انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 16:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  13  14  15  16  پسین »

برزخ اما بهشت


مرد

 
ا این که همه می گفتند حرف اول و آخر را در خانوادۀ ما پدر می زند و هیچ کس روی حرف او حرفی نمی زند، با این که مادرم زنی خوشخو و زبانزد همه بود، من همیشه آرزو می کردم که این محاسن آن ها، دیوار حایل بین ما نبود و می توانستیم در عین راحتی و صمیمیت با پدرم حرف بزنیم، همان طور که با عمو می توانستیم، می توانستیم روی مادرم برای مواجهه با مشکلاتمان حساب کنیم نه این که همیشه پیشاپیش بدانیم که مادر، هرچند همپای ما ناراحت می شود، در نهایت ما را دعوت به سکوت و صبر خواهد کرد. و این صبوری کردن درهر حالتی به من احساسی حماقتی می داد که از آن فراری بودم.

رشتۀ افکارم را صدای چای هم زدن عمه پاره کرد و نگاهم به سوی او برگشت که داشت با دقت چای نباتش را هم می زد. باز بدون این که بخواهم به گذشته ها برگشتم، به روزهایی که با همین صدا از خواب پریده بودم، صدای بلندی که از برخورد قاشق و استکان بلند می شد و عمه با چنان شدتی این کار را می کرد که انگار به جای شکر، قلوه سنگ توی چایی اش ریخته بودند. یاد آن روزهایی افتادم که این کارش آزارم می داد و فکر می کردم عمه مخصوصا لجبازی می کند که هرروز ساعت چهار و نیم – پنج صبح ما بچه ها را که آن موقع ها پایین و پیش عمه می خوابیدیم از خواب می پراند و بعد با صدایی ناهنجار چایش را طوری هورت می کشید که حال آدم بد می شد و بعد از تمام شدن چایش تازه شروع می کرد به خودش و زمین و زمان غر زدن و از همه چیز ایراد گرفتن و تا جایی که حوصله داشت سر و صدا می کرد و وقتی خوب همه را بد خواب و عصبی می کرد، دوباره می خوابید. شکنجه ای که این کارش به اعصابم وارد می کرد، باعث می شد هر روز با خشم بیدار شوم و به جبران آزاری که دیده بودم، بالاخره یک جوری عمه را اذیت کنم.

آن وقت ها به نظرم می آمد تنها کسی که عمه با او سرسازش دارد زنی به اسم عالم است که از فامیل های دور پدرم بود، ولی به واسطۀ فضولی از احوال نزدیک ترین فامیل های عمه هم خبر داشت و همیشه خبرهایی دست اول و باب میل عمه داشت و من هر قدر از عمه خشمگین بودم، از او بدم می آمد. یادم است وقتی می آمد، عمه در آن کمد چوب گردوی کذایی اش را باز می کرد و خوراکی هایی که در آن پنهان کرده بود جلوی این زن حراف و سخن چین می چید و ساعت ها غرق لذت گفتگو شنیدن حرف های صد تا یک غاز او می شد و در حالی که مدام از اسرار زندگی دیگران حرف می زدند، وقتی بالاخره قصۀ یکی تمام می شد و می خواستند به زندگی بخت برگشتۀ دیگری بپردازند، هر دو با هم می گفتند:

-لا اله الا الله

بعد عمه می گفت:

-آدم چه چیزها می شنوه، پناه بر خدا، ولش کن عالم خانوم جون، بیا حرف خودمون رو بزنیم.

و این حرف « حرف خودمون » دوباره منجر می شد به اسرار زندگی کس دیگری که عالم خانم با آب و تاب می گفت و ....

بی اختیار لبخند زدم، چون به یاد آوردم هر وقت که عالم خانم می خواست برود یک جوری آن خوشگذرانی را به کام او و عمه تلخ می کردم و همیشه یا عالم خانم لنگه کفشش را باز از حوض پیدا می کرد یا با بدبختی گره های کور بندهای کفشش را باز می کرد یا کفشش را از نمک هایی که در آن خالی کرده بودم تمیز می کرد، نمک هایی که از خود عمه شنیده بودم که قدیم ها وقتی مهمان زیاد می نشست و می خواستند از دستش خلاص بشوند در کفشش می ریختند.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
منتها نگفته بود چقدر، و من به عقل خودم، فکر می کردم هر قدر مقدارش بیش تر باشد، مهمان زودتر می رود. این بود که هر وقت عالم خانم از خانۀ ما می رفت. جنجال به پا می شد ولی نه ناله و نفرین های عمه می توانستند جلوی تکرار این وضع را بگیرند، نه دعواهای مادر، نه تنبیه های پدر، چون لذت این کار برای من که دستم برای تلافی کارهای عمه به جایی بند نبود، آن قدر زیاد بود که پیه تمام عواقبش را به تنم می مالیدم ....

صدای نالۀ عمه که به سختی از جا بلند می شد باز مرا به زمان حال برگرداند. هنوز بیش تر از یک ساعت به ظهر مانده بود و عمه می رفت که مطابق معمول بعد از یک ساعت آب و آبکشی وضو بگیرد. پیش خودم فکر می کردم یعنی عمه می تواند باور کند که با کارهایش باعث دور شدن لااقل من از نماز خواندن شده؟

بدون شک اگر این حرف هر زمانی از دهانم درمی آمد برای عمه تهمتی غیرقابل قبول و کشنده بود، چون نمی توانست باور کند چقدر رفتارهای نادرستش در بچگی روی من اثر گذاشته بود. آن وقت هایی که با صدایی خشن و عصبانی ما را به زور برای نماز صبح بیدار می کرد یا روزی چندین بار با لحنی تند و عصبانی گوشزد می کرد:

-نمازت دیر شد، نماز خوندی؟! آدم کاهل نماز، جایش ته جهنمه.

یا بعد از چغلی مفصلی که هر شب برای پدرم از کارهای ما می کرد یا تلخ زبانی و طعنه و بداخلاقی اش با مادرم و ما وقتی می گفت:

-آدم بدجنس، رنگ بهشت رو نمی بینه!

همیشه فکر می کردم اگر عمه می رود بهشت همان بهتر که من بروم جهنم! یا وقتی سجاده اش را پهن می کرد و بعد از یکی – دو ساعت مدام تکان خوردن و خواندن دعاهای جورواجور، دستش را رو به آسمان بلند می کرد که:

- خدایا درهای آسمان رحمتت را به روی من نبند!

همیشه بلافاصله فکر می کردم خداوند همان موقع که عمه سجاده اش را پهن می کند، درهای آسمان را می بندد و چقدر دوست داشتم این حرف را به خودش بزنم و بعد قیافه اش را ببینم ....

بی اختیار خندیدم. خنده ای که از یادآوری گذشته ها و افکار بچگانه ام بهم دست داده بود که صدای متعجب مهشید به زمان حال برم گرداند:

-ماهنوش جان، خواهر! می گم نزدیک آتیش نشین، گرما برایت خوب نیست، گوش نمی دی.

نگاهش کردم، با خنده ای با نمک گفت:

-حتما که نباید گرما از بالا توی سرآدم بخوره، برای بعضی ها از بغل هم کفایت می کنه، مثل تو که معلوم نیست به چی داری این طوری می خندی؟

و باز از ته دل خندید، من هم خندیدم و فکر کردم اگر می توانستم برایش بگویم به چه می خندم، مطمئنا از خنده منفجر می شد، ولی چیزی نگفتم و تنها در جواب اصرارش که برویم کنار ساحل، گفتم که وقتی کیمیا بیدار بشود همراه او و رعنا می آیم. آن وقت غرغرهایش را نشنیده گرفتم و باز بی اختیار، تمام روز، توی دریای درهم و برهم افکارم غوطه ور شدم.

روز بعد به سمت تهران راه افتادیم.

ااز این سفر یک دنیا خاطره همراه عکس های بی شماری از رعنا و کیمیا و بقیه خانواده یادگاری ماند. عکس هایی که با نگاه کردن به آن ها می شد شادی و آرامشی را که در چشم همه موج می زد دید و خوشبختی را حس کرد. عکس هایی که خاطرات روزهای رفته را تداعی می کرد، روزهایی که مثل برق و باد گذشت. مثل فروردین ماه آن سال که به سرعت گذشت و ماه اردیبهشت به نیمه رسید.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
فصل بیست و یکم

اردیبهشت عروسی مهرنوش بود و سی و دو روز بعد رعنا می رفت و من تا به آن زمان فکر می کردم، دلم فرو می ریخت. حالا فکر دوری کیمیا بیش تر از رفتن رعنا عذابم می داد و مرا به فکر فرو می برد، فکری که هیچ وقت کیمیا نمی گذاشت عمیق بشود و من خواسته یا ناخواسته همراه زمان جلو می رفتم. برای عروسی مهرنوش که به قول حسام آخرین کلاهبرداری خاندان یزدان ستا بود، همه در تکاپو و تلاش بودند و این اوضاع همیشه شلوغ خانۀ ما را دو برابر آشفته کرده بود.



حسام راست می گفت. دیگر هیچ جور نمی شد آبروداری کرد و گفت:

-هتل یزدان ستا!

خانه کاملا شده بود کاروانسرا، همه در رفت و آمد و خرید و تدارک بودند و من فارغ از هیاهو و دلشوره های دیگران همۀ وقتم با کیمیا پر می شد که بیش تر روز را با هم بودیم. صبح ها وقتی با صدای کیمیا بیدار می شدم و بعد صدای شلوغی و هیاهوی خانه توی گوش هایم می پیچید، چنان احساس آرامش می کردم که هر بار بی اختیار چشم هایم به آسمان دوخته می شد و باز از اعماق وجود خدا را شکر می کردم که آن جا بودم، کنار عزیزانم و در آرامشی که سال ها بود رنگش را ندیده بودم. و حالا حرف دکتر محمودی را باور می کردم، من زنده و سالم بودم،

خانواده ام را داشتم و از آن مهم تر دوباره احساس محبت وجودم را پر کرده بود. حالا که از خلا و بی تفاوتی نجات پیدا کرده بودم، این را می فهمیدم که دوست داشتن و به چیزی یا کسی علاقه پیدا کردن چقدر برای آرامش روح لازم است.

و فکر می کردم کیمیا فقط برای مادرش زندگی دوباره نبود، این موجود عزیز، زندگی دوبارۀ من هم بود، عزیزی بود که با دست های کوچکش آرام آرام مرا دوباره به زندگی گره زده بود و این گره را روز به روز با محبتش محکم تر می کرد.

ده روز بیش تر به عروسی نمانده بود که یک شب دیر وقت که دور هم نشسته بودیم و همه در مورد کم و کسری هایی که داشتند حرف می زدند، یکدفعه مهشید گفت:

-آخ آخ ماهنوش! تو هم که هنوز لباس نخریدی؟

خونسرد و بی تفاوت گفتم:

-می خرم.

-پس کی؟ ایشالا واسه حموم زایمونش دیگه! نه؟!

حسام همان طور که روی کاناپه دراز کشیده بود و تلویزیون نگاه می کرد، بدون این که رویش را برگرداند، گفت:

-چیه؟ واسه دویدن توی خیابون نفر کم آوردی/

مهشید با شکلکی بامزه گفت:

-می خواستم ببینم فضولش کیه؟ تو تلویزیونت رو نگاه کن، چیکار به کار خانم ها داری؟

حسام سرش را بلند کرد و گفت:

-به کار کی؟

مهشید با اشاره به خودش با لحنی غلیظ گفت:

-خانم ها!


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
-حرفی که می گی درسته ها، منتها اشاره رو اشتباه کردی.

مهشید براق شد و رو به خاله گفت:

-خاله اگه کلۀ در دونه ت رو کندم، نگو چراها؟

حسام غش غش خندید:

- تو چرا تا کم می آری می ری با ولیت می آی؟ این عادت از مدرسه روت مونده ها. اون وقت ها هم یادته؟ یک روز در میان واسه گندهایی که بالا می آوردی، از مدرسه می گفتن بر با ولیت بیا.

-هه هه خندیدم، بنده خدا، خودت رو یادت نیست هر روز عمو رو می خواستن که ....

رعنا لبخند زنان رو به من کرد و آهسته گفت:

-باز شروع شد.

بعد بلند ادامه داد:

-ماهنوش، راست می گه، بیا فردا بریم هم تو لباس بگیر، هم برای کیمیا خرید کنیم.

-من حوصله خرید ندارم بالاخره یک چیزی می پوشم.

مهشید با حرص گفت:

-همچین لجم می گیره. انگار حالا سه تا کمد لباس شب داره. یه چیزی یعنی چی؟ می خوای با همین بلوز و شلوار جین بیا، راحت باشی.

حسام دوباره سرش را بلند کرد:

-اگه خواستی منم کاپشن جینم رو می دم بپوشی رسمی باشه.

مهشید فوری گفت:

-کاپشنت رو بده ....

که رعنا حرفش را قطع کرد و گفت:

-حسام جان، داداش ....

حسام فوری گفت:

-من نوکرتم، دور من یکی رو قلم بگیر.

رعنا رنجیده گفت:

-من که هنوز نگفتم.

-بله لازم به گفتن نیست، نگفته می دونم چی می خوای بگی. از حسام جان گفتنت پیداست. من حوصله این رو ندارم که دنبال شماها راه بیفتم توی این خیابونا.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
مهشید گفت:

-آره ما که خواهر دوستاش نیستیم، دست حیرون، پاچه حیرون، دنبالمون خیابونا رو متر کنه.

حسام از جا پرید و گفت:

-اصلا من دارم با خواهرم حرف می زنم، تو این وسط چیکاره ای؟ دیدی حالا فضول کیه؟

مهشید با لحنی بامزه گفت:

-فضول یا غیر فضول، حرف حساب را باید زد، آقا!

حسام گفت:

- حالا که این طوره خواهر جان، من فردا از هر ساعتی که تو بگی چاکرت هم هستم، به شرطی که این « اشاره به مهشید » نباشه.

مهشید در حالی که چشم و ابرویش را مثل عمه کرده بود با لحن عمه گفت:

-واه واه رعنا، از کی تا حالا چاکر و نوکرها شرط و شروط هم می ذارن، چه دوره و زمونه ای شده.

و این قدر این کار را بامزه کرد که همه زدند زیر خنده. حسام همان طور که از پله ها بالا می رفت گفت:

-از من گفتن بود رعنا، اگه فردا اینم بیاد فقط می شه ما دو تا اره بدیم و تیشه بگیریم، خود دانی.

و واقعا هم فردا تمام مدت آن دو مشغول بگو و مگو با همدیگر بودند، ولی با تبحری که مهشید در خرید داشت تقریبا سریع کارمان انجام شد و در عین حال با تمام اختلاف نظری که مهشید با حسام داشت تقریبا سلیقه شان در خرید یکی بود و خیلی چیزهایی که حسام در نگاه اول به ویترین ها نشان می داد همان چیزی بود که مهشید هم می پسندید، منتها بعد از این که مطمئن می شد در مغازه های دیگر چیری بهتر از آن نیست. و این بود که به قول رعنا ما دو تا دنبال آن ها، تسلیم راه افتاده بودیم.

خرید های رعنا و کیمیا سریع انجام شد ولی من چون نمی توانستم تصمیم بگیرم، بیش تر از دیگران کارم طول کشید و تازه می فهمیدم چقدر تغییر کرده ام. مدت ها بود که خرید نکرده بودم و لباس رسمی و پیراهن اصلا نپوشیده بودم، فکر می کردم کاش واقعا می شد با همان بلوز و شلوار می رفتم. حوصله نداشتم به ویترین های شلوغ و لباس های پر زرق و برق و رنگ و وارنگ حتی نگاه کنم، چه برسد به انتخاب و پوشیدن.

این بود که، آنچه من انتخاب می کردم، مطمئنا آن ها قبول نمی کردند. تا بالاخره حسام یک لباس مشکی ساده پیدا کرد، با این که مهشید و رعنا اول سخت مخالف بودند، وقتی پوشیدم، نظرشان عوض شد، چون با وجود سادگی به خاطر نوع پارچه و خوش دوختی اش، توی تن لباس قشنگی بود. دیگر کسی نظر مرا نپرسید، مهشید انگار که برای بچه خرید می کرد، آن لباس را همراه یک کت و دامن شیری رنگ برش دار تنگ که من از دیدنش هم نفسم می گرفت، برداشت و باز هم بی آنکه که حرف مرا گوش کند، دو جفت کفش پاشنه دار به سلیقه خودش خرید، و وقتی خیالش از بابت لباس راحت شد، موقع برگشتن، تمام مدت در مورد رنگ و مدل موی سرم چانه زد ...


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
او می گفت و از حرف هایش من باز ناباورانه می فهمیدم که چقدر از دنیای علایق زنانه فاصله گرفته ام. چرا و چطور مدل لباس و موی سرم دیگر برایم مهم نبود؟ من که یک موقع عاشق آرایش و خرید و لباس های جورواجور بودم، من که یک زمانی خودم هم خودم را بدون آرایش تحمل نمی کردم. راستی تاثر گذشت زمان بود یا نوع زندگی ام؟ صدای حسام حواسم را پرت کرد:

-ببینم، مگه خودت کار و زندگی نداری؟ شاید این اصلا دلش بخواد موهایش رو از ته بزنه، به تو چه مربوطه؟ از صبح تا حالا سر لباس مغز من رو گذاشتی تو فرقون. حالا نوبت موهاش شد؟

مهشید فوری حرفش را قطع کرد و گفت:

-همچین لجم می گیره تو وسط دعوا نرخ تعیین می کنی، آخه یه مثقال مغز تو احتیاج به فرقون داره! الکی حرف می زنی؟!

حسام که نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد، گفت:

-مهشید به خدا می ندازمت پایین، پیاده تا خونه گز کنی بفهمی دنیا دست کیه ها!

مهشید باز عمه شد، با لحن و قیافه عمه و ابروهای بالا کشیده گفت:

-واه واه، خدا به دور چه دوره زمونه یی شده، نمی شه یک کلام حرف حق زد، دورۀ آخر زمونه!

و بعد با شکلکی با مزه دوباره با لحن و صدای خودش ادامه داد:

- بعد از اون هم، این که شما می فرمایین چه کار به کارش دارم، خواهرمه، خواهر کوچک ترم هم هست که من چشمم کور و دنده م نرم، وظیفمه، هر کاری می تونم براش می کنم.

حسام خندان گفت:

-از این همه صغرا کبرا که چیدی من فقط با تیکۀ یکی مونده به آخرش موفقم و بس.

مهشید پرسان با خودش تکرار کرد:

-یکی مونده به آخرش؟

-آره دیگه همون که مربوط به چشم و دنده و این حرف ها می شد.

و قاه قاه زد زیر خنده. از خنده اش حتی خود مهشید هم خندید و جوابی نداد و من لبخند زدم و در دلم به روحیه شاد و با نشاط آن ها خصوصا مهشید، غبطه خوردم، به این که هیچ چیز برایش جدی و تلخ و آزار دهنده نبود، که دنیا را با چشمی شاد نگاه می کرد و این شادی را به دیگران هم منتقل می کرد. فکر می کردم من حالا دیگر حتی در اوج شادی هم از ته دل نیست که می خندم و نمی توانم احساسی مثل مهشید داشته باشم، حسی صاف و زلال نسبت به هر چه در اطرافم هست.

و این کدری روح و حس آزار دهندۀ آن بود که عذابم می داد. در این افکار دست و پا می زدم و دیگر چیزی از حرف های بقیه نمی شنیدم که کیمیا از صندلی جلو به سمت عقب خم شد وخندید.

دیدن صورت و صدای خنده اش چنان شیرین بود که تمام آن احساس های بد، یکدفعه از وجودم کنار زده شد و بی اختیار فکر کردم، چرا، من هم می توانم از ته دل بخندم، منتها نه مثل مهشید که به همه چیز می خندد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
بالاخره روز عروسی مهرنوش رسید و با این که ما به خاطر اوضاع به هم ریخته و شلوغ خانه و برای این که به قول مهشید به کارهایمان برسیم، از روز قبل رفتیم خانه مهشید و صبح هم از اول وقت رفتیم آرایشگاه، باز هم نتوانستیم سر موقع یعنی ساعت پنج بعدازظهر که عقد بود برسیم. وقتی رسیدیم که خطبۀ عقد را می خواندند و سگرمه های عمه گرۀ کوری خورده بود که به قول مهشید، موهای آدم با وجود آن همه پوش و تافت باز هم از نگاه عمه سیخ می شد.

خانه پر از مهمان بود و تقریبا از جلوی در تا توی سالن پر از سبدهای گل بزرگی بود که همه جا را رنگارنگ و زیبا کرده بود. وسط پذیرایی سفرۀ عقد بزرگی پهن کرده بودند که خیلی قشنگ تزئین شده بود و مهرنوش در لباس عروسی مثل همیشه با وقار کنار شوهرش نشسته بود. و من همان طور که مهرنوش را نگاه می کردم فکر کردم او خواهر من است، کوچکترین خواهرم.
من تنها اذیت های بچگی اش را به یاد داشتم و دیگر هیچ، از او هم مثل خواهرهای بزرگم تصویر روشنی در ذهنم نبود. غیر از این که دختری جدی و کم حرف بود و همیشه رفتارش مرا یاد پدر می انداخت و حتی مثل همۀ بچه های ته تغاری لوس هم نبود، از بچگی نبود. رفتارش به قول مهشید آن قدر خانم بزرگ مآبانه بود که به نظر می آمد از ما بزرگ تر است .... و مهرنوش چقدر از این لحاظ خانم بزرگ که مهشید در موردش به کار می برد، بیزار بود.
لبخند روی لب هایم نشست و با دقت « خانم بزرگ » را نگاه کردم و احساس کردم چقدر دوستش دارم. خانم بزرگ بودن و نبودنش فرقی نداشت. به هر حال خواهرم بود و من دوستش داشتم.
از آن جا که داشتند خطبه می خواندند همه ساکت بودند و می شد در آرامش همه چیز را تماشا کرد. من کنار ستون هال ایستاده بودم و غرق تماشای این آخرین عروس خانواده یزدان ستا بودم که صدایی مردانه با احترام و آهسته گفت:
- ببخشید، معذرت می خوام ....
رویم را برگرداندم، حسام بود که همراه آقایی که دفتر بزرگی در دست داشت می خواست از کنارم بگذرد، با این خیال که حسام چون همراه آن آقاست و جلوی مهمان ها آن قدر محترمانه حرف زده، با لحن خودش گفتم:
-خواهش می کنم!
و از سر راه کنار رفتم.
حسام در حالی که با حیرت نگاهم می کرد گفت:
-ماهنوش! تویی؟
من که علت تعجبش را نمی فهمیدم، سرم را به نشانه تایید آهسته تکان دادم. حسام با همان قیافۀ مبهوت سرش را جلو آورد و توی گوشم آهسته گفت:
-دست مهشید درد نکنه، چی کار کرده!
و بعد سریع برگشت و همراه آن آقا به سمت سفرۀ عقد رفت، آن وقت بود که تازه فهمیدم که آن لحن محترمانه برای این بود که من را با مهمان ها اشتباه گرفته. چشمم در آینه روبرویی به خودم افتاد، به خودم که رنگ عوض کرده بودم. موهایی زیتونی تیره و صاف که توسط یک تکه از موهایم که مثل تل روشنی شده بود، روی شانه هایم ریخته بود، ابروهایی نازک و صورتی که به دستور مهشید کاملا رنگ و نقاشی شده بود. خنده ام گرفت، راست می گفت دست مهشید درد نکنه، پس آن همه تواضع و احترامش به خاطر این رنگ و روغن ها بود، نه خود من؟ زنی که توی آینه جلوی من بود ماهنوشی بود که برای خودم هم غریبه بود، بی چاره حق داشت، روح نخ نمایم زیر این ماسک جدید پنهان بود. بی اختیار فکر می کردم، هر قدر بزک و رفو کردن روح سخت است، آرایش جسم آسان است، آن اولی که از دستم برنیامد چه عیبی دارد به این دومی که شدنی است اکتفا کنم؟
عکس العمل دیگران هم کم و بیش مثل حسام بود. حتی عمه هم برای اولین بار ایراد نگرفت هیچ، بعد از چند دقیقه دقت، با دهان باز به من گفت:
- به به! چه کلاه گیس قشنگی سرت گذاشتی؟
و در چشم پدر و مادرم همراه برق تحسین، سایه ای از اندوه و حسرت با همدیگر درخشید که مانع اظهارنظرشان شد و مادر با نم اشکی در چشمش پیشانی ام را بوسید و پدر، دسته ای اسکناس که برای شاباش در جیبش بود، توی سر و صدایی که حسام و مهشید می کردند بر سرم ریخت و من نمی دانم چرا هم خجالت کشیدم، هم دلم گرفت. از قشنگ شدن، از تحسین و از نگاه دیگران، فقط در عذاب بودم نه مسرور. مطمئن بودم همه بلافاصله این فکر از ذهنشان می گذرد که در بین این خواهرها فقط این بی چاره ....
برای همین دوست داشتم کنار بایستم، جایی که جلوی چشم نباشد و برای این کار، کیمیا بهترین بهانه بود و پناه بردن به آشپزخانه پیش بانو خانم که او هم بیش تر از سه بار زیر گریه زده بود و برایم اسپند دود کرده بود و مدام پشت سر هم می گفت:
-الهی بمیرم.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
او تنها کسی بود که از نگاه و دلسوزی اش پریشان نمی شدم و احساس آرامش می کردم. از بچگی در این آشپزخانه و کنار بانو خانم احساس خوبی داشتم، حسی که هنوز با گذشت سال ها از بین نرفته بود.
ولی عزا گرفته بودم که شب توی سالن کجا پنهان شوم. بعد از طلاقم این اولین مجلسی بود که با همۀ فامیل و دوست های خانوادگی روبرو می شدم و این احساس که فکر می کردم احتمالا امشب توجه ها خیلی بیش تر از مهرنوش به من است، کلافه ام می کرد. ولی اشتباه می کردم، به خاطر وجود رعنا و کیمیا در کنارم، سالن حال و هوای دیگری برایم داشت چون لااقل خودم فرصت نداشتم به حالت های دیگران دقیق شوم. آن شب وقتی از سالن برگشتیم، با اولین کسی که روبرو شدم شهاب بود که نگاه مشتاق و پر از تحسینش باز مثل همیشه باعث شد ابروهای رعنا مثل عمه بالا برود و نگاهش شیطنت بار و خنده دار شود و من به جای دستپاچه شدن از نگاه شهاب از رفتار رعنا دست و پایم را گم کنم و نفهمم چطوری جواب شهاب را می دهم.
همیشه همین طور بود، هر جا که شهاب بود من از نگاه رعنا بود که دست و پایم را گم می کردم نه از وجود شهاب. ولی این چیزی بود که به هیچ وجه نمی توانستم به رعنا ثابت کنم. و چنین بود که آن شب هم از شوخی های رعنا بیش تر از نگاه های شهاب فرار می کردم. ولی با این همه بعد از سال ها خیلی بهم خوش گذشت.
دوست های حسام که خودشان یک ارکستر کامل بودند، با این که تقریبا غیر از اعضای دو خانواده و فامیل های نزدیک کسی نبود، چنان مجلسی به راه انداختند و مخصوصا شهاب این بار واقعا سنگ تمام گذاشت که حتی عمه هم به وجد آمد. حسام همه را مجبور به رقص کرد، حتی پدر و مادر و عمو خاله را و بعد یکدفعه همراه رعنا ومهشید به سمت من آمد که با کیمیا گوشه ای ایستاده بودم و کیمیا را از بغلم گرفت و به رعنا داد و آن وقت بود که اتفاق عجیبی افتاد.
ناباورانه دیدم که بعد از سال ها باز احساس سال های دورم را پیدا کرده ام، انگار خون گرم و زندۀ ماهنوش قدیم توی رگ هایم دوید، دعوت حسام را نه با اکراه، با حسی آشنا که مدت ها بود در وجودم دفن شده بود قبول کردم، در حالی که به وضوح هیجان و بهت را در شادمانی و ابراز احساسات و نگاه تمام اطرافیانم می دیدم، ولی یکدفعه در اوج آن حالت هیجان زده ای که داشتم، نمی دانم چه شد، از نگاه کسی بود یا حسی درونی که یکدفعه احساس بدی پیدا کردم. حس پشیمانی یا شرم یا خجالت بود نمی دانم، یک آن احساس کردم که دیگر ماهنوش سابق نیستم. با خودم گفتم:
-حالا دیگران همراهی ام با حسام یا شادی و شعفم را چطور تعبیر می کنند؟ نکند دارم کار بدی می کنم؟ نکند کسی فکر بدی بکند؟ نکند ... ؟
تمام این افکار در یک آن و مثل همان حس سرکش یکدفعه به ذهنم هجوم آورد و سریع آن خونگرم را توی رگ هایم منجمد کرد. ایستادم، در میان هلهلۀ مهشید و صدای کف زدن دیگران، همان طور که سرم را پایین انداخته بودم، سریع چرخیدم و از جمع دور شدم و به اتاقم پناه بردم. پشیمان و شرم زده.
احساس بدی داشتم که حتی نمی توانستم برای خودم حلاجی کنم. انگار مدام یکی در مغزم فریاد می کشید:
-تو دیگر بیوه ای، نه ماهنوش سابق. یک زن بیوه! ....

دوران احساس های مختلف و افکار جورواجور عصبی و دیوانه ام می کرد.
از اتاق بیرون نرفتم، برای این که مادر و خاله و رعنا هم قطع امید کنند، لباس هایم را عوض کردم و کیمیا را پیش خودم خواباندم و این طور بود که نه رفتن مهرنوش را از خانه مان دیدم نه به قول رعنا، نگاه چشم به راه شهاب را که به راه پله ماسیده بود! ....
نمی دانم شاید به قول رعنا به خاطر همین چشم براهی بود که دو هفته بعد از عروسی مهرنوش، شهاب من و رعنا را همراه حسام به یک مهمانی دعوت کرد و من مجبور شدم به خاطر اصرارهای رعنا که نمی خواست تنها برود در آخرین لحظه ها همراهشان بروم، به این شرط که کیمیا را که من به بهانۀ نگه داشتنش می خواستم نروم هر دویمان بهانه کنیم و زود برگردیم و آن وقت بود که رعنا که از رفتنم مطمئن شده بود دوباره شوخی هایش شروع شد که:
-من که می دونم این دعوت به خاطر توست و من بهانه م. یا
-اصل کار شمایی، مگه می شه نیای ....
به این ترتیب، در کشمکشی پنهان که حسام از آن سر در نمی آوردم وارد خانه شهاب شدیم.
خانه شان یک آپارتمان نه چندان بزرگ بود که خیلی قشنگ دکور شده بود. همه جا می شد از سلیقه و ظرافت نشانه ای دید. دیوارهای روشن که پر از تابلوهایی با نقاشی های ملایم آبرنگ بود و هماهنگی وسایل و طرز چیدنشان من را یاد خانه ای می انداخت که همیشه در ذهنم برای خودم می ساختم.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
فصل بيست و دوم:

از در که وارد شدیم، همراه شهاب، خانمی میانسال و بسیار خوشرو به استقبالمان آمد، خانمی که شهاب معرفی اش کرد و گفت مادرش است. خانم معتمدی زنی متین و موقر و شیک پوش بود که برخوردش در عین این که به دل می نشست آدم را به احترام وامی داشت.
هنوز داشتیم جواب خوشامدکویی خانم معتمدی را می دادیم که دختری ظریف و سبزه که همان لحظۀ اول از شباهتش می شد فهمید خواهر شهاب است، با روی باز به سمت ما آمد و خودش را معرفی کرد:

-من شراره ام، خوش آمدید.
رعنا که گفت:
-خوشوقتم، منم رعنا.
قبل از این که من حرفی بزنم شراره رویش را به من کرد و با لبخندی خاص گفت:
-و شما، ماهنوش خانم هستید، نه؟ خوشوقتم.
دستم را به طرفش دراز کردم، نگاهم با تحیر به سمت رعنا برگشت و از شیطنت چشم هایش خنده ام گرفت و خدا را شکر خنده ام توی هیاهوی خندۀ دیگران که از شوخی های حسام با شهاب و شراره می خندیدند گم شد.
توی چند دقیقۀ اول ورودمان خانم معتمدی به رسم میهمان نوازی پیش ما نشست، فهمیدیم که خانم معتمدی، هم نویسنده است، هم نقاش، و بعد با لبخندی ملیح اضافه کرد:
- متاسفانه یا خوشبختانه بچه ها هر دو به من و پدرشان رفته ن و هر دو اهل هنر شده ن. شراره گرافیک می خونه و نقاشه، شهاب هم که عاشق موسیقیه، حتما می دونین؟
رعنا پرسید:
- آقای معتمدی هم هنرمندن؟
خانم معتمدی با لبخندی کمرنگ گفت:
- بود
و بعد اضافه کرد:
- پدر شهاب دو سال پیش توی تصادف فوت کرد.
همان موقع آمدن دیگر مهمان ها باعث شد خانم معتمدی با عذرخواهی از پیش ما برود. اما بلافاصله شراره جای مادرش را گرفت و شروع به صحبت کرد. دختری خونگرم بود که درست مثل مادرش خیلی راحت سر صحبت را باز و ارتباط برقرار می کرد.
روی هم رفته دختری دوست داشتنی بود که فقط تاکید مدامی که توی صحبت هایش در مورد شهاب و رو به من داشت کلافه ام می کرد. چون مجبور بودم از نگاه های خنده دار رعنا فرار کنم و نگذارم قیافه ام حالت عادی خود را از دست بدهد. این بود که وقتی شراره عذرخواهی کرد و برای کمک به مادرش از جا بلند شد، کلی در دلم از او تشکر کردم. فکر می کردم نکند شوخی های رعنا، شوخی شوخی جدی شود و حدس رعنا درست باشد. ولی رقصیدن کیمیا که توی بغل حسام و همراه او با آهنگ شهاب می رقصید زود حواسم را پرت کرد و دلم برایش ضعف رفت، برای آن صورت قشنگ که از شادی می درخشید و همراه صدای کف زدن و سوت و آهنگ با ناز و آهسته دست هایش را تکان می داد و چشم از چشم های حسام که همراهش می رقصید برنمی داشت.
آن شب به قول همه کیمیا شریک دائمی رقص حسام شده بود و من و رعنا فقط تا می توانستیم از او عکس گرفتیم.
آن وقت در میان سر و صدا و شلوغی یکدفعه صدای شراره که مدام اصرار داشت که شهاب یک آهنگ خاص را بخواند همه را متوجه شهاب کرد و باعث شد دیگران هم بهش برای خوندن شعری که از قرار غیر از شهاب و شراره کسی نمی دانست، اصرار کنند. وقتی بالاخره شهاب شروع به خواندن آهنگی شاد و لطیف کرد، از بس رعنا با آرنجش آهسته به پهلویم فشار آورد و خنداندم که صدای خنده نگذاشت درست بشنوم و از موسیقی لذت ببرم.
به محض این که شهاب بیت اول را خواند که:
تو دوست داشتنی هستی، برام خواستنی هستی


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
همون لحظۀ اول توی دلم نشستی

فشار آرنج رعنا شروع شد و حواسم را پرت کرد.
ولی شهاب آن قدر با احساس و قشنگ این شعر را می خواند که ناخودآگاه همه با هم با او زمزمه می کردند و این بیت:

قشنگه زندگی قشنگه زندگی
به هر کی عاشقی باید بهش بگی

را با صدای بلند همراهش می خواندند و من از ترس این که چشم هایم به چشم های رعنا و شهاب بیفتد، سرم را زیر انداخته بودم و به جای دست های خودم دست های کیمیا را به هم می زدم تا این که یک جا که همه با هم با صدای بلند این تکه را تکرار می کردند:

یک احساسه دوباره تو قلبم پا می ذاره
تو رو هر جا که هستم به یاد من می آره

از صدای هیاهویی که کف زدن ها به راه انداخت، سرم را بلند کردم و دیدم حسام همراه خانم معتمدی سعی می کند شهاب را وادار به رقصیدن کند. وقتی بالاخره موفق شد، همراه شراره و خانم معتمدی به سمت رعنا آمد و رعنا که نتوانست مقاومت کند، از جا بلند شد. آهنگ و شعر و در عین شادی و ریتم تند، لطافت خاصی داشت و این باعث می شد که آدم را به وجد بیاورد، حتی کیمیا با شادمانی برای حسام و رعنا ابراز احساسات می کرد. این بود که من در حالی که توی بغلم نگهش داشته بودم همراه تکان های شادمانه کیمیا آن قدر حواسم به او بود که حسام و رعنا فراموشم شد، مخصوصا با این قسمت شعر که:

نه یک بار نه صد بار دوستت دارم هزار بار
حس کردم این شعر چقدر برای این صورت قشنگ و چشم های زندۀ براق و حال من مناسب است. که دوباره صدای کف زدن و سوت و آمدن خانم معتمدی و شراره به سمتم همراه حسام و رعنا مرا ناباورانه از حالی که بودم بیرون کشید. مبهوت و متعجب دلم می خواست کلۀ هر چهر تایشان را برای این اصرار مسخره بکنم.
صدای دست ها کلافه ام می کرد و معذب.
ولی از پس هر کس می شد برآمد، از پس حسام که دست هایم را گرفته بود و با دست های خودش بالا نگه داشته بود و تکان می داد، برنمی آمدم. این بود که به التماس افتادم. وقتی بالاخره از دستش نجات پیدا کردم، باز برای یک لحظه چشمم به چشم های شهاب افتاد.
خدایا، توی این نگاه چه بود؟ توی دلم به حالت عصبی، خودم سر خودم فریاد کشیدم، نمی دانم، نمی دانم، اصلا نمی خواهم بدانم! و این بار وقتی که رعنا موقع نشستن توی گوشم گفت:
-این شعر به افتخار شما بود ها! خانم متوجه شدین؟
زیر چشمی نگاهی عصبانی و چپ چپ بهش کردم، اما رعنا با لبخندی با نمک توی گوشم دوباره گفت:
-خدا شانس بده، می بینی؟ واسه مردم شعر می گن، شعر می خونن. مادر ما که از این شانس ها نداشتیم، ای روزگار!
دوباره عمه شده بود و این همیشه من را به خنده می انداخت. این بار هم نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. خندیدم و رو برگرداندم. از قرار این بحثی بود که پایانی نداشت. بحث خنده داری که به هیچ وجه با عقل جور در نمی آمد.
به هر حال آن شب به رغم تصمیم قبلی، من و رعنا مجبور شدیم تا دیر وقت بمانیم و بهانۀ من برای فرار از نگاه های شهاب و متلک های رعنا فقط کیمیا بود که پشتش پنهان می شدم. خودم هم از حالتم تعجب می کردم، نمی فهمیدم چه باعث معذب بودن و دستپاچگی ام می شد و چرا مثل دختر بچه ها خجالت می کشیدم. اصلا خجالت می کشیدم؟ یا نه، از هر چیزی که تداعی کنندۀ گذشته بود فراری بودم؟ یا شاید تداعی کنندۀ موقعیتی بود که در آن قرار داشتم؟ نمی دانم. شاید چون حس می کردم که شهاب از گذشته اطلاعی ندارد و خبر ندارد که من .... با خودم گفتم:
-اصلا بدونه یا ندونه به حال من چه فرقی می کنه؟
قضیه در ذهن هر کس جدی بود، در ذهن من فقط یک شوخی خنده دار بود، نه چیزی بیش تر. تنها چیزی که آن موقع برای من جدی بود و پر معنی، وجود رعنا و کیمیا بود که بهم آرامش شیرین غیر قابل وصفی می دادند که مدت ها آرزویش را داشتم. پیش خودم گفتم:
-پس هر کس به کار خود! بگذار آن ها با هر افکاری که دارند خوش باشند. همین طور که من کنار این دو عزیز خوشحالم و خوشبخت.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 4 از 16:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  13  14  15  16  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

برزخ اما بهشت


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA