این روزها، در معاشرت با فرزین، خیلی بیشتر از گذشته، جانب احتیاط را نگاه می داشت. نمی خواست در این شرایط حساس، با یک سهل انگاری، همه چیز را خراب کند قرار را اول صبح گذاشته بودند. زمانی که مطمئناً صولتی در بیمارستان بود و کتایون در آزمایشگاه. خطر دیدن دوستان و آشنایان هم در آن ساعت روز کمتر بود. به یک قهوه خانۀ شبه سنتی رفتند و سفارش صبحانه دادند. فرزین، قوری را از داخل سینی برداشت و برایش چای ریخت. فنجان را از دست او گرفت. برای رعایت احتیاط، آن قدر آهسته حرف می زد که فرزین هم به زور می شنید: «تصمیمت را گرفتی؟ می آیی با هم برویم یا نه؟»سر فرزین پایین افتاد. تردید در تک تک سلولهای چهره اش موج می زد باز تکرار کرد: «کار مشکلی است پری. فکر نمی کنی فعلاً به همین ترتیب ادامه بدهیم، بهتر باشد؟»این بار واقعاً عصبانی شد: «به همین ترتیب؟! بچه شده ای فرزین؟ نمی بینی چه وضعیتی داریم؟ من در رابطه با این مسئله، هزار مشکل دارم. هر بار می خواهم به دیدن تو بیایم، صد بار از ترس می میرم و زنده می شود. از یک طرف نگرانی از جهت جهانگیر که مبادا متوجه قضایا شود. از یک طرف دلهرۀ گرفتاری در دست نیروهای دولتی که در آن صورت حسابمان با کرام الکاتبین است. از یک طرف کتایون و مادر تو. تازه می دانی خدمتکار خانه هم از ماجرا بو برده و دارد به عناوین مختلف، سوهان به روحم می کشد. من دیگر به این ترتیب نمی توانم ادامه بدهم فرزین. بریده ام! راهی نیست جز اینکه برویم یا قید هم را بزنیم. انتخابش با توست. بگو ببینم چه می کنی؟ همین امروز هم جواب بده! می آیی یا نه؟»نگاهش با درماندگی به تابلو فرش روی دیوار خیره شد. نمی تواست به این راحتی معاشرت و مجالست با این زن را از دست بدهد. نمی توانست بگوید به او علاقه مند شده ولی، همنشینی با او برایش هزار حسن و مزایا داشت. هدیه های رنگارنگ، آن هم برای مردی چون او که از بچگی عاشق ظواهر و زلم زینبو بود. کمکهای مالی چپ و راست آن هم در موقعیت فعلی اجتماع و گرانیهای سر سام آور، و در صورتی که حتی خواسته اش را بر زبان نمی آورد و کافی بود بگوید این هفته فلان هزینه را داشته ام تا بسته توی جیبش قرار گیرد. و بعد تنوعی بود که در زندگیش پیش آمده بود و آن قدر ذهن تنوع طلبش را ارضاء می کرد. نمی خواست به احساس پریوش هم فکر کند. قطعاً عشق نبود و چیزی بود از جنس هوس ولی، اینهم برایش مهم نبود. او که گدای عشق کسی نبود. آن قدر که نیاز داشت، مادرش و کتایون نثارش کرده بودند. ولی مگر می شد پشت پا به همه چیز زد و رفت. با حالتی بلاتکلیف قطعه ای پنیر روی نان مالید. نگاه پریوش منتظر بود. گره ای معذبانه در میان ابروانش افتاد: «آخر فعلاً که کاری انجام نشده. چرا داری عجله می کنی پری! نه با دکتر صحبت کرده ای. نه مقدماتی برای رفتن چیده ای. نمی شود که همین طور الکی راهمان را بگیریم و از مملکت خارج شویم. باور کن داری بی گدار به آب می زنی پریوش. این کار ساده ای نیست، باید خوب فکر کنی و بعد پافشاری کنی».
از اینکه فکر کند کتایون عامل بازدارندۀ ذهن فرزین است، دیوانه می شد. دست خودش نبود ولی، بعد از برقراری این ارتباط بی رحمانه، کتایون رفته رفته در ذهنش حکم یک موجود غیر قابل تحمل و نفرت انگیز را پیدا کرده بود و شده بود یک مزاحم که باید از سر راه برداشته می شد. با عشوه ای دلگیرانه، سر را به پشتی تختگاه تکیه داد: «می شود بگویی اصل مشکل چیست فرزین؟ مرد این کار نیستی یا می خواهی همه چیز را با هم داشته باشی؟ ببینم، اصلاً وجود من برایت اهمیتی دارد؟ می خواهم بدانم این فقط من هستم که برای بودن با تو خودم را به آب و آتش می زنم و در عذاب و دلهره انداخته ام یا تو هم حاضری در این راه دست به اقدامی بزنی. ها؟ بگو فرزین! دلم می خواهد با من رک و راست باشی!»سر فرزین پائین افتاد: «حالا گیریم بخواهیم برویم، کارها را چطور ردیف می کنی؟»خودش هم نمی دانست چه می خواهد و چطور می تواند با دلش کنار بیاید. شاید ناخودآگاه، می خواست جلو پای این زن سنگ بیندازد ولی، پریوش با آن اعتماد به نفس افراطی و دیوانه وار، سعی می کرد همان جواب نیم بند را مثبت تلقی کند. دوباره حسی جنون آسا، او را در کاری مصمم کرده بود و نمی خواست کوتاه بیاید. نمی خواست به هیچ عنوان، ته ماندۀ جوانی و زیبائی خود را، در کنار مردی با شرایط صولتی بگذراند. مطمئن نبود ولی، شاید اگر در آن شرایط خاص، هر مرد دیگری که به جای فرزین بود و خصوصیات ظاهری و دلخواهش را داشت، می توانست جایگزین این مرد شود. فاتحانه خندید: «لازم نیست نگران چیزی باشی آقا فرزین! همۀ کارها را در ذهنم برنامه ریزی کرده ام. مدتی است دارم روی جهانگیر کار می کنم. البته هنوز رام رام نشده ولی، آدم زیاد سرسختی نیست. وادارش می کنم سهام کارخانه و بیمارستانش را بفروشد و با مقداری پول نقد، بدهد به من. به او گفته ام من و بچه ها، جلوتر می رویم و تو هر زمان که مناسب دیدی، بیا! گفته ام بچه ها را می برم آنجا، می گذارمشان مدرسه و با پولهایی که می بریم، خانه و زندگی رو به راه می کنم تا تو بیایی. البته نق می زند و می گوید جدائی از شما برایم مشکل است ولی، حسابی توی ذوقش زده ام. از جنگ و موشک باران و خطری که برای بچه ها وجود دارد، او را ترسانده ام. رگ خوابش را خوب می شناسم. می دانم چه بگویم که رام شود. فقط بستگی به تو دارد. اصل قضیه تو هستی که اگر قبول کنی، مطمئن باش تا چند ماه دیگر آن سوی مرز هستیم. بدون هیچگونه دلهره و مزاحمی! می فهمی فرزین؟ می می رویم و با هم زندگی نویی را آغاز می کنیم. مطمئن باش خیلی خوش می گذرد. گرفتن پاسپورت و ویزا هم که کاری ندارد. درست که در حال حاضر سخت ویزا می دهند ولی، با پول همه چیز درست می شود. این چیزها با من. قبول؟»این را گفت و به فرزین زُل زد. و فرزین، با روحی متلاطم، به پشتی تکیه داد و به فکر فرو رفت. در مخمصۀ بدی گرفتار شده بود. یک سو پریوش بود و رویای جادوئی و جذاب دنیای غرب و ریخت و پاش های بی حساب مخصوص به این زن، و سوی دیگر، هدیه بود و کتایون و بقیۀ دلبستگی ها. و مانده بود که به کدام گناه می تواند کتایون را در ذهن خود محکوم کند و با آرامش، پشت پا به همه چیز بزند و راه خود را بگیرد و برود. گذشتن از امتیازاتی که پریوش می توانست سر راهش قرار دهد، برایش دشوار می نمود.* * *جهاندار، وارد سالن شد و با هیجان به طرفش دوید: «مامان، مامان! امروز که آژیر قرمز کشیدند، خانم ناظم همه مان را برد پناهگاه. آنها به زیرزمین مدرسه می گویند پناهگاه! بچه ها آن قدر ترسیده بودند که وقتی داشتیم از پله ها پائین می رفتیم، همه همدیگر را هل می دادند. چند نفر هم افتاده بودند و بچه ها داشتند از رویشان می گذشتند. بعضی ها گریه می کردند. البته نه همکلاسی های من. بیشترشان کلاس اولی بودند. خیلی دلم می خواست صدای ضدهوائی را بشنوم ولی بچه ها آن قدر سر و صدا کردند که نشد. ببینم مامان! خانم ناظم راست می گوید که بمب و موشک، پناهگاه مدرسه را خراب نمی کند؟ اگر یک روز پناهگاه خراب شود، تو و بابا چطور می توانید بیائید توی مدرسه و مرا پیدا کنید؟»
نگاهی به دور و بر انداخت و پسرک را در آغوش کشید: «عزیز دلم، از تو می خواهم همین طور که این چیزها را برای من تعریف کردی، وقتی بابا آمد، برای او هم تعریف کنی. فقط باید قول بدهی که نگوئی من این کار را از تو خواسته ام. می دانی که مردها قولشان قول است. ببینم! می شود مثل یک مرد، روی تو حساب کرد؟»پسرک بادی در غبغب انداخت و ابروی مینیاتوری شبیه مادر را بالا انداخت: «آره مامان. می توانی. من که مثل هستی بچه نیستم».بوسیدش: «پس بدو برو لباست را عوض کن و بیا برای نهار. الان بابا می آید». بی راه نگفته بود. صولتی پنجشنبه ها زودتر به خانه می آمد. داشت بشقاب و لیوان میز غذا خوری را به سلیقه خود جا به جا می کرد که صولتی وارد شد. تازگیها با او خیلی مهربان شده بود. جلو رفت و دست در گردنش انداخت: «خسته نباشی عزیزم. چه خبرها؟ راستی متوجه شدی امروز عراقیها کجا را زدند؟»هنوز صولتی لب باز نکرده بود که جهاندار از پله ها پائین دوید و شروع کرد به تعریف ماجرای پناهگاه و عکس العمل بچه ها. انگار نیازی به تأکید نبود. خود بچه آن قدر هیجان داشت که اگر صد نفر هم از در وارد می شدند، دوباره جریان را مو به مو و با آب و تاب برایشان تعریف می کرد. فقط دید که واقعاً مردانگی به خرج داد و چیزی از سفارشش، در مورد بازگو کردن قضیه را لو نداد. با دلسوزی، طوری که صولتی متوجه شود، او را در آغوش کشید و شروع به ناز و نوازشش کرد: «نکند یک وقت نگران شوی مادر. هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. اینها همه اش بازی است. می خواهند شما را قوی و زبل بار بیاورند». و با تأسف، سری به سوی صولتی تکان داد.نهار را که خوردند، بچه ها را به اطاق خودشان فرستاد و در کنار صولتی روی مبل نشست سرش را روی شانۀ او گذاشت: «میدانی هیچ وقت پیش نیامده من و تو تنهائی، برای قدم زدن به پارک برویم؟ امروز روز قشنگی است. تو هم که بعدازظهر مطب نداری. می آیی برویم جمشیدیه. دلم بدجوری گرفته».صولتی سنگین شده بود و هوس داشت یک چرت بزند ولی، مگر می شد این پیشنهاد را رد کرد. بعد از سالها زندگی مشترک، این چند ماه اخیر زندگیش متحول شده بود و گاه گاهی مورد لطف و تفقد پری خانم قرار می گرفت! تنها فکرش هم این بود که او دوران پر شر و شور جوانی را دارد پشت سر می گذارد و می شود یک زن واقعی زندگی. انگشتان کشیده اش را نوازش کرد: «اتفاقاً فکر بدی نیست. چند روزی می شود که پیاده روی نکرده ام. بلند شو برو آماده شود!»چند دقیقه بیشتر طول نکشید که رفت و ملبس به یک مانتو شلوار نسبتاً جمع و جور و کفشهای اسپرت که زمانی مثلاً برای پیاده روی خریده بود، بازگشت. دست زیر بازوی صولتی انداخت و با او از خانه خارج شد. نمی خواست در خانه راجع به مسائلی که در دل داشت حرف بزند. بیم آن می رفت که حمیده گوش بخواباند و با حدس زدن موضوع، کار را خراب کند. حداقلش این بود که موی دماغ می شد. کنار پارک جمشیدیه از اتومبیل پیاده شدند. و به راه افتادند. بد نگفته بود. هوای بهاری بی نظیر بود. با توده ابرهای خاکستری و سپیدی که به نظر می رسید دارند به زمین پیوند می خورند، و باد ملایمی که در میان شاخ و برگ درختان می پیچید و با خود بارانی از شکوفه بر سر و رویشان می ریخت. روی بلندی، در کنار جویباری مارپیچ نشستند. صولتی به هیجان آمده بود: «پیشنهاد جالبی بود پریوش. این روزها طبیعت خیلی دیدنی شده».قیافه ای متأثر به خود گرفت: «اوهوم! درست است. ولی چه فایده جهانگیر جان. مگر این جنگ برای آدم دل و دماغ گذاشته. ندیدی طفلکی بچه ام چقدر ترسیده بود. وقتی داشت در مورد رفتن به پناهگاه حرف می زد، نمی دانی چه حالی پیدا کردم. با خودم گفتم، اگر واقعاً یکی از موشکها، راه گم می کرد و به غلط یا نشانه روی درست، روی مدرسۀ یکی از آنها می افتاد، حالا چه حال و روزی داشتیم. باور کن مرگ را پیش چشمم دیدم».صولتی، دلداری دهنده، دست روی شانه اش گذاشت: «فعلاً این حرفها را فراموش کن عزیزم. سعی کن از این هوای قشنگ لذت ببری!»سر را، با دلربایی روی دست او گذاشت: «آیا این ممکن است جهان؟ من نگران بچه ها هستم. دلم برایشان شور می زند. ما داریم خودخواهی می کنیم عزیزم و دلم نمی خواهد روزی به جرم این خودخواهی، خودمان را لعنت کنیم».گره ای در پیشانی صولتی افتاد: «چه چاره ای هست عزیزم؟ به هر حال ما هم مثل میلیونها آدم دیگر گرفتار جنگ شده ایم. با تقدیر که نمی شود جنگید. می خواهی یک مدت بچه ها را برداری و بروی رامسر؟ آنجا امن تر از تهران است. مدرسه شان را هم منتقل می کنیم به همان شهر. ها؟ چطور است؟ موافقی؟»
«رامسر؟! نه، اصلاً! مگر نمی بینی تازگیها به چند شهر شمال هم حمله کرده اند. از شانس بدی که من دارم، مطمئن باش اولین روزی که در آنجا مستقر بشویم، یک موشک می آید و درست می خورد روی ویلای ما. این چیزها چارۀ کار نیست جهان. باید یک فکر اساسی کرد».می دانست چه می خواهد بگوید. این اولین بار نبود که صحبت رفتن از ایران را پیش می کشید. پاک متحیر بود که چرا این قدر دارد اصرار می کند ولی، تصمیم داشت باز هم مقاومت کند. خود را به نادانی زد: «چه فکری عزیزم. ما که پیش از این در مورد همه چیز صحبت کرده ایم. پیشنهاد جدیدی داری؟»آن قدر عصبانی بود که اگر می توانست و جایش بود، یک سیلی می خواباند بیخ گوش این مرد یک دنده ولی، حتی اخم هم نکرد. دست تا شده را زیر چانه زد و چشمها را دلگیرانه در هم فشرد: «تو داری لجبازی می کنی جهان. آنها که امکاناتش را ندارند، اگر بمانند تعجبی نیست. خنده دار این است که ما امکانات رفتن را داریم و مانده ایم! سفره زیر موشک باران پهن می کنیم و با تن لرزان، لقمه به دهان بچه هایمان می گذاریم. اسم این کار را جز حماقت، چه می شود گذاشت؟!»صولتی هم کم عصبانی نبود. فهمیده بود که این پیشنهاد پیاده روی، فقط برای رسیدن به هدف است و صحبت در مورد رفتن ولی، چرایش را نمی دانست! با همۀ دلخوری، نرمشی به صدا داد: «می دانی تعجبم از چیست پری؟ از اینکه همۀ کس و کارت در تهران هستند و حرف از رفتن می زنی. هیچ فکر کرده ای توی یک کشور غریب، با یک مشت آدم که زبانشان را هم نمی فهمی، چه می خواهی بکنی؟ چرا روی این مسئله این قدر پافشاری می کنی؟!»پریوش گره ای در ابرو انداخت و قهرآلود سر و گردنی تاب داد: «کس و کار من؟! کس و کار من تو و این بچه ها هستید. در حال حاضر این زندگی بچه هاست که برایم مهم است و آیندۀ آنهاست که نگرانم می کند. چه کار به کار بقیه دارم! تو خودخواهی جهان. برای خاطر خودخواهی می خواهی ما را زیر بمب و موشک نگاه داری و شبانه روز تنم را بلرزانی. هیچ وقت ترا نمی بخشم».صولتی، با درماندگی دندانها را در هم فشرد: «بدجوری پیله کرده ای دخترجان. اینهم مثل بقیۀ کارهات است. یک حرفی می زنی ولی، به عمق مطلب فکر نمی کنی. اصلاً نمی خواهی فکر کنی که من یک پزشکم و از نظر اخلاقی تعهداتی دارم. می دانی در حال حاضر و با این جنگ و خونریزی، کشور به یک پزشک جراح چقدر احتیاج دارد؟ ما که نباید فقط خودمان و فرزندانمان را در نظر بگیریم پری جان. مسائل دیگری هم وجود دارد».کنترل خود را از دست داده بود و سعی نکرد، آن را مهار کند. از جر و بحث خسته شده بود. یا رومی روم یا زنگی زنگ. باید به هر حال کار را به جائی می رساند. سر را بلند کرد و با عصبانیت راست در جا نشست: «تو همه اش خودت را در نظر می گیری جهانگیر! اصلاً فکر نمی کنی من و بچه ها هم آدم هستیم. مگر توسلی و صدها پزشک دیگر نیستند که در ایران مانده اند و زن و بچۀ خود را از خطر فراری داده اند؟ مگر تو هم نمی توانی مثل آنها، من و بچه ها را بفرستی و بعد به ما ملحق شوی؟ کم به این مردم و این آب و خاک خدمت کرده ای؟ کدام قدردانی را از تو کرده اند. هر کاری هم یک سنی دارد. چهار پنج سال دیگر شصت ساله می شوی و دیگر باید خودت را بازنشسته کنی. حالا دو سه سال دیرتر یا زودتر که کسی را نکشته. من دیگر طاقت ماندن و ترس و لرز ندارم. باید یک فکری به حالم بکنی جهانگیر. از این اضطراب دارم روانی می شود. می فهمی، روانی!» و برخاست و قهرآلود راه افتاد. سر صولتی داشت از شدت درد می ترکید. با اعصابی خراب برخاست: «اینهم از تفریح و پیاده روی!» و به دنبال او به راه افتاد. باید چاره ای می اندیشید و راهی برای مبارزه با این خواستۀ لجوجانه پیدا می کرد. کار کوچکی نبود. باید عاقلانه تصمیم می گرفت.* * *
با عصبانیت، از اطاق رئیس قسمت بیرون آمد و در را به هم کوفت. اصلاً تحملِ حرفهای از دید خودش چرند و صد تا یک غاز او را نداشت. زیر لب غُرید: «مرتیکه نفهم جُعلق برای من آدم شده. یادش رفته کی بود و کجا زندگی می کرد. حالا خوب است جد و آباءاش را می شناسم. احمق برای من شاخ و شانه می کشد و تهدید به توبیخ و اخراج می کند! حسابی حالت را می گیرم تحفه. نمی گذارم حرفهایت بی جواب بماند».به اطاق کارش بازگشت. از ساختمان بیرون آمد و وارد خیابان شد. این اولین اعتراض رؤسای اداره یا بخش هایی که در آن کار می کرد، به او نبود. بارها و بارها از غیبت هایش، از دیر کردنهایش، از نحوۀ لباس پوشیدن و خیلی چیزهای دیگرش ایراد گرفته بودند ولی، حس می کرد تازگیها، اصلاً تحمل شنیدنِ کوچک ترین حرفی را ندارد. پیشنهاد اغوا کنندۀ پریوش، سخت روحش را به هم ریخته بود و دگرگونش کرده بود. درست که در گذشته خودخواه بود ولی مهاجم نبود. پیش از این هم مطیع کتایون نبود و زیاد به دلش راه نمی رفت ولی، این روزها آن قدر عوض شده بود که حتی روحیۀ صبور کتایون هم تاب بدقلقی هایش را نداشت و گاهی صدای اعتراضش بلند می شد. ماشینش را برداشت و بی هدف در خیابانها به راه افتاد. در سرش غوغایی به پا بود. پریوش گفته بود منتظر جواب است و همان روز بعدازظهر، قرار تلفن داشتند. نمی توانست از فکر سفر به اروپا و صحبت های پریوش بیرون بیاید. همین دیروز، وقتی در جمع دوستان، حرف از آن سوی مرز و گشت و گذار در کشورهای غربی انداخته بود، چه چه و به به همه بلند شده بود و به حال آنها که رفته اند، غبطه خورده بودند. می دانست که رفتن برای همه مقدور نیست. آن هم به گونه ای که پریوش می گوید و وعده می دهد. و این در حالی بود که تمام وجودش این تنوع جدید را می طلبید. خسته که شد، نوشیدنی خنکی در یک دکۀ آب میوه فروشی نوشید و به خانه رفت. کتایون تازه رسیده بود و مشغول چیدن میز نهار بود. بدون سلام و احوالپرسی وارد شد و یکراست به اطاق خواب رفت. کتایون با تعجب ردش را دنبال کرد. از کارهای این روزهایش، سر در نمی آورد. با هر ناز و ادایش ساخته بود ولی، بی اعتنائیِ اخیر را نمی توانست تحمل کند. چند لحظه بلاتکلیف ماند و به طرف اطاق خواب رفت. فرزین همان طور با لباس و کفش، روی تختخواب دراز کشیده بود. رفت لبۀ تختخواب نشست: «چی شده فرزین! چرا پکری!»معلوم نبود روی نگاه کردن در چشمان او را ندارد یا عمداً دلش می خواهد با رفتارش او را حرصی کند و با بلند شدن صدای اعتراضش، با خاطری آسوده تر بتواند تصمیم بگیرد. همان طور که به سقف زُل زده بود، زیر لب غُرید: «طوری نیست، ولم کن!»کتایون کاملاً به طرفش چرخید. طوری که نفوذ نگاهش، او را کلافه کرد: «این روزها عوض شده ای فرزین! نمی خواهی در موردش توضیح بدهی؟»با غیظ بلند شد و روی تخت نشست: «با این همه گرفتاری که دارم، انتظار داری وقتی می آیم برایت بالانس بزنم. نه خانم، نمی توانم! آدمهای چرند و مزخرفی که در طی روز با آنها سر و کار دارم، نمی گذارند حالی برایم بماند. کار کردن توی اداره، این روزها شده زندانی شدن در یک کابوس! بی پدرها فقط می توانند ایرادهای چپ و راست بگیرند.»کتایون با درماندگی، سر را درون شانه فرو برد: «باز به کارهایت اعتراض کرده اند، این طور نیست؟ ولی فرزین جان، فکر نمی کنی خودت هم در این میان بی تقصیر نیستی. قبول کن هر کجا که بخواهی کار کنی، اگر رفتارت این باشد و درست سر کار حاضر نشوی، قطعاً مورد اعتراض واقع می شوی. به نظرم اگر کارت را یک کمی جدی تر بگیری، قطعاً آنها کاری به کار تو...»فرزین نگذاشت حرفش را تمام کند. این حمایت ضمنی کتایون از آنها که به نظرش خونش را توی شیشه می کردند، وجودش را آتش زده بود. در حقیقت، نیاز داشت کتایون را در ذهن محکوم کند و این یادآوری دوستانه، موجباتش را فراهم کرده بود. با عصبانیت از تختخواب پائین آمد و قهرآلود خانه را ترک کرد. ساعت چهار بعدازظهر پریوش منتظر تلفنش بود و می دانست خودش گوشی را برمی دارد. ساندویچی خورد و منتظر رسیدن ساعت قرار شد. رأس چهار، به کیوسک تلفن عمومی رفت و شمارۀ مخصوصی را که گوشی اش در اطاق او بود، گرفت: «من آماده ام پریوش! هر زمان که خواستی، اقدام کن!»پریوش ذوق زده، خود را روی مبل رها کرد. مثل همیشه آرام و محتاطانه حرف می زد: «مطمئنی؟ هیچ مشکلی نیست؟»طی این دو ساعت، خیلی فکر کرده بود. فوقش که می رفت و گشتی در آن طرف دنیا می زد و خسته که می شد، بازمی گشت. اتفاقی نمی افتاد! بر این باور بود که همیشه، آغوش مادر و کتایون برایش باز خواهد بود. سر تکان داد :«نه، مشکلی نیست. فکرهایم را کرده ام».
مکالمۀ مختصر و تلگرافی شان که تمام شد، پریوش برخاست و توی اطاق شروع به قدم زدن کرد. باید تکلیف خود را با صولتی روشن می کرد. اگر حساب پولهای او نبود. تا به حال صد بار بی خبر ترکش کرده بود ولی می دانست که دستش زیر سنگ اوست و باید به طریقی راضی اش کند. مدتی کنار آینه نشست و با سر و صورت خود ور رفت.از کرمهای جدید دکتر پوست، خیلی راضی بود. بعد نیم ساعتی ورزش شکم و کمر کرد. زیر چشم و گونه ها را کمی ماساژ داد و بالاخره ساعت نه و نیم شد و وقت آمدن صولتی. لباس خانۀ صورتی آستین کیمونو را که مد روز بود و با وقارتر نشانش می داد، به تن کرد. موهای سشوار کشیده را روی شانه ریخت و به سالن آمد. سر سنگینی اش با صولتی، کاملاً عمدی بود. در عین حال، سلام کرد و سر میز غذاخوری نشست. در طول مدت خوردن غذا، صولتی زیر چشمی هوایش را داشت. چای را که خوردند، برخاست تا برای استراحت، به اطاق خواب برود. پریوش هم به دنبالش رفت. روی لبه تختخواب نشست: «جهان!»با تعجب نگاهش کرد :«بله! بگو!»لبها را در هم فشرد: «خیلی اعصابم خراب است. می دانم که این روزها، دارم تو و بچه ها را اذیت می کنم. دلم می خواهد یک چند روزی، بروم در یک آسایشگاه بستری شوم. به نظرت کجا مناسب تر است».با کمی نگرانی، به او زل زد: «دست بردار پری! این حرفها برای زنی مثل تو مسخره است. مگر چه گرفتاری ئی داری که چنین حرفی می زنی!»مثل همیشه، در بازی کردن نقش، کم نیاورد. شروع به ریختن اشک کرد. البته دلخوریش از سرسختی صولتی هم، در کمک به ایفای آن بی تأثیر نبود: «تحملم تمام شده جهانگیر! طاقت این سر و صداها را ندارم. می بینی که روز و شب یا صدای بمب است و یا ضد هوایی. دارم دیوانه می شوم. شاید بگویی خودخواهم. شاید بگوئی لوس هستم. هرچه دلت می خواهد بگو! ولی من دیگر طاقت ندارم. حتی شاید به تنهائی یک مدت بروم یزد یا کرمان و آنجا بمانم. زندگی با این دلهره برایم غیر قابل تحمل است. تو ترسو نیستی و نمی توانی حال مرا درک کنی، می فهمی؟ نمی توانی».و هق هق گریه اش، شانه اش را به لرزه درآورد. صولتی دلسوزانه در کنارش نشست: «به خدا داری سخت می گیری پری جان. آن طورها هم که می گویی خطری وجود ندارد. بیا و فکر رفتن را از کله ات بیرون کن! باور کن به صلاح هیچ کداممان نیست». با حالتی عصبی،شانه را از زیر دست او بیرون کشید و با یک خیز خود را به کمد دیواری رساند.چمدانی بیرون کشید:-تو مرا نمیفهمی،ولم کن،من دیگر اینجا نمیمانم.همین حالا میروم و پشت سرم را هم نگاه نمیکنم.خانهای که در آن ارزشی برای افکار من قایل نیستند،ماندن ندارد.و دستهای لباس روی تخت ریخت.صولتی آرام دست روی دهان او گذشت.صدایش التماس گونه بود:-این طور داد نزن عزیزم،الان بچه ها میرسند و نگران میشوند.این حرکات تو را پیش خدمه ی خانه کوچیک میکند.و در چمدان را بست..شقیقه هایش یخ زده بود،انگاری باید حرفهای او را مورد ترک وطن،جدی تر فکر میکرد.خوب شناخته بودش وقتی تصمیم میگرفت،حتی خدا هم نمیتوانست از آن فکر منصرفش کند.****
روحی افسرده و دمغ گوشه ی اتاق نشسته بود و به حرکات شتابزده ی او چشم دوخته بود.در کمدش را باز میکرد و میبست.روی کاغذ چیزهایی یاداشت میکرد.جعبه ی جواهراتش را وارسی میکرد.دور خودش میپیچید و گاه گاهی هم توی آینه ی قدی،نگاهی به خود مینداخت.حس کرد یک چیز را یادش رفته.کمی فکر کرد و با کفّ دست به پیشانی کوفت.صدای روحی درامد:-چه میکنی مادر؟چرا خودت را میزانی؟به طرف دیگر اتاق رفت:-اعصابم به هم ریخته س مامان جان.فکرم هزار جاست.میترسم آخر بروم و کلی چیزهای ضروری یادم رفته باشد.روی جهانگیر هم که نمیشود حساب کرد،نه جای چیزی را بلد است و نه عرضه ی پیدا کردنش را دارد.روحی لب گًزید.در رابطه با پریوش و صولتی،همیشه برای آنکه دلش میسوخت،صولتی بود نه دختر خودش.خصوصأ این دو سال اخیر که خوب شناخته بودنش،گاهی فکر میکرد دامادش در این معامله،مظلوم واقع شده،میدانست پریوش زود از کوره در میرود،پس سعی کرد محتاطانه حرف بزند:-من از کارهای تو سر در نمیآورم پری جان،نمیدانام آخر این چه رفتنی است،میخواهی طفلکی دکتر را تنها بگذاری و بروی،چه جور دلت میاد مادر؟میروی آن طرف دنیا،قوقو،تنها بشینی که چه بشود؟حالا من و بابات و برادرت هیچ،حیفت نمیاد این مرد نازنین را بگذاری توی دلهره و دلواپسی و عذاب جدایی؟با دلخوری و غیظ نگاهش کرد:-اوه مامان جان چرا نشستهای روضه میخوانی؟من از دست این مرد دارم فرار میکنم آنوقت تو هی حیفت نمیاید حیفت نمیاد راه انداختی.تو رو خدا انصاف داشته باشید.فقط به فکر خودتان و تامینی که از جانب این مرد میشوید نباشید.همه تان را میگویم.نشستید آن دور دورها و میگوئید لنگش کن.به عنوان دامادتان مینازید،از کمکهای مالیش خوشحالید و نمیخواهید فکر کنید که من،در کنار او چه عذابی میکشم.بابا به فکر منهم باشید.منهم باید زندگی کنم یا نه؟چهره ی روحی در هم رفت:-وا،چه حرفها،مگر من خاطر جهانگیر خان را برای عنوان یا کمکهای مالیش میخواهم،اگه دوستش دارم بخاطر آقائی و شخصیتش است نه به خاطر مادیّات.در ضمن،بیچاره چی برای تو کم گذاشته که اینقدر دشمنشی؟مگر خودت نابودی که او را انتخاب کردی؟کسی وادارت نکرد که حالا این حرفها را میزانی،والا به نظر من این مرد رو باید بذاری روی سرت و حلوا حلوا کنی.بیچاره چه عیبی داره؟پلکهایش از شدت خشم،چند بار به هم خورد و دست به کمر زد:-همین دیگر،هیچ،جهانگیر هیچ عیبی ندارد،اما مادر من ،اولا که اگر روزی روزگاری خریّت کردم و او را برای همسری انتخاب کردم،حالا پشیمانم.صد بار میگویم غلط کردم،خوب شد.در ثانی،تو فقط پول و امکانات او را میبینی.به بقیه ی چیزهایی که دارد مرا میکشد کاری نداری.جهانگیر علاوه بر این که سنش بالاست از نظر شخصیتی و مجالست هم صفر است.یک آدم خنثا،یک مرده ی متحرک عصا قورت داده.روح مردهای دارد.میفهمی مرده.و به نظر من همنشینی با یک روح مرده آدم را از هر گونه میکروبی،دلخراش تر میکشد.من نمیخواهم به این زودی پیر شوم و بمیرم مامان جان.من به شادی نیاز دارم.به عشق به گرما و شور و حرارت زندگی.نمیخواهم بمانم و زنده به گور بشم.درک میکنی؟
روحی متحیر و وارفته سر تکان داد:-نه والله،درک نمیکنم.به نظرم دکتر بیچاره زیادی به تو رسیده.آنقدر فکرت را آسوده کرده و از همه چیز بی نیازت کرده که دور برداشتی و خوبیهایش به چشمت نمیآید.آخر به من بگو مامان جان،یک زن در سنّ و شرایط تو،با دو تا بچه ی مدرسه ای،تک و تنها در آن طرف دنیا،به چه عشق شور و حرارتی میخواهد برسد؟جز اینکه است که مسئولیت این دو تا بچه که تا به حال هیچ زحمتی برایت نداشت اند،میافتد سر خودت تنهایی و به عذاب میفتی؟پریوش با حرص و پیروزمندانه خندید:-فکر آن را هم کردم مامان خانم.لطفا نگران من نباش.پریوش هیچ وقت بی گدار به آب نمیزند.رنگ از روی روحی پرید و روی دستش کوفت.سخنان و نگاه پریوش،نگرانش کرده بود:-منظورت چیست مادر؟چه فکری کردی؟نکند خیال داری بروی لندن و با آدمهای ناباب آن طرف،تاره دوستی بریزی؟بخدا اگر این کار را بکنی حلالت نمیکنم ها.لاقل حالا که دکتر به خواسته ی تو عمل کرده،سعی کن پیشش رو سفید از کار دربیای.سعی کن به قولهایی که دادی عمل کنی.بچسب به بچههات و زود تر یک خانه زندگی روبراه درست کن تا وقتی که جهانگیر خان آمد پیش شما،احساس کمبود نکند و از کارش پشیمان نشود.میفهمی چه میگویم مامان جان؟با بی حوصلگی رفت سر ادامه ی کار:-آره مامان فهمیدم.و دوباره چشم به لیست چیزهای ضروری دوخت.اندیشید:-خودش بدن متوجه همه چیز خواهد شد.فعلا توی این خانه و با افکار منجمدی که مامان ما دارد،جای جر و بحث نیست.******
فصل 18 نمیشد گفت که خدمه ی خانه از رفتنش ناراحت هستند یا خوشحال،از نگاه و رفتارشان چیزی پیدا نبود.بیشتر به نظر میرسید مساله برایشان بی تفاوت است.حمیده که توی این مدت خوب از او چریده بود و به عنوان آخرین حق السکوت،که البته همیشه نه با تهدید بلکه با گوش و کنایه گرفته میشد،یک دستبند پهن طلا گرفته بود،شاید راضیترین آنها بود.حالا دیگر میشد یک تاز و بدون وجود سرخر،کار کدبانوگری خانه را انجام میداد.جعفر و معصومه و مش عباس و زنش هم که سرشان به کار خودشان بود و هیچ وقت با او کاری نداشتند.راضیه بلور چی هم که قرار بود برگردد سر کار قبلی ش یعنی منشی گری دکتر و تا زمانی که جا پیدا نکرده با دخترش در همان اتاق خانه ی دکتر بمانند.در این وسط صولتی بیچاره بود که با چشمانی سرخ و سنگین و رنگ و رویی پریده،گوشه ی سالن نشسته بود و به حمل چمدانها از طبقه ی فوقانی ساختمان،چشم دوخته بود.بچه ها هیجان داشتند و چیزی حالیشان نبود.به دنبال خدمه و چمدانها میدویدند و از بالا به پائین و از سالن به حیات میرفتند.پریوش هم که به خواسته ی دل رسیده بود،با شادمانی میرفت و میامد و به خدمه اورد میداد.کار حمل چمدانها که تمام شد،خرامان به سوی صولتی رفت.آنقدر سبک راه میرفت که انگار دارد پرواز میکند:-خوب عزیزم،تمام شد،بلند شو برویم که دیر میشود.فقط دعا میکنم تا انجام پرواز ما،هواپیماها و موشکهای صدام،مجال بدهند و یک وقت نییند سروقت فرودگاه مهرآباد.بی وجدانها چیزی که حالی شون نیست.صولتی با اکراه و سنگین،برخاست و راه افتاد.حالت کودکی را داشت که ضعف افتاده و بی رحمانه دارند از کس و کارش جدا میکنند.به در خروجی نرسیده بودند که روحی با هل و والا وارد شد و فریدون و داریوش هم از پی او.با دیدن پریوش و ساک کوچک سفری که هنوز کنار راهرو جا مانده بود،چشمانش پر اشک شد و صدایش به لرزه افتاد:-بالاخره کار خودت را کردی مادر؟کاش از خر شیطان پائین میآمدی و قید این سفر را میزدی.حالا هم دیر نشده ها،به خدا رفتن به صلاحت نیست.پریوش با حالت عصبی ساک را به دست جعفر داد:-لطفا راه بیفت مامان جان،فرصت زیادی نداریم.فرمانروای قدرتمندی بود که کسی نمیتوانست از اوارش سرپیچی کند،همه بی حرف از ساختمان خارج شیدند.روحی بدجور التهاب داشت و نمیدانست برای فرو نشاندنش چه بگوید و چه کند.به قول فریدون زد به جاده خاکی:-طفلکی کتایون دلم براش کباب است.همین نیم ساعت پیش زنگ زد و کلی پشت تلفن گریه کرد.امروز درست شده چهار روز و هنوز از شوهرش خبری نشده،راستی پری جان بهش تلفن زدی؟بدبخت بدجوری دارد از دست میرود.صدای پریوش خش برداشت:-آره مامان دیروز تلفن زدم.کاش سر سفری،این حرفها این چیزها رو پیش نکشی.من که برای او کاری از دستم بر نمیاید.بروند دعا کنند،شاید فرزین پیدایش شود.روحی زیر چشمی صولتی را نگاه کرد و لب گًزید.فریدون کلاه لبه دارش را روی سر گذاشت:-واقعاً عجیب است،معلوم نیست چه بلایی به سر این جوان آمده.به روحی گفتم شاید مثل بعضیها بی خبر گذشته رفته جبههٔ.گفت نه اهل این چیزها نیست.تازه اگر میخواست برود جبههٔ که به خانواده ش خبر میداد..به گمانم ماشین پاشین زده پرتش کرده و طرف برای اینکه گیر نیفته،جنازه ش رو برده انداخته یه گوشه ای.ببینید چه روزی است که گفتم،اگر حدسم درست نبود هر چه خواستید نثارم کنید.صدای آژیر قرمز در گششان پیچید و هنوز به خودشان نجنبیده بودند که لرزش دو انفجار پیاپی،خون را در رگشان خشک کرد.
لحظهای سکوت بر قرار شد و بعد صدای پریوش:-وای خدا رحم کند،ببین میگذرند سر سالم از مرز در بریم.روحی غرید:-صدام هار شده،الهی خدا به زمین گرم بزندش.از دیروز تا به حال این هشتمین موشک است که فرستاده.مثل مور و ملخ،بمب و موشک از آسمان میبارد.سوار اتومبیل شدند و راه افتادند.صف طویلی،در حیات پشتی ترمینال فرودگاه،برای ورود به سالن بسته شده بود و مردم زیر گرمای تیز آفتاب،به زمین و زمان فش میدادند.می گفتند پروازها همه به تعویق افتاده.تا از پست بازرسی جلوی در بگذرند،چهار حمله ی موشکی دیگر انجام گرفته بود.با چهار ساعت تاخیر بالاخره شماره ی پرواز اعلام شد.صولتی که تا آن لحظه سکوت کرده بود،نگاه دلگیرانه را به صورت پریوش دوخت:-مطمنی که میخواهی بروی پری؟به قول پری خانم هنوز هم دور نشده ها،میتوانی اگر منصرف شودی،بیایی برگردیم خانه.سعی کرد تا آنجا که ممکن است،لحن مهربان داشته باشد،هنوز دستش زیر سنگ او بود.:-نه جهانگیر جان،پشیمان نشدم،از تو تعجب میکنم که میگویی بچه ها را زیر این موشک باران نگاه داریم و با جان و سلامتی یشان بازی کنیم.کاش منطقی تر فکر میکردی.نگاه صولتی غریبانه به زیر افتاد:-خیلی خوب پس مواظب خودت باش،به لندن که رسیدی توی همان فرودگاه آدرس هتل رو بده به یه راننده تاکسی و با او به هتل بروید.بعد هم بلافاصله یک حساب بانکی برای خودت باز کن و پولهای همراهت رو بریز توی آن.به زودی میروم رامسر و پول ویلا و بقیه ی پول کارخانه را هم میگیرم و برایت حواله میکنم.دکتر توسلی یک طرف مطمئن میشناسد بعدا تلفنی میگویم چطور رسیدن پول حواله ای را کنترل کنی و به من اطلاع بدهی.سعی کن اگر خرید خانه برایت مشکل بود،بگذاری خودم بیام و آن وقت دنبالش میگردیم.سعی میکنم تا اواخر پائیز،کارهایم را راست و ریست کنم.کاش میگاشتی کارهای منم ردیف میشد و با هم میرفتیم.جواب پریوش فقط سکوت بود.نشان میداد که برای رفتن و رسیدن به هواپیما،عجله دارد.روحی صدا را پائین آورد:-جای پول هایی که داری با خودت میبری،مطمئن است؟نکند مامورین حراست و بازرسی متوجه بشوند و برایت درد سر درست کنند.سر بالا انداخت:-مشکلی نیست مامان،پوند و دلارها را،توی کیف کوله ی بچه ها و شکم عروسکهایشان جاسازی کردم.یک مقدار هم گذشتم،توی همان کمربندی که احمدی داده و بسته م به کمرم.نگران من نباش.احمدی واسطهای بود که کار رفتنشان را جفت و جور کرده بود و علاوه بر گرفتن ویزا،برایشان هتل هم رزرو کرده بود.پریوش او را در آغوش کشید و گفت:-خوب مامان خانم ما رفتیم.تو رو خدا شما هم مواظب خودتان باشید.بروید یه گوشه ی امن اطراق کنید،شاید جان سالم از این جنگ به در ببرید.