فصل پنجاه و نهم ساعت هشت و نیم شب بود و آن چهار ساعت برای من مثل قرن گذشته بود. همه اش خودم را سرزنش می کردم که کاش زودتر کیمیا را برده بودم. حالا تازه می فهمیدم که دیگر بدون کیمیا نمی توانم زندگی کنم. بدون او بلاتکلیف و حیران بودم و از همه بدتر هیچ جوری نمی توانستم جلو افکارم را بگیرم. تمام آن چهار ساعت هیچ کاری نتوانسته بودم بکنم، غیر از راه رفتن، نگاه به ساعت و انتظار کشیدن.دلم شور می زد و سخت بی قرار بودم. کیمیا تنها دارایی من برای سرپا ایستادن بود و منشا جدال با قلبم برای عاقل بودن. مطمئن بودم که دکتر نباید این قدر طول کشیده باشد و از فکر این که واقعا حسام سراغ دوست هایش رفته، قلبم آتش گرفت و باز از این فکر که شاید از خدا خواسته که من نروم، دیوانه شدم. مثل دیوانه ها قدم می زدم و به هر صدای ماشینی خودم را سراسیمه به پشت پنجره می رساندم. تا این که بالاخره ساعت هشت و نیم مادرم از پایین صدا زد:- ماهنوش! ماهنوش! کیمیا اومد.خبر نداشت که من قبل از این که حسام زنگ در را بزند، از پشت پنجره رسیدنشان را دیده ام. حالا داشتم نگاهش می کردم که بعد از زنگ با احتیاط کیمیا را که خواب بود، از صندلی عقب ماشین بغل کرد و کاپشنش را رویش انداخت. بی اختیار لبخند زدم. دیگر کاملا وارد شده بود. ناخودآگاه باز احساس کردم چقدر دلم برای هر دوی آن ها تنگ شده است. هر دوی آن ها؟فوری افکارم را پس زدم و به احساسم مجال جولان ندادم، چهره ام را درهم کشیدم و سعی کردم حالت خشک و بی روح داشته باشد. چند لحظه صبر کردم، بعد درست مثل هنرپیشه ای که نقشش را تمرین کند، سعی کردم چشم هایم را خالی از احساس کنم و با یاد آوردن این که از پیش دوست هایش می آید، سردی لازم را در رفتارم داشته باشم.دست هایم را مشت کردم و از در بیرون آمدم. داشت برای خاله توضیح می داد که چرا دیر شد، و من همان طور که کیمیا را نگاه می کردم، سلام آهسته ای کردم و بدون این که حرفی بزنم، دستم را جلو بردم.جواب سلامم را نداد، فقط گفت:- خودم می آرمش.و از پله ها بالا رفت. ساک روی شانه اش بود و کیمیا بغلش.انگار کسی قلبم را مچاله کرد، چرا جواب سلامم را نداد؟ صدای عمه را شنیدم، در حالی که معلوم بود دلش ضعف رفته، گفت:- الهی قربون قدت برم، خسته یی، بده اینا می برن. ای خدا، می شه من روزی رو ببینم که تو بچۀ خودت رو به دندون می کشی.مهشید فوری گفت:
- نه، نمی شه مگه گربه س که بچه ش رو به دندون بکشه؟مامان گفت:- مهشید!ناچار رو برگرداندم و دنبالش از پله ها بالا رفتم. ناخواسته از پشت سر نگاهش کردم و فکر می کردم چرا جواب سلامم را نداد؟ ولی باز به خودم نهیب زدم، جواب نداد که نداد. دیگر چه فرقی می کند؟ هیچی، هیچ فرقی نمی کند.وارد اتاق شد و بالای تخت منتظر ایستاد. باز چنان ضربان قلبم تند شده بود که از اضطراب احساس تهوع می کردم. سرم را زیر انداختم. گفت:- کاپشن رو بردار.تمام توانم را به کار بردم تا صورتی آرام و جدی داشته باشم و در عین حال لرزش دست هایم را پنهان کنم و از همه بدتر سنگینی نگاهش را که در همان چند لحظه داشت دیوانه ام می کرد، تحمل کنم.- کفش هاش رو در نمی آری؟صدایش آرام بود، همین طور حرکاتش، و این بیش تر من را که تمام وجودم اضطراب بود، دستپاچه می کرد. و چقدر سخت بود نگاه کردن به صورتش، حالا اگر سرم را بلند نمی کردم به این دلیل نبود که حالت قهر را حفظ کنم، می ترسیدم که به چشم هایش نگاه کنم. و این زمان کوتاه چقدر طولانی شده بود. مجبور بودم که نزدیکش باشم و این وحشت زده ام می کرد، از احساس مهار نشدنی ای که حالا خودم هم بر آن کنترلی نداشتم. از نیروی سرکشی که تمام وجودم را درهم می پیچاند، از تلاش بی حاصلی که برای درهم شکستن این حس می کردم دچار وحشت شده بودم. کفش ها در آوردم و زود خم شدم و پتو را کاملا کنار زدم که دیگر حرفی نزند. او هم خم شد، آهسته کیمیا را روی تخت گذاشت. آرام پتو را رویش کشید و ایستاد.
فصل شصتم وجود آن همه طمانینه در رفتار حسام واقعا عجیب بود، من، معذب، کنار تخت ایستاده بودم. شاید تمام این حالت ها دو دقیقه هم نشد، اما برای من زمان انگار ایستاده بود، عذاب می کشیدم.برای این که زودتر برود دستم را دراز کردم و کاپشن را به طرفش گرفتم، او هم بعد از یک لحظه مکث، دستش را دراز کرد، ساک را به دست من داد و فقط گفت:- کاپشنش رو در بیار.بعد از کنارم گذشت، در را بست و رفت. در را که بست، درست مثل عروسک پنبه ای کیمیا، زانوهایم خم شد، وا رفتم و نشستم. بدنم چه رعشۀ بدی داشت، نمی فهمیدم عصبانی هستم یا ناراحت یا هیجان زاده. خودم هم نمی دانم، چه توقعی داشتم یا چه احساسی.فقط اولین فکری که از مغزم گذشت این بود، نه جواب سلامم را داد، نه خداحافظی کرد: « کاپشنش رو در بیار. » فقط دستور داد، انگار طلبکار بود. چه توقعی داشتم؟ که سعی کند با من حرف بزند؟- دیدی تو قابل اطمینان نیستی، ماهنوش! تو جزو ؟ آن دسته آدم هایی هستی که خودشان را هم رنگ می کنند.« نخیر! »- چرا! خوب هم هستی، پس منتظر چه بودی؟« هیچی! ... حالا به فرض که بودم، دیگر تمام شد. من که تصمیمم را گرفته ام، فردا همه چیز تمام می شود، اصلا شاید همین امشب. الان مامان را صدا می کنم و همه چیز را همین امشب تمام می کنم و می گویم که می خواهم با بهرام ازدواج کنم، دیگر لازم نیست صبر کنم تا بیاید. ولی حالا نه، یک خرده که حالم جا بیاید. »- بی چاره، حال تو دیگر تا وقتی این جایی جا نمی آید. بلند شو، مامان را صدا کن همین الان!کیمیا غلت زد و کمکم کرد که از آن حال بیرون بیایم. دوباره خواستم پتو را رویش بکشم که چشمم به کاپشنش افتاد. همان طور که زیپ کاپشن را پایین می آوردم احساس می کردم، به من دستور می دهد. حیف که نمی شود، اگر نه سه روز دیگر هم کاپشن را در نمی آوردم ....« این چیه؟ یک کاغذ ! »برش داشتم .... کاغذ شعر رعنا بود، چشم هایم حتی به مغزم هم مجال فکر نمی دادند و نگاهم چنان سریع از روی خط ها می گذشت که معنای کلمات را در نمی یافتم ولی بی اختیار، زیر لب زمزمه کردم:
پای ارادتم بر ریگ، دست عبادتم بر سنگقلب نیاز من کوبان، آسیمه اینچین دلتنگدر زیر نم نم باران، در این طلوع زرین فامبا پای شوق می آیم، بر این حریم زرین بامچشم امید من پویا، پس قطره قطره دیدن رالب های تشنه ام پرسان، پس جرعه جرعه گفتن رادر می گشایدم یک زن، رو می گشایدم یک مرددستم به کوبه ماسیده، پایم مردد و دلسردتا این جا خط رعنا بود، ولی بعد؟ .... ناباورانه با نگاهم واژه ها را دنبال می کردم:اما شکوفۀ صحبت، بر باغ لحظه می رویدگلواژه های یکرنگی، راه ترانه می پویداکنون « من » و « تو » « ما »، هستیم هرگز نبوده دیروزمبیگانگی چه بیگانه است، با این صفای امروزمشیرابه های فهمیدن، نوشین شراب یکرنگیبا دست مهر می شویند، گرد و غبار دلتنگیامشب خیال من در ابر، پای امید من بر موجمرغان خنده می خوانند، وقت رسیدنم بر اوجاین گفتمان چه شیرین است، این گفتگو چه بی پرواالفاظ عشق می پیچد، در آسمان الفت ها
کلمات به سرعت از جلوی چشم هایم می گذشت، بی آن که معنای آن ها را دریابم. دستم بی اختیار به روی قلبم فشرده می شد تا بلکه جلوی ضربان بی امان آن را، که نفسم را به شماره انداخته بود، بگیرد، و در همان حال نگاهم کلمات را دنبال می کرد، کلماتی که همراه قطرات اشک در چشمم می رقصیدند و ضربان کوبان قلبم مثل پتکی هر کلمه را در عمق جانم برای همیشه حک می کرد و من دیگر هیچ گاه نمی توانستم حالتی که از معنا شدن آن کلمات بر جانم گذشت، حتی برای خودم بار دیگر توصیف کنم، کلماتی که این گونه مرا خطاب می کرد: « من گفته بودم که زنی خواهم گرفت که عاشقش باشم. گفته بودم که عشق آن است که مرا، لااقل مرا، شاعر کند. گفته بودم زنی خواهم گرفت که قرار را از من گرفته باشد، که خشمش، لبخندش، اشکش، قهرش و حتی توهینش را دوست داشته باشم. گفته بودم که او همۀ هستی من خواهد بود، تنها نگفته بودم، حتی اگر من همۀ هستی او نباشم. من او را پیدا کرده ام، من تو را پیدا کرده ام، بیهوده به دنبال او می گشتم، من او را داشتم و نمی دانستم چون نمی دانستم همیشه قیمتی ترین چیزها آن هایی نیستند که در دور دست ها به دنبالشان می گردیم. گاهی همۀ هستی در کنار ماست، کم سویی چشم هاست که ما را به بیراهه می اندازد. ماهنوش، ماهنوش من، ماهنوش! بیراهه هایی را که رفته ایم به گذشته بسپار. و گذشته را به باد. راه زندگی برای هیچ کس رو به گذشته نبوده است. زندگی رو به فرداست که ادامه دارد، نه دیروز. » حسام نمی دانم چند بار دیگر این جملات را اشک ریزان و ناباورانه خواندم تا به معنای آن ها پی بردم و باورشان کردم. تنها این را می دانم که خوشبختی را می شود دید، می توان چشید و حس کرد و حتی می توان خواند، ولی نمی توان توصیف کرد. همان طور که من نتوانستم.
فصل شصت و یکم (پایان) کتاب را می بندم، آه عمیقی می کشم و به روی اسم رعنا که روی جلد کتاب حک شده دست می کشم و قطرات اشک را از روی جلد آن پاک می کنم و بی اختیار خم می شوم، کتاب را در آغوش می گیرم و بر روی اسم رعنا بوسه می زنم، ناگهان لگد محکمی به پهلویم می خورد و مرا به خود می آورد. در میان اشک، لبخندی عمیق، بی اختیار، بر چهره ام نقش می بندد. دستم را روی پهلویم می گذارم و زیر لب می گویم، حسام کوچولوی من! چطور تو را فراموش کرده ام؟ ساعت را نگاه می کنم، نزدیک پنج صبح است. رویم را برمی گردانم،حسام کنارم به پهلو و با آرامش خوابیده. دوست دارم ساعت ها بنشینم و صورتش را نگاه کنم. باز لگد دیگری به پهلویم می خورد. به سختی از جا بلند می شوم و فکر می کنم، اعتراض کردن هایش هم، درست مثل حسام است، قاطع و سریع.تمام این شش – هفت ساعتی که من زمان را از یاد برده بودم و غرق خواندن اولین چاپ کتابم شده بودم که حسام امشب تازه برایم آورده، حالت ناراحت نشستۀ مرا تحمل کرده بود و حتی یک تکان خفیف هم نخورده بود و شاید به همین دلیل هم زمان و مکان فراموشم شده بود، ولی به محض این که تحملش تمام شده بود؟ .... لبخندی سرشار از مهر و دوستی بر صورتم نقش می بندد. نمی دانم چرا، ولی درست همان طور که سه سال پیش مطمئن بودم دختری خواهم داشت و از همان زمان شروع تکان های خفیفش در وجودم اسمش را رعنا گذاشتم، حالا هم حسی غریب به من اطمینان می دهد که پسری خواهم داشت، پسر کوچکی که تا چند روز دیگر بهشت چهر نفرۀ مرا کامل خواهد کرد و من همیشه در قلبم او را حسام کوچکم خواهد نامید.در اتاق بچه هایم را باز می کنم، چراغ خواب را آهسته خاموش می کنم و وقتی در تاریک و روشن نور سحرگاهی به صورت کیمیا و رعنا نگاه می کنم، باز اشک در چشمانم می جوشد، زانو می زنم، به سختی خم می شوم و به آرامی گونه هایشان را می بوسم. خدایا، امشب با یادآوری گذشته ها چه حال غریبی دارم، حالی که قابل بازگویی نیست. حالا که دوباره تمام فراز و نشیب هایی که پشت سر گذاشته ام، جلو رویم تصویر شده، چه غوغایی درون وجودم برپاست، غوغایی که اشک می شود، صورتم را خیس می کند، و قلبم را به چنان تلاطمی واداشته که نفس هایم به شماره افتاده است.خدایا! کاش می توانستم برای این همه خوشبختی که تو به من دادی به روی تمام سجاده های دنیا نماز بگزارم، با همۀ تسبیح های دنیا ذکر بگویم و طولانی ترین سجدۀ روی زمین را بکنم تا شاید دلم اندکی آرام بگیرد. خدایا! من حتی برای شکر تو هم باز به تو محتاجم.چشمانم بی اختیار از پنجره به آسمان دوخته می شود، دیگر چیزی به طلوع خورشید نمانده. نماز! باید عجله کنم.به صورتم که آب می زنم هنوز اشک هایم بند نیامده ولی وقتی به اتاق برمی گردم، هم دلم آرام گرفته و هم چشم هایم.و حسام من، هنوز آرام در خواب است و من از نگاه کردن به چهره اش سیر نمی شوم. تمام وجودم سرشار از عشقی است که دوست دارم تمام دنیا را در شیرینی و گرمای آن شریک کنم، ولی چطور؟ کاش می توانستم.چشمم به کتاب که کنار دست های حسام روی تخت است می افتد و ناگاه فکر می کنم اگر کناب برای بار دوم چاپ شود، من حتما این چند جمله را به آن اضافه خواهم کرد. خودکار را برمی دارم و در صفحۀ آخر آن می نویسم:حسام من!پنج سال گذشته است و اینک من به تو خواهم گفت.به تو خواهم گفت که دیگر گذشته را به باد نخواهم سپرد، که حالا گذشتۀ من یعنی تو.تو که عطر وجودت با نفس هایم آمیخته، تو که گرمای دست هایت و محبت چشمان عزیزت، مرا از برزخ زندگی یکباره به بهشت آورده است.گذشتۀ من یعنی کیمیا که زندگی دوباره ام بود.گذشتۀ من یعنی رعنای عزیزم که تو به من داده ای و وقتی تا چند روز دیگر، حسام کوچکم هم به این گذشته بپیوندد، من تمام هستی ام را برای حفظ این بهشت صرف خواهم کرد. و آن گاه باز به تو خواهم گفت:حسام من! گذشتۀ من با وجود تو بهشتی است،که من آن را با ذره ذرۀ هستی ام به آینده خواهم سپرد.نه، دیگر گذشته را به باد نخواهم سپرد. پایان