فصل پنجاه و دوم یکدفعه از جا پرید، معلوم بود از حرفم جا خورده:- ماهنوش، تو اصلا می فهمی چی می گی؟در حالی که تمام سعی ام این بود که این موضوع را که فقط از اوست که بی نهایت رنجیده ام پنهان کنم، برگشتم و شمرده شمرده خشمم را در کلامم ریختم و گفتم:- من؟! آره می فهمم، حرف های خودم رو خوب می فهمم. چیزی که نمی فهمم حرف های شماها و رفتارتونه، این که چطور به خودتون، هر کدومتون به یک نوع، اجازه می دین به خاطر حرف های آدم های بی شعور دیگه با حرف های احمقانه و عمل احمقانه ترتون، با یک آدم دیگه مثل یک جنس حراجی بی ارزش رفتار کنین. همین تو، چطور اصلا به خودت اجازه دادی این فکر را بکنی که بتونی به زبان بیاری و با اون لحن به من بگی دنبال مرتیکه راه افتادی؟! می دونی این حرف رو به چه زن هایی می گن؟ من از اون چیزی که به شماها جسارت این فکر و قضاوت رو در مورد من داده غضبناکم، می فهمی؟حالا دوباره از خشم فک هایم به هم فشرده می شد و چشم هایم از غصه و رنج می سوخت. رویم را برگرداندم تا اشکی را که در چشمم بود نبیند. از گوشۀ چشم دیدم دستش را محکم به سر و رویش کشید و بعد گفت:- بعضی حرف های تو این قدر زور داره که آدم می مونه چی بگه. این حرف هایی که می زنی یعنی چی؟ ماهنوش خودت می فهمی چی می گی؟برگشتم که جوابش را بدهم ولی دوباره وقتی نگاهم به چشم هایش افتاد، فکری مثل برق از ذهنم گذشت. چقدر نی نی این چشم ها شبیه چشم های رعنا بود. چطور تا حالا نفهمیده بودم؟ و احساس غریبی وجودم را لرزاند.این بار با وحشت رویم را برگرداندم. وحشت از حسی که برایم ناآشنا نبود و من را یاد سال های دور می انداخت که برای اولین بار دلم لرزیده بود. نه، غیر ممکن بود. این بار به جای غضب، اضطرابی عجیب باعث می شد که جرئت نکنم حتی نیم نگاهی دیگر به حسام بکنم. از تکرار آن حسی که مثل برق گرفتگی لرزانده بودم، می ترسیدم و دوست داشتم از آن محیط بسته هر چه زودتر دور شوم. وقتی رسیدیم، حس می کردم به جای پیاده شدن فرار می کنم. این بود که وقتی حسام که لابد عجلۀ مرا دلیل بر عصبانیت فرض کرده بود بند کیفم را نگه داشت و گفت:- ماهنوش.رو برنگرداندم، می ترسیدم به چشم هایش نگاه کنم، از تکرار دوباره آن حس وحشت داشتم. بی آن که رو برگرداندم بلۀ تندی گفتم و سعی کردم بند کیفم را رها کنم.- ماهنوش خانم!نمی دانم صدایش بود یا نوع گفتارش که تیرۀ پشتم را لرزاند و نفسم را بند آورد. همان طور که روبرو را نگاه می کردم، گفتم:بله؟!
چقدر صدا و لحنم خشن بود. آهی کشید و آهسته گفت:- این بله از صد تا نخیر بدتر بود. فقط می خواستم بگم به جان کیمیا اشتباه می کنی، همین.کیفم را رها کرد و من با همان شتاب و خشونت از ماشین پیاده شدم. گاهی پناه بردن به خشونت برای پنهان کردن درون، آدم را از مهلکه نجات می دهد. و من با کمک همین خشونت بود که فرار کردم.*****این وضع ادامه داشت و من خودم را پنهان می کردم و همۀ تلاشم این بود که با او روبرو نشوم تا این که چند روز بعد که با کیمیا به پارک می رفتم سر کوچه به ما رسید. این بار دیگر بوق نزد. از ماشین سریع پیاده شد و روبرویم ایستاد و گفت:- سلام. من که به مامان گفته بودم نرین من می آم دنبالتون.گفتم:- کیمیا جان، بگو دایی جان مرسی ما خودمون می ریم.- دایی جون، بگو شما بیجا می کنین.سرم را بلند کردم:- شوخی نمی کنم، ما خودمون می ریم.- من هم خیلی جدی گفتم که نمی شه.صورتش هم عصبی بود و مهربان، انگار هم خسته بود و هم سرحال. صدایم را پایین آوردم و آهسته گفتم:- حسام وسط خیابونه، زشته. می گم من خودم می تونم برم.سرش را کمی خم کرد و آهسته و در عین حال آمرانه گفت:- واسه همین که زشته می گم چونه نزن سوار شو.سرم را بلند کردم و نگاهم که به نگاهش افتاد، احساس کردم تمام رگ و پی تنم کشیده شد. زود سرم را پایین انداختم، نفس عمیقی کشیدم و سوار شدم. ولی با اخم هایی درهم و ساکت. او حرف می زد، سر به سر کیمیا می گذاشت و می خندید. و من سعی می کردم قیافه ای جدی ولی آرام داشته باشم. با لحنی بچگانه و مهربان که همیشه با کیمیا حرف می زد گفت:- کیمیا، به خاله ماهنوش بگو قهر کار بچه های بده.کیمیا فوری بهه طرف من برگشت و به صورتم خیره شد. لبخند زدم:- کیمیا، به دایی بگو خدا رو شکر که ما بچۀ بد نداریم. مگه نه؟خندید حالت نگاهش طوری بود که انگار می فهمید بین ما یک اتفاقی افتاده. دلم برایش ضعف رفت، برای آن نگاه کنجکاوش. بی اختیار خندیدم و محکم بوسیدمش:- عزیز دلم!
- خوب حالا که خندیدی، پس دیگه آشتی؟برگشتم، او هم برگشت و برای یک لحظه باز انگار کسی به دلم چنگ انداخت. پرسید:- آشتی؟و من فقط لبخند زدم و فوری رو برگرداندم.انگار کسی با صدای بلند توی سرم فریاد می کشید:- آشتی؟! تو که قهر نیستی، نبودی و نمی تونی باشی. می تونی؟ تو فقط داری فرار می کنی. فرار!لبم را از وحشت افکاری که توی سرم به فریاد بدل شده بود به دندان می گزیدم و خدا را شکر می کردم که دیگران قدرت خواندن افکار آدم را ندارند، اگر این طور نبود، اگر حسام حالا می توانست بفهمد توی فکر من چه خبر است، چه می شد؟از این تصور وحشتناک دست هایم مشت شد و بی اختیار کیمیا را محکم تر بغل کردم.خدا خدا می کردم زودتر برسیم.
فصل پنجاه و سوم: می فهمیدم که اتفاقی دارد می افتد. اتفاقی که شاید مدت ها پیش افتاده بود. اتفاقی که برای من وحشتناک بود و بایست از آن فرار می کردم، ولی چطور؟ مدت ها بود که می خواستم فرار کنم و نمی توانستم. از خدا می خواستم از این بند رهایم کند، بی آن که مشتم باز شود. به خاطر کیمیا نمی توانستم از او فاصله بگیرم و به خاطر وضع خودم نمی توانستم و نمی خواستم نزدیکش باشم. می دانستم که او به خاطر کیمیا تمام این کارها را می کند، که به قول همه، حتی عمه، از حسام بعید بود.شاید عمه راست می گفت، کیمیا موهبتی بود که با محبتش حسام را خانه نشین کرده بود، ولی این موهبت برای من داشت به فاجعه ای بدل می شد. از این احساسی که داشت روز به روز در وجودم قوی تر می شد، وحشت زده بودم. از این که می دانستم حالا دیگر احساسم به حسام زمین تا آسمان فرق کرده، از این که وقتی بود آرام بودم، از این که دلم برایش تنگ می شد، از این که دیگر روزها چشم انتظارش بودم. از این که .... خدایا! خجالت می کشیدم حتی به خودم اعتراف کنم. وقتی دیر می کرد حسادت به دلم چنگ می زد که کجاست؟ با چه کسی است؟ نه، نه، خجالت آور است. و هر چه سعی می کردم بینمان حایلی درست کنم و از او فاصله بگیرم، وجود کیمیا مانع می شد. حالا او هم به اندازۀ من به کیمیا علاقه داشت و وابسته بود و من هیچ دلیلی برای پنهان شدن یا فرار از او نمی دیدم.در نظر همه این ارتباط موجه بود و مقبول، به خاطر کیمیا و این فقط خود من بودم که می دانستم این ارتباط لااقل برای من موجه نیست. اصلا موجه نبود اما مگر راه چاره ای هم بود؟ از خدا یاری می طلبیدم و با خودم می گفتم:« آخر این راه به کجا ختم می شود؟ »*****از یک طرف موعد زایمان مهشید داشت نزدیک می شد و از طرف دیگر بیش تر از یک ماه به سالگرد رعنا و آمدن دوبارۀ بهرام نمانده بود. من سر در گریبان و درمانده با خودم و افکارم کلنجار می رفتم، کلنجاری بی حاصل.رعنا! در سرسام و درد رفتن تو، نمی دانم چطور شد که یک موقع به خودم آمدم که فاجعه ای دیگر اتفاق افتاده بود، فاجعه ای که من فقط با تو جرئت گفتنش را داشتم، اگر بودی. رعنا! چقدر به تو احتیاج دارم که حرف هایم را گوش کنی و بعد به حماقتم لبخند بزنی و نصیحتم کنی، حالا روزها و شب ها حرفت را تکرار می کنم، با خودم می جنگم ولی بی فایده چون باز به نقطۀ آغاز می رسم.یادت هست که می گفتی مشکل تو احساساتی بودن نیست، مشکل تو این است که فقط با احساسات زندگی می کنی؟ می گفتی آدم برای زندگی کردن به عقل هم احتیاج دارد، اگر نه در وجودش مغز را نمی گذاشتند آن هم آن بالا و راس بدن. یادت هست می گفتی که من اصل قضیه را به کل تعطیل کردم و بدون عقل می خواهم با قلبم زندگی کنم؟ .....
وای رعنا، رعنا، رعنا ... چه جوری برایت بگویم؟ ... رعنا، من فکر می کردم که آدم شده ام ولی اشتباه می کردم و حالا چطور برایت بگویم که .... که من .... نه حالا می فهمم که اگر بودی، برای تو هم نمی توانستم بگویم، ولی باید بگویم. رعنا از فشار این نیروی عظیم دارم له می شوم. فشار این حسی که فکر می کردم در وجود من مرده و حالا می فهمم که با قدرتی عظیم تر از قبل برگشته، رعنا، می دانم که باور نمی کنی، که اگر بودی و از دهان خودم هم می شنیدی، باور نمی کردی که من ... من ....دستم بی اختیار موهایم را چنگ زد و چشم هایم همراه فکم محکم به هم فشرده شد و در مغزم این افکار به فریاد تبدیل شد:« من حسام را دوست دارم! »از وحشت، لب هایم را محکم به دندان گزیدم و چشم هایم باز شد. از ترس این که فریاد فکرم راه به بیرون باز کند، بی اختیار دستم را روی دهانم گذاشتم. خدایا خودم هم نمی دانم کی و چطور این اتفاق افتاد.« ماهنوش، ماهنوش. »نگاهم به خودم در آینه افتاد. با دست هایی مشت شده و نگاهی مثل نگاه دیوانه ها، آشفته در میان اتاق بلاتکلیف ایستاده بودم که صدای دوباره مادر نجاتم داد. نگاهم به کیمیا که به خوابی عمیق فرو رفته بود افتاد و آهسته از اتاق بیرون آمدم. مادر حالا دیگر بالای پله ها بود:- خب مامان جون، می شنوی چرا جواب نمی دی؟- کیمیا خواب بود. نمی شد بلند صدا بزنم. خب چه کار داری؟- مهشید باهات کار داره.
فصل پنجاه و چهارم: همان طور که از پله ها سرازیر می شدم، صدای چانه زدنش با حسام را شنیدم و فکر کردم چطور حسام این موقع روز برگشته خانه. مهشید گفت:- حسام تو رو خدا، جان مهشید.- برای دفعه سی و سه هزارم، نه!- این قدر بدجنس نباش، من با این حالم نمی تونم برم.حسام همان طور که غذا می خورد، با خنده گفت:- خب نرو، حالا بچه ت لباس خارجی نپوشه، نمی شه؟- همین؟ باشه، آقا حسام فقط یادت باشه.- ای بابا چه غلطی کردم، اومدم یه لقمه غذا بخورم، اگه من نمی اومدم چی کار می کردی؟مهشید با حرص رویش را برگرداند و بی آن که جواب حرف او را بدهد گفت:- ماهنوش، الهی فدات شم خواهری، یه زحمت برای من می کشی؟حسام با لحنی بامزه گفت:- ای متقلب، زبان باز، ماهنوش، بگو نه، اون وقت ببین چطوری فدات می شه.و بعد سلام کرد. لبخندی بی اختیار صورتم را پر کرد.- سلام.که مهشید باز با حرارت گفت:- آره ماهنوش، میری؟- چی کار کنم؟
باز مادر نگذاشت حرف بزند و گفت:- مادر من، حالا تخم لباس رو که ملخ نخورده. حالا دیگه لنگه این لباس پیدا نمی شه؟مهشید کلافه حرف مادر را برید:- ا ، مامان! گفتم که یه لباس نیست، یه سرویس کامله، همه چی داره.مادر گفت:- باشه، تو حرص نخور، اگه این قدر واجبه خودم می رم. تو بگو چی؟ کجا؟- نه شما نمی تونین.من که هنوز از قضیه سر در نیاورده بودم پرسیدم:- یکی به منم بگه چه خبره.حسام از جایش بلند شد و گفت:- هیچی، یه کاسب مزاحم از دوست های خواهر عزیزت زنگ زده یه سری لباس بنجل که چند وقت پیش ایشون بهش سفارش داده ن، آورده. حالا دنبال یه آدم بی کار می گرده، پاشه بره اون کلۀ شهر....مهشید عصبی حرفش را برید:- آره، حالا که به خاطر دختر عموت می خوای چهار تا خیابون بری، اون کلۀ شهره، اگه همین الان دوست دخترت تلفن بکنه بگه پاشو بیا ابرقو ....حسام این دفعه با ناراحتی حرفش را برید:- این چه اخلاقیه تو داری، تا آدم بهت می گه نه ....مهشید حرفش را برید:- من عقلم کمه که اصلا از تو خواهش کردم.خاله گفت:- بابا حالا چرا اوقات تلخی می کنین؟ بگو کجاست خاله، من با نسرین می رم.
مهشید باز بی آن که جواب خاله را بدهد، رویش را به من کرد. کاملا معلوم بود بی تاب است، مثل همیشه که وقتی چیزی را می خواست دیگر تاب و توانش را از دست می داد، رو به من و دوباره با خواهش گفت:- ماهنوش، خواهر، تو می ری؟- مهشید می شه بشینی و درست بگی کجا و برای چی؟ من اصلا نمی فهمم چی می گی.بالاخره فهمیدم خیلی وقت پیش، در یک فروشگاه لباس بچه، یک سری کامل لباس بچه خارجی خیلی قشنگ دیده، منتها چون آن یک سری باقی مانده هم فروخته شده بوده، مهشید با اصرار شماره تلفن داده که اگر دوباره از آن آوردند به او زنگ بزنند و حالا بعد از چند ماه با او تماس گرفته بودند که چند سری از آن لباس ها را آورده اند و ....مهشید چنان بی تاب بود که به قول حسام، انگار دنیا بود و همین یک سری لباس بچه و مهشید که بچه ش لخت مانده! و مهشید اصرار داشت من بروم، چون به قول خودش من سلیقۀ او را می دانستم و دوباره داشت بین او و حسام بحث می شد که گفتم:- کیمیا چی؟مهشید خوشحال و ذوق زده پرسید:- الهی فدات شم، می ری ماهنوش؟- آره، بگو کجاست کیمیا بیدار شد می رم.حسام که داشت می رفت، برگشت و پرسید:- تو می ری؟مهشید گفت:- آره، شما بفرمایین، وقت طلاتون هدر نره.و رو به من گفت:- خواهر، تو بیا الان برو تا خیابونا خلوته. من مواظب کیمیا هستم تا بیای.- آخه اگه بیدار ....حرفم را برید:- الان که بری، خیابون ها خلوته، یک ساعت دیگه خونه یی، من هستم پیشش دیگه.- می ترسم طول بکشه، بذار بیدار بشه با خودم می برمش.مهشید دوباره بی قرار گفت:- می گم تو برو، تا بیای به خدا بیدار نمی شه.
حسام عصبانی حرفش را برید و رو به من گفت:- حالا به فرض هم که بیدار بشه، چه اهمیتی داره؟ مهم اینه که ایشون بچه شون لخت مونده ن این وسط! برو حاضر شو، اگه می خوای بری، می برمت.مهشید گفت:- لازم نکرده، چطور تا حالا وقت نداشتی؟ برو به کارت برس!حسام رو به من دوباره گفت:- برو ماهنوش، حاضر شو، تا کیمیا بیدار نشده برت گردونم. مامان، اگه از شرکت زنگ زدن، بگو یارو نره، من خودم رو می رسونم.عمه فوری گفت:- پیر شی مادر، دستت درد نکنه.گفتم:- نه، خودم می رم.حسام دوباره گفت:- نه، گفتم می برمت دیگه.در هیاهوی سفارش های مهشید از در بیرون آمدم. حال غریبی داشتم. برایم سخت بود که با او تنها باشم. در تمام این مدت همیشه، همه جا کیمیا با ما بود، و من حالا می فهمیدم که وجود او کنار من چقدر باعث تغییر شرایط و اوضاع شده بود و نمی دانستم حالا به خاطر نبودن کیمیا بود یا احساس خودم که از تنها ماندن با حسام دستپاچه و معذب بودم.مضطرب و کلافه سوار ماشین شدم.
فصل پنجاه و پنجم - به خدا اگه این مهشید زن من بود، دو روزه طلاقش می دادم. وقتی به چیزی پیله می کنه ول کن نیست!همان طور ساکت بیرون را نگاه می کردم و بی اختیار انگشت هایم مدام درهم گره می خورد و لب هایم را به دندان می گرفتم. چند لحظه بعد گفت:- دلت برای کیمیا شور می زنه؟برگشتم و نگاهش کردم. مجبور بودم حالت مضطربم را زیر دلشوره ام برای کیمیا مخفی کنم، سرم را به علامت تصدیق تکان دادم و تماشای بیرون را از سر گرفتم. باز پرسید:- مگه خیلی وقته خوابیده؟- نه امروز یه کم دیر خوابید، نیم ساعته.- خب پس چرا دلت شور می زنه؟جواب ندادم. نمی توانستم. ذهنم آن قدر آشفته و پریشان بود که فقط دلم می خواست جای دیگری بودم. از افکارم و آنچه ممکن بود در نگاهم باشد می ترسیدم. چند دقیقه بعد حسام دوباره گفت:- حالا کارت یارو کو؟ آدرس رو بده ببینم.بی حرف کارت را به دستش دادم. نگاهی کرد و گفت:- معلوم نیست این سوراخ سنبه ها رو از کجا گیر می آره. بی کاریه دیگه. بی کاری و دل خوش و کلۀ پوک.بعد سرش را تکان داد و خندید. از تصور این که اگر مهشید بود، الان چه بلایی سرش می آورد بی اختیار لبخند زدم و گفتم:- اگه کار داری، دیرت می شه من خودم برمی گردم.و آرزو کردم کاش قبول کند. یک لحظه برگشت، ولی من که جرئت نداشتم نگاهش کنم، به روبرو نگاه کردم و رو برنگرداندم.- دست شما درد نکنه! تو هم شدی مهشید؟ مگه من چیزی گفتم؟- نه چون عجله داشتی، گفتم دیرت نشه.