انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 16 از 20:  « پیشین  1  ...  15  16  17  18  19  20  پسین »

در چشم من طلوع کن


مرد

 
144

كيان روي زمين رها شد ، يه مرد از هم پاشيده و ويران شده بود، به ديوار تكيه زد و گفت:
- نه نيستم..... به خدا نيستم.
عاليه خرده هاي شيشه را از دست كيان بيرون آورد. دستمال خيس را روي انگشت هاي او كشيد. چشم در چشم او دوخت و با كمي ترديد پرسيد:
- تو عزادار كسي هستي؟!
ديگر وقتش رسيده بود تا زبان به اعتراف بگشايد و از غم از دست دادن عشقي كه او را به سرحد جنون مي كشيد سخن بگويد، از اين رو پيراهنش را لاي دو انگشت گرفت و گفت:
- همه اين ديوونگي هاي پسرت.... واسه از دست دادن عشقشه مادر... عشقش.
دهان عاليه از فرط تعجب باز مانده بود، كيان ادامه داد:
- خيلي دوستش داشتم، خيلي زياد. ولي اون بي وفايي كرد و رفت، رفت و ديگه....
كيان سكوت كرد. مادر دست بر شانه او گذاشت و با تعجب پرسيد:
- صبر كن ببينم! چي داري ميگي؟ از كي داري حرف مي زني؟!
چشم كيان به نقطه اي خيره ماند. سيماي غزاله را يه ياد آورد و گفت:
- اون آهوي گريزپا كه من رو به داغ خودش نشونده .....غزاله است.
- غزاله!!!!! غزاله ديگه كيه؟!
- همسفرم، رفيق نيمه راهم.
- نكنه منظورت همون متهميه كه باهات گروگان گرفتن!!؟
كيان سر به علامت تاييد تكان داد و عاليه پوزخندي زد و گفت:
- حتما شوخي مي كني؟
- به من مياد كه حوصله شوخي داشته باشم؟
- مشتاق شدم ! بگو... مي خوام بدونم چه بر سر پسرم اومده كه توي اين سفر پرخطر و كوتاه، وقت عاشق شدن هم داشته.
- عشق كه وقت سرش نميشه، ميشه؟
- شايد هم احتياج نباشه چيزي بگي. بايد حدس بزنم يه زن بزهكار، چه جور تونسته پسرم! كيان من رو!!! از راه به در كنه.
- هيچ توقع نداشتم مادر! چطور مي توني در مورد كسي كه نديدي اين طور ناعادلانه قضاوت كني. غزاله من يه فرشته بود.
آه كشيد و با حسرت گفت:
- كاش هيچ وقت نمي ديدمش، تا غم از دست دادنش رو نمي چشيدم.
- اين طور كه شنيدم، اون شوهر و بچه داشته. تو عاشق يه زن شوهردار شدي؟
- غزاله شوهر نداشت مادر.
كيان با گفتن اين جمله بي حوصله بلند شد و با صداي بلند افزود:
- حالا ديگه فرقي نمي كنه. غزاله مرده و من براي هميشه از دست دادمش... فقط يه خواهش از شما دارم... از پاكي اش مطمئن باش، براش احترام قائل باش و حال من رو درك كن.
و به سرعت خداحافظي كرد و بيرون رفت.
اما عاليه دست بردار نبود. پاپي او شد و از همان جا فرياد زد:
- بايد بدونم بين شما چه اتفاقي افتاده!



ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  ویرایش شده توسط: roohiiii   
مرد

 
145

كيان گفت: (ديرم شده مادر)، و به سرعت از پله ها پايين دويد، اما عاليه با عجله به حياط رفت و نهيب زد: (وايسا).
كيان گويي كه از افسر مافوق دستور مي گرفت، بي درنگ ايستاد.
چرخيد و گفت:
- بله؟
- تا ندونم غزاله كي بوده نمي ذارم از اين در بري بيرون.
- چي رو مي خواي بدوني مادر؟
- غزاله چي داشت كه تونست پسر مغرور و سركش من رو رام كنه؟
- بس كن مادر.
- بگو كيان.
- يه زن خوب، نجيب، فداكار و زيبا.
- پس خدا بيامرز...
- نمي خوام رفتنش رو باور كنم. خواهش مي كنم ديگه هيچ وقت اين طوري يادش نكنيد.
- به هر حال حالا كه رفته. تا آخر عمر كه نمي توني عزادارش بموني . مي توني؟
- عشق احساس عجيبيه، اگه فرصت شعله كشيدن نداشته باشه، مثل يه آتش زير خاكستر مي مونه.
- وقتي گوشت براي كباب كردن نداري، يه ليوان آب بريز روش و آتش رو خاموش كن.
- آتش زير خاكستر با آب خاموش نميشه.
- تو داري من رو مي ترسوني. اگه نمي شناختمت باورش برام آسون تر بود، ولي از تو بعيده... تو و اين همه احساس!
كيان به تك درخت كاج درون حياط تكيه داد و گفت:
- روزي صد بار از خودم مي پرسم چته پسر؟ چرا اداي بچه ها رو در مياري؟
ولي فايده اي نداره. عشقي كه نمي دونم چه جوري از كجا شروع شد تمام وجودم رو پر كرده. توي تار و پودم ريشه دوونده.
- ريشه اش رو بسوزون.
- ريشه اش رو كه بسوزوني درخت خشك ميشه مادر.

عاليه روي صندلي ايوان نشست . براي شناختن غزاله مشتاق بود، كنجكاو پرسيد:
- نمي خواي به مادرت بگي غزاله كي بود و چطور به اون نزديك شدي؟
كيان با وجودي كه براي رفتن عجله داشت، جلو رفت و مقابل مادر نشست.

با يادآوري اولين ديدارش در اتاق بازجويي، تمام وقايع رو شرح داد و دقايقي بعد، وقتي سكوت كرد، متعجب در چشمان خيس مادر خيره ماند.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
146

لبه ايوان نشسته بود و در حاليكه احساس تلخ قلبش را در هم مي فشرد، بار ديگر شاهد غروب خورشيد بود.
سمانه آرام و بي صدا وارد ايوان شد و محتوي ظرف هندوانه را مقابل او قرار داد.
با صداي زيري گفت بفرماييد و نشست.
كيان بدون آنكه به جانب او روي گرداند قدري صورتش را به سمت راست مايل كرد كه سمانه توانست فقط نيم رخ او را ببيند و در سكوت، به غروب خورشيد چشم دوخت.
سمانه آه كشيد و با حسرت به مجسمه بي احساسي كه در مقابلش نشسته بود، چشم دوخت و گفت:
- نمي توني فراموشش كني؟
چهره كيان درهم شد. مغموم و گرفته سر به زير انداخت، اما سكوتش را نشكست.
سمانه برشي از هندوانه را در بشقاب كنار دست كيان قرار داد و گفت:
- حداقل تكليف من رو روشن كن.
سكوت سنگين كيان قلب سمانه را درهم مي فشرد.
براي فرار از جَوي كه احساس مي كرد غرورش را مي شكند، مستاصل گفت:
- اگه مي خواي تا ابد با فكر اون زندگي كني، من مانعت نميشم. فقط بگو من اين وسط چه كاره ام.
كيان ايستاد. چشم در چشم او دوخت و با لحني سرد گفت:
- من به دردت نمي خورم سمانه. متاسفم.... واقعا متاسفم.
نبايد اين اتفاق مي افتاد. نبايد مادر با شما حرفي مي زد.
تو دختر خاله عزيز مني، بودي و خواهي بود...
خدا مي دونه چقدر به تو و خانواده ات علاقمندم ولي اين احساس فقط در چارچوب پيوندهاي رگ و ريشه اي است... متوجهي چي ميگم؟
- ولي خاله تمام حرفاش رو با پدرم زده.
- تو دختر عاقلي هستي... خودت يه راه حل پيدا كن.
سمانه انتظار نداشت. دلش شكست، اما از تك و تا نيفتاد پرسيد:
- نمي خواي بيشتر فكر كني؟
كيان سكوت كرد و سمانه اشك ريزان افزود:
- ولي خاله چند ساله كه من رو به پاي تو نشونده.
هروقت خواستگاري برام پيدا مي شه، مادر و خاله اون رو به خاطر تو دست به سر مي كنن.
- فكر مي كنم هيچ وقت خارج از اندازه هاي متعارف با شما برخوردي نداشتم.... چطور با خودت فكر نكردي كه....
سمانه حرفش را بريد.
- ولي خاله....
اين بار كيان عصباني در حرف سمانه پريد و گفت:
- اينقدر نگو خاله، خاله.... هيچ وقت نخواستم مستقيم بگم كه هيچ علاقه اي به زندگي با تو ندارم، اما فكر مي كردم اين قدر عاقلي كه بي تفاوتي و سردي من رو كاملا حس مي كني. گناه خودت رو گردن مادر و خاله ننداز سمانه.
- اما....
- برات آرزوي خوشبختي مي كنم، خودت يه جوري خاله ات رو قانع كن.
و از مقابل ديدگان اشكبار سمانه دور شد.و لحظه اي بعد با تعويض لباس، بدون آنكه به سمانه نگاهي بيندازد، منزل را ترك كرد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
147

در حال تميز كردن حياط صد و پنجاه متري بود كه صداي زنگ را شنيد.
جارو را به تنه كاج تكيه داد و چادرش را به سر انداخت و با قدمهايي تند جلو رفت.
با مشاهده زني بلند قامت و زيبا، لبخندي به لب راند و گفت:
- بفرماييد.
صداي لرزان زن به سختي شنيده مي شد:
- منزل جناب سرگرد زادمهر؟
- بله.... شما!؟
لحظاتي بعد كيان مادر را مخاطب قرار داد.
- كي بود مادر؟
- يه خانمه با تو كار داره.
كيان زيرپوش ركابي سياه رنگش را به تن كرد. دستي در موهاي آشفته اش كشيد و متعجب پرسيد:
- با من!؟... چه كار داره؟
عاليه با حركت چشم به پذيرايي اشاره كرد و گفت:
- فكر كنم براي شوهرش مشكلي پيش آمده.
چهره كيان درهم رفت. به خيال اينكه همسر يكي از متهمين به قصد مددجويي به سراغش آمده است، با دلخوري گفت:
- مادر من! صد دفعه گفتم كسي رو توي خونه راه نده.
من كه كاري از دستم بر نمياد.
- به خدا دلم براش سوخت. اصلا نمي تونست حرف بزنه. يه ريز اشك مي ريخت. دلم براش كباب شد. گناه داره مادر، به خاطر من هر كاري مي توني براش انجام بده.
- مادر ساده من! تا كي بايد گول ظاهر افراد رو بخوري.
- حالا چرا ملامتم مي كني؟ اينقدر بگو تا بگم غلط كردم.
- دور از جون مادر. من سگ كي باشم به شما اهانت كنيم.... تو تاج سرمي. سرورمي.
و براي دلجويي بيشتر روي مادر خم شد و بوسه اي از گونه او گرفت و گفت:
- هرچي شما بفرماييد. بذار موهام رو خشك كنم... چشم.
- چشمت بي بلا... برم چايي بريزم.
و رفت.
كيان پيراهن سياه رنگش را به تن كرد و مقابل آيينه ايستاد.
باد سشوار موهاي خوش حالتش را فرم مي داد.
پس از مدتها ريشش را اصلاح كرده بود و بيش از هميشه جذاب به نظر مي رسيد. انگشتش را به شيشه عطر ساييد و كمي خود را معطر ساخت. روي از آيينه گرفت و از اتاق خارج شد. دم در سالن سرفه اي كرد. ياا... گفت و بعد از مكث كوتاهي وارد شد. سر به زير كنار پيش بخاري ايستاد.
زن جوان به محض ورود كيان سراسيمه برخاست و با صداي خفه اي سلام كرد. كيان همچنان سر به زير بود او را دعوت به نشستن كرد و گفت:
- با من امري داشتيد؟
زن در سكوت به كيان خيره ماند. قدرت هيچ عكس العملي نداشت.
زانوان لرزانش او را وادار به نشستن مي كرد، اما به هر نحوي شده بود بر خود تسلط يافت و روي پاها ايستاد.
كيان بار ديگر گفت:
- حاج خانم از من خواهش كرده تا هر طور شده كمكتون كنم، دلم نمي خواد روي مادرم رو زمين بندازم... بفرماييد... من در خدمتم.
سكوت زن كيان را وادار كرد تا سرش را بالا بگيرد، اما به محض مشاهده زن، مبهوت ماند و با دهان نيمه باز به او خيره شد.
لرزش محسوسي بر اندامش چيره شد. لحظاتي بعد در عين ناباوري با قدمهاي لرزان جلو رفت. نگاهش در زواياي صورت زن چرخي خورد و قطرات اشك بي اراده چشمانش را بَراق ساخت.
مقابل زن جوان با صداي خفه اي گفت: (غزاله)!
وقتي غزاله بي كلام سر به شانه اش نهاد، احساس عجيبي داشت.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
148

عاليه بي خبر از همه جا، با سيني چاي وارد پذيرايي شد، اما به محض مشاهده آن دو جيغ كوتاهي كشيد و سيني را رها كرد.
با سر و صداي ايجاد شده كيان به خود آمد و كمي خود را عقب كشيد.
خجالت زده نشان مي داد. چند بار دست در هوا بلند كرد تا غزاله را به مادر معرفي كند، اما قادر به تكلم نبود.
عاليه بهت زده قدمي جلو رفت و گفت:
-كيان! مادر! دارم پس مي افتم... يه چيزي بگو... اين كيه؟
كيان تمام قوايش را به كار بست و با صدايي لرزان گفت:
- غزاله.
عاليه از فرط تعجب با صدايي شبيه به فرياد گفت:
- نه!!!! مگه نگفتي مرده.
- تو هم باور نمي كني مادر! يعني من دارم خواب مي بينم!
عاليه نگاه ملامت باري به غزاله انداخت و دلخور پرسيد:
- چرا خودت رو معرفي نكردي؟ چرا نگفت...؟
اما گريه امانش نداد و به سرعت پذيرايي را ترك كرد.
براي كيان همه چيز مثل خواب بود.
بار ديگر در چشمان دوست داشتني غزاله خيره شد و صدايي كه از فرط هيجان مي لرزيد گفت:
- باورم نميشه! بيدارم كن! بيدارم كن غزاله.
حال غزاله دست كمي از او نداشت.
به طور يقين اشك بود كه گوياي احساساتش بود.
در حاليكه نگاه بي قرارش را در صورت كيان مي پاشيد، لبخند تلخي زد.
عاليه بار ديگر با سرفه كوتاهي وارد پذيرايي شد، ولي اين بار منقل كوچكي در دست داشت.
چند دانه اسپند را ابتدا دور سر غزاله سپس دور سر فرزندش چرخاند و در آتش ريخت.
عاليه چشمان ترش را كه از اشك شوق مملو بود، در چشم غزاله دوخت و گفت:
- خوشحالم كه زنده اي، نه براي خودم يا تو. من فقط براي كيانم خوشحالم چون داشتم او رو از دست مي دادم.
- ببخشيد مادر، نمي دونستم چي بايد بگم.
عاليه منقل را در گوشه اي نهاد و غزاله را در آغوش كشيد و گفت:
- به هر حال خوش آمدي. شايد اگر زجري كه كيان از دوري و فراق تو كشيده نديده بودم، اين قدر از ديدنت خوشحال نمي شدم.
خوشحالي من تو لبهاي خندون كيانمه.... خوش آمدي عزيزم، خوش آمدي.
و كمي خود را بالا كشيد و دست در گردن فرزند رشيدش آويخت و او را به سمت خود كشيد و گفت:
- الهي پير شي پسرم... مباركت باشه.
و بوسه اي به گونه او زد و در حاليكه قصد خروج داشت افزود:
- شما راحت باشيد. حتم دارم درد دلتون زياده. ميرم يه چيزي براي نهار درست كنم.
و رفت.
كيان قدمي عقب رفت و با چشمان مشتاقش قد و بالاي رعناي غزاله را برانداز كرد و با خنده اي از ته دل گفت:
- تو راستي راستي خودتي.
غزاله لبخندي زد و سر به زير شد.
در پس چشمان زيبايش غم جانكاهي موج مي زد كه سعي داشت آن را از كيان كه چنان ذوق زده ابراز احساسات مي كرد، پنهان كند.
با رخوت روي مبل رها شد.
نگاهش در پوشش تن كيان خيره ماند و با تعجب پرسيد:
- چرا سياه پوشيدي؟
كيان با نگاهي به پيراهنش، در حاليكه لبخند تلخي به لب داشت گفت:
- فكر مي كردم براي هميشه از دست دادمت. شايد اين لباسها يه جوري آرومم مي كرد.
- يعني تو به خاطر من سياه پوشيدي!؟ ولي از اون موقع چندين ماه مي گذره!
كيان زانو زد و سر به زانوي غزاله گذاشت و گفت:
- خدا كنه خواب نباشم.
سپس سر بالا گرفت و چشمان نافذش را در چشمان خوش رنگ غزاله دوخت.
غزاله براي دلبري نيامده بود، اما بي اراده با عشقي كه در خود سراغ مي ديد، انگشتهاي ظريفش را در انبوه موهاي كيان فرو برد.
با اين عمل موجي از گرما به صورت كيان پاشيد، اما قبل از هرگونه عكس العملي از جانب كيان، برخاست و در آستانه در ايستاد.
سعي داشت روي احساساتش كه تا آن لحظه نتوانسته بود كنترلش كند، سرپوش بگذارد. گفت:
- من.... من فقط.... مي دوني...
كلافگي غزاله ، كيان را نگران كرد. سراسيمه جلو آمد.
- چيزي شده؟
- .....
- حرفي بزن.
غزاله سرش را بالا گرفت، اما تاب نگاه كردن در چشمان بي قرار كيان را نداشت.
به قصد خروج روي گرفت و يك گام برداشت.
اما بازوان كيان روي چارچوب در قرار گرفت و راه را بر او سد كرد.
غزاله لب به دندان گزيد و بغض فرو داد. كمي بعد با التماس گفت:
- بذار برم كيان.
پنجه هاي كيان دور بازوان غزاله قفل شد و به آرامي او را به سمت خود چرخاند. لحن دلجويانه اي به خود گرفت و گفت:
- مي دونم... مي دونم كه از من دلگيري.... به خدا وقتي پيدات كردم غرق خون بودي، نفس نمي كشيدي، نبض نداشتي... حتم دارم اونقدر ضعيف بوده كه من قادر به تشخيص نبودم. خدا رحم كرد كه بيگ سر رسيد و از پشت سر با يه ضربه بيهوشم كرد و الا تو رو با دستهاي خودم زنده به گور مي كردم... من واسه تقصيري كه مرتكب شدم، عذري ندارم... من رو ببخش. من.....
غزاله با سعي فراوان جلو ريزش اشكهايش را گرفت، سپس كمي به صدايش جرئت بخشيد و رساتر از قبل گفت:
- دلم مي خواد اون روزها رو فراموش كنم. از يادآوريشون دگرگون مي شه. بهتره شما هم فراموش كني.
كلمه شما و لحن سرد غزاله براي كيان گران تمام شد.
نمي دانست چرا غزاله اين چنين بي رحمانه او را از خود مي راند.
مبهوت پرسيد:
- منظورت چيه؟!
- فسخ صيغه.
- چي!!!!!؟
غزاله بدون اعتنا به رنگ پريده و حال دگرگون كيان گفت:
- شماره تلفن منزلم رو داري، باهام تماس بگير. خودت روزش رو تعيين كن، ولي عجله كن.
و به سرعت از مقابل ديدگان مبهوت كيان دور شد و قبل از آنكه فرصت هرگونه عكس العملي به او بدهد از منزل خارج شد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
149

عاليه از پشت پنجره نگاهي به ايوان انداخت.
چقدر مزه مي داد زير اين آسمان پرستاره رختخوابت را ميان حياط پهن كني و هم صحبت ستاره هاي چشمك زن آسمان باشي.
كيان مثل ساعتي پيش، خاموش و بي حركت، روي صندلي نشسته بود و در حاليكه به نقطه نامعلومي خيره شده بود، در افكار خود غوطه ور بود.
احساس كرد فرزندش مثل شمع آب مي شود.
براي دلداري او مردد بود، ولي دلش راضي نمي شد او را همچنان به حال خود رها كند.
چاشت عصرانه را بهانه كرد و با سيني چاي و بيسكوييت به ايوان رفت.
- داره تاريك ميشه... سه ساعته به آجرهاي ديوار زُل زدي. نمي خواي با مادرت حرف بزني؟ شايد سبك بشي.
كيان هواي ريه اش را كه گويي سه ساعتي كه مادر از آن نام مي برد در سينه اش حبس كرده بود بيرون داد.
كلافه چنگ در موهايش زد و به چشمان مادر خيره ماند.
- بيخود نگراني مادر. يه پرونده جديد دارم، داشتم به اون فكر مي كردم.
- خودتي.. تو در مورد من چي فكر مي كني... كدوم مادريه كه نفهمه بچه اش چه دردي داره؟
- يعني نميشه به شما دروغ گفت.
- اگه دوست داري بگو، اما باورش به عهده خودم.
كيان لبخندي زد و از جاي خود برخاست. دستان مادرش را بوسيد و سر به زانوي او نهاد.
مادر لابلاي موهاي سياه فرزند پنجه انداخت.
به نظرش رسيد يكي دو تار آن سفيد شده است.
ابروانش گره خورد. گفت:
- بگو مادر... بگو خودت رو سبك كن.
- چي بگم!؟ وقتي خودم هنوز گيج و منگم.
- اين قدر بهش فكر نكن. شايد خواسته امتحانت كنه.
شايد هم مي خواد بدونه هنوز هم دوستش داري، يا نه.
- مي خواي با حرفهاي شيرينت رامم كني؟
- غزاله دوستت داره. من اشتباه نمي كنم. من برق عشق رو تو چشماش ديدم.
- پس چرا اون رفتار رو كرد... بدجوري شوكه شدم، موندم چرا بي مقدمه طلاق خواست.
- اينو بايد از خودش بپرسي.
- نه مادر، من دارم دلم رو به يه خيال واهي خوش مي كنم... غزاله هيچ علاقه اي به من نداره.
كم كم دارم مطمئن مي شم كه اون در حاليكه از من متنفر بود، بالاجبار به من تكيه كرد. هر زن ديگه اي هم جاي اون بود، توي همچين جهنمي نياز يه يه نفر داشت كه بهش تكيه كنه.
- مگه تو نگفتي كه غزاله به خاطر تو جونش رو به خطر انداخت؟
مگه نگفتي چون شناسايي شده بودي و جونت در خطر بود، غزاله با فداكاري جونش رو كف دستش گرفت و ماموريتي رو كه بهش محول كردي انجام داد؟
- همين چيزهاست كه باورهام رو دچار ترديد كرده.
- در مورد اينكه غزاله تو رو دوست داره، شك ندارم. اما در مورد تقاضاش! چي بگم مادر.
- شما خيلي با اطمينان حرف مي زني.
- يه زن وقتي سرش رو به شونه يه مرد تكيه مي ده كه با تمام وجود اون رو دوست داشته باشه.
لبخند كيان تلخ بود.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
150

- فكر اينكه پاي كس ديگه اي در ميون باشه، ديوونه ام مي كنه.
- مثلا كي؟!
- منصور. شوهر سابقش.
- با بلايي كه منصور سرش آورد، محاله باهاش آشتي كنه.
- پس دليل ديگه اي براي تقاضاش وجود نداره.
- شايد...
عاليه حرفش را خورد و كيان سماجت كرد.
- شايد چي مادر؟ شايد چي؟
- ولش كن يه فكر بيخود به سرم زد.
- مي خوام بدونم! بگو.
- نمي خوام فكر اشتباهم ذهنيت تو رو نسبت به غزاله خراب كنه.
- مادر داري جون به سرم مي كني. بگو دِ.
- خودت خوب مي دوني كه غزاله با زيبايي خيره كننده اي كه داره.
خدا كنه حدسم اشتباه باشه... تو چه مي دوني مادر!
شايد اين چند ماه جايي اسير بوده و خدايي نكرده، زبونم لال....
حرف مادر تمام نشده بود كه كيان مثل فنر از جا پريد. برافروخته و عصبي به اين طرف و آن طرف ايوان قدم مي زد.
عاليه نادم و پشيمان از گفته خود، برخاست و او را وادار به توقف كرد و دستهايش را در دست گرفت و گفت:
- اين فقط يه حدسه... خودت رو با خزعبلات من عذاب نده.
- بايد ببينمش. همين الان.
- بس كن كيان. تو با اين اعصاب داغون همه چيز رو خراب مي كني... بذار براي بعد.
- دارم ديوونه ميشم. يه كاري كن مادر.
- آروم باش پسر. فعلا يه تلفن بزن تا بعد.
كيان براي رسيدن به تلفن دويد. ارتباط كه برقرار شد صداي دلنشين غزاله گوشش را نوازش داد. پرسيد:
- غزاله خودتي؟
غزاله صداي كيان را نشناخت گفت: (شما؟)، كيان خود را معرفي كرد.
ناگهان صداي غزاله ارتعاش خاصي گرفت و گفت اشتباه گرفتيد و ارتباط را قطع كرد.
كيان در چهره مادر خيره ماند و گفت:
- قطع كرد.
- مطمئني شماره رو درست گرفتي؟
- خودش بود... خود خودش.
عاليه گوشي را گرفت و كيان با رخوت به صندلي تكيه داد.
موهاي پشت گردنش را در دست گرفت و به دهان مادر خيره ماند.
انگشت عاليه دكمه تكرار را فشرد و چند لحظه بعد با برقراري ارتباط صداي آمرانه مردي در گوشي پيچيد و عاليه غزاله را به پاي گوشي خواند.
نگاه مادر و پسر در هم گره خورد و كيان مضطرب گوشي را روي آيفون گذاشت.
بار ديگر صداي غزاله در گوشي پيچيد و عاليه مهربان سلام كرد و گفت:
- سلام عزيزم. مادر كيانم.
قلب غزاله در سينه تپيدن آغاز كرد. احوالپرسي سردي كرد.
اما عاليه با عطوفت پرسيد:
- مي خواستم بدونم چرا با كيانم صحبت نكردي، پس چرا قطع كردي!؟
غزاله به آهستگي به طوري كه صدايش گوياي اين بود كه قصد پنهان ساختن مكالمه اش را دارد، گفت:
- نمي تونم صحبت كنم. خودم آخر شب زنگ مي زنم.
- چرا! مهمون داري؟
- خانواده ام چيزي راجع به آقا كيان نمي دونن. خواهش مي كنم قطع كنيد.
عاليه با خداحافظي ارتباط را قطع كرد و كيان شقيقه هايش را ميان دو دست گرفت و گفت:
- از هيچي سر در نميارم. مامور پرونده هاي بزرگ تو كار خودش مونده.
- اگه پرپر زدنهات رو نمي ديدم، مي گفتم دست از اين عشق بردار، اما با مهري كه نمي دونم چطوري از اين دختر شيرين به دلم افتاده و جلو زبونم رو مي گيره... فقط برات دعا مي كنم مادر.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
151

كيان روي تخت دراز كشيد. چشم از تلفن برنمي داشت.
فكر اينكه دست احدي به غزاله رسيده باشد، كلافه و عصبي اش ساخته بود، لحظه ها به كندي مي گذشت و تلفن خيال زنگ زدن نداشت.
با صداي مادرش براي خوردن شام بيرون رفت.
غذاي مورد علاقه اش روي ميز چشمك مي زد، اما او ميلي به خوردن غذا نداشت. با اين وجود با اصرار مادر غذا كشيد و مشغول بازي با آن شد.
عاليه دهان به اعتراض گشود كه صداي زنگ تلفن كيان را بدون توجه به سوال او از جا كند. درِ اتاقش را بست و گوشي را برداشت.
صداي غزاله كه در گوشي پيچيد، هواي ريه اش را بيرون داد و با تلخي و قهر گفت:
- بي انصاف!.... اومدي خاكسترم رو به باد بدي؟
غزاله سكوت كرد و كيان برافروخته گفت:
- مي خوام ببينمت. بايد براي من توضيح بدي.
غزاله انگار قصد حرف زدن نداشت باز هم سكوت كرد و كيان با نگراني پرسيد:
- چرا باهام حرف نمي زني؟ چرا جوابم رو نميدي؟
صداي غزاله يك بغض نشكسته بود، گفت:
- چيزي نپرس... فقط كاري رو كه خواستم انجام بده.
- داري گريه مي كني؟
- نه.
- نمي توني به من دروغ بگي... چرا بيخود عذابم ميدي، مي خواي امتحانم كني.. مي خواي بدوني واقعا دوستت دارم يا نه؟ خدا مي دونه بعد از مادرم، تو تنها زني هستي كه در مقابلش بي اراده ام....
كيان آه كشيد چنان كه دل غزاله را زير و رو كرد و افزود:
- خيلي تنهام، بهت احتياج دارم غزاله ... باهام تلخي نكن.
سكوت او بار ديگر كيان را نگران ساخت، مضطرب بارها او را به نام خواند تا آنكه غزاله كمي به خود مسلط شد، اما اين بار شمرده و با تحكم گفت:
- باز هم ميگم. هر چي بين ما بوده فراموش كن. فكر كن هيچ وقت غزاله رو نديدي.
- به همين سادگي! من دليل مي خوام. اگه دليل قانع كننده اي داره بگو در غير اين صورت...
- دليلي نمي بينم كه به شما جواب پس بدم. يه روزي از سر اجبار يه بله گفتم، اما امروز مجبور نيستم به اون عهد مسخره پايبند بمونم.
كيان مثل كسي كه با گلوله اي كه درست به قلبش اصابت كرده از پا در آمده است، نااميد و مستاصل گفت:
- پس حدسم درست بوده! تو هيچ وقت به من علاقه اي نداشتي.
غزاله براي شليك تير خلاص تمام سعي خود را به كار برد:
- فقط براي اطمينان خاطر مي خواستم صيغه رو فسخ كنم. البته فكر نكنم هيچ ضرورتي هم داشته باشه. در ضمن، من زياد به اون عقد مسخره پا در هوا اعتقاد ندارم...... فقط لطف كن و ديگه اينجا زنگ نزن.
ارتباط كه قطع شد كيان ناباورانه و مبهوت به گوشي تلفن خيره ماند.
كلام تلخ و گزنده غزاله چنان او را برآشفته و عصبي كرد كه بدون توجه به اعمالش دستگاه تلفن را با شدت به ديوار مقابلش كوبيد.
تلفن چند تكه شد و تكه هاي آن ميان اتاق پخش شد.
عاليه سراسيمه به اتاق كيان دويد و دل نگران پرسيد:
- چي شد مادر؟
اما نگاهش روي ريخت و پاش كف اتاق خيره ماند. با ملامت جلو رفت و لبه تخت نشست.
- شايد اين دختره ارزش اين همه ديوونه بازي رو نداره.
كيان سرد و غم زده سرش را به ميله تخت تكيه داد و گفت:
- به قول قديمي ها عشق پيري گر بجنبد سر به رسوايي زند.
- خودت رو جمع كن. همچين حرف مي زنه كه انگار صد سالشه... حالا چي گفت كه يه مرتبه به هم ريختي و پدر اين تلفن بيچاره رو در آوردي.
- همون حرفهاي قبلي.
- نگفت كجا بوده؟ كي برگشته؟ يا چطوري نجات پيدا كرده؟
- نپرسيدم.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
152

- دِ وقتي ميگم بچه اي، نگو چرا... بايد مي پرسيدي و لحظه به لحظه از او دلجويي مي كردي.
شايد خيلي سختي كشيده، حتم دارم انتظار نداشته توي يه مملكت غريب، تنها و بي دفاع رهاش كني و برگردي.... مسلما ازت گله داره... اين طوري نميشه... بايد يه دسته گل بگيري و با هم بريم منزلش.... هم با خانواده اش آشنا مي شيم و هم از اوضاع و احوالي كه بهش گذشته مطلع ميشيم.... اين طوري هم فاله و هم تماشا.
- فكر نكنم كار درستي باشه. ديدي پاي تلفن چي گفت، خانواده اش از رابطه ما چيزي نمي دونن.
عاليه كفري بود.
- از دست تو دلم مي خواد سرم رو بكوبم به ديوار... بچه تو چقدر خنگي.
نمي دونم با اين هوشت چطور پرونده هاي به اون مشكلي رو حل مي كني.
- به جون خودم حل كردن پرونده ها و دستگيري مجرمين خيلي راحت تر از پي بردن به درون شما زنهاست... منكه از اين كارها سر در نميارم.
- ببين پسرم! غزاله در ماجراي گروگان گيري، فداكاري بزرگي كرده.
در ضمن حكم برائتش هم صادر شده، اما تو كه خودش رو نديدي تا حضورا تشكر و قدرداني كني.... حالا براي اينكه توي يه كشور غريب رهاش كردي، يه عذرخواهي يه تبريك براي بازگشت و تبرئه شدنش بدهكاري.
- انگار راست ميگي! فكر كنم بايد شما رو به جاي دستيارم استخدام كنم.
- بلند شو پدرسوخته.... بلند شو ادا درنيار.
در ضمن خودتون زحمت جمع و جور كردن اتاقتون رو بكشيد.
- نوكرتم.
- من نوكر پر دردسر نمي خوام.



ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
153

صداي بسته شدن در حياط او را از حال و هواي خود بيرون كشيد.
در حاليكه اشك را از صورت خود پاك مي كرد، زير پتو خزيد.
غزل با ديدن چراغهاي خاموش، پاورچين وارد ساختمان شد.
رختخواب غزاله ميان هال پهن بود، اما اثري از خودش نبود.
به اتاق خودش رفت و او را در تخت خود ديد. آهسته صدا زد.
- خوابي غزي؟
غزاله تكاني به خود داد و از اين پهلو به آن پهلو شد.
غزل كليد برق را زد. مشغول تعويض لباس شد، گفت:
- كاش تو هم مي اومدي.... طفلي خيلي حال گرفته بود.
و مانتوي خود را آويزان كرد و دوباره رو به غزاله گفت:
- اگه بدوني چه سفارشي مي كرد. يكريز مي گفت مراقبش باشيد چنين نشه چنان نشه، فلان نشه، بهمان نشه.
غزاله نتوانست خويشتن داري كند، برآشفته و گر گرفته سر از زير پتو بيرون آورد و گفت:
- غلط كرد مرتيكه عوضي.... فكر مي كنه كيه.
غزل هاج و واج به غزاله خيره ماند. اما چشمهاي متورم و سرخ خواهر او را به خود آورد، از اين رو با دلسوزي پرسيد:
- گريه مي كردي؟
- لعنتي! اومدي من رو از خواب پَرُندي كه چي؟
- واااا... غزي! چته دختر! زده به سرت؟
- من هيچ مرگي ندارم، البته اگه شما بذاريد... فقط يه خواهش دارم، اينكه اسم اون عوضي رو جلوي من نياري.
- يعني چه!؟... تو كه به اون قول دادي. تو كه گفتي برمي گردي سر خونه و زندگيت.
- من هيچ قولي به هيچ كس ندادم.

غزل لب تخت نشست. اما قبل از آنكه زبانش به ملامت گشوده شود، غزاله بلند شد و بي اعتنا به رختخوابش كه ميان هال بود رفت.
غزل متعجب بالاي غزاله ايستاد. پتو را از روي او كنار زد و با تحكم پرسيد:
- بلند شو ببينم تو چه مرگته! چرا ديوونه بازي درمياري؟
- چي مي خواي؟ چرا دست از سرم برنمي داري؟
- مي خوام بدونم خواهرم چه دردي داره!
- درد بي درمون... حالا برو از جلوي چشمام گمشو.
غزل بي توقع سر به زير انداخت و با چشمان اشكي بلند شد، اما غزاله پشيمان از گفته خود پاچه شلوار خواهرش را چسبيد و خجالت زده گفت:
- قهر كردي؟
غزل به علامت نفي سر تكان داد و غزاله عذرخواهي كرد.
غزل با ملامت ميان تشك نشست و گفت:
- ما كه به جز همديگه كسي رو نداريم، داريم؟... دلم نمي خواد من رو نامحرم بدوني.
اشكهاي غزاله بي اراده سرازير شد. خود را در آغوش خواهر انداخت و گفت:
- من خيلي بدبختم. خيلي بيچاره ام. كاش مرده بودم.
- حرف بزن خودت رو سبك كن. نذار غصه ها تو دلت تلنبار بشه.
- نمي تونم، مي ترسم.
- از چي مي ترسي؟
- مي ترسم اگه دهن باز كنم، ديگه ماهان رو نبينم.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 16 از 20:  « پیشین  1  ...  15  16  17  18  19  20  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

در چشم من طلوع کن


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA