انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7

عشق در چهار دیواری


زن

 
قسمت سی و نهم


سینی چایی رو برداشتم و رفتم توی آشپزخونه. درسته که خیلی دیر شده بود و تقریباً از نیمه شب گذشته بود اما نباید اونجا می موندم و زودتر باید می رفتم. شروع کردم به مرتب کردن آشپزخونه.
پسره ی پرو هنوز می گه منو بخشیدی؟ خجالت نمی کشه؟ نه خداییش؟ روش میشه هنوز به من می گه ببخشمش؟ نبود اون روزه که رفت چطور زیر توهین هاش خورد شدم. فکر کرده یادم رفته چطور تراول هاش رو پرت کرد توی صورتم؟ ها ها!! اگر این چیزا براش بامزه بوده و باعث خنده چند وقتش بوده، برای من که اینطور نبوده.
با دستمال دور سینک خیس رو کشیدم. بعد لبه سینک آویزونش کردم تا خشک بشه. اومدم برگردم که خردم به محمد کسری. از ترس یه جیغ کشیدم و دستم رو گذاشتم روی صورتم. تا فهمیدم اونه و خواستم با عصبانیت اعتراض کنم دستش روانداخت دور کمرم و منو کشوند سمت خودش.
نمی دونم چطور اینقدر بی صدا اومده بود. دیدم خودش رو تکیه داده به کابینت و با دست چپ خودش رو نگه داشته. پای راستشم بالا بود. همین که من سفتی عضلاتش، هرم نفسای داغش بهم خورد، می تونستم حدس بزنم که چه خبره. با اخم تقلا کردم.
"محمد! اصلاً شوخی بامزه ای نیست."
نگاهم کرد.
"نه پریا، اینطور نکن."
"محمد برو عقب، اصلاً حوصله ندارما!"
حلقه دستش رو دور کمرم تنگ تر کرد.
"چرا انقدر لاغر شدی؟"
خنده هیستریکی کردم.
"چرا لاغر شدم؟ تو نمی دونی چرا؟ جالبه!"
با ناراحتی نگاهم کرد و صورتش رو آورد کنار صورتم. ریشش آروم خورد به کناره فکم. فکر می کردم چندش آور باشه اما....اینطور نبود. باعث شد مور مورم بشه.
"پریا خواهش می کنم...."
می دونستم که اگر بخوام حرفی نزنم یا حرکتی نکنم امشب باختم. با فشر به سینه اش سعی کردم خودم رو بکشم عقب. با چهره ای مسمم نگاهش کردم و با فکی قفل شده گفتم.
"جرأت داری این کار رو بکن اون وقته که برای همیشه منو دیگه نمی بینی!"
حتی وقتی حرف می زدم هم فکر نمی کردم این صدای بغض دار از گریه و خشم و حسرت برای من باشه. حتی فکر می کردم که محمد کسری اونقدر محکم نایستاده که بتونه فشار منو تحمل کنه و عقب میره، اما اینطور نبود. نه تنها یک میلیمتر هم تکون نخورد بلکه منو محکم تر به سمت خودش کشید که این باعث خشم بیشتر من شده که چرا من انقدر بی عرضه ام که نمی تونم از دستش جدا بشم؟!
این فوران خشم ناگهانی و حرکت آدرنالین توی بدنم باعث شد که نفهمم دارم چی کار می کنم. دستم رو بردم عقب و با شدت نشوندم روی گونه اش. سرش چند سانت به چپ متمایل شد. چند ثانیه صبر کرد. همون چند سانیه برای من کافی بود تا بفهمم که چی کار کردم و چطور با همین سیلی که زدم خشمم هز من رها شد و سبک شدم. آروم برگشت و نگاهم کرد. داشتم دیوانه می شدم. نگاهش نه خشم بود نه تنفر نه غم. فقط خواستن و خواسته شدن بود. او چشماش که حالا یه سایه ای از حسرت اونو تیره کرده بود فقط به من نگاهمی کرد.
نفس نفس می زدم.صورتش رو آوورد جلو.
*************
نگاهش کردم. اون چشمای زیباش که تمام دنیای من بوده و هست، از اشک خیس شده بود. طوری که داشتم به اوج دیوانگی خودم می رسیدم. از این که یه روزی باعث شدم این چشمای ناز آبی-سبز رنگش به خاطره من ابله گریون باشه، می خواستم خودم رو بکشم. لبای نازش که از حرص قرمز تر از همیشه شده بود به خاطر بغض یه لرزش خفیف کرد.
همون یه لرزش برای من کافی بود تا کاری رو که این همه مدت در حسرت دوباره انجام دادنش بودم انجام بدم. با خودم فکر می کردم برام مهم نیست چه عکس العمل شدیدی نشون بده، یا حتی اگر بخواد دوباره بره و از دستم خودشو یه جایی پنهان کنه هم برام مهم نیست، چون من دوباره و دوباره و دوباره می گردم و پیداش می کنم. حتی اگر به یه سیاره دیگه ام بره بازم دنبالش میرم.
اما این فکرها وقتی لبام آروم نشست روی لباش و چند ثانیه بعد اون هم منو همراهی کرد، همه از بین رفت. همونطور که به پلکهای بسته اش و مژه هاش که از نم اشک خیس و بهم چسبیده بود و قطره های درشت اشک روی صورتش غلط می زدن نگاه می کردم بوسیدمش. با تمام وجود.
اون رو بیشتر به خودم فشردم و پریا هم دستاش رو دور گردنم و لای موهام قفل کرد. بعد از چند دقیقه طولانی وقتی صورتم رو عقب کشیدم، اون رو با هر دو دست در آغوش کشیدم. سرش رو گذاشت روی سینه ام و با هق هق های آرومش شروع به گریه و گلایه کردن، کرد. سرش رو روی سینه ام می فشردم و مدام روی سرش که هنوزم روسری سرش بود بوسه می زدم و آروم تکونش می دادم و ازش می خواستم که هرچی شکایت و گلایه داره بهم بگه. حتی به شوخی بهش گفتم که توجهی به پیراهن گرون قیمتم که داره با اشک خیسش می کنه نکنه.
نخودی خندید و نامردی نکرد و الکی صدای پاک کردن بینیش رو با من درآورد. قیافه ام رو کشیدم توی هم و با شوخی گفتم.
"منظورم تا این حد نبود!"
اینبار هر دو مون خندیدیم. خنده ای از ته قلب و که از شادی و خوشحالیه به هم رسیدنمون بود.
*************
امشب آروم ترین شب تمام عمرم بود. به محمد کسری کمک کردم تا بره و روی مبل راحتی بشینه. محمد کسری نمی ذاشت حتی یک ثانیه هم ازش جدا بشم حتی برای آب خوردن یا دستشویی رفتن. کنارش نشسته بودم و اونم دستش یا دور کمرم بود یا انگشتای دستم و توی دستش قفل می کرد و می بوسید. اون شب تا نزدیکی های صبح فقط با هم حرف زدیم. از هم گله کردیم به هم دیگه شکایت کردیم و در آخر همدیگه رو بخشیدیم. اون شب بدون هیچ اتفاقی گذشت. فقط بودن همدیکه در کنار هم، بهمون آرامش داد.
جالبترین زمان و خنده دار ترین قیافه اش زمانی بود که روسریم رو برداشتم. حالت صورتش واقعاً دیدنی بود. خیره، حیرت زده و ناراحت بود وقتی موهای کوتاه شده ام رو دید. موهام رو چند روز بعد از اینکه از هم جدا شدیم کوتاه کرده بودم و حالا بلندیش به زور تا زیر گوشم می رسید. دستش رو کرد لای موهای صافم و اونا رو محکم نگه داشت و آروم کشید اما رها شون نکرد.
"چرا این کارو کردی؟....تو می دونستی من عاشق موهات بودم!"
دستم رو گذاشتم روی مچ دستش که هنوز موهام رو نگه داشته بود.
"عصبانی و ناراحت بودم.....چون می دونستم این کارو کردم.....(و با پشیمونی اضافه کردم.)فقط برای اینکه حرصم رو خالی کرده باشم."
با هر دو دست صورتم رو گرفت.
"فایده ای هم داشت؟!"
شونه هام رو انداختم بالا.
"نه، یک روز تمام براشون و به خاطر کار احمقانه ام گریه کردم."
سرش رو به آرومی تکون داد و بوسه ای طولانی روی موهام گذاشت و بعد منو در آغوش کشید و گفت:
"مهم نیست!....دوباره بلند میشه و من مدام وقتی که موهات رو بافتی از پشت می کشمش تو هم هر بار به کار من اعتراض می کنی....مثل قدیم."
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
قسمت چهلم



در آپارتمان رو بعد از پنج ماه باز کردم و داخل شدم. هوای خونه گرفته بود. چمدون و ساک دستیم رو گذاشتم کنار در و در رو هم باز گذاشتم. رفتم کنار پنجره و اونو رو باز کردم البته باد گرم تابستون به صورتم خورد اما با این حال بهتر از هیچی بود. نگاهی به اطراف انداختم و از دیدن خونه خالی دلم گرفت. با این که اسباب اثاثیه قدیمی برام یاد آور خاطرات گذشته بود اما بازم برای یه شروع دوباره محمد کسری دوست داشت که همه چیز نو و دست اول باشه. شروع کردم توی هال قدم زدن. با هر قدم یکم خاک از روی زمین بلند می شد و هر بار برام یاد آور خاطرات بود. نگاهی به شومینه خاموشه بالای دو پله ای که هال رو از پذیرایی جدا می کرد انداختم. با یاد آوریش لبخند نشست روی لبام.
شبهای اول فقط من می نشستم جلوی شومینه و درس می خوندم اما کم کم محمد کسری هم یا اطراف روی مبل ها یا روی زمین کنار من می نشست و با من درس می خوند. بعد ها اعتراف کرده بود که فقط چون می خواسته به من نزدیک تر بشه درس رو بهونه می کرده. می گفت بعد از اون روز ها با این بهونه متوجه شده که چقدر توی درساش پیشرفت هم داشته. یاد زمانی افتادم که جلوی همین شومینه برای اولین بار محمد کسری با حرص منو بوسید چون عصبانیش کرده بودم. بدنم گرم شد و بازوهام رو توی دستم گرفتم.
یاد شبهای بعدش افتادم. کل کل هایی که بی خودی و سر هیچی شروع می شد و با خشم هم تموم میشد. یا من از دست اون عصبی بودم یا برعکس. نگاهی به آشپزخونه خالی که در های بعضی کابینتهاش باز بود انداختم. رفتم به اون سمت. یاد زمانی افتادم که محمد کسری به من تیکه می انداخت که چون قدم کوتاهه نمی تونم لیوانها رو از کابینت های بالایی بردارم. ولی در حقیقت چون تیشرتم کوتاه بود دوست نداشتم خودمو بکشم و لیوانها رو بردارم چون اونطوری بدنم پیدا می شد. و من نمی تونستم این موضوع رو بهش بگم. لبخنده شرمگینی زدم. یاد زمانی افتادم که پاکت چیپس رو گوله کردم و زدم توی صورتش خورد توی چشمش و اونو قرمز کرد. یاد اتفاقای بعدیش که تو آشپزخونه افتاده بود. بغل کردناش از پشت وقتی که من ظرف می شستم و یا غذا درست می کردم. بوسه هایی که پشت گردنم می زد. دستمو از روی روسری کشیدم پشت گردنم و یه لبخند دندون نمای دیگه رو تحویل خودم دادم.
به سمت راهروی اتاق خواب ها به راه افتادم. احساس می کردم واقعاً دارم تصویر خودم و محمد کسری رو می بینم که توی اون راهرو در حال دویدن هستیم و اون از دست من فرار کرد به خاطر اینکه لیوان آب پرتقال رو از قصد ریخته بود روی مانتوی سفیدم. بعد ها بهم گفت چون دوست نداشته اون رو بیرون بپوشم این کار رو کرده بود. نگاهی به در بسته اتاقی که قبلاً برای محمد کسری بود انداختم و خودم رو دیدم که از حرص و عصبانیت در رو می کوبیدم بهش ناسزا می گفتم. لبخند شیطنت باری زدم و دستام رو گذاشتم پشتم به دیواره راهرو تکیه دادم. یاد اینکه اون یواشکی برای اولین بار اومد توی اتاقم. اینکه چه شبهایی تو این راه همو بوسیده و شب بخیر گفته بودیم. منو خوشحال می کرد و از همه بدتر شگفت زده می کرد وقتی خودم و محمد کسری رو در حالی می دیدم که تکیه داده به دیوار و یه پاش جلو بود و منو در بین پاهاش داشت و بازوهاش دور من حلقه بود و من روی اون تکیه داده بودم و دستام دور گردنش بود.
با خنده ای صدا دار از دیوار جدا شدم و سرمو تکون دادم و دستی روی پیشونیم کشیدم.
"چی انقدر خنده داره؟"
صدای محمد کسری منو از جا پروند. اون دقیقاً پشت سر من ایستاده بود و من اصلاً متوجه نشده بودم که حتی کی اومد بالا. اون دستش رو دور من حلقه کرد و منو کشید سمت خودش. از خودم مقاومتی نشون ندادم. منم دستم رو دور پهلوهای اون کشیدم و پشتش قفل کردم. با لبخندی لباش رو روی هم می فشرد و به من نگاه می کرد. با صدای آرومی گفتم:
"به اینکه تو چطوری منو عاشق خودت کردی؟"
چشمک زد و خندید.
"به سختی!....تو چطور منو عاشق خودت کردی؟"
خندیدم. با شیطنت و خنده ای لوس و زیرکانه پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
"به راحتی..."
سرشو کشید عقب و قهقه ای زد. دستش رو گذاشت روی شونه ام و منو به عقب کشید.
"بسه این دلبری ها رو نکن الان یکی از کارگرا بیاد بالا دیگه احتیاجی به فیلمهای مستند نداره!"
با تحکم گفتم:
"محمد!"
کف دستش رو آورد بالا.
"تسلیم شوخی کردم. در آپارتمان بسته است بخوان بیان تو باید در بزنن."
اومد سمتم و دست برد زیر چونه ام و من هم با رغبت منتظر حرکتش بودم. اما اون بدجنسی کرد و با خنده ای شیطنت بار تر از همیشه گونه ام رو بوسید و لبه غنچه شده ی منو روی هوا گذاشت. از حالت من خنده اش کرفته بود و بدون اینکه خودش رو در برابر عصبانیت من کنترل کنه می خندید. با دست به سینه اش زدم و به عقب هولش دادم.
"خیلی مسخره ای!"
اما اون همچنان می خندید. می خواست دستش رو با لودگی دور من بندازه و گفت:
"چی شده خانوم ستوده؟....مشکلی براتون پیش اومده؟"
از گفتن خانوم ستوده خون به گونه هام دوید اما کوتاه نیومدم و خوشبختانه همون لحظه هم صدای زنگ در برخاست. با حرص بهش تنه زدم و از کنارش رد شدم.
"برو اونور ببینم....اه، یه سانتم تکون نمی خوره!!!! ...قُلدر!"
واقعاً با تنه من زیاد از جاش تکون نخورد اما همچنان خنده ی بی صداش رو روی صورت و چشماش داشت. در رو باز کردم و کارگر ها رو راهنمایی کردم که وسایلشون رو که برای تمیز کاری و اینجور چیزا بود رو کجا بذارن. متوجه شدم که محمد کسری چمدون و کیف دستی منو از جلوی در برداشته و نزدیک در آشپزخونه گذاشته بود که توی دست و پا نباشن.
خب می دونم الان همه تون میگید اون پنج ماه گذشته چی شد؟ اما صبر داشته باشید بهتون می گم. اما سر فرصت.
محمد کسری از اون حالت لودگیش خارج شد و به هر کدوم که تقریباً پنج نفر بودن دستوری می داد و بهشون نشون می داد که کجا رو باید تمیز کنن. اتاق ها، سرویس بهداشتی، آشپزخونه، هال و پذیرایی تمام جاهایی بود که باید تمیز می شدن. من دست به سینه جلوی اُپن تکیه داده بودم و از اونجایی که در ورودی باز بود و راه پله ها هم معلوم، دیدم که ملیحه خانم در حالی که دینا رو در آغوش داشت(یادتونه که؟ همسایه پایینیمون!) با لبخندی از پله ها بالا میومد. با خوشحاله از اُپن جدا شدم و به استقبالشون رفتم. ملیحه خانوم با لبخند گفت:
"صاحب خونه مهمونه سر زده نمی خوای؟"
با خنده جلوی در ایستادم و گفتم:
"بفرمایید...چرا که نخوایم؟"
نزدیک تر که شد هر دو دست انداختیم دور شونه هم و به گرمی همو فشردیم. کشیدم عقب و آروم گونه دیینا رو کشیدم.
"سلام خانوم کوچولو....ماشالله چه بزرگ شده!....خوبید ملیحه جان؟ آقا رضا خوبه؟"(شوهرش...اونو باید دیگه یادتون می بود!)
دستی به بازوم کشید و گفت:
"همه خوبن...خودت و شوهرت خوبین؟....از چند هفته پیش منتظر اومدنتون بودم....تقریباً از زمانی که آقا رضا خبر داد شما اینجا رو خریدید!"
لبخندی زدم و کشوندمش داخل.
"ببخشید اینجا بهم ریخته است...."
محمد ملیحه خانوم رو دید و سلام و احوالپرسی کرد و بعد رفت به یکی از کارگرا کمک کنه. من دینا رو از آغوشه ملیحه خانوم کشیدم بیرون. بوسه ای روی گونه اش زدم و آروم تکونش دادم. اونم بی هیچ صدایی لبخند زد و بعد دستش رو تا مچ کرد توی دهنش. مثل اینکه داشت دندون در میاورد!! گفتم:
"دیگه مجبور شدیم تا امروز صبر کنیم تا کارامون جور بشه. اگر اصرار های من نبود امروز هم محمد کسری نمی ذاشت بیام اینجا."
ملیحه با اشاره ای به چمدون ها پرسید:
"می خوای اینجا بمونی؟ تو این اوضاع؟"
سرمو تکون دادم.
"نه، من از تازه از راه رسیدم، با تاکسی یه سره اومدم اینجا و بعد از من، محمد کسری با کارگرا اومد. قرارمون اینجوری بود....(صدامو آوردم پایین) اگر زیاد جلو دست و پاش باشم منو می فرسته برم خونه عموم."
ملیحه خندید. دستش رو گذاشت روی پشتم.
"خب این که راه چاره داره عزیزم..."
بعد محمد کسری رو صدا زد.
"آقا محمد؟... (محمد از راهروی اتاق ها اومد بیرون.) من پریا جون رو می برم پایین. یه چایی میریزم بعد شما بیا بیار برای این بنده خدا ها گلوشون توی این خاکا خشک شده."
خواستم اعتراض کنم که محمد کسری بی رو دربایستی خندید و تشکر کرد و منم دیگه اصرار کردن برای نرفتن رو جایز ندونستم و با ملیحه خانم رفتیم پایین.
یک ربع بعد محمد اومد پایین و ملیحه هم سینی چایی رو با ظرف شکلات داد بهش. ازش حسابی تشکر و کردم و گفتم انشالله یه روز جبران کنم. با هم نشستیم به حرف. دینا رو نشونده بود وسط وسایل بازیش و اونم سرگرم بازیاش بود. یه وقتایی میون حرفامون شروع می کرد به سر و صدا کردن که یعنی به اونم توجه کنیم.
سر صحبتمون حسابی باز شده بود. پرسید که چی شد این همه بی خبر رفتیم و تا چند وقت پیدامون نبود و این چند وقت کجا بودیم. منم که دیگه ملیحه رو به عنوان یه همسایه نمی دیدم. اون رو دوست خودم و به عنوان یه خواهر می دیدم. شروع به تعریف کردم. اما دیگه نگفتم که من و محمد کسری همخونه بود و بعد ها صیغه هم شدیم و این که دلیل اصلی رفتنمون رو هم نگفتم و فقط به این اکتفا کردم که من به دانشگاه یکی از شهر های شمال کشور منتقل شدم و مجبور شدم صبر کنم تا امتحاناتم تموم بشه و بعد برگردم. اما در اصل موضوع این بود:
بعد از آتش بس بین من و محمد کسری، اون ازم خواست که دوباره به تهران برگردم و درسم رو همونجا تموم کنم اما من چون نزدیک آخر سال بود و امتحانات و حجم درس ها هم بیشتر شده بود از جابه جایی سر باز زدم و خواستم که تا بعد از امتحانات و گرفتن جواباشون دوباره به تهران برگردم و در خواست انتقالی بدم. که این در خواست انجام شده اما هنوز معلوم نیست که قبول کنن. بعد هم چون بعد از عید مهلت صیغه نامه مون تموم میشد، محمد کسری خواست که اینبار عقد کنیم اما باز هم من مخالفت کردم به چندین دلیل. یک اینکه بهش گفتم باید بازم تا بعد از امتحاناتم صبر کنه تا من دوباره به آپارتمان قبلیمون برگردم و اون موقع است که باید با عمو و البته زن عمو، اگر راضی شد، برای خواستگاری رسمی اعلام اقدام کنه. که با این حرفم هم عمو راضی بود و تصدیقش می کرد هم خوده محمد کسری، البته اون یکم ناراضی بود چون دیگه نمی تونستیم خیلی با هم رابطه داشته باشیم و اینکه هنوز مادرش با اینکه از شوهر دومش به خاطر کلاهبرداری طلاق گرفته بود، از من ناراحت بود و نمی تونست منو بپذیره. و این محمد کسری رو کلافه می کرد. اما من بهش گفتم که خدا بزرگه و تا اون موقع باید ببینیم سرنوشت دوست داره قسمت ما باهم باشه یا نه. که وقتی این حرف رو بهش زدم قیافه اش دیدنی بود.
بعد از این قول و قرار ها اون راهیه تهران کردم تا برای کمک به عمو توی شرکت و کارخونه ها وارد عمل بشه و شرط سومم هم همین بود که تا زمان برگشت من به تهران دوست دارم دستش تو جیب خودش باشه. البته تمام این خواسته ها رو با اکراه و لجاجت قبول کرد. تقریباً هر هفته دو بار میومد و به من سر می زد. مایحتاج منو فراهم می کرد و دوباره بر می گشت تهران و می رفت سر کار خودش.
اینبار با صدای زنگ در به خودمون اومدیم. ملیحه که داشت در مورد شیرینی که تازه درست کرده بود حرف می زد و منم که تو افکار خودم غرق بودم هر از گاهی سرمو به نشونه تأیید تکون می دادم. ملیحه در رو باز کرد. محمد کسری بود. با چمدون و ساک دستیم جلوی در منتظر بود.
"با اجازه تون ما دیگه رفع زحمت کنیم....(رو به من ادامه داد.) بریم؟ بابا زنگ زد و ازم خواست که زودی بریم خونه. نهار کارگرا رو هم سفارش دادم بیارن، اگر کاری نداری زودتر بریم."
حالت صورتش طوری بود که انگار اتفاقی افتاده و نمی تونه جلوی ملیحه حرفی بزنه. از ملیحه به خاطر کمکش تشکر کردیم و از هم جدا شدیم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
قسمت چهل و یکم

نگاه به محمد کسری انداختم که داشت رانندگی می کرد.
"مطمئنی که به این خاطر گفته بریم؟"
یکی از ابرو هاش رو انداخت بالا.
"نه. می دونم قضیه چیزه دیگه ایه!"
دستم رو گذاشتم لبه پنجره شاگرد سرمو بهش تکیه دادم.
"مثلاً چی؟"
راهنما زد و پیچید توی کوچه تقریباً شلوغ.
"نمی شه بگم....ممکنه اصلاً این چیزی که من فکر می کنم نباشه. پس چرا بی خودی تو رو نگران کنم؟ رسیدیم دیگه! میریم می فهمیم."
عمو زنگ زده و به کسری گفته که حالش خوب نیست و خواسته بود که ما بریم پیشش. می دونستیم که بیماری قند از نوع حاد داره. حتی به خاطر همین بیماری اوایل سال پیش یه چشمش از کار افتاده بود و همیشه ی خدا نحیف و لاغر بود. دلم نمی خواست اتفاقی براش بیفته. نه بعد از تمامی این ماجراها که حالا می تونستم یه خانواده داشته باشم.
ماشین رو پارک کرد و بعد با هم وارد خونه شدیم. خونه ای بزرگ و ویلایی حدود پانزده متر میان راهی که در دو طرف بوته های گل سرخ و درخت سیب بود گذشتیم تا به ساختمان اصلی رسیدیم. محمد سرعتش رو زیاد کرد و از پله های مرمری سیاه بالا رفت و روی ایوان ایستاد و به من که هنوز پایین ایستاده بودم نگاه کرد.
"پس چرا نمیای؟"
پیراهن دکمه دار و شلوار جین مشکیش با نمای ساختمان که سیاهی خاصی داشت هارمونی وسوسه انگیزی رو ایجاد کرده بود اما دلشوره لعنتیم نذاشت اون وسوسه بیشتر از این جلو بره.
"من احساس خوبی ندارم."
و از پله ها بدون اینکه منتظر پاسخی از طرف اون باشم بالا رفتم و کنارش ایستادم. انگشتای کشیده اش رو در انگشتای من قفل کرد و به آرومی برای اعتماد به نفس دادن به من فشرد. لبخندی زد و منو به سمت در چوبی که از دو طرف با گلدون های بزرگ اما اینبار سفید، احاطه شده بود، کشید. در رو باز کرد و من بعد از اون وارد خونه مجلل و شیک عمو شدیم. همه چیز آنتیک و عتیقه به نظر می رسید. از راهروی ورودی گذشتیم و از سمت چپ وارد سالن نشیمن که با مبل های استیل و چرم فرانسوی تزئین شده بود شدیم.
قلبم به شدت می زد. انگار منتظر یه اتفاق بد بودم. یه اتفاقی که نتونم تحملش کنم. محمد سرکی کشید. گفت:
"چرا هیچ کس اینجا ها نیست؟"
بدون منظور گفتمک
"خدمتکار ندارید؟"
با نشخند در حالی که جلو می رفت تا از در اون سمت اتاق نشیمن وارد یه جا به بزرگی این قسمت بشه گفت:
"به نظرت من اینجا زندگی می کنم که میگی ندارید؟"
روی ندارید تأکید کرد. با مظلومیت لبام رو جمع کردم.
"ببخشید خوووو...نزن منووووو"
اونجا هیچ کس نبود و من با این حرفم انگار اون رو قلقلک دادم. وسط اون اتاق بزرگ که انگار اتاق پذیرایی بود ایستاد و با یه لبخنده شیطنت بار منو آروم کشید و رو به روی خودش نگه داشت. همچنان دستم توی دستش بود. اون یکی رو بالا آورد و گذاشت زیر چونه ام. از لای دندونای به هم فشرده اش در حالی که انگار دلش ضعف رفته گفت:
"اون جوری حرف نزن...لبات جمع می شه توی هم آدم دلش می خواد گاز بگیرشون."
تو چشمام نگاه کرد و بعد نگاهش به سمت لبام پایین رفت. سرشو نزدیک کرد که من از کناره گوشش حرکتی دیدم. از روی قریضه خودمو کشیدم کنار و در حالی که لبخند می زدم به عمو که داشت از پله ها ی مار پیچ طبقه ای بالا به پایین میومد سلام بلند بالایی کردم. محمد کسری هم خودش رو جمع و جور کرد و با یه لبخند عصبی شروع به احوال پرسی کرد.
همونجا روی مبل های سلطنتی پذیرایی نشستیم و چند دقیقه بعد پوران، خدمتکار عمو با ظروف پذیرایی از راه رسید. محمد با شیطنت نگاهی به من انداخت و اشاره ای به پوران کرد. برای اینکه جلوی عمو حرفی نزنه لبم رو گاز گرفتم و با چشم و ابرو بهش اشاره کردم. چند دقیقه بعد از رفتن پوران محمد کسری در حالی که برای خودش میوه پوست می گرفت خطاب به عمو گفت:
"بابا شما که حالت خوبه!...چرا ما رو ترسوندی؟"
محمد کسری گفته بود که عمو پشت تلفن گفته حالش خوب نیست اما معتقد بود که صدای محکم عمو از چیزه دیگه ای حکایت داشته.
با اخم به محمد کسری که بدون تعارف حتی به عمو به خیارش گاز زد نگاه کرد و اونم سرشو تکون داد که یعنی من چی می گم. سرمو با تأسف تکون دادم و بعد خودم دست به کار شدم. عمو هم داشت توضیح می داد.
"حالم الان خوبه! آخه شما جوونا رو باید با این جور بهونه ها کشید پیش خودمون. وگرنه انقدر درگیر خودتون هستید که وقت نمی کنید به ما سر بزنید."
خیار و پرتقال لغز شده رو گذاشتم روی میز عسلی کنار عمو. همونجور که به این فکر می کردم چرا عمو خودش تنها رو مدام جمع می بنده، با لبخند گفتم:
"بفرمایید عمو جان."
عمو با لبخندی مهربون به من نگاه کرد و گفت:
"ممنون .....بازم تو که به فکر منی این پسر که فقط به فکر شکم خودشه."
هردومون لبخند زنان به سمت محمد کسری که مثلاً با کینه به من نگاه می کرد برگشتیم. زیر لب گفت:
"عروس پاچه خوار!"
من و عمو هم با هم به این حرفش خندیدیم. عمو دستش رو گذاشت روی دستم که روی دسته صندلی بود و به گرمی فشار داد.
"قبل از این که عروس تو باشه دختر منه."
و به گرمی دستم رو فشرد. با این حرفش احساس کردم چشمم سوخت. با حالتی قدر دان به عمو که نگاهی مهربون داشت خیره شدم و با صدای خش داری گفتم:
"ممنونم عمو."
محمد کسری که متوجه حال من شده بود برای تغییر موضوع با صدای خندونی گفت:
"بابا جان آخرش من نفهمیدم دلیل اصلیتون چی بود که از ما خواستید زودتر بیایم؟ در هر صورت که ما تا قبل از شب میومدیم!"
من که داشتم با نوک انگشتم قطره اشکی رو از گوشه چشمم می گرفتم صدای تق تق محکمی رو روی پله های مارپیچ شنیدم. داشتم فکر می کردم که چرا پوران خانم همچین کفش هایی پوشیده؟ مگه نباید کفش راحتی پاش کنه؟ اما با بلند شدن محمد کسری که با طمأنینه بود سرمو به سمت محمد کسری برگردوندم و با تعجب به چهره رنگ پریده اون نگاه کردم.
بعد چیزی در من شکست و به این نتیجه رسیدم که اون شخص نمی تونسته پوران خانم باشه و بی خودی نبوده که عمو مدام خودش رو جمع می بست. چون تنها نبود. با فهمیدن این موضوع حتی نمی تونستم سرمو برگردونم. بدنم یخ کرده بود و مثل چوب خشک شده بودم. در حالی که سرمو می انداختم پایین آروم بلند شدم. صدای آروم محمد کسری که ترس رو بیشتر به من هدایت کرد.
نمی دونم اون لرزش صدای محمد کسری به خاطر عصبانیت بود یا ترسش که بازم در هر دو حالت به من ترس رو القا می کرد. اگر عصبانی بود از اینکه بینشون یا بینمون مشاجره ای در بگیره خوشحال نمی شدم. و اگر هم به خاطر ترسش بود که بازم من نمی تونستم با اعتماد به نفس کامل و دلگرمی های اون با زن عمو رو به رو بشم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
قسمت چهل و دوم

روی صندلی روی ایوانی پشتی خونه بابا نشستم و همچنان در انتظاری رنج آور به سر می برم. پای راستم با ریتم تندی تکون می خوره و مدام لای موهام دست می کشم. خودم هم می دونم که اثرات بی اعصاب بودنمه اما نمی تونم جلوشون رو بگیرم. برای هزارمین بار به اطراف نگاه کردم و به این فکر می کنم که چرا بابا منو باید میاورد بیرون؟ چرا نذاشت اونجا بمونیم؟ حداقل اگر خودش نمی خواست بمونه، تنها میومد چرا منو با خودش آودر؟ من الان لازمه که الان اونجا و کنار پریا باشم و در مواقع لزوم ازش دفاع کنم!
به بابا که با آرامش کنار میز کوتاهی که بینمون بود روی صندلی نشسته و داره با آرامش پیپ می کشه و به فضای باز و دل انگیز باغ پشتی خونه اش نگاه می کنه، چشم دوختم. حتی احساس کردم که نیم لبخندی هم گوشه لباش رو بالا برده.
پوران خانم با سینی شربت از راه رسید و نذاشت سوالی که تا روی لبام اومده بود رو بپرسم. ازش تشکر کردم و اونم بعد از تعارف به بابا دوباره رفت. وقتی از در شیشه ای پشت سرمون گذشت و وارد خونه شد انگار برق بهم وصل کردن. فکر نمی کردم انقدر احمق باشم و راه حلی که جلو چشمم بود رو ندیده باشم. خواستم دنبال پوران خانم برم و ازش بخوام یه جورایی برام جاسوسی کنه یکم خبر بگیره اما تا نیم خیز شدم بابا نگاهم کرد. انگار فهمید قصد چه کاری رو داشتم.
"جایی میری؟"
مثل این عقب افتاده ها با تعجب نگاهش کردم و با گیچی گفتم:
"هان؟"
لبخند زد.
"هان نه هون! بشین پسر جان هر وقت صحبتاشون تموم بشه مطمئن باش ما خبر دار می شیم."
زیر لبی در حالی که صحنه ای از مو کشیو چنگ اندازی مامان و پریا رو تجسم می کردم گفتم:
"اون وقت من باید به کدوماشون کمک کنم؟"
بابا خنده ی آرومی کرد:
"تو زیادی نگرانی....فکر می کردم تا الان باید منو کلافه می کردی و می پرسیدی که چرا مادرت امروز خونه منه؟!"
با این حرفش انگار تازه ذهنم به این موضوع کشیده شد. انقدر از حضور مامان و برخوردش با پریا شوکه شده بودم که بلکل این موضوع رو فراموش کرده بودم. با اخم کوچیکی که داشتم به عقب تکیه دادم.
"راست میگین!....واقعاً چرا؟؟"
بابا خنده ای کرد و سرش رو تکون داد.
"پسر فکر می کردم تو هوشت به من رفته اما الان می بینم که همه ی فکرام اشتباه بوده!"
با دلخوری گفتم:
"بابا!...جدی باشید، من الان ...."
حرفم رو قطع کرد.
"چیه؟ اعصاب نداری؟ برو پسر جان! تو الان به این سن اعصاب نداشته باشی پس می خوای وقتی به سن من رسیدی اعصابت چطوری باشه؟"
بعد خنده ای کرد. می دونستم که داره سر به سرم می ذاره تا از این حالت خشک و ترسیده منو در بیاره. ادامه داد:
"من توی زندگیم اشتباهات زیادی داشتم. یکیش زمانی بود که به خاطر یه نفر دیگه مادرت رو دیگه نمی دیدم. اون رو کنارم داشتم، مهربونی و صداقتش رو اما با بودن یه نفر دیگه تمام این چیزایی که مادرت داشت و به من می داد برام هیچ بودن. حتی نمی تونستم ببینم که داره به من تو رو می ده. وارسی که پدرم همیشه دنبالش بود....من در تمام این سالها به این نتیجه رسیدم که کار من از بنیاد خراب بود. تقصیر من بود که مادرت زنی که همیشه سکوت می کرد و از هر چیز هرچند کوچیک راضی بود به زنی خودخواه و خود بین تبدیل بشه.
"اما حیف که برای جبران کارام دیگه خییلی دیر بود و من و اون هر روز از همه بیشتر از روز قبل فاصله می گرفتیم. وقتی هم که به خودم اومدم دیدم سند طلاق امضا شد و من و اون از هم برای همیشه جدا شدیم. حتی می تونستم روز که برای طلاق رفتیم، توی چشماش بخونم که به من می گه نه، می گه بیا این کار رو نکنیم....اما.... پسر شخته یه پدر جلوی پسرش اینو بگه و اعتراف کنه....اما اینا رو می گم که برات بشه تجربه....اما من با بی رحمی بازم چشمم رو به روش بستم و به یاد آووردم که چطور نذاشت من به معشوقه خودم برسم، اینکه چطور با بی رحمی کاری کرد که من برادر زاده خودم رو به پرورشگاه سپردم.....
"وقتی فهمیدم که چه حماقت هایی کردم دیگه خیلی دیر شده بود. برای همه چیز برای درست کردنشون. نه می تونستم به برادرزاده از دست رفتم برسم نه به همسرم که خودم فراریش دادم.
"تقریباً یک سال بعد پریا طوری توی دفتر من ظاهر شد که من فکر نمی کردم واقعی باشه. همون موقع به این فکر می کردم که ازش محافظت کنم. از مادرت که می دونستم چشم دیدنش رو نداره و اگر بفهمه که اون دوباره وارد زندگی ما شده قیامتی به پا می کنه که اون سرش نا پیدا...با این که می دونستم اون دیگه توی زندگی من نقشی نداره و نمی تونه تصمیمی بگیره، اما هنوز که می تونه برای وجه اشتراکمون تصمیم بگیره! منظورم تویی....
"می دونستم که اگر پای پریا به زندگی من باز بشه و یه آشنایی بین تو و اون به وجود بیاد و تو هم خبر رو به مادرت برسونی دیگه هر چیزی از یهچیزه دیگه بد تر می شد.... من تمام این فکرا رو همون موقعی که داشتم پریا رو از دفترم بیرون می کردم، داشتم....حتی همون موقع که پریا گریون پاش رو از شرکت گذاشت بیرون به راننده ام دستور دادم که دنبالش بره و یه آدرس دقیق ازش بران پیدا کنه......"
پریدم وسط حرف بابا و عبوسانه گفتم:
"باقیه اتفاقات رو پریا برام تعریف کرد."
لبخند نرمی زد و پیپش رو گوشه جا سیگاری روی میز خالی کرد.
"دختر خوب. کار من رو آسون کرد. خب.....بذار برسم به آخرش...اینکه چطور مادرت اومد اینجا.....یا بهتر بگم....با یه نایش دراماتیک من آوردمش..."
خندید.
"وقتی فهمیدم با شوهر دومش بهم زدن و سر موضوع تو و اخاذی از من طلاق گرفتن، دو روز بعد رفتم سراغش. هتل بود و می خواست چند روز بعدش بره آلمان پیش خانواده اش. رفتم و ازش معذرت خواهی کردم. اون مثل همیشه توی تمام این سالها با ترشرویی برخورد کرد اما من کوتاه نیومدم مثل ییه مرد برخورد کردم و ازش خواستم که دوباره برگرده به زندگیم، برگرده پیش من. بهش گفتم که من اشتباه می کردم که به جای اون عاشق یه نفر دیگه شده بودم.
"گفت اما تو هنوز چشمت دنبال نشونه هایی از اونه. می دونی که؟ منظورش پریا بود. گفت حتی پسرت هم مثل خودته. شما دو تا عاشق کسایی می شید که برای من حکم مرگ رو دارن. به این حرفش خندیدم و گفتم پسر کو ندارد نشان از پدر....(نفس عمیقی کشید و ادامه داد) بهش گفتم من پریا رو به خاطر برادرزاده ی من بودنش می خوام. چون همخونه منه. من به برادرم پشت کردم اما دیگه نمی ذارم این اشتباه تکرار بشه. من به تو پشت کردم و بعد از رفتنت فهمیدم که عاشقت بودم و خودم انکار می کردم که نیستم....گفتم تو همیشه دنبال آرامش و شادی محمد کسری بودی، چرا حالا که می بینی اون خوشحاله و در کنار پریا آرامش داره نمی تونی ببینیش؟ چرا داری میشی یکی دیگه مثل من؟ که نتونستم خوشحالی برادرم رو ببینم؟ بهش گفتم مگه تو همیشه یه دختر نمی خواستی؟ مگه همیشه از من نمی خواستی که دوباره بچه دار بشیم به امید که یه دختر به دنیا بیاری؟....چرا الان که خدا بی دردسر یه دختر گذاشته توی دامنت رو نمی بینی؟ اونم نه هر دختری! کسی که آرزوشه تو رو مادر صدا کنه.....
"با حرفام رام شد. آروم شد. انگار آبی بود که ریختی روی آتیش. انگار دکمه خاموش جنگش رو زده باشن. چهره ی همیشه مصممش آروم شد و حتی احساس کردم شکسته تر از همیشه شده.
"دیگه حرفمو خلاصه می کنم....ازش خواستم برگرده و با من با پسر و با پریا در صورتی که اون رو به عنوان دخترش بپذیره زندگی کنه. اونم بعد از چند روز فکر کردن قبول کرد که برگرده."
بابا ساکت شد و از شربتش کمی نوشید و در حالی که از کیسه کوچیک کنار جا سیگاری کمی تنباکو بر می داشت و می ریخت توی پیپش، گفت:
"پسر جان من اگر می گم بشین و منتظر باش دلایل خودم رو دارم و به اون ها مطمئنم. اگر حتی یک درصد احتمال می دادم که امروز به خوشی پایان نمی گیره خودم به جای تو می رفتم داخل!"
بعد به آرومی پیپش رو روشن کرد و چند پک محکم بهش زد و دود اون رو در هوای ظهر و آفتابی بیرون داد.
و من حالا آروم و مثل پسر بچه هایی که هدیه ای رو بهش وعده دادن اینجا نشستم و منتظر آخر این ماجرا هستم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
قسمت چهل و سوم

این درست نیست که می گن ذات بد همیشه بد بوده و هست و همینطوری هم می مونه.
همچین گوشه مبل فرو رفته بودم که فکر می کردم هر آن با مبل کله پا می شم. سعی می کردم موقرانه بشینم و سرم رو بیش از اندازه بالا نبرم که یه وقتی فکر نکنه از روی کبر دارم این کار رو می کنم. در عین حال هم سعی داشتم خیلی راحت برخورد کنم که واقعاً این کار مشکلی بود.
وقتی خم از روی صندلی که نشسته بود بلند شد و اومد کنار من نشست احساس می کردم هر آن قراره از خواب بیدار بشم. با غرور دست زد زیر چونه ام و سرمو چند بار این ور و اون ور کرد. قلبم داشت میومد توی دهنم. گفتم:
"چی شده؟"
همچین به ترس پرسیدم که یه نیشخند...شاید هم نیم لبخند زد و سرش رو انداخت پایین. گلوش رو صاف کرد:
"که اسمت پریاست؟"
نگاهش کردم و سرمو تکون دادم که یعنی بله. یه دفعه ای توپید بهم.
"دختر جون سرت رو برای من تکون نده."
فوری خودمو جمع و جور کردم. واقعاً من چم شد بود؟ من حتی تو موقعیت های عادی هم سرمو برای کسی تکون نمی دادم! اما الان....واقعاً از خودم نا امید شدم.
"ببخشید...."
"برای کاری که شده معذرت خواهی نکن."
خداییش این دیگه آخر ستمگریه! ای بابا تکلیف منو مشخص کن. بی مقدمه گفت:
"من پری صدات می کنم با این کنار بیا."
جانم؟ با منی؟ ابرو هام خود به خود رفت بالا اما اون انگار منتظرجوابی از طرف من بود. با لکنت در حالی که عصبی سرمو تکون می دادم گفتم:
"اشکالی نداره...پری خوبه...پری رو دوست دارم....آرزوم اینه که منو پری صدا کنن!!!!"
تیکه آخرش چی بود؟ من کجا همچین آرزویی داشتم؟ فکر کنم فهمید که زیادی قلو کردم چون سعی می کرد خنده اش رو نگه داره. دوباره بی مقدمه تر از دفعه پیش گفت:
"باید هر چه زود تر مراسم ازدواجتون رو برگذار کنید. دوست ندارم بیشتر از این کشش بدید."
آه خدایا! زن عموم حالش خوبه؟ من دارم می ترسم. نکنه سرش به جایی خورده!؟
یه دفعه ای پرسیسدم:
"شما حالتون خوبه؟"
با حرف من انگار کبریت باروت خنده اش رو زدن. شروع کرد به قهقهه خندیدن و سر تکون دادن.
"تو خیلی شیرین تر از اونی هستی که فکرش رو می کردم."
با یه اخم کوچیک که نشانهبی خبری از این اوضاعی که تصورش رو نمی کردم داشته باشم گفتم:
"میشه به منم بگید اینجا چه خبره؟....البته فکر نکنید که عاشق این اخلاقتون نیستم اما یه جورایی....ترسناکه!"
اون با مهربونی دستش رو گذاشت روی دستم.
"می دونی؟ من الان چیزی رو دارم که سالها می خواستمش....پس نیازی ندارم که با کسی بجنگم و دوباره اینی که با زحمت فراوون به دستم اومده رو از دست بدم."
شونه ای بالا انداخت و گفت:
"یه جورایی وضعیت الانم رو مدیونه تو هستم....می خوام یه چیزی رو بهت بگم که تا به حال به هیچ کس حتی به عموت هم نگفته بودم....قول می دی راز نگه دار خوبی باشی؟"
سرمو با شدت تکون دادم و خودم رو بهش نزدیک تر کردم.
"قول می دم هر چی که باشه تا جون دارم ازش محافظت می کنم."
خندید و اینبار دستش رو انداخت دور شونه هام.
"دختر تو حسابی تو دل برویی!"
خنده شرمگینی زدم. واقعاً می تونستم حدس بزنم که چرا زن عمو انقدر مهربون شده. هر کسی با دیدن این صحنهها و یه دو دوتا چهار تا کردن ساده می تونست پی ببره که قضیه از چه قراره. کسی که سالها پیش شوهرش به عشق زن دیگه ای اون رو توی دنیایی که تماماً به شوهرش نیاز داشته رها شده و توسط اون بی مهری دیده، آرزوهای یه دختر جوون برای داشتن یه خانواده که متشکل از شوهرش و بچه هاش و یه عالمه نوه های بزرگ و کوچیک با عاشق شدن شوهرش همه رو برباد رفته می دیده، اما حالا....اون اینجاست، کنار شوهر سابقش که من شک دارم تا الان دوباره با هم ازدواج نکرده باشن! کنار پسرش که می تونه عاشقانه تر از همیشه دوستش داشته باشه!....اما ... اینجا یه چیزی کمه...من اینجا نقش چی رو دارم ایفا می کنم؟ عروسی که می تونه نوه های خشگلی تحویلش بده؟ یه جورایی از این قسمت آخر خوشم نیومد. و اون هم متوجه سختی عضلاتم شد. به نرمی دستی به بازوم کشید.
"می دونم به چی فکر می کنی. من الان کسی که دوستش دارم رو دارم، پسرم رو دارم و ....بعد تو!..."
برای چند ثانیه به چشمام خیره شد. می تونستم بفهمم اون چشمای کشیده و درشت و البته قهوه ای محمد کسری متعلق به چه کسیه. گفت:
"من از قبل از ازدواجم همیشه یه فرزند دختر می خواستم. عاشق دخترای کوچولویی بودم که موهاشون رو خرگوشی می بستن و خودشون رو برای ماماناشون لوس می کردن، بودم....اما بعد از ازدواجم هم این آرزو برآورده نشد و اولین فرزندم پسر بود. خدا رو شکر کردم گفتم دفعه ی دیگه حتماً دختر میشه. توی اون زمان بود که فهمیدم شوهرم عاشق شده و.....چیزایی که حتماً خودت می دونی....نمی خوام زیاد درموردش صحبتی بشه... اما خب... دیگه تا دو سالگی محمد کسری مادرت و پدرت هم ازدواج کرده بودن و من به خیال اینکه عموت دست از عشقش کشیده پا پیچش شدم که دوباره بچه دار شیم. با خودم می گفتم یه دختر که دل باباش رو ببره می تونه اونو سر عقل بیاره....اما بعد از بحث ها و جدل های فراوون تازه خبر دار شدم که آقا برای جلوگیری از دوباره بچه دار شدنش عمل کرده....این شوک بزرگیه برای یه زن....."
انقدر غافل گیر شده بودم که نا خودآگاه دستم رو گذاشتم جلوی دهنم و یه آه پر سوزی کشیدم.
"نمی تونم باور کنم که با شما همچین کاری کرده!"
لبخند شکسته ای زد و دستاش رو روی زانوهاش قفل کرد.
"این بدترینش نیست که من دیگه نمی تونستم دختری داشته باشم....بد ترینش این بود که یک سال و نیم بعد خبردار شدیم پدرت توی یه تصادف فوت شده و مادرت هم بارداره و حدس بزن چی؟...بچه اش هم دختره!....اون موقع من توی اوج حسادت و حسرت به سر می بردم. چون هنوز چشم شوهرم دنبال زن برادر بیوه اش بود و ازش می خواست که صیغه اش بشه و مادرت هم می تونه دختری داشت باشه که من دیگه نمی تونستم به دستش بیارم، البته مادرت هیچوقت رضایت نداد که با عموت محرم بشن. و من ازش از صمیم قلبم اون موقع ممنون بودم....من کارای اشتباه زیاد کردم. و اولیش هم سر تو خالی شد....مادرت بعد از به دنیا اومدن تو بر اثر ایست قلبی فوت شد....می خواستم نگهت دارم...یه دختر به زیباییه یه فرشته معصوم که من همیشه آرزوش رو داشتم، اما فکر می کردم با اومدن تو توی زندگیمون ما، من و محمد کسری، بیشتر از پیش جلوی چشم عموت محو می شیم....که این هم یه اشتباه محض دیگه بود.....حرف اصلیه من اینه... من یه بار دختری رو که می تونست منو مادر صدا بزنه رو از دست دادم، اما حالا می خوام که داشته باشمش. می خوام که منو مادر صدا بزنه! "
با نا باوری و شک این داستان که حالا از زبونه زن عموم می شنیدم بهش خیره شدم. من از قبل فکر می کردم که می دونم زن عموم اون زمان ها چه احساسی داشته و باهاش همدردی کردم. اما الان با شنیدن حرفاش و اتفاقای دیگه به این نتیجه رسیدم که اشتباه می کردم و سنگین ترین ضربه ای که کسی توی این ماجرا خورده زن عمو بوده. بی اختیار و در حالی که حلقه اشکی توی چشمام بود اون رو به شدت در آغوش کشیدم. دیگه در خواست از این واضح تر که از من داشت؟؟!
"من همیشه آرزوم این بود که یه نفر رو داشته باشم که به عنوان مادر خودم صدا بزنم. فقط نه به خاطر یه اسم برای صدا زدن بلکه کسی که بتونم شادی هام و غم هام رو هم باهاش شریک باشم."
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
قسمت چهل و چهارم

بابا وسط باغ و میون گلها بود با یه قیچی حرص کن بعضی شاخه ها رو می چید. نگاه به ساعت روی مچم انداختم. از یک ساعت بیشتر شده بود و هنوز خبری از پریا و مامان نبود. مدام به خودم می گفتم اگر می خواست خبری از جنگ و بزن بزن بشه باید تا به حال صدای جیغی فریادی چیزی بلند میشد! اما همچنان از توی خونه سکوت بود که به بیرون تراوش می شد.
از روی صندلی بلند شدم و در ایوان شروع به راه رفتن کردم. تقریباً ساعت از یک هم گذشته بود و من که شکمم حسابی مالش می رفت. داشتم به این فکر می کردم که با این اوضاع نمی ذارم پریا اینجا بمونه و هر چقدر هم که می خواد اعتراض کنه من اون رو می برم خونه خودم. یه دستم توی جیب شلوارم بود و یه دست دیگه ام هم نا خودآگاه روی شکمم بود که صدای خنده طعنه آمیز بابا من رو مجبور به برگشتنم کرد.
"محمد کسری تو هنوز هم شکمویی؟"
به بابا که با چند شاخه گل سرخ تو یه دستش بود و به آرومی با عصاش از پله های ایوان بالا میومد نگاه کردم.
"می گما اینا مذاکراتشون خیلی طول نکشید؟ بریم سراغشون؟"
رو به روم ایستاد. به شوخی گفت:
"این نگران بودنت به خاطر اوناست یا معده کوچیکه معده بزرگه رو داره می خوره؟"
اعتراض کنان نگاهش کردم.
"بابا!...میشه فقط بریم تو؟ من نگرانم!"
بابا با دستی که گلها دستش بود چند ضربه آهسته به شونه ام زد.
"عجله!...تنها کار نسل امروز عجله است."
و به آرومی از کنارم گذشت و به طرف در شیشه ای رفت. دنبالش رفتم و با هم وارد سالن نشیمن شدیم. بابا در حالی که خلاف جهتی که باید می رفتیم رفت و گفت:
"تو برو من می رم دستام رو بشورم."
یکم تأمل کردم و بعد به سمت سالن پذیرایی به راه افتادم که همزمان پوران داشت با سینی خالی از اونجا بر می گشت تا به طرف آشپزخونه بره. وقتی بهم رسیدیم برام لبخندی زد و من هم دجواب لبخند نیمه ای زدم. دو قدم که ازم فاصله گرفت تصمیم گرفتم قبل از رو یا رویی با وقایع وحشتناک سالن پذیرایی ازش یه تصویر داشته باشم. آروم صداش کردم.
"پوران خانم؟...."
ایستاد و با حالت سوالی برگشت سمتم.
"بله آقا؟"
رفتم طرفش.
"می گم....می گم که..."
خنده شیرینی کرد و در حالی که سرش رو آروم برام تکون می داد که انگار به معنی نترس بود، برگشت و به راهش ادامه داد.
بی خیال بابا!! من که انقدر ترسو نبودم. لباسم رو مرتب کردم و با اراده ای قوی برگشتم سمت سالن پذیرایی و با قدم های بلند خودم رو رسوندم به اونجا. وقتی رسیدم و نمای کلی سالن جلوی دیدم رو گرفت.....اصلاً نمی دونم چی بگم! فکم مستقیم باز شد و خورد روی سنگ های مرمر کف سالن!
کی حتی یه درصد فکرش رو می کرد یه روزی ممکنه با این صحنه رو به رو بشم؟ حتی فکر نمی کنم می تونستم اون رو در خواب ببینم! نه!
مامان و پریا کنار هم نشسته بودن و مامان دست پریا توی دستاش بود و اون رو محکم روی پاهاش نگه داشته بود. داشتن آروم صحبت می کردن و لبخند های شیطنت باری هم می زدن! یه وقتایی پریا موهای کنار گوش مامان رو مرتب می کرد. اونا طوری بهم خیره بودن که انگار دو تا عاشق بهم رسیدن. یه قدم برداشتم و تک سرفه ای کردم.
هر دوشون لبخند زنان به سمتم برگشتن. چهره پریا مملو از راحتی خیال بود و مامان هم انگار در این راحتی شریکش بود. مامان با صدای خندونش گفت:
"محمد انگار هنوز یه تیکه آدامس به شلوارت چسبیده!"
بی اراده پایین رو نگاه کردم که صدای خنده بلندشون زسالن رو پر کرد و من رو همونطور خشکیده بر جای گذاشت. بابا از پشت سر وارد شد و در حالی که از کنار من که همچنان سرم پایین بود و البته لبخندی روی صورتم گذشت و گفت:
"به چی انقدر شاد می خندین؟"
سرمو بلند کردم و در حالی که به پریا که حالا داشت زیرزیرکی منو نگاه می کرد و می خندید، نگاه کردم و به اون سمت رفتم و گفتم:
"منو سرکار گذاشتن خوشحالن!"
مامان در حالی که داشت چند شاخه گلی که دست بابا بود رو با یه نگاهی که سرشار از محبت و دوست داشتن بود می گرفت، اون ها رو بو کرد. یه ابروش رو بالا انداخت و به من نگاه کرد. کنار پریا روی دسته مبل نشستم و دستم رو گذاشتم پشتی مبل.
"دیگه چیا رو خبر داری مامان خانوم؟"
و لبخند زنان به پریا که مثل بچه ها می خندید و خودش رو کنار مامان مثلاً از ترس من جمع می کرد نگاه کردم. پریا گفت:
"هر چیزی که لازم بوده که مامان بدونه!"
اینبار جلو خودم رو گرفتم که چهره متعجبم رو پشت اون لبخندم که هر لحظه بزرگ تر می شد نگه دارم. از این که رابطه اشون حالا به هر دلیلی باهم خوب شده بود خوشحال بودم.
مامان گفت:
"چرا انقدر دختر منو حرص می دادی؟"
در حالی که به خیاری که از ظرف میوه برداشته بودم گاز می زدم، ایندفعه واقعاً تعجب کردم. نه از گفتن کلمهی دخترم راجع به پریا بلکه اذیت کردن پریا توسط من!
"من؟.... پریا بود که ماشینش رو یه نفر پنچر کرد؟....پریا بود که آبمیوه خالی شد روش؟.... پریا بود با توطعه همکلاسیاش آدامس بارون شد؟.... هی مامان جان! اینا فقط کوچیک کوچیکشون بوده. خبر نداری وقتی با هم رفتی زیر یه سقف چه بلاهایی سر من آوورده!"
مامان خودش رو به بابا که کنارش نشسته بود تکیه داد و گفت:
"هر کاری کرده، کار خوبی کرده!"
اعتراض من بین خنده های بابا و پریا و مامان گم شد. از این که دوباره بعد از سالها مامان و بابا رو با هم و خوشحال می دیدم در پوست خودم نمی گنجیدم. اعتراض کنان و به حالت شوخی از روی دسته مبل بلند شدم و گفتم:
"باشه....پس...."
عقب عقب می رفتم و مثلاً ناراحت بودم و به پریا که خنده داشت روی لباش خشک می شد نگاه کرد. آره پریا خانوم حالا نوبت منه.
"پس من می رم که....(پریا نیم خیز شد که بلند بشه.خنده ام رو خوردم.) .....میرم ببینم پوران خانوم ناهار رو آماده کرده یا نه."
پریا پوفی کرد و حرصش رو خالی کرد. مامان و بابا به من و پریا که با حرص نگاه می کرد می خندیدن. از سالن عقب عقب خارج شدم و پریا از جا بر خاست و با قدم های بلند در حالی که به مامان و بابا لبخند می زد از سالن خارج شد. وقتی هر دو از اون جا بیرون اومدیم پریا گفت:
چرا طوری وانمود کردی که ناراحت و عصبانی؟"
زبونم رو مثل پسر بچه ها بهش نشون دادم و از دستش که به طرفم اومد فرار کردم و به طرف در شیشه ای و ایوان دویدم. اون هم که قربونش برم هیچ وقت کم نمیاورد. دنبالم دوید و با هم از در شیشه ای و ایوان و از اونجا هم به وسط باغ میون گلها و چمنزار دویدیم. پریا هم مدام می گفت صبر کن و برای من رجز می خوند. اما من بهش توجه نمی کردم همونطور که براش شکلک در میاوردم ترغیبش می کردم که با من بدوه.
خسته شده بود و نفس نفس میزد. صورت گندم گونش گل انداخته بود و موهاش در نور آفتاب که حالا تا گردنش بلند شده بود، می درخشید. پیراهن سفید توری مانندش با یقه هفتیش که آستین سه ربع بود و کوتاهیش تا روی کمربند سفید شلوار جینش بود اون رو در اون روز آفتابی، در اون محوطه باغ مثله فرشته های کوچولو شده بود. ایستاده بود و نفس نفس می زد داشت یه چیزی می گفت و انگار برای من خطو نشون می کشید.
بی توجه به حرفاش و مشت نشون دادناش به طرفش رفتم و اونم که فکر دیگه ای در سرش بود به طرفم قدم برداشت. لب باز کرد که حرف بزنه اما من بهش اجازه ندادم و یک دستم رو گذاشتم پشت گردنش و لای موهاش و اون دستم رو هم حلقه کردم دور کمرش و کشیدمش سمت خودم.
اون دیگه برای من بود. تا ابد. بدون هیچ مانعی. بدون هیچ ناراحتی. ما دوتا دیگه برای همیشه برای هم بودیم.
وقتی لبام رو روی لباش گذاشتم چند ثانیه بعد هم اون من رو همراهی کرد و دستاش رو از روی سینه ام کشید و دور گردنم حلقه کرد.
از هم چند سانت فاصله گرفتیم و با هم خندیدیم. دستمو دور شونه اش و اون هم دستش رو دور کمرم حلقه کرد و با هم شروع به قدم زد در باغ کردیم. پرسیدم:
"و چطوری اینطور صمیمی شدید.؟"
سرش رو پایین انداخت و لبخندی زد.
"می دونی محمد کسری؟ من همیشه یه جورایی زن عمو رو درک می کردم... اما امروز با صحبتهایی که از طرف خودش به من گفت، متوجه شدم که درک من خیلی کم بوده و من هیچ وقت نمی تونم اونطور محکم با قضایایی که براش اتفاق افتاده رو به رو بشم.... (سرش رو بلند کرد و به من نگاه رد.) و مطمئنم که نمی تونم تحملش رو داشته باشم."
لبخند مهربونی بهش زدم.
"نمی خوای بگی که اون حرفا چی بوده؟"
سرشو آروم تکون داد و گفت:
"بهتره بعضی از حرفها مسکوت باقی بمونه.... شاید یه روزی همه چیز رو فهمیدی اما مطمئناً امروز و نه از طریق من، نه! .... این داستان من نیست که برات بگم و هر وقت مادرت خواست می تونه برات بگه."
سرمو از درک این موضوع تکون دادم.
"درسته!..."
با صدای پوران خانم که ما رو برای نهار صدا می زد ادامه حرفم قطع شد و اینکه می خواستم بگم ‘شاید ندونستنش بهتر باشه’ روی لبام موند. با هم از باغ خارج شدیم و به داخل ساختمان رفتیم.
بعد از ظهر برای سر کشی به کارگرا به خونه رفتم و پریا هم شب پیش مادر و پدر موند و من هم شب به جمع این خانواده که هر روز خوشحال تر از روز قبل می شد برگشتم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
قسمت چهل و پنجم
چشمام رو بستم و سعی دارم تمرکز داشته باشم. نفسم به سختی بالا میاد و دستم مثل دو تکه یخ شده. صدای رفت آمد اطرافم رو می شنیدم اما سعی می کردم بهش بی توجه باشم. انگار همین دیروز بود با اینکه چهار هفته گذشته. درسته چهار هفته فقط تا امروز که روز عروسی من و محمد کسری است!
تمام اتفاقات اونقدر تند و سریع افتاد که حتی من الان نمی تونم به یاد بیارم که چطوری پیش رفت! زن عمو، که حالا من مامان صداش می زنم، در عرض چند روز با استخدام دیزاینر داخلی خونه ترتیب همه چی رو داد. تمام وسایل مورد نیازمون رو طبق خواسته من و محمد کسری می خرید و با طراحی فئق العاده اش اونا رو می چید.
مامان اعتراض داشت که یه خونه دوبلکس مبله در بهترین نقطه و البته نزدیک خودشون رو خریداری کنیم. اما من و محمد کسری به این که توی خونه خودمون که از همون اول برامون خاطره انگیز بوده راحت تریم دیگه حرفی نزد. منم تمام کارهایی که مامان روش دست می ذاشت رو به عهده خودش می ذاشتم. و این آرزوم که همیشه دوست داشتم مادرم با سلیقه خودش همه کار برام انجام بده رو برآورده کرد.
بازم به اصرار های مامان از ژورنالهای لباس عروس اروپایی(سویس) یکی رو با سلیقه من و محمد انتخاب کردیم و اون هم از دوستش خواهش کرد که لباس رو در عض دو هفته به دستش برسونه. دیگر چیزها مثل دعوت مهمونها و انتخاب باغ برای عروسی و اینکه چه نوع پذیرایی برای مهمون ها سرو بشه رو هم به عهده مامان بود. البته گه گداری از من سوالایی می پرسید مثلاً رنگ رومیزی ها چه رنگی باشه یا چه نوع گلی رو بیشتر می پسندم.
تنها برنامه من این بود. با دیزاینر و محمد کسری به مغازه ها سر بزنیم و وسایل رو بخریم. شام یا نهار رو با بابا و مامان بخوریم. با محمد کسری و دوستامون از جمله پژمان و نغمه که همچنان رابطه خوبی با هم داشتن اطراف شهر رو بگردیم.
اینها تمام کار من تا رسیدن لباسم بود و به محض رسیدن حتی مامان اجازه نداد که اون رو پرو کنم. محمد کسری می گفت اگر گشاد یا تنگش باشه شب عروسی باید چی کار کنیم؟ و مامان هم جواب می داد که اینطور نیست پریا هم خوش هیکله. اما من واقعاً در این مورد دلشوره داشتم اما نمی خواستم با حرف مامان مخالفت کنم.
بعد از اون برای انتخاب مدل مو و آرایش مدام در آرایشگاه ها و مراکز زیبایی بودم که مامان من رو می فرستاد. با این که تمام این تجملات با روحیه ساده طلب من سازگار نبود اما فقط به خاطر مامان و محمد کسری که خوشحال بود حرفی نمی زدم و خب....مدام هم به خودم می گفتم که باید به این چیزا عادت کنی چرا که حالا من عضوی از یه خانواده تجملاتی محسوب می شدم!
هفته آخر زمانی که برای عکاسی و فیلم برداری قبل از عروسی به آتلیه رفته بودیم نغمه به من خبر داد که پژمان ازش تقاضای ازدواج کرده و منتظره جواب اونه تا به خانواده اش اطلاع بده و برای خواستگاری قدم پیش بذاره. اما نغمه دچار تردید بود و می خواست که بیشتر در این مورد فکر کنه.
و اما روز ها گذشت تا به الان و امروز رسیدیم. و من اینجا منتظر نشستم تا محمد کسری بیاد دنبالم. لباس عروس همونطور که مامان قولش رو داده بود اندازه ام بود و حتی یک سانت هم مشکلی نداشت. نیم تنه ای ساده با طرحی از پولک های ریز و درخشان در یک سمت. آستین های بلند و توری که تا روی مچم می رسید. یقه ای هفتی که باز بودنش تا سر شونه های خالیم رو نشون می داد. تور ساده و بلندی که تا روی ادامه دامن پر چین و دنباله دارم کشیده می شد. لبه های هر دو(تور و دنباله دامن) حاشیه هایی یک مدل داشتن. موهام رو هم به خاطر کوتاه بودنش مدلی انتخاب کرده بودم که احتیاجی به جمع کردنش نبود. فقط خیلی ساده اونها رو با فرهای درشت در اطراف صورتم آرایش کرده بودن. این فقط نظر کلی من در مورد خودم بود چرا که هنوز خودم رو در آیینه ندیده بودم و سعی می کردم چشمام رو بسته یا پایین نگه دارم تا خودم رو در آینه های اطرافم نبینم. حتی از آرایشگر خواستم که به هیچکس اجازه ورود و دیدن من رو نده. چرا که دوست داشتم اولین شخص محمد کسری باشه.
نفس عمیق دیگه ای کشیدم و انگشتای دستم رو بیشتر به هم فشار دادم. که در اتاق باز شد. آرایشگرم با لبخند وارد شد و داشت می گفت که داماد اومده و ازم خواست تا خودم رو آماده کنم. اتاق عروس به بیرون راه جداگانه داشت و داماد به همراه اون فیلمبردار سمج می تونست بدون دردسر وارد بشن.
******************
تن خسته ام رو انداختم روی کاناپه و صدای محمد کسری که داشت با مامان خداحافظی می کرد رو شنیدم. دامنم تمام فضای کاناپه و اطرافم رو اشغال کرده بود. دسته گلم که تمامن گل های رز سرخ بود رو روی دامنم و کنارم گذاشتم و خسته به ورود محمد کسری خیره شدم. با لبخندی به روشنی خورشید به من نزدیک شد و بالای سرم ایستاد. خم شد و برای چندمین بار در امشب بوسه ای روی پیشونیم زد. دامن رو به همراه دسته گل بلند کرد و خودش کنارم نشست و دوباره دامن رو انداخت روی پاهای خودش اما همچنان دسته گل دستش بود. خندیدم. خم شدم و دوربین عکس خودمون که امشب مدام پژمان ازمون عکس می انداخت رو از روی میز برداشتم.
"تکون نخور می خوام ازت عکس بندازم."
خندید و دسته گل رو نزدیک صورتش نگه داشت. سعی می کرد ژست های من رو وقتی صبح برای عکس و فیلمبرداری به باغ رفته بودیم بگیره و البته مسخره ام می کرد. چند تایی هم دو نفره انداختیم و آخر سر هر دو خسته شدیم.من به اون تکیه دادم و اونم در حالی که دست دور من بود بازوم رو نوازش می کرد.
به آرومی گفت:
"هنوز فکر می کنم که تماماً یه خوابه!"
از قصد نیشگونی ازش گرفتم. دادش در اومد. خندیدم.
"دیدی که واقعیه!"
خندید و محکم تر منو درآغوشش فشرد.
"شیطون..... دوست داری الان چی کار کنیم؟"
یه لبخنده شیطانی زد. مظلومانه گفتم:
"هر کاری غیر از خوابیدن. دوست دارم امشب تا صبح بیدار باشم."
اینبار آروم خندید.
"دوست داری فیلم ببینیم؟"
مشکوکانه نگاهش کردم.
"حتماً دوباره فیلم ترسناک آره؟ نه نه نه اصلاً!"
و ازش جدا شدم. اون در حالی که می خندید بلند شد.
"خواهش می کنم!.... فقط همین یه بار، قول می دم شخصیت زنش خیلی ترسناک نیست...."
با بدتینتی نگاهش کردم.
"حتماً شخصیت مردش خیلی وحشتناکه؟"
خندید و جلوی دستگاه پخش نشست. دیزاینرمون یه جورایی سبک کلاسیک رو انتخاب کرده بود و از همین رو قاطی وسایل صوتی و تصویریمون هم ضبط هم داشتیم.
وقتی محمد کسری اون رو پلی کرد و خندون به سمت من برگشت. سری دستم رو گذاشتم روی صورتم.
"محمد کسری تو رو خدا یه امشب من رو نترسون!"
صدای خنده اش با صدای فیلم قاطی شد طوری که باعث شد نا خود آگاه دستم رو بردارم. به صفحه بزرگ تلویزیون خیره شدم و داشتم به محمد کسری که داشت با دستورات فیلمبردار حرکت می کرد و از جهات مختلف ماشین گل زده رو برانداز می کرد و خیره شدم. گفتم:
"این فیلم خودمونه؟"
خندید و دوباره دامنم رو بلند کرد و کنار من نشست.
"آره...به اصرار از فیلمبردار گرفتم و قول دادم اول وقت بهش برگردونم تا میکسش کنه."
خم شدم و گونه اش رو بوسیدم و به سینه اش تکیه دادم و با هم فیلم رو تماشا کردیم. محمد داشت الان دسته گل رو از گلفروشی که سفارش داده بودیم می گرفت و به حرفهای فیلمبردار اون رو زیر رو رو می کرد. محمد در گوشم گفت:
"اون لحظه انقدر عجله داشتم که بیام دنبالت اصلاً به دسته گل توجی نداشتم، فقط الکی اینور و اونورش می کردم."
حالا توی اتوبان بودن و از همه جهات ازش فیلم می گرفتن. در آخر ماشین از روی دوربین رد شد و چند ثانیه بعد هم پاهای فیلمبردار جلوی دوربین ظاهر شد. منو محمد کسری هم به این اوضاع می خندیدیم. گفتم:
"بیچاره پاهاش که باید از فیلم حذف بشن."
حالا فیلم از جایی شروع شد که محمد کسری جلوی درب آرایشگاه ایستاد. اونجا مدام راه می رفت و مثلاً منتظر بود. یکی دوبار هم جلوی ماشین لنگ زد و دوباره صحنه رو گرفته بودن. محمد خندید و گفت:
"انقدر هول شده بودم که اصلاً جلوی پام رو نمی دیدم. حتی جلوی گل فروشی هم یک بار کله پا شدم."
"پس چرا فیلمش نیست؟"
یه دفعه های یاده چیزی افتادممنتظر نموندم تا جواب بده و در حالی که به بازیگری محمد که مثلاً خودش رو منتظر و کلافه نشون می داد نگاه می کردم گفتم:
"اما فیلمهایی که از لباسامون جدا گرفتن نیست؟ یا فیلمی که تو برای خداحافظی پیش مامان و بابا رفته بودی نیست؟
"اونها جداسات که قرار تبدیل به یکی یا دو تا تریلر بشه، اینجا نیست دست خودشونه."
بی صبرانه دستم رو تکون دادم تا ساکت بشه.لحظه ای که عاشقش بودم رسیده بود. محمد کسری خندید.
"نترس بابا! هرجا رو ندیدی می زنیم عقب و دوباره می بینیم!"
اما من میخ تلویزیون شده بودم. حالا داشت ورودی در آرایشگاه از داخل رو نشون می داد و صدای فیلمبردار که به من و محمد کسری می گفت طبیعی ترین کار ممکن رو از خودمون نشون بدیم و بعد از محمد کسری خواست تا با دسته گل وارد بشه و اول احوالپرسی کنه و بعد دسته گل رو به من بده.
وقتی محمد کسری وارد شد همونجا ایستاد و خشکش زد. به من خیره بود و من که از خوشحالی اشک از چشمام سرازیر شده بود به صحنه هایی که خودم توش حضور داشتم خیره بودم.
"دیوونه چرا گریه می کنی؟"
محمد کسری از جلوی درب حرکت کرد و با چهره ای مصمم و خندان جلوی من ایستاد زانو زد و دستم رو گرفت به آرومی بوسه ای روی اونها زد و دوباره ایستاد. دسته گل رو به دستم داد و شونه هام رو گرفت و آروم پیشونیم رو بوسید. یکم مثلاً به حرف فیلمبردار که از کار ما تعریف می کرد و می گفت که چی کار کنیم نگاه کردیم.
برگشتم سمت محمد.
"من اون لحظه نمی تونستم احساسم رو آزاد کنم وگرنه دلم می خواست اونجا گریه رو سر بدم."
دستش رو دور بازوم تنگ تر کرد.
"چرا گریه؟"
"چون خوشحال بودم چون قرار بود ما برای همیه برای هم باشیم..... و شدیم!"
با این حرفم دیگه هر دو اختیارمون رو از دست دادیم و محمد در حالی که من رو روی دستاش بلند می کرد و من رو که از ترس و خوشحالی جیغ آرومی کشیدم همراه خودش به اتاق خوابمون برد و ما تلوزیون رو برای چهار ساعت بعدی که همینطور صحنه هایی از مراسم شادی و پایکوبی افراد و دوستامون رو تا زمانی که به خونه خودمو برگشتیم نشون می داد.
وقتی فیلم دقیقه های اخرش رو طی می کرد و صداش تا اتاق خواب هم می رسید محمد کسری زیر گوشم زمزمه کرد:
"من عاشق این چهار دیواریم."
و من خندون زیر لب در حالی که خم می شدم تا بوسه ای روی لباش بذارم گفتم:
"عشق در چهار دیواری!"
پایان
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 7 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7 
خاطرات و داستان های ادبی

عشق در چهار دیواری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA