فصل 1 پر سر و صدا و خنده کنان راه پله را طی می کردند. به پیچ آخرین پاگرد نرسیده بودند که صدای اعتراض آلود زنی در راهرو پیچید: «توئی زلزله؟ چه خبر است، آرام تر! شد یک بار مثل آدم، بی سر و صدا بالا بیائی؟»کتایون با لبخند، روی شانۀ پریوش که ناخودآگاه گردنش در شانه ها فرو رفته و قدم سست کرده بود، زد: «جدی نگیر، راحت باش! حرفهای زری جون زیاد هم از ته دل نیست. شاید حرفها و ظاهرش کمی تلخ باشد ولی...»دختر بچه ای بالای راه پله ظاهر شد. جیغی از خوشحالی کشید و به سوی آنها دوید. خودش را در آغوش کتایون رها کرد: «برام چی آوردی کتی؟ کیفت را می دهی ببینم؟»کتایون با اشتیاق او را به سینه فشرد: «الهی فدات شم عروسک. ولی مگر قرار نبود که دختر خوبی باشی و دیگر، هر کسی از راه رسید، از او طلبکاری نکنی؟»دختر بچه در آغوش او وول خورد: «برام چی آوردی، یالا بده می خوام بخورم».کتایون دم آدامسی را که در دهان داشت، گرفت و آن را در دهان دختر بچه چپاند: «بیا گردنه گیر! حالا پاشو و بگذار برویم بالا!» و لبخند و چشمکی نثار پریوش که در چهره اش حالت اشمئزاز و چندش پدیدار شده بود، کرد: «لطفاً این طور رو ترش نکن بچه جان! به هر حال یک جوری باید حلش می کردم حالا تا چای سرد نشده، راه بیفت!»زنی سفید رو و نسبتاً فربه، کنار در آپارتمان ایستاده بود و با چشمانی سنگی و بی روح آنها را نگاه می کرد. کتایون جلو رفت و شروع به چرب زبانی کرد: «سلام زری جون چطورید؟ این دوست هم دانشکده ایم پریوش است. می بینی چه دختر قشنگ و تو دل برویی است؟ امروز استاد نداشتیم. گفتم او را بیاورم تا هم با هم آشنا بشوید و هم این فلفل نمکی را نشانش بدهم». و اشاره به دختر بچه کرد.زن با بی تفاوتی از جلو در کنار رفت و کتایون اشاره کرد که «داخل شویم».آپارتمانی بود قدیم ساز، با وسائل کهنه و مستعمل. هیچ چیز قابل توجهی در سالن کوچک و جمع و جور که به محض ورود در مقابل چشم خودی می نمود، وجود نداشت. سه اطاق و آشپزخانۀ آپارتمان، گرداگرد هال، تنگاتنگ هم قرار داشتند که با راهنمایی کتایون، به اتفاق وارد یکی از آنها شدند. در و دیوار اطاق کوچک و سه گوش را، عکس چند هنرپیشۀ زن تزئین کرده بود. جز دو سه دست رختخوابِ چیده در کنج سه گوش و تعدادی کتاب روی تاقچۀ گچی و یک چوب رختی سه شاخۀ دراز، وسیلۀ دیگری در اطاق دیده نمی شد. پریوش روی زمین نشست و به رختخوابها تکیه زد. یک بار دیگر گوشه و کنار را ورانداز کرد :«اطاق خودت تنهاست یا هم اطاقی داری؟»کتایون خندید: «نه بابا، این حرفها چیست! مگر اینجا کاخ کرملین است! پنج نفر هستیم و سه تا اطاق، تازه تا سال پیش که داداش مسعودم تهران بود که شش نفر بودیم. اطاق بزرگه هم پذیرایی است و هم اطاق بابا و زری. اطاق وسطی مال خسرو است که زورش به بقیه می چربد و این اطاق سه زاویه و سه ضلع هم که می بینی تعلق به بنده و شری خوشگلم دارد. شبها توی خواب تا دلت بخواهد از این نیم وجبی مشت و لگد می خورم چون عادت دارد بیاید زیر پتوی من بخوابد. بدجوری به من وابسته است. شاید باور نکنی ولی در حقیقت من او را بزرگ کرده ام. یک جورهایی احساس مادرانه رویش دارم».کتایون این را گفت و با عطش لپهای دختر کوچولو را کشید. دخترک آخ آخی گفت و توی دامن او نشست. پریوش یک لنگه ابرو را با تعجب بالا برد: «باور کنم شما خواهرهای از مادر جدا هستید؟! مرا سرِ کار نگذاشته ای؟»کتایون باز هم همان طور بی ریا و نمکین خندید: «چه چیز مسئله برایت عجیب است؟ خود تو یک همچه بچۀ خوشگل و بانمکی توی خانه داشته باشید، حالا تنی باشید با ناتنی، می توانی نسب به او بی تفاوت باشی؟»پریوش دست زیر چانه زد: «حرفهایت را نمی فهمم چون به بچه جماعت زیاد علاقه ای ندارم. اصلاً راستش را بخواهی زیاد ترا درک نمی کنم. به نظرم در بعضی موارد یک کمی خلاصی داری. چطور می توانی نسبت به اعمال نامادریت این طور بی تفاوت باشی! چند دقیقه بیشتر او را نداده ام ولی توی همین مدت کم فهمیدم رفتارش نسبت به تو خیلی کینه توزانه است. تعجب می کنم که چطور تا امروز نشنیده ام از کارهایش گله کنی».کتایون رنگ به رنگ شد: «قبلاً که گفته ام، عادت دارم مسائل را از بزرگترین راه حل کنم». و صدا را پائین آورد: «رفتارش زیاد دست خودش نیست. اعصابش یک کمی ضعیف است. خوب بگذریم! چند لحظه بنشین تا بروم یک چایی شب مانده برات بیاورم و بعد برویم سر اصل مطلب».پریوش دست او را که داشت از زمین بلند می شد، گرفت: «نه، من وسط روز عادت به خوردن چای ندارم. زودتر جزوه هایت را بده ببینم چه درسهایی را کسری دارم و باید یادداشت کنم. در ضمن، پاشو عکسی را که گفتی بیاور تا ببینم طرف چه شکلی است که اینطور دل دختر خوشگلی مثل ترا برده». و خندید: «راستش خیلی نمی شود روی حرفهای تو حساب کرد. آن قدر کارهای عجیب و غریب از تو دیده ام که دیگر به هیچ حرفت اعتماد ندارم. مثلاً فکر می کنم ممکن است تعریف هایت از سر و شکل این آقا هم از روی ترحم یا چیزی مثل این باشد».کتایون محتاطانه به طرف در نگاه کرد و از توی کمد دیواری آلبومی بیرون کشید. صفحات اول و دوم و سوم را به سرعت ورق زد. یک بار دیگر با نگاه، در ورودی را وارسی کرد و در کنار او نشست. دست روی عکس مرد جوانی گذاشت: «ایناهاش، این که کنار داماد ایستاده. عکس توی عروسی پسرعموم برداشته شده». آهسته و بم حرف می زد.پریوش سعی کرد عکس مردی که در میان جمعیتی انبوه، به صورت یک پولک ریز نمایان بود، خوب و موشکافانه ببیند. به نظر خوش چهره و خوش تیپ بود ولی، با آن ابعاد کوچک عکس که نمی شد. خوب قضاوت کرد. باز یک لنگه ابرویش بالا جهید: «والله چه بگویم، مرد بدگلی به نظر نمی رسد ولی، وضع مالیش را چه می کنی؟ می گویی نه خانه دارد و نه ماشین و نه یک حقوق درست و حسابی. حیف تو دختر به این خوشگلی نیست؟»کتایون لب گزید و به عکس خیره شد. انگشتهای ظریف دختر کوچولو را به بازی گرفته بود: «خودم هم نمی دانم چرا از او خوشم آمده! شاید تأثیر زمزمه های گاه و بی گاه عمه جان در مورد من و اوست. شاید هم شباهت عجیبی است که فرزین با برادرم مسعود دارد. گاهی که فرزین را نگاه می کنم، حس می کنم مسعود رو به رویم نشسته. آخر تو که مسعود را ندیده ای. برای خودش عالمی است. دلم خیلی براش تنگ می شود. بعد از مرگ مامان، تنها او بود که مرا خوب درک می کرد. متأسفانه آبشان با بابا توی یک جوی نمی رفت، همین بود که...»کتایون بغض کرد ولی چشمانش هنوز می خندید. شانه بالا انداخت: «ولش کن! هنوز که نه به دار است و نه به بار. شاید اگر فرزین دم به دقیقه برای دیدن خسرو به خانۀ ما نمی آمد، با این همه مشغله و گرفتاری، اصلاً فرصت نمی کردم سال و ماه، یک دقیقه به او فکر کنم ولی متأسفانه، سرش را بزنی، ته ش را بزنی، می آید سراغ خسرو و همین دیدار هر روزه...»دوباره حرف خود را درز گرفت: «خوب خانم خانمها، تا تو این جزوه ها را وارسی می کنی، بگذار بروم ببینم نهار چیز قابلی داریم که تعارف کنم بمانی یا مجبورم ببرمت ساندویچی».پریوش با دست او را نشاند: «بنشین! مزاحم نمی شوم. اگر مایل باشی، بعد از کارمان، با هم می رویم دانشگاه و توی سلف سرویس غذا می خوریم. البته اول باید یک سر برویم خوابگاه. بعد از کلاس عصر هم باید بروم خانه مان. برادرم کمی حال ندار است. باید به او سر بزنم».کار پریوش که تمام شد، کتایون با صدای بلند خداحافظی بی جوابی کرد و از خانه خارج شدند. درست سر کوچه، دو جوان مشغول صحبت بودند که با نزدیک شدن آنها، یکی از جوانها با لبخند نگاهی به کتایون انداخت و سر تکان داد. کتایون، با چهره ای که از خوشحالی می درخسید، سلام کرد و از کنار آنها گذشتند. جوان، پسری بود بلند قامت، با ابروانی سیاه و کشیده، که چشمان خوش حالت و مخمورش، انگار چشمان و نگاه خود کتایون است، ولی در مجموع شباهت زیادی به هم نداشتند. کتایون ذوق زده سر در گوش پریوش برد: «برادرم بود. خسرو! آن یکی جوان هم دوستش بود. طرف حسابی مذهبی است و خسرو دوست ندارد وقتی با او صحبت می کند، من نزدیکشان بروم. راستی دیدی چه برادر خوش تیپی دارم؟ دو سال پیش فارغ التحصیل شده و الان مشغول تدریس است. چند ساعتی هم در یک دبیرستان دخترانه کلاس دارد. شنیده ام دخترها براش سر و دست می شکنند ولی برادرم خیلی قد و مغرور است. یک اعتقادات مخصوص به خودش هم دارد. می گوید دوست ندارم با احساس دختر مردم بازی کنم. خوب این هم یک جورش است دیگر. خوب داشتی می گفتی. تو که تهرانی هستی، چرا تو خوابگاه زندگی می کنی؟ اصلاً چطور به تو خوابگاه داده اند؟»پریوش با اشارۀ انگشتان یک تاکسی را متوقف کرد: «امیرآباد، کوی دانشگاه». و سوار شدند. پریوش برای اطمینان از بسته شدن در، دستگیره را محکم به طرف خود کشید: «خانۀ ما یک کمی شلوغ پلوغ است. جای درس خواندن نیست. در ضمن گرفتن اطاق در خوابگاه زیاد مشکل نیست. اگر خواستی، راهش را نشانت می دهم».محوطه خوابگاه را قدم زنان طی کردند و وارد یکی از اطاقها شدند. دختری پشت میز آرایش اطاق چهار نفره، نشسته و مشغول مرتب کردن سر و صورت بود. با دیدن پریوش به طرف آنها چرخید: «سلام پری. مهمان داری؟ موهات مبارک! رنگش جدید است، نه؟»پریوش با بی تفاوتی نگاهش کرد: «کدام رنگ مهری خانم؟ صد بار گفته ام که من موهام را رنگ نمی کنم. نمی دانم چرا شماها هی به رنگ موی من گیر می دهید».دختر جوان با غیظ خندید و رو به کتایون کرد: «شمایی که اسمت را نمی دانم! تو از حرفهای این پری خانم تعجب نمی کنی؟ ترا به خدا می شود باور کرد موی یک آدمیزاد هفته و شنبه رنگ عوض کند و رنگ مو هم به آن نخورده باشد».کتایون با لبخند فقط شانه بالا انداخت. نمی خواست هیچ طرف را ناراضی کند. پریوش دست او را گرفت، روی لبۀ تخت خودش نشاندش و رو به دختر دیگر کرد: «فضولی موقوف! بگذار لااقل اول به هم معرفیتان کنم بعد شروع کن به مزه پرانی! این کتایون خانم، یکی از هم رشته ای هام است. از فضولی کردن تو کار دیگران اصلاً خوشش نمی آید و با دخترهایی هم که شیمی می خوانند، زیاد میانۀ خوبی ندارد. خصوصاً که اراکی باشند». و رو به کتایون کرد: «و این مهری خانم ما هم دانشجوی سال سه شیمی است. خیلی به پر و پای من می پیچید و اصلاً دل خوشی از او ندارم».مهری بلند شد و آمد در کنار کتایون نشست: «حرفهایش را باور نکن. هیچ کس توی این اطاق کاری به کار این پریوش خانم ندارد. البته حتی اگر هم بخواهیم، نمی توانیم داشته باشیم. راستش از او چیزی نمی دانیم که بخواهیم به پر و پایش بپیچیم. تا به حال نه کسی فهمیده کجایی است و نه فهمیده یک روز در میان را خارج از خوابگاه در کجا می گذراند! هر روز با یک رنگ و یک قیافۀ جدید او را می بینم و وقتی هم در این باره سئوالی می کنیم، اصرار دارد که رنگ ها همه طبیعی است و از اول عمرش همین رنگی متولد شده. باور کن آن قدر کارهایش سری است که گاهی از او می ترسیم. می گوئیم نکند مأمور مخفی است و آمده زیر زبان بچه ها را بکشد. خوب تو بگو، جای ما باشی با این دختر خانم چه معامله ای می کنی؟»پریوش با همان بی تفاوتی مخصوص به خود، پشت آینه نشست و شروع به ور رفتن به موهای خود کرد. از توی آینه نگاهش به کتایون بود: «ولش کن! این مهری یک کمی قاطی دارد. بی خودی برای شنیدن حرفهایش گوشَت را خسته نکن!»کتایون نگاهی به موهای شرابی قهوه ای او انداخت. خود او هم چیزی از زندگی این دختر نمی دانست ولی، وقتی فکر می کرد می دید سئوالی نکرده که جواب بگیرد. اصلاً توی خط این حرفها نبود. حتی نمی دانست چطور شد که در عرض این مدت کوتاه، این قدر صمیمی شدند. آشنائی شان خیلی ساده بود. هر دو در اولین روز، دیر به کلاس رسیدند و مجبور شدند ته کلاس و کنار هم بنشینند. همین! بعد هم که حرفهایی بینشان رد و بدل شد، دیدند از هم بدشان نمی آید و جالب اینکه هر کدام ویژگی خاص خود را داشتند و از هیچ نظر شبیه هم نبودند. کتایون گرم و پر سر و صدا و پریوش سرد و بی تفاوت. و هر دو گرچه زیبا، ولی بچه های همکلاسی عقیده داشتند، کتایون با آن چشمان درشت سیاه و مخمور، و با آن نگاه صمیمی و زلال، زیبائی گرمی دارد و به عکس، پریوش در عین ظرافت و با آن چهرۀ مینیاتوری، اصلاً به دل نمی نشیند. یک بار یکی از دانشجویان گفته بود، پریوش گرچه بسیار زیباست ولی، آدم را یاد عروسکهای پلاستیکی می اندازد. همان طور بزک کرده و همان طور سرد و بی روح.هم اطاقی پریوش برخاست و برای دلجویی، پنجه در موهای سر او تکان داد و رو به کتایون کرد: «خوب ما رفتیم خانم، از آشنائیت خوشحال شدم.»کتایون با شیفتگی رد او را دنبال کرد: «چه دختر خوش سلیقه ای!! هم لباس قشنگی پوشیده بود و هم آرایشش محشر بود! قبول داری که خوش سلیقه گی خودش یک جور هنر است؟»پریوش همان طور که پشت به او نشسته بود، چشمها را تنگ کرد: «نه کتی خانم، قبول ندارم! این هنر اکتسابی است. مهری خانمی را که دیدی، از اولش هنرمند به دنیا نیامده!! می گویند روزهای اول که از ولایت آمده بود، نمی دانست ادکلن خوراکی است یا پوشیدنی. اینها را از زبان خودش شنیده ام. عاشق بچه های خوش پوش سال بالاتر بوده. می رفته توی اطاق هاشان می نشسته و با حسرت لباس پوشیدن و آرایش کردن موهاشان را نگاه می کرده. البته خیلی زود سر و شکل عوض کرده ولی فکر نکن که از هوش زیادش بوده. وضع باباش توی شهرستان توپ است. پول که باشد، دو روزه آدم را می کند کارشناس مد و زیبایی. آره دختر جان، آن هارمونی رنگ لباسها و آرایش را که دیدی، به کمک پول های باباجانش به وجود آمده نه هنرش». و از پشت آینه بلند شد: «خوب کتی خانم، بگذار کتابهایم را بردارم و برویم که می ترسم به نهار امروز نرسیم».بعد از نهار فقط یک کلاس داشتند که وقتی ساعتش تمام شد، با هم از دانشگاه بیرون آمدند. پریوش ایستاد تا کتایون سوار اتوبوس شد و بعد به طرف اتوبوسهایی که مقصدشان میدان فوزیه بود، رفت. ایستگاهِ نزدیک میدان پیاده شد و به طرف خانه به راه افتاد. از کنار بازارچه گذشت، چند کوچۀ پیچ در پیچ را طی کرد و کنار درب چوبی رنگ و رو رفته ای توقف کرد. با دیدن در نیمه باز و زنهای همسایه که روی پله ها نشسته بودند، حسابی برزخ شد. زیر لب شروع به غر زدن کرد: «نخیر، هیچ وقت به گوششان نخواهد رفت! هر چه می گویم اینجا خانه است، کاروانسرا نیست که درش چهار طاق باز باشد، گوش نمی کنند که نمی کنند». و با دلخوری وارد حیاط نسبتاً گود خانه شد. حیاطی کوچک و جمع و جور با کف خاکی ناهموار که لباسهای شسته شدۀ ریز و درشت و وارفته و طشت لباسشویی پر از چرکاب در کنار حوض، منظرۀ آن را زننده تر می کرد. مامان باز چند تا زن همسایه را که در محله شان از نظر مالی در سطح بالاتری از سایر همسایگان قرار داشتند و فقط با آنها معاشرت داشت، توی خانه جمع کرده و به قول بابا معرکه گرفته بود: «این ملامین ها، مثل ملامین های سابق نیستند. از نظر کیفیت شاهکارند. نه می شکنند، نه خش برمی دارند. آن تبلیغ تلویزیون که می گوید، ملامین بود ولی نشکست، در مورد این مارک است، نه هر ملامینی. نگاه کنید».و یک بشقاب غذاخوری را از توی جعبۀ ظروف تازه خریداری شده برداشت و مثل بشقاب پرنده، به آن طرف حیاط پرتاب کرد. با دیدن پریوش، دستی برایش تکان داد: «علیک سلام مادر. دستت بی بلا، بدو برو بشقابه را از گوشۀ حیاط بیار بده به من تا خانمها ببینند که حتی آخ هم نگفته».زنهای همسایه، زیر چشمی همدیگر را پائیدند و یکی پوزخند زد. شاید به نسبت خانوادۀ پریوش، از امکانات مالی بهتری برخوردار بودند ولی، روحی مادر پریوش، گاه گاهی با این چنین مانورهایی، حرصی شان می کرد و دیگ حسادتشان را به جوش می آورد. یکی شان خندید: «روحی خانم راستش را بگو! نکند شده ای تبلیغات چی کارخانه این ظرف و ظروف و داری برایشان بازار گرمی می کنی».روحی بشقاب را از دست پریوش گرفت و در میان جعبه گذاشت. چهره اش با لبخندی رضایت آمیز و پیروزمندانه می درخشید. پشت چشم نازک کرد: «نه بابا، کدام تبلیغات چی، اگر اهل این کارها بودم که وضعم خیلی بهتر از اینها بود».پریوش روی یکی از پله ها نشست: «فکر می کردم وقتی می آیم، خانه نباشی مامان. مگر قرار نبود داریوش را ببری دکتر؟ خودش کجاست، خوابیده یا باز رفته توی کوچه پی بازی؟»روحی توی صورتش زد: «وای خدا مرگم بدهد، خوب شد یادم انداختی. سر ساعت پنج و نیم از دکتر وقت دارم. با هزار دوز و کلک و التماس توانستم از منشی اش وقت بگیرم. همین الان می روم آماده می شوم. تو زودتر برو داریوش را آماده کن. توی اطاق دارد تکلیف مدرسه اش را انجام می دهد».زن ها یکی یکی متفرق شدند و روحی از پی پریوش به اطاق رفت. داریوش گوشۀ اطاق، چهار دست و پا چندک زده و داشت از روی کتاب رونویسی می کرد و پدر با دقت تمام مشغول باند پیچی مچ دستها و زانوها، با باند استرچ بود. با آن هیکل با صلابت، در آن لباس ارتشی یکسرۀ خوش دوخت، مثل همیشه خوش تیپ می نمود. پریوش سلام کرد: «اُقر به خیر بابا! کجا؟ می بینم باز شال و کلاه کرده اید».روحی با غیظ، بلوز خانه را از سر بیرون کشید و گوشۀ اطاق انداخت: «دارد می رود معدن یاقوت و برلیان کشف کند. مگر مهمانش را گوشه ایوان ندیدی؟ یکی نیست بگوید مرد، این همه زمین خدا را کندی و کوهها را حفاری کردی، تا به حال چی عایدت شده. مگر گنج را گذاشته اند توی کوه و کمر و این دهات و آن دهات که من و تو برویم کشفش کنیم. آن قدر از تو و رفیقهات زرنگتر هست که اگر امکان چنین چیزی بود، تا به حال یک کوه و یک صخره سر جایش باقی نمانده بود. هی می آید می گوید، این آخرین بار است، این دفعه دیگر یک نسخۀ گنج واقعی به دست آورده ام. بیچاره نمی داند گنج واقعی نصیب آن کسانی می شود که با حقه بازی، یک ورق پاره را به عنوان به قول خودش نسخه و کلید گنج به او می فروشند و از صدقه سر آدمهایی مثل همین آقا، صاحب کرورها کرور پول و ثروت می شوند. بعد ما که مال باخته ایم، باید در طول ماه بنشینیم و به جای خرج کردن گنجهای باد آورده، سماق بمکیم».مرد با بی تفاوتی، آخرین گیرۀ باند زانو را وصل کرد و از جا برخاست: «روحی خانم! بالاخره یک روز به تو ثابت می کنم که چقدر در اشتباه بوده ای. شاید آن روز، همین فردا باشد. وقتی آمدند و فقط برای یک بشقاب یا یک مجسمه که از یک مخزن کشف کرده ام،میلیونها دلار دادند و رفتند،آن وقت خواهی فهمید که من بی راه حرف نمی زنم.خب خانم،من رفتم.اگر دیر برگشتم، نگران نشوید.محل این یکی مال،توی یزد است و نزدیک به شهر.ممکن است مجبور باشیم برای مخفی ماندن از دست مأمورها،فقط چند ساعتی در شب حفاری کنیم و دو سه شب کارمان طول بکشد.در ضمن اگر کم و کسری داشتی از برادرت بگیر.وقتی برگردم با او تسویه حساب می کنم)
این را گفت و پس از برداشتن کوله پشتی اش، از اطاق بیرون رفت.زن رنگ پریده،رد او را تا خروج از در حیاط دنبال کرد و سر تکان داد وای که مردم از دست این مرد!خدا کند لااقل این یکی حفاری اش بی نتیجه نباشد و یک چیزی ولو کم ارزش،از زیر خاک بکشد بیرون.در این صورت دیگر این قدر از دست شستن لباسهای خاکی گلی اش حرص نمی خورم).پریوش کمک کرد تا برادر کوچولو را که به نوعی کم شنوایی مزمن گرفتار شده بود، آماده کند و پس از رفتن او و مادر از خانه،روی زمین دراز کشید.سقف اطاق بد جوری دود زده و سیاه شده بود.می دانست نه بابا اهل آستین بالا زدن و رنگ کردن در و دیوار است و نه فعلا پولش موجود است.مگر حقوق یک درجه دار ارتش چقدر بود که بتواند هم قرو فر او و مامان را جور کند و هم هزینه های خورد و خوراک را،و بعد هم چیزی باقی بماند تا بتوانند به سر و وضع خانه هم برسند.تازه اگر مامان دست و پا دار نبود و زمانی که در پایگاههای ارتشی این شهر و آن شهر ماموریت داشتند،کارهای آرایشی سر و صورت همسایگان و بعضی از خانم های امرا را انجام نمی داد که ممکن بود با ولخرجیهای بی رویه بابا،الان این خشت خانه را هم نداشتند.کارشان از وقتی خراب تر شده بود که یک زائده استخوانی از مچ دست مامان بیرون زده بود و قدرت انجام کارهای ظریف و زیاده از حد را از او گرفته بود.مدتی بود که خودش هم به دنبال کار بود ولی نه هر کار پیش پا افتاده ای.با وجود درس و دانشگاه،موقیعت انجام هر کاری را نداشت.به کاری احتیاج داشت که هم سبک باشد و هم نیمه وقت ولی،کجا باید دنبال آن می گشت؟کف دست را روی پرزهای قالی کشیدیعنی ممکن است توی حفاری امروز،بابا دفینه پیدا کند؟وای خدای من!یعنی چنین چیزی ممکن است؟اگر بشود...)به یاد مهری افتاد و چشمان خود را روی هم گذاشت(کاش بابای ما هم یک کشاورز دهاتی بود.عجیب پولی خرج می کند این دختر!)حوصله ی فکر کردن نداشت.تلویزیون را روشن کرد.یک بری روی زمین دراز کشید و در حالی که دست را ستون سر قرار داده بود،توی بحر لباس و آرایش خوانندگان زن برنامه غرق شد.پهوا کاملا تاریک شده بود که در زدند.مامان بود و مثل همیشه در حال شکوه و شکایت(وای که چقدر هوا سرد شده!هر چی گفتم مرد،قبل از رفتن این بخاری را علم کن و بعد برو،زیر بار نرفت.مسخره هم کرد که حالا چه وقت بخاری گذاشتن است.اصلا به فکر این بچه ضعیف مریض نیست.فکر می کند همه مثل خودش پوست کلفت و قلمچاق هستند).به محض رسیدن توی اطاق،لباسهایش را که الحق با تمام دست تنگی،شیک و برازنده بود،از تن بیرون آورد.با کمال دقت به چوب رختی آویزان کرد و در کمد گذاشت.پریوش از این صفت مادر کیف می کرد.هر وقت با این زن تو دل برو و شیک پوش توی خیابان می رفت و دوستی که تازه دیده بودش با تعجب می گفت،چه مامان خوشگل و خوش پوشی داری،قند توی دلش آب می کردند.همه که داخله ی آنها را ندیده بودند،لا اقل این شیک پوشی مامان و بابا و اهمیت دادنشان به سر و لباس،خودش از نظر او یک امتیاز بزرگ محسوب می شد.مامان تند و تند لباس داریوش را هم عوض کرد و به کمک پریوش مشغول چیدن سفره ی شام شدند.قابلمه ی غذا را وسط سفره گذاشت ولی این دکتر صولتی هم عجب آدم بد عنقی است ها.با یک من عسل هم نمی شود خوردش.آن قدر خودش را می گیرد که آدم جرأت نیم کند دو تا سوال از او بپرسد.به قول یکی از مریضهاش،همین اخلاق سگی هست که باعث شده با این سن و سال،هنوز یالغوز بماند و منشی هاش هم یکی یکی از مطبش رم کنند.این آخری،یکی دو ماهی بیشتر نیست که آمده پیشش کار می کند ولی دیدم باز،روی در مطبش،آگهی استخدام منشی زده بود.البته منشی فعلی اش می گوید با دکتر مشکلی ندارم،دلیل رفتنم چیز دیگری است ولی می دانم دروغ می گوید.مردم باز هم برای داریوش کلی عکس و آزمایش نوشت.نمی دانم والله،این همه عکسبرداری لازم است یا...)پریوش توی حرفش رفت یک دقیقه صبر کن ببینم مامان!گفتی آگهی استخدام منشی داده بود؟فهمیدی برای چه ساعت تا چه ساعتی می خواهد؟)روحی لقمه را فرو داد(نه مادر من که با دقت آگهی را نخواندم.فقط سر تیترش توی چشمم آمد که درشت نوشته بود(استخدام منشی).چطور مگه؟منظورت از این سوال چیست؟)پریوش به طرف تلفن پرید(ببینم مامان،دفعه پیش گفتی دکتر صولتی تا دیر وقت در مطب می نشیند دیگر.زودباش شماره اش را از توی نسخه بده به من!)مادر تعجب زده بلند شد،از توی کیف کیسه ی نسخه و دارو ها را بیرون آورد و نسخه را به طرف پریوش دراز کردتو که تصمیم نداری بروی منشی او بشوی؟!مگر نشنیدی در مورد اخلاقش چه گفتم؟)پریوش شروع کرد به شماره گرفتن(اتفاقا برای همین تلفن می زنم.فقط این جور کاری با برنامه ی من جور در می آید.مطب دکتری که کارش را دیرتر از بقیه شروع کند.برای دیر تعطیل کردن ساعت کار هم یک فکری می کنم.)و گوشی را روی گوش چسباند الو،مطب دکتر صولتی...)گفت و شنودی کوتاه و گوشی را روی تلفن گذاشت.دوباره کنار سفره نشست:(حیف که دیر وقت است وگرنه الان برای صحبت با دکتر می رفتم.منشی اش می گفت هنوز کسی را استخدام نکرده اند.متاسفانه نگفت چقدر حقوق می دهند.گفت در این مورد باید با دکتر صحبت کنی).روحی با درماندگی نگاهش کرد( من که صلاح نمی دانم توی مطب چنین آدمی مشغول بشوی ولی، میدانم کله شقی و یکدندگیت به بابات رفته و اگر حرفی بزنم،خودم را سبک کرده ام.فقط می گویم، من جای تو باشم،دنبال یک کار دیگری می گردم).پریوش فقط نصف حرفهای او را می شنید.نیم دیگر حواسش درگیر رویای گرفتن حقوق و خرید آن لباس و لوازمی بود که آرزویش را داشت).( به خدا تو خلی کتایون.این بچه را آورده ای دانشگاه چه کار؟آخر حضور در سر کلاس میکروبیولوژی و شیمی آلی به چه درد این طفلکی می خورد؟!)کتایون در حالی که دختر کوچولو را روی دستک صندلی گذاشته و با حالتی ظریف،داشت با لب های او ور می رفت،خندید(اگر کلاس ها به درد او نخورد،من که به دردش می خورم.امروز زری جون وقت اعصاب داشت. می خواست این وروجک را تنها توی خانه بگذارد.ترسیدم بازیگوشی کند و بلائی سر خودش بیاورد،این بود که برداشتمش آوردم دانشگاه.دبیرستان که بودم،زیاد او را سر کلاسهای درسم می بردم ولی متاسفانه اینجا محیطی مساعد نیست).( حالا چرا داری هی به لب این طفلکی ور می روی؟!)کتایون سر را عقب برد و مشتاقانه بچه را نگاه کرداین شری من خیلی خوشگل است.درست عین خواهر جانش.فقط عیب قیافه اش مثل من این است که لبهای نازکی دارد.مرتب با انگشتانم لب او را فرم می دهم که قلوه شود.می گویند آدمها تا بچه اند،فرم اعضاء صورتشان را می توان با ماساژ و حالت دادن،عوض کرد.فکر می کنم این حرف زیاد بی راه نیست).صدای خنده ی پریوش و چند تا از دختر پسرهای دوروبری را،ورود استاد قطع کرد و در حالی که توجه اکثر بچه ها و حتی استاد،در طول مدت درس به شیرین کاری های دختر کوچولو بود و حواسشان حسابی پرت شده بود،ساعت کلاس به پایان رسید.کتایون در حالی که کتابهای خود را زیر بغل زده و دست شیرین را در دست داشت،شانه به شانه ی پریوش از کلاس بیرون رفت.پسر جوانی کتابهایش را به سرعت زیر بغل زد و به دنبال آنها دوید.کتایون را صدا زدخانم زمانی!لطفا یک دقیقه صبر کنید!)دختر ها ایستادند.پسر در حالی که مضطرب و شرم زده به نظر می رسید،خود را به آنها رساند.شاید درست نمی دانست چه باید بگوید و چه طور سر حرف را باز کند.اشاره به شیرین کرد و گفتطفلکی این بچه!تا بخواهید به در خروجی برسید حسابی خسته شده.امروز من وسیله آورده ام.اگر اجازه بدهید شما را تا خانه می رسانم.بچه است، گناه دارد).کتایون تبسمی کرد (از لطف شما ممنونم آقای محرابی، راضی به زحمت نیستم.ترجیح می دهم با وسیله عمومی به خانه بر گردم .در ضمن این شری من عادت به پیاده روی دارد و اگر ضمن راه بیسکویتی چیزی سوخت گیری کند تا قله قاف هم همراه است .پسر خندید و رنگ به رنگ شد (( پس اجازه بدهید بروم ازبوفه و چیزی برای به قول خودتان سوخت گیری شری خانم تهیه کنم))کتایون تشکر امیز سر تکان داد ((باز هم ممنون اگر اجازه بدهید زود تر باید برویم ))پسر جوان از سر راه انها کنار رفت و با قیافه ای دمغ خداحافظی کرد .کمی که دور شدند پروش چهره ای در هم کشید و گفت:((وای چقدر از این حرکات و اعمال بچه جغله های دانشگاه حالم بهم می خوره . تایک روز ماشین باباشان را بر می دارند و جیم می شوند .فوری هوس نامزدبازی و ازدواج به سرشان می زند .ببین این دفعه چندم است که توی پزاو زده ای و باز از رو نرفته بچه به این سمجی تا الان ندیده بودم ))کتایون چشم هارا تنگ کرد و گردن را یک بری گرفت ((اخی بی چاره باور کن دلم اینقدر براش می سوزد که نگو ))باز هم پریوش جوش اورد ((برو بابا تو هم دلت خوش ست می شود بگویی سرکار خانم دلت به کی نمی سوزد ؟همین رو نرمی بیش از حدت است که هر عمله ای به خودش اجازه می دهد سر راهت قد علم کند .من که فکر می کنم جواب این جور بچه های مزاحم فقط پیف پاف است مثل حشره می مانند رویشان که بدهی دیگر از وزوزشان خلاصی نخواهی داشت ))کتایون دست در بازوی او انداخت ((خیلی خوب بابا جوش نزن بگو ببینم امروز می ایی برویم خانه ما؟هیچ کس نیست و می توانیم با هم بنشینیم تلویزیون ببینیم ))به کنار درب خروجی رسیده بودند .پریوش کلاه پالتو را رو یسرش کشید .هوا بد جوری سوز داشت .دست اورا فشرد ((نه قربانت امروز وقت مصاحبه دارم .باید بروم ببینم .با همان دکتری که حرفش را زدم توافقمان می شود ابمان توی یک جور می رود .اگر شرایطش مناسب باشد بد نیست خیلی دلم میخواهد جایی سرگرم شوم .از دست دراز کردن جلوی مامان و بابا هیچ خوشم نمی اید .دوست دارم استقلال داشته باشم ))خداحافظی کردند و هر یک به راه خود رفتند مطب دکتر صولتی زیاد از خانه شان دور نبود توی همان اتوبوس های میدان فوزیه نشست.مطب غلغله بود و جای سوزن انداختن نبود .یک ان جاخورد((وای مگر می شود هر روز بیایم و این همه مریض را راه بیندازم))ولی ارامش منشی در پشت میزش به او دلگرمی داد کنار میز او رفت ((سلام خانم من پریوش ناصری هستم همان که قرار بود برای مصاحبه با دکتربیایم می توانم ایشان را ببینم ؟))دختر لبخندی زد((خوش امدی چند دقیقه بنشین تا مریض بیاید بیرون بعد برو توی اتاق کاش می شد اخر وقت بیایی این ساعت سر دکتر خیلی شلوغ است ))پریوش همان طور سر پا کنار میز او ایستاد صندلی برای نشستن نبود10 دقیقه ای معطل شد تا مریض بیرون امد با کمی دلهره وارد اتاق شد مردی بلند قامت لاغراندام و صورتی استخوانی و کشیده درحالی که عینک را روی بینی پایین کشیده بود ازبالای ان نگاهش میکرد .پشت میز نشسته بود بالای چهل سال داشت وبا فیگور خاص چهرهاش درست نمی شد گفت دقیقا چند ساله است بدبین بود اینطور به نظر می رسید ؟انگار عجله هم داشت بلافاصله بعد از اینکه با تعارف دست او روی صندلی نشست سوال و جواب شروع شد چند ساله ای؟؟چه کاره ای؟؟مسیر خانه تان کدام طرف است ؟؟در رفت و امد به مطب مشکلی نداری و مریض ها پشت در نمی مانند به همان سرعتی که سوال می شد پریوش جواب می داد سر زود ترک کردن مطب قبل از راه انداختن همه مریضها توافق نشد .دکتر گفت تا اخر وقت باید بمانی ولی مقداد حقوق دهانش را برای چانه زدن در مورد مسائل بست.با ماهی هزار تومان ان هم برای یک کار نیمه وقت به قول مامان باید سر سیبیل شاه نقاره می زد به پیشنهاد دکتر از همان ساعت برای اموزش کار بغل دست منشی نشست دکتر صولتی با ان خشونت چهره و ان قیافه با ابهت نشان می داد که زیاد نمی شود روی حرفش حرف زد
اول کمی گیج بود دفتر بیماران بی وقت دفتر بیماران با وقت قبلی دفتری برای یادداشت کردن وجوه دریافتی. منشی گفت: کار دکتر خیلی مرتب و روی حساب است، باید منظم و دقیق باشی. و او سعی کرد همه ی حواس خود را جمع کند و در کاری که به نظرش، پیش از آن، آنقدر ساده می رسید، بعد از حدود چهار ساعت تبحر پیدا کند. فقط یک کار مطب ذهنش را قلقلک می داد و پکرش می کرد، آن هم، بردن روزی سه چهار مرتبه چای و قهوه از آبدارخانه ی مطب برای دکتر بود که باید سر ساعت خاصی هم انجام میشد و به قول منشی باید دعا می کرد که عباس آقا، خدمتکار مخصوص دکتر، در مطب باشد تا این وظیفه ی از نظر او کراهت بار،از گردنش ساقط شود. تا آخر ساعت در مطب ماند و نزدیکیهای ساعت ده شب، خود را به آخرین سرویس اتوبوس های شرکت واحد رساند. برای اولین بار بود که می فهمید حضور در آن وقت شب، در خیابانها، و گذر از کوچه های تنگ و پیچ در پیچه محله شان چه رعبی دارد؛ ولی به قول بابا، وقتی صحبت پول بود، باکی نبود.همه چیزش را یک جوری می شد تحمل کرد.کتایون در فاصله ی دو کلاس، همچنان که مشغول خوردن نهار بود،تند و تند داشت تعریف می کرد( به محض اینکه اِف اِف را برداشتم و در را باز کردم، توی راهرو دویدم و از همان بالا داد زدم: خوش آمدی داداش خسرو، صفا آوردی! تورو خدا اگر بار سنگین داری بیام کمکت کنم. الهی قربون داداش خوشگل و خوبم برم.)) به جای صدای خنده ی خسرو، صدای خنده ی چندنفر در راهرو پیچید!یک آن هول شدم و دست و پایم را جمع کردم. گفتم حتما مردان دیگر همسایه هم در راهرو بوده اند و چرب زبانی و تملق مرا شنیده اند. خم شدم و از فاصله ی نرده ها پایین را نگاه کردم. ولی کاش مردان همسایه بودند. دیدم خسرو تنها نیست. بابا و فرزین هم همراهش هستند. از خجالت داشتم آب میشدم. خسرو خنده کنان بالا آمد. بالافاصله دست در جیب کرد و سهمم را از حقوقش بیرون آورد( بیا بگیر شری دومی. تو هم دست کمی از آن بچه نداری. یک جورهایی گردنه گیر هستی. چطور است اول هر ماه و درست روزی که می دانی حقوق گرفته ام عزیز می شوم و صفا می آورم. راستی راستی که خدا به داد شوهر آینده ات برسد. چنان سر هرماه سرکیسه اش می کنی که هیچ وقت یکی بیچاره دوتا نخواهد شد. عیب کار اینجاست که زبانت هم آنقدر چرب و نرم است که مار را از سوراخ بیرون می کشد) دستپاچه شده بودم. خواستم برای رفع و رجوع کار، حرفی بزنم ولی، نگاه خندان و نافذ فرزین،کرختم کرد و زبانم در دهانم نچرخید. به سرعت پول را از دست خسرو گرفتم و توی آپارتمان رفتم.پریوش!باور کن بعد از این همه مدت تازه دیشب فهمیدم نگاه و توجه فرزین با من چه کرده!یک گرمایی توی نگاهش هست که آدم را ذوب می کند. خیلی هم شیک پوش است. شاید باور نکنی ولی هنوز مثل اشراف زاده های قدیم، ساعت طلای زنجیر دار توی جیب جلیقه اش می گذارد. باید او را ببینی تا بفهمی چه می گویم.پریوش خندید(امان از دست تو دختره ی ساده ی احساساتی! اصلا آینده نگر نیستی، همه ی حرفهایت بچگانه است. مگر نمیگویی طرف وضع مالی درستی ندارد.خب با این وضع، ادکلن گرانقیمت مصرف کردن و یک ساعت و یک بند ساعت طلا که آینده کسی را تامین نمیکند. اگر طرف داشت و این کارها را میکرد، باز یک چیزی؛ ولی با این حال و وضعی که در تو می بینم، فکر میکنم که دیگر باید فاتحه ات را بخوانیم.طرف بدجوری دلت را برده!)چشمان و لبهای کتایون تواما خندید( نه بابا تند نرو! فعلا که نه او حرفی زده و نه من! شاید هم قسمت هم نباشیم)(( و اگر قسمت هم نباشید؟))کتابون باز خندید(آن وقت است که تو یک دوست تارک دنیا پیدا می کنی و ممکن است بیایم از بیکاری بچه های تو را بزرگ کنم)از پشت میز بلند شدند، ظروف غذا را تحویل دادند و درحالی که بازو در بازوی هم قلاب کرده بودند، شاد و سبکبال از سلف سرویس خارج شدند.عصر، در راع رفتن به خانه هم تا کنار ایستگاه اتوبوس، مثل بچه ها، روی زمین لیز و پوشیده از برف، سرخوردند و از ته دل خندیدند. کتایون، اولین دوست صمیمی پریوش در تمام عمرش بود. تا آن زمان، در هیچ دوره ی زندگی،با هیچ کس نتوانسته بود اینطور صمیمی شود. کمی منتظر اتوبوس ماند و چون نرسید، سوار بر تاکسی خود را به مطب رساند. عباس، خدمتکار دکتر پیش از او رسیده و در را برای منتظرین توی راهرو باز کرده بود. خوشحال از وجود او،وارد آبدارخانه شد. او که بود همه چیز رو به راه تر بود.کنار در ایستاد: سلام آقا مش عباس، حالت چطور است؟))کلمات، دوستانه و صمیمانه بیرون می ریخت. آنقدر صمیمانه که پیرمرد را متعجب و ذوق زده کرد. چنین خوش و بش گرمی را از دختر سردی مثل پریوش انتظار نداشت. نیشش باز شد( علیک سلام شازده خانم. بیرون هوا خیلی سرده شده،نه؟))پریوش دستش را روی بخار کتری گرفت( آره سرد است.ببینم، مگر تو خودت بیرون نبودی؟! چطور سردی گرمی هوا را از من می پرسی؟))پیرمرد لیوانی را شست و آن را زیر شیر کتری گرفت( نه، از هوای این ساعت خبر ندارم. آخر، صبح زود آمدم مطب.امروز دکتر، اول صبحی یک مریض خصوصی داشت. وقتی می آمد با او راه افتادم. گفتم موقعیت بدی نیست که بیایم و دستی به گوشه و کنار اینجا بکشم. برو ببین ؛ اتاق دکتر را مثل یک دسته ی گل کرده ام. همه طرفش برق می زنه!و لیوان چایی را به دست پریوش داد.پریوش لیوان را گرفت و از گوشه چشم نگاهش کرد( خیلی دکتر را دوست داری، اشتباه نمی کنم؟))پیمرد روی چهارپایه ی کنج آبدارخانه نشست. انگار همانقدر که پریوش در مورد زندگی دکتر صولتی کنجکاو بود و می خواست چیزهایی در مورد این مرد عبوس و کم حرف بداند، مش عباس علاقه مند به حرف زدن در این مورد بود. شاید هم برایش فرقی نمی کرد در چه مورد صحبت کند فقط، حالا که پریوش با او هم صحبت شده بود، نمی خواست رویش را زمین بندازد. قوز کرد و دست هایش شل و آویزان جلوی چهارپایه قرار گرفت( نه اشتباه نمی کنی، من دکتر را خیلی دوست دارم. آخر خودم او را بزرگ کردم. آدم باصفتی است. دختر و پسر خودم مرا گذاشتند و رفتند ولی او ولم نکرد. راستش از بچگی توی دم و دستگاه پدر دکتر بزرگ شده ام. خانه زاد گذشتگانش هستم. خدا پدرش را رحمت کند،آدم خیلی خوب و آقایی بود. آقا که می گویم، راستی راستی آقا بودهااااا! اصلا همه شان چشم و دل سیر هستند. خب الکی که نیست.خانواده ی استخوان داری دارد. از بچگی توی ناز و نعمت غرق بوده و همین او را بلند نظر کرده)ناز و نعمت، استخوان دار، مرفه. این ها کلماتی بود که همیشه ذهن پریوش را بدجوری مشغول می کرد. چقدر دلش می خواست در مورد پدرش هم همین الفاظ را به کار می بردند و فکر می کرد دیگر در آن صورت در دنیا غمی نداشت. کنجکاویش بیشتر شده بود: " پس دکتر از بچگی پولدار بوده! راستی خانه اش کدام طرفهاست؟ با وجود یالعوزی، به سر و وضع خانه اش می رسد یا نه؟ "
پیر مرد ابرو بالا کشید و لبها را در هم فشرد. چنان بود که گویی زندگی خودش را زیر سؤال برده اند: " یالغوزی او چه ربطی به سر و وضع خانه زندگی اش دارد! خودش که نمی خواهد به خانه برسد. چهار تا آدم توی دست و بالش زندگگی می کنند. خانه اش طرفهای زعفرانیه است. شیک و قشنگ مثل بهشت! توی هر سه طبقه اش که بگردی، یک گرم خاک روی اثاثیه نمی بینی. این کارگرها زیر دست مادر آقابزرگ شده اند. البته دو سال پیش، خودش مرحوم شد، تا آن وقت، پیش دکتر زندگی می کرد ولی، بعد از رفتن او هم کارگرها، همان طور به خانه رسیدگی کردند که زمان زنده بودن مادرش. البته غیبت نباشد، خوب نیست پشت سر مرده حرف بزنند ولی، دلیل بی زن ماندن دکتر، تا حدود زیادی برای خاطر رفتار مادرش بود. پیرزن خیلی غرغرو و سختگیر بود. بنظرم دکتر می ترسید و با مادرش معرکه پیدا کند. البتته یک بار با دختری شیرینی خوردها، ولی میانه شان شکراب شد و از هم جدا شدند. خدا بیامرز خانم بزرگ مسبب اصلی این ماجرا بود. مُرد و رفت، بگذریم. ولی به نظر من در حق آقا جنایت کرد. از این مرد بیچاره خیلی توقع داشت. همیشه می گفت، جوانی ام را به پای شما بچه ها هدر دادم، وظیفه دارید محبتم را جبران کنید. آن سه تا بچه دیگر تحملش نکردند و رفتند دنبال زندگی خودشان. فقط ماند دکتر بیچاره که او هم زیر دست پیرزن راستی راستی حرام شد. "پریوش خندید و صدا را پایین آورد: " پس این طور که معلوم است، اخلاق دکتر به مادرش رفته. بیچاره کارگرهای خانه اش که مجبورند بعد از مادرش او را تحمل کنند!"ابروهای مرد در هم گره خورد. البته پریوش پیش از این هم تعصب او را به روی مسائل دکتر دیده بود. ابرو بالا انداخت: " نع! خدا وکیلی اخلاق دکتر اصلاً به مادرش نرفته. بیچاره عبوس هست ولی غرغرو و بهانه گیر اصلاً! مثل بره رام است. هرچه جلوش بکذارند می خورد و هر جا آماده تر باشد، می نشیند. تو خودت که دیگر باید تا حالا اخلاق او دستت آمده باشد. بیچاره فقطشوخ و شنگ نیست که آن هم به گمانم فشار تنهایی و یالغوز بودن است. نه زنی، نه بچه ای. با فامیل هم زیاد نمی جوشد. خوب حق هم دارد. همه آنها عیالوارند و سرشان به زندگی گرم است. وضعیتش با آنها جور نیست که رفت و آمد کند. چه می شود کرد. قسمت این بیچاره هم این بوده. طالعش به عزب ماندن رقم خورده. کاریش... "آمدن یکی از مراجعین به کنار در آبدارخانه، گفتگویشان را قطع کرد. پریوش بیرون آمد و رفت پشت میز خودش نشست. هنوز چند دقیقه ای تا آمدن دکتر مانده بود ولی، مثل همیشه مطب پر از مراجعه کننده بود. پریوش یکی یکی اسامی بیماران را روی نوبت یادداشت کرد و به فکر فرو رفت: " این دکتر هم عجب آدم عجیب غریبی است! این همه ثروت دارد و این قدر عنق است. چه آدم بی ذوق و بی لیاقتی! اگر من جای او بودم! از صبح می رفتم دنبال تفریح تا شب. ویزیت این همه مریض به چه دردم می خورد. دو سه ساعت توی مطب نشستن بس بود. زن و بچه که نداشتم. ساعت هفت بعد از ظهر کار را تعطیل می کردم و می رفتم خانه. یک دوش می گرفتم. شیک می پوشیدم ومی زدم بیرون. تا صبح سحر خوش می گذراندم وبعد می رفتم خانه می خوابیدم. اینجوری لااقل می شد گفت زنده ام ولی، این همه پول به چه درد آدم عبوس و به قول مش عباس، گوشه نشینی مثل دکتر می خورد؟ هیچ! می ماند باد می کند تا بعد از او ورقه بریزند چپاولش کنند. "در حالتی مسخ نام دو بیمار دیگر را یادداشت کرد: " راستی ورثه او چه کسانی خواهند بود؟ "دکتر صلواتی از در وارد شد. صدای سلام کردن پریوش در میان همهمه و سلام کردن بیماران گم شد. پریوش چشم به قامت کشیده او که سر را پایین انداخته و همان طور سیخ و خشک، در حالی که کیف را محکم به پهلوی پا چسبانده بود، دوخت تا در میان چهارچوب در اتاقش ناپدید شد. آهی کشید: " حیف این همه پول! "و اولین مریض را صدا زد و او را با پرونده به داخل اتاق فرستاد.روحی غرولند کنان، با احتیاط کیسه آب گرم را روی دست و پای فریدون می گذاشت و برمی داشت. سر و صورت و دست و پاهای مرد، مثل بالش ورم کرده و سرخ سرخ بود. گاه گاهی برای خاموش کردن صدای اعتراض همسرش ناله ای از ته دل سر می داد. روحی غر می زد: " می دانم با تو چه کنم مرد، دیگر طافتم را تمام کرده ای. نمی دانم چرا خدا جانم را نمی گیرد تا از ششر تو نجات پیدا کنم. نگفتم توی این سوز سرما، همدان، رفتن ندارد. آخر چرا شده ای آلت دست یک مشت احمق خیالباف؟! فکر کردی بروی برف بیابانهای همدان را پارو کنی و زمین بکنی، خمره طلا و جواهر پیدا می کنی؟ به خدا که عقلت پاره سنگ برمی دارد. ببین چه به روز خودت آورده ای! فقط این را بگویم، این دفعه یک بالش ورم کرده سرمازده را آوردند تحویل من دادند، هیچ بعید نیست دفعه دیگر جنازه ات را بیاورند! آخرش یا زیر توده خاکهایی که کنده ای مدفون می شوی یا توی کوه و کمر و غارهایی که برای حفاری می روی، بلایی سرت می آید و جسدت را پایین کوه پیدا می کنند. بس است! ما زندگی اشراف نخواستیم. بیا سرت را مثل بچه آدم پایین بینداز و به زندگی عادیت برس! همان مثل گذشته اگر سعی کنی توی پایگاه، سرپرستی رستورانی، چیزی را بگیری و از آن راه کمی درآمدت را بیشتر کنی، ممنونت هم هستیم. فوقش غروبها که از سر کار آمدی، می روی توی شرکتی، جایی، دستت را بند می کنی و یک پولی هم از آنجا می گیری. بد می گویم؟ ها؟ بد می گویم؟ "دست و پای کرخت شده مرد، تازه به گزگز و مورمور اغتاده بود. برای حفاری به همدان رفته بود ولی، کار سرمازدگی مربوط به رفتن آن شهر نبود. بعد ازسه روز حفاری و جان کندن توی بیابانهای اطراف مصلای همدان، نا امید و خسته، شبانه، با دوستانش عازم تهران شده بودند ولی، نزدیکیهای هشتگرد، اتومبیل زهوار در رفته شان خراب شده بود و توی برف گیر کرده بودند و معلوم نبود توی آن باد و بوران، اگر راننده اتوبوس گذری و مسافرینش به داد آنها نمی رسیدند، حالا چه بر سرشان آمده بود. دلخوری بی نتیجه ماندن کار چند روزه از یک طرف و غرغرهای روحی از طرف دیگر، ممثل سوهان داشت روحش را می سائید. ناله کرد: " دست از سرم بردار زن! هر بدبختی که به روزم می آید از دست توست. مگر تو نیستی که از من ماشین لوکس و ویلای بلای شهر می خواهی؟ مگر تو نیستی که زندگی هر بی سرو پایی را سر کوفت من بیچاره کرده ای؟ مگر تو نیستی که دستت را جلوی رویم می گیری و می گویی این دستهای قشنگ و نازنین، توی خانه تو شد عین دست کلفتها؟ مگر تو نیستی که از من انتظار داری با این چندرغاز حقوق،تو را مثل زن امیر اومان راه ببرم؟ ها، تو نیستی؟ حالا که گذشت، ولی اگر بلایی صد مرتبه بدتر از این هم سرم بیاید، دست از کاوش برنمی دارم. شاید آن اوایل فقط به خاطر حرفهای تو بود که پی کار حفاری رفتم ولی، حالا دیگر به خاطر خودم هم هست. سه سالاست توی این راه دارم جان میکنم و پول خرج می کنم. تا یک چیز درست و حسابی کشف نکنم، دست برنمی دارم. پای هر مسئله اش هم با تمام وجود نشسته ام. "دوباره داد و بیداد روحی بود: " حالا که جوانی و زیباییم توی خانه ات حرام شده، به فکر افتاده ای؟ چرا آن روزها که پوستم مثل ورق گل بود و همه حسرت قشنگیم را می خوردند، به خودت نجنبیدی؟ گفتم دنبال درآمد بیشتری باش، گوش نکردی که نکردی. دلت خوش بود که منتقلت می کنند به این شهر و با دوستهای علافت می زنی به کوه و کمر پی شکار و کارهای مهمل! می دانی اگر از همان زمان رفته بودی بازار، حالا چه وضعی داشتی؟ حالا هم می دانم برای خاطر من نیست که می روی دنبال پیدا کردن گنج، آقا! این یکی هم بازی جدیدت است. راه فراری است که باز بتوانی با دوستانت بروی خوشگذرانی. اگر به خاطر من بود که... "پریوش با بی حوصلگی حرف مادر را قطع کرد: " تو را به خدا بس کن مامان. با این بحثهای بیخودی حوصله آدم را سر می برید. مغز سرم دارد جزجز می کند، رنگ موهایم را سوزاند. نمی آیی ببینی وقتش شده سرم را بشویم یا نه؟ دیرم می شودها! یک ساعت دیگر کلاس دارم. "مادر با دلخوری، کیسه آب گرم را زیر پتوی فریدون هل داد و آمد به وارسی موهای پریوش. حسابی دمغ بود: " کارهای تو هم که خودش شده یک درد سر جدید برای من بدبخت. هفته و شنبه مو رنگ می کنی که چه بشود؟ مگر رنگ قبلی چه عیبی داشت؟ به خدا عاقبت ریشه موهایت را می سوزانی. اگر غلطی کردم و یک روز گفتم رنگ موهایت را عوض کن، دلیلش این بود که خواستم آب و رنگی عوض کنی و قیافه ات شیکتر بشود. منظورم این نبود که هر دو روز در میان بیفتی به جان کله ات و پوستش را حساس کنی. به خدا از دست شما سه تا دارم دق می کنم. "پریوش با بی اعتنایی برخاست و به حمام رفت. بعد از یک دوش چند دقیقه ای، بیرون آمد. موها را با مهارت بیگودی پیچید و سشوار کشید و بعد از آراستن خود و لباس پوشیدن، خداحاقظی کرد. از وقتی حقوق بگیر شده بود، وقتش را زیاد برای تردد با اتوبوس هدر نمی داد. با غرور سوار تاکسی شد و خود را به دانشگاه رساند. کتایون جلو در ورودی راهرو منتظرش بود. هیجان زده به استقبالش آمد. دیگر به این روحیه پرهیجان و شلوغ او عادت کرده بود. می دانست لازم نیست اتفاق مهمی افتاده باشد تا او را آن طور سرحال ببیند، فقط کافی است اتفاقی افتاده باشد. دست در ساعد او انداخت: " چطوری خانم؟ باز چه شده که این طور سرحالی؟ "کتایون سرمستانه خندید: " بگو چی نشده. اولاً که خسرو رفته تقاضای خرید ماشین داده. قرار است با وام کارمندی، یک پیکان آخرین مدل بخرد. "پریوش با حالت شوخی و جدی، زد پس کله او: " پیکان هم ماشین است که آخرین مدل و اولین مدل داشته باشد! این همه ذوق زدگی برای خرید پیکان، آن هم قسطی! "کتایون بینی را چین داد و لبها را جمع کرد: " ایش، چه بی ذوق! دیشب تا به حال بعد از شنیدن این خبر، برای خسرو ده بار اشپند دود کرده ام. در ضمن اگر شما عارتان می شود، می توانید اتومبیل بنزتان را کنار ماشین پیکان برادر من پارک نکنید. بعدش هم نگذاشتی بقیه اش را بگویم. اولی را که شنیدی توی ذوقم زدی. "پریوش بازوی او را فشرد: " خوب ببخشید خانم! بگو ببینم خبرهای دیگرت چیست! "دوماً فرزین هم که دیشب خانه ما بود، بعد از شنیدن خبر، گفت او هم به همین ترتیب یک ماشین درخواست می کند. البته او هم مثل تو با پیکان میانه خوبی ندارد. می گوید رنو را ترجیح می دهد. راستش می دانی چیست پری؟ برای من رنو و پیکان هیچ فرقی ندارد. مهم این است که هر وقت هوس کردیم بچه هامان را ببریم پارک یا باغ وحش یک ماشین داشته باشیم و به مقصد برسیم. "پریوش ایستاد و توی چشمهای او زل زد: " ببینم! نکند خبر بعدی، مشئله تقاضای ازدواج او از توست. راستش را بگو! خبری شده؟ "کتایون تصنعی آهی کشید: " نه عزیزم، هیچ خبری! فقط بیچاره عمه جان است که چون مریض شده و احساس خطر می کند، این روزها بیشتر قربان صدقه ام می رود و بیشتر اسم فرزین را، قاطی حال و احوال پرسی از من میکند. دلم به حالش می سوزد. احساس می کنم بیشتر از آن که هوس داماد کردن فرزین را داشته باشد، نگران آینده من است. بعد از مرگ مامانم یک جورهایی روی من حساسیت پیدا کرده. این را خیلی وقت است فهمیده ام. حالا هم شاید فکر می کند اگر زودتر ترتیب ازدواج من و فرزین را بدهد، می تواند خیال خودش را از جانب من راحت کند. راستش من هم عمه جان را سوای همه فامیل دوست دارم. از وقتی کسالت پیدا کرده، آن قدر برایش نگرانم که نگو. دعا کن مشکلش جدی نباشد. "" حالا مریضی اش چی هست؟ دکترش چی گفته؟ "" این طور که می گوید، مرتب سرکیجه دارد و زمین می خورد. توی سرش هم احساس صدا و وزوز می کند. نگرانم نکند توموری، چیزی توی سرش رشد کرده باشد، آخر می گوید گاهی هم چشمش سیاهی می رود. "پریوش چشمها را تنگ کرد و گره در ابرو انداخت: " بگذار ببینم! فکر نمی کنی مشکل از گوشش باشد؟ "" منظور؟! "پریوش با لبخند قری به سر و گردن داد: " بالاخره همین مدتی که در مطب دکتر صولتی کار کرده ام، یک چیزهایی یاد گرفته ام. مریض ها اکثراً عادت دارند توی اتاق انتظار در مورد بیماری شان صحبت کنند و همین مسئله، اطلاعات زیادی به من می دهد. گاهی سرگیجه و صدای توی سر، ممکن است از بیماری گوش باشد. فکر می کنم بد نیست او را بیاوری دکتر صولتی ببیند. طرف خیلی می فهمدها! از همه اطراف و اکناف ایران مریض دارد. گاهی چیزهایی در مورد او می شنوم که برایم خیلی جالب است. چند روز پیش مادر یکی از مریضهایش که یک پسر نوجوان است، با یک سبد گل آمده بود مطب. می گفت: پسرم چند سال پیش، به نوعی کری ناشناخته گرفتار شد. برای معالجه او را همه جه بردم. هر کجا چیزی گفتند و بعد جوابمان کردند. عاقبت به پیشنهاد یکی از دوستان، او را آوردم پیش دکتر صولتی. الآن بعد از گذشت یک هفته از عملش، شنوائی کامل پیدا کرده و حالش رو به راه است. نمی دانی مادره چقدر از دکتر سپاسگزار بود و او را دعا می کرد. " و خندید: " این دکتر بیچاره ما، هر په که ندارد، این یک مشت دعاگو را دارد که لااقل آن دنیا، شاید به دادش برسند و بتواند زندگی دلخواه تری تشکیل دهد. "کتایون هم خندید: " آخی! طفلکی دکتر! خوب ببینم، کی می توانم عمه را بیاورم پیش او. می خواهم وقتی بدهی که خیلی معطل نشویم. عمه زیاد نمی تواند روی صندلی بنشیند. در ضمن وقت نزدیک باشد. چنین چیزی مقدور هست؟ "پریوش اخم کرد: " یعنی چی؟ یعنی فکر می کنی قدرت ندارم یک مریض خصوصی مربوط به خودم را، بی وقت توی مطب بپذیرم؟ دختر بد! ما مثلاً همه کاره مطب هستیم ها! "و همین طور تا به کلاس برسند، قرار مدار ملاقات را، برای عصر همان روز گذاشتند. کتایون گمان نمی کرد عمه به این سادگی ها، پیشنهادش را قبول کند ولی انگار زن بیچاره بدجوری عذاب می کشید. غروب همراه فرزین به خانه آنها آمد و با تاکسی، به طرف مطب راه افتادند. کتایون توی حال خودش نبود. در تمام طول راه، در رویائی نگفتنی غرق بود. عمه جان مادر شوهار بود و فرزین همسر. و تاکسی هم اتومبیل لوکس فرزین بود که نه شباهتی به رنو داشت و نه به پیکان.پریوش با دیدن آنها، تا کنار در به استقبال آمد. برای عمه خانم صندلی خالی کرد و بلافاصله بعد ازخروج اولین مریض، همراه آنها به اتاق دکتر رفت. دکتر صولتی به قول مش عباس آدم با صفتی بود. گرچه با چهره ای عبوس ولی، عمه خانم و همراهانش را حسابی تحویل گرفت و آخر سر هم توصیه کرد پریوش از آنها حق ویزیت دریافت نکند. همه با خرسندیاز اتاق او بیرون آمدند. با این کار دکتر پریوش احساس سربلندی عجیبی می کرد. عمه خانم هم ذوق زده بود. چقدر حرکات و صحبت کردنش شبیه کتایون بود! سر در گوش دخترها برد: " عجب دکتر حاذقی است! تا به حال هیچ دکتری مثل او مرا معاینه نکرده بود. حتی موهای سر و ناخنهای مرا هم معاینه کرد. بعد هم بیچاره، بدون آنکه مرا سرگردان کند و عکس و آزمایش بیخودی بدهد، گفت مشکلت جدی نیست. خدا پدرشرا بیامرزد، خیالم را راحت کرد. "فرزین که تا آن زمان ساکت ایستاده بود، به همراه اخمی دلپذیر خندید: " مامان من فقطدوست دارد چنین حرفی از دکتر بشنود. حالا می خواهد درست تشخیص داده باشد یا غلط. مطمئن باشید که دیگر دکتر صولتی را رها نمی کند. پریوش خانم! لطفاً از همین حالا، هفته ای یک روز برای مادرم وقت بگذارید که آمد اینجا معطلی نداشته باشید. "پریوش خندید و خوب زوایای چهره او را از نظر گذراند. کتایون زیاد بیراه نگفته بود. فرزین به راستی پسر خوش قیافه و جذابی بود. ناخودآگاه یک لنگه ابرویش بالا رفت. با خود گفت: " خوشگلیش را بکش روی کاغذ، صد منش را بفروشی چند می خرند؟ " تا کنار در خروجی آنها را بدرقه کرد. با کتایون و عمه اش روبوسی و خداحاافظی کرد و پشت میزش رفت. رفتار دکتر صولتی، تحت تأثیر قرارش داده بود. یک آن با خود گفت: " روزی محبتش را جبران می کنم. " ولی بلافاصله صدایدرونی دیگری شنید: " چرا این قدر زود خودت را می بازی، بیچاره! مثلاً نا سلامتی منشی اش هستی ها! یعنی یک ریزه احترام به آشنایانت را از جانب این مرد عنق، لایق خودت نمی دانی؟ " و در حالی که از دست خودش عصبانی شده بود، رفت تا برای دکتر چای سر ساعتش را ببرد.
""فصل دوم"" کتایون، با شادی کودکانه ای، از پنجره، توی کوچه را نگاه کرد. اشتباه نکرده بود، خسرو بود که از ماشین پیکان آبی آسمانی خود پیاده می شد. با خوشحالی جیغی کشید و وسط اتاق پرید: " زری جون، زری جون! داداش خسرو آمد. ماشینش را هم تحویل گرفته. می آیی آن را از پنجره ببینی."زن با سر و صدای او، تا کنار در آشپزخانه آمد و بعد از چند لحطه مکث، با بی تفاوتی دوباره به درون آشپزخانه رفت. این بی اعتنایی زیاد رویش تأثیر نگذاشت. شیرین را که همپای او شروع به ورجه وورجه و دست زدن کرده بود، بغل زد و از پله ها سرازیر شد. سر پیچ آخرین پاگرد، جلو خسرو در آمد: " سلام داداشی، مبارک است. زود باش برگرد من و شری را با ماشینت ببر به قنادی سر خیابان! ماشاءالله دیگر خودت بزرگ شده ای و باید بفهمی یک مرد، وقتی برای اولین بار، با ماشین تازه تحویل گرفته به خانه می آید، نباید دست خالی بیاید. فوری ما را می بری و با جعبه شیرینی بر می گردانی. "خسرو خندید: " خیلی خوب دختر خانم، من که از عهده شما دو تا نمی توانم بربیایم. بیا این سوییچ را بگیر و برو سوار شو تا من بروم آب بخورم و برگردم!"کتایون سوییچ را گرفت و توی کوچه رفت. با دیدن اتومبیل نوخریده داداش، احساساتی شد و نم اشکی بر چشمانش نشست. هر زمان اتفاق خوبی توی زندگی اش می افتاد، فوری یادی از مامان می کرد. دلش نمی خواست وقتی دلگیر و غصه دار است او را به یاد بیاورد. چیزی مثل یک وسواس و خرافات به او می گفت، اگر وقتی غصه داری از مادرت یاد کنی، روحش حاضر می شود و او هم غصه دار می شود. آهی کشید " کاش بود و می دید که پسرش، با همه گرفتاریها بزرگ شد و دارد صاحب زندگی می شود. "همیشه او را نگران دیده بود. همیشه او را در حال حرص و جوش خوردن و آشفتگی حال دیده بود. خیلی کوچک بود ولی مامان، همیشه برایش درددل می کرد. نه برای خسرو و مسعود. فقط برای او. می گفت آنها پسر هستند و مرا درک نمی کنند، و کتایون گرچه فقط نیمی از حرفهایش را می فهمید ولی، می نشست و خوب، گوش می کرد. مامان همیشه از دست بابا دلگیر بود. از لاابالی گری های او، از این که به فکر بچه ا نیست و آن طور در اعتیاد غرق شده. گاهی گریه می کرد: " نگران شما سه تا هستم. می ترسم لاابلی گری این پدر، عاقبت کار دستتان بدهد و سیاه روزگارتان کند. دلم خوش بود که با خان زاده ازدواج کردم. دلم خوش بود وضع مالیش خوب است و گمان میکردم بچه هایم توی ناز و نعمت بزرگ می شوند. همه چیز را دارد دود می کند و می فرستد روی هوا. مادر بدبختش را دق مرگ کرد و حالا نوبت من است." کتایون اینها را شنیده بود و خیلی چیزهای دیگر. اینکه تنها فرزند یاغی مادربزرگ، پدرش نبوده. عمه ایران مادر فرزین هم به نوعی عصیان کرده . علیرغم میل خانواده، پی هوای دلش رفته. می گفتند دل به پسر مباشر پدرش بسته و عاقبت از ترس آبرو او را به عقد پسرک درآورده اند. یک پسر لوس و بیکاره که تنها هنرش عاشق پیشگی و سرودن شعرهای عاشقانه بوده و از همان ابتدا وبال گردن پدربزرگ شده، چقدر دلش می سوخت. با آن وضع زندگی که می گفتند پدربزرگ داشته، بابا را چه به این کار پیش پا افتاده تزریقات و چندرغاز درآمد!دست خسرو بر شانه اش نشست و او را از فکر گذشته بیرون کشید: " چی شده؟ چرا سوار نشده اید؟ نکند ابهت ماشینم ترا گرفته! "کتایون خندید و سوار شد. نگاهی به جلو و عقب صندلیهای ماشین انداخت: " بد هم نمی گویی خسرو. باور کن پیکان تو، سوای ماشینهای دیگر است. یک جورایی به ماشینهای آخرین مدل آلمانی شباهت دارد. بوی داخلش هم با بوی بقیه ماشینها فرق می کند. نکند راز و رمزی در کارت باشد. "خسرو هم خندید ولی فقط سر تکان داد.هیچ وقت از پس زبان این دختر برنیامده بود. سوییچ را چرخاند و حرکت کرد. کتایون حس می کرد، زمان برای مطرح کردن فکری که مدتهاست در سرش افتاده، زمان مناسبی است. همان طور که شیرین در آغوشش نشسته بود، به طرف خسرو چرخید. چه نیمرخ جذابی داشت این آقا داداش! به در تکیه کرد: " خسرو! "خسرو، همان طور که چشم به جلو دوخته بود و فرمان ماشین را دو دستی چسبیده بود، از گوشه چشم نگاهش کرد: " بله؟ " هنوز تبحری در راندن نداشت و باید احتیاط می کرد.کتایون در حالتی بلا تکلیف، آرام دست روی داشبورد کشید: " راستش... راستش مدتی است که می خواهم از تو سؤالی بپرسم."خسرو، با تعجب، نیم نگاهی به او انداخت. تا به حال او را این قدر معذب و مردد ندیده بود. شانه بالا انداخت: " خوب بپرس! "کتایون شروع کرد به ور رفتن با موهای شیرین: " می خواستم... می خواستم نظرت را در مورد پريوش سوال كنم، به نظرت او چطور دختري است؟»مسعود هميشه مي گفت گيرنده هاي خسرو خيلي قوي است. مي توانست حدس بزند منظور از اين سوال چيست ولي تظاهر به نفهميدن كرد، «منظورت چيست دختر خانم؟»كتايون قهر آلود سرو گردني تاب داد، «يعني مي خواهي بگويي نفهميدي! خوب معلوم است ديگر! نظرت را از جنبه احساس يك مرد واجد شرايط ازدواج، به روي يك دختر خانم خوشگل و برازنده مي پرسم! باور كن شما دوتا خيلي به هم مي آييد.»البته كمي جا خورد ولي خنده اش گرفت. پس اين فكر مدت ها بود در سر خواهر پر هياهو و خل خليش افتاده بود و توتنسته بود آن را از او پنهان كند. پريوش را دو سه باري ديده بود ولي خب نه به عنوان همسر آينده. كمي به مغزش فشار آورد تا چهره اش را خوب و كامل به ياد بياورد. فقط يك چهره رنگي و بزك شده بود. تبسمي كرد:«چرا فكر كرده اي ما به درد هم مي خوريم دختر خانم؟ به نظرم فكرت اصلا درست نيست. اولا كه اين پريوش خانم شما زياد رنگ و روغني است و مي داني من از دخترهاي رنگ و روغني خوشم نمياد. در ثاني، كي گفته حالا حالاها من قصد ازدواج دارم كه راه افتاده اي برايم دختر پيدا مي كني؟»
همان تبسم كمرنگ كافي بود و دل كتايون را گرم كرد. به كنار قنادي رسيده بودند، چشمان خندانش را به او دوخت و بازويش را فشرد،«تا همين قدرش هم ممنون خسرو خان، بپر يك جعبه نان خامه اي بگير ببينم! بايد توي همين هفته، يكروز بيايي جلو دانشگاه مرا سوار كني. مي خواهم پز داداشم را به دخترهاي هم كلاسي بدهم و دهانشان را آب بيندازم. برو معطل نكن كه دلم براي خوردن شيريني دارد ريسه مي رود.»خسرو پياده شد و كتايون با رضايت چشمها را رو هم فشرد. نمي دانست بعد ازمامان اين دوتا برادر محشر را نداشت، تكليفش با مشكلان و غم هاي زندگي چه بود.دست پريوش را گرفت و محكم در جاي خود نگاه داشت، «چند دقيقه ديگر بايست و بعد برو! به خدا همين الان مي رسد.»پريوش با بي تابي نگاهي به ساعت خود انداخت«باور كن ديرم مي شود كتي. مرا ببخش ولي مجبورم تورا تنها بگذارم. باباجان بچه كه نيستي. چند دقيقه تنها كنار خيابان ايستادن كه كسي رو نكشته. الان مريض ها مي آيند و پشت در معطل مي مانند، مي ترسم گمان كنند مطب تعطيل است و...»كتايون ذوق زده دستش را كشيد:«ديدي جوش زدن هايت بي دليل بود خانم؟ بفرما! خسرو آمد. گفتم كه بد قول نيست. بيا برويم تا تو را به مطب برسانيم، اين طوري معطل كردن هاي من هم جبران مي شود.»پريوش مقاومت كرد و نازآلود دستش را از دست او بيرون كشيد:«مزاحم برادرت نمي شوم، با تاكسي مي روم.»خسرو پياده شد و از دور متواضعانه سلام كرد:« نمياي برويم كتايون؟ بد جايي ايستادم ها!»كتايون براي رسيدن صدايش به او داد زد:«چرا الان مي آيم. پريوش براي خاطر من چند دقيقه معطل شد و مي ترسم دير به سر كارش برسد، دلم مي خواهد ما او را برسانيم. لااقل تو يك چيزي بگو كه ناز نكند و با ما بيايد.»خسرو رنگ به رنگ و دستپاچه شد. خيلي به خودش فشار آورد تا توانست بلند بگويد:« لطفا عجله كنيد پريوش خانم. الان است كه پليس برسد و جريمه ام كند.»پريوش انتظار تعارف پررنگ و لعاب ترو محترمانه تري را داشت ولي به هر حال با كمي اكراه رفت و سوار شد. كتايون هم از همان دم اول شروع به بازار گرمي كرد.«مي بيني چه داداش خوبي دارم پريوش؟ به خدا يك تكه جواهر است. دخترها برايش سر ودست مي شكنند. رشته تحصيلي اش فيزيك است اما در مورد هر چيزي كه از او سوال كني يك جواب درست و حسابي در آستين دارد. هميشه روي پاي خودش بوده و يك ريال خرج اضافي براي بابا نداشت. باور كن توي عمرم پسري اين همه متكي به نفس نديدم.»مي گفت و مي گفت و اصلا هم توجهي به اعتراض هاي خسرو كه او را از بيان اين جملات كودكانه منع مي كرد، نداشت. پريوش از تو آينه، نگاهي به موهاي مشكي و براق خسرو و چشمان نجيب و خوش حالتش كه گاه گاهي، از زير مژگان بلند تابدار،اتو مبيل هاي پشت سري را كنترل مي كرد، انداخت.قيافه و رفتارش به راستي دلنشين بود. چشم از آينه گرفت:« كاش به جاي اين همه حسن يك كمي پولدار بود.» و ديگر به آينه نگاه نكرد. او را كنار در مطب دكتر صولتي پياده كردند. هنوز كارها را درست نكرده بود و پرونده مريض ها را از كمد مخصوص بيرون نياورده بود كه صداي كتايون را پشت تلفن شناخت:« تويي كتي؟ چي شده كه به مطب تلفن زدي؟ اين اولين بار است!»كتايون مثل هميشه شاد خنديد:« تلفن زده ام تا نظرت را در مورد مسئله اي بدانم. هرچه با خود كل كل كردم كه بتوانم تا شب دندان روي جيگر بگذارم و آن وقت تلفن بزنم نشد كه نشد. مشكلي كه نداري؟ مي تواني حرف بزني؟»پريوش زير چشمي نگاهي به مراجعين انداخت:« مشكل كه چه عرض كنم ولي، بگو! حتما قضيه مهمي است كه ترا وا داشته در اين شرايط تلفن بزني.»«آره ، سوال مهمي است. مي دانم وقت حاشيه رفتن هم نداري. بگو ببينم نظر تو روي خسرو چيست؟ از او خوشت مي آيد؟ وكيلم از طرف تو روي اون كار كنم و دستتان را توي دست هم بگذارم؟ باور كن بگويي نه، ضرر كرده اي. دنيا را كه بگردي پنج تا پسر درست و حسابي مثل او پيدا نمي كني. خوب زود باش حرف بزن، وكيلم؟»پریوش سر را کمی پایین آورد. بم وزیر لبی حرف می زد:«به خدا تو خلی دختر. هیچ کارت به آدمی زاد نرفته. مگر از خرید یک کفش یا بلوز حرف می زنی که انتظار داری چشم بسته به تو وکالت بدهند!در ضمن فکر می کنی محل کار من جای مناسبی برای مطرح کردن این سوال است؟»صدای کتایون مایوسانه و پشیمان، در گوشی پیچید: «حق باتوست پری. کارهای من یک کمی بی ایراد نیست. معذرت می خوام ولی، دلم می خواهد از همین الان شروع کنی به فکر کرده روی حرفم. در اولین فرصتی که ببینمت، باید جوابت آماده باسد. خوب، فعلا خداحافظ. قرار ما فردا ساعت نه، همان جای همیشگی.»گوشی را آرام روی تلفن گذاشت. بیماری از اطاق بیرون آمده بود و ساعت بردن قهوه برای دکتر بود. اصلا حواسش جمع نبود. حال و حوصله رفتن به اطاق را نداست، آن هم سینس به دست و با گذشتن از مقابل چشم آن همه آدم. بیمار بعدی را با پرونده÷یش دکتر فرستاد و به آبدارخانه رفت. حال عجیبی داشت. طناب بالابر پرده کرکره را کشید و کنار ÷نجره ایستاد. دانه های درشت برف، رقص کنان و پراکنده، شروع به باریدن کرده بود .« كاش مي شد امروز، چاي و قهوه را تعطيل مي كردم» چشمش بي هدف، دانه برفي را كه آرام و سبك بالا و پايين مي رفت، دنبال كرد«پسر بدي به نظر نمي رسد. تيپ و قيافه اش هم بد نيست ولي...»ياد آپارتمان كوچك و جمع و جور پدر كتايون افتاد«وضع آنها از ما هم بدتر است. حتي پدرش هم پولدار نيست كه بشود روي آينده حساب كرد» كلاغي، با سر و صدا، روي شيرواني خانه رو به رو نشست. لبها را درهم فشرد.«كاش پدرش، مال و اموال اجدادي را كه كتايون مي گويد، به باد نداده بود» پنجره را باز كرد. با نفسي عميق، هواي يخ زده را درون ريه سرازير كردو انگار كه در خواب راه برود، به طرف كتري در حال جوش رفت. نمي دانست موضوع را با روحي در ميان بگذارد يا نه.ساعت نه شب، دكتر صولتي صدايش زد. با ورود او، حتي سرش را بلند نكرد:«شما مي توانيد برويد خانم ناصري»از اين پيشنهاد دكتر يكه خورد:«ولي هنوز چند نفر توي اتاق انتظار هستند»صولتي انگار قصد نداشت سرش را از روي نسخه اي كه مي نوشت، بلند كند:« مانعي ندارد. هوا خراب است. دير برويد ممكن است به مشكل بر بخوريد»حتي نگذاشت تشكر كند:« مريض بعدي را بفرستيد تو!»پاورچين از اتاق بيرون رفت. اعمال و رفتار دكتر اكثرا باعث دلخوريش بود. در را پشت سر بست:« اه، گندت بزنند. آدم به اين عنقي نوبر است!»مريض بعدي را راه انداخت، پرونده ها را به نوبت دست بيماران داد و شال وكلاه كرده از مطب بيرون زد. هوا برفي بود اما سوز نداشت. آسمان سرخ بود و خيابان خلوت خلوت. چترش را باز كرد:« چه شب رويايي و قشنگي. كاش مي شد تا خانه، پياده مي رفتم.»چند قدمي رفت و با اطمينان از اينكه ديگر اتوبوسي نخواهد آمد، سوار تاكسي شد.باز هم جو خانه نا آرام بود. مامان مثل يك پلنگ زخمي، غزال بالاي اتاق نشسته بود و بابا داشت التماس مي كرد:« يعني نمي خواهي با من همراهي كني روحي؟ باور كن اين دفعه با دفعه هاي قبل خيلي فرق دارد. اين يكي اصل اصل است. يارو، اين نسخه گنج را از يك خبره اين كار خريده. دست تنهاست و نمي تواند يك تنه برود دنبالش و گرنه، صدسال ديگر هم به من پيشنهاد شراكت نمي داد. اگر اين يك بار راهم با من كنار بيايي، تا آخر عمر مديونت مي شوم. گمان مي كنم، همان گردنبند مريمي قديمي و آن شش تا النگويت كافي باشد. حتي نقدش نكنم هم طرف طلاهارا به جاي پول سهم من، قبول مي كند. البته نه اينكه فكر كني سهم من از قيمت نسخه اسن مي شود ها. من دارم بهره كاداني و تجربه خودم را هم در اين كار مي برم»مامان كه با ديدن او موقعيت خالي كردن دل يافته بود، شروع به جيغ وداد كرد:« مي بيني چه باباي نابغه اي داري پري خانم؟ ماشالله فكرو تجربه اش را دارند كرور كرور مي خرند. فقط نگرانم كه اين خارجي ها بيايند و شبانه او را از من بدزدند!! باز هم معلوم نيست كدام شير پاك نخورده اي، هوس اخاذي به سرش زده و اين مرد را به جان من انداخته. باز ها آقا براي من نقشه گنج كشف كرده اند. بابا صد رحمت به آن تفريحات گذشته و ماهيگيري و شكار! اين يكي هوسك آقا دارد كرور كرور خرج مي برد و خانه خرابمان مي كند. ببين تا به حال، چند دفعه مرا براي خريد لوازم و اين نسخه ها و نقشه هاي الكي به قول خودش دفينه، سر كيسه كرده و وادارم كرده پيش اين و آن دست دراز كنم! اين همه ضرر كرده، باز از رو نمي رود. حالا هم آمده، چشمش را دوخته به اين آخرين سرمايه زندگي من. چشم ندارد اين دو تا خنزر پنزر بي لرزش را به سر و گردن من ببيند. نمي گويد مخارج سنگين است. بچه مريض داريم، ممكن است يك وقت اين النگوها، توي يك گرفتاري واقعي به دادمان برسد. فقط همه فكر و حواسش ، به گنج است و نسخه و زير خاكي هايي كه مطمئنم جز استخوان هاي من و بابا و ننه اش، هيچ چيز ديگري از خاك بيرون نخواهد آورد. تو شاهد باش، اگر اين بابات، عاقبت ...»پريوش منتظر شنيدن بقيه حرفهاي او نشد. به شنيدن اين جر و بحث هاي بي نمك و كسالت بار، عادت كرده بود. رفت توي اتاق خودش، كه در حقيقت، نيمي از انباري رختخواب ها بود و در را بست. چه حال خوشي داشت و اينها خرابش كرده بودند. به اصرار مادرش، سر سفره رفت. يك برش كوكو را لاي نان گذاشت و شب بخير گفت. كاش بابا خانه نبود و مي توتنست راجع به مسائل پيش آمده، حسابي با مامان درد و دل كند.باز هم كتايون زودتر از او رسيده بود. پكر به نظر مي رسيد. مطمئن بود دلخوريش از دست او نيست. دست در بازويش انداخت:« سلام كتي خانم. خدا بد ندهد. چرا دمغي؟»گرچه گرفته بود ولي، مثل هميشه چشمهايش مي خنديد. اصلا اين خنده چشمها، كاري به كار خوشحالي و ناراحتي او نداشت. حتي وقتي كه گريه هم مي كرد، عمق چشمهايش مي خنديد. وشايد اين حالت، دل بيننده را بيشتر مي سوزاند. با اندوه سر تكان داد:« يكي دو مورد حالم را گرفته پري. دلم دارد از غصه مي تركد»«چرا؟! اين موارد، مربوط به كي هست؟»بغض داشت:« از دست زري، عاصي شده ام. خودش را به خل و چلي زده و هر كاري دلش مي خواهد، انجام مي دهد. البته منكر ناراحتي اعصاب او نيستم ولي، تازگيها با اين روحيه اش ، دارد مرا هم رواني مي كند. ديشب داداش مسعودم، بعد از دو سه هفته بي خبري، تلفن زد. گله كردم كه چرا مارا دلواپس كرده و ازش خودش بي خبر گذاشته. گفت مگر نامه هايم به دستتان نرسيده؟! اتفاقا من مي خواستم گله كنم كه جوابم را نمي دهيد. يك بار هم توي روز، تلفن زدم و با زري صحبت كردم. گفتم كه دارم نقل مكان مي كنم و به دليل مسائلي، نمي توانم تلفني صحبت كنم. مگر به شما نگفت؟» قبلا كه گفته ام مسعود با پدرم ميانه خوبي ندارد و ترجيح مي دهد، به جاي تلفن زدن كه ممكن است بابا گوشي را بردارد، براي من و خسرو نامه بفرستد.آدرسش را كه گرفتم و خداحافظي كردم، زري جون را صدا زدم. گفتم چرا به من نگفته اي كه مسعود زنگ زده. در ضمن سراغ نامه هايش را گرفتم. پرسيدم آيا آن ها را دريافت كرده يا نه. با وقاحت تمام گفت، نامه ها را خوانده اما چون مضمونش را نپسنديده، آنها را پاره كرده، بعدهم لزومي نديده كه به ما بگويد مسعود تلفن زده. وقتي اعتراض كردم، چنان قشقرقي در خانه راه انداخت كه بيا وببين. كاري كرد كه باباهم تو رويم ايستاد و صدتا فحش بارو كرد. بعد هم تهديد كرد كه اگر زبان درازي كنم، ديگر جايم در آن خانه نيست. راستش را بخواهي زري زن عجيبي است، خيلي اذيت مي كند ولي هميشه سعي مي كنم در مقابلش كوتاه بيايم. آخر يك به دو كردن با او، نتيجه اي جز جنجال ندارد. فقط يك ديشب را جوش آورده بودم. آخر مسئله مربوط به مسعود بود وديگر نتوانستم تحمل كنم. طفلكي خسرو هم حرفي نزد ولي، باور كن صبح ديدم از غصه، پاي چشمش گود افتاده. مي دانم كه بيشتر از هر چيزي نگران من مي شود و گرنه، خودش كه احتياجي به بابا و زري ندارد كه پيششان مانده. ماندنش هم به خاطر من است. مي داني چيست پريوش؟ دلم مي خواهد اين سه سال و نيم باقيمانده درسم، هر سالش بشود يك روز و زودتر بتوانم بعد از مستقل شدن، از آن خانه بزنم بيرون ولي، مي بيني كه متاسفانه راه درازي در پيش دارم»پريوش اول صبحي، حوصله اين يكي را نداشت. در ضمن، دلش هم براي دخترك سوخته بود. موضوع را به شوخي زد:«نيازي ندارد كه سه سال و نيم صبر كني دختر خانم. دعا مي كنم همين فردا آقا فرزين بيايد و دستت را بگيرد از آن خانه بيرون ببرد. آن وقت زري خانم، بماند و هي نامه هاي اين و آن را پاره كند. بابات هم كيف اخلاق زن جوانش را بكند. بد مي گويم؟»چهره كتايون هم متبسم شد. با هم به راه افتادند. انگار ديگر همه چيز را فراموش كرده بود. دوباره شادي در صدايش نشست:«خوب حالا بگو پري خانم! برايم جواب آورده اي يا نه؟ زن داداش من مي شوي؟»پريوش، خنديد و اعتراض آلود، بازويش را فشار داد:« چه بد پيله اي كتي! لااقل بگذار چند روز از سوالت بگذرد، بعد بيا دنبال جواب. ولي حالا كه پرسيدي، بگذار رك و راست يك چيز را بهت بگويم. فعلا توي كوك اين مسائل نيستم دختر خوب. يك زمان اگر خواستم به ازدواج فكر كنم، قول مي دهم اولين موردي كه در نظر بگيرم، مسئله برادر تو باشد. خوب، راضي شدي؟»مسئله از نظر خسروهم كه جدي جدي نبود. فقط پيشنهادي بود كه به هر دو طرف كرده بود و حس كرد اين طرف قضيه هم، مثل طرف ديگر، زياد از اين پيشنهاد بدش نيامده. فكر كرد«مي شود رويش كار كرد» و حلقه دستش را دور بازوي پريوش تنگ تر كرد:« خيلي خوب خانم. من صبرم زياد است. مي تواني تا هر وقت كه دلت خواست، روي موضوع فكر كني فقط، قول بده عمر اين تفكر صوفيانه، يك ماه بيشتر نباشد چون، ظرفيت صبر زياد من، بيش تر از يك ماه نيست. لطفا از همين الان هم برو توي كوك آن مسائلي كه گفتي تو كوكش نيستي چون، ديشب بعد از جنگ و دعوايي كه پيش آمد و رفتم توي رختخواب، براي آن كه از آن حالت عصبي بيرون بيايم، شروع كردم به طراحي ذهني يك لباس قشنگ براي عروسي تو و خسرو. خواهي ديد كه همه تان از ديدنش انگشت به دهان مي مانيد و دلم نمي خواهد با دست دست كردن تو، طرح ابتكاري لباسم، توي ژورنال ها در بيايد و دمده شود.»توي راهرو پيچيدند و در حالي كه نگاه تحسين آميز دختران و پسران دانشجو، به روي چهره زيبا و خندانشان بود، وارد كلاس شدند.
فصل سوم آرام و بي خيال، در حاشيه پياده رو پيش مي رفت. سبك حالي عجيبي داشت. از وقتي به ياد داشت، حال و هواي روز هاي بهاري مستش كرده بود. نسيم، نرم مي آمد و تار گيسوانش را به بازي مي گرفت. خيابان سبز و تاريك بود و سبزينه چنداني نداشت ولي، همان درختان حاشيه جوي كه برگ هاي تازه جوانه زده شان با آن رنگ سبز جوان و پر طراوت، با فاصله در مقابل چشمانش پر و بال گشوده بودند و جيك جيك گروه گروه گنجشك روي شاخ و برگ ها، و چمن ها و علف هاي كف باغچه هاي كوچك گلي آن قدر مدهوشش كرده بود كه دلش مي خواست مژه برهم نزند و تمامي منازل را با چشم ببلعد. در عالم خودش بود كه اتومبيلي بلوطي رنگ، از جهت ديدش عبور كرد دنده عقب گرفت، لحظه اي ناپديد شد و دوباره حس كرد، همگام با او دارد حركت مي كند. سعي كرد بي توجه باشد ولي، انگار اشتباه نمي كرد. كسي در تعقيبش بود. دقايقي به روي خودش نياورد«شايد دنبال كس ديگري است يا دارد نقص فني ماشينش را بررسي مي كند.» قدمهايش را كمي سرعت بخشيد. حركت اتومبيل همسريعتر شد. قلبش شروع به تقلا كرد. سرعت قدمهايش بيشتر شد. خسرو هميشه مي خنديد و مي گفت:«اگر به جاي اين زبان و اين همه شيطنت، يك كمي شجاعت داشتي، وضع من از اين كه هست بهتر بود. از تاريكي مي ترسي، از تنهايي مي ترسي، از رعد وبرق مي ترسي،از پشه و مگس و سوسك و مارمولك مي ترسي و تاوان همه اين ترس ولرزها را هم من بيچاره بايد بدهم». كجا بود كه ببيند يك مسئله، سواي همه آن چيزهايي كه او مي گفتو ديده بود. مثل يك بچه گربه هرسناكش كرده و دارد از ترس توي خيابان، تقريبا مي دود. حالا صداي بوق هاي ريتم دار ماشين را هم مي شنيد. انگار براي جلب توجه او زده مي شد. حتي جرات نمي كرد سرش را برگرداند. به ياد آورد كه چند هفته پيش، بچه هاي همكلاسي گفته بودند، توي ميدان شهياد، چندتا اوباش و اراذل، اتومبيل عروسي را متوقف كرده، عروس بيچاره را به زور بيرون كشيده و با خود برده اند. با خود گفت:«تازه آنجا يك داماد قلچماق و همراهان ماشين عروس هم بوده اند. من بد بخت چي كه نه دامادي هست كه مواظبم باشد و نه آشنايي». يك دفعه به سرش زد كه شروع كند به داد و بيداد راه انداختن كه اتومبيل كمي از او جلو زد و توقف كرد. صداي آشنايي شنيد:«كتي خانم!»نمي توانست به گوشهاي خود اعتماد كند. يكي دو قدم ديگر برداشت. دوباره صدا را شنيد:«كتايون! كتايون!»ترسيده، از گوشه چشم، نگاهي به سوي ماشين انداخت. برق از سرش پريد. فرزين بود كه خنده كنان داشت از ماشين پياده مي شد. با چشماني گشاد، نگاهش به روي پژوي بلوطي متاليك و لوكس پارك شده، ميخكوب شد. دوباره صداي فرزين بود:«بيا سوار شو برسانمت! براي پياده روي، ساعت مناسبي نيست. خيابان بدجوري خلوت است».نگاهي به اين سو و آن سو انداخت و با كمي ترديد، به طرف ماشين رفت. فرزين، با چابكي آمد و دررا به رويش گشود. بوي ادكلن او، توي سرش پيچيد و دلش ريسه رفت. قطعا ادكلن گران قيمتي بود. بوي توتون پيپ داشت. از همان ها كه استاد فيزيك به خودش مي زد و بچه ها بعد از عبور او از راهرو، با شوخي ردش را بو مي كشيدند. از هميشه، شيك تر پوشيده بود. به قول خسرو، آن وقت ها كه كار نمي كردآن بود حالا كه ديگر تكليفش معلوم است. دو سه ماهي مي شد كه با توصيه دايي مشترك پدر خودش و مادر او، و به قولي خان دايي، در شركت مخابرات مشغول شده بود و حقوق مي گرفت. كتايون توي ماشين نشست و منتظر شد تا او هم سوار شود:«ماشين مبارک فرزین خان!چقدر با کلاس است.حتما فراهم کردن پولش ساده نبود."فرزین چشم های خندان را تنگ کرد:"راحت هم نبود ولی،راستش فکر کردم مجبور به خریدن آن هستم.خسرو می گفت،روزی که ماشین خریده،بلافاصله یکی به او پیشنهاد گرفتن زن داده بود و گفته بود که او را پسر واجد شرایطی برای ازدواج می داند.البته حرف خسرو پیش من،برای شوخی و درد دل بیان شده ولی،من آن را جدی گرفتم.گفتم شاید من هم ماشین بخرم و از نظر آن شخص،واجد شرایط شوم.خوب چه می گویی؟به نظرت واجد شرایط هستم یا آنجا پارتی بازی شده."گونه و چشم های کتایون داغ شد و سر به زیر انداخت،چقدر دلش می خواست خوددار و سنگین و رنگین با مسئله برخورد کند ولی،نتوانست،برای مخفی کردن چهره،دست راحائل صورت قرار داد و پنجه ها را روی پیشانی گذاشت.شرم صدایش را مرتعش کرده بود:"شما همان موقع هم،یعنی پیش از خرید ماشین هم واجد شرایط بودید.فقط کافی است اراده کنید تا بروم دختر مورد نظرتان را برای شما خواستگاری کنم."فرزین از این حرکات و اعمال بچه گانه حسابی خنده اش گرفته بود.هوس کرد کمی سر به سرش بگذارد.دست او را گرفت و از روی صورت پایین آورد:"اینجوری با روی بسته که نمی توانیم با هم حرف بزنیم.راستش همیشه مطمئن بودم که اگر روزی به کمک نیاز پیدا کنم،از هیچ کاری دریغ نمی کنی.من دخترهای تیپ شرقی را می پسندم.یکی تو ردیف های خودت.قدش هم کمی بلند تر باشد،چه بهتر.اگر لطف کنی و توی دوست و آشنای هم مدرسه ای یا هم دانشکده ای برایم کسی را پیدا کنی،ممنون می شوم."
با شنیدن حرف قبلی،تنش گرم شده بود ولی،شنیدن جملات بعدی،دلش را هری پایین ریخت.درد بدی توی سرش پیچید:"پس فقط آمده ماشینش را نشان من بدهد.شاید هم آمده تلویحا دست به سرم کند!خاک تو سرت کتایون که این قدر خودت را پیش این پسر سبک کرده ای.اگر هر وقت که می دیدمش،با آن چشم های وامانده،هی زیرچشمی نگاهش نمی کردی و برای حرف هایش غش و ریسه نمی رفتی،حالا این آقا پسر به اسرار قلبت پی نبرده بود و به خودش اجازه نمی داد برایت مزه بریزد و بفرستدت پی پیدا کردن دختر."رنجیده،نگاهی به پشت و جلو ماشین انداخت:"شما با خسرو برایم فرقی ندارید.قول می دهم اگر دختر مناسبی دیدم، معرفی کنم.حالا هم با اجازه پیاده می شوم.کلاس دارم می ترسم دیرم بشود."همه ی تلاش خود را کرده بود که دلخوریش نمودار نباشد.دست به طرف دستگیره برد تا در را باز کند که دست فرزین،در جا چرخاندش:"کجا کتی خانوم؟!یعنی ماشین ما را برای به مقصد رسیدن قابل نمی دانی؟"دستش را آرام از دست او بیرون کشید:"نه،مسئله این نیست آقا فرزین!نمی خواهم مزاحم بشوم."فرزین ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.آهسته پیش می رفت.گرچه ممکن بود کلاسش دیر شود ولی،نه روی اعتراض را داشت و نه دلش را.با خودش شروع کرد به یک جر و بحث ذهنی:"خر نشو کتایون!هر چی نباشد،این آدم پسر عمه ی توست.بعد هم خوب فکر کن!یعنی واقعا گفت ترا نمی خواهد؟وقتی گفت یکی هم شکل خودت،یعنی فکر نمی کنی منظورش خود تو بودی؟""اگر این طور است،پس چرا گفت،قدش بلند تر باشد،بهتر است؟فکر نمی کنی از اعمال و حرکاتت علاقه ترا نسبت به خودش فهمیده و آمده یک جورهایی دست به سرت کند؟""خوب،پس چرا نگذاشت از ماشین پیاده شوی؟چرا دستت را گرفت؟چرا این طور دارد آرام می راند؟""عزیزم دید دمغ شدی،می خواهد به این وسیله از دلت بیرون بیاورد.اگر ترا برای همسری نخواهد،بالاخره دختر داییش که هستی.""ولی کتایون خانوم،حرکات این پسر...."حوصله اش از خودش سر رفت"ول کن بابا تمامش کن!حالا که قاطعانه حرفی نزده.می توانی هر جور که دوست داری فکر کنی دختر!"دید که فرزین،به جای سرپایینی خیابان،راه سربالایی را در پیش گرفته.فکر کرد اشتباهی در کار است.بی اراده گفت:"دارید اشتباه می روید پسر عمه.باید بپیچیم به طرف میدان مجسمه!راهمان آن طرفی است."فرزین خندید:"ما که نمی خواهیم برویم دانشگاه!""نمی خواهیم برویم دانشگاه!پس کجا می رویم."فرزین نگاهی به او انداخت:"یک جای خوب.یک جایی که هم بشود چیزی خورد و هو بشود بی دردسر گپ زد."دوباره دلش شروع کرد به لرزیدن.این دفعه دیگر حرف های پسر عمه،خوب مفهوم بود و همه ی شک و شبهه هایش را از بین می برد.نگاهش هم همین را می گفت.فراموش کرد که کلاس و دانشگاه دارد.فراموش کرد که با پریوش و مرجان،قرار گذاشته بروند کتابخانه و در مورد موضوع کنفرانس مشترکشان تحقیق کنند.اصلا هر چیزی،غیر از فکر مطبوعی که ذهنش را اشغال کرده بود،فراموش کرد.سر را به صندلی ماشین تکیه داد و چشم ها را روی هم گذاشت.می خواست اگر خواب می بیند،همان طور در خواب بماند.ماشین توقف کرد.پیاده شد و شانه به شانه فرزین،پله های لژ خانوادگی کافه تریا را بالا رفت.با آن همه شلوغی ذاتی،نگاهش رمیده و شرم آلود بود.پشت یک میز،رو به روی هم نشستند.گارسونی لیست خوراکی ها و بستنی های موجود را به دستشان داد.عاشق شیرینی بود ولی،حس می کرد قوتش بسته شده.شاید هم روی انتخاب خوراکی دلخواه را نداشت.منو را جلو روی فرزین گرفت و انگشت روی آن گذاشت:"من فقط یک قهوه می خورم."فرزین پیشخدمت را صدا کرد:"دو تا کافه گلاسه،یک قهوه،دو برش کیک شکلاتی."و رو به کتایون که تعجب زده بود،کرد:"اولین شرطم برای شروع زندگی این است که دوست دارم با من یکرنگ و یکدل باشی.هیچ وقت با من رودربایستی نکن!دلم می خواهد آنچه را که دوست داری،از من بخواهی و نه از خسرو و مسعود و کس دیگری مثل آن ها.دلم می خواهد از هر چیز که ناراحت می شوی،به خودم بگویی و نه به خسرو و مسعود و کس دیگری مثل آن ها و دلم می خواهد محبوبترین مرد زندگیت من باشم،و نه خسرو ومسعود و کس دیگری مثل آن ها."چشمان کتایون،خندان تر شد و لبخند دلفریبی هم روی لبانش سر خورد.کمی بلند فکر کرد:"چه حسود!"چهره و لحن فرزین جدی بود:"آره کتایون،من حسودم،شاید به دلیل وابستگی،قبلا با هم آشنا بوده ایم ولی،مطمئن نیستیم که یکدیگر را خوب هم بشناسیم.من مدت هاست روی تو فکر می کنم.شاید به همین دلیل،و به دلیل توجهی که روی اعمال و رفتارت داشته ام،تا حدودی با خواسته ها و افکارت آشنا شده ام اما،گمان می کنم قضیه در مورد تو ،کمی متفاوت باشد.فکر نمی کنم با روحیه ی من زیاد آشنا باشی. و این در حالی است که دوستت دارم و آورده امت اینجا تا ازت خواستگاری کنم.فکر نمی کنم نیازی به پرسیدن باشد.مطمئن هستم که تو هم مرا دوست داری و به خواستگاریم جواب مثبت می دهی.به همین دلیل،گفتم پیش از اینکه قضیه را پیش دیگران لو بدهیم و با آن ها درمیان بگذاریم،یک صحبت خصوصی با هم داشته باشیم،من روح حساسی دارم کتایون.خیلی زود رنج هستم و کمی هم بغرنج.مامان می گوید من خودخواه هم هستی ولی من این را قبول ندارم.فقط دوست دارم به عقایدم احترام بگذارند.می دانی که قانون هم می زنم و گاهی می خونم.دلم می خواهد که اگر هم از نواختن یا صدای من خوشت نمی آید و تشویقم نمی کنی،لااقل تو ذوقم نزنی و در این رابطه،روحم را سوهان نکشی.دلم می خواهد به ساعت خواب و بیدار من کاری نداشته باشی و مثل بعضی زن ها به سرم غر نزنی.می دانی که همیشه شیک می پوشم و شیک راه می روم.دلم می خواهد بعد از ازدواج،با هزینه کردن پولی در این راه،مخالفت نکنی و دستم را در این رابطه باز بگذاری.کلی بگویم،دلم می خواهد احساساتم را درک کنی.و در نهایت،همیشه یادت باشد که من آدم حسودی هستم.حواست در مورد تماس با افراد بیگانه و آشنا و مخصوصا جنس مذکر،حسابی جمع باشد و کاری نکنی که دیگ حسادت مرابه جوش بیاوری.شاید برایت مسخره باشد ولی،من حتی نسبت به رفتار تو با خسرو هم حساسیت دارم و حسادت می کنم.دوست دارم حتی با او هم،رفتارت را کمی تغییر بدهی و جدی تر باشی.خوب خانم خانومها،می بینی که یک مرد نامتعادل و دیوانه،رو به رویت نشسته و دارد از تو خواستگاری می کند.جوابش را حالا می دهی یا می خواهی فکر کنی؟"کتایون،شروع به چرخانیدن قاشق،درون لیوان کافه گلاسه که پیشخدمت،در مقابلش گذاشته بود،کرد.حرف های فرزین عجیب می نمود ولی،تک تک کلماتش برای او محسور کننده و جالب بود.از نظر او چیز بدی نگفته بود.مردی بود که میخواست شیک بپوشد . اسایش داشته باشد . قانون بزند. بخواند کمی هم حسودی کند. خوب چه اشگالی داشت . مگر شیک پوشیدنیا ساز زدن وخواندن مشکلی به وجود می اورد. حسادت را که دیگر نگو. از اول عمرش عاشق مردی بااین خصوصیات بود. «یک مرد حسود !وای که چقدر رویایی است!»فرزین با سر انگشت چند ضربه روی میز نواخت :«کجایی کتی؟ نمیخواهی حرف بزنی؟ به نظرت مشکلی در کار وجوددارد؟»پلکهایش سنگین پایین افتاد :«نه فرزین، نیازی به فکر کردن ندارم.تو گفتی که احساس مرا نست به خودت میدانی . این راهم گفتی که دلت می خواهد با تو روراست باشم. پس از همین حالا شروع می کنم. تو ادم زیرکی هستی. در استنباطت اشتباه نکرده ای. هر زمان که خواستی بیا با بابا صحبت کن.»اینرا گفت و با وولع شروع به خوردن محتویات لیوان کرد. فرزین دست به خوراکیهای مقابلش نزده بود. فقط نشسته بود و با شیفتگی به حرکات شاد و بی ریای او چشم دوخته بود. از کافه تریا که بیرون امدند. فرزین نگاهی به ساعت اش انداخت:«خوب دختر خانم!حالا میل داری کجا بیرویم؟می خواهی یک سر برویم پیش مامانم؟»کتایون شادمانه سر تکان داد:«نه ، دیدن عمه جان بماند برای فردا. خودم می ایم و به او سر میزنم. زودتر تا کلاسهایمان تمام نشده مرا به دانشگاه برسان. می خواهم خبر خواستگاری تو را به دوستانم بدهم. به انها گفته بودم که مطمئنم تا اخر امسال کسی که دوستش دارم از من خواستگاری میکند ، به من خندیدیده بودند . حالا میروم تا بگویم دیدید راست می گفتم»و خنده کنان سوار اتومبیل فرزین شد. شاید کمتر کسی در ان لحظه ان قدر خودرا خوشبخت می پنداشت. و فکر میگرد تنها کسی که مرد محبوبش به ان سادگی دارد به او می پیوندد.
فصل4 سیم بلند رابط رابه پریز تلفن زد و تلفن را برداشت و به اطاقش برد. این سیار کردنتلفن فقط مختص بابا وزری بود که بعداز نامزدی رسمی با فرزین گاهی به خودش اجازه ویداد و از این امتیاز اختصاصی استفاده میکرد. شمارهای گرفت:«الو خانم ناصری؟شمایید؟ سلام من کتایون هستم. خوب هستید؟»نزدیک یک سال از اشناییش با پریوش می گذشت و حسابی باخانواده اش ایاق شده بود. ان قدر که دایم یااو در خانه پریوش بود و یا پریوش در خانه انها. پریوش هنوز جوابی در مورد پیشنهاد ازدواج با خسرو به او نداده بود ولی ، ته دلش روشن بود که این یکی هم به خیر و خوشی انجام میشود. با روحی خوش و بش گرمی کرد و کتایون را خواست :«سلام کتی.چطوری؟»»سلام چه وقته!مگر تو امتحان نداری دختر؟نصف روزت که به نامزد بازی می گذرد و نصف دیگرش هم پای تلفن هستی. یا به من زنگ میزنی یا به مرجان. نمی دانم پس کی می خواهی درس بخوانی . به خدا امتحانت را می افتی ها»صدای خنده کتایون در گوشی پیچید :«بابا بیخیال امتحان. مگر امتحان دیگرم خراب شد اسمان به زمین افتاد؟ این اخری هم روی بقیه. حالم خیلی خوش است پری تو رو خدا خرابش نکن! راستش موضوع مهمی است که می خواهم درباره اش از تو مشورت بگیرم. زودسوال میکنم و بعد میروم گم میشوم. نمیگذارم به نمره های بیستت لطمه ای بخورد.»«هه هه بیست! برو دعا کن درسها را پاس کنم. بیست پیشکشم. خوب بگو!باز چه چیزی موجب هیجانت شده»«راستش عمه جان امروز امده بود خانه مان . میخواست با زری جون و بابا در مورد محل برگزاری مراسم وتعداد مهمانها صحبت کند. می دانی که نه خانه قوطی کبریتی ما جای برگزاری مراسم عروسی است و نه خانه عمه جان. یک ساعت بیشتر با هم صحبت کردند و اخر همبه نتیجه ای نرسیدند. فقط زری این وسط یک حرفی انداخت و گفت عروسی را خانه خان دایی بابا که طرفهای طرشت است و حالت باغ دارد بیندازیم. البته نمیشود رویش حساب کرد. معلوم نیست که خان دایی و خانمش قبول کنند یانه. به سرم افتاده بگویم اصلامراسم عروسی نمیخواهم. یک عقد ساده محضری. و بعد هم برویم ماه عسل. ان پولی را هم که بابا و عمه بیچاره بایان تنگ دستی میخواهند خرج کنند یا بماند برای خودشان یا اگر دادند به ما، بزنیم به زخم زندگی. مثلا یک چیزی مثل رهن خانه خوب، عقید ه ات چیست باایده ام موافقی؟»پریوش مکثی کرد:« نه عزیزم اصلا؛ پس تکلیف خاطره ات از این مراسم چه میشود؟ تکلیف دوتا دوست و اشنا یی که رفته ای در مراسم عروسیشان شرکت کرده ای وحالامنتظر جواب هستند چه میشود؟ تکلیف انها که به شما بدهکارند ومیخواهند برایت کادوی عروسی بیاورند که قطعا در زندگی اینده ات به درد میخورد چه میشود؟ و بعدهم تکلیف البوم عکس عروسی ات چه میشود . دلت میاید بااین سن وشکل واین خوشگلی فردا که بچه ها و نوههایت از تو عکس عروسی خولستند بگویی هیچ مراسمی نداشتی و عکس یادگاری نداری؟ نه کتی خانم. مناگر جای توبودم به جای این افکار عتیقه میرفتم جریان صحبت با خان دایی را جدی میکردم و یک مراسم مفصل و ابرومندانه برگزار میکردم. حالا هم مثل بچه های خوب برو بنشین سر درست و بگذار من بدبختم هم، پیش از رفتن به مطب یک کمی درسم را جلو بیندازم.این دکتر صولتی نامرد هم فقط 4 روز به من مرخصی داده. و دیروز هم یه کمی دلخوربود. خوب کاری نداری؟»کتایون اهی کشید:« نه کاری ندارم» و دوباره جیغ و داد راه انداخت:«راستی راستی یک حرف بامزه برایت دارم قطع نکن پری»پریوش با حالت شوخی و جدی غرید:« خیلی خوب، گوشی را دارم. زود این یکی را هم بگو و برو دنبال کارت. از دیروز تا به حال سه بار زنگ زده ای. فقط دعا کن نمره ام خراب نشود و گرنه ، من میدانم و تو»کتایون خندید:« اولا گرفتاری تو ربطی به من ندارد پری خانم. اگر صد دفعه دیگر همکار داشته باشم تلفن میزنم. در ثانی تقصر خودت است . گفتی دکتر صولتی ، یاد حرف عمه جان افتادم. بامزه است که بگویم عمه خانم بنده یکجورایی عاشق دکتر شماشده. می گوید این دکتر مرااز یک گرفتاری بزرگ نجات داد . تصمیم دارد او و خانواده اش راهمبرای عروسی ما دعوت کند .امروز هم همه صحبت و هم و غمش این بود که یک جای مناس بگیریم تا ابرویش پیش بعضی ها که برایش مهم هستند حفظ شود و از جمله ان اشخاص مهم جناب دکتر صولتی شما و خانوده محترمشان است. گفتم بابا عمه جان!دکتر صولتی بیچاره اصلا خانواده ندارد . به خاطر حساسیتی که روی او دارد یک کمی بر اشفته شد و گفت:از بیخ بته که عمل نیامده کتی جان. اگر زن و بچه ندارد دلیلش این نیست که خانواده ندارد. به هر حال یک قوم وخویشی در اطرافش هستند. من دعوتش میکنم حالا به خودش مربوط است هر کسی را که دوست داشت میتواند همراه بیاورد. از نظر تو خنده دار نیست؟فکر میکنی دکتر دعوت عمه جان را قبول کند؟»ذهن پریوش به یکباره در هم پیچید . حرف کتایون در همان لحظه فکر عجیبی به سرش انداخت. سر را برای فرار از ان فکر مسخره و راندنش به بیرون به شدت تکان دادو ناخوادکاه شانه بالاانداخت :« نمی دانم والله . من که توی ذهن دکتر نیستم. یک دفعه دیدی که قبول کرد. به هر حال امتحانش مجانی است»کتایون باز خندید :« خوب، دیگر حرفی ندارم. البته فعلا ! تلفن را بگذار دم دستت تا دوبارهخبرت کنم. کاری نداری؟»و پریوش که سخت درگیر مسئله نوظهور ذهنی شده بود باگیجی خداحافظی کرد و گوشی را روی تلفن گذاشت.***********درست بیست روز از پایان امتحانات گذشته بود . توی مطب ، پشت میز مخصوص اش نشسته بودو داشت خودش را باد مید. چه گرمای خفه کنده ای!برخلاف فصله ای سرد سال که به دلیل تاریکشدن هوا اول وقتها بیماران به مطب هجوم می اوردند حالا همان بیماران وقتی هم همگی نیامده بودند و تک و توک مریضی روی صندلی ها نشسته بود. فکری که مدتی پیش، یعنی در همان تماس کذایی تلفن ، مثل جرقه توی ذهنش درخشیده بود حالا دیگر به صورت یک مشغله ذهنی دایم و ازار دهنده توی سرش وز وز میکرد. و اعصابش رابه هم میریخت.عمه کتایون حکم کرده بود که برای تک فرزند پسرم باید عروسی پر دنگ و فنگ راه بیندازم. و ان طور که کتی می گفت، با کلی بالا و پایین رفتن و قرض و قوله کردن، بالاخره موفق شده بودند بعداز توافق با خان دایی تدارک یک عروسی مفصل را در خانه ببینند. و حالا سخت مشغول بودند. به اصرار کتایون با وجود گرفتاری های رنگ وارنگ ، در بیشتر برنامه ها با او همراه شده بود برای خریدن و انتخاب جهیزیه رفته بود.برای انتخاب یک اپارتمان نقلی و گوچولو که کتایون تصمیم د اشت اجاره کند با او به چند خانه رفته بود و 5 شنبه گذشته هم ، به همراه خواهران داماد و بعضی بستگان کتی در مراسم خرید حلقه وجواهر عقد شرکت کردهبود. ودیده بود که کتایون با چه عزت نفس و ازخود گذشتگی سعی دارد مخارج را به حداقل برساند. لباس عروس کرایه یا ر انتخاب کرده بود. انهم فقط برای یک شب ، حلقه و جواهر عقد راسبک و ارزان قیمت خریده بود و وقتی دیده بود پول کافی برای اجاره یا رهن اپارتمان مستقل ندارند اعلام کرده بود که اوایل زندگی را در همان تک اطاق اضافی عمه جان که پیش از ان هم فرزین در انجا زندگی میکرد به قول خودش دانشجویی زندگی خواهد کرد.