فصل ۲۰ مرمر را به بچهها سپرده بود و آمده بود تا مایحتاج روزانه را بخرد. با آن لباسهای فاخر و پالتو پوستهای رنگارنگ، در آن محله کثیف و نسبتاً فقیرنشین، ظاهر شدن. زنی با این پز و با این سر و وضع نوبر بود. هوا سوز وحشتناکی داشت و سرما تا ته چشمان و حلقش نفوذ میکرد. به سرعت چیرهایی را که میخواست، خرید و راهی خانه شد.جهاندار و هستی، مرمر را توی اطاق خودشان آورده بودند و درحالی که سرش را با چند اسباببازی و شیشههای عطر و ادکلن نیمهخالی گرم کرده بودند، داشتند تند و تند لباس عوض میکردند. دستش را به چهارچوب در اطاق تکیه داد و تعجب زده نگاهشان کرد:«اقر به خیر! قرار است جائی بروید که دارید لباس عوض میکنید؟!»بچهها، نیمه وحشتزده به طرف او چرخیدند. همیشه جهاندار بود که حرف میزد:«آره مامان. بابا آمده و قرار است بیاید دنبالمان. میخواهیم با هم شام بخوریم. از نظر تو که عیبی ندارد؟»گرفتار احساس بدی شد. نفسش بدجوری بالا میآمد. نمیخواست به آنها اجازه دیدار با صولتی بدهد. احساس خطر میکرد ولی، چطور میتوانست مانعشان بشود؟ با چه ترفندی؟ با چه وعده و نویدی؟ گرهای بر ابروانش نشست:«شما که همینطور سرخود میبرید و میدوزید. من چکارهام که نظر بدهم. بعد هم بابا چطوری با شما تماس گرفت. مگر شماره تلفن ما را داشت؟!»جهاندار گردن را راست گرفت. درست مثل خودش قد و بیپروا بود:«آره، داشت. من به او داده بودم. تازه میدانستیم امروز به لندن میرسد و اگر هم او تلفن نمیزد، خودمان میزدیم». همینطور که حرف میزد، دلداری دهنده به هستی که یک گوشه ایستاده و کز کرده بود، نگاه میکرد. قطعاً اخلاق این یکی به خودش نرفته بود.پریوش آمد توی اطاق:« ولی من راضی به این کار شما نیستم. نباید بیاجازه من با پدرتان قرار میگذاشتید».جهاندار هم یک قدم جلو آمد:«چرا مامان؟ اگر او را نبینیم و باهاش حرف نزنیم، چطوری قرار رفتن به ایران را بگذاریم؟ گفته امشب در مورد این مسئله صحبت میکند».نمیدانست همه آن خونسردیها، همه آن بیتفاوتیها و روحیه خشک و خشن، در این لحظه کجا رفته! بغضی تلخ بر گلویش نشسته بود و احساس بیچارگی میکرد. تا امروز که در کنارشان بود، نمیدانست چقدر دوستشان دارد و برایش بیتفاوت بودند ولی، حالا که صحبت از جدائی بود ... کنار مرمر که داشت قطعات پلاستیکی خانهسازی را روی هم میکوبید، نشست. صدایش بغض آلود بود:«ولی شما نباید بروید. آنجا بابا تنهاست و نمیتواند تر و خشکتان کند».هستی آمد و در کنارش نشست ولی، جهاندار همانطور خشک و جدی ایستاده بود:«بابا که خودش نمیخواهد ما را تر و خشک کند. میدانی که چند تا خدمتکار توی خانهاش کار میکنند. ما نمیتوانیم اینجا بمانیم مامان. اینجوری زندگی سختی داریم. تهران که بودیم، وضعمان با حالا خیلی فرق داشت. اینجا آمدهایم قاطی بچه عربها و به چشم بدبختها نگاهمان میکنند. بابا خیلی بهتر از شما میتواند به ما برسد»>با خود گفت:«چقدر بیرحم. ببین چطور مسائل را با وزنه مادیات سبک و سنگین میکند!» نمیخواست قبول کند که در این مورد هم، درست شبیه خودش شده. ولی احساساتیتر از خودش بود. وقتی دید پریوش آنطور بغضآلود و درمانده نشسته، آمد کنارش نشست.
