پریوش مطمئن بود که پدر است ولی نفهمید چه گفت که روحی از کوره در رفت: «آزاد شده که شده. حتماً انتظار داری بیایم جلو پایش گاو و گوسفند بکشم. کاش این قدر که به فکر دوستان بیخودت هستی، یک کمی به زن و بچه ات فکر می کردی».آخرین کلام، خون به صورت روحی دواند و گوشی را روی تلفن گذاشت. دلش نمی خواست بپرسد بابا چی گفت ولی خود روحی توضیح داد: «دو روز است از صبح کله سحر می رود پی کار حسن محمودی و نصف شب برمی گردد. انگار پسرۀ بی مصرف را آزاد کرده اند. بابات زنگ زده که امشب دیر وقت می آید. می گوید داریم می رویم کنارِ در زندان استقبال او. انگار خر هستم و نمی فهمم که زندانی را نصف شب آزاد نمی کنند. مطمئنم به خاطر آزاد شدن او سور و سات راه انداخته اند و خانۀ یکی از رفقایش جمع هستند. تازه خجالت نمی کشد، می گوید تو به خانۀ عباسی تلفن بزن و به زنش بگو گرفتاری پیدا کرده، دیر می آید. طرف از زنش می ترسد ولی دست از کارهای مهمل و خوشگذرانی برنمی دارد. گفتم به من چه. قبول...»پریوش نگذاشت حرفش را تمام کند. از جا برخاست: «خوب مامان جان، من دیگر باید بروم. به جعفر گفتم بیشتر از نیمساعت نمی مانم. پشت در منتظر نشسته. کاری نداری؟» و مانتو را روی لباس به تن کرد و روسری را به سر انداخت و راه افتاد. روحی در پی او از سالن بیرون آمد و وارد حیاط شدند: «خیلی زود داری می روی مادر. به دکتر سلام برسان!»و پریوش خداحافظی کرد و از خانه بیرون رفت. اصلاً ناراحت نبود که نیم ساعت زودتر از قراری که با جعفر داشته، از خانۀ مامان بیرون آمده. عقیده داشت شنیدن حرفهای آزار دهنده، پوستش را خراب می کند و شدیداً از این مسئله احتراز می کرد.* * *حوالی ساعت ده صبح بود که زنگ زدند و شهنوش، زن بلند قامت نقاش وارد شد. البته به نظر پریوش از نقاش بودن فقط ادعایش را داشت و در صحت حرفهایش تردید بود. زن، که با آن روپوش عبائی شیری رنگ و روسری بلند روسی، قیافه ای شیک و خوش منظر داشت، بی آنکه نشان دهد موقعیت زندگی پریوش چشمش را گرفته، بعد از یک احوالپرسی رسمی، رفت و روی یکی از مبل ها نشست. تابلو دقیقاً همان چیزی از کار بیرون آمده بود که عکسش را نشان داده بود. منظرۀ قشنگی بود ولی پریوش شک داشت. جائی روی در و دیوار خانه پیدا کند که بتواند آن را در معرض دید بگذارد. با خود گفت، می برمش برای مامان و سر صحبت را با زن باز کرد. زندگی او، برایش عجیب و جالب بود و همین که گفته بود هیچ وقت دلش نمی خواهد ازدواج کند، به نظرش زنی استثنایی می رسید. از سفرهایش پرسید. کمی از خانواده اش و بعد هم گفت که دیدگاهش به نظر او جالب است. زن هم متقابلاً از او سئوالاتی کرد و چند دقیقه ای، به عکس بزرگ شدۀ او و دکتر که روی پیش بخاری رو به رویش گذاشته شده بود، خیره شد و خیلی خونسرد گفت: «این عکس شما و پدرتان است؟»پریوش هیچ وقت از شنیدن چنین سئوالاتی ناراحت نمی شد. برعکس اعتماد به نفس هم پیدا می کرد و حس می کرد خیلی از دکتر سر است. در مورد عکس هم به زن توضیح داد و بعد از نیم ساعتی گپ زدن، دید که زن تازه آشنا چقدر به دلش نشسته. صحبت را به جشن نامزدی خواهرش و حضور زنی که در سالن لاغری می خواند و زن مو شرابی کشید و زن با چنان آب و تابی از گرمی مجلس آن شب حرف زد که دل پریوش را به ریسه انداخت. زن که مشتاقی او را دید، قول داد قراری بگذارد و در یک مجلس خودمانی، او را به جمع پرشورشان دعوت کند. پریوش هم مثل همیشه نخواست کم بیاورد و گفت که اولین قرار را در خانۀ او بگذارند. تأکید کرد که همان زن تغییر جنسیت داده را هم بیاورند. عجیب در مورد دیدن او کنجکاو شده بود. مابقی پول تابلو را پرداخت و زن با قرار اینکه در مورد جلسه تلفن خواهد زد. خداحافظی کرد و رفت. کاملاً هوایی شده بود. بعد از گذشت نزدیک به ده سال از ازدواجش، حق خود می دانست که دیگر آن طور که می خواهد برای خود برنامه ریزی کند و با کسانی که دوست دارد معاشرت کند. به اطاق خودش رفت. روی تختخواب دراز کشید و رمان «پر» را که یک بار دیگر خوانده بود، از روی لاکر کنار تخت برداشت و همین طور یک صفحه را باز کرد. خواندنش نیامد. افکارش متمرکز نبود و این سو و آن سو می پرید. به گذشته می رفت. به زمان کودکی، به زمانی که منشی دکتر بود، و به دانشگاه تهران کشیده می شد. نفهمید چه نیروی بود که ترغیبش کرد دفترچه تلفن را بردارد و شمارۀ کتایون را بگیرد. می دانست که کارش شیفتی است و گاهی صبح سر کار می رود و گاهی عصر. دلش می خواست در خانه باشد و بود. با شنیدن صدای پریوش که کمتر اتفاق افتاده بود تلفن بزند، هیجان زده شد و شروع کرد به قربان صدقه رفتن: «وای بگردم! فدات شوم پری جان. چه عجب یاد ما کردی؟»احوالپرسی گرمی کردند. از همه کس و همه چیز گفتند. در مورد بچه های دانشکده و همکلاسی ها صحبت کردند. جز یکی دوتایشان بقیه ازدواج کرده بودند و چند تایی هم خارج از کشور به سر می بردند. از رفتن برای گردش و خریدهای کوتاه مدت دو نفرۀ گذشته گفتند و کتایون با آه و افسوس گفت که چه دوران خوشی بود و چه زود گذشت. به دهان پریوش آمد: «قرار است به زودی یک گروه بامزه بیایند اینجا و جلسه زنانه داشته باشیم. دوست داری بیائی؟»و کتایون با خوشحالی استقبال کرد: «البته که دوست دارم. چی از این بهتر؟ اگر با شیفت کاریم جور در بیاد، حتماً می آیم».بعد از خداحافظی، پریوش دستها را از دو طرف باز کرد و نفس عمیقی کشید. بعد از مدتها دوباره حس می کرد جوانِ جوان شده و شادابی و انرژی خاصی در وجود خود احساس می کرد.
فصل 13 اولین کسانی که وارد شدند، یاسی، همان زن مو شرابی بود و زیبا، زنی که خواننده بود و گفته بودند که خوب هم می رقصد. دوستانه و خودمانی، آنچنان که گویی سالهاست با صاحبخانه رفت و آمد دارند، احوالپرسی و روبوسی کردند و بعد از تعریف و تمجید از سر و شکل و لباس و رنگ و موی پریوش، و زیبائی خانه و کوچه و محلۀ زندگیش، در کنار هم روی دو مبل نشستند. ساکی در دست زیبا بود که آن را در کنار مبل خود گذاشت. بعد کتایون آمد. دخترش را هم همراه آورده بود که در همان دم اول، پریوش او را فرستاد به اطاق بچه ها تا تحت سرپرستی راضیه بلورچی، با هم سرگرم باشند. مامان اشتباه نکرده بود، دختر کتایون واقعاً مامانی و دوست داشتنی بود. بعد زن نقاش آمد. و بعد از همه، سالومه، همان زنی که هنوز معلوم نبود زن است یا مرد، وارد شد. البته ظاهرش کاملاً زنانه بود و اگر به سیاهی خط ریشش که در زیر انبوهی کرم پودر پنهان شده بود، دقت نمی کردی، چهره ای کاملاً زنانه داشت. کمی بلندتر از حد می نمود که در مقایسه با قامت رشید عصمت و شهنوش زن نقاش، آن هم زیاد به چشم نمی آمد. پریوش، تنها کتایون را در جریان آمدن چنین موجودی به خانه قرار داده بود که او هم با چشمانی گشاد شده و کنجکاو، نگاه را روی سالومه زوم کرد. پریوش هم از او دست کمی نداشت ولی سعی می کرد خوددارتر باشد. شخص مزبور، در نهایت ظرافت، رفت و لبۀ یک مبل نشست. حرکاتش همه سنجیده و نمایشی بود. بوی عطر و کرم پودرش، و البته دارو هایی که احتمالا استفاده می کرد، تا دو سه صندلی و مبل این طرف و آن طرفش پراکنده بود. الحق زیبا بود. حتی انگشت های ظریف و کشیده اش زیبایی چشم گیری داشت. و با شنیدن صدای زنگ دار و دل نوازش، فقط به این نتیجه می رسدی که از همان ابتدا، یک زن کامل خلق شده. کتایون، آرام آرام و مبل به مبل، خود را به او نزدیک کرد و سر صحبت را با او باز کرد. صحبت جمع، خصوصا همین سالومه خانوم، بیشتر در مورد لوازم آرایش بود و کمیابی بعضی از اقلام آن . ناهار خوردند، پذیرایی شدند و بعد نوبت به هنر نمایی ها رسید. زیبا در حالی که تاسف می خورد دایره زنگی خود را نیاورده، روی میز چوبی مقابل خود ضرب گرفت و چند دهن خواند.در تمام مدت رقص، زن موشرابی، بازدن سوت های بلند و کف زدن های پر سر و صدا آشوبی به راه انداخته بود. بعد هم از او خواستند تا دوباره شعری رِنگی بخواند و سالومه را واداشتند تا بیاید وسط و با آهنگ مخصوص آن برقصد. مرد زن نمای بیچاره، وقتی بعد از ابراز احساسات حاضرین، نشست، کتایون دلسوزانه نگاهش کرد و لب گزید.خدمه ی خانه، خصوصا عصمت و معصومه که بیشتر به سالن رفت و آمد داشتند، متعجبانه و بهت زده به میهمانان عجیب و غریب نا آشنا و حرکات از نظر آن ها غیر عادیشان زل می زدند و ناباورانه یکدیگر را نگاه می کردند. ساکت ترینشان شهنوش بود که او هم از ابتدای ورود، در حالی که یک لنگه ابرو را بالا انداخته و با پاهای کشیده و دراز شده روی مبل نشسته بود، به قول معصومه، فس و فس سیگار می کشید و دود هوا می کرد. کتایون سر را نزدیک سالومه برد ولی صدایش خوب شنیده می شد:«می بخشید سالومه خانوم، می شود بپرسم یه چه کاری مشغولید؟ شاغل هستید یا خانه دار؟»سالومه دائما سعی می کرد لبخند بزند. در جواب سوال کتایون هم لبخندی تحویلش داد:« والله چطور بگویم هم شاغل هستم و هم خانه دار. به کار خیاطی خیلی علاقه مندم و در حال حاضر، لباس های سفارشی برای دوست و آشنا می دوزم.»
کتایون داشت می گفت:« وای چه جالب که زن موشرابی توی حرفش رفت:« این سالومه خانوم ما را اینطور نبینید. ماشاءالله همه فن حریف است. پیش از اینکه مجوز عملش را بگیرد که طفلکی کارمند دفتری ارتش بوده. بعد کار را رها کرده و رفته پی هنر. دوره ی گریم دیده، دوره ی خیاطی دیده، مثل ماه آشپزی و شیرینی پزی می کند و تازه پیش دختر خاله اش چند نوع رقص ایرانی و رنگی هم یاد گرفته. انشاءالله کارش که قطعی بشود،با وجود این همه فنی که بلد است، می توند حسابی پول در آورد و نانش می افتد توی روغن.» و رو به زیبا کرد:« بد می گویم؟قبول نداری؟»سالومه با عشوه ای کاملا زنانه، تنی پیچ و تاب داد:« وای خجالتم می دهی یاسی جان، مرسی! البته یاسی جان اغراق کردند ولی، باید بگویم در همبن حد کمی که هستم، در خدمت گذاری همه ی دوستان آماده ام. چه خیاطی، چه آرایش و گریم صورت و چه آشپزی، هر زمان به وجودم نیاز باشد، فی الفور خودم را می رسانم.»و پریوش باز هم خود نمایی کرد:« سر مهمانی ها خبرت می کنم، فقط یادت باشد وقت رفتن، تلفنت را بدهی یادداشت کنم.»میهمانان تا نزدیک ساعت پنج ماندند و در حالی که پریوش برای خواب بعد از ظهری هر روزه له له می زد، خدا حافظی کردند و رفتند. کتایون هم دخترش را صدا زد و رو به پریوش کرد:« خیلی خوش گشت پری جان. ممنونم که یادم بودی و دعوتم کردی.»پریوش خندید:« گروه جالبی بودند، این طور نیست؟»زیاد به دل کتایون ننشسته بودند ولی، نخواست توی ذوق او بزند. لبخندی زد:« والله چه بگویم. این ها هم یک جورش بودند دیگر. به هر حال همین که بعد از سال ها ترا از نزدیک دیدم، یک دنیا خوش حال شدم. ترو خدا تو هم دست شوهر و بچه هایت را بگیر و گاهی به خانه ی ما بیایید. درست است که کلبه ی درویشی است ولی، به هر حال می شود یک شب را بد گذراند.»و انگار رو نداشته باشد خبری که به نظر خودش آنهمه مهم بود و می دانست به نظر پریوش با آن دم و دستگاه مسخره است بر زبان بیاورد، من و منی کرد:« راستی نمی دانم به تو گفته ام یا نه، دارم از عمه جان جدا می شوم.»پریوش تظاهر کرد که موضوع به نظرش جالب رسیده. چشم ها را تنگ کرد:« اوه، راستی!»« اوهوم! راستش را بخواهی، با وامی که از محل کارم گرفته ام، یک آپارتمانی نقلی را قولنامه کرده ایم. به زودی می رویم محضر. خیلی دلم می خواهد وقتی رفتم خانه ی خودم، بیایی و آن جا را از نزدیک ببینی . دلم می خواهد آدم خوش سلیقه ای مثل تو برای تزئینات داخلیش نظر دهد.»پریوش خندید:« بابا دست بردار! کدام خوش سلیقه؟ ولی خب، وقتی جابه جا شدی حتما یک سری بهت می زنم.»بچه ها از پله پایین آمدند. دست در دست هم داشتند و معلوم بود حسابی با هم اخت شده اند. کتایون نگاهی به جانب آن ها انداخت:«قول بده اگر هم دکتر را نیاوردی، بچه ها را حتما با خودت بیاوری. شاید یک روز برای هم دوستان خوبی بشوند.»و پریوش که این آرزوی کتایون برایش محال و مسخره می نمود، دستی بر سر هدیه، فرزندش کشید، و آن ها را تا کنار در بدرقه کرد.دکتر، طبق معمولِ هر دوشنبه،برای ناهار خانه نیامده بود و حدود ساعت شش عصر بود که آمد. کمی گرفته به نظر می رسید. به عکس او پریوش سر حال و به قول خودش شارژ شارژ بود. عقیده ی همیشگی اش بود که هیچ وقت به دست و پای افراد دلگیرِ دور و بر نمی پلکید. می گفت ممکن است دلخوریشان به من هم سرایت کند. صولتی دوشی گرفت. شام خوردند و پای تلویزیون نشستند. هیچ چیز دیدنی نداشت. بعد از ظهر هم که استراحت نکرده بود و حسابی خسته بود. از جا بلند شد:« خب عزیزم، من خیلی خسته ام. زود تر می روم بخوابم.»راه نیفتاده بود که صدای سرد و غیر عادی صولتی قدمش را سست کرد:« من هم با تو می آیم. باید قبل از خواب کمی با هم حرف بزنیم.»تعجب زده، لحظه ای به او خیره شد:«گفتم که، من خسته ام. اگر کاری داری، می توانیم فردا در موردش صحبت کنیم.»صولتی هم از روی مبل بلند شد:« نه،فردا نه! دلم می خواهد همین امشب با تو حرف بزنم.»
یک لنگه ابرویش بالا جهید و چشمانش حالت اعتراض به خود گرفت ولی فقط گفت:«خیلی خوب، اگر اینقدر مهم است، کمی دیر تر می خوابم. حالا این مسئله مهم چی هست؟»صولتی بر خلاف همیشه پیشاپیش او به راه افتاد:«برویم بالا، می گویم!»شکی نداشت که مسئله مربوط به مهمانی ناهار آن روز است. ولی چه کسی با او صحبت کرده؟! جعفر؟ عصمت؟ چه گفته اند که این قدر توپش پر است؟! وارد اتاق خواب که شدند، صولتی روی هره کنار پنجره نشست. اولین باری بود که آن جا می نشست. پریوش هم با حفظ خونسردی، روی مبل کنار تخت نشست:« خب بگو! حرفت چیست؟»خونسردی پریوش کمی آزار کننده بود. لحن کلامش هم خوشایند نبود ولی، با محبت نگاهش کرد:« شنیده ام امروز مهمان داشته ای.»« خوب بله، منظور؟»صولتی جابه جا شد و به زوار پنجره تکیه زد:«مطمئنا فامیل نبودند، تازه با آن ها آشنا شده ای؟»پریوش هرگز در مورد کار هایش سین جین نشده بود. سخنان دکتر برایش بر خورنده بود. خشونت و دلگیری توامی در صدایش نشست:« می شود رک و راست بگویی منظورت از این حرف ها چیست؟»صولتی کمی جا خورده بود ولی حرف دلش را زد:« این طور که می گویند، آدم هایی که امروز به خانه آمده بودند، از نظر رفتاری موجه به نظر نمی رسیده اند. فکر نمی کنی برا ی خانمی در موقعیت تو، معاشرت با چنین افرادی زیاد خوشایند نیست.تو...»هنوز کلمه ی بعدی از دهانش خارج نشده بود که پریوش مثل یک کوه آتشفشان منفجر شد:« کدام احمقی موجه بودن و نبودن میهمانان مرا تشخیص داده! چرا این ها به خودشان اجازه می دهند توی کارهای من فضولی کنند! کارگر های خانه به تو گزارش داده اند، این طور نیست؟ جعفر سر راه چیزی گفته؟ها؟او گفته.»دکتر، با نگرانی برخاست و قدمی به طرف او رفت:«هیس! آرام!چرا داد می زنی خانم!خوب نیست! اعضاء خانه صدایت را می شنوند.»پریوش حسابی عصبانی بود:«دلم می خواهد داد بزنم! از تو پرسیدم جعفر گزارش کارهای من را به تو می دهد؟»رنگ چهره ی دکتر ارغوانی شد:«نه، هیچ به او مربوط نمی شود.»پریوش از کنار تختخواب بلند و شد و به سوی در یورش برد:«بله، حدس می زنم کار چه کسی باشد.»و در را گشود و در حالی که با قدم های بلند و عصبانی به طرف طارمی های بالای می رفت داد زد:« عصمت! عصمت!»صدای رعد آسایش در فضای خانه پیچید و راضیه بلور چی از اطاق بچه ها و عصمت از اطاقی در طبقه ی پایین بیرون جستند. فقط عصمت در داخل ساختمان اصلی زندگی می کرد. و بقیه ی کار گران، در فضای بیرونی اطاق داشتند. عصمت به وسط سالن آمد و سر را به طرف بالا چرخاند:« بله خانم. با من فرمایشی دارید؟»پریوش از شدت خشم می لرزید:« بله، فرمایش دارم! همین الان جل و پلاست را جمع می کنی و از خانه بیرون می روی. این خانه به خبرنگار احمقی مثل تو نیاز ندارد. هر چه کار های بی ربط و مداخله های بی رویه ات را نادیده می گیرم و از گناهانت چشم پوشی می کنم، وقیح تر می شوی.زود! بیشتر از نیم ساعت طول بدهی، می گویم لباس و چمدانت را بیندازند تو ی کوچه. نمی خواهم بیشتر از این قیافه ی نحست را ببینم.»صولتی شتابزده آمد و بازوی او را گرفت:«چه میگویی پریوش. چرا حرف های بچگانه می زنی! اولا که عصمت گناهی نکرده، در ثانی این موقع شب چه وقت انتقام جویی است؟ بیا برویم فعلا استراحت کن تا فردا با هم صحبت کنیم.»
پریوش با عصبانیت بازویش را از دست او بیرون کشید:« می دانم که عصمت خانم خیلی برایت عزیز است. خبر چینی های او نباشد، دنیا به کامت تلخ می شود. بسیار خوب آقا. اگر می خوای او بماند ولی، جای من دیگر در این خانه نیست. همین حالا از اینجا می روم و دیگر هم به هیچ عنوان بر نمی گردم. عطای زندگی محترمانه و دوستان موجهت را هم به لقایت بخشیدم.»دوری زد و به سرعت وارد اطاق خواب شد. صولتی که رسید، سر کمدش بود و داشت لباس بیرون می پوشید. صولتی با ملایمت روسری را از دست او گرفت:« چه می کنی پری؟ چرا خل شده ای! من که حرفی نزدم که این طور از کوره در رفته ای. اگر می گویم الان وقت انتقام جویی نیست، دلیلش این است که می دانم عصمت بیچاره، هیچ کس را در این شهر ندارد که برود در خانه او را بزند. من در مورد او احساس وظیفه و گناه می کنم. مادر من سبب شد تا او پیر دختر بشود و هرگز ازدواج نکند. تازه آن بیچاره که به من حرفی نزده. از دوستان تو بد نگفته. خودم از صحبت هایی که می کرد، نتیجه گرفتم که آن ها آدم های موجهی نیستند. تو همسر من هستی پری. همسر جهانگیر صولتی! شایسته نیست با هر تیپ آدمی معاشرت داشته باشی. معاشرین تو تا به امروز، یک مشت آدم های تحصیل کرده و ممتاز بوده اند. می بینی که چقدر در طول این مدت روی تو اثر مثبت داشته اند. برای خودت شده ای یک پا آدم درست و حسابی. حیف نیست که چنین خانمی بیاید گروه خودش را تغییر بدهد و با یک مشت زن کوچه و بازاری دوستی کند.»پریوش روسری را از دست او کشید و در حالی که تمام وجودش می لرزید، روی مبل نشست:« مرده شور ریخت این خانمی و این معاشرین ممتاز را ببرد. حالم از خودم و از همه ی آن ها به هم می خورد. ببینم حضرت آقا، پس شما گمان کرده ای آن معاشرین عوضی، تحفه ای هستند که به خودت اجازه می دهی ه دوستان جدید من توهین کنی؟ نه عزیزم، من از آن دوستان و معاشرین متکبر و یخ تو بیزارم. حدود ده سال است فقط دارم تحمل می کنم. همه شان فقط به فکر این هستند که خودشان را به رخ بکشند و شجره شان را به فلان الدوله و بهمان الدوله برسانند. یک کلمه حرف به درد بخور از دهانشان بیرون نمی آید. آدم از دیدنشان عقش می گیرد. حالا تو آمده ای توی سرم می زنی که در اثر معاشرت با این گروه گندیده، متحول شده ام. نه آقا جان. اشتباه می کنی. معاشرت با این آدم ها فقط سبب شده در عین جوانی دچار افسردگی و پیری زود رس شوم. ممکن است ظاهرم نشان ندهد ولی، روحا حس می کنم شده ام یک زن پنجاه ساله. من این زندگی را نمی پسندم جهانگیر، می فهمی؟ نمی پسندم!»صولتی ناباورانه و بهت زده، نگاهش کرد:« ولی این زندگی را خودت انتخاب کردی پریوش. یادت رفته.»پریوش گردن را راست گرفت و چشم دراند. صدایش فریاد گونه بود:« گرچه حرفت درست نیست ولی اگر هم چنین غلطی کرده ام حالا پشیمانم. این زندگی روحیه مرا کشته. حالا هم که دوتا آدم شاد و شنگول پیدا شده اند تا بیایند و این زندگی خالی و بی روح را کمی تغییر بدهند، برایم شاخ و شانه می کشی و اعتراض می کنی. بگذار حرفهایم را بی رودربایستی به تو بگویم جهانگیر. اولاً از این کدبانوی محبوب خانه تو اصلاً خوشم نمی آید. شوخی نکردم که گفتم این خانه یا جای اوست یا جای من. در ثانی، من احتیاج به تغییر و تنوعی دارم که حال و هوایم را تغییر بدهد. یا قول می دهی که دیگر کاری به کار دوستان و معاشرت های خانگی من نداشته باشی یا ..."نتوانست یا نخواست کلمه بعدی را به زبان بیاورد ولی همان حرفهایی که بیان شده بود، روحیه صولتی را کاملاً تخریب کرده بود. چرا گمان می کرد همسر زیبا و جوانش توی این زندگی غرق لذت است و کمبودی ندارد! چرا گمان می کرد از موقعیت خود راضی است؟! حس کرد به یکباره قوایش تحلیل رفته و توان روی پا ماندن ندارد. پریشان، روی لبه تخت نشست و چنگ در موهای شقیقه فرو برد. نمی دانست چه باید بگوید و چگونه بگوید که آتش این غائله فعلی خاموش شود و بعد فکری به حال بقیه قضایا بکند.
جهاندار و هستی که با شنیدن صدای داد و فریاد مادر، علیرغم کوشش راضیه پرستار، برای جلوگیری خروج آنها از اتاقشان کنار در اتاق خواب مامان آمده بودند، هراسناک و با احتیاط از لای در سرک می کشیدند. هم صولتی آنها را دیده بود و هم پریوش، ولی این صولتی بود که به دست وپا افتاد. آرام رو بهپریوش کرد:"بچه ها نگران شده اند پری جان. نمی خواهی باهاشان حرفی بزنی؟"پریوش ابرو بالا انداخت:"من حرفی ندارم که با کسی بزنم. دارم می روم خانه پدرم." صولتی صدا را پایین تر آورد:"خواهش می کنم دست بردار پری. اینجوری بچه ها اذیت می شوند. فعلاً کوتاه بیا تا بعد در مورد این مسائل با هم صحبت کنیم!" پریوش آرام شده بود ولی نمی خواست کوتاه بیاید. می خواست حالا که کار به اینجا رسیده و سروصدایشان بلند شد، میخ خود را محکم بکوبد. رفت به سراغ کیف خود و آن را هم ازکمد بیرون آورد. یعنی کاملاً آماده برای رفتن! صولتی نفس نیم خورده ای را فروداد و چشمها را در هم فشرد:"بسیار خوب پریوش. هرچه تو بگویی. حالا برو بچه ها را بیاور توی اتاق و چیزی بگو که نگرانیشان برطرف شود.""اول تو بگو عصمت همین الان خانه را ترک کند بعد من هرکاری که لازم باشد انجام می دهم." صولتی دندانها را درهم فشرد ولی سعی کرد پریوش این حرکت عصبیش را نبیند:"خیلی خوب. حتماً این کار را می کنم. فقط خواهش می کنم تا فردا صبح فرصت بده. درست نیست یک زن بی پناه و تنها را نیمه شب توی خیابان رها کنیم. تا فردا صبح!" و پریوش که همه چیز را روبه راه می دید، کیف و روسری را روی تخت انداخت و بچه ها را صدا زد.امشب می توانست آغاز زندگی نوینی باشد. دیگر تصمیم نداشت تابع افکار و خواسته های صولتی باشد. حس میکرد این چند سال را بدجوری باخته.------------------------------این بار جمعیت شان بیشتر شده بود. زن موشرابی، این بار سه چهار زن دیگر را هم با خود آورده بود. زن نقاش و زیبا و سالومه هم بودند. کتایون نیامده بود گفته بود هر رفتی یک آمدی دارد و تا تو یک بار به خانه ما نیایی، روی آمدن مجدد ندارم. یکی از زنها که لهجه آذری داشت، می گفتند فال ورق و قهوه می گیرد و آن یکی زن ریزه پیزه ی ظريف را هم میگفتند معلم رقص است. بساط جوک و رقص و خنده به راه بود و حالا که عذر عصمت را خواسته بود، احساس آرامش بیشتری میکرد. به جایش حمیده، زنی حدود پنجاه سال را که یکی از بیماران دکتر معرفی کرده بود، آورده بودند و از همان ابتدا به او فهمانده بود باید تابع رای و نظر او باشد. سئوال هم نکرده بود که عصمت کجا رفت و چطور. برایش اهمیت نداشت.قرار را زودتر از دفعه قبل و حدود ساعت نه صبح گذاشته بود تا خوب به تفریحشان برسند و زودتر هم خسته شوند و خانه را پیش از آمدن صولتی ترک کنند. می دانست روی این جماعت نظر خوشی ندارد و احتمالاً برزخ خواهد شد. به خاطر دل او هم بود که تصمیم داشت بیشتر جلسات دیدار با دوستان نازه آشنا را، در خانه خود بگذارد تا لااقل افکارش مشوش نشود و فکر بیهوده نکند. سالومه، زن موشرابی و یکی دیگر از زنها را گریم و آرایش کرد و پریوش با دقت به حرکت دستها و لوازم آرایشی که مصرف می کرد ،توجه کرد تا شاید روزی برایش کارآمد باشد. پریوش دستور تهیه قهوه داد. زن آذری، با لهجه شیرین و کشدار خود، در حالی که یک دنیا ناز توی حرکات و حرف زدنش موج می زد، فال تک تک حاضرین را گرفت. نوبت به پریوش که رسید، خنده و شوخی کمی فروکش کرد و جلسه کمی رسمی تر شد. با تمام لذتی که از حضور در آن جمع می برد، آن قدر به آنها رو نداده بود که با او احساس صمیمیت و خودی بودن بکنند. زن چشمها را تنگ کرد و با همان عشوه مخصوص به خود، شروع به خواندن ته فنجانش کرد:"زن موفقی هستی. مشکل خاصی در زندگیت نداری ولی، زیاد راضی نیستی. سفر جالبی در پیش داری. از یک دوست قدیمی خبر خوشی دریافت می کنی. توی مال و ثروت غرق هستی ولی، می بینم که آسمان زندگیت ابری است." زن چند بار چشمها را تنگ و گشاد کرد و فنجان را در دست چرخاند. سر تکان داد:"خیلی عجیب است! این علامت توی فنجان شما چکار می کند؟" زیبا سرش را جلو آورد و به ته فنجان خیره شد:"کدام علامت سوری؟ معنیش چیست؟"زن لب گزید:"هیچی!این یکی را ولش کنید."همه با کنجکاوی سروصدا راه انداختند و پریوش هم از همه کنجکاوتر شده بود. عادت نداشت سر این حرفها خودش را سبک کند ولی، ذهنش بدجوری به قلقلک افتاده بود. دست روی زانوی زن آذری گذاشت:"با من رودربایستی نکن سوری خانم. هرچی می بینی بگو!" زن لبها را غنچه کرد:"اما..." امتناع او اشتیاق پریوش را بیشتر می کرد. کمی خود را به طرف او کشید:"اما و آخر ندارد. گفتم که! من ناراحت نمی شوم. هرچه می بینی بگو!"
سروصدای زنهای دیگر هم بلند شد:"آره. خانم دکتر راست می گوید سوری. هرچه می بینی بگو!" زن، شانه ها را از روی درماندگی بالا انداخت:"خیلی خوب. می گویم ولی، شما زیاد جدی نگیر خانم دکتر جان. ترا به خدا فکر نکند حرفم به شما بربخورد." زیبا خندید:"ا...وه! نکند زیر لفظی می خواهی سوری. عروس پانزده ساله هم به قدر تو ناز نمی کند. دیالا حرفت را بزن همه را کشتی."زن، یکبار دیگر نگاهی به چهره پریوش انداخت:"یک عشق دوم توی فال شما هست. مرد خوش سر و شکل و برازنده ای که می آید و با خودش شور و حرارت می آورد." وفنجان را به طرف او گرفت و با انگشت قسمتی از ته آن را نشانه رفت:"ببینید، این نیمرخ همان مرد است و اینجا هم خورشید قرار گرفته. درست در کنار صورت مرد." این بار سالومه به صدا در آمد:"ولی سوری خانم. تو که گفتی آسمان زندگی خانم دکتر ابری است." زن کمی رنجیده خاطر نگاهش کرد:"آسمان زندگی خانم دکتر یک طرف بود و خورشید طرف دیگر است.یعنی درست در مقابل زندگی فعلی ایشان. اینها ربطی به هم ندارند سالومه خانم." مرد زن نما، دوباره لب باز کرد:"ولی..." که زیبا توی حرفش رفت:"تو دیگه چرا پیله می کنی سالومه جان. به جای دستت درد نکند است که با سوری جروبحث می کنی. او که توی فنجان تو هم یک مرد خوش تیپ دید و مژده داد به زودی به خواستگاریت می آید. اذیتش کنی، مردک را از ته فنجانت پاک می کندها." و با بلند شدن دوباره صدای خنده و شوخی جمع، بحث خاتمه یافت.ساعت نزدیک به چهار عصر بود. زن موشرابی صدا را ته گلو انداخت:"خیلی خوب خانها. دیگر وقت رفتن است. بلند شوید زحمت را کم کنیم. در ضمن گمان می کنم خود شما هم باید بروید به کارتان برسید. من که نمی دانم با چه رویی به روم سالن. در این ماه، این دفعه سوم است که مادام را قال گذاشته ام و آمده ام الواتی." زنها با جاروجنجال و شوخی و خنده بلند شدند و هرکس برای برداشتن لباس و روسری خود به سویی رفت. زیبا رو به پریوش کرد:"یعنی ما شانس دیدن بچه های شمارا هیچ وقت نخواهیم داشت. نمی دانید چقدر مشتاقم آنها را ببینم. دلم می خواهد بدانم مثل خود شما خوش تیپ و خوشگل هستند یا نه."پریوش، مغرورانه خندید و حمیده را صدا زد:"بگو راضیه بچه ها را بیاورد پایین تا دوستانم آنها را ببینند!" بچه ها که آمدند، جمعیت تملق گویان به طرف آنها رفتند و زیبا و زن موشرابی هم خم شدند و آنها را بوسیدند. زیبا چنان هستی را بغل زده بود که انگار یکی از عزیزان خود را پس از سالها فراق می بیند. وبالاخره بعد از نیم ساعت جنب و جوش و خداحافظی، خانه خلوت شد. پریوش با خستگی رو به حمیده کرد:"بدو برو جعفر و زنش را صدا بزن و سریعاً خانه را جمع و جور کنید. دلم می خواهد تا آمدن دکتر، همه چیز مرتب و در جای خود باشد." و به طرف پلکان طبقه بالا رفت. هنوز قدم روی دومین پله نگذاشته بود که راضیه، متوحش، بالای پلکان ظاهر شد. بچه ها هم دنبال او بودند. صدایش می لرزید:"خانم دکتر، گردنبند هستی ناپدید شده." پریوش روی همان پله توقف کرد:"گردنبند! کدام گردنبند؟" راضیه با شرمساری، دست به نرده ها گرفت:"همان گردنبندی که شما برای سالگرد تولدش خریده بودید. دوسه روزی بود از گردنش بیرون آورده بودم ولی امروز صبح اصرار کرد آن را دوباره به گردنش بیندازم. تا همین نیم ساعت پیش در گردنش بود. واقعاً نمی دانم چه بر سرش آمد." پریوش، از پله ها بالا رفت و نگاه مشکوک و ناباور خود را به سروصورت او ریخت. تا آن ساعت، از او نادرستی و ناراستی ندیده بود ولی گاهی می شد در مسئله ای به خودش هم شک می کرد، چه رسد به دیگران. دستی بر گیسوان هستی کشید:"مطمئنی اشتباه نمی کنی؟همه جا را خوب گشته اید؟" راضیه نفس نیم خورده را فرو داد:"بله مطمئنم ولی، باز خوب همه جا را می گردم. اگر پیدا شد به شما اطلاع می دهم."نگاه پریوش گفته بود حرف او را باور نکرده، و این برایش خیلی سنگین بود. پریوش پشتش را به او کرد:"بسیار خوب. اگر پیدا شد به من خبر بده. فعلاً هم لازم نیست چیزی در مورد آن به دکتر بگوئی. این را به بچه ها گوشزد کن!" و از او دور شد و به طرف اتاق خودش رفت. از نظر خودش گم شدن گردنبند اصلاً اهمیتی نداشت ولی دلش نمی خواست با توجه به اینکه دوستان جدیدش در خانه بوده اند، مسئله مفقود شدن گردنبند پیش دکتر بازگو شود و احتمالاً نظر او را در مورد دوستانش سیاه تر کند.
داخل اتاق شد و خود را با سنگینی روی مبل رها کرد. واقعاً نمی دانست این بار هم با وجود آن زنان، به اندازه بار پیشین خوش گذشته یا نه. هر مسئله ای زود دلش را می زد و تازگی خود را برایش از دست می داد. البته حالا حالاها جا داشت که از معاشرت با این گروه لذت ببرد ولی، عدم تمایل دکتر به این معاشرت ها هم کمی از دل و دماغ می بردش. باز شروع کرد به جمع بندی قضایا. رقص و آرایش و گریم و جوک و شوخی و فال قهوه. در مجموع بد نبود. به یاد فال خود افتاد. مرد جذابی که می آید و با خود شور و نشاط می آورد. پوزخندی بر لبانش نشست ولی، با تعجب دید که دلش فشرده شد و گرمی مطبوعی زیر پوست تنش دوید. از این حال خود هراسید لب گزید:"ترو خدا فراموشش کن پری! دیگر فکرش را هم نکن." اما این فکر، سمج تر از آن بود که دست از سرش بردارد. چند ساعتی با خود مبارزه کرد. صولتی آمد و شام خوردند و تلویزیون دیدند. نیم ساعتی بع اتاق بچه ها رفت و با آنها سروکله زد و گذاشت تا برایش درد دل کنند. این را هم فهمید که راضیه از پیدا کردن گردنبند ناامید شده. بعد به اتاق خواب آمد و تا زمانی که پلک هایش سنگین شود، به آن مسئله که این بار با سماجت بیشتری فکرش را به خود کشیده بود، سخاوتمندانه اجازه داد تا در لایه های ذهنش به جولان درآید و به صورت رویایی شفاف وجودش را احاطه کند. هیچ شبی در کنار همسرش، خوابی به این شیرینی او ار در نربوده بود.-----------------------------------روحی آمد. با یک ساک بزرگ و سرورویی آشفته. آمدنش را حمیده به او خبر داد. شده بود خدمتکار محبوب خانه. خوب توانسته بود توی همین چند ماه، خودش را در دل پریوش جا کند. زن باهوشی بود و خیلی زود قلق او دستش آمده بود. گرچه پریوش آن اوائل زیاد به او اعتماد نداشت و حتی دزدیده شدن گردنبند هستی را هم، تا حدودی از چشم او می دید ولی، کمی که گذشته بود، با چرب زبانی ها و تبحری که در گردانیدن امور خانه و آشپزخانه نشان داده بود، او را پیش دکتر که گمان می کرد اگر عصمت برود، دنیا به آخر می رسد، روسپید کرده بود. به استقبال روحی رفت و او را به اتاق خود برد. کاملاً می شد فهمید که مادر چقدر عصبی و پریشان است.آهسته پرسید:"چی شده مامان؟ چرا سروریختت این شکلی است؟ این ساک چیست؟" روحی ساک را گوشه ای انداخت و آمد روی صندلی نشست:"آمده ام تا تکلیفم را با پدرت یکسره کنم. دیگر تحملش را ندارم. هرچه کوتاه می آیم، این مرد از رو نمی رود." سرخ و سفید شد و با نگاهی بی اراده، پشت در را کنترل کرد:"تکلیفت را با بابا یکسره کنی؟! خانه من؟" روحی عصبانی تر از آن بود که بخواهد دلخوری پریوش را به روی خودش بیاورد. کفشها را با پاشنه کفش دیگر، از پا کند و کنار اتاق پرتاب کرد:"آره پریوش جان. خانه تو. مگر جز خانه تو جای دیگری دارم که بروم. نترس، زیاد نمی مانم! تکلیفم که با بابات روشن شد، برای خودم یک جا می گیرم و مستقل می شوم. بعد سر فرصت خانه را می فروشم و سهمم را برمی دارم و شروع می کنم به پیدا کردن کار. همه فکرهایم را کرده ام. به احتمال زیاد توی یک سالن آرایش مشغول به کار می شوم. دیگر بابات جانم را به لبم رسانده. باور کن اگر سه ماه دیگر در خانه اش بمانم، سکته می دهد و بی مادر می شوی."چقدر از کارهای این مامان و بابای بی فکر دلخور بود. اصلاً فکر آبرویش را نمی کردند. بابا که هیچ، اصلاً توی این فکرها نبود. باز این مامان کمی ملاحظه می کرد که او هم انگار زده بود به سیم آخر. با اخمی که غیر ارادی بر چهره اش نشسته بود، رو به روی او نشست.
آهسته حرف می زد:"مگر چه اتفاقی افتاده مادر من؟ بابا چکار کرده؟" روحی با غیظ سر تکان داد:"هیچ! دیگر حیا را خورده و آبرو را تف کرده. امروز که از خانه خاله ات برگشتم، دیدم سمسار آورده خانه و دارد فرش تبریز وسط سالن را، که تو کمک کردی و از یک فرش خرسک تبدیلش کردی به فرش ریزبافت آبرومند، دارد می فروشد به او. جیغ و داد راه انداختم و گفتم این چه کاری است مرد! مثل همیشه شروع کرد به زبان ریختن. گفت پول نیاز دارم روحی. یکی از دوستانم، دستگاه گنج یاب جدیدی سراغ دارد که فامیلش از آلمان آورده. می گوید کارش حرف ندارد. می خواهم این فرش را بفروشم و بروم آن وسیله را بخرم. این دفعه دیگر ردخور ندارد. نسخه جدیدی از یک گنج داریم که میلیون ها می ارزد. مطمئن باش با این وسیله جدید کار را یکسره می کنیم." مرا برده توی اتاق که مرد سمسار چیزی از حرفهایمان متوجه نشود ولی، اعصابم چنان به هم ریخته بود که رفتم با جاروجنجال مردک مفت خور را بیرون کردم. بابات هم عصبانی شد و فرش را لوله کرد گذاشت توی ماشینش و برد که بفروشد. گفت با این جاروجنجال ها کاری از پیش نخواهم برد. دیدم دیگر دارد شورش را در می آورد. یک نامه کوبنده برایش نوشتم و چسباندم به شیشه در ورودی. نوشتم دیگر حاضر به زندگی با تو نیستم و طلاق می خواهم. قبول دارم که این کارم تو این سن و سال مسخره است و آبروی تو پیش دکتر لکه دار می شود ولی، به خدا جان به لبم رسیده. خود تو هم اگه جای من بودی، اصلاً تحمل نمی کردی."پریوش ازدست بابا عصبانی شده بود و بیشتر از او از دست روحی، ولی چه می توانست بگوید؟ می شد از خانه بیرونش کند. چنگ در موهای خود فرو برد:"گرچه با قهرت از خانه موافق نیستم مامان ولی، عیبی ندارد. شاید اگر چند روز بمانی و بابا احساس خطر کند، کمی به خودش بیاید. فقط خواهشی که دارم این است که جهانگیر بوئی از ماجرا نبرد. بگو بابا ماموریت رفته و تو آمده ای چند شب پیش من بمانی. بگذار در این فاصله، فکر کنیم و ببینیم چه خاکی تو سرمان می توانیم بریزیم." روحی که از همان لحظه خروج از خانه و سوار تاکسی شدن، از کارش پشیمان شده بودو وقتی کلمه طلاق بر زبانش جاری شده بود، قلبش لرزیده بود، برای حفظ غرور، با قدی شانه بالا انداخت:"خیلی خوب، اگر می خواهی دکتر نفهمد، همان را به او می گویم که می خواهی ولی زندگی با پدرت، از محالات است." و پریوش پیش خود فکر کرد:"یکی نیست بپرسد، من چه کاره ام که به تلافی کارهای بد بابا، برای من ناز می کنی!"آن شب صولتی آمد. از دیدن روحی ابراز شادمانی کرد و بعد از شام خوردن و مدتی گپ زدن با او، رفت بخوابد. پریوش که تمام مدت با اضطراب نشسته بود و مراقبت کرده بود که تا چیزی از دهان این مادر ساده بیرون نیاید و قضیه پیش همسرش لو نرود، با خستگی رو به او کرد:"خوب مامان جان! پاشو بریم بخوابیم." چقدر قیافه روحی دمغ بود و پکر به نظر می رسید. حس کرد در طول صحبت با جهانگیر، زیاد تو دهن این بیچاره رفته. پیش از خواب یک ساعتی رفت در اتاقی که او می خوابید و برای دلجوئی، کنارش نشست. و وقتی به اتاق خواب رفت و در تخت خواب خودش سرید، سرش سنگین بود و حس می کرد باد کرده. روحی تا توانسته بود، نالیده بود و حتی او را واداشته بود تا باهاش همدردی کند. با لبخندی غیظ آلود و از سر درماندگی، سری تکان داد و بالش زیر سر را مرتب کرد. حرکاتش کاملاً آرام و بی سروصدا بود. کار هرشبش بود. وقتی بعد از صولتی به رختخواب می آمد، با تمام وجود سعی می کرد با سروصدای خود سبب بیداری او نشود.از خواب که بیدار شد، بعد از اولین کش و قوس، نگاهش به ساعت دیواری افتاد. عقربه ها ساعت ده و بیست دقیقه صبح را نشان می داد. قطعاً باز جهاندار و هستی، پیش از رفتن به مدرسه، به در اتاقش آمده بودند و وقتی دیده بودند که خواب است، با دلخوری رفته بودند. دوباره با خستگی قوسی به شانه ها داد:"عیبی ندارد. خوب شد بیدارم نکردند." و به بیرون پنجره خیره شد. برف داشت گلوله گلوله می بارید. خمیازه ای کشید:"شاید هم مدرسه ها را تعطیل کرده باشند و بچه ه در خانه باشند." داشت رخوت آلود غلت می زد که فکری برق از سرش پراند و شتابزده از رختخواب کنده شد:"ای داد! حتماً مامان بیدار شده و الان رفته پیش خدمه، نشسته و دارد درد دل می کند." به سرعت لباس خواب را تعویض کرد و از اتاق بیرون رفت. اشتباه نکرده بود. روحی در آشپزخانه نشسته بود و خدمه دورش جمع بودند که با دیدن او متفرق شدند. تبسمی بر لبانشان بود که سبب سردردش می شد. در مورد بچه ها هم درست فکر کرده بود. انگار مدرسه ها تعطیل شده بود که در خانه مانده بودند. با دیدنش جلو دویدند و سروصدا راه انداختند:"مامان، مامان! سلام. اجازه می دهی با راضیه جون و سحر برویم توی حیاط آدم برفی درست کنیم."
فوری سری تکان داد:"آره آره، بروید! بعد هم بیائید بنشینید سر درس و مشقتان! زیاد بیرون نمانید." و چشم غره ای به طرف روحی که می رفت تا ظروف روی میز را در سینک ظرفشویی بگذارد، رفت:"مامان شما زحمت نکشید! معصومه ظرفها را جمع می کند." و با ایما و اشاره، به او فهماند که مراقب اعمالش باشد و خود را پیش خدمه سبک نکند. به حمیده گفت تا صبحانه اش را به اتاق خصوصی اش ببرد و به روحی اشاره کرد که با هم از آشپزخانه بیرون بروند. تا غروب توی خانه بودند و هیچ اتفاق خاصی هم نیفتاده بود. پدر تلفن هم نزده بود. چقدر از این روزهای ملال آور برفی بدش می آمد. خصوصاً که کارهای مامان و بابا هم برایش اعصاب درست و حسابی نگذاشته بود. چشم مامان به تلفن بود و می دانست انتظار تلفن بابا و شنیدن اظهار ندامت او را می کشد. و می دانست اگر چنین تلفنی بشود، همان دقیقه از همه گناهانش می گذرد و با سر به طرف خانه خودش راه می افتد. ولی بابا را هم خوب می شناخت. اصلاً اهل این حرفها نبود. چهره افسرده و داغان مامان دلش را می سوزاند.رو به او کرد:"دوست داری بلند شوی برویم بیرون؟" روحی با بی حوصلگی شانه بالا انداخت:"توی این برف؟! مثلاً کجا؟" فکری کرد. راستی کجا می توانست برود که هم برای مامان جالب باشد و هم برای خودش؟ بعد هم که بچه ها چسبیده بودند به سروکولش و هی درخواستهای رنگ و وارنگ می کردند. مشکل می شد آنها راتنها بگذارد. به فکر فرو رفت:"جائی که آنها را هم بتوانم با خودم ببرم! سینما؟ پارک؟ با خود غرید:"خراب شوی تهران! هیچ جا نيست که بشود توي يک روز برفي رفت و سرگرم شد.چشمش به روي قاب عکس روي پيش بخاري سريد.به ياد شهنوش و اظهار عقيده اش در مورد او و دکتر افتاد:-عکس شماو پدرتان است؟ياد دوستان شادو شنگول، لبخندي برروي لبانش نشاند:-کاش ميشد همين حالااينجا بودند.به ياد اولين مهماني افتاد. چقدر ديدن سالومه در آن روز برايش جالب بود. ياسي گفته بود:آخرين عمل را هم انجام داده و براي خودش شده يک خانم حسابي. بيشتر از خودش، ديدن او براي کتايون جالب بود. ته چشمانش خنديد:-بايد آخرين خبر را هم درمورد سالومه به او بدهم.