154 - منظورت چيه؟!- منظورم اينه كه از منصور متنفرم. منظورم اينه كه از اون مرتيكه عوضي حالم به هم مي خوره.- باورم نميشه.- فكر نمي كردم با وقاحت تمام بلند شه بياد اينجا و ادعاي مالكيت من رو بكنه.- مي دونم ازش دلگيري. همه ما ازش دلخوريم. مي دونم در حقت بي وفايي كرد، ولي طفلي پشيمونه، مي خواد جبران كنه... تو بايد به اون هم حق بدي. هر چي نباشه اون شوهرت كه بوده.- مي خوام سر به تنش نباشه.- خودت به اخلاق هادي بيشتر آشنايي. اگه منصور واقعا نادم نبود، محال بود اجازه بده پاش رو بذاره اينجا.حالا به جاي يادآوري خاطرات تلخ و به وجود آمدن كينه و انتقام، به فكر آينده خوب، كنار ماهان و شوهرت باش.- منصور براي من مُرده غزل... مُرده. مي فهمي، مُرده.- يه كم عاقل و واقع بين باش. تو وضعيت خوبي نداري. مي توني به خواستگار آينده ات بگي يكسال حبس كشيدي! يك بار ربوده شدي! و شش ماه توي مملكتي مثل افغانستان آواره بودي!- وقتي خواهرم چنين عقيده اي داره، از ديگران چه انتظاري مي تونم داشته باشم.- قصد نداشتم ناراحتت كنم. خواستم تو رو متوجه وضعيتت كنم و بگم قدرشناس منصور و بزرگواريش باش.- برات متاسفم غزل، افكار سطح پاييني داري.- هرطور دوست داري تعبير كن. من بيشتر از تو به فكر ماهانم. دلم مي خواد دوباره دور هم جمع بشين و از زندگيتون لذت ببريد.- فكر مي كني ما مي تونيم دوباره خوشبخت باشيم؟- چرا كه نه.غزاله آهي كشيد و كنار پنجره ايستاد.باد كولر مستقيم به گيسوانش مي خورد و آنها را نوازش مي داد.جاي كيان خالي بود تا تماشاگر رقص گندمزار گيسوان طلايي معبودش باشد.غزاله چشم به بزرگترين ستاره چشمك زن آسمان دوخت و گفت:- منصور الان داغه، چند ماهه ديگه همين حرفها رو اون به من ميزنه و هر روز برام دادگاه تشكيل مي ده. منصور دل سياهه، چرا نمي فهمي غزل.- شايد حق با تو باشه، چه مي دونم!- مي دونم كه فقط قصد دلسوزي داري، اما اين راهش نيست.- آخه تو كه حرف نمي زني. نمي دونم در وجودت چي مي گذره.- فقط من رو به حال خودم بذار.
155 با دسته گل زيبايي از گلهاي سرخ آتشين رز از گلفروشي بيرون آمد.لبهاي عاليه با ديدن فرزند رشيدش، به خنده اي گشوده شد.گويي قند در دلش آب شد و آرزوي شيريني كرد، گفت :- الهي پير شي مادر، كِي باشه رخت دامادي به تنت ببينم.كيان به لبخندي اكتفا كرد و گل را روي صندلي عقب گذاشت.دقايقي بعد در بلوار... مقابل كوچه مورد نظر ايستاد.عاليه ابرو گره زد و گفت :- پس چرا ايستادي؟كيان گل را به دست مادرش داد و گفت :- بهتره تنها بري.- تنها برم!؟ مگه تو نمياي؟- سلام برسون.- جواب من رو بده. چرا نمياي؟- اومدن من صورت خوشي نداره. در ضمن شما خانمها زبون هم رو بهتر مي فهميد.عاليه غرولندكنان پياده شد و آدرس خانه آنها را پرسيد.كيان اتومبيل را در دنده گذاشت و گفت :- ميام دنبالت.وقتي زنگ را فشرد، مرد جوان و بلند قامتي كه از ظاهرش پيدا بود برادر غزاله است پشت در ظاهر شد.خوش و بش عاليه در يكي دو جمله خلاصه شد و با معرفي خود هادي را وادار به احترام بيشتري كرد.لحظاتي بعد عاليه در سالن پذيرايي نشسته بود و انتظار غزاله را مي كشيد.غزاله از آمدن او حسابي غافلگير شده بود، بدون آنكه علت آمدن او را بداند، هراسان و دستپاچه چادر سفيدش را به سر انداخت و به همراه غزل وارد پذيرايي شد.هادي كه از آشنايي قبلي آن دو اطلاعي نداشت، به محض ورود، آنها را به هم معرفي كرد.عاليه بعد از روبوسي گفت :- حقيقتش خود جناب سرگرد بايد خدمت مي رسيد.رنگ از روي غزاله پريد كه از چشم عاليه دور نماند، اما عاليه بدون اعتنا ادامه داد :- اما ايشون صلاح ديدن بنده حقير جهت عذرخواهي و همچنين تبريك بازگشت و تبرئه شدن خدمت برسم.غزاله به سختي آب دهانش را قورت داد و گفت :- خواهش مي كنم. قدمتون روي چشم.... خيلي خوش آمديد.عاليه با تعارف هادي نشست. سپس غزاله را به نزد خود فراخواند و از او خواهش كرد تا كنارش بنشيند.دستهاي مهربان عاليه دست سرد و يخ زده غزاله را در دست گرفت :- خب تعريف كن ببينم! خوبي؟ روحيه ات چطوره؟لرزش محسوسي وجود غزاله را فرا گرفته بود.به زحمت زبانش را به حركت درآورد و شُكر گفت.عاليه آهسته و زير لب زمزمه كرد :- چرا مي لرزي؟ نترس، حواسم هست.غزاله به زور لبخند زد و تا حدودي آرامش يافت.عاليه بعد از سخن گفتن از هر دري ماجراي گروگان گيري را وسط كشيد و رو به غزاله گفت :- مي دوني دخترم... سرگرد خيلي مشتاقه بدونه بعد از برگشتن اون به ايران چه اتفاقي براي تو افتاده.هادي كه بارها اين داستان را شنيده بود، قبل از شروع صحبت برخاست و بعد از عذرخواهي جمع را ترك كرد.غزاله بار ديگر به گذشته تلخ و شيرين خود سفر كرد و گفت :- سرتون درد مي گيره. خيلي مفصله.- دوست دارم يك واوش رو هم جا نندازي.... فكر سر من رو هم نكن از سير تا پياز برام تعريف كن.- وقتي ياد اون روزها مي افتم مو به تنم راست ميشه. خيلي سخت بود... برگشتنم به ايران كه يه معجزه بود.- به اميد خدا با گذشت زمان همه چيز درست ميشه... دنياست ديگه، گاهي زشت ترين صورتش رو به آدم نشون ميده، گاهي هم ما رو در زيبايي خودش غرق مي كنه.
156 غزاله گفته عاليه را تصديق كرد و گفت :- وقتي چشمام رو باز كردم فقط يه احساس داشتم (درد).تمام تنم درد مي كرد، تا جايي كه قادر نبودم جُم بخورم.بخوبي مي تونستم تورم چشمام رو احساس كنم. چند روزي تصاوير در ذهنم گنگ و نامحسوس بود انگار كه يه پرده جلوي چشمام كشيده باشن، همه چيز رو تار مي ديدم. با اينكه قادر نبودم موقعيتم رو درك كنم، ولي مدام جناب سرگرد رو به نام مي خواندم.اون تنها ياورم در اون سرزمين غريبه بود، اما هرچه بيشتر صداش مي كردم بيشتر نااميد مي شدم.احساس مي كردم كه جناب سرگرد رو كشتن و من تنها و غريب موندم.يادآوري كتكهايي كه خورده بودم برام زجرآور بود و تلخ تر از حال و روزم، قيافه كثيف اون نامرد بود كه از جلوي چشمام دور نمي شد.قيافه ملعونش شده بود كابوسهاي شبونه ام.به سبب روحيه خراب و تن مجروحم، مدتي طول كشيد تا تونستم به غير از به زبان آوردن نام جناب سرگرد، قادر به تكلم شوم.تا اون موقع قادر نبودم به درستي حرف بزنم يا غذايي بخورم... شايد اگه توي يه بيمارستان بستري شده بودم، با كمك دارو و سرم خيلي زود رو به راه مي شدم، ولي توي يك چادر عشايري با چند زن محلي كه پرستارهاي بي تجربه اي بودند و با كمك داروي گياهي سبز رنگي كه تقريبا تمام تنم رو با اون پوشونده بودن، مدت دو ماه طول كشيد تا تونستم روي پاهام براي چند دقيقه بايستم.بعد از اينكه قدرت حرف زدن پيدا كردم، از نغمه يكي از همسران جمعه، در مورد خودم سوال كردم.خيلي دوست داشتم بدونم چه جوري من رو پيدا كردن.نغمه با آب و تاب برام تعريف كرد، يه روز كه جمعه گوسفندها رو براي چريدن، به دشت و صحرا مي بره، با واق واق سگها متوجه چيزي ميشه.با سماجت سگها جلو ميره و با كمال تعجب پيكر غرق در خون من رو در يه چاله كه شباهت زيادي به قبر داشته پيدا مي كنه... با سردي تنم فكر مي كنه كه مُردم.مي خواد چالم كنه كه سگها مانع ميشن و من رو با چنگ و دندون از گودال بيرون مي كشن.جمعه وقتي سماجت سگها رو مي بينه، با كمك مردم ايلش من رو روي ارابه به محل چادرهاشون مي رسونن و بلافاصله كار درمان رو شروع مي كنن.نغمه برام گفت كه من به مدت دو هفته بيهوش بودم.با خودم فكر مي كردم جمعه، جناب سرگرد رو ديده باشه ولي اون اظهار بي اطلاعي كرد.به هر حال من از دست اون وحشيها نجات پيدا كرده و بيش از اندازه خوشحال بودم، اين خوشحالي هم تا زماني بود كه براي اولين مرتبه بعد از دو ماه روي پاهام ايستادم.آن روز وقتي جمعه من رو روي پاهاي خودم ديد، خيلي خوشحال شد.نمي دونستم دليل اون همه خوشحالي چيه. تا اينكه نغمه گفت كه بايد خودم رو براي يه جشن بزرگ آماده كنم.متعجب بودم چه جشني! كه نغمه برام گفت كه چون جمعه خودش من رو پيدا كرده، من مال اون محسوب مي شم و بايد با اون ازدواج كنم.با نغمه جر و بحثم شد : (يعني چي... من رو پيدا كرده كه كرده).نغمه قهرآلود و لاقيد شانه بالا انداخت و گفت : (من نمي دونم، جمعه دست از سرت نمي كشه.. همين الانم احترامت كرده كه اين همه مدت صبر كرده. به ما هم گفته كه تو سوگليش هستي و همه ما بايد احترامت كنيم).كلنجار با نغمه فايده نداشت. در آيين آنها زن فقط يك مطيع و فرمان بر است.فهميدم موضوع جديه و جمعه به هيچ قيمتي حاضر نيست دست از سرم برداره.شانس آوردم كه نغمه رام شد و به دادم رسيد.التماسش كردم كه من شوهر و بچه دارم تا كمكم كنه.الحق هم كمك موثري بود.با اون حال و اوضاع ازم خواست تا مدتي خودم رو به مريضي بزنم تا اون بتونه يه راه حلي پيدا كنه.هر روز از ترس جمعه توي رختخواب مي موندم.چون از اون نگاه پرهوسش مو بر اندامم راست مي شد.بالاخره نغمه تونست پنهان از شوهرش يكي از النگوهاش رو بفروشه و برنامه فرار من رو جور كنه.از نظر مردم ايل و جمعه من بيمار بودم و حال و ناي درستي نداشتم و تمام وقت توي چادر استراحت مي كردم.به همين دليل هيچ كس فكر نمي كرد كه من قصد فرار داشته باشم.دو هفته بعد كه جمعه و پدرش گله رو براي چرا به صحرا برده بودند، برادر نغمه، عثمان كه ده سال بيشتر نداشت، يكي از دوره گردهايي رو كه زينت آلات زنانه مي فروخت به محل چادرها آورد و من توانستم از بي توجهي زنها استفاده كرده و با توشه اي كه نغمه برايم فراهم كرده بود، فرار كنم.عثمان من رو تا جاي امن و دور از دسترسي رسوند و راه ده... را به من نشان داد و خودش بازگشت.مدتي در سكوت و تاريكي شب تنها موندم.ديگه مثل گذشته ها نمي ترسيدم. تا صبح نخوابيدم و بي وقفه راه رفتم.راه برام آشنا بود، اين راه رو قبلا با سرگرد طي كرده بودم.مي دونستم اگر بي وقفه راه برم تا قبل از ادان ظهر به ده... مي رسم و همين كار رو هم كردم.
157 وقتي به نزديكي ده... رسيدم، نفسي به راحتي كشيدم.باورتون نميشه، لحظه اي كه نازيلا يكي از بچه هاي ملاقادر با سرعت باد در آغوشم جاي گرفت فكر كردم به وطن رسيدم.نمي دوني توي يه كشور بيگانه، غريبي چقدر سخته.وقتي ملاقادر با سر و صداي نازيلا بيرون اومد، بلافاصله به سجده افتاد و شكر خدا رو به جا آورد.اين لحظه رو هيچ وقت فراموش نمي كنم.شور و شوقي رو به چشمان ملاقادر مي ديدم، كه مثل عشق پدر به فرزندش بود. پيرمرد به من محبت بسيار كرد. چنان پذيرايي مي شدم كه انگار مدتها انتظار رسيدنم را مي كشيدند.ملاقادر از سرنوشتم پرسيد و من تمام ماجرا رو براش تعريف كردم.ملاقادر برايم شرح داد كه جناب سرگرد مدتي در جستجويم بوده، اما موفق نشده و نااميد به ايران برگشته و با اين وصف سفارش كرده به محض پيدا شدنم براي رسيدن به ايران كمكم كنند.وقتي شنيدم جناب سرگرد زنده است و موفق شده به ايران برگرده، خيلي خوشحال شدم.يه مدت خونه ملاقادر بودم تا ترتيب برگشتنم به ايران رو بده.هر چند روز، يك گروه از مهاجرين افغاني به ايران فرستاده مي شد.كه بيشتر اون ها مرد بودن و مجرد و ملاقادر صلاح نمي ديد كه من رو با چنين كارواني روانه كنه.به همين دليل منتظر موندم تا با مهاجريني كه به صورت خانوادگي قصد عزيمت به ايران رو داشتن، راهي شوم.بالاخره مدت يك ماه طول كشيد تا يه خانواده سه نفره پيدا شد.همسر مرد باردار بود و ماههاي آخر حاملگي رو پشت سر مي گذاشت.نمي دونم چرا ولي از ديدن اين خانواده خوشحال و آسوده خاطر همسفرشون شدم.ملاقادر مبلغي رو به دلال سپرد و دلال در مقابل حاضر شد فقط من رو تا زابل برسونه.برام مهم نبود تا كجا برم فقط به ايران مي رسيدم كافي بود.قبول كردم و با خداحافظي كه يه چشمم اشك بود و يه چشمم خنده راهي شدم... فكر نمي كردم به همين سادگي تموم شد و من تا يكي دو روز ديگه مي رسم ايران، اما وقتي فهميدم با پاي پياده بايد به طرف مرز حركت كنيم، حسابي جا خوردم.ولي ديگه برام مهم نبود. به هر حال هشت روز طول كشيد تا به فراه رسيديم.اكثر اعضاي گروه رو بچه ها تشكيل مي دادن و اين موضوع سرعت كاروان را كند كرده بود.در تمام مدت هشت روز غذايي به جز آب و نون خشكيده نداشتيم... نه خوراك درست و حسابي، نه استراحت كافي. هوا هم به شدت گرم بود و من زير بُرقع احساس خفگي مي كردم تا اينكه به فراه رسيديم و بعد از آن به يه جنگل.بعد از عبور از جنگل، ما به بازار مشترك ايران و افغانستان رسيديم.اونجا با شكر خدا فقط اشك شوق مي ريختم.آخ. باور نمي كنيد چطور خاك ايران رو سجده مي كردم.چهره مردم بازار برام آشنا بود انگار همشون هادي بودن...بعد از گذر از بازار كه براي بردن ما به يه مكان امن، دلال وانتي اجاره كرد.اون موقع نمي دونستم كه لقب اين وانتها شوتيه.... تا اون موقع تجربه سوار شدن به آن ماشينها رو نداشتم. خيلي خوفناك بود.ما رو كف وانت خواباندند و رومون رو با پتو پوشاندند. وانت با سرعت سرسام آوري حركت مي كرد و بين پستي ها و بلنديها چند سانتي متري از زمين بلند مي شد و با ضرب پايين مي آمد. وقتي وانت ترمز كرد ديگه نفسم بالا نمي اومد.موضوع به همين جا ختم نشد. آن شب ما رو در يك ده درون خونه اي بسيار كثيف پنهان كردن و يه تيكه نون خشك وآب انداختن جلومون، با اين حال من نفسهاي عميق مي كشيدم.ملاقادر سفارش كرده بود تا ايراني بودنم رو از همه پنهان كنم تا به جاي امني برسم.به ناچار سكوت كرده بودم. تا اينكه دلال اومد و مبلغي رو به تا شهرهاي مختلف مثل كرمان، مشهد، تهران، شيراز تعيين كرد.با اين حساب من بايد به فكر تهيه پول مي بودم.
158 اگر در حالت عادي بود، يه بليط معمولي مي گرفتم و با چهار، پنج هزار تومان به كرمان مي اومدم.ولي نه پولي داشتم و نه لباس مناسبي، در اون شرايط حتي جرئت نمايان ساختن چهره ام رو هم نداشتم.بنابراين وقتي سيف ا... مردي كه من رو به دستش سپرده بودن، به دلال گفت كه پولي نداره و كرمان تسويه حساب مي كنه با خودم فكر كردم در اولين فرصت به غزل زنگ بزنم كه هم خبر سلامتي ام رو بدم و هم به او بگم كه برام پول بياره.سيف ا.. محبت رو در حقم تموم كرد و وقتي به زابل رسيديم، من رو با خودش به مخابرات برد.طي آن تماس تلفني درخواست صد هزار تومان كردم و تاييد كردم كه دو روز بعد ساعت چهار و پنج صبح ميدان اول كرمان منتظرم بمونه.يك شب ديگه هم زابل مونديم. مي دونيد! چندبار قصد كردم تا خودم رو به نيروي انتظامي معرفي و درخواست كمك كنم، ولي ترسيدم هويتم رو فاش كنم و به دليل جرم نكرده ام دو مرتبه به زندان بيفتم.به هر حال دو روز بعد دلال ما رو به كرمان رسوند و تحويل شاگرد اتوبوس داد و اون هم به ما دو تا چادر داد تا بُرقعمون رو در بياريم تا كسي به ما مشكوك نشه.در اتوبوس همش دعا دعا مي كردم كه اتوبوس خراب نشه و من هرچه زودتر به آغوش خانواده ام برگردم.صبح زود ساعت پنج رسيديم. از خوشحالي در پوست خودم نمي گنجيدم.وقتي اتوبوس ميدان سرآسياب ايستاد. چشمهاي نگرانم با ديدن غزل برق شادي گرفت.نمي تونم توصيف كنم با چه شور و حالي از اتوبوس پياده شدم.من و غزل بدون توجه به چشمهاي متعجبي كه از داخل اتوبوس به ما دوخته شده بود همديگر رو در آغوش گرفتيم.وقتي رسيديم خونه، ايرج كه بعد از يك احوالپرسي كوتاه فهميدم شوهر غزل شده، به من گفت كه مسافرها زل زده بودن به ما و در گوشي پچ پچ مي كردند.- چند وقته كه به سلامتي برگشتي؟- يك ماهي ميشه.- چرا ما رو در جريان قرار ندادي دخترم! پسرم خيلي دلواپس بود.- فكر نمي كردم براي كسي اهميت داشته باشه.عاليه دهان باز كرد تا جواب نامهرباني غزاله را بدهد، اما چشمش به غزل افتاد و ساكت ماند.غزاله گفت :- به هر جهت از اينكه زحمت كشيديد و تا اينجا قدم رنجه كرديد متشكرم... از قول من از جناب سرگرد هم تشكر كنيد.من به هيچ عنوان قادر نيستم زحمتهاي ايشون رو جبران كنم.- اين چه حرفيه. هر كار انجام داده وظيفه انسانيش بوده.تلفن زنگ خورد و مهر سكوت بر لبها نشاند.غزل تلفن را جواب داد و با يك احوالپرسي رسمي گوشي را جلوي عاليه گرفت و گفت: (جناب سرگرد با شما كار دارند).غزاله با اضطراب جابجا شد و نگاهش را به دهان عاليه دوخت.عاليه هم با چند باشه و چشم تلفن را جواب داد و خود را آماده رفتن نشان داد.دو خواهر به احترام او ايستادند و عاليه به هواي بوسيدن غزاله، لب به گوش او نزديك كرد و آهسته نجوا كرد.- كيان خيلي دوستت داره... اين قدر اذيتش نكن.گونه هاي غزاله از شدت شرم گلگون شد و عاليه روي گرمي و حرارت آنها بوسه زد و لبخندي به روي او پاشيد و با خداحافظي خارج شد.كيان سر كوچه بي صبرانه انتظار مادرش را مي كشيد.به محض مشاهده مادر چند متر آن طرف تر جلوي پاي او ترمز كرد.در حاليكه عاليه سوار مي شد، كيان بي قرار پرسيد :- چي شد؟ چي گفت؟- خوبه كه خودم به دنيا آوردمت در غير اين صورت، فكر مي كردم شش ماهه به دنيا اومدي... صبر كن سوار بشم، بعد.- مادر گلم اذيت نكن. بگو ديگه.- غزاله يك ماهه كه برگشته و .....
159 منصور طي تماسهاي تلفني قصد دلجويي از غزاله را داشت، اما غزاله در وضعيت جديد و تحمل سختي و مرارت گذشته قادر به فراموشي و بخشش نبود.مرگ نابهنگام مادر چنان آزارش مي داد كه ديوار بزرگي از نفرت بين خودش و او مي ديد.اين در حالي بود كه منصور قادر به درك احساسات زن جوان و دلشكسته نبود.او به راستي فراموش كرده بود كه همسر جوانش چه عذابي را تحمل كرده است، چه آن زمان كه در حبس و زندان به سر مي برد و چه آن زمان كه گروگان بود و همچنين در زمان فرار از كوه و كمرهاي افغانستان كه در زجر و عذاب، بين مرگ و زندگي دست و پا مي زد.غزاله احساس مي كرد حتي اگر عشق كيان در ميان نبود، هيچ گاه قادر به بخشش منصور نمي شد.اعتقادش بر اين اساس بود كه زن و شوهر بايد به يكديگر اعتماد داشته باشند و چون ستوني محكم پشت هم بايستند.حال آنكه منصور او را در بدترين شرايط روحي تنها رها كرده و بر شدت دردهايش افزوده بود و بعد از گذشت يك سال و نيم به ناگاه حضور دوباره اي يافته و ادعاي عشق و دلدادگي و توقع زندگي مشترك داشت.در جنگ براي غلبه بر ذهن آشفته خود بود كه تلفن زنگ خورد.با شنيدن صداي منصور، مثل دفعات قبل در هم و گرفته شد.براي منصور بي تفاوتي غزاله مهم نبود.پس از احوالپرسي مختصري، در حاليكه مي انديشيد با كلامش قند در دل غزاله آب مي كند، گفت :- خودت رو حاضر كن. دارم ميام عروس خانم.غزاله خوشحال كه نشد هيچ، سراسيمه و آشفته گفت :- نه.... حالا زوده.- چرا اين قدر دست دست مي كني غزاله... الان يك ماهه كه برگشتي.چقدر ديگه مي خواي فكر كني.- من نمي خوام به چيزي فكر كنم. بلكه قصد دارم فراموش كنم.- يعني من تنها مردي هستم كه اشتباه كرده... ببين غزاله هر كس ممكنه در زندگي دچار اشتباه بشه، مثل خودت.- مثل من!؟... ميشه بگي اشتباه من چي بوده!؟- همون بي دقتي ات توي مسافرت. اگه مراقب بودي اين همه بلا سرت نمي اومد و زندگي مون خراب نمي شد.خودخواهي منصور كفر غزاله را درآورد.نزديك بود از فرط عصبانيت تلفن را از جا بكند، اما خود را كنترل كرد و گفت :- درسته، حق با شماست. خود كرده را تدبير نيست... پس حالا راحتم بذار، چون نمي خوام اشتباه سه سال پيشم رو تكرار كنم.- باز كه ناراحت شدي. با تو نميشه يك كلام حرف حساب زد.
160 - حوصله ندارم آقاي تابش. خسته ام. احتياج به استراحت دارم.تو با تلفن هاي وقت و بي وقتت آرامشم رو گرفتي.- نمي خواي بگي كه از من بدت مياد!- واسه اين حرفها خيلي دير شده.- غزاله اگه به من فكر نمي كني، حداقل به ماهان فكر كن.- نمي دونم اين طفل معصوم چه گناهي كرده كه منِ احمق مادرش شدم.- به هر حال ما پدر و مادرش هستيم و بايد به خاطر اون به زندگيمون سر و سامون بديم.من با مادرم صحبت كردم. راضي شده بياد كرمان دنبالت.اين جمله مثل پتكي بود كه بر فرق غزاله فرود آمد.چقدر احساس حقارت مي كرد وقتي منصور با لحن خودخواهانه خود گفت مادرش راضي شده. حوصله به راه انداختن جر و بحث نداشت.به همين دليل گفت :- منصور! فايده اي نداره.... خواهش مي كنم شلوغش نكن...من فعلا قادر نيستم بيام شيراز.- ديگه داري كلافه ام مي كني. اين همه مخالفت چه دليلي داره؟- من آمادگي روحي براي شروع زندگي مشترك رو ندارم. فعلا تحت درمان هستم.- چه درماني! مگه تو مريضي؟- روان درماني.... من بايد گذشته هاي وحشتناك رو فراموش كنم و به حالت عادي برگردم. خواهش مي كنم فعلا مادرت رو نيار.- باشه.. پس و من با ماهان بهت سر مي زنم.
161 هادي آب حوض مي كشيد و غزل مدام دستور مي داد.غزاله هم زير سايه داربست انگور نشسته بود و در حاليكه خوشه انگور سياه و دانه درشتي به دست داشت و آن دو را تماشا مي كرد و حبه حبه انگور به دهان مي گذاشت.بسكه غزل دستور مي داد، هادي خسته شد و خواهر كوچك را به پاشيدن يك سطل آب مهمان كرد.جيغ غزل به هوا رفت و آب بازي شروع شد.آنقدر سر و صداي غزل زياد بود كه صداي زنگ تلفن به سختي به گوش غزاله رسيد.غزاله به سرعت به اتاق دويد.به محض برقراري تماس صداي كيان را شناخت. قلبش فرو ريخت.سراسيمه جواب داد.- اشتباه گرفتي.و بلافاصله گوشي را گذاشت. كيان دست بردار نبود.غزاله از ترس اينكه هادي سماجت كرده و متوجه شود، گوشي را برداشت و به تندي گفت :- چرا اينقدر مزاحم ميشي؟ مگه تو كار و زندگي نداري؟- مي خوام ببينمت... همين الان.- چرا دست از سرم برنمي داري. گفتم مزاحم نشو.بار ديگر صداي كيان عصباني و محكم در گوشي پيچيد :- گفتم مي خوام ببينمت... بيا بيرون باهات كار دارم.- ولي من نمي خوام تو رو ببينم.- تا ده دقيقه ديگه يا تو مياي بيرون يا من ميام تو.غزاله از ترس هادي به التماس افتاد. دلش نمي خواست برادرش با دانستن رابطه اي كه بين او و كيان به وجود آمده بود، در موردش طور ديگري قضاوت كند.اگر قرار بود به زندگي منصور برگردد، لزومي نمي ديد خود را مورد سوء ظن خانواده خودش و همسرش قرار دهد، از اين رو گفت :- چرا راحتم نمي ذاري؟ من نمي خوام ببينمت.- ضلع شرقي پارك... جنب بستني فروشي، يه GLX سياه رنگ پارك شده... منتظرم.- نه.- ده دقيقه منتظر مي مونم. اگه نيومدي من خدمت مي رسم.ارتباط قطع شد و غزاله مستاصل و كلافه كنار ميز تلفن زانو زد.كيان كاملا جدي و مصمم حرف زده بود و غزاله هراسان از اينكه او تا ده دقيقه ديگر زنگ را فشرده و خود را به هادي معرفي كند، زانوي غم بغل گرفت.در حاليكه هادي براي حضور منصور لحظه شماري مي كرد و اگر پي به چنين رابطه اي مي برد، عكس العملش غيرقابل پيش بيني بود.در كلنجار با خود بود كه سراسيمه لباس پوشيد و به قصد خروج به سمت در راه افتاد.
162 هادي با تعجب صدا زد :- آهاي.... كجا!!!؟غزاله خريد را بهانه كرد.هادي با اخم و ترشرويي گفت :- لازم نيست خودم ميرم.- ماهان فردا مياد، مي خوام براش خريد كنم.هادي با اكراه رو به غزل كرد و گفت :- پس تو هم همراهش برو.- نمي خواد، بچه كه نيستم. ميرم و زود برمي گردم.و بدون آنكه منتظر عكس العمل برادر باشد، به سمت جايي كه زياد از خانه دور نبود به راه افتاد.چند دقيقه بعد مقابل اتومبيل كيان ايستاد.ابروانش گره اي خورد، سر از شيشه داخل برد و گفت :- فكر مي كني تا كي مي توني دستور بدي.... جناب سرگرد؟كيان در برابر اخم او لبخند زد.دو نيم دايره روي گونه اش نقش بست و جذاب تر از هميشه نشان داد.- بَه بَه. سلام.- امرتون؟- سوار شو بهت مي گم.- لازم نكرده هركاري داري همين جا بگو.- بچه بازي در نيار سوار شو غزاله.- گفتم نه.كيان با كلافگي پياده شد و غزاله را مجبور به سوار شدن كرد و گفت :- چند دقيقه بيشتر طول نمي كشه.و بلافاصله پشت فرمان نشست.اتومبيل با سر و صدا از جا كنده شد.كيان به سرعت خيابان ها را به قصد خروج از شهر مي پيمود.وقتي به ابتداي جاده خروجي شهر رسيد، غزاله سكوت را شكست و وحشت زده پرسيد :- كجا داري مي ري؟!!!!- نترس. نمي خوام بدزدمت.- برام دردسر درست نكن. من بايد زود برگردم خونه.- نگران نباش زود بر مي گرديم. اگه مي بيني بيرون شهر رو براي صحبت انتخاب كردم واسه اينه كه نمي خوام احتمالا دوست و آشنايي ما رو با هم ببينه.- چيه كسر شانتون ميشه؟- تو چرا دوست نداري خانواده ات من رو ببينن؟... شما هم كسر شانتون ميشه؟غزاله اخم آلود سر چرخاند، نگاهش را به دوردستها دوخت و گفت :- دليلي نداره تو رو به خانواده ام معرفي كنم.دوست ندارم كسي در موردم قضاوت كنه يا فكرهاي احمقانه به سرشون بزنه.كيان پاسخي نداد، تمام حرص و عصبانيتش را بر پدال گاز خالي كرد.دقايقي بعد وارد جاده فرعي و خاكي شد و پس از طي مسافتي در كنار نهر آب متوقف شد. براي به دست آوردن آرامشي كه با حرفهاي غزاله از دلش گريخته بود، پياده شد و كنار نهر زير سايه درخت نشست.غزاله از شيشه اتومبيل مراقب حركات او بود.از آزار دادن او لذت نمي برد.آرزوي دلش بود كه به كلافگي و سردرگمي او پايان دهد.در دل غزاله غوغايي به پا بود.نگاه سرد و غمزده اش تحسين گر مردي بود كه عشق را به زيبايي تفسير مي كرد. كيان مشتي آب به صورتش پاشيد، سپس برخاست و به تنه درخت تكيه زد.نگاهش را روي غزاله زوم كرد.نگاهي كه حرارت و گرمي آن سوزان بود.
163 غزاله براي فرار از بار نگاههاي سنگين او، سعي در سرگرم ساختن خود داشت.اما گويي هرم نگاههاي او وجودش را به آتش كشيده بود.قلبش در سينه به شدت مي تپيد.با احساس گرمايي شديد پياده شد و كنار نهر زانو زد.نگاهش خيره در امواج متلاطم آب بود كه كيان با طمانينه نزديك شد و در خلاف جهت پهلويش نشست.نگاه كيان بر فراز كوهها خيره ماند و گفت:- دنبال يه چرا مي گردم.... فقط بگو چرا؟غزاله سكوت كرد و كيان پرسيد:- نمي خواي حرف بزني؟- چي مي خواي بدوني؟- چرا اون روز توي اون جهنم لعنتي از عشق گفتي و خودت رو فدا كردي...اما امروز شمشيرت رو از رو بستي و قصد جونم رو كردي.- به خاطر تو نبود. به خاطر وطنم بود.كيان سرچرخاند. نگاهشان در هم گره خورد.اما غزاله به سرعت نگاهش را دزديد و گفت:- واسه دروغهايي كه مجبور شدم بهت بگم، متاسفم.- تو فراموش كردي كه من يه بازپرسم؟- منظورت چيه؟!- لبت يه چيز ميگه و چشمات يه چيز ديگه.- اِ... پس مي توني با يه نگاه راست و دروغ رو از هم تشخيص بدي... اگه اين طوره، چرا با نگاهت نفهميدي كه من بي گناهم و گذاشتي خيلي راحت همه زندگيم و ببازم.- تو هنوز هم من رو مقصر مي دوني... پس نتونستي منصور رو فراموش كني و داري يه جورايي انتقام ميگيري.- بس كن. تو بايد بدوني كه عشقي در كار نبوده و نيست.كيان چشمان نافذش را در چشمان او دوخت و با صداي لرزاني گفت:- اگه دوستم نداشتي سراغم نمي اومدي... وقتي سرت روي شونه ام بود، نغمه عشق رو از تپش قلبت شنيدم.قطره اشكي از گوشه چشم غزاله فرو چكيد و به آرامي چشم بست.نگاه كيان نوازشگر گونه هاي گلگون غزاله بود، گفت:- هنوز هم باور نمي كنم.... برگشتنت مثل يه معجزه است.و به آرامي سر غزاله را به سينه گرفت.غزاله اعتراضي نكرد و كيان ادامه داد:- نمي خوام دوباره تو رو از دست بدم.خدا مي دونه چقدر دوستت دارم.خدا مي دونه اين چند ماهه چي كشيدم....تو رو خدا ديگه حرف از رفتن نزن.غزاله ساكت ماند.كيان با عطوفت اشكهاي او را پاك كرد و گفت:- مي دوني كه طاقت ديدن اين اشكها رو ندارم... خدا لعنتم كنه كه تو رو اينقدر اذيت مي كنم.غزاله مثل بچه ها بغض كرد:- مي خوام برم خونه.حال و هواي غزاله به گونه اي بود كه كيان درنگ نكرد و بي محابا بلند شد و دستش را به سوي او دراز كرد.