135 - چند روز مرخصي مي خوام. بايد يه نفر رو پيدا كنم.سردار سينه به سينه او ايستاد. چشمانش گرد شده و لحنش متعجب بود:- يه نفر رو پيدا كني!؟ كي!؟كيان با صدايي كه از ته چاه بالا مي آمد گفت:- هدايت.- هدايت! يعني چي!؟سردار بهروان حرفش را نيمه تمام گذاشت و كفري لب جمع كرد.اما كيان به التماس افتاد.- من بايد پيداش كنم محمد.- چطوري مي خواي يه جنازه مفقود شده رو پيدا كني؟- خاك افغانستان رو زير و رو مي كنم... شايد زنده باشه.سردار لحن متعجبي به خود گرفت و گفت:- تو به خاطر يه احتمال محال، مي خواي جونت رو به خطر بندازي؟- چاره اي ندارم.- ديوونه شدي مرد! ميفهمي چي ميگي؟- تو متوجه نيستي. من بايد برم.- تو كِي مي خواي دست از اين كارهات برداري!... حالا خودت رو مديون مي دوني يا عذاب وجدان؟- فرض كن بهش مديونم... اصلا همه ما بهش مديونيم، تلفنش كه يادت نرفته؟- نه، يادم نرفته.... اگه تلفن به موقع اون نبود، محموله هرويين كشف نمي شد، ولي خودت بهتر از من مي دوني.... تو يه افسري و بدون هماهنگي حق خروج از اين كشور رو نداري.تهران و اصفهان كه نمي خواي بري.... خروج از مرز در حيطه اختيارات من نيست.كيان كلافه و مستاصل صورت را با دو دست پوشاند.سردار با تعجب تمامي حركات او را زير نظر داشت.حدسهايي در ذهنش زده بود، از اين رو لحن ملايمي به خود گرفت و گفت:- يه چيزي بيشتر از دِين داره تو رو اذيت مي كنه، درسته؟كيان ديگر طاقت پنهانكاري نداشت.با رخوت روي چمن رها شد.سردار مقابل او زانو زد و پرسيد:- بين شما اتفاقي افتاده!؟كيان به تنه درخت تكيه داد و سر به زير انداخت.شايد سردار احساس او را درك كرد، چون دست او را فشرد و با يك حركت او را از جا كند و شانه به شانه او قرار گرفت.
136 لحظاتي بعد سردار پشت فرمان اتومبيل كيان، كنجكاو دانستن چند و چون ماجرا، لحن پرعطوفتي به خود گرفت و گفت:- نمي خوام فضولي كنم، ولي دوست دارم بدونم در اين مدت كم و در آن موقعيت خطرناك، مردي مثل تو چطور گرفتار عشق شد؟- سوءتفاهم نشه. رابطه ما يه رابطه ساده، اما عميق و ريشه دار بود.سردار نيشخند زد:- باورم نميشه! كيان بدعُنُق و عاشقي؟!- مسخره مي كني؟- نه جون كيان.... فقط موندم آدم بي احساسي مثل تو، چطور تحت تاثير يه زن قرار گرفته.- هميشه فكر مي كردم تا عمر دارم مجرد زندگي مي كنم. هيچ احساسي در خودم نسبت به جنس مخالف نمي ديدم.هيچ زني نتونسته بود توجه من رو به خودش جلب كنه، تا اينكه غزاله رو براي تحويل به بيمارستان كرمان از زندان سيرجان تحويل گرفتم....وقتي كنجكاوانه در زندگيش پرس و جو كردم، فكر نمي كردم يه روزي خيلي زودتر از اونچه فكرش رو مي كنم، بلاي جونم بشه.فكر مي كرد زندگيش به دست من از هم پاشيده.... دلتنگ پسر كوچكش و داغدار مادرش بود.شوهرش هم در عين ناباوري براي هميشه تركش كرده بود.چهارديواري زندان و تلخي اتفاقات اون رو افسرده و بيمار كرده بود.- با اين وصف بايد چشم ديدار تو رو نداشته باشه؟- آره. دلش مي خواست سر به تنم نباشه. نمي دوني با چه غيظي نفرينم مي كرد.- كه اينطور! خواستي ثواب كني، كباب شدي.منظورم رو كه مي فهمي.... يعني اومدي يه جوري از دلش دربياري، اسير دلش شدي.- نه اينجور هم نبود. ما در شرايطي قرار داشتيم كه محتاج كمك هم بوديم.جز خودمون و خدا كسي رو نداشتيم. اين نزديكي يه جورايي بين ما وابستگي به وجود آورد.. البته از حق نگذرم غزاله بسيار زيبا بود.- حالا به خاطر عشق و علاقه اي كه داشتي نمي خواي باور كني كه اون مرده و مي خواي اعتباراتت رو ناديده بگيري و بري دنبالش... فكر نمي كني بايد عاقلانه تصميم بگيري و اسير احساسات نشي؟- اگه زنده باشه و گرفتار!؟- از حرفات بوي تعهد مياد! تو از نگاه يه عاشق دلشكسته حرف مي زني يا يه عاشق متعهد؟كيان كلافه سرتكان داد و با حسرت گفت:- نمي خواستم آلوده گناه باشم. وقتي نگاش مي كردم كاملا بي اراده مي شدم. براي پرهيز از گناه ازش خواستم عقد كنيم.- فكر مي كني اگه بري افغانستان پيداش مي كني؟- اگه از مرگ، يا زنده بودنش مطمئن نشم، مي دونم تا وقتي نفس مي كشم، كلافه ام.- تو كه بي توكل نبودي.كيان احساس درماندگي مي كرد.- مي بيني... مي بيني چه به روزم اومده... من عوض شدم محمد.- حتم دارم ارزشش رو داشته.- شايد اون هم يه امتحان در مقابل وسوسه هاي دنيا بود.- چرند نگو. حالا گوش كن ببين چي ميگم.... فردا يه نفر رو پيدا مي كنم و مي فرستم اون طرف مرز، قول ميدم هرطوري شده نشوني از او دست بيارم.- نه، نه... مي خوام خودم برم.- امكان نداره.- لج نكن محمد، بذار برم.- اگه گير بيفتي جاسوس محسوب ميشي. مي دوني كه آمريكاييها اونجا پايگاه دارن. پسر! هزار تا دردسر براي خودت و دولت درست مي كني. اصلا فراموش كن.- خواهش مي كنم محمد. يادت رفته توي روزهاي جنگ، چند بار رفتيم عراق و برگشتيم. مي دونم كه مي تونم بدون دردسر برم و برگردم.سردار ناباور به چهره كيان خيره ماند. التماس، موج نگاه آن افسر مغرور بود.بي اراده جواب داد:- فقط مي تونم يه مرخصي كوتاه برات رد كنم.- نوكرتم.استرس وجود سردار را فرا گرفت.پشيمان از گفته خود با صداي لرزاني گفت:- كيان خيلي مراقب باش. نه مي خوام دردسر درست كني، نه آسيبي به خودت برسه... مي فهمي؟
137 مشغول صحبت بودند كه كليد درون قفل چرخيد و كيان وارد شد.سمانه از گوشه پرده نگاه كرد:- خاله! آقا كيان تشريف آوردند.قلب مادر پير گرم شد و نفسي به راحتي كشيد.آرزوي دلش شده بود كه ديگر فرزندش به ماموريت هاي خطير و طولاني نرود.در حاليكه غيبت ناگهاني و دوباره كيان را كه به عنوان ماموريت خانه را ترك كرده بود نمي دانست، با خوشحالي شكر خدا را به جا آورد و به استقبال دويد.سمانه از غيبت طولاني كيان بي اطلاع بود، وقتي شور و اشتياق عالي را ديد، متعجب پرسيد:- چيه خاله مگه اتفاقي افتاده!؟- بيست روز ازش بي خبر بودم. نمي دونم چه ماموريتي بود كه خبري از خودش نمي داد. ترسيدم مثل دفعه قبل از من پنهان كرده باشن.- حالا كه خدا رو شكر سالمه، چشم و دلت روشن خاله.- از پا قدم خوب تو بود عروس گلم.سمانه گونه هاي گل انداخته اش را از عاليه پنهان كرد و كمي خود را مرتب كرد و به انتظار ورود كيان نشست.كيان با ديدن يك جفت كفش ناآشنا ياا... گفت و منتظر ايستاد.عاليه سراسيمه و با چشمهاي اشكبار به استقبال فرزند دويد و او را در آغوش كشيد. دستهاي كيان دور گردن مادر حلقه شد:- قربونت برم مادر، نبينم گريه كني.- آخه پدر صلواتي نمي تونستي يه پيغامي! خبري! چيزي از خودت بدي.... ديگه داشتم ديوونه مي شدم.- قربون اون شكل ماهت برم، منكه گفتم نمي تونم تماس بگيرم.- چه كار كنم؟ دل صاحاب مرده من طاقت نداره.كيان خم شد و مشغول باز كردن بند پوتينش شد. بار ديگر چشمهايش به كفش ناآشنا خورد و پرسيد:- مهمون داريم مادر؟- مهمون كه نميشه بگي. انشاا... به همين زودي ها صاحب خونه ميشه.فهميدن اينكه چه كسي مهمان مادر است، دشوار نبود.به محض اينكه دهان مادر بسته شد. كيان عصباني چشم بست و مجددا شروع به بستن بند پوتينش كرد.- چي شد پس! پشيمون شدي؟- اصلا يادم نبود، گزارش ماموريت توي ماشين جا مونده. بايد برم اون رو تحويل فرمانده بدم، والا بدجوري توبيخم مي كنه.- حالا دير نميشه. بيا تو، يه احوالي بپرس، يه چاي بخور بعد.كيان در حاليكه به سمت پله هاي ايوان مي رفت گفت: (زود برمي گردم)،و به سرعت منزل را ترك كرد.
138 عاليه مبهوت به در حياط خيره ماند.سمانه كه براي شنيدن گفتگوي آنها گوش تيز كرده بود جلو آمد و گفت:- آقا كيان رفتن بيرون.- آره خاله، مثل اينكه يادش رفته بود گزارشش رو تحويل بده.... زود برمي گرده.احساس سمانه مي گفت كيان مثل هميشه گريخته است، سكوت كرد و بي حوصله و دمق در انتظاري بيهوده ساعاتي را گذراند تا اينكه با نزديك شدن عقربه هاي ساعت به عدد هفت، چادرش را به سر كشيد و با تشكر از عاليه داخل حياط شد.عاليه در حاليكه تا دم در حياط مشايعتش مي كرد، گفت:- مي بيني خاله! شغل كيان من اينه، يه وقت در طول روز، يه دقيقه هم نمي بينيش يه وقت هم يه ماه، دو ماه به كلي مفقود ميشه.براي سمانه اين حرفها توجيه رفتار زشت كيان بود.بوسه اي به گونه خاله نواخت و بيرون زد.كيان در انتهاي كوچه و داخل اتومبيل خواب آلود چشم به آيينه داشت. در حاليكه از فرط خستگي روي پا بند نبود، هر لحظه انتظار بيرون آمدن سمانه را مي كشيد.به محض مشاهده چادر سياه او گذشتنش از خم كوچه دنده عقب گرفت و به سمت منزل رفت. حتي حال پارك كردن ماشين را نداشت، از اين رو آن را داخل كوچه گذاشت و وارد شد.پاي كيان كه به هال رسيد، عاليه با ترشرويي غيظ كرد و قيافه گرفت.- سلام.- چه سلامي، تو آبروي من رو بردي.- تا همين الان گرفتار بودم. به جون مادر خيلي خسته ام. بي خيال شو.عاليه قصد داشت كيان را محاكمه كند.بنابراين لحن جدي به خود گرفت و گفت:- آخه تو چه مرگته؟ چرا تا اسم سمانه و زن و ازدواج رو مي شنوي رم مي كني!- چشم ازدواج مي كنم... اگه فرمايش ديگه اي نيست برم يه دوش بگيرم، البته اگه زير دوش غش نكنم.- برو دوش بگير. ولي وقتي اومدي بيرون بايد به من توضيح بدي.كيان در حاليكه خسته از سفر بيست روزه اش به افغانستان بود، بي حوصله به حمام رفت.دقايقي بعد در حاليكه مشغول خشك كردن موهايش بود، مورد خطاب مادرش قرار گرفت:- كيان، بيا مادر... شام يخ كرد.- اومدم خانم خانما.كيان در حاليكه با دوش گرفتن كمي سرحال شده بود، با اشتها غذايش را در سكوت صرف كرد و بلافاصله با ابراز خستگي شب به خير گفت و به اتاق خوابش رفت، اما عاليه مصمم بود حرف بزند.بدون توجه به خستگي كيان، پشت سر او وارد اتاق شد و گفت:- نمي ذارم اين دفعه قِصِر در بري.كيان روي تخت ولو شد و به التماس افتاد.
139 - جون حاج خانم بي خيال شو، من دارم غش مي كنم.- فقط ده دقيقه. قول ميدم جوابت رو كه شنيدم، برم بيرون.- جواب شما معلومه... من زن نمي خوام.- تو غلط مي كني. مگه دست خودته.- مادر! جونِ من تمومش كن.- سي و پنج سالته، يه نگاه به خواهر و برادرات بنداز ... بچه هاشون امروز و فرداست كه برن خونه بخت، ولي تو هنوز عزبي... تو كه اين قدر ادعا مي كني... تو كه اين قدر دم از خدا و پيغمبر مي زني، چطور به واجب ترين دستور ديني عمل نمي كني.... كاش برادرت ايران بود و يه خرده تو رو نصيحت مي كرد.- چَشم.... چَشم... به موقعش به دستور ديني ام عمل مي كنم.- موقعش كِيه؟... بذار دخترخاله ات رو برات خواستگاري كنم، دستش رو بگير بيار و زندگي مشترك رو شروع كن.كيان با كلافگي برخاست.- مادر اگه قراره ازدواج كنم، كه مي كنم، هر زني رو حاضرم بگيرم الا سمانه.- آخه چرا؟ مگه سمانه چشه؟- مادر، سمانه دختر گلي يه، يه خانم تمام و كماله... ولي من علاقه اي به او ندارم.كيان در حاليكه مي نشست با يادآوري غزاله با لحني سرد افزود:- شايد اگه وضعيتم تغيير نكرده بود، دلت رو نمي شكستم.- الان حضرت آقا چه وضعيتي دارن؟... نكنه فكر مي كني پست و مقامي داري و سمانه در شان تو نيست!- نه عزيز دلم! ربطي به اين موضوع نداره.- به هر حال من ديگه صبر نمي كنم، ماه صفر كه تموم شد، زنگ مي زنم به خواهرت كه بياد. بالاخره تكليفت رو معلوم مي كنم.كيان خميازه اي كشيد و ميان تخت ولو شد.- باور مي كني كه نمي شنوم چي ميگي.سر كيان به بالشت نرسيده از حال رفت. عاليه پتو را روي او كشيد و زمزمه كرد: (بميرم الهي! بچه ام چقدر خسته بود).
140 سقف بلند و گنبدي خانه قديمي به نظرش كوتاه و دلگير مي آمد.قاب عكسهاي چيده شده روي طاقچه، گويي به خاطره دور از ذهن بدل گشته بودند.با حسرت از دست رفتن روزهاي خوش و شيرين گذشته، برخاست و مقابل عكسها ايستاد.نگاهش را در چهره مادر دقيق كرد. چقدر احساس دلتنگي مي كرد. چقدر به لبخندهاي منعكس شده در تصوير نياز داشت. دستهاي لرزانش را بلند كرد و روي تصوير مادر كشيد.قطرات اشك براي فرار از چشمانش مسابقه گذاشته بودند.- دلم برات تنگ شده مامان... تو كجايي... بيا ببين دخترت چقدر تنهاست.از پشت پرده تار ديدگانش، در تصوير غزاله خيره ماند.- خيلي بي معرفتي! به تو هم ميگن خواهر! مي دونستي بعد از مادر دلم رو به تو خوش كردم! چرا رفتي؟ چرا تنهام گذاشتي؟كلمات در صداي گريه آلودش نامفهوم شد.صداي باز و بسته شدن در حياط او را از حال و هواي خود بيرون كشيد، با ديدن برادرش و ايرج، كه به تازگي با او نامزد كرده بود، بلافاصله وارد آشپزخانه شد.آبي به دست و صورتش زد و خود را مشغول كار نشان داد.صداي هادي كه او را به نام مي خواند بلند شد: (آبجي كجايي؟ مهمون داريم)،از آشپزخانه خارج نشد و با گفتن: (من اينجام) چادر سفيدش را روي سر انداخت و تعارف كرد.هادي پاكتهاي ميوه را روي ميز گذاشت. سپس به كابينت تكيه داد و گفت:- ايرج اينجاست.- براي چي اومده؟هادي چادر غزل را كنار زد و ملامت بار دست زير چانه او گذاشت و گفت:- صبر كن ببينم! باز گريه كردي؟- توقع بيجا داري.- توقع بيجا!!!؟ سه ماه از مرگ غزاله مي گذره. فكر مي كني با گريه كردن بر مي گرده؟- دلم كه آروم ميشه.- تو فقط داري خودت رو داغون مي كني. اگه به فكر خودت نيستي، حداقل به اين پسره بيچاره فكر كن.- اون رو براي چي آوردي؟- از پدر و مادرش خواسته تا يك جلسه بذاريم و روز عقد رو تعيين كنيم.- ولي...- ولي نداره، منتظر چي هستي؟ تك و تنها توي اين خونه دراندشت موندي كه چي؟ زودتر تكليفت رو معلوم كن. اگه قراره ايرج نسبتي با تو داشته باشه، زودتر و اگر هم پشيمون شدي، بيشتر از اين معطلش نكن. دَكش كن بره.- به تو هم ميگن برادر! هر اتفاقي مي افته، براي تو خيلي زود عادي ميشه.به همين راحتي حرف از ازدواج مي زني. واقعا كه...- مزخرف نگو... فكر مي كني ناراحتيم رو بايد با زار زدن و گريه نشون بدم.نه خواهر من. نه. من هم آدمم. من هم احساس دارم. اگه بيخيال نشون ميدم، واسه اينه كه در قبال تو احساس مسوليت مي كنم.دلم نمي خواد با قيافه عبوس و گرفته، روحيه ات رو داغون كنم، مي فهمي؟- معذرت مي خوام. نبايد خودخواهانه قضاوت مي كردم.- اشكال نداره. من از تنها بازمانده خانواده ام دلگير نمي شم.... ما كه ديگه كسي رو نداريم، داريم؟غزل لب برچيد. هادي با نوك انگشت زير چانه او زد.- خدا وكيلي حالگيري نكن. به اندازه كافي چشماي قشنگت قرمز شده. جون داداش كوتاه بيا.لبهاي غزل را لبخندي از روي اجبار گشود و هادي با ابراز نگراني افزود:- من براي تنهايي تو نگرانم. اگه با جشن مخالفي، يه مراسم ساده توي محضر برگزار مي كنيم.- هرچي شما بگي داداش.- آفرين. حالا شدي خواهر خودم. حالا سه تا چايي لبريز، لب سوز، لب دوز بريز، بيا تو پذيرايي.
141 با وجود غم و اندوه فراوان، كمي آرام تر از گذشته نشان مي داد و با دقت و پشتكار بيشتري بر روي پرونده ها كار مي كرد.بعد از ماجراي ربايندگي، با صلاحديد فرمانده كل به طور تمام وقت در معاونت مبارزه با مواد مخدر كرمان مشغول به كار شده بود و به دليل بزرگي استان و جمعيت بيشتر آن، سختي و فشار كار نيز بيشتر شده بود.با اين وجود راضي به نظر مي رسيد زيرا فرصتي براي فكر كردن به گذشته هاي تلخ و شيرين نداشت.در يكي از روزهاي پرمشغله، تلفن اتاق زنگ خورد و نگهبان از حضور خانمي به نام هدايت او را مطلع ساخت.سراسيمه و دستپاچه شده بود. ضربان قلبش تند شده و استرس تمام وجودش را فرا گرفته بود، داشت پس مي افتاد: (يعني خودشه؟).وقتي زن جوان وارد دفتر شد بي اراده و با دهان باز برخاست، گيج و مبهوت در چشمان او خيره ماند تا آنكه با صداي زن جوان به خود آمد.- سلام... غزل هدايت هستم. خواهر غزاله هدايت.گر گرفته بود. به زحمت نگاهش را از غزل گرفت و او را دعوت به نشستن كرد و با احوالپرسي سردي با رخوت روي صندلي رها شد.غزل متوجه حالت كيان شد، اما دليل واقعي آن را نمي دانست به همين دليل سكوت اختيار كرد.كيان با افكار پريشان به زحمت خود را جمع و جور كرد و با گفتن: (در خدمتم)، ساكت ماند.غزل سعي داشت در گفتارش با احتياط باشد، پرسيد:- به من اطلاع دادند كه خواهرم غزاله، با شما ربوده شده.كيان تاكيد كرد و غزل در حاليكه كنجكاو نشان مي داد گفت:- مي خوام از زبون شما بشنوم... بايد بدونم چه بلايي سر خواهرم اومده.اگر دست كيان بود پس مي افتاد.اين همه شباهت باور نكردني بود. اگر غزل زبان نمي گشود به طور حتم او را با غزاله اشتباهم مي گرفت.دلش مي خواست از مقابل او فرار كند. اما ناگزير، قوايش را به كار بست و گفت:- مگه سرهنگ كرمي براتون شرح نداده!؟- بله گفتن، ولي....اشك در چشم غزل حلقه زد.- لباس سياه رو به تازگي از تنم درآوردم....كيان در خلال صحبت غزل به آرامي گفت: (خدا صبرتون بده).غزل تشكر كرد و در حاليكه اشكهايش را پاك مي كرد، ادامه داد:- برام بگين ....اين حق منه كه بدونم خواهرم چطور و در چه وضعيتي مرده.
142 آه از نهاد كيان بلند شد. زمزمه دلش بود كه: (كاش داغ دلم رو زنده نمي كردي)، سر به زير شد و پس از تامل كوتاهي گفت:- زير شكنجه طاقت نياورد.چهره غزل درهم شد. به سختي جلوي هق هقش را گرفت و پرسيد:- مي خوام از يه چيز مطمئن باشم....اما نتوانست جمله اش را تمام كند. كيان تيز و با درايت بود بي تامل گفت:- مطمئن باش هرگز نجابتش زير سوال نرفته.- نمي دونم چرا نمي تونم باور كنم كه غزاله مرده... يه گور خالي هيچ احساسي رو به آدم نميده.چشمهاي پر التماسش را در چشم كيان دوخت و افزود:- شايد ديگه هيچ وقت شما رو نبينم! مي تونم يه تقاضا از شما داشته باشم؟كيان چشم بست و به علامت مثبت سرتكان داد.- برام بگيد ... مو به مو.... مي خوام بدونم چه بر سر خواهرم اومده.براي كيان يادآوري گذشته سخت بود، اما به دليل احترام و عشقي كه به غزاله داشت فكر كرد شايد شرح وقايع، مرهمي بر دل خواهر داغدارش باشد.از اين رو بدون آنكه اشاره اي به جزييات و روابط عاطفي اش داشته باشد، تمام ماجرا را شرح داد.وقتي ساكت شد چشمان غزل از فرط اشك قرمز و كوچك شده بود.ديگر صحبتي باقي نمانده بود و غزل بايد مي رفت.در حاليكه با توضيحات كيان سبكبال تر به نظر مي رسيد، خداحافظي كرد، اما در آستانه خروج از در ايستاد و گفت:- يه سوال ديگه؟ به نظر شما غزاله چه جور زني بود؟لبخند كيان تلخ بود.- دنبال چي هستي!؟- بعد از بلايي كه سرش اومد و بي گناه كنج زندون افتاد، برام مهمه كه نظر شخص شما رو بدونم.كيان احساس كرد كه قبلش لاي منگنه فشرده مي شود.سعي كرد خوددار باشد، با اين حال صدايش آهنگ غم داشت، گفت:- مغرور و سركش... شفاف و زلال..... پاي سفر و بال پرواز.غزل ميان اشك لبخندي زد و گفت:- مي دونستم... اگر غير از اين مي گفتين بي انصافي بود.و به سرعت خارج شد.با خروج غزل، كيان نفس حبس شده اش را بيرون داد و با رخوت روي صندلي رها شد.
143 آفتاب چون هميشه تند و گزنده پرتوافشاني مي كرد و تن زمين را خشك و پرحرارت مي ساخت.عاليه براي جلوگيري از تابش تند آفتاب، پشت پنجره ها را حصير چوبي زده بود و هر از گاهي وقت خنكاي صبح و عصر با پاشيدن آب به آنها باعث مي شد نسيم خنكي از لابلاي درزها به داخل ساختمان نفوذ كند.از كار شستن حياط كه خلاص شد، به سراغ فرزند رفت.ضربه اي به در نواخت و بلافاصله در را باز كرد.نگاه غمبار و پرحسرتش را به روي فرزند پاشيد و به آرامي گفت:- كيان مادر! نمي خواي صبحانه بخوري؟كيان غلتي زد و كمي درز چشمش را باز كرد: (سلام)، چهره او در خواب هم نشان از غم و اندوه داشت.مادر پير نگران از كسالت فرزند با صدايي آميخته به بغض گفت:- آخه تو چته پسرم؟ چرا حرف نمي زني؟ ببين چه به روز خودت آوردي؟كيان از تخت و پايين آمد و گفت:- بذار چشمام رو باز كنيم بعد شروع كن، خانمي.- چرا هرچي تو دلت هست نمي ريزي بيرون؟ بگو... بگو و خودت رو خالي كن مادر.كيان با كلافگي از استنطاق بي موقع مادر گفت:- من درد بي درمون دارم... اين خيالت رو راحت مي كنه؟عاليه قهرآلود روي برگرداند و بيرون رفت.گوشه هال بساط صبحانه را علم كرد و مشغول شيرين كردن چاي بود كه كيان مقابلش نشست.عاليه همچنان قهرآلود رفتار مي كرد، نگاهي به رنگ سياه پيراهن تن او انداخت و با ملامت گفت:- صفر هم كه تموم شد! باز هم سياه مي پوشي!!!!!- مي ذاري يه لقمه نون بخورم يا نه؟- چشم ديگه حرف نمي زنم. خروس جنگي نشو. صبحونه ات رو بخور.چشم كيان به دنبال برداشتن ظرف شكر به محتويات سفره افتاد.با ديدن پياله عسل مات ماند. لحظه اي بعد با حالت تهوع و بدون تامل پياله را برداشت و با خشم آن را به ديوار كوبيد، اما خيلي زود آثار پشيماني در چهره اش آشكار شد.كلافه و در حاليكه سعي مي كرد بر اعصاب خويش مسلط شود، برخاست و براي جمع كردن خرده شيشه ها كنار ديوار زانو زد.- ببخشيد مادر دست خودم نبود.عاليه مبهوت بود و بدون آنكه علت رفتار فرزند را بداند، شماتت بار گفت:- ديوونه شدي؟ اين كاها چيه مرد؟و كفري برخاست و جارو و خاك انداز و دستمال خيس آورد.در حاليكه براي جمع كردن خرده شيشه ها مي نشست پنجه هاي تپلش را در موهاي فرزند فرو برد و با مهرباني گفت:- چته مادر! از وقتي برگشتي، ديگه اون كيان سابق نيستي.