ارسالها: 7673
#1
Posted: 31 May 2012 17:57
به همان درجه که سعدی ، حافظ و فردوسی مظهر تفکر و زبان ادبیات و ایرانی هستند و گفته های آنان زبانزد خاص و عام است ، شکسپیر هم در تمدن انگلستان مقامی بسیار ارجمند داردکه شواهد آن در تشکیل انجمن های مخصوص برای قرائت نمایشنامه های او، دسته های سیار یا ثابت هنر پیشگان حرفه ای یا تفننی به نام "گروه شکسپیر" و همچنین تصاویر ومجسمه های متعدد از او و بازیگران نمایشنامه های او، نامگذاری خیابانها ، خانه ها و حتی میکده ها به نام او کاملاً مشهود و محقق است . حتی جملات و گفته های او به صورت کلمات قصار و ضرب المثل در گفتگوهای روزمره به گوش می رسد ، بدون این که گوینده یا شنونده از منبع حقیقی آن آگاه باشد.
زندگی نامه ویلیام شکسپیر
در اوایل قرن شانزدهم میلادی در دهکده ای نزدیک شهر استرتفورد در ایالت واریک انگلستان زارعی موسوم به ریچارد شکسپیر زندگی می کرد. یکی از پسران او به نام "جان" در حدود سال 1551 به شهر استرتفورد آمد و در آنجا به شغل پوست فروشی پرداخت و "ماری آردن" دختر یک کشاورز ثروتمند را به همسری برگزید . ماری در 26 آوریل 1564 پسری به دنیا آورد و نامش را "ویلیام" گذاشت. این کودک به تدریج پسری فعال ، شوخ و شیطان شد ، به مدرسه رفت و مقداری لاتین و یونانی فرا گرفت . ولی به علت کسادی شغل پدرش ناچار شد برای امرار معاش، مدرسه را ترک کند و شغلی برای خود برگزیند . برخی می گویند اول شاگرد قصاب شد و چون از دوران نوجوانی به قدری به ادبیات دلبستگی داشت که معاصرین او نقل کرده اند ، در موقع کشتن گوساله خطابه می سرود و شعر می گفت.
در سال 1582 موقعی که هجده ساله بود ، دلباخته دختری بیست و پنج ساله به نام "آن هثوی" از دهکده مجاور شد و با یکدیگر عروسی کردند و به زودی صاحب سه فرزند شدند . از آن زمان زندگی پر حادثه شکسپیر آغاز شد و به قدری تحت تأثیر هنر پیشگان و هنر نمایی آنان قرار گرفت که تنها به لندن رفت تا موفقیت بیشتری کسب کند و بعداً بتواند زندگی مرفه تری برای خانواده خود فراهم نماید.
پس از ورود به لندن به سراغ تماشاخانه های مختلف رفت و در آنجا به حفاظت اسبهای مشتریان مشغول شد ولی کم کم به درون تماشاخانه راه یافت و به تصحیح نمایشنامه های ناتمام پرداخت و کمی بعد روی صحنه تئاتر آمد و نقشهایی را ایفا کرد . بعدا وظایف دیگر پشت صحنه را به عهده گرفت . این تجارب گرانبها برای او بسیار مورد استفاده واقع شد و چنان با مهارت کارهایش را پیگیری کرد که حسادت هم قطاران را برانگیخت.
در آن دوره هنرپیشگی و نمایشنامه نویسی حرفه ای محترم و محبوب تلقی نمی شد و طبقه متوسط که تحت تأثیر تلقینات مذهبی قرار داشتند ، آن را مخالف شئون خویش می دانستند. تنها طبقه اعیان و طبقات فقیر بودند که به نمایش و تماشاخانه علاقه نشان می دادند.
در آن زمان بود که شکسپیر قطعات منظومی سرود که باعث شهرت او شد و در سال 1594 دو نمایش کمدی در حضور ملکه الیزابت اول در قصر گوینویچ بازی کرد و در 1597 اولین کمدی خود را به نام "تقلای بی فایده عشق" در حضور ملکه نمایش داد و از آن بهبعد نمایشنامه های او مرتباً تحت حمایت ملکه به صحنه تئاتر می آمد.
الیزابت در سال 1603 زندگی را بدرود گفت، ولی تغییر خاندان سلطنتی باعث تغییر رویه ای نسبت به شکسپیر نشد . جیمز اول به شکسپیر و بازیگرانش اجازه رسمی برای نمایش اعطا کرد . نمایشنامه های او در تماشاخانه "گلوب" که در ساحل جنوبی رود تیمز قرار داشت ، بازی می شد. بهترین نمایشنامه های شکسپیر درهمین تماشاخانه گلوب به اجرا درآمد. هرشب شمار زیادی از زنان و مردان آن روزگار به این تماشاخانه می آمدند تا شاهد اجرایآثار شکسپیر توسط گروه پر آوازه " لرد چیمبرلین" باشند . اهتزاز پرچمی بر بام این تماشاخانه نشان آن بود که تا لحظاتی دیگر اجرای نمایش آغاز خواهد شد . در تمام این سالها خود شکسپیر با تلاشی خستگی ناپذیر - چه در مقام نویسنده و چه به عنوان بازیگر- کار می کرد . این گروه، علاوه بر آثار شکسپیر، نمایشنامه هایی از سایر نویسندگان و از جمله آثار "کریستوفر مارلو" ی گمشده و نویسنده نو پای دیگر به نام "جنجانسن" را نیز به اجرا در می آورند ، اما احتمالا آثار استاد "ویلیام شکسپیر" بود که بیشترین تعداد تماشاگران را به آن تماشاخانه می کشید.
این تماشاخانه به صورت مربع مستطیل دو طبقه ای ساخته شده بود ، که مسقف بود ولی خود صحنه از اطراف دیواری نداشت و تقریباً در وسط به صورت سکویی ساخته شدهبود و به ساختمان دو طبقه ای منتهی می گشت که از قسمت فوقانی آن اغلب به جای ایوان استفاده می شد.
شکسپیر بزودی موفقیت مادی و معنوی به دست آورد و سرانجام در مالکیت تماشاخانه سهیم شد. این تماشاخانه در سال 1613 در ضمن بازی نمایشنامه "هانری هشتم" سوختو سال بعد بار دیگر افتتاح شد ، که آن زمان دیگر شکسپیر حضور نداشت ، چون با ثروتسرشار خود به شهر خویش برگشته بود . احتمالا شکسپیر در سال 1610 یعنی در 46 سالگی دست از کار کشید و به استرتفرد بازگشت ، تا درآنجا از هیاهوی زندگی در شهر لندن دور باشد . چرا که حالا دیگر کم و بیش آنچه را که در همه آن سالها در جستجویش بود بهدست آورده بود. نمایش نامه هایی که در این دوره از زندگیش نوشته " زمستان" و " توفان" هستند که اولین بار در سال 1611 به اجرا در آمدند.
در آوریل سال 1616 شکسپیر چشم از جهان بست و گنجینه بی نظیر ادبی خود را برای هموطنان خود و تمام مردم دنیا بجا گذاشت . آرمگاه او در کلیسای شهر استرتفورد قرار دارد و خانه مسکونی او با وضع اولیه خود همیشه زیارتگاه علاقمندان به ادبیات بوده و هر سال در آن شهر جشنی به یاد این مرد بزرگ برپا می گردد.
مجموعه آثار
با توجه به تعداد نمایشنامه هایی که هر ساله از شکسپیر به صحنه می آمد ، می تواناین طور نتیجه گرفت که او آنها را بسیار سریع می نوشته است. مثلا گفته شده او فقط دو هفته وقت صرف نوشتن نمایشنامه "زنان سر خوش وینزر" (که در سال 1601 اجرا شد) کرده است . البته این بسیار هیجان آور است که شکسپیر را در حالتی شبیه به آنچه در این نقاشی می بینیم ، در ذهن مجسم می کنیم، که تنها با تخیلات و الهامات خود در یک اتاق زیر شیروانی کوچک نشسته است و با شتاب چیز می نویسد، اما واقعیت غیر از این بود. آن طور که گفته می شود شکسپیر بیشتر نمایشنامه هایش را دراتاق کوچکی در انتهای ساختمان تماشاخانه می نوشته است . به احتمال زیاد شکل فشرده ای از نمایشنامه را از طرح داستان گرفته تا شخصیتها و سایر عناصر نمایشی، با شتاب به روی کاغذ می آورده... بعد آن را کمی می پرورانده و در پایان، زمانی که بازیگرها خود را با نقشهای نمایشی انطباق می دادند ، شکل نهایی آن را تنظیم می کرده است.
طرحهای شکسپیر اغلب چیز تازه ای نیستند . در حقیقت او این قصه را از خود خلق نمی کرده، بلکه آنها را از منابع مختلفی مثل تاریخ، افسانه های قدیمی و غیره بر می گرفته است. یکی از منابع آثار شکسپیر کتابی بوده به نام "شرح وقایع انگلستان ، اسکاتلند و ایرلند" اثر "هالینشد" شکسپیر قصه های بسیاری از نمایشنامه خود را از جمله: "هانری پنجم"، "ریچارد سوم" و "لیر شاه" را از همین کتاب گرفت.
ازدیگر آثاری که از نمایشنامه های شکسپیر به جا مانده است می توان به : هملت
، شب دوازدهم ، اتللو ، هانری چهارم ، هانری پنجم ، هانری ششم ، تاجر ونیزی ، ریچارد دوم ، آنطور که تو بخواهی ، رومئو و ژولیت ، مکبث ، توفان ، تلاش بی ثمر عشق ... اشاره کرد.
نمایشنامه رومئو و ژولیت در پنج پرده و بیست و سه صحنه تنظیم شده و اگر نمایشنامه تیتوس اندرونیکوس را به حساب نیاوریم ؛ اولین نمایشنامه غم انگیز شکسپیر محسوب می شود . تاریخ قطعی تحریر آن معلوم نیست و بین سالهای 1591 و 1595 نوشته شده ، ولی سبک تحریر و نوع مطالب و قراین دیگر نشان می دهد ، که قاعدتاً بایستی مربوط به سال 1595 باشد.
هملت بزرگ ترین نمایشنامه تمامی اعصار است . هملت بر تارک ادبیات نمایشی جهان خوش می درخشد. دارای نقاط اوج، جلوه ها و لحظات بسیار کمیک است. می توان بارها و بارها سطری از آن را خواند و هر بار به کشفی تازه نایل شد . می توان تا دنیا ، دنیاست آن را به روی صحنه آورد و باز به عمق اسرار آن نرسید . انسان خود را در آن گم می کند ، گاه به بن بست می رسد، گاه لحظاتی سرشار از خوشی و لذت می آفریند و گاه انسان را به اعماق نومیدی می کشاند . بازی در این نقش، انسان را با تمام ذهن و روحش درگیر خود می کند و او را در خود فرو می برد.
ارزش ادبی شکسپیر
شکسپیر در حقیقت شاعر انسانیت و نقاش خصایل خوب و بد انسانی است . نمایشنامه های تاریخی او به وقایع بی روح و کهنه، روح تازه ای می بخشند و شخصیتهای ادوار مختلف تاریخ را با طرز فکر و عادات و خصوصیات هر دوره برای خواننده و بیننده مجسم می سازند. قدرت او در تلفیق و ترکیب صحنه های واقعی پراکنده ، به صورت یک جریان واحد و مربوط به همه حاکی از زبردستی بی نظیر او در فن نمایش است. نمونه این هنر را می توان در تشریح دوره نفرت انگیز سلطنت "جان" یا کناره گیری "ریچارد دوم" یا مصیبتهای"هانری چهارم" یافت.
هنر او در مجسم ساختن صحنه های غم انگیز و خنده آور به اوجی می رسد که بی سابقه است . او قادر است تماشاچی را بی اختیار به خنده وادارد یا اشکهای تأثر او را سرازیر سازد. بازیگرانی از قبیل "فالستاف" و "گوبو" و دلقکهای نمایشنامه های مختلف او نمونه های جالبی از این قدرت ابداع می باشند. در صحنه های درام کمتر وقایع در ادبیات مانند مرگ کلئوپاترا، مرگ رومئو و ژولیت و خفه شدن دزدمونا بدست اتللو و برخی از صحنه های مکبث یا رفتار دختران "لیرشاه" نسبت به پدر خود یافت می شود.
در اغلب نمایشنامه های شکسپیر پریان و ارواح و جادوگران نقش فراوانی به عهده دارند که نمونه آن " اوبرون" و " پک"، روح قیصر، روح پدر هملت، و سه خواهر جادوگر در مکبث می باشند.
در نتیجه می توان گفت که نمایشنامه های او از لحاظ تنوع موضوع ، غنی بودن لغت ، طرز تشریح وقایع و وحدت هدف و نتیجه، کم نظیر است و اگر چه در هر نمایشنامه وقایع متعددی مانند رشته های رنگارنگ ، به هم بافته شده ، ولی همه آنها جنبه تزئیناتی دارد که در عین حال به این قالی بزرگ ادبی جلوه و شکوه خاصی بخشیده به طوری که سادگی ،پیوستگی و وحدت زمینه اصلی آن را از بین نمی برد و از لطف و تناسب آن نمی کاهد.
صحنه تئاتر دوره شکسپیر شکوه ، جلال ، ابزار و وسایل تماشاخانه امروزی را نداشت و به صورت سکویی باز و ساده ساخته شده بود ، که بازیگران با البسه خود و بدون هیچ گونه دکور روی آن بازی می کردند و در نتیجه درک بسیاری از تغییرات صحنه و مفهوم حقیقی به عهده تماشاچی گذاشته می شد . تعجب این است که با وجود فقدان این وسایل نمایشنامه های شکسپیر آن ارزش واقعی خود را از کف نداده و هنوز مورد پسند بسیاری از مردم قرار می گیرد . البته در تماشاخانه های امروزی و فیلمهایی که بر مبنای این نمایشنامه ها تهیه می شود ، دخل و تصرف زیادی در وضع صحنه ها به عمل می آید ،تا بیننده و شنونده به آسانی بتوانند پیوستگی وقایع یا تغییرات صحنه را درک کند، همیننکته گواه بر این است که بینندگان تئاتر عهد شکسپیر تا چه حد به هنر و نمایشنامه علاقه داشتند ، که بدون وجود تسهیلات امروزی حداکثر لذت را از آثار او می بردند.
هنر شکسپیر در نمایشنامه نویسی تنها از لحاظ توجه کامل به وضع صحنه و تغییرات لازم نیست؛ بلکه او همانند یک روانشناس واقعی می داند که چطور صحنه های غم انگیز را با صحنه های کمدی تلفیق کند ، تا جنبه های مختلف حواس پنجگانه را اقناع نماید و با ایجاد اوضاع متضاد، احساس معین یا نکته مخصوص را تاکید کند و از شدت عمل و پیمودن راه افراط خودداری نماید . نمونه این هنر را می توان مخصوصاً در نمایشنامه های غم انگیز او یافت . در نمایشنامه مکبث موقعی که احساسات شخصی به علت خیانت حیوانی مکبث و همسرش به اوج شدت خود رسیده صحنه شوخی های مستانه و حماقت دربان آغاز می شود ، تا بیننده را بخنداند و به او بار دیگر آرامش خاطر ببخشد که بتواند به نتایج جنایت در صحنه های بعدی توجه و تعمق کند . در نمایشنامه هملت موضوع داستان در حقیقت متعلق به تمام ادوار زندگی است و جنبه یک تحقیق روانی را دارد که چطورشخصی در زندگی دچار شک و تردید می شود و تاثیر آن چیست.
در تمام موارد شکسپیر ناچار بود متکی به قدرت و قوت موضوع داستان و طرز تشریح آن باشد و در زمان حاضر هم ، هر هنر پیشه انگلیسی که آرزو دارد به اوج شهرت هنر خود برسد ، سعی می کند اول شهرتی به عنوان بازیگر نمایشنامه های شکسپیر پیدا کند . چون تنها آهنگ ، بیان ، حرکت و فصاحت اوست که می تواند در تماشاچی تأثیر داشته باشد، نه تزئینات و زمینه های کمکی و وسایل که در عین حالی که برای مجسم ساختن صحنه ضروری است؛ مانع از این است که هنر پیشه بتواند نبوغ و هنر خود را به حد کمال عرضه بدارد.
هدف شاعر بحث در اخلاقیات نیست ، بلکه انگیزه ای وسیع تر از ترویج یک مکتب ، عقیدهیا نکته اخلاقی دارد . کوشش نویسنده نمایشنامه در این است که به جای ترشیح افکار یا خصایص معین جنبه های مختلف زندگی واقعی را ترسیم کند که مربوط به مکان یا زمان یاشرایط معینی باشد و یا واکنش افرادی را که از لحاظ فکری، احساساتی، بدنی یا روحی باهم متفاوت می باشند ، ولی گردش زمانه آنها را در یک جا جمع کرده است نسبت به یکدیگر مجسم سازد . بنابراین نمایشنامه نویس باید مفهوم زندگی را درک کرده و با انواع مردمی که در نقاط مختلف دنیا دیده می شوند ، آشنا شده باشد . یعنی در حقیقت قدرت مشاهده و قوه تشخیص او در مورد خصوصیات اخلاقی افراد به مقدار حداکثر، تقویت شده باشد و در نمایشنامه خود این افراد را تحت شرایط معینی که ساخته و پرورده فکر خود او است قرار دهد ، تا نتیجه معینی بدست آورد . در این صورت این افراد باید تا حدی حقیقی و واقعی جلوه گر شوند، که تصور نشود آنها عروسک هایی در دست نویسنده بودند کهبه این سو و آن سو کشانده شدند . قهرمان داستان باید حقیقتاً صورت قهرمان را پیدا کندو شیاد به شکل شیاد، دلقک واقعاً خنده آور گردد ، فیلسوف خود را فیلسوف نشان دهد و زنان داستان خصلت زنان را مجسم سازند.
اگر نویسنده نمایشنامه زیاد از حد در اعمال و طرز فکر بازیگران ساخته دست خویش مداخله کند ، فاصله زیادی بین افراد حقیقی و بازیگران داستان بوجود می آورد ، که دیگر نمی توان حقیقت وجود آنها را باور کرد.
شکسپیر در این مورد خود را قاضی بی طرفی نشان می داد و شخصیتهای داستان را به حالخود می گذاشت تا حقیقت درونی خود را نشان دهند . به همین جهت نمی توان به آسانی درک کرد که فلسفه و نظریه شکسپیر درباره زندگی چیست.
افکار و عقایدی که شخصیتهای نمایشنامه های شکسپیر ابراز می دارند ، به قدری متنوع و در بسیاری از موارد متضاد است که باید آن را متعلق به خود آنها دانست و نمی توان گفتهمه آنها نماینده افکار شکسپیر است؛ چون دلیل برتری یک نویسنده این است که خود را به انواع نظریه ها مسلط سازد به طوری که نتوان او را به صورت معین و مشخص شناخت.
فرد معمولی برای صحبت های عادی احتیاج به دو یا سه هزار لغت دارد و برخی از مردم هم در حد کمتر از دو هزار کلمه بکار می برند . "میلتون" شاعر معروف انگلیسی که از نوابغ محسوب می شود ، در حدود هشت هزار لغت به کار برده ، ولی در آثار شکسپیر در حدود بیست و یک هزار لغت دیده می شود . به همین جهت مطالعه متون اصلی او به زبان انگلیسی ، خالی از اشکال نیست و نه تنها احتیاج به فرهنگ جامعی دارد ، بلکه در بسیاری از موارد توضیحات نقادان و محققین این درام نویس، ضروری است و گذشته از آن قوه حدس و تشخیص خواننده این درام نویس ضروری است و خواننده پس از آشنایی کافی به آثار او درک مطالب بغرنج ، که اکثراً در قالبی بسیار موجز به رشته تحریر درآمده ، را آسانتر می سازد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2
Posted: 7 Jun 2012 17:18
لیست اثر های کم نظیر این هنرمند که در این تاپیک گذاشته شده اند را در این پست مشاهده میکنید.
_ـ-~-ـ__ـ-~-ـ__ـ-~-ـ__ـ-~-ـ__ـ-~-ـ__ـ-~-ـ__ـ-~-ـ__ـ-~-ـ_
Romeo + Juliet ♥ رومئو ژولیت ~~~~~ از اینجا تا اینجا
,،,،,،,،,،,،,،,،,،,،,،,،,،,،,،,،,،,،,،,،,،,،,،,،,،,،,،,،,،,،,،,،,،,،,،,،,،,،,،,،
لHamlet ♥ هملت ~~~~~ اینجا
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـ
کلمات کلیدی:
شکسپیر، معرفی شکسپیر، آثار شکسپیر، زندگی نامه ی شکسپیر، نمایشنامه های شکسپیر، رمئو و ژولیت، رمئو ، ژولیت، نمایشنامه های عاشقانه، به یاد ماندنی ترین رمان ها، رمان عاشقانه، نمایشنامه ی عاشقانه، هملت، نمایشنامه های عاشقانه، به یاد ماندنی ترین رمان ها، رمان عاشقانه، نمایشنامه ی عاشقانه، برتیرین آثار شکسپیر، نقد هملت، گالری عکس هملت، هملت بهتری اثر شکسپیر، بهتری اثر شکسپیر، رمان هملت، نمایشنامه ی هملت
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#3
Posted: 8 Jun 2012 15:57
رمان رومئو و ژولیت
رمان:رمان رومئو و ژولیت
نویسنده : ویلیام شکسپیر
مترجم : هوشنگ آزادی ور
تعدا صفحات :147
شخصیت ها
رومئو Romeo پسرمونتاگیو
مونتاگیو Montague بزرگ خاندان مونتاگیودرورنا-پدر رومئو
خانم مونتاگیو Lady montague مادر رومئو
بن ولیو Benvolio خویشاوندمونتاگیو-دوست رومئو
آبراهام Abraham خدمتگارخانواده مونتاگیو
بالتازار Balthasar خدمتگارمخصوص رومئو
ژولیت Juliet دخترکپیولت
کپیولت Capulet بزرگ خاندان کپیولت-پدرژولیت
خانم کپیولت Lady Capulet مادرژولیت
دایه Nurse پرستارژولیت
تیبالت Tybalt خویشاوند کپیولت
پتروچیو Petuchio همراه تیبالت
برادرزاده ی کپیولت Capulets Cousin
همسرایان Chorus
سمپسون Sampson خدمه
گرگوری Gregory خدمه
پیتر Peter دلقک
خدمتگاران دیگر Other servingmen
اسکالوس Escalus حاکم ورونا
پاریس Paris خویشاونداسکالوس-خواستگارژولیت
مرکوشیو Mercutio خویشاونداسکالوس-دوست رومئو
خدمتگارپاریس Paris Page
پدرلارنس Friar Lawrence راهب
پدرجان Friar John راهب
عطار Apothecary داروساز
چند همشهری Three or Four Citizens (سه تا چهار)
نوازندگان Three musicians (سه تا چهار)
قراولان Three watchmen (سه تا)
میهمانها-نقابدارها-مشعلدارها-پسرکی باطبل-نوازندگان-آقایان وخانمهای محترم-خدمه ی تیبالتها-خدمتکاران دیگر.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـ
کلمات کلیدی:
شکسپیر، معرفی شکسپیر، آثار شکسپیر، زندگی نامه ی شکسپیر، نمایشنامه های شکسپیر، روئو و ژولیت، رمئو، ژولیت، نمایشنامه های عاشقانه، به یاد ماندنی ترین رمان ها، رمان عاشقانه، نمایشنامه ی عاشقانه
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#4
Posted: 9 Jun 2012 09:53
پرده ی اول
رومئو و ژولیت
پیش درآمد
همسرایان وارد می شوند
دوخانواده دو قوم-یکسان در شان ومقام
در ورنا-شهری زیبا-شهری خوش نام
زخم دیرین بردل-کینه ای کهنه برجان
دست می آلایندیاران-خیره-برخون یاران
نطفه عشقی شوم می روید-ازجهان برین
جفتی دلداده می ربایدباستارگان قرین
تا مگرپایان گیرداین کژآیین بی پایان
باپ÷واک رعب انگیزعشقی مرگ-نشان
قصه ای داریم امشب-صحنه ایی پرشور-پرمعنا
قصه ای شیرین به چشم وگوش-اماتلخ وپرسودا
گوش می خواهیم شنوا-چشم می خواهیم گریان
نقص اگر می بینیدازماست-کیست بی نقصان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـ
کلمات کلیدی:
شکسپیر، معرفی شکسپیر، آثار شکسپیر، زندگی نامه ی شکسپیر، نمایشنامه های شکسپیر، روئو و ژولیت، رمئو، ژولیت، نمایشنامه های عاشقانه، به یاد ماندنی ترین رمان ها، رمان عاشقانه، نمایشنامه ی عاشقانه
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#5
Posted: 9 Jun 2012 10:19
صحنه ی اول
(سمپسون وگرگوری-دستی برشمشیرودستی بر سپر-ازخانه ی کپیولت خارج می شوند)
سمپسون: گرگوری-به مردانگی سوگند-مابزدل نیستیم.
گرگوری: البته-وگرنه بع بع می کردیم.
سمپسون: یعنی گردن به زورنمی دهیم-شمشیرمی کشیم.
گرگوری: سرت را بالابگیر-ببینم گردنی هست؟
سمپسون: خشم بگیرم زودشمشیر می کشم.
گرگوری: امادیرخشم می گیری.
سمپسون: حتی سگی ازفامیل مونتاگیومراتحریک می کند.
گرگوری: تحریک یعنی فرار-شجاعت یعنی ایستادن-اگر تحریک شدی فرارکن.
سمپسون: سگی ازفامیل مونتاگیومراهم تحریک به ایستادن می کند.من باهمه ی آنهاسرجنگ دارم-زن یامرد-فرقی نمی کند.
گرگوری: این نشانه ی ضعف است.
سمپسون: آدم ضعیف باهمه دشمنی می کند.*
سمپسون: حق باتوست.زنان رامعاف می کنم.آنهابه کاردیگری می آیند.امامردان-مردانشان راازکارمی اندازم.
گرگوری: آقاجان-جنگ میان ماواربابان ماست.
سمپسون: فرقی نمی کند.من رحم نمی کنم.
هنگام جنگیدن بامردان-بایدبازنان محترمانه رفتارکرد.قدرمردرابهترمی شناسند.
گرگوری: آری-زنان بایک نگاه تورا می شناسند.**
ماده هاقدرنرخودراخوب می دانند.
بکش بیرون...کاردت را.کسی ازخانه مونتاگیوها می آید.
(آبراهام وخدمتگاری دیگرواردمی شوند.)
سمپسون: کاردمن بیرون است.توشروع کن-پشت سرتوآماده ام.
گرگوری: آماده ی فرار؟
سمپسون: به من اعتمادکن.
گرگوری: نه-قابل اعتمادنیستی.
سمپسون: کاری کنیم که قانون طرف ماباشد.بگذارآنهاشروع کنند.
گرگوری: من روی ترش می کنم-هرطورمی خواهندتعبیرکنند.
سمپسون: نه-هرطورجرات دارند.من شستم راگازمی گیرم.اینطور!ازصدناسزابدترا ست.
(سمپسون شست خودرابه علامت بی ادبی گازمی گیرد.)
آبراهام: شست خودرابه طرف ماگازمی گیرید-آقا؟
سمپسون: شست خودم بود-حضرت آقا.
گرگوری: شست خودتان رابه ماحواله می کنید-آقا؟
سمپسون: (کنار.به گرگوری)اگربگویم بله حق باماخواهدبود؟
گرگوری: (کنار.به سمپسون)نه.
سمپسون: نخیرآقا.من به شماحواله ندادم.اماشست انگشتم راگازگرفتم-آقا.
گرگوری: سرجنگ داریدحضرت آقا؟
آبراهام: جنگ فرمودید؟ نخیرآقا.
سمپسون: اگردارید-آقامن حاضرم.ارباب من هم به خوبی ارباب شماست.
ابراهام: بهترنیست-درست؟
سمپسون: خب...ا..!
(بن ولیوواردمی شود.)
گرگوری: (کنار.به سمپسون)بگوارباب مابهتراست-یکی ازاقوام ارباب می آید.
سمپسون: نه-ارباب مابهتراست آقا.
آبراهام: ترسودروغگو!
سمپسون: اگرمردی شمشیربکش-گرگوری یادت باشد-سریع وپرصدا.
(آنها می جنگند.)
بن ولیو: (شمشیرش رامی کشد)کافیست احمقها.شمشیرهاراغلاف کنید.معلوم هست چه می کنید؟
(تیبالت-شمشیرکشان واردمی شود.)
تیبالت: چه؟ براین بیچاره های ناتوان شمشیرمی کشید؟
برگردبن ولیو-و
مرگ خودرابین.
بن ولیو: قصدمن صلح دادن بود.شمشیرت را غلاف کن.
یابکوش این مردان راازهم جداکنیم.
تیبالت: صلح-باشمشیرآخته!ازاین کلمه بیزارم-
همانقدرکه ازجهنم-و
همه ی مونتاگیوها-وتو!
ازخودت دفاع کن بزدل. (می جنگد)
(سه چهارنفرباچوب وچماق واردمی شوند)
چماقدارها: چوب-چماق-شمشیر!حمله!تارومارشان کنید!
مرگ بر کپیولت ها!مرگ بر مونتاگیوها!
(کپیولت وهمسرش با لباس خانه واردمی شوند)
کپیولت: این چه بلوایی است؟شمشیربلندمرابیاورید-اهه!
خانم کپیولت: عصا-عصابیاورید.شمشیربرای چه؟
(مونتاگیوی پیروهمسرش واردمی شوند)
کپیولت: شمشیرم کو.مونتاگیوی خرفت هم اینجاست.
برق شمشیرش را به چشم من می کشد.
مونتاگیو: کپیولت فرومایه!رهایم کنید.بایدنشانشان بدهم.
خانم مونتاگیو: حق نداری قدمی به به دشمن نزدیک شوی.
(شاهزاده اسکالوس با ملتزمین واردمی شوند)
شاهزاده: ای دشمنان صلح-ای رعایای سرکش.
ای حرمت شکنان این سرای برادرکش
خون همسایه است این که برتیغتان زنگارخورده.
نمی شنوند-آی مردان-جانوران که خون ارغوانی ازخشمتان به خروش آمده.
هشدارمی دهم که سلاح بدخواه خودبرزمین افکنید
وبه سخنان حاکم خشمگین خودگوش کنید.
سه بارفتنه محلی به خاطرحرف های پوچ
توسط شما-کپیولت پیر-وشمامونتاگیو-
آرامش خیابانهای صلح آمیزمارابرهم زده
ومردم باستانی وروناراواداشته تا
شمشیرهای زنگارگرفته راازغلاف بیرون کشند.
صلح شمشیررامی فرساید-اماکینه ی فرسوده ی شما
زنگارراازشمشیرمی زداید.
اگراین خیابانها باردیگرروی آشوب ببیند
بازندگی خودبهای صلح راخواهیدپرداخت.
اکنون همگی متفرق شوید.
شما-کپیولت-همراه من بیایید-
و-مونتاگیو-شمابعدازنیمروز
به مسندقانون وقضاوتمان خواهیدآمد
تاداوری مارا ازاین بلوابشنوید.تکرارمی کنم
اگرزودمتفرق نشویدکیفرتان مرگ است!
(همه به جزمونتاگیو-خانم مونتاگیووبن ولیوخارج می شوند)
مونتاگیو: (به بن ولیو)چه کسی این بلوای کهنه راتازه کرد؟
حرف بزنیدبرادرزاده.شماازآغازد� �اینجابودید؟
بن ولیو: وقتی رسیدم خدمتگاران دشمن شما-
باخدمتگاران شماآماده نزاع بودند.
به قصداستقرارصلح شمشیرکشیدم-
که تیبالت باشمشیری آخته وچهره ای برافروخته سررسید-
چنانکه فریادخشمش گوشم رامی آزرد.
شمشیرگردسرمی چرخاندوهوارامی شکافت-
چنان-که گویی صفیرشمشیرش تنهاخودش رابه سخره گرفته بود.
هنوزچنگ ودندان نشان می دادیم که طرفین
ازهرگوشه سبزمی شدندوبه جان هم می افتادند.
تاکه شاهزاده آمدوطرفین راجداکرد.
خانم مونتاگیو: رومئوکجاست؟امروزاورادیده ای؟
چه شادمانم که دراین غوغاحضورنداشت.
بن ولیو: بانوی من-ساعتی پیش ازآن که خورشیدمقدس
ازدریچه طلایی مشرق سربرارد
خاطرافسرده ام مراازخانه بیرون راند.
برسایه ی چنارستانی درمغرب شهر
پسرتان رادیدم که گردش سحرگاهی می کرد.
به سویش شتافتم-امامراندیده گرفت
ودرپناه درخت زاری پنهان شد.
ودرآن خلوت صبح-احساسات اورا باخودقیاس مس کردم
(که هرچه بیشتربکاوم کمترمی یابم-
که خودمانده ترازآن بودم تابه اوبپردازم)
پس به خویشتن پرداختم
وپنهان شدم ازاوکه پنهان می شدازمن.
مونتاگیو: چه بسیارسپیده دمان اورادیده اند-
که سرشک برشبنم صبح می بارد-
وابرآه بر ابرهامی افزاید.
امابابرآمدن خورشیدخنده رو
که ازدورترین شرق آسمان-
پرده های رازدارالهه ی صبح راکنارمی زند-
فرزندافسرده ام ازنورآفتاب به خانه می گریزد-
وخودرادراتاق خلوتش حبس می کند.
پنجره هارابرنورلطیف روزمی بندد
مگرانکه اندرزفرزانه ای شفایش دهد.
بن ولیو: عموی عزیز-آیاشماعلت اندوهش رامی دانید؟
مونتاگیو: نه می دانم ونه راهی برای دانستنش دارم.
بن ولیو: آیاهرگزازاوپرسیده اید؟
مونتاگیو: آری-هم خودوهم دوستان بسیار-تلاش بیهوده کرده ایم.
اوجزخودش مشاوری ندارد-خودداورخویشتن است-
وشک دارم داورصادقی باشد.
هرچه هست بسی محرمانه ورازآمیزاست-
وبسیاردورازدسترس فهم ما
همچون جوانه ای-پیش ازانکه گلبرگهای نوشینش
به روی جهان گشوده شود-وزیباییش راهدیه کند-
کرمی بدخواه اوراازدرون می جود.
اگربه سرچشمه ی اندوهش راه می بردیم-
چه خوشحال می شدیم مرهمی برزخمش بنهیم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـ
کلمات کلیدی:
شکسپیر، معرفی شکسپیر، آثار شکسپیر، زندگی نامه ی شکسپیر، نمایشنامه های شکسپیر، روئو و ژولیت، رمئو، ژولیت، نمایشنامه های عاشقانه، به یاد ماندنی ترین رمان ها، رمان عاشقانه، نمایشنامه ی عاشقانه
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#6
Posted: 9 Jun 2012 10:21
صحنه ی اول
(رومئو واردمی می شود)
بن ولیو: نگاه کنیدداردمی آیدخواهش می کنم شماکناربایستید.
اگرنادیده ام نگیرد به رازش پی خواهم برد.
مونتاگیو: دراین صورت حضورت موجب خوشحالیست
تاصادقانه نزدتواعتراف کند.
بیاخانم-بیاازاین جادورشویم.
(مونتاگیووخانم مونتاگیوخارج می شوند)
بن ولیو: صبح بخیرعموزاده.
رومئو: آیاهنوزصبح است؟
بن ولیو: زنگ ساعت9تازه نواخته شد.
رومئو: ساعات اندوه بارچه دیرمی گذرد
این پدرم نبودکه باشتب می رفت؟
بن ولیو: آری پدرت بود.
چه اندوهی ساعات تورا طولانی کرده است؟
رومئو: نداشتن آن چیز-که اگرمی داشتم وقت زودمی گذشت.
بن ولیو: عاشقی؟
رومئو: دورازان
بن ولیو: دورازعشق؟
رومئو: دورازتوجه ان که عاشقش هستم.
بن ولیو: امان ازعشق-که اسان می نماید
امابیدادگروخون ریزاست.
رومئو: دریغ ازعشق که چشم بسته می تازد
وباچشم بسته راهش رابه دلخواه می سازد-
کجاناهاربخوریم؟-ای دل غافل!نزاعی درکاربوده؟
نیازی به گفتن نیست-همه راشنیده ام.
چه نفرتی دراینجاهست-اماهمه ناشی ازعشق.
آخرچرا؟ای عشق کینه ساز-ای کینه ی عاشقانه-
ای آفریننده ی هرچیزی ازهیچ!
ای سبکی سنگین-ای بلاهت باوقار-
وای آشوب نابهنجارشکلهای بهنجار.
پری ازسرب-دودی رخشان-آتشی سرد-سلامتی بیمار-
وخواب همواره بیدار-یعنی آنچه هست نیست!
این عشقی است که من دارم-ودرآن عشقی نمی بینم.
خنده ات نمی گیرد؟
بن ولیو: نه عموزاده-گریه مناسبتراست.
رومئو: چه قلبی!گریه برای چه؟
بن ولیو: برای اندوه قلب نازکت.
رومئو: عشق همین است.
اندوه خودم درسینه سنگینی-
وغم خواری تو-فشاری تازه برآن می افزاید-
وسنگینترش می کند.
عشق دودی است که ازآه دل ساخته می شود-
اگربپالاییش-چون آتش ازچشم عاشقان برمی جهد-
واگربیازاریش-بدل به آب می شودوازدیده می بارد.
دیگرچه؟جنونی بسیاربسیارخردمند.
یک صفرای بسته-ویک شیرینی صفرابر-
بدرودعموزاده.
بن ولیو: صبرکن-باتومی آیم.
دراین حال رهاکردن من انصاف نیست.
رومئو: عجب-من خودگم شده ام-اینجانیستم.
این که می بینی رومئونیست-اوجای دیگری است.
بن ولیو: دمی به جدسخن بگو-کیست که دلت راربوده؟
رومئو: صدای نالانم را چه کنم؟
بن ولیو: بنال وبگوکه کیست؟
رومئو: بیمارافسرده رابه وصیت وامی دارند-
کلام ناخوش دارندآنان که بیمارند.
دل افسرده بگویم عموزاده-زنی رادوست می دارم.روزالین.
بن ولیو: پس گمان من درست بود-می دانستم عاشقی.
رومئو: آفرین بر این مرد هدف زن!و معشوقه ی من زیباست.
بن ولیو: هدف زیبارا-عموزاده نشانه برو.
رومئو: خطامی کنم عموزاده.
پیکان خدای عشق بر اوکارگرنیست.
چون زیرکی الهه ی شکاررا دارد-
و به عفت و تقوا مسلح است.
طلسم کودکانه ی عشق اورا نمی بندد.
در محاصره ی سخنان عاشقانه نمی افتد.
حمله ی نگاههای اغواگر را دفع می کند.
و حتی زر و سیم زاهد فریب
نمی تواند گوشه ی دامنش را بفریبد.
آه-اوغنی است در زیبایی-وفقیر-
زیرابامرگ او زیبایی می میرد.
بن ولیو: پس سوگندیادکرده عفت خود را به گور برد.
رومئو: آری- واین پرهیزگاری زیان عظیمی است-
چون زیبایی در تقوایش زندانی است
و به نسلهای آینده منتقل نخواهدشد.
امابیش از آن زیرک وزیباست-زیرکانه زیبا-
که بخواهد از یاس من به سعادت برسد.
او از این عشق توبه کرده-همین-و با این توبه
من زنده یی بی جانم.
بن ولیو: به توپندی می آموزم.فکرش را از سرت بیرون کن.
رومئو: آه- پس به من بیاموزچگونه فکرنکنم!
بن ولیو: چشمهایت راآزادکن.
زیباییهای دیگر را بیازمای.
رومئو: آزادی چشمانم-
و آنگاه در او زیبایی بیشتری خواهند جست.
گرهی خوش بر ابروی ماه منظری
اگرچه سیاه-اما گویی متاع نفیسی پنهان کرده است.
آ نکه نابیناشده هرگز فراموش نمی کند-
چشم ها چه منظرارجمندی ازدست داده اند.
بانویی به من بنما که خرامان می گذرد
زیبایی اودر نظرت چیست- جزاین
که بیندیشی چه کسی زیباتر از اوست؟
بدرود.تو قادر نیستی فراموش کردن را بیاموزی.
بن ولیو: پای عقیده ام خواهم ایستاد
یاکه جان به پای آن خواهم داد.
(آن دو خارج می شوند)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـ
کلمات کلیدی:
شکسپیر، معرفی شکسپیر، آثار شکسپیر، زندگی نامه ی شکسپیر، نمایشنامه های شکسپیر، روئو و ژولیت، رمئو، ژولیت، نمایشنامه های عاشقانه، به یاد ماندنی ترین رمان ها، رمان عاشقانه، نمایشنامه ی عاشقانه
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#7
Posted: 9 Jun 2012 10:24
صحنه ی اول
(سمپسون وگرگوری-دستی برشمشیرودستی بر سپر-ازخانه ی کپیولت خارج می شوند)
سمپسون: گرگوری-به مردانگی سوگند-مابزدل نیستیم.
گرگوری: البته-وگرنه بع بع می کردیم.
سمپسون: یعنی گردن به زورنمی دهیم-شمشیرمی کشیم.
گرگوری: سرت را بالابگیر-ببینم گردنی هست؟
سمپسون: خشم بگیرم زودشمشیر می کشم.
گرگوری: امادیرخشم می گیری.
سمپسون: حتی سگی ازفامیل مونتاگیومراتحریک می کند.
گرگوری: تحریک یعنی فرار-شجاعت یعنی ایستادن-اگر تحریک شدی فرارکن.
سمپسون: سگی ازفامیل مونتاگیومراهم تحریک به ایستادن می کند.من باهمه ی آنهاسرجنگ دارم-زن یامرد-فرقی نمی کند.
گرگوری: این نشانه ی ضعف است.
سمپسون: آدم ضعیف باهمه دشمنی می کند.*
سمپسون: حق باتوست.زنان رامعاف می کنم.آنهابه کاردیگری می آیند.امامردان-مردانشان راازکارمی اندازم.
گرگوری: آقاجان-جنگ میان ماواربابان ماست.
سمپسون: فرقی نمی کند.من رحم نمی کنم.
هنگام جنگیدن بامردان-بایدبازنان محترمانه رفتارکرد.قدرمردرابهترمی شناسند.
گرگوری: آری-زنان بایک نگاه تورا می شناسند.**
ماده هاقدرنرخودراخوب می دانند.
بکش بیرون...کاردت را.کسی ازخانه مونتاگیوها می آید.
(آبراهام وخدمتگاری دیگرواردمی شوند.)
سمپسون: کاردمن بیرون است.توشروع کن-پشت سرتوآماده ام.
گرگوری: آماده ی فرار؟
سمپسون: به من اعتمادکن.
گرگوری: نه-قابل اعتمادنیستی.
سمپسون: کاری کنیم که قانون طرف ماباشد.بگذارآنهاشروع کنند.
گرگوری: من روی ترش می کنم-هرطورمی خواهندتعبیرکنند.
سمپسون: نه-هرطورجرات دارند.من شستم راگازمی گیرم.اینطور!ازصدناسزابدترا ست.
(سمپسون شست خودرابه علامت بی ادبی گازمی گیرد.)
آبراهام: شست خودرابه طرف ماگازمی گیرید-آقا؟
سمپسون: شست خودم بود-حضرت آقا.
گرگوری: شست خودتان رابه ماحواله می کنید-آقا؟
سمپسون: (کنار.به گرگوری)اگربگویم بله حق باماخواهدبود؟
گرگوری: (کنار.به سمپسون)نه.
سمپسون: نخیرآقا.من به شماحواله ندادم.اماشست انگشتم راگازگرفتم-آقا.
گرگوری: سرجنگ داریدحضرت آقا؟
آبراهام: جنگ فرمودید؟ نخیرآقا.
سمپسون: اگردارید-آقامن حاضرم.ارباب من هم به خوبی ارباب شماست.
ابراهام: بهترنیست-درست؟
سمپسون: خب...ا..!
(بن ولیوواردمی شود.)
گرگوری: (کنار.به سمپسون)بگوارباب مابهتراست-یکی ازاقوام ارباب می آید.
سمپسون: نه-ارباب مابهتراست آقا.
آبراهام: ترسودروغگو!
سمپسون: اگرمردی شمشیربکش-گرگوری یادت باشد-سریع وپرصدا.
(آنها می جنگند.)
بن ولیو: (شمشیرش رامی کشد)کافیست احمقها.شمشیرهاراغلاف کنید.معلوم هست چه می کنید؟
(تیبالت-شمشیرکشان واردمی شود.)
تیبالت: چه؟ براین بیچاره های ناتوان شمشیرمی کشید؟
برگردبن ولیو-و
مرگ خودرابین.
بن ولیو: قصدمن صلح دادن بود.شمشیرت را غلاف کن.
یابکوش این مردان راازهم جداکنیم.
تیبالت: صلح-باشمشیرآخته!ازاین کلمه بیزارم-
همانقدرکه ازجهنم-و
همه ی مونتاگیوها-وتو!
ازخودت دفاع کن بزدل. (می جنگد)
(سه چهارنفرباچوب وچماق واردمی شوند)
چماقدارها: چوب-چماق-شمشیر!حمله!تارومارشان کنید!
مرگ بر کپیولت ها!مرگ بر مونتاگیوها!
(کپیولت وهمسرش با لباس خانه واردمی شوند)
کپیولت: این چه بلوایی است؟شمشیربلندمرابیاورید-اهه!
خانم کپیولت: عصا-عصابیاورید.شمشیربرای چه؟
(مونتاگیوی پیروهمسرش واردمی شوند)
کپیولت: شمشیرم کو.مونتاگیوی خرفت هم اینجاست.
برق شمشیرش را به چشم من می کشد.
مونتاگیو: کپیولت فرومایه!رهایم کنید.بایدنشانشان بدهم.
خانم مونتاگیو: حق نداری قدمی به به دشمن نزدیک شوی.
(شاهزاده اسکالوس با ملتزمین واردمی شوند)
شاهزاده: ای دشمنان صلح-ای رعایای سرکش.
ای حرمت شکنان این سرای برادرکش
خون همسایه است این که برتیغتان زنگارخورده.
نمی شنوند-آی مردان-جانوران که خون ارغوانی ازخشمتان به خروش آمده.
هشدارمی دهم که سلاح بدخواه خودبرزمین افکنید
وبه سخنان حاکم خشمگین خودگوش کنید.
سه بارفتنه محلی به خاطرحرف های پوچ
توسط شما-کپیولت پیر-وشمامونتاگیو-
آرامش خیابانهای صلح آمیزمارابرهم زده
ومردم باستانی وروناراواداشته تا
شمشیرهای زنگارگرفته راازغلاف بیرون کشند.
صلح شمشیررامی فرساید-اماکینه ی فرسوده ی شما
زنگارراازشمشیرمی زداید.
اگراین خیابانها باردیگرروی آشوب ببیند
بازندگی خودبهای صلح راخواهیدپرداخت.
اکنون همگی متفرق شوید.
شما-کپیولت-همراه من بیایید-
و-مونتاگیو-شمابعدازنیمروز
به مسندقانون وقضاوتمان خواهیدآمد
تاداوری مارا ازاین بلوابشنوید.تکرارمی کنم
اگرزودمتفرق نشویدکیفرتان مرگ است!
(همه به جزمونتاگیو-خانم مونتاگیووبن ولیوخارج می شوند)
مونتاگیو: (به بن ولیو)چه کسی این بلوای کهنه راتازه کرد؟
حرف بزنیدبرادرزاده.شماازآغازد� �اینجابودید؟
بن ولیو: وقتی رسیدم خدمتگاران دشمن شما-
باخدمتگاران شماآماده نزاع بودند.
به قصداستقرارصلح شمشیرکشیدم-
که تیبالت باشمشیری آخته وچهره ای برافروخته سررسید-
چنانکه فریادخشمش گوشم رامی آزرد.
شمشیرگردسرمی چرخاندوهوارامی شکافت-
چنان-که گویی صفیرشمشیرش تنهاخودش رابه سخره گرفته بود.
هنوزچنگ ودندان نشان می دادیم که طرفین
ازهرگوشه سبزمی شدندوبه جان هم می افتادند.
تاکه شاهزاده آمدوطرفین راجداکرد.
خانم مونتاگیو: رومئوکجاست؟امروزاورادیده ای؟
چه شادمانم که دراین غوغاحضورنداشت.
بن ولیو: بانوی من-ساعتی پیش ازآن که خورشیدمقدس
ازدریچه طلایی مشرق سربرارد
خاطرافسرده ام مراازخانه بیرون راند.
برسایه ی چنارستانی درمغرب شهر
پسرتان رادیدم که گردش سحرگاهی می کرد.
به سویش شتافتم-امامراندیده گرفت
ودرپناه درخت زاری پنهان شد.
ودرآن خلوت صبح-احساسات اورا باخودقیاس مس کردم
(که هرچه بیشتربکاوم کمترمی یابم-
که خودمانده ترازآن بودم تابه اوبپردازم)
پس به خویشتن پرداختم
وپنهان شدم ازاوکه پنهان می شدازمن.
مونتاگیو: چه بسیارسپیده دمان اورادیده اند-
که سرشک برشبنم صبح می بارد-
وابرآه بر ابرهامی افزاید.
امابابرآمدن خورشیدخنده رو
که ازدورترین شرق آسمان-
پرده های رازدارالهه ی صبح راکنارمی زند-
فرزندافسرده ام ازنورآفتاب به خانه می گریزد-
وخودرادراتاق خلوتش حبس می کند.
پنجره هارابرنورلطیف روزمی بندد
مگرانکه اندرزفرزانه ای شفایش دهد.
بن ولیو: عموی عزیز-آیاشماعلت اندوهش رامی دانید؟
مونتاگیو: نه می دانم ونه راهی برای دانستنش دارم.
بن ولیو: آیاهرگزازاوپرسیده اید؟
مونتاگیو: آری-هم خودوهم دوستان بسیار-تلاش بیهوده کرده ایم.
اوجزخودش مشاوری ندارد-خودداورخویشتن است-
وشک دارم داورصادقی باشد.
هرچه هست بسی محرمانه ورازآمیزاست-
وبسیاردورازدسترس فهم ما
همچون جوانه ای-پیش ازانکه گلبرگهای نوشینش
به روی جهان گشوده شود-وزیباییش راهدیه کند-
کرمی بدخواه اوراازدرون می جود.
اگربه سرچشمه ی اندوهش راه می بردیم-
چه خوشحال می شدیم مرهمی برزخمش بنهیم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـ
کلمات کلیدی:
شکسپیر، معرفی شکسپیر، آثار شکسپیر، زندگی نامه ی شکسپیر، نمایشنامه های شکسپیر، روئو و ژولیت، رمئو، ژولیت، نمایشنامه های عاشقانه، به یاد ماندنی ترین رمان ها، رمان عاشقانه، نمایشنامه ی عاشقانه
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#8
Posted: 9 Jun 2012 10:26
صحنه اول
(رومئو واردمی می شود)
بن ولیو: نگاه کنیدداردمی آیدخواهش می کنم شماکناربایستید.
اگرنادیده ام نگیرد به رازش پی خواهم برد.
مونتاگیو: دراین صورت حضورت موجب خوشحالیست
تاصادقانه نزدتواعتراف کند.
بیاخانم-بیاازاین جادورشویم.
(مونتاگیووخانم مونتاگیوخارج می شوند)
بن ولیو: صبح بخیرعموزاده.
رومئو: آیاهنوزصبح است؟
بن ولیو: زنگ ساعت9تازه نواخته شد.
رومئو: ساعات اندوه بارچه دیرمی گذرد
این پدرم نبودکه باشتب می رفت؟
بن ولیو: آری پدرت بود.
چه اندوهی ساعات تورا طولانی کرده است؟
رومئو: نداشتن آن چیز-که اگرمی داشتم وقت زودمی گذشت.
بن ولیو: عاشقی؟
رومئو: دورازان
بن ولیو: دورازعشق؟
رومئو: دورازتوجه ان که عاشقش هستم.
بن ولیو: امان ازعشق-که اسان می نماید
امابیدادگروخون ریزاست.
رومئو: دریغ ازعشق که چشم بسته می تازد
وباچشم بسته راهش رابه دلخواه می سازد-
کجاناهاربخوریم؟-ای دل غافل!نزاعی درکاربوده؟
نیازی به گفتن نیست-همه راشنیده ام.
چه نفرتی دراینجاهست-اماهمه ناشی ازعشق.
آخرچرا؟ای عشق کینه ساز-ای کینه ی عاشقانه-
ای آفریننده ی هرچیزی ازهیچ!
ای سبکی سنگین-ای بلاهت باوقار-
وای آشوب نابهنجارشکلهای بهنجار.
پری ازسرب-دودی رخشان-آتشی سرد-سلامتی بیمار-
وخواب همواره بیدار-یعنی آنچه هست نیست!
این عشقی است که من دارم-ودرآن عشقی نمی بینم.
خنده ات نمی گیرد؟
بن ولیو: نه عموزاده-گریه مناسبتراست.
رومئو: چه قلبی!گریه برای چه؟
بن ولیو: برای اندوه قلب نازکت.
رومئو: عشق همین است.
اندوه خودم درسینه سنگینی-
وغم خواری تو-فشاری تازه برآن می افزاید-
وسنگینترش می کند.
عشق دودی است که ازآه دل ساخته می شود-
اگربپالاییش-چون آتش ازچشم عاشقان برمی جهد-
واگربیازاریش-بدل به آب می شودوازدیده می بارد.
دیگرچه؟جنونی بسیاربسیارخردمند.
یک صفرای بسته-ویک شیرینی صفرابر-
بدرودعموزاده.
بن ولیو: صبرکن-باتومی آیم.
دراین حال رهاکردن من انصاف نیست.
رومئو: عجب-من خودگم شده ام-اینجانیستم.
این که می بینی رومئونیست-اوجای دیگری است.
بن ولیو: دمی به جدسخن بگو-کیست که دلت راربوده؟
رومئو: صدای نالانم را چه کنم؟
بن ولیو: بنال وبگوکه کیست؟
رومئو: بیمارافسرده رابه وصیت وامی دارند-
کلام ناخوش دارندآنان که بیمارند.
دل افسرده بگویم عموزاده-زنی رادوست می دارم.روزالین.
بن ولیو: پس گمان من درست بود-می دانستم عاشقی.
رومئو: آفرین بر این مرد هدف زن!و معشوقه ی من زیباست.
بن ولیو: هدف زیبارا-عموزاده نشانه برو.
رومئو: خطامی کنم عموزاده.
پیکان خدای عشق بر اوکارگرنیست.
چون زیرکی الهه ی شکاررا دارد-
و به عفت و تقوا مسلح است.
طلسم کودکانه ی عشق اورا نمی بندد.
در محاصره ی سخنان عاشقانه نمی افتد.
حمله ی نگاههای اغواگر را دفع می کند.
و حتی زر و سیم زاهد فریب
نمی تواند گوشه ی دامنش را بفریبد.
آه-اوغنی است در زیبایی-وفقیر-
زیرابامرگ او زیبایی می میرد.
بن ولیو: پس سوگندیادکرده عفت خود را به گور برد.
رومئو: آری- واین پرهیزگاری زیان عظیمی است-
چون زیبایی در تقوایش زندانی است
و به نسلهای آینده منتقل نخواهدشد.
امابیش از آن زیرک وزیباست-زیرکانه زیبا-
که بخواهد از یاس من به سعادت برسد.
او از این عشق توبه کرده-همین-و با این توبه
من زنده یی بی جانم.
بن ولیو: به توپندی می آموزم.فکرش را از سرت بیرون کن.
رومئو: آه- پس به من بیاموزچگونه فکرنکنم!
بن ولیو: چشمهایت راآزادکن.
زیباییهای دیگر را بیازمای.
رومئو: آزادی چشمانم-
و آنگاه در او زیبایی بیشتری خواهند جست.
گرهی خوش بر ابروی ماه منظری
اگرچه سیاه-اما گویی متاع نفیسی پنهان کرده است.
آ نکه نابیناشده هرگز فراموش نمی کند-
چشم ها چه منظرارجمندی ازدست داده اند.
بانویی به من بنما که خرامان می گذرد
زیبایی اودر نظرت چیست- جزاین
که بیندیشی چه کسی زیباتر از اوست؟
بدرود.تو قادر نیستی فراموش کردن را بیاموزی.
بن ولیو: پای عقیده ام خواهم ایستاد
یاکه جان به پای آن خواهم داد.
(آن دو خارج می شوند)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـ
کلمات کلیدی:
شکسپیر، معرفی شکسپیر، آثار شکسپیر، زندگی نامه ی شکسپیر، نمایشنامه های شکسپیر، روئو و ژولیت، رمئو، ژولیت، نمایشنامه های عاشقانه، به یاد ماندنی ترین رمان ها، رمان عاشقانه، نمایشنامه ی عاشقانه
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#9
Posted: 9 Jun 2012 10:29
صحنه دوم
(کپیولت-کنت پاریس و خدمتگاری وارد می شوند)
کپیولت: امامونتاگیو هم به به قدر من مسئول است
وکیفرمان یکسان وسخت نیست به گمانم*
برای سالخوردگان تاصلح و آرامش را حفظ کنند.
پاریس: برای مردان شرافتمند-چون شمادو تن
دریغ است که اینهمه سال با کینه سر کنید.
اکنون سرور من پاسخ تقاضای مرا چگونه می دهید؟
کپیولت: چیزی نه بیشتر از ان چه تا کنون بارها گفته ام.
دخترک من خام است و با این جهان بیگانه.
هنوز چهارده بهار را پشت سر ننهاده.
بگذارید دوبهار دیگربه جهان فخر فروشد
تنش رسیده شود خونش شاید بجوشد
پاریس: جوانتر از او بسیار دیده ام که مادرانی خوشبختند.
کپیولت: مادرانی خوشبخت شاید اما آسیب دیده.
زمین جز او امید دیگری برای من ننهاده
و او تنها بانوی من است در زمین.
بااین حال جلبش کنید پاریس عزیز دلش را به دست آورید.
خرسندی من تنها جزیی از رضایت اوست
و اگر دل کوچکش را به شما بسپارد
خرسندی مرا نیز به همراه خود دارد.
بر آنم که امشب به سنت دیرین جشنی بگیرم
و میهمانان بسیاری را فرا خوانده ام
آنها که دوست می دارم ازجمله شمارا
همچون تنی دیگر بر شمار دوستانم می افزایم.
سرای حقیر من امشب میزبان ستارگان زمینی است
تا آسمان تیره ی شب را نورباران کنند.
ضیافتی چنان که جوانان نیرومند
در فصل بهار بر فراز کوهساران احساس می کنند
هنگامی که زمستان لنگ لنگان دور می شود.
در خانه ی من میان شکوفه های رازیانه بگردید
همه را گوش کنید همه را تماشا کنید
و به آنکه شایسته تر است دل ببندید.
دختر من هم یکی از بیشمار دختران است.
یکی بیش نیست در شمار اما یگانه است.
با من بیایید.(به پیتر خدمتگار نزدیک می شود و فهرست میهمانان را به او می دهد)
برو پسر راه بیفت.
در شهر ورونا بگرد و این نامها را بجوی.
هر که نامش در اینجاست دعوت کن و بگو
در خانه ی من امشب به روی آنها باز است.
(کپیولت و پاریس خارج می شوند)
پیتر: هر که نامش در اینجاست پیدا کن.
در اینجا چه نوشته کفاش با خط کش
خیاط با قالب کفاشی ماهیگیر با قلم
و نقاش با تور ماهیگیری سر و کار دارد.
اما من باید این نامها را بجویم
که مرقوم شده من از کجا بدانم کیست که نامش را
در اینجا مرقوم فرموده اند.باید با سوادی پیدا کنم.
آهان!بخت یار من بود.
(رومئو و بن ولیو وارد می شوند)
بن ولیو: (به رومئو)عجب آتشی آتش دیگر را خاموش می کند
و دردی موجب تسکین دردی دیگر.
سرگیجه داری برعکس بچرخ سرگیجه می رود.
اندوهی یا دیدن اندوهیدیگر می کاهد.
بگیریم چشم تو دچار بیماری است
داروی تلخی در آن بریز التیام می یابد
رومئو: پمادی از برگ بارهنگ عالی است.
بن ولیو: برای چه کاری لطفا؟
رومئو: برای خراش پا خون را بند می آورد!
بن ولیو: دیوانه شدی رومئو؟
رومئو: دیوانه نه اما بیش از دیوانگان در بندم.
پشت دری بسته بی آب ودانه
شلاق خورده و مجروح و-سلام دوست من!
پیتر: ( سر رسیده)خدا یارتان آقا سواد خواندن دارید؟
رومئو: بله می توانم بخوانم آنچه بر پیشانیم نوشته.
پیتر: خواندن آن سواد نمی خواهد.خدا اجرتان بدهد
آیا چیزی که اینجا نوشته شده بلدید بخوانید؟
رومئو: اگر خط وزبانش را رابشناسم.
پیتر: جوان صادقی هستید خدا نگهدارتان.(می خواهد برود)
رومئو: صبرکنم جانم خواندن می دانم(نامه را می خواند)
سینیور مارتینو-همسرودخترانش
کنت آنسلم-وخواهران وجیهش
بیوه ی ویترو ویو
سینیور پلاسنتیو و خواهر زاده های دلفریبش
مرکوشیو و برادرش والنتاین
عموی من کپیولت-همسر و دخترانش
خوهر زاده ی زیبایم روزالین و لیویا
سینسور والنسیو و عموزاده اش تیبالت
لوچیو و هلنای زنده دل
چه جمع دلفریبی.به کجا دعوت شده اند؟
پیتر: اون بالا.
رومئو: برای چه؟شام؟
پیتر: برای منزل ما.
رومئو: منزل چه کسی ؟
پیتر: منزل اربابم.
رومئو: البته حق باتوست اول باید این را می پرسیدم.
پیتر: بدون اینکه سؤال کنید می گویم.ارباب من همان کپیولت بزرگ و
پولدار است.و شما جوان رعنا اگر از طایفه مونتاگیو نباشید قدم رنجه
کنیدو جام شرابی بپیمایید.خدا نگهدارتان.
(پیتر خارج می شود)
بن ولیو: دیدی رومئو در این ضیافت سالانه ی کپیولت ها
روزالین زیبا هم که اینهمه دلت را ربوده خواهد آمد.
زیبارویان ورونا همه جمعند
تو هم در آنجا حاضر شو و با چشمانی منصف
چهره اش را با دیگرانی که نشانت خواهم داد قیاس کن
تا ببینی در میان جمع قوی تو کلاغی بیش نیست.
رومئو: چشم سر باخته اگر به مذهبش پشت کند مرتد است
و اشک آری به کیفر دروغ بدل به آتش خواهد شد.
و این چشمهای همواره غرق آب
این بدعتگذاران شفاف آنگاه سوزاندنی است.
کسی زیباتر از محبوب من؟ خورشید جهاندیده
یگانه تر از او از آغاز خلقت ندیده .
بن ولیو: آه زیباییش تو را فریفت چون تنها دیدیش
خودش را با خودش سنجیدی با یک چشم.
ترازوی بلورین چشمها را به میان زیبایان دیگر ببر.
عشق خود را با وزنه های دیگر بسنج
با ستارگانی که در این مجلس نشانت خواهم داد
آنگاه این زیباترین تو حتی به چشم نخواهد آمد.
رومئو: خواهم رفت اما نه برای دیدار مناظر تو
به زیارت ماه منظر خود خواهم رفت.
(هر دو خارج می شوند)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـ
کلمات کلیدی:
شکسپیر، معرفی شکسپیر، آثار شکسپیر، زندگی نامه ی شکسپیر، نمایشنامه های شکسپیر، روئو و ژولیت، رمئو، ژولیت، نمایشنامه های عاشقانه، به یاد ماندنی ترین رمان ها، رمان عاشقانه، نمایشنامه ی عاشقانه
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#10
Posted: 9 Jun 2012 14:38
صحنه سوم
(خانم کپیولت و دایه وارد میشوند)
خانم کپیولت: دایه دخترم کجاست .او را به نزد من بخوان.
دایه:چشم خانم به دوشیزه گیم سوگند
گفته ام بیاید - بره کوچولو! دردانه
خدا به دور-این دختر کجاست ؟ژولیت
(ژولیت وارد میشود)
ژولیت:چه خبر شده؟کی مرا صدا میکند؟
دایه :مادرت.
ژولیت :مادر من اینجام چه کارم داشتید؟
خانم کپیولت:اکنون خواهم گفت-دایهتنهایمان بگذار.
محرمانه است-نه دایه همینجه بمان.
یادم نبود حضور تو هم لازم است.
تو دخترم را از کودکی میشناسی.
دایه:حقا که میشناسم.حتی ساعت سن او را میدانم.
خانم کپیولت:هنوز چهارده سالش نشده.
دایه :چهارده دندانم را گرو میگذارم(هر چند روزگار برایم چهار دندان بیشتر نگذاشته)
که او چهارده ساله نشده.
به جشن خرمن چه قدر مانده؟
خانم کپیولت:دو هفته و خرده ای .
دایه:خرده یا کامل جشن خرمن
هنگام غروب چهارده سالش تمام می شود.
ژولیت و سوزان(خدا روح رفتگان را بیامرزد)
همسن بودند و حالا سوزان پیش خداست.
من لیاقت پرستاری او را نداشتم. اما همان طور که گفتم
شب جشن خرمن ژولیت 14ساله می شود
سوزان هم اگر بود 14 ساله بود.خدایا انگار دیروز بود
روز زلزله- بله 11سال پیش
از شیر گرفتمش(چطور فراموشش کنم؟)
این همه عمر یک طرف و آن روز یک طرف
آن روز به پستانهایم افسنطین مالیده بودم.
چه آفتابی!و من زیر دیوار کبوتر خانه نشسته بودم.
ارباب با شما به مانتوا سفر کرده بود.
خیال می کنید هوش وحواس ندارم؟همانطور که گفتم.
همین که مزه ی دارو را از نوک پستانم چشید
تلخ تلخ- طفلک مسخره! لب بر چید!
و پستان را رها کرد. درست در همان ثانیه
"شترق"!کبوترخانه به صدا درآمد.دو پا داشتم
دو تا هم قرض گرفتم.
از آن روز 11 سال گذشته.
آن روز ها ژولیت روی پای خودش می ایستاد نه خدایا
می توانست بدود افتان و خیزان تلوتلو خوران
روز قبلش با پیشانی به زمین افتاده بود
و آن وقت شوهرم (خدا رحمتش کند مرد خوبی بود)
از زمین بلندش کرد:
"هی!"این جوری حرف میزد:"با صورت زمین می افتی؟
روزی که عقل به کله ات آمد به پشت خواهی افتاد
می فهمی که ژولیت؟"وبه خدای لاشریک
طفلک بیچاره گریه را برید و گفت"آهان!"
روزگار را ببین.شوخی ها راست در می آیند.
اگر هزار سال هم عمر کنم
فراموش نمی کنم که گفت"می فهمی ژول؟"
و طفلک مسخره گریه را برید و گفت"آهان!"
خانم کپیولت:کافیست دایه.آسمان ریسمان نباف
دایه:چشم خانم.اما فکرش مرا به خنده می اندازد گریه را برید و گفت"آهان!"
در حالی که بالای ابرویش باد کرده بود.
یک باد قلمبه به اندازه یک فندق
چه زمین خوردنی و چه گریه تلخی.
و شوهرم می گفت:"هی با صورت به زمین می افتی؟
وقتی بزرگ شدی به پشت می افتی
مگر نه ژول؟" و او گریه را برید و گفت:"آهان!"
ژولیت:دایه دیگر کافیست.
دایه:چشم تمام شد. تو برگزیده ی درگاه خدایی. خوشگلترین بچه یی که
بزرگ مرده ام. باید آنقدر زنده بمانم تا عروسی ات را ببینم. از خدا
خواسته ام.
خانم کپیولت:گفتی"عروسی"اتفاقا حرف عروسی است
که تو باید حضور داشته باشی - بگو ببینم دخترم
نظرت درباره ی عروس شدن چیست؟
ژولیت:افتخاری است که خوابش را نمی بینم.
دایه:افتخار؟ اگر خودم شیرت نداده بودم می گفتم
به جای شیر از پستان دایه ات عقل مکیده ای.
خانم کپیولت:خوب حالا به عروسی فکر کن. جوانتر از تو
در ورونا بسیارند که بانوان محترمی شده اند.
حالا همه مادرند. خود من
در همین سن وسال مادر تو بودم
و دخترم که تو باشی حالا یک خانمی. خلاصه می کنم:
کنت پاریس دلاور خواستار عشق توست.
دایه:چه مردی خانم - خانم چه مردی به دنیا می ارزد-
سرمشق مردان جهان است.
خانم کپیولت:در گلستان ورونا چنین گلی نروییده.
دایه بله گل حقیقتا گل.
خانم کپیولت:چه می گویی؟ آیا عشق او را می پذیری؟
امشب در ضیافت ما میزبانش خواهی شد.
کتاب چهره ی این جوان را ورق بزن
و کلمات دلپذیرش را که به خط خوش نوشته بخوان.
و هماهنگی خط و و کلام را بسنج
و ببین چه سان همسنگ محتواست.
و هر جایش که مبهم و ناخواناست
به حاشیه ی چشمها رجوع کن.
این دفتر ارجمند عشق این عاشق جلد نشده
نیاز به تو دارد که جلدش کنی
زیستگاه ماهی دریاست و چه منظر زلالی:
زیبایی باطن پیچیده د زیبایی ظاهر!
شکوه این کتاب چشمهای بسیار را خیره کرده
چرا که در جلد زرینش داستانی زرین نهفته داردو
آیا مایلی در محتوای آن شریک شوی؟
وصلت با او چیزی از حسن تو نخواهد کاست.
دایه:نخواهد کاست؟ خواهد افزود!
زنان در کنار مردان به چشم می آیند.
خانم کپیولت:خلاصه بگو. آیا عشق پاریس را می پسندی؟
ژولیت:برای پسند نگاهش خواهم کرد اگر که نگاه پسند آور است.
اما همانقدر دقیق خواهم شد
که رضایت شما توان پرواز به چشمانم می بخشد.
(پیتر وارد می شود)
پیتر:بانوی من مهمانها آمده اند.شام آماده است. شما را می پرسند
بانوی جوان را سراغ می گیرند.در آشپزخانه دایه را ناسزا می گویند
که غایب است. و همه چیز فوریت است. من باید پذیرایی کنم. تمنا
دارم با من بیایید.
خانم کپیولت:هم اکنون می آییم.
(پیتر خارج می شود)
ژولیت کنت پاریس پس از میهمانی خواهد ماند.
دایه:برو دخترکم. روزهای خوشبختی را در شبهای خوش بجوی.
(آنها خارج می شوند)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـ
کلمات کلیدی:
شکسپیر، معرفی شکسپیر، آثار شکسپیر، زندگی نامه ی شکسپیر، نمایشنامه های شکسپیر، روئو و ژولیت، رمئو، ژولیت، نمایشنامه های عاشقانه، به یاد ماندنی ترین رمان ها، رمان عاشقانه، نمایشنامه ی عاشقانه
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن