87 - وقتي پام رسيد به سيرجان دنبال يه مسافرحونه بودم كه به طور اتفاقي از شهين كه از كنارم رد مي شد آدرس پرسيدم. خيلي به نظرم لات و بي چاك دهن مي اومد، ولي با مهربونيش ذهنيتم رو عوض كرد. پا به پام اومد و مسافرخونه تقريبا تميزي رو بهم نشون داد. شناسنامه نداشتم، براي همين افتادم توي دردسر، مسافرخونه چي بهم اتاق نداد.... چند جاي ديگه هم سر زديم ولي نتونستم جايي رو پيدا كنم. شهين هم دائما من رو دلداري مي داد. شهين در عين رفاقت ريز ريز سر از زندگيم درآورد و وقتي فهميد نمي تونم برگردم به شهرم، آدرس يكي از دوستاش رو به من داد و گفت: ( حالا كه جايي رو نداري يه مدتي برو اونجا ). كور از خدا چي مي خواد؟.... دو چشم بينا. رفتم سراغ آدرس و خيالم رو راحت كرده بود كه سحر و ريحانه تنها زندگي مي كنن. من هم كه از ترس صاحاب كارم جرئت برگشتن نداشتم فكر كردم چند ماهي رو اونجا بمونم.رفتم به آدرس و بدون ترديد زنگ زدم. يه دختر جوون با آرايش بيش از حد كه بعدا فهميدم ريحانه است، دم در اومد. خجالت زده سلام كردم و گفتم:- منزل خانم بيدگلي؟سرتاپام رو تماشا كرد و پرسيد:- تو رو شهين فرستاده؟- بله البته نمي خواستم مزاحمتون بشم.- مزاحم چيه دختر . دوست شهين دوست ما كه هيچي سرور ماست.خودش را كناركشيد و راه رو برام باز كرد.ترسيده بودم و دلهره داشتم. با ترديد گوشه مبلي نشستم و بعد از چند دقيقه با سحر هم آشنا شدم. من با پاي خودم به دام افتادم. اون لحظه كه مورد محبت شهين و اون دوتا دختر افتادم اصلا فكر نمي كردم روزگارم سياه و نابود بشه. شايد هم حقم بود اين همه بلا سرم بياد.چند روزي حسابي خوش بودم كه سر و كله تيمور پيدا شد. با اون قد كوتاه و شكم گنده، سبيلهاي از بناگوش دررفته و سر كم مو و كچل ظاهر چندش آوري داشت. ترسيده بودم، وقتي چشمهاي هرزه اش به چشمام افتاد، دستي به سبيلش كشيد و چيزي در گوش ريحانه زمزمه كرد. ريحانه در جوابش گفت:- ببين آقا تيمور خودت خوب مي دوني كه كله شهين خرابه.... تا حساب و كتابش رو با تو روشن نكنه جنس تحويلت نمي ده. پس يكي دو ماه صبر كن تا خودش بياد.- زكي دو ماه صبر كنم. يه چي ميگي ها!!!- فعلا با ما بساز تا بعد.- باشه ولي من نون مفت به كسي نمي دم. بفرستش كار ياد بگيره.- اتفاقا خيلي زرنگه، اما چشم و گوش بسته است.فهميدم در مورد من حرف مي زنن، ولي اونقدر خنگ بودم كه تا ته خط رو نخوندم.تيمور گفت:- خود داني. به هر حال اگه عطش من فروكش كنه، پول زيادي بابتش نمي دم.سپس خداحافظي سردي كرد و رفت.من در مدت سه ماه اقامت در خانه اي كه بعدها فهميدم مال شهينه، حسابي با ريحانه و سحر اخت شدم و ضمن تقليد از طرز لباس پوشيدن و آرايش آن دو نفر، در توزيع و پخش جزيي مواد مخدر همكاري مي كردم تا اينكه شهين اومد و به فاصله يكي دو روز بعد از اومدنش تحت فشار تيمور من رو آماده رفتن به خونه او كرد.
88 شهين توي يه فرصت مناسب من رو كه مقابل آيينه مشغول آرايش بودم گير آورد و بعد از كلي مقدمه چيني و چرت و پرت گفت:- يه خواهش كوچيك ازت دارم دلم مي خواد روم رو زمين نندازي.- مخلصتم هستم- تيمور به افتخارت يه مهموني داده.- بيخود... پا نمي ذارم اونجا.- قرار شد نه نگي.من چند ماه بود كه در اون شهر توي خونه شهين مفت مي خوردم و مي خوابيدم. صحيح نبود ناسپاس باشم.در حاليكه تا اون موقع به جز فروش مواد نشونه اي از هرزگي نديده بودم. فكر كردم بايد پيشنهاد شهين رو قبول كنم، چون فكر مي كردم تيمور واقعا خواستگارمه كه از طريق شهين خواسته اش رو به گوشم رسونده.با اين وجود در حاليكه دوست داشتم شهين رو متوجه علت مخالفتم بكنم، گفتم:- ببين شهين من اصلا از اين مرتيكه خوشم نمي ياد.... تو كه نديدي، نمي دوني چطور با اون چشماي هرزه اش وراندازم ميكنه.- بنده خدا منظوري نداره. اون بيچاره بعد از عمري تنهايي، بعد از مرگ همسرش حالا عاشق شده و قصد تجديد فراش داره. با ثروتي كه اون داره، هر دختري رو كه نشون كنه، زود تسليمش مي كنن.حالا تو بگو گناه كرده عاشق شده؟ اگه آدم هرزه اي بود كه از تو خواستگاري نمي كرد.- فقط همين يه بار. تو هم بايد قول بدي يه جوري دست به سرش كني.- دمت گرم. مي دونستم روم رو زمين نمي اندازي.موضوع خواستگاري تيمور باعث شده بود به خودم مغرور شم و به خطراتي كه در كمينم بود فكر نكنم. براي همين شب مهموني هم با غرور بچه گانه اي، مثل هر دختري كه دوست داره در چشم ديگري زيبا جلوه كنه، حسابي به خودم رسيدم.شهين قبل از مهموني باز هم به زندان افتاده بود، اما منِ احمق به قولم به شهين عمل كردم و اون شب جهنمي رفتم خونه تيمور.اواسط مهموني بود كه رفتار وقيحانه ريحانه و سحر متعجبم كرد و تيمور هم به آنها پر و بال مي داد.با ناراحتي و دلخوري قصد ترك اونجا رو داشتم، ولي بچه ها اصرار كردن كه بيشتر بمونيم. براي اينكه عصبانيتم رو فرو بنشانم، شربتي رو كه به دستم داد لاجرعه سر كشيدم. شربت به معده ام نرسيده بود كه احساس سرگيجه كردم و چند لحظه بعد چيزي نفهميدم.ژاله به گريه افتاد و با هق هق ادامه داد:- وقتي چشم باز كردم صبح شده بود. خودم رو در آغوش تيمور ديدم. شوكه شدم. باورم نمي شد. من بي اراده اين عمل زشت و وقيح رو انجام داده بودم.از خودم بدم اومد. تنفري كه از تيمور داشتم به قدري قوي شد كه بدون اينكه متوجه باشم در حاليكه خواب بود با مجسمه سنگي روي ميز پاتختي، محكم به سرش كوبيدم. يه ضربه، دو ضربه، خون پاشيد تو صورتم.... دق و دليم رو با چند ضربه ديگه خالي كردم.فخري به طرف ژاله رفت و در حاليكه او را دلداري مي داد پرسيد:- حالا چطوري سر از سيرجان درآورده بودي كه گير شهين افتادي؟ چرا خونوادت رو ول كردي و اومدي تو يه شهر غريب؟- اگه من خانواده داشتم كه سر از سيرجان در نمي آوردم.نگاه ژاله به زمين خيره شد و او افزود:- دو سال پيش با يه پسري به نام محمد علي آشنا شدم. يه بوتيك كوچيك و جمع و جور داشت. مشتريش شده بودم. كم كم اين آشنايي به يه دوستي عميق تبديل شد و چند ماه بعد هم تبديل به قصد ازدواج.بعد از آشنايي با خانوادش بود كه متوجه شدم محمدعلي از يه خانواده سرشناسه.اونا براي مسائل مادي ارزش زيادي قائل بودن.من هم كه نمي خواستم در مقابل اونا كم بيارم و به خاطر يه جهيزيه اندك و سرپايي تحقير بشم، به تكاپوي تهيه جهيزيه افتادم.اما با حقوق كمي كه من داشتم فقط مي تونستم چندتا چيز كوچولو تهيه كنم. براي همين به پيشنهاد صاحبخونم افتادم تو حمل مواد مخدر.يكي دو بار به كرمان رفتم و با خودم مواد حمل كردم. دستمزد خوبي مي گرفتم و تونستم با همون يكي دو بار وسايل خوبي بخرم.ولي رفته رفته محمدعلي رو هم فراموش كردم.
89 فكر كردم اونقدر ادامه بدم كه ديگه كسي نتونه من رو گدا گشنه خطابم كنه و هر بار به يه شكل و ظاهر در مي اومدم مثل دانشجو، معلم. دفعه آخر هم به عنوان يه گردشگر به كرمان رفتم، اما از خريت خودم همه چيز خراب شد.- مگه چي كار كردي؟- نمي تونم چشمهاي بي فروغ غزاله رو فراموش كنم.- غزاله!!!! نمي فهمم! چه ربطي داره؟- همه اش تقصير منه. نبايد اين كار رو با اون بنده خدا مي كردم.- مگه تو چي كار كردي؟ حرف بزن ببينم!- فقط به فكر خودم و محمدعلي بودم. اين خودخواهي مانع شد كه نبينم چه بلايي سر غزاله و زندگيش آوردم. ولي حالا نه محمدعلي منتظرمه، نه هواي پاك بيرون.نفس در سينه فخري حبس شد. چشم به دهان ژاله دوخت كه مي گفت:- وقتي غزاله رو ديدم فكر نمي كردم با اون سر و شكل و بچه كوچيكي كه داره، كسي بهش شك كنه. در حاليكه بدجوري كلافه بود و هواي اتوبوس اذيتش مي كرد.... خر شدم.وقتي براي هوا خوري پياده شد مجبور شدم پسرش رو ساكت كنم در اون موقع بود كه به ذهنم رسيد موادم رو در ساك پسرش بذارم.دهان فخري از تعجب باز مانده بود، اما ژاله همچنان ادامه مي داد.- فكر كردم با وضعي كه داره از بازرسي معاف ميشه، براي همين در اولين فرصت مواد رو تو ساك پسرش گذاشتم اما همه محاسباتم غلط از آب در اومد و توي اولين ايست بازرسي بهش گير دادن و من دزدي شده بودم كه زده بود به كاهدون.بدن فخري يخ زد. به ياد آه و ناله هاي غزاله كه افتاد ناگهان از كوره در رفت و بناي پرخاش را گذاشت. ژاله از رفتار ناگهاني فخري متعجب و گيج شده بود. فالي مداخله كرد و گفت:- چه خبره فخري الان همه ميريزن تو سلول.فخري چاره اي جز سكوت نداشت. سرش را ميان دستانش گرفت و در گوشه اي ايستاد و با لحن شماتت باري گفت:- خب! بعدش چي شد؟ژاله بار ديگر با صداي محزوني گفت:- ترسيده بودم فكر رويارويي با صاحب جنس تنم رو مي لرزوند. براي همين بين راه پياده شدم و با اولين وسيله به كرمان رفتم. وسط راه سيرجان پياده شدم و فكر كردم چند روزي اونجا باشم و بعد در يه فرصت مناسب برگردم شيراز، اما به دام شهين افتادم و صيد تيمور شدم.ژاله بار ديگر به گريه افتاد، به چشمان فخري زل زد و گفت:- از كشتن تيمور پشيمون نيستم، اما فكر غزاله داره ديوونم مي كنه.
90 احساس گرمايي مطبوع روي گونه ها وادارش كرد تا پلكهايش را باز كند.وقتي چشم گشود از ديدن يك سقف بالاي سرش به وجد آمد و لبخندي از روي رضايت بر لبانش نشست.نگاهش در اتاق چرخ خورد، يك اتاق روستايي با حداقل امكانات بود.در وسط اتاق بخاري گازوييل سوزي روشن بود كه لوله دودكش آن از سقف خارج مي شد. به زحمت نيم خيز شد، همان چند لحظه هوشياري كافي بود تا تمام وقايع را به خاطر بياورد، اما آنقدر ضعيف و بي رمق بود كه براي بررسي موقعيت، توان برخاستن نداشت و دوباره از حال رفت.وقتي بار ديگر چشم باز كرد، پيرمردي با محاسن سفيد، در حاليكه دستار سفيدي به دور سر پيچيده بود و لباسي سر تا پا به همان رنگ به تن داشت بر بالينش ديد. شايد هم فكر كرد اهل بهشت شده است.پيرمرد مرهم بر زخم پيشانيش گذاشت، كيان به آرامي سلام كرد و پيرمرد با لهجه اي غليظ عليكش را با چاشني لبخند نثار كرد و گفت:- خوب با مرگ دست و پنجه نرم كردي. تو خيلي قوي هستي.كيان نيم خيز شد و در رختخواب نشست. نگاهش سرشار از قدرداني بود، گفت:- شما رو به زحمت انداختم. ممنون.پيرمرد او را وادار به خوابيدن كرد و گفت:- نه، بلند نشو، حالا خيلي زوده، تمام بدنت مجروحه، انگار شكنجه شدي. با اين زخم و عفونت خيلي كاره كه زنده موندي.كيان در فكر يافتن جوابي قانع كننده سكوت كرد و پيرمرد ادامه داد.- لهجه ايراني داري! اينجا چه كار مي كني؟افكار كيان هنوز متمركز نشده بود كه يادآوري غزاله باعث شد تا بدون توجه به پرسش پيرمرد، سراسيمه شود.در حاليكه نمي دانست به چه عنوان از احوال غزاله مطلع شود با كمي مِن و مِن، با نگراني پرسيد:- حالِ .... حالِ زنم چطوره؟پيرمرد كه عبدالنجيب نام داشت، لبخندي زد و گفت:- تبش قطع شده. زخمش هم روبراهه.- كجاس؟ مي خوام ببينمش.- سراي زنانه است. خيالت امن.كيان پافشاري را جايز ندانست و با اصرار عبدالنجيب به استراحت پرداخت. خودش هم نمي دانست دو شب و دو روز متوالي در خواب بوده است، در غير اين صورت رفتن را بر ماندن ترجيح مي داد و وقت را از دست نمي داد.صبح روز سوم كاملا سرحال و قبراق به نظر مي رسيد، بستر را رها و لباسهايش را كه زنان عبدالنجيب شسته بودند به تن كرد و از اتاق خارج شد.بيرون در مبهوت ايستاد، امتداد وسعت نگاهش سبز بود. گندمزار در اوايل فصل بهار چه زيبا زمين را به زمرد سبز خود آراسته بود.نگاهش به اطراف چرخ خورد. زمين نم خورده از باران، درختان شكفته كه در امتداد نهر آب صف بسته بودند، روحش را نوازش داد. ريه هايش را از هواي تازه پر كرد و قدمي جلوتر گذاشت.
91 در حاليكه بدنش را كش و قوس مي داد، نگاهش به عبدالنجيب كه در كنار سگ گله ايستاده و نظاره گر بازي فرزندانش بود، افتاد. نگران غزاله بود با گامهاي شتاب زده جلو رفت و سلام كرد و طبق خلق و خوي ايراني ها زبان به تشكر گشود.- نمي دونم چطور مي تونم زحمتهاي شما رو جبران كنم.- بنده خدا هستي و محتاج كمك بودي، من فقط دريغ نكردم. ديني به گردنم نداري برادر.- شما روح بزرگي داري.- برو استراحت كن. وقت براي تشكر زياده.كيان كه براي ديدار غزاله و احوالپرسي از او بيرون زده بود، بي قرار و شكيبا به مِن مِن افتاد و گفت:- اگه بشه... مي خوام.... اگه اشكال نداره....- هان! دلت براي زوجه ات تنگ شده، نه؟كيان شرمسار سر به زير انداخت و عبدالنجيب به سمت چپ كه سه اتاقك در يك رديف كنار هم بنا شده بود، حركت كرد. درب هر سه اتاقك رو به كشتزار باز مي شد. عبدالنجيب گفت:- خاطرش خيلي مي خواي؟ اما عجولي پسر! مرد كه نبايد اينقدر بيتاب باشه.كيان پاسخي براي او نداشت، زيرا هنوز به احساسي كه ميهمان قلبش شده، فكر نكرده بود، از اين رو بي كلام به دنبال او روان شد.وقتي عبدالنجيب به چند قدمي ساختمان رسيد ايستاد و گفت:- همين جا بمان تا صدايت بزنم.كيان لحظاتي به انتظار ايستاد و بعد از آنكه عبدالنجيب زنان و دختران خود را از آنجا بيرون برد با سرفه و گفتن ياا... وارد شد.نگاهش در زواياي اتاق چرخ خورد و روي غزاله كه در خواب بود ثابت ماند. با ديدن او گويي آسوده خاطر شد، بر بالينش نشست و به آرامي گفت:- هدايت.كيان به ياد طلوع خورشيد افتاد. با گرمي تابش اشعه كهربايي از آن چشمان زيبا لبخندي زد و سلام كرد.غزاله گويي پس از مدتها چهره آشنايي يافته است لبخندي دلنشين زد و نشست و با شعفي كه در كلامش هويدا بود گفت:- شما اينجايي ! سلام.كيان آهنگ كلامش را به محبت آميخته كرد و گفت:- تو منو ترسوندي.... فكر كردم از دست دادمت.- كيو؟ غزاله رو یا مجرم امانتي رو!كيان با خاطري آزرده احساسش را در لبخندي تلخ نشان داد و پس از مكث كوتاهي گفت:- خوشحالم كه خوبي. حالا با خيال راحت مي تونم برم و...- كجا!؟- خودت خوب مي دوني كجا. من بايد يه تلفن پيدا كنم. توي اين روستا كه تلفني نيست. اين طور هم كه شنيدم تا شهر دو روز راهه.- تو مي خواي من رو اينجا تنها بذاري!؟- اينجا امن ترين جاييه كه سراغ دارم. تو كه نمي خواي دوباره تو كوه و كمر گرفتار بشي، مي خواي؟- نه.- پس همين جا بمون. اگه سلامت برگشتم تو رو با خودم مي برم.- و اگه برنگردي؟- با عبدالنجيب صحبت مي كنم. اون حتما راهي براي فرستادن تو به ايران پيدا مي كنه.و بلافاصله از جا بلند شد . غزاله او را مورد خطاب قرار داد.- سرگرد.كيان كلافه و عصبي مقابل غزاله زانو زد و گفت:- ببينم! نكنه به اونا گفتي كه من چه كاره ام؟- من چيزي راجع به تو نگفتم. مطمئن باش.كيان نفس عميقي كشيد و گفت:- خواهش مي كنم بعد از اين فقط اسمم رو صدا بزن. حداقل تا وقتي توي اين مملكت هستيم.- هر چي شما بگي.كيان انگشتش را لابلاي موهايش فرو برد. معلوم بود براي گفتن حقيقت كمي خجل است. در حاليكه پوست سرش را مي خاراند گفت:- راستش... راستش من بهشون گفتم كه تو همسرمي... تو به اونا چي گفتي؟- ولي من گفتم كه ما فرار كرديم.- خب! بقيه اش؟- مي دوني! چون هردومون زخمي بوديم، خواستم چيزي گفته باشم كه باورش راحت باشه. براي همين گفتم ما... ما..... ما همديگر رو خيلي دوست داشتيم و خانوادهامون با وصلت ما مخالف بودن. گفتم كه مجبور شديم بعد از يه زد و خورد حسابي فرار كنيم.
92 - خوبه بد فكري نيست. اصلا اين طوري بهتر شد.كيان به قصد خروج برخاست. اما صداي پراضطراب غزاله او را در جاي خود متوقف ساخت.- من رو اينجا تنها نذار.... مي ترسم.مكث كيان براي ضربان تند قلبش بود. بدون آنكه روي برگرداند، به سرعت از اتاق خارج شد و به سراغ عبدالنجيب رفت و از او خواهش كرد تا غزاله را براي مدتي نزد خود نگه دارد، اما عبدالنجيب به علت رعايت برخي آداب و سنن مذهبي و طايفه اي زير بار نرفت و گفت:- من در خانه ام زن نامحرم نگه نمي دارم.- خواهش مي كنم، فقط چند روز.- ما به رسم خودمان عمل مي كنيم، اصرار نكن.- اگه برادراش پيداش كنن، بهمون امون نمي دن.- همين طوري فرار كردي يا عقدش كردي و بعد پا به فرار گذاشتي؟- نه هنوز عقدش نكردم.- پس عقدش كن و دست زنت رو بگير و برو به امان خدا، انشاا... كه پيداتون نمي كنن. من حاجي قادر رو دعوت مي كنم تا شما رو عقد كنه.كيان به فكر فرو رفت. انگار مالكيت غزاله آرزويي بود كه از خدا مي خواست.در حاليكه به عكس العمل غزاله فكر ميرد، با اجازه به سمت اتاق غزاله رفت.غزاله در حاليكه يك دست لباس خوش دوخت افغاني به رنگ قرمز پوشيده بود، در آستانه در ظاهر شد و با دستپاچگي پرسيد:- چي شد؟ كي ميري؟ من رو با خودت مي بري؟- براي همين اينجام.غزاله با شعف دستها را به هم كوبيد و گفت:- تو رو خدا راست ميگي؟- دروغم چيه! ولي...چشمهاي كيان به دنبال راه فرار بود. سر به زير انداخت و گفت:- من ... من براي بردنت شرط دارم.- چه شرطي؟- شما... يعني تو... تو.... تو بايد به من محرم بشي.غزاله جا خورد. خودش را جمع و جور كرد و ابروانش را درهم گره كرد و گفت:- كه چي بشه؟كيان براي غيظ كردن فرصت را غنيمت شمرد،چون گفت:- مثل اينكه يادت رفته! تو مجبورم كردي بيشتر راه رو ....كيان سكوت كرد، گونه هاي غزاله از شرم سرخ شد و در حاليكه عقب عقب خود را درون اتاق پناه مي داد، گفت:- باشه. پس من همين جا مي مونم. تو برو.- ولي تو نمي توني اينجا بموني.- چرا!؟- چون عبدالنجيب موافقت نكرد.- دروغ ميگي!- هرطور دوست داري فكر كن. يا با من محرم ميشي و دنبالم راه مي افتي، يا اينجا مي موني و محرم عبدالنجيب يا يكي از پسرهاش ميشي و تا آخر عمر همين جا زندگي مي كني. غزاله به شدت عصباني شد. تنفسش تند و نا منظم بود و قفسه سينه اش به شدت بالا و پايين مي رفت.كيان به خوبي مي توانست احساس تنفر او را درك كند.از دست خودش و او كلافه بود، با اين وجود با يه اولتيماتوم در پي شنيدن جواب غزاله گفت:- من تا نيم ساعت ديگه از اينجا مي رم. بهتره تصميم بگيري. در ضمن مي خوام يه جواب قطعي و دائمي بشنوم.غزاله متوجه منظور كيان نشد. او منظور كيان را از كلمه دائم درك نكرد..... اما در مقابل التيماتوم كيان ابرويي بالا داد و ساكت ماند.كيان از بي اعتنايي غزاله عصباني شد و به سرعت به سمت كشتزار رفت. حال عجيبي داشت، چنان در خودش فرو رفته بود كه وقتي عبدالنجيب دست روي شانه اش نهاد مثل فنر از جا پريد.- ترسيدي؟ ببخش پسرم. - مهم نيست. با من كاري داشتي؟- عبدالحميد رو فرستادم پي حاج قادر. تا يكي دو ساعت ديگه اينجاست. نمي خواي حاضر شي؟چهره كيان درهم رفتو هاله اي از غم چشمانش را پوشاند. عبدالنجيب با مشاهده چهره او پرسيد:- هان! چيزي شده؟
كيان با التماس سري تكان داد و گفت:- بذار اون اينجا بمونه.- من نمي تونم اين اجازه رو بدم. يعني آداب و رسوم ما اجازه نميده.- ولي من هم نمي تونم اون رو با خودم ببرم، خيلي خطرناكه.... خواهش مي كنم.- ماندن اينجا فقط يك راه داره، آن هم محرم شدن اوست.- چي؟! شوخي مي كني!! اينطوري كه براي هميشه اينجا موندگار ميشه! ما براي رسيدن به هم فرار كرديم . چي داري ميگي حاجي!!!- راه ديگري نداره.- ميرم با او حرف بزنم. بايد تصميم گيري كنيم.تنفس تند كيان نشان از اعصاب به هم ريخته او داشت.غزاله به محض مشاهده او اخم كرد و با ترشرويي گفت:- اگه مي خواي بري خدا به همراهت.- فكرهات رو خوب كردي؟ وقتي برم ديگه پشيموني فايده اي نداره.غزاله حتي سر سوزني به فكر خود راه نداد كه رفتار كيان از ير احساس و علاقه اش مي باشد. از اين رو با دهان كجي گفت:- براي تو چه اهميتي داره؟- تو يه امانتي، من...- فكر مي كني اگه من رو اينجا بذاري . ترفيع درجه ات رو از دست ميدي، درسته؟- كسي به خاطر سركار عليه به من درجه نميده.چشمهاي غزاله كه بسته شد و رو گرداند، كيان كمي لحنش را ملايم تر كرد و گفت:- غيرتم اجازه نمي ده كه....- غيرتت رو واسه خودت نگه دار.- حالا چه كار مي كني، آره يا نه؟چهره غزاله برافروخته شد. با عصبانيت گفت:- نه.وقتي كيان سر به زير شد، غزاله ادامه داد.- مي دونم كه مرد با ايمان و درستكاري هستي و بهتر از خودت مي دونم كه براي پرهيز از برخوردهاي اجتناب ناپذيري كه ممكنه پيش بياد، مي خواي صيغه محرميت بخوني، اما من از اين كلمه بدم مياد. دوست ندارم شخصيتم بيش از اين زير سوال بره. اگه اينجا بمونم و زن يه مرد افغاني بشم، خيلي بهتر از اينه كه مثل يه آشغال دنبالت راه بيفتم و تو مدام دماغت رو بگيري كه نكنه بوي گند يه مجرم خفه ات بكنه.و قبل از هرگونه عكس العملي از سوي كيان، از مقابل چشمان متعجب او گريخت و به اتاق پناه برد. غزاله بي حوصله گوشه اتاق نشست و زانوي غم بغل گرفت.مدتي را هم گريه كرد، اما با گذشت زمان به دلشوره افتاد: ( اگر كيان مي رفت؟ ) اين سوالي بود كه ذهن مغشوشش را درگير كرده بود.در اين چند روز، در تمام لحظات سخت و طاقت فرسا و در همه حال كيان را يك افسر خشن و بداخلاق يافته بود و با وجود كمك هاي بي شائبه او و حتي نجات مكرر جانش، جز تنفر چيزي از او به دل خود راه نداده بود و حالا دلش نمي خواست محرم كسي باشد كه فكر مي كرد متقابلا از او متنفر است.با اين حال فكر زندگي ابدي با يك مرد افغاني و مهم تر از آن زندگي در كشوري بيگانه كه بدون شك هرسال يك زن جديد هوويش شود، لرزه بر اندامش مي انداخت.با افكار ضد و نقيض از جاي برخاست و از وراي پنجره چشم به بيرون دوخت، شايد كيان را بيابد، ولي اثري از او نيافت. كلافه و سردرگم بارها قصد خروج كرد، اما غرورش مانع از انجام اين تصميم شد.آنقدر پاي پنجره ايستاد تا چشمش به عبدالحميد فرزند نوجوان ميزبانش افتاد كه به اتفاق پيرمرد ريش سفيدي كه حدس زد بايد عاقد باشد، داخل اتاق عبدالنجيب شد و لحظاتي پس از آن كيان سراسيمه و اسلحه به دوش خارج گشت و پس از نيم نگاهي به ساختمان زنان، عبدالنجيب را در آغوش كشيد و با تشكر و خداحافظي سر به زير انداخت و راهي را كه پيرمرد نشانش داد در پيش گرفت.
93 اشك در چشمان غزاله جمع شد، بدنش آشكارا مي لرزيد. وحشتي مبهم وجودش را فرا گرفت. ديگر ترديد جايز نبود.بي تامل در را گشود و بي محابا در حاليكه دو طرف پيراهن بلند و سنگينش را بالا گرفته و اشك مجال كلامش را بريده بود، شروع به دويدن كرد.وقتي به نزديكي كيان رسيد كه همچنان به راه خود ادامه مي داد، كاملا از نفس افتاده بود. با اين حال و با هر زحمتي بود براي اولين بار او را به نام صدا كرد: ( كيان ).كيان با شنيدن صداي زيباي غزاله متوقف شد، اما گويي قلبش ايستاده بود.نفس در سينه اش حبس شد و با كمي درنگ به سمت صدا چرخيد.غزاله با چشمان خيس در مقابلش ايستاده بود و ملتمسانه او را مي نگريست.اين اولين بار بود كه خود را در چنين موقعيتي مي ديد. چشمان خيس غزاله گويي خنجري بود كه در جگرش فرو مي رفت.چندگام فاصله را با قدمهاي تند خود پر كرد. نگاه نگرانش را در اعماق چشمان غزاله دوخت و پرسيد:- چيزي شده؟ چرا گريه مي كني؟غزاله مثل بچه ها لب برچيد و ناگهان در حاليكه خود را روي زمين رها مي كرد، بناي گريه را گذاشت.كيان دست و پايش را گم كرده بود. فكر كرد با ملايمت گريه غزاله را بند آورد.مقابل او زانو زد و با مهرباني گفت:- نگاش كن! مثل بچه ها مي مونه! اين كارها چيه زن!غزاله سر بالا گرفت و چشمان ترش را به چشمان او دوخت و گفت:- تو رو خدا من رو با خودت ببر. هر چي.... هر چي بگي قبول مي كنم. فقط ... فقط من رو از اينجا ببر.كيان چشم بست. احساس كرد بيش از اين طاقت ديدن ناراحتي غزاله را ندارد.نگاه مظلوم او وجودش را به آتش مي كشيد. به ناگاه برخاست و گفت:- بلند شو لباسات رو عوض كن. ما با هم ميريم.- پس شرطت چي؟- فراموش كن. بلند شو.غزاله اشكهايش را پاك كرد و با لحن مظلومانه اي گفت:- نه، تو راست ميگي. اينطوري براي هر دومون بهتره.با آنكه كيان از خدايش بود اما براي آنكه غزاله را تحت فشار قرار دهد، پرسيد:- مطمئني؟- آره.- ولي اگه زنده برسيم ايران و تو قصد داشته باشي كه ازدواج كني و يا با منصور آشتي كني بايد اول از من طلاق بگيري.كيان مكثي كرد و با لبخندي افزود:- البته اگه من طلاقت بدم.غزاله به هيچ وجه به عمق كلام كيان فكر نكرد. با خود فكر كرد كه او قصد مزاح دارد، براي همين گفت:- باشه. هر چي تو بگي من همون كار رو مي كنم.
94 - مي خوام از ته دلت بله بگي، نه از ترس اينجا موندن و يا اجبار با من همراه شدن. خودت مي دوني اگه عقد با رضايت قبلي نباشه باطله.- قول ميدم.كيان در حاليكه سعي داشت خوشحالي غيرقابل وصف خود را پنهان كند گفت:- پس عجله كن كه راه طولاني در پيش داريم.براي كيان لحظات هيجان انگيزي بود او به راستي خود را داماد قلمداد مي كرد و هر لحظه به احساسش اجازه بروز مي داد.اما غزاله انديشه اي جز فرار از آن جهنم سبز در ذهن خود نداشت.دقايقي بعد حاج قادر صيغه عقد را جاري و آن دو نفر را شرعا زن و شوهر اعلام كرد.غزاله در جمع زنان عبدالنجيب حاضر و پس از تشكر از محبتهاي بي دريغ آنها، با خداحافظي گرم، به همراه كيان روان شد.در طول راه هر دو سكوت كرده بودند، گويي هيچ يك از آن دو جرئت حرف زدن نداشت. فقط گه گاه كيان مي ايستاد تا غزاله فاصله اش را كمتر كند. اين وضع همچنان ادامه داشت تا آنها از دِه بعدي نيز گذشتند.به توصيه عبدالنجيب لباس افاغنه را بر تن كرده بودند تا از بعضي خطرات در امان بمانند. در حال گذشتن از مزارع بودند كه غزاله با كنجكاوي پرسيد:- اينها گندم نيست! تو مي دوني چيه؟- خشخاش.- پس خشخاش اينه كه روي نون مي پاشن.- روي نون كه چه عرض كنم! روي جون مي پاشن.- يعني چي؟- يعني تو نمي دوني از خشخاش چه محصولي به دست مياد؟- نه! از كجا بدونم!- واقعا كه! اينو يه بچه كلاس اولي هم مي دونه.- نميشه بدون متلك انداختن جواب بدي؟كيان لحظه اي درنگ كرد. قيافه مضحكي به خود گرفت و گفت: ( ترياك ).و دوباره به راه افتاد.- وااي! خداي من! محصول تمام اين مزارع تبديل به ترياك ميشه! مگه چه خبره؟- خبر سلامتي... مردم افغانستان جز كشت خشخاش كار ديگه اي ندارن.- براي همينه كه اينقدر بدبختن و هيچ وقت هيچي نمي شن.- شايد بزرگترين دليلش اين باشه.- شايد!!!؟ من مطمئنم، وقتي نفرين يه مشت مادر كه دسته گلهاشون رو به دست اين ماده لعنتي پرپر مي بينن دنبالشون باشه، وقتي نفرين من و امثال من دنبالشون باشه، هيچ وقت نمي تونن خوشبختي رو لمس كنن.كيان لاقيد شانه اي بالا انداخت و گفت:- يالا عجله كن داره غروب ميشه. بايد خودمون رو به ده بعدي برسونيم. تا اونجا يه فرسخ راهه دختر.غزاله با نفرت نگاهش را به مزارع دوخت و در حاليكه آرزو مي كرد تمام اين كشتزارها از بين بروند، به دنبال كيان به راه افتاد، غافل از اينكه نگاههاي هرزه اي با هوسهاي شيطاني در تعقيبش مي باشند.چند لحظه بعد جيغ كوتاه غزاله كيان را با اضطراب متوقف ساخت. غزاله نقش بر زمين بود. خنده اي بر لبهاي كيان نشست و با چند گام بلند خود را به او رساند و كنارش زانو زد و دست او را ميان دستهاي گرم خود گرفت و گفت:- بذار كمكت كنم.اما غزاله به تندي دستانش را پس كشيد و گفت:- لازم نكرده. خودم مي تونم درشون بيارم.نگاه كيان سرزنش داشت. بار ديگر دست غزاله را گرفت و گفت:
- لجبازي نكن.اما غزاله با ضرب دستش را بيرون كشيد كه اين عمل باعث عصبانيت بيش از حد كيان شد و بدون توجه به غيظ و اخم او ابروانش را درهم كشيد و دست غزاله را بار ديگر در دست گرفت و شروع به درآوردن خارهاي ريز و درشت فرو رفته در آن كرد.غزاله در سكوت خود به چهره عصباني و مردانه كيان خيره شد. دلش آرزويي كرد: ( كاش منصور يه ذره از مردونگي هاي تو رو داشت ).كيان نگاهي به غزاله كرد و با كنايه گفت:- انگار از كوه و كمر راحت تر بالا مي ري تا زمين صاف.- پام پيچيد. خب، چيكاركنم.- حواست رو جمع كن. اگه دست و پات بشكنه وبال گردنم ميشي.- ايش... بداخلاق.كيان برخاست و با يك حركت غزاله را از جا كند و گفت:- هميني كه هست. آش كشك خالته.- خدا رو شكر من خاله ندارم.كيان خنده كنان راه افتاد.- ولي من دارم. اون هم يه خاله كه خوابهايي برام ديده.غزاله لبخند شيطنت باري زد و گفت:- اِ.... دختر داره؟- ديگه كم كم داشتم خر مي شدم كه بگيرمش.- پس زن نداري، نامزد داري. من رو هم توي عروسيت دعوت مي كني؟- من چند بار بايد شما رو توي عروسي خودم دعوت كينم!؟- خب، بستگي به اين داره كه چند بار بخواي ازدواج كني.- همون يه بار هم كه ازدواج كردم واسه هفتاد و هفت پشتم بسه. يه زن بداخلاق و نق نقو نصيبم شده كه نگو و نپرس.- پس تو با وجود زن، قصد تجديد فراش داري؟- گير عجب خنگي افتادم... مثل اينكه يادت رفته من همين چند ساعت پيش متاهل شدم و سركارعليه هم در عروسيم شركت داشتي.غزاله قيافه مضحكي به خود گرفت. پشت چشمي نازك كرد و گفت:- بي مزه.اما كيان بازوي او را با خشونت گرفت و به سمت خود كشيد و چشمانش را در چشم او بُراق كرد و گفت:- مسخره تويي كه حاليت نيست كه من شوهرتم.غزاله مثل تكه اي يخ وا رفت.كيان رهايش كرد و به راه خود ادامه داد. غزاله لحظاتي بعد، در حاليكه به او و حرفهايش فكر مي كرد، به راه افتاد.خورشيد آرام آرام غروب مي كرد. كيان عجول بود و براي رسيدن به مقصد مورد نظر جلوتر از غزاله تند تند گام بر مي داشت و هر از گاهي غرولندكنان غزاله را ترغيب به عجله مي كرد.اما غزاله توان و نيروي كيان را نداشت و در حاليكه نق مي زد، مدام براي استراحت مي ايستاد. در يكي از اين توقف هايش بود كه ناگهان مشاهده كرد كه كيان مورد حمله دو نفر كه صورت هاي خود را در دستمال پيچيده بودند، قرار گرفت و قبل از آنكه فرصت هرگونه عكس العملي بيابد نقش بر زمين شد.صداي فرياد غزاله در دل صحرا پيچيد. لحظاتي بعد نااميد از پاسخ كيان و هراسان از يورش مردان نقاب دار پا به فرار گذاشت. هنوز چند قدمي دور نشده بود كه مرد قوي هيكلي پنجه در پنجه در لباسش انداخت و او را متوقف كرد.غزاله مثل گنجشكي بال بال مي زد، مرد ناشناس بي رحمانه او را روي زمين پرتاب كرد و به او نزديك شد. غزاله با داد و فرياد، چنگ و ناخن در صورت مرد كشيد. دستمال از چهره مرد كنار رفت و صورتش در اثر كشيده شدن ناخن خراشيده شد. مرد با احساس درد كمي نيم خيز شد و سيلي محكمي در گوش غزاله خواباند. خون از گوشه لب غزاله سرازير شد اما در همين فرصت كوتاه استفاده كرد و لگد محكمي ميان دو پاي مرد كوبيد.مرد هرزه كه شعله هاي شهوت در وجودش زبانه مي كشيد ناله سر داد و روي زمين ولو شد.غزاله بي درنگ برخاست و با سرعت به سمت كيان دويد، اما نفر دوم بين راه به او رسيد و چنان ضربه اي زد كه غزاله با صورت نقش بر زمين شد. از شدت ضربه گيج و منگ شده بود و توانايي هيچ عكس العملي را نداشت.مرد دوم با خنده هاي شيطاني بالاي سرش ايستاد و به ناگاه قهقهه اي پيروزمندانه اي سر داد ولي قبل از آنكه به هدف پليدش برسد قنداق اسلحه كيان بر فرقش فرود آمد و بيهوش در كنار غزاله روي زمين افتاد.كيان خم شد و موهاي مرد را در دست گرفت و او را به گوشه اي پرتاب كرد. براي كشيدن گلنگدن معطل نكرد و لوله تفنگ را به سوي مردي كه از درد به خود مي پيچيد نشانه رفت.مرد كه ضارب كيان نيز بود از ترس دردش را فراموش كرد و دستها را بالا برد و به علامت تسليم روي سرش گذاشت. كيان، هوايي شليك كرد و مرد با وحشت پا به فرار گذاشت.كيان با اطمينان از دور شدن او بر بالين غزاله نشست و سر او را به زانو گرفت