داغ دل کتایون تازه تر شد:"یک چیزهایی گفت.گمان می کنم،حالا حالاها باید در رختخواب باشم.شوخی که نیست،استخوان رانم تکه تکه شده.تازه اگر امید به سلامت دوباره باشد،نگرانی برای هدیه و خانه زندگیم،دارد مرا دیوانه می کند.عمه بیچاره را که می دانی مریض است.کس دیگری را هم که جز او ندارم.نمی دانم چه به روز زندگیم خواهد آمد"."ای بابا،بیخودی نگرانی.خسرو هم که هست.شیرین هم همین طور.فرزین هم که به زودی مرخص می شود و می رود به خانه.دیگر از چی نگرانی؟ یعنی می خواهی بگوئی این همه آدم نمی توانند کار تو یک نفر را انجام بدهند یا به آنها اعتماد نداری؟"لبخندی بی رمق بر لبان کتایون نشست:"نه،موضوع نداشتن اعتماد نیست.خسرو و فرزین راستی راستی گل هستند.هیچ وقت مرا توی مشکلات زندگی تنها نگذاشته اند ولی،بیچاره فرزین که خیلی به کارهای هدیه وارد نیست و در ضمن سرکار هم باید برود.خسرو هم که از صبح کله سحر یا مدرسه است با شاگرد خصوصی دارد.گاه می شود تا ساعت دوازده شب در خانه نیست.چطوری می توانم از او توقع داشته باشم". و سری به افسوس تکان داد:" طفلکی تازه تازه برای خودش پولی جمع و جور کرده بود و می خواست به زندگیش سامان بدهد.با این وضعیتی هم که پیش آمد،نامزدیش هم به تعویق می افتد.قبلا که گفته ام،خواهر یکی از شاگردان کلاس خصوصی اش،توجه او را به خودش جلب کرده و صحبتهایی هم کرده بودیم حالا حالاها باید موضوع را فراموش کند.لااقل تا سال بابا".مستخدمی با ترالی چرخ دار،جرنگ جرنگ کنان در کنار اطاق کتایون ایستاد و برایشان شام آورد.رغبتش نشد دست به سینی غذا ببرد.کتایون چند لقمه ای به دهان برد و دست کشید:" الهی بمیرم پری جان.یعنی می خواهی تا صبح گرسنه بمانی؟!""زیاد مهم نیست.اکثرا شبها رژیم دارم". . به یک باره،فکری به ذهنش رسید:"تازه اگر هم گرسنه ام شد،یک سر می روم و از بیرون چیزی تهیه می کنم.اینکه عزا ندارد"."به این مستخدمها هم می توانی بگویی چیزی برایت تهیه کنندها.می دانم که رغبتت نمی شود غذای بیمارستان بخوری،می خواهی یکی را صدا کنیم؟"شتابزده گفت:"نه،نه.راستش ترجیح می دهم دست آنها به غذایم نخورد.می دانی که کمی وسواسی هستم".کتایون وسواس او را به خاطر نداشت ولی،با خود گفت شاید من متوجه نشده بودم.بعد ازشام،دوباره صحبتشان گل انداخت.این بار صحبت از فرزین بود و احساسات و رفتارهایش که این همه به نظر کتایون بامزه می رسید.با شنیدن کلمه وسواس،به یاد حساسیت های خاص او افتاده بود و با آب و تاب تعریف می کرد.که لباسش هر روز باید شسته شود.که غذایش باید سر ساعت آماده باشد و میز غذا هم همیشه مرتب و رمانتیک چیده شود.که بوی ادکلن و خمیر ریشش باید همخوانی داشته باشد.که حتما باید جلیقه بپوشد و بند ساعت طلا به دکمه اش آویزان باشد.که شبی یک ساعت کتاب شعر می خواند و دوست دارد آنها را به خاطر بسپارد.که عاشق گل و باغچه است ولی حتی تا به حال یک قلمه نکاشته و یک بار گلدانها را آب نداده.و بالاخره هزار عور و ادای دیگر که با شیفتگی می گفت و برای او غش و ریسه می رفت.پریوش نگاهی به ساعت انداخت.یک ربع به ده بود و انگار کتایون هم تصمیم نداشت ساکت شود و بخوابد.دست روی شکم گذاشت:"عجیب است.دلم چه ضعفی می زند! بگذار بروم چیزی از بوفه بیمارستان یا بیرون تهیه کنم و بیایم".
دوباره کتایون پیشنهاد کرد کسی را برای اینکار بفرستد که قبول نکرد و از اطاق بیرون رفت.آرام و پاورچین قدم برمی داشت. بیمارستان زیاد بزرگ نبود ولی،بخش جراحی اش چقدر عریض و طویل می نمود! به کنار ایستگاه پرستاری رسید،دو زن سورمه ای و سپید پشت پیشخوان مخصوص نشسته و داشتند با هم گپ می زدند،سری برایشان تکان داد و از مقابلشان گذشت.همه جا آرام بود.با اضطراب یک سارق نوکار که هنوز سرقتی را تجربه نکرده،پاهایش در هم می پیچید و عرق سردی تمام وجودش را در خود گرفته بود.قلبش با ناآرامی به در و دیوار سینه می کوفت و شماره اطاقها را از نظر می گذراند.خودش بود.اطاق شماره شی و شش.نفسش به شماره افتاده بود.انگار کلیومترها راه رفته.دزدانه نگاهی به دو طرف بخش انداخت و وارد اطاق شد.سرمی به دست فرزین بود و به نظر می رسید در خواب عمیق است.خونمردگی های روی پیشانی و زیر چشمها متورم تر و کبودتر شده بود یا این طور فکر کرد.بی اراده جلو رفت و کنار تختش ایستاد.کبودیها،انگار که آرایش کرده باشد،چهره اش را به نظر او زبیاتر کرده بودند.با نگاهی هراس آلود،دوباره در ورودی را کنترل کرد و نوازش گونه،دستی روی کبودی زیر چشم او کشید.دست فرزین،با حالتی که بخواهد حشره ای را دور کند،تکان خورد و چشمهایش به آرامی گشوده شد. پریوش روی صورت او خم شد. صدایش لرزان بود: (سلام).فرزین چند بار مژه بر هم زد. بهت زده می نمود. آب دهان را به سختی فرو داد. صدایش ضعیف بود. گویی از دور ست می آمد: (پریوش خانم! ساعت چند است؟!)شاید ف می کد داد خواب می بیند. شاید فکر می کرد دچار هذیان شده و زمان و مکان و آدم ها را قاطی کرده. پریوش س او را دریافته بود: (بله منم, پریوش! اشتباه نمی کنی. دیر وقت شب است. به مادرت و خسرو م برود. من جای آنها ماندم).هنوز بهت زده و حیران بود: (بالای سر من مانده اید؟! کتایون کجاست؟)آهسته حرف می زد: (در حقیقت برای خاطر تو مانده ام. بعد از شنیدن خبر تصادفت , اوقات بدی را گذرانده ام. شدیداً نگرانت بودم فرزین. می فهمی؟)فرزین فقط شگفت زده سر تکان داد. یعنی که نه. یعنی که نمی فهمم. اگر هم حافظه اش کاملاً به جا بود. اگر هم لبخند و اشارات دلربایانه ی پیشین او را به یاد داشت , اعمال فعلی او را اصلاً نمی توانست هضم کند. رفتار قبلی او را فقط به حساب دلربائی افراطی زنانه گذاشته بود و اصلاً فکرش را هم نکرده بود که آن را به خود بگیرد. دوباره , با ناباوری چند بار پلک زد.
دلهره ی رسیدن یکی از پرستاران را داشت. دوباره نگاهی به در اطاق انداخت: (من دیگر باید بروم. وقتی مرخص شدی , با تو تماس می گیرم. فقط انتظار دارم راز این ملاقات پیش خودمان بماند. خیلی خوب؟ قول می دهی؟) آن قدر آهسته صحبت می کرد که صدا با خش از گلویش خارج می شد. باز هم فرزین فقط آرام سر تکان داد. نفهمید جوابش مثبت بود یا منفی. آن قدر دلهره داشت که نمی توانست بیشتر بماند. یک بار دیگر نگاهی به او کرد و با گامهای بلند از اطاق خارج شد. چشمهای حیرت زده ی فرزین , تا چند دقیقه ای , در پی رد او , به در اطاق دوخته شده بود. این بار , فقط ایستگاه پرستاری را کاوید و به سرعت از پله های کنار اطاق , به طرف پائین سرازیر شد. احساس عجیب و توفنده ای داشت. احساس موفقیت! و همین مسئله وجودش را سرشار از هیجان می ساخت. نگاهش به نگهبان کنار در کرد و خود را توی خیابان انداخت. شب بی مهتاب و کبودی بود. ولی , نسیم رخوت آلود و آرام در میان شاخ و برگ درختان حاشیه ی پیاده رو و تن تفته ی او می وزید و بانوی سحر آمیزی , او را به اوج سرمستی می برد. قدم زدن در آن ساعت شب , آن هم تنها و بی وجود چشمهای مراقب و مزاحم , برایش دلنشین و لذت بخش بود. حس می کرد بندهائی را پاره کرده. بندهایی که معتقد بود مثل یک تار عنکبوت چندش آور , او را در خود محصور کرده و دارد خفه اش می کند. مدتی همان طور قدم زد. خود را قوت قلب داد و سعی کرد صدای مزاحمی را که از هزار توی اعماق افکارش بر می خواست , در نطفه خفه کند. کنار در بیمارستان را بالا و پایین رفت. و بالاخره , در حالی که از کیوسک روزنامه فروشی همان حوالی , دو سه بسته بیسکویت و آدامس خریده بود, به اطاق کتایون بازگشت. زن بیچاره با دیدن او نفس لرزانی فرو داد : (وای پری جان , دیر کردی , مردم از نگرانی. گفتم نکند اتفاقی برایت افتاده یا داخل و خارج بیمارستان از حجابت ایراد گرفته اند و با آنها درگیر شدی. کم کم داشتم پرستارها را خبر می کردم).و پریوش لبخند زنان کنارش نشست: (نه عزیزم. مشکلی برایم پیش نیامد. فقط بوفه ی بیمارستان و مغازه های بیرون بسته بودند و مجبور شدم مسافتی راه بروم. حالا بیا با هم کمی بیسکویت بخوریم و بگیر مثل بچه های خوب بخواب. اگر هم نیمه شب کاری داشتی , رودربایستی نکن! حتماً خبرم کن. می دانی برای همین کار مانده ام).و دو سه قطعه ای بیسکویت خورده اند و برای خواب آماده شدند. شک داشت با آنهمه هیجان و التهاب , بتواند پلک روی هم بگذارد و حتی برای چند دقیقه هم که شده , بخوابد. افکار عجیبی او را در خود گرفته بود.******(جهانگیر! برایم واضح تر صحبت کن. کتایون تا چه مدت دیگر باید در بیمارستان باشد. یعنی امروز که به دیدنش رفته بودی , دکترش چی گفت؟)صولتی را واداشته بود تا پیش از شروع کار مطب , به دیدن کتایون برود و با پزشک او صحبت کند.صولتی , با لبخند رضایتی از این عاطفه و احساس مسئولیت نوظهور همسرش , سری تکان داد. حس می کرد تا به حال او را خوب نشناخته. دستانش را با حوله خشک کرد و روی مبل نشست. به مبل بغل دست خود اشاره کرد: (بنشین اینجا خانم تا برایت حرفهای دکتر رضایی را کامل توضیح بدهم. اولاً که باید خوشحال باشی دوستت با آن تصادف مهلک و در حالی که روی صندلی دست راست ماشین هم نشسته بود , بیشتر از این صدمه ندیده , پدرش درست پشت سر او نشسته بود و از بین رفت. در ثانی , دکتر رضائی گفت او را بیشتر از یک ماه و نیم در بیمارستان نگاه نمی داریم , بعد می تواند با پاهای گچ گرفته , به خانه منتقلش کند و یکی دو ماه بعد هم کاملاً سرپا شود. به هر حال شوخی نیست. چند نقطه ی استخوان رانش شکسته. باید تحمل کند. خوشبختانه کتایون دختر صبوری است و درجه تحمل بالائی دار. البته باید مواظب رحیه اش باشند. بیاران در این موارد معمولاً عصبی و افسرده می شوند ولی , امیدوار هستم که کتایون دوران بستری را خوب سپری کند و روحیه اش حفظ شود).
پریوش فقط شنید تا یکماه و نیم دیگر در بیمارستان می ماند و دیگر چیزی نشنید.حواسش اصلاً به او نبود و فقط برای حفظ ظاهر , با علامت تأیید سر تکان می داد. خودش هم نمی دانست چه مرگش شده ولی , افکار پلیدی که به تازگی ذهنش را به زنجیر کشیده بود , نمی خواست دست از سرش بردارد. فقط به این فکر می کرد که چگونه می تواند با کمترین دردسر , خط ارتباط موجهی با فرزین , که دو روزی می شد از بیمارستان مرخص شده بود باز کند. دید که صولتی از جا برخاست:(خوب خانم , نمی خواهی ما را ببری شام بدهی؟)هیچ گاه کاری به کار آشپزی و آشپزخانه نداشت ولی صولتی اصرار داشت , خصوصاً موقعی که سرحال بود , بر این باور شد که پریوش شام یا نهار یا صبحانه او را می دهد. شام خوردند , تلفنی به یکی از همکاران صولتی زدند و قرار میهمانی فردا شب را گذاشتند , بعد سر درد و خستگی را بهانه کرد و به رختخواب رفت. افکاری رنگارنگ , در شعاع دور و نزدیک دور سرش می چرخید و قلبش را به تپش و هیاهو وا می داشت. آنقدر بیدار ماند و فکر کرد تا صولتی وارد اطاق شد. بلافاصله چشمها را بست و تظاهر به خواب کرد و زیاد طول نکشید که خوبی سبک و هیجان آلود او را به کام خود کشید.*****روح متلاطم نگذاشته بود زیاد بخوابد. چهره اش خسته بود و چشمهایش رگه های سرخ خواب زدگی داشت ولی اصلاً مهم نبود. بعد از نهار خوابید. چهره را آن طور که یاد گرفته بود , به طور محو و نامحسوس گریم و آرایش کرد. هیچ چیز نباید مانع ورودش به بیمارستان می شد. مانتو کرم خوش طرح شنلی را به تن کرد و کلاه یراق دوزی شده ی آن را روی روسری آبی آسمانی کشید. چند بر خود را توی آینه , تمام رخ و نیم رخ و تمام قد , ور انداز کرد و از اطاق بیرون رفت. سر پله های بیرونی , هستی و جهاندار را دید. از مدرسه باز گشته بودند. بوسیدشان و گفت بروند تحت نظر راضیه , تکالیفشان را انجام دهند. حتی نپرسید چیزی خورده اند؟ سیر هستند یا گرسنه! به دلیل وضعیت خاص اجتماع , اتومبیل های لوکس خانه را بایگانی کرده بودند. شورلت قدیمیِ دم دستی را برداشت و به طرف بیمارستان راه افتاد. دعا می کرد همه چیز آن طور که می خواهد, جور باشد و اولین گام را برای رسیدن به هدفی که چندین ساعت روی آن فکر کرده بود , با موفقیت بردارد!دیگر به جائی رسیده بود که کتایون با دیدن او , با شرمندگی سر تکان می داد و لب می گزید. برایش باور کردنی نبود که دوستی عمیق و خواهرانه ای , البته از دید او , بدل شده باشد. پریوش دیگر راستی راستی داشت سنگ تمام می گذاشت. دخترش را چند بار با بچه های خود به گردش برده بود. گاهی برایش غذای خانگی و به قول خودش مقوی فرستاده بود و بعد هم تقریباً هر روز یا هر یک روز در میان , به دیدنش آمده بود. فقط دعا می کرد زودتر از بند این سیمها و نخ ها و وزنه های دستگاه تراکشن آزاد شود و گچ پا را باز کند تا بلافاصله بعد از سرپا شدن , شاید بتواند مقداری از محبتهای این دوست بی همتا را جبران کند! عمع خانم و شیرین هم در بیمارستان بودند. برایش صندلی خالی کردند و نشست.
کتایون با لبخندی تشکر آمیز نگاهش کرد: (تو روز به روز داری خوشگل تر می شوی پری جان. رلست می گویند که قلب زیبا، انعکاسش روی چهره می نشیند. چقدر در این لباس برازنده تر شده ای»خندید و در جعبه شکلاتی را که اورده بود، باز کرد:«تو محبت داری کتی جان. من کاری نکرده ام. بیااز این شکلاتها بخور که خیلی خوشمزه است. شاید باور نکنی ولی ان را از یک فروشگاه لوازم ارایش خریده ام. می گفت دیشب برایش رسیده. انگار مهماندارهایی که گاهی برایش از ان سوی اب لوازم ارایش می اوردند، شکلات و موز هم می اورند. بخور ببینم توهم از مزه اش خوشت می اید!»داشت قوطی شکلات را به عمه خانم تعارف می کرد که نگاهش لحظه ای در جهت در ورودی اطاق توقف کرد و تنش داغ شد. فرزین بود. مثل همیشه اراسته و شیک پوش. کتایون، با اشتیاق سلام کرد و قربان صدقه اش رفت و پریوش فقط در جواب سلام او سری تکان داد. سعی داشت نگاهش را که یک دنیا رمزو راز و شاید هوس در ان موج می زد، ازدید همه جز فرزین مخفی نگه دارد. کتایون حال هدیه را پرسید. فرزین گفت که در سالن انتظار بیمارستان مانده. شیرین رفت تا به او یپیوندد و پریوش که موقعیت را برای انجام نقشه اش مناسب دیده بود، رو به کتایون کرد:«این طفلکی هدیه خیلی دارد در این ماجرا صدمه می بیند. بیچاره عمه خانم که خودشان مریضند و تازه گرقتار تو و زری خانم و شیرین هم هستند. شیرین را که می گویی امتحان دارد . سخت مشغول است. فرزین خان هم که باید هر صبح بروند اداره و فرصت رسیدگی به او را ندارند. امروز امده ام به شما یک پیشنهاد بکنم. می خواهم تا زمان مرخصی تو، هدیه را ببرم خانه خودم پیش بچه ها. فصل امتحانات است. اگر موافقت کنی، هم طفلکی از تنهایی در می اید و هم می دهم راضیه پرستار بچه ها، با او درسش را کار کند و جبران عقب افتادگی این مدت بشود. بقیه هم می توانند بهتر به کارهاشان برسند.ها؟ چطور است؟ موافقی؟»و نگاهش، چهره عمه خانم را که یک تیغ سیاه پوشیده بود و فرزین که پائین تخت کتایون ایستاده بود، کاوید. می دانست اگر انها بگویند بله، راضی کردن کتایون، زیاد سخت نیست. عمه خانم که شاید مشکلات دوروبر و بیماری استخوان عذابش می داد، با حالت میان رضا و نارضایتی، سر تکان داد:«وای مگر می شود پریوش جان. برایت دردسر می شود.»
فرزین شانه بالا انداخت و با چشمهای خمارالود و لبخندی تسلیم وار، کتایون را نشان داد. یعنی هرچه او بگوید. و کتایون هم لبها را در هم فشرد و با محبت و سپاس، نوازش گونه نگاهش کرد. نشان می داد احساساتی شده. لب گزید:«تو داری راستی راستی در حق من خواهری می کنی پری جان ولی اصلا راضی به زحمت تو نیستم. به هرحال یک جوری امورات هدیه می گذرد.»شروع کرد به اصرار. ان قدر دلیل اورد و کلنجار رفت تا بالاخره کتایون هم پذیرفت که این فقط یک بده بستان صمیمانه و دوستانه است. گفت که از همین امشب او را پیش خودم می برم و قرار شد با عمه خانم و فرزین بروند و وسائل شخصی دخترک را بردارند. و ماند تا ساعت ملاقات تمام شد و در حالی که عمه در اتومبیل او نشسته بود و هدیه را در اغوش داشت و فرزین پشت سر انها می امد، شیرین را نزدیکی خانه شان پیاده کردند وبه اپارتمان کتایون رفتند. همه جا به هم ریخته و درهم بود. جوراب هدیه یک طرف و لباس خانه فرزین طرف دیگر افتاده بود. اپارتمان اصلا شباهتی به زمانی که کتایون هر چیز را مرتب در جای خود می گذاشت و همه چیز از درخشندگی برق می زد، نداشت پریوش با لبخند لوندی خاص خود، خم شد و در میان ابراز شرمندگی و ممانعت های عمه خانم و فرزین، کمی از ریخت و پاشها را جمع و جور کرد. بعد بهه کمک انها، چمدان کوچکی برای هدیه بست و او را که در رفتن کمی اکراه داشت، برداشت و از انها خداحافظی کرد. در موقع رفتن تاکید کرد که می توانند برای دیدن دختی کوچولو، به خانه او بروند و قدم روی چشمش بگذارند. هرگز در عمرش، چنین تعارفات خالصانه و متواضعانه ای، نثار هیچ کس دیگر نکرده بود.صولتی کارش را تقدیس کرد. بچه ها ذوق زده شدند و روحی که مسئله را تلفنی شنید، از تعجب نزدیک بود شاخ در اورد. ولی خود او هم اگر صد سال فکر می کرد، نمی توانست پی به نیت خاصی در این مسئله ببرد.نمی دانست فرزین چه ساعتی از شبانه روز به خانه می رود. یک بار شماره تلفن بیمارستان را گرفت تا هدیه با مادرش صحبت کند و دلتنگی اش مرتفع شود و ده بار شماره اپارتماانش را گرفت تا بالاخره فرزین را پیدا کرد. ساعت نزدیک نه و نیم شب بود و هر لحظه ممکن بود صولتی از راه برسد. هدیه را به اطاق خودش اورده بود.صدا را در گلو شکست:«سلام فرزین خان. شناختید؟»مکثی در کار نبود:«بله. شناختم. چطورید با زحمت هدیه، پریوش خانم؟ واقعا همه مارا با کار خودتان شرمنده کردید.»نگاهش روی هدیه که بازیگوشانه نشسته بود و با عروسک گربه ای هستی بازی می کرد، چرخید. قطعا هیچ چیز حالیش نبود. حالتی اغوا کننده و گله مندانه به صدا داد:«از شما انتظار تعارف و تعارف بازی ندارم. هدیه را اورده ام تا با شما چند کلمه صحبت کند. بعدهم خاطرنشان کنم که حتما برای دیدنش به خانه ما بیائید. دلم می خواهد شما را بیشتر ببینم. متوجه هستید؟»«راستش را بخواهید، زیاد نه. کمی حیرانم. بعد از ماجرای ان شب، خیلی به موضوع فکر کردم. من، من زیاد مسائل را درک نمی کنم. قبول دارید که قضیه کمی بغرنج است؟»نشان می داد دلگیر شده:« شما ادم کم هوشی نیستید فرزین خان . به نظر من که موضوع پیچیده ای نیست. شاید هم ترجیح می دهید ان را نفهمید و خودتان را درگیر...»
صدای پائی، حرف را در گلویش خفه کرد و عرق سردی بر تنش نشست. هرگز در عمرش، چنین تمنا و هراسی را تواما تجربه نکرده بود. گوشی را به دست هدیه داد. رنگش به سختی پریده بود:« بیا با بابا صحبت کن عزیزم! به خاطر تو تلفن زده اند.»این را با صدای بلندتر گفت تا ان کسی که پشت در اطاق است، پی به راز گفت و شنود او نبرد. حمیده در زد و وارد شد:«اقا تلفن زدند. گفتند سر اره یک سر به بیمارستان می روند. اگر دیر امدند، نگران نشوید.»مطمئن نبود که این زنک فضول، حرفهایش را نشنیده باشد. باید به طریقی مسئله را رفع و رجوع می کرد. با دست اشاره کرد بماند و سر دختر کوچولو را نوازش کرد:«خوب عزیزم. با بابا حرف زدی. حالا دیگر خداحافظی کن و با حمیده خانم برو پیش بچه ها!»گوشی را از او گرفت:« متشکر اقای شهسواری. هروقت دلتان خواست، بازهم می توانید به هدیه تلفن بزنید. فعلا امده اند او را ببرند برای خواب.» و گوشی را روی تلفن گذاشت. ان قدر حرکاتش غیر معمولی و شتابزده بود که حتی اگر حدسش در مورد فالگوش ایستادن زن خدمتکار بیجا بود، با خونسردی و بی تفاوتی که همیشه از خود نشان داده بود، قطعا، زن اگر کمی باهوش بود، با دیدن حال و روز او، پی به مسئله ای غیر عادی می برد. ولی جاذبه افکاری که او را داشت به کام خود فرو می برد، بیشتر از انچه بود که در تصور می گنجید.* * *نمی دانست چه چیز فرزین را به خانه اش کشانده. کنجکاوی است، احساس متقابل است؛ یا فقط امده تا سری به دختر کوچولوی شیرین و حساس خود بزند و برایش دوسه دست دیگر لباس بیاورد. هدیه از پیش و هستی و جهاندار از پس او، جست و خیزکنان به طرف سالن پذیرائی دویدند. فرزین با خبر قبلی امده بود و پریوش هم سعی کرده بود، تا ان حدی که ممکن است، خود را فریبنده وزیبا بیاراید.روبه روی فرزین، روی یکی ازمبل ها نشست و صبر کرد تا هدیه با پدرش خوب خوش وبش کند و بعد بچه ها را تشویق به رفتن به باغچه پشتی کرد:«فلا درس کافی است؛ بروید کمی بازی کنید!»در مقابل حمیده که سینی چای را اورده بود، با لحنی جدی، حال و احوال کتایون و عمه خانوم را از فرزین گرفت و به محض رفتن او، لحن کلامش عوض شد. با تبسمی اغوا کننده، چشمها را تنگ کرد:«می دانستم که می ائی ولی، کاش دلیل امدنت را درست فهمیده باشم.» سعی داشت کاملا مراقب اطراف باشد و صدایش از مرز مبلی که فرزین نشسته بود، عبور نکند.فرزین رنگ به رنگ شد و بی اراده شروع به خاراندن گوش کرد:«راستش ادم زرنگی نیستم. هرگز نتوانسته ام جز انکه در دلم می گذرد، در ظاهر نشان بدهم.غرض از امدن فقط پنجاه درصد برای دیدن هدیه است. پنجاه درصد دیگرش، کنجکاوی مرا به اینجا کشانده. نمی دانم کسی شما را مامور کرده تا مرا امتحان کنید. چه می دانم؛ مثلا کتایون؟»
این بار پریوش رنگ به رنگ شد. نام کتایون، ناخوداگاه دگرگونش کرده بود. دلش نمی خواست در این رابطه، به اندازه سرسوزنی به او فکر کند. اظهار تمایلش به فرزین، به هیچ عنوان، ربطی به دلگیری از کتایون یا وجود نفرت و یا انتقامجویی از او نداشت. تابه حال از او بدی ندیده بود. پدرکشتگی هم نداشتند. این قضیه یک مسئله مستقل و مستثنی از همه چیز و همه کس بود و دوست نداشت نام کتایون را قاطی این رابطه کند. لبهای در هم فشرده را گشود:«اینجا محل مناسبی نیست. بهتر است از ساختمان خارج شویم. بیائید برویم به حیاط پشتی خانه، بچه ها انجا مشغول بازی هستند و بهانه دیدن انها سوء ظن کمتری بر می انگیزد.»فرزین، بره وار، از پی او روان شد و به حیاط پشتی رفتند. هوای ارام و دلپذیری بود. منظره پائیزی باغچه و ادامه ان، باغ وزیر، در سایه روشن دلفریب برگ درختان، به نظرش جلوه ای سحرامیز داشت. پشت به استخر که سطحش را رنگین کمانی از برگهای زرد و نارنجی و نیمه سبز پوشانده بود، در سایه، روی نیمکتی نشستند. ابراز احساسات بچه ها را که کمی دورتر، تحت نظارت راضیه بازی و ورجه ورجه می کردند، با حرکت سرانگشتان پاسخ داد و ازسر احتیاط، دوروبر را کاوید ولی، به هرحال صدایش بم و اهسته بود:«دلم می خواهد خواهشا، مسئله دوستی من و کتایون . علاقه ای را که به یکدیگر داریم، قاطی این موضوع نکنی. موضوع من و شما، سوای رابطه گذشته و حالم با اوست. شاید، من به نظرت ادم عجیبی برسم. اگر این طور است، باید بگویم حق با توست. من یک زن عادی نیستم. کارم، همیشه انجام اعمال عجیب و غریب و دست زدن به ریسک های نامعلوم بوده. کمتر کاری کرده ام که مورد قبول و تائید دیگران باشد. چه در مورد ازدواجم، چه در مورد ترک تحصیلم، چه در مورد واداشتن دکتر به فروش سهام یک کارخانه که از همه پولش، فقط ماند هزینه اجازه این زمین و احداث این باغچه، چه در مورد نحوه تربیت فرزندانم و چه در مورد روابطم با ادمها. ولی به هر حال همینم که هستم و نمی توانم خودم را عوض کنم.علاقه ای هم به عوض شدن ندارم. می توانم بگویم، هیجان و کارهای جنون امیز را دوست دارم. احتمالا پیش خودت می گویی این زن دیوانه است. اعتراضی ندارم. شاید این طور باشد. و شاید هم، دلبستگی ام به تو، یکی دیگر از تظاهرات همین جنون است. از تو خوشم امده فرزین و حاضرم در این راه، هرچه راکه لازم باشد، از دست بدهم. نمی دانم نظرت روی من چیست ولی، دلم می خواهد روی حرفهایم فکر کنی.»فرزین، با حالتی بهت زده و عصبی، روی نیمکت جابه جا شد و دکمه بالائی یقه پیراهن را باز کرد. عرق سردی بر پیشانیش نشسته بود:«ولی پریوش خانم! شما دوست کتایون هستید. چطور این قدر راحت می توانید...»پریوش نگذاشت حرفش را تمام کند. نه دوست داشت چیزی بشنود و نه موقعیت مناسب بود. اطمینان داشت که به غیر از راضیه، کارگران دیگر خانه هم خوب روی او زوم کرده و اعمال و حرکاتش را زیر نظر دارند. دلگیرانه از جا برخاست:«نه، ادامه نده فرزین! من از تو نخواستم که به اجبار چیزی را قبول کنی. فقط اسرار دل خودم را به تو گفتم. تو در پذیرش یا رد ان کاملا مختاری. اینجا هم محل مناسبی برای ادامه بحث نیست. اگر دلت خواست می توانی بعدا تماس بگیری و در محل مناسب تری قرار بگذاریم.» و صدا را در گلو انداخت و بچه ها را صدا زد:«هدیه جان!هستی! جهاندار! بیائید با فرزین خان بروید چرخی در این اطراف بزنید و بعد زود برگردید سرکارهاتان. من دیگر باید بروم.»
بی انکه نگاهی به فرزین بیندازد، از کنار او گذشت و وارد ساختمان شد. با این حرکت، به نظر خودش به چند مقصد می رسید، هم اینکه شک و ظن خدمه خانه مرتفع می شد. هم به فرزین فرصت فکر کردن می داد و جوابی ناخوشایند را در ان لحظه بحرانی از او نمی گرفت، و دیگر این که فرزین تصمیم داشت هدیه را با خود ببرد و برای همیشه بندهای پیوند خود را با این خانه و با او قطع کند، مجبور نمی شد در حضور راضیه و دیگران به دست و پا بیفتد و شاهد یکدندگی و لجبازی احتمالی این مرد باشد.بچه ها به دست و پای فرزین پیچیدند و رفتند سوار اتومبیل او شدند. نه راضیه و نه حمیده و نه هیچ کدام از خدمه دیگر خانه، حتی نمی توانستند حدس بزنند که در ان مدت کوتاه، میان ان دو چه گذشت و با یکدیگر چه گفتند وچه شنیدند.* * *دست و دلش به هیچ کاری نمی رفت.حتی به ژورنال مدل مو و ارایشی که یکی از دوستان دکتر، به قول خودش با هزار مکافات و پلیس بازی، از گمرک فرودگاه عبور داده و به درخواست او برایش اورده بود، دست هم نزده بود. فرزین هدیه را نبرده بود ولی بعد از ان روز، دیگر نه برای احوالپرسی بچه زنگ زده بود و نه خودی نشان می داد. مطمئن هم بود که در مورد صحبتهای کنار استخر، هیچ چیز به کتایون نگفته. اگر گفته بود که رفتار کتایون، مثل گذشته ان طور مهر امیز پرسپاس نبود و به محض برداشتن تلفن یا دیدن او در بیمارستان، شروع به قربان صدقه رفتن و تشکر نمی کرد. پس موضوع چه بود؟ یعنی مردک سعی کرده بود همه حرفها را فراموش کند و برای خواباندن غائله از او رو پنهان می کرد؟ شاید دلیلی ارفاقی که پیوسته صولتی، در حق او روا داشته و هرچه را که اراده کرده بود، بی چون و چرا در اختیارش قرار داده بود، ان قدر توقعش از زندگی و افراد بالا رفته بود که دیگر تحمل هیچ نافرمانی از طرف اطرافیان و هیچ شکستی را نداشت. بی حوصله، سر را روی بالش گذاشت و پاها را روی قسمت اسمانه تخت، بالا گذاشت. ندائی از درون می گفت، ولش کن پریوش! بگذار همه چیز در همین جا تمام شود ولی، روحش متلاطم بود و لجبازی می کرد:«نه، کوتاه نیا! لااقل ان قدر برو که یک بار دیگر ببینیش و مطمئن شوی در مورد پیشنهاد تو بی تفاوت بوده.» چشمها را در هم فشرد:« بله پریوش. حرف بشنو! اماده شو برو به بیمارستان! انجا ممکن است او را ببینی.»در جواب ندای ملامتی که در گوشش می پیچید و ازارش می کرد، با عصبانیت شانه بالا انداخت.«فقط یک کنجکاوی است احمق! چرا اذیتم می کنی؟ فقط یک بار ببینمش، فقط یک بار! بعد هرچه پیش امده بی برو برگرد می پذیرم.» با این فکر، برخاست و به سرعت خود را داخل حمام انداخت. یک ساعت و نیم بیشتر به وقت ملاقات باقی نمانده بود.از در اطاق که وارد شد، با دیدن او رعشه ای خفیف بر تنش افتاد. داشت اب گلدان روی میز کتایون را عوض می کرد. سلام کرد و به طرف کتایون رفت. کتایون، دستش را محکم در دست گرفت:«باز که امدی اینجا پری جان. مگر خ.اهش نکرده بودم دیگر خ.دت را به زحمت نیندازی. به خدا برای خاطر هدیه، تا قیام قیامت به تو مدیون هستیم. دیگر نگذار بیشتر از این، احساس شرمندگی خفه مان کند.»
زیر چشمی فرزین را نگاه کرد:«این حرفهای تکرای است کتی جان. حالا دیگر یک چیز تازه بگو. وضع پایت چطور است؟ دکتر امده بالای سرت؟»کتایون خندید:«اره. امد. بیچاره از این همه پررویی من تعجب کرده. امروز می گفت تا به حال مریضی با روحیه تو ندیده ام. همین طور صاف خوابیده ای و جیکت هم در نمی اید. حتی نمی پرسی کی مرخصت می کنم. نکند خوش گذشته خانم زمانی! گفتم نه دکتر. از خوابیدن روی این تخت خشک . این لایه پلاستیکی روکش تشک، دارد جانم بالا می اید ولی خدا را شکر کنید که مریض پوست کلفت و مصیبت کشیده ای نصیبتان شده و گرنه، روزی یک فصل ابغوره میهمان من بودید.»پریوش با لوندی خندید:«نه، تو پوست کلفت نیستی عزیزم. به قول صولتی، صبور هستی. خدا هرکی را توی این دنیا یک جور افریده. یکی را مثل تو صبور، و یکی را مثل من عصبی و کم تحمل.» مکثی کرد:«ولی در این میان خوشا به حال تو کتی جان. من همیشه بازنده بوده ام و خواهم بود. نمی دانی با یک تلنگر، چطور خودم را ناامید و بیچاره حس می کنم.» و دوباره زیر چشمی نگاهی به فرزین انداخت. هیچ عکس العملی ندید.خسرو امد. با یک دختر بیست و پنج شش ساله سبزه رو و یک خانم کوتاه قد چادری. دخترک قیافه جذابی داشت. کتایون با هیجان معرفی کرد::«این پریوش دوست من و اینهم لاله خانم گل، همسراینده خسرو و مادر نازنینش. قرار بود بعد از برگشت از شمال، بلافاصله خسرو و لاله جان نامزد و عقد کنند ولی، متاسفانه...»حرفش را لرزه های بغض الودی ناتمام گذاشت. فرزین وسط را گرفت:« توی این مبحث، گریه شگون ندارد. کتی خانم. بگذار شیرینی تعارف کنم و کاممان شیرین شود.» و قوطی شیرینی را جلو حاضرین گرفت. خسرو و همراهانش چند دقیقه ای ماندند و رفتند. خسرو گفت باید لاله و مادرش را برساند. پریوش هم کمی ماند. صحبت های کتایون را در مورد خانواده محترم و خانمی و برازندگی لاله خانم شنید و عزم رفتن کرد. کتایون مثل همیشه با صمیمیت بوسیدش:«ترو خدا دیگر زود به زود نیا! اینجوری خیلی خجالت می کشم.»داشت از بیمارستان بیرون می رفت که صدایی در جا میخکوبش کرد:«پریوش خانم!» از سر شانه نگاه کرد. فرزین بود که شتابزده از پی او می امد. ایستاد. فرزین نزدیک شد:«داشتم می امدم بیمارستان، ماشینم وسط راه ماند. خواستم خواهش کنم مرا به خانه برسانید تا بعد سر فرصت بروم سراغ ماشین. وقت دارید؟»عمیق وپر نفوذ نگاهش کرد:«بله! وقت دارم. بفرمائید برویم سوار شویم.»در اتومبیلش را باز می کرد، چند متر پائین تر، ان طرف خیابان، داتسون قهوه ای او را دید که پارک کرده. دلش با خوشی عجیبی لرزید و سوار شد. با اطوار خاص خود، قفل در مقابل را باز کرد و سویچ را در قفل چرخاند. حس می کرد این استارت، حوادث نوئی را در اینده اش رقم خواهد زد. فرزین دستپاچه بود و هول و ولا داشت. به نظر می رسید همراه شدنش با پریوش زیاد ارادی نبوده و دستی نامرئی او را به طرف این کار سوق داده. شاید کمی هم احساس پشیمانی و گناه می کرد که ان طور ساکت بود ولی، به هی حال نشان می داد که در برابر وسوسه های ذهنی دوام نیاورده و مغلوب نفس نو طلب و ماجراجوی خود شده. حرز شکسته شده بود و کسی جز خودش نمی دانست که سخنان پریوش، در این چند روزه، با او چه کرده و چقدر فکرش را به خود مشغول کرده. تا وسط های راه، هیچ حرفی میانشان ردو بدل نشد و بعد، خود فرزین سکوت را شکست. گفت ناارام است. گفت افکارش پریشان شده. گفت حتی در خواب، حرفهای او برایش تکرار شده و بالاخره در کنار خانه، قرار دیدار بعدی را در خانه پریوش و به بهانه دیدن هدیه گذاشتند. پریوش هرگز باور نمی کرد به این سادگی بتواند همسر به گمان کتایون وفادار و سربه راه او را گرفتار خود کند.