و با خداحافظی از بقیه و صولتی،در حالی که چشم های نگران مادر و همسر را به دنبال داشت،رفت تا کارهای بازرسی چمدان را انجام دهد و سروار هواپیما شود.فرزین،توی فرودگاه هیتروی لندن،انتظارشان را میکشید.دو تا چمدان به دست،پشت میله های کانال خروجی،و در میان گروه مستقبلین ایستاده بود و معلوم بود ،از هر کجا که تا به حال بوده،بیرون آمده و تصمیم دارد یک راست برود در هتل محل اقامت آنها زندگی کند.پریوش و بچه ها را که دید، برایشان دست تکان داد و آنها را متوجه خود کرد.گفت که در سالن اصلی و در کنار ریل گردان چمدانها در انتظار آنها خواهد بود.هستی زیاد متوجه قاضیا نبود ولی،چشمان جهندار با دیدن او گشاد شد:-اه مامان عمو فرزین نمرده،گم هم نشده،او هم مثل ما آمده لندن بیا بریم به خاله کتایون اطلاع بدیم.از این کلمه ی خاله کتایون که توی دهان بچه ها افتاده بود،چندشش شد.سر را بیخ گوش پسرک برد.باید از همین حالا،ذهن بچه ها را پر میکرد.وجوانب احتیاط را نگاه میداشت:-نه عزیزم، نباید چیزی از دیدن عمو فرزین به کسی بگیم.هیچ کداممان،برای او خطر دارد.این مرد بیچاره از ایران فرار کرده.یه عده دنبالش هستند و میخواهند او را بکشند.فهمیدی اگر کسی بفهمد او اینجاست،یک روز میآیند و کلکش را میکنند.تو که راضی به چنین کاری نیست؟پسر بچه هیجان زده تر شد و چشمانش گشاد تر شد:-اه،راستی؟و پریوش در حالی که به علامت تأیید سر تکان میداد،در دل خدا را شکر کرد که فکر همه جا را کرده است و حتی برای برای قرار گرفتن در چنین موقعیتی هم حرفهایی آماده دارد.سر را پائین آورد:-باید این را به هستی هم بفهمانیم.هیچ کس را که میگویم بابا جهانگیر هم شاملش میشود.تو میتوانی مثل همیشه مرد باشی و راز این مرد بیچاره را پیش خودت نگاه داری؟سرخی کودکانهای زیر پوست پسرک دوید و گردن را راست گرفت:-البته که میتونم مامان مطمئن باش.در همان هتل،و همان طبقهای که صولتی برایشان جا رزرو کرده،اتاقی هم برای فرزین گرفتند.این اولین سفر خارجی بود که بچه ها را همراه آورده بود و نمیدانست در آن اتاق نسبتا جمع و جور،با وجود آن دو تا چند روز میتواند سر کند.****صحبت تلفنی با جهانگیر،چه ارنژی عظیمی برده بود،چقدر جوش و جلا زده بود و فاصله ی صحبتها را کنترل کرده بود که وقتی بچه ها با صولتی صحبت میکنند،چیزی در مورد فرزین به پدر لئو ندهند،جهانگیر گفته بود پول فروش ویلا و کارخانه را کامل گرفته و به زودی با بقیه ی پول ها،برایش حواله خواهد کرد و شماره حساب او را گرفته بود.
بعد هم گفته بود که نمیتواند جای خالی او و بچهها را تحمل کند و زودتر از آنچه که گفته به آنها ملحق میشود.و حالا دل تو دلش نبود که با فرزین صحبت کند و در این باره با هم همفکری کنند و چارهای بیندیشند.بچهها را به رستوران هتل برده بود و شامشان را زود داده بود و بعد هم برده بودشان به نزدیکترین پارک و وادارشان کرده بود حسابی بدویند و ورجه ورجه کنند که وقتی به هتل باز میگردند،زود به رخت خواب بروند و نای برخواستن هم ناداشته باشن.و حالا بعد از ساعتی کلنجار و بهانه گیری،هر دو به خواب رفته بودند.برای اطمینان،دو سه مرتبه صدایشان کرد و بعد با احتیاط برخاست،روزه لب را غلیظ تر کرد،و کمی عطر روی بناگوش و روی مچها مالید..خود را خوب توی آینه ورانداز کرد و بعد از خروج از اتاق،آرام کیلد را در قفل چرخاند و به سوی اتاق فرزین رفت.فرزین در آن کتو شلوار سیاه و بارانی دودی انگلیسی،به نظر او برای خودش جلتنمنی شده بود.موها را طوری سشوار کشیده و آراسته بود که هیچ آرایشگری نمیتوانست آن طور خوش سلیقه موی کسی را بیاراید.شاید هم به آرایشگاه هتل رفته بود.پریوش که پول اورتی در اختیارش میگذشت.غمش نبود.میان درگاهی ایستاد و لبخند زد:-نمیای تو؟میتونیم همینجا صحبت کنیم ها.-نه فعلا بیا برویم کمی قدم بزنیم.حالم بد است.دلم آشوب است.ماندن توی چهار دیواری اذیتم میکند.شانه به شانه وارد خیابان شدند.هوای بی نظیری بود.ملایم و خنک مثل هوای اوایل فروردین تهران.البته زیبایی خیابانهای تهران،خصوصأ شمال شهر را نداشت و تنها حسنی که برایش وجود داشت،همان نبود روسری و قید و بندهای دیگر بود.فرزین از نیم رخ نگاهش کرد:-چی شده پریوش؟چرا پکری؟حلقه ی دستش را تنگ تر کرد:-فکر جهانگیر داره اذیتم میکنه.البته پول را گفت به زودی میفرستد ولی خودش هم بی قراری میکند و زودتر از آنچه که قرار بوده،دارد میاید.تو خود من هستی فرزین،با تو رودبأستی ندارم.دیگر حاضر نیستم ریخت او را ببینم.باید هر چه زود تر وکیل بگیرم و ترتیب گرفتن اقامت را بعدهم.احتمالا در آن صورت راحت تر میتونم از جهانگیر طلاق بگیرم.بعدم طلاقنامه را براش میفرستم و عذرش را میخواهم.برای ازدواج با تو باید آزاد باشم.با وجود جهانگیر و آن امضا مسخره ی توی عقد نامه م،دست و پایم بسته است.باید آزاد باشم،قبول نداری عزیزم؟هنوز به ازدواج با او فکر نکرده بود.شنیدن این حرف برایش کمی سنگین بود ولی خوب که فکر میکرد میدید فعلا نمیتواند حرفی بزند.ٔپلهای پشت سرش را تقریبا خراب کرده بود.بی خبر از کتایون راهش را کشیده بود آمده بود به اینجا،به این زودی هم،یعنی تا زمانی که خوب نگشته بود و به خواستههایی که در ذهن ترسیم کرده بود،نرسیده بود که نمیخواست دست از این زن بکشد.فقط میتوانست دعا کند،جریان جور شدن کارهای قانونی و قطعی شدن طلاق او،طولانی شود و از دستش قسر در برود.تا آن زمان،عصبانیتها و حساسیتها هم در ایران و افراد دور و بر کاهش یافته و اگر بخواهد،راحت تر میتوانند به خانه بازگردد.فوقش مجبور شود ازدواج کند،مگر مهم است.هزار راه چاره وجود دارم.زیر لب گفت:-بله عزیزم،تو باید آزاد شوی.آنطوری فکرمان آسوده تر است.
و پریوش،بی میلی او را در بیان این کلمات و لحن کلامش را،فقط یک نوع دلربایی جذاب تلقی کرد.دوست داشت تا دمیدن سپیده،همانطور در کنار او باشد و آن را بی هدف بپیمایند.به اتفاق وارد یک کلوب شبانهٔ شدند،یک کازینو و شروع به خوردن و نوشیدن کردند.فرزین هوس داشت با تمامی وسایل قمار،بازی کند و تک تک آنها را امتحان کند،و پریوش که کمی هم سرش گرم شده بود،دلش میخواست زودتر به هتل بازگردند.انگار که هنوز در تهران است و راضیه بلورچی مراقب بچه هاست.چیزی که فکرش را یک ریزه هم به خود مشغول نمیکرد،همان بچهها بودند و تنها ماندن آنها.******سه روزی میشد که صولتی پول وعده شده را کامل برایش فرستاده بود و با فرزین سخت به دنبال یافتن خانهای مناسب برای خرید بودند.پول کمی نبود،یک چیزی معادل بیست میلیون تومان.صولتی تاکید کرده بود خوب بگردد و در زمان خرید،با یک وکیل مشورت کن،سعی کن خانه در یه نقطه ی ابرومند شهر باشد.لازم نیست پول نگاه داری.مرتب مخارج ماهیانه تان را برات خواهم فرستاد.اگر هم کم و کسری آوردی،پول جور میکنم و میفرستم.و او یک وکیل ایرانی،که دفتر وکالتی به اتفاق چندین وکلای انگلیسی و ایرانی،امور مهاجران ایرانی را انجام میداد،از طریق افرادی که به سفارت ایرانرجوع میکردند و پشت در آن،در خیابانها تجمع میکردند،یافته بود.با او مشورت هم کرده بود اما نه در مورد خانه،بلکه در مورد شرایط اخذ اقامت یا تابعیت و تنظیم دادخواست طلاق غیابی از صولتی بینوا.از بچهها خواست با بازگشت او توی اتاق هتل پای تلویزیون بشینند و خودشون را سرگرم کنند.کمی هم تنقلات جلوی دستشان گذشت.بچهها مخالفت نکردند.برنامههای تلویزیون ایران را نمیپسندیدند و کارتون و فیلمهای چهار شبکه ی موجود در آنجا،برایشان پر کشش و سرگرم کننده بود.تلفنی رمزی به اتاق فرزین زد.دو سه بار اول اشغال بود.قرار گذاشتند و به اتفاق از هتل خارج شدند.صولتی پیشنهاد کرده بود در یک محل ابرمند خانه بگیرند،حرفی نبود از رانند تاکسی که هتل برایشان خبر کرده بود،خواست تا به منطقه ی چلسی برود.آنجا یکی از چهار محلهای بود که صولتی نام برده بود.تنگاتنگ فرزین نشست.بارش بارانی سیل آسا،هر دو را به وجد آورده بود.زیرکانه فرزین را نگاه کرد:-دو سه بار تلفنت را گرفتم ولی اشغال بود.تعجب کردم گفتم شاید خط روی خط افتاده،شاید هم نه.با کسی صحبت میکردی؟به من و مون افتاد:-نه...یعنی بله...راستش به مامان تلفن زدم.میدانی که مریض است و تحمل نگرانی ندارد.البته نگفتم کجا هستم ولی،گفتم حالم خوب است و خیالش از جانب من راحت باشد.صدای پریوش خش دار شد:-خوب،بعد؟-هیچ،مینالید و گریه میکرد که این رفتار را از من انتظار ناداشته.می گفت که همه ی شهر را به دنبال من گشتند.حتی همه ی ایران را.در هر شهری که آشنا داشتند،از او کمک گرفتند.می گفت که شهر همینطور زیر ضربات موشک و بمبهای دشمن میلرزد و مرا به دلیل عملی که انجام دادم متهم به خودخواهی و بی مسئولیتی میکرد.انگار کتایون هم بدجور اذیت شده.دیروز مجبور شدند او را به بیمارستان ببرند.پریوش نمیدانست گرفتار چه حالی شده،عصبانی است؟دلخور است؟مضطرب است؟به هر حال هر حالی که بود،داشت قلبش را از قفسه ی سینه بیرون میزد.خواست اعتراض کند.دلش میخواست فریاد بزند.از همانها که هر زمان از دست صولتی عصبانی میشد،میزد.ولی به چه جرمی؟اصلا آیا میتوانست با زور و متوسل شدن به اعتراض و توپ و تشر،این مرد را برای خود حفظ کند.آن هم مردی تا به این حدا نازک نارنجی و لوس بار آمده را،نه،نمیخواست او را برنجاند.
نازک نارنجی بودنش هم برایش دلنشین بود و به نوعی سرگرمش میکرد،میدید چارهای نیست جز اینکه از در دوستی و نوازش دربیاد.شاید فقط یه حرکت نابجا کافی بود که او را رم دهد و به سوی کتایون و مادرش پرواز کند.سعی کرد لبخند بزند:-خوب کردی تلفن زدی فرزین جان،لازم بود آنها را از نگرانی بیرون بیاوری.حالا دیگر میخواهم فکرت را از از آن طرف بیرون بکشی.بیا به چیزهای خوب فکر کنیم.دلم میخواهد خوب حواست را جمع کنی و یک آپارتمان قشنگ انتخاب کنی.ممکن است مجبور شویم مدتها در آن زندگی کنیم.راستی تا چه حد به امور ساختمان وارد هستی؟فرزین خندید:-هیچ،مردی که دوستش داری،تقریبا به هیچ مساله ی جدی زندگی وارد نیست.حالا که این اعتراف رو کردم از من بدت آمد؟سرم را با هیجان تکان دادم:-نه،مطمئن باش تحت هیچ شرایطی،من از تو بدم نخواهد آمد.به مقصد رسیدند و پیاده شدند.تاکسی کنار یکی از آژانسهای املاک نگاه داشته بود.البته تصمیم نداشت به یکم آژانس اکتفا کند.برای اولین بار در عمرش،از یک کار صولتی قلبا سپاسگزار بود و آن هم اینکه وادرش کرده بود تا با شرکت در کلاسهای مختلف زبان انگلیسی و معلم سر خانه،زبان خود را تقویت کند.حالا چقدر به دردش میخورد،البته بیست بیست هم نبود،صفر هم نبود و همین برای گذراندن اموراتش بدون وجود مترجم کافی بود.کارگذار آژانس با دیدن درک و پوز آنها،با تواضعشروع به توضیح دادن در مورد خانههای فروشی و استیجاری کرد و آلبومهای متعددی در اختیارشان گذشت.با دیدن خانههای یکی از آلبومهای اماکن استیجاری،هوش از سرشان پرید.این خانهها بی شباهت به قصرهای افسانهای نبود.عکس ها،نمایی از روبروی ساختمان،حیات آن،باغچه هایش،حیات پشتی و داخل ساختمان داشت و کارگذار تأکید کرد که آنجا،مجهز به کلیه ی لوازم رفاهی و حتی چند خدمه است.آلبوم به درخواست فرزین،ورق خرده بود.پریوش با لحنی آرام و نوازشگرانه،آلبوم را از دست او گرفت:-فرزین جان،آنها را ولن کن،بیا آلبوم آپارتمانهای فروشی را ببینیم.آنها که به درد ما نمیخورد.ولی فرزین دوم آلبوم خانههای استیجاری را باز کرد.هوس زندگی در این خانههای مجلل و رویایی،آن هم با وجود خدمت کارانی که عمری آرزوی داشتن یکی از آنها را داشت،سخت تار و پودر وجودش را در چنگ خود گرفته و میفشرد.یکی از خانهها را نشان داد.ویلای بی نظیری بود:-این خانه خیلی رویایی و جالب است پری.مثل قصرهایی میماند که در کتاب قصههای کودکان میخواندیم و یا بزرگترها برایمان تعریف میکردند.خواهش میکنم فقط به فکر خرید خانه نباش.روی اجاره ی یکی از اینها هم فکر کن.به نظر من که یکماه زندگی کردن در چنین خانهای ،می ارزد به صد سال زندگی کردن فقیرانه و بیهوده،ها؟نظرت چیست؟بد میگویم؟چقد خواسته ها و افکارش را نزدیک به خود میدید.برقی در چشمانش بود که دلش را میلرزاند،میتوانست بگوید گٔر پدر پول و سرمایه و سرمایه گذاری.میتوانست بگوید با نظرت موافقم عزیزم.هر چه تو بگویی.و لبخند رضایت را در عمق چشمهای او ببیند ولی،حرفی نزد.در آن لحظه سکوت کرد و تصمیم گرفت کمی دست دست کند و ذره ذره نظر او را به سوی اپارتمانی برای خرید جلب کند.به دو سه آژانس دیگر هم سر زدند و به هتل بازگشتند.ساعتی بود که در ایران صولتی از مطب بازگشته بود و قطعاً تلفن میزد.باید تا زمان حضور در هتل،به تلفنهایش جواب میداد.شاید هم میتوانست او را متقاعد کند که دیر تر به لندن بیاید.وکیلش گفته بود کارها را زود به نتیجه خواهد رساند و او میخواست تا جایی که ممکن است،صولتی را بفریبد و تا زمان قطعی طلاق،در ضمن اینکه مبالغی دیگر از او دریافت میکند،مانع از اقدامات احتمالا مضرش بشود.****
چمدانها را به دست مستخدم هتل داد و با یک برسی دوباره در اتاقها و کمد ها،به اتفاق بچهها و فرزین،به سوی محل اتراق بعدی،راه افتادند.فرزین موفق شده بود.اقامتگه بعدی یه قصر استیجاری بود با چهار خدمه.یک خانه ی بزرگ و وسیع دو طبقه،یا به قول فرزین دریا.با دو حیات کوچک و بزرگ در مقابل و پشت ساختمان و درضمن،مانند بیشتر اماکن مشابه خود،مبله.در و دیوارش را تابلوها و اشیا تزئینی گرانبها زینت داده بود و فرشهای نفیس ایرانی و چینی،سطوح سالن و راهروها و اتاقهایش را پوشانده بود.اجاره ش سرسام آور بود،مدت واگزاریش کمتر از سه ماه نبود و پریوش همان سه ماه را اجاره کرده بود.میتوانست وجهش را در سه قسط بپردازد ولی مثل همیشه خود نمایی کرده بود و همه را یکجا پرداخته بود.گرچه ظاهراً با خانه ی زعفرانیه ی صولتی تفاوتهایی داشت و دکوراسیون غربی ش،برای پریوش هم جذاب بود ولی او و بچه ها،از شروع زندگی در چنین خانه ای،اصلا به اندازه ی فرزین ذوق زده نبودند.این فرزین بود که مرتب پلههای اتصال طبقات را بالا و پائین میرفت و از آن بالا با شیفتگی به تابلوها و سالن و اشیا در مسیر دید خود را نظاره میکرد.پریوش از دیدن خوشحالی او به هیجان آمده بود و فقط یک چیز آزارش میداد،آن هم اینکه باید به سوالات ریز و درشت جهاندار و هستی در مورد دلیل هم خانه شدن با فرزین جواب میداد و برای از بین بردن تعجب زدگیشان،قصههای راست و دروغ سر هم میکرد.کم کم با قصهها و توجیهات سر هم بندی او،فرزین داشت به یک قهرمان ملی تبدیل میشد.خدمه ی خانه،مطیع و موقر و کمی هم مرموز بودند و با وجود آنها پریوش حس میکرد اصلا چیزی عوض نشده و هنوز در خانه ی خود زندگی میکند.اینجا دیگر مشکلات هتل وجود نداشت.هم از جهت بچهها و تنها نبودنشان در ساعت ترک خانه مطمئن بود و هم در ارتباط با فرزین،آن محدودیتهای دست و پاگیر از میان رفته بود.******از دفتر وکیل بیرون آمدند.پریوش عصبی و دلخور بود.فرزین سعی داشت دلدریش بدهد:-چرا اینقدر عجله میکنی پری جان؟به هر حال کارها درست میشود و ما به هدف میرسیم.حالا چند ماه بالا و پائین که ایرادی ندارد.با دلگیری نگاهش کرد:-این چه حرفی است فرزین،تکلیف من باید روشن شود یا نه.برای ازدواج با تو،من باید طلاق نامه داشته باشم.و دلم میخواهد این کار زودتر انجام بگیرد.همه چیز به هم مربوط است.اقامت دائم،دادخواست طلاق،ازدواج با تو،دلم نمیخواهد این چیزها را سرسری بگیری.برای فرزین که فرقی نمیکرد.تازه وجود چنین مشکلی،رضایت قلبی ش هم بود.ولی بدجوری داشت خوش میگذشت و راضی هم نبود این روزها را از دست بدهد.با نگاهی عاشق کش،به رویش لبخند زد:-سخت نگیر عزیزم،این اخمها برای پوستت خوب نیست ها.بیا برویم خوش باشیم.فعلا وکیل و جهانگیر و طلاق و همه چی را فراموش کن و به من فکر کن.میبینی که چقدر به تو نزدیکم.نگذر لحظههایمان را با افکار بخود،هدر برود.باشد؟باشد؟و سر خم کرد و در چشمان او ذول زد.،درست مثل بچه ها.نمیدانست چه سحری در حرکات و نگاه این مرد وجود دارد که اینطور بیچاره ش کرده.حس میکرد سخت به او دلبسته و نمیخواست هیچ وقت او را از دست بدهد.این یکی مثل بقیه ی چیزهای زندگیش نبود که زود دلش را بزند.
برعکس روز به روز بیشتر گرفتارش میکرد و بی تردید وجود رقیب،مساله را برایش شیرین تر کرده بود.شاید اگر فرزین مالکی نداشت ،موضوع زودتر از آنچه که باید برایش یکنواخت میشد.شاید اگر متاعی بود و کتایون آن را دو دستی تقدیمش کرده بود،مثل بقیه ی هدایایش،توی خانه نگاه نمیداشت و سعی میکرد به نحوی از شرش خلص شود.شاید هم نه،درست نمیدانست و نمیخواست هم به این مساله بیاندیشد.یک تاکسی خبر کردند و به طرف خیابان آکسفورد به راه افتادند.گرچه از پوتیکهای پراکنده و گران شهر،برایش چند دست کت و شلوار و وسیله ی شخصی خریده بود ولی تصمیم داشت باز هم ذوق زده ش کند و آثار رضایت را در اعماق چشمهای خندانش ببیند.از آنجا به کنار رودخانه ی تایمز رفتند و بعد از کمی قدم زدن و صرف ناهار در رستوران،به خانه بازگشتند.خنده کننان و سرمست وارد میشدند که بچهها به طرفشان دویدند.چهره ی هر دو برافروخته و ترسیده بود.جهندار روبرویشان ایستاد و همچون کسی که گناه بزرگی مرتکب شده باشد،سر را پائین انداخت.پریوش خندید:-چی شده پسر؟چرا قیافه ت اینطوری شده؟قطعاً تصور میکرد دسته گلی از جنس همیشه به آب دادهاند مثلا خراب کردن یک اسباب بازی گران قیمت و یا شکستن یک وسیله ی خانه و حالا دلهره ی توبیخ را دارند.اصلا هم حوصله ی اعتراض به این چیزها را نداشت ولی جهاندار چرتش را پاره کرد:-مامانی به خدا تقصیر من نبود.هستی به بابا گفت که تو با عمو فرزین رفتین بیرون.میگوید یادم نبود نباید حرفی میزدم.ولی نگران نباش مامی.فکر نمیکنم بابا جهان به پلیس بگوید عمو اینجاست.آنها با هم دوستان.قبول نداری مامانی؟منقلب شد.حالی که تا آن روز تجربه نکرده بود.کنترل دست خودش نبود.به طرف هستی حمله ور شد:-به بابا چی گفتی؟مگر صد بار نگفته بودم زبانت را باید قرص و محکم نگاه داری؟چرا اینقدر بی شعوری؟جهاندار با وحشتی کودکانه،خود را جلوی هستی انداخت:-نه مامان تو رو خدا عصبانی نشو.بعد که به هستی گفتم کارش اشتباه بوده.حسابی ترسید و ناراحت شد.یه خرده هم گریه کرد.خواهش میکنم او را ببکهش مامانی،خواهش میکنم.فرزین بازوی پریوش را گرفت:-خودتو کنترل کن پری.اتفاقی است که افتاده.حالا باید مطمنی بشوی واقعیت چی بوده،تا اگر لازم باشد کاری کنیم.و رو به جهاندار کرد:-عزیزم،بگو ببینم،کاملا بگو به بابا چی گفتید؟اصلا چطور شد که شما تلفن اتاق مامان را جواب دادی؟مگر قرار نبود دست به آن تلفن نزنید؟جهاندار هستی را که با وحشت و ناباوری در پشتش پنهان شده بود و کمر لباسش را چسبیده بود،آرام کنار زد:-ما به اتاق مامی نرفتیم.توی اتاقمان بازی میکردیم که آن مستخدم درازه،صدایمان زد.هی با اشاره گفت بیایید به اتاق مادرتان.میگفت:-تلفن.یورفادر.فهمیدم باباست.به اتاق مامان رفتیم و بعد از اینکه من با بابا حرف زدم،گفت گوشی را بدهم دست هستی.بعد هم همان پیش آمد که گفتم. بابا از هستی پرسیده مامان کجاست و هستی هم گفته با عمو فرزین رفته بیرون.حالا چه میشود عمو؟آن پلیسها که دنبالت هستند،میآیند تو را میبرند.
پریوش بی حوصله و عصبی او را با دست کنار زد، و روی اولین مبل نشست.همینجور میخورید:-عجب افتضاحی،الان که وقتش نبود.این احمقها همه چیز رو خراب کردند.فرزین بغل دستش نشست:-خیلی داری بزرگش میکنی پری.به نظر من که اتفاق مهمی نیفتاده.به هر حال خودت داشتی این مساله رو به دکتر میگفتی.حالا اینها کمی جریان را جلو انداختند.چه میدانی،شاید اینجوری به نفعت هم باشد.شاید حالا دیگر راحت تر بتوانی با جهانگیر صحبت کنی.فعلا پولی که باید از او بگیری،گرفتی.کار دیگری باهاش نداری.پاشو بیخیال موضوع.بیا اول برو کمی استراحت کن و بعد سر فرصت یه تلفن به صولتی بزن.شاید هم اصلا متوجه حرف بچهها نشده باشد.بیا بریم بالا.اگر فکرمان را به کار بندازیم.قضیه راحت تر حل میشود.و پریوش برخاست و در حالی که هنوز حرکات تنفسی ش عادی نشده بود،به اتاق خواب رفتند.بچهها نادم و متعجب از شنیدهها که معنی بیشترش را نفهمیده بودند،دست هم را گرفته و راد آنها را با نگاه دنبال کردند.پریوش،روی تخت خواب دراز کشید و با دلخوری چشم به سقف دوخت.:-میدانم که حق با توست فرزین.به هر حال همین روزها باید همه چیز را به جهان میگفتم.ولی آن همه چیز در مورد جدایی و طلاق از او و ازدواج با تو،دلم میخواست این موضوع فعلا مخفی بماند.فرزین با تعجب کنار تخت نشست.البته خودش هم بدش نمیآمد چنین مسالهای فعلا علنی نشود ولی،پریوش چرا؟او که همیشه نشان داده بود همه کس و همه چیز برایش بی تفاوت است.او که هیچ وقت نشان نداده بود که اندیشه ی دیگران،حتی یک سر سوزن برایش اهمیت دارد.چرا داشت پنهان کاری میکرد.چشمها را تنگ کرد:-مساله ت کتایون است؟می ترسی به گوش او برسد؟-نه مطمئناً او موضوع را خواهد فهمید.اصلا شکی ندارم که تا حالا فهمیده.برخلاف ظاهر آرامش،دختر زبلی است.حتی این اواخر،حس میکردم یه ریزه مراقب رفتار نسبت به یکدیگر است و احتمالا به قضیه شک کرده.موضوع او نیست فرزین،مساله عکس العمل بعدی جهانگیر است.فکر میکنم اگر همینطور عادی به او میگفتم از تو خسته شدم و بعد طلاقنامه را برایش میفرستادم،تصمیم گیریش در مورد بچهها چیز دیگری بود تا اینکه بداند با تو فرار کردم.در آن صورت ممکن بود زیاد در گرفتن بچهها از من پافشاری نکند.حالا میترسم با برملا شدن این قضیه،و اینکه هنوز هیچ کارمان هم از نظر قانونی درست نشده،بییاید و بچهها را از من بگیرد.به هر حال من یک مادرم فرزین،دلم نمیخواهد جدا از بچههایم زندگی کنم.آن هم طوری که آنها در یک کشور باشند و من یک کشور دیگر.خواهش میکنم فکری به حالم بکن.وای که این احمقها چه آشوبی به پا کردند.از حساسیتی که پریوش میگفت به روی مساله ی بچهها دارد،ناخوداگاه کمی عصبی شد.شاید حسودیش شد،شاید هم نه،آنها را دو مزاحم بی خاصیت میدید.ولی سعی کرد به روی خودش نیاورد.برخاست و از نوشیدنی خنکی که درخواست کرده بود برایشان بیاورند،مقداری در لیوان ریخت.قطعهای هم یخ اضافه کرد و لاجرعه سر کشید:-نگران نباش،همه چیز به خوبی حل میشود..هنوز لیوان را توی سینی نگذشته بود که زنگ تلفن پریوش را از جا پراند.روی تختخواب نشست و وحشتزده به آن ذول زد.فرزین به تلفن اشاره کرد:-بردار ببین کیست.چه میخواهد؟
هیجان زده و کنجکاو بود.خودش هم نمیدانست چرا فکر میکند کتایون پشت خط است.پریوش بی اراده تلفن را برداشت.دید که کلافه تر و عصبی تر شد،ولی اصلا گمان نمیکرد در همان فاصله ی کوتاه و در حالی که داشتند با هم حرف میزدند،جوابی برای مساله یافته باشد.راحت که نه داشت توضیح میداد:-من فرزین را اتفاقی توی خیابان دیدم.انگار با اداره ش مشکل پیدا کرده و مجبور شده از ایران فرار کنه.قضیه سیاسی بوده جهان باور کن فقط دلم به حال زن و بچه ش سوخت که خواستم کمکش کنم.دید که رنگش پریده تر شد و به آسمانه ی تخت تکیه زد.سخنانی،ناا مفهوم گاهی از میان لبانش بیرون میامد.لحظاتی گوشی را به گوشش چسباند.چشمانش در حدقه دودو میزد.و قبل از اینکه بتواند اولین کلام توجیهی را بر زبان بیاورد،گوشی از دستش رها شد،داشت میگفت:-باور کن...فرزین گوشی را برداشت.ارتباط قطع شده بود و تلفن بوق اشغال میزد.کنارش نشست و شانههایش را تکان داد:-چی شده پریوش؟دکتر چی گفت؟میاد؟عصبی سر تکان داد.نمیخواست حرف بزند.نمیخواست خود را نزد فرزین خار و خفیف کند.نمیخواست آنچه را که دکتر گفته،بر زبان بیاورد و خدشهای در افکار و رویاهای به نظر خودش،رمانتیک او وارد کند.دلش میخواست به نظر او همان پریوش دلفریب که دست یافتنش دشوار است،باقی بماند.دلش نمیخواست بگوید جهانگیر به این راحتی و انگوه اهانت آمیز،مرا به تو بخشیده.سخنان صولتی در سرش غوغا می کرد:-تو دروغ گوی بزرگی هستی پریوش ولی دیگر تحمل شنیدن دروغهایت را ندارم.هستی همه چیز را به من گفت.گفت که از اولین روز،فرزین در فرودگاه منتظر شما بوده.من احمق باید حدس میزدم.باید همان وقت که نگاه دریده و بی حیای تو را به روی او میدیدم و از ترس آبرویم دم نمیزدم،به همه چیز پی میبردم.باید وقتی زمان خروجِ تو را با ناپدید فرزین یکی میدیدم،میفهمیدم که موضوع از چه قرار است.اگر چیزی نگفتم و ایما اشارات تو را نسبت به این مرد،به روی خودم نیاوردم،یک دلیلش غرور احمقانهای که دارم و دیگری علاقهای که به تو داشتم.حالا با این عمل،احساسم فقط به تو نفرت است و همان غرور کذایی هم نمیگذارد به زندگیام با تو ادامه دهم.تو را بخشیدم به فرزین.شما دو موجود کثیف و چندش آور،فقط به درد هم میخورید.منتظر دریافت طلاقنامه باش.پشت به فرزین کرد:-میخواهم تنها باشم فرزین حالم خوب نیست.و بعد از خروج مطیعانه ی او،سر را درون بالش فرو برد.باید فکری به حال این موضوع میکرد.چقدر ته دلش خالی شده بود.سخنان صولتی روابط مرموز و رویایی با فرزین را چقدر به نظرش حقیر کرده بود.حالا فقط یک فکر داشت و آن اینکه،عکس العمل صولتی را آنطور که دوست دارد بسازد و تحویل فرزین دهد و پیش از آنکه طلاقنامه ی او را دریافت کند،برای حفظ ظاهر و غرورم که شده،در این سؤ،ترتیب گرفتن طلاق را بدهد و فرزین ثابت کند که به خاطره او،از گاو شیرده خود جدا شده.**** **
فصل 19 تا آن روز پائیز لندن را ندیده بود،بهارش را دیده بود.تابستانش هم چرا و پأیزش را نه.چه هوای ابری و دلگرفتهای داشت.به نظرش،نکبت و غم از در و دیوار شهر میبارید.البته نمیگذشتند شبهای زود راس و غروب تیر ی شهر،آفت زندگیشان شود.به محض تاریک شدن هوا،بچهها را به خدمتکار خانه میسپردند و از چهار دیواری میزدند بیرون.تا نزدیکیهای صبح،از این کازینو به آن کازینو و از این بار زیرزمین به آن دانسینگ میگشتند و مثل ریگ پول خرج میکردند.این هم یک نوع زندگی بود.جدید و سرگرم کننده.تازه اینجوری دل فرزین را بیشتر به دست میاورد.این مرد،روح بی قراری داشت.بی قرار تر از روح خودش.مدام به فکر تفریح و تنوع بود و میخواست راههای تازهای امتحان کند.با هزار ترفندنگذشته بود که بفهمد صحبت صولتی چه بوده و چه عکس العملی به روی مساله ی آنها نشان داده.فردای همان روز کذایی،اولین خانه ی استیجاری را که جهانگیر آدرس و شماره تلفن آن را داشت ترک کرده بودند و پس از چند روز اقامت در هتل،به خانه ی مجلل استیجاری دیگری اسباب کشی کرده بودند.اینجا آن وسعت و تجملات آن قبلی را نداشت.فقط یه خدمتکار داشت ولی محلش از آن یکی قدیمی تر بود و امکانات زندگی بیشتری داشت.بچهها را به مدرسه گذشته بود.و در ضمن گشت و گذر و تفریح،آنقدر پی جریان اقامت و طلاق غیابی را گرفته بود که بالاخره بعد از گذشت پنج ماه و در حالي كه كم كم داشت نااميد مي شد،به هدف رسيده بود.حالا طلاقنامه در دستش بود و منتظر بود كار براشينگ موهاي فرزين تمام شودو براي پست كردن ان ازخانه خارج شوند.نسخهء اصلي راپيش خود نگه داشته بود و فقط كپي ان را به همراه حكم دادگاه داشت براي صولتي مي فرستاد.بارها هوس كرده بود براي گذراندن امور و تردد در شهر،اتومبيلي خريداري كند ولي، باتوجه به نااشنايي به خيابانهاي شهر و نحوء خاص رانندگي در لندن و فرمان راست بودن اتومبيل ها، از فكر ان گذشته بود.مثل هميشه، تاكسي كنار در منتظر بود و فرزين هنوز داشت برس به مو مي كشيد و خودش را در اينه ور انداز مي كرد.با ملايمت گفت:«عجله كن عزيزم!خيلي وقت است تاكسي امده».فرزين با تعجب و اخمي دلگيرانه،از توي اينه نگاهش كرد.دوباره دستي توي موها كشيد و با انگشت قسمت هاي بغل مو را حالت داد و به سوي او چرخيد:«برويم خانوم!كارتمام شد».
اين حس خودنمائي و خودنشان دادن او، گاهي چقدر اذيتش مي كرد.خصوصا كه حتي در اين شهر و در حالي كه هيچ كس روي قيافهء ديگري زوم نمي كرد و همه سرشان به كار خودشان بود، مي ديد كه قيافه او ، گاهي نظر بعضي زنان را به خود جلب مي كند.چرا اين قدر به او وابسته شده بود و نگران از دست دادنش بود؟خودش هم نمي دانست! ان قدر داشت به او ميدان مي داد و به خواسته هايش عمل مي كرد كه همه چيز را فراموش كرده بود.اينكه به هرحال ذخيرهء پوليش محدود است و اگر بخواهد همين طور ان را حيف و ميل كند،ايندهء سياهي خواهد داشت.اينكه پول متعلق به صولتي است و لااقل بايد براي فرزندان او و خودش خرج شود.و حتي كم كم داشت جهاندار و هستي را فراموش مي كرد.انها را سپرده بود به يك خدمتكار پير و اجنبي و فقط يكي دو ساعتي از شبانه روز را با انها مي گذراند.نامه را پست كردند.فرزين پيشنهاد كرد براي ديدن يك موزه بروند.حرف جديدي بود!پيش از ان،هرگزتمايلي به ديدن چنين اماكني ازخودنشان نداده بود.يا مشغول رقص بود يا ميخوارگي،ويا دربوتيكهاي گران شهر داشت لباس مي خريد.خواسته شان را به رانندهء تاكسي گفتند و او يكراستء كنار«برتيش ميوزيم»پياده شان كرد.محل عجيبي بود.در يكي از سالنهايش،تا چشم كار مي كرد پر بود از تابوت و اجساد موميائي شدهء درون انها.محيط سرد و مخوفي بود.حتي نگاه نگهبانان سالن، كه احتمالا هم براي راهنمايي توريست ها و هم حفاظت از اجساد انجا بودنءو با ان لباس و فرم مخصوص، ارام در ميان تابوت ها قدم مي زدند،به نظرش سرد و يخي مي رسيد.چشم و گوش و لب و دهان نقاشي شدهء بعضي از فراعنه و ملكه هاي مصر كه در محل صورت انها و به روي پارچه هاي باندپيچي شده به جاي اعضاي اصلي نشسته بود،دچار حالت تهوش كرد غريد:«از اينجا برويم فرزين.اين راننده احمق هم ما رابه چه جاي خوفناكي اورده.حيف نيست ادم جاهاي خوش اب و هوا و ديدني را بگذارد و بيايد ميان اين تابوت ها و اجساد وول بزند!»فرزين دوستانه اخمي كرد:«دلت مي ايد پري جان!اتفاقا به نظره من،تا به حال ماغافل بوده ايم.دلم مي خواهد همهء موزه ها و گردشگاههاي قديمي شهر را ببينم.نه تنها موه هاي لندن را.تمام موزه هاي دنيا را. امروز داشتم فكر مي كردم كه ديگر از اين كاباره ها و كازينوها خسته شده ام.اتفاقا گفتم با تو صحبت كنم تا سري هم به كشورهاي ديگربزنيم.چه مي دانم.مثلا فرانسه، ايتاليا، اطريش، گمان نمي كنم بد بگذرد.اينجا شهرغم گرفته اي است.اب و هوايش ادم را اذيت مي كند.تنوع نباشد، زندگي در اينجا قابل تحمل نيست».بچه كه نبود منظوره او را خوب مي فهميد.نشسته بود روي يك پل باد اورده و دلش هم از حيف و ميل ان اصلا نمي سوخت.فهميد كه اصلا هوس ديدن موزه و دفاع از اجساد موميائي هم، در همين رابطه است.فرزين هوس جهانگردي داشت.ولي حتي اخم هم نكرد.مگر چقدر خرج برمي داشت.پولهاي پس انداز كه سود خوب مي داد.اصلش هم كه داشت خورده مي شد كه بشود.فداي سرش!اصلا به قول فرزين،مگر ادم چند سال توي اين دنيا زندگي مي كند.فوقش كه مدتي خوش مي گذراندند و بعد ذخيره شان تحليل مي رفت. مگر تا به حال تقدير با او نبود و برايش نساخته بود.بعد از اين هم مثله گذشته!فرانسه هم كه همين بغل گوش بود.باقطار هم ميشد رفت.خنديد خيلي خوب حضرت اقا. از اول منظرت را مي گفتي.نيازي به كمك گرفتن از اين موميائي هاي وحشتناك نبود».مثل بچه ها با او مي زد و رفتار مي كرد.درست مثل يك بچهء عزيزكردهء خودخواه. و فرزين هم كه زمينه را براي خواسته هاي بعدي، صاف و هموار مي ديد، تا مي تونست براي او ناز مي كرد و لوس مي شد. حتي گاهي به زبان بچه گانه با او حرف مي زد و عجيب اينكه، شيرين زباني هيچ كدام از فرندانش، ان زمان كه همه از شيرين زباني شان ريسه مي رفتند، اين قدر دلش رانبرده بود.* * *