انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 13 از 20:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  19  20  پسین »

در چشم من طلوع کن


مرد

 
115

شريف غزاله را به داخل ساختمان مخروبه اي كه فاصله زيادي تا شهر نداشت كشيد و چنان سيلي به صورت او زد كه غزاله چرخي خورد و روي زمين ولو شد.
شريف بي رحمانه بار ديگر گيسوان غزاله را گرفت و سر او را به سمت بالا كشيد و گفت :
- اون سرگرد عوضي كجاست؟ اگه با زبون خوش بگي كه بهتر، والا مي دونم چه بلايي سرت بيارم.
غزاله ناليد: (نمي دونم).
- تقصير خودته. اگه توي ماشين دهن باز كرده بودي، الان اينجا نبودي.
- نمي دونم. گمش كردم. فكر كنم زخمي شده.
بار ديگر دست شريف بالا رفت و در صورت غزاله فرود آمد. غزاله احساس كرد استخوان صورتش خرد شده است، ناله اي كرد و با احساس ضعف شديد نقش بر زمين شد.
شريف دست بردار نبود، او را از جا كند و وادار به ايستادن كرد و دستش را روي شانه غزاله قرار داد تا او را سرپا نگه دارد كه غزاله با احساس درد در هم رفت و كمي شانه اش را عقب كشيد.
شريف متوجه آسيب ديدگي غزاله شد، به همين دليل ضربه اي به شانه او زد كه فرياد دلخراش غزاله را به آسمان بلند كرد.
نعيم كه شاهد اين صحنه هاي دلخراش بود، بي تفاوت خنده كريهي كرد و گفت :
- شريف ما متخصص اعتراف گرفتنه. تو كه هيچي، باباتم باشه به حرف مياره.
شريف رو به نعيم كرد و گفت :
- تو برو دنبال بيگ، به صابر هم بگو بيرون كشيك بده.
غزاله تصور مي كرد تا آمدن بيگ، از شكنجه شريف در امان خواهد بود.
اما شريف دوباره به سراغش آمد و نگاه تند پرغضبي به او انداخت، چنان كه غزاله از ترس نزديك بود قالب تهي كند.
تمام بدنش مي لرزيد كه شريف اسلحه اش را بالا برد و به ناگاه ضربه ديگري به شانه او وارد كرد.
نفس در سينه غزاله شكست و از فرط درد بي حال نقش زمين شد.
شريف در عين قساوت قلب كنار او زانو زد و گيسوان او را دور دستش پيچيد و گفت :
- حرف مي زني يا نه؟
عشق كيان چنان در تار و پود غزاله تنيده بود كه حتي در ازاي نجات جانش، حاضر نبود اسمي از او ببرد، باز ناليد.
- نمي دونم.
- پس نمي خواي حرف بزني.
سپس خنجرش را بيرون كشيد و تيغه تيز آن را روي گونه غزاله گذاشت و به آرامي آن را تا گلويش سُر داد.
نفس در سينه غزاله حبس شد.
شريف دسته اي از گيسوان غزاله را در دست گرفت و با يك حركت آن را بريد. اشك در چشمان غزاله حلقه زد. ترس، نفرت و خشم معجون دلش شد.
شريف هر بار با وحشيگري دسته اي از گيسوان گندمگون او را بريد، سپس آخرين دسته را به دستش گرفت و در حاليكه به آن بوسه مي زد قهقهه مستانه اي سر داد و موها را در پنجه اش مشت كرد و به سر و روي غزاله ضربه زد.
سر غزاله شكافت و از سر و صورتش خون جاري شد. ديگر نايي براي برخاستن نداشت.
شريف فكر كرد اين بار غزاله براي فرار از مرگ، زبان خواهد گشود.
از اين رو گفت :
- بهتره حرف بزني.... بيگ مثل من مهربون نيست.
غزاله به درد شديد و خونريزي بدنش اهميت نمي داد. دهانش را به زحمت جنباند و با صداي ضعيفي گفت :
- نمي دونم.
شريف حسابي برآشفته شد. هر كس ديگري جاي اين زن بود، ولو يك مرد قوي هيكل، تا به حال زبان به اعتراف گشوده بود.
اما اين موجود ظريف و شكننده تا سرحد مرگ مقاومت مي كرد، مقاومتي كه دليلش براي شريف قابل فهم نبود.
بنابراين با عصبانيت فرياد زد.
- دروغ ميگي... مثل يك سگ مي كشمت.
و با ديگر با غيظ بيشتر به جان غزاله افتاد. و اين بار دستش را روي شانه غزاله گذاشت و فشار مداومي به آن وارد كرد.
جراحت غزاله دهان باز كرد و خون ريزي نمود، فرياد غزاله همان لحظه اول خفه شد، زيرا از شدت درد، از هوش رفت. شريف ول كن نبود، گويي عقده داشت.
با قنداق اسلحه و مشت و لگد به جان غزاله افتاد.
او چنان غرق عمل وحشيانه اش بود كه متوجه حضور كيان نشد و قبل از آنكه بتواند از اسلحه اش استفاده كند كاملا غافلگير شد و پس از يك كشمكش طولاني مغلوب كيان شد و راهي ديار باقي گشت.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
116

كيان با اندوه فراوان، سراسيمه بر بالين غزاله نشست.
غزاله با صورت روي زمين افتاده بود آنچنان مي نمود كه نفس نداشت.
كيان با دلشوره اي كه تمام وجودش را فرا گرفته بود، او را به سوي خود چرخاند، اما بند دلش پاره شد. صورت غزاله كاملا متورم و غرق در خون بود.
سر او را بر روي زانو اش گذاشت.
مزرعه گندمش به دست شريف جلاد به دست باد سپرده شده بود.
قلبش در هم فشرده شد. دست لرزانش را روي نبض گردن غزاله گذاشت، اما بلافاصله چشم بست و نفس در سينه اش حبس شد. تمام وجودش از يك احساس تلخ، داغ شد و فريادش در دل خرابه ها پيچيد : (نه).
باور نداشت. بار ديگر با چشمان خيس در صورت غزاله خيره شد و با ملاطفت طره هاي خون آلود او را از روي صورتش كنار كشيد و آهسته او را صدا زد:
(غزاله... عزيزم. چشمات رو باز كن).
اشك پرده اي مقابل ديدگانش كشيد و بغض راه گلويش را فشرد، با اين حال به آرامي گفت: (ببين من اومدم... نگاه كن كيانت اينجاست)،
اما جسم بي جان غزاله قادر به حركت نبود.
نگاه نااميدش را به پلكهاي بي حركت غزاله دوخت و با حسرت سر او را به سينه فشرد و بار ديگر فرياد جگرسوزش به آسمان بلند شد : (خدايا....).
هربار كه به صورت غزاله نگاه مي كرد، اميد داشت كه او چشم باز كند.
از اين رو بار ديگر شانه هاي غزاله را به شدت تكان داد و او را صدا كرد : (غزاله).
بدن سرد و يخ زده غزاله حكايت از مرگي تلخ و زجرآور داشت و ضجه هاي كيان كه از سوز سينه بر مي آمد، حاكي از عشقي ناكام و نافرجام بود.
با استيصال، سرِ غزاله را به سينه فشرد. به ناچار جسم بي جان او را روي دست بلند كرد. سر غزاله به سمت پايين آويزان بود و دستش در هوا تاب مي خورد. نگاه سرد كيان به مسير مقابل بود.
ساكت و خاموش، با سينه اي كه از اندوه و غم فشرده مي شد، مسافت طولاني را طي كرد. ديگر اثري از آب و آبادي نبود.
با اكراه جسم بي جان غزاله را روي زمين خواباند. نگاهي به سرتاپاي او انداخت. اشك مي ريخت، اشكهاي داغ حسرت!
ناليد : (نمي خواي به من غر بزني؟ مي بيني تو رو كجا آوردم. من امانت دار خوبي نبودم. كاش هيچ وقت به زندون نميومدم. كاش....).
اما بغض صدايش را ضعيف كرد. با عصبانيت و با حسرت با تيغه خجر به جان زمين افتاد.
ديگر به صورت غزاله نگاه نمي كرد. بي وقفه در حاليكه اشك مي ريخت، زمين را كند تا آنكه چند سانتي گود شد. با پشت دست اشك را از مقابل چشمانش پاك كرد و بي درنگ جسد غزاله را در گور خواباند.
نگاهش سرد بود، بوسه اي بر پيشاني او زد و با بغض گفت : (رفيق نيمه راه) . شانه هاي مردانه اش با هق هق گريه بالا و پايين مي رفت.
مدتي گريست، اما گويي هر لحظه سوز سينه اش بيشتر مي شد.
در حاليكه اشك مي ريخت، براي نماز ميت ايستاد. اما قبل از انجام اين كار، با برخورد قنداق تفنگ بيگ بر فرقش، نقش بر زمين شد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
117

مكالمه ضبط شده به دفعات به سمع حضار رسيد در حاليكه هر كس نظر و عقيده خود را بيان مي كرد.
همگي در يك مورد اتفاق نظر داشتند و آن هم فرار سرگرد زادمهر از دست ربايندگان بود.
سردار بهروان نگاهي به نقشه كامل جهان روي ديوار انداخت.
چند دكمه را فشرد چراغهاي كشورهاي هم مرز با ايران را روشن ساخت.
نگاه گذرايي به افغانستان انداخت. انگشت روي آن گذاشت و گفت :
- خودشه ! سفر خارج يا به عبارت ديگر سفر قندهار، يعني اونا در افغانستان به سر مي بردند.
سرهنگ كرمي پرسيد :
- منظورش از ماه عسل چي بوده؟
- بدون شك منظورش همون اسارتشونه.
پيوس كمي فكر كرد و گفت :
- بهتره پله پله جلو بريم. از اول شروع مي كنيم.
هدايت شما رو به نام كوچيك خطاب مي كنه و يكي از تكيه كلامهاي سرگرد رو به كار مي بره فقط به اين دليل كه قصد داره شما رو به ياد سرگرد بندازه و به نحوي آشنايي بده.
- يقينا ... سرگرد افسر زبده ايه، قطعا در خطر بوده كه در مخفيگاه باقي مونده و چون احتمال شنود مكالمات رو مي داده، هدايت رو انتخاب و رمز رو چاشني اطلاعاتش كرده.
- شايد هم اون ها در تعقيب و گريزي سخت به سر مي برن و مجبور شدن براي نجات جون خودشون اين طور عمل كنن.... به هر حال هدايت با معرفي خودش به عنوان عروس عمه عاليه، سردار رو مجاب ميكنه كه اين مكالمه از جانب سرگرده و رفتن ماه عسل، خوش گذشتن و پذيرايي مفصل به معناي ربوده شدن، شكنجه و آزاره.
دقيقا وقتي ميگه : (خصوصا پسرعمه پذيرايي مفصل شد).
همان طور هم كه در فيلم ديديم، سرگرد شكنجه سختي شده و هدايت در اولين جمله، در جواب سردار، خبر سلامتي خودشون رو به ما ميده.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
118

- جمله بعدي كمي گنگه، منظورش از بي پولي چي بوده؟
سردار بهروان در جواب گفت :
- يقين دارم بدون اسلحه و آذوقه هستند و بيشتر از اون يقين دارم كه جاي امني نيستند.
وقتي ميگه بايد مسافرخونه رو عوض كنيم، قطعا جاشون لو رفته و قصد فرار دارن.
پيوس حرف سردار را تاييد كرد و افزود :
- با يه حساب سرانگشتي ميشه حدس زد كه اونا چيزي حدود چهارده روز قبل فرار كردن، درست زمانيكه ارتباط ربايندگان با ما قطع شد.
اين موضوع دقيقا به چهارده روز پيش برمي گرده و وقتي مطمئن مي شن سرگرد هنوز با ما تماس نگرفته، نقشه پليدشون رو عملي و خانواده سرهنگ شفيعي رو به جاي خود سرهنگ از بين مي برن.
مسئله اي كه بيش از همه اهميت داره اينه كه سرگرد به سختي تونسته خودش رو به جايي برسونه كه دسترسي به تلفن داشته باشه.
بنابراين احتمال تماس دوباره اي وجود نداره و ما بايد با دقت كامل اطلاعات سرگرد رو از اين مكالمه كوتاه بيرون بكشيم.
سردار بهروان مقابل نقشه ايستاد و پنج انگشت خود را روي مرز بازرگان قرار داد و گفت :
- مسئله اصلي اينجاست. اينجا قراره اتفاقي بيفته.
پيوس روي ميز خم شد و دو دستش را تكيه گاه بدنش قرار داد. نگاه عميقي در چهره جمع انداخت و گفت :
- محموله بزرگي قراره از مرز عبور كنه... فقط خدا كنه دير نشده باشه.
- بايد هرچه زودتر اطلاعات گمرك بازرگان رو در جريان قرار بديم و ضمن كنترل گسترده، خروجي هاي چند روز اخير رو چك كنيم تا اگر مورد مشكوكي مشاهده شد، اينترپل رو در جريان بگذاريم.

جلسه ساعتي ديگر به طول انجاميد و سردار بهروان پس از صدور دستورات لازم، با كسب اجازه از مقامات بالاتر و انجام هماهنگي هاي لازم، به اتفاق پيوس، براي نظارت مستقيم بر اجراي ماموريت، بلافاصله كرمان را به مقصد شمال غربي كشور و مرز بازرگان ترك كرد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
119

بي حوصله سبزيها را زير و رو مي كرد. بدون آنكه آنها را پاك كند در افكار پريشان خود غوطه ور بود.
سمانه هر از گاهي زير چشمي او را مي پاييد.
تا كنون خاله اش عاليه را اين چنين كلافه و بي حوصله نديده بود.
سرش را بالا آورد تا حرفي بزند، چشمش به تصوير كيان در قاب عكس منبت كاري افتاد.
لبخندي محو بر لبانش نشست و به آرامي دست بر شانه عاليه گذاشت و گفت :
- دفعه اولش كه نيست. اين ماموريت هم مثل ماموريتهاي ديگه.
- ولي كيان هيچ وقت بي خبر نمي رفت. خيلي ماموريتش طولاني مي شد پونزده روز ... بدجوري دلم داره شور مي زنه.
سمانه درحاليكه بلند مي شد. گفت :
- به دلت بد راه نده. الان يه چايي برات درست مي كنم تا حالت جا بياد.
بلند شو دستهات رو بشور، خودم سبزي رو پاك مي كنم.
- آخه زحمتت ميشه خاله جون.
- چه زحمتي! از مال خدا يه دونه خاله دارم، براي اين عزيز كار نكنم، واسه كي بكنم.
- قربونت برم خاله. كاش اين پسره از خطر شيطون پايين بياد و اجازه بده بيام خواستگاري.
- خواستگاري زوركي؟
- اين چه حرفيه خاله؟ كيان دنيا رو بگرده مثل تو گيرش نمياد.
- اين نظر شماست خاله.
- من پسرم رو خوب مي شناسم، كيان من اهل عشق و عاشقي و چه مي دونم اين حرفها نيست.
اگه براي ازدواج دست دست مي كنه، به خاطر شغلشه... تا اسم زن و ازدواج رو ميارم، غرولند مي كنه كه تو توقع داري دختر مردم رو بياري توي اين خونه، صبح تا شب ور دلت بشينه... خدا مي دونه صبح كه مي زنم بيرون كي برمي گردم.
اصلا اگه برگردم.
- اينا همش بهانه است... شما مادرم رو به خيال واهي نشونديد.
بيست و هفت سالمه. مي ترسم تا چشم روي هم بذارم، سي ساله بشم ور دست مامانم بمونم.
- نه خاله جون اين دفعه كه برگرده تكليفم رو باهاش يه سره مي كنم.
- من براي آقا كيان احترام زيادي قائلم و با وجودي كه قلبا دوستش دارم، نمي خوام وادار به اين كار بشه.
- كيان غلط بكنه رو حرف من حرف بزنه. سرگرد كه هيچي، اگه سرلشگر هم كه بشه باز هم پسر خودمه و بايد مطيع من باشه.
- واااي! پس آقا كيان شانس آورده كه شما فقط مادرش هستيد.
- چي خيال كردي. كيان بي اجازه من آب نمي خوره.
سمانه لبخندي زد و گفت:
- ديگه بهتره حرفش رو نزنيم. شما بهتر از من مي دوني كه آقا كيان زن بگير نيست.
- مگه دست خودشه؟ كتي كه از اصفهان برگرده، دست كيان رو مي گيريم و مي نشونيم پاي سفره عقد.
سمانه سر به زير انداخت و عاليه با ابراز علاقه گفت :
- قربون اون چشمهاي بادوميت برم. من به جز تو عروس ديگه اي نمي خوام.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
120

با احساس درد سعي كرد جاي ضربه را لمس كند، اما قادر به تكان دادن دستهايش نبود.
چهره اش در هم رفت و با چشيدن طعمي تلخ در دهانش به زحمت چشم باز كرد.
گيج و منگ كمي سرش را بالا آورد، اما قبل از تشخيص موقعيت، مشت محكم بيگ در صورتش فرود آمد و او را براي دقايقي دوباره بيهوش ساخت.
تا آنكه بالاخره چشم در چشم بيگ باز كرد و به سرعت متوجه موقعيتش شد.
بيگ غضبناك او را جلو كشيد و با چشمان بُراق شده گفت :
- مثل يه سگ مي كشمت.
بيگ سپس در حاليكه به ران مجروحش اشاره مي كرد افزود :
- ولي قبلش باهات كار دارم آقا پسر.
كيان را به گوشه وانت هُل داد و با چهره درهم محل اصابت گلوله را در دست گرفت.
دستهاي كيان از پشت سر با طناب بسته و آزادي عملش سلب شده بود. با اين حال به دنبال راهي براي غافلگيري، با احتياط در حاليكه زير چشمي بيگ را مي پاييد كمي خودش را جابجا كرد و به درب وانت تكيه داد.
نگاهي به داخل كابين انداخت. به جز راننده، يك نفر ديگر هم روي صندلي جلو نشسته بود و چشم به مسير مقابل داشت.
در حاليكه نقشه اي براي فرار و خلاصي از شر اين سه نفر مي كشيد، شروع به ساييدن طناب به ورق پاره كف وانت كرد.
يادآوري مرگ غزاله وجودش را به آتش كشيده بود.
با اين وجود مي خواست خيالش از دفن شدن بدن او آسوده باشد، از اين رو با لحني سرد پرسيد :
- با هدايت چه كار كردي؟
- هدايت ديگه كيه!؟.... آهان همون جنازه رو ميگي! مي خواستي چي كارش كنم؟
- خدا كنه دفنش كرده باشي.
بيگ پوزخندي زد و ساكت ماند.كيان عصباني صدا بلند كرد :
- مگه تو مسلمون نيستي؟
- ديگه داري روت رو زياد مي كني. خفه ميشي يا خفه ات كنم!
كيان بالاجبار سكوت كرد. غم از دست دادن غزاله به همراه نفرت و خشم او را در تصميمش مصمم تر ساخت و در حاليكه سعي در بريدن طناب داشت، چندين بار نقشه اش را در ذهن مرور كرد.
بايد حساب شده عمل مي كرد. بنابراين زمانيكه از پاره شدن طناب اطمينان پيدا كرد، به در تكيه داد. چشم بست و وانمود كرد هنوز گيج و منگ است.
بيگ نيز خون زيادي از دست داده بود و احساس ضعف مي كرد.
وقتي كيان را در آن حال ديد، به خيال آنكه او نيز حال مساعدي ندارد و با دستهاي بسته كاري از او ساخته نيست، اسلحه اش را كنار گذاشت.
رفته رفته ضعف و سرگيجه بر بيگ غلبه كرد به طوريكه مدام چشم باز و بسته مي كرد و كاملا منگ بود و بيهوده سعي مي كرد با درجه پاييني از هوشياري خود را سرحال نشان دهد.
كيان زير چشمي مراقب حركات او بود و وقتي بيگ براي لحظات متمادي چشم بر هم گذاشت، با يك حركت غافلگير كننده و با يك يورش سريع او را از جا كند و بلافاصله از وانت به بيرون پرتاب كرد.
راننده كه اين صحنه را از آيينه مقابلش ديده بود، بي درنگ ترمز كرد.
ترمز نيش دار باعث شد كيان تعادلش را از دست بدهد و پس از برخورد با كابين، كف وانت ولو شد.
مرد تنومندي كه در كابين جلو كنار راننده نشسته بود، بلافاصله از وانت بيرون پريد، اما قبل از آنكه فرصت شليك بيابد با گلوله اي كه از اسلحه بيگ توسط كيان شليك شد نقش بر زمين گشت.
با مشاهده اين صحنه، نعيم راننده وانت از ترس اسلحه اش را بر زمين انداخت و دستهايش را به علامت تسليم بالا برد. كيان او را به عقب خواند و گفت :
- اگه بخواي كلك بزني مهلتت نمي دم.
- هر كار بخواي مي كنم. فقط من رو نكش.
كيان به وضوح ترس را در چشمان نعيم ديد و به خوبي مي دانست لحظه اي غفلت، از اين روباه مكار شيري درنده خواهد ساخت.
به همين دليل جانب احتياط را رعايت و در حاليكه حلقه طنابي به جانب او پرتاب مي كرد از وانت پايين پريد.
نعيم با اطاعت از دستورات كيان طناب را برداشت و به سمت جايي كه بيگ روي زمين افتاده بود نزديك شد.
چند قدمي بيگ كه رسيد باز به امر كيان ايستاد.
كيان سر اسلحه را به سمت نعيم نشانه رفت و در حاليكه مراقب حركات او بود با احتياط به بيگ نزديك شد.
بيگ با صداي ضعيفي مي ناليد. با اطمينان از زنده بودن او و براي اينكه بار ديگر غافلگير نگردد، سريع از او فاصله گرفت.
نعيم به دستور كيان دست و پاي بيگ را بست و او را به دوش انداخت و كف وانت خواباند.
نعيم در انديشه فرار، با استفاده از يك غافلگيري آني بود.
وقتي بيگ را كف وانت خواباند با تعلل به سمت كيان چرخيد.
اما كيان فرصت روگرداندن را از او گرفت و با ضربه محكمي در پس سر، او را نقش بر زمين كرد و بلافاصله او را به طرف درختان سمت راست جاده كشيد و پس از بازرسي بدني كامل، با طناب محكمي او را به درخت بست و با آسوده شدن از جانب نعيم، خودش را به وانت رساند.
بيگ هنوز مي ناليد. در حاليكه قدرت برخاستن نداشت.
كيان ديگر هيچ گونه ريسكي را نمي پذيرفت.
از اين رو كمي او را بالا كشيد و به ميله هاي متصل به كابين طناب پيچ كرد. سراسيمه پشت ماشين نشست و با سرعت هر چه تمام تر، راه آمده را بازگشت.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
121

چند ساعتي طول كشيد تا محلي كه غزاله را آماده دفن كرده بود بيابد.
هوا كاملا تاريك شده بود و يافتن جسم بي جان غزاله در آن دشت فراخ كار بسيار دشواري بود.
بارها آن دشت را دور زد، اما گويي جسم غزاله قطره اي آب شده و به زمين فرو رفته بود.
بالاخره در كمال نااميدي در يكي از همان دور زدنها برحسب اتفاق گودال را پيدا كرد. بي درنگ ترمز زد و سراسيمه بيرون پريد.
فكر كرد غزاله بي صبرانه انتظار او را مي كشد در حاليكه فرياد مي زد: (نترس ، اومدم... ديگه تنها نيستي)، جلو دويد كه با ديدن گودال خالي مبهوت ماند.

پاهاي سست و لرزانش تا شد و زانو زد: (يعني چه اتفاقي افتاده!؟)
با بغض گفت: (نكنه گرگها...) با اين خيال هراسان اطراف گودال را زير نظر گرفت و با ديدن چند ردپا كه شباهت زيادي با ردپاي گرگ داشت و خطوط كشيده شدن بدن غزاله، سرش را ميان دو دستش گرفت و نعره دلخراشش در بيابان پيچيد.
بار ديگر با نگاه دقيق تري به تفحص پرداخت. چند ردپاي انسان ديد، كه يقين داشت مربوط به بيگ و دو همدستش است و مشاهده جاي پاي حيوانات، جاي هيچ شكي باقي نگذاشت كه جسم غزاله توسط چند حيوان درنده، مثل گرگ، از گودال بيرون كشيده شده بود.
لب به دندان گزيد. هيچ چيز قادر نبود جلوي اشك و ماتم او را بگيرد.
با حالي كه هيچ گاه در خود سراغ نديده بود با صداي بلند بناي گريستن گذاشت.
آن شب بدترين شب زندگيش بود. دلشكسته از جاي برخاست و بي هدف در بيابان به راه افتاد.
گاه زار مي زد و گاه غزاله را صدا مي كرد. مستاصل زانو زد و سر به آسمان بلند كرد، اما قدرت تكلم نداشت.
در سكوت به آسمان خيره شد.
صبح روز بعد تابش مستقيم نور خورشيد او را مجبور كرد تا چشم باز كند.
گيج و منگ به اطراف نگاهي انداخت و با يادآوري شب گذشته به تلخي از جاي برخاست.
مي دانست جستجو نتيجه اي ندارد، با اين وصف در روشني روز به دنبال جسد و يا احتمالا بقاياي آن مسافت زيادي را جستجو كرد، اما بي فايده بود و اثري نيافت.
دلشكسته و پريشان به سمت وانت به راه افتاد. چند لحظه بعد با ديدن بيگ از سر خشم دندانهايش را به هم ساييد و با يك جهش به عقب وانت پريد.
بيگ رنگ و رويي نداشت. با وجودي كه محل جراحت را از بالاي زخم محكم بسته بود، خون همچنان از بدنش مي گريخت. به شدت ضعيف شده بود و با صداي ضعيفي ناله مي كرد.
كيان مقابل او زانو زد و با تكان مختصري او را متوجه خود كرد.
بيگ چشمانش را لحظه اي گشود، اما ياراي باز نگه داشتن آنها را نداشت.
كينه از دست دادن غزاله كيان را كفري كرده بود، با عصبانيت دست زير چانه بيگ زد و گفت:
- فكر نمي كردي نوبت خودت هم برسه، نه؟
- آ...ب
كيان با ديدن حال خراب او بغض و كينه را كنار گذاشت و قمقمه آب را به لبهاي بيگ نزديك كرد و گفت:
- فقط يك كم.... مي دوني كه برات ضرر داره.
بيگ با ولع جرعه اي نوشيد ولي كيان قمقمه را كنار كشيد و گفت:
- گفتم برات ضرر داره.
- تشنمه.
كيان مي دانست كه بر اثر خونريزي و ضعف شديد، بيگ به زودي مي ميرد.
با اين وجود در حالي كه نفرت و خشم زايدالوصفي داشت، تصميم گرفت او را به خرابه هاي ابتداي شهر برساند تا در صورت گذر احتمالي كسي يا كساني نجات يابد. با اين فكر او را تا مدخل شهر رساند.
كيان در حاليكه دست و پاي او را آزاد مي كرد، پرسيد:
- مي توني بگي ولي خان رو كجا مي تونم پيدا كنم؟
- م..ر...ز.
و از هوش رفت.
دقايقي بعد كيان در حاليكه با يادآوري غزاله خود را آزار مي داد، مسيري را كه شب گذشته طي كرده بود، پيش رو گرفت.
اگر قادر مي شد نعيم را بيابد، مخفيگاه ولي خان را مي يافت، اما زمانيكه به محل درگيري شب گذشته رسيد، نه از نعيم خبري بود و نه از جسد جميل.
بالاجبار راهي را كه فكر مي كرد به ايران ختم مي شود، در پيش گرفت.

با فاصله گرفتن از سرزمينهاي شمالي افغانستان، در امتداد نگاهش بيابان بود.

مسافت زيادي را پيمود كه وانت پس از چند بار ريپ زدن، خاموش شد و كاملا از كار افتاد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
122

با عصبانيت مشتي روي فرمان كوبيد و گفت:
- لعنتي. حالا وقت بنزين تموم كردنه. و از كابين خارج شد.
نگاهي به اطراف انداخت. در انتهاي وسعت ديدش اشكالي كه به نظر مي رسيد منازل روستايي است به چشم مي خورد.
كيان به سختي ماشين را به سمت درختچه هايي كه در كنار جاده قرار داشت هدايت و وانت را در پناه درختها پنهان كرد. كلت كمري را زير پيراهنش مخفي و اسلحه كلاش را هم چند متر دورتر از ماشين زير درختي پنهان كرد و با عجله به جايي كه احتمال مي داد زندگي جريان داشته باشد حركت كرد.
تعداد اندكي منازل روستايي در كنار مزارع گندم در كنار يكديگر بنا شده بودند. سگ گله پارس كنان نزديك شدن او را به اطلاع اهالي رساندند. علي فرزند كوچك محمدجعفر به استقبالش دويد.
علي با شور و حال سلام كرد و پرسيد:
- غريبه اي!
- اُ ... تو پسر كي هستي؟
- محمدجعفر.
- بارك ا...! برو از بابات بپرس مهمون نمي خواد!
علي دوان دوان به سوي پدرش دويد و گفت:
- بابا! بابا! مهمون اومده.
- قدمش به روي چشم، خوش آمد.
لحظاتي بعد كيان به رسم احوالپرسي محمدجعفر را در آغوش كشيد و محمد جعفر به رسم مهمان نوازي مسلمانان، استقبال گرمي از او به عمل آورد و گفت:
- غريبه اي! اهل كدام ولايتي برادر؟
- دِهِ... پايين سفيد كوه.
- نومت چيه؟
- ا... يار.
محمدجعفر با مشاهده چهره خسته كيان، بي درنگ او را به داخل عمارت محقر خود كرد. كيان مدت سي و شش ساعت غذايي نخورده بود، بنابراين قبل از داخل شدن به خانه با احساس ضعف و گرسنگي گفت:
- گرسنه ام، اما بي پول.
- تو مهماني و عزيز، بيا داخل برادر... بالاخره يك لقمه نان پيدا مي شود.
كيان بدون تعارف وارد شد و دقايقي بعد، پس از خوردن نان و شير، در حاليكه كمي حالش جا آمده بود، محمدجعفر را به حرف واداشت و اطلاعات مفيدي راجع به موقعيت جغرافيايي آن محل به دست آورد. سپس با جلب اعتماد او صحبت بنزين را به ميان كشيد كه محمدجعفر در پاسخش گفت:
- ما اينجا گازوييل داريم، اما ده بالايي يكي دو تا ماشين دارن و حتما بنزين هم دارن.
كيان براي دستيابي به بنزين سوالاتي پرسيد كه محمدجعفر در جواب گفت:
- بنزين خيلي گران است... تو هم كه پول نداري.
- درسته ولي اگر به من قرض بديد قول مي دم بهتون پس بدم.
- نه برادر من... اگر داشتم دريغ نمي كردم.... هر يكي گالون بنزين خيلي گران است.
كيان نااميد سر به زير شد و محمدجعفر چون پدري دلسوز گفت:
- اگه چيز باارزشي داري، شايد معامله كنن.
- با اسلحه معاوضه مي كنن؟
- چه جور اسلحه اي؟
- كلت.... يه كلت كمري تمام اتوماتيك با يك خشاب پر.
- نمي دونم. بايد بپرسم... همراهته؟
- اُ ... همراهمه.
- برم يه پيك بفرستم ده.. جلدي برمي گردم.
محمدجعفر كه بيرون رفت، احساس ندامت به جان كيان افتاد، اما قبل از هر اقدامي محمدجعفر با مرد جواني برگشت. كيان با مشاهده آن دو سراسيمه بلند شد. محمدجعفر تازه وارد را معرفي كرد:
- اين برادرمه... محمدباقر.
سپس محمدجعفر دستي در محاسنش كشيد و گفت:
- مي تانم سِيرَش كنم؟
- كيان كلت را از زير پيراهنش بيرون كشيد و قيل از آنكه كلت را به او بدهد خشاب آن را خارج ساخت.
محمدباقر اسلحه را با دقت بررسي كرد و گفت:
- بايد با خودم ببرمش... عبدالحكيم تا اين رو نگيره، بنزين نميده، بايد همان جا معامله را تمام كنيم.
محمدجعفر كلت را از دست برادر قاپيد و گفت:
- به به.. عجب خوش دسته! پس چرا خشابش را در آوردي؟... نترس ما سر مهمان كلاه نمي ذاريم.
كيان چاره اي جز اعتماد نداشت. بالاجبار خشاب را به دست محمدجعفر داد و گفت:
- فقط جلدي باش. تا روز تمام نشده بايد برم.
با مشاهده عجله كيان، محمدباقر پرشتاب اسلحه را زير پيراهنش پنهان كرد و رفت.
محمدجعفر نگاهي به چهره خسته و بي رمق كيان انداخت و در حال برخاستن گفت:
- خيلي خسته اي، كمي بخسب... محمدباقر كه برگرده صدايت مي زنم.
كيان قدر شناس تشكر كرد و به محض خروج او گوشه اي دراز كشيد و به خواب رفت. ساعتي بعد محمدجعفر به آرامي در را گشود و او را به آرامي صدا كرد.
- ا...يار، ا...يار بلند شو مرد. شوم شد.
كيان با اكراه چشم باز كرد و به محض ديدن او بلافاصله لبخندي زد و گفت:
- خوش خبر باشي برادر.
- محمدباقر بچه زرنگيه، مي دونستم دست خالي برنمي گرده.
- چطور جبران كنم.
- براي مهمان هركاري بكني كم است. حالا تا هوا تاريك نشده بجنب.
- ساعت چنده؟
- چهار.... ديگه چيزي تا غروب نمانده.
كيان كش و قوسي به بدنش داد و به دنبال محمدجعفر از اتاق خارج شد. در فاصله كمي از ساختمان محمدباقر با جواني مشغول گفتگو بود. نگاه كيان روي ظرف بيست ليتري خيره ماند و لبخندي محو گوشه لبش نشست.
محمد جعفر دست به شانه او گذاشت و گفت:
- چهل ليتر كافيه....
باورش نمي شد. شبيه يك معجزه بود. مي دانست بيشتر از قيمت كلت بنزين دريافت كرده است از اين رو به لبخندي كفايت كرد.
كيان پس از پرس و جو در مورد راهها سوار بر گاري به محل اختفاي وانت رفت. كمك محمدباقر براي او مفيد بود و او توانست تا قبل از تاريكي هوا وانت را از زير درختچه ها بيرون كشيده و باكش را پر از بنزين كند و به سمت شهر هرات كه در نزديكي ده بود به راه بيفتد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
123

وانت به سرعت در جاده پيش مي رفت و كيان با اندوه و به ياد غزاله سر را به شيشه تكيه داده و به مسير مقابلش چشم دوخته بود.
به ياد روزهايِ كوتاهِ با او بودن و اينكه چگونه در مدتي كوتاه چنين دلبسته او شده بود، افتاد.
شايد دستهاي مهرباني كه پس از شكنجه مرهم زخمهاي تنش بود و شايد هم حرارت سوزان آن دو خورشيد زيبا!.... آه كه هر چه بود اكنون نه اثري از آن دستهاي مهربان مي يافت و نه نشانه اي از آن چشمهاي براق.
را كوتاهي تا (شين دَند) باقي و خطر هر لحظه در كمينش بود.
مسلما ولي خان آرام نمي نشست و در صدد انتقام بر مي آمد.
بايد بر احساسات عواطف خود غلبه مي كرد و تا رسيدن به هدف نهايي اش كه همانا يافتن ولي خان و نقش برآب ساختن نقشه هاي پليد او بود، دور غزاله و احساسي را كه به او داشت خط مي كشيد.
دشوار بود، اما شدني. نيمه هاي شب بود كه به شين دند رسيد.
وانت را در محل مناسبي كه به راحتي قابل رويت نبود پارك كرد و تا رسيدن سپيده سحر منتظر نشست.
شانس با او يار بود كه به طور اتفاقي در وارسي داشبورد، لابلاي اوراق، مبلغي اسكناس تا نخورده يافت. صورتش را ميان دستار پيچيد و راهي (شين دند) شد. بايد هوشيارانه عمل مي كرد زيرا كوچكترين بي احتياطي دردسر تازه اي براي او به همراه داشت. بنابراين محتاط وارد شهر شد.
با احساس گرسنگي قبل از هر اقدامي براي صرف صبحانه به دنبال قهوه خانه يا جايي شبيه به آن بود و بالاخره پس از دقايقي جستجو قهوه خانه را پيدا كرد.
جلو رفت و پس از رد و بدل كردن جمله هايي به افغاني با لهجه اي كه روز به روز بهتر مي شد نشست و به انتظار آماده شدن صبحانه ماند.
وقتي پسركي نان و پنيري كه بيشتر شبيه به ماست بود، با استكان چاي در مقابلش گذاشت، به آرامي دستار را از چهره اش باز كرد.
صورت آفتاب سوخته با موهاي ژوليده و ريش كاملا بلند نشان مي داد كه او از اهالي همان ديار است. پس جاي شك در دل پسرك باقي نماند و با لبخندي دور شد.
گرسنگي شديد باعث شد با اشتها شروع به خوردن نان و پنير كند و در عين حال در تمام مدت با دقت و تيز بيني اطرافش را زير نظر داشته باشد.
به اميد ديدن افراد ولي خان مدت زيادي را در قهوه خانه سپري كرد، اما هيچ يك از افراد او را نديد.
بنابراين حسابش را تصويه كرد و به سمت مركز آبادي به راه افتاد.
هنوز چند قدمي از قهوه خانه دور نشده بود كه نعيم را با سر و وضع خاك آلود در حاليكه بسيار خسته و ناتوان نشان مي داد، ديد.
نعيم به سمت او حركت مي كرد. كيان بالافاصله خود را جمع و جور كرد و بي تفاوت از كنار او دور شد و چون با دستار صورت خود را پوشانده بود نعيم او را نشناخت.
كيان او را دنبال كرد.
نعيم پس از گذشتن از چند كوچه به خانه اي كه مانند باغ بود رفت.
كيان بالا رفتن از ديوار را با وجود بچه هايي كه در كوچه مشغول بازي بودند، عاقلانه ندانست. بنابراين در گوشه اي پنهان شد و رفت و آمد آنجا را زير نظر گرفت.
در مدت انتظارش كه تا حوالي ظهر كشيد، رفت و آمدهاي مشكوكي به آن خانه شد تا آنكه بعد از ظهر همان روز، نعيم در حاليكه سرحال و قبراق شده بود از خانه خارج شد و با موتوري در مسير جاده (فراه) قرار گرفت.
كيان درنگ را جايز ندانست. به سرعت به سمت وانت رفت.
وقتي در مسير جاده قرار گرفت، مسافت زيادي را طي نكرده بود كه از دور موتور نعيم را ديد. با احتياط او را تعقيب كرد.
تا آنكه وارد جاده كوهستاني شد. بعد از گذشتن از يكي دو پيچ جاده بود كه متوجه شد اثري از موتورسيكلت نيست.
خشمگين، بر سرعت وانت افزود، اما هرچه جلوتر مي رفت، اثري از موتور و نعيم نمي يافت.
آشفته و پريشان وانت را به كناري كشيد و متوقف شد.
كيان نگاهي به جاده انداخت. چيزي نديد. با احساس خطر اسلحه اش را برداشت و پياده شد.
چشمهاي تيزبينش را به اطراف چرخاند. سمت چپ حاده كوهستاني و جاي مناسبي براي پنهان شدن بود.
انتظارش زياد طول نكشيد و سر و كله نعيم و سالم پيدا شد.
سالم با اسلحه مسلح، پيش از نعيم جلو رفت و به وانت نزديك شد. با يك حركت غافلگير كننده جلو پريد و داخل كابين را نشانه رفت.
وانت خالي بود. با احتياط گام ديگري برداشت و به داخل كابين سرك كشيد. وقتي از نبود كيان مطمئن شد، به نعيم اشاره كرد كه جلو برود.
نعيم كه تيزتر و زرنگ تر از سالم بود و در ضمن مزه مشتهاي سنگين كيان را چشيده بود، با احساس خطر از وجود دام، با صداي ضعيفي گفت:
- برگرد... خطرناكه لعنتي.
سالم بي چون و چرا در كنار نعيم قرار گرفت، انتظار آنها مدت زيادي به طول انجاميد. اثري از كيان نبود. بالاخره حوصله سالم سر رفت و با عصبانيت گفت:
- تا كي مي خواهي همين طور غنبرك بزني. اگه اينجا بود تا حالا خودش رو نشون داده بود.
- حكما كمين نشسته.
- نديدي جلوي وانت درب و داغون شده بود، حتما گير ولي خان افتاده.... شايد هم اصلا اون پشت فرمان نبوده.
- اما من مثل تو فكر نمي كنم.
- خودم با چشم خودم ديدم... سوئيچ روي وانت بود. من مطمئنم گير ولي خان افتاده.
- اگه اشتباه كرده باشي دخل هردومون اومده.
- به جاي اين حرفها بلند شو موتور رو بيار.... من ميرم سراغ وانت. اگر احيانا كمين نشسته باشه، جلدي بتونيم فرار كنيم.
نعيم با وجود نارضايتي موتورسيكلت را از لابلاي بوته ها بيرون كشيد و پشت وانت سنگر گرفت.
سالم با احتياط نزديكي در وانت عقب عقب رفت و پس از نگاه كردن به اطراف و نديدن اثري از كيان با خوشحالي پشت وانت نشست و دست روي سوئيچ گذاشت، اما قبل از آنكه فرصت چرخاندن سوئيچ را بيابد صداي صفير گلوله اي در گوشش پيچيد و درد جانكاهي در بازوي خود احساس كرد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
124

نعيم هراسان و وحشت زده بدون آنكه به فكر كمك به سالم باشد هندل زد و گاز موتور را گرفت و در جهت مخالف وانت به حركت درآمد، اما در رگبار گلوله اي كه از اسلحه كيان شليك شد، او را به همراه موتورش سرنگون ساخت. گلوله ها به لاستيك موتور و ران نعيم برخورد كرد. وحشت و اضطراب سراپاي هردو آنها را فراگرفته بود. هر دو به علامت تسليم اسلحه هايشان را به گوشه اي پرتاب و دستها را بالا بردند. در اين موقع كيان با احتياط از كمين گاه خود بيرون آمد و با حركت دادن سر اسلحه به سالم فهماند كه از وانت فاصله بگيرد.
سالم با وجود درد فراوان و خونريزي شديد، از وانت فاصله گرفت و در چند قدمي نعيم كه روي زمين ولو شده بود، ايستاد.
كيان فرياد زد:
- زانو بزن و دستهات رو بذار روي سرت.
ترس از مرگ او را به انجام دستورات مي كرد. دستها را پشت سر قفل كرد و زانو زد. كيان با احتياط جلو رفت و بالاي سر نعيم با تهديد گفت:
- فكر بدي به سرت نزنه والا مي كشمت.
- رحم كن... هرچي بگي گوش مي دم.
- دفعه قبل هم كه همن رو گفتي.
- غلط كردم... منو نكش هر كاري بخواي برات انجام ميدم.
- اگه بگي ولي خان كجاست، جفتتون رو ول مي كنم. والا....
نعيم با التماس حرفش را بريد و گفت:
- مي گم... مي گم. نزن.
همين كه كيان سر اسلحه را بالا آورد نعيم گفت:
- فراه، سمت چپ رود، ده... هروقت مياد اين ورِ مرز، اونجا پنهان ميشه.
- چند نفر هستند؟
- نمي دانم... شايد ده پانزده نفر. شايد هم كمتر... دور روز پيش بيشتر بچه ها رو فرستاد دنبال تو، شايد الان تنها باشه يا حداكثر يكي دو تا محافظ داشته باشه.
- خيلي كله گنده است؟
- از وقتي برادرش شيرخان دستگير شده همه كاره است.
- با كي بده بستون داره؟
- بيشتر با ترك ها.
- محموله جديد رو فرستادن؟
- نمي دونم... من چيز زيادي نمي دونم.
كيان در حاليكه اسلحه هاي آن دو را برمي داشت، به وانت نزديك شد و گفت:
- اگه دروغ گفته باشي برمي گردم و هرجا كه باشي پيدات مي كنم و مي كشمت.
و پشت رُل نشست. نعيم سراسيمه و با تحمل درد از جا برخاست و فرياد زد:
- كجا! تو رو به خدا، ما رو اينجا نذار... ما رو هم با خودت ببر.
كيان همان طور كه لازمه شغل و موقعيتش بود بدون توجه به التماسهاي نعيم، پا روي پدال گاز فشرد و دور شد.
تا فراه راه زيادي نبود پس از يك ساعت رانندگي مداوم به مقصد مورد نظر رسيد و بدون اتلاف وقت سراغ دره سبز را گرفت و با گفتن نشاني، ساعتي بعد در دره سبز بود.
احتياط شرط اول عقل بود و سرگردي با تجربه چون او، مثل دفعات قبل، وانت را در محلي مناسب مخفي كرد.
بايد در كمين لحظه مناسب، تا رسيدن شب، به انتظار مي نشست، اما احتمال آنكه نعيم عده اي را يافته و براي گرفتن انتقام، خبر رسيدن او به فراه را به سمع ولي خان برساند زياد بود، بنابراين بايد هرچه زودتر دست به كار مي شد و نقشه اش را عملي مي كرد.
خشاب اسلحه هاي غنيمت گرفته را بيرون آورد و در جيب گذاشت و اسلحه كلاش را به گردن آويخت. خنجر تيز و بران را لاي دندانهايش گرفت و بي سر و صدا آرام از ديوار بالا خزيد و سرك كشيد. سكوت خانه نشان مي داد هچ موجود زنده اي در آن مكان سكونت ندارد.
با جستي از ديوار پايين پريد و چالاك پشت درختي پناه گرفت. باز سرك كشيد، چيزي نديد. با مشاهده درِ باز، با احتياط جلو رفت و وارد شد. نگاه جستجوگرش در زواياي اتاق چرخ خورد. همه چيز نشان از وجود حيات در آن خانه داشت. نگاهش روي قليان ثابت ماند. جلو رفت و دست روي آن گرفت. هنوز حرارت داشت.
در حال جستجو بود كه صدايي در حياط پيچيد: (يكساعته كارهاتون رو انجام بديد و زود برگرديد). صداي زمخت و دورگه اي در جواب گفت: (چشم قربان). بي درنگ داخل گنجه پناه گرفت. صداي نزديك شدن قدمهاي سنگين مردي در حياط طنين انداخت و نفس در سينه كيان حبس شد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 13 از 20:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  19  20  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

در چشم من طلوع کن


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA