وقتی خوب فکرمیکرد میدید افکار و ایده هایش زمین تا اسمان با کتایون متفاوت است. نه مثل او میتوانست باگذشت باشد و نه قانع! همیشه بایک دید رویایی بهزندگی و اینده نگاهکرده بود. خانه رویاهایش چیزی از قصر قصه پریان کم نداشت و هر زمان که به ازدواج و مراسمش فکر کرده بود، خود را در مجلل ترین و باشکوه ترین لباس عروس دنیا دیده بود. کرایه لباس عروس ان هم مثل لباس عروسی که کتایون انتخاب کرده بود ، با ان دو سه لکه پاک نشده غذا و نوشابه و خرید ان حلقه بیریخت وتک نگین و اخر دست هم قبول زندگی در یک اطاق صدقه سری ، از نظرش حقارت بار و تهوع برانگیز بود.از خودش رودربایستی نداشت، اگر هم گاهی دلش میلی به خسرو یا بعضی پسرهای به قول خودش بچه جغله دانشگاه که برایشان پشت چشم نازک می یکرد نشان داده بود ، فکر اینکه ازدواج با انها به مصیبتی همچون زندگی کتایون گرفتارش کند حالش رابه هم زده بود واندیشه اش را همان دم به قعر لایه ای ذهنی اش پرتاب کرده بود.با موقعیت خاص زندگی خانوادگیش هم، میدانست که هرگز به ان زندگی که ارزویش را دارد نواهد رسید و حالا مدتی بود دکتر صولتی و شرایط خاص زندگیش ، فکر او رابه خود مشغول کرده بود . یک مرد مجرد و ثروتمند بی زاغ و زوغ، که می توانست هر دختری با افکار او را خیلی راحت به ارزوی قلبی اش برساند. حالا سنش بالا بود که باشد . قیافه نداشت ، نداشته باشد. عبوس بود که باشد. او که هیچ وقت توی رویایش کاری به کار اینچی ها نداشت. مگر هیچ وقت جز به امکانات همسر اینده اش به چیز دیگری فکر کرده بود؟مگر هرگز مردی ، با قیافه و تیپی خاص در افکار و رویاهایش جولان داده بود؟ با ان اوصاف که گه گاه مش عباس در مورد زندگی دکتر گفته بود چطور میتوانست در مورد مسایل او بی تفاوت باشد. بارها و بارها به او و زندگی از دید خودش ،رومانتیک و اسرار امیز او، اندیشیده بود ومیل به نفوذ در زندگیش در دلش بیداد کرده بودولی، هیچگاه راهی برای این نفوذ به نظرش نرسیده بود . تا ان روز ، همان ورز که کتایون صحبت از دعوت دکتر به جشن عروسی خودشان کرده بود . چندین روز با خودش کلنجار رفته بود و عاقبت تصمیم خودش را گرفته بود. روحی را واداشته بود تا برای شرکت در مراسم عروسی بهانه ای بیاورد وکارت دعوت دکتر را هم گرفته بود و گفته بود که ان را خودش به دست او خواهد رساند. حالا همه چیز اماده حرکت بود. فقط نمی دانست با ان بیقراری واضطرابی که وجودش را فرا گرفته بود موفق به انجام تصمیم خود خواهد داشت یا نه.دکتر؛ مثل همیشه راس ساعت 5 وارد شد. مثل همیشه شیک پوشیده بود و مثل همیشه در حالی که کیف دستی را محکم به پهلوی پای راست چسبانده بانده بود و سر به زیر داشت جوابی زیر لبی به سلام و احترام بیماران منتظر داد و همان طور عصا قورت داده وارد اطاقش شد. تردید به جانش افتاده بود «اول وقت کارتش رو ببرم یا بذارم برا ی بعد؟ چطور باید سر حرف را باز کنم؟ اول چی بگویم بهتراست؟»درست یک ساعت و نیم با خودش کل کل کرد تا عاقبت،ساعت بردن شیر قهوه دکتر رسید. به ابدارخانه رفت .شیر قهوه را درست کرد و در سینی گذاشت. منتظر شدتا مریض ا ز اتاق بیرون امد. نفسی عمیق فرو داد ووارد اتاق شد . طبق معمول، دکتر سرش زیر بود و داشت پرونده مریض قبلی را کامل میکرد. سینی را مقابل او؛ روی میز گذاشت. دکتر نگاهی به پاکت درون سینی انداخت. کم پیش نیامده بود که پریوش پاکتی توی اتاقش اورده بود ولی، این یکی با همه فرق داشت. قبلی ها یک پاکت ساده و اداری و معمولا توصیه نامه پزشکان یا جواب ازمایش بعضی بیماران پششت در بود و این یک پاکت صورتی با عکس دو حلقه که قلبی در میانشان نشسته بود. چشمانش را جمع کرد:«این چیست؟»«کارت عروسی است دکتر. خانم زمانی انرا به شما داده. مربوط به جشن عروسی پسرش با دوست من کتایون است»چین پلکهای دکتر باز شد:«بله بله! حتما همان دختر خانمی را می فرمایید که چندبار همراه ایشان به مطب امده»سر و گردن پریوش باحرکتی دلفریب و اغوا کننده روی گردن رقصید:«بله دکتر! منظورم همان دختراست. از من خواسته اند جواب شما را برایشان ببرم. بگویم دعوتشان را قبول کردید؟»دکتر صولتی با کلافگی گردن را خاراند:« نه، متاسفم!گمان نمی کنم بتوانم بیایم. کمی گرفتارم»پریوش با دلربایی لب گزید :« ولی شما که نمیدانید مراسم کی برگزار میشود. حتی پاکت را باز نکردید که بدانید مراسم چه شبی است! شاید در انشب گرفتاری تان انقدر هم زیاد نباشد»دکتر صولتی کمی تعجب زده از رفتار او، و در حالی که حرکاتش نشان میداد تحت تاثیر نگاه او کمی هم در رودربایستی قرار گرفته ، باهمان خشکی همیشگی ، کارت را از پاکت بیرن کشید و نگاهی به مضمون وتاریخ انانداخت. زیر لب خواند:«پنجشنبه شب به صرف شام«پریوش نگذاشت ادامه بدهد و حرفی بزند . حرکاتش نشان میداد که قصد دارد دعوت را رد کند. قیافه ای حق به جانب گرفت :«خانم زمانی، خیلی مشتاق شرکت شما در مراسم عروسی پسرش بود. ده بار گفت؛ کاش دکتر ما را قابل بدانند ودر جشن شرکت کنند . کاش دلشان را نمی شکستید دکتر»انگارجمله اخری کار گر افتاد. دکتر صولتی لبها را در هم فشرد و به کارت ذل زد . کار خاصی برای انشب نداشت. فقط حس میکرد در ان جمع راحت نخواهد بود و ترجیح میداد دعوت را قبول نکند. شکی در گفته پریوش، نسبت به احساس خانم زمانی نداشت. هر بار که می امد ان قدر دعا و ثنایش را میگفت که تردیدی در ارادتش باقی نمی ماند.در عین حال جواب نه بود.در مقابل چشمان پرسشگر و کمی هم متوقع پریوش ، با سر انگشتان کشیده دست پاکت را کمی جلو راند:«باید برنامه ام را کمی بررسی کنم. احتمالا جایی قول داده ام. به هر حال از طرف من تشکر کنید!لطفامریض بعدی را بفرستید تو»و مشغول بررسی کارت بیمارر بعدی که روی میزش بود شد. پریوش حس کرد کارش به نتیجه نرسیده، از اتاق بیرون رفت وبیمار بعدی راصدا زد. پشت میزش نشست و کتابی در دست گرفت. ظاهرا مشغول خواندن بود ولی، حواسش اصلا جمع نبود. افکاری با سماجت توی دلش وول میخورد. و ازارش میداد. دلش میخواست سردی حاکم بین خودش و دکتر رااز میان ببرد وبه او نزدیکتر شود. و در این راه حتی اگر لازم بود غرور خود را زیر پا بگذارد هیچ اهمیتی نداشت. زندگی این مرد را، سفره ای حاضر اماده و پهن شده میدیدکه تا ان روز ، با اخبار واطلاعاتی که سعی کرده بود ازدهان مش عباس بیرون بکشد ، هیچ مانع قابل توجهی برای نشستن بر سر ان سفره و متنعم شدن از تمامی برکاتش نمیدید و تصمیم گرفته بود خودش ان کسی باشد که در نعمات این زندگی غرق میشود.حوصله یک جوان تنگ دست را نداشت که بیاید وبا مطرح کردن هزار ارزو و رویا ، بنای یک زندگی سست را پایه ریز کند و عاقبت هم مجبور شود مثل مادرش بنشیند و در اوهامی مه همسرش در انغرق بود دست و پا بزند. و منتظر کشف یک گنج خیالی باشد تابتواند زندگیش را متحول کند. نه، حوصله هیچ کداماز این ها را نداشت. مشت ها رابا حالتی عصبی گره کرده بود:« یعنی چطور میشود وادارش کنم به عروسی بیاید؟ پنجشنبه میتواند شروع خوبی باشد، چه کارباید کرد؟»وقتی گفته بود خانم زمانی گفته نمیدانم دکتر ما راقابل بداند و بیاید یا نه، حس کرده بود چهره دکتر اندکی متغییر شد. فکر کرد «با همه سردی و تلخی رفتارش ، به نظر ادم احساساتی ومقیدی است. ای کاش کمی پیاز و روغن قضیه رابیشتر میکردم و خواست دل عمه کتایون را بااب وتاب بیشتری تعریف میکردم»فکرش وی عمه کتایون ثابت ماند وجرقه ای در ذهنش زده شد. با همه خونسردی ذاتی ، تحمل دست دست کردن را نداشت، گوشی رابرداشت و شماره کتایون را گرفت. گرچه هیچ وقت پیش نیامده بود ولی ، حتی ممکن بود دکتر ضمن صحبت او گوشی رابردارد. این فکر هم او را از اقدام به تصمیمص باز نداشت«احتیاط میکنم» وصدای زری راشناخت. سردو غریبه ، مثل همیشه.سلام کرد:«می بخشید زری جون، کتایون هست؟»سلام وابستگان کتایون جواب نداشت. چندلحظه سکوت و کتایون گوشی را برداشت. صدا را پایین اورد:« گوش کن ببین چی می گویم کتی! می دانم که نه تو وقت صحبت کردنداری و نه من. بنابراین سریع می گویم . دعوت نامه عمه ات را به دکتر دادم . احساس کردم لازماست یک تلفنی بشود. حالاخودت یاعمه ات. فرقی ندارد . به نظرم بدنیست یکی تان به اوتلفن بزنید. همین امروز این کار را بکن. تا وقتی در مطب است! میدانی که نمی توانم تلفن خانه اش را به تو بدهم. منتظر باشم؟»کتایون گیج و ویج از سخنان نامفهوم او ، دستی به پوست حساس صورتش که ساعتی پیش از زیر دست سلمانی بیرون امده بود کشید:« به نظرت لازم است اینکار را بکنیم؟»صدای پریوش بم تر شد:« بله، بله. بعدا دلیلش را میگویم» و دل توی دلش نبود ودعا میکرد دکتر گوشی را برندارد.«خیلی خوب ، چون تو میخواهی زنگ میزنم. همین الان صحبت کنم یا...»«نه نه! بیست دقیقه ، نیم ساعت دیگر تلفن بزن. ان موقع وصل میکنم اتاقش . فعلا خداحافظ»و در حالی که نفسش داشت بند می امد واضطراب وجودش را گرفته بود گوشی را گذاشت و دوباره بای امتحان برداشت. نه . مشکلی نبود. کسی جز خودش روی خط نبود. چهره گر گرفته اش خیلی زودحالت عادی گرفت و با خونسردی حق ویزیت بیمرای را که از اتاق بیرونامده بود ، گرفت و بیمار بعدی رابه اتاق فرستاد.اصولاادم عجول و مضطربی نبود و اگر فکر میکرد به اندازه کافی وقت وجود دارد ،این یکی را هم مثل بقیه کارها وتصمیمیات زندگیش ، ارام و سر فرصت انجام میداد.یک ربع بیشتر طول نگشیده بود که کتایون تلفن زد. بعداز صحبت با او، گذاشت بود در هر ارتباط تلفن چند باز زنگ بزند. تا دکتر متوجه ارتباط هاباشد و کار تصنعی به نظر نرسد.خوش و بشی با او کرد ودکمه پیجر را فشار داد:« می بخشید دکتر، خانم زمانی هستندبا شما کار دارند.» و گوشی را گذاشت.باز دلش به تاب و تاب افتاد.نیمساعتی سعی کرد خودش را سر گرم کند و بعد فنجان چای را توی سینی گذاشت و از اشپزخانه بیرون رفت. چقدر دلش میخواست خود دکتر حرفی پیش بکشد و نتیجه تلفن ر از دهان خود او بشنود ولی ، این اتفاق نیفتاد.برخلاف همیشه که سینی را روی میز میگذاشت و بیرون میرفت کمی ایستاد. تقویم روی میز را مرتب کرد وزیر چشمی نگاهی به اوانداخت. خواست از اتاق بیرون برود ولی ، عقب گرد کرد:«راستی دوستم کتایون، گفت تلفن زده تاخودش شما رابرای شرکت در مراسم عروسیش دعوت کند ، نمی دانم موفق بوده یا نه»دوباره نگاه تعجب زده دکتر بود . عینک را روی بینی پایین کشیده بود:« نسبت به من محبت دارند. قول دادم اگر وقت کنم بیایم»حس عجیبی زیر پوستش دوید و لبخندی روی لبش نشست. دوباره به طرف در چرخید :«بااجازه بیماربعدی را میفرستم تو»*************
یک روز بیشتر وقت نداشت. اصرار کتایون را میگفت. اضطراب دارم وتوی این بی کسی دلم میخواهد در کنارم باشی ، نادیده گرفت و اول صبحی اماده شدو به خوابگاه رفت. چقدر از بخت خودش ممنون بود که مهری واحدتابستانی گرفته بود و به شهر رخودنرفته! راس ساعت هشت توی خوابگاه بود. مهری داشت توی رختخواب غلت میزد . رفت کنارتخت اش نشست :«بلند شو دختر تنبل! بلند شوببینم. مانده ای تهران که تالنگ ظهر توی رختخواب بمانی! بلند شو وزودتر کار مراراه بینداز!»مهری ملافه راکه پریوش داشت از رویش کنار می زد دوباره روی خودش کشید:« .وای 1باز امدی. نمی دانم این بیست و چند روز را چقدر از دستت راحت بودم. تازه داشتم نفس میکشیدم.»پریوش با دلخوری خندید:« اگر میدانستم این قدر خوش می گذرد هر روز به تو سر رمیزدم تا زودتر بساطت را جمع کنی بروی ولایت. البته حالا هم دیر رنشده امروز که که کارم را راه بیاندازی ، انشاالله تا هفته سر نرسیده ، دوباره می ایم پیشت»مهری خمیازهای کشید:«حالا چکارم داری؟»«یک لباس شیک و بینظیر میخواهم. لباس شب باشد بهتر است. نپوشیده هم باشد چه بهتر. بلندشولباسهایت رابیرون بریز ببینم»مهری ملافه را روی سرش کشید:«اینقد و قواره تو به مانمی خورد اسمان به زمین میرسید؟ اولین بارت که نیست خودت لباس ها راببین! هر کدام راپسندیدی انتخاب کن دیگر! ماشاالله رودربایستی که نداری»نیش زبان مهری، بدجوری بهش برخورده بود ولی ، سعی کرد به روی خودش نیاورد .کلید کمد رااز کیف مخصوص او.بیرون اورد ورفت شروع به وارسی لباسهایش کرد. رنگ و مدل بعضی ها را نپسندید و این را هم کتمان نکرد. برای انتقام جویی بدنبود:« .واقعا که سلیقه بدی داری مهری. ببین خدا پول رابه کی میدهد. اگر امکانات و پول بی حساب نداشتی مطمئنم این یکی دو دست لباس شهری پسند را هم نمی توانستی بخری. البته شکی ندارم یکی توی خرید انها کمک کرده، »و یک لباس شب فرنگی را که بالا تنه اش با چین های دراپه ظریف و زیبا از قسمت بلند پایین تنه جدا شده بود را انتخاب کرد واز توی بقیه لباسها بیرون کشید.در اتاق رابست وشروع به پرو ان کرد. به راستی روی تنش زیبا بود. فقط یقه لباس کمی باز بود که مهری شاخه پارچه ای گل رزی را ازجعبه وسایل خرده ریز خودبیرون کشید:« بیا،این را بپوشاندن یقه اش خریده ام. بااین کمی جمع و جورتر میشود. از حالت سیاهی یک دست بیرون می اید . ببر ولی بدان راضی نیستم»و خندید:« حالا کجا میخواهی بروی؟ عروسی است یا پارتی دوستانه؟»پریوش که حوصله سوال و جواب نداشت لباس را تا کرد ودر کیف کذاشت:« بعدا می ایم مفصلا شرح میدهم. باید زودت ربروم»ودر حالیکه سنجاق سینه جواهر نشان او راهم از توی جعبه بر میداشت خداحافظی کرد وبیرون رفت.***************-«مامان زود باش! خواهش میکنم عجله کن! باید تا دوساعت د یگر به خانه کتی برسم. راس ساعت ده به طرف ارایشکاه راه می افتند.»روحی غرولند کنان سرعت دستهایش را بیشتر کرد:« والله از دست تو حیرانم! به خدا اگر سرت به رنگ احتیاج داشت. داری موهایت رادستی دستی از بین میبری. بگذار این یک گله را هم بزنم وبعد برو بنشین توی حمام. اگر عجله کنی میرسی»کتایون اصرار کرده بود که خود رااول صبحی به خانه انها برساند وبااو به ارایشگاه برود. گفته بود : کسی راکه جز تو ندارم. خواهر های فرزین هم با وجود این که دختر عمه ام هستند ولی به دلیل اختلاف سن ، زیاد باهاشان راحت نیستم. در ضمن از وقتی دارند خواهر شوهرم می شوند یک جورهایی از انها رودر بایستی پیدا کرده ام و احساس غریبی میکنم»روحی کلاه پلاستیکی را روی سر اوکشید :«خوب تمام شد. پاشو بپر برو حمام. بهخدا هیچ کارت به ادم نرفته . این اواخر که عجیب و غریب هم شده ای. نمیدانم با این همه اصراری که کتایون در امدن من و بابات به جشن عروسیش دارد چرا وادارم کردی به او دروغ بگویم و برای نیامدن بهانه بتراشم»پریوش از زیر دستش بلند شد :«کتایون غلط کرده. حتما یک مصلحتی هست که می گویم تونیا مامان جان!باور کن به زودی دلیلم را برایت توضیح خواهم داد»وبی توجه به غیظ روحی به طرف حمام دوید.پیش از ساعت نه اماده بود. موهای نیمه خیس و بی ارایش رابا روسری قشنگی پشتسرش جمع کرده بود . صورت را هفت قلم ارایش کرده بود. وز مانی که ماشین کرایه اژانس در خانه را زد ساک محتوی وسایلش را برداشت و خداحافظی کرد. خسرو در اپارتمان را به رویش گشود. با تبسمی شرم الود جواب سلامش را داد و لبها رابه فشرد. شاید در دل گفت: زمانی که همسرم بشود از او خواهم خواست که ارایش چهره اش را کمی تعدیل بدهد. کتایون در حالی که شیرین کوچولو پشت دامنش را چسبیده بود شتابزده از این اطاق به ان اطاق میرفت و وسایلش ا جمع میکرد.مادر و خواهران فرزین هم ، به اتفاق دوخانم که قبلا ندیده بودشان نشسته بودند و منتظر اماده شدن کتایون بودند.در پی او توی اطاقش رفت:«چکار میکنی کتی؟کمک می خواهی؟»کتایون دست دختربچه را از دامنش جدا کرد و او را روی زمین نشاند :«اره ،اره! تاج گلم گم شده. بیابین می توانی پیدایش کنی. شاید تو ی کمدها باشد»«این بچه چرا به تو چسبیده؟مادرش را ندیدم. کجاست؟»کتایون با ناارحتی سرتکان داد:«نیست. رفته. باز دوباره اعصابش به هم ریخته بود . سر یک موضوع الکی ازبابا بهانه گرفت و رفت. البته موضوع بابا نبود . انگار دلش میخواست مرا اذیت کند» و شروع به وارسی داخل کمد کرد.پریوش کمد دیگر راباز کرد.«عجب زن بی منطقی است. حالا امروز چه موقع دلخوری و قهر است. به جای کمک کردنش بود. این بچه را چرا نبرده؟»کتایون نا امیدانه در کمدرا بست:«خودت راناراحت نکن. زیاد مهم نست. مهم این است که دارد تمام میشود. همه ازار واذیت هایش! من دارم رها میشوم پریوش وهمین برایم مهم است. مطمئنم زمان مشکلاتم به پایان رسیده. دارم به خانه مردی میروم که انقدر دوستش دارم ودوستم دراد .مادرش برایم مثل یک مادر مهربان است. میدانی چیست پریوش؟ به نظر من خدا برای هر کسی یک حد معینی غم و غصه تعیین کرده و بقیه عمرش راگذاشته که لذت ببرد. شاید هرگز از ظاهر من نفهمیده باشی، ولی باور کن توی این بیست سال زندگی ظرفیت غم واندوهم لبریز شده. حالا مانده ان قسمتی که گفتم! دیگر زمان راضی بودن و لذت بردن از زندگیست. ان دور بعدی ازامروز شروع میشود. نمی گذارم هیچ رفتار و حادثه ای خرابش کند. رفتن زری که سهل است از این مهم ترش هم برایم اهمیتی ندار. مهم این است که خوشبختی امده. میخواهم با پوست وگوشتم ان رالمس کنم. تاج گل هم پیدا نشد که نشد ؛ به درک. فوقش یک مبلغی برای تاوانش میدهیم. بیا برویم که دیرمیشود. نمی خواهم فرزین را جلوی درمعطل بگذارم»پریوش دلسوزانه نگاهش کرد و از اتاق خارج شدند. به چه زندگی حقیری دل خوش کرده بود. ایا میشد در سایه عشق با ان درامد اندک داماد ، به خوشبختی رسید؟در این مسئله شک داشت.با برنامه چینی کتایون فقط خودش و خواهر های فرزین توی ماشین جاشدند وپریوش مجبور شد به اتفاق دوخانم دیگر و مادر فرزین ، با پیکان خسرو به ارایشگاه برود. چقدر متاسف بود که نمیتوانست هیچ احساسی به روی افکار خاص کتایون و خسرو داشته باشد. ارایشگر به به و چه چه گویان، کار ارایش عروس وهمراهانش را شروعکرد. میگفت وقتی عروس خوشگل زیر دستم نشسته ، اصلا احساس خستگی نمیکنم. و با شیفتگی روی سر و صورت کتایون کارمیکرد. نهار را در سالن ارایشگاه خوردند وساعت چهار ونیم که کار به پایان رسید روقی برای هیچ کدام نمانده بود. پریوش برای حفظ حالت گیسوان ارایش شده توی همان سلمانی لباس خود را عوض کرد. و از اطاق مخصوص بیرون امد. یکی از کارگران سلمانی سوتی کشید:«چقدر معرکه!این عروس خانم ودوستش خوشگل ترین مشتریانی بوده اند که تابه حال توی سالن دیده ام»وکتایون به وسعت صورتش خندید. و پریوش را برانداز کرد. فکر کرد ختر زیبایی را برای خسرو در نظر گرفته ام.ساعت شش عصر صیغه عقد در محیطی کاملا خصوصی توی اتاق کوچک کتایون میانعروس و دامادد جاری شد. و نزدیک 8 شب بود که به طرف خانه خان دایی به راه افتادند. البته پریوش،تصوری دیگر از خانه باغی خان دایی داشت ولی همان خانه قدیمی وباغچه جمع و. جورش به طرز زیبایی تزیین شده بود وباتوجه به اینکه حیاط 500، 600 متری اش راباغ خانه های اطراف محصور کرده بود از هرم جاری در خانه های وسط شهر در انجا خبری نبود و خنکی مطبوعی در فضا جاری بود.عروس و داماد در مخل مخصوص خودشان نشستند و پریوش به همراه دختران جوان دیگر مشغول پذیرایی شد. می خواست مابین میهمانا ن حرکت کند تا ان طور که لازم است برای رسیدن به هدف دستش با زباشد.صندلی ها را برای پذیرایی در ایوان جلویی ساختمان و زیر درختان چراغانی شده حیاط مقابل ایوان چیده بودند. دیس های شیرینی و میوه دست به دست میشد و خسرو که شاید حال و هوای خاص محیط هوایی اش کرده بود وشرم همیشگی اش را تا حدود زیادی از میان برده بود سعی داشت، دیس ها را به دست پریوش بدهد و به این ترتیب احساس وابستگی اش رابه ثابت گند. و پریوش با بی قراری چشم در مدعوین تازه وارد داشت تا چنانچه دکترصولتی امده در لحظه ورود او. را ببیند. ارکستی نه چندان معروف در کنج حیاط مشغول هنر نمایی لبودند و میهمانان جوان مشغول دست افشانی و پایکوبی. و زمانی که به تبعیت از یکی از جوانان بذله گو اوای :« ما گشنه ایم یاالله ، ما شام می خوایم یا الله» را سر داده بودند نگاه پریوش به سوی قسمت ورودی حیاط پر کشیده بود وبه روی قامت کشیده دکتر میخکوب شده بود.تقریبا از امدنش نا امید شده بود. هیجانزده به انسو رفت . از چند قدمی سلام کرد و نردیک که شد دست زیر بازوی او انداخت:« کم کم داشتم فکر میکردم نمی ایید . چه خوب کاری کردید دکتر. بفرمایید برویم داخل»
وسبد گل را از او گرفت و رو به خسرو که نزدیک امده بود کرد:« ایشان دکتر صولتی هستند خسرو خان. حتما ذکر خیرشان را قبلا از کتایون و عمه تان شنیده اید»خسرو متواضعانه دست دکتر را گرفت:« بله همینطور است. قدم رنجه فرموده اند. افتخار دادند. بفرمایید برویم روی ایوان تا برایتان صندلی خال یکنم. انجا پنکه هست و هوایش بهتراز پایین است»دکتر صولتی با انها به راه افتاد. قدمهایش به کنج حیاط کشیده میشد:« من زیاد گرمایی نیستم خسروخان. ترجیح میدهم توی حیاط زیر یکی از درخت ها بنشینم. به نظرم ان طرف که سر و صدا کمتر است بهتر باشد»پریوش سبد گل رابرد وروی پله های مشرف به ایوان در کنار سبد گلهای دیگر گذاشت. و به سرعت دیس میوهای برداشت و به طرف دکتررفت. گوشه دنج و نیمه تاریکی رابرای نشستن انتخاب کرده بود. دیس را روی میز مقابل او گذاشت وروی صندلی بغل دستی اش نشست. می خواست حرفی بزند و سر صحبت را باز کند ولی؛ چه مسئله ای می توانست برای این مردعبوس وکم حرف جالب باشد.دکترهم متقابلا احساس عذاب داشت. دخترجوان و زیبایی در کنارش نشسته بود و فکر می کرد اگر بخواهد همان طور صامت وبی تفاوت بمشیند ، قطعا به او که حس میکرد فقط برای ادای احترام به کار فرما، امده ودر کنارش نشسته برخورنده خواهد بود.خیلی به خودش فشاراورد:«اینجا وای خوبی دارد. بیرون هوا خیلی گرم است»پریوش نگاه مشتاق و فتانش رابه دوخت :« بله دکترهمینطور است»این نگاه کلافه اش کرد. چشم به جانب ایوان دوخت. باز لحظاتی سکوت. اینبار پریوش بود:« برایتان میوه پوست بکنم دکتر؟ چی میل دارید؟»« متشکرم چیزی نیمی خورم»:و دو باره نگاهش درنگاه پریوش تلاقی کرد. کلافه تر شد ولی نیمی خواست در مقابل او کم بیاورد.دستها رادر هم گره کرد:« مادرخانم را ندیدم. کدام طرف نشسته اند»داشت می گفت«نیامده اند...» که عمه کتایون باسر و صدا و خوشحالی به طرفشان امد:« به به دکتر جان! قدم روی چشم ماگذاشته اید. خوش امدید»و پریوش با امدن او برخاست و از انجا دور شد. دوجور خورشت و پلوی زعفرانی در ظروف متعدد روی میز کنار حیاط چیده شده یود و تنگ های دوغ و نوشابه را ما بین انها گذاشته بودند.سبدهای سبزی تزیین شده هم در کنار سبدهای نان گذاشته شده بودند. میز زیاد رنگارنگنبود. درست مثل یک مهمانی مفصل خانگی که پیش از اندر خانه اقوام دیده بود. رویای یک میز مجلل ، با چندین نوع اغذیه رنگارنگ ودسرهای جورواجور ، در سالن اشرافی یک هتل معروف مثل نسیم امد واز ذهنش گذشت. نگاهش به جانب سمتی که دکتر نشسته بود سر خورد و مشغول دادن بشقاب و قاشق به دست مهمانان شد. عمه کتایون را دید که با هول و لا یک بشقاب به دست دخترش داد:« بگیر برای دکتر غذابکش!انگار خیال ندارد باید سر میز»کتایون جستی زد وارام بشقاب رااز دست خواهر فرزین گرفت:« شما زحمت نکشید هما خانم. من تاحدودی به طبع دکتر اشنا هستم. خودم برای ایشان غذامیبرم. »و بلافاصله بشقاب دیگری هم برداشت و توی هردو مقداری چلوخورشت کشید و به طرف کنج حیاط رفت. به نظرش امد دکتر دارد چرتمیزند. بشقاب ها راروی میز گذاشت:« امگار خسته هستیددکتر. دیدم سر میز نیامدید اینبود که خودم برایتان شام کشیدم. الان میروم نوشابه هم می اورم»دکتر در جای خود راست نشست:« نه زحمت نکشید. زیاد میلی به خوردن غذا ندارم. پیش از امدن کمی چیزخورده ام»پریوش روی صندلی نشست:« شما زودشام میخورید؟»باز هم نگاهش تیز و اغواکننده بود. دکتر سر به زیر انداخت:« بله همین طور است»یعنی نبوده یا تا انشب؛ متوجه طرز خاص نکاه دخترجوان نشده بود. هرچه که بود برایش هم تعجب بر انگیز بود و هم تا حدودی جذاب. سنی ازاو گذشته بود ولی به هر حال مردی بود تنها که حرکات توام با جلب توجه دختر جوان و دلربایی مثل پریوش، نمیتوانست برایش بی تفاوت باشد»پریوش اصرار کرد:« لااقل یکی دو قاشق بخورید دکتر. می گویندخوردن پلوی عروسی شگون دارد.»لبخندی بی رمق روی لبهایش نشست. و ظرف غذا را پیش کشید. فقط یک قاشق خورد . پریوش نفهمید برای شگون کار قاشق به لب برد بانخواست روی او را زمین بیندازد. ولی درهمین حد پیشروی هم برایش مهمبود. سر را روی شانه خم کرد :« شب ها زود می خوابید؟ دیدم که پیش از امدن من چرت میزدید»« بله. و باید کم کم خداحافظی کنم»پریوش دست پاچه شد . نگاهی به ساعت خود انداخت. حدود 12 نیمه شب رانشان میداد. بلافاصله رفت سر اجرای ادامه نقشه اش:« می دانم که پر رویی است ولی اگر تا چند دقیقه دیگر بمانید ، خیلی ممنون میشوم. مامان بابا گرفتار بودند و این بود که که مجبور شدم تنها بیایم. حالا هم اگر دیرتر بروم قطعا دلواپس میشوند. در ضمن نمی خواهم مزاحم بستگان کتایون بشوم. و انها را وادارم برای رساندنم به خانه مجلس را ترک کنند. اگر هم بگویم برایم تاکسی خبر کنند میدانم که قبول نمی کنند. اگر زحمتی نباشد باشماتا مسیر یمی ایم ومقابل یا اژانس تاکسی شبانه روزی پیاده میشوم. برایتان مشکلی نیست؟ می توانید بمانید؟»فکر کرد:« چه می توانم بگویم؟» و شانه بالا انداخت:« نه مسئله ای نیست. می مانم.»پریوش دو ، سه قاشق از غذا را خورد و برخاست به طرف کتایون که با همان سر خوشی همیشگی کنارمیز غذا خوری ایستاده و داشتاز بشقاب فرزین غذا می خورد رفت. بازویش را فشرد :«خیلی خوش گذشت کتی جان، مراسم جالبی بود. هم عروسی جالب بود و هم عروس. توامشب خیلی خوشگل تر شده ای با اجازه دیگر کم کم باید بروم. امده ام خداحافظی کنم.»کتایون قاشق را به دست فرزین داد :« اولا اختیار درای. پری خانم. خودت از همه خوشگل تر شده ای. در ثانی کجا؟ مگر می گذارم بروی. تا یکی دو ساعت دیگر مراسم تمام می شود و باید همراه دیگران بیایی برویم در شهر گشتی بزنیم. به قول دختر عمه ام هم مراسم عروسی یک طرف و گشت زنی دنبال ماشین عروس یک طرف . تو که نمی خواهی این مراسم را از دست بدهی؟»»دلم میخواهد کتی جان ولی، به مامان قول داده ام پیش از ساعت 12 خانه باشم. مطمئن باش تا همین الان هم کلی دلواپس شده. باور کن نمی توانم بمانم.و گرنه خیلی دوست داشتم. »کتایون باز اصرار کرد:« خب برو از توی خانه، به مامانت تلفن کن. بگو دیرتر میروی»«اخر مشکل که یکی دو تا نیست بابا تازه از سفر امده ومی دانم سر شب گرفته خوابیده، اگر تلفن کنم صدای زنگ، بدخوابش می کند . خواهش میکنم دیگر حرفی نزن که دلم را بسوزانی»کتایون با دلخوری دست به چانه کشید:« خیلی خوب. حالا که اصرار داری حرفی نیست. پس لا اقل بگذار خسرو را پیدا کنم تا تو را به خانه برساند»پریوش شتاب زده دست را بالا اورد:« نه نه . اینکار را نکنی ها. مگر میشود وسط این همه کار برادر عروس را از خانه بیرون کشید. دکتر صولتی گفت، میخواهد برود. خواهش کردم مرا هم برساند. اینجوری مزاحم خسرو خان نیستم. به هر حال ممنون. خیلی خوش گذشت. می روم تا از عمه خانم و بقیه هم خداحافظی کنم. کاری نداری؟»کتایون شانه بالا انداخت:« نه کاری ندارم. فقط دلم می خواست بیشتر بمانی» و یکدیگر را در اغوش کشیدند.زمانی که شانه به شانه دکتر از در بیرون رفت خسرورا دید که ناباورانه و کمی هم دلگیر نگاهش می کند. حتی از او خداحافظی هم نکرد. نگاه از او دزدید:« اینجوری بهتر است. زودتر تکلیف خودش را می فهمد» وپیشاپیش دکتر بیرون رفت.خنکای مطبوع کولر اتومبیل دلش را حال اورد. چه صندلی نرم و راحتی. شنید:« کدام طرف بروم. اگر اشتباه نکنم خانه میدان فوزیه بود . بله؟»ادرس خانه حالش را به زد. همیشه سر مامان غرزده بود :« توکه می خواستی خانه بخری ، نمیشد یک کمی رویش بگذاری و طرفهای بالاتر بگیری/» صدایش به سختی شنیده شد:«بله. طرفهای میدان فوزیه میروم. ولی مزاحم شما نمیشوم. گفتم که، کافی است محبت کنید و مرا به یک اژانس شبانه روزی برسانید»هیچ جوابی نشنید. دکتر همان طور در سکوت به پیش راند . دید که از مقابل یک اژانس شبانه رورزی اتومبیل گذشت. به طرف اوچرخید :« اینجا اژانس بود دکتر! یک خرده گذشتید»صدای دکتر خشک و خشن وسردبود:« به این اژانس ها هم زیاد اعتماد نمیشود کرد. دختر جوانی همچون شما ، بااین سر و روی اراسته درست نیست نیمه شب بااژانس به خانه برود.»از شنیدن این حرف قند توی دلش اب کردند. ولی فکر کرد:« چه مرد خشک وتلخی! نمیشد یک کم دوستانه تر ابراز محبت کنی»وتا رسیدن به میدان فوزیه به مغزش فشار اورد که حرفی پیش بکشد ودیوار یخی مابین را بشکند ولی، هیچ حرف دیگری به ذهنش نرسید. به دستور دکتر راه کوچه پس کوچه ها را هم نشان داد و مقابل در خانه پیاده شد. فقط وقتی خداحافظی بود که توانست حرفی بزند. کنار شیشه باز راننده خم شد. سعی داشت با تمام وجود دلربایی کند :« ممنون دکتر. خیلی زحمت کشیدید. مرسی که امدید با وجود شما امشب به من خیلی خوش گذشت. شب خاطره انگیزی بود» و در حالی که به روحی که با سر و روی ژولیده داشت سر را از لای در بیرون می اورد اشاره میکرد که به داخل برود با طنازی ایستاد و منتظر شد تااتومبیل دور شود. بعدباجسمی خسته وروحی نسبتا راضی و متلاطم، خودرابه طرف خانه کشید. قطعا باید یکی دوساعت دیگر هم برای گپ زدن وتوضیح دادن به مامان بیدار می ماند.
فصل 5 خسته و بیحوصله روی پتویی که در ایوانگسترده بود دراز کشیده و رادیو کوچک ترانزیستوری را به گوش چسبانده بود.گوشش به رادیو بود و فکرش هزار جای دیگر! روزی که با مامان حرف دکتر صولتی را پیش آورده بود و صحبت از تجرد او کرده بود.روحی بیانکه بداند هدف دخترش از پیش اوردن چنین صحبتی چیست چهره در هم کشیده بود.و دست تا تابانده بود" وای این بیچاره صولتی هم که هیچ چیزش به ادمیزاد نرفته. نه اخلاق داره نه سروشکل باور کن دلم براش میسوزد پری.شاید مردک بی نوا اگر کس و کار دلسوزی داشت و سر موقع زنش می دادند حالا این قدر پیزوری و افسرده نبود. ان موقع که باید زن بگیرد نگرفته. حالا هم که دیگر ازش گذشته. شده گوشت ناپذ. گمان کنم حتی اگر مورد خوبی هم سر راهش قرار بگیرد او دم لای تله نمی دهد. حق هم دارد زن می خواهد چکار گیریم امد و زنی انتخاب کرد و چندتا توله پس انداخت. می شود زنگوله پای تابوت باباشون. قبول داری پری؟درست نمی گویم؟:"و پریوش همان موقع خواسته بود دادبزند:"نه مامان قبول ندارم. درست هم نمی گویی. وقتی می گویی زندگی تشکیل دادن با یک جوان اس و پاس دیوانگی است و هر که اینکار را انجام بدهد به روز تو می افتد پس بگو چطورمی شود در ازدواج به رفاه رسیدا ولی نه داد زده بود ونه کلامی بر زبان اورده بود. اخر درست دو ماه بود که در مورد جلب توجه دکتر داشت می کرد و حس می کرد همه تیر هایش به سنگ می خورد. هر روز یک ساعت پیش از شروع کاربه مطب رفته بود. گلدان هایی راکه بیش تر هدیه بیماران بود جابهبجا کرده وبرگهایش را برق انداخته بود. تقویم وسر رسید رومیزی اتاق دکتر راعوض کرده بود و باکمک مش عباس جای میزو صندلیش را هم تغیر داده بود. تعداد معینی بیمار غیر وقتی پذیرفته بود و وقت بیماران راطوری تنظیم کرده بود که یکی دو ساعت از روز های گذشته مطب زود تر تعطیل شودهر بار که سرو کله مش عباس پیدا شده بود سعی کرده بود او را به طریقی دست به سر کند و خودش تنها کسی باشد که در فاصله ویزیت بیماران به اتاق دکتر رفت و امد می کند. حتی جای وسایل معاینه دکتر راکه می دانست روی ان هاچه قدر حساسیت دارد. تغیر داده بودو در دل مرتب دعا کرده بود که دلیل که دلیل این کار هارا سوال کند. برای هر کدام هم جوابی حاضرو اماده کرده بود. جوابی که گویای حساسیتش به روی کار های ان مرد باشد و به او بفهماند چقدر برایش اهمیت دارد. وقتی دکتر هیچ عکس العملی نشان نداده بود بازهم کوتاه نیامده بود. هر روز چند شاخه گل خریده بود ساقه اشان را چیده بود ودر گلدان پای کوتاه روی میز او قرار داده بود. از دلمه دست پخت مامان به مطب برده بود و گفته بود نوبرانه است دکتر دیدم لذیذ شده از گلویم پایین نرفت گفتم شاید کسی نبا شد در خانه دلمه درست کند. وایستاد بئد تا دکتر یکی دو تا از دلمه های برگ راخورده بود ودر حالی که سعی می کرد ه بود برای مخفی ماندن از چشم بیماران با در پوشی خوب روی بشقاب دلمه ها را بپوشاند. از اتاق اوبیرون امد ه بود. حالا دیگر مانده بود که چه کند!کم کم داشت معتقد می شد که این مرد به قول روحی ناپذ شده و نمی شود به هیچ ترتیبی روی او نفوذ کرد. بایستی برخاست ورفت اشپز خانه تا یک چیز خنک بخورد که داریوش صدایش زد:"خواهر جان بیا خاله کتی دارد می اید!خودم دیدمش سر کوچه از ماشین شوهرش پیاده شد الان می رسد.:"حس وحال تازه ای توی رگهایش دوید.حوصله اش حصابی سررفته بود کمی گپ زدن با این دوست شوخ وشنگ می توا نست سر حال بیاوردش به جای یک لیوان شربت به لیمو دو تا درست کرد وسر ایوان امد کتایون مثل همیشه پر هیاهووارد شد:" کجایی بی معرفت؟ ببین هیچ یادی از ما میکنی؟ چسبیدهای به خانه که چی بشه.لااقل نمیتوانی پنجشنبه جمعه که بیکاری یک سر به من بزنی؟"پریوش لیوان شربت را به دستش داد:" اولا علیک سلام در ثانی بگیر بخور تا خنک شوی و حافظهات سر جاش بیاد دختر خوب من که دو روز پیش به تو تلفن زدم حدود یک ساعتم با هم حرف زدیم یعنی چی که یادی از تو نمیکنم!"کتایون خوش و بشی با روحی کرد و روی پتوی روی ایوان نشست. مثل همیشه خندان بود:" حرفت رو قبول دارم پری ولی دلم برات خیلی زود زود تنگ میشه فاصله ی دوروزه و سه روزه میان ارتباط هامان برایم خوشایند نیست دلم میخواهد هر روز ببینمت و با تو گپ بزنم آخر کسی را جز تو ندارم. "این حجرف را بارها و بارها زده بود و هر بار هم باز تکرار میکد بدجوری به پریوش و خانواده ی او وابسته شده بود و این در حال بود که پریوش وقت زیادی برای معاشرت با او نداشت یک پشتی پشتش گذاشت :" خوب حالا که امدهای بگو گپ بزن هرچی توی دلت مانده بیرون بریز! عمه ات که مادر شوهر بازی رو شروع نکرده؟"پریوش خندید:" نه بابا انگار طفلکی عمه ام اصلا مادرشوهر بازی بلد نیست سه تا دختر بزرگ کرده و بیشتر مادر بودن رو بلد است. اگر میگویم دوست دارم با تو حرف بزنم منظورم گله وگفتن از مشکلات نیست گاهی وقتا احساس خوشبختی هم توی دل ادم غده میشه ولازمه جایی حرف بزنی تا سر این غده باز شود."پریوش با لبخند به نرده های ایوان تکیه داد:" خیلی خب دختر خانم تا از فشار غده های خوشبختی نمرده ای انها را بیرون بریز! من طبق معمول سرا پا گوشم راستی نگذاشتی یه احوالپرسی درست بکنم.اقا فرزینت که خوب است هنوز عقلش سرجاست یا از دست شلوغیهای تو سر به بیابان گذاشته؟"کتایون یک قلپ از شربت خنک را خورد و از سر رضایت نفسی فرو داد :" البته در مورد عقل فرزین شک دارم خسرو میگوید اگر عقل داشت که نمیامد تو رابگیرد ولی از شوخی گذشته فرزین خوب است پری جان هم حالش خوب است و هم خودش نمیدانی که چقدر هوای مرا دارد یادت میاید ان زمانی که هنوز خبر نداشت دوستش دارم در مورد رویای ازدواج با او چه میگفتم. "" آره یادم میآید. البته خیلی چیزها میگفتی مثلا میگفتی دلم میخواهد غروب که خسته از سر کار به خانه برمیگردد پاورچین به اشپزخانه بیاید و در حالیکه در یه دستش شاخه ای گل دارد دست روی چشمانم بگذا رد تا با بردن نامش او را شناسایی کنم راستی کتی کدام از آرزوهایت را طبق آنچه میخواستی انجام میدهد؟"کتایون خندید و سروگردنی تآب داد :" تقریبا همهاش را .آخر چند بار در این موارد جار و جنجال راه انداخته ام گفته ام اگر وقتی به خانه میاید کارهای دلخواه مرا انجام ندهد از شام و چای خبری نیست بعد هم قهر میکنم میرم خونه ی بابام خب ان طفلکی هم زیتد اهل قهر و جنجال نیست اینست که سعی میکند طبق دلخواه من عمل کند به نظرم کار بدی میکنم؟"
صدای خنده ی روحی و پریوش با هم بلند شد روحی سر تکان داد :" نه والله بد کاری نمیکنی ما قدیمی ها زیاد وارد نبودیم وگرنه تمام زنها باید میدانستند که اگر خواسته ای دارند با قهر و قهر بازی کاری از پیش نخواهد برد مردها مثل بچه میمانند باید به انها امر و نهی و تحکم کنند تا در زندگی موفق باشند کاش من با این سن و سالم یک کمی از عقل ترا داشتم کتی جان. در انصورت گمان میکنم وضعم از حالا خیلی بهتر بود."کتایون چشمهای همیشه خندان را به او دوخت:" اختیار دارید روحی خانوم ماشاالله شما خودتان دنیای کمال هستید راستش را بخواهید بعضی حرفها را برای شوخی و خنده میزنم ولی از انها گذشته فکر میکنم خداوند دوباره این بنده حقیرش را بیاد اورده و دارد جبران مافات میکند.پری تا حدودی به زندگی من اشناست تا حالا خیلی برایش درد و دل کردم میداند چه روزهای دردناکی بر من گذشته شاید به خاطر ان گذشته تلخ است که حالا قدرخوشیهای زندگیم را حتی اگر ناچیز است میدانم.درست است که درامد انچنانی ندارم درستت است که از خودمان خانه و زندگس نداریم و مجبور شده-ایم در یک اتاق و اشپزخانه ی کوچک کنج حیاط عمه جان زندگی را شروع کنیم درست است که استقلال کامل نداریم ولی همین که فرزین و خانواده اش با من مهربانن همین که میبینم شوهرم عاشقانه دوستم دارد همین که میبینم من زری مجبور نیستیمهر روز قیافه ی هم را تحمل کنیم یک دنیا از خدا ممنونم و در ضمن امیم به اینده است میدانم وقتی درس دانشگاهم تمام شود و جایی به کار مشغول شوم کم کم زندگیمان تغییر میکند فعلا به همین حد قانعم به نظر شما کارم اشتباه است؟"روحی از جا یرخاست:" نه، فکر میکنم راهت درست باشد کتی جان با اجازه من میروم اشپزخانه تا تدارک شام راببینم .شام پیش ما میمانی؟"" نه، خیلی ممنون روحی خانم.امشب شام منزل خواهر شوهرم دعوت داریم تا یکی دو ساعت دیگر فرزین میاید و زحمت را کم میکنم." وبلافاصله بعد از دور شدن روحی خود را کنار پریوش کشید :" حالا تو از خودت بگو پری! بالاخره میخواهی جواب این برادر مارا بدهی یا نه ؟راستش پریشب که خسرو امده بود به ما سر بزند نشستیم کمی درد و دل کردیم فرزین گفت حالا که دیگر خیالت از جانب کتایون راحت شده و او را بیخ ریش من بستی باید برای خودت هم دستی بالا کنی و جل خودت را از ان خانه بیرون بکشی. فرزین راست هم میگوید پریوش خانه ی بابا جو مناسبی برای زندگی ندارد. ان هم برای روحیه جوان حساسی مثل خسرو دیدم خسرو زل زد به من و لبخند زد گفتم خیلهئخب اقا داداش منظورت را گرفتم همین روزها خودم برایت دست بالا میزنم و فکری به حالت میکنم پری جان میدانم که نگاه خاص خسرو التماس دعا در مورد تو بود گرچه پسر با غروری است ولی مطمئنم اگر یک کلمه حرف میزدم پشت بندش را میآمد و میخواست تا قرار خواستگاری از تو را بگذاریم ولی به یک دلیل این کارر را نکردم خیلی دوستش دارم پری و نمی-خواهم شکستن غرورش را ببینم البته قبلا یک نداهایی دادهام با این حال دیدم از جانب تو که هنوز مطمئن نشدم گفتم اول بیایم با تو صحبت کنم و بله را بگیرم بعد با او جدی وارد مذاکره بشوم.خب چه میگویی؟ جواب مثبت است یا باز می-خواهی بگویی هنوز فکری در موردش نکرده ای!"پریوش یک لحظه به تردید افتاد ماند که چه بگوید خودش هم نمیدانست چرا ولی نمیتوانست را رک و راست حرف دلش را بزند و به درخواست او جواب رد بدهد اصلا در مورد خواست دلش هم به تردید افتاده بود چقدر دلش میخواستاین وسط مسئله خسرو در میان نبود و انوقت شاید میتوانست همانطور که پریوش در مورد فرزین با او صحبت و درد و دل کرده بود او هم به مسئله ی دکتر صولتی گریزی بزند و کمی دلش را خالی کند ولی خب حالا چنین چیزی مقدور نبود شروع به بهانه تراشی کرد:" راستش کتی جان فعلا اصلا موقعیت فکر کردن به چنین مسائلی را ندارم نمیدانی چقدر گرفتارم."کتایون با دلخوری نگاهش کرد:" یعنی چه؟ کدام گرفتاری پری جان؟ ممکن است بگویی از چه چیز حرف میزنی؟"پریوش پیچ و تابی خورد:" خوب، تو که غریبه نیستی کتی جان تا حدودی به زیر وبم زندگی ما وارد هستی اولا فعلا بابا با کارهایش دل و دماغی برای هیچ کدام از ما نگذاشته. اکثرا سه شب سه شب میرود و مامان را تنها میگذارد داریوش هم که ازان طرف شده خوره ی روح مامان با این بیمار یموذی و بد قلقی که به جانش افتاده طفل معصوم همه را نگران خودش کرده بابا که زیاد در قید نیست تنها میمانم من که اگر من هم جا خالی بدهم مامان راستی راستی زیر فشار مشکلات و تنهایی خرد میشود خب با این اوصاف اگر تو جای من بودی چه میکردی حق میدهی که نتوانم فکری در باره ی ان مسائل داشته باشم."" نه به تو حق نمیدهم مطمئن باش که اگر دامادی مثل خسرو نصیب مامانت بشود گرفنتاریهایش نصف مکیشود خب به هر حال یک جورهایی میشود پسر مامانت دیگر میتواند مشکلاتش را با او تقسیم کند و کمک بخواهد در ضمن راستی چرا در مورد داریوش از دکتر صولتی کمک نمیگیری ؟ مگر دکتر برادرت نیست؟ مگر تحت مداوای او قرار ندارد خوب ازش بخواه تا جدی جدی در مورد درمان او اقدام کند.گمان نمیکنم دستش در این زمینه بسته باشد عمه جان میگفت رییس بخش گوش و حلق و بینی بیمارستان محل کار خودش است و لولهنگش خیلی توی بیمارستان آب برمیدارد. به هر حال مدتی است داری برایش کار میکنی حق داری یه همچین کمک ناقابلی از او بخواهی شاید بچه را برد در بیمارستان بستری کردو ..."پریوش دیگر چیزی نمیشنید. کل حواسش دوباره رفت پیش مسئله دکترصولتی فکر بدی هم نبود چرا تا به حال خودش به این فکر نرسیده بود! میشد این یک راه را هم امتحان کرد. درد و دل کردن و مورد مشورت قرار دادن دکتر و قاطی کردنش به مسائل و مشکلات زندگی خصوصی البته کتایون تنها دوستی بود که اینقدر قاطی مسائل خصوصی او شده بود و چیزی راجع به جریانات زندگی او فهمیده بود ولی در این نزدیکی ضرر نکرده بود کتی تجربه ی خوبی بود این نوع رابطه میتوانست صمیمیت دلخواهی به همراه داشته باشد صدای کتایون را شنید:"بمیرم پری جان نمیدانستم از مسئله داریوش اینقدر ناراحتی کاری که از دستم بر نمیآید فقط دعا میکنم به زودی مشکلتان از جانب او حل شود و دلخوش شوید خیله خب عزیزم دیگر اذیتت نمیکنم موضوع نامزدی تو و خسرو بماند برای بعد فعلا سعی میکنیم کمکش کنیم تا خانه ی سوا بگیرد و مستقل شود تا بعد درمورد بقیه مسائل اقدام کنیم به فرزین گفتهام برود این دوروبر یک چرخی بزند و زود بیاید گمان میکنم الان پشت در باشد بلند شوم تا کفری نشده زودتر بروم تو هم سعی کن به من سر بزنیو"کتایون رفت و. باز پریوش شروع به طرح نقشه کرد. چه ساعتی به اتاق دکتر برود چطور مسئله داریوش را پیش بکسد چطور او را تحت تاثیر قراردهد و چطور او را درگیر کند تا ظهر روز شنبه مشغول طرح ریزی بود و نهار را که خورد سر و صورت وموهای زیتونی طلائی را خوب اراست و راهی مطب شد سایه طوسی زیر چشم زده بود که قیافه اش را افسرده نشان بدهد .باز با بی صبری منتظر رسیدن دکتر شد و باز سرساعت سه و پنج شش دقیقه انتظارش به پایان رسید چند بار به بهانه های مختلف به اطاقش رفت ولی قرصتی برای باز کردن سر صحبت پیش نیامد دکتر خیلی جدی سینی چای یا قهوه را از دستش میگرفت و بلافاصله می-گفت، مریض بعدی را بفرستید تو کم کم داشت کلافه میشد ولی سعی داشت قافیه را نبازد اصلا بی اعتنایی او را به روی خودش نمیآورد. چه سماجتی بود که به جانش افتاده بود خودش هم تعجب کرد !ماند تا تا اخرین مریض هم ویزیت شد و مطب را ترک کرد و بلافاصله وارد اتاق شد دست روی سرش گذاشت:" میشود خواهش کنم فشار مرا بگیرید دکتر؟ نمیدانم چرا دو سه روز است اینجور سرگیجه دارم."مرد، عمیق نگاهش کرد:" این سرگیجه سابقه ندارد؟"
صدا را سست و بیحال کرد:" نه اولین بار است. نمیدانم شاید مربوط به اعصابم باشد به هر حال شما هر دستوری بفرمایید اجرا میکنم."دکتر صولتی نبضش را گرفت و در حالی که سرش به جانبی دیگر بود سر تکان داد:" نبض که بد نیست بنشینید روی صندلی تا فشارتان را بگیرم."دستگاه فشار خون را دور دستش بست وپمپ آنرا به دست گرفت لبها را درهم فشرد:" این یکی هم مشکلی ندارد. فشار طبیعی است. چندتا ازمایش مینویسم که فردا ناشتا ببرید انجام دهید شاید جواب ان بتواند کمک کند."باز هم برخورد دکتر همانطور سرد وخشک و اعصاب خردکن بود ولی دختر جوان تصمیم نداشت این دفعه را کوتاه بیاید فکر کرد:" یا رومی روم یا زنگی زنگ یا امشب این بت یخی را میشکنم یا برای همیشه این مطب لعنتی را ترک میکنم و میروم میگردم یک کار دیگر پیدا میکنم. باید امشب تکلیف خودم روشن کنم باید تمامش کنم. " دیگر تحمل این افکار چرند و مخرب را نداشت ورقه ی دستورات ازمایش را ز دست او گرفت ولی از روی صندلی بلند نشد با طنازی سر را به زیر انداخت " بیماری برادرم داریوش خیلی اعصابم را بهم ریخته دکتر متاسفانه پدرم ادم زیاد مقیدی نیست من و مامانم به کمک یک ادم دلسوز نیاز داریم یکی که مثل شما هم قدرت عملش را داشته باشد و هم امکاناتش را فکر نمیکنید که اگر او را بستری کنیم و ازمایشات دقیق تری رویش انجام بگیرد شانسش برای در مان بیشتر شود؟"دکتر کیف خود را از کنار میزش برداشت:" نه، این کار جز خرج تراشی برای شما هیچ اثر دیگری ندارد ازمایشات لازم همین طور سرپایی روی او انجام شده در نهایت هم به نظر من تشخیص همان است که اعلام شده حالا اگر شکی در تشخیص من دارید میتوانید او را به پزشک دیگری هم نشان بدهید ."و به طرف در راه افتاد. پریوش شتابان از روی صندلی برخاست و همراه او از اتاق بیرون رفت" نه نه اختیار دارید دکتر .من چنین جسارتی نکردم حرفم فقط پیشنهاد یک خواهر نگران بود"" مانعی نداره خانم دلگیر نشدم."پریوش کلید را از روی ستون چوبی کنار در برداشت اخرین تلاش خود را هم کرد نگاهی به ساعت مچی انداخت " وای، چه دیر شد گمان نمیکنم دیگر به سرویس اتوبوس برسم حالا نمیدانم با این سرگیجه چطور کنار خیابان منتظر تاکسی بشوم."دکتر صولتی نزدیک در رسیده بود نیم چرخشی به بدن خود داد:" بله حق دارید قطعا دیگر اتوبوس در ایستگاه نیست به نظر من بهتر است امشب را با سرویسهای اژانس به خانه بروید." و از در عبور کرد و انرا پشت خود بست.چه حال بدی بود تنش شروع به لرزیدن کرد و گره ای دردناک در گلو راه نفسش را بست. انقدر از خودش عصبانی بود که دلش میخواست سرش را به دیوار بکوبد و منفجر کند به دیوار تکیه داد زیر لب می غرید : خر پیر لعنتی! ای قاطر ملعون چموش! حسابت را میرسم چنان پدری از تو درمیارم که توی داستانها بنویسند."واصلا نمیخواست فکر کند چگونه؟ با کدام قدرت؟ اصلا جایگاه او در زندگی دکتر کجا بود که بتواند انتقامجویی کند؟ روی صندلی مخصوص خودش نشست و سر رامیان دستها گرفت" بیشتر از این نباید خودت را سبک کنی دختر ولش کن از اینجا برو مردک اب زیرکاه و نخاله ای است. قطعا تا به حال متوجه تمامی ترفندهای احمقانه ات شده و حسابی به ریشت خندیده! نگذار بیشتر از این خوار شوی از این مرد لعنتی دور شو!"کمی ماند و زمانی که راننده آژانس زنگ زد مطب را ترک کرد کناردر مردک نگهبان ساختمان توی اتاقک شیشهاییش چرت میزد، دسته کلید مطب را روی میز مقابل او کوفت:" بیا اقا رجب این کلید مطب دکتر صولتی است یادم رفت به خودش بدهم فردا که امد به او بده." و به سرعت از ساختمان بیرون رفت.روحی با اضطراب نشسته بود وتلفن را میپایید آن گوشهی هال فریدون در میان سه مرد دیگر نشسته بود وو داشتند بلند بلند حرف میزدند روحی سیگاری از پاکت بیرون کشید و اتش زد. زیاد سیگار نمیکشید ولی گاهی که مضطرب بود دو سه پکی می-زد پریوش توی اتاق نشسته بود و در را هم بسته بود ولی صدای ان بیرونی ها توی سرش میپیچید و کلافه اش کرده بود اخر مگر مساحت کل خونه چققدر بود که بشود توی این سر و صدا جای دنجی پیدا کرد و کتابی دلخواه خواند. سه با دزیره را خوانده بود ولی باز اگر فرصتی مییافت بدش نمیآمد نگاهی روی آن بسراند.صدای روحی در میان مردان گم بود:" پس چرا زنگ نمیزند ناصری؟ پنج شش ساعت است که یه عده آدم را علاف خودش کرده. نکند یکدفعه مامورها را بریزد توی خانه."" نه بابا چرا شلوغش میکنی خانم! مگر احمق است که این کار را بکند میدانی اگر این مال اصل باشد چقدر عاید همین اقا تراب میشود؟ بچه که نیست بخواهد نان خودش را آجر کند."مردی که جلیقه قهوهای به تن داشت و پشت سر هم سیگار دود میکرد روی زانو نیم خیز شد ونگاهی به حیاط انداخت:" آقا فریدون عیالت بد نمی-گید حالا ممکن است طرف مامور راستی راستی توی خونه نریزد ولی از کجا معلومباند نباشند و چند تا را لباس قلابی پلیس تنشان نکند و نیاید مال را از چنگمان بیرون ببرد. باید حواسمان جمع باشد.فریدون بیدی نبود که با این بادها بلرزد و حرفهای صدتا یه غاز وحشتزده اش کند. یک عمر کارش دست زدن به ریسکهای خطرناک بود اصلا خمیر مایه اش را انگار با هیجان سرشته بودند. از کارهای معمولی و پیش پا افتاده ی روزمره خوشش نمیآمد شی بلور مانند را در دست سبک سنگین کرد و غرید:" لازم نیست این قدر بترسید بابا تضمین آقا تراب با من. او را یک شناس قابل اعتماد معرفی کرده و گرنه احمق نیستم که تا آدم نامحرمی را بیاورم و این چیز گرانبها را به او نشان دهم پریشب که به تهران رسیدیم و دنبال یک خبره ی جواهر شناس میگشتم به استوار فتحعلیان تلفن زدم پدر زنش از زرگرهای به نام قدیم تهران است گفتم آدم قابل اعتماد داری که جواهر اصل و بدل را تشخیص بدهد گفت از پدر زنش میپرسد. پدرزنش هم تراب را معرفی کرد دیروز هم کخ آمده بود دیدم که آدم ناواردی نیست گفت تا پنجاه درصد این مال الماس است ولی خوب بنده خدا شک داشت بد کرده میخواهد خبره ی تیر بیاورد و جنس را شناسایی کند ؟ ما که نمیتوانیم همینجور سرمان را گایین بندازیم و جنس را ببریم توی بازار به زرگر نشان دهیم. از کارمان بویی ببرند کارمان زار است.خواهش می-کنم فقط شلوغش نکنید وبگذارید مسائل با ارامش حل شود مگر ندیدید چه گفت؟ گفت آنرا که میآورد مال خر هم هست گفت اگر جنس اصل باشد چندین میلیون گیرتان میآید حسابش را بکنید اگر چنین شانسی به ما رو آورده باشد کجایی دنیا جامان نیست پول را بردار و برو سوار هواپیما شو هرجای کره ی خاکی که پیاده شوی جلو پایت پیش فنگ پافنگ میکنند تازه این الماس میرویم عقب بقیه اش ممکن است همان حوالی معدنش را پیدا کنیم."روحی با بیم و امید،با خنده و حالتی ساختگی اعتراض کرد خوب میشد فهمید که چه قندی از شنیدن این حرفها توی دلش دارند آب میکنند:" اوه..ه! کی میرود این همه راه را. هنوز نه به دار است و نه به بار آقا خواب معدنش را هم دید.بابا بگذار ببینیم این یکی اصل است یا نه بعد توی رویاهایت معدنش را بساز."آن یکی مرد که سبیلهای زرد آویزان داشت و پریوش از کودکی او را عمو هادی خطاب کرده بود خوشهای انگور گوشه ی بشقابش گذاشت:" نفس خانمها حق است روحی خانم ترو خدا مواظب باشید که نفوس بد نزنید هی بگوییید اصل است انشاالله اصل میشود من که خیلی امیدوارم."باشنیدن حرفها دل پریوش مثل سیر و سرکه شروع به جوشیدن کرد دلش می—خواست لای در را باز کند و بگوید عمو هادی راست میگوید مامان نفوس بد نزن به جای این بدبینیهای خاله زنکی بنشین دعا کن قضیه به خیر بگذرد و به الاف و الوف برسی." ولی حال از جا برخاستن نداشت اصلا جز اینکه مردانحاضر در خانه که همه رفیق و همکار بابا در حفاری ها بودند.گاه گاهی او را به آرزوهای واهی دلخوش میکردند از هیچ کدام خوشش نمیآمد و رغبت نمیکرد جائی که آنها نشسته اند بنشیند وجود او هم سراپا گوش شده بود تا ببیند تلفن کی زنگ میزند و آقا تراب کی به طرف خانهاشان راه میافتد ساعت نزدیک شش غروب بود که انتظارها پایان گرفت. آقا تراب زنگ زد و یکساعت بعد هم در حالیکه به توصیه روحی شی بلور مانند را در ته گنجه ی لباسهای داریوش پنهان کرده بودند پیر مرد به اتفاق دو مرد دیگر وارد خانه شد وجودش سد یک گوش بزرگ همهمه در گرفته بود چای و شیرینی یتعارف میکردند اضطراب دست انداخت و به طرف هال هلش داد میخواست از نزدیک شاهد ماجرا باشد. میخواست چنانچه شی را الماس اصل تشخیص دادند بدون کوچکترین حائلی حرف آنها را بشنود حسن محمودی دوست جوان بابا که مدتی بود در یک موزه شروع به کار کرده بود و در جهت خواستگاری او از فریدون هم زمزمه هایی آمده بود، با دیدنش به احترام در جا نیم خیز شد و سلامش را بلندتر از دیگران جواب داد. حس کرد بعد از دقایقی بالاخره اعتماد بابا نسبت به بیگانگتن جلب شده که اشاره کرد تا روحی شی بسته بندی شده در دستمال چچینی را بیاورد و مقابل مردان غریبه بگذارد قلبش داشت از حلقوم بیرون میزد خود را گوشه ی دیوار چسباند که تلفن به صدا در آمد یک زنگ دو زنگ سه زنگ.
روحی با وحشتی بی دلیل گوشی را برداشت ابتدا صدا را نشناخت و بعد از چند کلمه در حالیکه دستپاچه شده بود شروع به خوش و بش کرد:" سلام از ماست آقای دکتر چه عجب یادی از ما کردید....بله بله بد نیست از چه نظر ؟... والله چه بگویم! اجازه بفرمایید گوشی را بدهم دست خودش تا توضیح بدهد امری با من ندارید؟" و گوشی را به طرف پریوش دراز کرد:" بیا پری 1دکتر صولتی هستند." دهانی گوشی را با دست گرفت:" بهتر است تلفن را برداری ببری اطاق بابات اینجا شلوغ است صدابه صدا نمیرسد."ودوباره گوشی را روی گوش گذاشت:" چند دقیقه تامل کنید دکتر الان با شما صحبت میکند."پریوش بهت زده و گیج دستگاه تلفن را برداشت و به اطاق برد دو شاخه را به پیریز وصل کرد صدایش تعجب زده و کمی هم گله مندانه بود:" سلام دکتر حال شما چطور است بفرمایید!"صدای دکتر پشت تلفن جوانتر از سن واقعی اش نشان میداد:" سلام خانم ناصری شما چطوری؟ آخرین روزی که اینجا بودید گفتبد کسالت دارید و برایتان آزمایش نوشتم دو روز هم صبر کردم تا به مطب بیایید و در جریان وضعیت شما قرار بگیرم ولی دیدم هیچ خبری نشد نگران شدم گفتم تلفن بزنم تا هم حالتان را بپرسم و هم گله کنم که چرا بی خبر مرا دست تنها گذاشته اید مشکلی پیش آمده؟"چه گرم و صمیمانه حرف میزد لحنی که تا امروز در او سراغ نداشت. علاوه بر صمیمیت لحنش دلجویانه هم بود گرچه او تلفن زده بود ولی پریوش دلش نمیخواست بار دیگر مرتکب رفتاری شود که غرور و شخصیتش را زیر سوال ببرد به راستی هنوز دکتر چیزی هم نگفته بود که بخواهد دچار سوء تفاهم شود درست که تلفن زده بود ولی فقط همین شاید هم دلیلش فقط دست تنها ماندنش و به هم ریختن کارهای مطب بود بیادش بلود که بار پیش هم هنوز منشی دکتر مشغول کار بیود که او آگهی استخدام منشی داده بود صدای دکتر دوباره در گوشش پیچید !" الو خانم ناصری گوشی را دارید چرا حرف نمیزنید؟"" بله بله، گوشی را دارم دکتر لطف کردید که تلفن زدید"" آزمایش خون دادید؟"احساس شرمندگی صدایش را خش دار کرد " راستش نه هنوز وقت نکردم شاید فردا صبح فرصت کنم و بروم آزمایشگاه"" شاید انشاالله مشکل برطرف شده فکر نمیکنم اگر مسئله آزار دهنده ای بود آزمایش را فراموش میکردید از این بابت خوشحالم حالا تصمیم ندارید به مطب بیایید؟ بدجوری جایتان خالی است."اندیشید پس این مارمولک پیر اغوا کننده و گرم هم میتواند صحبت کند و آنطور عصا قورت داده است حوصله اش از توی خانه ماندن سر رفته بود با لحنی هم که دکتر حرف میزند میتوانست فکر کند که میشود به آینده و رسیدن به اهداف پیشین امیدوار باشد ولی اگر پشت در تشخیص میدادند که آن شی مکشوفه الماس است چه؟ آیا دیگر نیازی بود تا برای رسیدن به این مرد که با اختلاف سنی نزدیک به بیست و چهار سال به راستی حکم پدرش را داشت خودش را اذیت کند و دوباره بنشیند و نقشه بکشد صدایش سرشار از بیمیلی و تردید بود:" والله نمیدانم چه کنم آقای دکتر کمی دور و برم شلوغ است و گرفتار شدهام شاید بعدا آمدم."" بعدا یعنی کی؟""یعنی .... یعنی بعد مثلا فردا یا پس فردا."صدای دکتر آهسته تر شد و به سختی به گوش میرسید شاید نگران شنیده شدن حرفش توسط دیگران بود.:" نه، فردا و پس فردا دیر است از شما میخواهم همین الان بیایید گفتم که اینجا همه چیز به هم ریخته اگر به دیر وقت برخورید خودم شما را به خانه می رسانم چه میگویید میآیید یا نه؟"انتظار چنین حرفی را از دکتر نداشت نمیدانست نسبت به عکس العمل او باید خوشحال باشد یا ناراحت احساس آرامش کند یا عصبانیت دستانش توان نگاه داشتن گوشی را نداشت صدایش به سختی از گلو بیرون آمد :" من کمی سرگیجه دارم دکتر اگر ممکن است اجازه بدهید تا خودم با شما تماس بگیرم به هر حال ممنون که زنگ زدید تا حالم را بپرسید اگر فرمایشی ندارید خداحافظی میکنم." و گوشی را روی تلفن گذاشت.چند لحظه حیران و گیج وسط اتاق نشست و بعد شتابزده خود را به هال رساند میخواست نتیجه کارشناسی به قول بابا غریبه ی خبره رابداند. نگاهی میان جمع گرداند مامان مثل عزیز مرده ها ماتم زده گوشه ی دیوار کز کرده بود و مردان غریبه در حال خداحافظی بودند خود را کنار روحی رساند:" چی شد مامان؟ الماسع اصل بود یا نه؟"روحی گریه کخه نکرده بود ولی چرا پلکهایش ورم داشت مثل وقتهایی که از دست بابا حرص میخورد و صدایش دو رگه میشد به سختی گفت:" کدام الماس؟ شیشه بود. این مرد عادت کرده هر چند گاه بکبار مرا جان به سر کند نمیدانم کسی می-خواهد دست از این بازیهای مزخرف بردارد " باز مامان امیدش ناامید شده بود و میدانست امشب روزگار بابا سیاه خواهد بود امید خودش هم بدجوری نا امیدشده بود. اصلا در حال خودش نبود برخاست و مثل دیوانه ها به سرعت رفت توی اتاق سر کمد لباسهایش دست دست کردن جایز نبود باید خود را به گنج واقعی میرساند او آنجا توی مطب منتظر نشسته بود و فکر کرد" اگر کمی زرنگ باشم به چنگش میآورم این یکی اصل اصل است واقعی واقعی!"ار آژانس سرکوچه یک تاکسی خواستم روحی حتی نپرسید کجا میروی انگار شوکه شده بود بابا هم که طبق معمول بعد از یک شکست مفتضحانه از ترس زخم زبانهای روحی خودش را گم و گور کرده بود. خودش گفت:" دارم میروم مطب دیر آمدم نگران نشوید." و از خانه بیرون زد. ساعت نزدیک هشت شب بود که به مقصد رسید در مقابل چشمان متعجب مش رجب دربان سوار آسانسور شد مریض ها هنوز چند نفری منتظر توی سالن انتظار نشسته بودند نگاهی به سر میزش که کمی بهم ریخته بود انداخت و وارد اتاق دکتر شد. پشت پاراوان مشغول معاینه بیماری بود جلو نرفت. از همانجا با صدایی که شنیده شود گفت:" سلام دکتر."صولتی به سرعت از پشت پاراوان بیرون آمد. ناباورانه لحظاتی به او خیره شد و بعد درحالی که لبخند دوستانه صورتش را روشن کرده بود سر را به علامت جواب خم کرد. حرفی که نزده بود حتی جواب سلام هم به دهانش نیامده بود ولی در همان لبخند که پیش از ان هرگز نظیرش را ندیده بود و خم کردن متواضعانه گردن و حتی همان سکوت و حرف نزدن یک دنیا حرف نهفته بود. چیزهایی مثل خود سلام ممنونم که امدی باور نمیکردم بیایی و از آمدنت خوشحالم با لبخندی متقابل جوابش را داد و از اتاق بیرون آمد .پیش از آن که ندیده بود ولی چه رفتار فتان و جالبی میتوانست داشته باشد این مرد کار بیماران را که اکثرا از وضعیت موجود شاکی بودند ردیف کرد و به انتظار پایان کار مطب نشست نزدیک دو ساعت معطل شد ولی انتظار سختی نبود مرتب کردن پرونده ی بیماران و کارهای عقب افتاده ی دوروز گذشته حسابی سرگرمش کرده بود. آخرین مریض که بیرون رفت دکتر از اتاقش بیرون امد کتش تا شده روی ساعدش بود و کیفش هم در دست دیگر به نظرش کشیده تر و خوش تیپ تر از روزهای گذشته رسید کنار میزش آمد:" کارها رو به راه شد؟ آماده اید به خانه بریم."به دهانش امد که بگوید شما بفرمایید من مزاحم نمیشوم ولی پشیمان شد با خود گفت:" که چی دختر احمق !میخواهی ناز کنی که چه نتیجه ای بگیری؟ کیف دستی خود را برداشت :" بله تمام شد مزاحم شما نباشم."دکتر در را برایش باز کرد باز هم جوابی نداد پریوش به علامت دلخوری لب گزید ودلگیرانه نگاهش کرد سوار اتوموبیل او شد ند. آرام و با وقار میراند همان طور که پریوش دوست داشت هیچ وقت از روحیه ی پرهیجان و شرارت پسرهای جوان به وقت رانندگی خوشش نیامده بود .کمی که رفتند دکتر با همان متانت همیشگی سر صحبت را باز کرد:" وقتی آمدم و مش رجب کلید مطب را به دستم داد یککه خوردم نگران شما شدم ولی انتظار داشتم به من تلفن بزنید که نزدید مهم نیست حالا هم نمیخواهم دلیل کارتان را بدانم از نظر من مسئله منتفی است. فقط بعضی صحبتهای شما فکرم را مشغول کرده آن شب انگار گفتید پدرتان آدم مقیدی نیست و شما نگران داریوش و مادرتان هستید وقتی فکر کردم دیدم راست هم میگویید پدرتان هیچ وقت همراه بچه به مطب نیامده داریوش را همیشه مادرتان پیش من آورده البته این زیاد عجیب نیست بیشتر خانمها این کار را انجام میدهند یعنی مسئولیت خانه و زندگی را خودشان به عهده میگیرند ولی این بیشتر در شرایطی است که مرد خانواده گرفتار استخوب میشد فکر کرد که پدر شما هم یکی از همین مردان است اما با آن صحبت شما معلوم است که چنین نیست راستش درمورد ایشان کنجکاو شده ام راستی پدرتان به چه شغلی اشتغال دارند؟"نفسش بند آمد:" چه بگویم؟ بگویم درجه دار است؟" دوباره ان آرزوی قدیمی در وجودش جان گرفت" کاش بابا امیر ارتش بود آن وقت من هم میتوانستم مثل گیلدا سرم را پیش هر کس و ناکس بالا بگیرم و بگویم " بابا تیمسارم."دکتر زیر چشمی نگاهش کرد حس کرد از چیزی کلافه است از سوال خودش پشیمان شد خواست حرف را عوض کند:" کم کم دانشگاهها هم دارد باز می-شود ترم سوم را ششروع میکنید اشتباه که نمیکنم؟"ذهن پریوش درگیر سوال قبلی بود " گیریم الان حرفی نزدی و از جواب دادن طفره رفتی اگر موضوع جدی شد آیا همه چیز برملا نمیشود ؟ اصلا چرا باید از او خجالت بکشی احمق جان؟ سن بابات را دارد قیافه اش هم که این است.دختر بیست ساله ی ژنرال دوگل که نمیآید زن این مرد بشود. تو هرچی که باشی و پدرت هرکه باشد باز هم از سر این مردک زیاد هستی بگو! الن بگو سرت هم بالا بگیر نباید کسی بفهمد تو از وضعیت خانواده ات ناراضی هستی و از معرفی کردن افراد آن شرم داری. هیچ کس!"گردن را راست کرد و سر را بالا گرفت :" پدرم ارتشی است آقای دکتر استوار است بیست و هفت سال سابقه خدمت دارد و دو سه سال دیگر بازنشسته میشود البته برای گذران زندگی تنها به کار او متکی نیستیم فعالیتهای جنبی دیگری هم دارد."دکتر نه جا خورد و نه تعجب کرد قطعا شغل پدرش را چیزی در همان حدود حدس زده بود حتی خود را مشتاق هم نشان داد " جدی چه خوب! در چه رشته ای فعالیت جنبی دارند؟"این یکی را دیگر نمیتوانست بازگو کند سرو گردنش معذبانه پیچ وتابی خورد:" کارش آزاد است یک چیزی مثل تجارت البته تنها کارت نمیکند چند تایی هم شریک وهمکار دارد."" مامان چی؟ ایشان هم کار میکنند؟"در دل غرید چقدر خاله زنک است مثل چادر سیاههایی رفتار میکند که مامان میگفت. قدیم ها از طرف خواستگاران برای جاسوسی به خانه دخترها میرفتند.از گوشه ی چشم نگاهی به او انداخت:" نه مامان خانه دار است."و نمیدانست که دکتر اصلا قصد تحقیق ندارد و فقط به دلیل عدم تجربه در معاشرت با خانمها واقعا نمیداند چطور با او ارتباط کلامی برقرار کند. راه خانه اشان را که بلد بود توی کوچه ی بغل بازارچه پیچید و دیگر تا رسیدن به مقصد حرفی نزد. فقط زمانی که پریوش داشت پیاده میشد از در مقابل پیاده شد و کنار ماشین ایستاد :" خیلی خوشحال شدم که برگشتید خانم ناصری فردا قبل از ساعت سه منتظرتان هستم."باز هم پریوش ماند تا او از خانه دور شد کمی افکارش را جمع کرد و همه ی حرفها در ذهنش مرور کرد همه چیز امیدوارکننده بود. لبخندی رضایت آمیز بر لبانش نشست و دسته کلید را از کیف بیرون آورد دعا کرد جروبحث مامان با بابا بر سر مسائل بعد از ظهر پایان یافته باشد و شب قشنگش را خراب نکنند.
فصل 6 کتایون از راه دور دستی برایش تکان داد و به طرفش دوید نزدیک که رسید انگار که چند ماه است او را ندیده توی بغل گرفتتش:" وای پری چقدر خوشحالم که دوباره اینجا میبینمت امروز مثل بچه هایی که اول دبستان هستند و برای اولین روز میخواهند بروند مدرسه هم ذوق زده بودم هم نگران احساس می-کنم حالا که ازدواج کرده ام و اهل و عیال دار شدم ممکن است نتوانم مثل گذشته درس بخوانم صبح که از خواب بیدار شدم دلم آشوب بود دعا کن ازدواج روی ادامه ی تحصیلم اثر سوء نگذارد "به پشت شانه اش زد و خندید :" تو هم به چه چیزهایی دلت را خوش کرده ای دختر انگار رشته اش چه تحفه ای است که نگران ترک تحصیل است نترس این کتایونی که من میبینم باشت کار درسش را تمام میکند و خیلی هم زود استخدام میشود بعد هم توی آزمایشگاه دولتی یا خصوصی محل خدمتش از صبح زود نمونه .... و.... میگیرد و خون میگیرد نمونه میگیرد تا غروب ولی من یکی تصمیم ندارم در این رشته ادامه تحصیل بدهم اصلا راستش را بخواهی حال و حوصله ی درس خواندن ندارم گمان نمیکنم بتوانم تا اخر خط بکشم."کتایون دست دور بازویش انداخت و راه افتاد:" میدانم که الکی میگویی پری جان با ان روحیه ی بلند پروازی که تو داری شک ندارم که از الان روی حقوق آینده ات هم برنامه ریزی کردی مگر نمیشناسمت خودت بگو تو دختری هستی که به حقوق چندرغاز کارمندی شوهرت قناعت کنی و توی خانه بنشینی من که گمان نمیکنم."پریوش سر و گردنی تاب داد :" کی گفته حقوق شوهر آینده ی من چندر غاز کارمندی است حرف تو بیراهه نیست آدمی مثل من با این همه بریز و بپاش جهت قروفر نمیتواند فقط به حقوق کارمندی شوهرش اکتفا کند ولی من که نمیخواهم با یک.... اصلا ولش کن راستی حرفهای مشکوکی زدی گفتی صبح که از خواب بیدار شدی دلت آشوب بود ببینم ناقلا نکند خبری باشد و مرا در جریان نگذاشته ای نینی در راه داری؟"" نه اصلا راستش فرزین با بچه دار شدنمان زیاد موافق نیست در حقیقت کلا با بچه ها میانه ای ندارد میگوید فقط یکی و آن هم وقتی درست تمام شد. به قول خودش این یکی را هم فقط به خاطر دل من میپذیرد وگرنه عقیده دارد بچه دست و پای ادم را میگیرد و نمیگذارد طرف به گردش و تفریحش برسد اخلاقش را که برایت گفته ام اصولا ادم اهل دلی است قید و بند را دوست ندارد ولی این را ولش کن به قول خودت حرفهای مشکوکی زدی چرا حرفت را تمام کردی داشتی میگفتی ولی من که نمیخواهم با یک... ادامه بده پری نمیخواهی با یک چی نمیخواهی با یک کارمند ازدواج کنی کنظورت همین بود؟"پریوش قدم سسست کرد و رفت روی یک نیمکت نشست کتایون بالای سرش ایستاده بود و منتظر جواب بود اشکالی در پاسخ دادن نمی دید به هر حال روزی باید خیال این دختر را از جانب خودش راحت میکرد طی این دو هفته یاخیر تا حدودی خیالش از جانب دکتر راحت شده بود رفتار مردک دیگر آن رفتار سابق نبود به محض ورود به مطب نگاهی به جانب میز او میانداخت و در حالی که سر تکان میداد لبخند میزد آرایش موها را تغییر داده بود و سبیل را هم تراشیده بود گلدان گل زیبایی که یکی از بیماران برایش هدیه اورده بود بعد از پایان ساعت کار مطب آورده بود روی میثز او گذاشته بود اکثر شبها به خانه رسانده بودش و دیروز هم زمانی که فنجان قهوه اش را توی اتاق برده بود از او خواسته بود تا بنشیند. و در ضمن اینکه خودش قهوه می نوشد ، در اطاق او کمی استراحت کند. بعد هم گفته بود پنجشنبه ، به میهمانی یکی از دوستان ، در هتل هیلتون دعوت دارد و چون تنهاست ، حوصلۀ رفتن ندارد. پری صلاح ندانسته بود حرفی بزند و مثلاً بگوید حاضر است او را همراهی کند ولی تصمیم داشت اگر دکتر بار دیگر حرفش را تکرار کند و ضمنی از او دعوت کند ، دعوتش را بپذیرد و حالا او بود و دختری که ماهها پیش ، از او برای برادرش خواستگاری کرده بود. دستش را گرفت و کنار خود نشاند. به طرفش چرخید :« راستش را بخواهی کتی جان ، مدتی است که می خواهم با تو درد دل کنم ولی نمی دانم چطور باید حرفم را شروع کنم. مسئله برادرت خسرو ، مدتی ذهن مرا درگیر کرد. به خاطر علاقۀ به تو ، تصمیم گرفتم خوب در موردش فکر کنم اما ، وقتی همۀ موارد را خوب بررسی کردم ، دیدم جز مسئله تو که خیلی دوستت دارم ، جاذبۀ دیگری در این ازدواج برایم وجود ندارد. البته خسرو هیچ عیبی ندارد ها ! به خدا مثل برادر خودم دوستش دارم ولی فقط همین، نه بیشتر. دیدم وقتی فاکتورهای دیگری سوای تمام محسناتی که در وجود خسرو هست ، که خیلی هم زیاد است ، حرف اول را در افکارم ، برای انتخاب یک همسر دلخواه می زند ، چرا بیایم و با یک ازدواج نسنجیده ، هم آن طفلکی را بدبخت کنم و هم خودم را. و از فردا ، مثل بیشتر زن و شوهرهای دیگر ، بشویم یک سگ و گربه و برای هر مسئله عادی زندگی که اساسش هم مسائل مادی است ، به جان هم بیفتیم . با خودم گفتم پریوش، درست است که کتایون مجبت دارد و دلش می خواهد تو زن برادرش بشوی ولی ، فکر نکن آن قدر بی منطق است که حاضر شود تو فقط به خواست دل او و علیرغم میل باطنی ، پیشنهادش را بپذیری و یک عمر ، هم خودت را بدبخت کنی و هم آن جوان بیچاره را. خودت بگو کتی جان ، حرفم بی راه است؟ به نظرت اگر راهم را بکشم و بروم به دنبال یک زندگی دیگر ، هم به خودم و هم به خسرو و حتی به تو خدمت نکرده ام؟»کتایون شوکه شده بود. انگار به یک باره ، تمام مویرگهای چشمش پاره شد. چشمش حسابی به سرخی نشست. چند لحظه ناباورانه نگاهش کرد و بعد ، بدون گفتن کلامی ، برخاست و از او دور شد. پریوش را خوب می شناخت. اهل شوخی و استخوان لای زخم گذاشتن نبود و می دانست حرف دلش را زده و هیچ صحبت و حرفی نمی تواند خللی در عقیده اش وارد کند. از دست او عصبانی نبود. اگر هم بود زیاد نبود. از دست خودش عصبانی بود که چند ماه نشسته بیخ گوش برادر معصومش فت فت کرده و سعی کرده مثلاً برای شیرین کردن قضیه و مشتاق تر کردن او ، مرتب حرف پریوش را پیش بکشد. و وقتی یاد آخرین گفتگویشان در همین شب گذشته می افتاد و چهرۀ خندان و پراشتیاق خسرو را به یاد می آورد ، دلش می خواست چنگ بیندازد و سینۀ خودش را پاره کند. اگر هم از پریوش عصبانی بود ، برای خاطر این بود که چرا زودتر تصمیم نگرفته و گذاشته حالا که مسئله از نظر خسرو این قدر با اهمیت شده ، حرف بزند. تا آخر کلاس ، در حالی که بچه ها آن قدر از رفتارشان تعجب کرده بودند ، مثل دو تا غریبه ، در دو گوشۀ دور از هم نشستند و به طرف هم ، نگاه هم نکردند. پریوش درصدد بود به نحوی از دلش در بیاورد و قضیه را فیصله دهد اما ، با پایان اولین کلاس ، کتایون کلاسور خود را برداشت و از دانشگاه بیرون رفت. وقتی از کلاس خارج می شد، پریوش چند قدمی به دنبالش رفت ولی ، دوباره پشیمان شد. « ولش کن ، الان عصبانی است. یکی دو روز که بگذرد، از رفتارش پشیمان می شود. شما که همآ واحدهاتان را مثل هم برداشته اید و همه کلاسهاتان با هم است. مگر چند وقت می تواند با تو قهر باشد و روی یک نیمکت دیگر بنشیند. اصلاً آشتی هم نکرد که نکرد . چه اهمیتی دارد؟ ولش کن! ارزشش را ندارد. فکرش را هم نکن ! » و در حالی که فکرش مایل به قضایای دیگری شده بود رفت تا در کلاس بعدی شرکت کند.****
فصل ۷ بعد از ظهر چهارشنبه بود. نگاهی به ساعت انداخت و به سرعت از راهرو دانشکده خارج شد. تنها بود. در طول این دو سه روزه ، کتایون به دانشگاه نیامده بود و ساعات خود را بی او سپری کرده بود. باورش نمی شد مشکل فقط مربوط به صحبت آن روز و قضیه خسرو باشد ولی وقت فکر کردن به موضوع را نداشت . چهارشنبه تنها روزی بود که مجبور شده بودند یک کلاس دوازده تا دو هم بردارند و معمولاً دیرتر به مطب می رسید. دلش می خواست اول به خانه برود و دستی به سر و صورت بکشد ولی، نه وقتش را داشت و نه حوصله اش را. باز هم بابا شبانه ، با دوستان به قول مامان دیوانۀ خیالاتی اشت ، عازم بود و داشت می رفت دنبال حفاری و می دانست در خانه ، الم شنگه برپاست.آخر؛ تنها رفتن پدر که نبود. پرواز نیمی بیشتر از حقوقش بود که باید برای این عملیات صرف شود. تاکسی گرفت و یکسره به مطب رفت. همه جا از پاکیزگی برق می زد و یک گلدان گل میخک سرخ ، روی میز کارش گذاشته شده بود. نظافت قطعاً کار مش عباس بود ولی ، گلدان گل چه؟ آیا آن را مش عباس به سلیقۀ خودش تهیه کرده ؟ نه ، ممکن نیست. پیرمرد مستخدم را چه به این کارها دو سه مریض پشت در را ثبت نام کرد و به سرعت وارد اطاق دکتر شد. پشت میزش نبود ولی ، یک یادداشت ، به پشتی صندلیش چسبانده شده بود. جلو رفت و خواند:« پریوش عزیز، امورز ، برای استقبال یکی از دوستان به فرودگاه رفتم. احتمالاً کمی دیر به مطب می رسم. خواهش می کنم خودت کارها را ردیف کن. در ضمن ، امیدوارم از دسته گل خوشت بیاید»ذوق زده ، دست روی گونه ها گذاشت و گردن را درون شانه ها فرو برد. دیگر مطمئن شده بود که دکتر، قدرت صحبت کردن رویاروی و ابراز محبت مستقیم را ندارد وگرنه ، خیلی زودتر از اینها نسبت به او ابراز علاقه کرده بود. با شیفتگی ، ورق را از صندلی جدا کرد، تازد و برد در کیف خود گذاشت. دلش می خواست ، این اولین نشانۀ ابراز علاقه را ، برای همیشه پیش خود یادگار نگاه دارد.دکتر زیاد هم دیر نرسید. حدود نیم ساعت دیرتر از سایر روزها. دو سه مریض را که راه انداخت ، فنجان چای و یک برش کیک برداشت و وارد اطاقش شد. دکتر برخاست و در نیمۀ راه ، سینی را از دست او گرفت. به نظر می رسید دلشوره دارد. نگاه پرسشگر خود را به صورت او دوخت. پریوش ، در حالی که لبخند می زد، ابروی مینیاتوری را بالا کشید و در جواب نگاهش ، نگاه فتان را به چشمان او دوخت و نازآلود گردنی پیچ و تاب داد:« گلهای قشنگی بود دکتر ، ممنونم.»سرخی مطبوی ، زیر پوست مهتابی مرد دوید. می شد از تک تک سلولهای صورتش ، احساس رضایت را خواند. سینی را به طرفش تعارف کرد:« خودت چای نمی خوری؟»دوباره همان نگاه و همان دلربائی:« نه، مرسی. بروم تا داد مریضها در نیامده ، یکی را تو بفرستم. بعضی ها حال و روز مساعدی ندارند» و با تبسمی دلنشین از اطاق بیرون رفت.انگار این بار ، گذر ثانیه ها ، برای دکتر دشوارتر بود که به محض خروج آخرین مریض ، او را به اطاق خود صدا زد. هنوز روی صندلی مخصوصش نشسته بود. نور کمرنگ چراغ دیوار کوب و لامپ مهتابی ، چهره اش را استخوانی تر و با ابهت تر نشان می داد. اشاره به صندلی آن سوی میزش کرد:« بنشین!»پریوش بدون کوچکترین عکس العملی نشست، دکتر، در حالی که ساعد را به میز مقابلش تکیه داده بود، لحظاتی به صورت او خیره شد و اعضاء چهره اش را کاوید و بعد به صندلی تکیه زد. پریوش ، غمزه آبود، پلکها را زیر انداخته بود و با انگشتانش بازی می کرد. دکتر، انگار حال و حوصلۀ طفره رفتن نداشت. مستقیم رفت سر اصل مطلب:« فردا شب، برادر یکی از دوستانم ، به مناسبت بازگشت او از اروپا، میهمانی داده. تنهایی حوصلۀ رفتن نداره . فکر می کنی بتوانی با من بیایی؟ دوست داری؟»او که تصمیم خودش ار گرفته بود و بی تردید می پذیرفت ولی ، فکر کرد ، شاید هم درست نباشد که قضیه را خیلی سهل الوصول جلوه دهد. من و منی کرد:« خودم که دوست دارم اما ، باید با مامان هم صحبت کنم. نمی دانم چه بگویم که مشکلی ایجاد نکند و راضی شود»دکتر، با سر انگشتان روی میز زد:« می خواهی خودم به ایشان تلفن بزنم»پریوش دستپاچه شد. هنوز که چیزی به مادرش نگفته بود و نمی خواست به یک باره غافلگیرش کند. دلش می خواست ، دلش می خواست ، همه چیز را در مورد دکتر صولتی ، خودش ، آن هم آرام و با طمانینه برای روحی بازگو کند تا شاید ، در همان اولین گفتگو ، او را مجاب کند و قضیه را فیصله دهد. آخر ، قبلا! نظرش را در مورد تجرد و تاهل دکتر شنیده بود:« نه ، نه . لازم نیست شما زحمت بکشید. خودم سعی می کنم یک جوری حلش کنم . فقط تا فردا به من فرصت بدهید» «فردا كه مطب تعطيل است. چطور به من خبر ميدهي؟من تلفن بزنم يا تو به من تلفن ميزني؟»«ترجيح ميدهم من بزنم.»دكتر ورقه يادداشتي برداشت و شماره اي روي آن نوشت :«بيا اين تلفون خانه ي من است . به غير از آن قبلي است كه براي كار هاي مطب داده ام. گوشي اش فقط توي اتاق خودم است .دوست دارم هر ساعت شبانه روزكه به نتيجه اي رسيدي،تلفن بزني. ساعتش هم مهم نيست . روي خوابم زياد حساسيتي ندارم . حالا ديگر بلند شو تو را به خانه برسانم . ديرت مي شود مادرت نگرانت مي شوند.»بازهم در طول راه ،دكتر سكوت كرده بود وحرفي نمي زد .پريوش هم كه اصولا دختر حرافي نبود شايد براي شكستن اين سكوت بود كه صولتي،كاستي از سمفوني باخ را توي دستگاه ضبط گذاشته بود و مثل هميشه آرام ميراند.كنار در خداحافظي مي كردند ،اين بار صميمانه تر . دكتر خيلي خودماني گفت:«منتظر تلفنت هستم.خوب بخوابي.»
سبك مثل يك پروانه ،در را گشود و وارد حياط خانه شد . هوا طوفاني بود .باد چنگ مي انداخت و خاك كوچه را در فضاي حياط يك وجبي ،شناور مي ساخت . دولنگه در چوبي زير زمين،كه قفل وبستش مدتها بود خراب شده بود و بابا فكري به حال تعميرش نكرده بود. تلق تلق باز و بسته مي شد و روي هم مي خورد. همه چيز همان بود كه پيش از آن ةآن قدر به نظرش نفرت انگيز مي رسشيد و اعصابش را داغان مي كرد . هم بيرون و هم داخل ساختمان با آن نور لامپ شصت وات دلهره آورش ولي،حالش آنقدر خوب و روبه راه بود كه ديدن هي چكدام از اينها مثل گذشته دلخورش نكرد .حتي ديدن چهره دمغ و عنق مامان كه معلوم بود غروب،پيش از رفتن بابا با اون يك مرافعه حسابي كرده و حالا حتي حال حرف زدن هم ندارد .اوضاع مساعد پيش كشيدن مسئله با او تبود قابلمه را از كنار اطاق برداشت و بي آنكه سفره را باز كند و غذا را توي بشقاب بكشد ،چند قاشق از پلو و ته ديگ ظهر را روانه ي معده كرد و زود به خواب رفت .با صداي تلك و تلك استكان و نعلبكي ،از خواب بيدار شد . مامان وسط اطاق،كنار سفره نشسته بودد و داشت داريوش را براي رفتن به مدرسه آماده مي كرد . به سرعت آبي به دست و صورت زده و بعد از خوردن دو سه لقمه نان و پنير و آراستن خود ،از خانه بيرون رفت .امسال،به دليل نزديك بودن خانه و مطب و اينكه ديگر فرصتي براي رفتن به خوابگاه پيش نمي ئآمد ،تقاضاي خوابگاهي شدن نكرده بود ولي ،به مقصد آنجا سوار تاكسي شد . اين بار مهري در اتاقش تنها نبود ،دو تا دختر ديگر هم در دو طرفش ،توي تختخوابهاي خود خوابيده بودند آهسته بالاي سرش رفت و با تكان دادن دست بيدارش كرد ،دخترك چشمان خواب آلود و پف كرده را به سختي گشود:«آه تويي پري!اين وقت صبح آمده اي اينجا بيدارم مي كني كه چه بشود!»سر را كنار گوشش برد و نجوا گونه گفت:«بلند حرف نزن،بگذار دوستانت بخوابند !راستش دوباره به تو احتياج پيدا كرده ام .»مهري با دلخوري بلند شد وسط تخت خواب نشست و ملافه را مچاله شده توي بغل جمع كرد :«چه مي خواهي؟»«يك دست لباس.»دخترك دوباره روي تخت دراز كشيد :«حدس زدم .خوب چرا معطلي؟برو بردار!فقط زود برو بگذار بخوابم !باور كن گاهي آدم را كلافه مي كني.»چقدر از توهين ها و تحقير هاي اين دخترك از ديد خودش نالايق شهرستاني ،عصبي مي شد ولي،جاي نشان دادن هيچ عكس العملي نبود. با تظاهر به بي تفاوتي ،پاورچين رفت سر كمد لباس هاي او ،يك بلوز لمه ي طوسي رنگ انگليسي كه قسمت جلويي آن ،با بند چپ و راست در پشت كمر گره مي خورد و يك دامن بلند مشكي انتخاب كرد. آرام كنار آينه لباس را پرو كرد و آنها را توي كيف دستي قرار داد .مهري ملافه اش را روي خودش كشيده بود .شانه هايش را بالا انداخت:«به درك!»و از اطاق بيرون رفت . و آرزو داشت ديگر هيچ وقت ،گذارش به سر كمد اين دختر نيفتد .روحي را توي كوچه ديد ،كنار خانه ي خانم توپچيان ايستاده بو انگار منتظر بود در را برايش باز كند. با خانوم توپچي چكار داري مامان،كارت خيلي طول مي كشد؟»منظشورش اين بود كه منتظر او بماند يا برود.روحي انگشت را روي لب گذاشت .يعني آهسته تر حرف بزن .بم و آرام گفت:«آمده ام براي دوره يفرداي دوستانم ،يك لباس مناسب از او بگيرم .همه ي لباس هايم را ديده اند . اين كارهاي بابات كه مجال خريد لباس نمي دهد. تو برو بعد من مي آيم!»وقدمي برنداشته بود كه صداي تق باز شدن در و احوال پرسي مامان را شنيد .حوصله ي خانم توپچي ،زن پر مدعاي محل را نداشت خوشحال شد كه با او رو در رو نشده. به سرعت مشغول برداشتم لباس و حوله حمام شد .داشت از اتاقش بيرون ميامد كه روحي سر رسيد . يك ساك دستش بود كه مي شد حدس زد چي چيز داخلش گذاشته.بي حوصله تر از هميشه بود . ساك را گوشه اتاق انداخت :«قبل از اينكه بروي حمام ،بيا ناهارت را بخور،آماده است.»«فعلا ناهار ميل ندارم مامان،عجله دارم .»روحي با تعجب نگاهش كرد:«عجله!مگر جايي مي خواهي بروي؟»وارد حمام شد:«آره . شب قرار دارم تا موهايم را بپيچم خشك شود كلي طول مي كشد.ممكن است امروز مجبور شوم يكي دوبار موهايم را خيس كنم و دوباره درست كنم .دلم مي خواهد مدل قشنگي از آب در بيايد و با لباسم تناسب داشته باشد .»«شب!قرار باكي؟»پريوش در حمام را بست . صدايش را بلند كرده بود :«با دكتر صولتي ،دعوتم كرده تا با او به مهماني دوستانش بروم.»چشمان روحي از فرط تعجب و خشم گرد شد. در حمام را طوري باز كرد كه محكم به ديوار خورد .توي درگاه ايستاد:«با دكتر صولتي قرار داري؟!مي خواهي بروي مهماني دوستانش كه چه بشود؟!يعني منشي گري اين مردك بس نبود كه حالا مي خواهي بروي همپاي مهمانيش بشوي!غلط كرده ،اين قاطر پير ،بايد برود يكي هم سن و سال خودش پيدا كند و با او اين طرف و آن طرف برود ،نه تورا!»پريوش حوصله جر و بحث نداشت . شروع كرد به بيرون آوردن لباسها .روحي با غيظ بازويش را چسبيد:«هيچ معلوم هست تو كله خرابت چه مي گذرد دختر؟!چرا به اين مرتيكه اين قدر ميدان ميدهي!چرا متوجه نيستي مي خواهد از تو سوء استفاده كند. چرا به فكر آبرويت نيستي؟»پريوش،آرام دستش را از چنگ او بيرون كشيد :«كسي نمي توند از من سوء استفاده كند مامان خانم ،خواهش مي كنم بيخودي نگران نشو!من تصميم دارم با دكتر صولتي ازدواج كنم و در اين راه ،هر كاري كه لازم باشد انجام مي دهم.»روحي،با چشمان گشالده به در تكيه داد :«چي؟!به سرت زده؟تو؟!مي خواهي با صولتي ازدواج كني؟!او سن بابات را دارد دختر . مگر سر راه مانده اي كه بخواهي زن اين مرتيكه بشوي؟نكند همچه خيالات احمقانه اي در سرت بپروراني!»پريوش شير آب را باز كرد و زير دوش رفت:«اتفاقا من به عكس تو فكر ميكنم مامان جان،اين عاقلانه ترين تصميمي است كه يكي از اعضاي اين خانواده ي عجيب غريب ،كه مرتب در حال انجام كار هاي پرت و پلا هستند ،گرفته اگر بابا و عتو به فكر گنج خيالي هستيد ،من دارم يك گنج راست راستكي به چنگ مي آورم.»شير آب را بست و شامپو را برداشت:«مردم از بس نشستم . ديدم خانواده ام با سيلي صورت سرخ ميكنند .مردم از بس تو گوشم ورد گرفتيد،نداريم قناعت كن،مواظب خرج كردنت باش !در حالي كه لباس و لوازم آرايشيم از ارزان ترين نوع خودش بود و بعد از چند روز پا زدن ،از تو حراجي خريده بودم و شام و ناهار ته ديگ شب مانده و ظهر مانده خوردم ،مردم از بس خواستم يك مهماني معمولي بروم ،براي يك تكه رخت و لباس ،دست گدايي پيش اينو آن داراز كردم و به دختر ازگلي مثل مهري رو انداختم،مي خواهم موقعيتم را عوض كنم مامان . ميخواهم پوسته ام را بشكنم و وضع را تغيير بدهم .خواسته من ،در ازدواج با امثال حسن محمودي تامين نمي شود من يك شوهر مي خواهم مثل صولتي ،هيچ راه ديگري به نظرم نمي رسد. حالا هم سردم شده .برو و در را ببند بگذار به كارم برسم!امروز گرفتارم،بعدا مفصل در اين باره صحبت مي كنيم .»