انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 17:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  14  15  16  17  پسین »

ویرانه های هوس


مرد

 
روحي در را بست ولي بيرون نرفت . دست روي پيشاني گذاشت و همان جا كنج حمام نشست :«تو حالت خوب نيست پري!فكر تو از كار هاي بابا،عجيب غريب تر است . پول صولتي سرش را بخورد . مگر فقط پولدار بودن مرد مي تواند دختر به سن و سال تو را خوشبخت كند. اين مرد ناي و حوصله حرف زدن ندارد چه برسر به هم پرواز شدن با یک دختر جوان مثل تو. فردا می خواهی گردش بروی، تفریح کنی.
جوانی کنی. بچه دار شوی. فکر می کنی آدمی مثل صولتی، حال و حوصلهء این حرفها را دارد؟
فکر می کنی می تواند با و هم قدم شود؟ تازه تو جوانی. مسائل دیگری هم غیر از این چیزها که گفتم،
وجود دارد. نفس مرد مسن، دختر جوان را پژمرده...»
پریوش دوباره شیر آب را باز کرد: «من کاری به این کارها ندارم مامان نه به حرف زدن و نزدنش کار دارم
و نه به سن و سالش. مهم این است که صولتی وضع مالی درستی دارد و منهم توانسته ام بعد از یک مدت تلاش، قاپش را بدزدم. البته به قول خودت،فعلا نخورده نباید شکر کرد. توی دل صولتی نیستم که بدانم نظرش راستی راستی روی من چی هست. هنوز هم نمی دانم منظورش از دعوت امشب چه بوده. یک شب بیرون رفتن با او که خطری ندارد. آدم دیده شناخته ای است. می روم ببینم چه می گوید بعد درموردش صحبت می کنیم. تراهم قسم می دهم به جان هر که دوست داری، ترمز و سد راهم نشو! خودت که می دانی وقتی فکری به سرم بزند، چه حالتی پیدا می کنم.
پس خواهش می کنم بحث را کش نده!»
صورت روحی، ارغوانی شد: «اما پری...» ولی ادامه نداد. پریوش که ظاهرا برای شستن شامپو سر زیر دوش رفته بود، دست را محکم روی گوشهای خود گذاشته بود، یعنی که نمی خواهم هیچ چیز بشنوم. با تاسف و درماندگی از حمام بیرون رفت. چشمانش در عرض همان مدت کوتاه، به خون نشسته بود و سرش داشت از درد می ترکید. دختر کله شق و بی مهابای خود را خوب می شناخت. می دانست که به قول خودش، وقتی فکری و حرفی توی سرش بیفتد، بیرون کشیدن آن، کار دشواری است. تجسم تصویر دکتر صولتی، حالش را خرابتر کرد. درست که آدم پولداری بود و این مسئله از نظر کلیهء اعضا خانوادهء ناصری، یک امتیاز بزرگ به حساب می آمد ولی، مگر زندگی با این آدم عبوس و عصا قورت دادهء متکبر، کار راحتی بود. پریوش فقط بیست سال داشت و این طور که ظاهر دکتر نشان می داد، حتی از خودش مسن تر بود. بعد از این اگر دامادشان می شد، قطعا می خواست با تکیه به سن و سال و ثروت خودش بشود سرور خانواده وبراشان آقابالاسرس کند. تازه، اینها به کنار. از کجا معلوم هدفش از ایجاد ارتباط با پریوش، ازدواج باشد. از کجا معلوم که دختر جوان او را بی قید و بی کس و کار ندیده و نمی خواهد از او سوءاستفاده کند؟ خونش بیشتر به جوش آمد: «همین دیگر! اگر این دخترهء احمق، قبول نکند هر شب تا دیر وقت توی مطبش بماند و کار کند، بعد هم گاه و بیگاه، توی ماشینش ننشیند، آن وقت این مردک به خودش اجازه نمی دهد با او راندوو بگذارد».
دندانهایش را با غیظ رویهم فشرد: «داغش را به دلت می گذارم مرتیکه...» زنگ تلفن، افکارش را متفرق کرد. گوشی را برداشت. با بی حالی گفت: «بفرمائید!»
«تویی کتی جان. نه عزیزم. چه چه حال و حوصله ای؟ مگر این بچه ها می گذارند برای آدم حال بماند... پریوش؟ نه دم دست نیست. حمام است. آمد بیرون می گویم با تو تماس بگیرد».
در حمام باز شد و پریوش، در حالی که حوله را چپ و راست به دور سر پیچیده بود، بیرون آمد: «کتایون است مامان؟ قطع نکن بده با او صحبت کنم».
گوشی را گرفت: «سلام از ما خانم خانمها. می دانستم تلفن می زنی. به شعورت ایمان دارم. می دانم دختر بامنطقی هستی».
انگار کتایون هنوز کمی دلخور بود. دلگیرانه خندید: «نه عزیزم. هندوانه زیر بغلم نگذار. خوب می دانی که زیاد هم منطقی نیستم. راستش را بخواهی، حرفهای خسرو وادارم کرد تا تلفن بزنم. دیشب، جریان حرفهامان را آرام و سربسته برایش بازگو کردم. الهی بمیرم. طفلکی اول یک کمی جاخورد. احساس کردم اعصابش به هم ریخت. همان موقع حرفی نزد ولی، یک ساعت پیش تلفن زد. گفت به نظر من پریوش حق دارد بر اساس آرمانها و ایده هایش، برای آیندهء خودش برنامه ریزی کند. شاید از نظر او، ما به درد هم نخوریم ولی، شما دوتا که برای هم دوستهای خوبی هستید. دلم می خواهد بچگی نکنی و نگذاری این مسئله، کوچکترین خللی به روابط شما وارد کند. برای من زن قحط نیست. هر وقت اراده کنم، می توانم با یکی دیگر ازدواج کنم ولی، ممکن است تو اگر پریوش را از دست بدهی، نتوانی حالا حالاها یکی را جایگزین او کنی. از تو می خواهم که همین امروز به او تلفن بزنی. دوستی صادقانه خیلی باارزش است کتی. سعی کن قدرش را بدانی». و خندید: «آخر راستش را بخواهی، به او گفته بودم که با حالت قهر از تو جدا شده ام. وقتی خوب روی حرفهایش فکر کردم، دیدم درست می گوید. خیلی به تو وابسته شده ام پریوش. برایم شده ای مثل یک خواهر. البته خیلی دلم به خسرو سوخت ولی، اعتراف می کنم که فقط تقصیر خودم بود و تو در این میان، گناهی نداشتی. نباید آن قدر در مورد تو با او صحبت می کردم. البته الان هم ناامید نشده ام. همه چیز را سپرده ام به خدا. یک وقت دیدی اصلا شما دوتا قسمت هم بودید. قبول نداری؟»پریوش، حوله را از سر باز کرد و شروع کرد با آن به گرفتن نم موها. گرچه تا شب فرصت زیادی باقی بود ولی، برای آماده شدن عجله داشت. آهنگ ملایمی به صدا داد: «الهی فدات شوم کتی جان. لطف کردی که تلفن زدی. اگر صلاح دیدی، از طرف منهم از خسرو تشکر کن. او راستی راستی آقاست ولی، خواهش می کنم دیگر در مورد ما دوتا، فکری توی سرت نگاه ندار! باور کن من به درد برادر تو نمی خورم. یک چیزهایی هم هست بعدا در موردش با تو صحبت می کنم. حالا اگر کاری نداری، با اجازه بروم دنبال کارهایم. خیلی دوستت دارم. توی دانشگاه می بینمت»


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. معتقد بود کتایون، از این یکی حرف و دک کردن محترمانه، ناراحت نمی شود. شاید هم درست فکر می کرد. کتایون به این طرز برخورد پریوش عادت کرده بود. آخر این طرز برخورد، اولین بارش که نبود. وقت جدائی، غالبا او بود که برای خداحافظی عذر می آورد. رفت کنار آینه نشست، سبد بیگودی هایش را برداشت و شروع کرد به پیچیدن موها. چند بار موها را خیس کرد، پیچید و سشوار چپ و راست کشید و رنگ سایه و رژ و کرم پودر را عوض کرد تا بالاخره از قیافه خودش، آن طور که باید راضی شد. و بالاخره، نزدیکیهای ساعت هفت ونیم شب بود که در مقابل چشمان نگران و قیافهء معترض مامان که از لحظه بیرون آمدن از حمام، همین طور یک بند سرش غر زده بود و به تصمیمش اعتراض کرده بود. لباس قرضی مهری را به تن کرد و بعد از یک بار دیگر، کنترل کردن خود در آئینه دورچوبی قدی رختکن کنار در، از خانه بیرون رفت. در قرار تلفنی، دکتر گفته بود که حدود ساعت هفت و نیم، کنار در خانه منتظر او خواهد بود. وقت سوار شدن، دوتا از همسایه ها را دید که او را به هم نشان می دادند و شروع به پچ پچ کردند. تنها چیزی که هیچ وقت توی زندگی برایش اهمیت نداشت، همین نگاه ها و همین پچ پچ ها بود. روی صندلی نشست و در را بست. با همان دلربایی ذاتی، به طرف دکتر چرخید و لبخند زد:
«سلام».
به نظر می رسید مرد بیچاره کمی هول شده و دست و پای خود را گم کرده: «سلام از ما خانم». و ماشین را روشن کرد. گونه های رنگ پریده اش، کمی گل انداخته بود. از کوچه که خارج شدند، تازه کمی بر اعصاب خود مسلط شد. فکر کرد، درست نیست در مقابل این دختر جوان، نشان دهد که خود را باخته و کم آورده. تک سرفه ای کرد: «شما امشب خیلی زیبا شده ای پریوش. در ضمن خیلی شیک و برازنده. دختر باسلیقه ای هستی. تبریک می گویم».
پریوش، غمزه آلود خندید: «مرسی دکتر، شما آدم را امیدوار می کنید. خودتان را چرا نمی گوئید. باور کنید توی عمرم، مردی به شیکپوشی و برازندگی شما کم دیده ام».
گونه های دکتر رنگین تر شد. لبخندی رضایت آمیز بر لبش نشست و به سمت چپ پیچید. باز هم سکوت سنگین و ترنم یک موسیقی کلاسیک در فضای اتومبیل و افکار رنگارنگی که به مغز هر کدام هجوم آورده بود. پریوش، هرچه سعی می کرد، می دید حرفی برای گفتن با این مرد ندارد و شاید همین سکوت، او را در چشم همنشین، جذاب تر، دلرباتر، و قابل قبول تر می کرد. توی پارکینگ هتل هیلتون، از ماشین پیاده شدند و به طرف لابی هتل به راه افتادند، قرار بود همه دوستان آنجا جمع شوند و با هم به رستوران بروند. شاید دکتر، مخصوصا دیر به سر قرار آمد که همهء دوستان جمع باشند و در لحظهء ورود، بتواند عکس العمل تک تکشان را، از دیدن او به همراه پریوش ببیند. به عکس پریوش، او به نظر مردم زیاد اهمیت می داد و واقعا نمی دانست چرا دارد دست به این خواستگاری عجیب می زند. دوستان، با چشمان گشاد شده و البته بعضی آقایان با حسادت و بعضی خانمها با غیظ، با آنها احوالپرسی کردند و با پریوش آشنا شدند. یکی از مردان پارازیت داد: «حکیم جوجه تجویز کرده دکتر؟» و دیگران زیر خنده زدند ولی دکتر با تعجب دید که همین شوخی نسبتا رذیلانه، تا حدودی دلش را آرام کرد و اضطرابش را از بین برد. همگی به رستوران رفتند دكتر صندلي كنار دست خود را ابراي پريوش بيرون كشيد ودر كنار هم نشستند برنامه ي جوك و شوخي به راه بود و گروه ر به سر هم مي گذاشتند و پريوش اين دومين امتياز دكتر بعد از تمولش به حساب آورد گمان نمي كرد دور و بر اين مرد راآدم هاي خوش مشرب و شادي احاطه كرده باشند در عين حال نگاه كنجكاو بعضي از زن ها و سئوال و جواب چپ و راست چه زنو چه مرد كه در مورد او بادكتر رد و بدل مي شد اذيتش مي كرد پريوش خانم چه نسبتي دارند دكتر جان؟ از بستگان هستند يا از دوستان؟
زني پشت چشم نازك كرد: تو هم چه حرف ها مي زني صاحب جمع اگر از بستگان دكتر بودند كه ماديده بوديمشان خب حتما دوست هستندديگر و پريوش ديد كه زن نگاهي ميان جمع انداخت و آشكارا پوزخند زد متوجه بوددكتر هم از دادن جواب طفره مي رفت و دليل اين كار را نمي دانست به دلش بد آمد شام را خورده بودند و ميزبان سفارش دسر را داده بود كه صولتي سر كنار گوشش آورد : مايل هستيد ما زودتر برويم؟
بي اختيار نگاهي به ساعتش انداخت كمي از يازده گذشته بود كيف دستي اش را از كنار صندلي برداشت : بله حتماً
در ميان اعتراض ميزبان و چند متلك از جانب همان شوخ طبع هاي گروه خداحافظي كردند و از هتل بيرون رفتند پريوش دختر كوتاه قدي نبود يك متر و شصت و سه سانت ولي تازه متوجه شد كه با آن كفش پاشنه دار يك سر و گردن از دكتر كوتاه تراست در اين يكي قضيه هم جاذبه اي جداگانه برايش نهفته بود فكر كرد : اقلا ً اگر سنش بالاست قد بلندش يك امتياز دهان ل بند است دكتر با متانت در ماشين را برايش باز كرد و خودش هم سوار ماشين شد به طرف او چرخيد براي اولين بار نگاه بي پروا و مشتاق خود را به سر و رويش ريخت كمي رنگ به رنگ شد و چشمانش حالت شرم آلودي پيدا كرد مي داني چرا پيشنهاد كردم دوستانم را زود ترك كنيم؟
نگاه پريوش هم به بود: نه
سر و گردن دكتر معذبانه پيچ مي خورد : خوب شايد دليلش اين بود كه خواستم زودتر تنها شويم
کسی از پشت محکم به او خورد و محکم بغلش کرد حلقه دست های گره کرده اش به دور کمرش را با کمی فشار باز کرد و در حالی که به طرف عقب می چرخید خندید : به خدا که خیلی خلب کتی! ببین همه دارند نگاهمان می کنند شد یک دفعه مثل بچه آدم جلو بیاییی و اعلام حضور کنی؟
کتایون به قهقهه خندید: هول شدی ها؟ چنان در اعماق بحر تفکر غرق بودی که مطمئناً به غیر از این شیوه نمی توانستم ترا متوجه خود کنم کجا بودی دختر؟ انگار اصلاً این طرف ها نبودی
فکر کرد دیگر وقتش رسیده که مسئله صولتی را علنی کنم . اصلاً اگر هم از نظرش هنوز وقتش نرسیده بود حالتی داشت که باید با یک نفر در این مورد درد دل می کرد دست دور بازوی کتایون انداخت : خیلی بهم ریخته ام کتی اصلاامروز حوصله درس و کلاس را ندارم.
کتایون با تعجب نگاهش کرد پریوش خونسرد و این حرف ها! او را به طرف یک نیمکت در میان دارو درخت حاشیه محوطه کشید در کنارش نشست: اتفاق بدی افتاده پری؟ مسئله ای پیش آمده؟
پریوش به پشتی نیمکت تکیه زد و دست درونم وهای آرایش شده فرو برد اتفاق بدی که نه اتفاقاً مسئله خیر استت ولی هر مسئله خیری هم می تواند افکار آدم را به هم می ریزد.
کتایون با بی قراری دست روی زانوی او گذاشت : کنجکاوم کرده ای بگو ببینم این مسئله خیر چیست؟ نکند... نکند کسی را زیر نظر گرفته ای؟
پریوش با عشوه ای شرم آلود خندید: ای یک همچه چیزهایی شاید درست تر بود تو را زودتر در جریان می گذاشتم ولی تتا همین چند روز پیش خودم هم به هیچ چیز اطمینان نداشتم راستش نمی دانستم واقعاً کار درستی دارم می کنم یا نه اما در این دو سه روز اخیر تقریبا تردیدم از بین رفته و تا حدودی مصمم شده ام من دارم ازدواج میکنم کتی البته هنوز تاریخ دقیقش را نمی دانم وولی گمان نمی کنم زمانش دور باشد چهره کتایون یک آن با شنیدن خبر و یاد خسرو گر گرفت چشم هایش را چند چند بار بی اختیار بر هم زد.شروع با خاراندن گونه کرد:جدی!که اینطور!ولی از عکس العمل خودش پشیمان شد.در حقیقت پریوش هیچ سبتی با خسرو نداشت که بخواهد حساب کتاب پس دهد.دوستی بود که داشت با او درددل میکرد.آب دهان را بسختی فرو داد :راستش حسابی جا خوردم پری.علتش را نپرس!فقط بگو این مرد زبل کی بوده که توانسته قاپ تو را بدزدد!


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
پریوش خندید :غریبه نیست.تو او را میشناسی.
چشکان کتایون گرد شد:من میشناسمش!ولی منکه پسرهای فامیل شما را ندیده ام.نکند از دانشجویان دانشگاه باشد!
پریوش یک لنگه ابروی مینیاتوری را بالاتر انداخت:نه طرف هیچکدام از اینها که گفتی نیست.دارم در مورد دکتر صولتی حرف میزنم عزیزم.
چشمان کتابون گشاد تر شد.حالا ابروهایش هم از تعجب تا فرق سر بالا رفته بود:دکتر صولتی!شوخی نمیکنی؟ولی او که...
حرف درز گرفته کتایون را پریوش ادامه داد:آره میدانم چی میخواهی بگویی .تو اولین کسی نیستی که میگویی حکم پدر مرا دارد ولی من فکرهایم را کرده ام کتی جان.سن و سال دکتر اصلا برایم اهمیتی ندارد.مهم سایر امتیازات اوست.تو غریبه نیستی تنها دوست من هستی که تا حدودی به زیر و بم زندگیم وارد شده ای من زندگی خودمان را نمیپسندم کتی بهتر بگویم از آن نفرت دارم دلم نمیخواهد در آینده بشوم نسخه دوم مامان و از همان ابتدا شروع کنم به صنار سه شاهی کردن و قناعت کردن.بدت نیاید به هر حال تو به دلخواهت رسیدی و آنطور که میخواستی شروع کردی ولی من زیاد با زندگی کارمندی میانه ای ندارم.شاید اگر منشی دکتر صولتی نشده بودم و مدتی با او حشر و نشر پیدا نکرده بودم هیچوقت چنین شانسی نصیبم نمیشد که بتوانم پوسته دور و برم را بشکنم ولی تقدیر یا شانس یا هر چیز دیگر چنین موقعیتی را پیش پایم گذاشته بگذار با تو صادق باشم کتی.هیچ چیز جز رفاه و ثروت نمیتواند در آینده مرا خوشبخت کند.یک عمر توی رویاهای شبانه روزیم آرزوی ازدواج با یک مرد متمول و برجسته را داشته ام.خوب حالا بگو ببینم.با این اوصاف درست است پیشنهاد دکتر را رد کنم؟ درست است دست رد به سینه اش بگذارم وبه انتظار بنشینم تا یک شاهزاده ی جوان و زیبا، با کرور ها ثروت بیاید در خانه مان را بزند ومرا از بابا مامان خواستگاری کند، نه کتی. نمی خواهم حماقت کنم. به قول قدیمی ها، شانس یک بار در خانه آدم را می زند. تائید تو نیاز دارم کتی جان. ترا به خدا بگو! اشتباه می کنم؟ حرفهایم را قبول نداری؟"
کتایون، بهت زده شانه ها را بالا انداخت و سر تکان داد:"نمی دانم. همان طور که گفتی، ما مثل هم فکر نمی کنیم پری جان. خود من بودم، تن به چنین کاری نمی دادم ولی ،در مورد تو نمی توانم چنین پیشنهادی کنم. اصلا سوای سن وسال، من عقیده دارم زن ومرد باید از یک جنس باشند. از نظر خانواده و جاه ومقام به هم بیایند ولی، باز هم در مورد تو می دانم که وضع فرق می کند. تو اعتماد به نفست خیلی از من بیشتر است. خیلی بهتر از امثال من می توانی با گروه های بالا بپری. راستش آنقدر ها هم تجربه ندارم که بخواهم عرض اندام کنم و بگویم چی خوب است و چی بد.فقط امیدوارم هیچ وقت از انتخابت پشیمون نشوی".
پرویش مغرورانه خندید:"نه، مطمئن باش پشیمون نمی شوم.این را در آینده به تو ثابت خواهم کرد".
"با درس و مشقت چه می کنی، دکتر موافق ادامه تحصیل تو هست یا نه؟"
" هیچ نمی دانم عزیزم، هنوز به این مراحل نرسیده ایم ولی، چه موافق باشد وچه نباشد، همان طور که قبلا گفته ام، خودم حوصله درس و دانشگاه را ندارم. لا اقل تحصیل در این رشته را. فقط در یک صورت مجبورم ادامه بدهم که دکتر روی این مسئله تاکید داشته باشد که بعید هم می دانم. به هر حال تحصیل کرده است و فکر می کنم بدش نیاید همسرش تحصیلات عالیه داشته باشد.در این مورد باید با او به توافق برسم".
کتایون، به عزم رفتن کلاس، از روی نیمکت بلند شد:" راستی مامان وبابایت چه گفتند. مسئله را راحت پذیرفتند؟"
"نه. اصلا! متاسفانه مجبور شدم با هر کدام یک سری جنگ و بحث کنم تا بتوانم موافقتشان را جلب کنم. باز هم بی چاره بابا. با وجود مرد بودن،و در حالی که داماد آینده اش را هم از میان دوروبری های اسقاطی اش انتخاب کرده بود. مسئله را راحت تر پذیرفت. این مامان بود که آزارم کرد".
با هم راه افتادند.پریوش کلاسورش را دست به دست کرد :" امروز هم کلاس آخر نمی مانم. دکتر قرار است ساعت دوازده ونیم، بیاید کنار دانشگاه دنبالم. آخر دیشب به او گفتم موافقت مامان بابا را گرفته ام. گفت می آید تا در ضمن اینکه نهار را با هم می خوریم. قبل از صحبت با خانواده ام. در مورد مسائل، دوتائی به توافق برسیم و بعد هم قرار روز خواستگاری را بگذاریم. البته نمی دانم در مورد چه چیز می خواهد صحبت کند ولی، نمی گذارم چیزی به ضررم تمام شود. تو در این رابطه مسئله خاصی به نظرت نمی رسد؟"کتایون اندکی شرم زده، خندید:" از چه کسی هم می پرسی پری! نمی دانم عقل است یا ناقص عقلی ولی، اگر عمه جان اصرار نکرده بود، همان شام شب عروسی را هم گردن فرزین و بابا نمی گذاشتم. مهریه ام را هم که چهارده تا سکه ی پهلوی است. به اصرار عاقد که گفت، برای شگون به نام چهارده معصوم بپذیرفتم، پذیرفتم. حالا دوست داری بقیه اش را بگویم؟"
پرویش با خنده، روی شانه او زد:"نه. لازم نکرده. همینم مانده که با پیروی از افکار عتیقه ی تو ،با این شرایط، بروم به قول مامان یک پیرمرد عنق بشوم. راهنمائیت را بگذار برای خودت بماند کتی جان. فکر ی کنم اگر خودم تنها تنها فکر کنم و با طناب خودم به چاه بروم، بهتر باشد."


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
کتایون با لبخندی رنجیده از گوشه ی چشم نگاهش کرد و در سکوت وارد اولین کلاس شدند. هیچ وقت نتوانسته بود افکار این همکلاسی محبوبش را درست درک کند.

پریوش نگاهی به چپ و راست خیابان انداخت. اتوموبیل دودی و لوکس دکتر صولتی، آن طرف خیابان ،روبه روی کتابفروشی ها ، زیر یک درخت تناور چنار، پارک شده بود. آبان ماه بود و از گرمای کلافه کننده هوا خبری نبود ولی، هنوز گاهی افتاب وسط ظهر، اذیت می کرد. با احتیاط و طمانینه و حرکات دلفریبی که توجه رهگذران را جلب می کرد، به آن سوی خیابان رفت. دکتر، از داخل، خم شد و در سمت سرنشین را برایش باز کرد. لبخندی که به نظر پریوش متکبرانه و شرم آلود بود، بر لب داشت. با حرکت سر، سلام و تعظیم کرد:«دیر آمدی. به دلیل ممنوع بودن توقف، چند بار خیابان را دور زدم. خوب، چطوری خانم؟ صبح خوبی بود؟»
پریوش در دل غرید:«خدا رو شکر بالاخره نطقش باز شد و زبان در آورد.»
و با عشوه گری خندید:«بله، تا این لحظه که خیلی خوب بوده، شما چطورید؟»
دکتر فقط سر تکان داد و ماشین را روشن کرد:«دوست داری برای نهار جای خاصی برویم، یا برایت فرقی نمی کند؟»
پریوش نگفت محل موند بالایی را برای خوردن نهار نمی شناسد، گفت:«فعلا که اختیار همه چیز دست شماست. بهتر است جایی برویم که شما انتخاب می کنید.»
دکتر تبسمی کرد و راه پارک وی را در پیش گرفت. مقصدش هایت هتل بود. احتمالا کارکنان و گارسون های هتل او را خوب می شناختند که آن قدر تحویلش گرفتند. توی رستوران مجلل، پشت یک میز، روبروی هم نشستند. دکتر تا به این جا برسند، جر چند جمله اول حرف دیگری بر زبان نیاورده بود. منوی غذا را که به دستشان دادند، پریوش با همان نگاه اول بر روی فهرست غذا، کمی دست و پای خود را گم کرد. بیشتر غذاهای ذکر شده را، نه خورده بود نه می شناخت ولی سعی کرد ظاهر را حفظ کند. با ظاهری خونسرد نگاهی روی لیست گرداند. دکتر نگاهش کرد:«چیزی انتخاب کردی؟» خودش هم نمی دانست چرا در مقابل صولتی باید تظاهر به آگاهی در مورد مطلبی کند که هیچ گاه در آن ها تجربه ای نداشته. اصلا از این که در جایی کم بیاورد، هیچ وقت دل خوشی نداشت. فکر کرد اگر غذایی را اسم ببرم که حتما تلفظش غلط باشد، بدجوری آبرویم می ریزد. با همان لوندی مخصوص به خود خندید:«به قول مامانم، غذا فقط غذای ایرانی، حالا فرقی نمی کند جوجه کباب باشد یا چلو کباب.»
چند ثانیه نگذشته بود که روی میز پر شد از غذا و سالاد و دسر سفارشی دکتر. اصلا به آن هیکل لاغر و استخوانی نمی امد که آدم پر خوری باشد. غذا را با آداب می خورد. پریوش فکر کرد:«درست به عکس بابا که وقتی گرسنه است، چهارچنگولی می افتد به جان دیگ غذای روی گاز. حالا جای شکر دارد که با تذکر کمی جلوی دیگران رعایت می کند.» و باز فکر کرد:«قطعا بعد از این وقتی با دکتر سر یک سفره بنشیند، مرتب خون به دل من و مامان خواهد کرد.»
سوای رفتار خشک و قیافه ظاهری، بعضی از اعمال دکتر خیلی به دلش می نشیند. لباس پوشیدنش، با تامل و تعقل صحبت کردنش. حتی از این که به وقت غذا خوردن دهانش را می بست و مثل بابا، با دهان پر ، بلند بلند حرف نمی زد، خوشش آمده بود. با خود گفت، گرچه ظاهرش به من نمی خورد ولی ، آدم با کلاسی است. راحت می شود او را جلوی سه نفر آدم رو کرد.»
دکتر، دستمال سفره را از روی پای خود برداشت و تا زده کنار میز گذاشت. چشم به پریوش دوخت:«خوب خانم، چطور است برویم سر اصل مطلب؟»
جاذبه محیط و آدم های شیک پوش دوروبر، آن چنان پریوش را گرفته بود که یاد ش رفته بود برای چه بیرون آمده اند. با دستمال، آرام، طوریکه ارایش لبانش به هم نخورد، دور دهان را پاک کرد و تکیه به صندلی داد:«من به گوشم. بفرمائید.»نگاه صولتی، به زیر افتاد. طوری حرف می زد که انگار دارد برای لیوان و بشقاب های روی میز صحبت می کند:«راستش حرف هایی می خواهم بزنم که نمی دانم بهمذاقت خوش می آید یا نه. حقیقت را بخواهی، تا پیش از دیدن تو، گمان نمی کردم دیگر روزی تن به ازدواج بدهم. راحت تر بگویم، اصلا قصد چنین کاری را نداشتم. کمتر به این مسئله فکر کرده ام ولی، اگر گاهی مسئله ای پیش آمده، به این نتیجه رسیده ام که از برنامه های حول و حوش این جریان، اصلا خوشم نمی آید. مثلا..مثلا همین برنامه جشن و مهمانی و آیند و روندی که در این باره راه می اندازند. به نظرم کار سبکی است. آن هم برای دامادی به سن و سال و در شرایط من، خوب، نظرت در مورد این مسئله چیست؟


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
پریوش کمی جا خورد و به فکر فرو رفت:«پس همان طور که مش عباس می گفت برایش مواردی پیش آمده و منجر به ازدوا نشده. یعنی تا چه مرحله ای پیش رفته؟
ممکن است عاشق هم شده باشد؟ اگر جشنی در کار نباشد، پس تکلیف لباس عروس و عکس و این جور چیز ها چه می شود؟ اگر روزی دخترم گفت، مامان چرا عکس عروسی نداری، به او چه جوابی بدهم؟ راستی زن هایی که توی زندگی اش بوده اند، چه شکل و قیافه ای داشته اند؟ آیا پولدار هم بوده اند؟ مگر می شود به مامان و فامیل بگویم جشن عروسی ندارم. مامان را بکشند زیر بار این حرف نمی رود».
صدای صولتی را شنید:« به چی فکر می کنی پریوش؟ بودن و نبودن مراسم و جشن، برایت اهمیتی دارد؟»
نگاهی به چهره جا افتاده و به قول مامان ، تاریخ مصرف گذشته او انداخت. یک ان به ذهنش آمد، راستی او اوی لباس دامادی چه شکلی می شود؟ یک مرد جاافتاده لاغر و لندوک، با سگرمه های درهم، که دست زیر بازوی او به عنوان عروس انداخته و برای خوش آمد گویی ، جلو مهمان ها رژه می روند. فامیل های ساز کوک کن و متلک گو چی حالی می کنند. خوراک یک ماه حرفشان مهیا می شود. بعد هم کدام فامیل؟ با کدام سرو پز و دنگ و فنگ؟ عمه صفیه، عمه بزرگه بابا را با آن لباش چیت گل منگولی و موهای حنا کشیده، با تمام آدم های ریز و درشتی که منسوب به او بودند، پیش چشم آورد. سعی کرد تکانی به خود بدهد. تبسمی کرد:« نظر شما خیلی برایم اهمیت دارد. دلم نمی خواهد، از اول کار یک دندگی کنم و ساز مخالف باشم. در مورد مراسم، همان کار را انجام می دهیم که شما دوست دارید.»
قند توی دل صولتی آب کردند. با تحسین و تشکری توام، نگاهش کرد:« البته بی برنامه بی برنامه هم کار را تمام نمی کنیم. بعد از ازدواج، دو سه تا جشن مختصر و غیر رسمی راه می اندازیم و فک و فامیل و دوستان را پذیرایی میکنیم. فقط عنوان جشن عروسی یک کمی برای من.. خوب بگذریم. نکته دوم اینه دلم می خواهد، بعد از عقد فقط با یک ساک دستی که شناسنامه و مدارکت توی آن است و همان لباسی که بر تن داری، پا به خانه من بگذاری. دوست ندارم حتی یک قاشق چای خوری با خودت بیاوری.»
نمی دانست که روحی و پدر پریوش، روی تنها نکته مثبتی که در مورد او دست گذاشته اند، این بوده که دکتر خانه و زندگی دار است و طمعی به جهیزیه تو ندارد. و شاید یکی از مسائلی که آن ها را نرم کرده، دست و بال تنگشان برای تهیه جهیزیه در مورد ازدواج با خواستگار احتمالی دیگر بوده. توقعی جز این از او نداشتند ولی، دخترک نازی کرد:« وای! آخر مگر می شود که...»
«بله. قطعا می شود. همین امروز، با هم یک سر به خانه من می رویم، همه جا را خوب بررسی کن، آن وقت اگر کم و کسری دیدی همان را برایم بیاور.»
پریوش، با تظاهر به تسلیم، خندید و شانه ها را بالا برد. دکتر هم خندید:« متشکرم دختر خانم. انگار مشکل زیادی با هم نداریم. بفیه چیزها هم شامل مسائلی می شود که فکر می کنم در موردشان باید با پدر و مادرت صحبت کنم نه خود تو. منظورم مهریه و این طور چیزهاست. آنقدر جوانی که گمان نمی کنم از مسائل مادی چیزی سر در بیاوری. خیلی خوب، حالا موافقی سری به خانه من بزنیم؟ دلم می خواهد انجا را بیینی و پیش از اینکه برای همیشه ساکن انجا بشوی، اگر مکم و کسری به نظرت رسید یا تغییر دکوراسیونی لازم دیدی، به من بگویی تا اصلاح کنم.. دوست دارم قدم به جایی بگذاری که کاملا دلخواهت باشد. به هر حال، به قول قدیمی ها، و خانم خانه هستی و بیشتر عمرت در گوشه و کنار آن سپری می شود، شکل و قیافه اش باید دلخواه تو باشد.»
این آرزوی چند ماهه اش بود. از روزی که با مش عباس خدمتکار صحبت از دکتر و مسائل مربوط به او کرده بودند، تمایلی نگفتنی نسبت به دیدن خانه او در دلش جوشیده بود. اصلا نه فقط به خاطر حرف های مش عباس، از وقتی خودش را شناخته بود، آرزوی دیدن خانه های دوبلکس و سوبلکس شمال شهر، با آن حیاط های استخر دار و پر دار و درختشان، و نحوه زندگی ساکنینشان، مثل یک رویای سمج و مزاحم، همیشه فکرش را به خود مشغول کرده بود. سعی کرد ذوق زدگی خود را نشان ندهد. سر و گردنی پیچ و تاب داد:« اگر شما بخواهید، من حرفی ندارم.»
بیشتر عمر خود را، به دلیل ماموریت های بابا،در پایگاه های نظامی شهرستان ها گذرانده بود و این چند سالی که به تهران آمده بودند، درست همه جای شهر را نمی شناخت. تازه اگر هم که همه عمر در تهران زندگی کرده بود، این بالا بالاها کاری نداشت كه بخواهد محله ها و خيابانهايش را بشناسد. از خيابانهاي نسبتا تنگ و باريك و از كنار خانه هايي با ديوارهاي عريض و طويل و باغ مانند مي گذشتند و زير چشمي پلاك روي ديوارها را نگاه مي كرد، آصف و بعدهم كنار خانه اي در زعفرانيه توقف كردند. ديوار خانه عقب نشيني داشت و كوچۀ بن بست عريضي را مي ساخت كه دو باغچۀ نسبتا منظم آن، پر از درخت و سبزه بود. مرد جواني، پس از سه بوق متوالي، درب ورودي را گشود با تواضع جلو آمد:"سلام دكتر، خسته نباشيد."


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
صولتي به داخل راند و با توقف در حاشيۀ يك باغچه، از ماشين پياده شد. مرد جوان پست قد را صدا زد:"بيا جعفر، ماشين را ببر توي سايه بگذار و بعد بيا توي ساختمان كارت دارم."
حياط خانه، آن قدرها كه پريوش فكر مي كرد بزرگ نبود ولي، عمارت سه طبقه زيبايش، كه همۀ ديوارها و حتي پنجره هايش مستور در گل و برگهاي نوعي پيچك بود، دلش را لرزاند. چهار پنج پلۀ منتهي به درب عمارت را طي كردند و در حالي كه مش عباس، ذوق زده به استقبالشان آمده بود، وارد ساختمان شدند. پيرزني ريز نقش، با چشمهاي ريز و پلكهاي آفت زده، با نهيب مش عباس از آشپزخانه بيرون آمد و در حالي كه با تحسين پريوش را مي پائيد، شروع به قربان صدقه دكتر كرد. خانه فضايي صميمي داشت و خدمتكاران، به نظر نسبت به ارباب حسن ظن داشتند. صولتي آنها را محترمانه خطاب مي كرد:"رباب خانم، ايشان خانم پريوش ناصري هستند. برو عصمت خانم را هم صدا كن تا بيايد با خانم آشنا شود. تا شما چاي بياوري توي سالن، ما ميرويم گشتي در ساختمان بزنيم."
در طبقه اول، يك راهروي كوتاه ورودي بود و بقيه، سالن پذيرائي بود كه با اختلاف سطح هاي متعدد، هر گوشه منظر خاص خود را داشت. اطاقي در اين طبقه به چشم نمي خورد. فقط يك آشپزخانه بود كه يك در به سالن و در ديگرش به حياط پشتي باز مي شد. پريوش، نگاه حيران و ذوق زدۀ خود را، به روي اشياء آنتيك درون ويترينها، تابلوهاي بي نظير روي ديوارها و قاليهاي زيبا و نفيس كف سالن پروازي داد وبا فشار، آب دهان را فرو داد. صولتي او را كاملا زير چشم داشت. تبسمي ناخودآگاه و رضايت آميز بر لبانش نشست:"اين طبقه سوراخ سنبه ي زيادي ندارد. همه چيز عريان، پيش چشم است. اطاقها در دو طبقه ديگر واقع شده. دوست داري برويم آنها را ببيني."
پريوش، بهت زده، فقط سر تكان داد. يعني كه مانعي ندارد. برويم ببينيم، پيش از آنكه به طرف پلكان چوبي مارپيچ كنج سالن بروند، زني درشت اندام و سيه چرده، پيشاپيش زن ريز نقش، از پلكان پائين آمد. چشمان درشت و ابروان پرپشت و سياهش، در آن صورت چهار گوش درشت، به او قيافه اي مردانه مي بخشيد. لباس بلند آستين خفاشي كه پارچه اش از قلمكاري اصفهان بود،او را درشت تر از آنچه بود نشان ميداد و با ديدن خال هايآبي روي چانه و وسط پيشاني و ابروان او و صداي لهجه دارش، فكر كرد:قطعا بايد كرد باشد. زن، عليرغم آن چهرۀ خشن، لبخند زنان جلو آمد:"بلات بر سرم دكتر، چشم دلم روشن، گمانم مي خواهيد خبرهاي خوبي به ما بدهيد."
دكتر خنديد و رو به پريوش كرد:"ايشان عصمت خانم، كدبانوي خانه است. قطعا در آينده برايت كمك بزرگي خواهد بود." و بدون كلامي ديگر، دست پشت شانۀ او گذاشت و به طرف پلكان راهنمايش كرد. از همان اولين پاگرد پله، اطاقهاي متعدد، شروع به جلوه گري كرد. اين جا اطاق كارم است. اينجا اطاق مطالعه. اينجا اتاق تلويزيون است. اين جا اتاق مهمان. اينجا اتاق خواب است و چند تا اطاق ديگر كه نام گذاري نشده بود. كف همۀ آنها، با فرشهاي قديمي و نفيسي مفروش بود كه پريوش فكر كرد:وقتي آمدم. همه را به اضافۀ آن كتابخانۀ عريض و طويل و بي خاصيت ديواري گوشۀ سالن، كه به نظرش وصلۀ ناهمرنگي با ساير وسائل بود، بيرون مي فرستم و به جاي آنها، وسائل لوكس تر و فرشهاي خوش آب و رنگتر و زنده تري جايگزين مي كنم. مست از ديدن طبقات و اشياء عمارت، از طريق پلكان چوبي به حياط پشتي خانه رفتند. استخري عريض و طويل، تمام سطح حياط را پوشانده بود و فقط دو باغچۀ كوچك كنار ديوارها، سبزي و سبزينه محيط را تشكيل ميداد. انگار صولتي، اصرار داشت مال و منال خود را هر چه باشكوهتر به رخ اين دختر جوان بكشد. او را از درب پشتي وارد آشپزخانه كرد. با غرور نگاهش كرد:"خوب خانم، برو در همه كابينت ها را باز كن و اثاثيه داخل آنها را خوب وارسي كن. بعد بيا به من بگو به نظرت چه كمبودي وجود دارد."
پريوش گيج بود كه چه كند. بي اختيار و مثل يك عروسك كوكي، رفت و به كنار كابينت ها در چند تايي را گشود. همگي پر بود از سرويس هاي متعدد چيني و بلور و وسائل پذيرايي. حس مي كرد همه اين چيزها را دارد توي خواب مي بيند. فرشها را، تابلو ها را، مجسمه ها و آينه شمعدان برنز را. حتي كتري و قوري روي گاز هم برايش حكم وسائل رويايي را داشت. شايد خانه و وسائل آن، حقيقتا چيزهايي بي مانند و افسانه اي نبودند ولي، در ذهن پريوش، كه آنها را با خانه يك وجبي و وسائل ارزانقيمت و تكه پاره خودشان قياس مي كرد، همه چيز حكم خانۀ قصۀ پريان را داشت. باور نمي كرد چنين خوش اقبالي،به او روي آورده باشد. فكر كرد: "بايد دو دستي و محكم اين موقعيت را بچسبم. واي كه وقتي مامان بيايد و خانه ام را ببيند! هوش از سرش مي پرد. آن وقت ببينم ديگر به من مي گويد دختر احمق بي كله؟"
صولتي، به كنارش رفت و مشتاقانه نگاه در نگاه گيج و افسون شدۀ او دوخت:"هرچه را كه نمي پسندي،بعدها تغيير مي دهيم. حالا بيا برويم توي سالن و يك فنجان چاي بخوريم. بعد اگر دلت خواست، با هم مي رويم مطب، اگر هم كه نه، هرجا كه بگويي مي رويم. يك روز غيبت را قطعا مريض ها مي بخشند."
نگاه دكتر را،مشتاقانه جواب داد و باز با هدايت دست او پيشاپيش از آشپزخانه خارج شد. تمام مدت،دو زن كارگر خانه، ربابه و عصمت را مي ديد كه زير چشمي او را در نظر دارند. از نگاهشان كلافه شده بود ولي، با خود گفت:"وقتي آمدم، اگر مزاحم بودند دكشان مي كنم."نيم ساعت ماندند و در ضمن اين مدت،در كنار هم چاي نوشيدند و به نواي آهنگهاي كلاسيك و آهنگهاي قديمي ايراني كه صفحه هاي سنگي آن را، دكتر در دستگاه پخش صوت قديمي و عتيقۀ خود، با آن بلندگوي بزرگ شيپوري گذاشته بود،گوش سپرده و دكتر شناسنامه يك يك وسائل را برايش گفته بود:


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
"بعضي از اين تابلو ها را از ايتاليا آورده ام و بعضي را يا به ارث برده ام يا از فروشگاهها آنتيك فروشي ايران خريده ام. برنزها و كريستالها را هم همين طور. يك تعداديش مال سفرهاي اروپا و چك است. تلويزيون را از سفر آلمان خريداري كردم. آن دو سه تابلوي پاپيروس را هم كه مي بيني، از سفر مصر آورده ام. اين جعبه موزيك و گرامافون هم، مال پدر مرحومم بود كه عاشق شعر و موسيقي بود. خودش هم اديب بود. تاليفاتي در زمينه شعر شناسي و موسيقي دارد. كتابهايش توي كتابخانه است، نشانت مي دهم." و پريوش كمي احساس تنگي نفس كرده بود. ظاهرا لبخند زده بود و در دل غريده بود :"خداي من! چه گشت و گذاري كرده اين مرد! بيچاره مامان كه آن قدر حسرت داشت فقط يك بار هم كه شده، بتواند چند قدم تا آن طرف مرز برود و بعد بيايد پيش دوستان گنده گويش عرض اندامي كند ولي، حتي خوابش را هم نتوانسته ببيند." بعد هم، دعا كرده بود، الهي قبل از ورود من به اينجا، اين كتابخانه و تمامي كتابهايش، با همان تاليفات كه مي گويي آتش بگيرد و كار مرا كمتر كند." ولي با كرشمه اي دلپذير گفته بود:"چه جالب! من عاشق شعر و موسيقي هستم. قطعا يك روز بچه هاي شما به وجود چنين پدر بزرگي و تاليفات ايشان افتخار مي كنند." و دكتر خنديده بود و گفته بود:"بچه هاي من نه،بچه هامان."
و حالا وقت رفتن بود. از آن خانه دل نمي كند. با خوشحالي از اينكه، به زودي بانوي آن جا خواهد شد، در مقابل كرنش و خضوع و خشوع كارگران از آنها خداحافظي كرد و بيرون رفتند. خودش را روي ابرها حس مي كرد و مي ديد آدمهاي دور و بر و دوستان و آشنايانش، از آن بالا چقدر حقير و كوچكند. دكتر گفت:"خوب، نگفتي، كجا برويم؟" حالا ديگر، خود را در زير و بم زندگي و مسائل او، سهيم مي دانست. روي صندلي نرم و راحت اتومبيل، جابه جا شد:"گمان مي كنم برويم مطب، بهتر باشد، اگر شد، شب كمي زودتر تعطيل مي كنيم."
و از همان لحظه شروع كرد به برنامه ريزي ذهني براي آينده مشتركشان:"در و ديوارخانه را رنگ روشن مي زنيم كه كمي دل باز شود. مقداري از وسائل و اشيا را كه اسقاطي شده اند،دم در مي دهم به سمسار، اطاق بالا بالايي را، بريم دارم براي خودم و همۀ وسائل و پرده هايش را، شيك و مد روز مي كنم. يك اطاق كاملا به سليقه خودم! ديوارهايش را هم مي دهم نقاش، به سبك جديد، حالت ابر و باد بكشد و رنگهاي سرد و گرم به كار ببرد. بعد هم به جاي خودم، يك منشي استخدام مي كنم. خودم انتخابش مي كنم. زشت و ازگل هم باشد، بهتر است. گرچه دكتر بخار ندارد ولي بعد از ازدواج با من، ممكن است تازه چشمهايش باز شود و هيز و نظر باز بشود. بايد كسي را انتخاب كنم كه از ديدنش نتواند هيچگونه لذتي ببرد."
و دكتر هم، در همان سكوت حاكم، با خود فكر كرده بود:"خيلي جوان است. گمان مي كنم به جاي زن داري، بايد بچه داري كني ول يمهم نيست. لطف كار در همين است. اگر زن جا افتاده و درست و حسابي مي خواستي كه قحط نبود. شايد همين طراوت و بچه سالي او، ترا مجذوب كرده و دارد طوق لعنت را به گردنت مي اندازد. ديدي چطور خانه و زندگيت افسونش كرده بود. قيافه و نگاهش تماشايي شده بود. خوب مرد مومن يك زن جادار و سن بالا كه اين قدر مجذوب زندگي تو نمي شود. زندگيت با چنان زني، مي شد يك زندگي يخ و بي نمك و حداكثر معمولي ولي، براي اين دختر، تو حكم يك شخصيت افسانه اي را داري. به دلت بد راه نده! شروع كن! مطمئن باش خالي از لطف نيست." و در حالي كه، حوصله بيشتر فكر كردن و برنامه ريزي براي آينده را نكرده بود، به مطب رسيده بودند.
اولين بار بود كه بيماران، در لحظۀ ورود آنها را همراه هم مي ديدند. يكي دوتا از مريض هاي قديمي نگاهي معني دار به هم انداختند و لبخند زدند. زود تعطيل كردن مطب، مقدور نشد.دكتر پريوش را به خانه رساند و در آخرين لحظه گفت:"پنج شنبه اين هفته به ديدن خانواده ان مي آيم." شاد و سبكبال وارد خانه شد. كفش هاي آغشته به گل بابا، كنار در بود. پس از سفر دو روزه به قول خودش اكتشافي برگشته بود. از پشت در، صداي مامان را شنيد:"والله. بالله مسخره ات كرده اند. اين فقط يك كاسه شكسته گلي است. از همانها كه چند وقت پيش لبنياتي ها توش ماست مي ريختند و مي دادند دست مشتري، حالا يك مدت زير گل و لاي بود، و لعابش هم ريخته."
در را باز كرد:"سلام".
بابا نشسته بود و يك كاسه لب پريده سفالي را در دست داشت و مامان مثل هميشه با نگاهي سرشار از ترديد و اعتراض او را مي پائيد. برايش خنده دار بود كه مامان هم هميشه تا حدودي گول مي خورد و آن ته توهاي دلش، كاسه بشقاب و كوزه هاي گلي ئي را كه بابا در حفاريهاي خود كشف مي كند و به خانه مي آورد. جنس عتيقه مي پندارد. زير لبي جواب سلام او را دادند. هيچ كدام حالو حوصله درستي نداشتند. همان طور كه توي اطاق مي رفت، گفت :"مامان بيا اينجا كارت دارم."روحي، با همان پريشاني وارد اطاق شد:"ها؟ چي شده؟ چكار داري؟ اين مرد اعصابم را خرد كرده. باز رفته و با يك من گل و لاي برگشته خانه. زير باران حفاري كرده اند و همه سر و لباسش گلي شده. حالا هم براي اينكه اعتراض نكنم، يك تكه كاسه شكسته برداشته آورده خونه. بگو مرد حسابي، اگر آن رفيقهاي گرگت حدس مي زدند كه كاسه ارزشمند است، آيا همين طور راحت مي دادندش كه تو بياوري خانه.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
حسابي سركار گذاشته اند و دارند ازش اخاذي مي كنند. مي داني خير سرش، براي همين يكي دو روزه رفتن و بيابان خدا را كندن، چقدر از او تلكه كردند. امروز دوازدهم برج است ولي، آقا نگذاشت يك ريال بماند براي بقيه ماه. همۀ حقوقش را برد داد دست آن كلاشها، نمي دانم حالا بقيه روزهاي اين ماه را چي بايد بخوريم. تو بگو، با باد هوا مي شود زندگي كرد؟"
از شنيدن اين سخنان حقارت بار و سرشار از درماندگي مامان، حالش بد شد. دلش مي خواست مي مرد و خانواده اي چنين حقير و فرومايه نداشت. با حالتي عصبي كنار پايش نشست و دست روي زانويش گذاشت:"ترو خدا تو يكي ديگر اعصابم را خرد نكن. به اندازه كافي حرص خورده ام. بگو ببينم چه خبر شده؟ با صولتي حرف زدي؟"
دلش براي مادر سوخت. راست هم مي گفت. آن قدر حرص خورده بود كه لب و دهانش حسابي خشك شده بود و رنگ به چهره نداشت با اكراه لب باز كرد:
" صولتي قرار است پنجشنبه بيايد اينجا. امروز هم يكي سر رفتيم به خانه اش."
روحي كنجكاو و وحشتزده، توي صورت زد:"رفتي خانه اش؟ نگفتي ممكن است بلایی سرت بیاورد و بی آبرو شوی. چطور جرات کردی؟! » و عمیق نگاهش کرد: « خوب، خانه زندگیش چه شکلی بود؟ وضعش همان طور است که مش عباس گفته بود، رو به راه بود یا نه؟ چند تا کلفت ملفت داشت؟ خانه اش چند طبقه است؟ فرش و فروشش کافی بود یا من بدبخت، با این وضعیت، باید زیر انداز آقا را هم برایش بفرستم. »
با چشمان تبدار، سر را به دیوار تکیه داد. چقدر سخنان مامان، به نظرش حقیر و فقیرانه می رسید. چشمها را روی هم فشرد: « آره مامان. خانه و زندگیش رو به راه بود. خیلی رو به راه. فرش و فروشش هم کامل بود. حتی یک قاشق چایوری از شما نمی خواهد. چند تا خدمه هم توی دست و پایش وول می خوردند. فقط مانده ام با آن وضعیتی که دارد، چطور بیاورمش اینجا و خانه زندگیمان را پیش چشمش رو کنم! نمی دانم روی چنین کاری را دارم یا نه؟ »
پدر که معلوم بود همۀ حرفهای آنها را شنیده، وارد اطاق شد. گرچه اهل گوش ایستادن نبود ولی، تمام فاصلۀ محل نشستن آنها تا او، هفت هشت متری بیشتر نمی شد که کسی حرف دیگری را نشنود. همان طور سرپا، کنار در ایستاد: « کچلی، سرش کم است، آوازش. اگر من خانه و زندگی رو به راه ندارم، دختر خوشگل مثل دسته گل که دارم. والله به نظر من، آن که نباید رو داشته باشد به طرف دیگری برود، این جناب دکتر است، نه تو. دختر جان! باز هم می گویم، این تویی که داری حیف می شوی. حالا اگر خودت می خواهی، خوب من حرفی ندارم ». و یک لنگه ابرو را ، که درست شبیه ابروی پریوش بود، بالا انداخت :« روزی که من رفتم خواستگاری مادرت، دستم خالی بود ولی، سر و شکلی داشتم که هر کدام از فامیل مادرت دیدند، گفتند خوشا به حالت روحی. شوهرت عین آرتیست های سینماست. بگذریم. پری جان! فکر می کنی بشود روی دکتر از نظر سرمایه گذاری حساب کرد؟ آن قدر دست و دل باز هست که بشود به او رو انداخت و دویست سیصد تومانی ازش قرض گرفت؟ حسن محمودی یکی را سراغ دارد که چند تا نسخۀ گنج درست و حسابی توی دست دارد. می گوید یکیش مربوط به محلی است که می گویند، یک مومیایی را با تابوت طلا در آنجا دفن کرده اند. پیدا کردن و درآوردن آن، هزینه سنگینی دارد و دست و بال طرف هم خیلی خالی است وگرنه، محل را که به من و محمودی لو نمی داد. اگر بتوانم وسائل حفاری و گنج یاب لازم را تهیه کنیم، نانمان توی روغن است. تو ... »
پیش از آنکه پریوش که حسابی هم برآشفته شده بود، حرف بزند، روحی، مثل یک ماده پلنگ غران، توی دل مرد رفت: « خجالت بکش فریدون! دست از این حرفهای صد تا یک غاز و لاطائل بردار! نکند چشمت که به یارو افتاد، دست از دهن بکشی و هر چرت و پرتی که خواستی، بگویی! حواست باشد، از حالا گفته باشم، تا روزی که زنده ام و داریم با هم زندگی می کنیم، یک کلمه راجع به گنج و گنج یابی پیش دکتر از دهانت بیرون بیاد، آن وقت من می دانم و تو. به خدا خانه ات را به آتش می کشم. سعی کن طوری رفتار نکنی که آبروی دخترم برود و سرش بیفتد زیر سرکوفت! »
فریدون، غرولند کنان بیرون رفت. بلند بلند حرف می زد : « همین دیگر! دخترم را دارم می دهم به یک مرد پیر که از فردا سر کوفتش هم بزند. اگر شمائید، آن قدر به این مرد میدان می دهید که همین اتفاق ها هم خواهد افتاد.
روحی نگاهی به پریوش که خشمگین نشسته و خون خونش را می خورد، انداخت و با حرکات چشم و ابرو، از او خواست تا آرامش خود را حفظ کند.
دختر جوان، برخاست و بعد از تعویض لباس، شام نخورده به رختخواب رفت. نمی خواست به چیزهای بد فکر کند. فقط آرزو کرد، هر چه زودتر قضیه خواستگاری و عقد فیصله پیدا کند و بتواند رخت خود را، از این خانۀ پرآشوب و به قول مامان خراب شده، برچیند و قدم به زندگی از نظر خودش، افسانه ای دکتر بگذارد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
فصل 8

« خوب، زود باش بگو ببینم، در جلسۀ خواستگاری چی گذشت؟ چند نفر آمده بودند؟ از شماها چند نفر دعوت داشتند؟ »
پریوش خندید : « کدام چند نفر کتی جان؟ نفری در کار نبود. من بودم و بابا و مامان و داریوش. از طرف خانوادۀ داماد هم فقط دکتر آمده بود. شاید که بیچاره بدش نمی آمد دستش را بدهد دست مامان و بابایش و بیاید خواستگاری ولی، پدر و مادری در کار نیست. طفلکی دکتر بچه کوچولوی خانوادۀ خودش است!! بچۀ هفتمی است و سر چهل سالگیش هم، نه پدر داشته و نه مادر. این طور که می گوید، پدرش هشتاد و سه سال عمر کرده و مادرش هم در سن هفتاد و پنج سالگی از دنیا رفته. خواهر و برادرهایش هم نصفی اصفهان هستند و نصف دیگر هم خارج از کشور زندگی می کنند. بیچاره کس و کاری نداشت که با خودش بیاورد. »
ابروهای کتایون بالا جهید : « مگر دکتر شهرستانی است؟ چطور هیچ لهجه ندارد! »
« خوب خودش که متولد تهران است. خانواده اش مدتها در تهران زندگی می کرده اند. بعد یک خواهر و یک برادرش، برای حفظ ملک و آبشان به اصفهان رفته اند و همانجا ماندگار شده اند. انگار بقیه هم مقیم اروپا و آمریکا هستند. »
کتایون عجولانه دست تاب داد : « خوب، خوب، فامیلش را ول کن! بگو ببینم، چه گفتید و چه شنیدید! چقدر مهر کردید؟ عروسی را کجا می اندازید؟ »
پریوش با تاسف سری تکان داد : « دست به دلم نگذار کتی! متاسفانه خریت کردم و پیش از آمدن دکتر، با مامان اینها در مورد مهریه هیچ صحبتی نکردم. گمان می کردم خودشان آن قدر طمع دارند که نیازی به گفتگو نیست. تازه فکر می کردم این من هستم که باید وسط را بگیرم و از آنها بخواهم کمی دست پائین بگیرند. راستش موقعیت مامان بابا را فراموش کرده بودم. تا دکتر صحبت مهریه را پیش کشید، بابا به خیال خودش زرنگی کرد و بدون مشورت و نظرخواهی از من و مامان، تندی گفت : « فامیل ما خیلی روی این مسائل حساس هستند دکتر! اصلاً ارزش دختر را به مهریه اش می دانند. دلم می خواهد دخترم پیش فامیل سربلند باشد. من نظرم روی دویست و پنجاه هزار تومان است. شما را نمی دانم. »
به نظرم دکتر هم اصفهانی بازی در آورد و فوری پذیرفت. مهریه زیاد برایم مهم نیست کتی. به قول قدیمی ها، کی داده و کی گرفته. نه من در فکر جدایی بعد از ازدواج هستم و نه فکر می کنم که دکتر چنین تصمیمی داشته باشد. مهم این است که دارم سر آن خانه و زندگی ئی می روم که دلم می خواهد. قبول نداری؟ »
« البته که قبول دارم. نظرم را پیش از اینهم به روی مهریه و این جور حرفها گفته ام. خوب حالا به سلامتی کی عروسی را راه می اندازید؟ راستی از بچه های دانشکده، کسی را دعوت می کنی یا مثل من، اینجا هووچو راه نمی اندازی؟ »
« ما برنامه ای برای این کار نداریم. جشن صد در صد خصوصی است و شاید افراد حاضر، در حد همان جلسۀ خواستگاری باشند. حالا به قول مامان، دو سه تا شاهد و شهود بیشتر. البته مامان این جمله را با غیظ بیان می کند. بعد هم راستش را بخواهی، جز یکی دو تا از بچه های دانشکده که وضع درستی دارند و سرشان به تنشان می ارزد، دوست ندارم با همکلاسی دیگری، بعد از ازدواج رفت و آمد داشته باشم. کلاس بیشتر بچه ها، به کلاس دکتر و خانواده اش نمی خورد. یک جورهایی وصلۀ ناهمرنگ هستند. باید بیائی و خانۀ دکتر را ببینی بعد بفهمی چه می گویم. دلم نمی خواهد پای افراد کور و کچل را به آنجا باز کنم. »
کتایون، با حالتی رنجیده لب برچید. حرفهای پریوش حسابی به او برخورده بود. چند تار مو را، با دلخوری از روی صورت کنار زد:«دست شما درد نکنه پری خانم! پس ما از همین حالا، برویم و گورمان را گم کنیم دیگر! قطعا یکی از همان کور و کچل ها، من هستم.»


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
کتایون، از نظر او، پرت و بیراه هم نمیگفت ولی دلش نمیامد آن قدر صریح او را برنجاند. خندید و دست روی زانوی او کوفت:«تو؟! کور و کچل؟! ماشالله چشم به این شهلایی و این موهای کمند را چه کسی کور یا کچل گفته. نه عزیزم. تو یک نفر جای خود را داری. من هرکجای این اجتماع باشم و تو هرکجا، روی چشمانم جا داری. منظوم غریبه ها هستند دختر لوس، نه تو.»
کتایون، مثل همیشه زود کوتاه آمد و دلگیری را فراموش کرد. ولی این بار، در ادامه صحبت، کمی احساس عذاب میکرد. طنین صدایش بم بود:«حالا چرا عروسی نمیخواهی بگیری. فکر نمیکنی روزی از این کار پشیمان بشوی؟»
پریوش شانه بالا انداخت:«نه، یک مسائلی هست که صلاح را در نگرفتن جشن و اینطور چیزها دیدم. حرفش را نزنیم بهتر است. حالا هم پاشو تا زودتر به سر کلاس برویم. به هرحاال، تا زمانی که هستم و دارم ادامه تحصیل میدهم، دوست ندارم چوب خط غیبتم زیاد پر شود.»
کتایون، در عین ناراحت شدن از صحبت مکرر پریوش درمورد ترک دانشکده، زیاد رغبت نکرد درمورد این یکی مسئله وارد بحث شود. حس میکرد پریوش، به همین زودی، تاحدودی عوض شده. گرچه جدایی از او برایش به سختی غم انگیز بود ولی، با خود گفت:«اگر صلاح او در این باشد و اینطور بپسندد، مسئله ای نیست.»
در سکوت به راه افتادند. پریوش متوجه دلگیری او شده بود. حالا به خاطر خودش بود یا به خاطر شخص مقابلش، همیشه سعی کرده بود تا زمانی که با کسی ارتباط دارد، نگذارد کدورتی واقعی، لحظاتشان را خراب کند. دست دور بازوی او انداخت:«مدتی است که همه اش داریم درمورد من صحبت میکنیم کتی جان تازگی هیچ از خودت نگفتی. بگو ببینم، پسرعمه چطور است، قربان صدقه و ناز و نوازشها برقرار است یا کمتر شده؟ عمه خانم هنوز برای صبحانه، مربا به در اتاقت میاورد؟»
کتایون از گوشه چشم نگاهش کرد. تاحدودی با خصلتهایش آشنا شده بود. میدانست که این حال و احوال کردن میان بر، برای برقراری آشتی است. دوباره دلش شد یک کوه محبت و احساس. گره دست را، در دست او بیشتر کرد و خندید. «آقای ما که کاری جز ناز و نوازش کردن و قربان صدقه رفتن بلد نیست. نسخه نمیتواند بنویسد تا پولش از پارو بالا برود. نه خانه آنچنانی دارد و نه فامیل آنچنانی تر. این یک کار را هم بلد نباشد، باید جلو در بدهم سپور ببردش.» و مکثی کرد:«عمه جان برای من یک عمه یا مادرشوهر نیست پری جان. او بیشتر سعی دارد در حقم مادری کند. توی خانه شان خیلی احساس راحتی و خوشبختی میکنم. هنوز مرا همانطور پذیرایی و محبت میکند که وقتی بچه بودم و بعد از فوت مامان میرفتم به خانه شان. همیشه ته نگاهش یک محبت و دلسوزی خاص موج میزند.» و آهی کشید:«به هرحال فکر میکند خدا، هیچ وقت بنده هایش را فراموش نمیکند. اگر قرار بود این طرف خط هم، برایم سفره عذاب بیندازد و یک نامادری دیگر و یک شوهر بی ربط نصیبم کند، پس عدالتش چه میشد!»
«و حالا حتما فقط یک بچه تپل مپل مانده که بیاید و همه چیز را کامل کند.»
با شنیدن نام بچه، قند توی دل کتایون آب کردند. دلش ریسه رفت:«وای نگو پری. میمیرم برای بچه. اگر فرزین این همه بچه گریز نبود، هفت هشت تا توله راه مینداختم! ولی حالا شاید ... »
به در کلاس رسیدند و داخل شدند. پریوش، نگاهی به روی جمع همکلاسی ها که گله گله ایستاده بودند و مشغول صحبت بودند، گرداند. توی دخترها، میترا و فرشته از همه خوش پوش تر بودند. چشمانش بی اختیار تنگ شد:«شاید اگر همه شرایط جور باشد، در آینده با این دو تا رفت و آمد داشته باشم.» و چشم به کتایون دوخت که بعد از سلام پرسر و صدا و بلند داشت با بچه ها احوالپرسی میکرد.
***دکتر گفته بود که دیگر دلم نمیخواهد تو منشی مطبم باشی و تصمیم گرفته بود، پیش از ترک آنجا، خودش ترتیب استخدام یک منشی دلخواه را بدهد. در ضمن چهار روز، پنج شش دختر جوان به او رجوع کرده بودند، ولی هیچ کدام را نپسندیده بود. بهتر و جداب تر از آن بودند که دلش میخواست. توی دریای افکار رنگ و وارنگ غرق بود که زنی کنار میزش آمد. کمی مضطرب مینمود:«سلام، شما برای استخدام منشی آگهی دادید؟» نگاهش کرد. زنی میانه قد و پژمرده که چیزی حدود بیست و شش هفت ساله نشان میداد. سرش را میان شانه ها کشیده بود . چشمان ریزش، با وجود آن ظاهر هوشیار و زیرک، حالتی مسخ و بیرون زده داشت. قیافه اش را حسابی پسندید. به میز تکیه کرد و دست تا شده را زیر چانه زد:«چند سال دارید؟»
«بیست و پنج سال.»
«مجرد هستید یا متاهل؟»


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 3 از 17:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  14  15  16  17  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

ویرانه های هوس


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA