فصل چهلم یکی – دو ماه طول کشید تا اوضاع تقریبا حالت عادی پیدا کرد و توانستم خودم را جمع و جور کنم. البته، شاید در آن دو ماه حسام بود که بیش تر از همه، حتی خود من، کمک کرد و با وقت زیادی که برای گذاشت و صبر و حوصله ای که واقعا از او بعید بود، تقریبا تمام بعدازظهر کیمیا را سرگرم کرد، اگر هوا زیاد سرد نبود، بیرون، اگر نه در خانه، چون من با این که تمام کارهای معمول و مربوط به کیمیا را می کردم، ولی واقعا دل و دماغ بازی و جست و خیز و سر کله زدن با او را نداشتم و بقیه هم از من بدتر.اگر من اشک هایم را برای شب ها و بعد از خواب کیمیا نگه می داشتم، دیگران این کار را هم نمی توانستند بکنند، خصوصا خاله و مادر. این بود که حسام بیش تر کیمیا را از خانه بیرون می برد و به اصرار حسام و به خاطر کیمیا، من هم به اجبار با آن ها می رفتم و در آن روزها بود که ناباورانه فهمیدیم مهشید حامله است، آن همه بعد از نه سال انتظار.با این که به طور طبیعی حامله شده بود، دکتر برای هفت ماه بهش استراحت مطلق داده بود. این بود که قرار شد در خانۀ ما بستری شود و از آن جا که خودش با سکوت و آرامش میانه ای نداشت، یک تخت کنار هال برایش گذاشتند. شاید به قول خودش از بس همیشه از عمه فرار کرده بود، خدا این طوری تنبیهش کرده بود که هفت ماه تمام در تیررس عمه باشد، بدون راه فرار!وجود مهشید و رسیدگی به کارهایش خانه را از آن حالت مغموم و ناراحت کننده دور کرد و هیجانی که وضعیت او به وجود آورده بود تا حدی فکر همه را از مصیبتی که اتفاق افتاده بود، منحرف کرد. به قول مهشید در پیشانی نوشتش بود که تمام مسائل مربوط به او خنده دار باشد. او که هیچ وقت قرار و آرام نداشت، حالا حتی برای غذا خوردن هم اجازه نشستن نداشت و مجبور بود تمام جنب و جوشش را محدود کند به حرف زدن و سربه سر عمه گذاشتن، و به همین دلیل هم حال و هوای خانه تغییر کرده بود و این تغییر فضا چقدر برای همه لازم بود. چون بعد از رفتن رعنا برای اولین در طول زندگیمان خانه رنگ سکوت گرفته و خالی شده بود. اگر کسی هم می آمد یک سر زدن کوتاه بود که بی سر و صدا انجام می شد. آن موقع بود که من تازه در کمال تعجب فهمیدم این آروزی من و رعنا برای داشتن خانه ای ساکت، اصلا دوست داشتنی نبوده، چون فضای بی روح و خالی از جنب و جوش و آرام خانه و حتی کم تر غرغر کردن عمه به جای آرامش، دلتنگی و دلمردگی به همراه داشت. من و رعنا اشتباه می کردیم که خانه مان را غیر از آنچه بود می خواستیم. خانۀ ما با همان فضا دوست داشتنی بود و مایۀ آرامش.همان روزها بود که از حسام شنیدم مادر بزرگ شهاب، یعنی مادر پدرش فوت کرده و حسام ازم خواست به خاطر این که خانم معتمدی و دخترش توی تمام مراسم و مجالس رعنا شرکت کرده بودند همراهش برای ختم بروم، چون نمی خواست خاله را که هنوز روحیۀ خوبی نداشت ببرد. قبول کردم و همراه حسام رفتم. وقتی خانم معتمدی جلوی پایم بلند شد و با محبتی خاص جواب تسلیت گویی ام را داد یا وقتی شراره از جایش بلند شد و تمام مدتی که آن جا بودم کنارم نشست، همه اش انگار رعنا توی گوشم زمزمه می کرد و حالم را دگرگون می کرد. موقع بیرون آمدن شهاب را دیدم که کنار حسام ایستاده. حسام کیمیا را با خودش برده بود تا گریه و زاری توی مراسم زنانه اذیتش نکند.ایستادم تا تسلیت بگویم. انگار برای اولین بار بود که صورت شهاب را می دیدم، با ته ریش و صورت خسته چهره اش دلنشین تر از قبل بود. وقتی از من به خاطر شرکت در مراسم تشکر می کرد، انگار چشم های رعنا با آن نگاه های معنی دارش که هر بار شهاب را می دید رو به من می کرد و هر رفتار او را تغییر خاصی می کرد، جلوی چشمم جان گرفت، نگاهی پر از شیطنت و شادابی و سرزندگی.بی اختیار وقتی خواستم تسلیت بگویم چشم هایش به اشک نشست و طفلک شهاب که تصور می کرد این اشک به خاطر همدردی با اوست با دستپاچگی تشکر کرد و دنبال ما به رغم اصرار حسام تا دم ماشین آمد و صبر کرد تا حرکت کردیم. با حال پریشان توی گذشته و خاطراتی که از رعنا در رابطه با شهاب داشتم، غوطه می خوردم که صدای حسام که با لحنی پر از طعنه حرف می زد به زمان حال برم گرداند:- من نمی دونستم تو این قدر به مادر بزرگ شهاب ارادت داری.بی حوصله و با تعجب گفتم:- من؟و اضافه کردم:- من اصلا مادر بزرگش رو دیده بودم؟
- والله چه می دونم؟ اون تسلیت پرسوز و گدازی که تو گفتی، گفتم شاید دیده یی و من خبر ندارم.- من؟ من یک کلمه گفتم تسلیت می گم، سوز و گدازش کجا بود که تو فهمیدی و من نفهمیدم؟پوزخندی زد و گفت:- توی چشم هاتون.یاد اشکی افتادم که توی چشمم حلقه زده بود و لحن پر از کنایه اش باعث شد دوباره رعنا را پیش رویم ببینم، با همان ابروهایی که وقتی می خواست طعنه بزند بالا می رفت، و حس کردم دلم برایش پر می زند، برای آن صورت دوست داشتنی و ظریف، برای آن چشم های زیبا و زنده که نگاهش حتی در اوج شیطنت هم وقارش را از دست نمی داد. رویم را به سمت خیابان برگرداندم تا این بار حسام نتواند به قول خودش سوز و گدازی را که حالا دیگر از چشم هایم سرازیر شده بود ببیند، ولی دست بردار نبود.- چی شد؟ بالاخره نگفتی این ارادت از کجا حاصل شده که ما بی خبریم.سکوت کردم. حرفی برای زدن نداشتم. چطور ممکن بود توضیح داد که شهاب یادآور چه خاطراتی از رعنا بود؟ باز صدای حسام را می شنیدم که با لحنی پر از کنایه گفت:- من عاشق این جواب های مفصلم که تو به سوال های آدم می دی.رو برگرداندم و دستم را دراز کردم تا یک دستمال کاغذی بردارم و همان طور فکر می کردم کاش حسام راست می گفت و حق با او بود و سوز و گداز من به خاطر مادربزرگ شهاب بود، نه رعنا. اگر می شد، اگر این طور بود من دیگر غمی هم داشتم؟ حسام هم یک لحظه رو برگرداند و نگاهمان به هم افتاد. یکدفعه با تعجب گفت:- ای بابا، باز چی شد؟ ما غلط کردیم یک سوال کردیم، خوبه؟آهسته کیمیا را که روی شانه ام خوابش برده بود توی بغلم خواباندم، که دوباره گفت:- هی می گم یادم بنداز برات یک عروسک بخرم، گوش نمی دی. ببین آخرش نه تو برای من تفنگ خریدی، نه یادم انداختی من برای تو عروسک بخرم. بابا من که می بینی حواسم پرته، تو یادم بنداز.با همان چشم های پر از اشک در حالی که نمی توانستم جلوی لبخند زدنم را بگیرم گفتم:- من مشکلم با عروسک حل نمی شه، ولی تو یادم بنداز برات تفنگ بخرم.خندید و گفت:- دست شما درد نکنه، یعنی مشکل من این جوری ها حل می شه دیگه. آره؟- وقتی برای دیگران این نسخه رو می پیچی، حتما از نتیجه ش مطمئنی که تجویز می کنی دیگه.خندید و گفت:- خودمونیم تو هم زبونت از مهشید چیزی کم نداره ها، ها!با همان صدای بغض آلود گفتم:- هر چی باشه خواهریم.- بر منکرش لعنت.
فصل چهل و یکم یکدفعه ایستاد و خواست از ماشین پیاده بشود، با تعجب پرسیدم:- کجا می ری؟- می خوام از خجالت این که به خاطر دوست من آمدی ختم در بیارم.دور بر را نگاه کردم. از او بعید نبود بخواهد برود اسباب بازی فروشی. انگار خودش فهمید. همان طور که می خندید گفت:- عروسک رو بعدا می خرم، می خوام یک شیرقهوه گرم بگیرم. بگیرم یا چیز دیگه می خوری؟- مرسی.- مرسی نداره. اگه چیز دیگه می خوری، بگو همونو بگیرم.نگاهش کردم و از حالت صورتش خنده ام گرفت و گفتم:- من شیر کاکائو می خورم.- آب نبات چوبی و شکلات هم داره ها!- بی مزه، اصلا خیلی ممنون نمی خوام.قاه قاه خندید و از صدای خنده اش چشم های کیمیا نیمه باز شد. گفت:- خوب بابا می خرم، دو تا هم می خرم، ولی شیر کاکائو مال بچه هاست. اون وقت می خوام برات عروسک بخرم، بهت برمی خوره!و در را به هم زد و رفت. فکر کردم راست می گوید.رعنا، من هنوز مثل بچگی هایمان همان شکلات و شیرکاکائو را دوست دارم. همان که آن وقت ها برای بیش تر خوردنش به لیوان تو دهن می زدم و تو قهر می کردی .... یادت است رعنا؟زمان مثل برق گذشت و حالا من دارم سعی می کنم، همان طور که تو دوست داشتی، به کیمیا یاد بدهم که از لیوانی که کسی دهن زده یا شکلاتی که دهن خوردۀ کسی است نخورد و هر بار به یاد می آورم که خودم بارها و بارها این کار را با مادرش کرده ام ... وای رعنا، رعنا، رعنا، به جبران تمام بدی هایی که کردم، روزگار چه سخت و تلخ تنبیهم کرد ... این تنها چیزی است که فکر می کنم حتی تو هم هیچ وقت نفهمیدی، رعنا ... هیچ وقت.حسام برگشت. با دو تا شیرکاکائو که حالا دیگر دلم نمی خواست بخورم.دلم می خواست رویم را برگردانم و تو عقب ماشین نشسته باشی و این بار هر دویش را به تو تعارف کنم و فقط از نگاه کردن به تو لذت ببرم نه از قاپیدن و هول هولکی خوردنشان ... ولی ...آهسته دستی به موهای کیمیا کشیدم و بوسیدمش، و آرام آرام بیدارش کردم.اگر تو نیستی، کیمیا هست، رعنا، کیمیای تو، پس اول او.
اواخر زمستان بود و نزدیک عید، ولی نه در خانۀ ما حرفی از عید بود و نه در خانۀ دلمان. حدود سه ماه از رفتن رعنا می گذشت. در این مدت، کیمیا دو – سه بار سرمای شدید خورده و مریض شده بود.عمه می گفت از غصه است و من مدام خودم را سرزنش می کردم که لابد نمی توانم آن طور که باید به او رسیدگی کنم. ولی دکترش دلیلش را سردی هوا و ضعف بنیۀ کیمیا می دانست. حسام و مهشید می گفتند از بس لباس تنش می کنی و مواظبش هستی، با یک باد سرما می خورد و ... و من مانده بودم کدام درست می گویند.مادر بودن یک هنر غریزی است و خودجوش. ولی وقتی بخواهی خودت را جای مادر کسی بگذاری باید معجزه بشود تا بتوانی کاملا مثل یک مادر عمل کنی. در تمام این مدت همۀ تلاشم این بود که سرسوزنی بین کارهای من و آنچه رعنا می کرد و می خواست تفاوتی نباشد، ولی هیچ وقت راضی نشدم. هر بار که کیمیا مریض می شد، آن قدر خودم را سرزنش می کردم که تقریبا بعد از او یا با او، خودم هم بیمار می شدم، ولی نمی گذاشتم هیچ کس کارهای او را انجام بدهد. دیگر طوری شده بود که حتی برای چند دقیقه هم نمی توانستم از او دور باشم. البته باز هم روحیۀ خود کیمیا بود که بیش تر به این حالت دامن می زد. با این که بیش تر از یک سال بود که کنار ما بود، تنها به من و حسام کاملا انس گرفته بود.پیش هیچ کس دیگر حتی خاله و مادر با وجود تمام محبتی که به او می کردند تنها نمی ماند و غیر از من با تنها کسی که می ماند یا بیرون می رفت حسام بود. حسام حالا خیلی آرام تر از قبل شده بود و در این مدت با تمام توان برای نگهداری از کیمیا و عادت دادنش به وضع جدید و برای تسلی دادن به بقیه، خصوصا خاله کمک می کرد.روزها همان طور که رعنا می خواست، حتما یک ساعت کیمیا را بیرون می بردم. شب ها سر ساعت می خواباندمش و حتما، غیر از مواقعی که مریض بود، روزی یک بار حمامش می کردم و باز مثل خود رعنا لباس هایش را فقط خودم با دست و صابون می شستم و می گذاشتم عمه یکریز غرغر کند که این چه مدل بچه داری است که در این خانه باب شده!اتفاق عجیبی افتاده بود، من که روزها و فکرم با کیمیا پر شده بود، بدون کوچک ترین فشاری در مقابل عمه صبوری می کردم. چه اهمیتی داشت که عمه چه می گوید؟ مهم این بود که من داشتم آن طوری رفتار می کردم که دلم می خواست و در این خانۀ شلوغ، کنار کیمیا، برای خودم یک زندگی مستقل داشتم و حالا دیگر آن قدر عاقل شده بودم که قدر این موهبت را بدانم و تازه یک کشف مهم هم کرده بودم و آن این که در یک خانۀ شلوغ هم می شود زندگی مستقل داشت و خوشبخت بود.مثل الان که در همان خانه و در همان اتاق خودم به واسطه کیمیا زندگی مستقلی داشتم و خوشبخت بودم. رعنا، عجیب است، ولی باور کن که من بالاخره فهمیده ام که بدون فرار از این خانۀ شلوغ هم می شود خوشبخت بود. خوشبختی حسی است که در درون ما جریان پیدا می کند، نه جایی بیرون از ما!رعنا، این حس حالا در وجود من جاری شده با کمک تو و کیمیای تو .....
فصل چهل و دوم بهار از راه رسید، اولین بهار بدون رعنا. در خانۀ ما خبری از عید و سال نو نبود. اولین روز سال، همه با هم رفتیم سر خاک رعنا، ولی برای این که کیمیا شاهد گریه های دیگران نباسد، من و کیمیا بعدا همراه حسام رفتیم، با یک گلدان بزرگ شب بو و یک سبزۀ کوچک که در دست های کوچک کیمیا بود. وقتی کیمیا همراه حسام خم می شد تا با دست های کوچکش گل و سبزه را روی آن سنگ سفید بگذارد من هرچه با خودم جنگیدم، نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. این بود که رو برگرداندم و خیلی دورتر از آن ها برسر مزاری دیگر نشستم و زار زدم.این تلخ ترین عید دیدنی همۀ عمرم بود. همان طور که تلخ ترین عیدی بود که بهارش برایم به سردی زمستان و دلگیری پاییز بود.از آن به بعد هوا خوب شده بود، تقریبا هر هفته همراه کیمیا و حسام سرخاک رعنا می رفتم، و طبق قراری ناگفته، حسام همراه کیمیا می ماند و من تنها کنار رعنا می نشستم و اشک ریزان برایش از همۀ آنچه گذشته بود می گفتم و بعد اشک هایم را پاک می کردم و دور می شدم. هیچ وقت نمی توانستم به کیمیا که با کمک حسام گل ها را روی آن سنگ سفید می چید، نگاه کنم. این بود که روبرگرداندم و دور می شدم و باز اشک بود و اشک که این درد تلخ را مرهم می گذاشت، مرهمی که خود رعنا دوباره به من باز گردانده بود.اواخر فروردین بود. کیمیا حالا خیلی بهتر حرف می زد و رابطه اش با حسام آن قدر نزدیک و خوب شده بود که بیش تر شب ها توی بغل حسام می خوابید و بعدازظهرها کاملا معلوم بود که چشم براه به قول خودش « اسام » است. بهرام هر هفته یا حداکثر ده روز یک بار زنگ می زد ولی کیمیا نمی توانست یکی – دو کلمه بیش تر تلفنی با او حرف بزند. آن یکی – دو کلمه را هم وقتی می گفت که فکر می کرد حسام آن طرف خط است.مهشید که حالا پنج ماه کامل از حاملگی اش می گذشت، آن قدر از خوابیدن کلافه شده بود که با غصه می گفت حتی سرکار گذاشتن مداوم عمه یا جنگ لفظی اش با حسام هم دلش را خنک نمی کند و حالا داشت به من که قرار بود کیمیا را همراه حسام برای زدن واکسن ببرم، می گفت:- کاش جای تو بودم و می توانستم فقط یکی – دو ساعت بروم بیرون، یک گشتی بزنم و برگردم.که صدای ناله های عمه حرفش را قطع کرد. صدایی که تقریبا از ناله گذشته و به فریاد نزدکتر بود، و خاله را صدا زد:- ناهید خانم به دادم برس! مردم از پا درد، به خدا دیگه نمی تونم پا از پا بردارم.مهشید همان طور که خوابیده بود، رو به من که داشتم موهای کیمیا را مرتب می کردم، گفت:- حالا وقتی هم که پا از پا برمی داره، مگه غیر از توالت و آشپزخانه کجا می ره، همچین ناله می کنه انگار قهرمان ماراتن بوده.سعی کردم نخندم و گفتم:- مهشید! گناه داره بی چاره، مسخره نکن.مهشید چشم هایش را گرد کرد و گفت:- نه این که حالا خودم روی پاهام مثل فرفره می چرخم، دارم اونو مسخره می کنم!- بابا تو می تونی، نمی خوای راه بری، بی چاره می خواد ولی نمی تونه.- خب خواهر من، وقتی نتونی از چیزی استفاده کنی، فرقی نمی کنه بخوای یا نخوای که! عمه تازه باید دلش رو بذاره پیش دل بدبخت من که پا دارم و نمی تونم راه برم، نه که واسه چیزی که نداره هی سر و صدا کنه!دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.
مادر از اتاق عمه بیرون آمد، داشت بلند بلند می گفت:- چشم، الان زنگ می زنم، اگه راه نیفتاده باشه، بهش می گم.و بعد از من پرسید:- مامان، حسام گفته کی می آد؟- ساعت پنج و نیم.مادر گوشی را برداشت و شنیدم که به حسام زنگ می زند و من که حواسم به حرف های مهشید و سرو صدای کیمیا بود از جا بلند شدم، ساعت چهار و نیم بود. بایست حاضر می شدم. یک ساعت بعد وقتی من و کیمیا منتظر آمدن حسام بودیم، هنوز صدای ناله های عمه بلند بود و من کنار تخت مهشید از حرف هایش می خندیدم که صدای زنگ باعث شد از جا بلند شوم و در حالی که به طرف در می رفتم، با صدای بلند خداحافظی کنم که ناگهان چشمم از پشت شیشه به در باز حیاط افتاد و حسام را دیدم که در باز کرده بود و به خانمی که توی ماشین نشسته بود، تعارف می کرد. جا خوردم و از فکر این که با یکی از دوست هایش آمده دنبال ما، کفرم درآمد. با حالت عصبی ساک کیمیا را پیش مهشید گذاشتم و همان طور که از پله ها سریع بالا می رفتم و به مهشید گفتم:- بهش بگو خودش کیمیا رو ببره، من نمی رم.صدای مهشید را که می گفت:- ا ، مگه چی شده؟صدای بلند سلام حسام و جیغ شاد کیمیا قطع کرد و من که در اتاق را محکم می بستم صدای سلام مادر و خاله و بفرمایید محترمانۀ حسام را شنیدم. در عین عصابنیت و خشم، تعجب کردم که چرا برای این چند دقیقه دوستش را آورده توی خانه. مدت ها بود که حسام دیگر حرفی از به قول خودش « خواهر دوست هایش » نزده بود و ما کسی را همراهش ندیده بودیم. حتی مثل قبل، دیگر با دوست های خودش هم در ارتباط نبود. بیش تر وقتش بعد از کار، صرف کارهای کیمیا می شد و در خانه بود و این همان چیزی بود که بارها بارها عمه به عنوان اهل شدن حسام از آن نام برده بود، درست مثل خوب شدن من که بهش می گفت « شفا » و هر وقت می خواست خودش یا خاله را دلداری بدهد، می گفت:- توی هر کار خدا حکمتیه، خودش خواسته بچه م، بودنش که نعمت بود، رفتنش هم نعمت باشه و یک یادگاری ازش بمونه که هم این بچه رو اهل کنه، هم این دختره شفا بگیره.و حالا بعد از این مدت برایم خیلی عجیب بود که یکدفعه سر و کلۀ یکی از دوست هایش پیدا شده بود، آن هم وقتی که قرار بود بیاید دنبال ما، می توانست لااقل تلفن بکند و بگوید که من خودم بروم. نمی دانم شاید هم اشتباه از من بود که عادت کرده بودم همۀ کارها را حتما با حسام انجام بدهم. چه لزومی داشت حتما او ما را ببرد؟ من باید ....
فصل چهل و سوم صدایش همان طور که از پله ها بالا می آمد و صدایم می زد، مرا تا پشت در آورد:- ماهنوش! کارت واکسن کیمیا کجاست؟از همان پشت در گفتم:- توی جیب ساکش گذاشته م.- کو؟ نیست.- بگرد، پیدا می کنی.چند ضربه دیگر به در زد، صدایش را پایین آورده بود و دهانش را به شکاف در چسبانده بود:- در رو باز کن، باهات کار دارم.باز گفتم:- کارت توی جیب ....دو تا مشت محکم به در زد. مجبور شدم در را باز کنم.- این بچه بازی ها چیه درمی آری؟ من نمی تونم تنهایی بچه رو ببرم.- خب بده خودم می برمش.- لازم نکرده شما زحمت بکشین. حالا که اومدم، از کارم زدم، خودم می برمتون.- خب می گم برو به کارت برس، من خودم می برمش.- ماهنوش، به ارواح خاک رعنا از این پنجره پرتت می کنم پایین ها! تو چرا یه دفعه می زنه به سرت.- ا ، چرا زور می گی؟ من هیچ وقت مثل طفیلی های سرخر با شما نمی آم.- طفیلی؟ سرخر؟گیج مرا نگاه کرد. گفتم:- حسام، تو چرا یه دفعه خنگ می شی. یعنی چی، وقتی این دختره همراهته، اومدی دنبال ما! من که خودم چلاق نیستم، ماشین می گیرم می رم. مثل احمق ها سربار شما بشم که چی؟
- دیوونه! این دختر خانم غفاریه، آمپول زنه. اومده آمپول عمه رو بزنه، تو فکر کردی کیه؟ من دوست دخترمو آوردم همراهم، که با شما برم دکتر. زده به سرت؟حالا من گیج نگاهش می کردم و حرف هایش را مزه مزه می کردم:- دختر خانم غفاری؟- نخیر، دختر عمۀ بنده! مگه تو کر بودی، نشنیدی خاله زنگ زد، سر راه برم اینو بیارم.یادم آمد که وقتی مادر با تلفن حرف می زد از خلال سرو صدای کیمیا، اسم آمپول و عمه و .... را شنیده بودم.- حالا زود باش، بجنب، دیر شد. یه ساعت باید بریم غرغرهای منشی کج و کولۀ دکتر رو گوش بدیم.و غرغرکنان از اتاق بیرون رفت. در حالی که با عجله لباس هایم را می پوشیدم از اشتباهی که کرده بودم می خندیدیم. سئار ماشین شدم، و آن وقت حسام که معلوم بود هنوز عصبانی است، با حرص به محض این که حرکت کرد، گفت:- کی گفته زن ها یه تخته شون کمه؟ هرکی گفته خودش یه تخته ش کم بوده، زن ها به کل تخته ندارن!خونسرد گفتم:- اینم یه حرفیه. اگه عقلی در کار بود و تخته یی، وجود شما مردها رو چطوری می تونستن تحمل کنن؟ یک کمبودی این وسط هست که زن ها این بار بی خاصیت و کشنده رو به دوش می کشن دیگه! شاید به قول تو همون عقله باشه.احساس کردم درست به هدف زده ام، پرید هوا:- ا ، نه بابا، پیاده شو با هم بریم! اگه تحمل کردنی هم باشه مال مردهاست. شما زن های جیغ جیغو که فقط غرغر و قهر و ناز و ادا بلدین و مدام مثل موریانه مغز آدم رو می خورین، تحملتون سخته یا ما مردهای بدبخت، که دلمون رو خونۀ آخرش به یک داد زدن خوش کردیم، که اونم بعد بابتش صد دفعه باید بگیم غلط کردیم تا سرکۀ هفت سالۀ قیافه تون قابل تحمل بشه؟- حضرت آقا، مرد اگه مرد باشه سرزن داد نمی زنه که مجبور باشه بگه غلط کردم.- نخیر خانم خانما، زن اگه زن باشه کاری نمی کنه که مرد سرش داد بزنه.- اون وقت فکر نمی کنی دنیا این جوری زیادی به کام شما از خودراضی ها می گشت؟- نه، نترس. به خداوندی خدا با وجود زن ها، دنیا سرتاسرش ناکامیه، تو نگران کامروایی مردها نباش. بابا مردها یه خورده انصاف هم خوب چیزیه!به طعنه و خونسرد گفتم:- آره، تو یکی که با عملت اینو ثابت کردی.با تعجب گفت:- من؟ با کدوم عملم؟ چه جوری؟- آره دیگه این که اندازۀ موهای سرت دنبال ناکامی دویدی و داری می دوی، گواه صادق حرفاته.غش غش خندید:- من دویدم؟ من می دوم؟! بنده خدا من کافیه سرمو بچرخونم، برام صف کشیده ن. همجنس های تو می گذارن شاخ شمشادی مثل من به خودش زحمت بده که بدوه؟!به مسخره گفتم:- عاقلان دانند!- اون که آره، اون ها که می دونن، من دارم برای شما می گم که اصل سرمایه رو نداری!
چنان از ته دل خندید که کیمیا هم از خنده او خندید و من هم بی اختیار از خندۀ کیمیا به خنده افتادم و عصبانیتم یادم رفت و جوابش را ندادم. ولی باز چند دقیقه بعد دوباره آهسته گفت:- به تو می گن زن فهمیده و با کمالات.با تردید روبرگرداندم و پرسیدم:- برای چی؟در حالی که چشم هایش سرشار از شیطنت بود گفت:- همین رو که حرف حق رو انکار نکردی می گم دیگه.متعجب گفتم:- من؟- آره دیگه، همون اصل سرمایه که ندارین و این حرفا دیگه!دندان هایم را به هم فشردم و با غیظ نگاهش کردم، حالت صورتش طوری شد که احساس کردم و از حرص من بیش تر غرق لذت می شود، یکدفعه فکرم عوض شد و با لحنی که تمام سعی ام را برای خونسردی اش می کردم گفتم:- خب، آخه حرفت یه جورایی درسته.تقریبا از جا پرید، تمام چشمش سوال شد:- مرگ حسام راست می گی؟ جان من یک بار دیگه این رو که گفتی بگو.تا آن جا که می توانستم با آرامش و شمرده گفتم:- آره دیگه، وقتی از این دید نگاه کنیم که جنابعالی مثل اکثر همجنس هات عادت داری در مورد مسائل قیاس به نفس کنی، دیگه لزومی به اثبات و انکار نیست، حضرت آقا!حالا او دندان هایش را به هم فشرده بود و من خندان بودم که منشی صدایمان زد:- آقای یزدان ستا.از جا بلند شدم و خندان گفتم:- بریم؟همان طور که از جا بلند می شد و چشم از چشم های من برنمی داشت، زیر لب گفت:- یکی طلب شما باشه تا بعد. بریم.و من که به سختی جلوی خنده ام را می گرفتم، جلوتر از او وارد مطب شدم و در همان حال فکر می کردم چقدر ازش ممنونم، از خوش خلقی اش، از روحیۀ شادش و از این همراهی و همدلی اش. واقعا اگر حسام نبود، چطور می توانستم به تنهایی از عهدۀ این مسئولیت سنگین برآیم؟ به خودم اعتراف کردم که وجود حسام، نوع برخوردش و روحیۀ سالم و سرحال اوست که مستقیما روی من و کیمیا اثر می گذارد و هر دوی ما را شاداب و سرزنده نگه می دارد.هیجانی که از سربه سر گذاشتن با او در من به وجود می آمد آرام آرام ماهنوش شیطان و حاضرجواب گذشته را در وجودم زنده و بیدار می کرد. ماهنوشی را که مدت ها زیر آوار ناملایمات مرده و از یاد رفته بود، حالا حسام آهسته آهسته دوباره به یادم می آورد و این برایم لذت بخش بود. شاید من به تنهایی می توانستم سلامت جسم کیمیا را تامین کنم ولی مطمئنا هر دوی ما و شاید بیش تر از کیمیا خود من سلامت روحم را مدیون حسام بودم، که در تمام این مدت تنهایم نگذاشته بود و بدخلقی و بی حوصلگی هایم را تحمل کرده بود. او درست مثل مهشید و عمو بود. کنارش بودن احساس شادمانی و آرامش را با هم به انسان منتقل می کرد و این چیزی بود که من سال ها محتاجش بودم. بی نهایت هم محتاج بودم.« کارت واکسن لطفا »با صدای دکتر به خود آمدم. بی اختیار نگاهم به سمت کیمیا و حسام برگشت و لبخندی گرم بر صورتم نقش بست و فکری مثل آذرخش از مغزم گذشت:« چقدر خوشبختم که آن ها را دارم. آن ها را؟ آره آن ها را .... »انگار کسی غیر از من، محکم و قاطع جواب داد و من فقط توانستم با تاییدی ناخودآگاه دوباره لبخند بزنم و کیمیا را محکم تر توی آغوشم نگه دارم. هیچ احساسی در این دنیا شیرین تر از این نیست که خوشبختی را در آغوش داشته باشی. هیچ احساسی. رعنا، حالا من خوشبختم، خیلی خوشبخت. چون خوشبختی را در آغوش دارم.
فصل چهل و چهارم ماه خرداد رو به پایان می رفت و روز تولد کیمیا در راه بود و از طرفی، شش ماه از رفتن رعنا می گذشت. با وجود این که خودم و بقیه روحیۀ خوبی نداشتیم، تصمیم گرفتم برای کیمیا همان طور که رعنا دوست داشت جشن بگیرم. این بود که اول بی آن که به دیگران بگویم همراه حسام چیزهایی که لازم داشتم خریدم. یک دست لباس درست مثل لباس پارسال، پیراهن سفیدی که کمرش با روبان صورتی پهنی جمع می شد و یک روبان مخمل صورتی تا با آن دسته ای از موهایش را که حالا دیگر تا روی شانه هایش بود،روی سرش جمع کنم و یک کیک دو طبقه سفید با رزهای صورتی و یک عروسک قشنگ سفارش دادم تا به قولم به رعنا عمل کرده باشم که می گفت تا شانزده سالگی می خواهد همیشه روزهای تولد کیمیا موها و لباسش یک مدل باشد تا وقتی عکس ها را کنار هم می گذارد تغییرات سال به سال را بشود تشخیص داد. بعد از همۀ این کارها، به همه گفتم که می خواهم جشن بگیرم و آن وقت با این که خاله به هیچ عنوان راضی نبود و عمه سخت مخالفت می کرد و بقیه هم هر کدام به نوعی اکراه نشان می دادند، مثل همیشه حسام حرف آخر را زد و با دعوت کردن چند نفر از دوست هایش و این بار واقعا خواهر دوست هایش جای مخالفتی نگذاشت. شراره و خانم معتمدی و دو نفر از دوست های دیگر خود را هم همراه خواهرهایشان دعوت کرد.در این میان من فقط تنها فکرم این بود که اگر رعنا بود چه کار می کرد. نمی خواستم حتی سر سوزنی بین آنچه می کردم اختلاف باشد. و حسام انصافا از خرید گرفته تا انجام کارها بدون این که خم به ابرو بیاورد کمک کرد و با خوش خلقی و شوخی ها و بگو و بخندش سعی کرد جو را از حالت غمگین دربیاورد و در عین حال به کسی اجازه نمی داد حالتی محزون داشته باشد و این میان فقط مهشید که دیگر می توانست بنشیند با او همراهی می کرد و من چقدر از هردویشان ممنون بودم. چون برای دیگران هیچ تلاشی نمی توانستم بکنم، تمام سعی ام صرف این می شد که چهرۀ خودم در هم نرود یا اشک به چشمم نیاید. حتی خود من را هم حرف های حسام سرپا نگه می داشت، ولی با تمام تلاشی که همه می کردند انگار مصنوعی بودن فضا و شادی حس می شد. و من که از جشن تولد سال قبل کیمیا هم گرفته تر بودم، همۀ سعی ام را می کردم که ظاهرم غوغای درونم را نشان ندهد، و مطمئن بودم رعنا تو می فهمی با چه زجری پریشانی ام را پنهان می کنم.آن شب وقتی شهاب و مادرش وارد شدند، دوباره گرمای نگاه رعنا را روی چهره ام حس کردم و باز نتوانستم درست جوابش را بدهم یا به صورتش نگاه کنم.ته دلم مثل بچه ها آرزو کردم کاش رویم را برگردانم و رعنا با ابروهایی شبیه به ابروهای عمه نگاهم کند اما گرهی را که به ابروهایم افتاده بود هیچ جوری نمی توانستم باز کنم و وقتی بعد از بریدن کیک یکدفعه اخم های حسام هم بعد از پچ پچ در گوشی عمه درهم رفت، وضع بدتر شد. به نظرم آمد که همه اوقاتشان از کار بیخودی که به آن اصرار کرده بودم تلخ است، این را هم نمی دانستم عمه چه گفته بود که حسام هم از این رو به آن رو شده بود. فقط با این فکر که کاری را که رعنا دوست داشت کرده ام، خود را دلداری می دادم و با هر زحمتی بود، ظاهرم را آرام و سرحال نشان می دادم، ولی سکوت ناگهانی حسام آن قدر فضا را سنگین کرده بود که حس می کردم تمام سعی من و دوست های خودش، مخصوصا شهاب، برای به وجود آوردن فضایی راحت و شاد بی فایده است.این بود که وقتی یکی از دوست هایش که مطمئنا سنگینی فضا را حس کرده بود به شوخی گفت:- شهاب، دیگه ای یار مبارک رو بخون، زحمت رو کم کنیم، بچه خوابش گرفت.و به کیمیا اشاره کرد، ته دل از او بی نهایت ممنون شدم. شهاب که کنار شراره و خانم معتمدی نشسته بود گفت:- به جای ای یار مبارک، یک آهنگ آرام می خونم که کیمیا به جای لالایی گوش کنه، قبوله؟