لحنش التماسآلود بود:« مامان، تو هم اینجا وضع خوبی نداری. با عمو فرزین هم که مرتب جنگ و دعوا دارید. چرا نمیآیی با هم به ایران برویم؟ ما آنجا خیلی خوشبختتر هستیم». دستی بر سرش کشید و او را به سوی خود کشید. پس وضعیت از نظر این دو بچه، خیلی خراب بود! دلش میخواست حفظ غرور کند. اصلاً دوست نداشت صولتی بیش از این، به جریانات داخلی زندگیش پی ببرد. میدانست تلاشی بیهوده است ولی بغض خود را فرو داد:«دیدن بابا اشکالی ندارد. کاری است که کردهاید و قراری است که گذاشتهاید. ولی باید دو تا قول به من بدهید».سر جهاندار، روی سینهاش چپ و راست شد. یعنی چه قولی؟ صورت او را با دو دست گرفت و به چشمانش نگاه کرد:«اول اینکه قول بدهید، چیزی از روابط من و فرزین پیش بابا بازگو نکنید. هم روابط من و فرزین و هم چیزهای دیگرمربوط به این زندگی را. دوست دارم رازدار مادرتان باشید. بعد هم خوب روی تصمیمتان در مورد رفتن به ایران فکر کنید. دلم نمیخواهد از هم جدا شویم. میفهمی جهاندار؟ با تو هم هستم هستی جان. فهمیدی مامان چی گفت؟»عجیب بود که هستی، بیش از آنچه که به او و حرفهایش توجه داشته باشد، چشمش با نگرانی به دهان جهاندار بود. و نمیدانست که دل این دو بچه، خیلی بیشتر از اینها از رفتار او و فرزین خون بوده و دم نمیزدهاند. هوا کاملاً تاریک شده بود که صولتی آمد. دلش نمیخواست او را به داخل خانه دعوت کند. جهاندار و هستی را فرستاد تا همان کنار در، قال قضیه را بکنند. نمیدانست چه کار باید بکند و چه چیز از خدا بخواهد! بخواهد که بچهها از رفتن منصرف شوند و بمانند یا نه. نمیدانست صلاح در چیست. در اینجا بیتفاوت هم نمیتوانست باشد. وضعیت عجیبی بود. صدای بسته شدن در را که شنید، به طرف اتاق خودش رفت. احساس ضعف بدی داشت.***جهاندار صدایش کرد:«بیا مامان. بابا، با تو کار دارند».با زانوانی بیرمق، به طرف او رفت و گوشی را از دستش گرفت. صدای آشنای صولتی بود. همانطور متین و آرام:«میخواستم بگویم کارهای بچهها را زودتر راه بیندازی. ما پس فردا پرواز داریم. اگر میشود، یک گواهی هم از مدرسهشان بگیر و بده بیاورند برای من. فکر میکنم باید آن را به تائید سفارت ایران برسانیم».غیظ آلود، سرشانه را در مشت فشرد:«ولی ما هنوز در این مسئله با هم به توافق نرسیدهایم. تو اجازه نداری به تنهایی در مورد آنها تصمیم بگیری».صدای صولتی، خشدار و بم شد:«نکند حقو حساب میخواهی پریوش. آنها را چقدر معامله میکنی؟» حالتی توهینآمیز در این جمله بود.
تا به آنروز، از شنیدن آن حرف اینقدر عصبانی نشده بود. صدایش جیغگونه شد:«حرف دهنت را بفهم جهانگیر! تو خوب میدانی چه میگویم. بچهها مدتی است در اینجا به مدرسه رفتهاند. یک مدرسه انگلیسی. برگشتن به ایران، به آنها لطمه میزند. بعد هم گمان نمیکنم شخص جنابعالی، آنطور که من به آنها رسیدگش میکنم، بتوانی از عهده کارهایشان بربیائی. یک پای تو توی مطب است و یک پایت توی بیمارستان. کی وقت داری به این بیچارهها برسی».«ولی خودشان اینطور میخواهند، خانم. میگویند در اینجا عذاب میکشند. میگویند امکانات رفاهی ندارند. البته قرار بود با پولی که به تو دادم، این امکانات مهیا شود ولی متاسفانه نشد. حالا هم تصمیمگیری با خودشان. اگر بگویند راحتتند، من حرفی ندارم. فقط یک چیز را باید بدانی؛ پسرهای نوجوان، وجود ناپدری را نمیتوانند تحمل کنند. آن هم شخصی مثل فرزین را. گمان میکنم اگر مشکل جهاندار، فقط این مسئله هم بود، دل خوشی از ماندن نداشت چه رسد به اینکه با اینهمه عذاب دست به گریبان باشد. آنطور که بچهها میگویند، در طی این مدت، مرتب تنها ماندهاند. آنها را در خانه تنها گذاشتهاید و پی تفریح خودتان رفتهاید. حتی چند روز، چند روز! میگویند مایحتاجشان تامین نمیشود. میگویند از نظر امکانات در مضیقهاند. محبتی هم که دریافت نکردهاند. آیا حماقت نیست با وجود آن امکانات توی تهران و آن خانه و زندگی، اینجا بمانند و محرومیت بکشند. خودشان که نمیخواهند بمانند. بقیهاش با توست. میدانم که به قول خودت، اینجا قانون از تو حمایت میکند. شاید هم هنوز آنقدر خودخواه باشی که خیر و صلاح آنها را به حفظ یک غرور احمقانه ترجیح بدهی. ولی من گمان نمیکنم این به نفع بچهها باشد. من ...»منتظر شنیدن بقیه حرفهایش نشد و گوشی را با عصبانیت گذاشت. صولتی آرام و محترمانه حرف میزد ولی چقدر تحقیرآمیز! با خود گفت:«توی دهن این مرد میزنم و نمیگذارم بچههایم را از من جدا کند» ولی، در نهایت درماندگی میدید که بچهها تمایلی به ماندن ندارند. وقتی میپرسید میتوانید جدائی مرا تحمل کنید، جوابی نمیدادند و وقتی میگفت بمانید، باز میگفتند که میخواهند بروند. سه روز، در عین کارشکنیها و عدم رغبتی که فرزین نشان میداد، برای حفظ آنها تلاش کرد و در نهایت استیصال، بالاخره شروع به جمعآوری وسائلسان کرد. جهاندار اصرار میکرد که با صولتی میرود و هستی هم به او چسبیده بود. پیش آنها، آنقدر اعتبار و وجهه نداشت که بتواند با صولتی مقابله کند.***بچهها حتی رسیدن خود را اطلاع نداده بودند و او مجبور شده بود با توسل به روحی، از احوالشان مطلع شود. روحی هم که روی رفتن به خانه صولتی را نداشت! تلفن زده بود و از معصومه زن جعفر خبر گرفته بود. دو سه روز اول بعد از رفتن بچه ها، فرزین کمی تغییر رویه داد و هوایش را بیشتر داشت ولی فقط دو سه روز بعد. بعد از آن شد همان فرزین سابق، می گفت تصمیم دارد به کاری مشغول شود ولی به صحت گفته اش شک داشت. بدجوری پشتش باد خورده بود.
گرچه صاحبخانه هندی هنوز از هندوستان بازنگشته بود ولی، ناچار بودند خانه را تخلیه کنند و یک جای ارزانتر اجاره کنند. وضع اقتصادی خراب خراب بود. حالا که جهاندار و هستی هم رفته بودند، به اطاق اضافی نیازی نبود و می توانستند به یک جای جمع وجور تر بروند. نمی توانست با این اوضاع مالی، زندگی را سر کند. قادر به چنین کاری نبود. مرمر داشت یک ساله می شد و راحت می توانست در مهد کودک بند شود. تصمیم داشت اگر کار خوبی گیر بیاورد، مشغول شود ولی، چه کاری که با روحیات و غرور او جور باشد؟ هرگز گمان نمی کرد در عرض این مدت کوتاه، پولهای صولتی ته بکشد و سخت تلاش می کرد ته مانده اش را با چنگ و دندان حفظ کند. دید که فرزین، شیک و پیک آمد و پس از احوالپرسی مختصری، توی اطاق خواب خزید. صدای خرت خرت شماره گیر تلفن توی سرش پیچید. پشت در اطاق رفت و گوش خواباند. طرف مکالمه عمه خانم بود. زیر لب غرید «باز دلش هوای مامان جانش را کرده. اصلاً به فکر هزینه ها و گرانی ارتباط نیست». فرزین آهسته صحبت می کرد. حوصله استراق سمع نداشت. چه فایده؟ مگر حرفهایی که پیش از این شنیده بود، جز عذاب روحی، برایش چه چیز به همراه داشت. با آن اعصاب خراب، چقدر دلش می خواست بی تفاوت بماند و موضوع را زیر سبیلی رد کند. کشش جر و بحث جدید را نداشت ولی، به هزار و یک دلیل نمی توانست خوددار باشد. فرزین داشت شورش را در می آورد. مفتخور بود. بی مسئولیت بود. خودخواه و خودمحور بود. مرتب خود را می آراست و از خانه بیرون می زد. حالا دیگر روز به روز بر تعداد دوستان ایرانی و فرنگیش یکی دیگر اضافه می شد. آن هم چه دوستانی! صد رحمت به دوستان فریدون. رفتن بچه ها اذیتش می کرد. ولخرجی های فرزین اذیتش می کرد. بی توجهی های او اذیتش می کرد و از همه بیشتر، دست تنگی سبب آزارش بود که روز به روز هم چهره جدی تر به خود می گرفت. چندین سال غلتیدن در رفاه، توقعش را از زندگی خیلی بالا برده بود. چند لحظه به خود پیچید و مقاومت کرد ولی بالاخره تاب نیاورد. در اطاق خواب را باز کرد و زل زد به فرزین. فرزین کمی دست و پایش را جمع کرد ولی، وقتی به خود آمد، ابرو بالا انداخت و با تغیر و حرکات دست پرسید: «چی می خواهی؟» با ایما و اشاره حرف می زد که عمه خانم متوجه حضور دیگری نشود. پریوش هم سر انگشتان را به هم مالید ولی فقط با ایما و اشاره کافی نبود. نه خیلی آهسته،گفت: «پول نداریم. خیلی داری صحبت را کش می دهی».فرزین تا گردن سرخ شد. پشتش را به او کرد: «خوب مامان، کاری نداری. به همه سلام برسان».
همه کی ها بودند؟ یعنی کتایون هم جزءشان بود؟ نمی خواست جر و بحث کند. همان حرکت عصبی خود را، برای امروز کافی می دید اما فرزین بود که کوتاه نیامد و جار و جنجال راه انداخت.چنان اعتراض می کرد که انگار از او ارث پدرش را طلب دارد. پریوش نمی خواست قبول کند که او از کار خود پشیمان شده. این یعنی نقطه پایان. اگر جدائی از فرزین را برای خود شکست مفتضحانه تلقی نمی کرد، مهم هم نبود که فکر کند او پشیمان شده، ولی حساب غرورش بود. حساب پولها و امکاناتی بود که از دست داده بود. حساب قضاوت آن طرف مرزی ها بود و بعد هم اینکه دلش نمی خواست بگذارد این مرد، حالا که گشت و گذارش را کرده و از زندگی او چریده، بتواند راحت و قسر از دستش در برود. جواب اهانت هایش را نداد و از اطاق بیرون رفت. اما تا کی می توانست تحمل کند. مرمر را برداشت و به خیابان زد. دلش از آن چهار دیواری که بوی نا می داد، می گرفت. دلش از فرزین که با حالت قهر به اطاق خالی بچه ها رفته بود و می دانست رفته تا استراحت کند و احتمالاً الان در خواب خرم است، میگرفت. و باید برای یافتن یک خانه ارزانتر جستوجو می کرد. حالا دیگر باید می گفت: سه نفر هستیم. دو بزرگ و یک بچه. عرب ها و انگلیسی هایی که خانه مناسب او داشتند، روی تعداد بچه ها خیلی حساس بودند. شاید راحت تر می توانست خانه پیدا کند اما این موضوع اصلاً خوشحالش نمی کرد و دلش حسابی گرفته بود.***سالروز تولدش بود. فرزین که خانه نبود. مرمر را خوابانده بود و زل زده بود به تلفن. وقتی شماره تلفن خانه جدید را به روحی داده بود، تأکید کرده بود آن را به جهاندار و هستی هم بدهد. و حالا منتظر بود تا شاید خود روحی یا بچه ها، تلفنی بزنند و تولدش را تبریک بگویند. شک داشت که صولتی مانع ارتباط آنها باشد ولی چرا بچه ها اصلاً سراغی از او نمی گرفتند و تلفن نمی زدند. مگر لندن که بودند، مرتب با جهانگیر تماس نداشتند؟ خسته و کلافه برخاست و رفت سراغ گردوهایی که هدیه دوست فرزین بود. یک غذای ایرانی می چسبید. هوس فسنجان کرده بود. قابلمه و بیفتک کوب را برداشت و افتاد به جان گردو ها. وسیله دیگری برای خرد کردنشان نداشت. سقف چوبی بود و صدای بدی توی گوشش می پیچید. خانه جدید، یک طبقه، از خانه فرسوده و کهنه دوطبقه ای بود که در محل «همراسمیت» واقع شده بود. یک اطاق و یک حال و یک دستشوئی و حمام کوچک، و آشپزخانه مشترک که در طبقه پایین واقع شده بود. مستأجرین دائمی، آنها بودند و طبقه هم کف، به مسافرینی اجاره داده می شد که مرتب می آمدند و می رفتند و عوض می شدند. هنوز گردوها خوب له نشده بود که دید یکی، با ضرباتی محکم دارد به در اطاق می کوبد.
وحشتزده برخاست و در را باز کرد. مردی ژولیده مو و خواب زده، پشت در بود و با حالتی اعتراض آمیز و با ایما و اشاره می خواست به او بفهماند که از دستش عصبانی است. نفهمید طرف کجائی است. عرب نبود. ترک هم نبود. شاید... اصلاً چه فرقی می کرد. او یک بیگانه بود و به زبان انگلیسی هم آشنائی نداشت. با اشاره سر پرسید «چه می گوئی؟» و مرد به سقف اشاره کرد و عصبی گفت «دام... دام... دام...» به خاطر سر و صدای کوبیدن گردوها آمده بود. دست روی سینه گذاشت و با اشاره عذرخواهی کرد و وقتی مرد رفت، قابلمه را با غیظ برداشت و گذاشت گوشه اطاق. از خیر فسنجان هم گذشت. ساعت نزدیک به یازده شب بود که فرزین آمد. نمی دانست جرا این مرد، همیشه خوشحال است و برق شادی در چشمانش وجود دارد! افکارش مثل بچه ها بود و اگر سر به سرش نمی گذاشتند، می دانست که نسبت به هیچ مسأله ای، ککش هم نمی گزد. هیچ کس تلفن نزده بود. دلش هم حسابی گرفته بود. گرسنه هم بود و حال غذا پختن نداشت. قهرآلود سلام فرزین را جواب داد: «این وقت آمدن است آقا؟ آن هم در چنین شبی؟»فرزین تعجب زده نگاهش کرد. اعتراض هر روزه به جای خود ولی، آن هم در چنین شبی، یعنی چه؟ کنار تختخواب نشست: «مگر امشب چه شبی است پری خانم؟ لحنش دلجویانه بود.پریوش، نازآلود، پشت چشم نازک کرد. اصلاً هم حوصله فکر کردن به اینکه وقتی خانه صولتی بود، در شبهای تولدش چه می گذشت، نداشت. مقایسه ها خسته اش کرده بود. یک امشب را نمی خواست خراب کند: «حق هم داری ندانی. چون اصل موضوع برایت ارزشی ندارد».فرزین برخاست و در کنار او، روی تنها مبل اطاق نشست: «واضح تر حرف بزن پری! چی شده؟»با دلگیری گفت که شب تولدش است و فرزین سرخ و سفید شد: «حالا بگو برایت چکار کنم خانم. می بخشی که یادم نبود».دلگیرانه خندید: «می توانی مرا به شام دعوت کنی. امشب حوصله غذا پختن نداشتم. می توانی نگذاری شب تولدم گرسنه بخوابم».فرزین موذیانه تبسمی کرد: «اگر بعد نمی گویی بودجه نداریم و مرا زیر اخیه نمی کشی، بسم الله! بیا برویم و یک شام جانانه بخوریم. منکه حرفی ندارم».و بعد از ماهها، مرمر را برداشتند و برای تفریح به خیابان رفتند. سعی داشت احساس خوشبختی کند و به خودش خوش بگذراند. سعی داشت فکر کند هنوز زن مقتدری است اما، کمتر پیش آمده بود که بتواند خود را بفریبد.
فصل 21 مرمر داشت دندان در می آورد. انگار سرما هم خورده بود و تنش از شدت تب مثل کوره می سوخت. به درمانگاه بیمه سرکوچه برده بودش. دکتر های مجانی او را ویزیت کرده بودند. داروهای مجانی هم گرفته بود و حالا داشت توی خانه، پاشویه اش می کرد. اصلاً حوصله این کارها را نداشت. نفهمیده بود آن دوتای دیگر چطور بزرگ شده اند و حالا، این کار ها برایش سنگین و غیر قابل تحمل می نمود. وقتی مرمر را روی شانه می انداخت و پیاده از این خیابان به آن خیابان می رفت تا کارهای لازم را انجام بدهد، قیافه کولی های سرچهارراههای تهران را تداعی می کرد. حتی حوصله درست بچه بغل کردن را هم نداشت. از دست فرزین آن قدر کلافه بود که دلش می خواست خرخره اش را بجود. مرمر دوسالگی را هم گذرانده بود و حتی یک بار، در بردنش به دکتر کمک نکرده بود و نفهمیده بود چه وقت مریض است و چه وقت سالم! این روز ها هم که اصلاً توی خانه پیدایش نمی شد تا از چیزی باخبر باشد. روز ها نبود و تازکیها، گاهی شب هم به خانه نمی آمد. حرف هم که می زد، داد و فریاد او به آسمان بلند می شد: «دارم دنبال کار می گردم. دارم کارها را امتحان می کنم. وقتی می گویی پول نداریم، آیا باید به فکر درآمد باشیم یا نه؟ اینجا که به من میز نمی دهند و بگویند بیا از ساعت هشت تا دو بعد از ظهر بنشین پشتش و چهار تا پرونده را بررسی کن و بعد، برو به سلامت! اینجا باید هرکاری که پیش آمد بپذیرم. حالا می خواهد ماشین شویی باشد یا گارسونی کاباره و کازینو. اگر هم خیلی ناراحتی، بگو بروم گورم را گم کنم. تخم دو زرده که برایم نکرده ای!»نگاهی به ساعت انداخت. ده دقیقه مانده بود به نیمه شب. چشم انتظاری های روحی را به یاد آورد. لااقل او می دانست فریدون کجاست و توی کدام بیابان دارد زمین می کند ولی، این مرد روی بابا را هم سفید کرده بود. حتی نمی گفت کجا می رود و پیش کی هست تا اگر احتیاجی شد، با او تماس بگیرد. آن قدر خسته بود که نفهمید چطور پلکهایش رویهم افتاد. در طول شب، چند بار با نک نک و گریه مرمر بیدار شد، فرزین هنوز نیامده بود. خواب تکه تکه و عصبانیت، بدجوری رمقش را گرفته بود. داروی شش صبح مرمر را که داد، دوباره توی رختخواب خزید. حس عجیبی در رگهایش در جریان بود. حسی مثل بیزاری. بیزاری از همه چیز و همه کس! اهل معاشرت که نبود ولی، اگر گاهی تصادفی بعضی ایرانیها را در مکانی دیده بود، از آنها شنیده بود، گروه ما این نیست که می بینید، ما آدمهای از بالا به پایین افتاده ای هستیم». به دروغ یا راست حرف آنها کاری نداشت، فط در مورد خودش می دانست، دستی دستی خود را با مغز، از بالا به پائین انداخته.حالا که عشق و عاشقی و هوسک ها تمام شده بود، دلش هوای زندگی گذشته را کرده بود. هوای بچه هایش را. هوای آبرو و احترامی را که داشت و های یک رفتار محترمانه و محبت آمیز را. نفهمید چه مدت در آن حال بوده و فکر کرده، با شنیدن صدای ناله پلکان چوبی، فهمید فرزین دارد میاید بالا. چشمهایش را با حالتی عصبی روی هم فشرد. در اطاق باز شد، چند ثانیه صدای نفس های منقطع و دوباره در به آرامی بسته شد. تعجب زده چشمها را گشود. اگر فرزین بود، چرا نیامد داخل اطاق؟! می خواست برخیزد و ببیند جریان چیست که صدای آهسته فرزین را شنید. از توی راهرو بود: «خوب حالا که زدم مامان، ترو خدا بهانه گیری نکن». داشت تلفنی صحبت می کرد.
توی اطاق تلفن نداشتند. یک گوشی در راهرو طبقه بالا بود و یک گوشی در گوشه هال طبقه پائین. هر دو هم صفر بند داشت و فقط گاه گاهی با قبول پرداخت در جای هزینه مکالمه، کلید صفر بند را از پیرزن صاحبخانه که در یکی از اطاقهای طبقه پائین زنذگی می کرد، می گرفتند و تماسی با ایران برقرار می کردند ،کمی به نفعشان شده بود چون دیگر فرزین هوس نمی کرد هر یک روز در میان ، به آن طرف تلفن بزند و خرج بالا بیاورد. دوباره صدای فرزین مثل پتک توی سرش پیچید: "آخر از این راه دور چه کاری از دست من برمی آید مادر من، دو نفر که بیشتر نیستند،سعی کن بیشتر بیاوریشان پیش خودت.دارم می گردم دنبال کار،حقوقم که برقرار شد برای هدیه یک چیزهاییمی فرستم .نگذار ذهنش نسبت به من خراب بماند، هوای کتایون را هم داشته باش تا ببینم چی پیش می آید. اینجا نمی توانم راحت صحبت کنم ،سعی میکنم از بیرون تماس بگیرم. خوب،از فهیمه چه خبر؟ پسرش را عمل..."هنوز جمله اش را تمام نکرده بود که پریوش ،مثل یک پلنگ زخمی توی راهرو پرید. از چشمانش خون می بارید.نمی دانست موضوع کتایون چیست ولی همان جمله هوایش را داشته باش ،برای منقلب کردن وبه جنون رساندنش کافی بود.بالای سرش رفت و با نگاهی سهمگین به او خیره شد.
فرزین نمی خواست ولی دستپاچه شد. " فعلا خداحافظ مامان ،بعدا تماس می گیرم " و گوشی را روی تلفن گذاشت. با صدای خراشیده ای غرید:"معلوم هست تا حالا کدوم گوری بودی؟" .هنوز اول صبح بود . احتمالا آن پایین بعضی ها در خواب بودند. فرزین در حالیکه سعی می کرد خونسردی خود را حفظ کند ،برخاست و به اتاق رفت. پریوش در پی او غران وارد اتاق شد:" نفهمیدی چه گفتم؟ دیشب کجا بودی؟ می روی پی ولگردی وعیاشی ،بعد که برمی گردی هوس مامان جانت را می کنی ؟ هیچ فکر می کنی زنت که با یک بچه مریض توی خانه مانده ،چه خاکی دارد بر سرش می ریزد؟ هیچ فکر می کنی این زندگی چطور دارد می چرخد؟ همینطوری ول می گردی و ول می خوری و حتی از تلفن های دم به دقیقه ات به ایران کم نمی کنی .صد بار گفته ام آقا ،من پول پرداخت چنین برنامه هایی را ندارم. خوش ندارم علاوه بر بقیه چیزها ،هزینه سرسام آور تلفنهای هوسی جنابعالی را هم بدهم. چرا به فکر نیستی؟ تو اصلا چه جور آدمی هستی؟ آیا شده تا به حال به غیر از خودت، به شخص دیگری هم فکر کنی؟ هیچ به فکر من هستی؟ ".فرزین، با چهره ای کبود و عصبی روی مبل نشست و شاید برای در آوردن حرص او بود که یک دست را پشت مبل انداخت و یک لنگه ابرو را بالا برد. لحنش تمسخرآلود بود : "منظورت از هیچکس دیگر کیست پری خانم؟ قطعا فقط مسئله خودت هستی ،دروغ می گویم؟" و نگذاشت او حرفی بزند.مکث نکرد: " من دیگر خسته شده ام پریوش،از تو،از این زندگی، از این شهر ،از همه و همه خسته شده ام. حرفها و حرکاتت برایم چندش آور است. همیشه طوری صحبت می کنی که انگار دنبالت فرستاده بودند و من تو را وادار به انتخاب این زندگی کردم . تو خودخواهی پری و بازتاب این خصلت ،مثل یک زهر مسموم توی تار و پود وجود اطرافیانت ،رسوخ می کند و آنها را با بی رحمی از بین می برد. آنکه باید طلبکار باشد من هستم ،نه تو . زندگی آرامم را از من گرفتی و مرا انداختی توی این لجنزار که اسمش را گذاشته ای زندگی. دیگر تحمل تو را ندارم. خیلی وقت است که می خواستم این را بگویم، ما به درد هم نمی خوریم خانم،دیگر باید تمامش کنیم. دیگر نه حوصله دیدن ریختت را دارم و نه حوصله دیدن اعمالت را.دوست ندارم این راه را ادامه بدهم، می فهمی؟ باید تمامش کنیم " .چشمان شب نخوابیده پریوش، سرخ سرخ بود و در آن چهره رنگ پریده و لرزان،مثل دو گوی آتشین دو دو می زد. با حالت تهاجم، خود را به مبل رساند." حالا این را می گویی کثافت! حالا که همه پول ها را حیف و میل کرده ای و مرا به روز سیاه نشانده ای؟ حالا که سبب جدایی من از فرزندانم شده ای و رفاه گذشته ام را از من گرفته ای، این را می گویی؟ فکر می کنی نمی دانم موضوع از کجا آب می خورد؟ همه اش زیر سر آن مادر عفریته ات است. از همان اولین روز بر علیه من شروع به سم پاشی کرد. تا تلفن می زنی، شروع می کند به فتنه گری! حرف کتایون و هدیه را پیش می کشد که تو را هوایی کند. من نمی گذارم او به هدف برسد فرزین، نمی گذارم! من به خاطر تو همه چیزم را از دست داده ام،نمی گذارم راحت از دستم در بروی."
فرزین چشمها را تنگ کرد. حالا حالت نگاهش هم تمسخرآمیز شده بود:" به خاطر من! نه اشتباه نکن پریوش. من نبودم، یکی دیگر! تو دلت می خواست به شوهرت خیانت کنی و از او کلاهبرداری کنی. حالا من نبودم ،یک احمق دیگر! متاسفانه قرعه به نام من افتاد و شدم وسیله ارضای هوس های کثیف تو ! چه طلبی از من داری؟ "دست پریوش بلند شد و با شدت روی گونه او فرود آمد: " تو یک کثافتی فرزین! یک حقه باز ! تو موجود وحشتناکی هستی! " .و فرزین برخاست ودست او را که می رفت تا دومین ضربه را وارد کند در هوا گرفت و به شدت به طرف تختخواب هلش داد : " و تو هم یک هرجایی هستی پریوش! یک میکروب ! یک زن کثیف و هوسباز،کسی که برای رسیدن به خواسته هایش ، به همسر و دوست و فرزندانش هم خیانت می کند.وقتی این روزها می نشینم و پیش بعضی از دوستانم ،ماجرای زندگیم را تعریف می کنم ، همه ملامتم می کنند. از اینکه فرشته ای مثل کتایون را کنار گذاشتم و افتادم دنبال تو ، به ریشم می خندند. به قول مادرم ، تو زن کثیف و غیر قابل اعتمادی هستی ،وقتی به شوهر اولت خیانت کردی، از کجا بدانم که به من نمی کنی؟ نمی دانم ، شاید هم اگر کسی نگاهت می کرد و مورد توجه واقع می شدی ، تا به حال مرا هم رها کرده بودی و رفته بودی در پی یکی دیگر.تو غیر قابل تحملی،یک موجود متعفن.دیگر نمی خواهم ببینمت" .پریوش دیوانه شده بود. یک موجود وحشی،نیش زهر آگین سخنان فرزین دیوانه اش کرده بود. برخاست و با یک جهش دیگر ،از کنار مرمر که به شدت داشت گریه می کرد ،گذشت و به فرزین حمله ور شد .شاید اگر توانش را داشت ، خفه اش می کرد. یقه لباس او را چسبید ولی فرزین دوباره با حرکتی تند، دست او را از لباس جدا کرد و با یک سیلی از خود دورش کرد. شدت ضربه به حدی بود که پریوش با تمام سنگینی به دیوار خورد و همانجا تا شد، فرزین سر وقت کمد رفت. با حالتی عصبی ،مقداری لباس و گذرنامه خود را در چمدانی انداخت و از اتاق بیرون زد.پریوش مات و مبهوت و تحقیر شده ، به حرکات شتاب زده و رفتن عجولانه او چشم دوخته بود. با دست ،مرمر را که سعی داشت در آغوشش بنشیند، پس زد . برای مهار کردن و گرفتن آزادی فرزین، چیزی به خاطرش رسیده بود. از مقابل چشمان تعجب زده و کنجکاو پیرزن صاحبخانه و دو تن از مستاجرین طبقه پایین گذشت و به خیابان رفت. فرزین داشت به سرعت دور می شد. احتمالا داشت به ایستگاه قطارهای زیر زمینی می رفت. با فریاد صدایش زد : " فرزین! کجا؟ بیا مرمر را هم با خودت ببر! نمی توانی نگهداری از او را به من تحمیل کنی! ".و صدای فرزین بود که از همان فاصله در گوشش پیچید: "من آن بچه را نمی خواستم پریوش، خودت سبب به وجود آمدن او شدی و خودت هم باید جورش را بکشی. سعی کن این را بفهمی". با قدمهایی شتاب زده تر از پیچ خیابان گذشت .