يك ماه از ازدواج رسمي شان مي گذشت. مي شد گفت، فرزين را تقريبا مجبور به اين كار كرده ولي حالا كه موفق شده بود، حس مي كرد تلاشها به زحمتش مي ارزيد.گمان داشت به اين طريق، دست و پاي او را كاملا بسته و خطر جدائي را به حداقل رسانده.در ماه فوريه، و به قوله قديمي ها، سر سياه زمستان، يك سفر به پاريس رفته بودند.به پيشنهاد فرزين بچه هارا به خدمتكار خانه سپرده بودند و دوتائي رفته بودند كه بيشتر خوش بگذرد! گر چه هوا سرد بود ولي ، مگر سرما را حس مي كرد؟پيش از ان، چندباري باصولتي به اين شهر امده بود.بيشتراز جاهاي ديگر.ولي انگارتازه چشمش باز شده بود و شهر و نقاط ديدنش را مي ديد.همه جابرايش رويائي بود.خيلي بيشتر از اولين باري كه اين اماكن را ديده بود.يك هفته ماندند،خرج كردندوخوش گذراندن و نقطه به نقطه باهم عكس انداختند و بالاخره پيش بچه ها بازگشتند.به چگونگي مسائل فكر نمي كرد.فقط مي خواست ازلحظات عمر استفاده كند و خوش باشد ولي از ديروز تا به حال،مساله اي روحيه اش را خراب كرده بود و اعصابش را به هم ريخته بود.نمي دانست صولتي، ادرس محل اقامت او را چطور پيداه كرده!كاره بچه ها بوده يا از طريق ديگر.بچه ها كه چيزي لو نمي دادند.تلگرافي فرستاده بود«مي خواهم براي ديدن بچه ها بيايم .شايدهم انهاراباخودم به ايران ببرم.درضمن دلم مي خواهددرموردپولهايي كه به رسم امانت دراختيارت گذاشته ام،توضيح بدهي.به غيراز مخارج صرف شده براي بچه ها،بقيه را تمام و كمال بايدپس بدهي.لطفاهمه چيز رااماده كن!»كاغذ را گرفته بود وباحالتي عصبي،توي اطاق راه مي رفت.فرزين هم روي مبل لم داده بودونگاهش مي كرد.غيظ الود ايستاد:«يعني هيچ فكري به نظرت نمي رسد فرزين؟ اگر امد و برايمان دردسر درست كرد،چه؟تراخدا فكرت رابه كار بنداز!»فرزين مقدار ي پسته ازبشقاب كنار دستش برداشت و مشغول خوردن شد.يكي از دوستان ايراني مي گفت خيلي باهم اياق بوديم،پسته هارابرايش فرستاده بود.شانه بالاانداخت:«نه،فكري به نظرمن نمي رسد ولي،گمان مي كنم بيخودي اين قدرناراحتي.صولتي درموردپولها،ادعايي نمي تواند داشته باشد!فوقش مي ايد،جهانداروهستي را مي بيند و مي رود.حداكثرش اينكه بچه ها را هم با خود برد.اينكه ديگرعزاگرفتن ندارد».خون با فشار در شقيقه هايش ريخت:«چه راحت صحبت مي كني فرزين.مسائل ان قدركه تو مي گويي، ساده نيست.چه درمورد پولها و چه درمورد بچه ها».فرزين با بي حوصلگي،برخاست و از اطاق بيرون رفت.نشان مي داد حال شنيدن حرفهايش را ندارد. پريوش روي مبل نشست.ان طور داشت به خودش مي پيچيد و نمي دانست چه كند.مسئله جدائي از بچه هاراهم ،درعين حالي كه اصلاتمايلي به ان نداشت،نمي توانست زيادبزرگ كند.مگرفرزين هديه رانگذاشته بود و به خاطر او دل ازهمه چيز نكنده بود.فكري به نظرش رسيد:«بله، خانه را عوض مي كنيم.گورپدراين پانزده روزاجارهء پرداخت شده.مي رويم يك جاي ديگر.اصلاشايدرفتيم پاريس و چندصباحي انجامانديم».به يادمدرسه بچه ها افتاد.كم كم فصل امتحانات داشت نزديك مي شد.لب گزيد:«نه،درهمين لندن مي مانيم ولي، بايد محل خانه را تغييربدهيم!»به سرعت از اطاق بيرون رفت و فرزين را كه امادهء رفتن ازخانه بود،صداد:«اقاكجا؟بيا با توكار دارم!»فرزين ايستاد.باشتاب خودرابه او رساند.يك فكري كرده ام.منتظرباش تاحاضرشوم و باهم برويم بيرون.بايد به دنبال خانهء جديدبگرديم».بازهم اژانس هاي مسكن و البوم خانه هاي مبلهء استيجاري.پس از دو ساعت پرسه زدن،بالاخره خانه اي راپيداكردندوقرارشدبراي ديدن ان و پرداخت پيش اجاره بروند.يك تاكسي خبركرد.هزينه هاي اياب ذهاب داشت كمرشكن مي شد.بايد فكري براي خريديك اتومبيل مي كردند.مستخدم دررابه رويشان بازكرد.پيرزن مودبي بود.درضمن خشك و جدي!بادست اشاره به سوي سالن كرد:«اقايي منتظرشماهستند.گمان مي كنم نامش صولت است.گفته ام بايدمنتظربمانند».فرزين زيادچيزي اززبان انگليسي سردرنمي اورد ولي،كلمهء صولت را به خوب و با هول و ولا به پريوش خيره شد.رنگش انچنان پريده بودكه انگار مي كردي كه يك قطره خون هم دربدنش وجو ندارد.اهسته گفت:«چه كنيم فرزين؟مي خواهي برويم بيرون و بعدابرگرديم.شايدتاان موقع شرش راكم كند».
صولتي راديدكه باقامتي نحيف ترازگذشته، به سويشان مي ايد.پوستي بودكه براستخوان كشيده باشند.ازديدن چهرهء بي روح و سرد او برخودلرزيد.قطعاصدايشان رانشنيده بود و فقط حدس زده بودكه قصدرويارويي با او را ندارند.جدي و عبوس،مقابل پريوش ايستاد:«بياتو پريوش!بايدبايكديگرصحبت كنيم.بچه ها چه ساعتي برمي گردند؟»فرزين به سرعت ازمقابل انهاگذشت و باقدمهاي شتابان خودرابه طبقهء بالاكشاند.پريوش راه فراري نمي ديد.پيشاپيش او به سالن رفت.زانوهايش ان قدر بي حس بود كه نفهميد چطور تا شد و روي زمين نشست.صولتي اصلاحاشيه نرفت.حتي نپرسيد چرا با من چنين معامله اي كردي.يك راست رفت سراصل مطلب:«پولهاكجاست خانوم؟خواهش مي كنم دراسرع وقت،ترتيب بازگرداندن انهارا بده.دلم نمي خواهدپولهاي من،صرف خوش گذراني و عيش و نوش اقافرزين و جنابعالي بشود».پريوش به گلدان روي ميز خيره بود وچيزي نمي گفت.صولتي ادامه داد:«ترجيح مي دهم بچه ها را هم با خودم ببرم.دلم نمي خواهد در كنار چنين مادري بزرگ شوند.افكارشان منحرف مي شود.ترتيب اين يكي كار را هم خودت بده.خوب نيست شاهد كشمكش ما باشند.البته شك دارم كه احساس انها برايت مهم باشد».از اهانت هاي چپ و راست او،براشفت.سينه صاف كرد وصاف نشست.انگار اين طرزه صحبت صولتي،به او جسارت بخشيده بود:«تو پولي پيش من نداري كه بخواي پس بگيري اقا! درضمن بچه ها مال من هستند.اينجا ايران نيست كه بگوئي چون پدري،مالك بچه ها هستي.قانون از من حمايت مي كند.حالاهم،خواهش مي كنم بلندشو از اينجا برو.رلم نمي خواهد در خانهء من بماني.مي فهمي؟»چهرهء صولتي كبود شد:«خانهء تو؟!ولي خوب مي داني كه اين خانه را با پول من تهيه كرده اي».پريوش گر گرفته و عصبي،برخاست و ايستاد:«گفتم كه تو پولي پيش من نداري حضرت اقا.اگربخواهي همين طور بماني و مزاحم من بشي،پليس را خبرمي كنم».صولتي،چندلحظه تعجب زده و نفرت بار،نگاهش كرد و برخاست.سعي داشت استوار گام بردارد.پشت سرش را هم نگاه نكرد و از خانه خارج شد.چشم و شقيقه و گونه هايش داشت مي سوختد.ديد كه از بالاي راه پله ها،فرزين دارد نگاهش مي كند.سر راميان دستهاگرفت«اگرراستي راستي عليه من شكايت كند و پولهايش رامطالبه كند،چه؟انهاراخودش به حسابم حواله كرده و ده تا شاهد مردمي و قانوني دارد».به خودش نهيب زد:«كدام شاهد احمق جان.فرستادن پولهاكه قانوني نبود.انهاراتوسط دلالان ارز برايت حواله كرد».مشتها را درهم فشرد«غيرقانوني بودن ان مسئله،مال ايران است.اينجاراچه مي گويي؟اوقطعا طبق قانون بريتانيا برعليه تو اعلام جرم خواهد كرد.فرستنده پولها به حساب بانكي تو جهانگيرصولتي است»چشمهاي تبدار را در هم فشرد.چيزي از قانون نمي دانست.بايد در صورت نياز،با يك وكيل مبرز صحبت مي كرد.صداي توقف اتوبوس سرويس بچه ها،ازجاپراندش.سالن پذيرائي خانه،درست پشت خيابان فرعي محل سكونتشان بود.دلش به شور افتاد«نكند بچه ها پدرشان را ببينند و بااوبروند».چندلحظه منتظرشد و وقتي خبري از امدنشان نشد،توي خيابان دويد.درست انطرف خيابان،صولتي درعقب يك تاكسي نشسته و داشت با بچه ها صحبت مي كرد.نمي دانست چه عكس العملي بايد نشان دهد.هنوز تصميمي نگرفته بود كه بچه ها،پدر را بوسيدند و از تاكسي پياده شدند.در رابرايشان كاملا باز كرد:«چي شده بچه ها؟بابا چي مي گفت».
هر دو ذق زده بودندوجهاندارگفت:«بابابود مامان! گفت چندروزي درلندن می ماند گفت هر روز عصر میابد و ما را به گردش میبرد.تو که اجازه میدهی مامان ها؟قول میدهیم بعد از امدن مشق هایمان را انجام دهیم" .فرزین جلو امد" بله مامان اجازه میدهد بیرون رفتن با بابا جهان گیر که اشکالی ندارد"به جای پریوش جواب داده بود و او مطمئن نبود فرزین به دلیل مسائل انسانی چنین جوابی داده یا تصور میکند به این طریق ،ممکن است از شره پچه ها نجات پیدا کند .به هر حال فرقی هم نمیکرد .فکر میکرد نمیتواند مانع بچه ها شود.خودش هم قطعا مجبور بود چنین جوابی بدهد.باید همه چیز را به تقدیر میسپرد چاره ای جز این نداشت.باز چند روزی بود فرزین بهانه گیر شده بود و چپ و راست ایراد میگرفت "هوای این خانه سنگین است پری ،نفس ادم میگیرد " ،یکمی داری چاق میشوی ،مراقب اندامت باش ،بچه ها زیادی شلوغ شده اند فکری به حالشان بکن .و صد ایرادو بهانه ی دیگر "دلمان اینجا پوسید باید برویم به یک سفر و سرمان را باد بدهیم .دوستم محسن میگوید تابستان های وین و استانبول ،خیلی دیدنی است .چرا نباید برویم از زندگیمان استفاده کنیم و لذت ببریم ."نمیدانست چه جوابی بدهد فرزین که از حال و روزش خبر نداشت .به دلخواه خود و با ترفند باردار شده بود و نمیدانست اگر فرزین بداند چه عکس العملی نشان میدهد.خوب خبر داشت که این مرد از بچه بیزار است .یادش نرفته بود که کتایون ،با چند سال تحمل و چه خواهش ها بالاخره موافقت او را برای بچه دار شدن جلب کرده بود .خودش هم که از بچه ی زیاد خوشش نمیامد ولی ،وقتی میدید رقیبی مثل کتایون ان طرف مرز نشسته و عمه خانوم هم جانب داری از او ،مرتب دارد ذهن فرزین را سم پاشی میکند .دلش میخواست زنجیر محکمی به پایش بزند و او را فقط برای خود نگه دارد و تنها شیوه ای که میشناخت ،همین بود بستن یک بچه به گردنش !بچه ها را که از گردش توی پارک به همراه مستخدم باز گشته بودن به حمام فرستادو برای خوردن شیر ، به اشپزخانه رفت .از صولتی نعجب میکرد .انگار از خیر همه چیز گذشته بود .چند روزی به دنبال بچه ها امده بود و انها را با خود به گردش برده بود ،برایشان چند اسباب بازی خریده بود و در حالی که تاکید کرده بود هر وقت خواستند میتوانن به پیش او بروند –این موضوع را هستی لو داده بود .لندن را ترک کرده بود .انگار حتی نیازی به تعویض خانه و ادرس نبود صولتی رفته بود که رفته بود .داشت با لیوان شیر از اشپزخانه بیرون میامد که فرزین اتو کشیده و عطر و ادکلن زده در جلویش سبز شد ،گره ای در ابروانش افتاد گکجا اقا؟شال وکلاه کرده ای ؟ "
"دارم میروم کنزینگتون "تو این خیابان ادم چند چهار تا ایرنی میبیند و دلش باز میشود چند روز پیش که رفته بودم انجا ، با یک خانواده ایرانی اشنا شدم .تو که تازگی ها تنبل شده ای وبا من کمتر بیرون میایی . زنو شوهره جالبی هستند انگار برای درمان نازائی امده اند.این طور که میگفت هردو پیش ز انقلاب در حرفه ی فیلمو سینما بوده اند .مردک کارگردان تلوزیون بوده .اگر اسم زنش را بگویم شاید بشناسی .توی یکی از سریال های معروف بازی میکرده .دارم میروم شاید سری به انها بزنم و با هم گپی بزنیم .توی همون کنزینگتون یم اتاق از مرذی عرب احاره کرده اند و انجا زندگی میکنند .نمیدانی چقدر دلم میخواست به انها کمک کنم .از ظر مالی وضع درستی ندارند ، کاش میشد در مدتی مه در لندن اقامت دارند ،میامدند اینحا وتوی یکی از اتاق های اضافی اتراق میکردند .میخواهی بدانی اسم خانمه چیست ؟"از فرط غضب رنگش مثل گچ سفید شد لیوان شیر را روی میز کنسول بغل دستش گذاشت ،صدایش میلرزید :نه میخواهم بدانم و نه برایم مهم است .من کاری به کار هنرپیشه و غیر هنرپیشه ی ایران ندارم .از تو هم تعجب میکنم فرزین خان . ت. که ماشالله هفته و جمعه باایران و با دوستانت در تماسی .مرتب هم که با یکدیگر در حال گردش و تفریح هستیم ، چرا بیخودی بهانه گیری میکنی و دم از دلتنگی میزنی! هیچ میدونی چرا امروز ها کسلم و به قول خودت ،کمتر از خانه بیرون میایم .هیچ گفتی چه مرگت شده پریوش ؟.دسته خودش نبود .نمیخواست او را برنجاند ولی بارداری وضع اعصابش را بهم ریخته بود .خون به چهره ی فرزین دوید و نگاهش را غیظ الود کرد :"کدام تماس پری خانوم ؟نکند هفته ای یکی دوبار تلفن زدن من به ایران خونت را بجوش اورده ؟چی انتظار داری ؟ یعنی میگویی ارتباطم را با همه ی دوستو اشناقطع کنم و بچسبم به تو ؟مادر که از دستم عصبانیست و حاضر نیس با من حرف بزند .اگر این دوتا تلفن را هم به همکارو اشنا نزنم که دق میکنم ".فرزین دورغ نمیگفت چند باری استراق سمع کرده بود و صحبت های تلفنی او را با مادرش شنیده بود . عمه خانوم فقط غر زده بود و انتقاد کرده بود .گفته بود تو پسر بیلیاقت و نمک نشناسی هستی ،برای کتایون و هدیه دلسوزی کرده بود و گفته بود تا زمانی که پیش ان زنیکه پتیاره هستی وبا او زندگی میکنی ،حق حرف زدن با مرا نداری .بعد هم یک فصل گریه کرده بود و بی خداحافظی گوشی را گذاشته بود .ولی دوستانش چه ؟انها که خوب او را تحویل میگرفتند و گردشوتفریح هم که رو به راه بود.پس حرف حساب این مرد چه بود ؟خود را کنار میز غذا خوری کشید و روی یکی از صندلی ها نشست .فرزین چند لحظه نگاهش کرد و به طرفش رفت "نمی خواستم ناراحتت کنم . پریوش متاسفم !حالا بگو ببینم از چی حرف میزنی ؟کسل بودنت دلیلی دارد ؟"وارد سومین ماه بارداری شده بود و دیگر نمیتوانست مسئله راکتمان کند .به هر حال باید به زودی پرده از این راز برمیداشت و چه زمانی مناسب تر از حالا!نگاه خسته و رنجیده ی خود را به او دوخت "من حامله ام فرزین و همین خسته و کسلم کرده ،موقعیتم را درک میگنی؟"قیافه ی فرزین دیدنی شده بود یک دست را به میز تکیه داده بود و دست دیگر را به کمر زد.شاید پاهایش تحمل وزن بدن را نداشت .تعجب زده و خیره نگاهش کرد :" چی ؟حامله ای ! با کدام توافق ؟ ما که قصد بچه دار شدن نداشتیم .چطور تو حامله شده ای ؟"با حالتی عصبی سرو گردن تاب داد:"حالا که پیش امده فرزین خان ،با توافق یا بی توافق ، به هر حال تو پدر بچه هستی و باید به فکرش باشی !"پلکهای فرزین بی اراده و عصبی چند بار به هم خورد .پوزخند تلخی زد "پدر بچه !ولی من که بچه نمیخواستم .ببین پری از اول هم قرارمان این بود بجه دار شدن موقوف !حالا هم خواهش میکنم یک جوری خودت ترتیب این قضیه را بده پ1من این بچه را نمیخواهم .دیگر هر جور میتوانی تصمیم بگیر کمکی هم از دست من بر میاید دریغ ندارم ،فقط خواهش میکنم زود تر تا دیر نشده بجنب!"برای جلو گیری از ریزش اشک سرکشی مه در اثر عصبانیت داشت از چشمانش سرازیر میشد ،دندان هایش را روی هم فشرد .دلش میخواست برخیزد و یک سیلی توی گوش این مرد نمک نشناس بزند .دلش میخواست همه جا را به هم بریزد و هرچه را که جلوی دستش بود ،زمین بزند و بشکند.نانش را میخوردو دستور هم میداد! ان هم اینطور با وقاحت و چشم دریدگی ! چه شد که به یاد اولین بارداری خود افتاد ؟حتی سره بارداری هستی میشد عروسک شیشه ای خانه .اگر صولتی را منع نمیکردند توی تاقچه میگذاشتش وبادش میزد.از همین اولین روز حساسیت هاو رسیدگیهایش شروع میشد .ص.لتی میشد یک پروانه که دورش میچرخید و ابراز شادمانی میکرد .البته نه خل خلی وهیجانی .رسیدگی ها از نوع خودش بود.ارام ،متین و با وقار .شاید هم کمی پدرانه و همه کارهایش چقدر حال پریوش را به هم زده بود !از جا برخاست و راست در چشمان فرزین نگاه کرد .صدایش لرزه داشت :"این بچه میماند فرزین .هرگز برای از بین بردن او جانم را به خطر نمیاندازم .هکانجور هم که دارم خرج پدرش را میدهم ،خرج خودش را هم میدهم .به خواستن و نخواستن تو هم هیچ کاری ندارم ".
میخواست با قدم های بلند از او دور شود ولی،پیش از این که حرکت کند ،فرزین پشت به او کرد و وبا چند خیز از برابر ناظرش نا پدید شد . مسیرش دره خروجی سالن بود .همانطور که ایستاده بود صدای به هم خوردن درب بزرگ چوبی کوچه زا هم شنید.فرزین رفته بود .بی انکه بگوید یا نشان دهد که از خرقف خود پشیمان شده و پریوش را عصبی و ملتهب به جا گذاشته بود.جلو آينه ايستاد و خود را ورانداز کرد .هيکلش بدجوري بد کرده بود ..چقدر از اين ريخت و قيافه حرصي ميشد .سر اولين بارداري ،اصلا هيکلش اين تور بهم نريخته بود .مثل الان ،شش ماه بود که شکمش نصف حالا نشان ميداد .انگار سر حاملگي هستي هم وضع مثل اولي بود ..خوب يادش نميآمد .يادش آمد که خاله اشرف ميگفت ،خواهر شوهرم سر هر حاملگي جديد ،بيشتر شل و وأرفته ميشود .سر اين پنجمي ،شکمش حسابي افتاده روي رانهايش و نميتواند درست راه برود .خوب شوخي که نيست ،سنّ که بالاتر ميرود .عضلهها بيشتر وا ميرود .بله ممکن بود دليلش همين باشد .شايد هم سر بارداريهاي پيشين هم چنين اتفاقي ميفتاده ولي توجهي به آن نکرده بود .آخر چه وقت نظر صولتي براش اهميت داشت که آن زمان داشت باشد ؟آنقدر خودش را از او سر ميديد که اگه سرش آبله هم ميزد ،باز ممکن بود خودش را بيشتر از او قبول داشت باشد .توي آينه به خودش اخمي کرد (( بس کن پري ؟ اين افکار چرند را دور بريز ! از اين مقايسههايت خسته شدم ) اين روزها که خودش کم تر از خانه بيرون ميرفت ،فرزين دو سه مرد ايراني پيدا کرده بود و گاهي به آنها سر ميزد .نزديک به دو سال از آمدنشان به لندن ميگذاشت ،باقيميانده پولش را به کمک يک وکيل ،در بازار بورس به کار انداخته بود ولي سودش هرگز تکافوي هزينههاي سرسام اورشان را نميداد و مرات داشتند از اصل سرمايه ميخوردند .فرزين هم که اصلا حاضر نبود به خود تکاني دهد .چه رسد به اينکه انتظار داشته باشد مشغول کاري شود و يک طرف هزينه را بگيرد .فقط توقع بود و توقع .تا ميخواست لب هم باز کند ،به قول روحي ،جل خاله قوورباغه را به گرو ميکشيد و قهر و تهديد ميکرد .ميگفت تو مرا خواستي و باعث بريدنم از خانواده شودي ،من که به تو اصراري نکرده بودم ، بد با حالت قهر به اطاقش ميرفت و يک تلفن به ايران ميزد و بد ..به دست و پاا افتادن پرينوش بود و دلجويهايش ،مخصوصاً با اين وضعيتي که داشت ،گذشته از اينکه نميخواست پيش صولتي و عمه خانم و حتا روحي و فريدون جداي حقارت آميز را تحمل کند اصلا دلش نميخواست او را از دست بدهد ،با وضعيت روحي و جسمي خاص خود ،به يک تکيه گاه ،گرچر مثل فرزين شل و بيثبات نياز داشت .چرخي در سالن زد بايد به زودي فکري براي پيدا کردن يک خانه جم و جورتر و ارزان تر ميکرد . تا حالا هم دل گندهاي داشتند که در آن خانه مانده بودند .فرزين آمد مثل قالي کرمان بود هر روز که ميگذاشت جوان تر ميشد و رنگ و رويش بيشتر باز ميشد .با ديدن او ،دست روي شکم کشيد ( خيلي گرسنهام پري براي ناهار چي داريم ؟خنديد ( اول سلام بد کلام بابا اول بگذار يک حال و احوالي بکنيم بد سراغ غذا را بگير بگو ببينم چه خبرها ؟فرزين خود را روي مبل رها کرد .حسابي شنگول بود (( خبرهاي خوب خانم ،به من پيشنهاد کار شده ))( جدي ! چه کاري ؟))فرزين يک لنگه ابرو را بالا انداخت ( از من خواسته اند برم براي تبليغ شامپو و لوسيونهاي بد از اصلاح يک کارخانه ،مدل تبليقاتيشان بشوم ))تنش وا رفت .همين را کم داشت ! مدل نشده ،نگران از دست دادنش بود چه رسد که برود روي صحفه تلويزيون و پلاکردهاي تبليغاتي شهر .نگاهي عميق بوي او انداخت .يک مرد سي و شش هفت سااله ولي ،جذاب و خوش پست درست انخاب کرده بودند .حالت موها و پر پشتي آنها هم بينظير بود .توي موهاي خودش تک و توکي سفيد پيدا شده بود که ران آن هارا ميپشاند ولي دريغ از يک موي سپيد بر سر اين مرد .رو به رويش نشست (( خوب ؟ تو چي جواب دادهاي ؟))
فرزين چشمهايش را تنگ کرد ( اگه قبول نکنم نميگوي آدم احمقي هستم ))لب گًزيد و شانه بالا انداخت (( نه ! چرا بايد چنين حرفي بزنم ؟ اين کار ،کار جالبي نيست که از دست دادنش تاسف داشت باشد ))فرزين چشم و آبروي آمد (( اتفاقاً به نظر من که خيلي جالب است .هم شهرت هم پول ،ديگر هم لازم نيست آدم پيش خاله خانم دست دراز کند و سرش زير سرکوفت او بماند ))به دست و پاا افتاد (( متلک نگو فرزين ! کي من ترا سرکوفت زدم من و تو که نداريم هرچي هست مال هردوي ماست اگه هم بخواهيم کاري کنيم ،يک کارسنگين و رنگين باشد نه مدل تبليغاتي شدن خبرش به ايران برسد مينشينند به ريشمان ميخندند .ميگويند ببين کفگير چطور به ته ديگ خرده که فرزين رفته شده عامل تبليغاتي شامپو و خمير ريش ! تورو خدا سعي کن منطقي تر فکر کني ))فرزين جوابي نداد .سکوتش پر مانع بود .لاقل براي پريوش که با جهت و بيجهت ،دست و پايش براي او ليررزيد .سر ميز ناهار که نشستند ،سعي کرد با مطرح کردن سوالي سکوت را از ميان بردارد .درضمن کنجکاو هم بود .سرش را روي شانه خم کرد ( خوب آقا نگفتي اين کار را چه کسي به تو پيشنهاد کرده کار دوست است يا غريبه ؟))فرزين لقمه را فرو داد (( يکي از آشنايان عباس حسيني است اصلا اتريشي است ولي فعلا ، در لندن زندگي ميکند و بنگاه تبليغاتي دارد از عباس هم دعوت کرده که براي تعطيلات ژانويه ،با او به اتريش برود عباس گفت : تو هم بيا ! گفتم بايد فکر کنم ! ))(( با خرج آنها ؟))فرزين رو ترش کرد (( مگه بچه صغيرم که با خرج آنها و ترحّمي بروم نه خانم اگه بروم با خرج خودم ميرم .))بچهها باهاي و هوي از در وارد شدند ،سر مسالهاي باهم اختلاف عقيده داشتند . جهاندار به طرف پريوش آمد ( مامان تو بگو ! جمعيت تهران بيشتر است يا لندن ؟))چشمانش گشاد شد .اين بچهها اينقدر بزرگ شده بودند و او نفهميده بود . بدش نميآمد جواب آن هارا بدهد و کمي باهم بحث کنند ولي، وقتش نبود .سخنان فرزين خونش را به جوش آورده بود .دوباره به طرف او چرخيد ( توري حرف ميزاني که انگار مجردي ميخواي بري ))فرزين سنگيبي هيکل را روي ميز تکان داد .معلوم نبود واقعاً عقيده باطنياش چيست (( نه اگه جنابعالي هم بيايد باهم ميريم ولي به نظرت با اين وضعي که داري ،امکان پذير هست ؟))پريوش غليظ الود نگهش کرد ( اگه رفتن قطعي شد بله ))هستي به صندلي پريوش چسبيد ( کجا مامان ؟ کجا ميخوايم بريم ؟))فرزين گردن را راست کرد و سر را عقب کشيد ( شما هيچ کجا .اگه بريم ،من و مامانت ميريم .جاي که ميخواهيم بريم بچه راه نميدهند ))فرزين از اولش اينقدر خودخواه و گستاخ بود يا تازگي رنگ عوض کرده بود ! به بچهها نهيب زد ( برويد دستانتان را بشويد و بيايد براي غذا ))و ظاهراً مشغول خوردن شد .تازگيها از باردار شدن مخفيانه و زورکي خود سخت پشيمان بود .انگار بچهها به جاي زنجير زدن به دست و پاي فرزين به دست و پاي خودش زنجير زده بود .* * *
از پزشکش براي رفتن به سفر و پرواز اجازه گترفت بود .خداحافظي با بچهها که سرش را يک باري گرفته و با غم و حسرت نگاهشان ميکردند ،دشوار بود چند روز بايد آنهارا ترک ميکرد .آن هم درست در تعطيلات ژانويه و زماني که مدرسه تعطيل بود و همه در کنار خانوادهشان بودند .موقعيت مالي که ديگر هيچ ،آن هم حسابي نگرانش کرده بود ،ولي نميخواست بگذرد فرزين به تنهايي بروسد و با دوستان از ديد او چرندش ،خوش بگذراند .نميخواست بگذرد ،يک فريدون ديگر اينجا درست شود و او هم بشود روحي دوماز فرودگاه که بيرون آمدند ،فرزين مسير را مشکش کرد هتل هيلتون ! دستانش گفته بودند محل دبشي است و جاي آدم حسابيها است و قطعا تصميم داشت به آنها کر در خانه دوست اتريشي خود اطراق کرده بودند نشاند دهد آدم حسابي است .نميدانست تا کره ميتواند به اين وضع ادامه دهد ،ولي اين بر هم دندان روي جگر گذاشت و اجازه داد تا او تصميم بگيرد ،تازگيها بدجوري نگران اوضاع و احوال مالي بود .شوخي که نبود دو تا بزرگ بودند و سه تا بچه .آن هم با ريخت و پاشهاي بيدريغ فرزين خان ! ديگر صولتي هم وجود نداشت که مثل ريگ پول خرج کند و پاسخگوي همه ريخت و پاشهاي بيرويه او باشد .اگر مشکل مالي وجود نداشت و نگران آن نبود همه چيز بينظير بود .هتل در حاشیه دانوب واقعه شده بود با چشم اندازی بسیار دلفریب .سرمای هوا زیاد اذیتشان نکرد .وین در تعطیلات سال نو ،یکپارچه شور و رنگ بود .همه جا چراغانی همهجا موسیقی با ،بابا نوئلهای که در سطح شهر راه افتاده بودند با بازار برای اماکن خیریه پول جمع آوری میکردند ،عکس انداختند .کنسرتهای خیابانی ،به وجدشان آورد .با تور کشتی از روی رود دانوب گذشتند و از اطراف شهر دیدن کردند به موزه زیگموند فروید و قصر باشکوه هافبورگ رفتند .قصری که درحال حاضر ،بزرگترین مرکز نگهداری ظروف طلا و نقره و مثل و چینی مربوط به پادشاهان اتریشی بود و باز ،در دل پریوش ،با دیدن آن قصر عظیم دو هزار و ششصد اتاقه ،رویا یک زندگی پرشکوه تر نقش گرفت .غروبها هم به خیابان شولر رفتند و تا پاسی از شب ،در رستورانها و کافههای آن خوش گذراندند و غذا خوردند .همه چی میتوانست عالی باشد ولی ، نه پریوش با آن اوضاع و احوال و نگرانیهای موجود ،دل و دماغ داشت و نه فرزین ،فرزین سابق بود .از نظر او ،تازگیها رفتارش سرد و اهانت آمیز شده بود .درست مثل رفتار بابا با روحی .و در تمام طول هفت روز ،سعی کرد او را با دیگری مقایسه نکند .چه وقتی که در کنارش بود و چه زمانی که میرفت تا به دوستانش سر بزند .و زمانی که با خستگی سفر ،بزگشتند حس کرد روحیه بچهها عوض شده است .حتا برای سوغاتیهایشان خوشحالی نکردند و آن هارا به اتاق خود نبردند .این یکی هم مکافتی دیگر بود که باید تحمل میکرد .* * *خانه جدید ،خیلی کوچک بود و اتاق برای تک تکشان نداشت .هستی و جهندار باهم در یک اتاق زندگی میکردند و خودش و فرزین و (( مرمر )) دختر کوچولو تازه رسیدهاش هم در یک اتاق ،فرزین قر میزد که بچه نمیگذارد شبها بخوابم و پریوش سعی میکرد از این گوش بگیرد و از این یکی درکند .آخر چارهای نداشت .این خانه ، خانه خیابان فوزیه تهران را یادش میاورد . همان که سالهای نوجوانی را در آنجا سپری کرده بود و آنقدر از آن متنفر بود .مرمر هشت ماهه شده بود .شیرین و دوست داشتنی .قیافهاش عجیب به هدیه شباهت داشت و پریوش اصلا از این موضوع خوشحال نبود .اصلا هرچیز که به ایران و عمه خانوم و سایرین مربوط میشد ،ذهنش را خراش میداد ،در این خانه خبری از خدمتکار نبود .بچهها و فرزین هم که کمکش نمیکردند .نزدیک به سیزده سال زندگی مرفه و وجود خدمتکارانی مسول ،که تا همین چند ماه پیش یکی از آنهارا داشت ،او را تنبل و دست و پاا چلفتی بار آورده بود و حالا این حجم عظیم کاری را نمیتوانست تحمل کند .همین بخو و عصبی ترش کرده بود .توی آشپزخانه داشت غذا بچه را ماده میکرد که صدای خرت خرت منقطع از تلفن بلند شد .قطع فرزین داشت از تلفن اتاق خواب شماره میگرفت .تازگیها نسبت به کارهای او حساس تر و کنجکاوتر شده بود .بیشتر با عمه خانم تماس میگرفت و همین او را عصبی میکرد. درست که مادرش بود.
شاید این تمایل به ارتباط دائم غیرمنطقی هم نبود ولی، پریوش نمیتوانست درک کند. از زمانی که به لندن آمده بود، به جرئت میشد گفت بیشتر از هفت هشت باری با روحی تماس نگرفته و به محض شروع سرزنشها و زخمزبانهای او، ارتباط را قطع کرده. روحی هم چند باری زنگ زده بود ولی، انگار فقط قصد آزار داشت- البته از نظر پریوش- ملامتش میکرد. کار او را یک نوع جنون و حماقت مینامید. از فریدون و داریوش گله میکرد و میگفت که تو از آن دو تا بدتر هستی و بعد پریوش بود که تحمل شنیدن نداشت و خداحافظی میکرد.آرام گوشی را برداشت. اشتباه نکرده بود. صدای عمه خانم بود. دوباره ذکر هدیه و کتایون را سر گرفته بود. تنش شروع به لرزیدن کرد. اعصابش خیلی ضعیف شده بود. عمه خانم میگفت:« کتایون رفته دادخواست طلاق داده. این طور که شیرین میگفت، انگار ده، یازده ماهی میشود که دنبال این کار است، اعلام کرده تو مفقودالاثر شدهای و گمان میکنم به زودی کارش به نتیجه برسد. تو زندگی را بدجوری باختی فرزین. لیاقت کتایون را نداشتی. افتادی دنبال یک زن هرجائی و خائن و زن مثل دسته گلت را رها کردی. کتایون توی همین سن و سال هم هزار تا هواخواه دارد. پای هر مژهاش صدتا خواستگار سر و پادار خوابیده. این وسط بازنده تو بودی و این دختر طفل معصوم، هدیه! آن اوائل، آنقدر از دستت کلافه بودم که چند بار نفرینت کردم. فقط دعا میکنم نفرینها به خودم برگردد و تو را سیاه روزگار نکند. اگر کتایون برود ازدواج کند، تو بدبخت دو جهان خواهی شد. شاید عقل به کلهات میآمد و تا دیر نشده، برمیگشتی سر خانه و زندگیت. میترسم روزی بیائی که جائی برای جبران نمانده باشد».خوب گوش کرد. فرزین سکوت کرده بود. درحالی که از شدت عصبانیت، قلبش داشت از جا کنده میشد، گوشی را گذاشت و از آشپزخانه بیرون آمد. صدای گریه مرمر خانه را پر کرده بود. فرزین را عصبی و طلبکار بالای پله ها دید:«تو کجایی پری! چرا به داد این بچه نمیرسی. فکر نمیکنی که یک زن خانه، به جز استراق سمع و دخالت در کارهای شوهرش، وظایف دیگری هم دارد».چنان از کوره در رفته بود که اختیار خود را نداشت. طول هال، چیزی نبود. به قول روحی یک وجب. خود را به راه پله رساند و با حالتی جنون آسا، از پلههای چوبی آن، درحالی که با هر حرکت ناله و غیژ غیژشان به هوا بر میخاست، بالا رفت. با چشمانی دریده و سرخ رو در روی فرزین ایستاد:«انگار کاه و یونجهات زیاد شده حضرت آقا که دور برداشتهای!هرچی کوتاه میآیم، تو پرروتر میشوی! چطور به خودت اجازه میدهی هفته و شنبه، با این وضع خراب مالی که داریم، به ایران تلفن بزنی و شر و ور تحویل بگیری. هیچ میگوئی این زندگی چطور دارد اداره میشود؟ هیچ میپرسی شیر و پوشک بچه، در هفته چقدر هزینه دارد. راست میروی و راست میآیی و خوش میگذرانی و روز به روز هم توقعت بیشتر میشود. چطور به خودت اجازه میدهی با این وقاحت به من توهین کی؟ ها؟ چطور؟»
نگاه فرزین را موجی از انزجار گرفت و بیآنکه حرف دیگری بزند، از کنارش گذشت. حدسش اشتباه نبود. قهر کرد و از خانه بیرون رفت. اولین بارش نبود. به قول روحی، تاکون خیار تلخ میشد، آقا از خانه بیرون میرفت پی خوشگذرانی. مطمئن بود که میرود پیش دوستانش و اینجا فقط مانده بود او و یک اعصاب خراب. یکشنبه بود و بچهها در خانه بودند. صدای حرف زدن و پچ پچشان را از توی اطاقشان شنید. اطاق آنها، در انتهای هال و کنار آشپزخانه بود. در طبقه اول! و اطاق خودشان، در طبقه دوم واقع شده بود. طبقه بالا دو اطاق داشت که یکی را در اختیار آنها نگذاشته بودند. انگار اسباب و اثاثیه صاحبخانه هندیشان توی آن بود و درش را هم قفل کرده بودند. دلالی که خانه را برایشان پیدا کرده بود، گفته بود صاحبخانه فعلاً رفته هندوستان ولی، سر سه سال برمیگردد. باید در آن موقع خانه را خالی کنید. میدانست که اگر صاحبخانه هم برنگردد مجبور هستند آن جا را ترک کنند. اجارهاش برای بودجه آنها سنگین بود. بعد از آن بدبیاری و کاهش ارزش سهامشان در بورس، آخرین تکان را هم خورده بودند و میدانست به زودی کفگیر به ته دیگ خواهد خورد. چقدر دلش میخواست یکی را پیدا کند و بنشیند به درد دل کردن. چقدر دلش میخواست با صدای بلند گریه کند تا شاید اعصابش کمی آرام شود ولی، نه اولی مقدور بود و نه حال دومی را داشت. اصلاً عادت به این حرفها نداشت که حالا تکرار کند. با بیحوصلگی، خودش را بالای سر مرمر رساند، بچه بیچاره آنقدر گریه کرده بود که تقریباً از حال رفته بود و در حالی که هنوز آرام هق هق میکرد، چشمانش روی هم افتاده بود. برای بار هزارم، خود را برای به وجود آوردن او، لعنت کرد. بدجوری دست و پایش را بسته بود. به دلش افتاده بود که این بیچاره، خودش هم سرنوشت درستی ندارد.دو شبانهروز قهر، و عاقبت هم مجبور شد خودش کوتاه بیاید. به نظرش فرزین موقعیتی نداشت که در این معامله ببازد. این او بود که باید کوتاه میآمد ولی، آشتیشان فقط چهار روز طول کشید. زندگیشان، درست شده بود کپی زندگی فریدون و روحی. لنگ و لگد انداختنهای مرد خانه و کوناه آمدنها و جلز و ولز کردنهای زن. و مرتب در این فکر بود که چطور میتواند آن اوضاع و احوال مسخره را، سر و سامان بدهد. این بار دعوا، سر یک چیز خیلی سادهتر اتفاق افتاد. از فرزین خواست که برای خرید مایحتاج برود و او شانه خالی کرد. اصلاً زیر بار مسئولیت نمیرفت. کم کم داشت خودش را برای منصرف کردن او، از گرفتن آن کار پیشنهادی ملامت میکرد. هر اتفاقی که میخواست بیفتد، لااقل این حسن را داشت که با ظاهر شدن در یک تیزر تبلیغاتی، قسمتی از هزینههای سرسامآور شخصیش تامین میشد و مرتب از او طلبکاری نمیکرد. گفت: بیا برو برای بچه شیرخشک بخر و چیزهائی را هم که در این لیست نوشتهام، تهیه کن که داد فرزین به هوا رفت.«مگر نمیبینی کار دارم. نیم ساعت دیگر باید پیش عباس حسینی باشم. انگار تازگیها حساسیت پیدا کردهای و تا میبینی دارم میروم بیرون، هی خرده فرمایش صادر میکنی».تا آن روز، بارها جر و بحث کرده بودند و سخنان ناهنجاری هم نثار هم کرده بودند ولی، فرزین تابه حای آن روی سگ پریوش را ندیده بود. چشمانش چنان از کاسه بیرون زد که فرزین، وحشتزده دو قدم به عقب برداشت. ارادهای نداشت. وسیله و کاسه و بشقاب بود که در هوا به پرواز در میآمدند. فریاد میزد:«تو به فکر من نیستی. تو عاطفه نداری. اصلا برایت مهم نیست که زیر بار کار خانه و مسئولیتها دارم دو شقه میشوم. حتی یک ریزه حاضر نیستی کمکم کنی! به تو هم میگویند مرد. فقط بلدی مثل یک زالو خون بمکی. از دستت خسته شدهاک. از این زندگی خسته شدهام. کاری نکن که سر به بیابان بگذارم. تو داری مرا دیوانه میکنی».
بچه ها، کنار در اطاقشان ایستاده بودند و مثل بید میلرزیدند و فرزین هم ابرو بالا انداخته بود و نگاهش میکرد. وقتی خوب فریاد کشید و زد و شکست، رمق تنش تمام شد و با زانوانی تا شده، کنار دیوار نشست. فرزین چند لحظه همانطور ایستاد و بعد رفت رو به روی او، روی صندلی نشست. تازگیها، حس میکرد در نگاه او یا نفرت است و یا بیتفاوتی. والان نمیدانست کدام حالت در نگاهش غلبه دارد. فرزین، همانطور نشسته، دست را به میز کوچک و فلزی وسط هال تکیه داد و به او زل زد:«میدانی درد کجاست پریوش؟ مسئله این است که مرا فریب دادی و به زور دنبال خودت کشاندی، و حالا میخواهی از من یک غلام حلقه به گوش بسازی. نه عزیزم، کور خواندهای. همین که زندگیم برای خاطر تو نابود شد، بس است. دیگر زیر بار بقیهاش نمیروم. نمیتوانی از من، یک موجود بیاختیار و بیهوش و گوش مثل صولتی بسازی. سعی کن این را توی گوشت فرو کنی. من صولتی نیستم. اگر هم از کارت پشیمان شدهای، بشم الله! میرویم و هر ورقهای را که امضا کردهایم، باطل میکینم. فقط اگر تصمیم داری با من زندگی کنی، باید درک روحیهام را داشته باشی. من حوصله جنگ و مرافعه دم به دقیقه و این اداهای تو را ندارم. برای ادامه زندگی، باید مطمئن بشوم که این مسائل خاتمه پیدا کرده. ها؟ چه میگویی؟ تصمیم داری به همین روش ادامه بدهی؟»پریوش سر را پایین انداخته بود و هیچ نمیگفت. انگار بعد از آن همه حرکت و فریاد و هیجان، نای حرف زدن هم نداشت. شاید هم از رفتار خود، کمی پشیمان و شرمنده بود. نگاه فرزین، رنگ پیروزمندانهای به خود گرفت. انگار موقعیت برای گفتن حرفی که هفتهها بود در دل داشت و فرصتش را پیدا نکره بود، مناسب بود. پاها را در مقابل خود، صاف روی هم انداخت:« یک مسئله دیگر هم هست که باید در موردش حرف بزنیم»>قامت پریوش، کنار دیوار صاف شد و چشم به او دوخت. کنجکاو شده بود. فرزین ادامه داد:«هر دو خوب میدانیم که تو عادت به کار کردن و آن هم در این حجم زیاد، نداری. سالهای سال، خدمتکار زیر دستت بوده و حالا که مجبوری کارهای خودت را خودت انجام بدهی، جوش آوردهای. باید یک فکری به حال کم کردن فشار کاری تو بکنیم. مدتهاست دارم روی این مسئله فکر میکنم. در مورد مرمر که هیچ کاری نمیشود کرد ولی، میتوانی برای برداشتن قسمتی از فشار مسئولیتها از شانهات، مدتی هستی و جهاندار را به مدرسه شبانهروزی بگذاری. اینجوری هم تو بهتر نفس میکشی و هم مجال نفس کشیدن، به من میدهی. باور کن اگر به حرفم عمل کنی، به نفع همه اعضاء خانواده کار کردهای.»دوباره خونش به جوش آمد و سرش به دوران افتاد. فکر کرد» این مرد، چقدر خودخواه بود و چه ذات پلیدی داشت و من نمیدانستم! دوباره صدا را در سر انداخت:«هیچ میفهمی چه میگویی، آدم؟! در حقیقت، این پول و زندگی مال هستی و جهاندار است و تو داری از آن استفاده میکنیها. انتظار داری خودشان را از خانه بیرون بیندازم. تازه با کدام پول چنین اردهایی میدهی؟ چشمهایت را روی هم گذاشتهای و صدایت از جای گرم در میآید. دیگر دوست ندارم چنین مزخرفاتی بشنوم. این آخرین بار باشد!»فرزین از روی صئدلی بلند شد:«گوش نکن! برای خودت میگویم بیچاره. فوقش که من خانه نمانم و شاهد شلوغکاریهای بچهها نباشم. این تو هستی که به زودی خواهی برید و فعلاً، تنها چارهات دور کردن این دو بچه از خانه است.»این را گفت و میرفت تا از در خارج شود که جهاندار صدایش کرد:«نه عمو فرزین، نیازی به این کار نیست. بابا آخر دسامبر دارد میآید که ما را با خودش به ایران ببرد. اگر وجود ما برای شما قابل تحمل نیست. من و هستی، تلفنی همه چیز را به بابا گفتهایم. گفتهایم که توی این خانه چقدر داریم اذیت میشویم و هیچکس به ما توجهی ندارد. گفتهایم یا مرتب دیدن جنگ و دعواست و یا تنها ماندن. بابا گفت صبر نمیکنم تا سال تحصیلیتان تمام شود. منتظر بودم که لب تر کنید و بیایم به دنبالتان. ما دیگر ژانویه امسال در لندن نیستیم. میرویم پیش بابا. شما هم میتوانید به مرمر و به خودتان برسید. گرچه تا به حال کاری برای ما نکردهاید».فرزین چرخیده بود و با تعجب نگاهش میکرد و پریوش حس میکرد تمام اعضا< و جوارح بدنش از کار افتاده. دهانش تلخ و بدمزه بود و آنچنان خشک شده بود که حس میکرد همین الآن است که خفه شود. کی صدای جهاندار دورگه شده بود که او نفهمیده بود! مرتب مسائل فرزین را پیگیری کرده بود. تلفنهایش را کنترل کرده بود ولی، حتی نفهمیده بود بچهها، مرتب با پدرشان تماس دارند و برایش درددل میکنند. میخواست برخیزد و هر دو را در آغوش بگیرد. میخواست ببوسدشان و از آنها دلجویی کند ولی، نگاهشان آنچنان سرد و غریبه بود که حس کرد تلاشی بیهوده خواهد بود. فکر کرد اول باید زمینه را جور کنم و بعد دلشان را به دست بیاورم. فرزین فقط چند لحظه توقف کرد و بعد با بیاعتنایی رفت. بچهها هم توی اطاق خودشان خزیدند. چه احساس بدی بود. احساس رانده شدن و طرد شدن. اطرافیانش نشان میدادند بودن با او را نمیخواهند و دلش نمیخواست این را باور کند. دقایقی با خود کلنجار رفت و سعی کرد قضایا را توجیه کند ولی، عاقبت اشکی بیچارهکننده روی صورتش دوید. اشکی که تا آن روز، هیچکس روی صورت او ندیده بود.***