95 گونه غزاله خراشيده و در گوشه لبش خطي از خون كشيده شده بود.از سر خشم دندانهايش را به هم ساييد و در حاليكه با لبه آستين خون را از لب او پاك مي كرد در اوج نگراني، اما با محبت گفت:- جايي از بدنت درد نمي كنه؟غزاله هنوز وحشت زده به نظر مي رسيد و قادر به پاسخگويي نبود.كيان فكر كرد زبان او از ترس بند آمده است، بنابراين او را وادار به نشستن كرد و براي تسلي گفت:- چيزي نيست.... همه چيز تموم شد. ديگه دليلي براي ترس وجود نداره.دست و پاي غزاله به شدت مي لرزيد. با وحشت نگاهي به ضاربش كه هنوز روي زمين ولو بود انداخت و در حاليكه به او اشاره مي كرد با لكنت گفت:- اون اون آشغال.... مي خواست. من.... من....و به گريه افتاد. كيان سر او را نوازش كرد و گفت:- هيش هيچي نگو. آروم باش....و در حاليكه به غزاله كمك مي كرد تا بلند شود، ادامه داد.- پاشو بايد زودتر از اينجا دور بشيم و خودمون رو به ده بالايي برسونيم، والا ممكنه با عده بيشتري برگردن.غزاله با شنيدن اين جمله سراسيمه از جاي جست و گوشه لباس كيان را گرفت و شانه به شانه او ايستاد و در حاليكه هر لحظه از شدت ترس، خود را بيشتر به اومي چسباند راه باقي مانده را در پيش گرفت.كيان كه مي دانست غزاله بيش از حد وحشت كرده است در حاليكه تمام توجهش به اطراف بود تا بار ديگر غافلگير نشوند، دست او را ميان دست خود گرفت و با دلداريهاي مكرر او را دعوت به آرامش كرد.چند ساعت به اين منوال گذشت تا اينكه در اواسط شب، نور ضعيفي از جانب دهكده نمايان شد.كيان با شعف به سمت ده اشاره كرد و گفت:- ديگه نترس. تا چند دقيقه ديگه مي رسيم. ببين! اون نور رو مي بيني، دهكده همون جاست.غزاله نفس عميقي كشيد و كيان لحن گزنده اي به خود گرفت و گفت:- بُرقع رو بكش روي صورتت، ديگه نمي خوام كار دستم بدي.- منظورت چيه؟!!!!!- منظوري نداشتم. فقط بهتر مي دونم صورتت رو از نامحرم بپوشوني تا هر دومون در امان باشيم.غزاله با وجودي كه دلخور شده بود، بُرقع را كه نوعي روبنده مخصوص زنان افغاني است، روي صورت خود كشيد.
96 دقايقي بعد هر دو در منزل ملاقادر، برادر عبدالنجيب، بودند و پس از صرف شامي مختصر در اتاقي كه برايشان مهيا شد براي خوابيدن آماده گشتند.كيان به محض ورود با ابراز خستگي در رختخواب خود جاي گرفت و خيلي زود به خواب رفت. اما در وجود غزاله وحشتي رخنه كرده بود كه مانع از آرامشش مي شد و اين موضوع خواب را از چشمابش ربوده بود.او در حاليكه لحظه به لحظه خاطرات چند روز اخير را به ياد مي آورد، اشك مي ريخت و به حال خود دل مي سوزاند.نگاهش از لاي در به آسمان كم ستاره خيره ماند. يادش آمد كه بايد چند روزي از آمدن بهار و تحويل سال گذشته باشد. آه كشيد.غرق در افكار خود بود كه كيان از خواب پريد و با ديدن او در آن حالت در رختخواب نيم خيز شد و گفت:- چرا نمي خوابي؟جواب غزاله سكوت محض بود. كيان گفت:- راه درازي در پيش داريم، بهتره استراحت كني.بار ديگر جواب غزاله سكوت بود. سكوتي كه براي كيان پرمعنا و زيبا بود. چشمهايش ديگر مجبور به فرار از ديدار اين مه زيبا نبود، در نيم رخ او خيره ماند. اكنون خود را صاحب اين زن زيبا و دلفريب مي ديد.حسي كه از آغاز سفر اجباري در خود خاموش كرده و سعي در نابودي آن داشت، اكنون بيدار شده بود و او را در عالمي از سرخوشي فرو مي برد. در حاليكه مشتاق گم شدن در هواي عشق او بود، اما خوددار، براي تسلي به آرامي برخاست و با ترديد بالاي سرش ايستاد.در وجودش انقلابي برپا بود و در برزخي از بايدها و نبايدها دست و پا مي زد. بالاخره هم دلش را يكدل كرد و مقابلش نشست. چشمان مشتاق اما نگرانش را در چهره مغموم و افسرده او دوخت.غزاله نقاب بُرقع را بالا زده و در سكوت، به نقطه اي نامعلوم خيره مانده و اشك مي ريخت.كيان نگاهي به آسمان كم ستاره انداخت و گفت:- بالاخره اين ابرهاي لعنتي كنار رفتن.- .....- هوا خيلي سرده. نمي خواي بياي كنار آتش بخاري؟- .....- چرا حرف نمي زني؟ اين سكوت سنگين نشونه چيه؟سكوت ممتد غزاله كيان را هر لحظه نگران تر مي ساخت تا جايي كه احساس كرد غزاله در فكر انجام عملي احمقانه مثل خودكشي با خود كلنجار مي رود، در پي دلجويي و تسلي خاطر با كمي ترديد دست بر شانه او نهاد و براي اولين بار نام او را به لب راند: (غزاله ).غزاله با شنيدن نامش تكاني خورد اما مجددا در سكوت خود فرو رفت.كيان با لحن پرعطوفتي گفت:- اينقدر بهش فكر نكن. تو فقط خودت رو آزار مي دي.سكوت غزاله، كيان را آزار مي داد و او را ترغيب به دلجويي بيشتر مي كرد، از اين رو كمي به او نزديك شد.غزاله تازه به خود آمد و سراسيمه برخاست. نگاهي تند و گزنده به كيان انداخت و با غيظ فاصله گرفت.كيان مي دانست كه غزاله تا چه حد از او نفرت دارد، به همين دليل بايد براي بدست آوردن دل او تلاش مي كرد.با اين فكر از جاي برخاست و درست پشت سر او ايستاد و با ملايمت گفت:- ناراحت شدي؟- تو هم با ديگران فرقي نداري... اصلا همه مردا مثل هم هستن. با ايمان و بي ايمان نداره.- ولي من شوهرتم.- خب پس! همه اينا نقشه ات بود!- كه چي!؟- صيغه بخوني و فكر كني شوهرمي.تفكر غزاله كيان را به خنده انداخت. پوزخندي زد و براي لجبازي گفت:- حالا كه مال مني، مي خواي چيكار كني؟- من از تو بدم مياد.- مي دونم.- پس چرا راحتم نمي ذاري؟- واااا..... زن به اين بداخلاقي هم نوبره.- قربون تو آدم خوش اخلاق.- فكر كنم منو بشه با عسل تحمل كرد.... البته اگه عسلش تو باشي.- خواب ديدي خير باشه.
97 غزاله چرخيد تا از مقابل كيان بگريزد، اما دست كيان روي چارچوب، راهش را سد كرد.غزاله خود را در مقابل سينه فراخي ديد كه نمي دانست چقدر بيتابِ آغوش كشيدن اوست، اما خوددار، آتش عشق را در سينه خاموش مي سازد.دلش فرو ريخت و در حاليكه صورتش از شرم گلگون شده بود سعي كرد از مقابل بازوان پرتوان كيان بگريزد، اما كيان مجال هر گونه حركتي را از او گرفت.نگاه عاشق و بي قرارش را در چشمان طلايي او دوخت و با صداي لرزاني به آرامي گفت:- چرا از من بدت مياد؟غزاله در چشمان او بُراق شد.- هرچي ميكشم از دست توست. تو بيچارم كردي، همه زندگيم رو گرفتي.... ديگه از جونم چي ميخواي؟- چرا فكر مي كني من مقصرم؟- نيستي!؟كيان پاسخي نداد. او در سكوت به چشمان غزاله خيره شد. نفس در سينه غزاله حبس شد گويي وجودش را به آتش كشيدند. دستپاچه و سراسيمه در يك لحظه از مقابل او گريخت و كنار بخاري كز كرد.لبخندی مهمان لبهاي كيان شد. و گفت:- چيه؟ چرا بق كردي؟- خيلي بي شرمي... تو در مورد من چي فكر مي كني؟حرفش را نيمه تمام گذاشت و گريه سر داد. كيان لحن محبت آميزي به خود گرفت و گفت:- چي فكر مي كنم؟.... فكر مي كنم يه شوهر حق داره به همسرش ابراز محبت كنه، نداره؟- مي دونم... مي دونم در مورد من چي فكر مي كني. واسه تو من حكم همون لنگه كفش كهنه توي بيابون رو دارم. درسته؟- اين چه حرفيه؟ تو نور چشم مني.غزاله ديگر طاقت نياورد و با تندي از كيان روگرداند. اما كيان در مسير نگاه او قرار گرفت و با نگاه گرم و عاشق خود روح غزاله را نوازش داد.كلمات بي اختيار از لبهايش گريخت.- كاش مي دونستي چقدر برام عزيزي.غزاله دهانش را پركرد تا چيزي بگويد كه شرم مانعش شد و سر به زير انداخت.او به هيچ وجه انتظار شنيدن اين جملات و رفتار محبت آميز و بي اراده را از جانب كيان نداشت.( عشق ) چيزي كه به اندازه سر سوزني به فكرش خطور نكرده بود او را در افكار مبهمي فرو برد.كيان انگشت زير چانه او گذاشت و صورت او را به سمت خود مايل كرد. نگاهشان درهم گره خورد. يك سكوت قابل لمس برقرار شد و لحظه اي بعد كيان با لحن پرالتماسي گفت:- منصور رو فراموش كن.... قول ميدم خوشبختت كنم.يك گرماي مطبوع از قلب به تمام نقاط بدن غزاله فرار كرد. حس غريبي در وجودش بيدار گشت و در سكوت به كيان خيره شد.در چشمان نافذ كيان ديگر اثري از سردي و غرور نبود، عشق و تمنا درياي چشمانش را طوفاني ساخته بود و غزاله را به كام خويش مي خواند.غزاله احساس كرد قالب تهي مي كند. يكباره احساس سرما تمام وجودش را فرا گرفت، ياد منصور حالش را دگرگون ساخت، به طوري كه بلافاصله از اتاق بيرون زد.كيان سراسيمه به دنبالش دويد و او با جملاتي چون (غزاله صبر كن.... غزاله وايسا ) به نزد خود فرا خواند، اما غزاله بي توجه و بي هدف به راهش ادامه مي داد.كيان كه حسابي كلافه شده بود به شتاب قدمهايش افزود و وقتي به يك قدمي او رسيد بازويش را چشبيد و او را با خشم به سوي خود كشيد، غزاله چرخي خورد سينه به سينه او قرار گرفت.خشم صورت كيان را برافروخته كرد، گفت:- زده به سرت؟ كجا مي خواي بري؟- به تو ربطي نداره. ولم كن.نگاه كيان تند و متوقع بود. در حاليكه سعي داشت كنترل رفتارش را در اختيار بگيرد، او را به سوي اتاق كشاند و به محض ورود او را گوشه اي رها كرد و درِ اتاق را از داخل چفت كرد.غزاله از ترس گوشه اتاق كز كرد. كيان همان جا پشتِ در به سوي زمين رها شد. خشم قصد رها كردنش را نداشت. نگاه پرغيظش را به غزاله دوخت و گفت:- مي دونم چه فكري مي كني.... باشه. باشه ديگه تكرار نمي شه. قول ميدم. حالا بگير بخواب. نمي خوام فردا بهانه اي براي خستگي داشته باشي.غزاله خاموش در جاي خود باقي ماند، اما كيان او را وادار كرد تا در جاي خود دراز بكشد.كيان در حاليكه غزاله پتو را صورت خود بالا مي كشيد، گفت:- فراموش كن... هر چي ديدي و شنيدي فراموش كن.
98 عطر نسيم بهار بر شامه ده... مي نشست. دهي مشتمل بر بيست خانوار كه در منازل گلي با سقف چوبي در كنار زمينهاي زراعي خود روزگار را به سر مي بردند. با ظهور اولين پرتوهاي خورشيد، زنگ كار نيز نواخته شد. مردان شتابان به سوي مزارع روان بودند و كودكان براي تهيه نان ولوهاي آب را به دوش مي كشيدند و در مقابل مادرانشان بر زمين مي نهادند.كيان روي تخته سنگي نشسته و شاهد تكاپوي اين جمع براي بقاي زندگي بود كه دستي بر شانه اش خورد و صدايي گرمي سلام داد. ملاقادر برادر كوچكتر عبدالنجيب بود.براي اداي احترام قصد برخاستن كرد كه ملاقادر مانعش شد و گفت :- خوب خوابيدي؟- ممنون... خيلي زحمت داديم.ملاقادر لبخند كم رنگي زد و گفت :- از احوال برادرم بگو، چه مي كرد جوان؟- خيلي سلام رسوند. شايد تا چند روز ديگه به ديدارتون بياد.- چند ماهي هست كه يكديگر را ديدار نكرديم. سيل راهمان را بسته بود.بعد مثل اينكه ياد چيزي افتاده باشد رو به جانب فرزند خردسالش كرد و فرياد زد.- متين... هوي متين.پسرك كه هفت هشت ساله مي نمود شتابان به پدر نزديك شد. ملاقادر به ظرف بيست ليتري اشاره كرد و گفت :- برو سراي خانم، گازوييل بريز داخل بخاري.پسرك بي معطلي ظرف گازوييل را برداشت.كيان فكر كرد اين جثه كوچك توانايي بلند كردن آن ظرف سنگين را ندارد. به قصد كمك نيم خيز شد، ولي متين به سرعت باد و بدون به جا آوردن آداب ورود بي محابا وارد اتاق گرديد و پس از انجام وظيفه، به سرعت بيرون زد و با اجازه از پدر به سراغ بازي با خواهر و برادر خود شتافت.كيان كنجكاو پرسيد:- اين گازوييل را از كجا تهيه مي كنيد؟- با هزار بدبختي! از مرز ايران.- چقدر براش پول ميديد؟- گران... خيلي گران. هر گالوني هفت، هشت هزار تومان به پول شما ميشه.- پس هرچي پول داريد بايد بابت گازوييل خرج كنيد.- مجبوريم كم مصرف كنيم. سراي زنانه كرسي زغالي زدي.... خب نان ديگه پخته شده. بگم چاي آماده كنن.و رفت.كيان از اتفاق شب گذشته هنوز عصباني به نظر مي رسيد.براي بيدار كردن غزاله سگرمه هايش را در هم كشيد و وارد اتاق شد.اما به محض ديدن چهره معصوم غزاله در عالم خواب، گره ابروانش باز شد و جاي آن را لبخند دلنشيني گرفت كه طبق معمول دو خط دايره شكل روي گونه اش نقش بست.خراشيدگي روي گونه غزاله قهوه اي رنگ شده و لبش كمي متورم به نظر مي رسيد. تمام دلخوري ديشب از دلش سفر كرد و با عطوفت او را صدا زد.- خانم هدايت.... خيلي وقته آفتاب سر زده، نمي خواي پاشي؟غزاله با صدايي شبيه به (هوم) غلتي زد و كيان بار ديگر او را به نام خواند. غزاله به زحمت پلكهايش را فشرد و چشم باز كرد. كيان سر به زير شد و گفت :- پاشو يه چيزي بخور بايد زودتر راه بيفتيم.غزاله قادر به تكان بدنش نبود، به همين دليل چند دقيقه اي در جاي خود باقي ماند و پس از كش و قوس هاي مكرر با بدن آش و لاش از جاي برخاست. احساس مي كرد مفصلهايش قادر به انجام وظيفه نيستند و نمي توانند او را سرپا نگه دارند. با اين وصف به سختي بيرون رفت و با آبي كه دختر ملاقادر برايش آورده بود صورتش را شست و شو داد و به اتاق بازگشت. چند لحظه بعد كيان با يك سيني كه محتويات آن دو ليوان چاي، قندان و دو قرص نان و يك پياله شير بود داخل شد.سيني را مقابل غزاله روي زمين گذاشت و بلافاصله يك قرص نان و ليوان چاي و چند حبه قند برداشت و از اتاق بيرون رفت.
99 غزاله پشت چشمي نازك كرد و در دل گفت : (هركس ديگه اي هم جاي تو بود، روش نمي شد توي چشمام نگاه كنه).چند دقيقه بعد كيان آماده رفتن به سراغ غزاله آمد و گفت :- اگه مياي بسم ا...- اگه نيام؟- هر طور ميلته.- من اينجا مي مونم. فكر كنم اينجا بيشتر در امانم تا همراه تو.چشمان كيان از فرط تعجب گرد شد و صورتش به سرعت برافروخته گرديد.براي كنترل عصبانيتش كه فكر مي كرد اگر خود را رها كند غزاله كتك مفصلي نوش جان خواهد كرد، پلكهايش را محكم به هم فشرد و لبش را چنان گزيد كه خون از جاي آن بيرون زد. ديگر معطل كردن جايز نبود به سرعت از آنجا خارج شد و راهي را كه به شهر ختم مي شد پيش رو گرفت.جمله غزاله مثل پتكي بود كه هر لحظه بر فرقش كوبيده مي شد.از اينكه نتوانسته بود خوددار باشد و احساسش را مخفي كند، خود را به باد ملامت و سرزنش گرفت: (پسره احمق ... خيالت راحت شد. مي بيني اون در مورد كيان زادمهر چي فكر مي كنه).نفس نفس مي زد و به سرعت گام بر ميداشت : (اينقدر كودن و بيشعوري كه مفت خودت رو باختي).سرزنش كردن خودش تمامي نداشت. آنقدر عجول و سراسيمه راه مي رفت كه متوجه غزاله كه به دنبالش دوان دوان در حركت بود نشد.بالاخره روح آزرده خاطرش او را مجبور به توقف كرد. خراب و زار به نظر مي رسيد. در حاليكه غمي سنگين قفسه سينه اش را مي فشرد، با سستي زانو زد و به دفعات نعره كشيد.غزاله با مشاهده حالت او از سرعت قدمهايش كاست. از اينكه ناجي خود را تا اين اندازه آزرده بود شرمنده و خجل، براي دلجويي جلو رفت و دستش را روي شانه او گذاشت.كيان سراسيمه به پشت سرش نظر انداخت و با مشاهده غزاله، گويي آتش درونش افزون شد از جاي جست و فرياد زد.- تو اينجا چي كار ميكي؟.... براي چي دنبالم راه افتادي؟- نمي دونم.- اينم شد جواب؟ برگرد همون جا كه بودي.غزاله سر به زير شد و كيان باز هم تندي كرد.- يالا ديگه! معطل چي هستي؟- خواهش مي كنم. من... من.... معذرت مي خوام.- احتياج به عذرخواهي نيست، حق با توئه.... برگرد پيش ملاقادر، باهاش صحبت مي كنم، او رو راضي مي كنم كه تو رو پيش خودش نگه داره.و به سرعت به سمت دهكده به راه افتاد. چند متري كه جلو رفت به سمت غزاله چرخيد، غزاله بي حركت در جايش ايستاده بود. به ناگاه فاصله ايجاد شده را بازگشت و با خشم گفت :- پس چرا معطلي؟ مگه همين رو نمي خواستي؟غزاله نگاه غمبارش را به زمين دوخت و با اندوه گفت :- تو زن نيستي، نمي توني احساسم رو درك كني... مي دوني من چي مي كشم؟ مي دوني چي دلم مي خواد؟... دلم براي شستن ظرفها و جارو كردن خونه ام تنگ شده. دلم مي خواست به جاي اين دشت فراخ توي آشپزخونه كوچكم بودم و به عشق منصور ناهار درست مي كردم. دلم واسه ماهان و شستن تن و بدن كوچكش يه ذره شده. من به اينجا تعلق ندارم. مي خوام برگردم خونه ام.كيان هواي ريه اش را بيرون داد. كمي به خودش مسلط شد و نااميد گفت :- باشه، هرچي تو بخواي همون ميشه... تو خونه ملاقادر مي موني، اگه زنده برگشتم كه خودم تو رو تحويل منصور مي دم و اگه برنگشتم.... خودت يه راهي پيدا كن. سپس در حاليكه به عشق نافرجام يكطرفه اش مي انديشيد، به سوي منزل ملاقادر روان شد.كيان توانست با وجود عقايد و رسوم رايج در ميان مردم آن ده، با گفتگوي نسبتا طولاني، ملاقادر را متقاعد سازد كه چند روزي غزاله را نزد خود نگاه دارد و چون براي رفتن عجله داشت، بلافاصله نزد غزاله رفت تا او را نيز از نگراني بيرون بياورد.غزاله به محض مشاهده كيان سراسيمه جلو دويد و پرسيد :- چي شد؟- تو اينجا مي موني.- راست ميگي؟ قبول كرد!خوشحالي غزاله قلب كيان را درهم فشرد و وجودش را احساسي تلخ و مبهم فرا گرفت.نگاه حسرتش را كه هاله اي از غم آن را پوشانده بود به غزاله دوخت و بدون كلام اضافه اي رفت.
100 حال و هواي كيان دل غزاله را لرزاند. فكر كرد چه چيزي اين مرد سركش و مغرور را تا اين حد زار و پريشان ساخته است.در حاليكه دور شدن او را نظاره مي كرد. بي اراده به دنبالش دويد و فرياد زد.- كيان... كيان.كيان ايستاد، اما بدون آنكه به سوي او بچرخد منتظر ماند. وقتي غزاله به نزديكي اش رسيد ابروانش را گره زد و گفت:- ديگه چي شده؟- هيچي... هيچي نشده. فقط مي خواستم ازت تشكر كنم. تو جون من رو بارها نجات دادي و من به تو مديونم.... نمي خوام فكر كني قدرناشناسم.باز دو نيم دايره اي كه لبخند كيان را جذاب تر مي كرد روي گونه اش نقش بست. اما لحنش آزار دهنده تر از تلخي لبخندش بود.- تو هم جون من رو نجات دادي... حالا ديگه اگه كاري نداري، رفع زحمت كن. به اندازه كافي وقتم هدر رفته.كيان بار ديگر به راه افتاد، اما جمله غزاله او را متوقف كرد.- زود برگرد. مي ترسم... من از تنهايي و غربت اينجا مي ترسم.كيان كلافه دستي در موهاي انبوهش فرو برد، نفس عميقي كشيد. سپس رو به غزاله چرخيد. نگاه نافذش در اعماق قلب غزاله خانه كرد.- نمي دونم! شايد اجل مهلتم نده تا يه بار ديگه ببينمت. پس بهتره بدوني چه احساسي دارم.... ببين غزاله من.... من...هميشه با مادرم بر سر ازدواجم بحث داشتم. نمي دونم چرا، ولي از همه زنها گريزان بودم. به تنها چيزي كه فكر نمي كردم عشق و زن و ازدواج بود. وقتي برادرم عاشق شد و مثل ديوونه ها ما رو تهديد كرد كه اگر دختر دلخواهش رو براش خواستگاري نكنيم، ال مي كنه و بل مي كنه، مسخره اش مي كردم. به مادرم مي گفتم ولش كن كم كم از سرش مي افته.... اما حالا در بدترين شرايط زنديگيم، جايي كه نه روي زمينم، نه روي هوا دارم عشق رو تجربه مي كنم. خيلي مسخره است، نه؟ ... به جاي فكر فرار! تو ذهنم رو مشغول كردي. مي دونم اگه به عبدالنجيب اصرار مي كردم بدون اينكه لازم باشه تو رو به عقد خودم در بيارم، پناهت مي داد.اما دل من چيز ديگه اي مي خواست، فكر مي كردم اگه توفيق پيدا كنم و سالم به ايران برسيم مي تونيم.... مي تونيم يه زندگي....كيان ساكت شد و غزاله بدون كلام سر به زير شد و به سمت اتاقش بازگشت. كيان باصداي لرزاني گفت:- مي خوام حلالم كني. قصد بدي نداشتم.... نه اون جور كه تو فكر كردي. فقط خواستم براي عشقم تسلي خاطر باشم. براي تو....غزاله عكس العملي نشان نداد و كيان با قلبي درهم فشرده، با حسرت و تاسف سري تكان داد و مجددا به راه خود ادامه داد.در طول راه سعي داشت فكر غزاله را براي هميشه از سرش بيرون كند، اما گويي خيال اين زيباي مه پيكر دست از سرش برنمي داشت.چند ساعتي مي شد كه بي وقفه در حركت بود تا آنكه بالاخره خستگي و بي خوابي شب گذشته وادارش كرد تا دقايقي به استراحت بپردازد. هنوز چشمش گرم نشده بود كه صداي خش خشي بين بوته زار سراسيمه اش كرد. با عجله گلنگدن را كشيد و اسلحه اش را مسلح كرد و به سوي بوته زار نشانه رفت و فرياد زد:- كي اونجاست؟ بيا بيرون والا شليك مي كنم.لحظاتي بعد چشمانش از فرط تعجب گرد شد. ناباور اسلحه را ضامن كرد و گفت:- ديوونه!! تو اينجا چي كار مي كني؟ نزديك بود بكشمت.غزاله آرام و بي صدا به جلو خراميد. چشمان بَراقش را در چشم كيان دوخت و با صداي لرزاني گفت:- نتونستم اونجا بمونم.
101 - ولي بهتر بود مي موندي. اين طوري خيال من هم راحت تر بود.- خودت گفتي ما به پاي خودمون نميريم. ما رو مي برن. يادت رفته؟كيان سري تكان داد و با رخوت نشست. در حاليكه نمي دانست از ديدار و همراهي غزاله خوشحال باشد يا نه، گفت:- نمي خوام آسيبي به تو برسه، نبايد مي اومدي.- تو كه رفتي يك ربع بعد مثل ديوونه ها شدم. هزار جور فكر و خيال اومد سراغم، داشتم از ترس سكته مي كردم. هراسون زدم بيرون. اولش ملاقادر مخالفت كرد، ولي وقتي اصرارم رو ديد كوتاه اومد.- پس تمام اين مدت تعقيبم مي كردي.- آره.... مي ترسيدم دعوام كني و من رو برگردوني.- درست فكر كردي. حيف كه خيلي دور شديم و من فرصت ندارم، والا مطمئن باش تو رو برمي گردوندم.- حالا مي خواي چي كار كني؟- هيچي .... مي خوام يه چيزي بخورم و استراحت كنم، چون ديشب اصلا نخوابيدم.سپس از درون دستمالي كه ملاقادر برايش پيچيده بود، تكه ناني بيرون آورد و به دو نيم كرد. نيمه آن را مقابل غزاله گرفت و گفت:- بايد گرسنه باشي، يه چيزي بخور و استراحت كن. مي خوام امشب هر طور شده به آبادي برسيم.- تو كه از من دلخور نيستي، هستي؟صورت جذاب كيان با لبخندش جذاب تر شد، گفت:- من مخلص شما هم هستم.گوشه لب غزاله لبخندي نشست. در حاليكه نانش را به دندان مي گرفت با دهان پر گفت:- كيان! تو واقعا تا حالا ازدواج نكردي؟- نه، چطور مگه؟- هيچي، همين طوري.- نترس هوو موو نداري. خيالت تخت.- تو واقعا مي خواي كه... كه من همسرت باشم!؟- اگه شما بنده رو به غلامي قبول داشته باشي.- ولي بچه ام چي ميشه؟- هركاري از دستم بربياد مضايقه نمي كنم.غزاله سكوت كرد. معلوم بود در افكار خود غوطه ور است. لحظه اي بعد برخاست و به نقطه نامعلومي خيره شد.كيان به قصد هم صحبتي و دلداري شانه به شانه او ليستاد. آرام پرسيد:- به چي فكر مي كني؟- به تو..... خودم، منصور و ماهان.- نتيجه؟- از منصور متنفرم، چون درست وقتي به او احتياج داشتم، تركم كرد. به خاطر مرگ مامان نمي تونم ببخشمش، نمي تونم خيانتش رو فراموش كنم.- و من؟غزاله چرخيد و چشم در چشم كيان دوخت.- اگه توي خواب باشي چي؟كيان دست بالا برد و بغل صورت غزاله نهاد، با انگشت شست گونه او را نوازش داد و گفت:- هيچ وقت تنهات نمي ذارم.... هيچ وقت.- تو كه نمي خواي به من اميد بدي، مي خواي؟كيان فشاري به دستش داد و سر غزاله را به سينه گرفت.شايد كلمات بيانگر احساس دروني اش نبود به همين دليل سكوت كرد و شانه هاي ستبر خود را تكيه گاه غزاله ساخت.غزاله در حاليكه احساس مي كرد به وجود اين مرد سركش و مغرور نياز دارد، در آغوشش آرام گرفت.
102 هيچ كلامي آرام بخش دل ريشش نبود. با اين وجود پر صلابت اما با قلبي آكنده از غم كه متحمل زجر هجر مي نمود، با بهت در سوگ عزيزانش به دنبال دو تابوت كه جز مشتي استخوان پودر شده نبود، گام بر مي داشت.تعداد بي شماري از افراد نيروي انتظامي در مراسم تشييع حضور يافته بودند تا به گونه اي همدردي خود را ابراز نمايند.در چهره تك تك كساني كه در آن تشييع جنازه با شكوه شركت كرده بودند، انزجار و نفرت از اين عمل غيرانساني موج مي زد.با پايان يافتن مراسم، جلسه فوق العاده اي جهت جلوگيري از حوادث احتمالي برگزار و دستورات جديد امنيتي صادر گرديد.حادثه دلخراش مرگ خانواده سرهنگ شفيعي خط بطلاني بر فرضيات احتمالي جلسات قبل كشيده بود و در نگاه جديد، احتمال فرار سرگرد زادمهر را به صفر مي رسانيد. پايان مذاكرات نشان از اجبار آنان به پذيرفتن خواسته هاي ربايندگان داشت.* * *اُلماز پكي به سيگار زد و كمي در مبل جابجا شد. برق پيروزي در چشمانش موج مي زد. تابي به سبيلهاي از بنا گوش دررفته اش داد و گفت:- بچه ها به مرز بازرگان رسيده اند. فكر كنم تا دو، سه روز ديگه نوبت بازرسي بگيرند... ديگه كار تمومه ولي خان عزيز.ولي خان اضطراب داشت. آرزوهايي كه در پي اين ربايندگي در ذهن خود مي پروراند، همه دور از دسترس به نظر ميرسيد.انتقام از زادمهر و رهايي برادر از زندان، هدفهايي بود كه آنها را در دستان خود لمس مي كرد.اما زادمهر با فرار خود او را در حسرت موفقيت هاي از دست رفته قرار داده بود.چهره اش نشان از عدم رضايت بر شروع عمليات داشت.الماز امواج او را دريافت كرد. به آرامي برخاست و در حاليكه قدم زدن را آغاز مي كرد گفت :- خودت خوب مي دوني، هنوز نشده مسوليت محموله اي بر گردنم باشه و نتونم اون رو به مقصد برسونم.- ولي اين دفعه فرق مي كنه.... زادمهر آزاده.- مگه زادمهر راجع به محموله هروئين چيزي مي دونه؟- به هيچ وجه.- پس آزادي اون ، البته اگه تا حالا زنده مونده باشه، فقط جلو معامله شيرخان رو مي گيره.نگاه مرموزش را در عمق چشمان ولي خان دوخت و افزود :- ولي فكر كنم تو به ميليون ها ميليون اسكناس بيشتر فكر مي كني تا شيرخان . درسته؟ولي خان لبخند موذيانه اي زد. پول در زندگي او و امثال او حرف اول را مي زد.در سكوت به فكر فرو رفت، اما ورود سراسيمه بيك، رشته افكارش را پاره كرد. اُلماز ابروانش را گره كرد و ولي خان به احترام او با بيگ تندي كرد :- چه خبره؟ مگه نمي بيني مهمون دارم.- معذرت مي خوام قربان. يه خبر مهم دارم.- چرا معطلي پس، بنال دِ.- بچه ها رد پاي زادمهر رو پيدا كردن.- كجا؟ چه جوري؟- دو نفر از اهالي ده ... يه زن و مرد ايراني رو ديدن كه لباس افغاني پوشيده بودند، ضمن اينكه يه درگيري هم با اونا داشتن. اون طور كه يكيشون تعريف مي كرد، مرده مسلحه، با نشوني هايي كه از اونها، مخصوصا دختره دادند، حدس مي زنم خودشون باشن.- وجب به وجب اون اطراف رو زير و رو كنيد... اگه شده خاك اونجا رو الك كنيد، ولي زادمهر رو پيدا كنيد.... زنده.اُلماز خود را بالاي سر ولي خان رساند و با كلمات شمرده اي در گوش او زمزمه كرد.- زادمهر رو خفه كن.... هر چه زودتر.- پس شيرخان چي ميشه؟- هدف اصلي گروه حمل اين محموله بوده... گروگان گيري زادمهر و درخواست آزادي شيرخان براي انحراف ذهن نيروي انتظامي و خروج محموله بيش از هشت تن بود.... متوجهي كه.- يعني مبادله اي در كار نيست؟!- شير خان رو فراموش كن... اگه دلت خنك ميشه، زادمهر رو پيدا كن و انتقام بگير.- يعني همه اين برنامه ها فقط براي حمل مواد بوده؟- شغل ما اينه... در ضمن تو كه نمي خواي معامله ميليون دلاريمون به هم بخوره، مي خواي؟افكار پريشان، ولي خان را در سكوت سنگيني فرو برد و الماز عصايش را در دست گرفت و در حمايت محافظين خود، از آنجا خارج شد.
103 باران چهره زمين را شسته بود. بوي علف تازه و صداي شُر شُر آب روح انسان را نوازش مي داد.يك دشت فراخ از سبزه بهاره، چنان زمين را نقاشي كرده بود كه هيچ نقاشي از ابتداي خلقت چنين تصويري از خود به جاي نگذاشته بود.براي كيان وقت لذت بردن از طبيعت نبود. تمام حواسش به اطراف بود كه بار ديگر غافلگير نشود.غزاله چند قدم عقب تر، برخلاف كيان، از آن همه زيبايي لذت مي برد و كيان او را وادار مي كرد بگويد: ( تنبل خانم بجنب). غزاله نق مي زد و ابراز خستگي مي كرد.براي غزاله جاي تعجب بود كه سرنوشت توانسته بود زندگي او را با مردي چون كيان پيوند بزند.مي انديشيد با همه رفتارهاي تند و زننده و پرخاشگريهاي گستاخانه، چگونه توانسته دل سخت او را به دست آورده و برق عشق را در چشمانش روشن سازد.نمي توانست به عشق او شك داشته باشد! در حاليكه تمام وجود او را عشق مي ديد. يك عشق پاك و ناب. براي آينده در تفكري شيرين فرو رفت كه باز كيان غرولند كرد و او را از دنياي تخيل بيرون كشيد.حالا ديگر غر زدنهاي او را به جان مي خريد. در حاليكه رشته هاي محبت يكي پس از ديگري در وجودش تنيده مي شد و دريچه قلبش را به سوي اين عشق بزرگ مي گشود او را به نام خواند.- كيان.- جانِ كيان.- مادرت چطور اخلاقي داره؟كيان از حركت باز ايستاد. نگاهش شيطنت كرد. لبخند زد و گفت :- هان!؟ دنبال رگِ خواب مادر شوهرت مي گردي؟غزاله فاصله خود را تا كيان با چند قدم پر كرد. ذره اي از شيريني عسلِ چشمانش را در كام كيان ريخت گفت :- اگه مادرت از من خوشش نياد چي؟كيان تلنگري به پيشاني او زد و جواب داد :- ميشه اين فكرهاي پوچ رو از سرت بيرون كني؟- ولي مادرِ منصور از من بدش مي اومد.نام منصور خون را در رگهاي كيان به غليان درآورد. برافروخته بازوي غزاله را چسبيد و گفت :- ديگه اسم منصور رو جلوي من نيار.غزاله شاهد امواج متلاطم حسادت در سياهي چشمان او بود، اما ذهنيتي از زندگي جديد براي تجسم در پيش روي خود نداشت. متاسف سر تكان داد و گفت :- اگه مادرت از من بدش بياد چي؟ من يه زن مطلقه هستم و مدتي به عنوان يه مجرم زندان بودم و تو ... تو يه افسر فوق العاده كه تا حالا هيچ دختري سعادت زندگي با تو رو نداشته... مادرت حق داره دامادي تو رو ببينه.- اولا، در دادگاه خودم تو رو تبرئه مي كنم و به حرف هيچ كس اهميت نمي دم. دوما، مادرم زن مهربون و خوش قلبيه. مي دونم كه از تو خوشش مياد.و دست غزاله را گرفت و شانه به شانه او به حركت درآمد و ادامه داد :- اگه مادرم از تو خوشش نيومد، مجبوري دنبالش راه بيفتي و براي بنده حقير يه دختر خوب پيدا كني و خواستگاري كني.غزاله رديف دندانهاي سفيدش را در لبخندي نمايان ساخت و با مشت به سينه كيان كوبيد: (بي مزه).كيان با دو انگشت بيني او را گرفت و گفت :- فكرهاي بچگانه بسه.... اگه اينطوري پيش بريم تا غروب هم به شهر نمي رسيم... بجنب تنبل خانم... بجنب.غزاله روي ابرها راه مي رفت و به آينده شيريني كه در انتظارش بود فكر مي كرد.
104 تا آنكه حوالي بعد از ظهر، با احساس دل پيچه در تلاطم افتاد.هر چند لحظه رنگ عوض مي كرد. سفيد مثل گچ، سرخ مثل لپهاي گر گرفته بچه ها وفت بازي. فشار شديدي به شكمش وارد مي آمد. ديگر نتوانست خودداري كند، امانش كه بريده شد، صداي ناله اش بلند شد.- دلم... دلم درد مي كنه.كيان به جاي ابراز نگراني، او را ملامت كرد و گفت :- بهت گفتم اون پنير لعنتي رو نخور! مونده است.... اگه مسموم شده باشي چي!- دلم پيچ مي زنه. بايد برم دست به آب.- زياد دور نشي ها.غزاله به سمت راست شروع به دويدن كرد، اما كيان نگران فرياد زد.- كجا ميري؟ اينقدر دور نشو.غزاله فكر پيدا كرد جاي مناسبي بود، در آن لحظه نمي توانست معناي دل نگراني كيان را بفهمد. با عصبانيت غريد.- ايش، ولم كن.... بايد يه جايي رو پيدا كنم ديگه.دل نگراني دست از سر كيان بر نداشت، در حاليكه اسلحه اش را مسلح مي كرد به دنبال او دويد و وقتي مقابلش قرار گرفت آن را به سويش دراز كرد و گفت :- بهتره اين رو با خودت ببري.- من دارم ميرم دست به آب! آخه اين رو مي خوام چي كار!؟كيان بدون توجه اسلحه را درون دستهاي غزاله گذاشت و با تحكم، گويي دستور صادر مي كند، گفت :- هر كس! هر كسي رو كه ديدي قصد حمله داره معطلش نكن... ماشه رو بكش.غزاله براي خلاصي از شر كيان و رسيدن به محل مناسب اسلحه را گرفت و در حاليكه مي دويد گفت :- خيلي خب برو ديگه.و غرولندكنان دور شد. كيان صداي غرغرش را شنيد و گفت :- اين قدر غر نزن ديگه دختر... زود باش.غزاله با شنيدن فرياد كيان در حاليكه به فكر جاي دورتري افتاده بود زمزمه كرد: (گوشهاي اين پسره مثل راداره... بهتره يه خرده ديگه دورتر برم. مي ترم سرو صدا راه بندازم، آبروم بره).كيان چون پشت به او داشت متوجه فاصله ايجاد شده بين خودشان نگرديد. براي رفع خستگي روي تخته سنگي به انتظار نشسته بود كه در زمان كوتاهي سر و كله دو مرد قوي هيكل و مسلح از پشت درختهاي كنار نهر پيدا شد و به محض مشاهده او لوله اسلحه هايشان را به سمتش نشانه رفتند.