ارسالها: 1626
#51
Posted: 6 Jun 2012 12:17
قسمت سی و دوم
از روی صندلی بلند شدم. از کنار آینه میز توالت که گذشتم با دیدن خودم تعجبی نکردم. الان سه روزی میشه که از دیدن این چهره ی رنجور و زرد عادت کرده بودم. نغمه وارد اتاقم شد.
"ساکت کجاست؟"
با بی تفاوتی نگاهش کردم و با دست به زیر تخت اشاره کردم. یکم با غصه و حرص نگاهم کرد و بعد خم شد تا ساک رو برداره. منم رفتم سمت کمد تا لباسام رو بردارم. صدای خفه اش که از زیر تخت میومد رو شنیدم.
"بهت گفته بودم پریا اینکار رو نکن!"
با صدای خفه و آرومی بهش گفتم:
"نغمه می دونم، نگو!"
نغمه اومد بیرون. ساک رو گذاشت روی تخت و لباسایی که دستم بود رو گرفت. شروع کرد به مرتب کردنشون منم کنارش روی تخت نشستم. گفت:
"به پژمان گفتم بره باهاش حرف بزنه، گفت اصلاً در دسترس نیست، نه همراهش نه خونه مادرش نه هیچ جای دیگه ای....میگم....میگم، مادرش از کجا اومد؟"
چشمام رو بستم و دستم رو گذاشتم روی پیشونیم. با صدای آهسته ای گفتم:
"نمی دونم....مثل اینکه خواسته ما رو غافلگیر کنه."
نغمه یه تاپ لیمویی رنگ رو گرفت دستش. گفت:
"که خیلی هم خوب این کار رو کرده."
تاپ رو از دستش آروم کشیدم.
"اینو نمی برم."
بدون حرفی نگاهم کرد و یه دامن صورتی رو برداشت. اون رو هم از دستش کشیدم. بغض گلوم رو گرفته بود. مثل هردفعه ای که توی این سه روز بهش دچار شده بودم. به بقیه لباسها نگاه کردم. بیشترش رو برداشتم و جز دو سه تا تیکه چیزی باقی نذاشتم.
همونطور که اونا رو جدا مرتب می کردم که برگردونم توی کمد اشکم آروم روون شد. نغمه با دلسوزی دستی به بازوم کشید و به کمکم مشغول شد. گفتم:
"هر چی که برام گرفته رو نمی برم."
نغمه با آرامش گفت:
"باشه عزیزم، نمی بریمشون."
صدام لرزش داشت. دلم به حال خودم و محمد کسری می سوخت. یعنی خوشی من از زندگی همین سه ماه بود؟ یعنی اعتماد محمد کسری به من فقط همین قدر بود؟ عشقی که ادعاش رو داشت تا همین اندازه بود؟ چرا؟ چرا کسری؟ چرا نذاشتی حرف بزنم؟ چرا صدای گریه های از ته دلم رو نشنیدی؟ کجا بودی وقتی دیروز سوزن سرُم، توی دستام بود؟ بی اختیار دست کشیدم به صورتم. تازه امروز داشت جای کم کم جای کبودی ضربه محمد کسری محو می شد....چطور دلت اومد؟
نغمه دستشو گذاشت روی شونه ام.
"پریا بسه چرا انقدر خودت رو اذیت می کنی؟"
با هق هق گفتم:
"چون دارم از درون می سوزم...حق من این نبود!...نغمه نمی ذارم...."
زدم روی سینه ام.
"دیگه گول این قلب لعنتی رو نمی خورم....نمی ذارم این برای من تصمیم بگیره....نه تنها تو بلکه عقلمم بهم گفت این کار درست نیست...اما این لعنتی نذاشت...گفت نه پریا عشق می تونه حلاله هر مشکلی بشه....اما شکستم....خرد شدم....همه چیزم نابود شد."
چمباتمه زدم کنار تخت. جفت دستام رو گذاشتم روی سرم. داشتم دیوونه می شدم. هوای خونه برام سنگین شده بود. خودم رو حسابی باخته بودم. هر جا که چشم می انداختم یا چهره خندون محمد رو می دیدم، یا به یاد کارای بامزه اش می افتادم که هر دو داشت منو از پا در می آورد.
##
اون آخرین لحظه ای بود که با چشمانی لرزان از اشک، به خونه ای که فکر می کردم قصر آرزوهامه نگاه کردم. تو دلم با هر گوشه اش با هر خاطره ای از محمد کسری خداحافظی کرده بودم. هر وسیله ایی که محمد کسری برام خریده بود، هر شیئه ای هر چند نا چیز که حتی ممکن بود به چشم هم نیاد رو با خودم نبردم. از وسایلم فقط یک چیز رو نبردم. چون نبود که ببرم! دیگه فرقی هم نمی کرد.
نغمه بازوم رو کشید.
"پریا بسه دیگه...چشمات در اومد از بس گریه کردی....بیا..بابا پایین منتظره."
وبعد به سختی از اون مکان دل کندم. تمام احساساتم، قلبم، عشقم، شادیم رو اونجا جا گذاشتم و فقط غرورم، نفرتم، کینه ام و نا امیدیم رو با خودم بردم.
****************
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#52
Posted: 6 Jun 2012 12:17
دو ماه بعد
به سیگار توی دستم خیره شدم. این چیه؟ این شده همدم من؟ از روی مبل وسط اتاقم توی ویلای شمال، به شیشه مشروب روی لبه بالکن نگاه کردم. اون شده همراز من؟ سرم رو کشیدم عقب و به سقف خیره شدم. دارم با خودم چه می کنم؟
دارم دیوونه میشم. سیگار رو گذاشتم گوشه لبم و با حرص یه پک زدم. نفسم رو نگه داشتم. نمی شد. رهاش کردم. چشام رو بستم. دوباره برای چندمین بار دو چشم گریون پریا رو جلوی روم دیدم. پلکم رو محکم به هم فشار دادم. انگار می خواستم اونا رو واقعی کنم. نمی شد.
با حالتی عصبی بلند شدم و رفتم توی بالکن. شیشه مشروب رو برداشتم و یه نفس سر کشیدم. طوری که یه مقدار وارد راه بینیم شد و باعث سوزشم شد. سرفه کنان سرمو گرفتم پایین. می خواست اونقدر مست بشم که حداقل اونطوری بتونم ببینمش.
سیگار رو از بالکن پرت کردم پایین. نشستم همونجا و تکیه ام رو دادم به دیواره ی بالکن. صدای امواج آروم دریا به گوشم می خورد. سرمو بلند کردم و به آسمون پر ستاره خیره شدم. با صدای آرومی که بغض آلود بود گفتم:
"میون این همه ستاره....ستاره من الان کجاست؟"
دوباره از شیشه و اون زهر ماری سر کشیدم. چرا پریا؟ چرا با من اینکار رو کردی؟ چرا زودتر همه چیز رو به من نگفتی؟ چرا؟...چرا گذاشتی روی عهد و پیمانم پا بذارم؟ چرا گذاشتی کار به اینجا برسه؟ تقصیر توإ که از خودم متنفرم. چرا نموندی تا برگردم؟ کاش...کاش زودتر دفتر خاطرات مادرت رو خونده بودم....آره پریا، دفتری که فکر می کردم برای تو باشه، برای مادرت بود....کاش همون روز به جای برگردوندنش اون رو می بردم و می خوندم که حالا به این اوضاع دچار نمی شدم! سرگردون، آواره....مثل مجنون شدم!....دوستت نغمه هرکاریش کردم نگفت کجایی....التماسش کردم.... فقط از پژمان شنیدم که رفته شمال اما نمیدونم کجا؟ کدوم شهر؟ کدوم دانشگاه؟......نا امیدِ نا امید شده بودم.
دوباره شیشه رو سر کشیدم و اینبار تا آخرین قطره اش خوردم. پریا کجایی؟ یه نشونه...فقط یکی...تلوتلو خوران بلند شدم رو به دریا کردم. دستم رو گذاشتم لبه بالکن و خودم رو کشیدم بالا. اشکی بود که از کل صورتم رو پوشونده بود. ایستادم لبه بالکن. هیچی حالیم نبود. سرمو گرفتم بالا و دستام رو از هم باز کردم. رو به آسمون لبخند زدم. به حد دیوانگی رسیده بودم دیگه هیچیز برام اهمیت نداشت. وقتی پریا رو ندارم پس زندگی رو هم نمی خوام که داشته باشم.
با نیم لبخندی گفتم:
"اگر زنده موندم پس معلومه که هنوز دوسم داره، اگر هم که .....اون وقته که یعنی بمیرم برام بهتره."
دیوانه وار خندیدم. یکم تلوتلو خوردم و یک قدم برداشتم. سقوط بود و بعد از اون هیچی.......
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#53
Posted: 6 Jun 2012 12:17
قسمت سی و سوم
بوی خاک و رطوبت هوا از نزدیکی صورتم رو حس کردم. چشمام رو آروم باز کردم. من هنوز زنده بودم؟ سعی کردم تکون بخورم. با هر حرکت تمام بدنم چرق صدا می داد. از پهلو به پشت خوابیدم و تازه متوجه شدم که به جای اینکه جلویی برم و پرت بشم توی حیاط افتادم توی بالکن. با زحمت روی آرنج بلند شدم. سرم به شدت درد می کرد و حالت تهوع داشتم. به خودم فشار آووردم که بشینم. دستم رو دور زانوم انداختم و با سری پایین افتاده به کار احمقانه ای که می خواستم دیشب انجام بدم تأسف خوردم.
بلند شدم و رفتم حمام. بعد ار اون سعی کردم صبحانه بخورم اما با حال بدی که داشتم هیچی از گلوم پایین نمی رفت. حالت تهوع نداشتم، سرم هم دیگه زیاد درد نمی کرد اما مثل کسی که چیزی رو بخواد و نتونه داشته باشدش کلافه و سرگردون بودم.
وسایلم رو با سستی، د حالی که سیگار می کشیدم ریختم توی ساکم و انداختم روی دوشم. کلید ها و مدارکم رو از روی اُپن آشپزخونه برداشتم و ویلا رو با بوی سیگار و شیشه های خالی مشروب تنها گذاشتم.
این شهر رو هم گشته بودم. فقط یه هفته مونده به عید و من فقط یه هفته فرصت دارم و بعد از اون باید تا پانزده روز صبر کنم تا بتونم توی دانشگاه ها و دانشکده ها رو بگردم. وسایلم رو انداختم رو صندلی عقب ماشین و خودمم نشستم پشت فرمون و از باغ ویلا زدم بیرون.
****
برای نهار تو یکی از رستورانهای بین شهری توقف کردم. هوا خنک بود و دیگه داشت سردیش رو از دست میداد. روی یکی از تخته هایی که بیرون رستوران بود نشستم. بعد از سفارش غذا سیگاری روشن کردم و به اطراف و مسافرایی که میومدند و می رفتن نگاه کردم. همه خوشحال در کنار کسایی که دوستش دارن. چقدر حسرت می خوردم که من بهترین شخص رو داشتم که عاشقش بودم و عاشقم بود اما از خودم روندمش. دختر و پسری اومدن و روی تخته کناری من نشستن. برای اینکه راحت باشن پشتم رو کردم بهشون و تکیه دادم به نرده کوتاه تخت.
همونطور که سیگار می کشیدم و سرم پایین بود به این فکر می کردم که می خواستم برای عید با پریا بیایم شمال. هنوز اینا رو هم بهش نگفته بودم. که چه برنامه هایی داشتم برای گردش و خوشگذرونی. می خواستم دو روزی مازندران باشیم و بعد به زنیم به جاده و تا آستارا و بندر انزلی و چشمه های آب گرم سبلان و بعد شم دوباره تهران.
با تأسف نیشخندی زدم و سری تکون دادم. حالا من باید به تنهایی و با یه دنیا غم این شهر ها رو بگردم شاید حتی اصلاً نتونم پیداش کنم! با این فکر با حرص پُک محکم تری به سیگار زدم. صدای صحبتها و خنده های با عشوه ی دختره تو گوشم می پیچید و در امتدادش صدای خنده های پریا برام تداعی می شد. وقتی قلقلکش می دادم. وقتی بی هوا دستم رو می ذاشتم روی گردنش و اون از خنده و ریسه رفتنها ولو می شد....سیگار دوم رو با کلافگی بیشتری روشن کردم. یه دستم به سیگار بود و یه دستم به سرم و می خواستم هر طور شده برای یک لحظه فکر پریا رو از سرم بیرون کنم. اما نمی شد. با اعصابی متشنج سرم رو گرفتم بالا. گردنم درد گرفت. احتمالاً دردش به خاطر افتادنم از پشت بود. دستم رو بردم پشت گردنم. سرمو چرخوندم تا اطراف رو ببینم.
دیدم پسر و دختری که پشت من نشسته بودن، به شخصی اشاره کردن که بیاد پیششون. از سر قریضی و ناخودآگاه سرم رو چرخوندم سمتی که اونا اشاره کردن. نمی تونستم باور کنم. این امکان نداشت. با یه لبخند شیرین براشون دست تکون داد و اومد سمتشون اما میونه راه چشمش افتاد روی من. خنده روی لباش خشک شده و میخکوب سرجاش ایستاد. من هم کم دستی ازش نداشتم. باورم نمیشد. فکرمی کردم توهم زدم و از بس به پریا فکر کردم، رویاش رو توی واقعیت می بینم.
یه قدم به عقب برداشت. نیم خیز شدم. تازه داشتم به خودم میومدم. سیگار رو از گوشه لبم برداشتم و پرت کردم روی زمین. اون یه قدم دیگه رفت عقب و بعد برگشت با سرعت شروع به حرکت کرد. معطل نکردم و حتی بدون این که کتونی های سفید مارکدارم رو بپوشم دویدم طرفش. انقدر هیجان زده شدم که نمی تونستم حرف بزنم و صداش کنم.
یه جورایی انگار از بس اسمش رو توی دلم و ذهنم تکرار کرده بودم، بلند گفتنش غریب به نظر می رسید. صدای پسره رو شنیدم که از پشت سرم اسمش رو صدا زد و ازش خواست که صبر کنه. من بی هوا و پای برهنه می دویدم سمتش. صداش زدم.
"پریا....آآآ!"
پام همون لحظه رفت روی تکه شیشه ای که روی زمین بود. نایستاد. نمی خواستم بذارم بره اما شیشه بدجوری با هر قدمم می رفت فرو. فاصله اش ازم بیشتر ششد. برای یه لحظه برگشت و عقب رو نگاه کرد و همون لحظه هم من دیگه نتونستم برم دنبالش و خوردم زمین. مکث کرد. دوباره صداش کردم و سعی کردم بلند بشم.
"پریا...صبر کن....خواهش می کنم."
قفسه سینه اش از نفس زدن بالا پایین می شد. دیگه ندوید. ایستادم. نمی خواستم اون مثل آهویی که به طرفش می ری و میترسه و فرار می کنه، بشه. پسری که به دنبالمون بود به من رسید با اخم به من و پای خونینم نگاه کرد و دوید سمت پریا. اون کی بود که حالا پریا به راحتی باهاش حرف می زد و از من فرار می کرد؟ پسره دستش رو گذاشت زیر آرنج پریا. جوش آورده بودم. لنگان لنگان و عصبی راه افتادم.
فکر کردم ’ این همون کاری بود که با بی فکری و بی منطقی اون روز به سرش آوردی و حتی فرصت حرف زدن بهش ندادی! ‘ ایستادم و منتظر نگاهش کردم. اون سرشو به علامت نفی رو به من تکون داد و بعد برگشت و رفت. پسر نگاهش کرد و بعد به من. نتونستم خودمو کنترل کنم. بی توجه به آدمایی که ما رو نگاه می کردن، و پام که شیشه بیشتر درش فرو می رفت، حرکت کردم و فریاد زدم. وقتی صدام رو شنید ایستاد اما همچنان پشتش به من بود.
"پریای لعنتی! حق نداری روت رو از من برگردونی و بری....نمی ذارم که دوباری بری....نمی خوام دوباره گمت کنم...میفهمی لعنتی؟!...بسمه دیگه....توان کارم رو دوماه که دارم میدم...."
صدام دو رگه شده بود و حالت گریه داشتم. اما نمی خواستم اینکار رو بکنم. نه حتی جلوی این همه آدم. از کنار پسره گذشتم و ادامه دادم:
"بگم غلط کردم راضی میشی؟..."
پام بدجوری درد می کرد و دیگه نمی تونستم قدم از قدم بردارم و نشستم روی زمین. فاصله مون شاید ده قدم بود. اما دیگه نمی تونستم برم. با ناتوانی تمام به پشتش نگاه کردم.
"پریا؟....خسته شدم از بس رویات رو توی مستی هام دیدم....خسته شدم هر شب از ترس دیدن کابوس درباره ی تو، نخوابیدم.....خسته شدم هر بار که عکست رو میدیدم غم عالم روی قلبم آوار میشد....."
سرم رو انداختم پایین تا قطره اشکی که از گوشه چشمم افتاد رو بگیرم. دستی رو روی ساق پام حس کردم. سرمو آوردم بالا. همون پسره داشت پام رو بررسی می کرد. پشت سرش رو نگاه کردم. پریا رفته بود. پسره با اخم گفت:
"پات اوضاعش هیچ خوب نیست باید بریم دکتر."
نگاهم کرد. منم دیگه بی توجه به اطرافم اشکم آروم میومد و من با حرص سعی می کردم پاکشون کنم.
اون رفته بود و این بیشتر از هرچیزی برام آزار دهنده بود نه پام.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#54
Posted: 6 Jun 2012 12:17
قسمت سی و چهارم
یه بار دگه به ساعت موبایلم خیره شدم و با نگرانی به انتهای کوچه چشم دوختم. دلشوره امونم رو بریده بود که باعث شده بود بیام جلوی در و منتظر تیام باشم. کاش می موندم...نکنه بلایی سرش بیاد....حسابی کلافه بودم و داشتن دلشوره اون رو شدت می بخشید. با دلنگرانی دست به سینه شدم و قدم زنان وسط کوچه حرکت می کردم. سمت راستم انتهای کوچه به دریا ختم می شد و سمت چپ هم به جاده ی اصلی. دوباره به انتهای کوچه جایی که ماشینها در رفت و آمد بودند نگاه کردم. اما دریغ از ماشین تیام.
چطوری منو پیدا کرده بود؟ اصلاً چطور به خودش اجازه داده بود که دنبال من بگرده؟ دنبال کسی که با بی رحمی پسش زد؟! فقط به خاطر خوندن دفتر خاطراتی که خودم براش به جا گذاشته بودم؟ من این کار رو نکردم که بخونه، پشیمون بشه و دنبال من راه بیفته! این کار رو کردم که بدونه که تمام تقصیر ها گردن من نبود....
با خودم فکر کردم یعنی تمام دفتر رو خونده؟ حتی از اون قسمتی که من خاطراتم و احساساتم رو ادامه خاطرات مادرم نوشته بودم؟ سرمو تکون دادم. البته که خونده....حالا می دونه که من حتی قبل از اینکه بدونم اون پسر عموم بود عاشقش شدم، نه بعدش.
دوباره با کلافگی به انتهای کوچه خلوت نگاه کردم. صدای پایی از حیاط به گوشم رسید و بعد از اون چهره مژگان در آستانه در ظاهر شد. با نگرانی لبخندی زد. وقتی رو که برای اجاره خونه به اینجا سر زدم رو فراموش نمی کنم. یه عروس و داماد تازه که برای گذروندن و بهتر رونق پیدا کردن زندگیشون یکی از اتاق هاشون رو اجاره می دادن. اگر اون روز من تصادفی با مژگان آشنا نشده بودم فکر نمی کنم که هیچ وقت می تونستم بینشون باشم و بتونم با مشکلی که داشتم کنار بیام.
اون روز کیسه های خرید مژگان از دستش رها شد و من که تازه به این شهر پا گذاشته بودم و دنبال هتلی می گشتم، با دیدنش کمکش کردم تا خریدهاش رو جمع کنه و بعد وسایلش رو تا خونه کمکش آوردم. برام گفت که تازه ازدواج کردن و به خاطر کار شوهرش مجبور شده از شهرش در جنوب دل بکنه و به شمال بیاد. می گفت که هنوز نتونسته با اوضاع اینجا خو بگیره و حتی کمی هم برای مخارجشون مشکل دارن و می خوان یکی از اتاق ها رو به مسافرانی که برای تفریح میان اجاره بده. بعد از اون هم من گفتم که دانشجو هستم و از تهران انتقالی گرفتم و الان دنبال جایی برای اجاره کردن می گردم.
خلاصه بعد از صحبت های بسیار و آشنا شدن من با شوهرش یعنی تیام، تصمیم بر این شد که پیششون بمونم و اتاق رو اجاره کنم. من به مژگان خیلی حرف ها زده بودم از نغمه و خانواده اش تا دوستایی که الان دلم براشون خیلی تنگ شده...اما هیچ وقت حرفی از محمد کسری به مژگان یا تیام نزده بودم. اما حالا باید توضیح می دادم.
مژگان در رو کمی باز کرد. نگاهش کردم. صداش رو صاف کرد:
"چرا نمیای داخل؟....الان با تیام تماس گرفتم.."
گوشام تیز شد و به سمتش قدم برداشتم.
"خب؟...چی گفت؟"
با مِن مِن جواب داد:
"گفت...گفت...طرف خیلی شاکیه، حتی نمیذاره تیام یه لحظه از جلو چشماش دور بشه...می گفت مدام درمورد تو سوال پیچش می کنه.....(یه قدم اومد طرفم. یه جورایی مشکوکانه نگاهم کرد.) ....می گم طلبکارته؟...نکنه برات شر درست کنه!"
از چند لحاظ خنده ام گرفته بود و یه جورایی دلم از آشوب افتاد. یک این که حالش خوبه که مدام تیام رو سوال پیچ می کنه. یکی دیگه اینکه هنوز هم مثل اون اوایل سمجه، چون نمی ذاره تنها کسی که می تونه اون رو به من برسونه جایی بره و این یعنی هنوزم چشمش دنبال منه. و آخری هم این که مژگان فکر می کرد طلبکاره! از یه لحاظی واقعاً نبود، اما از لحاظ تکنیکی اون از من خودم رو طلب می کرد. سرمو تکون دادم و سعی کردم لبخندم رو فرو بدم.
"نه نترس هیچ کار خطرناکی انجام نمی ده!"
به سر کوچه نگاه کرد.
"نمی دونم به خدا.....فکر کنم اون تیامه که داره میاد."
سری برگشتم سمت کوچه و مشتاقانه نگاه کردم اما خبری نبود هنوز همچنان کوچه خلوت بود. صدای خنده ریز مژگان رو شنیدم. با بدجنسی گفت:
"معلومه که کار خطرناکی انجام نمیده....کسی که اونطور برات جِلِز و بِلز بکنه و تو هم با بی محلی جوابش رو بدی، هیچ کاری نمی کنه....حالا بگو ببینم چی کار کرده که سزاوار این رفتار توإ؟گ
به خاطر صمیمیتی که تو این دوما بینمون به وجود اومده بود اینطور خودمونی حرف می زد. خنده تلخی کردم.
"داستانش طولانیه....فقط بدون که اون بدون اینکه دلیل کارم رو بدونه، منو از خودش رنجوند...ازم خواست که از زندگیش برم بیرون...."
پرید وسط حرفم.
"و تو هم قبول کردی؟"
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
"چاره ای نداشتم....انتظار چنین رفتاری رو هم نداشتم....یعنی داشتم....اما نه به این بدی!"
دست به سینه شد.
"پس یعنی قبول داری که یه کاری کرده بودی و منتظر بودی که یه اون بفهمه و باهات برخورد کنه؟"
دستی به پیشونیم کشیدم.
"قبول دارم یه کاری کردم اما این که منتظر می بودم تا اون خودش همه چیز رو بفهمه رو قبول ندارم....می خواستم خودم بهش بگم."
"رابطه اتون با هم در چه حد بود؟"
لبخند کمرنگی زدم و کنارش به در تکیه دادم.
"عالی....الان که بهش فکر می کنم، احساس می کنم اون لحظات همه اش یه رویا بوده."
دستش رو تکون داد.
"یعنی ازت حرف شنوی داشت؟"
با یادآوری خاطراتم دوباره لبخند زدم.
"آره،...نه،...شاید."
"یعنی چی؟"
یه جواریی کله شقه و یه دنده است. همیشه یه حرفی می زد من مخالفش رو مگفتم اونم قبول می کرد اما بعد خلافش ثابت می شد و این یعنی حرف خودش رو به کرسی می نشوند."
با فکر سرشو تکون داد.
"هومم!...جالبه!....اما می دونی؟...بازم این تو بودی که مثل موم توی دستات داشتیش، نه؟"
با خودم فکر کردم حالا با اوضاعی که امروز ازش دیدم می تونم دوباره توی دستام بگیرمش. با این حال سرمو تکون دادم.
"فکر نمی کنم."
نگاهش رو از انتهای کوچه گرفت و گفت:
"این دیگه واقعاً تیامه."
نگاه کردم ماشین دودی رنگش داشت میومد سمتمون. دلم دوباره آشوب شد. به ما رسید. تنها بود.یکم کنف شدم. بعد به خودم گفتم انتظار داشتی با رفتارت بلند بشه بیاد اینجا الان؟ بی تاب بودم تا از تیام در موردش سوال کنم اما مدام جلوی زبونم رو می گرفتم.
منتظر شدیم تا ماشین رو پار ک کنه. بعد از سلام و خسته نباشید و نگاه های شماتت بارش به من وارد خونه شدیم و من تازه اون لحظه بود که متوجه شدم چقدر دلم می خواست که الان محمد کسری اینجا بود.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#55
Posted: 6 Jun 2012 12:18
قسمت سی و پنجم
"من نمی دونم شما دوتا با هم چیکار کردین و نمی خوام هم بدونم اما بهتره بهش اجازه بدی حرف بزنه."
سعی کردم هیجانم رو کنترل کنم.
"مگه اون به شما چی گفته که طرفداریش رو می کنید؟"
تیام نفس عمیقی کشید یه نگاه عاقل اندرسفیه به من انداخت. چشمام رو انداختم پایین.
"پریا خانم هر چی باشه من دو تا پیرهن بیشتر از تو پاره کردم....."
مژگان با سینی چای وارد پذیرایی شد و با خنده پرید وسط حرف تیام.
"همچین میگه دو تا پیرهن بیشتر پاره کردم انگار هفتاد سالشه!"
تیام با لودگی و آروم گفت:
"نه دیگه اون موقع می گفتم هفت تا پیرهن پاره کردم."
من و مژگان ریز خندیدیم. تیام دوباره جدی شد.
"ولی پریا خانم، بهش یه فرصت بده تا توضیح بده....بذار اگر اشتباهی کرده، جبران کنه."
دست به سینه به بخار چای روی میز خیره شدم.
"اما اون نذاشت من توضیح بدم."
"حالا می خوای تلافی کنی؟"
سرمو بالا آوردم و به هر دو شون نگاه کردم. مصمم جواب دادم.
"گوله این کلی بازی هاش رو نخورید....من یه بار خامش شدم نتیجه اش رو هم دیدم، دفعه اول آسون به من رسید. نمی ذارم اینبار هم اینطور بشه."
مژگان با فنجون توی دستش بازی می کرد. تیام آرنجش رو گذاشت روی زانو هاش و انگشتاش رو در هم قفل کرد.
با آرامش و مثل یه برادر نداشته ام گفت:
"هرکسی خودش می دونه داره برای زندگیش چه تصمیمی می گیره...تو درست می گی. ما هم چیزی می گیم به خاطر خودته، اما هر وقت احتیاج به کمک یا مشورت داشتی من و مژگان همیشه هستیم. اینو یادت باشه."
از اون و مژگان به خاطر با فکر بودنشون تشکر کردم. چند دقیقه ای در سکوت گذشت. اینبار مژگان از تیام سوال کرد.
"گفتی، نمی ذاره از جلوی چشماش دور بشی!...چطوری پس اومدی خونه؟!"
مشتاقانه به دهن تیام چشم دوختم. اون لبخندی زد.
"بهش آدرس دادم، شماره خونه و محل کارم رو دادم اما انگار براش کافی نبود. چون وقتی ازش جدا می شدم هنوز مردد بود که بذاره من برم یا نه!"
فکر می کردم که یه همچین کاری بکنه و البته ازش بعید نبود. بی اراده پرسیدم.
"الان کجاست؟...."
سعی کرد لبخندش رو پنهان کنه.
"بعد از بیمارستان نزدیکی های همینجا با آشنایی که داشتم یه ویلا گرفته....الان اونجاست."
می خواستم سوال کنم که به چیزی احتیاج داشت یا نه، اما دیگه روم نشد بپرسم. بعد از اتفاق ظهر هیچ کدومون نهار نخورده بودیم. تو این فاصله ای که تیام به خونه اومد مژگان هم برای نهار یه چیزی درست کرد و حالا داشت ازمون می خواست که برای نهار به آشپزخونه بریم. من به خاطر اتفاقای اون روز ازشون معذرت خواهی کردم و گفتم که میلی به غذا ندارم و بعد از تشکر های زیاد و شرمندگی ها و البته با خجالت زیاد، گرفتن آدرس، اونجا رو ترک کردم و به اتاق خودم که گوشه حیاط بود رفتم.
بی تابی بدجور به دلم چنگ می انداخت. با در دست داشتن آدرس ویلای اون دلم پر می کشید. دوباره صحنه هایی که همو دیدیم برام تداعی شد و بر آشفتگیم افزود. دستی به پیشونیم کشیدم. دو دل بودم برم یا نه. قلبم و عقلم در جنگ بودن که کدوم راه درسته و دست آخر این عقلم بود که بر من غلبه کرد که همچنان خونه بمونم و سمت محمد کسری نرم. اما همچنان به خودم اجازه دادم که درموردش فکر کنم.
دو ساعتی گذشته بود. دیگه نمی تونستم این در و دیوار خونه رو تحمل کنم. بی اختیار لباسم رو عوض کردم و از خونه زدم بیرون و راهی ساحل شدم.
********
حسابی قدم زدم و فکر کردم طوری که وقتی از یه راه دیگه به سمت خونه می رفتم ستاره در آسمون شب چشمک می زدن و باد سرد بهاری هم شروع به وزیدن کرده بود. به این فکر می کردم که الان محمد کسری داره چیکار می کنه؟ اون به خاطر پاش توی وضعیتی نبود که برای خودش غذا درست کنه. یه حسه خبیثانه توی وجودم گفت که خب خودش غذا درست نکنه، زنگ بزنه براش غذای حاضری بیارن.....اما اون معده اش به غذاهای حاضری سازگار نیست!....پس چطور تو مدت دانشجوییش غذا تهیه می کرد؟......اون حس خبیثانه دوباره گفت یا دوست دخترای جور و واجورش براش غذا درست می کردن یا حتماً آشپز مخصوص داشته....برای حس خبیثانه ام دهن کجی کردم...خیلی بامزه بود....می دونم.
رسیدم به خیابون اصلی و چون از یه کوچه دیگه اومده بودم سمته خیابون حالا باید به سمت پایین و جایی که خونه خودم بود راه میفتادم. هنوز از کوچه یکی دو قدمی دور نشده بودم که یه پسر جون با پاکتهای خرید و داشتن یه آدرس در دستش از کنارم گذشت. توجهی نکردم اما بعد از پشت سر صدام کرد.
"خانوم؟ ببخشید؟"
اول ترسیدم. چون جایی که ما بودیم خلوت و تاریک بود اما بعد پسر آدرس رو به طرفم گرفت و گفت:
"خانم شما تو این کوچه زندگی می کنید؟...آخه از اینجا اومدید.... اینجا پلاک نداره، شما می دونین این ویلا کجاست؟"
می خواستم بگم من اینجا ها رو نمیشناسم که با دیدن آدرس و در آخر هم نام فامیلی محمد کسری زبونم بند اومد. انگار قسمت نبود من امشب طرفش نرم! نا خودآگاه به نام کوچه که تیرکی وصل بود نگاه کردم و با خودم فکر کردم که من همین چند لحظه پیش بدون اینکه بفهمم و یا بدونم از جلو و یا کنار ویلایی که محمد کسری اقامت داشت گذشتم.
از اونجایی که تیام به من گفته بود که یه در آهنی بزرگ سبز رنگ رو به روی ساحله، با اضطراب سری تکون دادم و بعد بدون اینکه اختیاری روی کلماتی که از دهنم خارج می شدن داشته باشم گفتم:
"اتفاقاً من برای همین ویلام. چون دیر شده بود داشتم میومد سوپر مارکت!"
پسرک سرش رو با عذر خواهی تکون داد و داشت توضیح می داد که چرا دیر شده بود اما من توجهی نکردم و همونطور که سرمو الکی تکون می دادم به سمت کوچه و انتهای اون به راه افتادم و پسر هم پشت سرم میومد و همچنان حرف می زد. با بی صبری و صدای لرزانی که نشانه اضطرابم بود دستم و تکون داد و گفتم مهم نیست و اون هم ساکت شد. چشمام فقط توی اون تاریکی به دنبال در سبزرنگ بود. از دور چراغ روشن روی در افتاده بود و مثل یه فلشر چشمک زن، فریاد می زد ‘ آهای این در سبز رنگ اینجاست! ‘ قدم هام بی اختیار تند شدن و پشت در ایستادم. زنگ رو فشردم و یه قدم رفتم عقب و با هول به پسرک گفتم:
"اگر انعام می خوای بذار صدات رو بشنوه."
صدای کسری از پشت آیفون اومد. منم داشتم از توی کیفم پول در می آووردم.
"بله؟"
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#56
Posted: 6 Jun 2012 12:18
پسر با خجالت گفت:
"از سوپر مارکت اومدم."
کسری شروع کرد به غر زدن. به پسر اشاره کردم که حرف نزنه و اهمیت نده. میون حرفاش در رو باز کرد و من هم پاکتها رو از دست پسره گرفتم.
"چرا انقدر معطلش کردین؟....اومدیم و یکی اینجا خودش رو آتیش می زد و فقط هم نجات جونش به اومدن شما بستگی داشت اون وقت چی؟"
می خواستم اذیتش کنم.
"در اون صورت باید زنگ می زدی آتش نشانی نه سوپری!"
سوکوت. ساکت شده بود و مثل این فیلمهای کمدی انگار از اون سمت آیفون صدای جیر جیرک میومد. با نیشخند به پسره خندان نگاه کردم. براش چشمکی زدم و در رو بستم. وارد ویلا شدم. از حیاط گذشتم و بالای ایوان کمی مکث کردم. در وردی با ضرب باز شد و کسری با چوب دستی هایی که زیر بغلش بود در آستانه در ایستاد. با ناباوری نگاهم کرد. سعی کردم کنارش بزنم.
"تو نباید الان توی تخت باشی؟....ممکنه بخیه هات کشیده بشه و خونریزی کنی!"
وسط پاگرد ایستادم و برگشتم نگاهش کردم. این اون محمد کسری ای بود که من آخرین بار دیده بودمش؟ این آدم با اون آدم از زمین تا آسمون فرق داشت. لنگزنان با چوب دستی هاش که زیر بغلش زده بود اومد سمتم. با لبخنده ناباوری گفت:
"می دونستم منو می بخشی."
این بوی چی بود؟ اون محمد کسری همیشه خوش بو کجاست؟ این آدم باهاش چی کار کرده؟ بوی سیگار و مشروبی بود که از نفسش به مشامم خورد.
"تو مستی؟"
یکه خورد. یه جورایی انگار برای خودش تأسف خورد. با بی خیالی شونه هام رو انداختم بالا و برگشتم و با چشم دنبال آشپزخونه گشتم.
"به هر حال من برای بخشش اینجا نیستم، فقط اینجام چون....."
کنارم ایستاد مشتاقانه پرید وسط حرفم.
"چون دلت برام تنگ شده بود؟"
با بدجنسی تمام چهره ام رو کشیدم توی هم و اخم وحشتناکی کردم.
"خیر، اینجام تا خراب کاری و سر به هوا بودنت، که باعث شد به خودت صدمه بزنی رو درست کنم."
لباش رو روی هم فشرد. در عرض چند ثانیه برگشت به موضع قدیمش.
"تقصیر سر به هوا بودن من نیست، تقصیر توإ که یه دفعه ای مثل عجل معلق رو به روم سبز شدی."
پاکت ها رو گذاشتم روی زمین. با ابروهای در هم گفتم:
"من عجل معلق؟ پس خودت چی می گی که یهو توی اینجا رو به روی من ظاهر شدی؟"
مثل پسر بچه ها ابروش رو انداخت بالا و دندوناش رو فشرد روی هم.
"اصلاً می دونی چیه؟ تقصیر توإ که رفتی!"
دست به سینه شدم سرمو گرفتم طرفش.
"تو گفتی برو...."
اونم سرش رو آورد جلو.
"تو به من دروغ گفتی!"
"تو نذاشتی توضیح بدم."
خیره تو چشمام نگاه کرد و با درماندگی ساکت شد اما هنوز قیافه عبوسش رو داشت. دلا شدم و پاکتها رو برداشتم.
"حالا ساکت شو و برو یه جا بشین و استراحت کن تا من یه چیزی درست کنم بخوری، رنگت حسابی پریده!"
و بدون اینکه نگاهش کنم. از کنارش گذشتم و وارد آشپزخونه شدم. صدای حرکت رو شنیدم و بعد از چند لحظه صدا قطع شد. حدس زدم که یه جایی نشسته. حتی توی آشپزخونه هم بود دود سیگار میومد. با عصبانیت فریاد زدم.
"جرأت داری دوباره الان سیگار روشن کن تا من او سیگار رو بکنم توی حلقت!...أه،خفه شدم!"
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#57
Posted: 6 Jun 2012 12:18
قسمت سی و ششم
نمیدونم چه احساسی باید الان داشته باشم. خوشحال، ناراحت، رنجیده، معذب، عصبانی، نفرت؟ مطمئنم که نفرت نیست...آره اینو مطمئنم اما باقیش رو دیگه نمی دونم. لنگان رفتم به سمت مبل راحتی و نشستم و پای زخمیم رو گذاشتم روی میز رو به روم که یه بالشت هم روش بود. بر حسب عادت این چند وقت اخیر یه سیگار از پاکت کشیدم بیرون. همین دو دقیقه ی پیش قبلی رو تموم کرده بودم. که یه دفعه پریا اومد. سیگار رو که گذاشتم گوشه لبم و خواستم فندک رو بزنم صدای جیغ بنفش و فرا بنفش و قرمز و زرد و سبز پریا ر از توی آشپزخونه شنیدم.
"جرأت داری دوباره الان سیگار روشن کن تا من او سیگار رو بکنم توی حلقت!...أه،خفه شدم!"
خنده ام گرفت و لبخندی گشاد روی صورتم نشست و ابروهام رو انداختم بالا. سیگار رو برگردوندم توی پاکت و سعی کردم صدای خشنی به خودم بدم.
"تو داری آشپزی می کنی یا منو می پایی؟....(آروم تر و با خنده گفتم) ضعیفه!"
با یه چاقو از توی آشپزخونه اومد بیرون.
"چی گفتی؟"
داشتم با تمام سعیم خودم رو مجبور ی کردم جلوی لبخند زدنم رو بگیرم.
"چی؟....کی؟....چی شده؟.....اینجا کجاست؟....تو کی هستی؟"
چاقو رو به سمتم تکون داد و با حالت مسخره ای گفت:
"ها ها....خوبه تو این مدت دلقکم شدی!"
سرفه ای کردم تا خنده ام پنهان بشه و اونم برگشت و دوباره وارد آشپزخونه شد.
****************
صورتم رو که برگردوندم یه لبخند گشاد روی لبام بود. همیشه هر وقت حسابی خوشحال یا هیجان زده می شد اینطور از خود بی خودگی از خودش نشون می داد. با خودم گفتم که پریا تو اینجا چیکار می کنی؟ تو با این رویه ای که پیش گرفتی همین امشب کارت تمومه! این بود اون درس عبرتی که می خواستی بهش بدی؟ می دونستم این همو حس خبیثانه امه که داره برام سخنرانی می کنه. سرمو تکون داد و شعله گاز رو روشن کردم. صدای موبایلم دراومد حدس زدم که تیام یا مژگان باشه. دستم رو با حوله خشک کردم و جواب دادم. تیام بود. از قصد بلند صحبت کردم.
****************
صدای زنگ موبال اومد. اول فکر کردم گوشی منه چون زنگش مثل مال من بود به خاط همین خیز برداشتم و گوشی رو از میز رو به روم قاپیدم. اما خبری نبود و همچنان صدای زنگ میومد و بعد من متوجه شدم که این برای پریاست نه من! جواب داد. گوش دادم.
"سلام تیام خان."
"....."
"اومدم قدم زنی که یه کاری برام پیش اومد و مجبور شدم بیام جایی."
"....."
"اوه، تیام! تو که انقدر باهوشی چرا خرگوش نشدی؟"
"....."
"نه....تا یک ساعت دیگه بر می گردم شما بخوابید."
دلم یه جورایی گرفت.
"......"
"چشم مراقب خودم هستم...شب بخیر."
و بعد گوشی رو قطع کرد. اخمام بی اراده رفت توی هم. به خودم مدام نهیب می زدم که صبور باش و ازش سوال کن و عجولانه رفتار و قضاوت کردن رو هم بذار کنار. مدام دستم یا میرفت سمت شیشه مشروب یا سیگار. اما هر دفعه با به یادآوریه داد پریا بی خیال می شدم. بعد از نیم ساعت پریا با سینی حاوی غذا وارد شد. ژامبون گوشت با تخم مرغ نیمرو شده به همراه سُس و نون تازه و گرد و سفید، یه لیوان آب پرتقال ، نمک و فلفل رو گذاشت رو به روی من کنار پام روی میز.
همونطور که دلا بود به پام نگاهی انداخت.
*************
سینی رو گذاشتم روی میز و نگاهی به پای باند پیچی شده اش انداختم. دلم کباب شد. برگشتم که برم بچه پروو حرفی زد که از کباب شدن دلم پشیمون شدم. گفت:
"برام لقمهکن، بذار دهنم."
با اون چشمای شیطونش نگاهم کرد. با عصبانیت نفسم رو فوت کردم. ادامه داد.
"چون باید پام روی میز بمونه نمی تونم دلا بشم و غذا بخورم."
سینی رو با حرص برداشتم و بدون حرفی گذاشتم کنار دستش روی مبل راحتی. یکم از آب پرتقال ریخت توی غذا و سینی. برگشتم برم دوباره سوال پرسید. اما من بی توجه بهش رفتم پشت مبل راحتی که رو به روش قرار داشت ایستادم.
"این پسره تیام... چه نسبتی با هم دارید؟"
می دونستم حرفم حسابی تحریکش می کنه اما دوست نداشتم فقط این من باشم که امشب حرص می خوره.
"تو که این همه تو بیمارستان سوال پیچش کردی....خب می خواستی این سوال رو هم ازش بپرسی!"
دندون قروچه کرد.
"می گی یا نه؟"
لبخند دندون نمایی زدم.
"دوست پسرم.........که نیست!"
همون چند لحظه مکث برام کافی بود تا شوک و فشار عصبیش رو ببینم و حسابی لذت ببرم. اما اون حرصش رو از این حرف من خالی کرد. نمکدون رو برداشت و با شدت به سمت من پرتاب کرد. جا خالی دادم و البته سعی هم کردم که بگیرمش اما در عوض به نوک انگشتام خورد و سرعتش که داشت به شدت به سمت شیشه می رفت کم شد و روی زمین افتاد. انگشتام حسابی درد گرفتن و ضعف رفتن. با اون یکی دستم فشارشون دادم و به محمد کسری غریدم.
"هووووی....روانی!"
با حرص فریاد زد.
"روانی منم یا تو؟"
یه دفعه ای فلفل رو برداشت و پرت کرد سمتم. خوشبختانه طوری پرت کرد که به مبل راحتی خورد و افتاد روی کوسن مبل. دست به کمر شدم و برای اینکه بیشتر حرصش بدم نخودی خندیدم.
"این من نیستم که امشب اجسام رو پرت می کنه؟"
کلافه سرش رو برد عقب و به مبل تکیه داد.
"ای خدا،......"
**********
سرمو بردم عقب و تکیه اش دادم.
"ای خدا،.....(آروم توی دلم ادامه دادم.) شکرت که دوباره خوشی زندگیمو برگردوندی، حتی عاشق این تو سر و کله هم زدنامونم."
فکر کنم "ای خدا" ی منو طور دیگه ای برداشت کرده بود چون با بی علاقگی گفت:
"از خدا نخواه،...دارم می رم."
سرمو با شدت بلند کردم که درد گرفت. از صبح هم درد می کرد دیگه بدتر شدم. ناله ام رفت هوا.
"آخ آخ،....لعنتی، فکر کنم رگ به رگ شد......ببین اینم تقصیر توإ....اگر نمی گفتی داری می ری من سرمو با شدت بلند نمی کردم که حالا درد بگیره.
نشست روی دسته مبل رو به روی من. با دلخوری و البته پشت چشم نازک کردناش گفت:
"به جای این همه صغری، کبری چیدن ها که مثلاً بگی می خوای من بمونم،...بتر نبود همو اول ازم می خواستی؟!"
با شک پرسیدم:
"می مونی؟"
نگاهم کرد. یه چیزی تو نگاهش بود. نفس عمیقی کشید و دست به سینه شد.
"میمونم اما زیاد نه."
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#58
Posted: 6 Jun 2012 12:19
قسمت سی و هفتم
نشستم روی زمین و تکیه دادم به مبل. کسری هم شروع کرد به خوردن و با نگاه های خندونش مدام به من نگاه می کرد. چشمم رو انداختم پایین و با گوشه مانتوم شروع کردم به بازی کردن. تک سرفه ای کرد نگاهش کردم لقمه کوچیکی رو گرفته بود سمتم. گفت:
"مطمئنم از ظهر چیزی نخوردی."
روم رو برگردوندم به یه سمت.
"چرا نخوردم؟....اتفاقاً برعکس.... کباب سلطانی با مخلفات رو زدم."
خندید.
"إ؟...حالا گریه هم کرد؟ بگیر و خودتم لوس نکن دستم خسته شد."
نگاهش کردم. بعد لقمه رو از دستش گرفتم. مطمئنم که از صدای قار و قور شکمم متوجه شده بود. با لبای بسته خندید.
"چرا مانتوت رو در نمیاری تا راحت باشی؟"
خشم آلود نگاهش کردم.
"ممنون....من اینطوری راحت ترم."
بی خیال شونه هاش رو انداخت بالا و یه لقمه بزرگ گذاشت دهنش. معلوم بود حسابی گرسنه اشه. چون هیچ وقت ندیده بودم اینطور به غذا چنگ بندازه. براندازش کردم. از چند ماه پیش که دیده بودمش لاغرتر و شده بود و زیر چشماشم به خاطر زخمی که امروز برداشته بود از صبح گود تر می نمود. ریشش کمی بلند و نا مرتب شده بود، و البته بوی سیگار از سمتش میومد و بدجور مشامم رو اذیت می کرد. یه نگاه به شیشه مشروبی که روی میز بود انداختم. بینیم رو چین دادم.
"توی این هاگیر واگیر چطور مشروب تهیه کردی؟"
نگاهم کرد. چهره اش تار شد.
"توی این چند وقت همدمم بوده."
نیشخند زدم.
"بس کن......تو کسی نیستی که خلوتت رو با مشروب پر کنی."
"چه انتظاری داری؟ دوست داری بهت بگم هرشب یکی توی بغلم بود و اون رو جای تو به خودم غالب می کردم؟"
با سنگدلی و پروویی تمام گفتم:
"تیکه اولش باور پذیر تر بود!"
معلوم بود عصبانیه اما صداش در نمیومد. تند تند نفس عمیق کشید با حرص و دندونای به هم فشرده گفت:
"اگر من این حرف رو بهت می زدم چی کار می کردی؟"
با نیشخند گفتم:
"کلمه اولم به دومی نرسیده سرمو قطع می کردی و اجازه حرف زدن نمیدادی........کاری که توش خیلی خوبی."
همچنان عصبانی بود اما نفسی از روی حسرت کشید.
"می دونی چرا اینجام....تا حرفات رو بشنوم....و یه چیز دیگه...تو خیلی تلخ و نچسب شدی!"
حرفی نزدم. سینی رو برداشت و گذاشت روی میز تقریباً نیمه خورده بود. اون درست می گفت. من امشب حسابی ظالم و سنگدل شده بودم. هر حرفی می زد برعکسش رو می گفتم و با تنه و کنایه مدام می زدم توی برجکش. تکیه داد به پشتی مبل.
"خب....من اینجام و ساکت منتظرم که تو حرف بزنی و از خودت دفاع کنی....فقط قبل از شروع یه امانتی داری که باید بهت برگردونم."
عصاها رو که کنارش به مبل تکیه داده بود رو برداشت و به زحمت بلند شد و به سمت یکی از اتاق ها رفت. می تونستم حدس بزنم که اون امانتی چیه اما منتظر شدم. وقتی با دفتر جلد چرمی برگشت، تازه احساس کردم که چقدر این دو ماه دلم برای خاطرات و حرفای مادرم تنگ شده بود. بالا سرم ایستاد. دفتر رو گرفت سمتم. بی حرف اون رو گرفتم و گذاشتم روی زانو هام. اون برگشت و نشست سر جاش.
"از نگاهت می تونم بفهمم که می خوای چی بگی....من چند هفته قبل از اون ماجرا این دفتر رو پیدا کرده بودم."
با تعجب سرمو گرفتم بالا. اگر پیداش کرده امکان نداره که نخونده باشدش.
"تو اون رو خونده بودی؟!"
سرشو تکون داد و با پشیمونی که توی صداش و چهره اش بود گفت:
"نه....کاش نمی ذاشتم سر جاش و می خوندمش... اگر خودم می فهمیدم ماجرا چی بوده هیچوقت نمی ذاشتم اون اتفاق لعنتی پیش بیاد....چند هفته بعد که برگشتم خونه اون رو و بقیه وسایلی که من برات خریده بودم از لباس و پوشاکت تا طلا و جواهرات گرون قیمتت پیدا کردم...... تا اون لحظه فکر می کردم هر چی توی خونه بوده رو جمع کردی و بردی...یعنی این فکر ها رو مادرم توی مغز من فرو کرده بود....حتی فکرش رو نمی کردم یه روزی انقدر احمق و کور باشم که این چیزا رو راجع بهت فکر کنم....پریا داغون بودم....هر لحظه که فکر می کردم تو منو رو بازی دادی احساس تنفرم صد برابر می شد....وقتی فکر می کردم که تمام احساساتت، حرفای عاشقونه ات به من، بوسه های گرمت، همه از روی نقشه قبلی بوده قلبم آتیش می گرفت.... اون زمان بود که این مشروب برام می شد مثل یه مسکن که دردم رو صد چندان می کرد.... کارات رو از یاد می بردم اما در عوض توی وَهم و خیال تو رو میدیدم.....یه شب که مست بودم برگشتم به آپارتمان...فقط یه راست رفتم توی اتاقت و افتادم رو تختت....داشتم خودم رو با بوی تو که هنوز به بالش بود خفه می کردم....بالاخره خوابم برد، بماند که چقدر اوضاعم وخیم بود.... اواسط ظهر که بیدار شدم اولش که هیچی نمی فهمیدم اما بعد یواش یواش شروع به گشتن توب اتاقت کردم....هر وسیله ای رو که دست می زدم با خودم می گفتم شاید یه روزی پریا بهش دست زده باشه.....پریا من داشتم دیوانه می شدم، تا اینکه اون دفتر رو یدا کردم.... وقتی شروع به خوندن کردم اولش متوجه نشدم این دفتر برای کیه، چون فکر می کردم برای توإ.....اما یواش یواش وقتی اسم بابا و مامان و بقیه اومد فهمیدم که این دفتر برای مادرت بوده....آخرش هم که رسیدم به نوشته های خودت....وقتی جاهایی رو می خوندم که برای قبل از آشناییمون و حتی دشمنیمون بوده، مدام به خودم لعن و نفرین می فرستادم.....پریا من از کارم پشیمونم!"
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#59
Posted: 6 Jun 2012 12:19
حرفش رو قطع کرد و با دستش صورت خیس از اشکش رو پاک کرد. کی فکرش رو می کرد پسر مغرور دانشگاه کسی که مدام دنبال اذیت کردن دخترا و سر به سر گذاشتن با هاشون بود امروز به خاطر منب که جزو همونا بودم گریه کنه؟....وقتی دستی به صورتم کشیدم متوجه شدم که منم گریه می کنم. دفتر رو باز کردم. اولین صفحه ای که اومد شروع کردم با صدای لرزان و بغض دار به خوندن.
"....امروز برای اولین بار یه نفر رو دیدم. ازش خوشم اومد. یه خنده خیلی مردونه داشت. اولین نفریه که احساس می کنم دلمو اینطور تکون داد. من جلوی در دانشگاه منتظر نغمه بودم که یه ماشین شیک و گرون قیمت رو به روی در دانشگاه اون سمت خیابون پارک کرد. داشتم اطراف رو نگاه می کردم که دیدم یه پسر جوون از ماشین پیاده شد و خندون در حالی که دستش رو برام تکون می داد اومد این سمت خیابون. خشکم زده بود چچون فکر می کردم برای منه که دست تکون می ده و لبخند درخشانش رو نسیبم می کنه. اما بعد بدون اینکه اصلاً متوجه من شده باشه از کنارم گذشت و با دوستش که می گفت و می خندیید از اونجا دور شد. بعدش هم با خودم درگیر بودم که تو کجا و اون بچه پولدار و سوسول کجا....."
به محمد کسری نگاه کردم نیشخند زد.
"واقعاً سوسول بودم چون توإ فرشته رو ندیدم."
صفحه رو چند باری ورق زدم.
".....امروز دوباره توی محوطه دانشگاه دیدمش. داشت با یه دختر قد بلند و خوش هیکل صحبت می کرد و می خندید. نمی دونم چی گفت که قیافه دختره رفت توی هم. می دونستم که اون هم یکی از هموناست که می ذارتشون سرکار. چند باری بچه ها نشونم داده بودنش و می گفتن خوراکش فقط آزار دختراست و به هیچکدومشون هم محل نمیذاره. به خاطر همین می ترسیدم خودم رو جلوش آفتابی کنم که یه وقت منو هم به مسخرگی بگیره. اما از اینکه به هیچ دختری محل نمیداد از ته قلبم خوشحال بودم."
نگاش کردم. آرنجش روی زانوهاش بود و سرش رو انداخته بود پایین و فقط به من گوش می داد. زدم صفحه بعد.
"یکی از درسهای عمومیم رو برای ترم تابستون برداشتم. وقتی امروز صبح وارد کلاس شدم، از دیدنش اونم جلوی کلاس، اونقدر هیجان زده شدم که سکندری خوردم و افتادم روی زمین طوری که چونه ام خورد به صندلی یه دانشجوی دختر. با شرمندگی که بلند شدم فکر می کردم داره نگاهم می کنه اما اون و دوستاش داشتن به عکسهایی که توی دوربین دیجیتالیش بود نگاه می کردن و می خندیدن. هم از اینکه متوجه نشده بود خوشحال بودم هم ناراحت. اون روز انقدر حواسم به اتفاق افتاده ببود که وقتی استاد اسم دانشجوها رو می خوند متوجه اسمش نشدم و این آرزو موند روی دلم، جرأت نمی کنم از هیچ کدوم از دوستام و مخصوصاً از نغمه اسمش رو بپرسم چون می شدم سوژه برای بقیه....."
می دونستم که بعد از این خاطره می رسه به اونجایی که من متوجه اسم و فامیلیش و البته پسر عموی من بودنش می شم. به خاطر همین چند صفحه بیشتر ورق زدم و خاطره ای که با گریه نوشته بودم و جوهرها روی تمام صفحه پخش بودن شروع کردم به خوندن.
".....هیچ وقت فکرش رو نمی کردم که کسی که من حتی حاضر بودم به خاطرش بدونه اینکه اون چیزی بدونه، جونم رو براش بدم، دشمن خونیه منه، و از همه بدتر و تراژدی تر این که اون پسر عموی منه و من از همه دخترا به اون نزدیک ترم....."
بقیه اش که جمعی از فحش ها و تنفرات من بود رو دیگه نخوندم. چون می دونستم که محمد کسری این چیزا رو می دونه. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بغضم رو فرو بدم.
"فکر می کردی من اگر تو رو نمی شناختم و نمی دونستم پسر عموی منی....و همینطور....عاشقت نبودم....می ذاشتم حتی برای ثانیه ای پات رو توی خونه ی من بذاری، چه برسه به اینکه با هم همخونه هم بشیم؟"
جواب نداد. زانوهام رو کشیدم توی آغوشم و شروع به حرف زدن کردم.
"می دونم اینا رو خوندی و می دونی اما من باید برات بگم....س خوب گوش کن....مادرم یه دختر ساده شهرستانی بود که تنها گناهش زیبا بودن و درآوردن مخارج عمل مادرش و کار کردن تو خونه یه اشراف زاده بود. و بزرگترین و بهترین اشتباهشم این بود که عاشق پسر کوچیکه اون خانواده شد و بدترین بدشانسیش هم این بود که پسر بزرگ خانواده که زن داشت، هم عاشقش شد و به اون ابراز عشق کرد...اما وقتی از طرف مادرم پس زده شد و گفت که برادر کوچیکتر اون رو دوست داره، برادر بزرگتر شد دشمن خونیه مادر و پدرم. این وسط یکی از خدمتکارای عروس بزرگتر یعنی مادرت، به گوشش رسوند که آقا، یعنی پدرت و عموی من، عاشق نوکر خونه شده و اونم شده معشوقه اش،یعنی مادرم، کسی که پدرت رو س زده بود....با یه دسیسه ساده از طرف مادرت، که ظاهرش نشون می داد مادر بیچاره ام از خونه دزدی کرده، اون رو انداختن بیرون و پدرم به خاطر حمایت از مادرم و اعلام علاقه اش به اون از خانواده طرد شد و چند وقت بعد از پیدا کردن مادرم باهاش عروسی می کنه، غافل از اینکه دست روزگار برای اون دوتا عاشق چیز دیگه ای رو رغم میزنه...چهار سال بعد مادرم وقتی منو باردار میشه پدرم رو توی سانحه رانندگی از دست می ده و توی همون دوران هم مادرش دوباره بیماریش برمی گرده و اینطوری میشه که به یکباره هم پدرم و هم مادر بزرگم رو از دست میده...این وسط یه نفر بوده که هنوز چشمش دنبال مادرم بود. درسته پدرت! اون دوباره علناً از مادرم می خواد که عشقش رو قبول کنه. حتی می گه که به خاطر اون حاضره زن و پسر سه سال و نیمه اش رو رها کنه و با اون ازدواج کنه... اما بازم این مادرم بوده که اون رو پس می زنه. اما خبر طوره دیگه ای به گوشه مادرت می رسه و اون بعد از فهمیدن این موضوع با درت لج میشه به طوری که با تهدید اینکه به پدرش، یعنی پدربزرگمون، می گه که چی شده اون رو کنار خودش نگه می داره و حتی بعد از به دنیا اومدن من و فوت مادر عزیزم ازش با سنگدلی می خواد که منو بفرسته پرورشگاه......"
ساکت شدم. چون حساب فکم درد گرفته بود و گلوم خشک شده بود. بلند شدم.
"میرم چایی درست کنم."
با اندوه نگاهم کرد اما حرفی نزد.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#60
Posted: 6 Jun 2012 12:19
قسمت سی و هشتم
سینی چایی رو گذاشتم روی میز و سینی غذا رو دوباره برگردوندم توی آشپزخونه. وقتی برگشتم محمد کسری با یه چهره گرفته و تو هم رفته فنجان چای دستش بود و به اون خیره نگاه می کرد. نشستم روی مبل. گناه اون چیه که باید تقاص اشتباهات مادر و پدرش رو بده؟ درسته که اون با بی منطقی با من برخورد کرد، به خاطر این بود که از هیچ چیز خبر نداشته و یکطرفه به قاضی رفته بود، اما بازم تاوانش رو هم داد. درسته که قلب و غرور من رو به خاطر بی خبریش شکوند اما بازم بعد از فهمیدن تمام داستان این اون بود که به خاطر من اذیت شد. با این حال بازم این وسط یه حفره ی عمیق هست. یه دره که بازم بین ما فاصله میندازه.
"مادرت می دونه که دنبال من می گشتی؟....همینطور عمو؟"
نگاهم کرد و بعد با اخم سرشو تکون داد.
"آره....هردوشون می دونن....مامان نمی تونه با قضیه کنار بیاد و هنوزم ناراحت و عصبانیه....اما بابا....برعکس اونه و مدام من رو ترغیب کرد که دنبال تو باشم و بالاخره هر جایی که باشی پیدات می کنم....."
جمله اش رو طوری تموم کرد که انگار چیزه دیگه ای هم بوده.
"عمو حرف دیگه ای نزد؟"
نگاهم کرد.
"چرا!...بابا می گفت درسته که اون توی گذشته اشتباهاتی داشته اما نمی خواد که پسرش هم دوباره اونا رو تکرار کنه....من در مورد پدرم خیلی اشتباه کردم...اون بی نظیر ترین پدر دنیاست!"
نیشخند زدم.
"و چطور به این نتیجه رسیدی؟"
"بعد از اون قضیه مشاجره بین تو و مامان و درگیر شدن شوهر مامانم با این قضیه و این که من اعتراض کردم که دیگه نمی خوام برای اون و توی شرکتش کار کنم اونم نامردی نکرد و تمام خرجهای ریز و درشتی که برام کرده بود رو کرد....بعد از اون من دیگه متوجه نشدم که بین مامان و بابا و شوهر و مامانم چی پیش اومد، چون شروع کردم دنبال تو گشتن تا همین دو هفته پیش که با بابا حرف زدم تا شاید بتونه توی پیدا کردن تو بهم کمک کنه....قضیه مخارج رو پیش کشیدم .....گفت که نگران چیزی نباشم و اون قضیه رو خودش حل کرده، گفت که شوهر مادرم به این خاطر این مخارج رو پیش کشیده بوده چون کفگیرش به ته دیگ خورده....فکر می کنم الان اوضاع رابطه مامانمم با شوهرش خوب نیست."
سرمو تکون دادم. با خودم گفتم چقدر دلش پر بود از حرف. فقط منتظر بود تا من یه سوال بپرسم. لبخندی زدم. در مورد پدرش حق با اون بود. عموم بیشتر از اون چه که من فکر می کردم زیر بال و پر من و محمد کسری رو گرفته بود.
"حالا بذار من یه چیزی بگم تا بیشتر به پدرت علاقه پیدا کنی."
گوشش تیز شد و کنجکاوانه به من نگریست.
"من این راز رو به هیچ کس حتی به نغمه هم نگفتم، حتی توی دفتر خاطرات مادرمم یاداشت نکردم....وقتی می خواستم وارد دانشگاه بشم از طرف پرورشگاه با من تماس گرفتن که برم اونجا. وقتی رفتم مدیر اونجا که همیشه اخلاق بدی داشت با خوشرویی از من استقبال کرد. گفت شخصی خیر دو حساب بانکی برای من باز کرده تا بتونه از این راه خرج دانشگاه من رو بده. یکیش برای مخارج متفرقه که هر وقت خواستم می تونم برداشت یا واریز داشته باشم. اما اون یکی فقط برای برداشت مخارج زیادتره، مثل شهریه دانشگاه یا اجاره خونه، و این در صورتی امکان پذیره که به تشخیص شخص مدیر پرورشگاه و با امضای اون و من انجام بشه....من اون روز حسابی خوشحال و شک زده بودم اما بعد با خرج هایی که من می کردم و می دیدم هیچ وقت حساب تا به یه حدی می رسه دوباره پُر می شه...به این فکر افتادم که اصلاً چرا باید شخصی این همه پول بی زبون رو در اختیار منی که هیچ وقت اون رو نشناختم قرار بده....به خاطر همین دیگه از اون پول برداشتی نداشتم و بعد از اون این خودم بودم که کار می کردم و مخارج خودم رو تأمین می کردم و به اون پولایی که هر ماه بیشتر از ماه قبل میشد توجهی نداشتم. البته دروغ چرا؟ بعضی مواقع که خرجم از دخلم بیشتر می شد یه سری به حساب ها می زدم!.... خلاصه روز آخر که می خواستم از خونه برم شخصی از بانک تماس گرفت به خاطر همون دو تا حساب. وقتی رفتم اونجا عمو رو دیدم که از ریز و درشت جلوش دلا راست می شن. اونجا بود که شصتم خبر دار شد. کل قضیه رو فهمیدم....این که من چقدر احمق بودم که توی تمام این مدت ازش متنفر بودم.....اون می دونست که اگر مادرت از برگشت من خبر دار بشه دیگه نمی ذاره حتی یه آب خوش از گلوی من پاییین بره...به خاطر همین بود کهاونطور توی شرکتش با من برخورد داشت تا بتونه از من مراقبت کنه....بعد که خوب به اون روزا فکر کردم فهمیدم که قضیه حسابها برای چند روز بعد از دعوای عمو با من بوده....اون اینطوری می خواسته فقط از من مراقبت کنه...با ناشناس موندنش با دورا دور نگاه کردنم....وقتی می خواستم تهران رو ترک کنم می خواستم به عمو بگم که کجا می رم اما این عمو بود که نذاشت و گفت که اگر بهش بگم اونم به تو می گه که کجام......حتی اون شبی که مادرت به آپارتمان اومد چند دقیقه قبلش عمو تماس گرفت و گفت که من از اونجا برم اما دیر شده بود....و من حتی فهمیدم که اصرار هاش برای گفتن حقیقت به تو چی بود...چون می دونست که مادرت داره بر می گرده و فقط اون زمان دقیقش رو نمی دونست....."
سرش رو آورد بالا.
"تو با بابا از قبل رابطه داشتی؟"
سرمو تکون دادم.
"آره اما فقط یکی دو بار و دو یه بار هم تلفنی."
با تعجب گفت:
"یعنی تو اون روز توی فروشگاه...."
کلافه سرمو تکون دادم.
"آره من خودم اون قرار رو با پدرت ترتیب دادیم. اون ناله می کرد که دو ساله تو رو از نزدیک ندیده و دلش برات تنگ شده و فقط می خواد که تو رو ببینه."
"تو نترسیدی که بابا همه چیز رو برای من افشا کنه؟"
لبخند بی رمقی زدم.
"ما جوونا سرمون رو مثل کبک کردیم توی برف و خبر نداریم که بزرگترمون از اتفاقای ریز و درشتمون خبر دارن فقط به رومون نمیارن....اون همه چیز رو در مورد من و تو می دونست و گفت که اگر می خواسته کاری بکنه قبل از این که من یا تو بفهمیم همه چیز رو بینمون تموم می کرد، اما نمی خواسته این اتفاق بیفته و من هم حرفش رو برای اولین بار البته با شک باور کردم."
دیدم ساکته و سرش پایینه. دستش رو بالا آورد و اشکی که گوشه چشمش بودپاک کرد. خم شدم و فنجونه چاییم که دیگه حسابی داغیش رو از دست داده بود رو برداشتم. همینطور ولرم بودنش رو دوست داشتم. چای تلخ رو مزه کردم. گفتم:
"می دونم هر دو به اندازه ی خودمون در مورد عمو اشتباه قضاوت کردیم....این اتفاق به من درس داد که در مورد زن عمو هم زود قضاوت نکنم...من هم اگر جای اون بودم با دیدن این که مَردم کسی که ازش یه بچه دارم، عاشق یه نفر دیگه می شه و این عشق رو علنی می کنه، به جنون می رسیدم و بدتر از اون می شدم.....محمد کسری من تو این یه مورد حق رو به مادرت می دم...."
یکم جا به جا شد. نفسی کشید و اخماش رفت توی هم. معلوم بود که اثر مسکن ها و داروها داره کم کم از بین میره و تازه داره دردش شروع می شه. گفت:
"یعنی می خوای بگی که بابا و مامان رو بخشیدی؟"
می خواستم بگم من زمانی که عاشق تو شدم و حاضر شدم با تو باشم اونا رو هم بخشیده بودم.
"آره، میدونم که مادرت ممکنه منو نبخشه واین موضوع رو حتی بعد از 21 سال فراموش نکرده، اما من اون رو بخشیدم و حتی عموم رو."
دراز کشید روی مبل و با شیطنت گفت:
"من رو چی؟"
فنجون چایی رو سر کشیدم و با بی حوصلگی شکلک درآوردم.
"برو بابا دلت خوشه...."
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!