انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 17:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  17  پسین »

ویرانه های هوس


مرد

 
همه به طرف روشوئی هجوم بردند. محسن روی زمین ولو شده بود و از شیر درب و داغان سیفون، همین طور آب به بیرون پاشیده می شد. عده ای با دیدن صحنه، از خنده ریسه می رفتند و صدای تأسف عده ای دیگر به همهمه ای تبدیل شده بود. پریوش نمی دانست چرا، ولی داشت از خجالت آب می شد. چند نفر دست و پای محسن را که یارای برخاستن نداشت، گرفتند و به یکی از اطاقهای طبقه بالا بردند. دکتر هم آمده بود کنار پریوش ایستاده بود و مرتب می گفت: «هیچ عیبی ندارد عزیزم. خودت را اصلاً ناراحت نکن!» و همین حرف بیشتر ناراحتش می کرد. به سر خود غر می زد: «اینها با تو جور نیستند پری. ببینم پشت دستت را داغ می کنی تا دیگر در مورد دعوت این و آن، به حرف جهانگیر گوش نکنی».
شام که خورده شد و اوضاع کمی آرامش گرفت، کتایون، با صدای بلند، جمع را مورد خاطب قرار داد: «خوب، خانمها، آقایان. لطفاً توجه کنید! حالا نوبت هنرنمائی همسر بنده است. الان سازش را می آورم برایتان پنجه ای بزند تا هوش از سر همه تان ببرد». و به طرف جعفر رفت و انگار سالهاست او را می شناسد، گفت: «جعفر آقا جان! بدو قانون شوهر مرا بیاور!»
ساز را آوردند و کتایون، فرزین را که مشغول مرتب کردن موی سر، در کنار آئینه کنسول گوشۀ سالن بود، صدا زد. پریوش، از ابتدای جلسه متوجه بود که فرزین، مرتب کنار هر آینه ی کوچک و بزرگ و ریز و درشت ایستاده و در حالی که از توی آینه متوجۀ پشت سری ها هم بوده، با سر پنجه، موهای پر و آرایش شدۀ خود را منظم کرده. با نهیب کتایون آمد و کتایون هم با شوری نگفتنی، مثل بچه ها، دست او را گرفت، روی صندلی نشاند و ساز را روی پاهایش قرار داد. بعد هم از ابتدای نواختنش، شروع کرد به چه چه و به به گفتن. مرتب هم تأکید می کرد که به همراه نواختن، بخواند. بد نمی زد. صدایش هم بدک نبود ولی، پریوش از این همه تعریف و تمجید به تنگ آمده بود. این صدا و این نواختن، به نظر او اصلاً تعریفی نداشت، آن هم، آنهمه!
بچه ها برخاسته بودند و با رِنگ نیمه ایرانی نیمه عربیِ ساز، می رقصیدند و دست افشانی می کردند.
ساعت نزدیک به دو صبح بود. همه به نظر خسته می رسیدند ولی، شاید اگر کتایون اقدام نمی کرد، هیچ کدام قصد رفتن نداشتند. بلند شد. قانون فرزین را در قاب چوبی اش گذاشت و رو به جماعت کرد: «خیلی خوب بچه ها، مهمانی تمام شد. عروس خانم خسته است. خوردید، ریختید، شکستید، شلوغ کردید. حالا دیگر نخود نخود، هر که رود خانۀ خود. بلند شوید زحمت را کم کنید».
بچه ها، با شوخی و خنده و متلک، و البته بعضی با اکراه برخاستند و پس از انتقال پیکر نیمه هوشیار محسن به اتومبیل فرزین، خداحافظی کردند و رفتند. دسته گلها و هدایای ارزانقیمت به قول خودشان دانشجویی شان هم، فقط سبب ریخت و پاش خانه شده بود. نگاهی به صولتی انداخت. به نظر سرحال می آمد. از این حالت او متعجب شد. نمی دانست چرا هیچ وقت، هیچ کار و هیچ برنامه ای، روی خودش تأثیر ندارد و خوشحالش نمی کند. به گلدان سفالین منقوشی که هدیۀ کتایون بود نگاه کرد. فکر کرد توی این همه ظروف گرانبهای آنتیک، جائی برای آن در سالن نیست و شاید آن را به کسی بدهد. و با خستگی، به طرف راه پله رفت.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
روحی، با شتاب گوشی تلفن را برداشت. صدای هق هق گریه ی پریوش، از آن سوی خط توی گوشش نشست. اول صدا را نشناخت با تردید گفت:« شما؟! شما؟! توئی پریوش؟! چه اتفاقی افتاده مامان؟ چرا گریه می کنی؟»
چند لحظه فقط صدای هق هق بود و بعد صدای غمگین پریوش:« مرده شور این شانس خراب مرا ببرد. مثلا بعد از چند ماه جلو عقب کردن تاریخ سفر، بلاخره جهانگیر به خودش تکانی داد و خیر سرم مرا آورد تا تفریح کنم. چنان توی حالم خورده که دلم می خواهد خودم را نیست و نابود کنم. هرچه خوشی کرده بود از دماغم در آمد.»
راست می گفت. بعد از یک ماه خوش گذرانده بود و درست لحظه بازگشت به خانه، متوجه مسئله ی از نظر خودش افتضاحی شده بود. درست است که کمی با تاخیر ولی، بلاخره صولتی، برای خاطر دل او، کار ها را راست و ریست کرده و چند روز مانده به عید نوروز، با او به پاریس رفته بود. با عشقی که ممکن است یک پدر به فرزند خود داشته باشد، او را به گوشه کنار شهر برده و در مورد هر خیابان برایش توضیح داده بود. جوان تر که بود، چند ماهی را، در این شهر میهمان برادر بود و خوب سوراخ سنبه ها را می شناخت. او را به ساختمان اپرا برده بود، گفته بود که بزرگترین ارکستر سمفونی های جهان در آنجا بر گذار می شود. ساختمانی قدیمی و با شکوه با ستونها، ومجسمه های سنگی زیبائی که بر در و دیوارش نقش شده بود. به گالری لافایت که گفت بزرگترین فروشگاه عطر جهان است و ساختمانی چند مرتبه و قدیمی، درست رو به روی ساختمان اپرا بود، برده بود برایش چند شیشه عطر و ادکلن گران قیمت خریده بود. به خیابان «قودلاپه» که مرکز فروشگاههای جواهر فروشی پاریس بود، برده بودش و برایش انگشتری و گردنبند زیبایی خریده بود. هوا گرچه بسیار سرد بود ولی، در حالی که خود را توی پالتوی مینک خوش طرح و گرمی می پوشاند، با او به شانزه لیزه و کنار رود سن رفته بود و ساعتها، در حالی که دکتر با متانت دستش را در دست گرفته بود، قدم زده بودند. به بنای اتوال برده بودش، به کلیسای نتردام و داده بود تا نقاشانی که آمده اند از بنای کلیسا طرحی بکشند، پرتره ای از چهره ی او نقاشی کنند. برای صرف غذا او را به رستوران ها و هتل های لوکس برده بود. همه ی اینها عالی بود. بی نظیر! مطمئنا خاطره اش تا آخرین روز عمر با او می ماند. اولین سفر خارج از کشورش آن هم، آن قدر با شکوه! ممکن بود زمانی، اگر که کار می کرد و دستش تیو جیب خودش می رفت، می توانست مثل خیلی کارمندان و افراد معمولی دیگر، پولی پس انداز کند و سفری به یک شهر اروپائی داشته باشد ولی، آیا اگر در آن شرایط می آمد، سفرش این قدر مجلل بود؟ همه ی لحظات قشنگ یک طرف، وقتی برای آخرین بار، باز به برج ایفل رفته بودند و هوس کرده بود این بار از راه پله ها خود را به بالای برج برساند، چند پله را که طی کرده بود، درد بدی توی دلش پیچیده بود که همان جا، قوز کرده روی زمین نشانده بودش و وقتی دکتر با دستپاچگی او را به درمانگاه رسانده بود، خبری که آنقدر سبب دلخوریش شده بود را شنیده و حالا دو سه روز بود که تو لب رفته و حوصله ی هیچ کاری نداشت. روحی با نگرانی دوباره پرسید:« چی شده؟ درست حرف بزن! چرا داری جان به سرم می کنی؟ اتفاقی براتان افتاده؟»


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
دوباره صدای پریوش، در هق هق گم شد:« چه اتفاقی می خواستی افتاده باشد. بدون کوچکترین آمادگی باردار شده ام. اینجا هم جهانگیر نگذاشت به من خوش بگذرد. تمام مدت خانه برادرش بودیم. بالاخره دید راحت نیستم، ورم داشت آورد به هتل. امروز هم سر درد و تهوع را بهانه کردم و برای خداحافظی به خانه برادرش نرفتم.هرچه کمتر انها را ببینم عمرم طولانی تر می شود.
روحی از شنیدن حرفهای او دلش گرفت.دوست داشت از زبان تنها دخترش فقط در مورد احساس رضایت او حرفی بشنود نه هیچ چیز دیگر.ناخودآگاه آهی کشید:«خب مادر حالا کی می خواهید برگردید.از قرار امروز فردا می ایید.»
«آره مامان.فردا شب بلیط داریم تروخدا برنداری بابا را بیاری فرودگاه.نیمه شب می رسیم وزابه راه می شوید.»
با کمی کلنجار روحی بالاخره پذیرفت که برای استقبال به فرودگاه نیاید وخداحافظی کردند.زن بیچاره نمی دانست که دخترش با وجود روحیه خراب حال دیدن بابا وشنیدن صحبتهای احتمالی اش را در مورد گنج وگنج یابی از فاصله فرودگاه تا خانه ندارد وگرنه اینهم می شد یک غم دیگر روی غم هایش.از اینکه صحبتهای نسنجیده فریدون انقدر سبب آزار پریوش بود واقعا زجر می کشید.
***
کنار در خانه پدری پیاده شد وجعفر چمدان پر از سوغاتی را برایش تا کنار درب ورودی حمل کرد.اجازه نداد بیشتر از ان کمکش کند.به طریقی عذرش را خواست وقرار بازگشت را ساعت هفت بعداز ظهر گذاشت.تا انجای قضیه هم که مجبور بود راننده رابه حریم زندگیش وارد کند دلخور بود.اصلا اگر می شد نمی گذاشت هیچ کدام از خدمه خانه بفهمند که پدرش در کجا زندگی می کند وچگونه صولتی زیاد با او نمی آمد ومی گفت ترجیح می دهم مادرت اینها بیشتر به ما سر بزنند واین مسئله از خدای دو جهان پریوش بود.او رابیاورد که چه بشود؟وضع فلاکت بار خانه را ببیند.متوجه یخچال خالی بشود یا اگر پدر در خانه باشد بنشیند وبه حرفهای صدتا یک غاز او گوش کند وپریوش هم از خجالت اب بشود برود توی زمین؟نه همان بهتر که دکتر به نظر دیگران خودش را بگیرد واز او بخواهد تنهایی بیاید اینجا.دست روی تکمه زنگ گذاشت وهنوز دومین فشار را نداده بود که دربه روی پاشنه چرخید وروحی قربان صدقه گویان او را در آغوش کشید:«وای الهی فدات شوم مادر گفتی می خواهی استراحت کنی منهم نیامدم دیدنت.دلم برایت یک ذره شده بود ولی کاش مانع نمی شدی می ترسم نیامدم دیدن دکتر بهش بربخورد».وذوق زده نگاهی به چمدان انداخت:«این دیگرچیست مادر؟نمی خواهی بگویی که پر از سوغاتی است؟»وچمدان را برداشت وبه طرف ساختمان رفتند.
بابا با دو یه مرد دیگر واز جمله حسن محمودی توی هال نشسته بودند وداشتند بلند بلند حرف می زدند.کلماتی مثل نسخه اصلی وتپه ماهان وزیرخاکی طلا شنید ودر حالی که موتجه برق حسادت ودلگیری در نگاه حسن محمودی بود زیر لب سلام کردودر پی مامان به اطاق پشتی رفت.دردل هم صد هزار مرتبه شکر کردکه جهانگیر برای ادای احترام نسبت به خانواده اش همراه او نیامده.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
هنوز ننشسته بودند که داریوش دوید امد توی اطاق وشروع به کلنجار رفتن با قفل در چمدان کرد.خودش ان را باز کرد ولباس وعطر ولوازم ارایش وچیزهای رنگ وارنگ که اورده بود روی زمین ولو شد.چشمان روحی برق زد:«وای مادر چه خبر کرده ای!این همه چیز آورد های که چی؟برای هر کداممان یک تیکه چیز می اوردی بس بود.»
پریوش حال وحوصله تعارف وتعارف بازی نداشت.این حالت تهوع لعنتی وریسه ته دل که تازگی به آن مبتلا شده بود بیشتر از پیش بی حوصله اش کرده بود.یک توپ بزرگ چند رنگ راکه به صورت لایه لایه وچین خورده روی هم خوابیده بود از میان وسائل در اورد وبه طرف داریوش دراز کرد:«بیا بگیر بادش کن وبا آن بازی کن!»وبه این ترتیب او را دک کرد.
روحی همین طور نگاهش به خرت وپرت داخل چمدان بود:«خوب مادر حال خودت چطور است.حالت تهوعت بهتر شده.پرواز اذیتت نکرد.»
گره ای در ابروانش افتاد:«مرده شور ریخت این حالت تهوع ومسائل مربوط به آن را ببرد از این بابت انقدر از دست جهانگیر دبخورم که نگو.احمق نگذاشت یک نفسی بکشیم وبعد بچه دار بشویم.»
روحی نوازش گونه لبها را جمع کرد:«ترو خدا دلت می اید پری جان.خوب بیچاره حق دارد.سنش بالاست دلش می خواهد زودتر تکلیف زندگیش روشن شود.به هر حال آن زندگی ودم ودستگاه وارث می خواهد.برو خدا را شکر کن که مشکلت زود بچه دار شدن است وآن طرفی نیست.باور کن خیلی نگران بودم نکند یکی تان عقیم باشید.بچه توی ان خانه وآن شرایط به دنیا آمدن داردنه در خانه وزندگی پدرت.اگر وضع مالی ما خوب بود از بابت داریوش چه غصه ای داشتم.»
پریوش بی توجه به سخنان مادر شروع کردبه تقسیم کردن سوغاتی ها.این پیراهن برای توست مامان.سایزش را از روی لباسهای خانم توپچی که از او قرض می گرفتی انتخاب کردم.اینهم یک بلوز دامن است.گمان کنم رنگش خیلی به تو بیاید.اینهم...»
روحی دست روی دستش گذاشت.از سفرت بگو!پاریس چه جور جایی بود.باور می کنی یک عمر حرفش را شنیدم وحسرت دیدنش را داشتم وحالا نصیب تو شد تا بروی انگاری خودم رفته ام وحسرتم درامده؟»
پریوش روی زمین دراز کشید وبالش پشتش را زیر سر گذاشت.حق داری مامان.پاریس مثل یک رویا می ماند.همه چیزش یک جور خاصی است.معماری جدید وقدیمی باهم قاطی شده واز انجا شهر خاصی ساخته.حتی چراغهای روشنایی بیشتر ساختمانهایش به سبک همان چراغهای پایه دار گازی قدیمی است ونورشمع آلود است. آدمهایش ،توریستهایش ،فروشگاههایش ،ساختمانهایش، حتی سنگفرش قدیمی کف بعضی از خیابانهایش همه جالب ودیدنی است.اگر این مسئله اخر پیش نمی امد.خیلی خوش گذشته بود.می دانی چیست مامان؟دلم می خواهد حالا که تن به چنین کاری در داده ام وزن ادمی با این سن وسال شده ام لااقل از زندگی مادری ام خوب بهره ببرم وحسابی کیف کنم.دلم می خواهد بروم همه جای دنیا را بگردم.دلم می خواهد این طرف قضیه زندگیم را بکنم سرتاسر خاطرات لذتبخش دلم می خواهد باهمه دوستانم فرق داشته باشم.»


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
روحی با شیفتگی نگاهش کرد:«البته!خدا را شکر امکاناتش را داری.راستی گفتی دوستان یادم امد کتایون چند بار تلفن زده وحالت را پرسیده گفت وقتی برگشتی حتما با او تماس بگیری.می گفت دلش می خواهد صدایت را بشنود ببیندت.اگر می خواهی پاشو تا من اینها را جمع می کنم بهش تلفن بزن!»
پریوش چشمها را روی هم گذاشت وابرو بالا انداخت:«نه مامان.به او زنگ نمی زنم.نه به او ونه به هیچ کدام از بچه های دیگر.دلم نمی خواهد با انها ارتباط داشته باشم.کلاسشان به کلاس من وشوهرم نمی خورد.نه شوهر وخانواده درست وحسابی دارند که بتوانم پیش دکتر ودر مقابل دوستان او روشان کنم ونه خانه وزندگی قابلی که بتوانم یک بار جهانگیر رابه انجا ببرم.دلم می خواهد خودم را بکشانم به اینطرف.یک چندتا ادم حسابی وسروپادار مناسب پیداکنم وبا انها معاشرت کنم.کتایون دیگر حرف مرا نمی فهمد.دلم می خواهد با کسی نشست وبرخاست داشته باشم که بتوانم در مورد مراکز بدنسازی،سونا،سالن آرایش های معروف،جواهرات ولباسهای مد روز وسفرهای خارجم صحبت کنم.کتایون راچه به این حرفها!ولش کن!اگر این بار تلفن زد جوری دست به سرش کن که دیگر هوس ارتباط با من از کله اش بیفتد.»
روحی چشمها را جمع کرد:«آخی!طفلکی دختره خیلی تو را...»
پریوش نگذاشت حرفش را تمام کند.بلند شد ونشست:«مامان خانم!تورو خدا اذیتم نکن!سعی نکن مرا احساساتی کنی.همین که گفتم. کتایون وامثال اوبه درد معاشرت بامن نمی خورند.»وصدا را پایین آورد:«اگربه شما واین دل بی در ودروازه تان بود الان باید رفته بودم زن همین حسن محمودی شده بودم وخودم راتا اخر عمر بدبخت کرده بودم.نه مامن جان دستت درد نکند!خواهش می کنم برای خاطر دیگران دخترت را گرفتار نکن.»
صدای بیرون اطاق به همهمه ای بدل شد وبابا امد توی اطاق:«یالا روحی!زود خرت وپرت مرا بگذار توی ساک دستی ام ویک لقمه نان وپنیری چیزی هم بیاور تا بخوریم!باید با بچه ها راه بیفتیم.اسماعیل یک محل عالی را نشان کرده.مطمئنم دیگر این دفعه دست خالی برنمی گردیم.»وروبه پریوش کرد:«راستی تو چطوری خانم خانمها.خارجه خوش گذشت؟»
پریوش زیر لب با غیض گفت:«بو نبود جای شما خالی بود.».فریدون از اطاق بیرون رفت.شاید اصلا متوجه غیظ پریوش هم نشده بود.با حالتی عصبی سرتکان داد:«این بابای ما نمی خواهد دست از کارهای مسخره بردارد؟می ترسم اخرش آبروی مرا پیش جهانگیر ببرد.»
روحی در حالی که برمی خاست با دلگیری از گوشه چشم نگاهش کرد:«اوهم پدر توست دیگر.آرزوهای دور ودراز دارد.زیاد هم نمی شود بهش خرده گرفت.باید به دیگران هم حق بدهی دخترجان!ماهم ادمیم ومی توانیم مثل تو توقعاتی از زدنگی داشته باشیم.با این حقوق چندرغاز بابات که نمی شود تکانی به خودمان بدهیم.»
وباز پریوش درهم رفت.فکر کرد:«فقط می تواند دعا کند کایت این کارها واعمال به گوش جهانگیر نرسد وگرنه نه امیدی به روحی داشت ونه بابا.
***


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
فصل ۱۰

روی تختخواب دراز کشیده بود وداشت برنامه تلویزیونی عصر چهارشنبه را می دید.دکتر دستور داده بود یک دستگاه از دو تلویزیون موجود در خانه رابه اطاق خواب بیاورند ودر انتهایی ترین فاصله از تختخواب قرار دهند تا با آرامش بیشتری بتواند از برنامهه های دلخواه استفاده کند.حسابی خسته وکوفته بود.دکتر سلیمی پزشک زنان که از دوستان صمیمی صولتی بودوازهمان شروع بارداری او را تحت نظر گرفته بود به همین زودی برنامه های ورزشی دوران بارداری به او داده بود وصولتی هم عصمت را مامور کرده بود تا او را در انجا دستورات دکتر کنترل کند.ظاهرا شور والتهاب زیادی نشان نمی داد ولی همه اعمال ورفتارش بیانگر اشتیاقی بی حد نسبت به وجود بچه در راه بود.سه چهار روزی می شد که در خانه نبود خواهرش از اصفهان تلفن زده بود وگفته بود«مشکلی در وضعیت کارخانه پیش آمده.خودت را برسان!»صولتی هم البته بااکراه ولی رفته بود وپریوش اندیشیده بود:«مسخره است!پزشک جراح وکارخانه چیت بافی!ولی ته دلش خوشحال بودکه صولتی به غیر از درآمد مربوط به رشته اش سهمی هم در کارخانه چیت بافی موروثی خود در اصفهان وسهمی در کارخانه الوار بری وبه قول خودش صنایع چوب وتخته گیلان دارد.بارها باخود فکر کرده بود اگر این فاصله وحشتناک بین زندگی بابا وجهانگیر نبود از جهان می خواستم تاهرچه زودتر خانه اش را عوض کند وخانه ای با حیاط وسیعتر ودار ودرخت بیشتر بخرد.درست مثل خانه آقای وزیر ولی هنوز به خودش اجازه این بلند پروازی ها وخواسته ها را نمی داد.در حقیقت هنوز خودش را اندازه این حفها نمی دید.شاید هم مامان حق داشت می گفت متعجبم که چرا چرچیزی تو زندگی به دست می اوری قانعت نمیک ند»شاید لازم بود کمی خودش را عوض کند.در رختخواب غلتی زد وبه فکر فرو رفت:یعنی بچه چه شکلی می شود؟دختر است یا پسر؟راستی اگر دختر باشد ممکن است شبیه دکتر وخواهرهایش بشود.لبها را درهم فشرد:«آه خدا نکند.»هنوز از دست بچه طفل معصوم دلخور بود.او را یک مزاحم تمام عیار برای پرداختن به تفریح وگردش خود می دانست.سعی کرد فکرش را نکند وهمان طور که گوش به اهنگ تلویزیون داشت پلکهایش روی هم افتاد.
بالای سر خود صدایی شنید نازآلود چشمها را گشود.صولتی بودکه خسته وتکیده عاشقانه نگاهش می کرد.تبسمی کرد:«سلام کی برگشتی؟»
صولتی با خستگی تکیه به آسمانه تخت زد ودست روی بازوی او گذاشت:«یک ساعتی می شود دیدم خوابی دلم نیامد بیدارت کنم حالت چطور ایت عزیزم؟»
پریوش غلتی زدوبه سوی او چرخید:«من خوبم.چه خبرها؟چی شده بودکه ترا به اصفهان خواستند؟مشکل جدی بود؟»
«نه»چیز مهمی نبود.مثل همیشه باز حساب وکتابهها به هم خورده بود.دلسوزی نمی کنند.هرکسی یکجور کارشکنی می کند ومسائل رابه نفع خودش تمام می کند.پیش از ازدواج این مسائل برایم مهم نبود.می گفتم من که تصمیم به ازدواج ندارم وبالاخره مال ومنالم ما آنها می شود.ولی حالا دیگر وضع تغییر کرده.صاحب اصلی اموال دارد می اید.شاید هم خواهر وبرادرهایش بعد از او سر برسند.تصمیم گرفته ام مسائل رابه طور جدیتر دنبال کنم.شاید سهمم رابه بقیه بفروشم وپولش را بیاورم تهران سرمایه گذاری کنم.دلم می خواهد بچه هایم که به دنیا آمدند انقدر تامین باشند که تا اخر عمر نیاز پیدا نکنند کوچکترین مشکلی به خودشان هموار کنند.اجداد من خان زاده بودند پریوش بچه هایک هم باید همان طور خان وآقا زاده بمانند.»
وپریوش به آرزوهای دور ودرازی فرو رفت.از اینکه فرزندانش در آینده مجبور نبودند مثل خود او وداریوش شاهد تلواسه های بیهوده پدر وآرزوهای دست نایافتنی مادر باشند خوشی غریبی درته دلش جوشید.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
بالای پاگرد پله ها ایستاده بود وناظر امد وشد وکارگران خانه بود.همه سرشان به کار خودشان بود وکسی توجهی به او نداشت.کارگران دیگر زیاد بدقلقی نمی کردند وحساسیتی روی او نشان نمی دادند ولی این عصمت!اصلا رفتاروکردارش یک جورهایی ازسر دشمنی بود.می دانست که اخبار خانه هم بیرون می رود.از صحبتهای دوستان واقوام صولتی این را فهمیده بود وشکی نداشت که کار،کار این زن است.آخر کارگرهای دیگر خانه به تلفن نزدیک نمی شدند واز خانه هم بیرون نمی رفتند.موقعیت خود را نمی پسندید نه در مسائل داخلی خانه ونه در مورد مسائل خارجی.مثلا هنوز نمی دانست در برابر دوستان واقوام دکتر چه رفتار وعکس العملیهایی باید داشته باشد که انها او را به حساب بیاورند وتنها به چشم سوگلی حرم جهانگیر وان هم از سر حب وبغض ودشمنی نگاهش نکنند.در مراوده های فامیلی ودوستانه هیچ کس توجهی به او نداشت.نشده بود که برای کثال یکبار به او تلفن بزنند وقرار دیدار ومیهمانی بکذارند.تلفنها به صولتی بود.وقتی به هم می رسیدند حال واحوال پرسیها با صولتی بود.طرف صحبتها باز هم او بود ومی دید خودش توی این زندگی شده چرخ پنجم درشکه.حتی خود جهانگیر هم به او به چشم یک بچه نگاه می کرد وتقریبا در مورد مسائل راسا تصمیم می گرفت.فقط برای اینکه دل او رابه دست بیاورد می بوسیدش ومی گفت:فکر کردم اگر این کار را بکنم خوشت می اید.فکر می کردم اگر آن کار را بکنم خوشت می ایدواین طریقه روابط حسابی سبب گرفتن حالش می شد.آدمی نبودکه بخواهد خودش را آزار دهد وفکر می کرد هرچه زودتر باید زندگی را آنگونه بسازد که دوست دارد.ماههای اخر بارداری را می گذراند ومی دانست که عصبانی شدن برایش اصلا خوب نیست ولی مهم نبود.باید پیش از به دنیا آمدن بچه موقعیت خودش را دربرابر دیگران وخصوصا این عصمت نفرت انگیز تثبیت می کرد.از همان بالا صدا زد:«عصمت!»ربابه وجعفر هم به همراه عصمت سرشان به طرف بالا چرخید عصمت در حالی که نشان می داد مشغول جابه جا کردن مبلهاست گفت:«بله بلات به سرم.کاری داری؟»صدایش بانوعی بی تفاوتی وکینه توزی توام بود.برق خشمی از چشمان پریوش بیرون جهید:«کی گفته مبلها راجابه جا کنی؟»عصمت ناباورانه همان طور که دستانش به پشتی ودسته یکی از مبلها گره بود ایستاد:«کسی نگفته بلات به سرم.خودم دیدک مدتی است انها راجابه جا نکرده ایم وپایه هاشان دارد روی فرش جا می اندازد گفتم جاشان را تغییر بدهم.»
آرام وبا طمانینه از پله ها پایین آمد.در عین جوانی همیشه رفتاری مدیر مابانه داشت.همین طور که پایین می امد یک لنگه ابرو را بالا انداخت:«ولی باید از من اجازه می گرفتی.دلم نمی خواهد توی این خانه هرکسی هرجور دلش خواست شلنگ تخته بیندازد وهرکاری که عشقش کشید انجام دهد.بچه نیستی که لازم باشد این چیزها رابه تو یادآروی کنند.»
رنگ تیره عصکن پریده وزرد شد.چندین سال بود که توی ان خانه دستور داده بود وهرکار که تصمیم گرفته بود انجام داده بود.کارگران دیگر هم حسابی از او حساب می بردند.حالا بدجوری داشت وجهه اش را از دست می داد.دسته مبل را رها کرد وراست ایستاد:«حکایت بچه وبزرگی نیست پریوش خانم.یک عمری کارم همین بوده.می دانم کی باید وسیله ای را جابه جا کنم وچه موقع سرجاش بگذارم.»


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
پریوش خونسردی خود را از دست داده بود.اصلا هم از این زنیکه قلدر که حد وحدود خود را گم کرده بود خوشش نمی امد.دلش می خواست با تندی سرش داد بزند وبگوید:زود دمبت را بگذار روی کولت واز پیش چشمم گم شو ولی معلم آداب معاشرتش یکی از چیزهایی که برای نشان دادن برازندگی وبرتری به او یادآوری کرده بود حفظ خونسردی ودهان به دهان نشدن با افراد زیر دست بود.به او گفته بود بای همیشه از موضع بالا با افراد زیردست برخورد کرد.نباید گذاشت روشان تو روی کارفرما باز شود.همان طور با طمانینه پایین امد ونگاه سرد وخشک خود را توی چشمهای او دوخت:«از همین الان وظهایف شما توی این خانه تمام شد.دیگر احتیاجی نیست برای مسائلش دل بسوزانی.ظهر که دکتر امد با ایشان تسویه حساب می کنی واز اینجا می روی.خانه من نیاز به تصمیم گیرنده ای غیر از خودم ندارد.»وروبه معصومه زن جعفر که برای کمک به خدمه امده بود وحیرت زده چشم به صحنه داشت کرد:«لطفا برو برایم شیر موز آماده کن.من می روم به اطاقم برایم بیاور همانجا!»وچرخید واز پله ها بالا رفت.
خدمه بهت زده یکدیگر را نگاه می کردند.گمان نمی کردند به این زودیها بانوی به این جوانی خانه شروع به ترکتازی کند وبیاید توی کار انها دخالت کند.حتی عذر یکی را بخواهد!عصمت با عصبانیت وغیظ نگاهی به راه پله انداخت ووقتی مطمئن شد
ریوش دور شده سروگردنی پیچ وتاب داد ولب ولوچه را کج کرد:«دختره گدای ندید بدید!چه زود خود را گم کرد.اگر ننه باباش را ندیده بود که ادعای پادشاهی می کرد.»انقدر آهسته صحبت می کرد که دیگران صدایش را به سختی شنیدند.این را گفت ودر حالی که دستمال گردگیری را روی میز پرتاب می کرد به طرف اطاق خودش ریسه شد.
پریوش کمی روی تخت دراز کشید.مدتی کنار پنجره مشرف به حیاط آقای وزیر ایستاد وبازی بچه هایش را نگاه کرد.شیرموزی راکه معصومه اورده بود نوشید وروی مبل نشست.چقدر حوصله اش سرمی رفت.اعصابش هم که کمی به هم ریخته بود.شکم برآمده هم دیگر مثل سابق اجازه نمی داد صبح وبعد از ظهر به کلاسهای مختلف یا سالن آرایش برود.آرایشگاه که کار زیادی نداشت.گاهی برای پاک کردن ابرو ویا میزانپلی موها می رفت آخر دکتر قدغن کرده بود که موهایش را رنگ بزند.میگ فت برای بچه ضرر دارد.چرخید وخود را توی آینه نگاه کرد.از رنگ بلوطی موهای خودش بیزار بود.با دلخوری دستی روی شکم کشید:«این هم برکات توست مزاحم کوچولو!»دوباره روی تختخواب خزید وگوشی تلفن رابرداشت مامن مثل همیشه پکر بود.نپرسید چرا پکری.حوصله شنیدن جوابش راکه احتمالا یادر مورد بازیگوشی داریوش ودرس نخواندنش بود یا بازیگوشی های بابا نداشت.خودش فوری شروع کرد:«نمی دانی چقدر عصبانی هستم مامان.»
روحی نگران شد:«چرا؟مگر چه شده؟»خودش هم نمی دانست چرا همیشه نگران آین ده زندگی این دختر است.زندگیش را ورفاهی راکه در ان غرق شده بود یک لطف استثنایی خدامی دانست ودلش شور از هم پاشیدن ان را می زد.گاهی فکر می کرد با این خلق وخوی تند پریوش اگر دکتر کلافه شود وبه تیپ وتار هم بزنند چه پیش خواهد آمد.پریوش گوشی را دست به دست کرد:«از دست این خدمه زبان نفهم خانه.هیچ کدام جایگاه خودشان رانمی شناسند وهمه می خواهند تویک ارها فضولی کنند.امروز این زنیکه عصمت را جواب کردم.دکش کردم برود پی کارش.»


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
روحی چنگ توی صورت انداخت:«وای خدا مرگم بدهد!عصمت خانم را؟دکتر خبر دارد یانه؟»
خون پریوش به جوش امد ومغزش داغ کرد.از اینکه روحی خودش را آنقدرخوار وسبک می دید ودر برخورد با خدمه خانه اش با انها هم پیاله وهم کاسه می شد وشروع می کرد برایشان درد دل کردن همیه عذاب کشیده بود.چنان می گفت عصمت خانم که انگار به ساحت مقدس یک شخص والا مقام اهانت شده.غرید:«عصمت است مامان جان نه عصمت خانم!خواهش می کنم اینقدر کارگرهای خانه مرا بزرگ نکن.یک چیزی روی دلم مانده که بگذار همین الان باهم حلش کنیم.راستش را بخواهی یک خرده از دست بعضی کارهای تو دلخورم.دلم می خواهد وقتی به عنوان مادرزن صاحبخانه به اینجا می ایی آنقدر خودت را بزرگ ووزین نشان بدهی که وقتی می بینندت تا کمر جلوت خم شوند نه اینکه بیایند انگار خالقزی شان را دیده اند ان طور سبک حال واحوال کنند وحتی برایت ابروهم بالا بکشند.اصلا می دانی یکی از دلخوریهای من از دست عصمت همین مسئله بود.آنقدر پیشاو تواضع نشان می دادی که زنیکه احمق فکر میک رد یک سر وگردن از تو بالاتر است.همین کارها سبب سبکی من هم شده مامان.این چیزها مرا زجر می دهد.ناسلامتی خانم این خانه هستم ومثلا مادر هم دارم می شوم.مادر بچه اي كه از همان ابتدا، بايد از من نحوه برخورد با كلفت و نو كر و خانه شاگرد ياد بگيرد. بايد بداند يك آريالازاده يا خانم زاده،جايگاهي سوا از خدمتكاران دارد. حتي بايد بداند كي سر آنها داد بزند و كي توبيخشان كند. تو هم بايد در اين راه به من كمك كني. نبايد بگذاري يك تنه زير فشار مسائل خرد شوم."
روحي جا خوورده بود. خجالت زده و معترض گفت:گ چه حرفها مي زني پريو.ش جان؟! مگر خود دكتر سر خدمتكاران داد مي زند يا آنها را توبيخ مي كند كه آن قدر برايش احترام قائلند و جانشان را هم كه بخواهد دريغ ندارند؟


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
فصل ۱۱

پريوش آشفته شد:" در اين مورد، اسم دكتر يكي را نياور كه حرصم را بالا مي آوري! اولا مسئله او با مسئله من و شما فرق دارد. كارگران خانه، از وقتي او را ديده اند، ارباب بوده و ارباب زاده. با من و شمايي كه تازه به اين زندگي وارد شده ايم و آن هم در شرايطي كه ما همگي به زير و بم زندگيمان آگاهي دارن. در ثاني، مگر رفتار خود جهانگير درست است؟ آن قدر به اين زبان نفهم ها رو مي دهد كه مي خواهند سوارش شوند. تا صداشان نكند و خواهش مي كنم و لطفا، تحويلشان ندهد، حوله و ليوان آب به دستش نمي دهند. نه مامان جان ، من سياستم با سياست جهانگير فرق مي كند. حتي اگر لازم باشد، همه خدمه را رد مي كنم و آدمهاي ديگري را مي آورم . بعد هم طوري تربيتشان مي كنم كه حرف اول اسمشان از دهانم در نيامده، بياند پيش رويم پا جفت كنند. خودت كه ميداني، هيچ وقت با چشم رويي هاي ب ربط و مماشات بيش از اندازه موافق نبوده ام. ب زودي بايد تكليفم را در اين زندگي روشن كنم."
يكي روحي را صدا زد. شتابزده گفت:" الان مي آيم. آمدم." و صدا را پايين آورد:" خانم توپيان است. آمده مرا ببرد سر سفره عقد دختر خواهرش. خوب من بايد بروم مامان جان. تو هم سع كن زياد سخت نگيري. تو رو خدا كاري نكن كه زندگي به كامت تلخ شود. يك خرده گذشت هم در زندگي چيز بدي نيست. خوب، كاري نداري عزيزم."
بغضي بر گلوي پريوش نشست. مي دانست روحي را مي برد سر سفره عقدي كه يا سفره را بچيند يا ترتيب آرايش سر و صورت آنهايي كه در خانه بوده اند و نتوانسته اند بروند آرايشگاه، بدهد. از نظرش اين مادر، هيچ وقت درست شدني نبود. زير لبي گفت:" نه، كاري ندارم. برو!" و گوشي را گذاشت.
دكتر زودتر از روزهاي پيش، براي نهار به خانه آمد. توي درگاهي اطاق ايستاد و لبخندزنان نگاهش كرد. پريوش كتاب تغذيه در دوران بارداري را روي تخت خواب گذاشت و تعجب زده سلام كرد:" امروز چقدر زود اومدي!"
صولتي وارد شد. همانطور لبخند زنان رفت و در كنارش روي لبه تختخواب نشست. دست دور شانه اش انداخت:گ شنيدم امروز كودتا كرده اي و عده اي را از سركار بيرون كرده اي."
پريوش معترضانه، پيچ و تابي خورد:گ خبرها چه زود مي رسد. لا اقل مي گذاشتند عرقت خشك مي شد بعد مسئله را كف دستت مي گذاشتند. جعفر چيزي گفته؟"
دكتر آدم دروغ گوئي نبود. حي دروغ مصلحتي را هم دوست نداشت. شانه اش را نوازش كرد و گفت:" نه، حرف را جعفر به من نرساند. خود عصمت به بيمارستان تلفن زد و موضوع را اطلاع داد. انگار بيچاره حساي متوحش شده بو."
رنگ پريوش، با غيظي دروني سفيد شد:" متوحش شده بود يا مي خواست دست پيش را بگيرد و پيش ازآنكه م با تو صحبت كنم ، ذهنت را نسبت به قضيه مكدر كد؟"
دكتر گره بازوان را دور شانه اش تنگتر كرد و بوسه اي روي موهايش نشاند:" چه حرفي است عزيز دلم. از تو بعيد است! يك خدمتكار خانه ي باشد كه بخواهد ذهن مرا نسبت به تو مكدر كند؟او نگران آيندش شده بود. همين! قطعا مطمئن باش اگر تو بخواهي جوابش كني، هيچ كس نمي تواند برايشر كاري انجام دهد . حتي شص من! فقط تلفن زده بود تا بخواهد از تو خواهش كنم در موردش گذشت كني. آخر مي داني كه كسي را در زندگي ندارد. نه همسري نه برادري، نه پدري و نه حتي يك فاميل صميمي كه بخواهد رويش حساب كند. از بچگي پيش مادر من بزرگ شده و همه اميدش به همين خانواده است. از تو نمي پرسم كه چه كرده از دستش عصباني شدي ، حتما كار خطائي از او سرزده ولي، مي خواهم سوال كنم آيا حاضري از گناهش بگذري و او را ببخشي؟ در اين ميان بيش از هر چيز نگران خودت هستم. دلم نمي خواهذ با موقعيتي كه داري، بيفتي تو گرفتاري زندگي و نگران چند و چونآن بشوي. ما آدمهاي پر رفت و آمدي هستيم و عصمت هم خوب به راه انداختن كار و بارهاي خانه وارد است. دلم مي خواهد لااقل بچه به دنيا بيايد و بعد اگر خواستي تغيير و تبديلي در امور بدهي. اختيار را با خودت مي گذارم. اگه بگ.ئي بيرونش كن، مي كنم ولي، اگر موافق باشي ، همين الان بگويم بيايد و به خاطر عصباي كردنت از تو معذرت بخواهد و قال قضيه كنده شود. من فكر مي كنم فعلا صلاح در اين باشد، تو چه فكر مي كني؟"


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 5 از 17:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  17  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

ویرانه های هوس


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA