمه راه افتاد.
"درسته، اما من می دونم که عشق اول همیشه یه چیزه دیگه است. حتی اگر تو ستوده رو به خاطر کارها و رفتار هاش با بقیه دخترا، دیگه برات مهم نباشه، بازم یه جایی ته قلبت حواست بهش هست."
بی حرف دنبالش راه افتادم. اون به خاطر و کار ها و رفتار هاش با بقیه دختر ها دیگه برای من مهم نیست؟ نه این اشتباهه. این فکریه که نغمه در مورد من داره؟ آره، چون دلیل اصلی من رو نمی دونه. نمی دونه که اون ستوده، بچه پولدار دانشگاه که چشم همه که نه، اما بیشتر دخترا دنبالشه، با من فامیله! اونم چه فامیلی...پسر عموم...کسی که با من هم خونه!
احساس کردم باید برای یه نفر حرف بزنم. باید خودم رو خالی می کردم. اونقدر حرف و غصه توی قلبم و گلوم تلنبار شده بود که داشت منو دیوونه می کرد. سر بلند کردم و به نغمه که جلو تر از من روی نیمکت، جایی که معمولاً محمد کسری دوستاش اونجا جمع می شدن، نشسته و منتظر منه. کی بهتر از نغمه؟ کسی که تمام راز های منو می دونست. چرا این یکی رو ندونه؟ اون از هر راز داری راز دار تره. کنارش روی نیمکت نشستم و وسایلم رو ما بین خودمون روی وسایل اون گذاشتم. نگاهش کردم.
"نغمه یه چیزی هست که باید بهت بگم."
نغمه یکم نگاهم کرد و سرشو تکون داد.
"نکنه دوباره به ستوده علاقه پیدا کردی؟"
نفس عمیقی کشیدم.
"مگه دوست داشتن پسر عموی خودم جرمه؟"
چشماش گرد شد.
"چی گفتی؟...برای یه لحظه گوشام اشکال پیدا کرد یه حرفی رو اشتباه شنیدم، دوباره بگو!"
و سرش رو نزدیک تر آوورد. گفتم:
"شنیدی چی گفتم."
تکیه داد. با چهره بهت زده ای گفت:
"پریا من نمی فهمم چی داری می گی...."
دست به سینه شدم و اطراف رو نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم. دیدم محمد کسری و دوستاش از پیچ کنار ساختمان اومدن سمت ما. نفسم برای یه لحظه سنگین شد.
**************
با بچه ها داشتیم به همون جای همیشگیمون می رفتیم. کیارش و مسعود و پژمان جلو تر بودن که یه دفعه ای کیارش سرشو برگردوند عقب به سمت من و قباد.
"مستر ستوده! پاتوقت رو اشغال کردن!"
از روی سرش سرک کشیدم. دیدم پریا دوستش نغمه نشستن روی نیمکت همیشگی ما. دیدم پریا سرشو به اطراف چرخوند و بعد ما رو دید و همونطور به ما، یا شاید هم به من، زل زد. دیدم بچه ها همه دارن اونا رو نگاه می کنن. پژمان با یه حالتی برگشت و منو نگاه کرد. در حالی که به یه سمت دیگه اشاره می کردم گفتم:
"بریم اون رو به رو بشینیم. اونجا آفتاب زده، هوا هم که سرده، اونجا گرم تره."
و خودم اول از همه به راه افتادم.
"یعنی می خوای بدون مبارزه عقب بشینی؟"
صدای کیارش بود. بی حوصله شونه بالا انداختم.
"کیارش میشه ساکت شی و فقط راه بیای؟...خوش ندارم امروز اونجا بشینم."
و دست توی جیب جلو تر از همه به سمت نیمکتی که اشاره کردم رفتم. نیمکت طوری بود که دقیقاً رو به روی پریا می نشستیم. اما پشتمون به اونها می شد.
صدای کیارش که داشت با تعجب به بقیه می گفت که این چرا امروز انقدر شُله رو می شنیدم و بعد صدای مسعود که گفت امروز زیاد سر به سر من نذاره.
*************
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#27
Posted: 3 Jun 2012 11:26
با دوستاش روبه روی ما و روی نیمکت نشستن، طوری که پشتشون به ما بود و دوتا از دوستاش هم که ایستاده بودن و با اونها حرف می زدن. محمد کسری وسط نشسته بود و می تونستم از اون فاصله موهای قهوه ای رنگش رو که توی آفتاب رگه های مسی رو ببینم. نغمه که دید حواسم اونجاست صدام زد.
"پریا نمی خوای بگی قضیه چیه؟ تو چطوری با ستوده فامیلی؟ چطوری فهمیدی؟ از کجا مطمئنی؟"
نفس عمیقی کشیدم . در حالی که به پشت سر محمد کسری خیره بودم گفتم:
"از کجا برات بگم؟...داستانش طولانیه، حوصله اش رو داری؟"
یکم جا به جا شد و به من نزدیک تر.
"من همیشه برای تو حوصله دارم."
لبخند زدم.
"از این که دوستی مثل تو دارم خیلی خوشحالم....بر خلاف چیزای دیگه ای که شانس نیووردم از دوست یه اقبال خوب داشتم....(لبخند زد و من ادامه دادم.)...باید از اول برات بگم از زمانی که فامیلیم رو قبل از دیدنت عوض کردم...."
متعجب نگاهم کرد.
"واقعاً این کار رو کردی؟...اما کی؟"
اون رو به آرامش دعوت کردم.
"نغمه جان صبر کن من حرف بزنم، اگر بخوای هر دفعه یه سوالی بپرسی حالا حالا ها باید حرف بزنیم. پس صبر کن من بگم بعد هر سوالی داشتی بپرس."
اون سرشو به علامت تأیید تکون داد. گفتم:
"یکی دو ماه قبل از دیدن و آشنایی با تو و خانواده مهربونت فامیلیم رو از ستوده به صالحی تغییر داده بودم. چون به تازگی با عموم صحبت کردم و اون با زدن حرفایی که قبلاض بهت زده ام، منو عصبانی و متنفر از خودش و فامیلیش و خانواده اش کرد. بعد از اون تمام مدارک من و به از پریا ستوده به پریا صالح تغییر پیدا کرد....از این جا هاش می گذریم و میام سر دانشگاه...اونجا هم خیلی دنگ و فنگ کشیدم که هم تو و هم بچه ها کسی متوجه نشه که من فامیلیم رو تغییر دادم...روز اولی که وارد دانشگاه شدیم آسمون آفتابی، هوا عالی، همه چیز روشن و همه چیز عالی بود. یادمه که چند روزی که گذشت و با محیط آشنا شدیم، یه روز توی محوطه محمد کسری رو دیدم. یه تیشرت آبی پرنگ آستین کوتاه به تن داشت که سر آستین ها دور یقه اش سفید بود با شلوار جین مشکی...داشت با دوستاش می خندید و از کنار ما می گذشت...منو نگاه کرد...(با یاد آوریش لبخند زدم. ) وقتی از کنار ما می گذشت حتی به من یه چشمکی هم زد...."
با شوق به نغمه نگاه کردم.
"قبلاً هم دیده بودمش اما اون هیچ وقت منو ندیده بود و چون اون روز فقط به من یه چشمک زده بود تمام جزئیاتش برام حک شد...."
دستام رو به کناره هام و لبه نیمکت گذاشتم و به اونها تکیه دادم. سرم پایین بود.
"چند وقتی از دور تماشاش می کردم. با خودم می گفتم اون کجا و من کجا؟...با تیپ هایی که می زد...ماشین های مدل بالایی که عوض می کرد...همیشه اونو اون بالا ها می دیدم و خودم رو اون پایین ها....نغمه اگر دفعه ی پیش بهت گفتم دوستش دارم این بار دارم بهت اعتراف می کنم که من از همون دورا دور دیدن و لبخنداش و شادیاش عاشقش شدم...حتی با دیدن این که با یکی دوتا از دخترا دوسته و یا سر به سر دخترا می ذاره.... نمی دونم چطوری اما اون همیشه یه کششی داشت که منو به سمت خودش جذب می کرد... اوایل ازش فرار می کردم...می ترسیدم جلوش حتی برای دو قدم گذشتن و به جای دیگه ای رفتن راه برم!!...اگر یادت باشه توی همون روزها بود که بهت گفتم یه جورایی ازش خوشم میاد..."
ساکت شدم و سرمو بلند کردم و به اون سمتی که نشسته بودن نگاه کردم. دیدم محمد کسری جاش رو با یکی از دوستاش عوض کرده و حالا دست به سینه ایستاده. نگاهم کرد. روم رو برگردوندم سمت نغمه.
"می دونی چطور فهمیدم اون پسر عموی منه؟....یک،...سر کلاس یکی از درس های عمومیمون هم اون بود. وقتی استاد برای اولین بار بعد از چند وقت حضور و غیاب کرد من تازه اسم و فامیلیش رو فهمیدم...با شنیدن فامیلیش بدنم یخ کرد و خشکم زد. با دقت بیشتر به چهره اش دیدم، اون ترکیب صورت رو، اون حس اعتماد به نفس رو، او حالت رئیس مابانه اش رو من جای دیگه ای هم دیدم..."
تکیه دادم به پشتی نیمکت و به جلوی پام خیره شدم.
"آره من این مشخصات رو فقط تو یه نفر دیگه اونم عموم دیده بودم...اول به خودم می گفتم که داری اشتباه می کنی، هر کسی می تونه فامیلیش ستوده باشه....مالیخولیایی شدی و فکر می کنی که محمد کسری شبیه به عموته....اما یه روز که از کنارش رد می شدم شنیدم که داشت با تلفن همراهش صحبت می کرد...شنیدم که گفت{باشه بابا، من ظهر میام شرکت.} فقط همین یه جمله اش کافی بود تا من بشم مثل این کاراگاه ها و با یه تاکسی دم در دانشگاه منتظرش باشم تا بیاد بیرون و من برم دنبالش....اون روز حسابی خرج کردم و پول راننده تاکسی دادم...اول رفت به یه پاساژ، بعد رفت خونه اش، ببعد هم رفت شرکت...."
سرمو گرفتم بالا دیدم هنوز ایستاده. اما داشت با دوستش حرف می زد. نیم نگاهی به من کرد و وقتی دید دارم نگاهش می کنم. هر چند ثانیه به من نگاه می کرد. نمی تونستم ازش چشم بردارم.
"دیدن ساختمان شرکت عموم و رفتن محمد کسری به دفتر پدرش برام مثل این بود که دنیا روی سرم خراب بشه...رفتم بالا و رفتم دفتر عموم، به منشیش که تقریباً من رو می شناخت گفتم که می خوام آقای ستوده رو ببینم، اون گفت که الان پسرشون اینجاست و من نمی تونم این کار رو بکنم...به سختی لب باز کردم گفتم پسرشون؟ محمد کسری ستوده؟....وقتی گفت بله دیگه نمی تونستم حتی روی پام بایستم...به زوری خودم رو به تاکسی رسوندم و از اونجا رفتم....باور نمی شد عشقی که توی قلبم جوونه زده بود و من داشتم ازش مراقبت می کردم، متعلق به آدمی بود که پدرش تمام زندگی و آینده منو خراب کرده باشه...."
از محمد کسری که داشت نگاهم می کرد چشم برداشتم.
"تو فکر می کردی که من به خاطر این باهاش بد شدم چون با بقیه دخترا یا رابطه دوستی داشت یا اینکه بیشترشون رو اذیت می کرد....اما الان دلیل اصلی منو فهمیدی....من از وقتی فهمیدم که اون پسرعموی منه رویه ام رو تغییر دادم....به خاطر این که پسر عمومه قبول کردم که باهاش همخونه بشم و گرنه من آدمی نیستم و نبودم و نخواهم بود که با یه پسر غریبه همخونه بشم.....موقعی که می خواستیم اجاره نامه رو بنویسیم من دو برابر پولی که باید به بنگاه دار می دادم دادم چرا؟ چون اون به هر حال متوجه این موضوع می شد که فامیلی قبلی من با محمد کسری یکیه و من با این کار دهن آقای پناهی رو بستم.....نغمه دارم بهت اعتراف می کنم...از اینکه....از اینکه باهاش همخونه شدم پشیمون که نیستم هیچ، بلکه برعکس احساس شادی می کنم......"
ساکت شدم و به محمد کسری که حالا با دوستش پژمان تنها بودند نگاه کردم. صدای نغمه رو شنیدم.
"حالا این بازی رو شروع کردی آخرش رو می خوای به کجا بکشونی؟"
سرمو تکون دادم و با صدایی آهسته گفتم:
"نمی دونم."
دستش رو گذاشت روی بازوم و من رو برگردوند سمت خودش.
"چند تا سوال اساسی می پرسم، جوابم رو درست بده...اگر محمد کسری عاشق تو بشه چی؟اون موقع می خوای چی کار کنی؟...می تونی از عشقی که قبلاً دنبالش بودی و حالا بهت رسیده بگذری؟ میتونی بهش پشت کنی؟"
سرم پایین بود واقعاً جوابی نداشتم که بدم. وقتی دید ساکتم گفت:
"می بینی؟ دلیل ترس من بیخودی نیست، این که می گم تمومش کن رو هوا حرف زدن نیست، برای اینکه برا تو و احساست نگرانم، تو همه چیزت رو از دست دادی، اینکه ببینم عشق خالصت رو هم ذره ذره از دست بدی منو می کُشه...شاید غرورت نذاره که بخوای حرفی بزنی اما همین که توی وجودت دوباره رشد کنه و بعد به هیچ باربری نرسه خودت رو به نابودی می کشه."
واقعاً حرفاش هم درست بود هم من نمی خواستم خوشی و آرامشی که داشتم رو از دست بدم. درسته که من خیلی وقتها با محمد کسری نمی سازم اما دو شب پیش با حرکتی که ازش دیدم کلاً نظرم نسبت بهش عوض شد و اجازه دادم اون جوونه عشقی که توی قلبم بود و جلوی رشدش رو گرفته بودم، دوباره نیش بزنه و رشد کنه.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#28
Posted: 4 Jun 2012 04:44
قسمت نوزدهم
نگاهم رو از پنجره هال، به آسمون گرفته بارونی انداختم. اواخر آذر بودیم و هوا هم دیگه حسابی بهم ریخته شده بود. توی خونه تنها بودم و از محمد کسری هم خبری نداشتم. چند روزی میشه که اخلاقش یه طوری شده. بعد از اون شب دیگه نه با من بحث می کنه نه حرفی می زنه که بر خلاف میل من باشه. می دونم که یه چیزی توی محمد کسری تغییر کرده. دو ماه پیش سر کوچیکترین مسئله ای با من بحث می کرد اما حالا....مثلاً اون اوایل دیدم حوله تنیش رو انداخته کف حمام! وقتی باهاش دعوا کردم که چرا اینکارو کردی، اونم می گفت که دوست داره این کارو بکنه و اینجا خونه انم هست و هر جور که بخواد می تونه عمل کنه و این موضوع به من مربوط نیست...اما دیروز دوباره این اتفاق افتاد و منم دوباره باهاش دعوا کردم اما اون بدون اینکه عکس العمل خاصی نشون بده حوله رو از کف حمام برداشت و حتی عذرخواهی هم کرد که منو بیشتر از قبل متعجب نمود. حتی تا شب بازم امتحانش کردم. یه بار دیگه، داشت تلویزیون تماشا می کرد، رفتم جلو و کنترل رو ازش گرفتم و شبکه رو عوض کردم، و اصلاً هم هیچ ایده ای نداشتم که اون شبکه داره چی نشون می ده فقط از قصد این کار رو کردم تا عکس العملش رو ببینم. که باز هم متعجبم کرد. یکم نگاهم کرد و بعد مثل این بچه مظلوم ها سرشو تکون داد و دست به سینه نشست و با من همون شبکه رو نگاه کرد. دیگه از داد و فریاد و جنگ سر این که می خوام فوتبال ببینم و یا اخبار خبری نبود.
صدای سوت کتری منو از افکارم جدا کرد. پرده پنجره رو رها کردم و رفتم توی آشپزخونه. در حالی که داشتم پود آماده شکلات داغ رو توی لیوان می ریختم با خودم فکر کردم که حتماً مشکلی براش پیشش اومده و اصلاً تغییرش ربطی به من نداره. کتری رو برداشتم و روی پودر داخل لیوان آب جوش رو خالی کردم.
داشتم شکلات داغم رو مزه می کردم که دیدم در آپارتمان باز شد و محمد کسری اومد داخل. سر تا پاش از بارون خیس بود. موهای قهوه ایش که حالا با خیس شدن مشکی شده بود، روی پیشونیش و کناره شقیقه هاش چسبیده بود. در آپارتمان رو بست و تازه منو دید که پشت اُپن توی آشپزخونه ایستادم. سرشو تکون داد و همراهش عطسه ای محکم کرده که قطره های بارون رو موهاش تا جایی که من ایستاده بودم رسید. لیوانم رو گذاشتم روی اُپن.
"اوووو، یواشتر، ساختمون لرزید! چرا این شکلی شدی؟ مگه ماشین نداری تو؟"
حوله کوچیکی رو از کشو آشپزخونه برداشتم. کت چرمش رو درآورد و آویزون کرد به جالباسی، یه پلیور کرمی و شلوار جین آبی به تن داشت که شلوارش تا زانو خیس بود. رفتم سمتش.
"دوتا چهار راه پایین تر تصادف کردم..."
حوله رو گرفتم سمتش. اخمام بی اختیار با ناراحتی رفت توی هم.
"چرا؟"
حوله رو گرفت و انداخت روی سرش.
"چه می دونم...مثلاً می خواستم زودتر بیام خونه بگم این شب جمعه جشن عقد مسعوده، تو هم دعوتی."
دست به سینه شدم و با قیافه حق به جانبی گفتم.
"یعنی می خوای بگی چون به خاطر من زود اومدی تصادف کردی؟"
حوله رو از سرش کشید پایین.
"نه بابا! به خاطر بی دقتی خودم بود."
و بعد از کنار من گذشت. اینم یه حرف و حرکت دیگه که منو بیشتر مشکوک می کرد. بی خیال شدم و پشت سرش که داشت به سمت اتاقش می رفت راه افتادم. پرسیدم:
"حالا ماشینت چی شد؟ خودت چرا اینطوری اومدی خونه؟ چرا تاکسی نگرفتی؟"
در اتاق رو باز کرد و برگشت سمت من.
"پریا، الان سرم درد میکنه فکر کنم دارم مریض مبشم میشه...."
حرفش نیمه کاره موند و به من که خیره به پشت سرش و اتاق مرتب که از تمیز برق می زد، چشم دوخته بودم، بی حوصله نگاه کرد. فکر کنم متوجه شد چون دستگیره در رو رها کرد و شونه های منو گرفت و چرخوند و بعد هولم داد.
"می شه بری برام یه چیز داغ بیاری تا گرم بشم؟ چی می خوردی اون موقع که داشت ازش بخار بلند میشد؟ از همون برام بیار."
و بعد خودش سری به اتاق برگشت و در رو هم بست و منو متعجب تر از همیشه بر جای گذاشت. بی اراده رفتم توی آشپزخونه تا براش شکلات داغ درست کنم. به این فکر می کردم که اون واقعاً یه چیزیش شده. اول که آروم شده بود و دیگه با من بحث نمی کرد حالا هم که اتاقش مرتب و تمیز شده بود.
لیوان خودم و اون رو گذاشتم توی سینی و گذاشتم روی میز و سط هال، جلوی کاناپه. رفتم پشت در اتاقش. چند ضربه به در زدم.
"بیا برات شکلات داغ درست کردم."
با صدای خفه ای باشه ای گفت و منم برگشتم به هال و روی کاناپه نشستم. پاهام رو هم کشیدم بالا و جمع کردم زیر بدنم. لیوانم رو برداشتم و شروع به مزه کردنش. مزه شیرینی و تلخیش توی دهنم حس خوبی رو به من می داد. محمد کسری هم بعد از چند دقیقه از اتاقش اومد بیرون. در حالی که داشت لباسش رو مرتب می کرد به سمتم اومد.
یه تیشرت آستین بلند آبی نفتی و یه شلوار ورزشی سفید به تن داشت. لیوانش رو برداشت.
"بریم جلو شومینه؟"
و لیوان رو به لبش نزدیک کرد. اون هر لحظه داشت منو متعجب تر می کرد. از من می خواست که همراهش برم کنار شومینه؟ با ناباوری سری به علامت تأیید تکون دادم. و بعد پشت سرش به راه افتادم. اون دو تا از کوسن های بزرگ کاناپه رو هم زیر بغلش زده بود. وقتی رسید کوسن ها رو تقریباً نزدیک هم گذاشت روبه روی شومینه روشن که با حرارت می شوخت.
خودش سمت چپ نشست و منم سمت راست. هر دو در سکوت شکلات داغمون رو خوردیم و در تمام مدت من زیر چشمی به محمد کسری که به نظر خسته می رسید نگاه می کردم. در تمام این مدت اون یه بار هم به من نگاه نکرد. واقعاً انتظار داشتم که بعد از اون شب نگاهم کنه و اون چشمای مخمور و قهوه ایش رو ببینم. اما این کار رو نکرد.
نزدیک نیم ساعتی اونجا نشسته بودیم و حتی حرفی هم نزده بودیم. حتی دیگه سوال نکردم چی به سر ماشینش اومده. محمد کسری رو نگاه کردم. گرمای آتیش صورتش رو گرم کرده بود چون رنگ پوست گونه هاش تغییر کرده بود. چشماش هم مدام روی هم می افتاد، اما دوباره بازشون می کرد.
بعد از حرفایی که بین منو نغمه رد و بدل شد و اعترافاتی که هم به خودم و هم به نغمه کردم دیگه نمی تونستم محمد کسری رو نادیده بگیرم.
با حس دوست داشتنش، خودم رو کشیدم نزدیک تر. بهش اشاره کردم که سرش رو بذاره روی پام. اون یکم با اون چشمای خمارش نگاهم کرد. نگاهش طوری بود که خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین. اما اون چند ثانیه بعد بدون حرفی سرش رو آروم گذاشت روی پام و کوسنی که روش نشسته بود رو توی بغلش گرفت. با چشمای بسته و صدای آرومی گفت:
"همیشه همینطور مهربون باش."
و بعد از چند دقیقه صدای آروم نفس کشیدنش خبر از این می داد که به خواب رفته. سرمو خم کردم و به صورت خوش ترکیبش از بالا چشم دوختم. من فقط به یه دلیل اجازه این کار رو به اون دادم و اونم این بود که حس من هیچ وقت به من دروغ نمی گفت و یا اشتباه نمی کرد. درسته همونطور که من از خیلی قبلتر ها اون رو دوست داشتم، محمد کسری به تازگی به من علاقه پیدا کرده. و من به قول نغمه نمی دونستم توی این موقعیت باید چه کار کنم.
*************
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#29
Posted: 4 Jun 2012 04:44
از شدت سرفه های پی در پی از خواب پریدم. گلو و چشمام می سوخت و احساس می کردم که حسابی سردم شده. اطرافم رو نگاه کردم. خبری از پریا نبود و به جاش بالشتی زیر سرم و پتویی گرم روم بود. سعی کردم از جام بلند شم اما اونقدر تمام بدنم کوفته شده بود که دوباره خوابیدم. خونه ساکت و به خاطر ابری بودن آسمون نیمه تاریک بود. تنها نور موجود آتش شومینه بود.
وقتی سرم روی بالشت قرار گرفت به یاد پای پریا افتادم که سرمو گذاشته بودم روش. هیچ وقت فکر نمی کردم اون همچین اجازه ای به من بده. حس اینکه اون هم شاید من رو دوست داشته باشه لبخند رو روی لبام آوورد.
یکم جا به جا شدم که صدای آروم پریا باعث شد دوباره چشمای بسته ام رو باز کنم.
"بیدار شدی؟"
سرمو چرخوندم بالا. داشت از هال میومد سمتم. با صدای گرفته و خش داری گفتم:
"آره، اما اصلاً حالم خوب نیست."
و بعد سرفه ی خشک و پی در پی کردم. اومد بالای سرم روی یکی از مبل های پذیرایی نشست. نگاهش کردم. یه پلیور گشاد و بلند طوسی رنگ و یه ساق شلواری مشکی که تا یکم پایین تر از ساق پاش بود، به تن داشت. موهاش رو عقب جمع کرده بود و از کناره ها تره هایی رو آزاد گذاشته بود. یه عینک قاب مشکی زخیمبه چشم و یه خودکار آبی رنگ به دستش بود. لبخند زد.
"بس نیست انقدر منو زیر و رو می کنی؟"
با عجله چشمام رو بستم و روم رو برگردوندم.
"من نگاهت نمی کنم."
**************
بی اختیار دهنم رو باز کردم و واقعاً بی قرض گفتم:
"مثل چند شب پیش که توی اتاقم اومدی؟"
عکس العملش واقعاً برام جالب بود. با تعجب وگیجی و اون چشمای پُف کرده منو نگاه کرد.
"تو....تو...تو بیدار بودی؟"
از اینکه اینجوری ترسونده بودمش خوشم اومد. اما سعی کردم جدی باشم.
"نه، بیدارم کردی؟"
سعی کرد بشینه.
"اما چطوری؟"
تکیه دادم و دست به سینه شدم و با اخم های گره کرده گفتم:
"وقتی دستت رو روی بازوم گذاشتی!"
*************
وقتی گفت چطوری بیدار شد. قلبم داشت از جا کنده می شد. پس اگر من می بوسیدمش اون بیدار می بود پس چه کار خوبی کردم که اون رو انجام ندادم.
"من واقعاً منظوری نداشتم."
اومد جلو و انگشت اشاره اش رو روی هوا تکون داد.
"اگر یه بار دیگه پات برسه به اتاق من، اون وقت کاری می کنم که پشیمون بشی اومدی توی اتاقم."
اخمام رفت توی هم و حق به جانب گفتم:
"اما در اتاقت باز بود!"
مثل مادری که بچه اش رو دعوا می کنه گفت:
"باز بود که باز بود، حق نداشتی بیای داخل اتاق... من حتی اگر اون تو آتیش هم گرفتم تو حق نداری بیای داخل....فهمیدی؟"
دوباره در حالی که سرفه می کردم خوابیدم و پتو رو کشیدم روی سرم.
"آره خانم صالح فهمیدم."
**************
از اینکه مثل بچه ها سرشو کرد زیر پتو خنده ام گرفته بود و دلم به حال مریضی که داشت سوخت. همین که فهمید من متوجه ورودش به اتاق شدم، و خوب احساس خجالتش برام کافی بود. بلند شدم اما سعی کردم لحنم آروم تر باشه.
"برات سوپ درست کردم، می رم برات بریزم....بیارم اینجا یا میای توی آشپزخونه؟"
جوابی نداد و هنوز هم من به این رفتار بچه مانندش لبخند می زدم. دیدم جواب نداد فکر کردم براش ببرم کنار شومینه تا اون رو بخوره. به خاطر همین رفتم توی آشپزخونه و براش سوپ ریختم و با یه لیوان آب و کمی هم نون گذاشتم توی سینی که ببرم اما وقتی سینی رو بلند کردم که برم دیدم با پتویی که پیچیده بود دور خودش وارد آشپزخونه شد. سعی کردم جدی باشم. اما به من اعتماد کنید قیافه اش واقعاً خنده دار شده بود.
سینی رو دوباره گذاشتم روی میز و وسایلش رو چیدم روی میز. سینی رو گذاشتم توی سینک و همزمان اون هم نشسته بود پشت میز. آروم شروع به خوردن کرد و منم برای ادامه دادن به درس خوندنم به اتاق برگشتم.
البته زیاد مطمئن نبودم که می خوام درس بخونم یا بازم در مورد این اتفاقات فکر کنم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#30
Posted: 4 Jun 2012 04:45
قسمت بیستم
کارت دعوتی که محمد کسری آورده بود، دادم دست نغمه.
"تو رو خدا نغمه انقدر غر نزن که دارم تو رو به زور می برم...تو هم دعوتی ببین...اسمت اینجاست."
نغمه کارت رو گرفت با سوءضن نگاهش کرد.
"پس چرا انقدر چروکیده است؟ انگار قبلاً خیس شده."
کارت رو از دستش گرفتم.
"ای بابا! انگار دنبال بهونه ای ها...داستانش طولانیه بی خیال."
و دوباره برگشت سمت آینه. تقریبا تا دو ساعت دیگه مهمونی شروع می شد و من تازه داشتم موهای خیسم رو با سشوار خشک می کردم.
"نغمه بگم چی نشی...نشین زل بزن به من بلند شو کمکم کن."
نغمه با اکراه بلند شد.
"چرا هاپو شدی؟"
از آینه نگاهش کردم که سشوار به دست بود.
"نغمه تو رفتی آرایشگاه خیال خودت رو راحت کردی، منه بیچاره چی؟ به زور دو ساعت زودتر مرخصی گرفتم. که اونم خانم دکتره انقدر ناز و ادا برای من درآوورد که نگو."
سرشو تکون داد.
"باشه، باشه! حرص نخور موهات میریزه."
بعد ریز خندید. دست به سینه شدم و منتظر شدم. کارش که تموم شد بابیلیس رو دادم دستش.
"بپیچ!"
متعجب نگاهم کرد.
"این همه مو رو؟"
با حرص گفتم:
"به جای منگولی نگاه کردن کارتو شروع کن."
اون با تأسف برای من سری تکون داد و کار رو شروع و موهای منو فر کرد. منم بیکار نبودم و در همون حال هم آرایش کردم. زیاد نه، اما همون مقدار کم هم زیبام کرده بود. نغمه که داشت موهام رو دور دستگاه داغ می پیچید زیر چشمی نگاهم.
"معلوم هست امشب چه خبره که تو داری خودت رو از مرلین مانرو هم خشکل تر می کنی؟"
با ناراحتی و لبای آویزون گفتم:
"خیلی آرایشم بد شده؟"
تیکه آخر موهام رو از دستگاه باز کرد. عقب ایستاد و من هم به سمتش چرخیدم. با بهت گفت:
"خیلی....خیلی..."
با عجله گفتم:
"زشت؟"
سرشو تکون داد:
"نه، زیبا شدی!"
وبعد لبخندی زد. من هم لبخندی زدم و از جام بلند شدم تا برای عوض کردن لباسم برم. بعد از تعویض لباسامون و آماده بودن برای خروج از آپارتمان بودیم که نغمه پرسید:
"پس محمد کسری کجاست؟"
در حالی که به کناره های فکم عطر می زدم و شیشه عطر کوچیک رو ته کیفم پرت می کردم گفتم:
"نمی دونم، صبح که می رفتم سر کار دیدمش دیگه ازش خبری نددارم."
وبعد با هم از آپارتمان خاموش خارج شدیم.
***************
جلوی در باغ با چند تا از بچه ها ایستاده بودیم. هوا واقعاً سرد شده بود و من دستام رو تا جایی که جا داشت توی جیب شلوارم جا داده بودم.
هنوز نه تنها از عروس و داماد بلکه از پریا هم خبری نبود. با خودم فکر می کردم که اگر نیومد چی؟ در این فکر ها بودم که پژمان سر رسید جلوی باغ توقف کرد و بوقی برای ما زد. رفتم نزدیک تر. خندید:
"چرا قوز کردی؟"
دستمو گذاشتم روی سقف ماشین و خم شدم.
"بیا پتج دقیقه این بیرون بایست اون وقت می بینیم که قوزت می شه بالا قوز."
یکم به ماشین گاز داد.
"حالا چرا دم در ایستادی؟ آقای ساقدوش؟"
لبخند زدم.
"برای اینکه اون یکی ساقدوش لندهور هنوز نیومده."
اون هم خندید.
"برو تو دوباره سرماخوردگیت بدتر می شه ها!"
با یادآوری سرماخوردگیم یاد پریا افتادم. نگاهی به اطراف کردم تا بلکه ببینم پریا اومده یا نه اما بازم ازش خبری نبود. به پژمان گفتم:
"برو آقا پارکینگ سد معبر نکن."
و زدم روی سقف ماشین. اونم بدون حرفی و با لبخند به سمت پارکینگ به راه افتاد.
**************
با نغمه از تاکسی پیاده شدیم. به موقع رسیده بودیم. اطراف رو نگاه کردم. چند تا از دوستای محمد کسری دم در باغ ایستاده بودن و صحبت می کردن. خواستم راه بیوفتم که خودش رو هم دیدم اما داشت با دوستش پژمان حرف می زد. سرش رو آوورد بالا تا اطراف رو نگاه کنه اما اون موقع من و نغمه از در باغ گذشته بودیم و فکر نمی کنم که ما رو دیده باشه.
باغ نمای بارون زده ای داشت.داشتم از سرما می لرزیدم. به خاطر همین با سرعت راه می رفتیم. تقریباً بعد از دویست متر به ساختمان وسط باغ رسیدیم. ساختمانی با نمایی سنگ مرمر سفید. پیشخدمتی به ما نزدیک شد. اینطور که مشخص بود دو جشن در اونجا برگذار بود چون پیشخدمت با احترام سوال کرد که مدئوین کدوم عروسی هستیم.
من اسم داماد رو گفتم و اون با احترام هر چه تمام تر ما رو به سمتی راهنمایی کرد که مشخص بود هنوز عروس و داماد نیومده بودند. و بعدپیشخدمت از ما جدا شد. نغمه با نگاهی به اطراف سرشو به من نزدیک کرد.
"مطمئنی می خوای همون لباس رو بپوشی؟ مخلوطه ها!"
لبخند زدم.
"کوفت مگه داری آجیل می خری؟...آره می خوام همون رو بپوشم، باید به این آقای محمد کسری نشون بدم که با کی طرفه."
و بعد با قدم های بلند به راه افتادم و نغمه هم پشت سرم.
از یکی از پیشخدمت ها پرسیدم که اتاق پرو خانما کجاست و اون با اشاره به گوشه سالن این رو به ما گفت و بعد دنبال کاری که داشت انجام می داد رفت. همونطور که به سمت اتاق پرو می رفتیم با سر چرخوندن توی سالن بزرگ که عده ای نشستهو عده ای هم ایستاده بودند و با موزیک ریتم گرفته بودند، نگاه کردم. متوجه شدم که بیشتر همکلاسی های محمد کسری چه دختر، چه پسر اونجا حضور دارند و با خانواده عروس و داماد قاطی شده بودند. اما بیشتر چهره ها، البته دخترایی که کمتر آرایش داشتند، آشنا بود.
با نغمه لباس هامون رو تعویض کردیم. نغمه کت و دامنی کرمی به تن داشت و موهای مشکی و بلندش به خوبی مرتب و آرایشی زیبا داشت که هر بیننده عاقلی را محو خودش می کرد. نغمه نگاهی به من کرد. اول چشماش رفت سمت دیگه ای ما دوباره برگشت سمت من. با دهن نیمه باز ه من خیره شد.
"هیچ وقت توی این لباس ندیده بودمت.....خیلی زیبا شدی."
لبخند زدم.
"اما تو بیشتر از من خشکل شدی!"
چشماش رو چرخوند.
"بهتره تعارف رو بذاری کنار...ولی خداییش رنگ بنفش سیر چقدر بهت میاد."
نگاهی به خودم در آینه انداختم. دو خانمی که در اتاق پرو بودند با تحسین به من نگاه می کردند. با رضایت به خودم در آینه لبخندی زدم و همراه نغمه از اتاق خارج شدیم. نیمی از راه سالن را نرفته بودیم که بیشتر سرها و مخصوصاً آقایون به سمت ما چرخیده بود. نغمه سرش رو نزدیک کرد.
"مطمئن باش به من نگاه نمی کنن."
و بعد ریز خندید. به آرومی به بازوش زدم.
"قرار نشد بدجنس بشی."
و لبخندی نمکی را تحویلش داد. میزی را که هنوز پُر نشده بود انتخاب کردیم و پشت آن نشستیم.
*************
عروس و داماد هم اومد اما خبری از پریا نشده بود. حسابی حالم گرفته بود و ناراحت شدم. وقتی عروس و داماد به داخل باغ رفتند. قباد بدو بدو نزدیکم شد. با اون لهجه قشنگش گفت:
"کسری بجنب، چرا هنوز اینجایی؟ مگه ساقدوش داماد نیستی؟ باید الان پیشش باشی."
با اکراه سری تکون دادم و راه افتادم. دوباره پرسید.
"چیزی شده؟ چرا انقدر رفتی توی لک؟"
سری تکون دادم.
"نه چیزی نیست."
وبا سرعت راه سنگ فرش شده رو گذروندیم. کنار در سالن خودم رو توی آینه دیواری مرتب کردم و سعی کردم با لبخندی وارد بشم. اما خودمم می دونستم که لبخندم زیاد مثل همیشه جذاب نیست.
*************
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!