انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 11 از 17:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  16  17  پسین »

ویرانه های هوس


مرد

 
فصل 16

هوا دیگر کاملا تاریک شده بود اسمان سرخ فام بود و خبر از بارش برف داشت. تکه ی سربالائی و یخ زده خیابان را پر گاز راند و در کنار درب ورودی ایستاد. چند بوق متوالی زد. در بزرگ اهنی، با سروصدا باز شدو جعفر جلو دوید:« سلام خانم دکتر! امدید؟ کم کم داشتم نگران می شدم.»
لبها را در هم فشرد و توی حیاط پیچید. از این که کارگران خانه نسبت به کارهایش ابراز حساسیت می کردند، اصلا دل خوشی نداشت. زیر لب غرید:«همان جهانگیر برای هفت پشتم کافی است.» ماشین را کنار پله های ساختمان, به امید جعفر رها کرد و شتابزده به اطاق خود رفت.این ساعتها، معمولا صولتی از مطب تماس می گرفت و از دید پریوش، سرو گوشی اب می داد. می خواست چنانچه تلفن زد،خودش گوشی را بردارد. دستکش را از دست بیرون کشید. پالتو و روسری را روی تختخواب انداخت و خود را روی مبل رها کرد. احساس می کرد دیگر خودش نیست. این پریوش، پریوش دو سه ماه پیش نبود. انگار کس دیگری، از بطن وجود و احساس او متولد شده و پا به عرصه زندگیش گذاشته بود. با مسائل موجود و واقعی دوروبر، نمی توانست خودش را تطبیق دهد. داشت شقیقه هایش را ماساژ می داد که تقه ای به در خورد:«خانم دکتر! امدید؟ می توانم داخل شوم.»
صدای حمیده را شناخت:«بله! بیا تو!»
زن وارد شد و نگاهی به گرداگرد اطاق انداخت:«دکتر نیم ساعت پیش زنگ زدند.شما نبودید،گمان می کنم ناراحت و نگران شدند.اگر صلاح می دانید،به ایشان تلفن بزنید.»
روی مبل جا به جا شد و راست نشست:«کاش می گفتی به دیدن کتایون رفته ام.من که قبل از رفتن به تو گفتم به دیدن او...»
زن،با جسارت توی حرفش آمد.نگاهش موذیانه و کنجکاو بود:«اتفاقا آقا تلفن خانۀ کتایون خانم را می خواستند،گفتند وقتی مشغول دیدن مریض بوده اند،کتی خانم تلفن زده و نتوانسته اند با او حرف بزنند.انگار می خواستند با ایشان تماس بگیرند.»


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
احساس خفقان کرد.خون سردی با فشار به مغزش هجوم آورد.بدجوری پته اش داشت پیش این خدمتکار زیرک و صولتی،روی آب می ریخت.اصلا نمی توانست فکرش را جمع کند.کتایون تلفن زده؟ولی چرا؟با صولتی چکار داشته؟تکانی به خود داد.دید تلفن کتایون به هر دلیلی هم بوده،باید شکرگزار باشد که لااقل به خود صولتی چنین جوابی نداده.با حالت آدمی شکست خورده و مجبور به عقب نشینی شده،پرسید:«نفهمیدی کتایون با جهانگیر چه کار داشته؟»
لبخندی فاتحانه ولی کمرنگ و بااحتیاط،بر چهرۀ حمیده نقش بست:«نه خانم.نفهمیدم.حالا تا بخواهید تلفن بزنید یا آقا بیایند،می توانید فکر کنید و جوابی جفت و جور کنید.»
در حد مرگ،از دست این زنیکه به نظر خودش،فضول و گستاخ عصبانی شد ولی،زمان زمان قدرت نمایی نبود.اگر می خواست و اراده می کرد،همیشه خوب می توانست ظاهرش را تغییر دهد.چهره اش دوستانه شد.قطعا احساس عمیقی نبود و انگار روی صورتش،آن حالت را نقاشی کرده باشند،لبخند زد.نمی خواست او را به قول قدیمی ها،زیاد شیر کند ولی،از سر ناچاری،صراحتا شروع به دادن رشوه کرد.با این لبخند و این نگاه گستاخ،احتمالا بیشتر از آنچه که فکر می کرد،زنک به اسرار او آگاه بو.«راستی چند روز پیش گفتی دلت می خواهد برای عروسی خواهرزاده ات به شهرستان بروی.از طرف من هم برای خودت لباس مناسبی بخر و هم برای عروس و داماد هدیه ای تهیه کن.زیاد هم به فکر گرانی و ارزانی آنها نباش.حالا هم برو به کارت برس!نگران من نباش.مسئله مهمی نیست.»
برقی از شادی از چشمان زن بیرون تراوید و عقب عقب از اتاق خارج شد.پریوش بی اراده بلند شد وتند و تند به جمع و جور لباسها و وسائل خود پرداخت.در ذهن متلاطم خود،سخت در جستجوی جواب مناسبی برای صولتی بود.به هیچ عنوان دلش نمی خواست او بداند که بعدازظهر را کجا بوده و با چه کسی به سر می برده.توجه به ایما و اشاراتی که در ابتدا،نسبت به فرزین،شروع کرده بود و آن را فقط از سر هوا و هوسی زودگذر می پنداشت،حالا می رفت که پایه های زندگیش را متزلزل کند و اعتبارش را از بین ببرد.گاهی تصمیم می گرفت،لگامی بر افکار از هم گسیختۀ خود بزند ولی یا نمی خواست و یا در توانش نبود.پیش از مرخص شدن کتایون از بیمارستان،فرزین چندباری به بهانۀ دیدن هدیه به خانه آمده بود.بچه ها را بهانه کرده و چند دقیقه ای،برای نظارت بر بازی آنها،به حیاط رفته و دوشادوش در باغ قدم زده بودندبعد هم که کتایون از بیمارستان مرخص شده بود و هدیه را از پیش او برده بودند،قرار مدارها در بیرون خانه گذاشته شده بود.می شد گفت حداقل هفته ای یکی دوبار،یکدیگر را در رستورانها و ساندویچ فروشی های نسبتا ارزان قیمت و میانی شهر،جائی که تصور نمی کردآشنایان صولتی به آنجا رفت و آمد داشته باشند،ملاقات کرده بودند و روز به روز حس کرده بودند،بریدن بندهای این رابطۀ گناه آلود،برایش دشوارتر و دشوارتر می شود.خودش هم نمی دانست چه چیز در وجود فرزین سراغ کرده ولی هر چه که بود،بر دست و پا و احساس و قلب او،زنجیرهای مستحکم و ناگسستنی زده بود.وناباورانه می دید که بریدن از این دیدارها و این احساس،برایش ناممکن شده!اضطراب در دل و در سرش هیاهو می کرد«نکند کتایون پی به اسرار روابط ما برده و می خواسته جهانگیر را سر بزنگاه،به محل بیاورد و پته ام را روی آب بریزد.»قلبش،با ضرباتی سهمگین،به در و دیوار سینه می خورد و در فکر راه چاره بود.نظر کتایون برایش مهم نبود.صولتی هم همین طور روحی و بابا و داریوش و بچه ها وبقیه هم ایضا.فقط نگران این بود که دستش رو شود و این امکانات و رفاهی را که سخت به آن وابسته و معتاد شده بود،از دست بدهد.مشتهای گره شده را در هم فشرد:«چطور می توانم از جریان تلفن کتایون مطلع شوم؟»در کمد را با ضربی تند،بست«یعنی ایرادی ندارد؟»به طرف تلفن جهید«نه،تنها راه همین است.»و انگشتانش به روی شماره تلفن خانۀ کتایون نشست.شیرین گوشی را برداشت و به دست خواهر داد.لحن کتایون،مثل همیشه بود:«سلام عزیز دلم.چه عجب!چند روز است از هم خبر نداریم؟البته قصور از من است ها.هیچ گله ای از تو ندارم.به خدا تمام مدت امروز و این چند روز اخیر،به یاد تو بوده ام و دلم هوایت را کرده بود.امروز هم مزاحم دکتر شدم و حال ترا از او پرسیدم.ما که جز مزاحمت برای شما زن و شوهر گل،کاری از دستمان بر نمی آید.گوش عمه جان،دوباره شروع به وزوز و سروصدا کرده.اول فکر کردیم قندش دوباره بالا رفته ولی آزمایش نشان داد زیاد هم بالا نیست.گفتم با دکتر صحبت کنم،هم مشورتی کرده باشم و هم وقت بگیرم که عمه را پیشش ببریم.خدا عمرش بدهد.چقدر این مرد نازنین است.مشغول دیدن مریض بود،بلافاصله بعد از یک ربع خودش تلفن زد.تروخدا از جانب من هزار بار تشکر کن و از طرف خودت هم وقتی آمد،یک ماچ گنده روی لپش بکار.قدرش را بدان.جواهر بی همتائی است.»
پریوش خواست دهان باز کند که دوباره صدای کتایون توی گوشی پیچید.خندان و شاد:«بفرما!آقای ما هم آمد.ماشاالله روز به روز خوش تیپ تر و جوان تر می شود.گرچه می لنگم ولی،همین الان باید بروم برایش اسپند دود کنم.»و خندید«فرزین هم خدمت خودت و دکتر سلام می رساند.خوب عزیزم.چه خبرها؟»
جوابش را گرفته بود.نفس راحتی کشید:«خبر خاصی نیست کتی جان.فقط تلفن زدم حالت رو بپرسم.حالا هم که شوهرت آمده،زیاد مزاحمت نمی شوم.وقت کردید،یک سری پیش ما بیائید.سلام برسان.کاری نداری؟»


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
کتایون از این خداحافظی شتابزده،نه تعجب کرد و نه ناراحت شد.دیگر،خوب دوست خود را شناخته بود و به این رفتارها عادت داشت.و بعد هم آن قدر خود را مدیون او می دانست که حاضر نبود سرسوزنی،در مورد رنجش از او فکر کند.
دست خودش نبود ولی،از اینکه کتایون در مورد فرزین آن طور غش و ریسه می رفت . آن قدر خودمانی حرف می زد،هم عصبی شد و هم احساس حسادت کرد.
اضلا دلش نمی خواست که فکر کند،چه کسی به چه کسی تعلق دارد و مربوط به کیست.فقط این را می دانست که به فرزین علاقه مند شده و وجود هیچ رقیبی را در مورد او،نمی تواند تحمل کند.حتی وجود عمه خانم و هدیه را.حوصلۀ تلفن زدن به دکتر را هم نداشت.فکر کرد:«یا خودش تلفن می زند و یا بالاخره می آید و عذری برای غیبتم می تراشم.»نگاهی به آینه انداخت«باید برای این غیبتهای گاه به گاه از خانه،یک عذر موجه و منطقی بسازم.کلاس نقاشی.کلاس گریم.شاید هم کلاس زبان.بله.این یکی بهتر است.نیازی به ارائه پیشرفت کار هم ندارد.»و برای سرکشی به آشپزخانه و زدن تلنگری دیگر برای حفظ دهان قرصی به حمیده،از اطاق خارج شد.
*********
«عزیزم!هوا دوباره سرد کرده،زمینها هم گل و شل و یخ بندان است.بگذار جعفر ترا برد.»
سعی کرد غیظ خود را نشان ندهد:«اوه،خواهش می کنم جهان.من که بچه نیستم!چند سال است توی این شهر دارم رانندگی می کنم.درضمن،کارم که یک ساعت دوساعت نیست.خرید لباس عید،وقت می برد.هم به یکی دوتا مزون آشنا باید سر بزنم،و هم بروم مغازۀ ملکان.تصمیم دارم یک ست برلیان و یاقوت کبود سفارش بدهم.عکسش را توی ژورنال خانم دکتر مصباح دیده ام.راحت ترم که خودم تنها بروم.»
دکتر بارانی و کلاه خود را برداشت:«خیلی خوب.هر کار که دوست داری بکن!فقط مراقب خودت باش!»و از خونه بیرون رفت.
دیگر عرصه داشت بر او تنگ می شد.از اینکه برای هر خروج و هر دیدار با فرزین،مجبور می شد کلی بهانه بتراشد و آسمان و ریسمان ببافد،خسته شده بود.بعدهم که اضظراب بود و وحشت از اینکه نکند تعقیبش کنند،یا آشنائی او را ببیند،یا نیروهای دولتی مزاحمش شوند و پی به بیگانگی آن دو ببرند.در هر صورت،نتیجه نا خوشايند بود و اصلا با مذاقش سازگار نبود.از آن طرف فرزين بود كه حالا ديگر،بودن با او برايش حكم نفس را پيدا كرده بود و خود را مالك بي رقيب او مي دانست،و از اين طرف اين محدوديت ها.يكي دو هفته اي بود كه شديدا در صدد يافتن راحلي براي اين معضل بود.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
فرزين را بدون هراس مي خواست.بدون مشكل و تنها براي خود و زير يك سقف.شايد هم وجود رقيبي مثل كتايون،و سدي مثل صولتي،قضيه را برايش شيرين تر و مهيج كرده بود،يكي از موانع هم حميده،اين زن از نظر او زيرك و فضول بود كه حالا ديگر با جسارت و وقاحت بيشتري،در كارهاي او سرك مي كشيد و روز به روز هم دندان طمعش گردتر مي شد.بچه ها را كه بعد از تعطيل مدرسه،به اتاقش آمده بودند،با وعده ي خريد لباس و اسباب بازي،دك كرد و بعد از چك كردن دهمين بار خود در آينه،گره روسري را محكم كرد،موها را زير آن سر داد و با همان شورلت قديمي،از خانه بيرون زد.فرزين،كنار در فروشگاه زنجيره اي،انتظار او را مي كشيد.كتايون بيچاره،كجا فكر مي كرد مرد محبوبش،روزي اين قدر خوك صفت و هوس باز از كار در آيد كه علاوه بر ميل هميشگي خودنمايي آزاردهنده اش،حالا هر روز به وعده گاه زني برود كه مثلا بهترين دوستش بود!اگر هم زماني،نگاه دلربايانه يا از سر هوس او را،به روي چهره ي زني ديده بود،سعي كرده بود آن را به روي خود نياورد و باور كند كه فقط يك تصادف بوده و مردش از اين نگاه و اين اعمال،اصلا منظور خاصي نداشته،خصوصا كه اين نگاه را،بر چهره ي دوست متأهل ومرفه و خوشبخت خود ديده باشد.مگر مي توانست قبول كند كه پريوش،در آن شرايط و با وجود آن همه امكانات،چنگ بر خوشبختي و زندگي مختصر و حقيرانه ي او بيندازد و اصلا هم به فكر آبروي خود و فرزندان و خانواده اش نباشد.
همچون دو دلداده ي جوان،از ديدن هم به وجد آمدند.در كنار هم وارد فروشگاه شدند و پس از زدن چرخي در طبقه ي اول و ميان غرفه هاي عطر و لوازم التحرير،يك راست به طرف آسانسور رفتند.حركاتشان طوري بود و چنان قدم بر مي داشتند كه هر كه مي ديد،آنها را زن و شوهري چند ساله مي پنداشت.پريوش مي دانست و به فرزين هم گوشزد كرده بود كه كوچكترين حركات غريبانه و نا شيانه شان،توجه بر انگيز خواهد بود و برايشان دردسر درست خواهد كرد.فقط براي حفظ ظاهر بود كه از همان طبقه ي اول،مقداري دفتر و مداد تزئيني و خرت و پرت براي بچه ها خريده بود تا خود را فقط دو خريدار معمولي و گرفتار نشان دهند.به كافه ترياي فروشگاه رفتند و رو به روي هم،پشت يك ميز چهار نفره نشستند.قهوه و كيك سفارشي شان را كه آوردند،پريوش دست در كيف كرد و با كنترل زير چشمي اطراف،بسته اي كوچك را مقابل او قرار داد.با شيفتگي نگاهش كرد:«تولدت مبارك.»
سرخي دل نشيني زير پوست فرزين دويد و چشمانش با همان ته خنده ي هميشگي،درخشيد:«تولد من!البته پس فرداس ولي،تو از كجا فهميدي؟!»
آرنج ها را به ميز تكيه داد و شانه ها را دلربايانه به جلو خم كرد:«وقتي كسي را دوست داري،به هر طريقي مي تواني در مورد او اطلاعات بگيري.روز دقيق تولدت را هم مي دانستم ولي،دوست داشتم پيش از آنكه كسي اين مسئله را يادآوري كند يا به تو هديه بدهد،اولين كسي باشم كه تولدت را تبريك مي گويم.»
فرزين خنديد:«اولا ممنونم،بعد هم چرا خجالت داده اي.قرار نيست دم به دقيقه و به هر مناسبتي،به من هديه بدهي.همين هفته ي پيش بود كه از تو هديه گرفتم.راستي مناسبتش چي بود؟»
پريوش با اشوه گري اخمي كرد:«اذيتم نكن فرزين!اين چيزها قابل تو را ندارد.حالا باز كن ببين مي پسندي يا نه!»
فرزين با تظاهر به اكراه،بسته را برداشت و زرورق آن را گشود.در جعبه را كه باز كرد،چشمانش گرد شد.در حالي كه به ساعت خيره شده بود،چند بار پلك زد.هديه يك ساعت رولكس طلا بود:«ولي اين خيلي گران است پريوش.چرا خجالتم داده اي؟»
برق چشمان او برايش حالتي كيف آور داشت لبانش به لبخندي سبك،گشوده شد:«دلم مي خواهد از امروز،اين ساعت را در دست تو ببينم.رنگش هم زياد فرقي با رنگ بند و قاب ساعت هاي بدلي ندارد.گمان نمي كنم اطرافيانت به طلا بودنش شك كنند و مجبور شوي در مورد خريدش سين جيم پس بدهي.»
آشكارا،از بر زبان راندن كتايون،اكراه داشت.بعد نشست و با لذت،باز كردن ساعت قبلي و بستن ساعت جديد را به دست فرزين نگاه كرد.يادش آمد هيچ گاه به هيچ مناسبتي،به صولتي هديه نداده.راستي روز تولدش كي بود؟


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
فرزين با شيفتگي،مچ دست را چرخاند و ساعت را ورانداز كرد.بعد ساعت را صاف روي ميز مقابلل گذاشت:«ممنون.ساعت قشنگي است.خوب خانم!چه خبرها؟هنوز حميده موي دماغ است؟امروز به چه بهانه بيرون آمدي؟»
با شنيدن نام حميده و ياد آوري مسائل داخلي،چهره اش در هم رفت.«مسئله،تنها فضولي ها و موشكافي هاي حميده نيست.فرزين،خيلي چيزها دارد اذيتم مي كند.اصلا ديگر به اين ترتيب نمي توانم ادامه بدهم.شايد پيش از علاقه مند شدن به تو،دكتر را مي توانستم تحمل كنم يا لااقل برايم بي تفاوت بود ولي،حالا ديگر ديدنش عذابم مي دهد.حتي بيچاره،وقتي برايم دلسوزي مي كند يا مي خواهد محبتي كند،از رفتارش گرفتار سردرد مي شوم.چه كنم،دست خودم نيست،از او خوشم نمي آيد.از اولش هم خوشم نمي آمد ولي،يك سري مسائل و حوادث بود كه سبب اين وصلت شد.بايد فكري براي اين معضل بكنيم.مرا درك مي كني؟»
فرزين با نگراني به او خيره شد:«چه فكري مي توانيم بكنيم پري جان؟خيال جدا شدن از دكتر را كه نداري؟خودت خوب مي داني كه اصلا به صلاحت نيست.»
دلش نمي خواست به دليل نگراني فرزين بينديشد.در ضمن او بيراه هم نمي گفت.جدا شدن از صولتي اصلا به صلاحش نبود.تا به حال فكرش را هم نكرده بود.ولي،همانطور كه گفته بود،به تازگي ديدار اين مرد برايش غير قابل تحمل تر شده بود.هرگز احساس عذاب وجدان نكرده بود.نمي توانست بگويد اين احساس گناه است كه در اثر رابطه با يك مرد بيگانه،بودن با صولتي و نگاه كردن در چشمان او را برايش دشوار كرده،مسئله چيز ديگري بود.علاوه بر دلهره،امكان لو رفتن ماجرا و از دست دادن امتيازات بيشماري كه در آن غرق بود،اذيتش مي كرد.دست را تكيه گاه چانه كرد و نگاهش را در نگاه او دوخت:«نه!فعلا چنين قصدي ندارم ولي،نمي دانم تا كي مي توانم ادامه بدهم.به هر حال بايد راه حلي وجود داشته باشد»و شانه بالا انداخت:«ولش كن!از نگراني هاي بيهوده و فكر هاي بي نتيجه خوشم نمي آيد.از خودت بگو!راستي كار اختلافت با آقاي مدير به كجا كشيده شد؟مشكل حل شد يا ادامه دارد؟»
فرزين سر تكان داد:«نه،تمام نشده.انگار تازه دارد شروع مي شود.بد جوري به من پيله كرده.مرتب موي دماغ مي شود و ايردهاي بني اسرائيلي مي گيرد.يك روز مي گويد چرا دير مي آيي.يك روز مي گويد چرا غيبت مي كني.يك روز از اينكه زود خارج شده ام،ايراد مي گيرد.خلاصه به همه چيز گير داده.حتي پالتو بلند زير زانو و برق كفش هايم آزارش مي كند.يك روز بايد حسابي توي دهانش بزنم تا آدم شود.»
هميشه،چقدر مسائل و مشكلات صولتي برايش بي اهميت و مسخره بود.هيچ وقت حوصله شنيدنش را هم نداشت.حتي يك ذره هم حاضر نبود به آن ها فكر كند ولي،حالا به سختي از اين آقاي مدير كه از غيبت و دير كردن هاي آقا ايراد مي گرفت،عصباني شده بود!صولتي كه هيچ،حتي از ناراحتي و گله هاي بچه ها هم ككش نگزيده بود.لب ها را با غيظ در هم فشرد:«براي اين مسئله هم بايد فكري كرد.نبايد بگذاريم در محيطي كه هر روز چند ساعت از وقتت را در آن جا مي گذراني،عذاب بكشي.بايد يك فكر درست و حسابي كرد.»
قهوه را خوردند و از تريا بيرون آمدند.پريوش مي خواست ساعات بيشتري را با او باشد و هيچ مكاني،امن تر از اين فروشگاه نبود.اگر با هم مي ديدنشان،مي گفتند اتفاقي به هم خورده ايم و چند قدمي با هم رفته ايم.محتاطانه،طبقات فروشگاه را چرخيدند و كمي هم خريد كردند.ازاجبار به اين همه احتياط حالش به هم مي خورد و از اين كه بايد تا دقايقي ديگر از او جدا شود،عصبي مي شد.خصوصا اين كه مي دانست او،يكراست به كجا و نزد چه كسي خواهد رفت.حالا ديگر كتايون برايش آن موجود بي تفاوت و گاهي سرگرم كننده نبود.رقيب قدري بود كه مي دانست ذاتا داراي جذابيت هايي است و شديدا دوست داشت او را از سر راه خود كنار بزند.نزديك به در خروجي فروشگاه،ايستاد.با حالتي ميان التهاب و بي ميلي،كيسه هاي خريد خود را از او گرفت و در حالي كه حتي مژه نمي زد،خداحافظي كرد.فرزين نگاهي به ساعت مچي اداخت و با غرور لبخند زد.درست كه غالبا مورد توجه زن هاي نظر باز بود و مي ديد كه با شگفتي نگاهش مي كنند،ولي،هرگز گمان نمي كرد زماني كه نزدیک به سی و پنج سال سن دارد، زنی زیبا و متمول را چنان مجذوب خود کند که آن زن، برای خاطر او، حتی آینده و آبرو و امکانات خود را هم نادیده بگیرد و پشت پا به تمامی قوانین شرعی و عرفی بزند. و این مسئله، به راستی برایش لذت بخش بود و سر کیفش می آورد.
* * *


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
چشمانش سرخ شده بود و خون خونش را می خورد. دستۀ اسکناس پانصد تومانی را به طرف روحی دراز کرد: «بیا مامان! بگیر این را هم ببر بده به آقازاده ات! ببینم دست از سرمان برمی دارد. حاضرم دست نوشته بدهم که با این پول هم هیچ غلطی نمی کند. کار و سرمایه فقط یک مشت حرف است. مگر با این پولها می شود کار کرد. مطمئنم مثل بابا جانش، این پول را هم می برد آتش می زند. انگار این پدر و پسر، توی حیف و میل کردن پول، با هم کورس گذاشته اند. آن یکی می ریزد توی گودالهائی که حفاری می کند و این یکی توی جیب دوستان نالایق و مفت خورش. هیچ کدام هم ذره ای فکر ندارند».
روحی سرخ و سفید شد. هر چه می خواستند، می توانستند نثار همسرش کنند و هزار تا بد و بیراه به او ببندند ولی، به پسر عزیز دردانه اش نه! از نظر او، در وجود این پسر قند عسل، هیچ عیب و ایرادی پیدا نمی شد و مستحق هیچ توهینی نبود. با دلگیری پول را گرفت: «در مورد داریوش اشتباه می کنی پری جان. طفلکی او هم گرفتار این باباست. اگر پولهایش را حیف و میل نکرده بود و زودتر به داد گوش این طفل معصوم می رسید، از درس عقب نمانده بود و حالا برای خودش یک دکتر مهندس بود. حالا هم که می دانی وضع ادامه دارد. بچه ام حتی نمی تواند روی یک قران پول باباش حساب کند. به هر حال باید یکی زیر بالش را بگیرد و حمایتش کند یا نه؟ وارد شدن به بازار کار که الکی نیست. ناراحت نباش، می گویم به محض روی غلتک افتادن، پولهایی که بهش داده ای، بیاورد پس بدهد. این ها را به عنوان قرض الحسنه برمی داریم».
خون تا فرق سرش دوید. از این کلمۀ مسخره که تازگیها توی دهان مامان افتاده بود، حالش به هم می خورد. با غیظ سر و گردن تاب داد: «من پول از کسی نخواسته ام. اگر این آقا پسر شما توانست پول در بیاورد، همه اش را نگه دارد برای خودش!!» و روسری را کنار آینه سر کرد: «خوب، من دیگر باید بروم. خداحافظ».
«حالا کجا مادر؟ بمان نهار بخور!»
کیفش را هم برداشت: «نمی توانم بمانم. شب میهمان هستیم. باید بروم دوش بگیرم و بعد بروم سلمانی. باز یکی از این دوستهای تحفۀ جهان از خارج آمده».
از یک کیوسک تلفن عمومی، با ادارۀ فرزین تماس گرفت. اطاقش خط مستقیم داشت. اینجوری راحت تر می توانستند حرف بزنند. حدود ده دقیقه ای گپ زدند و با طولانی شدن صف پشت کیوسک، خداحافظی کرد. هر روز با هم تماس داشتند و از سیر تا پیاز برنامۀ یکدیگر مطلع بودند. به خانه که رسید، غذایی مختصر خورد، یک چرت کوتاه زد و بعد از گرفتن دوش، به طرف آرایشگاه راه افتاد. مدتها بود که دیگر، جعفر راننده را از برنامه های رفت و آمدش حذف کرده بود. البته با کلی کلنجار. او بدجوری دست و پایش را می بست. هنوز برای تمامی کارهای آرایشی، به سالن مادام روسی می رفت. حسنش این بود که سالن مادام را مثل بعضی سالن آرایشها که سرپرستشان مرد بود، نبسته بودند. و خودش را به دست کارگران سلمانی سپرد.
صولتی با اشتیاق نگاهش کرد. درست که به قول روحی، پر و پیت خودش ریخته بود و اثری از آثار جوانی و نشاط، در ظاهر و وجودش باقی نمانده بود ولی، طراوت و شادابی پریوش و زیبائی خاصش که روز به روز پخته تر هم می شد، دلش را به وجد می آورد و حس می کرد در وجود او جوان می شود. به یاد رمان زن سی سالۀ بالزاک افتاد و ناخودآگاه لبخندی بر لبانش نشست. پریوش، چشمها را تنگ کرد و گردن را پیچ و تاب داد: «به چی می خندی جهان؟»
صولتی دو قدم جلو رفت و رو در رویش ایستاد: «داشتم فکر می کردم، راست می گویند که سی سالگی، اوج شکوه و کمال زیبایی یک زن است. راستی زن سی سالۀ بالزاک را خوانده ای؟»
شانه بالا انداخت: «نه! نخوانده ام».


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
صولتی دست پشت شانه اش گذاشت: «مهم نیست عزیزم. برویم که دیر شد».
سالن خانۀ دکتر توسلی، حسابی شلوغ بود و دوستان صمیمی دوره اش کرده بودند: «خوب دکتر، تعریف کن ببینم آن طرف ها چه خبر! کار خانم بچه ها درست شد؟»
مرد ته ماندۀ لیوان خود را سرکشید و عرق سر و صورت را با دستمال گرفت: «بعله! با کمک همان وکیل کذایی، اقامتشان را جفت و جور کردم و آمدم. خدا پدرش را بیامرزد، خیالم را راحت کرد». و با سرمستی خندید.
یکی از زنهای پهلو دست پریوش غرید: «چه شنگول است! راستی راستی خیالش راحت شد و حالا با آن پتیارۀ صیغه ای، می افتد به خوش گذرانی».
مدتی بود، رفتار و زندگی دکتر توسلی شده بود نقل محافل و مجالس دوستانه شان. همه می دانستند دارد شر زن محترم و بچه های جوانش را کم می کند و یکی از کارمندان رادیولوژی بیمارستان را هم صیغه کرده. زن دیگر، همان طور آرام و آهسته جواب داد: «بیچاره زنش. این مرد اصلاً آدم بشو نیست. تا بود و جوان بود، هر روز با یک زن دوست می شد و حالا هم که قربانش بروم، حلالی کار می کند. این سومین زن است که صیغه کرده. انگار این بیماری، مسری هم هست. شنیده ام دکتر... هم یک زن را صیغه...»
پریوش دیگر بقیه صحبتهاشان را نشنید. هیچ وقت روی این مسائل کنجکاو نبود خصوصاً که حالا، ذهنش هم حسابی درگیر افکاری نو شده بود.
مهاجرت! اقامت! لندن! سیاتل! چرا تا به حال به فکرش نرسیده بود. حالا که حمله های عراق، به تهران هم شدت گرفته بود و زندگیشان داشت با دلهره و وحشت عجین می شد، آیا نمی توانست جهانگیر را وادارد که مانند دکتر توسلی یا چند تا از دکترهای همکار، او و بچه ها را راهی آن سوی مرز کند. در آن صورت، آیا نمی توانست راحت تر به مقاصد و زندگی خصوصی خودش برسد؟ رفت یک گوشه روی مبل نشست و در افکار دور و دراز خود غرق شد «چطور حرف را شروع کنم؟ چی بگویم که راحت قبول کند.
آیا از من و از بچه ها دل می کند؟ آیا حاضر می شود جدا و دور از ما زندگی کند؟ بعدش چی؟ فرزین را چه کنم؟ یعنی او حاضر می شود از مامان جانش و اطرافیان دست بردارد؟»
چشمها را در هم فشرد: «وای خدای من! اگر همه چیز جور شود، چقدر معرکه است. فرزین را برمی دارم و دست بچه ها را هم می گیرم و با هم از این خراب شده بیرون می رویم، باید...» به صدای خندۀ چند نفر، چشمها را گشود. توسلی بالای سرش ایستاده بود و او را به آنها نشان می داد. تا چشمها را باز کرد، چشمان توسلی خمارآلود و حریص شد: «کجا بودی پریوش خانم؟ داشتم به دوستان می گفتم، این بندۀ خدا، برای اینکه از شر دیدن ما پیر و پاتالها راحت شود، این گوشه را انتخاب کرده و چشمها را بسته».
پریوش، با لبخند روی مبل جا به جا شد و راست نشست: «اختیار دارید دکتر. کم لطفی می فرمائید». و در دل صد بار حرفش را تائید کرد. حوصلۀ دیدن هیچ یک از حاضرین را نداشت. حس می کرد در آن جمع، عمرش دارد با بی رحمی هدر می رود. اگر هم روزگاری شرکت در میان این گروهها برایش جذابیتی داشت، حالا آن جاذبه ها از میان رفته بود و فقط مانده بود عذابش! آن اوائل، خوش درخشیدن در میان دوستان صولتی و همسران اکثراً پا به سن گذاشتۀ آنها، و دیدن برق تحسین در چشمان بعضی از مردان حاضر، دلش را با خوشی عجیبی مالش می داد ولی، اینهم دیگر قدیمی شده بود. هنوز موقعیت خود را همانند گذشته حفظ کرده بود. هنوز در هر مجلس و محفلی که وارد می شد، نسبت به زنان مسن و از ریخت افتاده ی دوستان صولتی، می درخشید و مورد تمجید قرار می گرفت ولی دیگر، این چه چه و به به گفتن ها، در کنار آن نگاههای نفرت آلود و پر کینه و حسد زنان حاضر، برایش ارزش شنیدن نداشت. همۀ هوش و حواسش رفته بود در پی فکری که همین دقایقی پیش در سرش افتاده بود. با همان دلربائی مخصوص به خود، رو به توسلی کرد: «چقدر خسته به نظر می رسید دکتر! نمی خواهید بنشینید». و اشاره به صندلی بغل دست خود کرد.
توسلی، چند ثانیه ناباورانه به او خیره شد و بعد، در حالی که لیوانی دیگر از سینیِ در حال سرو شدن برمی داشت، روی همان صندلی کذایی نشست. لیوان را به طرف او دراز کرد: «یک گیلاس می زنی پری جان؟»


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
تشکر کرد: «نه، متشکرم». و سئوالات متعددش را بر سر و روی او ریخت. چطور ویزا گرفتید. اقامتتان چه مدته است؟ وکیلتان کی بود؟ چقدر برایتان هزینه برداشت؟ و خلاصه تا صحبت صولتی با همکار قدیمی تمام شود و به طرف آنها بیاید، کلی اطلاعات ریز و درشت به دست آورده بود. صولتی که نزدیک شد پریوش صدایش را کمی بلندتر کرد که او هم بشنود: «خوشا به حالتان دکتر. یک جا پای خوب و درست و حسابی، آن طرف پیدا کرده اید. با این بمب و موشکی که دارند روی سرمان می ریزند، ایران دیگر جای ماندن نیست. نبودید ببینید، همین هفتۀ پیش بود که برق آلستوم را زدند. از کجا معلوم که فردا، موشک صدام مثل صدها خانۀ دیگر، توی خانۀ من نیفتد. به گمانم کم کم ما هم باید فکری به حال خودمان بکنیم».
صولتی، بالای سرشان ایستاد و با چینی که ناخودآگاه در پیشانیش افتاده بود، نگاهش کرد. اولین باری بود که چنین سخنانی از زبان او می شنید. سابقه نداشت. فکر کرد، چقدر صحبتها زود رویش اثر گذاشت! و سعی کرد به روی خودش نیاورد. شاید که موجی زودگذر باشد.
در راه بازگشت، تمام مدت پریوش ساکت و خاموش نشسته و افکار نو را در ذهن خود غربال می کرد. چقدر جالب و پر جاذبه بود! وقتی رسیدند. زود آماده شد و به رختخواب رفت. مثل همیشه هم بلافاصله خود را به خواب زد ولی، خواب، حسابی از سرش پریده بود. صولتی پنج شش دقیقه ای غلت زد و بعد صدای خر و پفش بلند شد.
و او با امواج افکار جدید و صداهائی که از اعماق روحش برمی خاست، شروع کرد به دست و پنجه نرم کردن. نفهمید ساعتها چطور می گذرد. زمانی که چشمش به ساعت رومیزی پایه دار، که هدیه صولتی بود و نام «پریوش» هم بر پایۀ مطلای آن حک شده بود، افتاد، تازه فهمید ساعت چند است و هنوز نخوابیده. عقربه ها چهار صبح را نشان می داد. هیچ وقت برای انجام کاری این همه شتاب نداشت. آرام غلتی زد و خود را به صولتی نزدیک کرد. دست دور گردنش انداخت. خوابش هیچ وقت سنگین نبود. پلکها را گشود و تعجب زده نگاهش کرد. نگاه پریوش مهربانی بی سابقه ای داشت. همیشه نقشه هایش حساب شده بود. سر را روی شانه اش گذاشت: «خیلی نگرانم جهان».
در پرتو نارنجی رنگ چراغ خواب، نگاهش کرد: «چرا عزیزم؟! خدا نکند». هیچ وقت او را آن قدر نزدیک به خود حس نکرده بود.
پریوش، سر را بالا گرفت و نگاه در نگاه او دوخت: «صحبتهایی که توی میهمانی امشب شد، حسابی فکرم را به هم ریخته. دیدی دکتر توسلی چه ها گفت؟ به نظر من حق با اوست. ایران دیگر محل امنی برای زندگی نیست. او زرنگی کرد و بچه هایش را فرستاد آن طرف مرز. هنوز چشمم گرم نشده بود که کابوسی وحشتناک، از خواب پراندم. رفتم توی فکر بچه ها. توی فکر این اوضاع و احوال پریشان! وحشت برم داشت جهانگیر. به نظر من، نمی شود همینجور بچه ها را زیر بمب و موشک نگاه داشت و فکری به حالشان نکرد. شاید این جنگ، حالا حالاها ادامه داشته باشد. دو روز دیگر جهاندار بزرگ می شود و باید برود سربازی. می شود مسئله را نادیده گرفت؟ بگو ببینم! این مسئله ترا نگران نمی کند؟»


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
صولتی خندید: «آه عزیز دلم، حالا کو تا سن سربازی جهاندار. مطمئن باش تا آن زمان جنگ تمام می شود. تازه اگر هم نشد، به طریقی برایش معافی می گیریم. چرا خودت را بی جهت نگران می کنی؟»
با بی قراری، در جای خود وول خورد. عجولانه تصمیم داشت خواسته اش را به کرسی بنشاند. با دلگیری اخم کرد: «تازه گیریم تا سن سربازی جهاندار، جنگ تمام شود یا به طریقی بتوانی برایش معافیت بگیری. ولی اگر به محض اینکه به سن بلوغ رسید سر از لاک درآورد، مثل این همه جوان دیگر، تحت تأثیر بچه های مدرسه یا چه می دانم، این مسئولین امور تربیتی، قرار گرفت و پایش را کرد در یک کفش که می خواهم بروم جبهه، چطور می توانیم با او در بیفتیم؟ مگر مادر و پدرهای دیگر توانسته اند که ما بتوانیم؟ دلم بدجوری شور افتاده جهان، ترو خدا یک کاری بکن!»
افکار جدید پریوش برایش عجیب بود. تا به حال نشان نداده بود که این قدر به روی مسائل بچه ها حساس است یا برایشان نگران می شود! فکر کرد: «دیگر بچگی را کنار گذاشته و دارد یک مادر واقعی می شود. این زن، فقط در ظاهر خشک است جهان. دلش با آنچه در ظاهر نشان می دهد، یکی نیست». ولی، به هر حال اصلاً با ترک وطن موافق نبود و خیال چنین کاری را هم نداشت. اینجا اعتبار داشت. احترام و رفاه داشت. مگر می شود در یک کشور بیگانه، چنین امتیازاتی به دست بیاورد؟ مگر کم از این و آن شنیده بود که یکی از دوستان پزشک را در آمریکا با اروپا دیده که از مهاجرت، مثل سگ پشیمان بوده؟ زندگیش را در ایران به یک دهم قیمت حراج کرده و دلار دانه ای فلان قدر خریده، سر پیری رفته در آن کشورها، در امتحانات خاص شرکت کرده، تازه نه مدرک و کارش را قبول کرده اند و نه آن رفاهی را که در آرزویش بوده به دست آورده. مگر از آن دوست شوخ طبع و صادق پزشک نشنیده بود که می گفت، رفتم آنجا که آقایی کنم، یک سبد لولۀ آزمایش به دستم دادند و شدم باجی خون گیر. از این بخش به آن بخش افتادم پشت سر مسئولین آزمایشگاه تا آنها از بیماران خون بگیرند. تازه اگر علاقه ای به ترک موطن داشت که همان جوانیها، زمانی که خواهران و برادران در آن طرف مرز برایش فرش قرمز می انداختند، ایران را ترک کرده بود و رفته بود. مسئله این بود که هیچ وقت با مهاجرت و قطع ریشه ها موافق نبود. گرچه حاضر بود نصف عمرش را بدهد و پریوش را آن طور به خود نزدیک و آن طور مهربان ببیند ولی، گفت بگذار آب پاکی را روی دستش بریزم. شاید هم بتوانم کمی آرامش کنم. شروع کرد به دلداری دادن او. همان چیزهایی که به نظرش می رسید، به او گفت. در مورد از دست دادن امکانات. در مورد دلتنگی برای قوم و خویش و کسان و افسردگی های معمول مهاجرین. در مورد از دست رفتن اختیار تربیت بچه ها، و پریوش، همه حرفها را که به نظرش عتیقه و مسخره می رسید شنید و دم نزد. نه اعتراض کرد و نه تأیید. به هر حال تقه ای که می بایست زده باشد، زده بود. و در ضمن هنوز از افکار فرزین نسبت به این موضوع چیزی نمی دانست. فقط خود را دمغ و دلخور نشان داد و قهرآلود، پشت به او کرد. ولی باز جانب احتیاط را نگاه داشت و شب به خیر گفت. با فکری که داشت، لازم بود دل او را به دست آورد و رنجاندنش زیاد به صلاح نبود.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
فصل 17

گوشی تلفن را گذاشت و برای بررسی هوا، گوشۀ پرده را کنار زد. آسمان پوشیده از ابر سیاه بود و باد ملایمی می وزید. گفت «باید بارانی و چکمه بپوشم و چتر هم بردارم». پرده را انداخت و به سرعت کنار آینه رفت. دلهره داشت. یعنی هر بار که می خواست به دیدن فرزین برود، دلهره داشت. برای هر دیدار، کمی دردسر وجود داشت و حس می کرد دیگر کشش این همه اضطراب را ندارد و این دلهره ها با همۀ خونسردی داشت اعصابش را داغان می کرد. و از همه مهم تر، باز دوباره فکری به سرش افتاده بود که به هیچ ترتیب نمی خواست دست از سرش بردارد. هیچ وقت نتوانسته بود در مقابل این افکار مخرب مقاومت کند و حالا، هم نمی توانست و هم نمی خواست. برای فرار از این موقعیت پردردسر و زندگیِ از نظر خودش ناخوشایند، مقدماتی فراهم کرده بود که احساس می کرد با موفقیت دارد پیش می رود و نمی خواست این امتیاز را از دست بدهد. داشت با شتاب روی افکار فرزین و صولتی، هر کدام جداگانه، کار می کرد و دلش می خواست باور کند که قدرت انجام هر کاری را دارد. نقشۀ خود را با فرزین در میان گذاشته بود، آثار ترس و گریز و اضطراب را در چشمانش دیده بود ولی کوتاه نیامده بود. در دل گفته بود، باز هم می گویم، باید تکلیفم را یکسره کنم، و باز گفته بود. مهم نبود که نتیجه چه می شد؛ فقط می خواست به آن وضعیت خاتمه بدهد.
آرایش سر و صورت که تمام شد، شتابزده برخاست و چرخید که چشمش به روی حمیده میخکوب شد. با لبخند موذیانه، میان قاب در ایستاده بود و نگاهش می کرد. در را آن قدر آهسته گشوده بود که صدایش را نشنیده بود. شکی نداشت که باز گوش خوابانده و برای باجگیری آنجا است. چقدر از دست این زن عصبانی بود. چقدر دلش می خواست دمب او را هم بگیرد و مثل عصمت، از خانه بیرون بیندازد ولی می دانست که چنین چیزی مقدور نیست. حمیده تا آن لحظه، با صراحت چیزی نگفته بود ولی می دانست که از همه چیز خبر دارد. با خونسردی نگاهش کرد :«کاری داشتی؟»
زن همان طور ایستاده بود: «برای رفتن عجله دارید؟ می خواهید کمکتان کنم». لحنش تهدیدآمیز و طلبکارانه بود.
با یک حرف و حرکت نا به جا، همه چیز به هم می ریخت و نقشه ها نقش بر آب می شد. سعی کرد لبخند بزند: «بیا تو! بله، بد نیست کمکم کنی. بیا این سشوار را بگیرد تا جلو موهایم را صاف کنم».
حمیده سشوار را گرفت روی قسمت موهای جلو سر و پریوش، چند بار برس گرد را در موها چرخاند. بعد برخاست و به سر کمد رفت. نگاهی به لباسهای نو درون کاور و مصرف نشده انداخت. بلوز موهر یشمی قشنگی بیرون کشید و به طرف او دراز کرد: «امسال بهار سردی را داریم می گذرانیم. بگیر! این مال تو! تا به حال آن را نپوشیده ام. فکر می کنم اندازه ات باشد».
حمیده بلوز را گرفت و با بی میلی آن را ورانداز کرد. قطعاً انتظارش بیش از اینها بود. با خود گفت: «اگر همه چیز رو به راه شود، به زودی از شرش راحت می شود». و زورکی لبخند زد: «راستی ماه تولدت چیست حمیده؟ چند روز پیش که رفته بودم جواهر فروشی، دیدم آویزهای قشنگی هماهنگ با ماههای تولد ساخته که با آن قبلی ها که دیده بودم، خیلی فرق دارد. یک جور مدال طلاست. این بار که بروم، حتماً یک آویز و زنجیر برایت می خرم». علناً داشت رشوه می داد ولی بدون ذکر دلیل.
تبسمی فاتحانه بر چهرۀ حمیده نشست که پریوش را عصبی کرد: «راستش دقیقاً نمی دانم. سجلم را می آورم خودتان ببینید. دست شما درد نکند». حتی تعارف هم نکرد. پریوش راضی بود. به نظر می رسید از میان خدمۀ خانه، فقط این یکی به رازش پی برده و باید هر طور بود، صدایش را خفه می کرد. حتی باید صمیمیت او را جلب می کرد. مانتو و روسری جدید را پوشیده و به طرف او چرخید: «به نظرت رنگشان به هم می آید؟»
چشمان حمیده، ناباورانه برقی زد و لحنش خودمانی شد: «آره پریوش خانم. خیلی! مثل یک تیکه ماه شده ای».
کیف را برداشت: «پس فعلاً خداحافظ». و از اطاق بیرون رفت.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 11 از 17:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  16  17  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

ویرانه های هوس


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA