ارسالها: 1626
#41
Posted: 4 Jun 2012 04:48
قسمت بیست و ششم
جلوی قفسه توی فروشگاه ایستاده و منتظر محمد کسری بودم تا سبد خرید رو بیاره. یه بسته شکلات تلخ برداشتم. داشتم قیمتش رو چک می کردم که محمد کسری سر رسید. شکلات تلخ رو نشونش دادم.
"از اینا دوست داری بگیریم؟"
دستش رو آورد جلو.
"چی هست؟"
دادم دستش ومنتظر شدم. یکم نگاهش کرد و بعد شروع به باز کردن بسته کرد. دهنم باز موند.
"داری چیکار می کنی؟"
به اطراف و البته به سقف یا جایی که دوربینهای امنیتی باشه نگاه کردم. دوباره برگشتم سمتش. یه تیکه از شکلات رو جدا کرد وبا خنده داد دستم.
"بیا تو هم بخور بشی شریک جرم من."
سعی می کرد خنده اش رو نگه داره. با نگرانی گفتم:
"محمد کسری واقعاً چی کار کردی؟"
بسته ای که هنوز چند تیکه شکلات درش بود پرت کرد توی سبد و سبد خرید رو هُل داد و اومد کنارم دستش رو انداخت دور گردنم و منو با خودش کشوند.
"کاری نمی کنیم که می خوریمش آشغالش رو هم یه جایی می ندازیم..تو این فروشگاه به این بزرگی کسی حالا حالا ها پیداش نمی کنه....اوه راستی...این زیادی خوشمزه است!"
و یه تیکه دیگه از شکلات که دستش بود رو گاز زد. با حالتی عصبی دستش رو از دور گردنم جدا کردم.
"این مسخره بازی ها چیه....؟"
***************
عاشق این سادگیاش بودم. می خواستم بیشتر اذیتش کنم. اما وقتی دیدم بسته رو برداشت که ببره به یکی از مسئول های فروشگاه نشون بده دیگه خنده ام به اوج خودش رسیده بود. مچ دستش رو محکم گرفتم. با خنده گفتم:
"پریا خانم دیگه کار از کار گذشته تو حالا شریک جرم منی...فکر می کنی باهامون چی کار می کنن؟"
پریا اون چشمایی که حالا به رنگ سبز تیره تغییر کرده بود رو برام چرخوند. بهش تذکر دادم.
"این حرکت مودبانه ای نیست خانم صالح!"
ابروهاش رو کشید توی هم.
"برای من از حرکت مودبانه حرف نزن...این شکلات رو یه کاریش بکن من دارم...."
دستش رو کشیدم. با یه لبخنده کج نگاهش کردم.
"نترس عشق بسته رو میدیم پولش رو حساب می کنیم."
دستش رو از دستم کشید.
"بهت خوش می گذره منو می ترسونی و به ساده بودنم می خندی؟"
******************
ایستادم و بهش که داشت هنوز از روی شونه اش من رو نگاه می کرد و به جلو می رفت خیره شدم. گفت:
"آخه دوست دارم قیافت ترس رو نشون می ده."
انگشت اشاره ام رو براش تکون دادم.
"یک دوست داشتن ترسی رو نشونت بدم که دیگه...."
حرفم رو قطع کرد.
"وااااای دوباره حرفای وحشتناک؟.....من شب خوابم نمی بره ها!"
به حرکات بامزه اش نگاه می کردم و خودمم نمی تونستم جلوی لبخند زدنم رو بگیرم. دنبالش به راه افتادم.
"آره بخند و منو اذیت کن وقتی تلافیش رو سرت آوردم اونوقت می بینیم که بازم می خندی یا نه؟!"
دیگه حرفی نزد و فقط با لبخندی که بر لب داشت با من مشغول خرید شد. چیزایی که لازم داشتیم رو گرفتم. دو تا حوله دست و صورت به رنگ صورتی و آبی برای هردمون، مسواک و البته یکی اضافه برای مواقعی که نغمه میومد پیشم و مدام غر می زد که اگر یه شب مسواک نزنه روز بعد دیوانه میشه، یه اسپری خشبو کننده هوا، مقداری گوشت چند بسته ماهی کولی و میگو که به اجبار محمد کسری بود، خریدیم. بیشتر خریدایی دیگه امون که جزو تنقلات و خوردنی ها بود، به اصرار و جبر محمد کسری گرفتیم.
اون یکی از بسته های چیبس رو که تموم کرده بود رو توی مشتش فشرده کرد دو قدم عقب رفت و به دستا و پاهاش حالت ضربه زدن به توپ توی بسکتبال هنگامی که می خواین اون رو پرت کنین توی سبد تا گل بشه رو داد. به سر تا پاش نگاه کردم. با تعجب گفتم:
"الان به نظرت من نباید بدونم که می خوای چی کار کنی؟"
اون نیشخند زد و بسته مچاله شده روی هوا به سمت سبد خریدامون شیرجه زد(البته با ضربه محمد کسری.)!
اما به جای اینکه بره سمت سبد خرید مستقیم اومد جا خوش کرد توی صورت من و بعد مستقیم افتاد توی سبد. با چشمای گرد شده نگاهش کردم.
"و این یعنی چی؟"
اومد کنارم و شونه هاش رو انداخت بالا و قیافه اش رو کج و معوج کرد.
"ام خب نمی دونم....چی بهش می گن؟ آها!...تلافی؟"
سبد خرید رو هُل دادم و به سمت در خروجی به راه افتادم. معلوم بود داره کار چند ماه پیش منو تلافی می کنه.
"ها ها ها به این سبک سری هات خندیدم."
اون خندید و پشت سرم به راه افتاد و بعد از حساب کردن خرید ها به سمت محوطه پارکینگ رفتیم. به ماشین رسیدیم. ریموت ماشین رو زد. محمد کسری در صندوق عقب رو باز کرد و بعد از گذاشتن خرید ها عقب ایستاد و اونا رو تماشا کرد. رفتم کنارش. پوزخند زدم.
"تمام این خوردنی های غیر ضروری رو می بینی؟ همه رو خودت خریدی؟...حالا کی تُپُله؟"
سرش پایین بود. با لبخن شیطنت آمیزی سرش رو آورد بالا با مکث نگاهم کرد.
"اون که معلومه، تو!"
با حرص در صندوق عقب رو بستم.
"به خدا خیلی پروویی محمد!"
و بدون نگاه کردن به اون رفتم توی ماشین نشستم.
******************
داشتم به حرص خوردن پریا می خندیدم. برگشتم که برم سوار ماشین بشم که از دیدن شخصی که در انتهای پارکینگ ایستاده بود و با لبخندی غیر عادی برام دست تکون می داد شُک زده خیره شدم. یه قدم عقب رفتم و بعد دیدم که اشاره می کرد برم سمتش. نمی خواستم. چون نمی دونستم چی می خواست و نمی خواستم که بدونم. و حتی حالا بعد از این همه مدت چرا با تعقیب کردنم می خواست من رو ببینه رو هم نمی خواستم بدونم.این چیزه خوبی نبود. اصلاً خوب نبود!
کلافه و با اعصابی داغون و البته با عجله برگشتم سمتی که پریا نشسته بود. در ماشین رو باز کردم. سوئیچ رو گرفتم سمتش.
"یادمه قبلاً گفته بودی که رانندگی بلدی...می تونی خودت بری خونه؟ من الان یادم اومد که باید برم جایی و باید همین الان برم چون واقعاً دیرم شده."
با نگرانی سوئیچ رو گرفت.
"چی شده ؟ کسی طوریش شده؟"
سعی کردم لبخند بزنم.
"نه، چیزی نیست فقط یک راست برو خونه. باشه؟ من زود میام."
خم شدم و صورتش رو بوسیدم. اومدم عقب و در حالی که در رو می بستم گفتم:
"اگر هم تصادف کردی نگران ماشین نباش و فقط مراقب خودت باش. دوست دارم."
اصلاً دوست نداشتم پریا اون رو یا اون پریا رو ببینه، که البته شک داشتم که تا الان این اتفاق نیوفتاده باشه. و اون پریا رو ندیده باشه. منتظر شدم تا پریا از صندلی که نشسته بود به سمت صندلی راننده جا به جا بشه. بعد از به راه افتادن ماشین براش دست تکون دادم. برگشتم سمتش. هنوز در انهای پارکینگ در حالی که دو دستش رو روی عصاش ضربدری و گذاشته بود به راه افتادم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#42
Posted: 4 Jun 2012 04:49
قسمت بیست و هفتم
وقتی روی صندلی راننده نشستم و از آینه جلو عقب رو دیدم گوشی دستم اومد که موندن من واجب نیست. چون همین غروب روز گذشته بود که بعد از این همه مدت سراغ من هم اومده بود. ماشین رو روشن کردم به سمت خونه به راه افتادم.
بیست و سه ساعت پیش
وقتی پام رو از دانشگاه بیرون گذاشتم مدام روی تمام بدنم احساس مور مور شدن می کردم. مثل وقتی که فکر می کنین یکی مدام نگاتون می کنه. تنها بودم و دوست داشتم هرچه زود تر به خونه و پیش محمد کسری برسم. سعی کردم با بی توجه نشون دادن خودم به اطراف نگاه کنم و در همون حال هم تو یه کوچه فرعی پیچیدم. زیاد خلوت نبود اما چند نفری در رفت و آمد بودند. دو سه قدم رفتم که ماشینی شیک و مدل بالا از کنار من گذشت. داشتم فکر می کردم که ممکنه محمد کسری باشه؟ آخه خیلی وقتا اون با این جور اشین ها سر و کار داشت. قدم هام رو کوتاه کردم و با تعجب به شیشه های دو دی رنگش خیره و با کنجکاوی نگاه می کردم. ماشین هم سرعتش رو کم کرده بود و جلو تر از من منتظر بود تا بهش برسم وقتی این حرکتش رو دیدم دیگه مطمئن شدم محمد کسری است. به خاطر همین با لبخند به طرف ماشین به راه افتادم.
اما وقتی شیشه عقب آروم به پایین رفت و من آدمی به اسم عموم رو دیدم مات زده و با لبخندی ماسیده به تنها چشم سالمش خیره شدم. آخرین باری که دیده بودمش چی بهم گفت؟ بچه یتیم مادر مرده؟ اوه این مرد چطور به خودش اجازه داده بود پیش من بیاد و یا خودش رو به من نشون بده؟ نیشخندی زد.
"فکر نمی کردی من باشم درسته؟"
دندونهام رو از عصبانیت بهم فشردم. سعی کردم بی تفاوت باشم.
"درسته! چون من اصلاً به تو فکر نمی کنم!"
خندید. سرشو تکون داد.
"اینم درسته، چون فقط می تونی به پسر من فکر کنی؟"
انگار سطل آبی بود که روی سرم خالی کردن. مات بهش خیره بودم و احساس دل آشوب شدیدی می کردم. سعی کردم صدام نلرزه اما فکر نمی کنم موفق شده باشم.
"چی می خوای؟ می خوای دوباره زندگی منو بریزی بهم؟"
سرشو تکون داد. اشاره کرد سوار ماشین بشم. و بعد شیشه رو داد بالا. مکث کردم. واقعاً هیچ نظری نداشتم که چرا از من می خواد که این کار رو انجام بدم. می ترسیدم منو ببره یه جایی و یه بلایی سرم بیاره. با این حال نمی تونستم عقب بکشم و با نرفتنم آتویی دستش بدم که اونو بر علیه من استفاده کنه و در نهایت محمد کسری رو از من بگیره.
با تمأنینه به سمت دیگه ماشین رفتم و سوار شدم. بوی تند ادکلان گرون قیمتش بینیم رو نوازش می کرد. راننده اش هم مثل خودش صاف و اتو کشیده فقط به جلو خیره بود، که بعد از سوار شدن من بدون معطلی و البته به آرومی به راه افتاد.
سعی می کردم سرمو نچرخونم تا کسی که کنارم نشسته بود رو ببینم. هوای ماشین گرم و کمی هم بوی سیگار می داد اما من به شدت سردم شده بود. دستام رو توی هم قلاب کردم و بهم فشار میدادم تا لرزششون رو متوقف کنم و مدام هم به خودم نهیب می زدم که نذار این مرد باعث ترس تو بشه. با صدایی گرفته و البته کمی لرزان سوالم رو دوباره تکرار کردم.
"از من و زندگیم ی می خوای؟"
دستش رو تکون داد و اون هیکل لاغرش رو کشوند جلو و به عصاش تکیه داد و با چشم چپ سالمش به من نگاه کرد. لبخندی زد. زیاد جالب نبود فقط چین و چروک های صورتش بیشتر نمایان شد.
"مشخص نیست که من چی می خوام؟"
نه، نمی تونست این کار رو با من بکنه. به چشمش خیره شدم. یه بار زندگیم رو خراب کرده بود نباید می ذاشتم دوباره این کار رو بکنه. سعی هم کردم بی مقدمه و هر چیز دیگه ای حرفم رو بزنم تا حرفای دیگه ای نمونه چون نمی خواستم اون حرفای مونده به جلسه دیدار بعدی بکشه.
"محمد کسری خیلی قبل تر از اومدن من از پیش تو رفته، من اون رو نگه نداشتم که حالا بخوام پسش بدم. خودش اگر می خواست می تونست این دوسالی که به دیدنت نیومده برگرده."
خنده ی دندون نمایی زد و تکیه داد. به بیرون نگاه کردم و دیدم ماشین به خیابون اصلی برگشته و البته راهی آشنا رو در پیش گرفته. صدای اون باعث شد که به سمتش دوبا ره نگاه کنم.
"پس اعتراف می کنی که تو هم یکی از عامل های دسیسه چینی بر علیه من هستی؟"
با تعجب و اخم گفتم:
"چرا قضیه رو سیاسی جنایی می کنی؟ من فقط چهار ماه که ...."
دستش رو بالا آورد و با بی حوصلگی حرف منو قطع کرد.
"آره، آره...چهار ماهه که همخونه این، و یک ماهه که صیغه این(سرشو چرخوند و از پنجره بهبیرون نگاه کرد. با صدای آرووم تری ادادمه داد.)... با شما جوونها نمیشه شوخی کرد!"
چی؟ شوخی؟ گوشم داره درست می شنوه؟! گیج شده بودم. واقعاً این همون آدمیه که یک سال پیش منو از شرکتش بیرون کرد؟ و اون حرفای نامربوط رو به من زد؟
"من....منظورتون رو ....؟"
برگشت سمتم و من با دیدن حالت صورتش متعجب زده حرفم رو نیمه تمام رها کردم. نه خشم، نه کینه، نه حسادت، نه انتقام. هیچکدوم از اینهایی که روزی توی چهره اش دیدم امروز نبود....جز...غم و خستگی و تنهایی!!! شروع کرد حرف زدن.
"پریا تو از هیچ چیزی از گذشته خبر نداری... و با خودخواهی تمام باعث شدم از زندگی که حقت بود دور باشی."
مطمئناً این حرفاش یه نقشه است. آره! اون نمی تونه این حرفا رو به همین راحتی به من بزنه. به کسی که اونو به یتیم خونه سپرد و بازم بعد از سالها برگشتن، بعد از حرفاش من رو از خودش روند!! درسته اینا همه حرفاییه که توی باد و هوا حل میشه تا بتونه محمد کسری رو از من بگیره.
خشمی ناگهانی وجودم رو گرفت. خودم رو جلو کشیدم تا بهتر صورتش رو ببینم.
"سوالم رو برای بار سوم می پرسم از من و زندگی من چی می خوای؟"
نفس عمیقی کشید.
"تو حق داری حرفای منو باور نکنی اما ...من....باور کن حرفی که می خوام بزنم صد برابر سخت تر از جدا کردن کوه از زمینه."
نیشخند زدم. چون این غیر ممکن بود. تکیه دادم و به بیرون نگاه کردم.
"این عذرخواهی و طلب بخششه که ممکنه برات سخت باشه؟"
صداش انگار متعجب بود.
"چرا این حرف رو می زنی؟"
با پوزخند صدا داری برگشتم سمتش و نگاهش کردم.
"چون ستوده ها رو خوب می شناسم!"
نگاهش رو ازم نگرفت و همونجور بهم خیره شد. نگاهش عجیب بود مثل اینکه....اوه من هر دقیقه کنار این مرد شگفت زده تر می شدم!....نگاهش حسی از افتخار و احترام رو به من انتقال می داد!
"درسته، خیلی وقته فراموش کردم که تو هم یه ستوده ای!"
سعی کردم نشون ندم که واقعاً دارم حیرت زده تر از هر دقیقه که گذشته می شم. حسی مغرورانه داشت توی وجودم می خزید که اون رو تحریک کنم حرفی رو که براش سخته به من بزنه. با بی تفاوتی گفتم:
"این حرفت باعث نمی شه من عقده های چند ساله ام رو خالی نکنم."
احساس کردم اون جبروتش داره بهش بر می گرده که خوب براش مثل غرورش بود همونطور که برای من هم غرورم اجازه نمی داد به این آسونی ها ببخشمش. گفت:
"من....من نمی خوام اگر کینه ای داری به سر پسرم ....خالی کنی."
چی؟ این حرف دیگه از کجا پیدا شد؟ ...خب...درسته که من اول به خاطره انتقام پا پیش گذاشتم اما بعد به خاطره احساس خوبی که با محمد داشتم، حس امنیت، شادی، زندگی آروم و از همه مهمتر مزه عشق شیرینی که محمد کسری باعثش بود، این امکان نداشت که بخوام اون رو نابود کنم. با ناباوری سرمو تکون دادم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#43
Posted: 4 Jun 2012 04:49
"من مشکلم تویی نه محمد کسری."
خودش رو متعجب زده نشون داد.
"واقعاً؟ پس چرا بش نگفتی که دختر عموشی؟....چرا با پول و رشوه دادن به بنگاه دار یا محضر دار شناسنامه ات رو ازش مخفی کردی؟...."
عصبانی بودم. اونم زیاد. هم به خاطر اینکه به جای معذرت خواهی داشت منو متهم می کرد، هم واقعاً سعی داشت با تعقیب من و کسری و سرک کشیدن توی زندگیمون چی رو ثابت کنه؟ ناخود آگاه وسط حرفش فریاد زدم.
"چون می ترسیدم که دوست داشتن منو طوره ای که تو الان داری تعبیر می کنی، تعبیر کنه."
تکیه دادم و با عصبانیت به بیرون نگاه کردم. دیگه مطمئن شدم داره به سمت خونه من میره. چون دیگه نزدیک شده بودیم. شروع کرد حرف زدن. صداش جدی بود.
"خوبه!...پس ثابت کن که واقعاً دوستش داری....حقیقت رو بهش بگو....همه چیز رو...حتی از سنگدلی من....بذار حقیقت رو از تو بشنوه قبل از اینکه دیر و این موضوع بر علیه خودت بشه....مطمئن باش که اینبار مقصر خودتی."
با مهربونی برگشت و من رو نگاه کرد.
"مطمئن باش که هر اتفاقی بیوفته اینبار من کنارتم نه رو به روت....(سرش رو برگردوند.) چون نمی خوام گذشته دوباره تکرار بشه و اینبار قربانی هاش پسر و تو باشی."
حرفاش گیج کننده شده بود. با صدای آرومی گفتم.
"منظورت از این حرفا چیه؟...."
ماشین متوقف شد و من متوجه شدم که دیگه جلوی در خونه ایستادیم. راننده پیاده شد و در رو برام باز کرد. برگشتم به مردی که کنارم بود و داشت با دستمالی روی چشم راستش رو فشار می داد نگاه کردم. اجازه حرف زدن به من نداد.
"بهتره که دیگه بری، من هم باید برم."
دوست داشتم سوالهای بیشتری بپرسم و بفهمم منظورش چی بود. چی تو گذشته اتفاق افتاده بوده که نمی خواسته دوباره تکرار بشه. چرا شخص دیگه ای غیر از خودش باید به محمد کسری حرفی بزنه و اون رو بر علیه من کنه؟ چرا شخصی که همیشه از من کینه به دل داشت حالا بخواد در کنار من باشه و از من حمایت کنه؟ و صدها چرای دیگه که فرصت نداشتم بپرسم. با نا امیدی و بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم. کوله ام رو روی دوشم انداختم. راننده در رو بست و خودش سوار ماشین شد. شیشه عقب پایین اومد. همونطور که هنوز دستمال روی چشمش بود نگاهم کرد و گفت:
"فردا همین موقع محمد کسری رو یه جایی بیار که من بتونم باهاش ملاقات کنم و ترجیحاً تنها باشه چون واقعاً دلم برای پسرم تنگ شده....این در خواست رو دارم چون می دونم اگر ازش بخوام، اون غرور ستوده ایش این اجازه رو بهش نمی ده و فقط باید توی حرکت انجام شده باشه تا قبول کنه......بهم قول می دی که این کار رو بکنی؟"
هنوز گیج حرفاش بودم نمی دونستم چی کار کنم....اما....اونم یه پدر بود و منم نمی خواستم آدمی باشم که محمد کسری رو از پدرش دور می کنه. با گیجی سر تکون دادم. اما به سرعت دهن باز کردم.
"قول می دی که بهش در مورد این ملاقاتمون و خیلی چیزای دیگه حرفی نزنی؟"
بی معطلی لبخندی زد.
"قول می دم، من فقط یه پدرم که می خوام حال پسرم رو بعد از دو سال بپرسم."
با صدای پایینی گفتم.
"اما این عجیبه!"
"چی عجیبه؟ اینکه آدمی به جلال و جبروتیه من حالا داره بهت این حرف هارو میزنه؟....تو نمی دونی از بعد از دیدن تو به این چه اتفاقاتی برای من افتاده....یکیش همین چشممه."
سرمو تکون دادم.
"درسته، چون قبلاً که دیدمت اینطوری نبودی."
دستش رو بالا آورد و گفت:
"دیگه بهتره بری داخل."
و بدون خداحافظی شیشه رو بالا داد و بعد ماشین حرکت کرد. من متعجب زده و گیج و مبهوت به رفتنش نگاه کردم و وقتی از پیچ کوچه نا پدید شد تازه متوجه سر دردی شدم که داشت سرمو منفجر می کرد. نمی تونستم امشب خونه برم به خاطر همین راه خونه نغمه رو در پیش گرفتم. توی راه خیلی به حرفای عموم فکر کردم و سعی کردم عاقلانه تصمیم بگیرم. وقتی به خونه نغمه رسیدم اون تنها بود. اولین کاری که کردم به خونه زنگ زدم تا برای محمد کسری پیام بذارم که شب خونه نمی رم...و خوب آخرش با بی فکری ازش خواستم که باید با هم حرف بزنیم. خدا رو شکر اون از زمانی که منو دید فراموش کرد که از بپرسه می خواستم راجع به چی باهاش حرف بزنم.
تمام ماجرا رو برای نغمه تعریف کردم و نظر اون این بود که فعلاً نباید بذارم که این اتفاقات حالا اونم توی فصل امتحانات صدمه ای به اوضاع درسیم بزنه و فکر کردن به این موضوعات و گفتنشون به محمد کسری رو برای بعد از امتحانات بذارم.
زمان حال
با یاد آوری اتفاقات دیروز اصلاًمتوجه نشدم که کی به خونه رسیدم و چطوری وسایل رو به خونه بردم. انگار تمام کار ها رو توی خواب یا از روی عادت انجام دادم. بعد از جا گیر کردن خرید هامون برای خودم چایی درست کردم و منتظر اومدن محمد کسری شدم.
و البته نگران هم بودم. چون هنوز اطمینان کاملی به عموم نداشتم و مطمئن نبودم که نخواد حرفی به محمد کسری بزنه. این امکان وجود داشت که بی خیال بخشش من بشه و راز منو پیش محمد فاش کنه.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#44
Posted: 4 Jun 2012 04:49
قسمت بیست و هشتم
یه جورایی حضور بی موقعش برام عجیب بود. هر چی هم که می گفت فقط می خواستم از حالت با خبر باشم بازم تو کتم نمی رفت که بابا بی قرض پا پیش گذاشته باشه. حتی شک دارم دو روز پیش توی محوطه پارکینگ فروشگاه رفتن پریا ندیده باشه. و حتی این به دور از انتظار بود که هیچ سوالی در این مورد نکرد.
انقدر فکرم غرق بابا بود که وقتی پریا با شدت خودش رو روی کاناپه کنار من انداخت از جا پریدم. با لبخند ملیحی که داشت نگاهم می کرد.
"ترسیدی؟"
با مکث و کمی هم گنگ سرم رو تکون دادم.
"نه، فقط فکرم مشغول بود."
خودش رو کشید جلو از توی بشقاب روی میز یه خیار برداشت و با پوست شروع کرد به گاز زدن. یه جورایی خوشحال بود. هوا برفی بود و اون یه پلیور کرم-شکلاتی یقه اسکی به تن داشت. آستین های بلندش رو تا پشت دستش پایین کشیده بود. موهای طلایی بلندش رو از پشت جمع کرده و توی پلیورش جا داده بود. یه تره کوچیک هم توی صورتش بود. وقتی خیار رو گاز می زد و می خورد لبای صورتیش غنچه می شد. که از نیم رخ بیشتر توی چشم بود. به تلویزیون که داشت یه برنامه طنز نشون می داد، نگاه می کرد و می خندید. یک کلام می گم...حضورش حسابی حواسم رو از بابا پرت کرد.
دستم رو باز کردم انداختم دور شونه اش رو کشیدمش سمت خودم. اعتراض کرد.
"إإإإ داری چی کار می کنی؟"
خندیدم. واقعاً به این حواس پرتی احتیاج داشتم.
"دیدم خودت رو خیلی پوشوندی، منم سردمه، گفتم شاید اینطوری گرم تر بشم."
خیار از دستش افتاده بود زیر پامون. دستاش رو گذاشت روی سینه و بازوم تا خودش رو ازم جدا کنه. دستم دور کمرش بود و نمی تونست خودش رو بکشه عقب. هنوز تقلا می کرد.
"چرا خیار رو با پوست می خوری؟"
همونطوری که داشت با خنده سعی می کرد بره عقب گفت:
"از سفتیش که زیر دندونم می ره خوشم میاد....در ضمن خاصیت هم داره."
سرمو تکون دادم و با دهن بسته به دست و پا زدنش خندیدم.
"آها!!!....اون وقت چرا کیوی رو با پوست نمی خوری؟"
یه لحظه با چشمای گردش که برق می زد از حرکت ایستاد و بعد آروم سرش رو به سمت دست دیگه ام چرخوند که داشتم کیوی رو از توی بشقاب روی میز بر می داشتم. بر گشت سمتم.
"نه محمد کسری!"
دستم رو آروم به سمتش حرکت دادم.
"آره پریا!"
همچنان تقلا می کرد و زور می زد تا دستم رو از دور کمرش برداره و بلند شه. یه نگاه به من کرد یه نگاه به کیوی توی دستم. نگاهش با یه خنده ای که از روی نخواستن بود به کیوی خیره موند.
"محمد کسری نه!"
دیگه حسابی خنده ام گرفته بود.
"پریا آره."
دستم رو نزدیک صورتش آوردم. خودش رو پرت کرد تو آغوشم و صورتش رو با دستش پوشونده بود و خودش رو به سینه ام فشار می داد و همراه باصدای خنده ای که داشت شروع به التماس کرد.
"محمد کسری نکن، باشه...به خدا همینجا می مونم از جام هم تکون نمی خورم....محمد تو رو خدا اونو نیار طرف من....من ازش بدم میاد، چندشم می شه، او چیز گرد پر از پُرز چندش آورترین خوراکی توی دنیاست. اونو نزدیک من نیار!"
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و بلند بلند شروع به خندیدن کردم. میوه ی بیچاره رو سر جاش گذاشتم. باورم نمی شد وقتی می گفت از کیوی به شدت تنفر دارهو حتی وقتی منو مجبور به شستنشون کرد فکر می کردم که این کارا برای لوس کردن خودشه. اما الان به چشم شاهد بودم که از این میوهی بیچاره و البته خوشمزه چندشش می شه. دلم برای این حرکاتش ضعف می رفت. جفت دستام رو دور شونه و کمرش انداختم و اون رو به خودم فشردم.
"دختره لوس من! باورم نمیشه که حاضر شدی به خاطر اینکه اون میوه بدبخت بهت نزدیک نشه توی بغل من بمونی."
دیدم دستاش رو آروم باز کرد از روی شکم و پهلوم لغزوند و دور کمرم حلقه کرد. وقتی سرش رو بالا آورد هنوز چشماش بسته بود. سرش رو توی گودی گردم زیره فک و چونم فرو کرد. که این کارش باعث خنده ام شد. خودم رو عقب کشیدم و رو کاناپه خوابیدم و اون رو کشیدم روی خودم. بهم نگاه کرد. با اون چشمای خوشرنگ آبیش که شیطنت درش موج می زد به من خیره نگاه کرد و دستاش رو روی سینه من زیر چونه اش روی هم گذاشت و با یه لبخنده وحشتناک خواستنی به من خیره شد.
دلم می خواست ببوسمش.
"پریا خیلی پایینی."
بدون حرف بلند شد و خودش رو جا به جا کرد. بدنامون مماس هم شده بود. حالا صورتش نزدیک صورتم بود و فقط کافی بود سرم رو یکم به سمت پایین بکشم تا لباش رو ببوسم. دست راستم رو از کنار پهلوش برداشتم و بردم پشت سرش. موهاش رو از توی پلیور کشیدم بیرون. کش موهاش رو گرفتم و کشیدم که خیلی راحت در امد و باعث شد موهاش از سمت چپ صورتش سرازیر بشه روی صورتم. بوی شامپوش که بوی توتفرنگی می داد وارد بینیم شد. به چشماش خیره شدم و اون هم بدون خجالت به من خیره شد. دستم رو دوباره روی پهلوش گذاشتم و یکم کشیدمش بالا تر . که این کارم باعث خنده اش شد و موهای نرم و صافش روی صورتم حرکت کرد.
دس تاش رو از دو طرف ورتم تکیه خودش قرار داده بود. دست راستش رو آورد بالا و کشید روی صورتم.
********************
از دیروز اصلاح نکرده بود. اما بوی افترشیوی که صبح موقع رفتن به صورتش زده بود رو می تونستم هنوز استشمام کنم. به چشمای قهوه ای رنگش خیره شدم و دستم رو از روی گونه اش تا زیر چونه اش کشیدم. حرکت ته ریشش زیر نوک انگشتم باعث قلقلکم می شد.
با تمام وجود خواستار این بودم که اون لباش رو ببوسم. اما نمی خواستم بیشتر از این ببرم جلو. فکشو توی دستم گرفتم. البته یا فک اون زیادی بزرگ بود یا دست من زیادی کوچیک. با اینحال فشار آوردم که باعث شد لبش جم بشه و بیشتر دلم بخواد که ببوسمش. خندیدم. سریع سرمو بردم پایین و قبل از اینکه سرش رو تکون بده توی همون حالتش بوسه ای روی لباش گذاشتم و بعد هم خودم رو سریع عقب کشیدم. چون اون حالت تدافعی رو ول کرده بود جدا شدن ازش راحت تر شد. روزانو هام که حالا کناره پهلوهاش روی کاناپه بود نشستم و خندون به چهره اش که گرفته شد نگاه کردم. اعتراض کنان گفت:
"این حرکتت قبول نیست."
دستاش رو روی رونهام گذاشت.دستم رو گذاشتم روی دستاش.
"اینطوریاست؟ حرکت تو هم قبول نبود که با کیوی منو توی بغل خودت نگه داشتی؟"
انگشتاش رو لای انگشتام انداخت و شروع به بازی باهاشون کرد. با کله شقی سرش رو تکون داد.
"اتفاقاً چرا، خیلی هم قبول بود!"
داشت کم کم منو می کشوند سمت خودش که یک دفعه ای از تلویزیون صدای جیغ بلندی بلند شد که باعث شد هر دومون با تعجب و البته با ترس بر گردیم سمت تلویزیون. داشت تبلیغ فیلم ترسناکی که قرار بود توی سینماهای آمریکا اکران بشه رو تبلیغ می کرد. هر دومون شُک زده خنده امون گرفت و اون سعی کرد دوباره از فرصت استفاده کنه و منو بکشه سمت خودش. همونطور که می خندیدم سرمو تکون دادم و سعی کردم بلند شم.
"نه آقای ستوده دیگه خبری نیست. باید شام رو حاضر کنم. انگاری اگر تا پنج دقیقه دیگه به تو شام ندم منو جای غذات می خوری."
و شروع کردم بشقابای میو رو با احتیاط طوری که دستم به کیوی ها نخوره جمع کنم. اون پشت سرم روی کاناپه به حالت نشسته در اومد و در حالی که کنترل رو بر می داشت تا شبکه رو عوض کنه با یه لبخنده شیطانی به من نگاه کرد و چشمکی زد.
"نه، شما که دسری عزیزم."
با پام محمک زدم توی ساق پاش.
"خیلی پروویی! مطمئن باش بعد از شام می رم تو اتاقم و در رو قفل می کنم."
و بعد به سمت آشپز خونه به راه افتادم.
******************
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#45
Posted: 4 Jun 2012 04:50
مطمئن بودم که هر کاری که می گه می کنه و من که نمی خواستم فقط حضورش رو در کنارم از دست بدم التماس کنان گفتم.
"باشه بابا، خواهشاً تهدیدای این مدلی نکن که من قلبم ضعیفه."
صداش از آشپزخونه گنگ میومد. به خاطر همین صدای تلویزون رو کم کردم.
"نخیر شما این حرفات الکیه....أأأأأأأأأ!"
یک دفعه ای از صدای جیغ که کشید و همزمان شکستن چیزی، از جا پریدم. به هول به سمت آشپزخونه دویدم. قلبم انگار هزار بار در ثانیه می کوبید. وقتی رسیدم از وضعیتی که دیدم دلم آشوب شد و احساس بدی بهم دست داده بود. سرش و لا به لای موهای صافش خون بود. حتی یکم هم روی پولیورش پاشیده شده بود.
قدرت نفس کشیدن نداشتم. نفسم بالا نمیو مرد. رنگم مثل گچ روی دیوار شده بود و دهنمم خشک مثل چوب کبریت.
دویدم سمتش. این نمی تونست واقعی باشه! دستم رو انداختم زیر گردن و موهاش و اون رو کشیدم بالا و توی بغلم گرفتم. اون صورت کوچیک که از سمت راستش یه خط باریک خون جاری شده بود دلم رو بد تر آشوب می کرد. با صدای لرزان و خفه ای صداش کردم.
"پریا.......پریا جواب بده.....صدامو می شنوی...."
دستم رو روی صورتش کشیدم و سعی کردم خون رو از روی صورتش پاک کنم. حتی نمی دونستم جایی که ضرب دیده کجاست. خونش توی دستام یه جوری بود. بغض کرده بودم هیچی نمی فهمیدم. یه دفعه ای دیدم لبش به خنده باز شد چاله رویه گونه اش بیشتر نمایان شد. چشماش رو باز کرد. با صدای خندونی گفت:
"حالا این منم که از ترسیدن تو لذت می برم."
مات شدم انگار آب جوش ریختم روی من. تمام عضلات سفت شدم، شُل و بی حس شد. خودش رو از دستام عقب کشید. منم خودم رو به کابینت آشپزخونه تکیه دادم. یه دستمال از روی میز کنار دستش برداشت و شروع کرد خودش رو تمیز کردن.
***************
دستمال رو از روی میز برداشتم و خودم تمیز کردم. گفتم:
"یادته چطور توی فروشگاه منو ترسوندی و از کارت هم نهایت لذت رو بردی؟ این کارم خرجش فقط یه شکستن لیوان و سُسی شدن سر و صورتم بود....اما خداییش خیلی قیافه ات خنده دار شده بود....."
حرف نمی زد. با خنده نگاهش کردم. مات و با دهنم نیمه باز به من خیره بود. همین که نگاهامون به هم خورد دو قطره اشک از چشماش روی صورتش جاری شد. با ناباوری بهش نگاه کردم. قطره های اشکی بود که پشت سر هم سرازیر می شد. بی مقدمه شروع کرد به حرف زدن و خودش رو روی زانو کشید سمت من.
"پریا دیگه هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت دیگه این کار رو نکن، حتی به شوخی."
و منو توی آغوشش گرفت و محکم به خودش فشار داد. با همون صدای گرفته و گریون گفت:
"حتی تصور از دست دادن تو برای یه لحظه هم برای من سخت بود...چطور دلت اومد این کار وحشتناک رو با من بکنی؟ پریا، پریا، پریا! دیگه همچین کاری نکن. مطمئن باش من بدون تو می میرم."
من واقعاً فکر نمی کردم همچین عکس العملی از خودش نشون بده. بدترین تصور من دعوای حسابی بود که ممکن بود بینمون بشه! اما حالا بعد از این اتفاق فهمیدم که بدترین عکس العملش این بود. این که گریه بکنه. هیچ دوست نداشتم گریه کردنش رو ببینم. انگار به قلبم خنجر فرو می کردن.
دستم رو روی کمرش کشیدم.
"معذرت می خوام فکر نمی کردم اینطوری بشه....تقصیره منه....ببخشید."
با هم توی همون حالت موندیم و من اون رو دلداری دادم و اون بعد از این که کمی آروم شد از من جدا شد و اما تا آخر شب و تا زمانی که می خواستیم بخوابیم هم پکر بود و حتی وقتی بهش برای دور کردن اون از حالت پکر بودنش بهش پیشنهاد دادم که شب رو می تونیم با هم باشیم اون رد کرد و خواست فقط توی آرامش دستاش رو دور من حلقه کنه. و من با عذاب وجدانی که از کارم گرفته بودم در کنارش خوابیدم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#46
Posted: 4 Jun 2012 18:38
قسمت بیست و نهم
به صندلی تکیه دادم و عینکم رو برداشتم. یکم چشمام رو مالش دادم و بعد از اون با بدنم کش و قوسی اومدم تا خستگیم در بیاد. از پشت میز بلند شدم. حسابی خسته شده بودم. نگاهی به ساعت کردم. یک ساعت از نیمه شب گذشته بود. با این حساب هفت ساعت بکوک فقط درس خونده بودم. معدم از گرسنگی به صدا افتاده بود. از اتاقم اومدم بیرون. از محمد کسری توی اتاقش خبری نبود. اومدم توی پذیرایی دیدم جلوی شومینه ولو شده و چند تا کتاب و جزوه هم دورشه و بعدم خوابش برده. معلوم نبود کی خوابیده . رفتم بالا سرش دست به کمر ایستادم. این مثلاً می خواد امسال فارغ التحصیل بشه؟ با پشت پا آروم زدم به پهلوش و صداش زدم.
"محمد کسری؟....کسری؟....خوابی؟"
سرشو یک دفعه ای بلند کرد، اما چشماش هنوز بسته بود. یکم مکث کرد بعد یه چشمش رو باز کرد و منو نگاه کرد سریع هم بستش.
"پ نه پ خودمو زدم به خواب تو منو بیدار کنی الکی بترسم بعد به خودم بخندم."
لبخند زدم. سرشو دوباره گذاشت روی کوسن مبل که زیر دستش بود. گفتم:
"شام خوردی؟"
جواب نداد. خسته بودم حوصله ایستادن نداشتم. نشستم روی کمرش. اونم هیچی نگفت. یکم گذشت دیدم صداش در نمیاد. نگاش کردم صورتش رو فرو کرده بود تو اون یه ذره کوسن و انگار چند ساله که نخوابیده، خوابه. دست کردم لای موهاش و یکم کشیدم اما آروم.
"کسری؟ بلند شو شام بخور، بعد بخواب.....میرم غذا رو بذارم گرم بشه."
صورتش مثل بچه ها شده بود. برای یه لحظه توی دلم قند آب شد. ناخودآگاه دُلا شدم و صورت سه تیغه شده اش رو بوسیدم. از روی کمرش بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه و غذای کمی که از ظهر باقی مونده بود رو گذاشتم توی ماکرویو تا گرم بشه. بعدشم رفتم تا وسایل شام رو بچینم.
*****************
وقتی بیدارم کرد و بعد نشست روی کمرم دیگه خوابم نرفت. اوایل فکر می کردم چون یکم تو پُره باید سنگین باشه اما بعد فهمیدم که برعکس اون چیزیه که فکر می کردم. مخصوصاً الان که احساس می کنم به خاطر امتحانا به خودش فشار میاره و مدام درس می خونه، لاغر تر هم شده.
تو این فکرا بودم که متوجه شدم دستش رو کرد لای موهام یکم اونا رو کشید که برام یه جورایی خوشایند بود. بهم گفت میره شام رو گرم کنه و بعدشم صورتم رو بوسید و از روی کمر من بلند شد. وقتی رفت دستم رو گذاشتم روی جای بوسه اش و بعد بلند شدم تا برم دست و صورتم رو بشورم.
داشتم ظرف غذا رو می ذاشتم روی میز که تلفن زنگ زد. با تعجب به تلفن و بعد هم به ساعت نگاه کرد و در همون حال هم رفتم سمت تلفن. ساعت نزدیک دو بود و تماس توی این موقع شب یه جورایی ترسناک بود. چون ترسیدم که خدایی نکرده بلایی سر کسی اومده باشه.
گوشی رو برداشتم و همین که گفتم بله محمد کسری از راهروی اتاق خواب ها در حالی که با حوله ای که از فروشگاه خریده بودیم، اومد بیرون و با حالتی سوالی منو نگاه کرد. صدایی از اون سمت به گوشم خورد که خیلی دیر جواب داد، اما با صدایی بلند.
"سلام، ....آقای ستوده؟...."
صدا متعلق به یک زن بود. با گیجی گفتم:
"گوشی دستتون...."
بعد گوشی رو گرفتم سمت محمد کسری.
حوله را انداخت روی دوشش و گوشی رو گرفت. منم برگشتم و پشت میز آشپزخونه نشستم و منتظر نگاهش کردم. گفت:
"بفرمایید؟"
"......."
چهره اش کم کم از اون حالت سوالی به خوشحالی باز شد. با صدای شادی در حالی که به من نگاه می کرد گفت:
"سلاااام....پارسال دوست امسال آشنا!...خانوم خانوما خوب رفتی حاجی حاجی اروپا یه حالی از این پسر شاخ شمشادت نمی پرسی!!"
با این طرز صحبتش معلوم شد که مادرش بوده و یک دفعه ای من از این که ندونسته باهاش چند کلمه صحبت کرده بودم دچار استرس شدم. محمد متین صندلی رو عقب کشید و کنار من نشست. ادامه داد:
"ای خانوم!...ما چند باری تماس گرفتیم که پریا خانوم با شما صحبت کنه اما گفتن که تشریف بردید دریانوردی! ببینم حسابی بُرُنز کردی دیگه؟"
با خنده منو نگاه کرد. از حالت صورتم فهمید که نگران شدم. واقعاً نمی دونم چرا اما دلشوره داشتم. دستش رو دور شونه ام انداخت و منو کشید سمت خودش و با یه اخم کوچولو که یعنی چرا نگرانم سرشو برام تکون داد. لبخندی زدم و سرمو انداختم بالا که یعنی هیچی نیست.
"....."
با شیطنت منو نگاه کرد گفت:
"مامی جان پریا اینجاست...سلام می رسونه"
"...."
آروم لباش رو تکون داد:
"مامان سلام می رسونه"
بعد با صدای بلند تری خطاب به مادرش گفت:
"می خوای باهاش صحبت کنی؟"
یکدفعه ای هول شدم. کشیدم عقب و با سر و دست بهش با علامت دادم که نه. اون خندید. به مادرش گفت:
"باشه... پس شما هم می خواید اولین صحبتتون حضوری باشه؟...چه جالب! پریا هم همین تصمیم رو داشت."
نفس راحتی کشیدم و با سر حرفش رو تایید کردم. محمد کسری دستمو گرفت.
"حالا کی عازم ایران می شید؟...من فقط معطل شمام ها!"
"......"
دستشو توی هوا تکون داد.
"اوووو حالا کو تا اون موقع؟...نمی شه زودتر بیاین؟"
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#47
Posted: 4 Jun 2012 18:39
"......."
به من نگاه کرد.
"خب حالا آقا کامی جونتون کاراش رو ول کنه....بابا من عروسی می خوام."
اخم کشیدم عقب و آروم زدم به بازوش. که چون تیشرت آستین کوتاه تنش بود تقی صدا داد.
خندید و بعد با حالت نمایشی غُر غُر کرد.
"مامی صداش رو شنیدی؟ داره منو می زنه!"
"......."
"إإإإ...مامان!...اتفاقاً پریا منو بیشتر از هر کسی دوست داره."
قیافه اش داشت می رفت توی هم.
"....."
ساکت شد. صورتش دیگه خندون نبود. دستمو ول کرد و از جاش بلند شد. دست راستشو گذاشت پشت سرش و با صدای آرومی گفت:
"مامان...دارید زود قضاوت می کنید...(برگشت نگاهم کرد.) باید ببنیش."
"....."
محمد کسری لبخند بی رمقی زد.
"آفرین مامان خوبم که حرف گوش می ده....پس من بعد از عید منتظرتون باشم دیگه؟"
"....."
برگشت نشست پشت میز. اما این بار رو به روم نشست.
"نمی دونم....یه برنامه هایی دارم...بستگی داره شما اینور عید بیاین یا اونور عید؟"
"......"
نگاهم کرد. بلند شدم تا وسایل رو بیارم. شنیدم که گفت:
"خوب اگر اونور عید اومدنتون قطعیه که ما عید خونه نیستیم."
در کابینت رو باز کردم. البته تمام کارام فورمالیته بود چون می خواستم فقط سرگرم باشم. بعد از حرفایی که محمد کسری به مادرش زده بود احساس کردم که یکم حرفای منفی زده. شنیدم محمد کسری چی گفت. خونه نیستیم؟ قراره کجا باشیم؟ بدون مشورت من برای عید برنامه چیده؟ شنیدم که محمد بعد از درخواست سوغاتی های فراوون و سفارش برای اینکه مواظب خودش باشه، از مادرش خداحافظی کرد. لیوانی که از کابینت برداشته بودم روی میز گذاشتم و نشستم پشت میز. گفتم:
"چی می گفت؟"
لبخند زد. بشقابم رو برداشت تا برام غذا بکشه. گفت:
"هیچی...بعد از عید میان...یکم سفارش کرد که یه سری به شرکت آقا کامران، شوهرش، بزنم...چیزه زیادی نگفت."
یه نگاه به غذا و بشقاب خورشتی که محمد کسری داشت هُل می داد سمت من انداختم. احساس سیری کردم. گفتم:
"مخالفت کرد، نه؟"
یکم مکث کرد. قاشقم رو برداشتم و به بشقاب غذام چشم دوختم. شروع به بازی کردن با غذام کردم. باا صدای آرومی گفت:
"البته که نه!...فقط می گفت شاید شناخت من ازت کم باشه دارم عجله می کنم."
بی اختیار گفتم:
"شاید واقعاً همینطور باشه و مادرت درست بگه!"
قاشقی که پر کرده بود تا بذاره توی دهنش رو نگه داشت. گذاشت توی بشقابش.
"منظورت چیه؟"
هول شدم. لبخندی سرسری زدم و گفتم:
"منظور خاصی ندارم که!"
خودش رو کشید جلو.
"پریا نکنه از رابطه ای که با من داری ناراضی؟"
قاشقم رو نیمه پر کردم و خودم رو بی خیال نشون دادم.
"نه احمق جون این چه فکریه؟"
و بعد لبخند زدم و بهش نگاه کردم. اون یه طوری نگاهم می کرد که انگار فهمیده بود یه خبرایی هست. بعد از یکم مکث سرشو تکون داد و در حالی که می گفت خدا کنه همینطور که می گی باشه شروع به خوردن غذا کرد. دیگه حرف خاصی غیر از درس این حرفا بینمون زده نشد و از اونجایی که امتحانات من آخر هفته و مال اون اول هفته ی دیگه شروع می شد. می خواستیم یه برنامه ریزی درستی داشته باشیم که مثل امشب اون نخوابه و من هفت ساعت بیشتر بتونم درس بخونم.
چون فردا کلاس داشت بعد از شام فرستادمش که بره بخوابه. قبل از اینکه بره گفت:
"سه ساعت دیگه باید بیدار بشم ها!"
از طرز حرف زدن شوخش فهمیدم منظورش چیه. سعی کردم جدی باشم.
"باید بیدار بشی که بشی!...برو بخواب تا طول روز کسل نباشی...بعد از شستن ظرفا منم میام."
وقتی دید لحن صحبتم جدیه خندید.
"چشم خانوم تیمسار!...الان میرم می خوابم منو نزن."
بشقاب ها رو برداشتم و به روش لبخند زدم تا بلکه زودتر بره. دستشو تکون داد و در حالی که از آشپزخونه می رفت بیرون گفت:
"تو که فردا کلاس نداری، بذار باشه صبح که از خواب بیدار شدی بشور."
حرفی نزدم و در حالی که بشقاب به دست به ورودی آشپزخونه که خالی بود، خیره شده بودم، به این فکر می کردم که چطور می تونم با کسی که توی رقم خوردن سرنوشت من دست داشته برخورد داشته باشم.
*****************
روی تخت پریا ولو شدم. بالشتش بوی توتفرنگی می داد. صورتم رو داخلش بردم و بوش کردم. بعد خودم رو کشیدم اون سمت تخت تا جا برای پریا باز بشه. وقتی اومدم کناره تخت ناگهان یاد دفتی افتادم که اون روز این گوشه پیدا کرده بودم. یکدفعه ای یه حسی از کنجکاوی افتاد توی جونم. نشستم و به در اتاق نگاه کردم. چون چراغ اتاق خاموش بود و چراغ راهرو روشن، می شد فهمید که کسی به این سمت میاد یا نه. دو دل بودم. خیلی وقت گذشته بود و حتی پریا اشاره کوچیکی هم به این قضیه نکرده بود یا حداقل می گفت که من خاطرات روزانه ام رو می نویسم. پیش خودم گفتم شاید اصلاً دوست نداشته که تو بفهمی.
یه جورایی حرفایی که مادرم زده بود هم روم تأثیر گذاشته بود. این که می گفت "تو کامل از گذشته اش خبر نداری و ممکنه که اون فقط به خاطر پولت باهات مونده باشه و حتی حاضر شده به خاطر پول، با ارزش ترین چیزی که یه دختر می تونه داشته باشه رو تقدیم تو بکنه!" دستم رو دور زانو هام حلقه کردم. مادرم از هیچ چیز خبر نداشت. من هیچوقت نمی ذارم کاری بکنم که بعد ها باعث کوچیک شدن پریا جلوی خانواده ام بشه! باید به مادرم می گفتم که پریا هنوز سالمه و ما رابطه امون .....
با اومدن پریا توی اتاق و روشن شدن چراغ تازه به یاد آورم که می خواستم ببینم اون دفتر هست یا نه. که با به یاد آوردن حرفای مادرم این کارم رو فراموش کردم. پریا لبخند کمرنگی زد.
"چرا توی تاریکی نشستی؟....چرا نرفتی توی اتاق خودت؟"
دراز کشیدم و بی خیال دستمو گذاشتم زیر سرم و به سقف خیره شدم.
"برای اینکه اینجا راحت ترم. اگر می خوای درس بخونی قول می دم که مزاحمت نشم و مثل بچه ها بخوابم."
پوزخندی زد و رفت سمت میزش و چند تا برگه رو مرتب کرد.
"مثل بچه ها می خوابی صدای خرناست از پشت در بسته اتاق به گوش می رسه، چه برسه به این که بخوای مثل آدم بزرگ ها بخوابی."
متعجب نگاهش کردم.
"امکان نداره من خُر خُر کنم!"
خندید. از خنده اش فهمیدم که داره سر به سرم می ذاره. گفت:
"این دفعه که صدات رو ظبط کردم و دادم گوش بدی می فهمی که من شوخی نمی کنم."
چراغ اتاق رو خاموش کرد و چراغ خواب کنار تخت رو روشن کرد که نور زیادی هم نداشت. کنارم خوابید. خودمو کشیدم سمتش و بازوم رو انداختم زیر سرش. اونم اعتراضی نکرد و در حالی که موهای طلاییش رو از یک سمت سرش جمع می کرد، سرش رو گذاشت روی سینه ام. گفتم:
"باشه، منتظرم که تو هم یه آتو بدی دستم."
با صدای آرومی که از شدت خستگی خواب آلودگی رو به کاهش رفته بود گفت:
"نمی ذارم این اتفاق بیوفته."
و بعد از صدای آروم نفسهاش فهمیدم که خوابیده. تعجبی نداشت. از صبح حسابی از خودش کار کشیده و تا الان که سه صبح بود استراحتی نداشته. لبخند زدم. فقط حضورش و نفس های گرمش که به سینه ام می خورد برای من آرامش بخش بود. سرش رو بوسیدم و منم سعی کردم بخوابم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#48
Posted: 4 Jun 2012 18:39
قسمت سی
در آپارتمان باز شد. از صدای حرکت کردنش می تونستم حدس بزنم محمد کسری است، به خاطر همین سرمو از روی جزوه بلند نکردم. متوجه شدم رفت سمت آشپزخونه. صداش رو از اونجا شنیدم:
"علیک سلام خانوم!...تو رو خدا انقدر تحویل می گیری، من خجالت زده می شم ها!"
خطی که داشتم می خوندم رو گم کردم.
"أه...کسری ساکت...حواسم پرت شد!"
دوباره شروع کردم از دو سه خط بالاتر به خوندن. دیدم دیگه هیچی نگفت. یواشی سر بلند کردم زیر چشمی نگاهش کردم. چون توی حال نشسته بودم آشپزخونه هم که دید داشت.
دوباره رفته بود خرید. پاکتها روی میز بودند و اون داشت بعضی ها رو می چید توی یخچال بعضی رو هم می ذاشت توی سینک. جزوه رو بستم و با اخمی که در اثر کنجکاوی بود نگاهش کردم.
"خبریه؟ اینا چیه دیگه؟"
یه نگاه گذرا بهم انداخت و دوباره مشغول کارش شد. حرفی نزد. ‘خاک توی سرت کنن پریا که تو دلت از جای دیگه ای پر بود سر این مظلوم خالی کردی’! با صدای آرومی گفت:
"شما درست رو بخون کار به چیزی نداشته باش."
کلافه دستم رو به پیشونیم کشیدم.
"حالا تو بگو چرا دوباره رفتی خرید؟!"
چیزی نگفت. کتش رو تازه درآورد انداخت روپشتی صندلی میز. آستین هاش رو همونطور که تا می زد گفت:
"اگر درس نداری برو یه کم بخواب تا شب سرحال بشی."
جزوه رو گذاشتم کنارم و از جام بلند شدم. دست به سینه رفتم توی آشپزخونه. احساس ندامت و درد عذاب وجدان یکجا اومد سراغم. از طرفی هم با کاری که من امروز، بعد از مدتها دوباره، انجام داده بودم اعصاب درست درمونی هم نداشتم به خاطر همین هم نمی خواستم کوتاه بیام.
"ای بابا...می گی چه خبره یا نه؟"
کیسه پرتقال رو خالی کرد توی سینک و شیر آب رو باز کرد. بازم حرفی نزد. سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم.
"کسی رو دعوت کردی؟"
فقط سرشو تکون داد و شروع کرد به شستن پرتقال ها. دستکش رو از توی کشو کابینت کشیدم بیرون و گرفتم سمتش.
"دستت رو خشک کن اینارو دستت کن!"
یک جفت دستکش دیگه هم برای خودم برداشتم. اونم به حرفم گوش داد و دست از کار کشید تا دستکش ها رو دستش کنه. منم رفتم سراغ میوه ها و باقی شون رو ریختم روی سر پرتقال ها. یه سبد هم از کابینت بیرون آوردم تا شسته ها رو بریزم داخلش و شروع کردم به شستن. اومد کنارم ایستاد تا با هم کار رو انجام بدیم. سعی کرردم تمام اون خاطرات منفی رو از مغزم بیرون کنم و به الان فکر کنم به این که من دیگه نمی تونم و نمی خوام که انتقام بگیرم. می خواستم خودمو مشغول کنم تا از این افکار رها بشم.
"نمی خوای بگی امشب چه خبره؟"
صدام آروم بود. گفت:
"امروز بابام رو دوباره دیدم!"
خشکم زد. سرمو بلند کردم و نگاهش کردم. نکنه عمو حقایق رو گفته؟ سعی کردم به خودم مسلط باشم با این حال بازم با لکنت گفتم:
"چی؟...مگه...مگه قبلا هم دیده بودیش؟"
صورتش حالتی از عذاب وجدان به خودش گرفت. با تلخی گفت:
"خب...آره....دو هفته پیش...اون زمانی که تو رو تنها فرستادم خونه!"
من که می دونستم پس چرا می خواستم با سوال ججواب کردنش بی خودی اونو دچاره حس بدی کنم و خودم رو خوب نشون بدم. گفتم:
"آهان!...خب درمورد چی حرف زدین؟"
این سوالی بود که بعد از دفعه ی اولی که همو دیده بودن می خواستم ازش بپرسم اما نمی تونستم و من الان دقیقاض منظورم برای هم دفعه ی اول و هم دفعه ی دوم بود. شونه هاش رو انداخت بالا.
"اون دفعه حرف خاصی جز این که فقط دلش برام تنگ شده بود و می خواسته منو ببینه نزد....اما اینبار … من از تو حرفی بهش نزدم...می ترسم با دیدنت بهت بی احترامی کنه."
بهم نگاه نمی کرد. از طرفی به خاطر این حرفش وجدان دردم تا سر حد خودش رسید و به خاطر بد خُلقیم باهاش از خودم بدم اومد. هنوز نگاهم نمی کرد. نمی دونم چرا زبونم نمی چرخید عذر خواهی کنم. نگاهش کردم و سعی کردم لحن آرومی داشته باشم تا بلکه نخوام عذرخواهی کنم.
"پس یعنی امشب دعوتش کردی که منو بهش معرفی کنی؟"
سریع گفت:
"در واقع خودش خودش رو دعوت کرد!"
میوه ها تموم شده بود. کاهویی که برای سالاد خریده بود رو آوورد تا بشوره. گفتم:
"اون بده من برو میوه ها رو خشک کن....(اونم بدون حرفی دستکش ها رو درآوورد.) پس هیچ نظری نداری که با دیدن من و رابطه ی بین ما ممکن چه عکس العملی نشون بده؟"
چند تا دستمال تمیز از کشو برداشت و مشغول شد. گفتم:
"میوه خوری، طبقه بالای اون کابینت آخریست."
بلند شد تا میوه خوری رو بیاره و من همچنان منتظر جوابش بودم. برگشت و میوه خوری رو گذاشت کنارش تا حین خشک کردن، میوه ها رو هم بچینه. گفت:
"فقط بهش گفتم ممکنه از چیزی که می خوام امشب بهش بگم خوشش نیاد."
کاهو ها رو که برگ برگ شده بدم گذاشتم کنار و رفتم توی چیدن میوه ها کمکش کنم. گفتم:
"اینجوری نچین....کاش یکم موز هم گرفته بودی!"
یه نگاه به اطرافش کرد. خم شد از روی میز پاکتی رو از بین باقیه پاکتها کشید بیرون. نگاهم کرد و لبخند زد.
"خانومی، من حواسم جمع ِ !"
لبخند زدم. پاکت رو برگردوند سر جاش. با شیطنت گفت:
"می ترسی؟"
نگاهش کردم. از اینکه از اون حالت ساکت بودنش بیرون اومد خوشحال شدم. در ضمن می ترسیدم اما نه از اون لحاظی که محمد کسری فکر می کرد. می ترسیدم که یه وقتی عموم بخواد همه چیز رو قبل از من به محمد کسری بگه. زیر چشمی نگاهش کردم و بعد به کارم مشغول شدم.
"آره...یه کم....میشه گوجه و خیار ها رو هم بشری؟ می خوام اول سالاد و دسر رو درست کنم."
خندید.
"کارگر مفت گیر آوردی؟"
سرمو به شوخی با تأسف تکون دادم.
"خوبه دو دقیقه پیش گفتی برم استراحت کنم حالا اینجوری می گی؟ اگر می رفتم که شب باید نیمرو می ذاشتی جلوی پدر عزیزت!"
با شیطنت گفت:
"اونقدر دنیا دیده هستیم که بتونیم یه نون و بوقلمون درست کنیم."
پاکت گوجه و خیار ها رو دادم دستش که بشوره و اونم رفت سمت سینک. همونطر که دستکش ها رو دستش می کرد گفتم:
"اول از اون که تو چند نفری؟....دوم از اون (یه جورایی داشتم حسادتم رو زیر خنده هام پنهان می کردم.) منظورت از دنیا دیدن دوست دخترای سابقتن دیگه؟"
دست از کار کشید برگشت با نیشخند نگاهم کرد.
"مطمئنی سابق بودن؟"
گُر گرفتم. خنده روی صورتم ماسید. با دیدن چهره ی من به قهقهه خندید. گفت:
"این به اون در که تا پام رو گذاشتم توی خونه زدی توی ذوقم."
بعد وقتی دید دارم همینطوری هاج و واج نگاش می کنم. با خنده دست از کار کشید و اومد سمتم. منو کشید توی آغوشش و با صداش که خنده درش موج می زد گفتک
"شوخی کردم گلم...چشام دربیاد اگر به غیر از تو به شخص دیگه ای بخوام نگاه اون جوری داشته باشم."
یکم رفت عقب تا نگاهم کنه. با لحن بامزه ای گفت:
"جونه کسری با اون آسمون چشات اینطوری نگام نکن الان قلبم می ایسته."
انقدر لحنش بازه بود که من هم خنده ام گرفت. بوسه ای روی گونه ام گذاشت و با خنده برگشت سر کارش و منم مشغول کار خودم شدم.
برای چند ثانیه از فکر بودن کسری با شخص دیگه ای بدچار شوک شده بودم. نگاهش کردم داشت یه شعری رو زمزمه وار زیر لب می خوند و گه گداری هم به من نگاه می کرد و لبخند می زد و من هم درجواب بهش لبخند می زدم.
نمی دونستم که ممکنه شب چه اتفاقی بیفته و یا دلیل اومدن عموم به اینجا چی میتونست باشه. یا میومد که منو رسوا کنه یا به قول خودش فقط میومد تا به پسر یکی یه دونه اش سر بزنه.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#49
Posted: 6 Jun 2012 12:16
قسمت سی و یکم
صدای زنگ آپارتمان که بلند شد نزدیک بود قالب تهی کنم. یه نگاه به پریا انداختم. زیادی خونسرد بود. عوضش به جاش تا دلتون بخواد من دستپاچه و هول بودم. پریا رفت تا در رو باز کنه. بلند شدم و دنبالش دویدم.
"صبر کن...من باز می کنم!"
مکث کرد تا من به طرف در برم. سعی کردم هیجانم رو پنهان کنم. عصبی بودم. همون موقع صدای زنگ تلفن هم بلند شد. به پریا نگاه کردم. اشاره کرد که جواب می ده و من در رو باز کنم.سرمو تکون دادم اون هم رفت. یه نفس عمیق کشیدم و در رو باز کردم. از دیدن صحنه ی رو به روم انگار یه سطل آب یخ خالی کردن روی سرم. فریاد زد:
"سورپراااایز!!"
دستاش رو بلند کرد و اومد طرفم و من همینطور هاج و واج به اون کاراش خیره شده بودم. با این حال دستمو دورش حلقه کردم. خیلی وقت بود که ندیده بودمش! اما الان حسابی من غافلگیر شده بودم چون گفته بود که تا قبل از عید نمیاد. و نمی دونستم همین یه شوخی ساده مادرم ممکنه تمام زندگی منو بریزه بهم.
****************
گوشی رو که برداشتم، شخص پشت گوشی مهلت صحبت به من نداد و سریع گفت:
"پریا خیلی زود با محمد کسری به یه بهونه ای از خونه برید بیرون."
اخمام رفت توی هم.
"چی؟....تو کی هستی؟"
با حالت عصبی گفت:
"من فتاحم....حرفی رو که زدم گوش کن و گرنه توی بد مخمصه ای گیر می کنین!"
عمو بود. با گیجی گفتم:
"مگه شما الان پشت در آپارتمان نیستید؟"
با نا امیدی گفت:
"وای، نه!...(انگار با خودش حرف زد و بعد از من سوال کرد.) اون اونجاست!....اون اونجاست؟"
پرسیدم:
"کی اینجاست؟"
در همون حال هم برگشتم سمت محمد کسری و با دیدن زن عموم جواب سوالم رو گرفتم. خیره به اون و با دهنی باز با دستایی مرتعش گوشی رو که هنوز صدای عمو میومد که حرف می زد رو آووردم پایین و اون رو خاموش کردم.
****************
من داشتم مامان رو به سمت پذیرایی راهنمایی می کردم و هردو خندان به سمت پریا که اون قسمت پشت به ما ایستاده بود می رفتیم. مامان با دیدنش چشمکی به من زد و خندید. خواستم پریا رو صدا کنم که برگشت سمت ما. قیافه اش وحشتناک شده بود. متعجب، آشفته، ترس و حتی انگار احساس کردم.....نفرت؟ اما من در اون لحظه واقعا تمام این فکرا رو به سمت عقب ذهنم کشوندم و همچنان مثل کورها سعی می کردم پریا رو به مادرم که حالا اون هم صورتش تغییر می کرد و من که بهش بی توجه بودم رو به بهش معرفی می کردم.
"مامان...این دختر زیبا و دوست داشتنی که مثل فرشته هاست همسر عزیز منه...و پریا، این خانوم زیبا و با وقار که مشاهده می کنی مادر عزیز و یک دونه ی منه!"
من همچنان بی خبر از همه جا نگاهم بین پریا و مامان رد و بدل می شد. وقتی توی این حالت بودم تازه متوجه تغییرات مامان و پریا شدم و اون موقع بود که کم کم خنده روب لبام ماسید. صورت مامان هر لحظه خشمگین تر می شد و صورت پریا هر لحظه توی هم فشرده تر و از شدت نفرت و یا شاید هم ترس تیره تر می شد.
یکدفعه مامان با حالتی عصبی که تا به حال هیچ وقت توی عمرم ازش ندیده بودم، حتی زمان هایی که با پدر جنگ و دعوا داشتن، به سمت پریا حرکت کرد و توی یه یک قدمیش ایستاد. دستش رو بلند کرد و محکم خوابوند زیر گوش پریا! طوری که موهای بلند و طلاییش ریخته شد توی صورتش.
اونقدر این اتفاق سریع افتاد که یک ثانیه بعد به خودم اومدم و رفتم سمتشون. بین پریا و مامان ایستادم. و با شتاب گفتم:
"مامان معلوم هست داری چیکار می کنی؟....من انتظار این حرکت رو از بابا داشتم نه شما!"
وقتی شروع کرد به حرف زدن شک کردم که این همون مادریه که چند لحظه پیش جلوی در داشت قربون صدقه ی من می رفت؟!!
با کینه خطاب به پریا گفت:
"دختره ی آشغال!...یکبار مادر کُلفَتت زندگی منو ریخت بهم بس نبود که حالا دوباره دخترش برگشته؟....با خودت چی فکر کردی؟...میرم انتقام مادرم رو می گیرم؟ میرم تمام زندگی و پولشون رو آتیش می زنم؟.....دختر جون اگر فکر کردی با بردن دل پسر ساده لوح من می تونی اینکارا رو بکنی کور خوندی؟....تا من زنده ام نمی ذارم هیچ کدون از این کارا رو بکنی!....حالا برای من موش شدی؟...(بلند خندید) یادم رفته بود که تو هم دختر همون موش مرده ای که زندگی منو به جهنم تبدیل کرد."
صدای پریا که هنوز پشت سرم ایستاده بود و سرش پایین بود رو شنیدم.
"حق نداری در مورد مادرم اینطوری حرف بزنی."
صداش خشمگین بود و ....نفرتی عمیق درش میج میزد. و من اصلاً نمی فهمیدم که اینجا چه خبره. برگشتم سمت مامان.
"مامان این حرفا چیه؟...داری در مورد چی حرف می زنی؟"
یه پوزخند زد و منو هُل داد کنار و رفت سمت پریا بازوش رو گرفت و تکونش داد.
"پس چرا حرف نمی زنی؟...چرا جوابش رو نمی دی؟ ... نگاه کن"
چونه اش رو کشید سمت خودش و توی چشماش خیره شد.
"...می دونی از کجا شناختمت؟...از این قیافه نحست که شبیه اون زنیکه است...."
اعتراض کنان بازوی مامان رو گرفتم و کشیدمش عقب.
"معلوم هست اینجا چه خبره؟"
دوباره خواست بره سمت پریا که گرفتمش. همونطور که به پریا و اونم به مامان نگاه می کرد بهش گفت:
"تو می دونستی کسری کیه، نه؟....به خاطر همین چترت رو باز کردی روی این ساده؟....حالا چرا بهش نمی گی چرا نمی گی کی هستی و به خاطر پولاشه که باهاشی، هرزه؟....بگو ...نمیگی؟....نه؟...."
عصبی خندید. همونجور که بازوش رو گرفته بودم به من نگاه کرد.
"آقایی که ادعات میشه این هرزه کوچولو رو می شناسی....آقایی که می گفتی پریا فقط خودمو می خواد....حالا خوب گوش کن....دلیل جدایی من از بابات به خاطر مادر اینه....مادر این یه کُلفَت ناچیز بیشتر نبود....وقتی پاش رسید به خونه اشرافیه ستوده اولین کاری که کرد، شیفته کردن و فریب دادن دوتا برادر بود، که یکیشون زن داشت و تا چند ماه بعدش می خواست پدر بشه.....حالا خودت حدس اونی که هم شوهر بود هم پدر کی بود؟....."
هاج و واج به دهن مامان خیره شده بودم. آروم به پریا نگاه کردم. با التماس نگاهم می کرد. اشک توی چشماش حلقه زده بود. صدای مامان رو شنیدم.
"دو دو تا چهارتا کردنش سخت نیست.....مادر همین هرزه دید نمی تونه با بابات کاری از پیش ببره، تورش رو انداخت روی برادرش، یعنی عموی تو.....حالا بازم مسئله اونقدرا پیچیده نیست!"
با پوزخند ساکت شد و منتظر موند. با ناباوری رفتم سمت پریا. ساکت بود و ملتمسانه به من چشم دوخته بود. اینی که جلوی منه پریا نیست که من می شناسم. اونی نیست که برای یه بی احترامی غوغا به پا می کرد! اون...اون داشت خُرد می شد و من حتی اون لحظه هم بهش توجه نکردم. دوباره صدای عصبانی مامان رو شنیدم که با دستور گفت:
"محمد کسری من پایین توی ماشین منتظرتم. وسایلت رو جمع کن. دیگه نمی خوام حتی یک دقیقه ی دیگه هم اینجا بمونی."
صدای تق تق پاشنه های کفشش رو شنیدم و بعد صدای به هم خوردن محکم در آپارتمان رو. مسخ شده بودم. با لکنت گفتم:
"یعنی....یعنی تو، دختر عموی...."
با اشکها و چونه ای لرزون سرشو تکون داد. وا رفتم. تمام این مدت.....حالت ناباوری من داشت جای خودش رو به عصبانیت و خشم و بی منطق بودن می داد.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#50
Posted: 6 Jun 2012 12:16
"تمام این مدت داشتی منو بازی می دادی؟"
دهن باز کرد حرف بزنه.
"محمد کسری من....."
مهلت ندادم.
"چند وقته که می دونستی ما با هم....."
حتی گفتن دختر عمو پسر عمو بودنمون هم برام غریب بود. جواب نداد و فقط بی صدا اشک می ریخت. چشمای سبزش توی اشک زیبا شده بود. مثل یه الهه....اما اون موقع این چیزی نبود که بخواد حواث منو به کل پرت کنه.
"پرسیدم، چند وقته که می دونی ما با هم فامیلیم؟"
یه جورایی گفتنش برام سخت بود. اما گفتم. حرف نزد و سرشو انداخت پایین. بازوهاش رو گرفتم توی مشتم و فشار دادم.
"پریا جواب بده...چند وقته؟"
از درد چهره اش رفت توی هم اما هیچی نگفت با صدای آروم و بغض داری گفت:
"از روزای اولی که توی دانشگاه عاشقت شدم."
دستمو بی اختیار بلند کردمو زدم توی دهنش. دیوانه شده بودم. اختیارم رو از دست داده بودم. نمی دونستم با این کارم دارم چه بلاهایی سر خودم و پریا میارم. کارایی که بعد ها به خاطرش هزار بار به خودم لعنت فرستادم. که چرا نذاشتم حرف بزنه، از خودش دفاع کنه....یکطرفه به قاضی رفتم.
دوباره کشیدمش سمت خودم. وسط لب خوش فورمش یکم چاک خورده بود و خون میومد. چقدر احمق بودم...با عصبانیت تکونش دادم.
"تو بابام رو دیده بودی آره؟....به خاطر همین انقدر آروم بودی؟....اون تو رو دیده بود و همه چیز رو می دونست آره؟آره؟....جواب بده!"
فریاد می زدم. انگار دنبال یه روزنه بودم که بگه تمام این چیزها دروغه. بازوش رو انقدر فشار داده بودم که صداش در اومد و با التماس و ناله واری گفت:
"محمد کسری....دستم...."
اسمم رو که آوورد قلبم آتیش گرفت. اما اون لحظه انقدر سنگدل شده بودم که الان خودم هم باور نمی شه. با حرص و بغض فریاد زدم.
"خفه شو....اسم منو به زبونت نیار ... به خاطر چی؟ به خاطر چی این همه با من بازی کردی؟....چندوقت عروسک گردونم شده بودی خوشحال بودی؟....به منو خانواده ام می خندیدی که یه احمق و بی خاصیت رو از بینشون پیدا کردی که می تونی انتقام خودت رو بگیری؟....اونم به خاطر پول؟..."
پرتش کردم روی زمین. آرنج دستش خرد به گوشه میز عسلی. میز افتاد و صدای شکستن گلدون روش، صدای ناله ی پریا رو در خودش محو کرد. شاید هم من نخواستم که بشنوم. کیف پولم رو از جیب پشت شلوارم کشیدم بیرون. چندتا چک پول و تراول که تازه از صبح از بانک گرفته بودم رو پرت کردم طرفش.
"بیا...اینم پول...بردار...مگه همینو نمی خواستی؟...(پوزخند صدا داری زدم) آهان تو بیشتر می خواستی... میلیونی می خواستی؟ .... یا چی؟....(صدام آروم شده بود و متوجه حالم نمی شدم.) فقط می خواستی عشق و غرورم رو ازم بگیری؟....این انصاف نیست."
دیگه حتی صبر نکردم تا به هق هق گریه اش که داشت تمام وجودم رو می سوزوند گوش کنم. رفتم توی اتاق و خیلی سریع هر چیزی که دم دستم اومد رو ریختم توی کوله ام و بدون اینکه حتی به پریا که ملتمسانه اسمم رو صدا می زد و می خواست که به حرفاش گوش کنم از اون آپارتمان، که برام شده بود عبادتگاه، و از پریا که برام مثل یه الهه بود، اومدم بیرون و تازه اون زمان بود که متوجه صورت خیسم شدم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!