انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 17:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  16  17  پسین »

ویرانه های هوس


مرد

 
پريوش، سر را به سينه او فشرد. مي دانست كه صولتي بدجور به اطرافيان خود انس مي گيرد و شايد اين دست و پا افتادن هم به همين دليل باشد. شايد هم نه، دليلش همان است كه ابراز مي كند. به هر حال فرقي نمي كرد. با هر او زياد مخالف نبود. با اينكه بيشتر از يك ماه به وضع حملش نمانده بود. به هر حال فرقي نمي كرد. شايد بيرون انداختن عصمت كار درستي نبود. تا همين جاي قضيه هم مسائل خوب پيش رفته بود و وقتي عصمت مي آمد از او معذرت مي خواست، ميخي ديگر به زمين كوفته بود، پس، نازآلود لبها را برچيد:گ هرجور كه تو صلاحي مي داني. همان كار را انجام بده!"
عصمت، به دستور دكتر آمد و براي گناهي كه واقعا نمي دانست چيست، عذرخواهي كرد. حتي دست پريوش را بوسيد و پريش سر مست از اين قدرت، با غرور نگاهش كرد و گفت مي تواني فعلا بماني. نمي دانست كه خدمتكاران اين خانه، گاهي حتي بي دليل به كارفرماي خود كينه مي ورزند و نقشه هاي شوم برايش در سر مي پرورانند . چه رسد كه آنها را زخمي هم بكنند.
روي تخت مجلل خود نشسته و با قرار دادن چند بالش نرم در پشت سر، به آسمانه تخت تكيه داده بود . روحي مي رفت و مي آمد و به خدمتكاران خانه، دتور پذيرائي از ميهماناني كه گرداگرد تخت پريوش، روي مبل نشسته بودند، را مي داد. دك و پزش كاملا با گذشته متفاوت بود.حالا ديگر با لباسهاي گرانقيمتي كه پريوش برايش از همان مزون هايي كه براي خود خريد مي كرد، خريداري كرده بود. با آن تيپ و قيافه نظر گير، شده بود يك پا خانم درست و حسابي. به خاطر پريوش، سعي مي كرد رفتارش هم موقر و باكلاس باشد و اگر آن حرف و حديث ها كه خانم تيمسار به گوش دوست و آشنا رسانده بود، وجود نداشت، هيچ كم و كسري از نظر پريوش وجود نداشت. خانمهاي فاميل و يكي از خواهران دكتر هم كه آمده بود، با تمام دل خوني كه از قضايا داشتند، آرام و محترم نشسته و جز گوشه كنايه هاي اندك و آن هم پيچيده در لفاف احتياط و زيركي، حرف برخورنده اي از دهانشان بيرون مي آمد. آخر دكتر سنگهاي خود را با آنها واكنده بود و صراحتا گفته بود، هر كه مرا مي خواهد، بايد زنم را بخواهد و اگر قرار باشد روزي بين زن و فرزندم ، و بستگان يكي را انتخاب كنم، قطعا اولي را انتخاب خواهم كرد . گاو شيرده فاميل هم بود و هيچ كس دلش نمي خواست او را از دست بدهد. بنابراين، اين جريان هم، به نفع پريوش تمام شده بود. شربتي نوشيدند. شيريني كردند و پس از دادن هداياي خود كه بيشتر طلا و سكه و جواهربود، خداحافظي كردند و رفتند. جشن زايمان را هم رسمي نگرفته بودمد. همين طورهر روز، هر كه مي آمد پذيرائي مي شد و مي رفت. بعد از رفت مهمانان، آينه كوچكي از كنار تخت بيرون آورد و خوب خودش را ورانداز كرد. همه چيز مرتب بود. از موهاي آرايش شده و رنگ شده بلوندش حظ كرد. درست سه روز بهد از زايمان، دوباره بساط رنگ مو را راه انداخته بود. نفسي از سر رضايت كشيد و عصمت را صدا زد:" برو روزنامه ديروز عصر را برايم بياور!"
روحي، با خستگي آمد و در حالي كه صندل هاي چوبي را از پا درمي آورد، روي مبل نشست:گ عجب است كه مي خواهي روزنامه بخواني! تا به حال مديده بودم كه هوس خواندن چنين چيزهايي به سرت بزند!"
خنديد:گ روزنامه كه خواندن ندارد مامان جان. به خواندينيهايش كاري ندارم، مي خواهم صفحه نيازمندي هايش را ببينم. با دكتر صحبت كرده ام و قرار ست ي پرستار براي اين توله استخدام كنيم. يا تو آگهي ها پيدا مي كنم يا خودم آگهي مي دهم."
روحي چهره در هم كشيد:" از حالا؟ دلت مي آيد اين طفل معصوم را به اين زودي بدهي دست پرستار؟ خودت كه توي خونه كاري نداري مادر. بهتر نيست فعلا مراقبت از پسرت را خودت به عهده بگيري."
براي چندمين بار در عرض اين هفت، هشت روز، سعي كرد از دست كارها و حرفهاي مادر عصباني نشود ولي اين بار نتوانست. با دلگيري نگاهش كرد:" آخر از دست تو چه بگويم مادر جان! همه مادرها دوست دارند دخترشان توي رفاه غلت بزند وآن وقت تو، در ححاليكه چنين چيزي براي دخترت مقدور است، سعي مي كني او را از استفاده امكاناتش منع مي كني. خودت خوب مي داني كه از زاق و زوق بچه و اذيت و آزارهايش خوشم نمي آيد. حالا كه خداروشكر امكاناتش را دارم، مي گوئي بنشينم كهنه بچه عوض كنم و شيشه شير برايش آماده كنم. نه مامان جان! از اين تكه ها براي من نگير.بگذار كار خودم را بكنم."
روحي، نگاه دلسوزانه اي به بچه اي كه در ننوي كوچك گوشه اطاق خوابيده بود،؛ انداخت:" شيشه شير؟ مگر خودت نمي خواهي شيرش بدهي؟"


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
پريوش گونه ها را پر كرد و صدادار هوا را خارج كرد :" پو...ف مادر من. اين حرف ها چيست كه مي گويي؟ مگر احمقم كه به بچه شير بدهم. مي خواهي سينه ام افت كند و دوروزه ممثل زنهاي قديم از سروشكل بيفتم. مگر حالا دوره اي است كه مادري به بچه اش شير دهد! ديروز تلفني از دكترم درمورد خشكاندن شير سوال كردم. كاري ندارد. گفت كرست مخصوص مي دهد براي حفظ اندامم از آن استفاده كنم. ورزش را كه شروع كرده ام. اگر نتوانم اندامم را به وضعيت پيش از زايمان برگردانم كه زن نيستم."
روحي شانه بالا انداخت. مگر مي شود با پريوش يكي به دو كرد؟:گ راستش اسمش را قرار گذاشتيد چي بگذاريد بالاخره تصميم گرفتي؟"
" آره خيلي مردد بودم. ولي بالاخره جهاندار را انتخاب كردم. به نرم اسم موند بالايي است. با اسم فاميلش كه توام شود، مي شود يك اسم سنگين. دكتر مهندسي جهاندار صولتي! مي پسندي؟"
صداي نك نك بچه بلند شد. روحي خنديد:گ اي هم آقاي جهاندار هوشيار. تا اسمش را آوردي، صدايش درآمد. بگذار بياورم تا شيرش بدهي."
پريوش روزنامه را برداشت. نه مامان. فعلا ولش كن. تازه شير خورده. بگذار يك نگاهي تو صفحه آماده به كار بيندازم. دلم مي خواهد هر چه زودتر قضيه اين پرستار حل شود. نمي خواهم از كارهايم عقب بيفتم. بايد دوباره شنا و سونا را شروع كنم. تا زبان انگليسي يادم نرفته، براي آن هم بايد جلسه گذارم. دكتر گفته حتي اگر خودش وقت نكرد، شايد مرا به يك سفر اروپائي بفرستد و نمي خواهم زبانم آنجا الكن باشد."
و روحي نوزاد را از ننو برداشت و در آغوش كشيد. نمي دانست از حرف هاي دخترش بايد خوشحال باشد يا براي خاطر اين طفل معصوم، ناراحت.
******************
-" مادر، اين كتايون بيچاره دوباره زنگ زد. گفت دلش مي خواهد صداي خودت را بشنود. مي گفت دلش خيلي برايت تنگ شده. مي گذاري شماره ات را به او بدهم."
" نه مامان جان اينكار را نكن! اگر مي خواستم همان دفعه پيش شماره را به او داده بودم. مخصوما مزاحمت بيماران دكتر ا بهانه كردم و گفتم شماره تلفن را عوض كند كه از شر كساني كه مي خواهم راحت شوم. حالا مي گويي دوباره خودم را به دردسر بيندازم."
" ولي اين طفلكي فرق مي كندها! يك جور ديگري به تو علاقه دارد"
" ولش كن مامان. يك جور دكش كن!"
" آخر چه جوري؟ مگر اينكه رك و راست بگويم پريوش دوست ندارد با تو ارتباط داشته باشد."
پريوش با كلافگي و عصبانيت، موهاي روي صورت را پس زد:" واي مامان از دست تو! چقدر اذيت مي كني! عزيز دلم، يعني نمي تواني با يك كلمه قشنگتر ردش كني برود!"
روحي هم معلوم بود كلافه است ولي نه به خاطر اين گفت و شنود. از همان اول روزهايي كه پريوش با صولتي ازدواج كرد، با اعمال و رفتارش شروع كرد به رنجاندن او و فاميل و اطرافيان. با همه فاميل قطع ارتباط كرده بود. حتي با خاله اش كه يار غار و مخبوب مامان بود. به قول روحي، ديگر محل هيچكس نمي گذاشت و اين روحي بود كه بايد جواب ي داد و براي ديگران بهانه مي آورد، نه پريوش. فاميل به كنار، حتي خودش را مي رنجانيد. اول صبح اينجا نيا! بابا را نياور! داريوش را نياور! با خدمه صميمانه حال و احوال نكن! لباس مناسب تنت كن و بيا! بلند نخند! با دهن بسته چيز بخور! راجع به فك و فاميل حرف نزن!" و هزار بكن و نكن ديگر. دلش نمي خواست دخترش اينگونه پيش فاميل منفور شود. يك مرتبه به او گفته بود پري جان! دنيا ارزش ندارد. حالا كه ماشاا... وضع مالي خوبي پيدا كرده اي، بايد بيشتر با فاميل بجوشي و به دادشان برسي. ولي، پريوش به شدت عصباني شده بود:گ من ازدواج كرده ام مامان خانم، بنگاه خيريه كه باز نكرده ام. به يكي شان رو بدهم، بقيه طلبكار شوند. ديروز هم حرفي زدي كه جوابش در دلم مانده. گفتي كه دختر عمه ات آذرجون را مي خواهي بفرستي پيش دكتر كه سفارش پسرش را به بيمارستان اميرعلم بكند. ازت خواهش مي كنم از اين فكر منصرف شو. آذرجون را كه مي شناسي. اگر بيمارستان بخواهد يك ريال ازش بگيرد، فوري مي دود مي رود پيش جهانگير و آبروي مرا مي ريزد. اصلا فكر كن چنين دامادي نداري. فكر كن جهانگير پزشك نيست. اگر دوست و آشناي كله گنده و پولدار به نظرت رسيد، معرفي كن اما گداگشنه ها را نه. و و وقتي روحي گفت آ×ر خود فاميل مشكلي از نوع بيماري داره هر نوع كمكي از دستم بربيايد، دريغ نمي دارم، پريوش غريده بود: دكتر غلط كرده. براي خودش گفته. اينطوري مي خواهد نقطه ضعف بيشتري از من داشته باشد و آقايي خودش را بيشتر ثابت كند. بگذار هر محبتي كه ادعا دارد، در حق خود من انجام دهد. نمي خواهم براي خاطر كس و كار كورو كچلم زير دين او بيفتم."


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
با ناراحتي سر تكان داد:گ خيلي خوب. طفلكي كتايون را يك جوري رد مي كنم ولي بدان كه راه و روشت را نمي پسندم."
سكوت برقرار شد و اين نشان دهنده عصبانيت يا بي تفاوتي پريوش بود. روحي شانه بالا انداخت:" به من چه. به خودش مربوط!" و گوشي را به دست ديگر داد:" خوب بگذريم. از خودت چه خبر؟ بچه چطور است؟"
پريوش همانطور گوشي به دست شروع كرد توي آينه ميز توالت به ور رفتن با سروصورت خود. ماتيكي برداشت و رنگ لب را پر رنگ تر كرد:گ از خودم كه خبر خاصي نيست. همان هاست كه ديروز گفتم. قرار است براي خرداد يا تير ماه، با دكتر يك سفر برويم ايتاليا. يكي از همكارانش هم سريش شده و مي خواهد با زنش همراهمان بيايد. از زنش خوشم نمي آيد. دارم تلاش مي كنم طرف را دست به سر كنم. بچه هم بد نيست. با پرستار و جهانگير توي حياط هستند. جهان داده يك تاب سايز كوچك آورده و كنار حياط نصب كرده اند. دارند بچه را تاب مي دهند."
" واي خدا مرگم بدهد. دكتر خانه است و اينطور بي پروا داري صحبت مي كني."
پريوش پشت به آينه كرد و به لبه ميز توالت تكيه داد:گ آره خانه است، ولي مطمئنباش حالا حالاها نمي آيد بالا. وقتي با جهندار سرگرم مي شود، همه چيز را فراموش مي كند. عمل هاي روز پنجشنبه را كنسل مي كند كه بنشيند با او بازي كند. حالا هم مشغول همين كار است."
روحي از ته دل خنديد:" واي خداي من، دكتر چقدر با مزه است! ظاهرش اصلا نشان نمي دهد اهل اين كارها باشد. گاهي كه كارهايش را مي بينم، فكر كي كنم خيلي حيف بود ازدواج نكند و تا آخر عمر مجرد بماند. طفلكي واقعا مرد زندگيست. هم شوهر خوبي است و هم باباي خوبي.كاش به جاي بابات كه آنقدر زود ازدواج كرد و را بدبخت كرد، اين بيچاره جوانتر كه بود ازدواج مي كرد." فكري به سرعت برق از سرش گذشت:" البته نه با كس ديگري ها، با تو. در آن صورت لازم بود تو سنت كمي بيشتر از حالا باشد."
پريوش با بي حوصلگي خنديد:گ چه حرف ها ميزني مامان جان. خوب، كاري نداري؟"
و رو حي از عكس العمل دخترش كمي تو لب رفته بود، لب ها را درهم فشرد:" نه، كاري ندارم مادر. وقت كردي اين طرفها بيا. دتر را لام برسان."
لحن دلگيرانه مادر زياد اذيتش نكرد. از نظر او مادر عادتش بود كه زود از چيزي دلگير شود. بايد خواسته هايش را به هر طريقي كه مي شد در ذهن او جا بيندازد. دلش نمي خواست بشود وسيله پزوعقده كشي هاي او. چند بار با خود فكر كرده بود، اگر در اين مورد بخواهم به دلش راه بروم، ديگر از دست كارهايش امان نخواهم داشت.نگاهي ديگر به آينه انداخت و با اطمينان از روبه راه بودن همه چيز، از اطاق بيرون رفت. دكتر گفه بود تنها به خاطر بچه نيست كه علاوه بر جمه ها، پنچشنبه ها را تعطيل كرده. دلش مي خواهد تمام روز او در كنارش باشد." و مي دانست كه امروز صحبتهاي شيرين خواهد بود. درمورد سفر ماه آينده! بودن در كنار جهاندار هم بد نبود و با لحن با مزه اي، چند كلمه اي را ادا مي كرد. تاتي تاتي راه رفتنش هم كه ديگر نگو . دل غريبه ها را مي برد چه برسد به او كه مادر بود. فقط يك چيزش پريوش را دلخور مي كرد و آن هم شباهت زيادش به چهره فريدون بود. نگران بود نكند اخلاقش هم مثل او شود و در آينده جا پاي پدربزرگ بگذارد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
فصل ۱۲


نازآلود و خرامان، سر ايوان مشرف به استخر، از اين سو به آن سو مي رفت و از مهمانان پذيرائي مي كرد. پذيرائي كه نه، در حقيقت با يك گيلاس نوشيدني دست اين دادن و يك ظرف دسر يا بستنيدست آن دادن، داشت نسبت به آن ها اظهار لطف ميك رد. آن قدر خدم و حشم در خانه داشت كه لازم نباشد به خود تكاني بدهد. در عرض اين هفت هشت سال زندگي با دكتر، خيلي چيزها ياد گرفته بود و ديگر حسابي در زندگي جا افتاده بود. دوستان جديدي به دوستانشان اضافه شده بود و آنهايي را كه نمي پسنديدند، به قول خودش از دورشان دك كردند.توي زندگي حرف اول را او مي زد و كاري انجام مي گرفت كه او مي خواست. دو فرزندش، جهاندار و هستي، دو تا بچه سالم و سرحال بودند كه با وجود پرستار دلسوزي مثل راضيه بلورچي، روز به روز هم شاداب تر و سرحال تر مي شدند . تغيير و تبديل زيادي در زندگي داده بود. صولتي را واداشته بود تا زمين اوقافي بزرگ پشت خانه را، با توسل به تقي و نقي، با پرداخت مبلغي اجاره، به تصرف خود در آورد و در آن درختكاري كند. ايوان زيبايي با ستونهاي گچ بري شكيل، روبه روي استخر ساخته بودند و اغلب شبهاي تابستان و بهار و پائيز، مهماني را آنجا برگزار مي كردند. راضيه بلورچي، منشي مطب جهانگير را كه خودش انتخاب كرده بود و طي اين چند سال با خلق و خويش آشنا شده بود. به دليل درستکاری و بی غل و غشی، به عنوان پرستار بچه ها آورده بود به خانه و یک منشی بدقیافۀ دیگر جای او استخدام کرده بود. یک اطاق هم در کنج حیاط، بغل اطاق جعفر که حالا دیگر در خانه آنها زندگی می کرد، در اختیار راضیه و دخترش سحر قرار داده بود. صولتی گفته بود گناه دارد مادر و دختر را از هم جدا کنیم. هر سال حداقل یک بار از ایران خارج شده بود و کشور جدیدی را دیده بود. رودربایستی در مورد کارهای بابا و حرفهای نسنجیده مامان هم با دکتر از میان رفته بود و مثل گذشته آزارش نمی کرد. به قول مامان پول اوورت هم در اختیار داشت و آن جور که دلش می خواست بریز و بپاش می کرد. ولی حس می کرد همۀ اینها دیگر دلش را زده. اکثر معاشرینشان پیر و پاتال بودند. چه دوستان صولتی و چه اقوام او. البته حالا دیگر در حضورش کبر و غرور را کنار گذاشته و حتی مجیزش را می گفتند ولی، به هر حال حوصله اش را سر می برند. حس می کرد با آنها حرف مشترکی ندارد. معاشرت با گروههای به قول مامان خان و خوانین و تیپ بالا، برایش جذابیت خود را از دست داده بود و حالا وجودش هیجان می طلبید. بیست و هفت هشت سال بیشتر نداشت ولی حس می کرد با این گروه معاشرین دارد پیر می شود. کنار آینه که می ایستاد، زن جوانی می دید که تازه شکفته شده ولی غباری درونی، چهره اش را کدر نشان می داد. در پی تنوع بود. چیزی که زندگیش را دگرگون کند و آن شادابی را که حس می کرد دارد از دست می دهد، دوباره به دست آورد. دلش می خواست بیشتر اوقات خود را بیرون از خانه سپری کند، که می کرد. حتی دلش می خواست برای خودش کسب و کاری جور کند و خارج از خانه به یک کار تجاری بپردازد که این یکی ممکن نبود. صولتی نه اجازۀ چنین کاری می داد و نه آن قدر خودش پس انداز داشت که بتواند مخفیانه به چنین کاری دست بزند و محل کسبی برای خودش تدارک ببیند. حتی به مادام روسی که یک سالن آرایش و لاغری داشت و مثل یک کوه گوشت پشت میز می نشست و دستور می داد هم، غبطه می خورد. دکتر پول زیادی در اختیارش می گذاشت ولی، فقط در آن حد که نیاز شخصی اش را برطرف کند و نه بیشتر. نشان داده بود که دلش نمی خواهد پریوش استقلال مالی داشته باشد. یک بار هم علناً گفته بود زندگی من مال توست ولی بعد از خودم. نمی خواهم آن قدر تأمینت کنم که ترا از دست بدهم. دوست دارم نقطۀ اتکاء زندگیت من باشم و چقدر همیشه از این حرف او عصبانی شده بود و به روی خودش نیاورده بود. از کنار چند تا از مردان و زنان عصا قورت داده گذشته و رفت به گوشۀ شمالی ایوان که تیمسار سلطانی ایستاده بود و داشت صحبت می کرد. این یکی دوست صولتی، گرچه سن بالائی داشت ولی لااقل بذله گو بود و می شد پای صحبتش نشست. با دیدن پریوش، لبخندش گسترده تر شد: «بیا! بیا اینجا خانم دکتر! می خواهم یک چیز بامزه برایتان تعریف کنم که تا حالا برای هیچ کس دیگر نگفته ام. باور کن خیلی شنیدنی است.»


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
دوستان شروع کردند به سر به سر گذاشتنش: «حتماً باز می خواهی قضیه مرغ پردار را بگویی».
دهان گل گشاد تیمسار به خنده باز شد و دندانهای ریزش بیرون افتاد: «نه! اصلاً! باور کنید این یکی جدید جدید است».
«نکند قضیه آن دختر گرجی باشد که عاشقت شده بود».
تیمسار به همراه خنده ای صدا دارتر، اخم کرد: «نه بابا، آنکه قدیمی شده. مسئله مربوط به دو تا خانم ایرانی است که به من بند کرده بودند».
در چشم بر هم زدنی، همۀ میهمانان دور او جمع شدند. تیمسار با آن چشمان ریز و فرو رفته، دماغ پک و پهن، هیکل درشت ناسور و صورت درشت و پرچاله چوله، تا به حال خیلی در مورد خانمهایی که کشته مرده اش بودند، حرف زده بود و دیگران را خندانده بود ولی، تا حالا فقط صحبت از یک زن بود و نه دو تا. گوشها تیز شده بود. تیمسار با آب و تاب شروع کرد: «موضوع مال آن زمانهاست که تازه افسر شده بودم و وقتی لباس فرم تنم می کردم، توی خیابان همۀ چشمها را دنبال خودم می کشیدم. یک روز که موهای پارافین زده را یک بری درست کرده بودم و مثل شاخ شمشاد داشتم توی خیابان شاهرضا قدم می زدم، دیدم یک ماشین آخرین مدل کنار خیابان ایستاد و دو تا زن سانتی مانتال، که سرنشینان آن بودند، دارند مرا به هم نشان می دهند. فهمیدم قیافه ام حسابی دلشان را برده. یک لنگه ابرو را بالا انداختم و بی اعتنا به راه خودم ادامه دادم. ماشین همین طور با قدم آهسته داشت دنبالم می کرد. می خواستم بروم توی یک اغذیه فروشی که یکی از زنها، صدایم زد: «حضرت آقا!» نمی دانید چه صدای زنگ دار قشنگی داشت. بی اختیار ایستادم. با لوندی از ماشین پیاده شد و به طرفم آمد. نزدیک که رسید، با چشمهای مشتاق زل زد به صورتم راستش دست و پای خودم را گم کرده بودم. همان طور با ناز گفت: «ببخشید، می توانم خواهش کنم حضرت عالی افتخار بدهید و همراه ما بیائید به منزلمان برویم».
دلم شروع کرد به تاپ تاپ زدن. اگر هر کدام از شما آقایان ادعا کنید در چنین موقعیتی قرار بگیرید، دست رد به سینۀ طرف می گذارید، باید بگویم دروغ محض می گوئید. خوب منهم آدمم. بی اراده دنبال خانم افتادم و رفتم نشستم توی اتومبیل شان. رفتیم و رفتیم تا به کوچه باغهای اعیان نشین بالای شهر رسیدیم. دربانی بعد از دو بوق پیاپی که خانم با آن انگشتان ظریف زد، در خانه ای ویلایی را برویمان باز کرد. خانه نگو، بهشت خدا بود! صدمتری رفتند تا به کنار ساختمان رسیدیم. ساختمان را که دیگر چه بگویم؟! مرا بردند توی سالن مجلل خانه نشاندند و گفتند همانجا بنشینم تا برگردند. در و دیوار و روی طاقچه ها پر بود از اشیاء آنتیک و گرانبها. با خودم گفتم سلطانی، بنشین که شانست گفته. آخرش این تیپ و قیافه نانت را انداخت توی روغن. داشتم فکر می کردم که کدام یک از زنها برایم دام گذاشته و چطور باید به پیشنهاد ازدواجش جواب بدهم که لبخند زنان به سالن برگشتند. تا برگردند مستخدمین خانه، با انواع شربت و شیرینی از من پذیرائی مفصل کرده بودند. یک بچه دو سه ساله بغل یکیشان بود. گفتم پس قطعاً این یکی شوهر دار است و شخص مورد نظر خانم دیگر است. آمدند نزدیک نزدیک. همان طور به من لبخند می زدند. زنی که بچه بغلش بود، مرا به بچه هه نشان داد و گفت: «ببین سیاجون، اگر این دفعه اذیت کنی و غذایت را خوب نخوری، می دهم این لولو بخوردت».
سر و صدای خندۀ حضار، به هوا بلند شد و تیمسار هم خودش همراه آنها قاه قاه می خندید. و پریوش که لبهایش به خنده باز بود، در دل غرید: «نمی دانی که در میان دوست و آشناهای دکتر تنها تو لولو نیستی. بیشترشان برای من حکم لولو را دارند».


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
روی تخت مخصوص دراز کشیده بود و زن کوتاه قد موشرابی، داشت با پارافین داغ بدنش را ماساژ می داد. اصولاً برای گرفتن انعام، زیاد تملق می گفت. نگاهی به اطراف کرد: «وای. یک تخته پیدا کنم بزنم به آن. خانم دکتر! ماشاءالله اصلاً هیکلت به زن دو شکم زائیده شبیه نیست. هر کی نداند فکر می کند هنوز ازدواج نکرده ای. بدنت مثل مجسمۀ مرمر صاف و خوش تراش است».
پریوش خندید ولی چیزی نگفت. زن دوباره شروع کرد: «دستتان درد نکند الهی، بچه ام را بردم پیش دکتر. چون دیدند سفارشی شما هستم، پول ویزیت نگرفتند. قرار است هفتۀ دیگر ببرم تا دکتر لوزه اش را عمل کنند، گفتند فقط پول دکتر بیهوشی و بیمارستان را بدهی کافی است. خودشان چیزی نمی گیرند. به خدا شوهرت یک پارچه آقاست خانم دکتر. فقط حیف که برای زنی به قشنگی و جوانی شما یک خرده...» زن حرف خود را ظاهراً درز گرفت ولی پریوش می دانست چه می خواهد بگوید. کنجکاوی نکرد.
سر و صدای زنهای حاضر که بعضی ها روی صندلی سونای انفرادی نشسته بودند و بعضی مشغول کار با دستگاههای لاغری بودند، با ورود زنی سبزه رو بلند شد. زن آرایش غلیظی به چهره داشت. زنها برایش ابراز احساسات می کردند: «به به، زیبا خانم!! خوب شد آمدی. اینجا حسابی سوت و کور بود».
زن کوتاه قد مو شرابی، لحظه ای دست از کار کشید: «زود باش زیبا، حالا که این قدر برایت ابراز احساسات می کنند، پیش از اینکه مشغول ورزش بشوی، باید برایمان یک دهن بخوانی!»
زن که برخلاف خانمهای دیگر که با لباس یک تکۀ ورزشی مشغول کار بودند، لباس دو تکۀ جمع و جور و بدن نمائی بر تن داشت، موهای پرپشت پرکلاغی را به پشت سر هدایت کرد و ابرو تاباند: «بابا من که صدا ندارم. حالا رقص را بگوئید یک چیزی».
زن مو شرابی دوباره جواب داد: «رقص هم به موقعش. لوس نشو صدایت هم بد نیست. یک دهن بخوان، ببینم».
و رو به پریوش کرد: «خانم دکتر! این زیبای ما رقص عربی ئی می کند که نگو. صدای چند تا خواننده را هم تقلید می کند. هفته پیش، شب جمعه، با هم خانۀ یکی از مشتری های سالن بودیم. جشن نامزدی خواهرش بود. زیبا طوری مجلسشان را گرم کرد که نفهمیدند چطور ساعت شد سه صبح. اگر یک وقت برنامه داشتی، می توانم او را به خانه تان بیاورم. مطمئن باش بدتان نمی آید».
زیبا، یک طرف بدن را روی دستگاه غلتک انداخت و رو به زن مو شرابی کرد: «راستی یاسی، از دوستت سالومه خانم چه خبر؟ آخر ترتیب بقیه کار را داد یا نه؟»
زن موشرابی با صدای بلند خندید: «خدا نکشدت زیبا. چقدر خوشمزه ای».
و باز رو به پریوش کرد: «منظورش یکی از آشنایان من است که تازگی تغییر جنسیت داده. پسر بوده، دارد دختر می شود. بیچاره کلی دوندگی کرد تا توانست مجوز قانونی عمل بگیرد. چند مرحله را طی کرده. موهایش را بلند کرده، هورمون درمانی کرده و دارد ریش هایش را از بین می برد و سینه درمی آورد. آرایش و گریم یاد گرفته و خودش را حسابی شکل یک زن درست می کند. فقط به قول زیبا مانده یک عمل جراحی دیگر که برای خودش بشود یک خانم درست و حسابی».
چشمهای پریوش گرد شد: «اینها را جدی می گویی یا شوخی می کنی؟»
زن موشرابی سرو گردنی تاب داد: «نه به خدا. جدی می گویم. دروغم کجا بوده. دکترها گفته اند، طفلکی از نظر هورمونی ایراد دارد. به جای هورمون مردانه، هورمون زنانه دارد. صدایش را پشت تلفن بشنوید، خیال می کنید یک زن ظریف و لطیف دارد باهاتان صحبت می کند. آشپزی می کند و سفره ای می چیند که پنج انگشتتان را با غذا بخورید. گلدوزی و بافتنی اش حرف ندارد. اصلاً فقط کارهای زنانه را دوست دارد و کار مردانه انجام نمی دهد. آرزو دارد زودتر عملش تمام شود و بتواند با خیال راحت به محله های خصوصی زنانه مثل همین سالن رفت و آمد کند، کار آرایش سر و صورت هم انجام می دهد، اگر خواستید، یک بار می آورم تا گریم و آرایشتان کند و مطمئنم بعد از آن، دیگر زیر دست هیچ آرایشگری نمی نشینید. دوست دارید او را بیاورم خانه تان».


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
پریوش غلتی زد و به پهلو خوابید: «نه نه. فعلاً نه. بعداً خبرت می کنم».
زیبا شروع کرد به خواندن یک تصنیف کوچه بازاری و حاضرین برایش ابراز احساسات می کردند. به فکر فرو رفت: «اینها عجب دنیائی دارند. چقدر خوش می گذرانند. کاش می شد یک بار بروم جلساتشان را از نزدیک ببینم».
زن تصنیف دومی را داشت به درخواست مشتریان سالن می خواندکه زن جوان بلند قامتی، از یکی از کابین های رختکن بیرون آمد. سفید رو بود و کمی توپر قیافۀ بدی نداشت. موهای بلوندش را بالای سر جمع کرده بود. با دیدن او، زن مو شرابی برایش به علامت خوش آمد گویی سر و دست تکان داد و رو به پریوش کرد: «آه، بفرماه! طرف حلال زاده بود آمد. شهنوش خانم همان کسی است که گفتم شب جمعه پیش خانه شان دعوت داشتیم. دختر باصفائی است. خیلی هم با محبت است». و چرخید و رو به زن تازه وارد کرد: «سلام شهنوش خانم. خوش آمدی».
زن سری برای او تکان داد و در حالی که پاکتی در دست داشت، به طرف یکی از مشتریان سالن رفت. پریوش آهسته پرسید: «گفتی دختر خوبی است؟! مگر هنوز ازدواج نکرده؟»
زن موشرابی هم متقابلاً با صدای آهسته جوابش را داد: «نه، سنش کم نیست ولی انگار تصمیم به ازدواج ندارد. می گوید نمی خواهم دست و پای خودم را بند کنم. اهل دل است. جائی بند نمی شود. این طور که می گوید تا به حال بیشتر کشورهای عالم را دیده».
«مشتری دائمی سالن است؟ تعجب می کنم چرا تا به حال او را ندیده ام».
«روزهایش با روزهای شما یکی نیست. بیشتر شنبه ها و چهارشنبه ها می آید. هم او و هم زیبا، اولین یکشنبه ای است که به سالن آمده اند».
نگاه پریوش دوباره به سوی زن تازه وارد کشیده بود. دید عکسهایی از پاکت بیرون کشیده و دارد به یکی از مشتری ها نشان می دهد. توضیحاتی هم می داد: «این نقاشی، کپی پردۀ یوسف نجار است. این یکی فالگیر است. اصلش مال کمال الملک نقاش ایرانی است. ولی این تابلوی عروس گریان یا پشیمان و این تابلوهای جنگل و منظرۀ خزان و غروب دریا از کارهای خودم است. خوب عکسها را ببینید، هر کدام را که پسندیدید، برایتان می کشم و تقدیم می کنم».
پریوش از زن مو شرابی، آهسته پرسید: «در مورد چی صحبت می کند؟» زن شروع به ماساژ برآمدگی مختصر بازوی او کرد: «شهنوش خانم نقاش است. خانوادۀ با اسم و رسمی دارد. این طور که می گوید، همه شان هنرمند هستند و می گوید سالی دو سه مرتبه نمایشگاه نقاشی می گذارد و فروش خوبی هم دارد. تو بیشتر کشورها نمایشگاه داشته ولی، از آنجا که خرج قر و فرش زیاد است، گاهی هم از افراد دور و بر سفارش می گیرد و برایشان تابلو می کشد. توی همین سالن برای چندین نفر تابلو کشیده. شما هم دوست داری عکس تابلوهایش را ببینی و اگر دلت خواست کاری سفارش بدهی؟»


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
پریوش فکر کرد پیشنهاد بدی نیست. می توانست اینجا هم مثل بعضی از سالن های آرایش یا شنا یا اماکنی مشابه اینها که می رفت، مانوری بدهد و خودی به رخ بکشد. برایش کم پیش نیامده بود. گاهی می شد از زنی کار دستی اش را به قیمت گزاف خریده بود. گاهی بافتنی دست باف سفارش داده بود و حتی اتفاق افتاده بود در مقابل یک رومیزی حاشیه دوزی کار دست، که شخصی در این جور اماکن ارائه کرده بود، پنج شش برابر قیمت واقعی آن را فقط برای خود نمائی به صاحب کار داده بود و از دیدن چشمهای گشاد شده و نگاه های پر حسد یا تحسین آمیز دیگران لذت برده بود. همین طور که می رفت تا به روی شکم بخوابد، گفت: «بدم نمی آید یاسی جان. بگو بیاید!»
زن بلند قامت، با ندای زن موشرابی جلو آمد. زن آنها را به هم معرفی کرد و نظر پریوش را گفت. زنی که گفته بودند نقاش است، عکس تابلوهای خود را دوباره از پاکت بیرون کشید و به دست پریوش داد. پریوش یکی یکی را از نظر گذرانید. یک تابلو خیلی به نظرش آشنا رسید. تابلوی عروسی اجباری بود که کپی آن را حتی در یکی از گالری های خیابان پهلوی که زمانی با کتایون به آنجا رفته بودند، دیده بود. پرسید: گفتید نام این تابلو چیست؟»
زن چشمها را خمار کرد و گردن را راست گرفت: «هنوز اسم معینی بر آن نگذاشته ام. شاید بگذارم عروس گریان شاید هم عروس پشیمان. کار خودم است جدید است به همین دلیل نامی ندارد».
ناخودآگاه پوزخندی بر لبانش نشست. نگفت که حتی تاریخچۀ این تابلو را می داند و می داند که اصل آن در کدام موزه است. با خود گفت، هر حرفش چرند باشد، اسم خوبی روی تابلو گذاشته. عروس پشیمان! و برخاست و لبه تخت نشست. انگشت روی یکی از عکسها گذاشت: «یه همچه منظره ای می خواهم. هزینه اش چقدر می شود».
«بیست و پنج هزار تومان» معلوم بود که زن همین طور یک چیزی پراند، و پریوش هم با علم به اینکه کار پیش پا افتاده ای سفارش داده و حتی ممکن است خود زن آنها را نکشد و فقط واسطۀ نقاشان دوره گرد یا گالری ها باشد، با کِبری سخاوتمندانه ابرو بالا کشید: «خیلی خوب، مانعی ندارد. برایم بکشید. همین امروز هم نصف مبلغ را به عنوان بیعانه خدمتتان می دهم».
چشمان زن درخشید و لبخندی رضایت آمیز بر لبانش نشست. کار پریوش تمام شده بود. دوش گرفت، به رختکن رفت. و پس از پرداخت بیعانه به زن نقاش، از سالن بیرون رفت. جعفر راننده منتظرش بود. نمی دانست چرا با یک لحظه یادآوری آن گالری در خیابان پهلوی و بیرون رفتن های گاه به گاه برای تفریح و خرید با کتایون، آن قدر دلش هوایی شده بود. در حالی که بارها به مامان سفارش کرده بود تلفنش را به کتایون ندهد ولی، انگار در مقابل اظهار تمایل کتایون، روحی تاب نیاورده بود و بالاخره تلفن خانۀ پریوش را به او داده بود. مدتها بود با هم ارتباط داشتند اما، فقط تلفنی و بیشتر هم از جانب کتایون. می دانست کتایون هم صاحب دختری شده که نامش را هدیه گذاشته. آن طور هم که به شوخی و جدی گفته، دیگر هوس بچه دار شدن ندارند و فرزین موافق بچۀ زیادی نیست. می دانست کتایون بعد از فارغ التحصیلی در یک آزمایشگاه پاتولوژی مشغول کار شده و مثل گذشته دارد به دل شوهرش راه می رود. و این را هم از زبان او شنیده بود که خیلی از زندگیش راضی است. یک بار با شنیدن این حرف کتایون در دل گفته بود: «تو از اولش هم خنگ بودی و فرق میان کاه و یونجه را نمی دانستی» ولی دیده بود که ته دلش به حال او غبطه خورده.
نگاه را به روی درختان خزان زده پائیزی پرواز داد «مهم پول و امکانات است پریوش خانم. دیدی چطور نگاه زنان اطرافت برق زد؟ یا اگر با کس دیگری جز جهانگیر ازدواج کرده بودی، می توانستی چنین برقی از کلۀ آن آدمهای گنده گوی تازه به دوران رسیده بپرانی؟»
دو گنجشک را دید که بازیگوشانه، به دنبال هم از شاخه ای به شاخه ای می پرند.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
نمی دانست چرا تازگیها آن قدر حساس شده. زیر لب گفت: «خوشا به حالتان که آزادید». فکر زندگی دست و پاگیرش افتاد. همه جا یا با جعفر یا با جهانگیر یا سایۀ سنگین و نکبتی عصمت. دکتر زندانیش نکرده بود ولی احساس خفقان عجیبی می کرد. یاد او رعشه ای از تنفر برتنش نشاند. صدائی از درونش ملامتش کرد: «خجالت دارد پری خانم. آن بیچاره که به تو بد نکرده. جز محبت از او چه دیده ای. مگر جز یک شمع است که داری در پرتو خیره کنندۀ نورش زندگی می کنی و خوش می گذرانی؟»
عصبانی شد: «مرده شور نو ر و محبت و همه چیزش را ببرد. حال آدم را به هم می زند». شرمسار از این فکر و احساس، گردن را درون شانه کشید و چشمها را رویهم گذاشت: «تو خسته ای پریوش. یک نواختی زندگی خسته ات کرده وگرنه جهانگیر بیچاره هیچ گناهی ندارد.»
یاد میهمانی های تکراری افتاد. قیافه های تکراری. صحبتهای تکراری. فوقش یک رفتن به سالن آرایش بود یا همین سالن لاغری و زیبائی اندام که برایش تنوع به حساب می آمد. از آدمهای عصا قورت داده و رسمی اطرافش حسابی خسته بود. نمی خواست باور کند که خو و خصلت های روحی را دارد ولی واقعیت همین بود. حالا که کم کم سنی ازش گذشته بود و داشت به مرز سی نزدیک می شد، می دید که گفتگو با این آدمهای بی قید و خوشگذران بیشتر ارضاءش می کند تا دوستان و کس و کار صولتی. آهنگ کوچه بازاری همان زنک، زیبا، و عشوه های کوچه بازاری ترش، چقدر بهش چسبیده بود. محیط را کرده بود مثل همان جلسه های زنانه که مامان می رفت و بچه که بود، گاهی او را هم با خود برده بود. آن وقتها گمان نمی کرد روزی از چنین مجالسی لذت ببرد ولی حالا! چقدر روحیه اش تغییر کرده بود! توی حیاط، کنار پله های ساختمان از اتومبیل پیاده شد: «اینها همیشه در دسترس هستند. می توانی بیاوریشان و با وجودشان تفریح کنی».
هستی و جهاندار به طرفش دویدند. داشتند توی حیاط بازی می کردند. دستی به سرشان کشید. بوسیدشان و به طرف راضیه پرستارشان، اشاره کرد: «با راضی جان بروید و عصرانه تان را بخورید».
و به سرعت از پله ها بالا رفت. حتی نپرسید چرا جهاندار مچ دستش را باندپیچی کرده. بچه ها هم زیاد بهانه گیری نکردند و زود رفتند پی کارشان. چقدر خوشحال بود که خیلی به او وابسته نیستند.
بیشتر از چهار روز نگذشته بود که زن نقاش تلفن زد. کنار میز توالت ایستاده بود و داشت برای رفتن به خانه مامان، لباس می پوشید و آماده می شد. زن گفت: «تابلو آماده شده خانم دکتر! شما می آئید تحویل بگیرید یا خودم بیاورم تقدیم کنم؟»
خودش را روی مبل کنار تلفن رها کرد: «هر جور که راحتید».
«فردا صبح طرفهای ولنجک کار دارم. انگار پیش شمارۀ تلفنتان نزدیک آن طرفهاست. می توانم سر راه بیایم و کار را تحویل بدهم.»
بدش نمی آمد او بیاید و تابلو را در خانه تحویل دهد. می شد آوردش توی خانه و نشان داد که در چگونه جایی زندگی می کند. بعد طرف می رفت و توی سالن زیبائی اندام می شد بلندگو و با آمدن همان یک نفر، همه از وضعیت خانه و زندگیش آگاه می شدند. گفت: «مشکلی نیست، آدرس می دهم شما بیائید. حق القدم را هم تقدیم می کنم». و خداحافظی کرد.
روحی، خندان و سرحال در را به رویش گشود. دست انداخت گردنش و بوسیدش: «بیا که به موقع رسیدی. با پولی که دادی، یک میز نهارخوری شیک که با مبل ها ست باشد خریدم. نیمساعت پیش آنها را آوردند، دارم جا به جایشان می کنم. بیا خودت بگو کجا بچینمشان بهتر است! راستی بچه ها کجا هستند؟ چرا آنها را نیاورده ای؟»
پریوش داخل شد: «معلم داشتند. حوصلۀ نق و نوقشان را هم نداشتم. مخصوصاً ساعتی آمدم که کار داشتند. بیا برویم بینم سلیقه ات چطور است»


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
از پی هم وارد سالن خانه شدند. به لطف صولتی و با کمکهای مالی پریوش، روز به روز داشت چهرۀ خانه بابا دگرگون و قابل قبول تر می شد. هال کوچک نشیمن را، با برداشتن دیوار اضافی آشپزخانه و انباری بی خاصیت، بزرگتر و پر نورتر کرده بودند و حالا شده بود یک سالن پذیرایی. وسائل آشپزخانه، از یخچال و گاز گرفته تا ظرف و ظروف، همه فروخته شده و دور ریخته شده بود و به جایش وسائل نو آمده بود. چند ماه پیش، پریوش یک دست مبل رویه مخمل آمریکائی، که مدتها گشته بود تا سایز کوچکش را پیدا کند، برایشان سفارش داده بود و حالا هم روحی با پول دریافتی، یک میز نهارخوری جمع و جور شش نفره هم خریده بود و از شادی در پوست خود نمی گنجید. با شیفتگی میز و صندلی های جدید را نگاه کرد و چشم به صورت پریوش دوخت: «می پسندی؟»
پریوش ابرو بالا انداخت: «بد نیست، به قیمتش می ارزد».
روحی دستها را به آسمان گرفت: «الهی خدا دکتر را حفظ کند. وجودش از دور و نزدیک برکت است. اگر لطف او نبود که وضعیت ما از گذشته هم خرابتر شده بود. در این اوضاع و احوال اجتماعی و با این گرانی، حقوق فریدون به نان شبمان هم نمی رسید چه رسد به تغییر و تبدیل وسایل خانه».
در دل غرید: «پول را من از خرج و مخارج شخصی جمع می کنم و می دهم، دعایش را به جهانگیر می کند!» ولی حرفی نزد. فقط برای محکم کاری یک بار دیگر تأکید کرد: «مامان جان، قبلاً هم گفته ام ها. لازم نیست برای چیزی از جهان تشکر کنی. اصلاً چیزی در این مورد به روی خودت نیاور! خوب داریوش چطور است؟ بابا کجاست؟ مسئله سربازی و انتقال داریوش به پادگان مهرآباد را توانست درست کند یا نه؟»
رنگ روحی کدر شد. انگار به یک باره شادمانی و ذوق زدگی از چهره اش پر کشید: «نه، هنوز کار انتقال داریوش درست نشده. روزی صد دفعه به خاطر او می میرم و زنده می شوم. منتظر هم نباش بابات برایش کاری بکند. کی تا به حال فکر افراد خانواده بوده که حالا باشد؟ حالا کار این رفیقهای لات و لوتش بود، با سر می دویدها! یکماه است کار و زندگی را رها کرده و افتاده دنبال کار حسن محمودی. می گوید او نباشد، کار و بارم خوابیده. احمق فکر می کند این مدت که حسن محمودی زندان است و نتوانسته اند بروند حفاری و گنج یابی، تمام دفینه های عالم را دیگران رفتند و از زیر خاک بیرون کشیدند. هی می نشیند غر می زند و غصه می خورد. می گویم. نیست که تا حالا پنجاه تا گنج و گنجینه پیدا کرده ای، حالا حق داری نگران بقیه اش باشی!!»
روحی این را گفت و با حرص سر تکان داد. پریوش کنجکاو بود: «نگران کار داریوش نباش. یک جوری مسئله اش را حل می کنیم. بگو ببینم کار حسن محمودی به کجا کشیده. آزاد می شود یا نه؟»
روحی شانه بالا انداخت: «چه می دانم؟ فریدون که می گوید وضعیتش معلوم نیست. فکر می کنم شک مسئولین موزه به او زیاد بیراه نباشد. مطمئنم با همان دو سه نفر مظنون دیگر، اشیائی را که می گویند، از موزه کش رفته و معلوم نیست کجا پنهان کرده. اگر مقصر باشد و جرمش ثابت شود که کارش زار است. هم زندانش طولانی می شود و هم از کار بیکارش می کنند. اگر هم که مقصر نباشد، آزادش می کنند و برمی گردد سر کارش. و باز شروع می کنند با فریدون رفتن پی گنج یابی و دفینه های زیر زمینی. او هم مثل بابات کله حراب است. با این حرفها آدم نمی شود».
پریوش یکی از صندلیها را از پشت میز بیرون آورد و ورانداز کرد: «نه بابا، خیلی قشنگ است. با مبل ها جور جور است».
روحی روی همان صندلی نشست: «راستی یک خبر جالب. فکر کن دیروز، تو فروشگاه سپه کی را دیدم!»
«آشنا است؟»
«آره. می شناسیش» و منتظر نشد تا پریوش حدس بزند: «نمی خواهد خودت را خسته کنی. خودم می گویم. کتایون و بچه اش را دیدم. من که متوجه او نشدم، او مرا شناخت. با همان ذوق و شوقی که می دانی آمد جلو و بغلم کرد. طفلکی خیلی عوض شده. پژمرده تر از سنش می زند. شوخی که نیست، کار بیرون و بچه داری و زندگی با مادرشوهر اگرچه عمۀ آدم باشد، واقعاً هر زنی را خرد می کند».
«ولی می گفت خیلی خوشبخت است! خوب بگذریم. راستی دخترش چه شکلی است؟»
«والله چه بگویم؟ خیلی ملوس است ولی آن قدر به دست و پای مادرش پیچید و پشت مانتوش قایم شد که نگذاشت سر و شکلش را درست ببینم. گرچه کتایون هم بدگل نیست ولی به نظرم دختره بیشتر شکل باباش شده تا مادرش. باز چسبید و نیم ساعت حال و احوال ترا گرفت. تعجب می کنم با آنهمه بی اعتنایی تو، طفلکی از رو نمی رود و همان طور مثل گذشته نسبت به زندگیت و خودت ابراز علاقه می کند!»
پریوش شانه بالا انداخت: «آره، منهم تعجب می کنم. به نظرم یک کمی قاطی دارد. شاید یکروز بگویم بیاید اینجا یا خانۀ خودم تا از نزدیک همدیگر را ببینیم».
صدای زنگ تلفن بلند شد. روحی گوشی را برداشت و به محض شناختن مخاطب، لحنش سرد و نفرت آلود شد: «خیلی خوب، نیا! حالا خوب شد لااقل تلفن زدی و مثل مواقع دیگر چشمم را به در نکاشتی».
«به من ربطی ندارد. خودت تلفن بزن. من که با آنها بده بستانی ندارم».


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 6 از 17:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  16  17  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

ویرانه های هوس


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA