105 كيان در اثر بي احتياطي خودش غافلگير شد . بدون اسلحه و كاملا بي دفاع. بدون هيچ عكس العملي دستها را بالاي سر برد و به لهجه افغاني گفت :- من پولي ندارم برادر.يكي از آن دو كه شكور نام داشت، جلو آمد و نگاهي عميق به چهره كيان انداخت. چهره كيان با آن ريش كاملا پر به راحتي قابل شناسايي نبود. شكور با ترديد پرسيد :- معلومت نمي كنه افغاني باشي! اهل كدوم دهي؟- ده...- قوم و خويشت كيه؟- ملاقادر عامومه.شكور در گوش ا..نظر آهسته نجوا كرد :- فكر نكنم اين باشه. بچه همين ده بالايي است... تازه، تنهاست.ا..نظر سرخم كرد و از مقابل صورت شكور سرك كشيد و سر تا پاي كيان را برانداز كرد. و ناگهان مثل برق گرفته ها شكور را كنار كشيد و اسلحه اش را به سمت سينه كيان نشانه رفت و گفت :- بنشين... دستهات رو هم بذار بالاي سرت .. يالا بجنب.شكور با تعجب، حركت ا..نظر را تقليد كرد و گفت :- چي شد پس!!؟- مگه كوري! يه نگاه به پوتينش بنداز. پوتينهاي بشيره. اون ستاره حلبي رو خودش درست كرده بود.شكور با احتياط جلو رفت و فرياد زد :- تو كي هستي؟ اين پوتين ها رو از كجا گير آوردي؟- پيدا كردم.شكور دندانهايش را به هم ساييد و با قنداق اسلحه اش به شانه كيان كوبيد و گفت :- بلند شو آشغال... بلند شو راه بيفت كه خوب گيرت آوردم.براي كيان مسجل شد كه اين دو مرد از گروه ولي خان هستند، در حاليكه مي دانست مدت زيادي نمي تواند به اين بازي ادامه دهد، زيرا امكان داشت هر آن سر و كله غزاله پيدا شود و جانش به خطر بيفتد. از اين رو تنها راه نجات، خلاصي از شر آن دو بود. در پي فرصت مناسبي همين كه شكور او را وادار به برخاستن مي كرد، بلند شد و با يك غافلگيري آني با دو ضربه پا در فك و سينه، او را نقش بر زمين كرد و قبل از هرگونه عكس العملي از جانب ا..نظر، روي زمين دراز كشيد، اسلحه شكور را برداشت و ا...نظر را با چند گلوله از پا درآورد.صداي رگبار، غزاله را سراسيمه كرد. با ترس، اما احتياط به سمت كيان شروع به دويدن كرد.كيان از جاي برخاست و به آرامي به ا...نظر نزديك شد. از مرگ او اطمينان يافت، اما همينكه به سوي شكور چرخيد از مشت محكم او سكندري خورد و بعد از برخورد با جسد ا...نظر نقش بر زمين شد. فرصتي مناسب به دست شكور افتاد و با كيان گلاويز شد. هردو مشتهاي سنگين و پر ضرب خود را به سوي ديگري پرتاب مي كردند، اما گويي زور هيچ يك بر ديگري نمي چربيد و بالاخره بعد از يك زد و خورد جانانه با چند غلت شكور بر سينه كيان سوار شد و دستهاي زمختش را بر گلوي او فشرد.
106 كيان دست راستش را دور مچ شكور قفل كرد تا شايد كمي از فشار آن بكاهد و دست چپش را زير گلوي او قرار داد و فشار آورد. اما قدرت دستهاي شكور آنقدر زياد بود كه كيان احساس كرد نفس در سينه اش تنگي مي كند. ضربات مشتش در سر و صورت و پهلوي شكور اثري نمي گذاشت. نااميد نگاهش به اطراف چرخ خورد. اسلحه ا...نظر در فاصله كمي از دستش قرار داشت. هر چه توان داشت در آن لحظه براي نزديك شدن به اسلحه به كار برد، اما تلاشش بيهوده بود و كم كم مرگ در مقابل ديدگانش به رقص درآمد.پلكهاي سنگينش روي هم مي افتاد كه صداي شليك گلوله اي در گوشش پيچيد و به ناگاه راه تنفسش باز شد.نفس عميقي كشيد و چشم باز كرد. شكور با آن وزن سنگين رويش افتاده بود. او را كنار زد. با صورت خيس از عرق در حاليكه به سختي نفس مي كشيد، نيم خيز شد.سرفه امانش را بريده بود. در حاليكه گردنش را ماساژ مي داد، برخاست و به سختي آب دهانش را قورت داد و با پشت دست خون روي لبش را پاك كرد. در ناحيه گلو و گردن احساس درد داشت. گردنش را با سر و صدا به چپ و راست پيچاند كه نگاهش در نگاه بهت زده غزاله خيره ماند.غزاله حالت عادي نداشت. هنوز لوله اسلحه اش را به سمت شكور نشانه رفته و نگاه وحشت زده اش روي جسد بي جان او خيره مانده بود.كيان به آرامي جلو رفت، غزاله حتي پلك هم نزد. كيان با لحن ملايمي او را خطاب كرد، باز غزاله عكس العملي نشان نداد. كيان با احتياط گام ديگري برداشت، دستش را روي اسلحه گذاشت و سر آن را به آرامي بالا برد. سپس آن را از ميان پنجه هاي قفل شده غزاله بيرون كشيد و به ضامن كرد و به دوش انداخت.غزاله مبهوت جسم بي جان شكور بود كيان دقيقا مقابل او ايستاد و مسير نگاه او را مسدود كرد. صداي غزاله گويي از ته چاه بالا مي آمد گفت :- مرده؟كيان با عطوفت صورت او را نوازش داد :- نترس! چيزي نيست.غزاله دست او را پس زد و نگاه دوباره اي به شكور انداخت و با وحشت گفت :- تكون نمي خوره.... مُ مُ مرده؟كيان با كف دو دست صورت غزاله را چسبيد و او را دعوت به آرامش كرد.- هيس... نترس. آروم باش ... آروم.نگاه ملتمس غزاله در چشمان كيان ثابت شد :- من كشتمش... من ... م..كيان انگشت روي لب غزاله گذاشت و او را دعوت به سكوت كرد. سپس در حاليكه او را از اجساد دور مي كرد گفت:- موندن اينجا خطرناكه... بايد هرچه زودتر دور بشيم. حالا دختر خوبي باش و آروم بگير.اما غزاله چشم از شكور برنمي داشت و كيان مجبور شد او را با زور از آنجا دور سازد. غزاله حال درستي نداشت، كيان با اطمينان از اينكه مسافت زيادي از اجساد آن دو دور گرديده اند به يك توقف اجباري دست زد.
107 غزاله ديگر قادر به درك اطرافش نبود. حيران و سرگشته مردمك چشمش را به اطراف مي چرخاند و زير لب كلمه ( قاتل ) را تكرار مي كرد.كيان مهربان و دلسوز مقابل او زانو زد و گفت:- نمي خواي تمومش كني؟ اين فقط يه اتفاق بود. اگه تو اون رو نمي زدي، الان هيچ كدوم از ما زنده نبوديم.- مرده... من كشتمش.- تو كار خوبي كردي غزاله... آشغالي مثل اون حق زندگي نداشت.- تو بهشون ميگي كه من كشتمش؟قلب كيان فشرده شد.- به كي ها؟... كسي اينجا نيست غزاله.- سرگرد زادمهر منو باز مي فرسته زندان.اشك در چشمان كيان حلقه زد. سر به آسمان بلند كرد و چشم به طاق آن دوخت و شكوه كرد.- چرا؟ چرا خدا؟ مي بيني كه ديگه طاقت نداره. بسه.... ديگه بسه. نگاش كن! ديگه چيزي ازش باقي نمونده. رحم كن.... رحم كن.كيان غرق خود بود كه غزاله مثل مجسمه اي بهت زده از مقابلش برخاست و كنار نهر آبي كه در آن نزديكي در جريان بود نشست. دستهايش را با اين فكر كه خونِ رويِ آن را پاك كند، در آب فرو كرد. اما هربار كه به آنها نگاه مي كرد، آنها را محكم تر از دفعه قبل در آب مي ساييد و وقتي نااميد از پاك كردن آنها به نظر رسيد. چنگ در سنگ و خاك اطراف نهر انداخت و چنان آنها را روي دستش مي ساييد كه در اثر خراشهاي پي در پي خون از دستش جاري شد.كيان تازه متوجه او شد و سراسيمه در حاليكه او را از اين كار منع مي كرد، دستهاي او را محكم در دست فشرد و فرياد زد:- چي كار مي كني! ديوونه شدي؟غزاله به آرامي سر بالا گرفت و با حركت چشم، دستهايش را نشانه رفت و گفت:- خونه! مي بيني! دارم پاكش مي كنم.- تو داري ديوونه ميشي. به خودت بيا! كدوم خون!- پاك نمي شه... پاك نمي شه.- تو خيالاتي شدي. دستهاي تو پاكه پاكه... تو رو خدا خودت رو اينقدر اذيت نكن.- تو كه به كسي نمي گي، ميگي؟كيان بغض كرد.- نه، نميگم... قول ميدم.غزاله لبخندي زد كه دل كيان آرام گرفت.اما بلافاصله به جانب ديگرش چرخيد و با موجودي خيالي گفتگو كرد:- ديدي گفتم به كسي نميكه.طاقت كيان طاق شد. اگر او همچنان ادامه مي داد، به زودي تعادل روحي و رواني خود را از دست مي داد و به ديوانه اي تبديل مي شد.به همين دليل به سرعت او را از جا كند و وادار به ايستادن كرد.به شدت عصباني و برافروخته نشان مي داد . چشمهاي بُراقش را در چشم غزاله دوخت و يقه او را محكم در دست گرفت و فرياد زد:- تو چه مرگته زن؟ چه كار مي خواي بكني؟ دلت مي خواد يه ديوونه زنجيري بشي و تمام عمر توي اين بيابونها سرگردون بموني!- چرا داد مي زني؟ الان مامورها مي ريزن اينجا و دستگيرم مي كنن... هيس، ساكت.كيان بي اراده دستش را بالا برد، در حاليكه فرياد مي زد:(محض رضاي خدا به خودت بيا)، چند سيلي پياپي به صورت او زد.غزاله با احساس درد از گيجي درآمد و با ديدن چهره نگران كيان در حاليكه اشك مي ريخت، خود را در آغوش او رها كرد. كيان او را به سينه فشرد و گفت:- عزيزدلم! چرا اينقدر بي تحملي.- داشت تو رو مي كشت.- مي دونم... تو جونم رو نجات دادي.- ولي من اون رو كشتم.كيان سر غزاله را به سينه فشرد و گفت:- فكر مي كني اگه زنده مي موند، با تو چي كار مي كرد!؟اونها بويي از انسانيت نبردن. تنها چيزي كه براي اونا مهمه پوله.... پول، و براي داشتنش هر كاري از دستشون بر مياد. قتل، بي ناموسي....
108 - گفتنش براي تو آسونه، ولي من يه آدم كشتم كيان. مي فهمي يه آدم... دارم ديوونه مي شم.- اگه بشه اسمش رو بذاري آدم.غزاله مايوس و نااميد بغض كرد.آسيبهاي روحي و رواني اين زن جوان پاياني نداشت.ذهن آشفته و پريشان او خيال آرامش نداشت. كيان بالاجبار شب را زير چتر آسمان نيمه ابري، بدون هيچ آتشي به سپيده سحر پيوند زد تا غزاله فرصتي براي غلبه بر احساسات خود بيابد. بالاخره صبح ديگري آغاز شد.افسر جوان تمام طول شب را با تسلي همسرش كه در شرايط بحراني به سر مي برد گذرانده بود.تحمل ديدن اين همه زجر و عذاب براي زني، كه حالا او را جزيي از وجود خود مي ديد؛ غيرقابل وصف بود.آرزو مي كرد كاش در شرايط بهتري بود تا به او ثابت مي كرد براي آسايش و آرامش او از نثار جانش نيز دريغ نخواهد كرد.در حاليكه بيم داشت دوباره مورد هجوم افراد ولي خان قرار گيرند، دل نگران دست به شانه غزاله زد و به آرامي او را تكان داد.- بيدار شو خانمي... غزاله.غزاله به زحمت پلكهاي سنگينش را گشود. رنگ به رو نداشت، با احساس ضعف سر از زانوي كيان برداشت و با كمك او نشست.چقدر دوست داشت با گشودن چشم، سقفي بالاي سرش مي ديد و گرمي دستهاي كوچك فرزند را بين دستهاي بي رمقش لمس مي كرد.اما افسوس كه حقيقت، با ظاهر خاك آلود و نگران كيان، مقابلش ظاهر شد. از يادآوري ديروز، با احساس سرگيجه شقيقه هايش را ميان انگشتان فشرد.كيان با چهره اي كه حاكي از نگراني شديدش داشت، پرسيد:- چطوري ؟ بهتر شدي؟- كاش بيدار نمي شدم، كاش...كيان انگشت روي لب غزاله قرار داد و مانع از ادامه سخن گفتن او شد.مي دانست چه افكاري او را احاطه كرده است. اگر قرار بود بار ديگر پيرامون اتفاقِ به وقوع پيوسته ، تفكر ديوانه واري داشته باشد، قدر مسلم از لحاظ روحي قادر به ادامه راه نبود و او را با مشكل بزرگي مواجه مي ساخت.درحاليكه خود را بيش از حد نگران نشان مي داد، چشم به اطراف چرخاند و با التهابي آميخت به ترس گفت:- هرآن ممكنه از پشت يكي از اين تخته سنگها يا درختچه ها سر و كله يكي دو نفر پيدا بشه. به جاي فكرهاي آزار دهنده، بهتره به فكر نجات جون خودمون باشيم.... حالا دختر خوبي باش و بلند شو.غزاله با گفتن (ولي) قصد اعتراض داشت كه كيان گفت:- ولي و اما نداره.... هر چي مي خواستي ديوونه بازي در بياري، درآوردي.حالا فكر كن كه يه سربازي و ماموريت خطيري به دوش داري و بايد تا پاي جون براي رسيدن به اون هدف تلاش كني.... در اين راه يا كشته ميشي يا مي كشي.... مي خوام عاقل باشي و بلند بشي... داريم وقت رو از دست مي ديم. اگه بتونيم اين باند بزرگ قاچاق رو متلاشي كنيم، خدمت بزرگي به وطن كرديم....حالا يا مثل بچه ها بشين و ماتم بگير، يا بلند شو و براي افتخار و سربلندي ميهنت بجنگ.غزاله دستهاي لرزانش را بالا آورد و نگاه غمبارش را به آنها دوخت، اما كيان فرصت فكر كردن را از او گرفت و دستهاي لرزان او را در دست گرفت و در حاليكه به آنها بوسه مي زد گفت:- بايد به دستي كه ريشه ظلمي رو قطع كنه، بوسه زد.مكثي كرد و با يك حركت او را از جا كند و وادار به پيشروي كرد.در بين راه تكه ناني ار جيب خارج و آن را به دو نيم كرد و نيمي از آن را به طرف غزاله دراز كرد و گفت:- ولي خان بو برده كه ما اين طرفها هستيم، براي همين اون دوتا در جستجوي ما بودن. بايد خيلي احتياط كنيم. ممكنه تعدادشون خيلي زياد باشه... و اگه جسد اونا رو پيدا كنن، وضعمون بدتر ميشه. تا شهر هم راهي نمونده، ولي ما نمي تونيم همين طور بي محابا جلو بريم... بايد براي فرار از خطرات احتمالي، از ميان توتستان عبور كنيم كه حداقل در معرض خطر كمتري قرار بگيريم.و در كمال احتياط به سمت توتستان به راه افتادند.
109 مدتي بدون هيچ خطري به سمت جلو پيشروي كردند تا آنكه با رسيدن به جاده خاكي كه در دهانه ورودي شهر قرار داشت، مجبور به احتياط بيشتري شدند، از اين رو كيان پوتينهايش را به همراه اسلحه زير تخته سنگي پنهان كرد.غزاله بهت زده بود و كيان بدون آنكه منتظر شنيدن سوالي از جانب او باشد گفت:- با اين پوتين و اسلحه مثل گاو پيشوني سفيدم.غزاله ياد گرفته بود كه به كيان ايراد نگيرد. مي دانست او مرد روزهاي سخت است. افسر جوان به درجه بالايي اعتماد او را جلب كرده بود. بنابراين سكوت كرد.كيان چشم در چشم او دوخت. طرز نگاهش گوياي وخامت اوضاع بود.دل غزاله لرزيد، با دلهره گفت:- چي مي خواي بگي؟كيان بازوان او را در ميان پنجه هاي قدرتمند خود گرفت و تحكم خاصي به كلامش بخشيد و با آهنگ ملايم، اما جدي گفت:- خوب به حرفام گوش كن.- تو داري من رو مي ترسوني.- ببين غزاله! فكر نكنم احتياج باشه در مورد ولي خان و افرادش توضيح بدم، چون خودت بهتر از من اونا رو مي شناسي..... فقط مي خوام تا جايي كه مي توني با لهجه ايراني صحبت نكني و در هيچ شرايطي برقع رو از صورتت كنار نزني... اگه من لو رفتم تو فقط به فكر نجات جون خودت باش و در اولين فرصت با پولي كه ملاقادر بهت داده، خودت رو به اون يا برادرش برسون. مطمئنم اونجا در اماني.- مي ترسم كيان... خيلي مي ترسم.- ترس برادر مرگه، ترس رو از خودت دور كن. خدا با ماست، نگران نباش.كيان در حاليكه به راه مي افتاد ادامه داد:- در ضمن، نزديكي هاي شهر كه رسيديم. با فاصله دنبالم بيا ....هر وقت خطر رو احساس كردي بدون اينكه جلب توجه كني فرار كن.كيان مدام تذكر مي داد و غزاله لبريز از دلهره به دستورات او گوش مي داد.در مسير ورود به شهر كوچك.... هر از گاهي موتورسيكلت، تراكتور، گاري يا وانتي عبور مي كرد، كسي به آن دو در هيبت افاغنه توجهي نداشت.وقتي وارد مدخل شهر شدند، كيان فاصله اش را با غزاله بيشتر كرد و با اشاره سر به او فهماند كه با احتياط به دنبالش حركت كند.چشمهاي تيزبين او به دنبال مخابرات بود كه ناگهان صداي موتور وانت تويوتايي دلش را لرزاند.وانتي با چندين سرنشين از ميدانگاهي عبور كرد و مقابل منبع آبي كه وسيله شرب مردم پايين آبادي بود متوقف شد.مردان مسلح زنان را به وحشت انداختند به طوري كه بدون برداشتن ظرف آب خود، با هياهو از آنجا دور شدند.لحظاتي بعد سرنشينان وانت با گرفتن دستور از مردي كه پشت به كيان ايستاده بود از يكديگر جدا و در كوچه هاي اطراف پخش شدند.اضطراب كيان را وادار به توقفي كوتاه كرد تا غزاله را از خطر آگاه سازد. سپس در حاليكه به مناره مسجدي اشاره مي كرد، سر به زير انداخت و به راه افتاد.غزاله با احتياط و حفظ فاصله به دنبال او به راه افتاد، تا اينكه كيان وارد مسجد شد.زن جوان در صحن كوچك مسجد احساس امنيت كرد. با نفسي عميق به حوضچه ميان صحن نزديك شد، در اين لحظه صداي كيان در گوشش پيچيد.- بدجوري دنبالمون مي گردن. فكر كنم يكيشون بيگ بود. خيلي احتياط كن.- حالا چي ميشه؟- نمي دونم! هر چي خدا بخواد.- اگه پيدات كنن چي؟- اگه من درگير شدم تو خودت رو به خرابه هاي اول آبادي برسون... پيدات مي كنم.- و اگه نتونستي!؟- اگه گير افتادم همون كاري رو كه گفتم انجام بده. برگرد ده...وحشت اندام غزاله را به لرزه انداخت. آستين كيان را كشيد و گفت:- بيا بريم يه گوشه قايم شيم... من مي ترسم. خطرناكه.- ما الان در دل افغانستان هستيم و فرسنگها از مرز فاصله داريم. فراموش نكن اين همه راه رو براي چي اومديم...- اونا ما رو مي كشن.- مرگ و زندگي ما دست خداست، همون طور كه تا حالا بوده... بعد از اون همه كمك، تو هنوز به بزرگي خدا ايمان نياوردي!؟- ولي اين يه جور خودكشيه .- چاره اي نيست. من بايد يه تلفن گير بيارم.ديگر مخالفت جايز نبود، غزاله سكوت كرد و پس از شنيدن چند نصيحت كوتاه و مختصر، با فاصله از مسجد خارج شدند، ولي از شانس بد، كيان پس از طي مسافتي در پيچ خيابان با بيگ روبرو شد.عكس العملش در خيره ماندن در چهره بيگ به گونه اي بود كه بيگ چشمهاي او را از پشت دستمالي كه دور سر پيچيده بود شناخت. اگر كيان به موقع نجنبيده بود، بدون شك شكار اسلحه مرد صياد مي شد.ترديد بيگ در فشردن ماشه به كيان فرصت داد تا او را هُل بدهد و با پريدن از روي ديوار سمت راستش، به سرعت از تيررس او دور شود.غزاله با مشاهده اين صحنه دست و پايش را گم كرد و وحشت زده شد، ولي با يادآوري هشدارهاي كيان، خود را جمع و جور كرد و از همان راهي كه آمده بود، بازگشت.
110 كيان در تعقيب و گريزي نفس گير مسافتي را پيمود تا آنكه در حال فرار با شدت با قدير كه در جستجوي او كوچه ها را ديد مي زد، برخورد كرد.هردو نقش بر زمين شدند و اسلحه قدير به گوشه اي پرتاب شد.بيگ از فاصله تقريبا دوري به سمت آنها مي دويد فرياد زد:- بگيرش قدير، نذار در بره.قدير با شنيدن اين جمله سراسيمه به سوي كيان حمله برد، اما كيان مشت محكمش را حواله صورت او كرد. دهان قدير از ناحيه لب و داخل دهان شكافت و كاملا گيج شد. كيان از همين فرصت كوتاه استفاده كرد و بازوان درهم پيچيده پر قدرتش را طناب دار گردن او ساخت.قدير احساس كرد راه تنفسش مسدود شده است، به همين دليل با تقلا پنجه هايش را دور بازو و ساعد كيان قفل كرد تا شايد از فشار آنها بكاهد.كيان با دست آزادش كلت كمري قدير را بيرون كشيد و گردن او را رها و چنگ در پيراهن او انداخت و در حالي كه او را سپر خود قرار داده بود به سمت بيگ كه تقريبا به آنها نزديك شده بود چرخيد.رگبار گلوله اي كه از سمت بيگ شليك شده بود سينه قدير را شكافت و او را به درك واصل كرد.پاسخ كيان به بيگ، شليك پياپي چند گلوله بود كه يكي از آنها به ران پاي راست بيگ اصابت و او را نقش بر زمين كرد.كيان تعلل را جايز ندانست. نبايد بي گدار به آب مي زد، بنابراين قبل از آنكه بار ديگر غافلگير شود، بي درنگ از روي ديوار پريد و از خانه اي به خانه ديگر گريز را آغار كرد. بايد خود را به ويرانه هاي دروازه ورودي آبادي مي رساند. احتياط شرط عقل بود.براي پنهان ماندن از چشم دشمن و رد شدن بدون دردسر از پيچ و خم كوچه ها، راهي به جز تعويض لباس نداشت. با اين فكر چندين بار قصد كرد تا با وارد ساختن ضربه اي غافلگير كننده، يكي از عابرين را از پاي درآورد و تصميمش را عملي سازد، اما با فكر عواقب كار، از اين اقدام منصرف شد.همان طور كه با احتياط جلو مي رفت و از كنار خانه اي با ديوارهاي فرو ريخته رد مي شد، برق لباسهاي شسته شده روي طناب متوقفش كرد. با اطمينان از نبودن كسي در آنجا، به سرعت البسه مورد نيازش را از روي طناب جمع كرد و سراسيمه بيرون دويد و در پناه ديوار شكسته اي لباسهايش را تعويض كرد، سپس لباسهاي خود را در زير سنگ و كلوخ پنهان كرد و با احتياط به طرف جايي كه احتمال مي داد غزاله رفته باشد، به راه افتاد. به محض ورود به ويرانه ها متوجه افراد بيگ و جستجوي دقيق آنها شد. با چابكي خود را بالاي سقف رساند و لابلاي تيرهاي چوبي آن پنهان شد. افراد بيگ وجب به وجب خاك را زير و رو كردند و وقتي از يافتنش نااميد شدند، آنجا را ترك كردند.با دور شدن آنها با كمي آسودگي به جستجوي غزاله پرداخت . تا آنكه بعد از مدت كوتاهي در حال عبور از كوچه اي برقع غزاله را شناخت.در خم كوچه پناه گرفت. براي اطمينان از اينكه غزاله تحت تعقيب نباشد هر از گاهي از گوشه ديوار سرك مي كشيد. غزاله با احتياطي كه ترس چاشني رفتارش بود، به سمت كيان در حال حركت بود. همين كه به سر كوچه رسيد دستي با حركتي تند بازويش را چسبيد و او را داخل كوچه كشيد و قبل از آنكه فرصت فرياد زدن بيابد همان دست جلوي دهانش را گرفت.
111 غزاله با وحشت براي فرار تقلا مي كرد، اما به محض شنيدن صداي كيان كه گفت: (هيس... من هستم)آرام گرفت و بلافاصله به سمت او چرخيد.كيان لبخند دلنشيني زد و گفت:- نترس خانم كوچولو من هستم... كيان.غزاله نفس حبس شده اش را بيرون داد و گفت:- فكر كردم تو رو گرفتن! داشتم سكته مي كردم.كيان همچنان كه بازوي غزاله را چسبيده بود او را دنبال خود به زير سقف يكي از مخروبه ها كه اطمينان داشت جاي امني است كشيد و گفت:- فكر كنم اينجا امنه، چون چند دقيقه قبل خاك اينجا رو الك كردن... حداقل تا يه مدتي اينجا نميان.غزاله نفسي به راحتي كشيد و برقع را بالا داد و گفت:- حالا چي كار كنيم؟- تو همين جا مي موني... من به محض اينكه موفق شدم تماسم رو با ايران برقرار كنم برمي گردم. تحت هيچ شرايطي از اينجا خارج نشو.- ولي اونا دنبالتن. چطور مي خواي از اينجا خارج بشي؟كيان سر خم كرد. نگاهش مي گفت: (چند بار بگم؟).زبانش را به حركت درآورد و گفت:- چاره اي نيست، بايد برم.- نه! تو نميري!وقت جر و بحث نبود. كيان فكر كرد غزاله به دليل علاقه اش، احساساتي شده است و مي خواهد او را نيز تحت تاثير قرار دهد، تا بدون تعهد به انجام وظيفه، راهي براي فرار بيابد. از اين رو بي اعتنا گفت:- ببين غزاله! اگه من تا دو، سه ساعت ديگه برنگشتم، خودت رو به هر نحوي كه مي توني به ملاقادر يا عبدالنجيب برسون. اونا بي شك به تو كمك مي كنن تا به ايران برگرديغزاله نااميد روي زمين زانو زد. اشك بي اختيار مهمان چشمهاي زيبايش شد.كيان حالش را درك مي كرد، به همين دليل به آرامي پهلويش نشست. دست نوازشي پشت او كشيد و گفت:- خودت مي دوني چقدر برام عزيزي، پس اينجور عذابم نده، ديدن اشكهاي تو بيشتر از شكنجه دشمن عذابم ميده.- اگه بلايي سرت بياد، من چي كار كنم؟ ديگه طاقت ندارم كيان... نمي خوام تو رو از دست بدم.- اميدت به خدا باشه، هرچي مقدر باشه همون ميشه.غزاله به ناگاه از جاي برخاست و گفت:- نه نه ... نمي ذارم بري كيان... نمي ذارم.- بچه نشو غزاله وقتي پاي ايران و مصلحت مملكت در بينه، ما بايد از عشق كه هيچي، از جونمون هم بگذريم.غزاله لبخند زد و گفت:- خوب مي گذريم.- چطوري؟ با قايم شدن زير اين سقف!.... شايد تا حالا هم خيلي دير شده باشه و اونا بدون اهميت به آزاد شد من، محموله رو عبور داده باشن، اما من بايد اطلاعاتم رو به گوش سردار برسونم. شايد جلو يك عمليات بزرگ گرفته بشه.غزاله لحن جدي به خود گرفت. در حاليكه اشكش را پاك مي كرد، گفت:- من مي رسونم.- معلوم هست چي ميگي!؟- اونها هنوز من رو شناسايي نكردن و چون تو رو تنها ديدن، احتمال ميدن جايي مخفي باشم و تو در حال حاضر تنها باشي. پس من خيلي راحت تر مي تونم از اينجا خارج بشم و تلفن بزنم.- امكان نداره.- من مخابرات رو پيدا كردم. با اين پوشش افغاني كسي به من شك نمي كنه. سعي مي كنم به لهجه افغاني حرف بزنم... خيلي زود تلفن مي زنم و برمي گردم.- نه... به هيچ وجه.- تو بيخود نگراني. مي دونم كه مشكلي پيش نمي ياد.- اگه بهت آسيبي برسه، هيچ وقت نمي تونم خودم رو ببخشم... نه.غزاله به آرامي جلو آمد.انگشتان ظريف و كشيده خود را نوازشگر صورت كيان ساخت و گفت:- نمي خوام تو رو از دست بدم.... بذار برم.و سر به سينه فراخ كيان گذاشت و با صداي لرزاني گفت:- دوستت دارم.
112 نفس در سينه كيان حبس شد، بي اختيار او را به سينه فشرد و گفت:- نمي خوام بهت آسيبي برسه. اگه گير اون وحشيها بيفتي كارت تمومه.غزاله بدون توجه به گفته ها و احساس كيان، به آرامي از آغوش او بيرون خزيد و گفت:- شماره تلفنت رو بده.- ديوونه شدي؟- چي بايد بهشون بگم؟- اين كار شوخي بردار نيست.- من تصميمم رو گرفتم و تو نمي توني جلوم رو بگيري.- خطرناكه، چرا نمي فهمي- تو كه نمي خواي همه افتخار خدمت به مملكت رو يكجا بدست بياري؟- مي ترسم غزاله. مي ترسم لو بري، لجبازي نكن... محاله بذارم.غزاله به علامت سكوت انگشت روي لب كيان گذاشت و گفت:- هيس... فقط شماره تلفن و اطلاعات.كيان مستاصل ماند. كلافه چنگ در موهايش زد و گفت:- محاله بذارم تو....بار ديگر انگشت غزاله روي لب كيان سر خورد و مانع ادامه سخن او شد.نگاهشان در هم گره خورد. نگاه نگران كيان در زواياي صورت غزاله چرخ خورد.غزاله از ترديد و دودلي او استفاده كرد و گفت:- اگه الان گرفتار بشم خيلي بهتره، چون مي دونم كه تو هر طور شده نجاتم مي دي. اما اگه تو گير بيفتي، يا زبونم لال اتفاقي برات بيفته، خدا مي دونه بعد از تو در اين كشور غريب چه بلايي سرم مياد.اگه قبل از تو بميرم، بهتر از اينه كه بعد از تو گرفتار اجنبي بشم... خوب فكر كن كيان، اين بار تو عاقل باش.غزاله درست مي گفت و كيان بعد از تاملي كوتاه با آنكه ناراضي به نظر مي رسيد، موافقت كرد و پس از دادن شماره تلفن و پاره اي اطلاعات گفت:- خيلي خب، حواست رو جمع كن. بايد به رمز كه نه ولي سربسته صحبت كني. احتمال اينكه ارتباط تلفني شنود بشه خيلي زياده.غزاله براي اطمينان چندين بار جملات كيان را تكرار كرد و در حاليكه آماده رفتن، برقع را روي صورت مي كشيد گفت:- مواظب خودت باش. قول بده از اينجا خارج نشي.- تو نگران من نباش.كيان زل زد به چشماني كه آنها را به دو خورشيد درخشان تشبيه مي كرد و افزود:- مي خوام سالم برگردي... صحيح و سالم.غزاله خنده نمكيني كرد و برقع را رها كرد:- چشم قربان، امر ديگه اي نيست؟غزاله سپس روي گرفت و گامي برداشت، اما كيان با لحني آهنگين او را مخاطب قرار داد.غزاله ايستاد و گفت:- ديگه چيه؟- صبر كن. نمي خواد بري.غزاله ابروان گره كرد و گفت: (دوباره شروع كردي؟)، و بار ديگر به راه افتاد. كيان شتابان به او نزديك شد و از پشت سر بازوي او را گرفت و گفت:- نرو غزاله. خودم ميرم.... نرو.غزاله برقع را بالا زد و به سمت كيان چرخيد و با ترشرويي گفت:- چقدر (نه) توي كارم مياري! بسه ديگه حوصله ام سر رفت.- مي ترسم غزاله. تو از عهده اين كار بر نمياي.- مگه من چِمِه!؟ من ديگه اون غزاله بي دست و پا چلفتي احمقِ گريان نيستم.ممكنه جونم رو از دست بدم، ولي حالا مي دونم كه در چه راهي تلاش مي كنم.تو همه بهانه من براي رفتن نيستي كيان.... من بيدار شدم و تو چشمهاي من رو باز كردي. امروز من با چشم باز و آگاهي كامل از هدفم، در راه گشورم گام برمي دارم و اگه بايد بميرم، تو نمي توني جلوي مرگم رو بگيري.... پس خواهش مي كنم سد راهم نشو.كيان احساس كرد سست و بي رمق شده است. با دلي پر اكراه، راه را براي او باز كرد.غزاله درياي متلاطم چشمانش را از ديدگان او مخفي كرد و گفت: (برام دعا كن). سپس بيرون رفت.
113 در تمام مسير، حواسش به اطراف بود تا اگر مورد مشكوكي مشاهده كرد، جانب احتياط را كاملا رعايت كند.خوشبختانه از افراد ولي خان اثري نيافت و پس از عبور از يكي دو كوچه به خيابان اصلي شهر رسيد و پس از طي مسافتي در مقابل ساختمان مخابرات ايستاد.نگاهي به اطراف انداخت، با ترسي مبهم آب دهانش را قورت داد و با سعي فراوان لهجه افغاني به خود گرفت و به محض ورود به مرد متصدي سلام كرد و گفت :- براي ايران تلفن دارم.- شما شماره خودتان بگوييد خواهر.غزاله شماره را گفت و چشم به دور تا دور آنجا دوخت.با صداي متصدي مخابرات به خود آمد و وارد كابين شد.سعي داشت لهجه افغاني خود را از دست ندهد.در حاليكه مدام چشم به مرد متصدي داشت، با شنيدن صداي آمرانه سردار بهروان كه چندين بار كلمه (الو) را تكرار كرد، تُن صدايش را كاملا پايين آورد و بي مقدمه گفت :- سلام بر محمد آقا، جنگ آور ديروز و فرمانده امروز.سردار بهروان يكه خورد. اين تكيه كلام فقط مختص كيان بود.او در محيط صميمي خانواده و خارج از محيط كار اين گونه از جانب كيان مورد خطاب قرار مي گرفت.متعجب از شنيدن اين جمله از دهان يك زن ناشناس پرسيد :- شما!؟- نشناختي!؟ عروس عمه عاليه... غزاله ام ديگه.با اين جمله سردار مطمئن شد صدايي كه از پشت خط شنيده مي شود، سعي در ارتباطي رمزگونه دارد، به همين دليل غزاله را همراهي كرد و گفت :- ببخشيد كه به جا نياوردم. حالتون چطوره؟ چه خبر؟غزاله با يك چشم مراقب بود كه متصدي مخابرات متوجه لهجه درهم او نگردد از جانبي به فكر دادن اطلاعات صحيح به سردار بود. گفت :- خبر سلامتي... به عاله خانم بگيد ماه عسل خيلي خوش گذشت. پذيرايي مفصلي شديم، مخصوصا پسر عمه.بند دل سردار پاره شد. ديگر شكي برايش باقي نمانده بود كه تماس تلفني از جانب كيان است.گفت :- الان كجايي؟ پسر عمه! حالش خوبه؟ كي برمي گرديد؟- پسرعمه خوبه، ولي يه خرده دست و بالمون بسته است... خوب ديگه آدم مسافرت خارج ميره بايد حواسش به جيبش باشه، ولي با اين وجود ما تا چند روز ديگه برمي گرديم شما اصلا نگران نباش.- پسر عمه كجاست؟- مسافرخونه... هَمَش در حال استراحته. انگار كه اومده سفر قندهار.شك و شبهه از ذهن سردار دور شد.حالا مطمئن بود صدايي كه از پشت خط مي شنود، صدايي جز صداي غزاله هدايت نيست.با شعفي كه در كلامش هويدا بود خواستار دانستن چند و چون ماجرا پرسيد :- مگه شما مهمون نبودي؟ چي شد رفتي مسافرخونه؟- اخلاق پسرعمه رو كه مي دوني... از مزاحمت زياد خوشش نمياد.الان يه ده دوازده روزي ميشه كه اومديم اينجا.
114 - اگه راه افتادي مي توني خبرم كني؟- شايد، درست نمي دونم. آخه مسافرخونه خوبي نداريم، بايد هرچه زودتر از اونجا بريم. ديگه بايد خداحافظي كنم، ولي پسرعمه از من خواست تا سفارش دوستانش رو به شما بكنم.- بگو دخترم در خدمتم.- راستش چند تا از دوستاش قصد دارن برن تركيه، خواهش كرد اگر مرز بازرگان آشنا داريد، سفارش اونا رو حسابي بكنيد.... وسايلشون بيش از اندازه بزرگ و سنگينه، ممكنه خروجي نگيرن.- خيالت راحت باشه حت....ارتباط قبل از خداحافظي غزاله قطع شد، غزاله شادمان از انجام وظيفه اش، آن هم به نحو احسن، بعد از پرداخت هزينه مكالمه، با عجله بيرون زد تا هرچه سريعتر خود را به كيان برساند و او را از دل نگراني خارج سازد،اما از اقبال بد، در اثر شتاب كودكانه اش، با بي احتياطي در خم كوچه شاخ به شاخ يكي از افراد بيگ شد و پس از برخورد شديد نقش بر زمين گرديد و بي اراده پايش را گرفت و با احساس درد عصباني داد زد.- هوي، مگه كوري؟مرد با شنيدن صحبت غزاله كه با لهجه ايراني ادا شد، بي درنگ بُرقع را از روي صورت او كنار زد.وصف غزاله را از بيگ شنيده بود، به همين دليل خنده زهرداري كرد و گفت :- مثل اينكه افتادي تو تله.و در حاليكه برمي خواست وحشيانه چنگ در برقع غزاله زد و او را با مو از زمين كند. ناله غزاله در گلويش خفه شد.مرد ضارب كه شريف نام داشت، غزاله را به سمت جلو هل داد و گفت :- اگه خيال فرار به سرت بزنه، مطمئن باش بلافاصله مي فرستمت اون دنيا... حالا بدون اينكه جلب توجه كني راه بيفت.پاهاي غزاله مي لرزيد و در حاليكه در دل دعا مي كرد كه كيان به كمكش بشتابد، با گامهاي لرزان به وانت شريف نزديك شد.كيان كه دورادور مراقب غزاله بود، با مشاهده اين صحنه، پريشان مشت بر فرق كوبيد و سراسيمه و بدون تفكر، براي نجات او، شروع به دويدن كرد ولي قبل از آنكه بيش از چند متري بدود، شريف به اتفاق غزاله، نعيم و صابر با وانت به راه افتاد.دويدن كيان از آن فاصله به دنبال وانتي كه به سرعت مي راند بي نتيجه بود.وسط خيابان ايستاد و به دنبال وسيله اي چشم چرخاند.تا آنكه چشمش به موتورسيكلتي كه مقابل مغازه اي پارك شده بود افتاد.