ارسالها: 1626
#31
Posted: 4 Jun 2012 04:45
ما جایی نشسته بودیم که به همه طرف دید خوبی داشت. بعد از ورود عروس و داماد و خوش آمدگویی آنها به میهمانان و قرار گرفتنشون در جایگاه، هنوزم از محمد کسری خبری نبود. در حال پوست گرفتن پرتقالی بودم که از هر دو میز کناره هامون که هر کدوم چهار پیج تا دختر نشسته بود، جنب و جوش و هیاهو به پا شد. بهشون نگاه کردم همه به یک جهت اشاره می کردند و یا آروم می خندیدند یا با حسرت آه می کشیدند. نغمه زد به بازوی من نگاهش کردم سه دختری که با ما پشت میز نشسته بودند هم به همان جهت نگاه می کردند. نغمه گفت:
"تعجب نکن، فقط برای یکی دارن اینطور می کنن؟"
با تعجب پوس پرتقالی که دستم بود را درون ظرف گذاشتم و پرسیدم:
"کی؟"
نغمه با سر به جلو اشاره کرد. من رد اشاره اش رو دنبال کردم و متوجه شدم چرا دخترا هیاهو به راه انداخته بودند. نیشخند زدم. نغمه گفت:
"من گفتم تو چرا امشب شدی مرلین مانرو... نگو قراره مارلون برندو بیاد توی مجلس!"
و ریز خندید. گفتم:
"فعلاً که باید پشت سر آقای مارلون برندو آمبولانس راه بیفته کشته مرده هاش رو جمع کنه."
از حرصی که توی صدام بود خودمم تعجب کردم. واقعاً فکر نمی کردم احساسم اینطور حسودانه بخواد بر خورد کنه. نغمه یه لغز پرتقال رو از توی بشقاب برداشت و به دهان گذاشت.
"صبر کن، اون وقتی که تو بلند شی بهت می گم باید آمبولانس دنبال چه کسی راه بیفته."
به محمد کسری نگاهی انداختم پشت میزی که از همه به عروس و داماد نزدیک تر بود نشست و با چند تا از دوستاش گرم صحبت شد. نیم ساعتی از شروع مجلس رفته بود و اطراف ما کاملاً خلوت شده بود و فقط من و نغمه و دو دختر که میز کناری نشسته بودند، آنجا بودیم. دیدم پژمان هنگام ورود به سالن و گذشتن از کنار ما چشمش به ما و مخصوصاً نغمه افتاد. مکث کرد و به سمت ما اومد.
آروم به پهلوی نغمه ضربه زدم و به پژمان اشاره کردم. نغمه انگار هول کرده بود چون واقعاض نمی دونست سرشو بالا بگیره یا پایین! از حالتهاش تعجب کردم. خواستم حرفی بزنم که دیگه پژمان به ما نزدیک شده بود.
"سلام خانمها...خوش می گذره؟"
هر دو جواب سلام او را دادیم. گفتم:
"بله، ممنون."
پژمان لبخندی زد. رو به نغمه کرد و گفت:
"اجازه دارم شما رو به رقص دعوت کنم."
و دستش رو موقرانه جلو ورد. نغمه انگار لکنت گرفته بود مدام با گیجی از من به پژمان نگاه می کرد ولی درآخر با سردرگمی و البته علاقه دست در دست او به سمت جلوی سالن و صحنه رقص که جوونها غوغا کرده بودند به راه افتادند.
نگاهی به محمد کسری انداختمو درحالی که کناری داشت نوشیدنی می نوشید، با دو تا از دخترها نیز صحبت می کرد. مثل همیشه احساس کردم در حال از سر باز کردن دختراست. دخترها قد بلند و اندامی مناسب داشتند که خب به خوبی در اون لباسهای زیبا و شیکشون به خوبی مشخص بود. موهای هردو رنگ شده و به طرز زیبایی آرایش شده بود. احساس کردم زیادی با حسرت به آنها و محمد کسری خیره شدم. سعی کردم این حس رو از خودم دور کنم. به خاطر همین با وقار از جام بلند شدم تا برای خودم کمی نوشیدنی گرم که در طرف دیگه سالن سرو می شد بگیرم.
*************
با دو تا از دخترها داشتم صحبت می کردم و بیشتر در مورد درس و این مزخرفات بودیم. بعد از چند دقیقه از آنها عذر خواهی کردم و به سمت میزی که نشسته بودیم به راه افتادم. داشتم از کنار صحنه رقص می گذشتم که چشمم یکدفعه ای به نغمه افتاد. ممکن نبود اون تنها باشه.
به صرافت افتادم و گردن کشیدم. شروع کردم توی سالن سر چرخوندن که بتونم پریا رو ببینم اما نبود. هر گوشه ای که مهمانها نشسته یا ایستاده بودند نگاه کردم. از کناره گروهی از پسرا گذشتم. شنیدم یکیشون گفت:
"این حوریه بهشتی برای دانشگاه ماست؟!"
و یکی دیگه شون با حرفی که زد خشکم کرد.
"شنیدم سال پایینیه...آهان! اسمش پریاست."
به پسرا نگاه کردم. یکیشون که قد بلند و خوش قیافه هم بود لیوانش رو داد دست دوستش.
"اسمش مثل خودشه."
و با قدم های بلند به راه افتاد. رد نگاهش رو گرفتم. از دیدن پریا فک پایینم خورد روی زمین. پیراهن شبی به رنگ بنفش سیر به تن داشت. تمام سطح لباس با حالتی رویایی برق می زد و پر از سنگ های درخشان بود. بلندی پیراهن تا روز زانو بود و به طرز دلربایی پُف قشنگی داشت. یه کُت کوچیک و کوتاه هم که از سر خود پیراهن بود، به تن داشتطوری که فقط قسمت شونه ها و قسمت کمی از بازوهاش رو می پوشوند. پوهای خوش رنگش که همیشه صاف و زیبا به دورش می ریخت، اینبار به شکل حلقه های کوچیک رو به بالا بسته شده بود و فقط چند طره از کناره ها و روی پیشونیش آزاد بود.
آنچنان محو نگاهش شده بودم که اگر دیر می جنبیدم دست تو دست اون پسرک لندهور می رفت وسط مجلس. احساس کردم هر لحظه داره خشم و حسادت توی وجودم شعله می کشه. با قدمهای بلند و سریع به طرفشون حرکت کردم. پسرک تازه داشت از پریا درخواست رقص می کرد. مکث کردم. چون دیگه خیلی دیر شده بود.
**************
داشتم از فنجونی که به دست داشتم قهوه داغ رو مزه می کردم که آقایی قد بلند به من نزدیک شد. لبخندی زد. بی مقدمه گفت:
"می تونم یک دور رقص رو به شما پیشنهاد بدم؟"
از سوالش ابروهام رفت بالا. خواستم جواب رد بدم که از کنار دست پسرک برای یک ثانیه محمد کسری رو دیدم که داشت با سرعت و البته انگار عصبانی به سمتمون میومد. با عجله فنجون روروی میزی که در پشتم قرار داشت گذاشتم و با لبخند سر سری رو به پسرک سری به علامت تأید تکون دادم.
اون کنارم قرار گرفت و بازوش رو برام حلقه کرد. من هم دست دور بازوش انداختم و با سری بالا از کنار محمد کسری که با قیافه متعجب و حسرت بار به من نگاه می کرد، گذشتم.
از ندیدن اون قیافه همیشه مغرورش هم حس خوبی داشتم هم بد. و باید اعتراف کنم حس بد در من بیشتر شعله می کشید.
*************
دست به سینه کنار دیوار تکیه داده بودم و با حرص و غضب والبته کمی ناراحت به پریا که برای بار ششم یار رقصش تعویض می شد خیره بودم. هر دختری هم که با خنده و لوس بازی نزدیکم می شد تا مثلاً من برای رقص دعوتش کنم همچین پاچه اش رو می گرفتم که می رفت و پشت سرش رو هم نگاه نمی کرد. متوجه پژمان نشدم که کنارم ایستاد.
"چته پسر؟ چرا تنها اینجا ایستادی؟"
با اعصابی داغون پریدم بهش.
"خفه بابا، می مردی به من می گفتی پریا هم اومده؟"
با تعجب نگام کرد.
"تو دم در باغ ایستاده بودی، فکر می کردم که دیدیش و می دونی."
دندونام رو روی هم فشار دادم و با خشم به پسری که دست پریا رو گرفت نگاه کردم.
"ندیدمش...اگر دیده بودم الان هفتمین یار رقصش عوض نمی شد."
پژمان نگاهی به پریا که روی صحنه رقص بودند انداخت. یکدفعه ای زد توی سرم. با خشم برگشتم سمتش.
"خاک توی سر پَپه و پَخمه ات کنن، با این هیکل تخرمه ات اینجا واستادی حرص می خوری؟....هرکی ندونه من یکی که می دونم ... بی خود برای منم قیافه نگیرو خشم تراوش نکن که این چیزا روی من اثر نمی کنه... مردی گفت ظعیفه ای گفتن...(به سمت پریا اشاره کرد.)...مثل مرد برو جلو و در خواست رقص کن و تا آخر شب هم از کنارش جُم نخور...."
بعد روش رو برگردوند و انگار با خودش حرف بزنه گفت:
"بیچاره فقط هارت و پورت داره...اگرنه از بچه هم ترسو تره..."
می دونستم داره با این حرفاش منو تحریک می کنه و واقعاً هم تحریک شدم.
****************
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#32
Posted: 4 Jun 2012 04:45
توی هر دور رقص حواسم پیش محمد کسری، که با کت و شلواری مشکی رنگ و گرون قیمتش، منو نگاه می کرد، بود. انتظار داشتم سری بعد اون پا پیش بذاره و درخواست رقص بده اما الان دور هفتمیه که دارم می رقصم و اون همینطور با غضب به من چشم دوخته بود. پژمان داشت براش حرف می زد. و من مدام آرزو می کردم که زود تر این دور رقص تموم بشه و من برگردم خونه. از این که منو نادیده گرفته بود احساس سرخوردگی بهم دست می داد. به خودم گفتم، تقصیر خودته که برای سوزوندن اون هم که شده بود، نذاشتی اون پا پیش بذاره پس هر چی سرت بیاد حقته.
داشت این دور هم تموم می شد. که دیدم محمد کسری یکدفعه ای صاف ایستاد. قدم برداشت. قدمی بلند و محکم. کتش رو مرتب کرد و دوباره قدمی دیگه برداشت. قدمی دیگه پشت اون یکی و هر لحظه در حالی که به چشمای من خیره شده بود، نزدیک می شد. دستشو لای موهای خوش حالت کرد و اونا رو مرتب نمود.
یکی جلوی من قرار گرفت و مانع از دیدن اون شد. این یکی پسرک دیگه چی می گفت؟ یکی از همونایی بود که پیشنهاد رقص می خواست بده؟ اوه نه، اوه نه!
دیدم دستی روی بازوی پسرک قرار گرفت و به نرمی اون رو حرکت داد. اما پسرک تلو تلو خوران کنار رفت. مشتاقانه و با نیم لبخندی به چشمای گرم و سوزان محمد کسری و اون چهره ی محکم و خشنش خیره شدم. اون بدون حرفی دستش رو بالا آورد و سمت من گرفت. بعد از یک ثانیه مکث دستم رو آروم توی دست گرم و پر قدرتش گذاشتم. همون لحظه هم موزیکی از بابک جهانبخش پخش شد، که با شنیدنش و حالت نگاه ها و حرکات آروم محمد کسری نفسم رو به شماره می انداخت.
خیلی وقته دلم می خواد بگم دوست دارم
بگم دوست دارم ، بگم دوست دارم
از تو چشمای من بخون که من تو رو دارم
فقط تو رو دارم ، بی تو کم میارم
نبینم غم و اشکو تو چشمات
نبینم داره میلرزه دستات
نبینم ترسو توی نفسهات
ببین دوست دارم
منم مثل تو با خودم تنهام
منم خسته از تموم دنیام
منم سخت میگذره همه شبهام
ببین دوست دارم
ببین دوست دارم
دوست دارم وقتی که چشماتو می بندی
با من به دردای این دنیا می خندی
آروم میشم بگی از غمات دل کندی
بیا به هم بگیم دوست دارم
دوست دارم، من اون چشمای قشنگتو
دارم واست می خونم، این آهنگتو
هر چی می خوای بگو، از دل تنگتو
بیا به هم بگیم دوست دارم
طوری آروم می رقصید و منو مثل باد به این سمت و اون سمت می کشوند، جوری با وقار می رقصید که مطمئن بودم من در برابرش کم آوردم. وقتی موزیک به انتها رسید و خواننده آخرش آروم گفت دوست دارم برای یه لحظه شنیدم که محمد کسری زیر لب تکرار کرد که دوست دارم.
سرم بالا بود و هر دو نفس نفس می زدیم. گرمای نفس هاش که به صورتم می خورد منو گیج کرده بود. صدای دست و سوت ما رو به خود آوورد و ما در نیم ثانیه از هم فاصله گرفتیم.
تازه متوجه شدم که تنها ما دو نفر روی صحنه رقص بودیم. با فهمیدن این موضوع محمد کسری جلو اومد و دستم رو توی دستش گرفت و در حال که لبخند می زد و برای اطرافیان سر تکون می داد منو که دیگه داشتم نقش زمین می شدم و میلرزیدم به دنبال خودش کشید و به سر میز خالی برد و منو نشوند. خودش هم بدون حرفی رفت.
یک دقیقه بعد نغمه همراه با پژمان کنار من اومدن. نغمه به آرومی منو در آغوش کشید. زیر گوشم آروم گفت:
"حالت خوبه؟"
و عقب رفت و من با حالتی گیج و منگ لبخندی زدم و سر تکون دادم. محمد کسری با فنجون قهوه ای که توی دستاش بود به ما نزدیک شد که با نزدیک شدنش نغمه از جاش بلند شد و کنار پژمان دست به سینه ایستاد. من تازه متوجه شدم که این رنگ پریدگیم و سرد بودن بدنم و این لرزیدن ها به خاطر هیجان به وجود اومده، برای اینکه در کنار محمد کسری قرار داشتم و برای اولین بار از نزدیک گرمای بدنش، قدرت دستاش و اقتدار توی رفتارش رو حس کردم.
محمد کسری جلوی پام زانو زد. و در حالی که به چشمام نگاه می کرد، فنجون قهوه رو به دستم داد. اما من فقط فنجون رو توی دستم نگه داشته بودم. آدرنالینی که در خون من ترشح شده بود، منو بی اختیار بی حس کرده بود و یه حس خوشحالی رو توی وجودم گذاشته بود.
*************
فنجون رو فقط توی دستش گرفته بود و به من با یه لبخند کم رنگ و صورتی روشن نگاه می کرد. لبخندی زدم و دستم رو به زیر دستش که فجون داشت بردم و اون رو آروم بلند کردم تا یکم از محتوای فنجون بخوره. دستش سرد مثل یخ بود.
می دونستم که الان تعدادی از حضار به جای توجه به رقصی که عروس و داماد در حال ارائه بودند به ما توجه داشتند و این اصلاً برام مهم نبود.
ایستادم و کتم رو درآووردم و روی شونه های پریا انداختم و دوباره جلوش زانو زدم. با صدای آرومی گفتم:
"می خوای بری خونه؟"
اون مکثی کرد و بعد درحالی که داخل فنجونش رو نگاه می کرد سری به علامت تأیید تکون داد.
************
من خیلی سریع لباسم رو عوض کردم و همراه محمد کسری از مجلس خارج شدیم و اون همه آدم که به ما نگاه می کردند و او همه هیاهو دور شدیم. پژمان هم قول داد که نغمه رو صحیح و سالم به خونه برسونه و من واقعاً از ته قلبم ازش ممنون شدم.
تمام راه تا خونه توی ماشین ساکت بودیم. هر دو جرأت نگاه کردن به هم رو نداشتیم. من هم اون حالت سر خوشیم داشت از بین می رفت. وقتی به خونه رسیدیم ازش تشکر کردم و اون با لبخندی گفت که کار خاصی نکرده و من بهتره به اتاقم برم و استراحت کنم. با شرمندگی از این که نذاشته بودم حتی شامش رو بخوره ازش معذرت خواستم و اون هم با مهربونی گفت که مهم نیست و بهتره خودم رو ناراحت نکنم و بعد هر دو با گفتن شب بخیر از هم جدا شدیم و هر کدوم به اتاق های خودمون رفتیم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#33
Posted: 4 Jun 2012 04:45
قسمت بیست و یکم
توی رارهروی اتاق خواب ها مکث کردم. کف پام روی سنگ ها سرد شده بود. سرک کشیدم. توی هال که کسی نبود به پذیرایی نگاه کردم. دیدم پریا رو به روی شومینه نشسته. یه شال سبز رنگ گرم روی شونه هاشه، موهاش رو با یه گیره پشت سرش جمع کرده و سرش پایین و داره درس می خونه. دورش هم پر بود از برگه های نوشته شده و جزوه و دو سه تا برگه مچاله شده هم نزدیک شومینه بود. تردید داشتم برم جلو یا نه. هنوز از دیشب تا الان با هم برخوردی نداشتیم.
آروم اومدم بیرون و رفتم توی آشپزخونه. دیدم چای حاضره برای خودم ریختم.
*************
متوجه حرکتی شدم. وقتی سر بلند کردم پشت کمر محمد کسری رو دیدم که پیچید توی آشپزخونه. درسته که از رو به رو شدن باهاش نگران بودم ولی دوست نداشتم مثل ترسوها بپرم توی اتاقم و از ترس حرف زدن باهاش، اون جا بیرون نیام.
دوباره خودم رو مشغول نوشتن و خوندن کردم.
*************
از آشپزخونه اومدم بیرون. ایستادمو به پریا نگاه کردم که هنوز سرش پایین بود و چیزی می نوشت.
رفتم سمت پنجره. از پشت پرده به برف های کوچولو که بعد از نشستن روی لبه پنجره یا روی زمین، سریع آب می شدند، نگاه کردم. یکم از چایی داغ نوشیدم. دوباره به پریا که کتابش رو ورق می زد نگاه کردم. دلم نمی خواست این روز جمعه ای توی خونه بمونم. یا حداقل اینطور بی حوصله برای خودم توی خونه بچرخم.
*************
انگار کلافه بود. جلو پنجره ایستاده بود و من نمی دونستم به من نگاه می کنه یا به بیرون چشم دوخته. فقط آرزو داشتم که به من نگاه نکنه. چون واقعاً داشتم از خجالت آب می شدم به حدی رسیده بود که به خودم فحش می دادم چرا توی همون اتاق سردم نموندم. دوباره حرکت کرد.
*************
رفتم و روی کاناپه نشستم. انتظار داشتم سرش رو بلند کنه به من نگاه کنه اما این کار رو نکرد. انگار من اصلاً وجود ندارم. بهم بر خورده بود که من با این اُبهت رو نادیده بگیره. چاییم رو گذاشتم روی میز و رفتم سمتش. دستهام رو کردم توی جیبم و روی یکی از مبل ها که نزدیکش بود نشستم. یکم جا به جا شد. گلوم رو صاف کردم.
"اوهو اوهو....."
حرفی نزد. براش از پشت شکلکی درآوردم که یکدفعه ای برگشت منو نگاه کرد منم سریع لب و لوچم رو جمع و جور کردم و لبام رو باهم کردم توی دهنم و گاز گرفتم. با اخم گفت:
"چیزی می خوای؟"
ابرو هام رو دادم بالا.
"من؟...نه،نه!"
دوباره برگشت و یکی از کتاب ها رو برداشت. سرک کشیدم.
"چی کار می کنی؟"
سرش پایین بود و چیزی می نوشت.
"دارم آشپزی می کنم..."
انگار دوباره برگشته بود به همون حالت قبلی و دوباره گاردش رو آورده بود بالا و قصد حمله داشت. کم نیاوردم.
*************
آخه این چه سوالی بود پرسید؟ مگه نمی بینه دارم درس می خونم؟ برای خالی نبودن عریضه حرف می زنه؟ خب خرف نزنه سنگین تره.با مسخره گی گفت:
"إإ؟....چه کدبانو شدی تازگی!"
دست از نوشتن برداشتم و دنبال یه مطلب توی کتاب گشتم.
"بودم..."
"من که ندیدم....آهان چشم بصیرت می خواد؟"
لبخند کجی زدم.
"آره، که تو فاقدشی!"
یکی از برگه های کنارم رو برداشت.
"این رو باید خودت ترجمه کنی؟"
دوباره شروع به نوشتن کردم.
"نه اون خودش خودکاره، نگاش کنی خود به خود ترجمه می شه."
با حرص برگه رو انداخت روی زمین.
"حتماً نگاه من فاقد این عمل سوپر قهرمانه است!"
لبخند زدم اما همچنان سرم پایین بود.
"آفرین که می دونی."
*************
ای بابا دختره انگار نمی خواد کوتاه بیاد هر چی من می گم یه جوابی براش داره. پریا خانم نمی شه ساکت شی من حرف دلم رو بزنم؟ به در و دیوار نگاه کردم. باید حرف رو عوض می کردم و گرنه آخرش به دعوا می کشید.
"گرسنه ات نیست؟"
دست از کار کشید و برگشت نگاهم کرد.
"محمد کسری کار و زندگی نداری بلند شو برو بذار من درسم رو بخونم...برو تو آشپزخونه یه چیزی پیدا کن کوف...نه، ببخشید، نوش جان کن!"
و بعد روش رو برگردوند. از حرص لبام رو بهم فشار می دادم. هی من هیچی نمی گم، ملاحظه جنس لطیف بودنش رو می کنم این دخترک دور بر می داره. به خودم گفتم آروم باش کسری، تو می تونی! چند تا نفس عمیق کشیدم.
**************
معلوم بود حرصش در اومده اما حرفی نزد. بعد از چند دقیقه نفس عمیقی کشید و پرسید:
"نهار بریم بیرون؟"
دست از نوشتن برداشتم و خیره به خط های برگه زیر دستم به این فکر می کردم که این سوالش یعنی چی؟ منو دعوت کرد؟ محمد کسری ستوده کسی که هر دختری آرزوش بود باهاش حتی یه قدم راه بره از من خواست باهم بریم بیرون نهار بخوریم؟
از سر رضایت و البته کمی بدجنسی لبخندی زدم. سرمو بالا آوردم. آروم برگشتم نگاهش کردم. با جدیت گفتم:
"نه،....نمیام!"
**************
همچین خورد توی برجکم که رفتم عقب و تکیه دادم به پشتی مبل. ابرو هام رفت توی هم و لبام که بر اثر خنده باز شده بود شُل شد گوشه هاش رفت به سمت پایین. مات به اون چشمای آبی و پر از شیطنتش نگاه کردم. روش رو بر گردوند.
"می تونی این پیشنهاد رو به یکی دیگه بدی."
دیگه بی شرمی رو به حد خودش رسونده بود. رفتم جلو بازوی راستش رو گرفتم و کشیدم سمت خودم با ترس نگاهم کرد.
"فکر کردی همه مثل خودتن؟ با هر کی پا داد بریزن روی هم؟"
با اون دست آزادش محکم خوابوند زیر گوشم. دستم از زیربازوش شل شد و آروم رفت سمت صورتم. هیچ وقت توی زندگیم کسی روی من دست بلند نکرده بود حتی پدرم. با این که من خیلی باهاش لج بودم اما اون هیچ وقت دستش رو روی من بلند نکرده بود حالا یه جِقِله بچه خوابونده بود زیر گوش من؟ پسر محموده ستوده؟ مطمئناً قیافه ام وحشتناک شده بود. چون پریا صورت آرومش رنگ ترس گرفته بود. دیگه نمی تونستم خودمو نگه دارم. باید نشون می دادم با کی طرفه. بی اختیار جفت بازو هاش رو گرفتم توی دستم. بازو هاش به اندازه ای بود که انگار انگشت های من می تونست یک دور دیگه هم دورش بچرخه!! کشیدمش سمت بالا و بلندش کردم. شالی که روی شونه اش بود لیز خورد و افتاد. یه تاپ صورتی که روش گلهای زرد بزرگی داشت تنش بود.
بازوهاش رو توی دستم فشردم کشیدمش سمت خودم. چشمام گرد شده بود. باور کنید تمام این حرکاتم نمایشی بود اما انگار بیشتر از اونی که می خواستم شد. می خواستم بلکه اون یکم آروم بشه و اون انقدر با کل کل کردناش حال منو نگیره.
"بار اول و آخرت بود دستت اومد روی صورت من!"
دیدم بدنش شروع به لرزیدن خفیفی کرد. لباش برچیده شد انگار هر لحظه می خواست بزنخ زیر گریه اما با صدای لرزان و تقریباً بلندی گفت:
"این که من یه پرورشگاهیم دلیل نمیه تو منو با یه زن خیابونی و بی بند و بار مقایسه کنی."
بدنش سرد شده بود، اما هنوز بغض دار بود و انگار که بخواد خودش رو مثل همیشه قوی نشون بده با اون چشماش که حالا رنگش رو نمی تونستم تشخیص بدم که آبی یا سبزه به من خیره شده بود. نگاهم از روی چشماش لیز خورد روی لباش.
لبایی که در اثر گاز گرفتن و فشردن بیش از هد روی هم برآمده و به قرمزی خون شده بود. دوباره برای لحظه ای به چشماش نگاه کردم تا مخالفت یا چیزی ببینم که خودم رو عقب بکشم. اما هیچی. فاصله امون شاید کمتر از بیست سانت بود. دیدم نگاهش روی لبام اومد پایین اما دوباره سریع برگشت بالا.
یکم نزدیک شدم اما اون همچنان زیر دستای من بی حرکت بود. دوباره نزدیک تر شده بودم. گرمای نفس نفسی که میزد به صورتم می خورد. نفسم رو باهاش یکی کردم. در لحظه آخر اون رو کشیدم سمت خودم و لبم رو گذاشتم روی لباش.
************
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#34
Posted: 4 Jun 2012 04:46
اون همینطور که به لبام خیره شده بود یکم اومد نزدیک تر. می دونستم که اون لحظه، اولین بوسه شاید داره اتفاق میوفته. نمی دونستم عقب بکشم یا نه. بخشی از وجودم نمی خواست اما مطمئن بودم که بخش بزرگتری از وجودم خواهان کاریه که محمد کسری می خواد انجام بده. مکثش طولانی شد و همچنان به لبهای نیمه باز من خیره بود. دیگه داشتم به این فکر می کردم که تقلا کنم و ازش فاصله بگیرم. اما اون به سرعت من رو کشید سمت خودش و لبام رو آروم بوسید. برای دو ثانیه! و بعد عقب کشید.
بدنم کرخت شده بود و با گیجی و سردرگمی به چشمای درشت و قهوه ای رنگش خیره شدم. اون نگاهم کرد احساس کردم گوشه های لبش رفت بالا که شکل خنده به خودش بگیره.
احساس گر گرفتگی داشتم وقتی که دوباره من رو کشید سمت خودش. اعتراف می کنم که بوسه اش....عالی بود....از عالی یه چیزی هم اونور تر ....معرکه بود!
همچنان ایستاده بود و من با چشمای بسته سعی می کردم هر ثانیه اش رو به خاطر بسپارم.
************
وقتی بعد از اولین بوسه عقب کشیدم تا عکس العملش رو ببینم کمی متعجب و خوشحال شدم. فکر می کردم رگباری از فحشه که روی سرم بریزه اما اون همونطور با اون لبای نیمه بازش به من خیره شده بود.
چند ثانیه بعد اون رو دوباره کشیدم سمت خودم و اینبار با هیجان بیشتر لبش رو بوسیدم. احساسی داشتم مثل این که روی ابرها پرواز می کنم. انگار بهترین میوه بهشتی رو می خوردم.
اون همچنان ایستاده بود. دستم رو از روی بازوش به سمت پایین و نوک انگشت هاش کشیدم. اون ها رو توی دست گرفتم و آوردم به سمت بالا. وقتی دیدم حرکاتش با من یکی شده، متوجه شدم که اون هم دوست داره و به اندازه من داره لذت می بره.
انگشتای دستش رو با دستام باز کردم و همزمان دستش رو توی مُشت دستم قفل کردم و دوباره کشیدم به سمت پایین. همچنان که لبش رو می بوسیدم نوک انگشتام رو از کف دستش به سمت بالا کشیدم. برای یک ثانیه نبض دستش رو زیر انگشتام احساس کردم.
دستم رو کشیدم روی بازوی لختش و کشیدم سمت گردنش. با دستام از دو طرف صورتش رو گرفتم و این بار با ولع بیشتری می بوسیدمش.
شاید تمام این اتفاقات در عرض دو دقیقه گذشت. اون دستای کوچیک و ظریفش رو دور مشتم حلقه کرد. همچنان که صورتش توی دستام بود عقب کشیدم و بهش نگاه کردم. چشماش برق می زد و لبخند محسوسی روی لباش بود. لبخندی دندون نما زدم. ابروهام رو دادم بالا و گفتم:
"بالاخره دختر سر سخت دانشگاه رو مال خودم کردم."
سرش رو به سمت سینه ام کشیدم و دستام رو دورش حلقه کردم. بوسه ای آروم روی موهای خوش بو إش زدم و اونو محکم به خودم فشردم. طوری که دیگه دلم نمی خواست از خودم جداش کنم.
************
از حس مالکیتی که محمد کسری روی من داشت و من رو برای خودش می دونست غرق لذت و شادی شده بودم. دست و پام به شدت می لرزید اما بودن در آغوش گرم و محکم محمد کسری اون لرزش ها رو از بدنم دور می کرد.
به آرومی دستم رو از روی پهلوهاش به سمت کمرش کشیدم و دستم رو دورش حلقه کردم.
هیج دلم نمی خواست در این لحظه ی رویایی و به یاد ماندنی با افکار تاریکم و این که در آینده قرار من چه کاری رو انجام بدم رو به جلوی ذهنم بکشم و این ثانیه های پر از عشقی که همیشه دنبالش بودم از بین بره.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#35
Posted: 4 Jun 2012 04:46
قسمت بیست و دوم
مشتم رو پر از آب کردم و ریختم روی صورتم. صورتم رو با دستم پوشونده بودم. انگار حتی از دیدن تصویر خودم توی آینه خجالت می کشیدم. باورم نمی شد من اون کار رو انجام دادم. دیگه چطور می تونستم تو روی محمد کسری نگاه کنم. چطور ....
دستم رو از روی صورتم به سمت موهای پخش شده ام کشیدم و اونا رو به عقب روندم. به تصویر خودم نگاه کردم. پریا تو چیکار کردی؟ تو تمام نقشه ات برای انتقامت رو با این کار نقش بر آب کردی! تو با باز کردن دریچه قلبت به روی محمد کسری هر چیزی که انتظار داشتی رو از بین بردی.
برگشتم و روی لبه وان نشستم. پاهام لخت بود و پیراهن محمد کسری فقط تا بالای رونم رو گرفته بود. لبه پیراهن رو پایین تر کشیدم و از یادآوری اتفاقات بین مون از شرم لبخندی زدم.
اما دوباره به خودم نهیب زدم. صدایی توی سرم پیچید. پریا الان موقع خندیدن و شاد بودن نیست! تو باید الان به این فکر کنی که چطور می خوای به محمد بگی که دختر عموی تنیش هستی! باکلافگی سری تکون دادم. سعی کردم اون صدا رو از سرم بیرون کنم. با خودم در جدل بودم. نه این امکان نداره، اگر اون، این موضوع رو بفهمه فکر می کنه تمام این کارا برای ....برای انتقام بوده! دوباره اون صدا اومد، برای انتقام نبود که باهاش همخونه شدی؟ تو می تونی الان به بهترین وضع ممکن زجرش بدی! با کم محلی، با جدا شدن ازش!
بلند شدم و در طول حمام شروع به راه رفتن کردم. دست به سینه شدم.با درماندگی فکر کردم، نه، من نمی تونم! اون صدا باز پیچید توی سرم. نمی تونی یا نمی خوای؟ اینبار از روی درماندگی عصبانی شدم. زمزمه کردم:
"درسته من دیگه نمی خوام انتقام بگیرم، چون وقتی در کنار محمد کسری هستم تمام درد و غمی که دارم از یادم میره، تمام زجر هایی که کشیدم برام مثل حبابی روی آب میشه....محمد کسری به من آرامشی رو می ده که من از چهار سالگی به دنبالش بودم...تو هم بس کن و دیگه با این مزخرفاتت منو کلافه نکن..."
دوباره صدا پیچید توی سرم. این خوشی که تو داری مثل همون حباب روی آبه، زود نابود میشه!....
دوباره رفتم سمت شیر آب که از اون موقع تا به حال باز بود. انگار می خواستم با بستن شیر آب، اون صدا رو هم توی سرم ببندم. این بار با صدای بلندی حرف می زدم.
"برام مهم نیست، حتی اگر این خوشی و آرامش فقط چند هفته یا چند روز طول بکشه، می خوام برای اولین بار توی زندگیم ترس از آینده رو کنار بذارم و یه ریسک بزرگ تر و قیمتی رو روی زندگیم بکنم....."
صدای تقه ای که به در خورد منو از جا پروند. با ترس به سمت در بسته برگشتم. صدای نگران محمد کسری از اون سمت میامد.
"پریا؟...حالت خوبه؟...نیم ساعته اون تو چی کار می کنی؟"
و پشتش دستگیره در چند بار بالا و پایین رفت. اما در قفل بود. با عجله به سمت در رفتم. شده بودم مثل معتاد ها با این تفاوت که حالا من معتاد محمد کسری شده بودم. الان نزدیک به دو هفته است که با همیم، به معنی واقعیه کلمه، با همیم!! و من حالا بعد از درگیری ذهنی که با خودم داشتم دلم می خواست دوباره به آغوش گرم و امن محمد کسری پناه ببرم و تمام این افکار رو از ذهنم بیرون کنم.
در رو با شدت باز کردم و با نیم تنه برهنه محمد کسری رو دیدم. دیگه بعد از این مدت برام عادی بود که با شلوار ورزشی سفید و سینه برهنه ورزشکاری اون رو به رو بشم.
*************
در باز شد و من با شگفتی به قیافه درهم و برهم و....وحشت زده ی اون نگاه کردم. موهای کناره صورتش خیس و به هم چسبیده بود. لبای صورتیش مثل خطی محکم خودشون رو نشون می دادند و چشماش که انگار تیره تر از همیشه بود با التماس به من خیره بود و نفس عمیق و سنگینی می کشید. دو دکمه بالایی پیراهن من که به تن داشت باز بود و قفسه سینه اش به آرومی بالا پایین می رفت.
ابرو های گره کرده ام رو باز کردم. و لبخند گرمی بهش زدم.
"چرا مثل این جوجه هایی که سرگردونه لونه اشونن، شدی؟"
بعد شونه چپش رو گرفتم و کشیدمش سمت خودم. به آرومی دستم رو دور شونه هاش حلقه کردم. از این که فکر کنم پریا کوچولوی من از چیزی ناراحته قلبم به درد میومد. دلم نمی خواست حتی برای یک لحظه هم که شده اون رو غمگین ببینم. بعد از اتفاقای شیرینی که بین ما افتاد اون برام مثل یه بت شده بود. دو ماه و خورده ای پیش، حتی به ذهن من خطور نمی کرد که ممکنه یه روزی عاشق پریا صالح بشم! حتی همیشه فکر می کردم این که من اینطوری کسی رو بخوام ممکنه فقط توی خواب برام اتفاق بیفته. کسی که همیشه با من در جدل بود حالا با آرامش در آغوش خودش رو جا می کرد.
یکم کشیدمش عقب و حالا به چهره اش که آروم شده بود نگاه کردم. هنوز چشماش بسته بود. دست چپم رو روی صورتش گذاشتم و بوسه ای روی پیشونیش زدم. و بعد با یادآوری اتفاقات بینمون با دهان بسته خندیدم. همونطور که چشماش بسته بود با صدای آرومی گفت:
"به قیافه وحشتناک من می خندی؟"
برشگردوندم و از راهرو به سمت اتاق پریا رفتیم.
"نه عزیزم، یاد چیزی افتادم و منو خوشحالم کرد."
با صدای آروم و پر تردیدی پرسید:
"چی؟"
در اتاق رو باز کردم و هلش دادم تو. نمی خواستم حرفی بزنم.
"برو لباست رو عوض کن و زود بیا که چایی روی میز یخ کرد."
برگشتم که برم صداش رو شنیدم.
"تو هم یه لباس بپوش سرده دوباره سرما می خوری!"
از اتاقم گذشته بودم که با حرفش دوباره برگشتم سمت اتاق.
"چشم خانوم، ولی انقدر نگران من نباش!"
وارد که شدم دوباره صداش رو شنیدم اما اینبار خفه تر. معلوم بود دوباره اون شیطنتش برگشته.
"نگران تو نیستم، نگران خودمم که باید این موقع امتحانات از تو هم مراقبت کنم."
خندیدم. اما آروم. از اینکه هیچ وقت دست از تلاش برای کل کل با من بر نمی داشت خندیدم. اصلاً همین کاراش بود که منو دیوونه خودش کرد. تیشرتم رو که از روی تخت برداشته بودم کشیدم روی سرم و اون رو تنم کردم. داشتم از اتاق خارج می شدم. با صدای مثلاً ناراحتی گفتم:
"می دونستم کی به فکر منه آخه؟"
داشتم از راهرو می گذشتم که صداش رو از پشت سرم شنیدم. سرمو چرخوندم سمتش و همونطور به رفتن ادامه دادم. پلیور یقه برگردون کرمی و یه شلوار جین سفید به تن داشت و اون موهای آبشاریه طلایی رنگش به دورش بود. داشت آستینش رو می کشید بالا.
"نگفتم این تیشرت رو بپوشی، این گرما نداره. در ضمن نگران تو هم هستم وگرنه نمی تونی این امتحانای آخر رو خوب بدی و فارغ التحصیل بشی!"
از هال گذشتم و اون هم همچنان پشت سرم بود. وقتی وارد آشپزخونه شدیم گفتم:
"ممنون، اما اگر بخوام مثلاً خودم رو مردود کنم تا یه ترم دیگه رو با تو باشم، اون وقت چی؟"
خیلی راحت در حالی که لیوان چایی ها رو از روی میز بر می داشت تا عوضشون کنه گفت:
"اون وقت از خونه پرتت می کنم بیرون."
نشستم روی صندلی. چشمام رو مظلوم کردم.
"واقعاً دلت میاد؟!"
با لبخند نگاهم کرد و بعد خندید.
"واقعاً دلم میره."
و دوباره به کار خودش مشغول شد. از پشت سر نگاهش کردم. اگر هر زمانی غیر از حالا و داشتن این موقعیت بودیم، انقدر اره می دادیم و تیشه می گرفتیم که آخر با اوقاتی تلخ از هم جدا می شدیم، اما حالا نه تنها اینطور نبود، بلکه از حاضر جوابی هاش هم لذت می بردم.
بعد از صبحانه هر کدوممون برای رفتن حاضر شد. من به دانشگاه و پریا به مطب. می خواست از حالا برای یک ماه مرخصی بگیره تا امتحاناتش رو با خیال راحت بده. منم می رفتم امروز برنامه امتحانی ما مشخص می شد.
با هم از خونه خارج شدیم و من منتظر شدم تا بعد از رفتن پریا با تاکسی، راهیه دانشگاه بشم. وقتی اون رفت و من توی ماشین نشستم و تنها شدم، دوباره مثل این یکی دو روز اخیر افکار جور و واجور به ذهنم هجوم آوردند.
من پریا رو دوست داشتم، این درست. حاضر بودم براش هر کاری بکنم، اینم درست. اما واقعاً نمی دونستم این رابطه قراره تا کی و کجا کشیده بشه. حتی چند باری به این فکر کردم که اون از هر لحاظ همون شخص ایده آل من برای ازدواجه اما نمی تونستم به این زودی بهش پیشنهاد ازدواج بدم. من تازه تا چند ماه دیگه فارغ التحصیل می شم و از همه مهمتر...پرورشگاهی بودن پریاست. مطمئنم که پدرم ستوده بزرگ این اجازه رو نمی ده که تنها پسرش با شخصی ازدواج کنه حتی خانواده خودش اون رو نخواستن. اما از طرف مادرم خیالم راحت بود و می دونستم من هر دختری رو انتخاب کنم اون نه نمی گه.
واقعاً این چیزها برام نبود و با قاطعیت تمام به این فکر می کردم که اگر تمام دنیا بر علیه پریا باشه این منم که در کنارش می جنگم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#36
Posted: 4 Jun 2012 04:47
قسمت بیست و سوم
افکارم جمع نمیشه. هر کاری می کنم حواسم رو بدم به حرفای مریضی که رو به روم ایستاده نمیشه. مدام جوابش رو سر به هوا می دم. آخر سرم براش یه وقت دیگه زدم و اونم رفت. آخرین مریض بود. حرفام رو هم با خانم دکتر زده بودم و دیگه از فردا نمیومدم سر کار.
با تردید از جام بلند شدم. به در بسته اتاق خانم دکتر چشم دوختم. مردد بودم که این کار رو بکنم یا نه. چشم از در برداشتم و کیفم رو از کمد پایین میزم کشیدم بیرون. همونطور که وسایلم که روی میز بود رو می ریختم توی کیف هر چند ثانیه یه بار به در اتاق نگاه می کردم. دست از کار کشیدم. تصمیم خودم رو گرفتم. اما هنوز توی حرکاتم می تونستی تردید رو ببینی. به در اتاق رسیدم. مکث کردم. الان ها بود که از در اتاق میومد بیرون. نفسی کشیدم و تقه ای به در زدم. چند ثانیه مکث و بعد صدای دکتر بود که گفت برم داخل.
در رو با فشار دستگیره باز کردم و رفتم توی اتاق. داشت تازه رپوشش رو در می آورد. به لکنت افتاده بودم. با تعجب نگاهم کرد و گفت:
"چیزی شده؟ چیزی می خواستی؟"
رو پوشش رو توی کمد آویزون کرد و پالتوی گرون قیمتش رو کشید بیرون. با لکنت حرف زدم. آخرش چی؟ یا رومیه روم، یا زنگی زنگ! مرگ یه بار شیون هم یه بار.
"می خواستم....می خواستم، منو معاینه کنید."
ساکت شدم و به دکتر که حالا با بهت به من خیره شده بود، نگاه کردم. از صبح که از محمد کسری جدا شده بودم این فکر مثل خوره تا الان به جون مغز من افتاده بود. من فقط یه چیز می خواستم بدونم که هنوز سالمم یا نه! من هیچ کدوم از نشونه های متداول رو روی خودم ندیده بودم اما بازم شک داشتم. صبح هم بیشترین درد من همین بود اما از ترسم حتی اجازه فکر کردن بهش رو نداده بودم.
درسته که ما، یعنی من و محمد کسری، هفته اول، اونم به اصرار محمد کسری، با هم صیغه محرمیت خوندیم، اما بازم دلیل نمی شد که حالا این ترس رو نداشته باشم.
خانم دکتر روپوش سفیدش رو دباره پوشیده بود و من حتی متوجه ای مطلب نشده بودم. بهم اشاره کرد که برم داخل. وارد شدم و در اتاق رو پشت سرم بستم.
*****************
ساعت از هفت شب هم گذشته بود که با قیافه درهمی وارد خونه شدم. ماشین جدیدی که بعد از تصادف اون قبلیه از مادرم گرفته بودم رو گوشه پارکینگ گذاشتم. از این که وقتی وارد شدم چراغهای طبقه ی ما خاموش بود ناراحت بودم. انتظار داشتم الان پریا خونه باشه، اما نبود.
وقتی رسیدم توی آپارتمان خودمون اولین چیزی که بعد از روشن کردن چراغ ها دیدم، چراغ چشمک زن تلفن بود که بعد از چند وقت خبر از پیغامی میداد که ظبط شده بود. برای محکم کاری پریا رو صدا کردم اما کسی جواب نداد. دکمه پخش ظبط رو زدم. اولی صدای پژمان و مسعود و کیارش بود که پیچید توی فضای خالی خونه. منم همزمان کتم رو در آوردم و کنار تلفن روی مبل نشستم. دوباره این بزغاله گوشی رو زده بود روی آیفون!
پژمان در حالی که می خندید گفت:
"آقای خوش قول رفتی که رفتی؟ قرار بود یه شیرینی تُپُل به ما بدی، اما الان دو هفته گذشته خبری نیست."
"بنده خدا فقط دنبال دو تا شاهد بودی؟...."
این یکی صدای مسعود بود. صدای بعدی که اومد فهمید کیارشه.
"شیرینی بخوره توی فرق سرت جزوه اتو که می خواستی بدی به من چرا بردی؟"
صدای پژمان دوباره اومد که به کیارش فحش داد:
"ای بدبخت، این نموند ما رو ببره رستوران بمونه به تو جزوه بده؟! چقدر ساده ای تو!"
صدای تک سرفه مسعود اومد و بعد صدای شدید تر شدنش. پژمان سر سری خداحافظی کرد و قول داد که دوباره زنگ بزنه. تلفن بوق خورد و بعد صدای حرکت ماشینا و خیابون آدما و بعد ارتباط قطع شد. فکر کردم هر کی بوده شاید اشتباه گرفته بود. دوباره صدای بوق و پیغام بعدی. اینکه بخواد توی یه روز این همه پیغام داشته باشیم برام تعجب آور بود. اینبار با پیچیدن صدای پریا توی فضای خونه باعث شد که صاف بشینم.
"سلام محمد، می دونم هنوز نیومدی... زنگ زدم بگم من امشب نمیام خونه منتظر من نباش. میرم خونه نغمه...فردا هم صبح زود کلاس دارم تا غروب پس منتظرم نباش که بیام خونه....ولی باید بهت بگم که ما نیاز داریم با هم حرف بزنیم...احساس می کنم .... بهتره باشه برای بعد...مراقب خودت باش... شب بخیر..."
و بعد صدای چند بوق مقطع و خاموش شدن دستگاه تلفن. یکم بهم برخورد. کاش از قبل به من خبر داده بود. بی حوصله و خسته بودم و دوست داشتم الان کنارم بود. جا به جا شدم و روی مبل دراز کشیدم. با این کارم یاد خاطرات دو هفته پیش افتادم. زمانی که برای اولین بار پریا رو بوسیدم. و با یاد آریشون لبخندی زدم.
*
وقتی بعد از بوسه عقب کشیدمش از شرم گونه هاش سرخ شده بود. طوری که به اون پوست سبزه اش بیشتر میومد. گفت:
"کارمون اشتباهه."
بازوهاش رو توی دستم گرفتم. به چشماش که پایین رو نگاه می کرد خیره شدم.
"بهترین کار دنیا بود که انجام دادم."
بازوهاش رو از دستای من کشید بیرون و روش رو برگردوند.
"خلاف شرعه."
دست گذاشتم روی شونه اش و نگهش داشتم.
"شرعیش می کنیم."
فقط سرش رو برگردوند سمتم و با یه غمی که توی چشماش بود گفت:
"این چیزی که تو داری عشق نیست."
دستم رو برداشتم.
"مطمئنم که هوس هم نیست."
یه قدم رفت سمت شومینه روشن. احساس کردم صداش خش دار شده.
"پشیمون میشی با یه دختر پرورشگاهی بمونی."
یه قدم رفتم سمتش و درست پشت سرش قرار گرفتم.
"من توی این دو ماه عاشقت نشدم. که بعد از دو ماه بی خیالت بشم."
دست به سینه شد و شونه اش رو انداخت بالا.
"اگر شدی چی؟....من یه دختر بی پناه توی این شهر بزرگ....می مونم بدون هیچ آینده و زندگی راحت."
با صدای قاطعی که فقط یه بار دیگه ازش استفاده کرده بودم، اونم زمانی بود که تو روی پدر ایستادم و گفتم نه، گفتم:
"من نمی ذارم اینطور بشه.....بهت ثابت می کنم!"
بیشتر توی خودش مچاله شد. دیگه صدای خش دارش حالا می لرزید.
"اگر ثابت کردی و بعد از من نا امید بشی چی؟"
بهش نزدیک تر شدم و دستم رو دورش حلقه کردم و سرم رو گذاشتم روی شونه اش.
"من تو رو می شناسم،...نا امیدم نمی کنی، همونطور که من تو رو نا امید نمی کنم."
و اون ساکت فقط با ریزش اشک هاش به آتیش شومینه خیره بود.*
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#37
Posted: 4 Jun 2012 04:47
از اون خاطره بیرون اومد. خودم رو روی مبل جا به جا کردم. دوباره یکی دیگه از خاطره هام اومد جلو ذهنم.
*پشت میز آشپزخونه نشسته بودیم و داشتیم چایی می خوردیم. درواقع این من بودم که می خوردم و پریا فقط به چاییش خیره شده بود. با صدای آرومی گفت:
"نمی تونم بذارم تو آینده ات رو با من خراب کنی."
لیوانم رو با کلافگی گذاشتم روی میز.
"پریا انقدر زود جواب نده درموردش فکر کن. این فقط یه صیغه محرمیته که برای راحتیه جفتمونه."
صداش از ته چاه میومد.
"ما اینطوری راحت نیستیم؟"
دستم رو روی دست سردش گذاشتم و به آرومی فشار دادم.
"بحث این چیزا نیست، دوستدارم وقتی نگاهت می کنم بعدش به این فکر نکنم که من کار اشتباهی کردم و یا برعکس...تو هم همینطور باشی."
دستش رو برگردوند و کف دستش رو با کف دستم یکی کرد. با خودم فکر کردم که دستش چقدر کچولوإ! توی چشمام نگاه کرد.
"پس فقط تا عید."
از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم. فقط دستش رو کشیدم بالا و پشتش دستش رو چند بار بوسیدم و زمزمه کردم.
"ممنونم...ممنونم!"*
من از همون موقع داشتم نقشه می کشیدم که چطوری به مادر خبر بدم. و چطوری به پدری که نزدیک دو ساله به خوبی ندیدمش بگم. وقتی فردای اون روز با مادرم که تعطیلات کریسمس رو رفته بود لندن، تماس گرفتم و موضوع رو بهش گفتم. اون اول با ناراحتی که چرا زود تر خبرش نکردم تا قبل از رفتنش دختر مورد نظر منو ببینه ازم گلگی کرد. اما وقتی گفتم که من اون موقع خبر نداشتم که منو دوست داره یا نه، راضی شد و برام آرزوی موفقیت کرد.
مادرم از بس در کشورهای اروپایی رفت و آمد با و آدمهای اروپایی تر ارتباط بوده این موضوع براش چیز عادی بود و مثلاً حتی ازم نخواست که صبر کنم اونم بیاد. حتی در آخر صحبتهامون اشاره کرد که منتظره تا یه روزی خبر ازدواجم رو بشنوه.
از یه طرفی خوشحال بودم و از طرفی هم ناراحت. اما از این که نظرش با نظر من مثبت بود خیلی خوشحال شدم. چند روز بعدش توی یه محضر معتبر یه صیغه سه ماهه بینمون خونده شد. برای مهرهم خود پریا یه حاج آقایی که صیغه رو می خوند گفت که مهریه سیصد و سیزده تایی که من گفته بودم رو به صد و ده تا که با نام حضرت علی(ع) هم معنی بود تغییر بده.
بعد که ازش پرسیدم چرا این کار رو کردی؟ شونه اش رو بالا انداخته و با لبخندی گفته بود که اگر چاره داشت به چهارده تا سکه تغییرش میداد. اون صد و ده تا سکه رو هم نغمه دوستش به زور بهش گفته بوده.
از روی مبل بلند شدم حسابی خوابم گرفته بود. گرسنه هم بودم. رفتم سمت یخچال اما چیز شکم پر کنی پیدا نکردم. یکم از تنقلاتی که توی کابینت بود برداشتم. یک بسته از پسته خام ها که همینجور مونده بود برداشتم. لبخند زدم. پریا پسته خام دوست نداشت وگرنه تا الان قال اینها رو هم کنده بود. تنها بسته ی مونده کیک شکلاتی که من دوست داشتم رو هم برداشتم. در کابینت رو بستم و همونطور که با دهن پاکت کیک رو باز می کردم به سمت اتاقم رفتم تا بعد از خوردن کیک و پسته ، عوض کردن لباسهام بخوابم.
هنوز هم دلگیر بودم که چرا پریا باید امشب می رفت خونه دوستش. وقتی توی تختم خوابیدم خواب از سرم پرید. دلم آروم و قرار نداشت. یکم روی تخت جا به جا شدم اما بازم بی فایده بود. فقط بودن یک هفته و نیمیه پریا در کنارم من رو بدجور بد عادت کرده بود.
با کلافگی از جام بلند شدم و رفتم توی اتاق پریا. همه جا مرتب بود. روی تخت پریا نشستم و دستی به روش کشیدم. یکم مکث کردم اما بهد لحاف رو کنار زدم و به زیرش خزیدم. بوی شامپوی پریا از روی بالشتش توی بینیم پیچید. آرامشی به من داد که هیچ وقت در تمام عمرم با داشتم اون همه امکانات به من نرسیده بود.
تخت طوری بود که سمت چپش به دیوار می رسید. خودم رو کشیدم اون سمت تر. خواستم چشمام رو ببندم که چشمم به لبه تخت که کنار دیوار بود خورد. بر خلاف همه جای تخت که مرتب بود اون یه گوشه به هم ریخته و نا منظم بود.از روی کنج کاوی دست بردم زیر تشک تخت.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#38
Posted: 4 Jun 2012 04:48
قسمت بیست و چهارم
تازه ده دقیقه ای می شد که کلاس صبحم شروع شده بود. اما اصلاً حال گوش دادن نداشتم. ساعت بعد با محمد کسری کلاس مشترک داشتیم و من بی صبرانه منتظر بودم تا ساعت به تندی بگذره. فکر نمی کردم یه شب دوری اینطور بی تابم کنه.
نا خودآگاه به یاد اتفاقای بینمون افتادم. با حواس پرتی از چیزایی که استاد می نوشت نت برداری می کردم اما فکرم درگیر جای دیگه ای بود.
*خودم رو روی کاناپه کنار محمد کسری پرت کردم. طوری که موهای لختم خورد توی صورتش. لبخند به لب داشت. صورتش رو جم نکرد و یا حتی عقب هم نکشید. جفت دستاش رو کشید روی موهام و اونارو از بغل جمع کرد به پشت و بعد برد سمت خودش. داشتم به کاراش با لبخند از گوشه چشمم نگاه می کردم. بوسه ای روی موهام زد و بعد منو کشید توی بغلش.
"عاشق این موهاتم!"
خودمو براش لوس کردم. سرمو گذاشتم روی پاش و موهامو از زیر سرم به عقب کشیدم و ولو کردم روی پاهاش.
"فقط موهام؟!"
با دست چپش دست چپ منو که خوابیده بودم گرفت و با انگشتام شروع به بازی کرد.
"دستای کوچولوتم دوست دارم!"
لبام رو جمع کردم و پشت چشمی نازک کردم.
"پس خودم چی؟"
سرش رو برد عقب و قهقه ای سر داد. با اون صورت شاد و خندونش اومد توی صورتم. خم شد و صورتش رو با من مماس کرد. با دست راستش همچنان با موهای من بازی می کرد و اونو نوازش می داد. دست چپش رو گذاشت زیر چونه ام و صورتمو کشید بالا. به مسخرهگی تک سرفه ای کرد. منم همینطور با لبخند تو چشماش خیره بودم. با صدای مهربونی گفت:
"من این چشما رو دوست دارم...."
آروم روی هرکدوم از چشمام بوسه ای زد.
"من این بینی قلمی و کوچولو رو دوست دارم...."
بوسه ای روی بینیم زد.
"من این تک چاله روی لُپ راستت رو،....این گونه هات که الان از خجالت سرخ شده رو هم دوست دارم."
و بوسه هایی که روی صورتم میزد همراه شد با ضربه ای که من به بازوش زده بود. و اون همینطور می خندید و با حرفاش منو غرق لذت کرده بود.*
با سقلمه ای که خوردم از جا پریدم. برگشتم سمت نغمه که به من ضربه زده بود. دیدم علاوه بر نغمه بقیه دانشجو های داخل کلاس و خود استاد به من خیره شده بودند. استاد سرشو تکون داد و گفت:
"خانم صالح اگر لطیفه ای که برای خودتون تعریف کردید و خندیدید قشنگه برای ما هم بگین تا بخندیم."
از خجالت سرخ شدم و از دست خودم و کارای محمد کسری که باعث شده بود بخندم حرص خوردم با صدای آرومی گفتم ببخشید استاد و اون بعد از چند ثانیه بدون حرف دیگه ای شروع به توضیحاتی کرد که داشت می گفت. نغمه آروم خودش رو کشید سمت من و برگه ای رو گذاشت کنار دستم.
"خاک برسر شوهر ندیده ات کنن!..از دست رفتی."
روی برگه نوشتم.
"با این دست خط عجق وجقت انتظار داری بفهمم چی نوشتی؟"
و برگه رو انداختم سمتش روی میز. دوباره چیزی نوشت و اونو به من داد.
"تو هر وقت چیزی به نفعت نباشه نمی فهمی....چیز تازه ای نیست."
نوشتم:
"تو که می دونی چرا می گی؟"
دادم دستش. خوند و نوشت:
"از بس بدبختم و ساده ام."
لبخند زدم اما اینبار مراقب بودم استاد چیزی نبینه یا نفهمه.
"از سادگیت بود یا از خوش خط و خال بودنت که الان با پژمان دوستی؟"
وقتی برگه رو خوند با حرص اون رو مچاله کرد و چشم غره وحشتناکی به من رفت و من همچنان به اون می خندیدم.
****************
داشتم کت چرمیم رو می پوشیدم و همونجور هم چشمم به جلد مشکی و محکم دفتر خاطراته پریا بود. از دی شب تا به حال صد بار سعی کردم اون رو بخونم و از زندگی گذشته اش سر در بیارم اما هر کاری کردم نتونستم خودم رو راضی کنم. دوست داشتم اگر رازی اون تو هست که هنوز حرفی ازش زده نشده، خوده پریا بهم بگه نه اینکه خودم متوجه اون بشم. با دو دلی نگاهش کردم و با خودم گفتم که این شانس آخرته محمد کسری! یا الان بخون یا اون رو تا زمانی که خوده پریا حرفی نزده فراموش کن.
با دو دلی دستم رو روی جلدش کشیدم و اون رو آروم بلند کردم. بین دو تا دستام نگه داشتم و بهش خیره شدم. اگر چیز خاصی توش نباشه چی؟ فقط یک سری خاطرات روزانه باشه چی؟.....اگر حاوی یه راز مهم باشه چی؟...با کلافگی دستی به موهام کشیدم. مثلاً چی، اینکه اون یه قاتل زنجیره ایه؟....مسخره است.
به سمت تخت رفتم و دفتر رو به همونجایی که برداشته بودم برگردوندم. تخت رو مرتب کردم و قصد خروج از اتاق رو داشتم که چشمم توی قفسه کتاب ها به چیزی خورد. رفتم سمتش و کتابی که نیمه اش رو پنهان کرده بودم رو کنار زدم. یه قاب عکس کوچیک از چهرهی دو نفر اونجا بود. از شباهت های چهره ی مرد و موهای طلایی و چشمای رنگیش می شد کاملاً حدس زد که اونها مادر و پدر پریا هستن.
به چهره ی مرد بیشتر دقت کردم. انگار برام آشنا بود و اون رو جایی دیده بودم. اما هرچی به ذهنم فشار آوردم کمتر به جایی رسیدم. و این که من این مرد رو قبلاً دیده باشم غیر ممکن بوده چون پدر پریا سالها پیش از دنیا رفته بود.
شونه ای بالا انداختم و قاب عکس رو سر جاش برگردوندم و کتابی رو که قبلاً از جلوش جا به جا کرده بودم دوباره سر جاش گذاشتم. یه نگاه کلیه دیگه به اتاق انداختم و درآخر چشمم به جایی که الان دفتر خاطرات بود خیره موند. نفس عمیق و پر حسرتی کشیدم و از اتاق خارج شدم.
**************
خیره به آدمهای در رفت و آدم بود. در ماشین شیک و آخرین مدل روز به همراه راننده ی پیرش نشسته بود. بوی ادکلن تند و دود سیگار برگ کوباییش، فضای داخلی ماشین را انباشته بود. از بیرون شیشه های دودی مانع از دید آدمهای اطراف به داخل می شد.
چشم سمت راستش درد می کرد. دستی بر محافظ چشمش کشید. بعد از یک سال هنوز چشمش در مواقعی که عصبی بود درد می گرفت. دوباره نگاهی گذرا به بیرون انداخت. در آخرین لحظه که قصد کرد دستور رفتن بدهد او را دید که از آنجا همراه با دو نفر دیگر خارج شد.
خوشحال بود و لبخند می زد و سرخوشانه به سمت بالای خیابان می رفت. مرد دستور حرکت داد. اما به جهتی مخالف آن شخص. دیگر او را دیده بود. مطمئن شده بود که او همانجاست. لبخندی کمرنگ از سر رضایت گوشه لبانش نشسته بود. با آرامش تکیه داد و برای دفعه ی بعد فکر کرد.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#39
Posted: 4 Jun 2012 04:48
قسمت بیست و پنجم
"سلام خانم صالح!"
برگشتم و با تعجب به قیافه شاد محمد کسری که داشت کنارم راه میومد نگاه کردم. دستا توی جیبش و کیف لپتاپش روی دوشش بود. کنارم من نغمه و پشت سر محمد کسری هم مسعود و قباد میومدن. لبخند شرمگینی زدم و چونه ام رو دادم بالا.
"سلام آقای ستوده!"
با اخم نمکینی اطراف رو نگاه کرد. شلوغ بود و مطمئناً کسی جز دوستامون متوجه ما نبودن.
"خوش می گذره دیگه؟"
خنده ریزی کردم و سرمو تکون دادم.
"کاملاً!...به شما چی؟ خوش گذشت؟"
کوله اش رو جا به جا کرد و سرشو نزدیک تر آورد.
"باشه پریا خانم، مارو بذار تو خماری."
لبخندی زد و سرعتش رو زیاد تر کرد. دوستاش هم خودشون رو بهش رسوندن و برای ما سری تکون دادن. از ما زدن جلو تر و به سمت کلاسی که با هم داتیم رفتن. نغمه که همچنان می خندید گفت:
"چه دل پری داره که دیشب نرفتی خونه!"
دستمو تکون دادم.
"چقدر ساده ای تو!...این دیشب برای خودش جشن گرفته."
و بعد من و نغمه با هم خندیدیم. به نغمه گفتم:
"راستی از پژمان خبری نبود."
شونه اش رو انداخت بالا.
"لابد نیومده."
یکی از ابرو هام رو دادم بالا.
"یعنی تو خبر نداری؟"
آروم زد به شونه ام.
"لوسِ بی مزه!...پیامک داده. گفت توی دانشگاهم، فقط من نمی دونم کجاست."
از پیچ راهرویی که به کلاس می خورد گذشتیم و دیدم محمد کسری با دوستاش که حالا پژمان و کیارش هم اضافه شدن جلوی در کلاس ایستادن و حرف می زنن. به انتهای راهرو اشاره کردم.
"نمی خواد به خودت فشار بیاری که آقا پژمانتون کجاست."
داشت با لبخندی به جایی که حالا فقط پژمان و محمد کسری ایستاده بودند نگاه می کرد. چون مسعود و قباد و کیارش وارد کلاس شده بودند. پژمان با لبخند سرشو به محمد کسری نزدیک کرد و حرفی زد که باعث شد لبخندی بزنه.
من سعی می کردم خودم رو کنترل کنم تا از دیدن حالتهاشون لبخند نزنم و توی اینکار هم موفق شدم. نزدیکتر که شدیم صدایی باعث شد بایستم.
"خانم صالح؟"
با کنجکاوی به سمت صدا برگشتم. همون آقایی بود که توی مجلس جشن اولین پیشنهاد رقص رو به من داده بود. باید اعتراف کنم که از اون روز تا به حال چند باری قصد کرده بود که با من صحبت کنه و هر دفعه من به هر بهونه ای که شده بود اون رو پیچونده بودم. اما امروز اونم حالا جلوی چشم محمد کسری منو گیر انداخت. اسمش فرزان مهربانی بود.
"سلام، ببخشید مزاحم شدم."
آب دهنم رو فرو دادم و سعی کردم به خودم مسلط باشم تا یه جوری شرش رو از سرم کم کنم.
"سلام آقای مهربانی، دفعه اولتون نیست."
انگار حرفمو نشنید.
"اختیار دارید...میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟"
سرمو با بی حوصلگی تکون دادم.
"همین الان هم وقت منو گرفتید."
لبخند زد.
"شوخ طبع هم که هستین."
شوخ؟ فکر کنم اون داره با من شوخی می کنه. نغمه از کنارم رفته بود و الان پیش پژمان بود که داشتن با کنجکاوی به من نگاه می کردن و وارد کلاس می شدن. اما محمد کسری با اخم و یه علامت سوال بزرگ توی صورتش داشت منو نگاه می کرد. بهش لبخند زدم که آروم باشه، اما انگار آقای مهربانی لبخند منو برای خودش تعبیر کرد چون لبخندش وسیعتر شد. خودم رو جمع و جور کردم و سریع گفتم:
"من با کسی شوخی ندارم آقای محترم."
لبخندش ماسید به هم. یکم جا به جا شد. حالا صورتش جدی شده بود. از گوشه چشم دیدم استاد داره میاد. خدا رو شکر کردم.
"استادم داره میاد. من باید برم...(یه قدم برداشتم و دوباره با یه لبخند بزرگ برگشتم سمتش.) درضمن من نامزد کردم."
و اون رو که با قیافه متعجب به من نگاه می کرد ترک کردم و لبخند زنان به سمت محمد کسری که همچنان اخم داشت قدم برداشتم. از قصد دستمو گذاشتم روی بازوش و اون رو به طرف در کلاس هول دادم تا آقای مهربانی ببینه.
محمد کسری با صدای آروم و البته کمی هم عصبانی گفت:
"چی کارت داشت؟"
کتش رو کشیدم و با یه لبخند گفتم:
"دیگه مهم نیست چون می دونه که من نامزد دارم."
چشماش رو از روی آقای مهربانی برداشت و به من نگاه کرد. صورتش باز شد اما لبخندی نزد فقط گفت:
"خوبه!"
و بعد من در جلو و محمد کسری در پشت، با هم وارد کلاس شدیم. نگاه های دخترا حالتی از تعجب و سردرگمی داشت. توجهی نکردیم و هرکدوم به سمت صندلی خودمون رفتیم. دلم نمی خواست غیر از دوستانمو کسی از موضوع ما خبر داشته باشه.
******************
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#40
Posted: 4 Jun 2012 04:48
کل ظهر و بعد از ظهر من و پریا فقط با نگاه با هم صحبت می کردیم. حتی موقع نهار یه جورایی پنهانی ازش خواستم باهم بریم بیرون از دانشگاه و ناهار بخوریم اما اون با مخالفت سری تکون داد و درخواست منو رد کرد و گفت که می خواد تا موقع نهار با نغمه روی تحقیقی که با هم باید برای کلاس بعد از ظهر تحویل بدن کار کنن.
نمی دونم اما یه جورایی احساس می کنم داره منو از سرش باز می کنه. اما الان دارم مثلاً به خودم نهیب می زنم که این فکر ها رو از خودم دور کنم. با پژمان و قباد پشت میز توی محوطه سالن غذاخوری نشستیم. قباد با هیجان داره داستانی رو تعریف می کنه که من اصلاً حال و حوصله گوش دادن ندارم و فقط این پژمانه که داره با علاقه به حرفاش گوش می ده. منم مثلاً برای رد گم کنی سرم توی لپتاپ رو به رومه اما در واقع چشمم به میز پریا و نغمه است، که فقط سه چهار تا میز با ما فاصله دارن. به این فکر می کنم که چقدر نزدیک و در واقع از هم دوریم. گوشیم رو از جیب کوله ام در آورد.
"چرا نخواستی با هم ناهار بخوریم؟"
و اون رو برای پریا سِند کردم. منتظر موندم. نگاهش کردم همونطور که داشت با نغمه حرف می زد گوشی رو از جیب کت نیم تنه قهوه ای رنگش درآوورد. نگاهش کرد و بعد صورتش باز شد و به من نگاه کرد. شروع کرد به نوشتن. چشمم رو انداختم روی صفحه دسکتاپم و منتظر موندم. صدای زنگ گوشیم که بلند شد اون رو از کنار لپتاپ برداشتم.
"گفتم که باید امروز تحقیقمون رو ارائه بدیم."
آرنجمو گذاشتم روی میز طوری که باعث شد به لپتاپ نزدیک تر بشم.
“پس چرا دیشب نیومدی خونه؟"
منتظر شدم و همونطور که نگاهش می کردم با تأخیر شروع به نوشتن کرد و چند لحظه بعد مسیج به دستم رسید. اون رو خوندم.
"با نغمه می خواستیم درس بخونیم."
دیگه کم کم داشت حرصم در میومد.
"اینا همش بهونه است. دلیل اصلیت رو بگو."
دوباره منتظر بهش چشم دوختم. پیغام رو خوند و اینبار با چهره ای گرفته داشت برام جوابش رو می نوشت. برام فرستاد و با حرص به من نگاه کرد. چند لحظه بعد گوشیم لرزید و صداش دراومد. مسیج رو باز کردم.
"بهونه چیه؟...محظ اطلاعت، امتحانات داره شروع می شه...بیدار شو آقا!"
دیگه داشتم کلافه می شدم. هم از صدای قباد و پژمان که می خندیدن و حرف می زدن، هم از حرفای پریا. به اطرافم نگاه کردم بدون اینکه واقعاً جایی رو دیده باشم. گوشی تو دستم لرزید و صداش بلند شد. مسیج رو نگاه کردم.
"تو و کیارش نباید امروز تحقیتون رو بدین؟ چرا بیکاری؟"
با بی حوصلگی نوشتم:
"من و اون مثل بقیه نیستیم، قبلاً تحقیق رو دادیم استاد."
براش فرستادم. اینبار با تأخیر رسید بهش. فقط صدای زنگ اس ام اس ما دو تا توی سالن می پیچید. مسیج رو خوند و لبخندی زد و شروع به نوشتن کرد. رفتم عقب و تکیه دادم به صندلی.
"آفرین آقایون درس خون...منظورت از بقیه منم دیگه؟"
نیشخند زدم و نوشتم.
"خیر منظورم بغل دستی تونه."
نگاش کردم. با لبخند کمرنگی نوشت.
"آهان! فکر کردم با منی!"
منم دیگه واقعاً خنده ام گرفته بود.
"دختر کسی بهت گفته خیلی روت زیاده؟"
براش فرستادم و منتظر بهش چشم دوختم که به نا گَه یکی محکم خواوند روی زانوم. یه متر از جام پریدم. پژمان بود.
"چته پژمان؟ ترسیدم!!!"
پژمان لباش رو یه وری کرد و با تأسف برای من سر تکون داد.
"خجالت بکش..حدأقل داری اس ام اس بازی می کنی اون چشای هیزت رو بنداز پایین."
قباد داشت هر هر می خندید. خنده ام رو خوردم و سرمو انداختم پایین که در همون لحظه مسیج پریا هم برام اومد. خواستم بخونمش که قباد و بعد از اون پژمان بلند شدن. قباد دستی به کمرم زد و گفت:
"خوش باش دادا، من می رم یه زنگ به خونه بزنم. تو نشستی اینجا هی دل ما رو آب کردی... نگفتی این جوون با نامزد راه دورش چطور می خواد بگذرونه...(می خندید و حرف می زد.) ولی عیب نداره...تو کلاس می بینمت."
باهاشون دست دادم و از قباد هم عذر خواهی کردم. بعد از رفتن اونا مسیج رو باز کردم.
"آره گفتن."
نگاهش کردم. خواستم جواب بدم که کی جرأت کرده به تو بگه روت زیاده؟ که دیدم تنهاست. انگار نغمه هم یکی، دو دقیقه پیش از اونجا رفته بود.
لپتاپ رو بستم و زدمش زیر بغلم و باقی وسایل رو گرفتم دستم و رفتم سمت پریا که داشت وسایلش رو جمع می کرد. داخل سالن سه یا چهار نفر بیشتر نبودن که اونا هم مثل ما داشتن دیگه برای رفتن به کلاس از اونججا خارج می شدن. وسایلم رو رختم روی میز جلوی پریا.
دو تا کتاب دویست کیلویی بود!(البته نه دویست کیلو، ولی سنگین وزن.) که باید همینا رو برای امتحانات می خوندم، کیف لپتاپ، خوده لپتاپ، گوشیم به همراه هنسفریم و البته یه بسته آدامس و کوله ام.
پریا بی تعارف بسته آدامس رو برداشت. یه قرصش رو خورد و بقیه اش رو به همراه بسته اش انداخت ته کوله اش.
درحالی که داشتم کتاب ها رو توی کوله ام جا می دادم. مکث کردم و بعد دوباره کارم رو از سر گرفتم.
"قابل نداره ها....تو رو خدا تعارف کنی ناراحت می شم ها!"
می خندید. چاله روی گونه اش بدجوری توی چشم بود. دلم می خواست.....به خودم تشر زدم، فانتزی نزن محمد کسری!
*****************
نگاهش روی صورتم پر از خواستن بود. از اینکه می تونستم حالتش رو درک کنم خودمم هم خوشم اومده بود. کمکش کردم تا وسایلش رو جمع کنه. لپتاپش رو گذاشتم توی کیفش و اون رو از روی میز برداشتم.
"تو که خسیس نبودی."
و با لبخند و البته کمی هم ناز از کنارش رد شدم. اون کوله اش رو برداشته بود و پشت سرم با فاصله کمی میومد.
"شوخی کردم تُپُلی خان."
ایستادم و برگشتم سمتش یه پام رو کوبوندم زمین.
"محمد کسری!"
می خندید. صورت مردونه اش با اون ته ریشی که داشت از هر چیز دیگه ای توی دنیا زیبا تر شده بود.
****************
می خندیدم. به اون اخم با مزه اش. به اون حالت عصبانی بودن الکیش. به اون حالت بچه گانه ای که پاش رو کوبوند به زمین. به رابطه قشنگی که داشتیم.
می دونستم که اینجا نمی تونه کاری از پیش ببره. البته غیر از زبون تند و تیزش. ابروهام رو انداختم بالا گفتم.
"نیستی؟...اگر نبودی که نباید دوباره می رفتیم خرید! اونم امروز!"
کیف لپتاپ که دستش بود رو محکم زد به سینه ام.
"خودت بیارش. درضمن لازم نکرده تو بیای، پولش رو خودم می دم، خودمم هر چی که دوست داشته باشم می خرم."
با لبخند دنبالش راه افتادم.
"اووووو....ترسیدم."
دیگه برنگشت سمتم و من لبخند زنان پشت سرش و البته با کمی فاصله بیشتر، به سمت کلاس به راه افتادم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!