دستش که ميرفت تا موهاي روي پيشاني اش را پس بزند،در هوا معلق ماند:-آه کتايون!و روبه روحي کرد:-چطور است يکسر برويم خانه کتايون؟ رفته خانه جديدش و اصرار دارد سري بهش بزنم.روحي ناباورانه نگاهش کرد:-تو؟ خانه کتايون؟ آن هم توي اين برف؟-آره خانه کتايون. راستش مدت هاست که تصميم دارم بروم پيشش و فرصت مناسب گير نيامده.-اگر آمادگي نداشته باشد چي؟ ميداني که بيچاره چه وضعيتي...پريوش نگذاشت حرفش را تمام کند. به طرف تلفن رفت:ـ سرزده که نمي رويم. تلفن ميزنم. حالا يا آمادگي دارد و مي گويد بياييد يا لااقل تا مدتي از دست اصرارهايش خلاص مي شوم.و با گشودن دفتر تلفن شماره اش را گرفت. حتي آنقدر در مقابل تلفن هاي مکرر او ، تلفن نزده بود که شماره اش را حفظ کند. کتايون ذوق زده شد:ـ مي آيي خانه من؟و بي چون و چرا پذيرفت و اصرار هم کرد. پريوش تلفني به صولتي زد.ـ مامان و بچه ها حوصله شان سر رفته، مي رويم خانه کتايون.و در حالي که دکتر تاکيد مي کرد مراقب خودتان باشيد، خداحافظي کرد و رفت که آماده شود. اولين بار بود که به خانه دوست قديمي مي رفت. فکر کرد « چي مناسب است که برايش ببرم»چند قلم جنس را از نظر گذراند و به ياد تابلوي منظره شهنوش افتاد. روحي آن را نپسنديده بود و گفته بود با لوازم خانه من هماهنگي ندارد. آن را در زرورق مناسبي پيچيد و با بچه ها و روحي به راه افتادند. رانندگي در خيابان هاي برفي برايش مشکل بود. با جعفر رفتند و گفتند که دو ساعت ديگر دنبالشان بيايد. کتايون از ديدنشان، سر از پا نمي شناخت. آپارتمانش طرف هاي خانه مادر شوهرش بود و از نظر خودش نقلي و براي يک زندگي سه نفره مناسب. و از نظر پريوش، يک لانه کلاغ آجر و سيماني. با خود گفت، نفس آدم توي اين چارديواري تنگ و تيره بند مي آيد. بچه ها رفتند به اتاق هديه و بزرگترها نشستند توي هال نيمه تاريک، که اگر نور چراغ هاي سقفي نبود توي آن هواي گرفته و برفي چشم، چشم را نمي ديد. درو ديوار پر بود از قاب عکس هاي ارزان که يا عکس هديه بود و عکس دونفره فرزين و کتايون و يا عکس هاس خانوادگي و عروسي آنها بود. عکس مرد خوش چهره و جواني را هم در وسط نخ هاي رنگي که بوسيله سوزن ته گردهاي متعدد، اشکال خاصي يافته بود، گذاشته بودند که پريوش نفهميد عکس خسرو برادر کتايون است يا آن يکي برادرش که اسمش را يادش رفته.کتايون مثل يک پرنده سبکبال ، با شادي مي رفت و مي آمد و با همان مختصر ميوه و تنقلاتي که در خانه داشتند ، از آنها پذيرايي مي کرد. نشستند و از اينجا و آنجا گفتند. در مورد سالومه و آخرين عملش حرف زدند و کلي خنديدند. يک چيز براي پريوش جالب بود وآن اينکه بعد از سالها اولين بار بود که با مامان در جايي حضور داشت و براي رفتار او ، دلهره و نگراني نداشت و همين امر هم سبب مي شد تا در همان خانه به رغم او قوطي کبريتي و نفس گير،احساس آسودگي کند و خوش بگذرد.
داشتند خداحافظي مي کردند که فرزين آمد. عجيب بود که اصلا تغيير نکرده بود. البته نمي شد گفت که اصلا تغيير نکرده ولي، اگر هم گذشت زمان، ردپاي ناچيزي برچهره و اندامش گذاشته بود، تاثيري مثبت بود و قيافه اش را مردانه تر و دلنشين تر از گذشته کرده بود. در حالي که بيچاره کتايون، يه قول مامان خيلي از دست درآمده بود. به محض اينکه وارد شد کتايون پريد و عاشقانه سلام کرد. بعد روبه پريوش کرد:ـ مي بيني چه خوب از پسر عمه ام پذيرايي کرده ام. توروخدا بگو، قيافه اش يه ذره جم خورده.پريوش اين بار، موشکافانه تر به چهره فرزين خيره شد. فرزين با غرور لبخند مي زد و يک طرف سبيل سياه و خوش ريختش، بالا جهيده بود و چشمان درشت سياهش هم، درست مثل چشمان خود کتايون، تا اعماق خندان بود. از ديدن اين نگاه و اين دهان شيرين ، ته دلش لرزيد و لب گزيد. نمي دانست چرا بلافاصله چهره صولتي در ذهنش نشست. از مقايسه اين دو چهره گرفتار حالت بدي شد. برخلاف فرزين، دکتر در اين چند سال خيلي شکسته و درب و داغان شده بود. دليلش را خوب نمي دانست. شايد به دليل فيگور خاص چهره اش بود. شايد هم به دليل ريختن موها و طاسي کامل بالاي سر با وجود اينکه وادارش کرده بود تا موهاي يک طرف گوش را بلند کند و با ضرب سشوار هرروزه و روغن هاي نگهدارنده حالت مو، آن را روي طاسي سر بکشاند ولي،وقتي خوب فکر مي کرد ، مي ديد حالت جديد، از ريخت قبلي، اورا بهتر که نکرده هيچ ، قيافه اش را پيرتر هم کرده. با خود گفت « بايد بگويم موهاي بغل گوشش را کوتاه کند.» و با فرزين خداحافظي کرد و بعد از روبوسي با کتايون، خانه شان را ترک کرد.توي راه بازگشتن، روحي يکريز حرف ميزد و فکر پريوش به زندگي کتايون بود. به نظرش اگر وضع مالي مساعدتري داشت، هيچ چيز از خوشبختي کم نداشت. نمي دانست چرا آنقدر گيج است. دوباره بارش برف، ريز و يکنواخت شده بود. چشم به منظره بيرون دوخت و گوش به غيژ غيژ ملال آور برف پاک کن سپرد. تا به آن روز، به هيچ کدام از زندگي هاي مرفه و پرزرق و برق اطرافيان، آنقدر که به اين زندگي حقير و بي رونق غبطه خورده بود، حسوديش نشده بود.*********در اين مدت چند روز ، براي سرگرم کردن مامان و خوش گذراندن به او، هرکاري که از دستش برآمده بود انجام داده بود. او را با خود به سالن لاغري مادام برده بود. برده بودش به مزون خانم کاووسي و برايش يک کت و دامن شيک سفارش داده بود. دوستان شاد و شنگول را به خانه دعوت کرده بود و مامان از ديدن آنها و خصوصا سالومه با آن عور و اداهاي زنانه افراطي، کلي خنديده بود و لذت برده بود. و حالا مي ديد انگار که اشتباه کرده، انگار خيلي خوش گذشته بود که روحي اصلا قصد رفتن به خانه را نداشت. خسته شده بود از بس نشسته بود و با اضطراب مراقب حرف زدن و رفتار و اعمال او شده بود. با خودش که تعارف نداشت. مامان اصولا بزرگ زاده نبود که طفلکي طريقه نشست و برخاست با بزرگان و در خانه آنها زندگي کردن را بلد باشد. خنده دار بود که کارهاي خودش را نمي توانست تحمل کند و او، با اين کوتاه آمدن هاي دخترش، به خودش اجازه داده بود تا تلفن بزند و خواهر جان جاني و دختر دايي اش را هم براي ملاقات به خانه او دعوت کند. ديگر طاقت اين يکي را نداشت. کلافه کلافه بود. به هزار شيوه متوسل شد تا توانست محترمانه از او بخواهد ميهماني اش را پس بخواند و بعد به دست و پا افتاد که اورا روانه خانه اش کند. داشت بيخ گوشش مي خواند نبايد بابا را تنها بگذارد وگرنه ممکن است فاجعه اي جبران ناپذير پيش آيد که معصومه خبر داد ميهمان رسيده. خونش به جوش آمد. حتما خاله و دختر دايي مامان هستند که از سر فضولي و لجبازي، حرف اورا نشنيده گرفته اند و آمده اند به ديدنش. با صدايي عصبي پرسيد:ـ ميهمانها کي هستند؟ اسمشان را نپرسيدي؟
معصومه آمد توي اتاق:ـ غريبه نيستند خانم. از دوستان شما هستند. ياسي خانم و زيبا خانم.گره اي بر ابروانش افتاد:ـ چي؟ ياسي و زيبا؟ـ بله خانم گفتند با شما کار واجبي دارند.هيچ وقت از ميهمانان سرزده و نا خوانده خوشش نمي آمد. درست که با اين گروه عجيب و غريب حسابي اخت شده بود و لااقل هردو هفته يکبار آنها را به خانه دعوت کرده بود . درست که با وجود آنها خوب سرگرم مي شد، ولي اين چه ربطي به بي خبر آمدن آنها داشت؟ خانه خاله که نبود! با حالتي عصبي گفت:ـ خيلي خوب بگو تو سالن بنشينند تا من بيايم.و شروع کرد جلوي آينه به ور رفتن سرو صورت. البته هميشه آرايش داشت و موهايش هم مرتب بود. حتي دکتر هم هيچ وقت تا آن روز، قيافه نا مرتب و بي آرايشش را نديده بود ولي، عادت کرده بود پيش اين گروه قرو فر دار ، هميشه تا آخرين حد امکان، بزک و دوزک کرده ظاهر شود و از تعريف و تمجيدشان لذت ببرد. رژ لب و گونه را پررنگ کرد. يک برس ريمل ديگر روي مژه ها کشيد ، موهاي بالاي سر را کمي پوش داد و از اطاق بيرون رفت. روحي بي آنکه تعارفش کنند ، با کنجکاوي از پي او روان شد. از اين دوستان پريوش بدش نمي آمد و با آنها احساس خوبي داشت. ياسي با ديدن پريوش و مادرش، از برخاست و چند قدمي به استقبال آنها آمد، اما زيبا با چهره اي دمغ نشسته بود و فقط وقتي نزديک شدند از جايش بلند شد و در حالي که به نظر مي رسيد سخت اندوهگين است، دست در گردن پريوش انداخت و سرش را روي شانه او گذاشت. پريوش با کراهت، شانه اش را آرام، از زير سر او بيرون کشيد:ـ چي شده زيبا خانم؟ چرا اينقدر پکري؟زيبا زد به هق هق گريه و ياسي روي مبل بغل دست پريوش نشست. صدايش بم و خفه بود:ـ طفلکي زيبا بد آورده. دل آدم به حالش کباب مي شود.ابروهاي روحي بالا کشيده شد:ـ چرا مادر؟ چه مشکلي براي زيبا جان پيش آمده؟ياسي اين بار به طرف روحي چرخيد:ـ بدبختي روحي خانم، بدبختي! شوهرش سر او هوو آورده. بعد هم همه دارو ندار زندگيشان را فروخته و وقتي اين بيچاره اعتراض کرده، توي اين گل و شل سرما، اورا از خانه بيرون انداخته. طفلکي با چشم گريان آمد سالن و ماجرا را براي من تعريف کرد. دلم ريش ريش شد. تا به حال پيش نيامده براي شما بگويم. بيچاره زيبا هيچ کس را در اين شهر ندارد. نه تنها اينجا، هيچ کجا کسي را ندارد. شايد دلش نخواهد به کسي بگويد ولي شما غريبه نيستيد. زيبا سرراهي است. زندگي پردردسري داشته و اين هم از شوهرش! راست گفته اند گليم بخت کسي را که بافتند سياه، به آب زمزم و کوثر سفيد نتوان کرد. بعد از عمري دربه دري و سرگرداني، تازه تازه زندگيش داشت شکل مي گرفت.پريوش يک لنگه ابرو را تاباند:ـ عجيب است. تا حالا گمان مي کردم زيبا شوهر ندارد.ياسي با افسوس سر تکان داد:ـ واقعا هم اسمش را نمي شد گذاشت شوهر. اصلا در زندگي اين طفلکي پيدايش نمي شد که ازش حرف بزند. ولش کرده بود، رفته بود در پي خوش گذراني خودش. به قول زيبا همان سنگين تر که اسم از چنين شوهري نياورند.
روحي شروع کرد به اظهار همدردي کردن. پريوش گفت:ـ خب ياسي جان، واقعا براي زيبا متاسفم . اماميشود بگوي از دست من چه کاري برمي آيد؟لحن کلامش سرد بود و مفهموش اين بود که خانه را عوضي آمده اند و مسائل آنها به او مربوط نيست. ولي ياسي به التماس و چرب زياني افتاد:ـ خانم دکتر جون، آدم ديگري با موقعيت و دست و دلبازي شما نمي شناختم که زيبا را بياورم پيشش. متاسفانه شوهر خود من هم آدم درست و حسابي نيست که بتوانم زيبا را ببرم خانه ام و چند شب نگهش دارم تا ببينم چه کار اساسي مي توانم برايش انجام دهم.شوهرم خسيس است. بددهن است. دله است و حتي ممکن است به اين بيچاره آسيب هم برساند. البته باور کن رو نداشتيم بياييم پيش شما ، ولي تنها خانه اي بود که هزار ماشاالله تا دلتان بخواهد اتاق و سوراخ سنبه دارد و اگر محبت کنيد، مي توانيد اين بيچاره را يکي دو شب در پناه بگيريد. خدا عمر و عزتتان را زياد کند. هميشه به بچه هاي ديگر گفته ام که خانم دکتر لياقتش را داشته که چنين زندگي و چنين شوهري نصيبش شده. تازه باز توي همه دوست و آشنا ،فقط شما هستي که روي زندگيت سواري و مي تواني بي اجازه شوهرت تصميم بگيري. به هر کي رو انداختيم، ديديم مثل سگ از شوهرش حساب مي برد.پريوش هنوز دهن باز نکرده بود که زيبا ناليد:ـ ياسي بگو توي راه چي بهت گفتم.و رو به پريوش کرد:ـ ياسي خوب مرا مي شناسد خانم دکتر. آدمي نيستم که بخواهم مزاحم کسي شوم. واقعا الان درمانده ام. سرپناهم خراب شده. اگر هم برگردم خانه ام، ممکن است شوهرم با آن اخلاق سگي که دارد ، بگيردم زير مشت و لگد و خردم کند. اگر محبت کنيد بي تلافي نمي گذارم. از همين حالا مي توانيد در کمک کارهاي خانه، رويم حساب کنيد. خياطي ام بد نيست. ملافه اي، روبالشي ئي، هر کار خياطي داشته باشيد روي چشم انجام ميدهد. کار نظافت هم باشد، ابايي ندارم. تا آخر عمر هم خودم را مديون شما مي دانم.نگاه روحي ترحم بار شد و زير لب گفت:ـ آخي! طفل معصوم.و پريوش با درماندگي لب گزيد:ـ احتياجي به تلافي نيست زيبا جان. فقط آن طورها هم که فکر مي کني، بدون مشورت شوهرم، در زندگي تصميم نمي گيرم. خيلي خوب، عيبي ندارد امشب را بمان تا ببينم چي پيش مي آيد. منشي دکتر دارد با خانواده اش مي رود شهرستان. شايد اصلا ترا جاي او استخدام کرديم و از نظر مالي مستقل شدي. سعي مي کنم در اين مورد، نظر موافق دکتر را بگيرم.از پيشنهادش هم پشيمان نشد. گرچه زيبا نه پير بود و نه بي ريخت که معيارهاي اورا از نظرمنشي داشته باشد، ولي بعد از اين سالها، ديگر خوب دکتر را شناخته بود. روي نظر پاکي اش قسم مي خورد و مي دانست از زنهاي تيپ زيبا هم اصلا خوشش نمي آيد که حتي رغبت کند با او جرف بزند ، چه رسد به علاقمند شدن به او. زيبا تشکر آميز نگاهش کرد و چشم هايش پر شد از اشک، و ياسي به جاي او زبان ريخت:ـ الهي خير ببيني خانم دکتر. بار بزرگي را از روي دوش من برداشتي. چه کنم دلم نازک است و داشت براي خاطر زيبا مي ترکيد. خوب خانم خانمها. من ديگر رفع زحمت مي کنم. بيکار هم نمي نشينم. از همين حالا فکرم را به کار مي اندازم تا ببينم ميان دوست و آشناها، چه کسي را پيدا مي کنم تا زيبا را پيش او ببرم. مطمئن باشيد بيشتر از يکي دو شب اينجا نمي ماند.زنک کارگر سالن لاغري که رفت، ته مانده آرامش پريوش را هم برد. اولين بار بود که در رودربايستي قرار گرفته کاري عليرغم ميلش انجام داده بود. حالا مصيبت شده بود دو تا. مامان کم بود ، اين يکي هم پيدايش شده بود. براي جواب به افکار دروني، شانه بالا انداخت و رو به روحي کرد:ـ مامان جان، اگر موافق باشي زيبا خانم امشب پيش تو بخوابد. اينجوري از تنهايي هم در مي آيي.
روحي، با خوشحالي زيبا را دنبال خود انداخت و به طرف راه پله ها رفت. و پريوش فکر کرد « به زودي از دست هردوي آنها راحت مي شوم.» فقط به دليل ويژگي خاص چهره زيبا، که کمي اورا کوچه بازاري نشان مي داد، فکر کرد بايد تذکر دهد تا با کمترين آرايش در خانه بچرخد، و دکتر را که ديد، سعي کند رفتار با کلاسي داشته باشد ولي چگونه؟شب اول به خير و خوشي گذشت. تنها در لحظه اي گذرا، دکتر زيبا را توي راهرو ديده بود و با تعجب پرسيده بود:ـ کارگر جديد استخدام کرده اي يا آشناست؟و وقتي فکر کرده بود ممکن است از بستگان روحي باشد و خواسته بود حرف خود را اصلاح کند، پريوش به کمکش رفته بود:ـ آشناي دور است. زن بي پناهي است دوسه شب اينجا مي ماند و بعد شايد جاي صبوري، منشي تو استخدامش کرديم.و حرف همانجا تمام شده بود ولي بازهم مامان خانم کار را خراب کرده بود. شب دوم وقتي کنار دکتر نشسته بودند و داشتند شام مي خوردند ، درحالي که گفته بود معصومه غذاي روحي و زيبا را به اتاقشان ببرد، دست زيبا را گرفته بود و آورده بود توي سالن پايين. و با ذوق و شوق زيبا را از دوستان خوب پريوش معرفي کرده بود. در جواب کنجکاوي دکتر هم نه گذاشته بود و نه برداشته بودو گفته بود:ـ پريوش توي سالن لاغري با زيبا جان آشنا شده. جز همان دوستاني است که اينقدر روحيه پريوش را شاد کرده اند.و باز هم حرفي نسنجيده، گره اي به ابروان دکتر و چيني به پيشاني دخترش انداخته بود. و پريوش با سکوت يکباره دکتر خودش را لعنت کرده بود که چرا مامان را در مورد حضور اين زن کاملا توجيه نکرده و تاکيد نکرده زماني که صولتي در خانه است ، اورا پيش چشمانش آفتابي نکند.صبح سومين روز، پکر و درب و داغان، چشم از خواب گشود. شب پيش، يک دعواي درست و حسابي با صولتي راه انداخته بود. در اتاق رابسته بود و در جواب او که گفته بود درست نيست افراد نديده و نشناخته را شب در خانه نگه دارد، طوري به او تاخته بود و حرف هايي زده که دلش را خالي کند ولي نمي دانست چرا به جاي سبک شدن ، روحش سنگين تر شده. صولتي در رختخواب نبود و او هم برخلاف هميشه ، صبح زود از خواب بيدار شده بود. شايد به دليل خرابي اعصاب بود. چقدر از دست اين مرد خشک و عبوس، تازگي ها حرصي ميشد. گرچه ديشب هرچه دلش خواسته بود، نثار او کرده بود . از رفتار ماشيني و ديسيپلين خشکش ايراد گرفته بود. از فک و فاميل و دوستان مسخره اش که البته بعد ار انقلاب بيشترشان از ايران رفته بودند، گله کرده بود. از اينکه به قول دوستانش اسير اين خانه شده و شده نگهبان تير و تخته، به سرش غر زده و خلاصه ايرادها و بهانه هايي گرفته بود که شايد بيچاره صولتي مستحق يک صدم آن هم نبود. در آخرسرهم گفته بود که در انتخابش اشتباه کرده و مردي در شرايط و سن و سال او به دردش نمي خورده ولي مي ديد که هنوز دلش خالي نشده و از دست همسر به قول مامان صبورش عصباني است. نگاهي به ساعت انداخت. هنوز هشت نشده بود تصميم گرفت بيشتر در اطاق خواب بماند. « بگذار جهانگير گورش را گم کند و برود. بعد بروم بيرون.»به کنار پنجره رفت و پشت دري را پس زد. مامان راست مي گفت که در ماه اسفند، زمين نفس مي کشد و برف روي آن نمي ماند. اثري از برف سنگيني که دو سه روز پيش باريده بود، توي باغچه و حياط ديده نمي شد. پرده هارا رها کرد و پشت آينه نشست. چهره اش با وجود آن اعصاب به هم ريخته، کاملا شاداب بود و از طراوت برق مي زد و اگر طبق دستور دکتر پوستش عمل مي کرد و مراقب خنده و اخمش هم بود، اين دو سه خط ريز هم کنار چشمانش نيفتاده بود. البته به قول مامان، اين چين ريز چشم ها را، بچه ها هم داشتند. با يک سواب پنبه آغشته به کرم تقويت کننده ، شروع به گرفتن سياهي هاي اضافه دور چشم کرد. مخصوصا شب ها طوري آرايش چشم را مي شست که سياهي ها کاملا پاک نشود و صبح که شد، چشمش بي حال نشان ندهد. سر را کاملا به آينه نزديک کرده بود که باز شدن ناگهاني در، راست در جا نشاندش. صولتي بود. کمي رنگ پريده و عصبي تر از شب پيش. صبح به خيرش را با سرسنگيني جواب داد. صولتي آمد، طبق عادت وقت هايي که مي خواست چيزي را مطرح کند، لبه تخت نشست. من و من کنان حرف مي زد:ـ پري! تو پول هاي کيفم را برداشته اي؟
حرف نشنيده مي شنيد. البته هرگز بي اطلاع سر کيف همسرش نرفته بود ولي اگر هم چنين کاري مي کرد انتظار بازخواست نداشت چه رسد به اينکه اصلا نمي دانست چه مي گويد و در مورد چي صحبت مي کند. غيظ آلود نگاهش کرد:ـ منظورت چيست؟لحن کلام صولتي ظاهرا آرام بود:ـ ديروز، پولي را که از بيمارستان گرفتم و حق ويزيتهاي مطب را به خانه آوردم. حدود سيصد هزار توماني مي شد. آن را آوردن بودم تا هم حقوق ماه پيش خدمه خانه را بدهم و هم بقيه اش را بدهم براي کاري که مي گفتي نياز داري، به مصرف برساني. الان رفتن سر کيفم ديدم درش باز است و پولها غيب شده، گفتم شايد خبر داشته باشي چه برسر آنها آمده.آن سوي بدبين روح پريوش شعله ور شد. ترديد نداشت که اين بازخواست مسخره ، بي ارتباط به حضور زيبا در خانه و دلگيري صولتي از اين مساله نيست. گرچه پيش از آن، هرگز چنين تروک ناجوانمردانه اي از او نديده بود ولي فکر کرد قطعا کار خود آب زير کاهش است ،تا مرا از ميدان به در ببرد و انتقام حرف هاي ديشب را بگيرد. مثل بمب منفجر شد:ـ واقعا قباحت دارد آقا. يعني فکر مي کني نمي دانم به چه منظور اين حرف ها را ميزني؟ انتظار داري باور کنم که اصلا پولي در کار بوده که به قول خودت غيب شده؟ نه عزيزم، نمي تواني دوست بيچاره مرا ، به خاطر يکي دو شب خوابيدن در خانه ات به دزدي متهم کني و پايش را از اينجا ببري. اين را هم بدان که سگ امثال زيبا صد شرف دارد به آدم هاي دروغ گوي بهتان زن.خون به چهره صولتي دويد و با دلگيري وبهتي توام نگاهش کرد:ـ هيچ مي فهمي چه مي گويي پريوش؟! چرا در مورد حرف هاي من، آن طور که دلت مي خواهد داوري مي کني؟ نه خانم، شما اشتباه فکر مي کني. من نمي خواهم هيچ کس را متهم کنم. از اينکه چنين سوالي را هم با تو مطرح کردم ، معذرت مي خواهم. فقط متاسفم که تا حالا نفهميده بودم چه افکاري در مورد من داري و مرا چطور آدمي ميداني. حرف هاي امروز صبح تو، حرفهاي ديشبت را کامل کرد. من ديگر با تو حرفي ندارم.و برخاست و رنجيده از اتاق بيرون رفت. حس کرد صولتي راست گفته ولي نمي خواست باور کند. در حالي که زير لب غرو لند مي کرد، دوش گرفت، موها را آراست، آرايش ملايمي کرد و از اتاق بيرون آمد. مامان طبق معمول هر روزه، داشت صبحانه اش را در آشپزخانه مي خورد و با حميده گپ مي زد. حوصله فکر کردن به اين حرکت آزار دهنده اورا نداشت. روي يکي از صندلي ها، پشت همان ميز نشست. نگاهي به دور و بر انداخت:ـ پس زيبا کو مامان؟ حتما امروز خواب مانده ها؟لبخندي تحسين آميز به روي لبان روحي نشست:ـ نه، خواب نمانده. الان داشتم براي حميده مي گفتم . طفلکي انگار غرورش اجازه نداد بيشتر بماند و صبح زود ، پيش از آنکه بقيه از خواب بيدار شوند، ساکش را برداشته و از اينجا رفته. نمي داني چقدر دلم به حالش مي سوزد.
برقی پس کله ی پریوش را گرفت و گیجش کرد : (( رفته ؟ کسی او را موقع خروج ندیده ؟ )) و بلافاصله هزاران فکر به مغزش هجوم آورد . یکی , پررنگ تر از بقیه , دور سرش می چرخید و قلبش را به تقلا وا می داشت : (( نکند کار , کار جهانگیر باشد . یعنی ممکن است صبح زود بالای سرش رفته باشد و از او خواسته باشد تا خانه را ترک کند ؟ ))دوباره رو به روحی کرد : (( او که توی اطاق تو می خوابید مامان. یعنی اصلا نفهمیدی چه وقت از اطاق بیرون رفت ؟ )) امیدوار بود با این سئوال به جواب خود برسد ولی , روحی شانه بالا انداخت : ((نه مادر , نفهمیدم . دیشب طفلکی تا نزدیکی های ساعت دو صبح , برایم درد دل کرد و نگذاشت بخوابم . بعد هم چنان خسته بودم که دیگر چیزی را نمی فهمیدم ! ))حمیده وارد آشپزخانه شد و تعجب زده به پریوش گفت : (( اوا خانم ! شما اینجائید ؟ پس چرا در اتاق بالایی تان باز است ؟ ))منظورش اطاق اختصاصی پریوش بود که وسائل شخصی اش را آنجا نگه می داشت و همیشه درش را قفل می کرد . نفسش به شماره افتاد. چرا اینها داشتند دیوانه اش می کردند ؟ به سرعت از پشت میز برخواست و به طرف پله ها دوید . روحی و بقیه زن ها هم , بی اراده از پی او دویدند . سراسیمه وارد اطاقش شد و به سراغ کمد رفت . قفلش شکسته بود و از کیف جواهراتش خبری نبود . با پاهایی لرزان , روی زمین تا شد . در آن لحظه مسئله ی مفقود شدن جواهرات برایش آنقدر اهمیت نداشت که حرف و حدیث های بعدی . و این در حالی بود که طلا و جواهراتش , به جانش بسته بود . تازگی ها بیشتر پس انداز خود را تبدیل به سکه و طلا می کرد و روی بقیه چیزهایی که به مناسبت های مختلف , از دکتر یا اقوام او هدیه گرفته بود , می ریخت . مامان می گفت , دلیلش این است که عاقل شده ای و خودش .... اصلا نمی توانست درست فکر کند . شتابزده به طرف تلفن رفت و شماره ی بیمارستان محل کار صولتی را گرفت . گفتند که دارد آماده می شود برای حضور سر عمل . اصرار و امر کرد که پای تلفن صدایش بزنند . خوشی مطبوعی زیر پوست صولتی دوید . فکر کرد پشیمان شده و می خواهد عذر خواهی کند . شاید هم برای لجبازی , پول را برداشته بوده و قصددلجویی دارد . گوشی را با دستانی که کاملا برای عمل استریل شده بود , برداشت : (( سلام عزیزم . می دانستم تلفن می زنی )) .صدای مضطرب و عصبانی پریوش , وحشتزده اش کرد : (( جهانگیر ! تروخدا گم شدن جواهرات من و رفتن زیبا , کار توست ؟ قصد داری مرا اذیت کنی ؟ ))عضلات چهره ی صولتی منقبض شد : (( این چه حرفی است دختر جان ؟ چرا باید بخواهم تو را اذیت کنم ! سر جواهرات تو هم بلایی آمده ؟ ))نالید : (( یعنی تو خبر نداری ؟! )) چند لحظه سکوت (( آره جهانگیر , جواهرات مرا هم برده اند . قفل کمدم شکسته شده و جعبه ی جواهراتم نیست . زیبا هم ناپدید شده )) .صولتی اصلا از این خبر ناراحت نشد . بر عکس , انگار خوشحال هم شده بود . به نظرش , به هر حال باید به طریقی , همسر جوان و کله شقش , روزی دوستان از نظر او بی بند و بار و نامتناسب خود را می شناخت . دوستانی که حس می کرد , اگر روابطشان با پریوش ادامه پیدا یابد , حتی ممکن است به سست شدن پایه های زندگیشان نیز منجر شود . و شاید این کمترین ضرری بود که می توانست چشم و گوش او را باز کند . البته سعی کرد نیت قلبی اش در لا به لای کلمات مشهود نباشد : (( چیزی نمی توانم بگویم جز اینکه , باید به کلانتری محل اطلاع دهیم. اگر می توانی خودت این کار را بکن وگرنه , بگذار تا عمل تمام شود و خودم بیایم اقدام کنم )) .
ارتباط قطع شد و پریوش سر را به دست های تا شده تکیه داد . هنوز باور نداشت در این رابطه صولتی هیچ کاره باشد . دعا هم می کرد حدسش بی راه نباشد. آخر بعد از این همه سال زندگی , تازه تازه دوستانی پیدا کرده بود که با آنها راحت بود و زندگی اش را با وجود خود , گرم و شیرین کرده بودند . از دست زیبا هم کم عصبانی نبود . به هر ترتیب هر نحوی که رفته بود , چه دزدی بود که گریخته بود , و یا زنی که برای خاطر مبلغ یا وعده ای , با همسرش تبانی کرده و بی خبر گذاشته بود . رفته بود , اگر گیرش می آورد , راستی راستی خرخره اش را می جوید . داشت حوادث را برای گزارش کردن به پلیس , در ذهن خود مرور می کرد که به یاد یاسی , کارگر سالن افتاد . در حقیقت معرف زیبا و کسی که او را به خانه اش آورده بود , همین شخص بود . نگاهی به ساعت خود انداخت . حدود ده صبح بود . پیش از تماس با کلانتری , به اطاق خود رفت و با سالن لاغری تماس گرفت . یاسی را خواست ولی , مادام گفت که یک دو روز است پیدایش نیست و بی خبر گذاشته رفته . نه , شکی در توطئه و همکاری این دو زن نبود . در حالی که تمام وجودش می لرزید , شماره ی کلانتری را گرفت .صولتی که وارد شد , مامورین پلیس و آگاهی در خانه بودند و داشتند از ساکنین خانه در مورد موضوع تحقیق می کردند و کارهای معمول را انجام می دادند.یکی از وسائل و اشیاء مشکوک اثر انگشت بر می داشت و دیگری معصومه و جعفر را سین جیم می کرد . پریوش مشحصات زیبا را به آنها داد . مشخصات یاسی را هم همین طور . و برای خودش هم باور کردنی نبود که هیچ رد و نشانی جز شماره ی تلفن سالن , از آنها ندارد . یکی از مامورین , ملامتش کرد که خانم , چطور افراد ندیده و نشناخته را به خانه ی خود ... )) که نگذاشت حرفش را تمام کند . این همان حرفی بود که بارها صولتی به او زده بود و حالا در حضور خود او , دوباره داشت بیان می شد . به مامور اعتراض کرد : (( من از شما کمک خواسته ام و خواهش می کنم وظیفه تان را انجام دهید . کار شما پیدا کردن دزد است نه محاکمه ی مال برده )) .صولتی با حالتی دلجویانه , زیر دست مامور را گرفت و از او دور شدند . از زمانی که آمده بود , پریوش حتی جواب سلامش را هم نداده بود . شاید فقط پنجاه درصد قضیه مربوط به جر و بحث دیشب می شد . پنجاه درصد دیگر بی اعتنایی , به جهت احساس ندامت و شرمندگی بود و اصلا هم دلش نمی خواست آن را بروز دهد.مامورین که رفتند , یکراست به اطاق خود رفت و در را از درون قفل کرد . روحی , شرم زده , توی سالن , در کنار دکتر نشسته بود و سعی داشت مسئله را توجیه کند ولی نمی دانست که نیازی به این کار نیست . دکتر , اعمال پریوش را فقط به دلیل بی تجربگی و جوانی می دانست و حتی همین قهر لجوجانه اش هم با همه ی بی حوصلگی برایش دلنشین و شیرین بود .وقتی مطمئن شد صولتی از خانه بیرون رفته , از اتاق بیرون آمد . سینی غذا را که برایش پشت در گذاشته بودند و دست نزده بود , با پا پس زد و از پله ها سرازیر شد . گفت تا برایش , سالاد کوکتل میوه درست کنند . اشتهایی به غذا نداشت.داشت با همان ظرف سالاد هم بازی بازی می کرد که تلفن به صدا در آمد . حمیده گوشی را برداشت و بعد از چند کلمه , آن را به طرف او دراز کرد . صدای زنگ دار و خوش آهنگی بود . خوب دقت کرد ولی پیش از آنکه گوینده اش را بشناسد , او خود را معرفی کرد : (( منم خانم دکتر ! سالومه ! ))راست در جا نشست و گوشی را محکم تر به گوش چسباند.حس درونی می گفت که این تلفن , بی ارتباط به کار زیبا و یاسی نیست . حتی اگر هم نبود , شاید می توانست از طریق این آدم , سرنخی از محل زندگی آن دو زن پیدا کند . ملایمتی به صدا داد : (( بله سالومه جان . شناختم . بفرمایید ! چه عجب یادی از من کردی )) .(( تلفن زده ام تا در مورد یک مسئله به شما هشدار بدهم )) .((بگو ! در چه مورد است ؟ ))((در مورد زیبا و یاسی . البته خواهش می کنم پیش خودتان بماند . یک وقت نفهمند که من با شما تماس گرفته ام . می خواستم بگویم اگر این روزها ,سر و کله شان طرف خانه ی شما پیدا شد . مراقب رفتارتان باشید . فکر می کنم خیالات بدی در سر دارند )) .آه پریوش سرد شد : (( تو از کجا می دانی ؟ چرا زودتر تلفن نزدی ؟ ))
خواهش می کنم نپرسید چطور فهمیده ام . امروز هم تلفن زدم چون گمان می کنم آخرهای هفته تصمیم دارند به خانه ی شما بیایند )) .((ولی آنها آمدند . پول و جواهرات مرا هم به سرقت بردند . کاش زودتر مرا در جریان می گذاشتی )) .صدا شرم آلود و بهت زده شد : (( راستی ! آه , خیلی متاسفم . باور نمی کردم نقشه شان را عملی کنند.با خودم می گفتم حرفشان فقط یک گفتگوی دوستانه و تخیلی است . می گفتم وقتی زندگی و دم و دستگاه شما را دیده اند , حس حسادت و فشار مالی سبب شده تا چنین حرف های نامربوطی بزنند . باور کنید اصلا گمان نمی کردم حرف هاشان واقعی باشد . اصلا نمی دانستم باید تلفن بزنم یا نه . گرچه از افکار آنها زیاد خوشم نمی آید ولی , دلم نمی خواست به جهت یک تلفن که شاید هم عوضی از کار در می آمد , حرفم مطرح می شد و دوستیم با آنها به هم می خورد )) .(( تو که می گویی از افکار آنها خوشت نمی آمد . چرا نگران به هم خوردن دوستی ات بودی . مگر می شود با کسی ماند و دوست بود که افکارش مطابق سلیقه ی آدم نیست )) .صدای سالومه خش دار شد : (( من ناچارم خانم دکتر ! با وضعیتی که دارم , افراد زیادی دور و برم نیستند و تمایلی به از دوستی نشان نمی دهند . هم از جمع مردان رانده می می شوم و هم از جمع زن ها . باور نمی کنید , حتی خانواده ی درجه یکم هم از من دوری می کنند . هیچ وقت نه موقعیت مرا درک کردند و نه حال روحی ام را . جوری رفتار می کنند که انگار گناهی مرتکب شده ام. اصلا نمی خواهند بفهمند دنیای مردانه به درد من نمی خورد و با آن بیگانه بودم . می گویند آبروی ما را پیش سر و همسر برده ای . فقط می ماند آدم های تیپ یاسی و زیبا که معاشرت با هیچ کس را عیب نمی دانند . قبول کنید هر آدمی بلاخره نیاز به معاشرت دارد دارد و خوب طبیعی است که به دنبال معاشرینی بگردد . من هم گروه زیبا و یاسی را پیدا کرده بودم. باور کنید حالا که می گوئید به خانه ی شما دستبرد زده اند و مطمئن شدم آدم های نادرستی هستند , قلبا عزادار شدم . نمی دانم به کجا رو بیاورم تا دو تا آدم پیدا کنم که مرا قبول کنند و بتوانم سرگرم بشوم )).شاید اگر کس دیگری جای پریوش بود و سخنان ترحم انگیز این تازه وارد به عالم زنان را می شنید , سخت دلش به حال او می سوخت . شاید می گفت که نگران نباش , می توانی روی دوستی من حساب کنی.شاید لااقل دلداری اش می داد ولی , حوصله ی هیچ کدام از این کار ها را نداشت . از احساس افرادی مثل کتایون هم که وقتی از سالومه پرسیده بودند , حالا راضی هستی که زن شده ای , گفته بود , فقط فهمیدم که یک آدم حیران هستم و هیچ وقت زندگی و اطرافیان نگذاشتند تا بفهمم لذتی هم در زندگی وجود دارد , به حال او دلسوزی می کردند و برایش آه و ناله می کردند , اصلا سر در نمی آورد . فقط یک سئوال دیگر پرسید.سوالی که شاید می توانست در مشکل خودش گره گشا باشد نگفتی از کجا به نیت یاسی و زیبا در مورد آمدن به خانه ی من پی بردی . از تو توقع دارم راستش را بگویی . به هر حال به قول قدیمی ها نان و نمک هم را خورده ایم ((شرم آور است خانم دکتر . به خدا خجالت می کشم در موردش حرف بزنم . نمی دانم چه اعمال و کرداری از من سر زده بود که یاسی گمان کرده بود , حاضرم تن به هر کار زننده و احمقانه ای بدهم . به من پیشنهاد کرد تا در انجام نقشه شان , به آنها کمک کنم . و وقتی دید که عصبانی شدم , مسئله را به شوخی زد.البته این اولین پیشنهاد کثیف او نبود . یک بار دیگر هم پیشنهاد کرده بود , تلفنی با یک مرد زن دار , ارتباط برقرار کنم و سعی کنم زندگی شان را به هم بزنم . مطمئنا باید فکر آنها را برای همیشه از سرم به در کنم . قبول ندارید ؟ ))و پریوش که جواب خود را آن طور که می خواست نگرفته بود , با سردی خداحافظی کرد و گوشی را روی تلفن گذاشت . روحی رو به رویش نشست و تند و تند شروع کرد به سئوال کردن : (( کی بود ؟ سالومه بود ؟ چی می گفت ؟ در مورد زیبا و یاسی حرف می زد ؟ ))با بی حوصلگی برخاست : (( حرف مهمی نمی زد مادر من ! )) و با خود فکر کرد که باید هر چه زودتر به بابا تلفن بزند و او را وا دارد , حتی اگر لازم است به دست و پای روحی بیفتد , و بیاید او را با خود ببرد . حالی داشت که حتی حوصله ی خودش را هم نداشت چه رسد به کارهای او .
فصل 14 زیر آلاچیق , توی حیاط نشسته بودند و نگاهشان به بازی و جست و خیز بچه ها بود . درختان باغچه ی پشتی , غرق شکوفه بودند و عطر سکر آورشان , هوا را سنگین می کرد . بعد از وقفه ی زمستانی , دکتر دستور داده بود استخر را آب بیندازند و توی آن آب پاکیزه , می شد حتی ریزترین زوایای احساس را در چهره ی هم تماشاگر بود . تنها میهمان آب , شکوفه های رنگارنگ درختان بودند که با موج ملایمی که نسیم بهاری به راه انداخته بود , آرام و شاد می رقصیدند و بالا و پایین می رفتند . حیاط پشتی , به باغ خانه ی آقای وزیر _ که مدت ها بود از ایران گریخته و خانه اش تحت سرپرستی بود _ وصل می شد و تا چشم کار می کرد , سبزه بود و دار و درخت . همه چیز دلفریب و بی نظیر بود اما پریوش در میان آن همه زیبایی , احساس دلتنگی و افسردگی می کرد . صولتی متوجه حال او بود . همین طور که چشم به بازی گرم و سبک بالانه ی بچه ها داشت , گاه گاهی هم زیر چشمی او را می پایید . او هم دلگیر بود ولی نه به دلیل بی میلی به این زندگی . این بی میلی و عدم رضایت پریوش بود که او را آزار می داد . مثل همیشه , هر دو سکوت کرده بودند . نه پریوش رغبتی به حرف زدن نشان می داد و نه او حرفی برای گفتن می یافت , دو شب پیش , تولد سی سالگی اش را در یک مهمانی با شکوه , جشن گرفته بود . به این مناسبت سرویس برلیان زیبایی به او هدیه کرده بود . بیشتر آن کسانی را به مهمانی دعوت کرده بود که حس می کرد از حضور آنها لذت می برد . روحی را , داریوش را , پدرش را , دختر دائی و دختر عمه اش را . کتایون و همسرش را و در این زمان بگیر و ببند , یک گروه ارکستر و نوازنده هم به خانه دعوت کرده بود . خلاصه هم کاری که فکر می کرد او را خوشحال می کند , انجام داده بود و باز هم نمی دانست این زن , چه مرگش است و چرا این قیافه ی مادر مرده را به خود گرفته ! جهاندار , دنبال یک پروانه را گرفت و از حصار خانه ی وزیر گذشت . هستی , معترضانه سر و صدایی کرد و در پی او دوید . دکتر پریوش را دید که ردشان را با نگاه دنبال می کند . با متانت خندید : (( کارهایشان خیلی جالب است , این طور نیست ؟ بهترین روزهای عمرشان را دارند سپری می کنند. جست و خیز و شادابی شان , روح را نوازش می کند . به نظر من که قشنگ ترین منظره ی عالم هستند )).(( ... ))دکتر از سکوت طولانی او خسته شده بود . خودداری اش را از دست داد : (( ممکن است بگویی از چی ناراحتی پریوش ! مدت هاست که حتی یک کلمه هم با من حرف نزده ای )).پریوش شانه بالا انداخت ولی حرفی نزد . صدای صولتی , معترضانه شد : (( با این رفتار مرا اذیت می کنی عزیزم . لااقل بگو آیا گناهی کرده ام تا در صدد رفع آن بربیام . ها ؟ گناهی از من سر زده ؟ ))پریوش , با سردی نگاهش کرد : (( نه , تو گناهی نکرده ای جهانگیر . فقط من از همه چیز خسته ام . از همه چیز ! حتی از خودم ! ))چه سرمایی در صدایش بود ! صولتی کاملا به طرف او چرخید . نگاهش یک دنیا التماس بود : (( فکر می کنی چاره ای هست ؟ می توانیم کاری برای از بین بردن این احساس یاس در تو انجام دهیم ؟ باور کن هر کاری که بگویی می کنم ولی دیگر طاقت این بی اعتنایی ها را ندارم . بعد هم برای بچه ها نگرانم . آنها از دیدن سردی روابط ما رنج می برند . چند بار هستی پرسیده , بابا با مامانم قهر هستید ؟ نمی دانم جواب این کوچولوی معصوم را چی بدهم . وضع روحی جهاندار هم از او بهتر نیست . این را از زبان معلمش که به مطب آمده بود برای عمل پولیپ بینی اش , شنیدم. می گفت جهاندار , غالبا افسرده است . زیاد با بچه های دیگر نمی جوشد . می گفت باید به فکر او باشید. خودت هم متوجه هستی ! می بینی امروز که در کنار هم نشسته ایم , چقدر روحیه شان شاداب شده و چه نشاطی از خودشان نشان می دهند ؟ آنها به همین قدرش هم راضی هستند پری جان . همین که , گرچه ساکت و صامت ولی , در کنار هم بنشینیم و عصرانه را با هم بخوریم . آیا به نظر تو توقع زیادی دارند ؟ ))