انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 17 از 17:  « پیشین  1  2  3  ...  15  16  17

ویرانه های هوس


مرد

 
«کی گفته اینجا خانۀ شماست پریوش خانم؟! اصلاً کی ترا به اینجا راه داده؟! هیچ دلم نمی خواهد هر بی سر و پایی به خانه ام رفت و آمد داشته باشد. اگر به حرمت جهاندار و هستی نبود، همین الان می دادم خدمتکاران ترا از اینجا بیرون بیندازند ولی، متأسفانه و با تحمل ننگی سنگین، باید قبول کنیم تو مادر آنها هستی. حالا هم می خواهم بروی و دیگر پایت را به اینجا نگذاری. اگر بچه ها خواستند ترا ببینند، مانعشان نمی شوم ولی نه در خانۀ من. قرار را بیرون از خانه بگذارید. در ضمن، باید بگویم که تو حق نداری به همسر من اهانت کنی و مثل آدمهای هم سنگ خودت با او رفتار کنی. راضیه خانم، خانم این خانه است و اگر می خواهی ارتباطت را با بچه ها قطع نکنم، باید طبق دستور و با نظر او بچه ها را ببینی».
سرش بدجوری به دوران افتاده بود و گیج می رفت. پلکهایش، عصبی و بی اراده به هم می خورد و هاله ای خاکستری جلو دیدش را گرفته بود. با تنی لرزان، برخاست و ایستاد: «از راضیه؟! از راضیه اجازه بگیرم؟! انگار فراموش کرده ای این زن در خانۀ من چه سمتی داشت. چطور توقع داری از کلفت و للۀ بچه هایم برای دیدن آنها اجازه بگیرم؟ فکر می کنی فراموش کرده ام که او کی بود. راضیه همان بیوه زنی است که یک روز با حالت نزار آمد مطب تو و التماس کرد که به سمت منشیگری استخدامش کنم. نه آقا، با این خانم خانم کردنها، کلفت خانه را نمی شود خانم کرد. اگر هم فکر می کنی با این حرفها می توانی مرا آزار کنی، کور خوانده ای. راضیه برای من، همیشه همان راضیه بلوچی خدمتکار است».
چشمان صولتی تنگ شد و حالت تمسخر و نفرتی توأم در چهره اش نشست :«نه پریوش، من فکر نمی کنم در مورد راضیه چیزی را فراموش کرده باشی اما، تصور می کنم در مورد خودت مسائل را فراموش کرده ای. انگار یادت رفته که سمت خودت در دم و دستگاه من چه بوده. تو هم منشی من بودی خانم؛ فراموش کرده ای؟ درست پیش از راضیه فقط یک فرق با هم دارید و آن هم این است که راضیه زن خانواده دار و نجیبی است و تو یک زن بی خانوادۀ هرزه. راضیه برای حفظ شرافت و حیثیت خود و دخترش بود که پیش من شروع به کارکرد و به زندگیم وارد شد و تو برای خاطر سوءاستفاده از مال و اموالم. کاش می دانستی هر کدام چه جایگاهی پیش من دارید و آن وقت هرگز جرأت نمی کردی خودت را با او مقایسه کنی.»
معصومه که با یک سینی شربت، آمده بود و چند دقیقه بود همان طور بی حرکت چشم به آنها داشت، تکانی به خود داد: «پریوش خانم! بچه ها می گویند می خواهند استراحت کنند. گفتم شما آمده ایدها ولی، گفتند نمی آیند توی حیاط. گفتند بگویم منتظرشان نباشید».
و سینی لیوانهای شربت را جلو او گرفت: «حالا بفرمائید لبی تر کنید. هوا خیلی داغ است».
با چهره ای رنگ پریده و چشمانی خونبار، او را از سر راه خود کنار زد. صدایش خشک و خفه از گلو بیرون می آمد: «شما نمی توانید مانع دیدن بچه هایم بشوید. می دانم که آنها را بر علیه من شورانده اید. اصلاً از کجا بدانم تهدیدشان نکرده اید. و اجازۀ بیرون آمدن از اطاق به انها نداده اید؟آقای دکتر!من اجازه نم یهم انتقام جویی تو،باعث آزار روح بچه هایم بشود و امکان دیدن مادرشان را از آنهابگیری.خودم باید با آنها صحبت کنم.می خواهم آنها را ببینم.تو نمی توانی مانع بشوی.))و در حال ادای این جملات،با قدمهای بلند به طرف ساختمان می رفت.حالتی داشت که خدمۀ خانه، ایستاده بودند واز دور نگاهش می کردند.توی سالن که رسید صدا را سر انداخت(جهاندا!هستی!کجائید. بیائید می خواهم باهاتان صحبت کنم.نمی گذارم اینها شما را از من بگیرند.من هستم مادرتان!این بی وجدانها شما دونفر را کجا پنهان کرده اند؟هر جا هستید،داد بزنید!یالا بچه ها!بگوئید کجا هستید!))


صولتی گوشه ای ایستاده بود و به حرکات جنون آمیز او چشم دوخته بود.پریوش تصمیم داشت که از پله ها بالا برود که جهاندار،در کنار طارمی های طبقۀ دوم هویدا شد.خش دورگه ی صدایش بیشتر شده بود و حالا حالتی مردانه یافته بود.یک دست را به طارمی تکیه داد.حتی پائین نیامد(اینها مارا پنهان نکرده اند مامان.ما راحتیم و مشکلی نداریم.بهتر است شما برگرید پیش فرزین.اینجوری هم برای ما بهتر است و هم برای مرمر.لطفاً مزاحم زندگی ما نشوید مامان.من و هستی دوست نداریم دوباره به آن روزها برگردیم)).
چشمها شده بود هزارن چشم و پریوش داشت زیر سنگینی نگاهشان خرد می شد.دید که جهاندار،همان طورر که که ناگهانی کنار طارمی ظاهر شده بود،همان طور هم بی صدا و ناگهانی غیبش زد.زبان خشک و تخته ای را روی لبها کشید.دهانش تلخ بود.تلخ تر از حالش.دست راضیه بلورچب که بازویش را گرفته بود و می گفت((نگران نباشد.با بچه ها حرف می زنم.آنها را می فرستم به دیدن شما)).به سختی پس زد و سست و بی رمق،از مقابل چشمان آشنای خدمه و صولتی،تقریباً گریخت.شاید کنجکاوی بود که معصومه و جعفر و زن مشت عباس را،به بدرقه اش تا خیابان کشاند.در شوک عجیبی به سر می برد و چشمانش درست جائی را نمی دید.همین طور پیاده،راه سر پائینی را پیش گرفت.حالت عادی نداشت و گرنه قطعاً خود را برای رفتن به خانۀ صولتی ملامت می کرد.می رفت و مثل دیوانه ها بلند بلند با خودش حرف می زد.از همه کس و همه چیز بیزار بود.حتی از جهاندار و هستی و دلش می خواست زمین و زمان را به آتش بکشد.عابرانِ تک و توکی که از آنجا می گذشتند چند لحظه به او نگاه می کردند و بعد در حالی که با افسوس سر تکان می دادند و می رفتند.این روزها،کم شاهد چنین صحنه هایی نبودند و گمان می کردند اینهم یکی دیگر است که در اثر فشار زندگی،به سرش زده و داردبه این طریق با مشکلات تسویه حساب می کند.وقتی به خانه رسید،ساعت حدود ده شب بود و روحی،بچه به بغل،نگران و مضطرب توی کوچه ایستاده بود.جلو دوید(چرا این قدر دیر کردی مادر.نگرانت شدم زنگ زدم خانۀ دکتر.معصومه یک چیزهایی می گفت که ناراحتم کرد.دیدی گفتم نرو مادر.به خدا می دانستم چنین وضعیتی پیش می آید.اصلاً وقتی گفتی می خواهی بروی،به دلم بد افتاد.کاش به رفم گوش می کردی و نمی...))
با حالتی مسخ به او نگاه کرد و در حالی که دندانها را رویهم می شرد،به سرعت از کنارش گذشت و وارد حیاط شد.وحشت وجود روحی را پر کرد این حالت و نگاه طبیعی نبود.با درماندگی لب گزید و سرتکان داد.نمی دانست به چه گناهی،این قدر باید در زندگی زجر بکشد و نگرانی داشته باشد.در پی او وارد خانه شد و در حالی که مرمر را با ناز و نوازش و ادا به سکوت می کرد،به اطاق دیگر رفت.امیدوار بود که در سکوت،پریوش کمی آرام گیرد و روحیۀ از دست داده را باز یابد.


* * *


روحی گفته بود،امروز بابا میهمان دارد و او هم دست مرمر را گرفته بود و از خانه بیرون زده بود.حوصلۀ دیدن هیچ کس و هیچ چیز را نداشت.در مدت دو ماهی که بازگشته بود،خانه را کرده بود قرنطینه و رفت و آمد روحی را با همه قطع کرده بود.حتی بیچاره برای دیدن خاله اشرف،چند بار دزدکی از خانه بیرون رفته بود و به اشرف هم سفارش کرده بود،فعلاً تا نگفته،پا به آن خانه نگذارد.وضع روحی پریوش خراب بود و او نمی خواست با لجبازی یا مخالف میل او رفتار کردن،اوضاع را خرابترکند.فقط گاهی پیش اشرف درد و دل کرده بود که کاش وضع این دختر خوب بود و همانجا در لندن می ماند.حوصلۀ اخم و تخم ها و اداهایش را ندارم.شاید حق هم داشت.خرجی دادن خودش و دخترش با آن دست تنگی یک طرف،امر و نهی کردنها و قرق خانه با قلدری طرف دیگر و این دومی اصلاً با مذاق روحی که عشقش آمد و شدهای دوستانه و فامیلی بود،جور در نمی آمد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
در آن هوای داغ و تفتۀ اواخر مرداد ماه،همین طور که مرمر را دنبال خود می کشید،مدتی بی هدف فدم زده بود و الا در آن زمین بازی کوچک و خالی که در قسمت عقب نشینی شدۀ یک خیابا قرار داشت،در سایه،روی نیمکت نشسته بود و مرمر و دو سه بچه ای را که داشتند روی الاکلن و سرسره بازی می کردند،نگاه می کرد.نگاهش خسته و کلافه بود.این قدر در عرض این دو ماه حرص خورده بود و فکر کرده بود که دیگر از خودش هم خسته شده بود.به بچه ها فکر کرده بود و به اینکه حتی یک تلفن هم نزده اند.به صولتی فکر کرده بود و ان اهانت های خرد کننده اش.به فرزین فکر کرده بود و اینکه آیا به طرف کتایون رفته یا نه و اینکه چه وقت می تواند مرمر را ببرد و بیندازد سر او و خواب را به چشمش حرام کند.به آیندل خود فکر کرده بود. وضعیت موجود و دست تنگی بابا با ان چندغاز حقوق بازنشستگی،غیر قابل تحمل بود.گرانی بیداد می کرد و دلش می خواست با دست و پا کردن یک کار حسابی،زندگی مناسبی برای خود جور کند.و وقتی صحبت از کاا ر می شد،فکرش این نبود که درآمدی داشته باشد تا لاقل بتواند گوشتی به غذاهای آب زیپوی مادر اضافه کند یا قدرت خرید میوه و لباس و مایحتاج عادی را پیدا کند بلکه،مثل همیشه فکرش در آن بالا بالا پرواز می کرد و افکارش مالخولیائی و رویائی بود.در فکر کاری بود،کارستان!درآمدی در آن حد که،زندگی خود را متحول کند و بتواند با آن،جلوی صولتی قد علم کند و توی دهانش بزند.نیم ساعتی که نشستند،مرمر خسته و گرمازده آمد و آب خواست.بلند شد،از منبع سقاخانۀ کنار مسجد،آب خوردند و نگاهی به ساعت انداخت.مهمانهای بابا ساعت زیادی نبود که وارد شده بودند و اتمالاً الان هم تازه صحبتشان گل انداخته بود.چندتا بلیط اتوبوس خرید و در مسیر تجریش سوار شد اما،به میدانگاهی تجریش که رسیدند،از اتوبوس پیاده نشد و مسیر رفته را دوباره ایستگاه به ایستگاه با اتوبوس باز گشت.هدفش فقط وقت کشی بود و فرار از دیدن آشنایان قدیمی.و وقتی به خانه رسید،هوا کاملاً تاریک بود و ساعت چیزی حدود نه و نیم شب را نشان می داد.خسه و کوفته وارد حیاط شد که صدای داد و فریادی از جانب اتاق نشیمن،چند لحظه در جا نگهش داشت.صدای مامان بود.فریاد می زد و شیون می کرد.مرمر را که با چشمان نیم خفته حتی نای راه رفتن نداشت،بغل کرد و با دلخوری به سوی ساختمان رفت.حوصلۀ این یکی را دیگر نداشت.قطعا باز مامان بر سر آمدن دوستان بی ربط و به دردنخور بابا فشارش بالا رفته بود و داشت به قول خاله اشرف،گردگیری می کرد.با اکراه وارد اطاق شد و نگاهی به دوروبر انداخت.روحی یک گوشه نشسته بود و با حرص بالا و پایین می پرید و شاید خودش را هم زده بود.آثار خنج و ناخن و سرخی روی صورتش به چشم می خورد و سر و مویش آشفته بود.بابا سرخ و وارفته یک گوشه کنار پشتی نشسته بود و داریوش هم به هم ریخته و عصبی ولی با نگاه قُد،طرف دیگر اطاق،روبه روی مامان نشستهبود و معلوم بود دارد از دست او حرص و جوش می خورد.کرتب گوشۀ سبیل نازک خود را می کشید و لای دندان می برد.پریوش به طرف روحی رفت((چی شده مامان که باز قشقرق راه انداخته ای!صدایت تا هفت تا خانه آن طرفتر دارد می رود.چرا آرام حرفت را نمی زنی؟))
روحی اعصاب درست و حسابی نداش.به طرف او هم بُراق شد(آخر می شود آرام باشم،می شود؟دارم از دست شما سه نفر دق می کنم.یک کارتان به آدمیزاد نرفته.هر کاری می کنید،عوضی!هر کاری می کنید،چرند!تا کی باید از دست شما بکشم؟آن عمر و جوانیم بود که با خل و چلی های بابات و حیقف و میل کردنهای پول و وقتش بر سر گنج و گنج یابی،آتش گرفت و دود شد و رفت هوا.آن از تو که زندگی مرفهت را زدی ویران کردی و حالا این هم از پسر دیوانه ام.کم از دست کارهای خلاف پدرش تنم لرزیده،حلا او هم می خواهد یک دفعه سکته ام بدهد و راحت شود.شده آلت دست این حسن محمودی بی پدر.مرتیکه آن قدر خلاف و دله دزدی کرد که از کاربیرونش کردند،حالا آمده و می خواهد آیندۀ پسر مرا هم تباه کند.مگر به خوا ببیند.پایش را قلم می کنم.ایندفعه این طرفها پیدایش بشود، می دهمش دست پاسبان.نمی گذارم به هدف برسد)).
پریوش،مرمر را روی پتو گوشۀ اطاق خواباند و همان جا نشست(حالا مگر چی شده مامان.حسن ممودی می خواهد چکار کند؟))


روحی با عصبانیت سر تکان داد(هیچی!از نظر بابات و داریوش کار مهمی نیست!!بی پدر،رفته با یک مشت اوباش از موزه دزدی کرده و می خواهد پسر احمق مراهم در کار قاطی کند.داریوش را تیر کرده که جنسها را برایش از مرز بیرون ببرد و آن طرف بدهد به دست واسطه.این پسرۀ دیوانه هم قبول کرده و امروز،داشتند نقشه ی در بردن اشیاء را می کشیدند.خوب شد اتفاقی گوش کردم و شنیدم و گرنه،یک وقت چشم باز می کردم و می دیدم او را گرفته اند.این فریدون خان هم که ماشاءاله هزار ماشاءاله و کار خلاف و درست سرش نمی شود)).و پوزخند زد(هه!البته من احمق را باش که از کی توقع دارم!مگر یک عمری کار خودش چه بود؟حالا شانس آوردن و گذر مأمورها به بیابانهایی که او حفازی می کرد،نیفتاد،گمان می کند این یکی هم حفاری توی بیابان است که بتوانند قسر در بروند.به خدا تصمیم گرفتم بروم حسن محمودی را لو بدهم.دیگر این دوستان عوضی بابات،حوصله ام را سربرده اند.همین فردا.آره،همین فردا می روم کارش را به مأمورین گزارش می کنم.نمی گذارم پسرم را بدخت کند)).
موج گرمی آمد و از ذهن پریوش گذشت.شقیقه هایش داغ شده بود.با تظاهر به بی تفاوتی،یک لنگه ابرو را بالا نداخت و روبه داریوش گفت(حالا این اشیاء چی هست؟مگر چه قیمتی دارد؟))
داریوش که از گفت و شنود آن روز حسابی هیجان زده بود و مثل بابا همیشه در این موارد به دنبال دوگوش بیکار می گشت(قیمتش چقدر است؟خداد تومان!چندین سکۀ طلای زمان ساسانیان است و چندتا قلمدان عتیقه.تازه یک گردنبند مربوط به دورۀ سومری ها هم هست.فقط بتوانیم آنها را به آن طرف مرز برسانیم،وضع همه مان توپ می شود.این مامان ما هم به جای اینکه مشوقمان باشد همیشه سعی کرده سد راه من و بابا بشود.ولی من این دفعه رفش را گوش نمی کنم.می روم با حسن جنسها را از مرز خارج می کنیم.دلم نمی خواهد بنشینم و یک عمر نان خشک به سق بکشم.حوصلۀ گدائی و گدابازی را هم ندارم.بعد ها خود این مامان خانم خواهد دید که چه زندگی افسانه ئی یی برای خودم درست می کنم.خواهید دید!))
روحی دوباره شروع کرد توی سروروزدن و پریوش به فکر فرو رفت.خارج کردن چندتا شیء عتیقه از مرز!نباید کار مشکلی باشد.اگر واقعاً پول خوب و هنگفتی داشته باشد،چه ایرادی دارد؟))و شروع به توجیه کردن ذهن خود کرد(قتل و آدمکشی که نیست.تازه دزدیش را یکی دیگر کرده و فقط خارج کردنش به عهدۀ نفر بعدی است.یعنی می توانم خودم را قاطی کنم؟))دوباره رو به داریوش کرد(تصمیم دارند جنس ها را کجا به دست واسطه برسانند؟منظورم اینست کدام کشور؟))لبخندی، حاکی از یک رویای شیرین،چهرۀ داریوش را پر کرد(هر کجا بخواهند می روم!البته قرارشان یکی یکی از کشور های شیخ نشین عمارت است ولی می گویند اگر می توانستیم مستقیماً به لندن یا پاریس می رفتیم و خودمان جنس را به دست واسطۀ اصلی می رساندیم،پول هنگفت ری دستمان می آمد)).
پریوش دیگر هیچ نگفت،مرمر را که حالا در خواب عمیق بود،برداشت و به اطاق خودشان برد.دست و رو را شست و شام نخورده به رختخواب رفت.رویای جدید،مثل یک عنکبوت سمج داشت بر افکارش تار می تنید و می خواست در پناه تارها،مسائل را خوب سبک سنگین و بررسی کند.فکری به سرش افتاده بود که به تمرکز کافی نیاز داشت.بی اغراق،شب تا صبح را نخوابید و کلۀ سحر،بالای سر داریوش رفت.پسر جوان،سر ایوان،زیر پشه بند خوابیده بود و خر و پفش به هوا بلند شده بود.با حرکت آرام دست بیدارش کرد.داریوش در حالی که هنوز خواب زده بود،با تعجب به او چشم دوخته بود(ها،چی شد؟چکارم داری؟))
با علامت سکوت،دست روی لب گذاشت و از او خواست تا به حیاط بروند.روی پله ها،کنار زیرزمین نشستند.پریوش آهسته حرف می زد(صحبتم در مورد حرفهای دیشب تو و مامان است.می خواهم بگویم برو از طرف من با حسن محمودی صحبت کن!بگو حاضرم برای خارج کردن عتیقه ها از مرز،با شما همکاری کنم.اگر قبول کرد،بگو خودش بیاید و با من صحبت کند.فقط نباید مامان از ماجرا بوئی ببرد.قرار را بیرون از خانه می گذاریم.تو هم سعی کن فکر مامان را از مسئله منحرف کنی و بگوئی از همکاری با حسن پشیمان شده ای.این کار علاوه بر اینکه اعصابش را آرام می کند،از اقدامات سوء او هم جلوگیری می کند.یکهو می بینی عصبانی شد و رفت همه چیز را خراب کرد.حالا هم پاشو برو توی رختخوابت!نمی خواهم مامان بیدار شود و بوئی از گفت و شنود ما ببرد)).و برخاست و درالی که چشمان متعجب داریوش او را دنبال می کرد،به اطاق بازگشت.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 

* * *


قرار دیدار را در پارک ساعی گذاشته بودند.هم محل دنجی بود و هم با وجود مرمر و سن و سالشان کسی به آنها شک نمی کردو راحت می توانستند حرف بزنند.به داریوش گفته بود فقط حسن محمودی باشد.دلم نمی خواهد کس دیگری در گفت و گوی میان ما حضور داشته باشد.به در پارک که رسید،روسری را سابی جلو کشید و عینک درشت آفتابی را به چشم زد.البته در آن ساعت روز،وجود و دیدن آشنا در پارک بعید به نظر می رسید ولی،احتیاط بد نیود.حسن محمودی را دید که از اتومبیلی پیاده شد و به طرفش آمد.چهارشانه و عضلانی تر از گذشته بود و حالتی جا افتاده پیدا کرده بود.چین های عمیق و گره خوردۀ روی پیشانی در حالی که سن خیلی زیادی نداشت،شاید اثرات خشونت ذاتی و جان کندن ها و حفاری های بی وقفه و شبانه روزی در زیر آفتاب کویر و سرمای کوهپایه ای این جا و آن جا بود.بابا همیشه به این یارو و همراه می بالید و می گفت:به هر حال حسن کارمند سازمان میراث فرهنگی است.راه و چاه را خوب بلد است.نسخۀ گنجهائی که به دست می آورد،به دلیل روابطش به اینجا و آنجا،معتبر است و بعدهم جنس شناس است.اصل را از بدل تشخیص می دهد.وحالا که بعد از سالها حفاری های بی نتیجه و حرص آلود،برای این مرد فقط مانده بود چینهای گره خوردۀ چهره و یک ازدواج نافرجام و یک حکم اخراج از محل کار،تازه به یادش آمده بود که باید جبران مافات کند و آن هم به طریقی مسخره تر و خطرناک تر از گذشته.حسن،با لبخند جلو امد(سلام پری خانم.پارسال دوست،امسال آشنا!چه عجب ما شما را زیارت کردیم)).پریوش شکی نداشت که داریوش،سیر تا پیاز زندگی او را برای این مرد بازگو کرده و حالا از لبخن کریهش،احساس تهوع می کرد.هیچ وقت از او خوشش نیامده بودولی تمام انزجار خود را فرو داد و با ملایمت،جواب احوال پرسی اش را داد.تازگیها خوب فهمیده بود که دیگر از سن لنگ و لگد انداختنش گذشته و ناز و اخم و شاخ شانه کشیدنهایش خریداری ندارد.وشاید تنها راهی که می توان به هدف برساندش همان توسل به تظاهر و به کار بردن سیاست درست است.در کنار هم وارد پارک شدند و در گوشۀ دنجی،روی یک نیمکت نشستند.پریوش،توپی به دست مرمر داد و فرستادش پی بازی.رو به محمودی کرد(خوب،من حاضرم حسن آقا.بفرمائید چکار باید بکنیم وو چه کمکی از دست ن بر می آید.در ضمن،می خواهم بدانم در اینن کار چقدر عاید من می شئد.بی رودربایستی بگویم،دستمزدی که توقع دارم،باید ارزش ریسک کردن داشته باشد و گرنه،هیچ دوست ندارم برای یک مبلغ ناچیز،زندگیم را به خطر بیندازم)).
حسن محمودی عمیق نگاهش کرد.شکی در گفتۀ او نداشت.می دانست زنی است که هرگز به زندگی و مبالغ پیش پا افتاده.راضی نبوده.گزارش لحظه به لحظۀ زندگیش را از فریدون و خصوصاً داریوش گرفته بود.یک دست را پشت نیمکت انداخت اولاً پیش از وارد شدن تو به این جریانات،من و شرکایم تصمیم داشتیم جنسها را به کویت یا دبی برسانیم و آنجا به دست واسطه برسانیم و آنجا به دست واسطه بدهیم ولی،حالا که خودت پیشنهاد همکاری داده ای،با دوستانم صحبت کرده ام و به نتیجه رسیده ایم که مستقیماً به لندن برویم و با خرید اصلی وارد معامله بشویم.وقتی داریوش گفت تصمیم گرفته ای با ما همکاری کنی،خیلی خوش حال شدم .وجود یک زن،خصوصاً با این سروشکل و دک و پز برای ما کمک بزرگی است.در خارج کردن جنسها از راه های میان برو قاچاق،هم جانمان در خطر بود و هم عتیقه ها.حالا اینجوری می توانیم آنها را در چمدان های تو جاسازی کنیم و سالم به مقصد برسانیم.تو مقیم لندن هستی و راحت قبول می کنند که مدتی برای دیدن خانواده آمده بودی و حالا داری بر می گردی.فقط یک مسئله می ماند و آمدن یکی از ما همراه توست.ترجیح می دهم خودم همراهت بیایم و باید زحمت گرفتن ویزای مرا هم بکشی.به هرحال می دانم راه و چاه را بلدی و در آنجا دوستانی داری که از نظر دعوتنامه و ویزا مشکلی نداشته باشیم.در مورد مبلغ هم باید بگویم،جنسها آنقدر ارزشمند است که در آمدش می تواند،همه مارا در پول غرق کند!نگران این یکی نباش.فقط گفته باشم که فردا اعتراض نکنی.مسئولیت تو توی این سفر،از همه سنگین تر است.باید خوب به اعصابت مسلط بای که مأمورین گمرک بهت شک نکنند.این توان را در خودت سراغ داری؟))
پریوش که از ابتدای صحبت،در اثر نشستن تنگاتنگ با این مردِ از نظرش بی مقدار و شنیدن لحن خودمانی او،خون خونش را می خورد،چهره در هم کشید(البته که توانش را دارم.اگر نداشتم که خودم را قاطی نمی کردم)).
لبخندی عمیق تر،بر چهرۀ محمودی نشست.لبخندی رضایت آمیز و پیروزمندانه.چشمها را تنگ کرد(خیلی خوب،آفرین!برو ببینم چکار می توانی بکنی.در ضمن،داریوش گفت دوست نداری روحی خانم از ماجرا بوئی ببرد.قرار دیدارهای بعدی،یا ردر همین پارک یا در خانۀ من.واسطه هم همان داریوش.هر صحبتی که داشتی و داشتم،از طریق او به هم منتقل می کنیم.خوب خانم خانمها،دوست داری برویم یک جا بنشینیم و چیزی بخوریم؟))
پریوش برخاست و مرمر را صدا زد(نه،باید بروم.قرار همان که گفتید)).ودست بچه را گرفت و به طرف در خروجی پارک به راه افتاد.چه دیدنی داشت دیدن عجز و نیاز او برای محمودی.حس می کرد بدون هیچ درد و زحمتی،انتقام بی اعتنائی ها و نگاها ی تحقیر آمیز گذشته را ازش گرفته.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
((فصل 23))

از ماشین پیاده شدند.سوز سردی به صورتش خورد و پالتو را به دور خود پیچید.یک ساک دستی برداشت و پیشاپیش،به همراه مرمر به سالن انتظار فرودگاه رفت.خسته بود و مضطرب.روی اولین نیمکت سالن نشست.گمان نمی کرد روزی این قدر اعصابش ضعیف باشد که هیجان چنین کاری،وجودش رااین طور درهم بکوبد.آن همه نگران بود ولی،وسوۀ به چنگ آورن پولی بادآورده،مقاومتش رادربرابر ایستادگی های درونی و افکار بازدارنده،شکسته بود و حالا داشت به طرف لندن پرواز می کرد.قطعاً دوستان حسن محمودی به او اطمینان نداشتند که محمودی را از این سو با او همراه کرده بودند و یکی دیگر از همکاران،در آن سو،توی فرودگاه لندن انتظارشان را می کشید.فکر کرد(آنها به خودشان هم اعتماد ندارند،چه برسد به من)).چه روزهای سختی را گذرانده بود.همه اش دوندگی و همه اش اضطزاب کاری که می خواست انجام دهد.از طریق میس هتی،همان پیرزن غرغروی صاحبخانه در لندن،و با هزار وعده وعید تلفنی،کار دعوتنامه و ویزای محمودی و دوستش را درست کرده بود.در تمام مدت آرام و با احتیاط بیرونرفته بود و آمده بود که روی بوئی از ماجرا نبرد.و در نهایت هم جمع و جور کردن وسائل و چمدانها رمقش را گرفته بود.تصمیم داشت اگر پول خوبی عایدش شود،یک کاری در همان لندن دست و پا کند و مدتی آنجا بماند.بعد پوندهای پس اندازهشده را بردارد و بیاورد ایران.رویای تبدیل پوندها به ریال،با توجه به ارزش بالای پونددر مقابل پول وطنی،وفراهم آوردن یک زندگی مجلل و آنچنانی،دلش را به ریسه می انداخت.حتی از روحی،خداحافظی هم نکرده بود.برای فرار از وسواس و سرک کشیدنهای او،بابا را وادار کرده بود ببردش سفر و روحی بیچاره هم که از این پیشنهاد متقربه و بی سابقه،دست و پای خود را گم کرده بود،آن قدر ذوق زده بود که نپرسیده بود سر سیاه زمستان،چطور شده که به فکر افتاده ای بعد از سالها مرا به سفر ببی و با این سوز و سرما،مشهد چه وقته!
داریوش و حسن محمودی،چمدانهای او را آوردند و بغل دستش گذاشتند.با خودش سه چمدان بزرگ برداشته بود و برای رد گم کردن،علاوه بر لباسهای خودش،آنها را پر کرده بود از لباسها و اسباب بازی های مرمرو پسته و بادام و گردو و گز و خلاصه هر چیز که می توانست افکار بازرسان گمرک را منحرف کند.با خودش حتی پیاز داغ و کشک و مربا وبادمجان های سرخ کرده و سبزی خشک و سرخ کرده هم برداشته بود که همه چیز حکایت از سفر یک زن خانه دار و صرفه جو داشت.چیزهای پخته شده و سرخ کرده و مربا ها ا در ظروف پلاستیکی در دار گذاشته بود و در یک ساک کوچک و ظریف قرار داده بود.و برای اولین بار بعد از آنکه خود را شناخته بود،با چهره ای کاملاً ساده و بی آرایش و مانتو و یک روسری سیاه ساده از خانه بیرون آمده بود که روسری را هم تا روی پیشانی جلو کشیده بود.محمودی چرخ محتوی چمدانها را کنار دست او کذاشت و با کمی فاصله،در کنار داریوش،روی نیمکت نشستند.پیشاپیش به پریوش گفته بود که قدم به قدم و مثل سایه همراهش خواهد بود ولی،بهتر است با یکدیگر ابراز آشنائی نکنند و مثل دوتا غریبه از گمرک مهرآباد بگذرند.از خودش تعجب می کرد.اعصابش آن قدر تحریک پذیر شده بود که با کوچکترین صدائی بر خود می لرزید و نق زدنهای مرمر اصلاً برایش قابل تحمل نبود.از لندن فقط با این عزم آمده بود که این بچه را ببرد و بیندازد سر پدرش اما،خصوصاً با ماجرائی که درمورد جهاندار و هستی پیش آمده بود،دیده بود نه دل این کار را دارد و نه چنین اقدامی را به صلاح خود می داند.آن دوتا را از دست داده بود و این یکی را می خواست برای خودش داشته باشد.گرچه با این همه سختی و وجود این هم دردسر!چشمانش با بی تابی،روی تابلو اعلان پروازها بود و دلش داشت مثل سیروسرکه می جوشید.شاید اگر در چنین موقعیتی نبود،این اضطراب را با یک دقیقه تحمل نمی کرد و از فکر سفر منصرف می شد ولی،راستی راستی زده بود به سیم آخردر راه فرودگاه با خود گفته بود،یا هیچ یا همه چیز،وهرچه بادا باد.و باز هم این کلمات را پیش خود تکرار می کرد.شماره پرواز را که اعلام کردند،بلند شد،نفس عمیق فرو داد،مرمر را صدا زد و چرخ دستی را با صرف انرژی زیادی به طرف کانال عبوری مسافرین هل داد.داریوش حتی در این مرحله هم جلو نیامد و کمکی نکرد.اینها همه دستورات حسن محمودی بود که همه به گمان پریوش،از فکری حساب شده و آگاه برآمده بود.محمودی طوری در صف کنترل چمدانها ایستاد که درست پشت سر او قرار گرفت.همین طور که افراد جلوئی از برابر بازرسین گمرک می گذشتند،تعداد ضربان قلب پریوش بیشتر می شد.سعی داشت خود را مشغول مرمر نشان دهد.بالاخره نوبت او رسید.بر اساس هشذاری درونی،ابتدا ساک اوی مرباجات و مواد غذائی را در مقابل بازرس گشود.بازرس نگاهی دقیق میان قوطی ها و ظروف انداخت.قاشق میان مرباها چرخاند و در حالی که نگاهش به پریوش بود،ساک را به طرف بازرس بعدی هل داد و شروع به بازرسی چمدانها و وسائل دیگر کرد.پریوش در دل می نالید(خدایا خودت به خیر بگذران!قول می دهم جبران کنم!نگذار بویی ببرند.نگذار نقشه هایم نقش برآب شود!))و برای کمک ظاهری بازرس،ناخودآگاه لباسها و اسباب بازیها را زیرو رو می کرد.داشت به طریقی معجزه آسا از خط بازرسی می گذشت و در چمدانها را می بست که بعد از رد و بدل شدن نگاهی میان بازپرس و مرد ریشو،که با فاصلۀ کمی از او ایستاده بود،مرد با حرکت سرودست اشاره کرد(چمدانها را برندار!))


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
حالا در چمدانها باز بود و همان مرد مزبور،به اتفاق یکی دیگر داشتند آنها را وارسی می کردند.مرد،دستی درون چمدان جاسازی شده برد و همینطور از زیر لباسها شروع به تفحص کرد.بعد،درحالی که چین های پیشانی اش گره خورده بود،شروع به بیرون ریختن لوازم آن کرد.پریوش را در یک حوض آب یخ فرو بردند و بیرون کشیدند.رعشۀ بدی بر پیکرش افتاد و همهمه ای در سرش پیچید.چرخید تا با نگاه حست محمودی راه حل بگیرد که دید،با حالتی شتابزده و فشار دست و تن،دارد از میان صف منتطرین بازرسی خود را بیرون می کشد.بعد دید که با حالت دو،دور شد و دو مأمور نیروی انتظامی به تعقیبش پرداختند.با حالتی گیج و بهت زده،نگاهش به روی مأمور بازرسی و چمدانها چرخید.داشتند مقوای دست دوزی شدۀ استتار را از میان چمدان بیرون می کشیدند.زمین و زمان دور سرش شروع به چرخیدن کرد.دهانش خشک شده بود و احساس خفگی می کرد.زنی سیاه پوش آمد و با فشار دست بر روی شانه اش،او را به جلو راند.مرمر پشت سرش گریه می کرد و حتی یاری گرفتن دست او را نداشت.باور نمی کرد به این سادگی،همۀ نقشه ها و رویاهایش دود شود و به آسمان برود!
شنید که کسی،از نماینده ی میراث فرهنگی صحبت می کند.چند نفر آمدند.اشیاء داخل چمدان را صورت جلسه کردند.سئولاتی ریز و درشت و با جواب و بی جواب بر سرو رویش ریخت و بالاخره،روانۀ بازداشتگاه فرودگاه شد.نمی دانست چه خواهد شد و عاقبت کارش چیست.زنان نگهبان هم یا اصلاً جوابش را نمی دادند و یا جوابشان سربالا بود.
تا صبح نه مژه بر هم گذاشت و نه چیزی خورد.فقط سعی داشت با رسیدگی به مرمر و نشان دادن حساسیت به روی او،حس مادرانۀ مأمورین را برانگیزد،باشد که کمک و راهنمائیش کنند.نزدیک به ساعت هشت و نیم صبح بود که به دنبالش آمدند.راه زیادی نرفتند و فهمیدند که شعبۀ دادگاه،توی خود فرودگاه یا همان حوالی است.دوباره بازجویی ها شروع شد.گفتند که مرد همراهت را گرفته اند و باور کرد.خودش جریان تعقیب ممودی را به چشم دیده بود.آنچه را که عقلش می گفت جواب مبی داد و بعضی چیزها را کتمان می کرد.حتی سعی داشت حرفهایی که در بازجوئی اولیه زده،اصلاح کند.یک شب تمام به روی سئولات احتمالی و جوابها فکر کرده بود.ولی انگار هیچکدام از حرفها موثر نیفتاد.دادگاه قرار بازداشت صادر کرد و فهمید تصمیم دارند او را در اختیار مأمورین اطلاعات زندان اوین قرار دهند.وقتی داشت از دادگاه بیرون می رفت،هیچ حسی نداشت.مسخ مسخ بود.حتی نمی توانست به یک قدم جلوتر خود بیندیشد.طبق خواسته اش،مرمر را نگاه داشتند تا به دست خانواده اش بسپارند.وتی،نمی دانست داریوش آزاد است یا او هم دستگیر شده.


* * *


روزها و شبهای بدی را گذرانده بود.حوصلۀ نق نق و ملامتهای روحی را نداشت.توی سالن ملاقات زندان نشسته بود و زا دو سوی دیوار شیشه ای،تلفنی صحبت می کردند.با حالتی عصبی داد زد(مامان!ترو خدا این قدر حرف نزن!گوش کن ببین چه می گویم!این طور که اینجا می گویند،وضعم از آنکه فکر می ردم خرابتر است.درگیر شدن داریوش و محمودی احمق هم با مأمورین انتظامی،اوضاع را به هم ریخته تر کرده.روی صولتی نمی توانم حساب کنم.آن پیر سگ کینۀ شتری دارد ولی،حتماً برو سراغ فرزین.او را در جریان بگذار و مسئله مرمر را پیش بکش!ضمنی تهدیدش کن که اگر من در بازداشتگاه بمانم،مجبورید مرمر را به او بسپارید .حوصله و کشش این کارها را ندارد و احتمالاً همکاری می کند.می دانم که با یکی دوتا وکیلِ وارد و کارساز آشناست .این را زمانی که می خواستیم به لندن برویم،فهمیدم..ازش کمک بخواه و بگو در مورد من با آن و کلا صحبت می کند.بگو اگر توانست بیاید ملاقات من.فهمیدی مامان؟حتماً برو سراغش!))


روحی،بالهای چادر را که ناشیانه روی سر انداخته بود،جلو کشید و با غیظ سری تکان داد(امان از دست این کارها و حرفهای احمقانۀ تو!آخر مردی که چند ماه است طلاقنامۀ ترا،که رفت با کلک و سوءاستفاده از نبود تو در ایران،به سرعت برق گرفت و با بی حرمتی در خانۀ من فرستاد،حالا می آید در چنین وضعیتی به تو کمک کند؟!به خدا عقل توی کله ات نیست پری)).و سری جنباند(اگر بود که خودت را این قدر گرفتار نمی کردی)).
پریوش،با حالتی جنون آمیز،از روی صندلی برخاست و ایستاد.سرش را کاملاً نزدیک دیوار شیشه ای آورده بود و داد می زد(دستم از همه جا کوتاه است مامان خانم.یا خودت کاری کن یا برو سراغ فرزین!دارم این تو دق می کنم.می گویند مجازات کارم،هم زندان است و هم جریمۀ نقدر.مدعی من وزارت اطلاعات است و این در حالی است که هیچ نقشی در سرقت اشیاء ندارم. باید این مسئله را به آنها ثابت کنم. می فهمی؟ یک وکیل زبده می خواهم. فرزین که ترا نمی کشد. فوقش می گوید روی همکاری من حساب نکنید و خداحافظی می کند. البته مطمئن باش برای فرار از دست مسئولیت مرمر هم که شده، به تک و تا می افتد. هر چه می گویم گوش کن مادر من! با من لجبازی نکن!»
وقت ملاقات تمام شده بود. روحی با جسمی در هم شکسته و اعصابی خرد و داغان، از روی صندلی برخاست. چشمها را در هم فشرد و بی آنکه نگاهی دوباره به پریوش بیندازد و خداحافظی کند، راه خروجی را در پیش گرفت. تا حد مرگ از دست این دختر و سرکشی های دردسر آفرینش عصبانی بود. از دست او! از دست پدرش؛ از دست برادرش و یک چیز بیشتر از همه دلش را می سوزاند؛ این که دختر زیبارویش، حالا این طور تکیده و پژمرده، با آن حلقۀ کبود دور چشم، پشت میله های زندان افتاده باشد و امیدش به همکاری فرزین و امثال او باشد. چه سعادتی داشت این دختر! کجابود و حالا تا این حد مفلوک شده بود! سهم مخرب خود را در این میان، نمی شناخت و نمی دانست آیا اصلاً تقصیری داشته یا نه! چیزی مثل یک کوه روی قلبش سنگینی می کرد. با اعصابی متشنج و روحی فرسوده، از زندان بیرون آمد. درمانده و گیج بود و نمی دانست برای کمک به دخترش، راه و چارۀ درست تر کدام است!
* * *


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
فصل ۲۴

دستبند به دست و چادر به سر، در کنار زن مأمور و روحی، توی راهرو دادگاه ایستاده بود و منتظر بود تا به شعبۀ مخصوص صدایش بزنند. روحی فرصت را غنیمت شمرده و داشت تند و تند، جواب اعتراض و گلۀ او را می داد: «به خدا خیلی التماس کردم مادر. نمی دانم ولی به گمانم، بالاخره راضی شد. سرش را انداخت پائین و دیگر چیزی نگفت. می دانی که نمی تواند برای ملاقات به زندان بیاید. آخر در حال حاضر با تو نسبتی ندارد. ولی گفتم امروز دادگاه داری و اگر بخواهد با تو حرف بزند، می تواند از همین فرصت استفاده کند و بیاید اینجا توی راهرو ببیندت. پیغام ترا هم دادم. گفتم اگر بازداشت پریوش طولانی بشود، مجبوریم مرمر را بیاوریم بسپاریم دست شما. به گمانم همین حرف ترساندش که قبول کرد. حالا تازه رسیده ای. فکر می کنم بیست دقیقه، نیم ساعتی اینجا معطلی داشته باشی. شاید برسد. تازه اگر هم نیامد، به درک! فکرش را نکن! بالاخره خودمان یک خاکی تو سرمان می ریزیم. باید...»
پریوش همین طور که گوش به سخنان روحی داشت، با دیدن چهره ای مبهم ولی آشنا از دور، چشمانش سیاهی رفت و سرش به گیج افتاد. چهرۀ آشنا، در قاب سیاه چادر، لحظه به لحظه نزدیکتر می شد و حالش را خرابتر می کرد. انتظار فرزین را می کشید ولی کتایون آمده بود. سعی کرد دست دستبند زده را پنهان کند ولی مقدور نشد. کتایون نزدیک و نزدیکتر می شد. آمد و درست رو به روی آنها ایستاد. در نگاهش هزاران حس موج می زد. انزجار بود؟ بیزاری بود؟ گلایه بود؟ خشم بود؟ به هر حال هر چه که بود، حسی منفرد نبود. امواجی درهم و توفنده بود که قصد ویرانی او را داشت. چقدر تغییر کرده بود. اثری از آن خندۀ معروف ته چشمها وجود نداشت. آن چهرۀ آرام و بی خیال، حالا سرد و عبوس و سنگی به نظر می رسید. رنگش به شدت پریده بود. رو به روحی کرد: «خانم ناصری! انگار به دیدن فرزین رفته بودید! او پیش من آمد و خواست پیغامش را برای شما بیاورم. گفت بگویم به هیچ عنوان، حاضر نیست در رابطه با کار پریوش، کمکی بکند. گفت پریوش مدتها است برای او مرده. گفت مجبور نیستم تا آخر عمر، تقاص هوسبازی ها و هرزه گردی های این زن را پس بدهم. گفت از پریوش متنفر است و حاضر نیست دیگر حتی یک کلام در رابطه با او بشنود. منهم آمدم تا پیغام او را به شما برسانم و بروم. حرف دیگری ندارم».
ناخنهای پریوش، از شدت فشار مشت گره کرده، داشت کف دستش را سوراخ می کرد. چشمها را تنگ کرد و پوزخندی عصبی شد: «تو در حقیقت آمده ای انتقام خودت را بگیری کتی خانم. باور کنم که فرزین ترا فرستاده؟ کار کار عمه خانم نیست؟»
سر کتایون، به علامت تأسف تکان خورد و نگاه پر از نفرت و تبدار خود را به چشمان او دوخت: «نه، پری! قبول کن که ارزش این چیزها را نداری. شاید بارها و بارها با یادآوری اعمال تو، حس انتقامجویی در من جوشیده و حتی ساعتها به آن فکر کرده ام. شاید هزاران نقشه برای ارضاء این حس در سرم پرورانده ام اما، وقتی مسیر زندگیت را دیدم و دیدم که موقعیت خودت را از کجا به کجا رساندی، با خودم گفتم کوتاه بیا! نباید با یک بیمار روانی مقابله کرد. تو مریضی پریوش، و اگر من می توانستم به جای قانون تصمیم بگیرم، قطعاً ترا روانه یک آسایشگاه روانی می کردم نه زندان. وسوسه های جنون آسای تو، تنها باعث ویرانی من نشد. خود ترا هم نابود کرد. بچه های بی گناهت هم در آتش اعمال تو سوختند. دروغ می گویم؟ ها؟ حرف بزن!»
شاید برای مقابله با اهانت های کتایون، تنها راهی که به نظرش می رسید، این بود که همان طور بایستد و تمسخر آلود نگاهش کند. چانۀ کتایون لرزید و برای جلوگیری از ریزش اشک، لب گزید: «چرا پریوش؟! چرا؟ تو که از گذشتۀ زندگی من با خبر بودی. تو که می دانستی چقدر در زندگی مصیبت کشیده ام. چرا زندگیم را برای ارضاء یک هوس کثیف سیاه کردی؟ من زندگی مجللی نداشتم. مرفه هم نبودم ولی با فرزین خوشبخت بودم. و اگر تو به پای زندگی ما نمی پیچیدی، می توانستیم با هم زندگی خوبی داشته باشیم. ولی تو خوشبختیم را از من گرفتی. شاید با توجه به شناختی که از من داشتی، از حرفم تعجب کنی. شاید بگوئی آدم قسی القلب و بی گذشتی شده ام اما، باید بگویم از گرفتاری و به خاک سیاه نشستن تو از صمیم قلب خوشحالم. خوشحالم که تنها من ویرانه نشین هوسهای تو نشدم. خودت هم در آتشی که روشن کردی، سوختی و به ذلت افتادی. دکتر صولتی رفت و ازدواج کرد. خبر دارم که پسرش هم به دنیا آمده. فرزین هم به طرف من برگشته و داریم روی آینده مان تصمیم می گیریم. در این قمار، بازندۀ اصلی تو بودی پری. و باید بگویم برای این مسئله واقعاً خوشحالم».
مأمور شعبه دادگاه صدایش زد: «پریوش ناصری بیاید تو!»
روحی با صدائی لرزان، رو به کتایون کرد: «شاید حالا حالاها پریوش گرفتار باشد. فرزین در مورد مرمر چه تصمیمی دارد؟»
کتایون، برای آخرین بار، نگاهی به پریوش انداخت: «فکر نمی کنم در مورد بچه مشکلی وجود داشته باشد. او بی گناه است و به هر حال اگر مادری وجود ندارد، پدرش باید جور او را بکشد». و در حالی که نگاه عصبی پریوش را به دنبال داشت، از آنها دور شد.
نه روحی و نه پریوش، هیچ کدام گمان نمی کردند سخنان او در مورد زندگی دوباره با فرزین، فقط یک بلوف انتقامجویانه باشد و اگر خواهش فرزین را برای دیدار با پریوش قبول کرده، دلیلش بخشیدن گناهان او و قبول پیوندی مجدد نیست. آمدنش، تنها برای ارضاء یک حس درونی و مرهم گذاشتن بر یک زخم کهنه است، و نمی دانستند همان طور که پریوش برای فرزین مرده، فرزین هم برای کتایون مرده و هرگز تصورش را هم نمی کند که روزی، اشتباه خود را در پیوند با او، دوباره تکرار کند.


پایان


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 17 از 17:  « پیشین  1  2  3  ...  15  16  17 
خاطرات و داستان های ادبی

ویرانه های هوس


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA