نمی خواست فکر کند این حوادث واقعی بوده. حس می کرد همه این چیزها را در حالتی بین خواب وبیداری دیده، مدتها بود بی میلی فرزین را نسبت به خود حس کرده بود. متوجه بود که به هر دلیلی ،دارد از خانه فرار می کند ولی همه مسائل را آنطور که دلش می خواست ،تعبیر می کرد. با خود می گفت فرزین همه یکی است مثل بابا ،پای خانه ماندن ندارد، دوست باز است. نمی خواست بپذیرد ، با آن همه رسیدگی که به قد و بالای او می کرده دلش را زده. نگاه خیره عابری را روی خود دید ،احتمالا عرب بود .دستی به موهای پریشان و ژولیده خود کشید وبه طرف خانه بازگشت. مرمر در آغوش زن صاحبخانه داشت بی قراری می کرد.او را گرفت و بدون دادن توضیحی ، به اتاق خود رفت. می دانست اگر فرزین باز نگردد ، فصل دیگری از زندگیش رقم خورده که زیاد خوشایند هم نخواهد بود و نمی خواست در این مورد فکر کند . ذهنش خسته تر از آن بود که بخواهد مسائل را حلاجی کند .کلید صفر بند تلفن را از پیرزن صاحبخانه گرفت و به طبقه بالا رفت .از زمان خروجش از ایران، هرگز چنین تمایلی به صحبت با روحی در خود حس نکرده بود. تنهایی و افکار آزار دهنده بدجوری داشت اذیتش می کرد. فرزین رفته بود و پشت سرش را هم نگاه نکرده بود .امروز،درست بیست روز بود .حتی برای برداشتن بقیه لوازم و لباسهای خود هم نیامده بود . بعضی از ادکلن های گران قیمتش ،هنوز نیمه بود و تمام نشده بود .میدانست که آنها را و همچنین لباس هایی را که با آن همه ذوق و شوق خریده بود،خیلی دوست دارد. ولی انگار فرزین قید آنها را هم زده بود .سرش منگ بود و روی گردن سنگینی می کرد. باید با یکی درد و دل می کرد و به جز روحی، کسی را نمی شناخت .دعا کرد که بابا یا داریوش گوشی را برندارند و وقتی صدای روحی را شنید، خیالش راحت شد. نمی خواست به او بگوید که فرزین ترکش کرده ، غرورش اجازه نمی داد. فقط می خواست حرف بزند و دلش را سبک کند .صدای روحی ،کسل تر از خودش بود،کسل و ملامتگرانه .هنوز نپرسیده بود حالت چطور است ، با خبری مثل پتک توی مغزش کوبید: " دکتر ازدواج کرد! حالا خیالت راحت شد .همین را می خواستی ؟ اینکه زندگی و بچه هایت را احمقانه رها کنی تا دیگری بیاید تصاحب کند؟ آنهمه امکانات، آنهمه رفاه را ،یکی دیگر آمد و راحت توی هوا قاپید .به خدا از وقتی خبر را شنیده ام ،دارم از دست تو دق می کنم.بگو ببینم ، آقا فرزین ارزشش را دارد؟ روا بود بخاطر این مردک تحفه حقه باز ،خانه و زندگیت را از دست بدهی، آن هم با آن فضاحت؟ تو نه تنها آبروی خودت را، آبروی ما را هم بردی و همه مان را انداختی زیر سر کوفت این و آن.زبان هز بی سر وپایی را به روی من بلند کردی. چند وقت پیش،عمه کتایون ، با طلبکاری تلفن زده بود .توپ و تشر می بست که دخترت،پسرم را از راه به در برد و سیاه بخت کرد. می گفت آنجا افتاده اند به فلاکت و دخترت دارد انتقام همه چیز را از پسر من می گیرد. می گفت حتی اجازه تلفن زدن به پسرش نمی دهی و مجبور است یواشکی از این طرف و آن طرف با او تماس بگیرد. می گفت ، بگو پریوش خودش را از زندگی فرزین کنار یکشد. او باید بیاید سر خانه و زندگی قبلیش و با کتایون زندگی کند . خلاصه هرچه ناروا بود ولیاقت خودشان بود، بار تو و خانواده ما کرد و گوشی را گذاشت. همه اش تقصیر توست پری. اگر.... " .
پریوش ،دیوانه وار حرفش را برید : " بس کن مامان ! ولم کن ! نمی خواهم حرفهایت را بشنوم . به اندازه کافی گرفتاری دارم و لازم نیست تو آزارم کنی . خیالت راحت باشد، خیلی بدبختم ! حالا بگو ببینم جهانگیر با کی ازدواج کرد ؟ تو از کجا شنیدی؟ "روحی رنجیده مکثی کرد : " چه فرقی می کند بیچاره ! اگر بگویم که دیوانه می شوی ! ".پریوش اینبار فریاد کشید. خودش هم نمی دانست چرا از شنیدن مسئله ، آنقدر عصبی و هیجان زده شد . چه سمتی در آن زندگی داشت که بخواهد روی آن حساسیت به خرج دهد ! دوباره با همان حال پرسید : " طفره نرو مامان ! با کی ؟ " .روحی ، تمسخر آلود پوزخند زد: " بشنوی ، شاخ در می آوری! دکتر ، راضیه بلورچی را گرفته ، دو هفته است که با او ازدواج کرده .این را وقتی تلفن زده بودم تا حال بچه ها را بپرسم ،معصومه زن جعفر به من گفت. می گفت ، انگار دکتر با رضایت بچه ها اقدام به این کار کرده . تقصیر خودت بود .تو لیاقت آن زندگی را نداشتی پری ، قبول کن ! لیاقتت این بود که یک زن بیوه بد ترکیب ،پرستار بچه هایت بیاید و روی زندگیت بنشیند ! حالا تو برو با فرزین خوش باش . ببینم این چه چه مستان تا کی ادامه دارد. برایت متاسفم دختر جان، به خدا قلبم دارد از دست کارهای تو منفجر..." .نگذاشت بقیه حرفهای او تمام شود، گوشی را روی تلفن کوبید و کنار دیوار وا رفت. مثلا ادامه می داد که چه بشود ؟ بیشتر زخم زبان بشنود ، یا اخبار آزار دهنده دیگر؟ فقط زیر لب دشنام می داد : " لعنت به تو فرزین ! لعنت به تو راضیه ! ای زن کثیف نمک نشناس ! لعنت به تو جهانگیر پست فطرت ! " و کسی نبود بپرسد ،ملعون واقعی در این میان کیست. دل زده از عالم و آدم ، به اتاق رفت و توی تختخواب افتاد . حس می کرد که همه موجودات این کره خاکی ،برای ویران کردنش ،بر علیه او بسیج شده اند ونمی خواست به دلیلش بیندیشد.ورقه ای پیش رو گذاشته بود و داشت خرج و دخل و هزینه ها را بررسی می کرد. باقیمانده حساب بانکی اش ،فقط آنقدر بود که بتواند با آن کرایه خانه را پرداخت کند .کمک هزینه مرمر هم که در حد نیازهای اولیه او بود و در مخارج خورد و خوراک و ایاب و ذهاب ،لنگ می ماندند. باید کاری دست و پا می کرد. سخت به دنبال یافتن آن بود ولی بیشتر کارهای پیشنهادی ، با مذاقش سازگار نبود . هنوز نمی خواست باور کند که آن دبدبه و کبکبه، به پایان رسیده و از او مانده یک زن سی و چند ساله بی تخصص که فط قادر است کارهای پیش پا افتاده را انجام دهد . یک پیشنهاد کرده بود که برود ودر یک سالن آرایش که به مدیریت یک زن ایرانی اداره می شود ، مشغول کار شود و داشت روی آن فکر می کرد.
در ابتدا کارهای سبک را باید انجام می داد ولی امیدوار بود همانجا از افراد،کارهای اساسی آرایش را یاد بگیرد و درجه خود را ارتقاء دهد.حتی گاهی رویای راه اندازی یک سالن اختصاصی،فکرش را مشغول می کرد اما،چطور . چگونه اش را نمی دانست.نزدیک پنج ماه از رفتن فرزین گذشته بودو خبر داشت که به ایران رفته.این را روحی گفته بود.گفته بود داریوش،فرزین را توی میدان امام حسین دیده که در یک بوتیک لباس مردانه نشسته و داشته با فروشنده گپ می زده و گله کرده بود که چرا موضوع را زودتر به او نگفته.گفته بود داریوش را زیاد تحویل نگرفته و به نوعی از دستش فرار کرده،بعد هم گفته بود،فرزین شاد و چاق و سرحال بوده و پریوش حس کرده بود روحی مخصوصاً جمله آخر را با تأکید بیان کرده و شکی نداشت که قصدش چزاندن او بوده.دفتر و دستک را جمع کرد و انداخت گوشه اطاق.گاهی حس انتقام جوئی،چنان وجودش را در خود می گرفت که دلش می خواست همه چیز و همه کس را نابود کند.دلش می خواست پشت پا به غرور خود بزند و بدون اندیشیدن به اینکهاین چه می گوید و آن چه می گوید،به ایران برگردد.اول حسابی خدمت فرزین برسد.بعد سراغ راضیه بلورچی و او را به لجن بکشد و بعد...بعدش را نمی دانست.حتی از روحی هم دلخور بود و گاهی به انتقام جویی از او هم می اندیشید.وسوسۀ این کارها را داشت اما،پیش از آن دلش می خواست شانس خود را در همین لندن و به دور از همۀ کسانی که از آنها متنفر بود،بیازماید و کارهایی را تجربه کند.آن وقت اگر موفق نشود لندن را ترک کند. فقط یک چیز فکر رفتنش را گاه به گاه تقویت می کرد و و آن دلتنگی برای جهاندر و هستی بود.دلتنگی و عذاب این فکر که بچه هایش را از او درو کرده اند و یکی دیگر مالک آنها شده.چند روزی می شد که مرمر را به همد کودک گذاشته بود.این یکی موهبتی بود.رسیدگی مجانی و غذای مجانی.و با این شرط بود که راحت می توانست سرکار برود.برخاست و جلو آیینه رفت.می خواست خود را خوب بیاراید و خوش جلوه دهد.همان آشنا گفته بود،مدیر سالن به ظاهر کارکنان خود خیلی توجه دارد و آدمهای شلخته را استخدام نمی کند.از این نظر هیچ کم نداشت.می توانست خود را تا حد مقبوا،شیک و آراسته کند.از نظر لباس در مضیقه نبود.انگار بعد از چند ماه،تازه چشمانش باز شده و خود را در آینه می بیند.با دیدن آن چهرۀ زرد و ترکیده،رعشه ای از تنش گذشت.این خطها دور چشم و روی پیشانی آزار دهنده بود.نگاهی به پاکت نیمه خالی سیگار انداخت(یک مقدارش مربوط به این لعنتی است.باید کم کم کنار بگذارمش!))با وسواس،چهره را آراست و چینها و خط ها را با کرم پوشاند و از خانه بیرون رفت.مدیر سالن،از آن هموطنان خود گم کرده بود که یک طاق ابرویش،به وسط پیشانی رسیده بود.توجهی نکرد با خود گفت(اگر پرویی کرد،حالش را می گیرم.)).و با تواضع مقابل او ایستاد.زن او را پسندیده بود.صورت وظایف را برایش بازگو کرد و گفت می تواند از فردا مشغول کار شود.از فکر کردن به وضایفی که به او گوشزد کرده بودند،اعصابش حسابی به هم ریخته بود.حتی شرمش می شد آنها را پیش خودش مرور کند.شستن سر مشتری ها،نظافت داخلی سالن،آماده کردن مشتری ها برای کارها آرایشی و انداخت شنل و حوله بر سرو دوششان.والبته با تأکید براینکه همۀ کارها باید مودبانه انجام شود و مشتری هار اضی باشند!توی راه،تا به خانه برسد،فقط حرص خورد و با خودگفت که این کار مسخره را قبول نمی کند،ولی وقتی مرمر را زا مهد کودک برداشت و به خانه رسید،دیدن زن صاحبخانه ویخچال خالی گوشۀ اطاق،همۀ آن افکار را دود کرده و به هوا فرستاد.مگر کارهای قبلی که به او پیشنهاد کرده بودند،چه بود؟آن ها هم یک کار مثل این یکی.لااقل در این یکی امید داشت بتواند کارهایی یاد بگیرد و خود را به سرعت بالا بکشد.
اولین روز شروع کار برایش بیچاره کننده بود.چقدر سعی می کرد که اطرافیان متوجۀ رعشۀ تن و حالت اشمئزاز چهره اش نشوند.وقتی یکی از مشتریان،به عنوان انعام یک اسکناس یک پوندی در جیب پیشبندش چپاند،دلش می خواست از شدت احساس حقارت،سرش را به دیوار بکوبد.اگر مامان زمانی کار آرایشگری می کرد،لااقل سالن آرایش فکسنی پایگاهدر اجارۀ خودش بود.با این حال آ قدر به سرش غر می زد که کارت را دوست ندارم مامان!حالا اگر مرمر بزرگتر بود و می فهمید،چه عکس العملی نشان می داد؟نگفته بود کیست و در ایران موقعیتش چگونه بود.چه فرقی می کرد؟حس می کرد در آن صورت بیشتر تحقیر می شود.شده بود پریوش زما دانشجوئی با هیچ کس ارتباط برقرار نمی کرد.برخلاف زمانی که با دکتر ازدواج کرده بود.آن روزها هرجا می رسید،فوری خود را معرفی می کرد و حتی در این مورد،از یک فزوشندۀ بوتیک و یک کارگر سلمانی هم نمی گذشت.و حالا سعی داشت خودش را با وضعیت موجود تطبیق دهد.باید سعیش را می کرد.☆☆☆مشغول شستن رنگ موی سر یم مشتری بود که یکی از کارگران سالن ،آمد و یر در بیخ گوشش گفت(بعد از این کار،برو اطاق مدیر،کارت دارد.))با سرعت بیشتری،کار را تمام کردم و بعد از بستن حوله دور سر زن و راهنکائیش به اطاق دیگر،به اتاق ژاله،مدیر سالن رفت.زن،با همان کت و شلوار مخصوص به خود که او را چاق تر و مردانه هم نشان می داد،پشت میز نشسته بود و گفت(انگار گفته بودید با من کار دارید،منتظرم)).زن سرخ و سپید شد.لحن مغرورانۀ پریوش ،انگار او را در بیان تصمیمش مصمم تر کرد.سرد و بیگانه،نگاهش کرد(مشتری ها از کار تو راضی نیستند پریوش.یا باید رفتارت را عوض کنی یا بروی دنبال کار دیگر)).حالتی عصبی،صدایش را لرزان کرد،(می توان بپرسم چرا ناراضی هستند؟آنها چه توقعی از من دارند!))زن،دست را راست گرفت و انگشت سبابه را به سوی او نشانه رفت(همین!آنها از همین برخورد و اخلاقی تو ناراضی اند.تو حد و حدود خودت را نمی شناسی و بیشتر از آنچه باید خودت را قبول داری.برای مشتر ها ابرو بالا می اندازی.دستوراتشان را انجام نمی دهی.مشتری یک سالن آرایش،این رفتار را نمی پسندد.تو به عنوان یکی از کارگران سالن،باید در جهت جلب آنها کارکنی نه فراری دادنشان!من این مشتری ها را با چنگ و دندان نگاه داشته ام.حالا اگر قول می دهی رفتارت را عوض کنی که هیچ ولی ولی اگر تصمیم داری همین طور با قدی در سالن بچرخی و ابرو بالا بکشی،متأسفانه باید بگویم جای تو در اینجا نیست.))لحنش کمی پرخاشجویانه بود(ولی من باکسی رفتار بدی نکرده ام خانم.شما باید کمی هم...))زن نگذاشت حرفش تمام شود.کشو مقابل خود را بیرون کشید و دسته ای پول که معلوم بو از پیش آماده کرده،بیرون آورد و به طرف او دراز کرد(بیا بگیر!این حساب ما تا امروز است.متأسفانه تو به معایب کار خودت واقف نیستی و نمی خواهی آنها را بپذیری.ادامۀ این کار به صلاح من نیست.به سلامت!))
پولها را با غیظ گرفت و بعد از برداشتن چتر و بارانی،از سالن آرایش بیرون آمد.تمام وجودش مرتعش بود.تازگیها برای حفظ منافع خود،نه می توانست مثل گذشته فیلم بازی کند و نه تلاشی برای آن می کرد،اعصابش به هم ریخته تز از این حرفها بود.کارش شده بود دشنام دادن زیر لب و توی دل به این و آن و تقویت احساس انزجاری ناخواسته.می رفت و زیر لب غر می زد(زنیکه گامبالوی بیشعور! گندۀ بد ترکیب!تو لیاقت سگ شوئی هم نداری چه رسد به ادارۀیک سالن آرایش!مطمئن باش روزی چنان توی دهانت بزنم که نفهمی از کجا خورده ای)). ماه آوریل بود و زمینها گل و شل.مثل دمب اسب،باران از آسمان می بارید.آن قدر گر گرفته بود که سرمای هوا را حس نمی کرد.فقط راه می رفت و دشنام می داد و افراد غایب را،تهدید به انتقام جویی می کرد.نمی دانست آن زمان که بتواند توی دهان همه بزند و از آنها انتقام ببگیرد،کی خواهد بود و با کدام نیرو و پشتوانه،قادر به این کار می شود.شاید فقط این دشنام ها،بحران روحیش را اندکی تقلیل می داد.☆☆☆کارفرمای جدید،زنی لهستانی بود که به اتفاق همسر خود،یک کارگاه شیرینی خانگی پزی راه انداخته بودند و مشتریان ویژه خود را داشتند.زنی بود حدود شصت ساله،سفید رو و تنومند.با آن اندام درشت،کارها و اعمال ظریف و زنانه بود و هوای کارکنان زیر دستش را داشت.همین رفتار بود که هشت ماه او را در آن محل حفظ کرده بود.بعد از وقفه ای سه ماهه کار را پیدا کرده بود و شاید هم مجبور بود با وجود همه مشکلات آن را بچسبد.کارگاهی زیر زمینی که هوای خفه و گرمای فرهای مشتعل،به راستی غیر قابل تحملش می کرد.هر روز پیشبند خود را به خانه می برد و باید برای روز بعد،با پیشبندی پاک و پاکیزه و شسته شده و ناخنهای کوتاه و مرتب به سرکار باز می گشت.از آن لیباس مسخره و کلاه مسخره ترکه باید برای جمع کردن گیسوان خود به سر می کشید،واقعاً منزجر بود ولی چه چارهای؟اگر می خواست در لندن بماند و استقلال خود را حفظ کند،باید تن به همۀ این کارها می داد.تعطیلات سال نو رسیده بود و به عوض مرخصی و تعطیلات،کارشان چند برابر شده بود.بعضی از کارگران کارگاه تا نزدیک نیمه های شب سر کار بودند ولی او،به هوای مرمر،مجبور بود کار را نزدیک به ساعت پنج عصر تعطیل کند و به دنبال بچه برود.مرمر را برداشت و پس از خرید چند قلم مواد غذائی،به طرف ایستگاه زیر زمینی قطار رفت.سرما کولاک می کرد.شب پیش،نرمه برفی هم بر زمین نشسته بود.دست مرمر را گرفته بود و به دنبال خود می کشاند.نمی دانست چرا تازگیها سرما را جور دیگری حس می کند.سردتر و عمیق تر از گذشته.تا اعماق قلبش یخ می زد و نفسش به سختی بالا می آمد.مرمر روی برفها لیز خورد و شروع به گریه کردن کرد.دندانها خود را در هم فشرد(اینجوری نمی شه ادامه داد.فرزین بدجوری دارد راحتی می کند.باید فکری برای قضیه بکنم.نمی شود او،در ایران آسوده بگردد و من در اینجا،با مشقت بچه اش را بزرگ کنم.باید فکری کرد!)).سائل را که جابه جا کرد و مواد خراب شدنی را در یخچال گذاشت،به سراغ زن صاحبخانه رفت.جریان صفر بند همچنان به قوت خود باقی بود.مسئله این بود که پیرزن،با احتساب زمان،همان لحظه،هزینۀ تقریبی تلفن را از مستأجرین دریافت می کرد.باز هم روحی به محض برداشتن تلفن،شروع به روح آزاری کردد.مطمئنا منظورش این نبود ولی هم دلش از بعضی مائل می سوخت و هم افکارش چفت و بست محکمی نداشت.کاری هم به این نداشت که کی ناراحت می شود و کی نمی شود،مهم این بود که دلخودش را سبک کند.با ناراحتی گفت(خبر درای پری که راضیه بلورچی حامله شده؟دیگر میخش را محکم کرد مادر!دستت از همه چیز کوتاه شد!اگر زنیکه سر پیری تن به باردای داده،فقط برای این است که جا پای خود را سفت کند و نگذارد جهاندار و هستی میراث دکتر را تنها تنهائی مالک شوند.خاک بر سر خانوادۀ ما کنند که هیچ وقت نتوانستیم حق و حقوقمان را در جائی حفظ کنیم.قبول کن لیاقت نداریم دخترجان و گرنه راضیه کی بود که بیاد جای تو بنشیند.خوب چه خبرها؟))
عضلات چهره اش،از شدت غیظ منقبض شد(این چیزها به من چه ربطی دارد مامان خانم.گور پدر دکتر و گور پدر راضیه بلورچی!دوست داری هر وقت تلفن می زنم،ضدحال بزنی و اعصابم را به هم بریزی؟همۀ دنیا بر علیه من بسیج شده اند،تو یکی چرا دست برنمی داری؟!تو چرا نمی گذاری همین نفس نیمه که مانده،بالا و پائین برود؟))روحی با دقت گوش کرد.انگار این دختر راستی راستی ناراحت بود.احساس مادرانه اش جوشید و اشک به چشمانش نشست(من که نمی خواهم ترا اذیت کنم پری جان،همینجوری یک چیزهایی گفتم.چرا این طور حرف می زنی؟وضعت خراب است مادر؟ها؟زندگیت سخت می گذرد؟))چه حسی در صدای روحی وجود داشت که همۀ درد و رنجهای این مئت را،از لایه های درونی وجودش بیرون کشید و در گلو و چشمانش ریخت؟صدایی جز هق هق گریه نبود.قلب روحی را،انگار زیر پرس گذاشتند و فشردند.سالها بود صدای گریۀ دخترش را نشنیده بود.قطعاً بعد از دوران کودکی چون اصلاً چیزی در این مورد به یاد نداشت.فقط قدی او یادش بود و گردن افراشته اش،و دوتا چشم درشت و کشیدۀ لجباز.انگار موجی آمد و آن درد و رنجها را،با هه فاصله ای که میانش وجود داشت،در دل او هم ریخت.بغض بدی بر گلویش گره خورد(اگر آنجا ناراحتی،چرا مانده ای مادر؟!بچه ات را بردار و برگرد به ایران.اینجا اگر زندگی آنچنانی نداریم لاقل دور هم هستیم و به داد هم می رسیم.غربت،پدر آدم را در می آورد.آدم را افسرده می کند.آن هم یکی مثل تو را!بعضی ها اگر رفته اند،باکس و کارشان رفته اند و آنجا دور ه خوشند.فرق می کند که یک زنجوانريالبا یک بچۀ روی دست گرفتار عذاب زندگی باشد.پری جان؟فقبول نداری؟))در سر خودش هم فکر هایی بود.فکر رفتن و روشن کردن تکلیف خودش وبچه ای که روی دستش مانده بود.وسوسه به جانش افتاده بود و حالا پیشنهاد روحی آن را تقویت می کرد.وسوسۀ به دست آوردن سهمی از آن چیزهایی که از دست داده بود و این مسئله فقط بار فتن به ایران عملی می شد.البته هنوز نمی دانست چگونه ولی باید راهش را پیدا می کرد.مکث طولانی شده بود.روحی نالید(چرا حرف نمی زنی مادر؟فکر هیچ چیز را نکن!دوست و آشنا چیزی در مورد چگونگی رفتن تو نمی دانند.فقط به آنها گفته ام،پری از دکتر خوشش نمی آمد و ازش طلاق گرفت.لازم نیست درمورد عکس العمل آنها نگران باشی.))دخترش را خوب شناخته بود.پرچه در بسیاری از موارد،برای حرف این و آن پشیزی قائل نبود ولی وقتی صحبت افکار خام و تکبر و تفرعن بود،آن وقت حرف و عکس العمل مردم برایش مهم می شد.دوست داشت همیشه آن بالا بنشیند و از آنجا،با غرور به افراد دوروبر و دوست و آشنا نگاه کند و می دانست چنین موقعیتی را از دست داده.باید لااقل میخ محکمی می کوبید و جاپا را درست می کرد،بعد تصمیم می گرفت.با غیظی بغض آلود گفت(بیایم که چی بشه؟بیایم که از فردا،کور و کچل و عمه جان و خاله جان بنشینند و هی سئوال پیچم کنند و الکی دل بسوزانند،بعد بروند پشت سرم لغز کوک کنند.نه مامان،بگذار همین جا به درد خودم بمیرم.راحتم بگذار!))روحی احساساتی شده بود.یک مادر بود و دلش تاب شنیدن آن سخنان ناامیدانه و دیدن درماندگی دخترش را نداشت.آن هم بعد از سالها جدائی و با کیلوتر ها فاصله.وقتی صحبت فرزندان باشد،گور پدر فامیل و کس و کار آن هم کرده.گرچه از دست اعمالش ضله بود ولی،به دست و پا افتاد(نگران این حرفها نباش مادر،بلند شو بیا!اگر لازم باشد،رفت و آمدم را با همه قطع می کنم.اصلاً با هرکس تو صلاح بدانی می رویم و می آئیم.خودت را آنجا اسیر نکن!اگر صلاح می دانی برگرد!))باید رویش فکر می کرد.حق با روحی بود.آنجا بدجور اسیر شده بود.بعد از مدتها ،برای اولین بار،بدون قهر و لجبازی،از یکدیگر خداحافظی کردند.همه ذهن پریوش را اندیشۀ بازگشت پر کرده بود.
فصل 22 توی فرودگاه نشسته بود و در انتظار اعلام شمارۀ پرواز بود.دلهرۀ عجیبی داشت.تازگیها آن قدر اعصابش ضعیف شده بود که به تلنگری به هم می ریخت و شک و وسواس واضطراب به جانش می افتاد.تردید داشت که بازگشتن به ایران به صلاحش باشد ولی،داشت باز می گشت.با دلخوری از آن همه تشویق که برایش مسخره و آزار دهنده بود،قرصی از کیف بیرون آورد و بون نوشیدن آب فرو داد.مدتی سرخود از امثال این قرصها استفاده می کرد ولی حالا با تجویز پزشک بود.سیگاری گیراند و به اندیشه های دوروداز فرو رفت.آنچه گذشته بود،به صورت غباری خاکستر و محو از برابر چشمانش می گذشت و برای آینده ای نقشه می کشید که می دانشست چگونه پیش خواهد رفت.بعد از سوار شدن به هواپیما و تا رسیدن به ایران این اندیشه ها دست از سرش برنداشت.عمری رویایی فکر کرده بود و حالا با این افکار جدید،دلش می خواست با اتفاقات محتمل و نا محتمل آینده،باز هم کاخ رویائی برای خود بسازد و در لذت های آن غرق شود ولی اندیشه های سمج و مخالف،مرتب کاخ های نیمه ساخته را ویران می کرد.روی پلکان هواپیما که ایستاد،بوئی آشنا و حزن انگیز مشامش را پر کرد و دلش را پرکرده و دلش را به سختی فشرد. دست مرمر را گرفت و به سوی سالن خروجی به راه افتاد. فقط روحی به استقبالش آمده بود.شکسته و رنگ پریده.شاید اگر از شرایط محیط نمی تر سید و کمی رژ به صورت و لبها مالیده بود،می توانست پریدگی رنگش را تا حدودی بپوشاند.بیشتر از دوسال از پایان جنگ می گذشت و همه چیز در آرامش نسبی غوطه ور بود.لااقل با زمانی که زیر باران بمب ها و موشک ها وطن را ترک کرده بود،وضیعت متفاوتی می دید. به محض نشستن توی تاکسی،روحی سفارشها و نصیحتها را شروع کرد. نگاهش به روی مرمر،چه سرد و عذاب دهنده بود!انگار می کردی به موجودی عجیب و بیگانه نگاه می کند.سرش را تا نزدیک گوش پریوش آورده بود(نکند یک وقت رفتار داریوش و فریدون توی ذوق بزند.به هر حال آنها مردند و روی بعضی از مسائل حساسیت دارند.مدتی دندان روی جگر بگذاری همه چیز حل می شود.بالاخره آنها مجبورند مسائل گذشته را فراموش کنند و واقعیت فعلی را بپذیرند.گرانی و کمبود،غوغا می کند مادر.باید فکرمان را جمع کنیم و چاره ای پیدا کنیم.یک راه هایی در نظر دارم.بعد می نشینیم و در موردش مفصل صحبت می کنیم شاید هم یک سشوار پایه دار و آینه و مقداری خرت و پرت دیگر خریدم و توی خانه،یواشکی مشتری آرایش پذیرفتم.البته بدبختی اینجاست که جامان تنگ است و اطاق اضافی نداریم. خصوصاً که تو و بچه هم حالا دیگر به یک اطاق اضافی نیاز دارید.داریوش دلش افتاده توی اره که زن بگیرد ولی با کدام پول مادر؟کی به پسر بی کاره و بی خانه زندگی زن می دهد.از حرفهایش فهمیده ام که دندان تیز کرده،زنش را بیاورد توی همین خانۀ یک .جبی خودمان تا با ما زندگی کند.صد سال سیاه! مپر می گذارم.نه پول خرجی دادن زنش را دارم و...))با بی حوصلگی گفت(ول کن مامان!این حرف ها را بگذار برای بعد!از بچه ها چه خبر داری؟تازگیها به معصومه زنگ زده ای؟))روحی، رنجیده، از گوشۀ چشم نگاهش کرد(آره، گاهی زنگ می زنم ولی چه فایده؟هر بار که با او حرف می زنم و چیزی در مورد راضیه بلورچی می گوید،داغ دلم تازه می شود. می گفت قرار است برای تعطیلات تابستان، با بچه ها و دکتر بروند ترکیه.آن قدر حرص خوردم که نگو. گفتم ببین زنیکه بی ریخت چطور خودش را جا کرد و شد خانم خانه.تا دیروز کهنه شور بچه های تو بود و حالا...))پریوش باز توی دهانش رفت(خیلی خوب مامان بس کن! مگر حال راضیه را پرسیدم که در مورد برنامه هایش با من حرف می زنی! یک کلام گفتم از بچه ها خبر داری یا نه)).به مقصد رسیده بودند.از تاکسی پیاده شدند و چمدانهای غول پیکر را، از صتدق عقب و بالای بار بند ماشین پائین گذاشتند. پریوش دارو ندارش را با خودش آورده بود. همل لباسها. همه کفش ها. حتی از قدیمیها هم نگذشته بود.از نطر او در ایران لباس به دردبخور گیر نمی آمد و اگر هم گیر می آمد، می دانست ممکن است به این زودیها امکانات خرید نداشته باشد.کارگاه مغازۀ لبنیاتی را صدا زدند و با هم چمدانها را به خانه بردند.انگار تازه چشم روحی بازشده باشد،با دفت وراندازش کرد(این همان مانتوئی است که با خودت از ایران برده بودی؟))
پریوش،مانتو را بیرون آورد و گوشۀ اطاق انداخت(آره،نمی دانم چطور ته توهای چمدانم مانده بود.روزهایی که داشتم برای آمدن جم و جور می کردم،پیدایش کردم)).روحی متأثر و غم زده سر تکان داد(چقدر ضعیف و دل شکسته شده ای مادر!انگار یک پریوش دیگر هستی.باور نمی کردم در عرض این مدت،این طور درب و داغون شوی)).شاید هیچکدام از سخنان روحی،به اندازۀ شنیدن این آخری،اعصابش را خرد نکرد.با کلافگی مرمر را که داشت غریبی می کرد و توی دست و پایش وول می خورد،کنار زد و می خواست برای خوردن آب برخیزد که نگاهش بر روی پدر متوقف شد.فریدون،با آن قامت کشیده و چهارشانه،ایستاده بود و نگاهش می کرد.ته ریش جو گندمی،شاید به اندازه دو شب اصلاح نکردن صورت،در چهره اش خودنمائی می کردو پریوش حس کرد از ناحیۀ شانه،کمی هم به جلو متمایل شده.نمی دانست به چه فکر می کند یا در سرش چ می گذرد،زیر لب گفت(سلام)).حس کرد چشمان فریدون خیس شد.جلو آمد و بغلش کرد(ببین چه ضعیف شده ای دختر!کاش هرگز نمی رفتی و این بلا را سر خودت نمی آوردی.حیف زندگیت نبود.حیف بچه هایت نبود پر جان؟))درمانده بود چه بگوید که روحی به دادش رسید(این حرفها را کنار بگذار فریدن.لازم نیست روحش را آزار بدهی.گمان می کنم به اندازۀ کافی خوش سختی کشیده و پشیمون هم شده.تازه هر کاری کرده ،دختر خود توست دیگر،مگر نصیحت کسی توی کتت می رودکه از بچه هایت انتظار د حرف شنوی داشته باشی؟»حرف ها همه اهانت آمیز بود ولی ،چون انتظار بدترش را داشت جیک هم نزد.اگر ازار برخورد داریوش ودیگران هم در همین حد باشد باکی نیست فکر کرد کشش ان را دارد و می تواند با خیال راحت به کار و زندگی و اجرای خواسته های خود بپردازد.
یک هفته از بازگشتش به ایران می گذشتو هنوز هیچ کاری نکرده بود.در برزخ عجیبی به سر می برد.دلش داشت برای دیدن بچه ها پر می کشیدو جرات قدم از قدم برداشتن نداشت.خود را باهمه چیز و همه کس بیگانه میدیدو نمی دانست چطور باید شروع کند.حتی وحشت برخورد با فک و فامیل و درو همسایه،طوریمرعوبش کرده بود که نمی دانست چطور میتواند از خانه قدم بیرون بگذارد. هوای داغ خرداد ماه ،کلافه کننده بود.توی ایوان نشسته بود و نی نی چشمانش بی هوا،با جست و خیز و بدو بدوی مرمر درکنار باغچه،این سو و ان سو می رفت و نوای اهنگی که از اتاق داریوش به گوش می رسید،هر چه درد بود توی دلش ریخت.می بردش به زمان گذشته و محصلی،زمانی که می توانست ارام و بی دغدغه و فارغ از چرا ها و چگونه ها گذشته باشد و نگذشته بود.از وقتی خود را شناخته بود،افتاده بود در بند این چه می کند و ان چه می کند،وایم چه می پوشد و ان چه نمی پوشد ها ی مامان و حساسیت های روحی خودشوحالا حالا هم می خواست همین طور ادامه داشته باشد.مسئله این بود که این حس.با خونش عجین شده بود و خیال نداشت دست از سرش بردارداصلا خوب که فکر می کرد،با این حس مشکلی نداشت.فقط می دانست حالا که به این جا رسیده،چطور می توند ارضاءاش کند.روحی را که داشت باغچه اب می داد،صدا زد:« مامان کافی است،یک درخت و چهاربوته که این قدر اب نمی خواهد بیا بشین این جا با تو کار دارم.»روحی شلنگ را کشید کنار حیاط،مشتی اب به صورت زد و پس از بستن شیر، سر ایوان رفت .. روبه روی او کنار دیوار نشست:«ها؟چیه مادر؟بگو!»پریوش زانو هارا تا کرد و به ایوان تکیه داد:«می خواهم بچه ها را ببینم مامان.به نظر تو از چه طریقی وارد شوم.بگویم انها بیایند یا خودم بروم دیدنشان.»روحی لب ها را در هم فشرد و شانه بالا انداخت.واقعا حیران بود که چه بگوید.نگاه مات پریوش عمیق به او دوخته شده بود .روحی با کلافگی ،دست و پایه خود را جمع کرد:«والله چه بگویم مادر .اصلا نمی دانم دکتر با این کار موافق هست یا نه . اگر اجازه نداد چی؟»پریوش مثل یک بمب منفجر شد:«اجازه ندهد؟! غلط کرده!مگر می تواند؟! من مادر ان بچه ها هستمو هر وقت که دلم بخواهد،بتوانم بروم ببینماشان.تازه اگردلم خواست آن هارا می آورم پیش خودم نگه می داشتم .اگر فعلا حرفی نمی زنم ،چون مقدور نیست،. هیچکس نمی تواند برای من تکلیف تایین کند.آن هم در مورد بچه هایم.»روحی زیر چشمی نگاهی کرد و سری تکان داد.این دختر انگار حسابی از مرحله پرت بود.با حالتی نا خود اگاه صدا را پایین آورد:«یعنی خود نمی دانی چه کرده ای مادر؟!دکتر شرح حالت را پیش هر محاکمه ای ببرد،اختیار دیدن بچه هایت را از تو می گیرندمگر گمان می کنی اینجا فرنگ است؟ ان هم با قوانین سختی که این روز ها در مملکت وجود دارد.به نظر من اگر می خواهی بچه هایت را ببینی،از در مسالمت وعذر خواهی در بیایینه اینکه بخواهی قلدری کنی.بگذار یک مدت فکر کنیم بعد در مورد دیدن انها اقدام کن!اگر بخواهی میتونیم از طریق راضیه بلورچی اقدام کنیم.به هر حال یک زمان زیر دست تو بوده و ممکن است ازت حرف شنوی داشته باشد.انگار زن بدی هم نیست .معصومه می گفت با بچه ها خیلی خوب تا می کند.اول با صحبت می کنیم و زمینه را اماده می کنیم،بعد برو به دیدن بچه ها.»حسی،مثل حقارت،مثل حسادت،مثل عصبانیت،یا هرچه احساس بد دیگر بود،به وجودش چنگ انداختو روی قلبش سنگینی کرد. نمی دانست چه حسی است هرچه بود که دیوانه اش کرده بود.با چشمانی سرخ و از حدقه در آمده، برخاست و انگشت سبابه را به طرف روحی تکان داد. تمام عضلات صورتش مرتعش بود: «تو مامان! تو با حرفهایت همیشه خواسته ای مرا اذیت کنی و عذابم بدهی! یعنی می گویی کارم به جائی رسیده که برای دیدن بچه هایم، بروم به راضیه، به کلفت و پرستار آنها، متوسل بشود؟! نه مامان خانم، من مثل بعضی ها حقیر نیستم. می دانم چطور باید حقم را مطالبه کنم. راضیه و امثال او هم تا قیام آل قیامت برای من همان کلفت و خدمۀ خانه ام هستند و به چشم خانم به آنها نگاه نمی کنم. خودت خواهی دید با این زنیکه جلنبر چه معامله ای می کنم.
بچه ها را به جانش می اندازم و آسایشش را می گیرم. کاری می کنم مثل سگ از عملی که انجام داده پشیمان شود. کاری می کنم دمبش را بگذارد روی کولش و در برود. آواره اش می کنم مامان، خواهی دید». و همین طور غر زنان و رجز گویان، برخاست و با پیکری لرزان به اطاق خود رفت.روحی دنبالش دوید: «چکار می خواهی بکنی مادر؟»پریوش، بی اعتنا به او حوله و وسائل حمام را برداشت و از اطاق بیرون رفت. و یک ساعت و نیم بعد، در حالی که موها را آرایش داده بود و خود را آراسته بود. مانتو و روسری را برداشت و یک تاکسی از آژانس سر کوچه خواست. روحی سعی داشت او را از اینگونه رفتن منصرف کند ولی پریوش مثل همیشه روی دندۀ لجبازی افتاده بود و هیچ حرف و هیچ کس هم نمی توانست منصرفش کند.طول مسیر را، در حالتی کابوس گونه طی کرد. خیابانها فحشش می دادند. کوچه ها فحشش می دادند. شاخه های سر به درون خفته به روی دیوار خانه ها فحشش می دادند و از اینکه آن طور راحت گذاشته بود تا زندگیش را به یغما ببرند، ملامتش می کردند. مشت عباس در را به رویش گشود و چنان که گویی روح دیده، با چشمانی گشاد، یک قدم به عقب رفت. پیرتر و مچاله تر شده بود و یک موی سیاه در سر و رو و مژه و ابروانش پیدا نمی شد. حیرت زده گفت: «خانم دکتر، شمائید؟!»و پریوش فکر کرد که کاش، به عنوان بنده نوازی، برای کارگران خانه می توانست چیزی بیاورد و تازه به یاد آورد که دست خالی آمده. همین که او را هنوز خانم دکتر می نامید، برایش با ارزش بود. داخل شد: «آمدم بچه ها را ببینم، خانه هستند یا نه؟»چهرۀ مشت عباس که انگار از شوکی مهلک بیرون آمده بود، رنگ نفرت گرفت و شانه بالا انداخت: «نمی دانم، باید بروم بپرسم».پریوش، شانه او را که داشت راه می افتاد گرفت و با دست متوقفش کرد: «لازم نیست، خودم می روم پیششان». ولی از گفتۀ خود پشیمان شد. دستی نامرئی، از ورود به داخل ساختمان بازش می داشت. مکثی کرد: «نه، بهتر است بروی آنها را صدا کنی. من می روم زیر آلاچیق می نشینم» و به سمت آلاچیق رفت و روی یک صندلی فلزی، که زمانی خودش دستور خرید سِت آن را داده بود، نشست. درختان خانۀ وزیر که پیش از رفتنش، می دانست مصادره شده و در حال خشک شدن بودند، انگار صاحبی تازه یافته و سرسبز و شاداب به نظر می رسیدند. چه چشم انداز دلفریبی داشت این آلاچیق! خاطرات اجارۀ زمین اوقافی و کاشتن این درختان سپیدار و صنوبر و بیدمجنون، که حالا حسابی تناور شده بودند، و ساختن آلاچیق و کشیدن شاخه های پیچک و مو به روی آن، همه با سرعتی شگفت انگیز در سرش زنده می شد. یاد دیدن بازی بچه ها از این زاویه، یاد سخنان و حرکات دلجویانه و مهرآمیز صولتی در زیر همین آلاچیق، و یاد قدم زدن و نجوای عاشقانۀ محتاطانه با فرزین در باغ، همه و همه شقیقه هایش را پر درد می کرد. از اینکه مثل آدمهای ذلیل و تهی، احساس ضعف می کرد و بغض کرده بود، شروع به دشنام دادن خودش کرد. می خواست برای تسلط یافتن بر اعصابش برخیزد و کمی قدم بزند که دیدن سایۀ اندام راضیه از دور، در جا نشاندش. شکمش جلو آمده بود و با حالتی آرام و خرامان که به نظر پریوش تهوع آور بود، پیش می آمد. عضلات پیکرش شروع به پرش کرد. دلش می خواست به نحوی از رو به رو شدن با او بگریزد ولی به صندلی میخکوب شده بود. وقتی راه افتاد که بیاید، باید فکر این مسائل را کرده بود. به خود نهیب زد: «سعی کن بر خودت مسلط باشی احمق! این زن عددی نیست که بخواهی از دیدنش به هم بریزی. حالش را بگیر! تحقیرش کن! توی دهانش بزن! می توانی طوری با او رفتار کنی که از احساس حقارت خفه شود. محکم باش!» و زن را که متواضعانه و شرم زده، آمده بود که در آغوشش بکشد، با حالتی عصبی پس زد: «بچه ها کجا هستند راضیه؟ برو بگو بیایند می خواهم ببینمشان». کلمات، محکم و امری و تحقیرآمیز از دهانش خارج می شد. راضیه، با حالتی منفعل روی صندلی دیگر، آن سوی میز نشست. با یک نگاه می شد فهمید زندگی حسابی ساخته و آبی که زیر پوستش رفته، رنگ تیرۀ لجنی اش را روشن تر کرده. شاید هم این تغییرات، کار کرم ها و لوسیون های گرانقیمت بود. صدایش مثل میخ در گوش پریوش فرو رفت: «معصومه را فرستاده ام دنبال بچه ها. گفتم خبر بدهد شما آمده اید. حتماً تا چند لحظۀ دیگر می آیند. چیزی میل دارید بگویم برایتان بیاورند؟» تلخ و زهرآگین نگاهش کرد و جواب نداد. دلش داشت مثل سیر و سرکه می جوشید. لحظاتی سکوت بود و دوباره راضیه به حرف آمد: «کاش می فرمودید می خواهید بیائید، در آن صورت، همۀ ما، برای استقبال آمادگی بیشتری داشتیم. خصوصاً بچه ها و لازم نبود این قدر معطل بمانید».پریوش، غران توی شکمش رفت: «برای آمدن به خانۀ خودم، لازم نبود به تو اطلاع بدهم راضیه خانم!! حالا هم لازم نیست اینجا بنشینی و مرا نگاه کنی. بلند شو برو بگو بچه ها زودتر بیایند. دیدن آدمهای بی بته و نمک به حرامی مثل تو، حالم را به هم می زند». و داشت از رنگ به رنگ شدن و پیچ و تاب خوردن او جان می گرفت که صدائی در پشت سر، جریان خونش را از کار انداخت و دست و پایش را به چند تکه جسم سنگین و یخ زده بدل کرد.