حرف زدنش , فقط پریوش را کسل تر می کرد . دیده بود فرزین , همسر کتایون , در شب جشن تولدش , چطور از ابتدا تا انتهای مهمانی , وسط سالن بود و با رقص و خواندن و حرکات دلنشین خود , چشم ها را به سوی خود کشیده بود . و صولتی را هم دیده بود که یک گوشه ی نیمه تاریک , روی صندلی نشسته و گاهی هم چرت زده . دیده بود که کت و شلوار نسبتا ارزان قیمت , چه جلوه ی دلفریبی روی پیکر عضلانی و خوش استیل فرزین داشته و آن کت و شلوار خوش دوخت و گران قیمت خارجی , چطور به تن همسرش زار زده . دیده بود که فرزین , چطور وسط را گرفته و با سخنان گیرا و جوک های ناب و دست اول خود , جمعیت را سرحال آورده و این را هم دیده بود که صولتی , فقط عصا قورت داده , دو سه بار چرخی در جمعیت زده و با کلمات از نظر او سلنبه قلنبه و مهجور , تعارف های الکی به میهمانان کرده . شادابی فرزین و چروکیدگی چهره و احساس صولتی آن شب به نظرش بسیار بزرگ جلوه کرده بود و رنجش داده بود . و در نهایت هم حس کرده بود سرش کلاه رفته و وجودش , لبریز از احساس پشیمانی شده بود . حالا هم اصلا حرف های این مرد را نمی فهمید . چرا باید در حالی که عمر و جوانی اش داشت به هدر می رفت , به بچه ها فکر می کرد ؟ به نظرش موقعیت آنها خیلی از خودش بهتر بود . چه حالا که بچه بودند و آنها را با زمان بچگی خود قیاس می کرد , و چه آینده ای که برایشان متصور بود . حتی گاهی شده بود به حال آنها غبطه بخورد . همه ی اینها به کنار , فکر فرزین و کتایون , بدجوری ذهنش را به خود مشغول کرده بود . با بی حوصلگی , ابرو تاباند : (( تو اشتباه می کنی جهانگیر . بچه ها کم و کسری ندارند و راضی هستند . این من هستم که دارم در این چهار دیواری می پوسم و پیر می شوم . آنها به مدرسه می روند و سرگرم هستند . تو هم که سر خودت را با مریض ها و عمل بیمارستان گرم می کنی . به نظر تو این وسط حق با کیست ؟ چه کسی باید اظهار بی حوصلگی و افسردگی کند ؟ ))صولتی صندلی خود را عوض کرد و در کنار او نشست . دستش را در دست گرفت : (( خوب تو هم سرت را یک جوری گرم کن عزیزم . برای خودت مشغله و تفریح درست کن ! ))پریوش , دلگیرانه نگاهش کرد : (( مشغله و تفریح ! تا بعد تو بیایی و بلافاصله تو ذوقم بزنی و از من ایراد بگیری . سوای اتفاقی که در مورد یاسی و زیبا افتاد , یادت می آید چقدر رفت و آمد با آنها را توی سر من زدی ؟ یادت می آید چقدر ایراد گرفتی ؟ زیبا و یاسی را قبول دارم که بد بودند . این به همه ثابت شد ولی , بقیه شان که بد نبودند . بینشان هنرمند بود . تحصیلکرده بود . حیف که آنها را ندیدی . حالا می گویی با کدام پشتوانه بروم برای خودم سرگرمی بتراشم ؟ ))عرق گرمی بر پیشانی صولتی نشست . شاید پریوش حق داشت . شاید او زیادی از کارهایش خرده گرفته بود . شاید همین بی کار ماندن ها و تنها نشستن ها بود که او را عصبی و بی تفاوت به زندگی می کرد. شروع به نوازش انگشتانش کرد : (( ماهی را هر وقت که از آب بگیری تازه است پری جان . آن مسائل که گذشت . حالا بگو چه کنیم که سر حال بیایی . چطور است حالا که بچه ها درس و مشق دارند , و نمی توانیم دسته جمعی برویم سفر , گاهی دست مامان بابات را بگیری و با هم بروید شمال . می دانی چند وقت است ویلای رامسر بی کار مانده و کسی به آنجا نرفته . اگر دوست داشته باشی , خودم هم با شما می آیم . از نظر بچه ها مشکلی نیست . راضیه ازشان مراقبت می کند . ها ؟ چطور است ؟ موافقی ؟ ))جرقه ای در ذهن پریوش درخشید و گره ابروانش را باز کرد . ناز آلوده خندید : (( بابا , مامان ؟! فکر می کنی مسافرت با آنها آن قدر دلنشین هست که بتواند اعصاب آدم را آرامش ببخشد . حالا اگر شاد و جوان بودند , یک چیزی )).سعی کرد این یکی را هم به خود نگیرد . منظور پریوش از به میان کشیدن سن و سال روحی و پدرش , چیز دیگری بود . اصلا ربطی به او و سن و سالش نداشت ! می خواست که خوش بین باشد . همسر جوانش را دوست داشت . جانش به جان او بسته ولی , تنها دلیل رشته های پیوستگی این نبود . او مادر فرزندانش بود . یعنی همه کسش . سال ها بود که از نظر احساسی همه را رها کرده بود و دنیایش خلاصه شده بود در وجود بچه ها و مادرشان . ارزشش را داشت که بخواهد او را راضی نگه دارد .
بازتاب خنده اش،برقی بود که در عین خستگی،در چشمانش به وجود آمد.چهره اش راضی و باز شد:"البته روحی خانم و بابات هم آدمهای باصفا و جالبی هستند.معاشرت با آنها برای من یکی که جالب است ولی،در این مورد ترجیح می دهم خودت انتخاب کنی.یا تنها می رویم یا با کسانی که تو بپسندی.انشاءالله تابستان هم یک جای خوب می رویم.دوستانی که به ژاپن رفته اند،از سفرشان خیلی راضی هستند.شاید ما هم رفتیم.ها؟چطور است پری جان؟موافقی؟"افکاری که در سر داشت،دوباره ناز و لوندی خاصی در حرکاتش به وجود آورده بود.چشمها را آرام باز و بسته کرد و با شیرینی سر تکان داد،یعنی که موافقم.قضیه ی فال زن آذری،هیچ وقت از خاطرش محو نمی شد.صحبتهای پیش آمده،دلگیری عصر جمعه را از بین برده بود.شب را آسوده تر از هر شب دیگر خوابید و صبح،به محض خروج دکتر از خانه،به سراغ تلفن رفت.می دانست کتایون در خانه نیست.شماره تلفن محل کارش را گرفت.کتایون برایش غش و ریس رفت:"الهی فدات شم پری جان.چطور شده به محل کارم تلفن زده ای."با سرمستی خندید:"دنبال پای سفر می گردم.گفتم پیش از همه،به تو تلفن بزنم تا اگر فرصت داری،با من بیائی"."سفر؟! به کجا؟""ژاپنی،ترکیه ای،هرجا که راهمان بدهند".چشمان کتایون گشاد شد و گردنش در شانه ها فرو رفت:"ژاپن و ترکیه! شوخی می کنی؟ من حتی پول رفتن تا شاه عبدالعظیم را هم ندارم پری جان.آن وقت می گویی با تو بیایم ژاپن!"با صدای بلندتری خندید:"نه کتی جان.شوخی کردم.مقصدم ژاپن و ترکیه نیست.می خواهم بروم شمال.اردیبهشت رامسر کولاک است.می دانی که دکتر یک ویلا آنجا دارد که سال و ماه بی کار می ماند.گفتم تا هوا داغ نشده و بچه ها را بسپارم به کسی و خودمان دو سه روزی برویم هواخوری.بین دوستان و اطرافیان،با تو از همه راحت ترم و قطعا بهمان خوش می گذرد.چه می کنی؟ می آیی؟"وجود کتایون را،حسی از قدرشناسی و سپاس در خود گرفت:"ممنونم که میان دوستان و آشناهایت،مرا برای همسفری انتخاب کرده ای ولی،گمان نمی کنم بتوانم بیایم پری جان.هم برنامه فرزین را هم نمی دانم و هم کسی را ندارم تا هدیه را پیش او بگذارم.ما هرجا می رویم،معمولا هدیه به دمبمان بسته شده.اینجوری هم می ترسم مزاحم آرامش تو و دکتر بشویم.""خوب می توانی بچه را پیش عمه ات بگذاری یا بیاوریش در آن چند روز،پیش بچه های من و پرستارشان بماند.در آن صورت خیالت از جانب او راحت می شود.آقا فرزین را هم یک کاریش بکن.مطمئن باش پشیمان نمی شوی".کتایون،کمی متعجب و بیشتر ذوق زده از این دعوت و اصرار غیر منتظره پریوش،با ایما و اشاره،به مسئول خون گیری گفت،سبد لوله آزمایشها را روی میز بگذارد و گوشی را به دست دیگر داد:"راستش نبود سرپرست و نگهدارنده هدیه،بیشتر بهانه است.مسئله این دل بی صاحب مانده است که نمی گذارد بدون بچه،برای تفریح به جایی بروم.همین که طفل معصوم را روزها چند ساعت می گذارم و می آیم سرکار،گاهی دچار عذاب وجدان می شوم".مغز پریوش داغ کرده بود ولی،باز هم به روی خودش نیاورد و به تلاش خود ادامه داد.خودش هم از این همه سماجت متعجب بود:"خیلی خوب خانم دل نازک،هدیه خانم را هم بیاور.انگار قسمت اینست که بچه های منهم در این سفر همراهمان باشند.این بار را با بچه ها و عیالواری می رویم.بعدها اگر چنین مسئله ای پیش آمد،یک فکری به حال آنها می کنیم.حالا چه می گویی؟"کتایون خندید:"حالا فقط می ماند صحبت با فرزین که گمان نمی کنم بدش بیاید چند روزی از کار و دود و دم تهران فرار کند.امشب با تو تماس می گیرم و نتیجه را می گویم".خداحافظی که کردند،پریوش سر را به پشتی مبل چسباند و نفس را کشدار و صدادار بیرون داد.این تلفن،به اندازه تلاش برای جا به جا کردن یک صخره عظیم،از او انرژی گرفته بود.آخرین وسیله،ساک مخصوص وسائل جهاندار بود که به دست جعفر داد تا در صندوق عقب ماشین بگذارد.صولتی صبر کرد تا جعفر از اطاق دور شود و دوباره خواسته اش را تکرار کرد:"رانندگی در جاده چالوس کار راحتی نیست.یکدندگی نکن پری جان! بگذار تا جعفر بیاید و رانندگی کند".
سر سفری نمی خواست با اوقات تلخ راه بیفتد.عصبانیتش را فرو خورد تا موضوع کش پیدا نکند.برای اولین بار،دوستانه دستی بر سر او کشید:"ببین جهانگیر،دلم می خواد این یک مسافرت را،بدون زاق و زوق و سرخر برویم.حتی در مسافرت های خارج از کشور هم همیشه مزاحم داشته ایم،بیا این بار را با دل من راه بیا! اگر هم از رانندگی در جاده واهمه داری،خودم ماشین را می رانم".صولتی رنگ به رنگ شد:"واهمه! این چه حرفی است.فقط گفتم احتیاط کنیم.در ضمن لازم است یک خدمتکار با ما باشد تا آنجا به تو کمک کند.بد می گویم".پریوش اخمی نازآلود کرد:"وای! چقدر سخت می گیری! دو سه روز بدون خدمتکار زندگی کردن که کسی را نکشته.ناهار شام که بیرون هستیم و صبحانه را هم من و کتایون درست می کنیم.ویلا را هم که سرایدار نظافت کرده.پس دیگر چه نیازی به جعفر و راضیه داریم.بگذار این چند روزه،بچه ها با خودمان باشند و بدون وجود حائل و پرستار،با ما زندگی کنند.عزیزم بگو قبول! خیلی خوب؟" و سر را با حالت سئوال،روی گردن خم کرد.صولتی با درماندگی خندید:"خیلی خوب خانم،قبول.مگر می شود شما تصمیمی بگیری و کسی بتواند در مقابلش نه بیاورد.پس لااقل بگو جعفر برود ماشین را بنزین بزند."پریوش شادمانه برخاست:"این یکی ایرادی ندارد.الان به او می گویم".و از اطاق بیرون رفت.راستی راستی یک مسافرت بی دردسر و بی سرخر می خواست ولی،نه برای لذت بردن از وجود فرزندانو همسرش.می خواست آزاد باشد.می خواست راحت نفس بکشد و وقتی تنها چشمهای مراقب،یعنی چشمان صولتی برای استراحت رویهم می نشیند،آن رفتاری را بکند که دوست دارد.قرار کنار خانه آنها بود.هدیه،دختر کوچولوی جذاب و خونگرم کتایون،به تبعیت از مادر از اتومبیلشان پیاده شد و با سر و صدا و ذوق زده،به طرف بچه های پریوش دوید.فرزین هم به طرف دکتر آمد و با پریوش و او احوالپرسی کرد.شلوار لی و بلوز اسپرت آبی کرمی به تن داشت و کلاه لبه دار سفیدی بر سر گذاشته بود.اعماق چشمانش،مثل چشمان کتایون،خنده ای شیرین و دائمی داشت که چهره اش را حالتی دوستانه می بخشید.پریوش با دیدن او دلش لرزید و برای لحظاتی،نگاه در نگاهش دوخت.و حس کرد حرکتش آن قدر ماهرانه بوده که نه صولتی آن را دیده و نه کتایون.قرار مدار توقف ها را گذاشتند و از پی هم به راه افتادند.حس عجیبی،در وجود پریوش طغیان کرده بود که گرمی بی نظیری روی گونه هایش می ریخت حس نابی که حتی در دوران نوجوانی خود آن را تجربه نکرده بود.نگاهش ظاهرا به جاده بود ولی،لحظه لحظه سبقت گرفتنها و حرکات فرزین را اگر گاه گاهی اتومبیل هایشان در کنار هم قرار می گرفت،زیر نظر داشت.این مرد یک دنیا شور و نشاط بود و هرگاه از مقابل اتومبیل آنها می گذشت،با حرکتی دلنشین یا زدن چند بوق،ارادت خود را ابراز می کرد و فریاد خوشحالی بچه ها را به هوا بلند می کرد و حتی لبخندی بر لبان سرد دکتر می نشاندو در هتل گچسر نهار خوردند و ساعت حوالی پنج عصر بود که با وجود توقفهای مکرر،به رامسر رسیدند.یک اطاق از از ویلا شد مال بچه ها.یکی برای پریوش و دکتر و اطاق آن طرف سالن هم در اختیار کتایون و فرزین قرار گرفت.دکتر که دلهره رانندگی در جاده پر پیچ و خم چالوس حسابی خسته اش کرده بود،رفت تا استراحت کند و بقیه دسته جمعی به طرف دریا که تا ویلا سه چهار دقیقه بیشتر راه نبود،راه افتادند.ویلا،در قشنگترین بلوار رامسر و در منطقه ای نسبتا شهری واقع شده بود.محوطه ای وسیع و پردار و درخت که استخر نسبتا جمع و جورش را هم همان روز آب انداخته بودند.پریوش نشاط خاصی حس می کرد و با شادی و جست و خیز بچه ها همراهی می کرد.این فرزین انگار خستگی حالیش نبود.یک کایت و دو سه قرقره از فروشگاه ساحلی خرید و در میان ابراز شادمانی بچه های آن را به دور دست آسمان فرستاد.آن قدر دور که به صورت لکه سفیدی،در افق نمایان بود.انتهای نخ قرقره را به ستون اسکله آن حوالی بست و رفت به سراغ بلاب فروش و منقل و بساط او.پریوش گفت:"آب نمکش آلوده است.بلال هم سنگین است و ممکن است بچه ها برامان دردسر درست کنند". و فقط،لبخندی نمکین تحویل گرفت.فرزین یکی یک بلال خرید و داد دست بچه ها و برای بزرگترها هم گفت که در نوبت بعدی منقل،بلاب بگذارند.اصلا حرکات و اعمال و رفتارش به صولتی شباهتی نداشت.پریوش اندیشید"حالا اگر جهانگیر بود،آن قدر در مورد خرید بلال نه و نو می آورد و از غیر بهداشتی بودن سطل و دست و صورت و منقل بلال فروش ایراد می گرفت که حال آدم را به هم می زد"وبلال را که خوردند و کمی کنار ساحل قدم زدند،فرزین شد رهبر بچه ها و در حالی که با هم شعری کودکانه می خوانند،تا ویلا را از پی هم دویدند.کتایون و پریوش هم آرام در پی آنها می رفتند و پریوش احساس نیکبختی را تا اعماق چشمان کتایون می دید.
چه زندگی شاد و جذابی داشتند.این زن و شوهر ! جذابیتی که در مدت این ده سال،یک لحظه آن را در زندگی خود حس نکرده بود.به ویلا که رسیدند،اصلا دست خودش نبود،از دیدن دکتر با آن قامت پیزری و سر بی مو،و آن نگاه خسته،چندشش شد.شام را دسته جمعی،در رستوران ستاره خلیج خوردند و بعد از شام،و بعد از خوابیدن بچه ها که بدون مقاومت،یک کله در رختحواب افتاده بودند،روی صندلیهای حصیری مشرف به حیاط نشستند و خانمها بساط چای را راه انداختند.شب مهتابی قشنگی بود.زیبا و دلفریب.با نرمه بادی که از جانب دریا می آمد و تن را با سوز لطیف خود،مورمور می کرد.پریوش،با گیسوان آراسته و هفت قلم آرایش،در کنار کتایون که طبق معمول با بی حوصلگی موها را در پشت سر با موبند مهار کرده و کوچکترین رنگ روغنی به چهره نداشت،نشسته و چهره اش می درخشید.دکتر هم بعد از یک نیم چرت نشسته،در آن شب قشنگ انگار سرحال آمده و با فرزین مشغول بازی تخته نرد بود.پریوش گاه گاهی در بازی شان دخالت می کرد و با دادن نظراتی به جا و بیجا توجه آن دو را به سوی خود می کشید.وقتی می رفتند تا بخوابند،کتایون گفت که این قشنگترین شب زندگیش بوده و هرگز آن را فراموش نخواهد کرد.سه روز را به راستی خوش گذراندند.به ساحل رفتند.به جنگل خیس و باران خورده با آن عطر مست کننده.جاده های باریک و پیچ در پیچ کوهستانی را که در حصاری از سبزه و درخت و گل،و بوته های چای و عطر نارنج مستور بود،بالا رفتند.زیر باران قدم زدند.در بهترین رستورانهای ساحلی و شهری غذا خوردند و این در حالی بود که صولتی اصلا اجازه نداده بود کتایون و فرزین دست در جیب کنند و گفته بود که میهمان آنها هستند،و خسته که شده بودند،روی ایوان مشرف به باغچه و استخر نشسته بودند و به صحبتهای دلنشین فرزین و خاطرات صولتی که پیش از آن هرگز جائی بازگو نکرده بود گوش سپرده بودند.و پریوش دیده بود که در آخرین شب،بالاخره پس از تلاش بسیار،توانسته رنگ نگاه فرزین را دو سه باز به روی خود عوض کند و در آن چشمان همیشه خندان،برقی از تحسین و شیفتگی ببیند.و سرانجام روزی که ویلا را به سمت تهران ترک می کردند،بلوغ احساسی نو را در وجود خود حس کند.احساسی که یک وسوسه شیطانی،سعی در تکامل آن داشت و اصلا هم تصمیم نداشت با آن به مبارزه برخیزد.
فصل 15 خواهر صولتی و همسر او را تا دم در بدرقه کرد و به اطاق خودش بازگشت.صولتی با آنها به فرودگاه رفته بود و بعد از حدود بیست روز مهمانداری و به هم ریختن تمامی برنامه های زندگی،می توانست نفس راحتی بکشد.در مقابل کمکی که صولتی به خانواده او می کرد،گاهی خود را ناچار از تحمل چند روزه بستگان او می دید و آنها که از اروپا یا آمریکا می آمدند دردسر بیشتری می آفریدند.بیشتر می ماندند و به عناوین مختلف هم دید و بازدید فامیلی و میهمانی راه می انداختند.بدش نمی امد که صولتی با آنها سرگرم می شد و دیگر کاری به او نداشت ولی،این آخرین میهمانان حسابی کلافه اش کرده بودند.در طی این مدت نتوانسته بود با کتایون و فرزین قرار دیدار بگذارد و همین سبب دلخوریش بود.بعد از اولین سفر دسته جمعی به رامسر،تقریبا هر دو سه هفته یک بار،با اصرار،خانواده کتایون را به خانه اش دعوت کرده بود و در ضمن صحبت در سر میز شام و یا توی حیاط و روی ایوان مشرف به باغچه،کوچکترین فرصت را غنیمت شمرده و برای گپی هر چند کوتاه و مختصر،با فرزین،برنامه چینی کرده بود.نگاه های شیدای دزدانه خود را به سوی او فرستاده بود و سعی کرده بود که توجه خاص خود را به او نشان دهد.فرزین هم گاه بی تفاوت و گاه با لبخندی از سر رضایت،اشارات و علامتهای او را دریافت کرده گاه به گاه هم با حرکتی کوتاه و دزدانه،به آنها پاسخ گفته بود.این برایش کافی نبود.اصلا راضیش نمی کرد ولی،فکر می کرد فعلا باید در همین حد قانع باشد.کتایون و دکتر هم تا به هم می رسیدند،می رفتند سراغ میکروب و ویروس و باکتری و بیماریهای رنگ و وارنگ شایع در اروپا یا مناطق جنگی و محروم ایران و در عالم بیماری ها غرق می شدند.وقتی کتایون می گفت رو ندارد هر دو سه هفته یک بار مزاحم آنها بشود و باید به نحوی تلافی کند،فوری به دست و پا می افتاد که این حرفها چیست دختر.من و تو که از این حرفها نداریم.باور کن دکتر عاشق تو و فرزین است و با آمدنتان لطف بزرگی در حق همه ما می کنید.راضی نشو بیچاره جهانگیر را با این خستگی و این سن و سال،به خانه ات بکشانی.آمدن برای شما سه نفر راحت تر است تا من و جهانگیر تنبل و بچه ها.تازه دوبار هم دعوت او را قبول کرده بود و یک بار در خانه اش و یک بار در یک ماهی سرا،میهمان او و فرزین شده بودند.دکتر هم از اینکه همسرش دست از معاشرت با افراد نامتناسب و خطرساز پیشین برداشته و در معاشرت با همین دوست از نظر او محترم و موجه،این همه ابراز شادمانی و نشاط می کند،به راستی خوشحال بود و در این پیوستگی،از هیچ کوششی فروگذار نمی کرد.کنار آینه نشست و با شیر پاک کن به جان آرایش صورتش افتاد.هر زمان که میهمان داشت،آرایش روی صورتش شبانه روزی می شد و حالا می خواست لااقل چند ساعتی این پوست بیچاره نفس بکشد.بعد روی تختخواب دراز کشید.بدجوری احساس بی حوصلگی می کرد.حال زنگ زدن و شنیدن حرفهای تکراری روحی را نداشت و کتایون را هم می دانست که بعد از به قول خودش سالها،دسته جمعی و به اتفاق پدر و برادرش خسرو که تازه در شرف ازدواج بود،به شمال رفته و لااقل تا چند روزی دیدار آنها مقدور نخواهد بود.با خودش غر زد:"این کتایون خل هم هیچ چیزش به آدمیزاد نرفته.توی ماه آبان و در حالی که بچه اش تازه امسال رفته مدرسه،کور و کچل را جمع کرده و برده مسافرت.آخر بگو زمان قحط بود."یادش آمد که شمال در ماه آبان هم لطف و جذابیت کمی ندارد.کتایون گفته بود که به چالوس می روند.گفته بود،وقتی با هم به رامسر رفتیم،مرتب یاد بابا و زری جون و شری بودم.طفلکی ها چند سال است از تهران بیرون نرفته اند.دلم به حالشان سوخت.این بود که تصمیم گرفته ام برشان دارم یک سفر برویم چالوس.عمه را هم با خودمان می بریم.شانه بالا انداخت:"این دختر آن قدر کم دارد که حتی اگر سنگ هم از آسمان می بارید،زری و عمه جانش را به این سفر می برد.نمی دانم این دو تا زن،توی زندگی چه گلی به سرش زده اند که این قدر به حالشان دلسوزی می کند!"زنگ تلفن به صدا در آمد.خیزی زد و آن را برداشت،نمی دانست چرا بی جهت فکر می کند کتایون از سفر منصرف شده و از تهران تلفن می زند.صدای دو سه سرفه شنید و بعد:"سلام خانم دکتر.حال شما چطور است؟" تیمسار،دوست بذله گو و با نمک صولتی بود که صمیمانه احوالپرسی می کرد.خندید:"من خوبم تیمسار،شما چطورید؟"مرد صدا در ته گلو انداخت:"بد نیستم،دارم روی یک طرح پیشنهادی فکر می کنم."
"جدی؟مبارک است.حالا این طرح چی هست؟"صدای شاد پیرمرد،همراه با دو سه سرفه دیگر در گوش پیچید:"والله یک دوشیزه خانم به من پیشنهاد ازدواج داده و دارم بررسی می کنم که آیا قبول کنم یا نه.گپریوش مطمئن بود که این حرف هم یک شوخی بیشتر نیست ولی،همیشه بی صبرانه دلش می خواست حرفهای او را کامل بشنود.می دانست که شنیدنش خالی از تفریح نیست:"دوشیزه خانم! حالا چطور شده شما را برای اینکار انتخاب کرده؟چند سالی دارد؟"دوباره دو سه سرفه صدادار:"والله سنش زیاد نیست.شانزده باضافه شصت سالی می شود.دلیل انتخابش هم اینست که بنده را پسر لایقی تشخیص داده و فهمیده سرم به تنم می ارزد.مرا از مادر بچه ها خواستگاری کرده.گفته حالا که تیمسار با زن نشسته شده و این قدر خوب دارد امور آشپزخانه و خرید ترا انجام می دهد،بگو بیاید و با شرایط ساده و مهریه کم،مرا هم بگیرد و گاهی هم برای من برود توی صف شیر و مرغ بایستد.آخر طفلکی مدتی است در اثر آرتروز و دیسک کمر،زمین گیر شده و واقعا به یک وردست دلسوز مثل من نیاز دارد".پریوش،ریسه رفت:"واقعا شما بامزه اید".تیمسار اضطراب نشان داد:صدایش را بم کرده بود:"هیس! این حرف را بلند نگو پریوش خانم.یک وقت دوشیزه خانمهای دیگر می شنوند و می آیند امانم را می برندها.مگر نمی دانیکمبود پسر چه غوغایی کرده".صبر کرد تا صدای خنده پریوش قطع شد:" از شوخی گذشته،زنگ زدم تا بگویم بنده امتثال امر کردم و کار آقای اخوی را پیگیری کردم.کلاه خودم که دیگر پشمی در دم و دستگاه ندارد.به یکی از افسران قدیمی زیر دست متوسل شدم و او را واداشتم تا جناب داریوش خان شما را،به عنوان آجودان،به قسمت خودش بیاورد.اینجوری خطر جبهه رفتن اخوی مرتفع شد.فوقش صبحها چند ساعتی می ایستد در اطاق سرهنگ و عصر می آید خانه.خوب چطور است؟از من راضی هستید یا بروم خودم را از پشت بام پرت کنم". این را گفت و دوباره صدای سرفه هایش در تلفن پیچید. پریوش،در دل فحشی نثار صولتی کرد.چقدر از این کارهای آبروبری و احمقانه او دلگیر بود.اصلا دلش نمی خواست به خاطر برادر سرباز صفر و زیر دیپلمش،مرتب به این و آن رو بیندازد و آبرویش را پیش این آشنا و آن آشنا ببرد.ترجیح می داد داریوش برود جبهه تا اینکه او مجبور باشد سرشکستگی ها را تحمل کند.دکتر و مهندس و افسر نبود که بتواند با وجودش پز بدهد و سرش را پیش امثال تیمسار بالا بگیرد.سعی کرد برخود مسلط باشد:"مرسی تیمسار جان.واقعا نمی دانم با چه زبانی از شما تشکر کنم.انشاءالله یک روز بتوانیم جبران کنیم.راستی چرا این قدر سرفه می کنید.مگر خدای نکرده هنوز ریه تان مشکل دارد؟"صدای مرد پر صلابت شد:"نه، اصلا! تازگیها رفته ام پیش دکتر و داده ام سرتاپایم را چک آپ کرده اند.دکترم می گوید هیچ مشکلی در سر تا پای وجود نازنین تو پیدا نمی شود.اگر اوره و چربی خونت بالاست یا قلب و ریه ات دارد از کار می افتد،مشکل از تو نیست،مربوط به اشکال شناسنامه می شود.اگر زرنگی کنی و بروی آن را با شناسنامه یک جوان بیست ساله عوض کنی،همه مشکلاتت حل است."و دوباره کشدار و پر سر و صدا سرفه کرد.خداحافظی که کردند،بعد از چند دقیقه هنوز لبهای پریوش خندان بود.سری تکان داد:"چقدر این مرد بامزه است! کاش لااقل جهانگیر اگر سنش بالاست،مثل تیمسار دل و دماغ داشت و اهل شوخی و بگو بخند بود.مردم از بس نشست و بق کرد".چرخی در اطاق زد.کانالهای تلویزیون را بالا و پائین دید و در رختخواب خزید.الان باید به فکر سلامت پوستش و بر طرف کردن خستگی آن بود.خبر انتقال داریوش را،بعدا هم می توانست به روحی بدهد.***صدای ضعیف گریه بود.ضعیف و بی حال.خوب دقت کرد:"توئی کتایون! چرا گریه می کنی؟! صدایت چرا این قدر ضعیف است!"باید دقت می کرد که خوب می شنید:" خیلی بدبختم پریوش.خیلی"."چرا؟! از چی حرف می زنی؟"
ناله می کرد:" بابا مرده.فرزین بی هوش است.زری درب و داغان شده و پای بی صاحب منهم شکسته و نمی توانم لااقل به این دو نفر برسم".نام فرزین قلبش را لرزاند:"چرا؟! تصادف کرده اید؟"صدا در هق هق گریه گم شد:"آره.تصادف کردیم.مثلا خیر سرم بابای بیچاره را بردم تفریح کند.دستی دستی او را به کشتن دادم و زری و شیرین بیچاره را بی سرپرست کردم"."الان کجا هستید؟بگو تا لااقل شاید من و جهانگیر بتوانیم کمکی بکنیم"."با کمک خسرو ما را منتقل کرده اند به تهران.الان هم در بیمارستان...هستیم.راضی به زحمت شما نیستم.فقط آن قدر کلافه بودم و دلم گرفته بود که زنگ زدم.آخر جز تو که کسی را ندارم.بابا را مفت از دست داده ایم.حال فرزین هم که وخیم است.کاش خودم می مردم و این وضع را نمی دیدم.نمی دانم چطور تحمل کنم پری جان".و صدای هق هقش بلندتر شد.شتابزده چرخید و نگاهی در آینه انداخت:"اتفاقی است که افتاده کتی جان.تسلیت می گویم ولی باید تحمل کنی.الان باید به داد کسانی که مانده اند رسید.همین الان راه می افتم می آیم سراغت.سعی کن کنترل اعصابت را حفظ کنی".و در حالی خداحافظی کرد که کتایون توی این همه مصیبت و احساس سیاه بختی،از خداوند به خاطر داشتن چنین دوستی سپاسگزار بود! به صولتی تلفن زد و بعد از گزارش مسئله،با سرعتی که هرگز در خودش سراغ نداشت،آماده رفتن شد.جعفر او را کنار در بیمارستان پیاده کرد و یکسره به بخشی که کتایون گفته بود بستری است،رفت.صدای نگهبان دم در را با چند اسکناس هزار تومانی ساکت کرده بود.ساعت ملاقات نبود و دزدانه،با ترس از اینکه مانع ورودش به اطاق کتایون بشوند،از پشت ایستگاه پرستاری گذشت و وارد اطاق او شد.کتایون با دیدنش دوباره گریه و ناله را سر داد.روی تخت دراز کشیده بود و پاهای گچ گرفته اش را،به وسیله طناب و ابزار فلزی،توی زمین و هوا معلق نگه داشته بودند. می گفت که روز حادثه سه روز پیش بوده و او را روز قبل به اطاق عمل برده اند.پزشکان گفته بودند که استخوان رانش از چهار نقطه شکسته و حالا حالاها باید در رختخواب باشد.اصلا برای خودش نگران نبود.نگرانیش برای فرزین و زری و تنها ماندن شیرین و هدیه بود و اندوه از دست دادن پدر هم غصه اش را غیر قابل تحمل تر می کرد.ظاهری متأثر به خود گرفت و دستی بر سر او کشید:"واقعا متأسفم کتایون.حالا زری و فرزین کجا هستند؟ آنها را هم به همین بیمارستان آورده اند؟""آره.زری جون را همین اطاق بغل دستی بستری کرده اند.فرزین هم که در بخش مراقبت های ویژه است.می گویند سرش به داشبورد خورده و ضربه مغزی شده.می ترسم او را هم از دست بدهم پری جان. می ترسم! خیلی نگرانم".صدای گریه کتایون تنش را مور مور می کرد.چند دقیقه بیشتر از ورودش نگذشته بود که صولتی هم آمد.وضعیت کتایون را بررسی کرد.به او دلداری داد و قول داد که کمکش کند.و وقتی می خواست برای ملاقات زری و دیدن فرزین برود،پریوش هم به همراه او از اطاق بیرون رفت.به کتایون گفت که می رود تا آن دو را ببیند و گزارش وضعیتشان را برای او بیاورد.زری که طبق معمول در حال خود نبود و پرت و پلا می گفت.حتی مطمئن نبودند آنها را شناخته باشد.انگار دست و مهره های کمرش آسیب دیده بود.آخرین ایستگاه بخش مراقبتهای ویژه بود.صولتی که خودش را معرفی کرد،اجازه دادند وارد اطاق icu شود.اطاقی با چهار تخت که به وسیله پاروان از هم جدا شده بودند وچهار بیمار که دراز به دراز،بی هوش و گوش روی تختها افتاده بودند.پریوش خود را قاطی کرد و به اتفاق صولتی،وارد اطاق شد.بیتابانه نگاهی به روی بیماران گردانید و یکراست بالای سر فرزین رفت.چندین لوله و سیم و شلنگ به یر و تنش وصل بود و در حالی که ماسک اکسیژن،نیمی از چهره اش را پوشانده بود،آثار کبودی و خون مردگی در زیر چشمان و روی پیشانیش به خوبی مشهود بود.قلبش با دیدن او به سختی لرزید.چقدر سعی داشت آشفتگی اش از دید صولتی پنهان بماند.پرستاری نگاهش کرد:"با بیمار چه نسبتی دارید؟"
می دانست که حال و روز ظاهریش این سئوال را پیش آورده.ساختگی،تبسمی کرد:"نسبتی نداریم.همسر دوستم هستند.طفلکی خانمش برای او خیلی نگران است".حس کرد صولتی زیر چشمی نگاهش می کند.در حال خواندن پرونده فرزین بود.اصلا دلش نمی خواست او را نسبت به مسئله بدبین کند.این فقط یک بازی خوشایند بود که میان او و احساسش،و شاید هم آن سوی هوسباز و تنوع طلب روخش برقرار شده بود و دوست داشت فقط از آن لذت ببرد.بی آنکه به رفاه و سعادت و امکاناتش لطمه وارد کند!رو به صولتی کرد:" من می روم پیش کتایون،جهانگیر! وقتی کارت تمام شد،بیا تا با هم به خانه برویم.فقط مواظب باش وقتی آمدی،در مورد فرزین چیزی نگویی که کتی بیچاره جان به سر شود.طفلکی اصلا حال درستی ندارد". و از اطاق بیرون رفت.چقدر ماهرانه می توانست نقابی سرد و بی روح بر چهره بکشد و مکنونات قلبی خود را از دید دیگران مخفی کند!در کنار کتایون که یکسره بی قراری می کرد و خود را در پیش آمدن این مصیبت مقصر می شمرد،آن قدر ماند که صولتی بیاید و بعد خداحافظی کرد و بیمارستان را ترک کرد.پیشنهاد هیچ نوع کمکی در مورد هدیه نداد.فقط گفت:"خوشحال باش که عمه است و خسرو سالم هستند و می توانند از بچه مراقبت کنند.واقعا خدا با تو بوده که با دو تا ماشین رفته بودید و آن چهار تا هم در ماشین شما نبوده اند".تا رسیدن به محل پارک اتومبیل،دست در بازوی صولتی انداخته بود و تصویر چهره مصدوم فرزین،در ذهنش حرکتی جنون آور داشت.و صولتی دستش را نوازش می کرد:"حق داری این قدر غمگین باشی عزیزم.کتایون یک آدم عادی نیست.دوست خوبی است.انسان برجسته ای است و بروز چنین مصیبتی در مورد او،واقعا تأثر آور است.قول می دهم تا انجا که از دستم بر بیاید،به آنها کمک کنم".تا رسیدن ساعت ملاقات،چند بار به بخش مراقبت های ویژه تلفن زده بود.و هربار هم سعی کرده بود صدا را کمی تغییر دهد تا با صدای قبلی متفاوت باشد.سه روز از خبردار شدنش از ماجرای تصادف کتایون و خانواده اش می گذشت.هر روز رأس ساعت یک آماده شده بود و هر سه ساعت وقت ملاقات را،در بیمارستان و بیشتر بالای سر کتایون گذرانده بود.هربار به دلیلی بالای سر فرزین رفته بود و بعد از لحظاتی زل زدن به چهره و قامت او،پیش کتایون بازگشته و مثلا برایش خبر آورده بود.حالا امروز با شنیدن بالا رفتن سطح هشیاری فرزین و احتمال اینکه او را به بخش عادی منتقل کنند،سر از پا نمی شناخت.ناهار را شتابزده خورد،با مهارت،بیشترین و ملایم ترین آرایشی را که حراست بیمارستان از ورودش به علت بدحجابی جلوگیری نکنند،به چهره نشاند و با بیقراری از خانه خارج شد.توی سالن انتظار طبقه اول،خسرو را دید که در کنار هدیه و شیرین نشسته.رفتار سرد او را به روی خودش نیاورد.به هر حال با نزاکت بود و همین برایش کافی بود.تازه اگر هم نبود،فرقی نمی کرد.کتایون پریده رنگتر به نظر می رسید ولی،شاید شنیدن خبر در مورد فرزین بود که چهره افسرده روزهای پیشینش را کمی باز کرده بود.عمه خانم داشت با پنبه و تنزیب و یک کاسه کوچک آب،گونه و پیشانیش را شستشو می داد.نمی دانست چرا به این موجود صبور و مصیبت کشیده،گاه گاهی این قدر غبطه می خورد! گل و شیرینی را که طبق معمول روزهای گذشته آورده بود،روی میز مخصوص غذا گذاشت و دست کتایون را در دست گرفت:"چطوری خانم؟می بینم که عمه جان خوب دارند تر و خشکت می کنند".
عمق چشمان کتایون خندید.این خنده دائمی را،چند روزی بود که ندیده بود:"عمه جان همیشه به من محبت داشته.درست مثل یک مادر.پیش از اینهم گفته ام.من در عین بدشانسی زیادی که در زندگی داشته ام،خدا نعمتهایی هم نصیبم کرده.یکی وجود همین عمه است.یکی برادرم خسرو،و یکی هم وجود دوست خوبی مثل تو است پری جان.چقدر این دو سه روزه خجالتم داده ای.به خدا راضی نیستم هر روز زندگی و خواب بعد از ظهرت را که می دانم چقدر برایت اهمیت دارد،رها کنی و بیایی دیدن من.اینجوری حساب بدهی هایم سر به آسمان می زند و اگر هم تا آخر عمر بدوم،نمی توانم یک صدم آن را هم جبران کنم.هم بدهی به تو و هم به آن شوهر نازنینت که به خدا قد یک برادر دوستش دارم.واقعا با محبتهایش دارد ما را تا فرق سر می برد زیر دین.فقط امیدوارم روزی برسد که قادر به جبران باشم".پریوش با اخمی دوستانه،دستش را نوازش کرد:"تعارف را کنار بگذار! بگو ببینم از بقیه چه خبر! بالاخره فهمیدند آسیب مهره های زری خانم جدی بوده یا نه.از شوهرت چه خبر.امیدوارم خبرهای خوش رسیده باشد".چشمان کتایون پر اشک شد:"آره پری جان.از فرزین خبر خوش رسیده.او را همین نیم ساعت پیش،به بخش خودمان منتقل کردند.می گویند کاملا به هوش آمده و حالا باید به فکر دست آسیب دیده اش باشند.عمه چند دقیقه پیش،اطاق او بود.اگر خدا بخواهد،فرزین به زودی سرپا می شود.زری جون هم که انگار همین روزها مرخص می شود.جز دستش،مشکل دیگری ندارد.کاش بابا هم همینقدر آسیب دیده بود و مثل زنده بود.نمی دانی چقدر در مورد او احساس گناه می کنم".اصلا حوصله شنیدن این حرف تکراری را نداشت.فقط می خواست زودتر خود را بالای سر فرزین برساند و او را از نزدیک ببیند که اینهم با وجود آمدن عمه خانم به اطاق کتایون و آوردن آخرین و دست اول ترین خبر،کار غیر ممکنی بود.به چه بهانه می گفت می خواهد به اطاق او برود؟کمی از بچه ها گفتند.کتایون می گفت در این چند روزه،خسرو و شری حسابی مراقب هدیه بوده اند و انگار به او بدهم نگذشته.عمه خانم با خستگی،خود را روی صندلی کنار تخت کتایون،رها کرد.کتایون نگاهش کرد:"الهی بمیرم عمه جان.چقدر در این چند روز زجر کشیدی و کار کردی". و رو به پریوش کرد:" اندوه و اضطراب و نگرانی یک طرف،عمه در این چند روزه،به اندازه ده نفر زحمت کشیده.رسیدگی به من،به زری جون،به بچه ها،و حتی به خسرو.دوندگی برای تهیه داروهای فرزین.می دانی که حتی سرم هم خوب گیر نمی آید".و بغض کرد:" بعد هم مراسم کفن و دفن بابا.زحمت همه اش روی دوش عمه جان بوده.با این صعف و قند بالای که دارد،واقعا برایش نگرانم".پریوش نگاهی به عمه خانم انداخت.چه شباهت عجیبی با فرزین داشت.این صورت چروکیده را اگر صاف و جوان می کردند و استخوان بندی مردانه می بخشیدند،خود خود فرزین بود.همین طور که او را نگاه می کرد،جرقه ای در ذهنش درخشید.می توانست مثل یک هنر پیشه نقش بازی کند.تأثری ساختگی به چهره نشاند:" آره! عمه خانم طفلکی خیلی خسته هستند.این همه کار و دوندگی برایشان مضر است.بگذار ببینم! چطور است امشب دیگر عمه جان و آقا خسرو بروند خانه استراحت کنند و من به جایشان پیش شماها بمانم.ها؟چی فکر می کنی؟"کتایون با سپاس،دستش را فشرد و با شرمندگی سر تکان داد:"آه عزیز دلم،تو از خواهر به من مهربان تر هستی! الهی فدایت شوم.راضی به زحمت تو نیستم".پریوش،با تبسم یک لنگه ابرو را بالا انداخت:"اولا که ما با هم این تعارفها را نداریم،در ثانی تو نمی توانی از جانب عمه خانم حرف بزنی.بیچاره ایشان جدی جدی دارند از پا در می آیند.اگر خود ایشان هم بگویند نمان،قبول نمی کنم.به هر حال یک شب از پرستاری ها هم به من می رسد.من که می دانی،روزها اصلا کاری ندارم.می توانم فردا صبح بروم و تا غروب استراحت کنم.در عوض قول می دهم فردا عصر به دیدنت نیایم".
تصمیم خودش را گرفته بود.اصرار کتایون و عمه کاری از پیش نبرد.بالاخره مغلوب شدند و عمه جان بعد از ساعت ملاقات به خانه رفت.او هم تلفنی به صولتی زد.صولتی ناباورانه حرفهایش را شنید:"می خواهی بالای سر کتایون بمانی؟ ماندن در بیمارستان و استراحت مختصر در روی تخت همراه زیاد هم کار ساده ای نیست ها!"برایش ناز کرد:"زیاد سخت نگیر جهانگیر! ان قدرها هم نازنازی نیستم.به هر حال زندگیست یک زمان می بینی برای خودما هم چنین وضعیتی پیش آمد".و قلب صولتی،با حالت میان شادمانی و بهت،فشرده شد.فکر کرد"دیگر دارد جا افتاده می شود.دارد سالهای جوانی و شر و شور را پشت سر می گذارد و واقعیت های زندگی را در می یابد.احساسات و عواطف رقیق انسانی در وجودش بیدار شده.به آینده امیدوار باش جهانگیر!" و با لحنی که صد نوازش در آن خفته بود،از او خداحافظی کرد.اصلا برایش مهم نبود که شام احتمالا نامطبوع بیمارستان را می خورد.مهم نبود که شب تا به صبح ممکن است بیدار بماند و نتواند مژه روی هم بگذارد.مهم نبود که دسترسی به شیر پاک کن تقویتی ندارد و مجبور است با آرایش روی پوست بخوابد.پیشنهاد صولتی را هم برای فرستادن غذا و وسائل شخصیش رد کرده بود.تنها این مهم بود که می تواند دقایقی را در اطاق فرزین بگذراند و شاید بتواند در این دقایق،احساس خود را آنگونه که هست به او منتقل کند.وسوسه هاس شیطانی،با نیروی خارق العاده ای وجودش را به زنجیر کشیده بود و او را به سمت و سوئی سوق می داد که می خواست.خودش هم نمی دانست چرا قدم در این راه گذاشته.نمی دانست به کجا خواهد رسید.فقط مهم این بود که تصمیمی گرفته بود و مثل همیشه با خودپرستی و دیوانگی،می خواست آن را عملی کند.با بی قراری و انتظار کشنده،کنار تخت کتایون نشست.باید غذای بیماران را می دادند،رفت و آمدها کم می شد،بخش آرام می گرفت،و بعد به بهانه ای اطاق او را ترک می کرد و به اطاق فرزین می رفت.شاید هم شانس یاری می کرد و بازتاب آن مسکنهای قوی،برای کتایون خواب عمیقی بود که کار او را سهل تر می کرد.کتایون،ناباورانه و قدرشناسانه نگاهش کرد:" تو امشب خیلی به زحمت افتادی پری جان.باور کن اصلا نیازی نیست کسی بالای سرم بماند.عمه و خسرو هم بی جهت نگران می شوند.اگر هم در طول شب نیاز به کمک پیدا کنم،پرستارها رسیدگی می کنند.فرزین هم که به هوش آمده و فقط تحت نظر است.زری هم که به خانه رفته،باور کن محبتت به من رسید.کاش بروی خانه و به زندگی و استراحتت برسی".پریوش،با تظاهر به دلگیری،دست روی شانه او گذاشت:" خیلی سخت می گیری کتی جان.اذیت نکن! به جهانگیر هم گفتم.در همیشه به روی یک پاشنه نمی چرخد.ممکن است روزی هم برسد که من افتاده و گرفتار باشم.در آن صورت تو دلت نمی خواهد کمکی به من بکنی؟پس دوستی به چه دردی می خورد".کتایون صورتش را نوازش گونه به دست او مالید:" خدا آن روز را نیاورد عزیزم.بگذار یک چیز را اعتراف کنم.می دانستم که تو خیلی خوبی ولی نه این قدر! حس می کنم تازه تازه دارم ترا می شناسم. تو یک فرشته هستی پری جان.یک فرشته خوب و با محبت.اندوه مصیبتی که بر سرمان آمد و غم از دست دادن بابا را،این لطف و محبتها برایم قابل تحمل تر می کند.طفلکی بابا..."کتایون دوباره به یاد پدرش افتاده بود و حادثه ای که خودش را در بروز آن مقصر می دانست و پریوش در حالی که اصلا گوش به او نداشت و چیزی نمی شنید،با قیافه ای متأثر لبخند می زد" همچین از مرگ پدر معتاد مفنگی اش حرف می زند که انگار یک جوان نوزده بیست ساله مرده! تازه خوبست هیچ وقت توی زندگی،گلی هم بر سر این بدبخت نزده بود،که حالا این طور برایش شیون می کند و افسوس می خورد". حوصله اش سر رفته بود.سعی کرد مسیر صحبت را عوض کند:"راستی دکتر نگفت تا کی توی بستر هستی؟