انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 14 از 20:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  19  20  پسین »

در چشم من طلوع کن


مرد

 
125

قسمت پاركينگ ارزيابي و بازرسي خودروها تحت كنترل نامحسوس قرار گرفت. خروجيهاي چند هفته اخير كنترل و ليست انتظار وروديهاي پاركينگ در اختيار سردار بهروان قرار گرفت.
بارگيرهاي ترانزيت شامل سنگهاي گرانيت، محصولات و آلات و ادوات كشاورزي، صنعتي و ....بود.
تعداد تريلرهاي بارگيري شده از جنوب و جنوب شرقي به دويست، سيصد دستگاه مي رسيد و بازرسي دقيق و همه جانبه آنها مستلزم به كار گيري نيروي ويژه و و صرف زمان طولاني بود.

از طرفي، باند قاچاق به آن وسعت و گستردگي، احتمالا مي توانست افراد نفوذي در گمرك و نيروي انتظامي داشته باشد.
و احتمال زيادي مي رفت كه تريلرهاي حامل محموله هنوز وارد پاركينگ گمرك نشده باشند.
در اينصورت كوچكترين اشتباهي مي توانست قاچاقچيان را هوشيار و آن ها را در تغيير يا لغو نقشه ياري كند.
با اين وصف، پيوس تصميم گرفت با تشكيل جلسه فوق العاده اي، بار ديگر نوار مكالمه غزاله با دقت بيشتري بررسي گردد، شايد قادر به يافتن نكته جديدي شوند.
نوار را در ضبط كوچكي قرار داد و قسمت آخر مكالمه را انتخاب كرد.
صداي غزاله در فضاي سالن پيچيد:
- راستش چندتا از دوستاش قصد دارن برن تركيه، خواهش كرد اگه مرز بازرگان آشنا داريد، سفارش اونا رو حسابي بكنيد...
وسايلشون بيش از اندازه بزرگ و سنگينه، ممكنه خروجي نگيرن.
نوار به دفعات تكرار شد و سرهنگ باقري متفكرانه گفت:
- بايد دنبال باري باشيم با وزن و حجم زياد. با اين حساب، ما تريلرهايي با اين خصوصيات باري رو با دقت بيشتري بازرسي مي كنيم.
پيوس گفت:
- ليستي از بار تريلرهاي بارگيري شده از جنوب ايران رو مي خوام... بهتره ابتدا روي كاغذ يه بررسي داشته باشيم.... يه حساب سرانگشتي.
- اگه موافق باشيد بريم به بخش مرفوك، اونجا سرعت انجام كار بيشتره.
در بخش مرفوك ليست مورد نظر از كامپيوتر پرينت شده و اطلاعات لازم در مورد ترانزيت خودروها، شماره بارنامه، نام محل و نوع كالاي بارگيري شده و اسامي رانندگان در اختيار پيوس قرار گرفت.
تعداد معدودي از تريلرها بارهاي بزرگ و حجيم داشتند كه توجه پيوس را به خود جلب كردند.
مخصوصا تريلرهاي حامل سنگهاي گرانيت كه از معادن خاش بارگيري شده و از زاهدان ارسال شده بودند، پيوس متفكرانه گفت:
- خودشه.
سرهنگ باقري متعجب پرسيد:
- چيزي به ذهنتون رسيد؟
- تريلرهاي حامل سنگ گرانيت!!!
- يعني مواد رو داخل سنگها جاسازي كردن!؟


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
126

يكي از افسرها حرف سرهنگ باقري را بريد و گفت:
- معذرت مي خوام جناب سرهنگ، يك ساعت قبل يكي از تريلرها وارد خاك تركيه شده و دومين تريلر داخل سالن ترانزيته.
پيوس كلافه مشت در كف دست ديگر كوبيد و گفت:
- لعنتي... از اين بدتر نميشه.

سرهنگ باقري منتظر دستور نماند، گوشي را برداشت و دستور توقف ارزيابي را صادر كرد و بلافاصله به اتفاق پيوس و سردار بهروان به سالن ارزيابي رفت.

كار بازرسي و ارزيابي تمام و تريلر آماده خروج از سالن و ورود به خاك تركيه بود. همتي، مامور ارزيابي به محض مشاهده سرهنگ و گروه همراهش جلو آمد و پا كوبيد.
- جناب سرهنگ!
- بار بازرسي شده؟
- بله قربان. كاملا.
- مي خوام يه بار ديگه بررسي كنيد.... تريلر به منطقه جرثقيل.
دستور سرهنگ باقري اطاعت شد و دقايقي بعد همه در منطقه جرثقيل حاضر بودند.
سنگ پس از بررسي كامل و دقيق با استفاده از جرثقيل بالا رفت و حد فاصل دو متري كف تريلر، معلق نگه داشته شد.
همتي اولين كسي بود كه سنگ را وارسي كرد، بلافاصله بيرون آمد و گفت:
- فقط چندتا ترك سطحي و معمولي كه احتمال ميدم در اثر انفجارهاي معدن باشه.... ولي بهتره خودتون نگاه كنيد. شايد من اشتباه مي كنم.
سردار بهروان و پيوس زير سنگ قرار گرفتند و چشمان تيزبين سردار خطوط شكاف را دنبال كرد و با اطمينان خاصي گفت:
- بايد برشش بديم.
دستور برش سنگ صادر شد و چشمان منتظر حضار بي قرار و نا آرام به سنگ چندتني غول پيكر دوخته شد.
با پايان يافتن كار و برداشته شدن قسمت جدا شده، نفس در سينه ها حبس شد. حجم مواد نشان از وزني بالغ بر يك تن داشت.
سرهنگ باقري به نشانه موفقيت دست پيوس و سردار را به گرمي فشرد و اين موفقيت بزرگ را به آن دو تبريك گفت و افزود:
- الساعه ترتيب سه تاي ديگه رو مي دم.
سردار ناآرام گفت:
- پس تريلري كه خارج شده چي مي شه؟
- فكر نمي كنم از پاركينگ گمرك تركيه خارج شده باشه.... الآن تماس مي گيرم. مطمئن باشيد برگردوندنش كاري نداره، پليس تركيه با ما همكاري مي كنه.

ساعتي بعد تمام محموله جاسازي شده كه چيزي بالغ بر هشت تن بود، كشف و از سنگها خارج و ضبط گرديد.
مواد به طرز ماهرانه اي در دل سنگها جاسازي شده بود. اگر گوش شنواي كيان و تلفن به موقع غزاله نبود، اين مواد بدون هيچ دردسري از مرز ايران عبور مي كرد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
127

به نظر عجول و سراسيمه مي رسيد. در حاليكه توجهي به اطراف نداشت، تند و پرشتاب اوراقي را كه به نظر اسناد مهمي مي رسيد، درون كيف سامسونت خود قرار مي داد كه صداي آرام كيان ميخكوبش كرد:
- جايي مي خواي بري؟
- تو!!!.... هنوز زنده اي!؟....
- مي بيني كه!
- آره... مي بينم!
سر اسلحه كيان سينه ولي خان را نشانه رفت.
- حالا مي خوام عاقل باشي و كاري نكني كه مجبور بشم از اين به اصطلاح تو (خوشگله) استفاده كنم.
- فعلا كه دور دست شماست.... سرگرد.
نيشخند كيان، ولي خان را جري كرد.
اما كيان اهميت نداد و گفت:
- خيلي خب... حالا آروم و بي صدا راه مي افتي.
- كجا!؟
- دلت براي ايران تنگ نشده؟ نمي خواي يه سر به خونت بزني آقا بابك؟
برق تعجب چشمان ولي خان را بَراق كرد.
در چهره كيان خيره ماند.
كيان ابرويي بالا داد و گغت:
- تعجب كردي... ما مدتهاست كه مي دونيم تو كي هستي.
بهروز خرمي معروف به شيرخان و بابك خرمي معروف به ولي خان.....
سالهاست كه در لباس مردم بلوچ و با لهجه اين مردم، عده اي رو دور خودتون جمع كرديد و محموله هاي بزرگ رو در ايران حمل و توزيع مي كنيد.
مي دوني شيرخان براي چي حكم اعدام گرفت؟...
به دليل كشتن چند تن از سربازان و افراد نيروي انتظامي و حمل مقدار قابل توجهي مواد مخدر....
ما هيچ مدركي دال بر همكاري اون با شبكه بزرگي كه فعلا تو رياستش رو به عهده داري نداشتيم، اما حالا پرونده شما دو تا خيلي سنگينه.
- تو مي خواي با من چي كار كني؟
- خودت خوب مي دوني.
- چطور مي خواي من رو با خودت به ايران ببري!؟
- همين طور كه تو من رو اينجا آوردي.
- تو تنهايي، ولي من افراد زيادي دارم. بهتره جون خودت رو به خطر نندازي!
- تو نمي خواد به فكر جون من باشي.
- مي تونيم با هم معامله كنيم.
- گوش ميدم.
- كمكت مي كنم برگردي ايران. هرچقدر هم كه بخواي بهت ميدم.... تومان يا دلار، هركدوم بيشتر باب ميلته.
- و بعد!
- بعدي در كار نيست... تو اصلا من رو نديدي.
كيان پوزخندي زد و با كنايه گفت:
- شتر ديدي نديدي ديگه!!!
ولي خان در حاليكه با زيركي دستهاي خود را پايين مي آورد گفت:
- آفرين.
كيان ابروانش را درهم كشيد و با عصبانيت فرياد زد:
- ديگه خفه شو و دستهات رو هم بذار روي سرت... اگه به سرت بزنه و ديوونه بازي دربياري، مهلتت نميدم.... حالا راه بيفت.

ولي خان با اكراه و اجباري كه كيان به او تكليف مي كرد، دستها را بالا برد و با قدمهاي پرترديد به طرف در راه افتاد.
نزديك ميز كه رسيد ايستاد و گفت:
- پس كيفم چي ميشه؟... مداركم؟
كافي بود كيان يك آن روي برگرداند و فرصتي مغتنم در اختيار ولي خان قرار دهد كه اين كار را هم كرد و ولي خان با همين غفلت كوچك آتشدان قليان را برداشت و به سمت او پرتاب كرد.
آتشدان به سر كيان برخورد كرد و او را براي لحظه اي گيج و منگ ساخت و قبل از آنكه به خود بيايد با مشت محكم ولي خان به سمت ديوار سكندري خورد.
در گيري آغاز شد. كيان كه غافلگير شده بود با ضربات محكم ولي خان كما بيش از پاي درمي آمد، لازم بود به هر نحوي شده، جلوي ضربات او را بگيرد.
بالاخره در يك فرصت كوتاه آرنجش را بالا آورد و با شدت زير فك ولي خان ضربه زد. ضربه اش چنان سهمگين بود كه ولي خان گيج و منگ وادار به عقب نشيني كرد. اكنون نوبت كيان بود تا قدرت بازوان پرتوان خود را به رخ او بكشد.
مبارزه تن به تن بين آن دو دقايقي به طول انجاميد و بالاخره ولي خان با ضربه سنگين پاي كيان نقش بر زمين شد.
كيان براي طناب پيچ كردن او تعلل نكرد. دستها و پاهاي او را بست و پس از وارسي اطراف و اطمينان از نبودن از افراد ولي خان، او را به دوش انداخت و با سامسونيت بيرون زد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
128

سرعت وانت به قدري زياد بود كه ولي خان پس از يكي دو دست انداز چشم باز كرد و به محض هوشياري خود را در قيد و بند طناب ديد، گفت:
- ديوونه نشو.... كاري مي كنم كه تا آخر عمر فقط بخوري و بخوابي. بذار برم.
- خفه شو.... هيچ حوصله شنيدن اراجيف تو رو ندارم.
ولي خان به زحمت سرش را جلو كشيد و چشم به آمپر بنزين دوخت و با نيشخند گفت:
- با اين بنزين تا كجا مي خواي بري؟
- مطمئن باش تو يكي رو به مقصد مي رسونه.
- احمق نباش ... هرآن بچه ها برمي گردن خونه، من نباشم خاك افغانستان رو به توبره مي كشن.... گيرشون بيفتي خدا مي دونه چه بلايي سرت ميارن.
- مي دونم چه بلايي سرم ميارن... سيگارشون رو به جاي زير سيگاري روي سينه ام خاموش مي كنن و با شلاقشون نوازشم ميدن، البته با مشت و لگدهاشون هم ماساژ... مي بيني، من شما رو خوب مي شناسم.
- اگه مي شناسي از خر شيطون بيا پايين.
- خر شيطون؟!!!! تا حالا نديدمش، ولي مثل اينكه تو حسابي ازش سواري مي گيري.
و پس از مكثي عصبانيتش را در كلامش خالي كرد.
- حالا خفه شو... صدات اذيتم مي كنه.
هامون با وسعت و بزرگي خود چون دشتي تشنه مقابل ديدگانش ظاهر شد.
دشتي صاف همچون كف دست، نه براي خشكي اين درياچه تشنه، كه براي نزديكي به مرز ايران.
لبخندي از روي رضايت زد و گفت:
- ديگه چيزي نمونده. به زودي تقاص تمام گناهات رو پس ميدي.
ولي خان با ديدن سرزمين هامون نااميد گفت:
- مي تونستي زندگي روبراهي براي خودت درست كني. اشتباه كردي.
كيان پوزخندي زد، ولي قبل از آنكه جوابي بدهد وانت به ريپ زدن افتاد و دقاقي بعد كاملا متوقف شد.
استارت زدن بيهوده بود. بنزيني در باك وجود نداشت. در حاليكه مشغول باز كردن طنابهاي پيچيده شده دور بدن ولي خان بود، گفت:
- از اينجا به بعد پياده مي ريم. هشدار نمي دم... خيال فرار به سرت بزنه، معطل نمي كنم.
ساعتها راه پيمايي در آفتابي كه درست بر فرق سرشان مي تابيد، كاري سخت و طاقت فرسا بود.
عرق از سر و روي هردويشان سرازير شده بود.
كيان در حال پاك كردن عرقهاي صورتش بود كه صداي موتور ماشيني شنيد.
بي درنگ اسلحه را پشت گردن ولي خان گرفت و گفت:
- حواست رو جمع كن.
- ديدي گفتم نمي توني فرار كني.
كيان ضربه اي به كتف ولي خان زد و با عصبانيت گفت:
- گفتم خفه شو.
اسلحه را مسلح كرد. ولي خان از ترس آب دهانش را قورت داد، اما قبل از يافتن هرگونه اميدي با ضربه اي كه پشت گردنش فرود آمد، از هوش رفت و نقش بر زمين شد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
129

در آن دشت صاف جايي براي پنهان كردن ولي خان نبود.
او را همان گونه رها كرد و جلو رفت. مسافتي جلوتر وانتي پارك شده بود و پسر جواني آوازخوان مشغول ور رفتن به موتور ماشين بود.
نگاهش تمام جوانب را سنجيد، سپس آرام و با احتياط جلو رفت و پشت وانت پنهان شد. جوانك سر به هوا به نظر مي رسيد.
كيان آرام و بي صدا وانت را دور زد، سپس مقابل چشمان حيرت زده جوان ايستاد و در حاليكه اسلحه اش را به سمت سينه او نشانه رفته بود، گفت :
- اينجا چي كار مي كني؟
- نَنَنَزن... هرچي بخواي بهت ميدم.
- كي هستي و اينجا چي كار مي كني؟
- كاسبم به خدا... دنبال يه لقمه نونم.
- ميون اين برهوت دنبال نون مي گردي!؟
- مسافر مي برم... افغاني جابجا مي كنم آقا.
- اسلحه داري؟
- نه بخدا.
- منتظر مسافري؟
- ها.
كيان سر اسلحه اش را پايين آورد و با لحن ملايمي پرسيد.
- به نظر مياد ايراني باشي.
- ها بخدا... بچه زابلم.
- پس بايد عاقل باشي....
كيان اسلحه را به دوش انداخت و افزود :
- من بايد هرطور شده برم ايران.
جوانك در حاليكه سايه مرگ را كمي دورتر مي ديد، با خيالي آسوده گفت :
- تا يكي دو ساعت ديگه مسافرهام مي رسن... صبر داشته باش با اونا مي برمت.
- من نمي تونم صبر كنم، بايد همين الان راه بيفتي.
- الان خطرناكه، گشتي زياده... ببينَنِمون آبكشيم.
- چاره اي نيست راه مي افتيم.
- نميشه اصرار نكن. تمام سرمايه ام همين ماشينه... مي خواي بيچارم كني؟
كيان پشيمان از لحن مهرباني كه به خود گرفته بود، گفت :
- مجبورم نكن طوري كه نمي خوام باهات رفتار كنم.
- فكر مي كني اسلحه تو با اسلحه اونا فرق داره... بابا بي انصاف! گشتي ها پدرم رو در ميارن.
- با من كل كل نكن بچه، من يه افسرم و يه زندوني دارم كه بايد ببرمش اونور... تعلل تو وضع رو خراب مي كنه. هرلحظه ممكنه سر و كله هم دستاش پيدا بشه.... اون ها مثل من مهربون نيستن. مطمئن باش هردومون رو مي فرستن اون دنيا.
- چرا از اول نگفتي، نوكرتم به مولا... پس كو زندوني؟
با رد و بدل شدن يكي دو جمله، عليمراد پشت فرمان قرار گرفت، اما كيان با شنيدن صداي موتور ماشيني كه از دوردستها به گوش مي رسيد، با لحظه اي ترديد گوش ايستاد و سپس سراسيمه خود را پشت وانت انداخت و فرياد زد.
- يالا... يالا رسيدن بجنب.
عليمراد پا را روي گاز فشرد و در زمان كوتاهي مقابل جسم ولي خان ترمز كرد.
كيان به سرعت جسم بي هوش و سنگين ولي خان را به عقب وانت انداخت، اما گويي فرصت فرار را از دست داده بود زيرا رگبار گلوله هاي افراد ولي خان در فضا طنين انداز شد.
از اين رو با فرياد، عليمراد را خطاب كرد :
- برو، گازش رو بگير. يالا.
وانت از جا كنده شد و كيان در حال دويدن از وانت بالا رفت. بدين ترتيب تعقيب و گريزي پرالتهاب آغاز شد.
گلوله در جواب گلوله و عليمراد براي اجتناب از برخورد گلوله ها با بدنه وانتش، مدام ويراژ مي داد.
موقعيت آنان نسبت به كيان برتري داشت و كيان مجبور بود هر لحظه كف وانت دراز بكشد.
وانت با سرعت چنان در دست اندازها به بالا و پايين و چپ و راست متمايل مي شد كه كيان احساس مي كرد وانت هر لحظه واژگون خواهد شد.
بايد راه چاره اي مي جست و از دست اشرار خلاصي مي يافت.
با اين فكر خشاب پري روي اسلحه اش گذاشت و نيم خيز شد و باراني از گلوله بر سر آنها ريخت.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
130

مردي كه نيم تنه اش بيرون از وانت بود در اثر اصابت گلوله به كتفش زخمي و چون سنگيني بدنش به سمت بيرون بود از وانت به بيرون پرتاب شد.
با اين وضعيت كمي از فشار روي كيان برداشته شد.
اگر دقت عمل بيشتري به خرج مي داد، به زودي مي توانست از شر ديگري هم خلاص شود. سينه خيز خود را به شيشه كابين نزديك كرد و فرياد زد :
- مي توني تندتر بري؟
- ديگه از اين تندتر نميره.
- پس حداقل يه جايي سنگر بگير.
- تو اين دشت صاف سنگرم كجا بود!
كيان كه غافل از ولي خان بود، رو به جلو با عليمراد حرف مي زد؛ به محض روگرداندن، با ضربه پاي او كه تازه به هوش آمده بود، غافلگير شد.
از ولي خان با دستهاي بسته كار زيادي ساخته نبود، اما برخاستن او ميان وانت اشرار را وادار به آتش بس كرد.
اين فرصت كوتاه براي تسلط كيان كافي بود. پاي ولي خان را گرفت و او را با يك حركت، نقش بر كف وانت ساخت و به سرعتي كه براي اشرار غيرقابل تصور بود در يك نشانه گيري دقيق جفت لاستيكهاي جلوي وانت تعقيب كننده را هدف قرار داد.
وانت با يكي دو ويراژ در هوا بلند شد و با چند معلق واژگون گرديد و در گوشه اي ثابت ماند.
عليمراد با يك نگاه در آيينه نفس راحتي كشيد و مسافتي جلوتر متوقف شد.
كيان خسته و عرق ريزان بود. براي مهار ولي خان او را به ميله هاي كابين جلو، محكم گره زد و با خيالي آسوده در كابين جلو نشست.
نفس عميقي كشيد و لبخندي به روي عليمراد پاشيد و گفت :
- اگه اشتباه نكنم، به شماها ميگن شوتي.
- ها، بله.
- پس شوتش كن رفيق.
- محكم بشن كه رفتيم.
وانت با سرعت سرسام آوري هامون را مي بلعيد و هرچه جلوتر مي رفت بوي وطن از فاصله نزديكتري به مشام مي رسيد، اما به جاي شعف، سنگيني غمِ از دست دادنِ غزاله وجود كيان را فرا گرفت. كاش غزاله بود و براي رسيدن به خاك وطن با او لحظه شماري مي كرد، افسوس كه....
غرق در افكار خود بود كه صداي عليمراد او را به خود آورد.
- اينم از خاك ايران خودمان.
كيان نگاهي به اطراف انداخت. لبخندي تلخ روي لبش نشست. سر از شيشه كابين بيرون برد و به آسمان چشم دوخت (خدايا شكرت) ريه هايش را از هواي تازه پر ساخت و گفت :
- هيچ جا مثل خونه خود آدم نمي...
حرف كيان تمام نشده بود كه عليمراد با وحشت فرياد زد :
- يا بسم ا... پيداشون شد.
و دنده اي به ماشين داد و بر سرعتش افزود.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
131

كيان به خيال اينكه افراد ولي خان مجددا به سراغش آمده اند، نگاهي در آيينه انداخت و با مشاهده پاترول گشت نيروي انتظامي، با خيال راحت نفسي كسيد و گفت:
- گشتي ها هستن.
- ها ديگه بدبخت شدم.
- فرار نكن. نگه دار.
- مي خواي بيچاره ام كني. ماشينم رو مي گيرن مي خوابونن خودم هم ميرم زندان.
كيان صدايش را بالا برد.
- من نمي ذارم. نگه دار.
اما عليمراد ترسيده بود پا را در پدال گاز فشرد.
فرياد كيان در صداي رگبار گلوله اي كه از تيربار پشت پاترول گشت شليك مي شد، گم شد.
عليمراد جوان بود و بي تجربه، سراسيمه و وحشت زده به نظر مي رسيد.
كيان فرمان را به دست گرفت و پايش را بالا برد و آن سوي دنده از بالاي ران عليمراد روي پدال ترمز فشرد.
وانت ويراژي رفت و چند متر آن طرف تر متوقف شد و مامورين به سرعت باد آنها را محاصره كردند.
با محاصره وانت، وقت هيچ عكس العملي براي كيان باقي نماند، از اين رو با دستهاي بالا، به اتفاق عليمراد و با اشاره مامورين پياده شد.
كيان به مجرد رويارويي با سرباز جوان دهان باز كرد تا حرفي بزند، اما قنداق اسلحه او روي شكمش فرود آمد. بي اراده از درد ناله اي كرد و روي زمين زانو زد.
صداي يكي از سربازان وظيفه بلند شد.
- سركار استوار، اينجا رو... يه نفر اينجا طناب پيچه.
استوار احمدي پا در ركاب عقب گذاشت و با كمك دستها بالا رفت.
نگاهش در چهره رنگ پريده و هراسان ولي خان خيره ماند. گفت:
- كي هستي ها؟ چرا بسته بنديت كردن بنده خدا؟
ولي خان قصد نيرنگ داشت. قيافه مظلومي به خود گرفت و با لهجه اصلي خود گفت:
- اينا از اشرارن، خيلي خطرناكن... من بيچاره رو دزديدن، به جاش پول بگيرن.
استوار احمدي نيم نگاهي به عليمراد انداخت.
قيافه او به همه چيز مي خورد جز اينكه با جسارت قادر به آدم ربايي باشد.
هيكل نحيف و رنگ باخته او نشان مي داد جربزه خلاف سنگين ندارد.
نگاهش به كيان خيره ماند. از بالاي وانت جست زد و غضبناك گفت:
- آدم ربايي مي كني هان؟
- دروغ ميگه... اسمش ولي خان، و يكي از بزرگترين قاچاقچيان اين منطقه است.
- و جنابعالي!؟
- سرگرد زادمهر.
استوار احمدي سرتاپاي او را برانداز كرد و گفت:
- يه مرد با لباس افغاني! ... با اين چهره آفتاب سوخته و درب و داغون. توقع داري باور كنم؟
- من حدود بيست و پنج روز قبل توسط اين مرد ربوده شدم... دستور خاصي در اين مورد دريافت نكردي؟
استوار احمدي با تعجب انگشت سبابه به سمت كيان نشانه رفت و گفت:
- بايد باور كنم كه خودتي. يعني شما همون سرگرد زادمهري كه توسط اشرار ربوده شده؟
- مي توني بعدا مدرك بخواي، ولي فعلا مي تونم خودم رو تسليمت كنم.
استوار احمدي براي اطلاع رساني به مركز درنگ نكرد.
بلافاصله مراتب را ارسال و با احترام زياد كيان را به داخل پاترول هدايت كرد.
ولي خان دستبند زده به اتومبيل گشت انتقال يافت و عليمراد نيز با دستهاي بسته كنار پاترول سر به زير داشت كه كيان وساطت كرد و گفت:
- عليمراد به گردنم خيلي حق داره.... بذاريد بره. البته بعدا از ايشون سپاسگزاري ويژه خواهد شد.
استوار احمدي كه پس از مدتها تعقيب و گريز توانسته بود يكي از شوتي ها را به قلاب بيندازد، دلخور گفت:
- ولي اين مارمولك حقشه كه بره زندان.
- باشه دفعه بعد كه با مسافر دستگيرش كردي، حالا كه جرمي مرتكب نشده.
- اين هم به خاطر گل روي جناب سرگرد... ولي دفعه ديگه بگيرمت نمي ذارم قِصِر در بري.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
132

عليمراد با خوشحالي به كيان نزديك شد و گفت:
- به خدا نوكرتم... آقايي به مولا.
كيان دست او را فشرد و گفت:
- اسمم زادمهره. كيان زادمهر. هر وقت كاري، گرفتاري داشتي مي توني بياي سراغم... معاونت مبارزه با مواد مخدر،
سپس او را به سينه فشرد و گفت:
- برات يه پاداش مي گيرم... بهتره دنبال يه كار كم خطر و سالم بگردي... قاچاق انسان جرم سنگينيه.
* * * *
فروردين ماه روزهاي پاياني خود را سپري مي كرد و گرما بار ديگر چهره اين استان گرم و خشك را زينت مي داد.
آسوده از پايان و گريز يك ماهه، اما خسته و افسرده روي تخت دراز كشيده بود كه سربازي در زد و گفت:
- جناب سرگرد، سردار بهروان پاي تلفن هستند.
كيان بدن خرد و خمير خود را تكان داد، پشت ميز سرهنگ نشست و گوشي را برداشت:
- سلام مرد مومن!
صداي سردار بهروان بغض داشت، با صداي لرزاني كفت:
- كيان! خدا وكيلي خودتي؟
- نه، روحشم.
خنده بهروان تلخ و شيرين بود.
- باورم نميشه... حالت خوبه؟
- بد نيستم. بگو ببينم چه كار كردي؟ محموله كشف شد؟
- آره پسر... هشت تن هروئين كشف و ضبط شد. دستت درد نكنه تلفنت به موقع بود.
كيان آهي پرحسرت كشيد و گفت:
- دست كسي درد نكنه كه جونش رو پاي اون مكالمه تلفني گذاشت.
سردار سكوت كوتاهي كرد و ناباور گفت:
- يعني هدايت كشته شد؟
اشك در چشمان كيان حلقه زد.
- درسته.
- واااي... حالا چطور جواب خانواده اش رو بدم. هر روز سراغش رو مي گيرن، خيلي بيتابي مي كنن.
بغض گلوي كيان را مي فشرد. سكوت كرد. در حاليكه نمي خواست سردار پي به اعماق احساسش ببرد، مادر را مابقي مكالمه كرد.
حفاظت اطلاعات سيستان و بلوچستان امكان عزيمت سرگرد را به زاهدان و از آنجا به استان كرمان فراهم آورد.
بدين ترتيب كيان در فاصله زماني بيست و چهار ساعت، به همراه متهم خود، ولي خان، به زادگاهش كرمان انتقال يافت.
استقبال پرشور و بي سابقه بود.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
133

اخبار حادثه بمب گذاري و كشته شدن خانواده سرهنگ شفيعي او را عميقا تحت تاثير قرار داد؛ به طوريكه ملاقات با شفيعي از سويي و غم از دست دادن غزاله از سويي ديگر، از او مردي افسرده ساخت؛
تا آنجا كه در مدت مرخصي اش گوشه عزلت گزيد و خود را در اتاق كوچكش زنداني كرد.
پرده هاي اتاق را مي كشيد تا ديگر طلوع خورشيد را شاهد نباشد، گويي با هر چه كه او را به ياد غزاله مي انداخت، قهر بود.
با روحيه داغان كارش را در معاونت مبارزه با مواد مخدر كرمان آغاز كرد و چون كسالتش مشهود بود، سردار بهروان تصميم گرفت در ملاقاتي دوستانه و در محيط خانوادگي، در مقام پسر دايي، به سراغش برود و علت را جويا گردد.
شب هنگام به منزل عمه رفت. كيان هنوز به منزل نيامده بود.
بايد از غيبت او كمال استفاده را مي برد و فرصت بدست آمده را به راحتي از دست نمي داد .
از اين رو سر صحبت را با عمه عاليه باز كرد و پس از سخن گفتن از هر دري، وقتي صحبت افسردگي او پيش آمد، پرسيد:
- عمه جان! ميشه بگي شازده شما چرا اينقدر تو لكِ؟
- نمي دونم عمه. فكر مي كردم تو يكي حداقل مي دوني چشه.
- من كه سر از كارهاي پسر شما در نميارم. خدا شاهده، جداي از فاميلي، اگه دوستش نداشتم، تا حالا توبيخش كرده بودم.
- چي بگم عمه.... از وقتي برگشته خرده گير و عصبي شده. غروبها غمگينه. مدتها خيره ميشه به آسمون، بدون اينكه يك كلمه حرف بزنه. كم خوابه.
بيشتر شبها توي حياط قدم مي زنه و دم دماي سپيده سحر مشغول دعا و نماز ميشه.... بعد نماز يه چرت مي خوابه و بدون صبحانه ميره اداره.
- چي تونسته كيان رو تا اين اندازه به هم بريزه!؟...
عاليه پس از بازگشت كيان، در جريان گروگان بودن او قرار گرفته بود، از اين رو آگاه از بلايي كه سر فرزندش آمده، گفت:
- نكنه تاثير شكنجه هاست... بچه ام ديوونه نشه عمه.
- اين چه حرفيه... كيان قويه. فكر نكنم تحت تاثير اتفاقي كه افتاده قرار گرفته باشه... قراره ترفيع درجه بگيره. با اين حال و احوال و كم كاريش، ممكنه حكمش به تعويق بيفته.
- باهاش حرف بزن عمه... شايد به تو بگه چشه.
- امشب واسه همين مزاحم عمه عزيزم شدم.
- حالا ديدي پدر صلواتي، تو برام مثل كياني... كاش قابل مي دونستي و با بچه ها ميومدي، بيشتر خوشحال مي شدم.
- اتفاقا حاج خانم خيلي اصرار كرد، ولي من مي خواستم با كيان تنها باشم.
- خير ببيني عمه. ما كه جز زحمت براي تو سودي نداريم.
صداي قيژ در آهني حياط صحبت آن دو را قطع كرد. عاليه نيم خيز شد و از گوشه پنجره سرك كشيد:
- مثل اينكه اومد.
و متعاقب آن صداي قدمهاي كيان در حياط پيچيد و چند لحظه بعد صداي ياا... از پشت در بلند شد. عاليه به استقبال فرزندش رفت .
- اومدي مادر. سلام.
- سلام... محمد اينجاست؟
- هان!... سگرمه هات تو هم شد.
- هيچي بابا.. خسته ام مادر، حوصله مهمون نداشتم.
لحظاتي بعد كيان در حاليكه سعي داشت چهره باز و گشاده اي به خود بگيرد، وارد پذيرايي شد و با ديدن سردار بهروان با لبخندي جلو رفت و خوش و بش كرد.
- پس چرا تنها اومدي مرد؟
- نمي توني ببيني يه شب بي دردسر باشيم.
- كه اين طور... بذار حاج خانم رو ببينم، آشي برات مي پزم كه هفت هشت وجب روغن روش باشه.
- ما چاكرتيم... ما رو با وزير جنگمون سرشاخ نكن.
كيان به لبخندي اكتفا كرد و عاله در حاليكه با سيني چاي وارد مي شد گفت:
- پشت سر عروس برادرم كي حرف زد؟
سردار به علامت تسليم دستها را بالا برد و گفت:
- كي جرئت داره پشت سر عروس برادر شما حرف بزنه.
- خلاصه... گفته باشم.
- چه عجب! يادي از ما كردي؟
- ما كه روزي چند دفعه قيافه غيرقابل تحمل شما رو زيارت مي كنيم. اداره كمه، خونه هم ميام.
- حيف كه مافوقمي.
- پسر عمه جوش نيار كه يه وقت سر ميري.
فعلا بذار بعد از اينكه ما رو يه پيتزا مهمون كردي آمپر بچسبون.
- يعني چي؟... يعني شام عمه رو نمي خوري ديگه، پيتزا مي خواي.
- شام عمه رو بايد با حاج خانم و بچه ها خورد. درست ميگم عمه جون؟
عاليه لبخندي زد و چشم بست.
- صد البته.
سردار دست روي شانه كيان گذاشت و گفت:
- معطل نكن كه خيلي گرسنه ام.
- يعني خستگي هم در نكنيم ديگه.
- اگه شام رو زودتر بدي، زودتر مي خوابي.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
134

كيان هواي ريه اش را با صدا بيرون داد و در حاليكه مي دانست هدف اصلي سردار از اين ملاقات چيست، با اكراه برخاست.
دقايقي بعد در حال عبور از خيابان ها مشغول صحبت شدند ولي كيان حوصله شنيدن حرفهاي سردار را نداشت.
بالاخره سردار با مشاهده بي حوصلگي او سر صحبت را باز كرد و با گلايه از رفتار كيان به شوخي گفت:
- ببينم كيان! وقتي شكنجه مي شدي، مخت ضربه مربه نخورده؟
- جون محمد شروع نكن. به خدا حوصله ندارم.
- مي دوني! هنوز باورم نميشه كه برگشتي... نمي دوني چقدر خوشحالم، ولي تو كم كم داري اين خوشحالي رو زايل مي كني.
- اگه جاي من بودي، شايد مي تونستي وضعيتم رو درك كني. ولي... و ساكت ماند.
سردار نيم نگاهي به چهره خسته و غم زده او انداخت و گفت:
- خيلي بهت سخت گذشت، نه؟
- سخت و تلخ.
- اين قدر سخت كه هنوز آزارت مي ده؟
- تو دنبال چي هستي محمد؟
- مي خوام بدونم توي دل بهترين رفيقم چي مي گذره. مي خوام بدونم چه چيزي داره تو رو اينطور از پا در مياره. خودت حاليت نيست، تو داري داغون ميشي كيان.
- چرا فكر مي كني من مشكل دارم. من فقط خسته ام، روحم آزرده است... احتياج به آرامش دارم، فقط همين.
- من تو رو خوب مي شناسم. تو مرد جنگي، مرد جبهه و مبارزه. باورم نميشه به خاطر يه آدم ربايي و چند روز شكنجه اينجور بهم بريزي.
- چرا باور نمي كني. منم يه آدمم مثل هزاران هزار آدم ديگه.
- نه كيان، نه. دروغ ميگي. بذار كمكت كنم. حرف بزن... بگو چي عذابت ميده؟
كيان با ديدن تابلوي پيتزا فروشي، متوقف شد و در حاليكه ماشين را خاموش مي كرد، بدون آنكه تمايل به ادامه بحث نشان دهد، گفت:
- پس چرا نشستيد قربان! بفرماييد.
سردار عبوس شد:
- خودت مي دوني كه پيتزا بهونه بود. پس ادا در نيار.
زير نور كم رستوران باز صحبتهاي متفرقه پيش آمد و اگر احتمالا سردار مبحث قبل را پيش مي كشيد، از جواب دادن طفره مي رفت.
سردار كه متوجه بازي كيان شده بود، با دلخوري فراوان پس از صرف شام از سوار شدن به اتومبيل خودداري كرد و در امتداد فصاي سبز بلوار شروع به قدم زدن نمود. اصرار كيان بي فايده بود، سردار بي توجه و قدم زنان جلو مي رفت.
كيان كلافه سرتكان داد و شتابان در حاليكه عرض خيابان را مي پيمود، شاسي دزدگير را فشرد و به دنبال سردار با گامهايي تند قدم برداشت.
- چرا اذيت مي كني محمد آقا.... خدا وكيلي بيا سوار شو بريم.
- چه كار به من داري؟ راهت رو بكش برو خونه ات.
- باور كن من مشكلي ندارم. تو بي جهت نگراني.
سردار از حركت باز ايستاد . چرخيد. لحنش ملامت بار بود، گفت:
- ده، پانزده روزه كه برگشتي سرِكار، ولي ديگه خودت نيستي. يا امشب ميگي چته، يا تا اصلاح نشدي حق برگشتن به سر كار رو نداري.
- جدي نميگى!؟
- مي بيني كه روحيه شوخي كردن ندارم.
كيان با رخوت به درخت پشت سرش تكيه داد.
نگاهش به نقطه نامعلومي خيره ماند.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 14 از 20:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  19  20  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

در چشم من طلوع کن


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA